0

حکایات وداستان های کوتاه

 
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

حکایات وداستان های کوتاه

داستان مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.

حضرت سلیمان که بسیاراز همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:23 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

روزی برای سلمانی به راه افتاد . دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد .

مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت :آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!

جوان گفت: آری . مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی مي گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری.

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟

استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .

ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد

سه شنبه 18 مهر 1391  4:23 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان تقليد كوكورانه

از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مديران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!!!

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت. استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: آن زن، مادرم بود. حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.

او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود.

همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد.

مدیر که وقت را مناسب دید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود؟

سه شنبه 18 مهر 1391  4:23 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان عزرائيل و مرد ترسو

روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید. او را شناخت و به همین دلیل به شدت ترسید. زیرا چهره ی عزرائیل بسیار غضبناک و جدی بود.

آن مرد به سرعت نزد حضرت سلیمان رفت و از ایشان خواست تا با استفاده از قدرتش او را به سرزمین دوری بفرستد.

حضرت سلیمان فرمودند: دلیل این درخواست تو چیست؟

آن مرد گفت: ای پیامبر من از موضوعی به شدت می ترسم و می خواهم مرا به جایی دور بفرستی تا خیالم آسوده شود.

حضرت سلیمان قبول کرد و به ابر دستور داد تا آن مرد را به سرزمین هندوستان که خیلی دور بود ببرد.

ابر به شکل یک قالیچه در آمد و مرد را در بازار هندوستان پیاده کرد. مرد آسوده خاطر شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که باز هم عزرائیل را دید. اما این بار با چهره ای خندان.

تعجب کرد و رفت جلو و گفت: من تو را می شناسم. تو عزرائیلی. اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل خندانی.

می توانم دلیلش را بپرسم؟

عزرائیل گفت: آن روز بسیار متعجب بودم از کار خدا. زیرا در نامه ای که به من داده بود دستور گرفتن جان تو نوشته شده بود اما در هندوستان.

من تعجب کردم و به خداوند گفتم: خدایا، من چگونه جان این مرد را بگیرم؟ و حال که تو را اینجا دیدم از کار و حکمت خداوند خنده ام گرفت. حال آمده ام به دستور الهی عمل کنم.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:24 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان سليمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آبدریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.

سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟

مورچه گفت آری او می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:24 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان سلطان و هيزم كش

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.

در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. پادشاه به پیر مرد نزدیک شد و گفت:

مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!!

پیر مرد خند ه ای کرد و گفت:

اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

پادشاه: پیر مردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتر است؟

پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...

پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود.

آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:25 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان سگ حريص

سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.

و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد.

در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست.

او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید.

سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.

بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:25 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت زندان بي ديوار

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ‌ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد.

حدود ١٠٠٠ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمي ‌شد.

اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آن‌ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنها‌یی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.

دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده می‌شد. نامه‌های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.

هر روز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده‌اند، یا می توانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمی شد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

 تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.

با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند.

با تعریف خیانت ها، اعتبار آنها نزد هم گروهی ها از بین می رفت.

و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.

 

 

 

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:26 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان زن و قاطر

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.

هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟

سه شنبه 18 مهر 1391  4:28 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

داستان توبه و بخشش خدا

مرد گناهکاری به درگاه حق آمد و توبه کرد. دیگر بار چون نفسش قوت گرفت، توبه را بشکست و از پی شهوت رفت. مدت ها در گناه غرق بود تا سرانجام دردی در دلش آمد و از خجالت توبه را مشکل دید. روز و شب دل پرآتش و چشم پرخونابه بی حاصل می گذشت و روی بازگشت و توبه نداشت. در سحرگاه هاتفش ندا داد: که چون بار اول توبه کردی پذیرفتم، ولی مراقبت نبودم. چون باز توبه بشکستی مهلتت دادم و خشمناک نگشتم. اما در خیالت هست که باز گردی. پس باز آی، که در بازست و ما ایستاده به در.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:29 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت روزي كه امير كبير گريست

 

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود . هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند .

 

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي.. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

 

چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...

 

در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست.

 

امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.

 

ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:30 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

كايت سفر هفتاد ساله

 

در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .

 

استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟ استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن .

 

شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم ؟

 

استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری زيرا خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .

 

شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید، سعی می کنم امر شما را انجام دهم .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد .

 

گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد.

سه شنبه 18 مهر 1391  4:30 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايت سقراط و پالايش سه گانه

 

در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت.روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت: سقراط، آیا می دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟

 

سقراط جواب داد: یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد.

 

آشنای سقراط گفت : پالایش سه‌گانه؟

 

سقراط جواب داد : درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی.اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟

 

آشنای سقراط جواب داد : نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...

 

سقراط گفت : بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی.

 

آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟

 

آشنای سقراط جواب داد : نه، برعکس...

 

سقراط گفت : پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است که مرحله پالایش سودمندی است .

 

آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟

 

آشنای سقراط جواب داد : نه، نه حقیقتا .

 

سقراط نتیجه‌گیری کرد: بسیارخوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:31 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حکایتی از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟

گفت: می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.

پرسيدم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند، چه ؟

گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خودمان بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

سه شنبه 18 مهر 1391  4:32 PM
تشکرات از این پست
moh3njoon
moh3njoon
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 232
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:حکایات وداستان های کوتاه

حكايتي از ابوسعيد ابوالخير

قصابی گوسپندی مرده را نذر خانقاه کرده بود، درویشان چند روز بود چیزی نخورده بودند، گرسنگی غالب بود.

چون بر سر سفره نشستند، ابوسعید گفت: دست از این طعام بدارید، که مردار است.

قصاب به پای شیخ افتاد و پوزش خواست.

مریدان شیخ را گفتند:از کجا دانستی که مردار است؟

ابوسعید گفت: از آنجا که سگ نفس عظیم رغبت می کرد.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  4:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها