0

پیپ سرگرد شد نشونه فرار ما

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

پیپ سرگرد شد نشونه فرار ما

نسخه چاپيارسال به دوستان
خاطرات کیانوش گلزار راغب-4
پیپ سرگرد شد نشونه فرار ما

خبرگزاری فارس:پیپ سرگرد رو هم که باهاش آشغال توتون می‌کشید، به عنوان نشونه به شاخه درخت بالای تبر بستیم تا فردا جاشون یادمون نره و بتونیم تو اولین فرصت نگهبان‌ها رو اسیر کنیم و در بریم.

خبرگزاری فارس: پیپ سرگرد شد نشونه فرار ما

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، آنچه می‌خوانید گوشه‌ای است از خاطرات کیانوش گلزار راغب. ایشان مدتی را در کردستان و در دستان گروهک کومله اسیر بود و سپس آزاد شد.  آنچه می‌خوانید مطلبی است بر گرفته از خاطرات ایشان که می‌گوید:

 

*شیلان دماغش را با انگشت کج کرد و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد گفت: هوم، جالبه!

- می‌دونی بعد از اون نامه چقدر زجر کشیدم که جز عظیمی و کاک صالح دیگران نفهمن از ماجرای شهادت برادرم باخبرم. کافی بود جاوید بفهمه تا وادارم کنن تو رو که خبر داده بودی لو بدم و هر دوتامون بریم بالای دار. اصلا می‌دونی چرا بعد از اون نامه، اکبری رو بستن به درخت و پنج نفری با دسته بیل افتادن به جونش و آش و لاشش کردن؟ واسه اینکه همون روزی که تو نامه رو سر چشمه بهم دادی فهمیدم می‌شه از کنار چشمه فرار کرد. به خاطر همینم رفتم با اکبری و امیری فرد طرح فرار رو مطرح کردم و اونام قبول کردن به بهانه شستن ظرف و لباس با هم بریم لب چشمه و تو یه فرصت مناسب نگهبان رو بزنیم و فرار کنیم.

 

وصیتمون رو هم به آقا یدالله گفتیم. حتی امیری فرد به آقا یدالله گفت: به جای من از همسرم عذرخواهی کن و حلالیت بطلب. می‌دونی آدم باید به کجاها رسیده باشه تا بتونه از این مسائل بگذره؟ اون روز به خاطر پچ پچ ما به جای یه نگهبان، سه نگهبان اومد لب چشمه. موقع برگشتنمون به طرف زندان، اکبری رو که تکاور و قوی هیکل بود، صدا زدن و چند نفری ریختن سرش.

 

اون قدر با دسته بیل زدنش تا از حال رفت، با بدبختی آوردیمش تو زندون. به ما هم گفتن اگه حرفی بزنین همین بلا رو سرتون می‌آریم. ما لو رفته بودیم. اونا اکبری رو مقصر می‌دونستن و با این کار می‌خواستن از ما زهر چشم بگیرن.

به من می‌گی بی‌عرضه؟ تو زندون هیچ موضوع مهم و حساسی نبود که من ازش بی‌خبر باشم. همه بچه‌ها به من اعتماد داشتن و مسائل‌شون را بهم می‌گفتن. من از خصوصی‌ترین مسائل بچه‌ها خبر داشتم ولی هیچ وقت به روم نمی‌آوردم. می‌دونی چقدر بدبختی کشیدیم برای اینکه اون گروه رو واسه تبر زدن جفت و جور کنیم تا شاید بتونیم با راهنمایی سرگرد گلشنی فرار کنیم.

 

حتی روز قبل از فرار دو تا تبر هم زیر الوارا قایم کردیم که دم دست باشن. پیپ سرگرد رو هم که باهاش آشغال توتون می‌کشید، به عنوان نشونه به شاخته درخت بالای تبر بستیم تا فردا جاشون یادمون نره و بتونیم تو اولین فرصت نگهبان‌ها رو اسیر کنیم و در بریم. ولی همون شب سرگرد گلشنی آزاد شد و پیپش پیش ما جا موند.

شیلان که آشفته به فکر فرو رفته بود، دوست نداشت سکوتش را بشکند. هرچه اصرار کردم بقیه ماجرا را بگوید،‌ پکر و سرخورده به زمین چشم دوخته بود. حوصله‌ام سر رفت و گفتم: ببین! الان وقت ناز کردن نیست، هر لحظه ممکنه عمو قنبر سر برسه!

نیم‌نگاهی به سمت حیاط انداخت و با تاسف سرش را چرخاند و گفت: چه فرصتای خوبی از دست دادیم.

- شیلان می‌دونی جریان اون حموم چیه چی بود؟

- کدوم؟

- همون که تو زندون حموم‌چی بود دیگه!

- آره، اتفاقا وقتی می‌دیدم تو با اون زحمت الوار تکه می‌کنی و اون با بی‌رحمی می‌ریزه زیر بشکه حموم و آتیش می‌زنه نمی‌دونی چقدر حرص می‌خوردم.

- اون یه درجه‌دار شهربانی ارومیه بود که با سرگرد گلشنی دستگیر شده بود. وقتی کومله مینی‌بوس اونا رو به رگبار می‌بنده، درجا دو تا از افسرا شهید می‌شن و حموم چیه زخمی می‌شه و از حال می‌ره. نیروهای کومله وقتی خون صورت حموم‌چی رو می‌بینن، فکر می‌کنن اونم کشته شده و جاش می‌ذارن. سرگرد گلشنی و بقیه رو دستگیر می‌کنن و با خودشون می‌آرن.

 

یه کم بعد حموم‌چی به هوش می‌آد و می‌بینه کسی دور و برش نیس. خونین و مالین تلوتلو می‌خوره و با بدبختی خودشو می‌رسونه به نیروهای کومله و داد می‌زنه: آهای من جا موندم، ‌بیایین منم ببرین. منو جا گذاشتین!

شیلان چادرش را توی دهنش چپانده بود و از خنده نمی‌توانست حرف بزند و از ترس هی سرش را برمی‌گرداند که نکند عمو قنبر از راه برسد. می‌گفت: بسه دیگه!

- نه آخه! اینجاش جالب بود که سرگرد از اون خیلی بدش می‌اومد و دائم با لهجه ترکی بهش می‌توپید و می‌گفت: آخه احمق دنبال سر ما راه افتاده بودی که چی؟ فچر چردی اینجا حلوا پخش می‌کنن.‌ ها؟ ما تو را جا گذاشتیم بری نیروی چمکی بیاری و ما رو نیجات بدی، سینه‌خیز راه افتادی و می‌جی، بیای منو دستجیر کنین!

بعد هم سرگرد سرشو می‌برد جلو صورتش تکون تکون می‌داد و می‌گفت: ها، نیه؟ کوپک اوغلی.

به شیلان گفتم: خب، نگفتی چطور شد خودتو رسوندی اینجا؟

- وقتی تو ماهای آخر، کاک عمر مژده آزادی تو رو داد مجبور شدم آمادگیم رو حفظ کنم، واسه همینم لباس مردونه پوشیدم و به عنوان داوطلب عضویت در کومله آموزش دیدم و اسلحه دست گرفتم.

خودم رو حاضر کرده بودم که همه نگهبانای کومله رو به رگبار ببندم و با شماها فرار کنم و تسلیم دولت بشم؛ ولی کاک عمر گفت: فرار کار خطرناکیه، حالا که شنام داره آزاد می‌شه درست نیس جونشو به خطر بندازیم، تو هم بهتره همون روز جداگانه فرار کنی و خودتو تسلیم دولت کنی. آدرس کاک شنام رو هم بدی تا پاسدارا برن ازش تحقیق کنن.

همون روز از راه‌هایی که می‌شناختم به سمت سقز فرار کردم. نزدیکای شهر اسلحه رو زیر خاک قایم کردم و خودم رو به پایگاه سپاه تسلیم کردم. اونا منو آوردن اینجا. موضوع تو رو به آقای امیدی گفتم و اونم تایید کرد که در مورد شما به اینجا نامه‌هایی می‌رسیده.

- یعنی کاک عمر با اجرای نقشه و خواسته تو موافق بود؟

- کاک عمر هم گرفتار شده. اون خیلی مرد شریفیه، مگه ندیدی یواشکی تو اتاق نماز می‌خوند.

- پس منظور کاک عمر که همش تو راه می‌گفت قول بده قول بده تو بودی؟

به خنده گفت: آره، خوب گرفتی!

با تاسف سر تکان دادم.

- پس این نیمه پاسدارم، ضمانتی و عاریتی آزاد کردن! راستی امیدی می‌دونه اسلحه داشتی؟

- نه اینقدر احمق نبودم. نگفتم اسلحه داشتم.

از شیلان پرسیدم: اگه آزاد بشی می‌خوای کجا بری؟

- خونه داییم.

در این لحظه عمو قنبر از راه رسید و گفت: پاشو، بسه دیگه!

شب و روز بعد را در مسجد و کتابخانه و حیاط سپاه سردشت پرسه زدم. ورود بسیجیان دانش‌آموز و تازه نفس به سپاه سردشت مرا به یاد دوران آموزشی خودم می‌انداخت.

روز بعد هرچه منتظر ماندم شیلان برای هواخوری بیرون بیاید از او خبری نشد. به طرف عمو قنبر رفتم و گفتم: خواهر شیلان نمی‌آد بیاد هواخوری؟

- دو ساله تو کوه‌ها هواخورده بسش نیس؟

- می‌خوام باهاش حرف بزنم.

- یه سال باهاش حرف زدی سیر نشدی؟

- کِی حرف زدم، من اونو فقط از دور می‌دیدم.

- نمی‌شه، اون ضد انقلابه.

- نه به خدا اون خیلی دختر پاکیه.

به ترکی گفت: آره! باک ده، بو چادرش مثل دروازا واز ده!

- بابا یه چیزایی هست که باید برام روشن بشه، این همه وقت انتظار کشیدم.

- آره تو گفتی و من باورش شدی، تو رفتی تو کوه‌ها با دخترا بازی کردی، آبروی سپاه بردی!

- تو که دیروز گفتی من افتخار سپاهم.

- تو خجالت نمی‌کشی جلو برادر امیدی خواستی بغلش کنی؟

- همین یه بار بذار ببینمش، کارش دارم.

- اگه کارش داری، چرا نمی‌ری با سعید صحبتش کنی؟

با خودم گفتم حرف زدن با عمو قنبر دیگه فایده‌ای نداره. بدبختی منو ببین که باید به چه کسایی جواب پس بدم.

ناامید برگشتم و دیگر سراغش نرفتم. شیلان هم از هواخوری محروم شد. من هم دیگر رویم نشد. از برادر امیدی تقاضای ملاقات کنم.

روز سوم امیدی مرا به دفترش احضار کرد و از توی کشوی میزش برگه‌ای در آورد و به دستم داد و گفت: این نامه رو چند ماه پیش از دفتر نخست‌وزیری فرستادن تا یه جوری به دست تو برسونیم ولی هرچی تلاش کردیم راه مطمئنی پیدا نکردیم.

نامه‌ای بود از طرف پدر و مادرم که در دفتر نخست‌وزیری نوشته بودند و از سلامتی خودشان و خانواده خبر داده و سلام رسانده بودند.

دو روز بعد امیدی مژده آزادی شیلان را داد و گفت: مشکل ایشون حل شده، می‌تونه بره.

شادی عجیبی بود. گریه و خنده‌ام به هم آمیخته بود.

شیلان هم خوشحال بود و دوست نداشت با فکر کردن به سؤال‌های من از این شادی محروم شود.

امیدی گفت:‌ خواهر شیلان! ما رو حامی و پشتیبان خودت بدون و هر مشکلی داشتی به ما سر بزن.

بعد هم رو به من کرد و گفت: خیلی مواظب ایشون باش!

می‌دانستم همراهی و حضور با نامحرم، آن هم در محیط سپاه، نامرسوم و نامتعارف است. با شرم و لبخند به برادر امیدی گفتم: اگه اجازه بدین، من ایشون رو تا دم منزل دائیش همراهی کنم تا خیالم راحت شه. آخه اون امانته.

برادر امیدی لبخند معناداری زد و با طعنه گفت: البته که امانته، تو هم که خیلی خوب ازش موظبت می‌کنی! باشه برین، اشکالی نداره، بفرمایین.

دم در بودیم که امیدی به طرفم آمد و ضمن خداحافظی کپه‌ای پول کف دستم گذاشت و با اشاره انگشت و تهدید و اخطار گفت: اشتباه نکنی‌ها! این دفعه دیگه حتما با ستوان نظامی به شهرت برگرد، باشه؟

- چشم.

- ضمنا موضوع فرار خواهر شیلان رو هم فراموش کنین و جایی مطرح نکنید. محرمانه بمونه بهتره.

- چرا؟

- کاری به این مسائل نداشته باشین. همه قدر بدونین، چون خواهر شیلان مجبوره تو کردستان زندگی کنه، ممکنه افشای موضوع، جونش رو به خطر بندازه.

عمو قنبر دور و بر ما می‌چرخید و زیر لب غر می‌زد. به طرفش رفتم و گفتم: عمو قنبر! من سال 1357 تو کرمانشاه درس می‌خوندم. یکی از بچه‌های کرمانشاه که اونم لک بود، همیشه موقع حضور و غیاب ضایع می‌شد و خجالت می‌کشید، آخه اسمش «مهر علی یک چشم نابینا» بود. یه روز بش گفتم تو که این همه زجر می‌کشی، بهتر نیست بری فامیلیت رو درست کنی. بعد از دو ماه با خوشحالی گفت: بابام رفته فامیلیمون رو درست کرده.

- خب مبارکه، حالا چه اسمی رو انتخاب کردی؟

- والا با هزار زحمت تونسته «نا»ی یک چشم نابینا رو حذف کنه، حالا شدم: مهرعلی یک چشم بینا!

عمو قنبر گفت: یعنی چه؟

-هیچی، خداحافظ.

وقتی می‌خواستیم از در سپاه بیرون بزنیم، یکی از بسیجیان ملایری که توی این چند روز با من آشنا شده بود و از حال و روزم خبر داشت به طرفم آمد و به لری گفت: داریتون مرینان (دارین می‌رین)؟

- با اجازه.

زیر چشمی نگاهی به شیلان انداخت و گفت: شی کردیه برارم، ننه هی بزار و له جور تو بیاره، اسیر بشی و ایجوری دست‌پرورگردی خونه، والا نوبره (چه کرده‌ای برادر، کاش همه مادرها پسرهایی مثل تو دنیا بیاورند. اسیر بشوی و این طور دست پر به خانه برگردی، نوبر است).

آزادی شیلان، همراه با شیلان چقدر لذت‌بخش بود. در خیابان‌ها و کوچه‌ها، مثل ندیده‌ها به این طرف و آن طرف می‌دویدیم. به مغازه‌ها سرک می‌کشیدیم. شیلان گفت: تو با همین سر و وضع می‌خوای بری خونه؟

- پس چه کار کنیم؟

- مگه امیدی بهت پول نداد؟

- چرا داد.

- خوب بریم برات خرید کنیم.

به مغازه‌ای رفتیم و من پیراهن و شلواری انتخاب کردم. وقتی رفتیم حساب کنیم، فروشنده گفت: 400 تومان می‌شود. اول فکر کردم فروشنده اشتباه می‌‌کند. گفتم: چرا این قدر گرون؟

- گرون نیس، قیمت همینه.

- من قبلا با 150 تومان یه دست لباس می‌خریدم.

- کی؟

- دو سال پیش.

- تو حتما جزو اصحاب کهفی.

به مغازه دیگری رفتیم و مقداری خرت و پرت برای شیلان خریدیم و به طرف منزل دایی‌اش که در بلندی شهر سقز قرار داشت راه افتادیم. آرام سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم: من نفهمیدم اول تو منو آزاد کردی یا من تو رو آزاد کردم؟

- اول و آخر نداره. آخر همون اوله، اولم همون آخره. چون اولیا هر روز قدیمی می‌شن و جدید یا جاشون رو می‌گیرن. اولا، آخر می‌شن و آخرا، اول می‌شن. قبلا من تو رو از مرگ حتمی نجات دادم و شدم اول، حالا تو منو از بازداشت خلاص کردی و شدی اول.

- بابا مغزم نمی‌کشه، یه سؤال پرسیدم، چی می‌گی تو؟ منظورم اینه که کی کی رو آزاد کرد؟

گفت: واسه اینه که در ذهنتو دو قفله کردی. این جوری تمام انباشته‌ت نابود می‌شه. باید در ذهنتو باز بذاری تا هوای تازه بش بخوره!

- من یه سؤال پرسیدم تو به جای جواب دادن فلسفه می‌بافی. آره باباجون، اول و آخر یکیه. مام سؤالمون رو پس گرفتیم. هموم کی به کیه خودمون بهتره!

پرسان پرسان خانه دایی حبیب را پیدا کردیم و با عجله در زدیم. پیرزنی در را باز کرد و به چهره شیلان خیره شد و از ته دل نامش را صدا زد و دورش چرخید و به کردی قربان صدقه‌اش رفت. غوغایی برپا شد. کوچه و حیاط و منزل از همسایه و اطرافیان پر شد. من فراموش شده هم گوشه‌ای کز کرده بودم و اشک شوق می‌ریختم. دقایقی بعد دایی حبیب سراغم آمد و خوش‌ آمد گفت و مرا به سایرین معرفی کرد. مسن‌ترها محترمانه برخورد می‌کردند ولی با رخوت و بی َمیلی جوانان فامیل مواجه شده بودم. هرچه شیلان تلاش کرد بین من و جوان‌ها دوستی برقرار کند، حسادت آنها بیشتر برانگیخته می‌شد.

آخر شب با دایی حبیب دست و پنجه نرم کردم ولی او پیروز میدان بود تا اینکه گفتم: بیشتر از یه سال و نیمه که خانواده‌ام چشم به راهن و فردا ستون نظامی حرکت می‌کنه، اگه جا بمونم باید یه هفته دیگه به من جا بدین.

دایی حبیب که درد انتظار را خوب می‌فهمید، زود وسیله‌ای فراهم کرد تا مرا به سپاه برساند.

شیلان که متوجه روبوسی و خداحافظی من شده بود گوشه حیاط ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. من خشک و رسمی به طرفش رفتم و با چشمانی به زمین دوخته، از زحماتش تشکر کردم بی‌آنکه کلمه‌ای جواب بشنوم. یک لحظه سرم را بلند کردم. او به نقطه‌ای خیره مانده بود و اشک می‌ریخت. دلم می‌خواست ساعت‌ها او را در همان حال نگاه کنم. نای دل کندن نداشتم. پایم به زمین میخ شده بود. حال و هوای شیلان تماشایی بود. میان ماندن و رفتن درنگ کرده بودم که تلنگر سوءظن اطرافیان را حس کردم. دل کندم و به سمت کوچه دویدم. در ماشین را باز کردم. ناله شیلان کوچه را پر کرده. می‌دوید با چهره‌ای گریان کردی و فارسی را قاطی می‌کرد. حرف‌هایی می‌زد و کاک شنام کاک شنام می‌گفت.

 

گلایه و تندی و پرخاش را به عاطفه و شرم در آمیخته بود. دیدنش در آن حال منقلبم کرد. خواهشی در نگاهش موج می‌زد. می‌خواست چیزی بگوید اما نتوانست یا شاید نخواست. ماشین حرکت کرد. چقدر دویده بودم و به این در و آن در زده بودیم تا به اینجا برسیم.

حالم نگفتنی بود؛ دویدن و یافتن و رسیدن و پاپس کشیدن. گذشتن و رفتن و برنگشتن؟ این بود عاقبت کار؟

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

سه شنبه 18 مهر 1391  8:14 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها