0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آموزه‌هاي اقتصادي قرآن ارزش كار و كالاي مردم

آموزه‌هاي اقتصادي قرآن ارزش كار و كالاي مردم

سيدهادي حسيني

تفسير آيات 85 سوره هود و 181- 183 سوره شعراء: « و يا قوم ، اوفوا المكيال و الميزان بالقسط، و لاتبخسوا الناس اشياءهم ، و لاتعثوا في الارض مفسدين. ـ ( شعيب گفت:‌ )اي قوم من، پيمانه كردني و وزن كردني را تمام دهيد و به داد (و انصاف) رفتار كنيد؛ و از بهاي آنچه مردمان دارند (كار و كالاهاي آنان) نكاهيد، و چون انسادگران، در زمين به تبهكاري مپردازيد» ( هود/85 ) .
« اوفوا الكيل و لاتكنوا من المخسيرين، وزنوا بالقسطاس المستقيم، ولاتبخسوا الناس اشياءهم و لاتعثوا في الارض مفسدين. ـ (شعيب به قومش گفت) پيمانه را تمام دهيد و از كم‌كنندگان (خيانت‌كاران در پيمانه) مباشيد، و با ترازوي راست و درست وزن كنيد؛ و چيزها ( كارو كالاي ) مردمان را نكاهيد، و در زمين به تبهكاري مپردازيد» ( شعراء /181-183).
مضمون جمله نخست اين چند آيه، در آيات ديگر نيز آمده است: در سوره « الرحمان »، خداوند پس از آن كه نعمت‌هاي خود را به ياد انسان مي‌آورد و مي‌گويد: خدا قرآن را تعليم داد، انسان را آفريد و به او قدرت بيان ( سخن گفتن، عقل، فهم و درك ) آموخت؛ و جهاني را سامان داد كه در آن خورشيد و ماه به حساب‌اند و ستارگان و درختان براي خدا سجده مي‌كنند؛ و آسمان را بر افراشت و ميزان را نهاد، براي اينكه در ميزان طغيان نكيند. « واقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان1. و وزن را با داد و انصاف به پا داريد و ميزان را نكاهيد». همچنين درسوره مطففين مي‌خوانيم: « ويل للمطففين، الذين اذا اكتالوا علي الناس يستوفون؛ و اذا كالوهم او وزنوهم يخسرون؛ ألايظن اولئك انهم مبعوثون، ليوم عظيم، يوم يقوم الناس لرب العالمين؛ كلا ان كتاب الفجار لفي سجين2. واي بركم فروشان، كساني كه چون مال مردم را براي خود پيمانه كنند، به طور كامل مي‌ستانند، وچون براي‌ آنان كيل يا وزن كنند، كم مي‌دهند ( و از كيل و وزن مي‌كاهند). آيا اينان زنده شدن پس از مرگ را باور ندارند كه چنين مي‌كنند؟! بايد بدانند كه در روز بس بزرگ و باشكوه، مردمان (براي حسابرسي) در پيشگاه خدا حاضر شوند ( كساني كه چنين فاجران خواهد بود ) و اين چنين نيست كه اينان اهل نجات و آسوده باشند؛ بلكه نامه اعمال تبهكاران در سجين بررسي مي‌شود».
در ادامه اين تعاليم قرآني آمده است كه شيوه كسب اين گونه انسان‌هاي تبهكار چون زنگاري بر قلب آنها رسوب كرده است و از اين رو قيامت از نظر خدا پوشيده مي‌مانند و پس از حسابرسي‌هاي قيامت، آتش دوزخ را مي‌چشند.
و نيز در همين سوره هود، پيش از آيه مورد بحث، آمده است: « و الي مدين اخاهم شعيباً قال: يا قوم اعبدواالله، مالكم من اله غيره، و لاتنقصوا المكيال و الميزان، اني اريكم بخير، و اني اخاف عليكم عذاب يوم محيط3.
و به سوي اهل مدين برادرشان ـ برادر ايماني نوح، هود، صالح، ابراهيم و لوط ـ شعيب را فرستاديم . شعيب به آنان گفت‌: اي قوم من، الله را بپرستيد، خدايي جز او براي شما نيست؛ و پمانه و ترازو را مكاهيد؛ من شما را به خير ( نيكي و رشد) مي‌بينم، و بر شما از عذابي فراگير مي‌ترسم ».

عنصر قسط در نظام اقتصادي

در آيات ياد شده، تعهد وجداني واقدام عملي دركامل و تمام دادن پيمانه و ميزان درست، به عنوان يك مثال و مصداق مطرح است و بدين معنا نيست كه كم فروشي، قيمت كم گذاشتن و به اصطلاح بازاريان، تو سر مال كسي زدن، فقط در كالاهايي ممنوع ومذموم باشد كه با ترازو وزن مي‌شوند يا با پيمانه اندازه‌گيري مي‌شوند و در كالاهاي شمارشي (معدودات، مانند پنج عدد تخم مرغ، پنج دستگاه ماشين، چند دستگاه كامپيوتر و ...) و كالاهايي كه به متر ومعيار طولي فروخته مي‌شود، مانند پارچه و زمين، اشكال نداشته باشد؛ بلكه اين آيه معيار را بيان مي‌كند به اين معنا كه توليد كنند بايد بر اساس كار انجام شده روي كالا ـ از نظركميت و كيفيت ـ قيمت‌گذاري كند و كالاي توليد شده، سالم وبه زبان امروزي استاندارد باشد و در بازار داد و ستد نيز بايد از هرگونه غش و ماركهاي تقلبي و فريب مشتري و مصرف كننده جلوگيري شود.
ارزش كالا از نظر نامرغوبي و مرغوبيت در نزد مردم و كارشناسان، مشخص باشد از اين رو هر گونه غش و فريب مشتري دركيفيت كالا حرام است؛ بسي كار زشت و نابخشودني است كه فرد يا بنگاه اقتصادي، به مردماني كه به آن اعتماد كرده‌اند خيانت كند، درزبان روايات اسلامي، كسي كه به اين روشهاي ناجوانمردانه دست يازد، از مسلمانان به شمار نمي‌رود و اگر با شيوه‌هاي ناسالم اقتصادي ثروت گرد‌ آورد، سود خود و ضرر ديگران را بخواهد و با ترفند و دزدي در توليد كالا و يا فروش آن به غارت اموال و درآمد مردمان بپردازد و در اين راه عمر بگذراند و بميرد، بر آئين اسلام نمرده است. بنابراين، ارزش هركالا بايد مشخص باشد و فريب مشتري از راه توليد كالاي نامرغوب و فروش به قيمت كالاي مرغوب، مخلوط كردن جنس خوب و بد، ظاهرسازي و تبليغات نادرست و غير واقعي براي كالا و اموري مانند آن، در نگرش اقتصادي اسلام بايد از آلودگي به اين شيوه‌ها بپرهيزد.
افزون بر اينها، قيمت‌گذاري بركالا يا فروش آن بايد عادلانه وبه قسط باشد . يعني سود مي‌بايست با مدنظر قرار دادن عنصر قسط باشد. يعني سود مي‌بايست با مدنظر قراردادن عنصر قسط لحاظ شود و اين سود بر اساس ميزان سرمايه به كار گرفته شده در توليد و كار انجام شده و مواد به كار رفته در كالا محاسبه مي‌گردد.
از اين رو، سودهاي گزاف و بادآورده از راه انحصار درتوليد و فروش و يا سوء استفاده از نا‌آگاهي مشتري و فريب آن و نيز سودي كه نيازهاي جامعه اسلامي را به هيچ انگارد و با توجه به اضطرار مردمان در مصرف، آنان را برپرداخت قيمت عادلانه وادارد و مسائلي اين چنين، در اقتصاد اسلامي جايي ندارد.
اين است كه در احاديث مي‌‌خوانيم، سود مؤمن از مؤمن رباست، مگر اينكه براي تجارت و كسب و كار، كالايي را به او بفروشد و در اين صورت سودي اندك از او بگيرد4. امام صادق(ع) سود صددرصدي حاصل از فروش كالا به خاطر كميابي آن در شهر و نيازمردم به آن را نمي‌ستاند5. و يا آن گاه كه فردي مي‌خواهد با انحصار در خريد، ملك ديگري را به قيمت ارزان از دستش درآورد، او را به شدت از اين كار برحذر مي‌دارد6.
اقامه عنصر قسط در تار و پود جامعه اسلامي و به ويژه در نظام اقتصادي آن ، پيام اساسي همه آيينهاي آساني است و دولت مسئولان جامعه و آحاد افراد آن بايد بر پايداري آن بكوشند و كاربردي و ملموس ساختن قسط را در همه زمينه‌ها از نخستين وظايف ايماني خود بدانند؛ و هيچ دستوري در شريعت به اندازه اين فراخوان مهم و بس ارزنده و حياتي، آشكارا و درخشان نيست:«لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط7. ما پيامبران را با دلايل روشن فرو فرستاديم و با آنها كتاب وميزان را همراه كرديم، تا مردمان به وسيله قسط (داد و دادگري نظام زندگي) خود را استوار سازند».
در اين آيه، انگيزه بعثت پيامبران و عنايت خدا نسبت به رهنمود انسانها از طريق حجت ظاهري و تعاليم حيات بخش وحياني، اين مهم دانسته شده است كه مردمان بتوانند در پرتو قوانين آسماني و رهنمودهاي انسانهاي هادي، بر اساس قسط زندگي كنند، تعالي يابند و سرانجام به ابديت بپيوندند. در آموزه‌هاي امامان راستين جامعه انساني، سامان اقتصادي بر اساس عدل و داد زيربناي ايمان به خدا و انجام درست عبادات و فرائض ديني دانسته شده است8. چنان كه امام صادق(ع) مي‌گويد: اگر نان ( يعني وسيله معشيت و زندگي ) فراهم نباشد، نماز و روزه و حج و ديگر اعمال عبادي به درستي و آن گونه كه خدا مي‌خواهد ـ به صورت فراگيرـ از سوي بندگان تحقق نمي‌پذيرد9. درحالي كه به روشني مي‌دانيم نماز ستن دين است .
از مجموعه اين تعاليم در مي‌يابيم كه نماز عمود دين و سامان اقتصادي مردمان، ستون و زيربناي نماز مي‌باشد و با يك واسطه، سامان دنياي مردمان كه بتوانند نيازهاي خويش را برآورند، ستون دين به حساب مي‌آيد؛ و پيداست كه اين ركن اساسي دين بدون قسط در جامعه امكان‌پذير نيست. امام علي (ع) فرمود: « العدل قوام الرعية؛ عدل، قوام ( سامان زندگي ) مردمان است10 » عنصر عدل و داد در سنت اسلامي، مايه حيات احكم الهي و از بالاترين درجات ايمان دانسته شده و به عنوان يك نياز عمومي براي همه مردمان مطرح مي‌باشد و آرامش رواني در جامعه و آباداني و توسعه بدون‌ آن ـ به معناي ديني آن ـ پديد نمي‌آيد و همبستگي اجتماعي بدون همگوني در نيازهاي حياتي پايدار نمي‌ماند.11
اين جمله كه « لا تبخسوا الناس اشياءهم؛ داشتني‌هاي مردمان را ناچيز مي‌نگاريد»، چون خورشيدي در ميان تعاليم انساني قرآن مي‌درخشد . و اگر از شريعت تعليم جز همين جمله باقي نمي‌ماند، براي سامان دنياي آنها كافي بود. اين آموزه اجتماعي قرآن، البته به نوع نگاه قرآن و فرستنده آن به انسان بر مي گردد. جايگاهي كه خداوند براي انسان درآفرينش قائل شده، در اين آيه‌هاي قرآني نمود پيدا كرده است. فراتر از‌ آن نگاه قرآن به اجتماع انساني و زندگي اجتماعي انسان نيز آشكار مي‌شود. اين نگرش، ابعاد و جنبه‌هاي مختلف زندگي آدميان را در زمينه‌هاي زير تبيين مي‌كند:

1. توانمنديهاي مردمان

امام صادق (ع) فرمود:« الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة.12 مردم معدن و كانهايي‌اند؛ همچون معدن‌هاي طلا و نقره».
در اين حديث مردمان معدن‌هايي دانسته شده‌اند كه قيمتي، كمياب و ارزشمندند و مي‌توانند ثروت توليد كنند، بخش‌هاي مختلف اقتصاد را رونق دهند و در توليد، دگرگوني ايجاد كنند و راههاي بهتر استفاده از منابع و معادن را دريابند، كشاورزي و صنعت و بازرگاني و خدمات را متحول سازند، شيوه‌هاي مديريت را سامان بخشند و نقصهاي و كمبودها را از ميان بردارند و آسايش رفاه پديد آورند. بنابراين، مردمان كانون هر نوع توانمندي وپيشرفتند و همچون معدن بايد كشف شوند، تا نيروي بالقوه آنها به فعليت درآيد و باعث شكوفايي اقتصاد مي‌شود .
افزون بر آن كه نخبگان جامعه، نقش معادن و ذخاير گرانبهاي آن را دارند، هر يك از انسانها نيز به نوبه خود شايستگي و توانمنديهاي فراواني دارند كه مي‌بايست مورد توجه قرار گيرند؛ زيرا سامان جامعه به مجموعه‌اي از استعداها نياز دارد و هر نوع از استعداد در گروهي از انسانها نهفته شده است و همه آنها دركنا هم، يكديگر را تكميل مي‌كنند و حركت رشد و توسعه را شتاب مي‌بخشند. در روايتي مي‌خوانيم: « الناس كالشجرة ، شرابه واحد و ثمره مختلف.13 مردمان چون انواع درختان ‌اند كه آبشخور يكسان ولي ميوه‌هاي مختلف دارند». اين روايت نيز به گونه ديگر همين موضوع را تبيين مي‌كند.
آيه بخس با توجه به همين نكته هشدار مي‌دهد كه نبايد دولتمردان و صاحبان قدرت كساني كه به هر نحو مسئوليتي به عهده دارند، و بخش‌هاي مختلف جامعه‌، به ويژه مديران و دلسوزان، توانمند‌ي‌هاي مردمان را در دست كم بگيرند كه اگر چنين كنند زيان مي‌بينند؛ و در راستاي تباهي خويش گام برمي‌دارند و خود را نابود مي‌سازند.

2. مال و سرمايه‌ها

در احاديث مي‌خوانيم كه حرمت مال مؤمن همچون حرمت خون اوست؛ و مال و سرمايه، عامل ديگر توانمندي‌هاست و اگر كسي آن را در فعاليت‌هاي اقتصادي مثبت به كار گيرد، فقير و زمين‌گير مي‌شود.
اموال و سرمايه‌هاي هنگفت و متراكم در دست افرادي خاص مي‌تواند ويرانگر باشد و همچون گردبادي مهيب به هر سو كه روي آورد آسيب‌هاي فراوان ايجاد كند، توازن اقتصادي را از بين ببرد، شكافهاي بزرگ اقتصادي در ميا مردمان پديد آورد، عامل ورشكستگي واز دست رفتن مال و سرمايه مردمان ديگر شود و نظام اقتصادي را آشفته و نابسامان كند .
آيه شريفه، مي‌گويد: اشياي مردمان را ـ كه مي‌تواند همان اموال وسرمايه‌ها و نقدينگي آنان باشد ـ ناچيز مشماريد و از نقش مثبت آنها غافل مشويد و براي سامان درست آنها بكوشيد . به اين ترتيب، آيه بخس، تفسير بسيار گسترده‌اي مي‌يابد و با تكيه بر آن مي‌توان گفت: توجه به آزاداي مردمان، عقايد و باورهاي ديني، نيروي كار و كار‌آفرين و... رسم و سنتهاي ملي و فرهنگ مردمان را نبايد ناچيز انگاشت و كم‌ بها داد و كوتاهي در اين زمينه‌ها خطرساز است و اهميت به آنچه مردمان دارند مي‌تواند نقش مثبت و بسيار سازنده در پي داشته باشد.
همه اين بردشتها از آيه از آنجاست كه واژه «اشياء» در آن آمدهاست كه جمع « شيء » به معناي «چيز» است، و «چيز» همه آنچه را معقول است و از دارايي‌هاي ( مادي و غيرمادي ) مردم به حساب مي‌آيد، شامل مي‌شود.
اين كه آيه مي‌گويد:‌«از بهاي مردمان مكاهيد» يعني از بهاي چيزهايي كه مردمان دارند كم نكنيد و در همه ابعاد، منزلت آنان را نيك بشناسيد و حرمتشان را پاس داريد.

3. نفي بهره‌كشي و اصلاح دستمزدها و حقوقها

آيه بخس، يكي از تعاليم آشكار قرآن در نفي بهره‌كشي و سوء استفاده از موقعيت‌ها و فرصت‌هاست. در احاديث، كار درست و مهارت كاري و كار‌آمدي و تخصص، ستوده شده است و انسانها فرزند مهارتها و تخصصشان دانسته شده‌‌اند؛ يعني انسانها افزون بر ويژگي‌هاي شناسنامه‌اي و اصل و نسب، به وسيله كسب مهارت‌ و تخصص مي‌توانند شخصيت تازه‌اي به دست آورند و عنوانهاي دكتر، مهندس، كارشناس، كاردان و ... نمايانگر همين امر است و درست به همين دليل است كه هر كس بايد به ميزان تخصص و كارايي و كاري كه انجام مي‌دهد و نقشي كه در مجموعه خود ايفا مي‌كند و مسئوليتي كه بر عهده دارد، حقوق دريافت كند و از مزايا بر خوردار شود .
آيه بخس مي‌گويد: كارانسان‌ها را نبايد ناچيز انگاشت و بايد حقوق آنان متناسب با ميزان كاري انجام مي‌دهند، داده شود. بنابراين، سامان حقوقها به شيوه‌ درست نيز از بيش از حد كار و تخصص فرد باشد، خردمندانه نيست، عدم پرداخت حقوق براساس كار و كار آمدي فرد، ظلمي آشكار به اوست كه افزون بر مجازات وكيفر درقيامت، باعث نابساماني دنياي مردمان نيز مي شود.

تباهي در زمين

جمله پاياني آيه « بخس » مسير اقتصاد اسلامي و ملاك و معيار را در هر نوع فعاليت اقتصادي ـ خواه توليدي و خواه خدماتي و بازرگاني ـ مشخص مي‌كند و به عنوان يك قانون در همه عرصه‌هاي اقتصاد بايد مورد توجه قرار گيرد .
بر اساس اين قانون هر نوع فعاليت‌ توليدي و هر كسب و درآمد بايد تهي از فساد و تباهي آفريني در روي زمين باشد؛ يعني اگر توليدي اثرات زيانبار و جبران ناپذير زيست محيطي دارد، توليد درست نيست، و بايد در آن اصلاحات لازم به عمل آمد؛ اگر در نظام عرصه و تقاضاي كالاها و خدمات به توليد كننده يا مصرف كننده ظلم مي‌شود. اين از مصاديق فساد و ايجاد فساد بوده و نيازمند اصلاحات لازم مي‌باشد؛ و اگر داد و ستدهاي داخلي و خارجي فساد آفرين است، در مسير اسلامي ودرست قرار ندارد.
در اين جمله، پيام دين اين است كه «ولاتعثوا في الارض مفسدين. و چون تبهكاران در زمين فساد مكنيد و در ترويج تباهي‌ها نكوشيد»؛ پيداست كه اين خطاب، همه افراد و طبقات جامعه را در بر مي‌گيرد و هر كس مي‌بايست به ميزان مسئوليت و فعاليتي كه دارد به اين قانون الهي عمل كند و از ايجاد فساد و تباهي در هر سرزمين ـ به هر شكل و گونه‌اي كه باشد ـ بپرهيزد.

پي‌نوشت‌ها

1ـ سوره الرحمان ، آيه 9.
2ـ سوره مطففين ، آيات 7-1.
3ـ سوره هود ، آيه 84.
4ـ الحياة ( با ترجمه فارسي ) ج 5، ص 563 -562.
5ـ همان ، ص 564.
6ـ همان ، ج 3‌ ،ص520.
7ـ سوره حديد ، آيه 25.
8 ـ الحياة ( با ترجمه فارسي )‌ ، ج 6 ، صص612-605.
9ـ همان ، ج 5 ، ص121.
10ـ الحياة ( با ترجمه فارسي ) ، ج 6 ص 606.
11 ـ همان ، صص 605 ،608 و 611 ، 621.
12ـ ميزان الحكمة ، ج 1 ، ص 240.
13ـ همان ، ج 10 ، ص 240.

 
شنبه 1 مهر 1391  11:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کار اقتصادی در پرتو بینش و ارزش های اسلامی

کار اقتصادی در پرتو بینش و ارزش های اسلامی

مجید رضایی *

 

چکیده‏

روابط حاکم بر بازار کار، متأثّر از دیدگاه مکتب اقتصادی به کار است. اعتقادات، اخلاقیات و روش های عملی، آثارشدیدی بر رفتار دارد. نوع رفتار در بازار کار، آثار خود را در بخش تولید و بر رشد جامعه پدید می‏آورد. اعتقادات‏اسلامی و اخلاقیات آن، مسلمان را به انجام کار اقتصادی ترغیب ساخته، انگیزه‏های متعدّدی را در او ایجاد می‏کند.برخلاف آن چه دربارة آموزه های دینی گفته شده، مبانی ارزشی و اعتقادی مسلمان توانایی ایجاد برآیند رفتار توسعه‏زا را در خود دارد. متون دینی و عملکرد اولیای دینی، کار اقتصادی را مطلوب و محبوب معرّفی کرده است و اعتقاد به قضا و قدر الاهی، رزاقیت خداوند، شفاعت، قیامت، توکّل، زهد، و صبر فقط تضادی با انجام کار نداشته، بلکه درک صحیح از موارد پیش گفته، اثر مثبت آن را بر کار و ایجاد زمینة رشد و توسعة اقتصادی نشانمی‏دهد.

واژگان کلیدی:

بازار کار، اقتصاد اسلامی، اعتقادات اسلامی و کار، اخلاق اسلامی و کار، کار و فرهنگ دینی، دین و توسعه.

مقدّمه‏

بازار کار، از مهم ترین بازارهای اقتصادی است. خصوصیات منحصر به فرد نیروی کار و اثر آن بر دیگر بازارها و بر کل‏ّ اقتصاد جامعه اهمیّت خاصّی به آن داده است. دیدگاه مکاتب گوناگون بشری به پدیدة کار و نیروی کار متفاوت است. جایگاه ارزشی کار در هر جامعه، زمینة فرهنگی اصیلی برای تأثیر بر پدیده‏های اقتصادی است. تغییر دیدگاه به‏کار اقتصادی در دوران قرون وسطا تا دوران جدید، باعث رشد جامعة غربی در بُعد اقتصادی شد. برخی، توسعة ‏اقتصادی قرون جدید را مرهون تغییر نگاه بنیادین جامعه به کار اقتصادی و کسب ثروت، و عقب‏ماندگی دیگر جوامع را ناشی از کمبود بنیادهای فرهنگی دانسته، عقاید دینی و نگرش‏های سنتّی به کار، کسب روزی، قضا و قدر، و مانند آن‏ را از عوامل مهمّ عقب‏افتادگی اقتصادی می‏شمارند. داوری نادرست دربارة مکتب اقتصادی اسلام به طور عمده ناشی ‏از عدم اطّلاع از مبانی دینی در این امور است. نوشتة حاضر درصدد است با مراجعه به متون دینی اصیل (قرآن وسنّت)، دیدگاه کلّی دین مبین را به کار اقتصادی نشان دهد. حجم مطالب مربوط به کار در اسلام، بسیار گسترده ومتنوّع بوده و قرار گرفتن آن در یک مقاله امر دشواری است. ابواب گوناگون جوامع روایی، این مباحث را در خود جای‏ داده است. امید است نوشتة حاضر بتواند نمایی کلّی از آن مجموعه را در معرض دید دوستداران اقتصاد اسلامی قراردهد. دیدگاه دین دربارة کار در گسترة هستی و ویژگی های کلّی کار، رابطة عقاید خاص دینی مثل قضا و قدر الاهی، رزاقیت الاهی، تضمین روزی، و معاد با کار اقتصادی، ارتباط خصوصیات اخلاقی مثل توکّل، صبر، زهد و قناعت با کار و توسعة اقتصادی، بیان اسوه‏های عملی در این زمینه، اثبات مطلوبیت ذاتی کار اقتصادی، و تفاوت دیدگاه اسلام با دیگر مکاتب و اهداف و انگیزه‏های کار اقتصادی فرد مسلمان، مطالب آمده در نوشتة حاضر است.

1. کار در گسترة هستی‏

جهان هستی جلوة کار خدا است. کار را آفرید؛ آن گاه عالم را به حق رقم زد (دخان (44): 38). آسمان ها وزمین را در شش روز پدید آورد (اعراف (7): 54)، و بدون تکیه‏گاه ظاهری سپهر نیلگون را رفعت بخشید(رعد (13): 2)، و با توان و قدرت و بدون سستی از آن محافظت کرد (فاطر (35): 41). زمین‏را همچون گاهواره در اختیار انسان قرار داد (طه (20): 53) تا در پهنة سفرة آن قرار گیرد (نوح‏(71): 19؛ غافر (40): 64)، و طعام و عزّت خود را به چنگ آرد (مرسلات (77): 25).ستارگان را زیور و زینت آسمان قرار داد (صافات (37): 6)، و ماه تابان و خورشید جهان افروز را برای‏روشنایی زمین نمایان ساخت (فصلت (41): 12)؛
آن گاه همه را در مدار خود حرکت داد (یس‏(36): 40) تا شب و روز را در پی هم و هر یک را از دل دیگر بدرآرد (فرقان (25): 62 و آل‏عمران‏(3): 27). زمین را با کوه های استوارش از هیجان و لرزه باز داشت (انبیاء (21): 31)، و باد را فرستاد (اعراف (7): 57؛ حجر (15): 22) تا ابرهای رحمت را بر هم بکوبد و از دل آن، همراه با تندر و مهیب آسمانی قطرات حیات را بر زمین تشنه بریزد (نور (24): 43) تا در مجاری آن فرود رود (مؤمنون‏(23): 18؛ زمر (39): 21) و چشمه‏ها از آن سرازیر شود (یس (36): 64) و دریاها پدیدآید تا از دل آن تازه‏ها برگیرند و زینت به چنگ آرند (نحل (16): 14؛ رحمن (55): 22). کشتی ها برآن روان سازند و بر گسترة آن غالب شوند (جاثیه (45): 12). آب های گونه‏گون را با هم در آمیخت بدون آن که‏ یکی شوند (رحمن (55): 19 و 20). با آب رحمت خود، زمین تفتیده را طراوت بخشید و جوانه‏های گیاه را بر آن رویانید. باغ ها را ثمر داد و خوشه‏های گندم و خرما را نمایان ساخت (ق (50): 9 ـ 11؛ انعام ‏(6): 99). زنبوران را فرمان لانه‏سازی در کوه ها و درختان داد و پرندگان را در فضای آبی حافظ شد و چارپایان را برای غذا و پوشاک و یاری و زیبایی آفرید (نحل (16): 68 و 69 و 79و 66 و 5 ـ 8). تا آن گاه ‏که ارادة او بر خلقت احسن قرار گرفت، و او را از آب و خاک بر فطرت خود در زمین صورت داد، و بر عالمیان، خلیفة ‏خود ساخت (حجر (15): 28؛ روم (30): 30؛ بقره (2): 30). عالم را مسخّر انسان کرد تا با کار و تلاش خود و با عمل صالح، راه خدا را بپیماید و وارث زمین شود (لقمان (31):20؛ زمر (39):74)؛ زمین را آباد سازد و بر دوش آن سوار و آن را رام کند. (هود (11): 61؛ ملک (67): 15). راه های آن را بیابد و از آن بهره گیرد (زحرف (43): 10). همچون کار خدا که بر شاکله ذات او است (اسراء(17): 86)، آدمی هم بر مثل شاکله و فطرت الاهی خود کار کند تا آن گاه که به خاک بر می‏گردد، زمین مرده را ‏حیات بخشیده، و شکرگزار این همه نعمت باری تعالی باشد. تمام عزّت و قدرت از آنِ خدای قادر عزیز است که به اشاره‏ای، عالم بدیع را رقم زد و انسان را برای آباد ساختن این مزرعه زندگی، جانشین خود ساخت (یونس (10): 65؛ بقره (2): 165). خداوند با صنعتگری تمام، خلقتی را رقم زد که هدایت، آن را به دنبال دارد (طه (20): 50). همه مقهور امر او و ملائکه، مأمور و مطیع اشارة اویند (نحل (16): 49 و 50). در سراسر وجود عالم، حرکت سریان دارد و فعل الاهی در عالم مادّی سکون بر نمی‏تابد. جوهرة عالم در تب وتاب به سر می‏برد و در پی هدف خود روان است. بیکاری و بی‏هدفی در هیچ ذرّه‏ای ازعالمیان راه ندارد. همه در مسیرحق روان، و از او به سوی او در حرکت و تلاشند (انشقاق (84): 6). هدف آفرینش، کار نیک انسان ها است، وکار نیک انسان ها در صفحة وجود گم نمی‏شود و آثار آن را در دو سرا مشاهده می‏کند (ملک (67): 2؛ کهف‏(18): 30).
کار همچون وجود، در تمام شؤون عالم دخالت دارد. کار و کارگر در وجود تمام اشیا مؤثّر است. کارگران، جلوة کار الاهی اند. حق تعالی، مبدأ کارگری است و فعّال است (امام‏خمینی، 1379: ج 7، 172). کار او هر دم نو و تازه‏ است و تکرار در کار او راه ندارد (رحمن (55): 29). او زنده می‏کند و می‏میراند؛ حکمت القا می‏کند و وحی را ارسال و از زبان پیامبرانش به همه مژده می‏دهد که عمل صالحِ انسان، اندیشة پاک او را ارتقا می‏بخشد (فاطر(35): 10).
افعال بسیاری به خداوند در قرآن و احادیث نسبت داده شده است که می‏توان برخی را ذکر کرد. فالق الحبّ والنوی‏ (شکافنده دانه و هسته)، بارئ (پدید آورنده)، بدیع‏السموات و الارض، رزّاق، شدیدالمحال‏ (نیرومند)، فاطر (خالق)، قیّوم (به پادارنده)، مصوّر (صورت ده)، الصانع، الباسط، المبدئ، المعید، الباعث، الضّار، المعطی، و ده ها اسم و صفت که دلالت دارد خداوند در آفرینش عالم و تغییر آن فعّالیت می‏کند (الطباطبائی، 1417: 35 ـ 62)؛ بنابراین افعال الاهی هم در تعریف کلّی کار قرار می‏گیرد.
از طرف دیگر، ملائکة هم به امر الاهی مطیع هستند و اوامر او را انجام می‏دهند (نحل (16): 50). آن ها وظیفة ‏تبلیغ را به عهده دارند (یس (36): 17). گاه امداد الاهی را به مؤمنان می‏رسانند (آل‏عمران (3):125) و گاه عذاب را بر ناسپاسان فرود می‏آورند (حجر (15): 58). آن ها کارگزاران نظام آفرینش و به‏وظایف خود آشنا و عامل هستند.
عمل انسان ها در نظام ارزشی دین، گاه عمل صالح و گاه عمل زشت، و جزای هریک مثل و عین آن است (غافر (40): 40؛ کهف (18): 88؛ یس (36): 54، زمر (39): 70). عمل صالح، حیات‏طیبه را در پی دارد و خیر آن به عامل آن باز می‏گردد (نحل (16): 97؛ فصلت (41): 46)، و در مقابل آن ‏زیان عمل بد است که اوّل متضرّر آن، انسانی است که آن را انجام می‏دهد. کار و عمل صالح مطلوب دین است و برای‏اصلاح عمل باید کارها را در مسیر حق و متناسب با نظام آفرینش قرار دهد. هر عملی که از ایمان او سرچشمه بگیرد و نشانة ایمان قلمداد شود، عمل صالح است.
گرچه نمونه‏های بارز عمل صالح اعمال عبادی است (نماز، حج، جهاد و...)، صلاحیت عمل به‏جهت‏دهی آن بستگی دارد، نه به نوع آن؛ پس کار کشاورزی گاه عمل صالح است، و عملی که به ظاهر عبادت است، گاه‏ عمل صالح‏ نیست.
بر اساس آن چه گذشت، آشکار می شود که کار در یک تعریف کلّی، شامل هر نوع فعّالیت می‏شود چه به قصد دریافت ما به ازای مالی آن انجام شود یا نه؛ هدف آخرتی داشته باشد یا دنیایی؛ عملِ موجود مادّی باشد یا مجرّد؛ کار یدی‏باشد یا کار فکری؛ کار صنعتی و تولیدی باشد یا کار خدماتی؛ عمل عبادی باشد یا عمل اقتصادی.

2. کار و قضا و قدر الاهی‏

در دیدگاه توحیدی، خداوند، عالم را به صورت علّی و معلولی پدید آورده است؛ یعنی برخی پدیده‏ها معلول و متأثّراز دیگر پدیده‏هایند. نظام عالم بر اساس قانون علّت و معلول استوار است و سلسله علل به خدا منتهی می شود. به‏عبارت دیگر، تمام موجودات، معلول خدا هستند و از فیض او بهره می‏گیرند. در دیدگاه حکمت اسلامی، موجودات‏ عین فقر و ربطند و سلسله علل و معالیل مجرای فیض هستند، نه علّت و هستی بخش. معنای توحید افعالی هم این‏است که نظام عالم را مشیت الاهی در تمام مراتب به جریان می‏اندازد.
قضا به معنای حکم و قطع و فیصله دادن، و قدر به معنای اندازه و تعیین است. حوادث جهان از آن جهت که ‏وقوع آن ها در علم و مشیّت الاهی قطعیّت و تحتّم یافته است، مقضّی به قضای الاهی هستند و از آن جهت که حدود و اندازه و موقعیّت مکانی و زمانی آن ها تعیین شده است، مقدّر به تقدیر الاهی اند. حوادث عالم بی‏ارتباط باهمدیگر نبوده و آن چنان نیست که نظام اسباب و مسبّاب در کار نباشد و تمام حوادث مستقیم از ناحیة باری تعالی‏آفریده شوند. بنابر اصل علیّت عمومی، پیوند ضرور و قطعی حوادث با یک دیگر و این که هر حادثه‏ای تحتّم و قطعیّت‏ خود و همچنین تقدّر و خصوصیات وجودی خود را از اموری مقدّم بر خود گرفته، امری مسلّم و غیرقابل انکاراست. اصل علیّیّت و اصل ضرورت علّی و معلولی و اصل سنخیّت از اصول متعارفه علوم بشری است. طبق این نظر، سرنوشت هر موجودی به دست موجودی دیگر است که علت او است و ضرورت وجود و خصوصیات او را ایجاد کرده، و آن هم معلول نعمت دیگری است.
اعتقاد به قضا و قدر عمومی و این که هر حادثه‏ای و از آن جمله اعمال و افعال بشر به قضا و قدر الاهی است، مستلزم‏جبر نیست. این استلزام آن گاه رخ می‏دهد که بشر و ارادة او را در کار دخیل ندانیم و قضا و قدر را جانشین قوّه و نیرو و ارادة بشر بدانیم؛ زیرا ذات حق با اسباب و از راه علل خاصّی در جهان تأثیر می‏بخشد. قضا و قدر الاهی چیزی جز سرچشمه گرفتن نظام سببی و مسببّی جهان از علم و اراده الاهی نیست؛ بنابراین، عقیدة جبر به اعتقاد به قضا وقدر الاهی ارتباطی ندارد.
همچنین قبول اصل علّیت عمومی با آزادی و اختیار بشر منافاتی ندارد. بشر دارای اختیار و آزاد آفریده شده است. به اوعقل و فکر و اراده اعطا شده تا در مواجه با راه های متعدّد، بدون اجبار، یکی را برگزیند. انتخاب یکی از آن ها به نظر و فکر و اراده و مشیّت شخصی او مربوط می شود. طرز فکر و انتخاب او است که راه خاصّی را معیّن می‏کند. در این‏جا شخصیّت‏ و صفات روحی و اخلاقی و سوابق تربیتی موروثی و میزان عقل و دوراندیشی بشر تأثیر خود را به جا می‏گذارد. قطعیّت یافتن یک راه و یک کار فقط به خواست شخصی او مرتبط است (ر.ک‏: مطهری، 1345).
مقصود از قضا و قدر حتمی و غیرحتمی که در متون دینی از آن یاد شده (کلینی، 1362: ج 1، 151؛ مجلسی، 1374: ج 5، 124)، این نبوده است که اختیار را انکار کنیم یا قضا و قدر در جریان عالم و دست کم در افعال و اعمال بشر را منکر شویم. مقصود از قضا و قدر حتمی، قضا و قدر مربوط به موجودات مجرّد است که یک‏نحو وجود دارند و تحت تأثیر علل گوناگون قرار نمی‏گیرند؛ بنابراین، یک نوع سرنوشت بیش تر ندارد؛ چون امکان ‏جانشین شدن سلسله‏ای از علل به جای این سلسله نیست؛ امّا در غیرمجردات که امکان هزاران نقش و رنگ را دارند وتحت قانون حرکت هستند و همواره بر سر چند راهی قرار می‏گیرند، قضا و قدرهای غیرحتمی وجود دارد؛ یعنی ‏یک نوع قضا و قدر، سرنوشت آن ها را معیّن نمی‏کند؛ زیرا سرنوشت معلول در دست علّت است و چون این امور با علل‏ گوناگون سروکار دارد، سرنوشت‏های مختلف در انتظار آن ها است. مادّة طبیعی، استعداد تکامل دارد و با علل وعوامل مختلف مواجه می‏شود و تحت تأثیر هر یک، حالتی می‏یابد که مخالف حالت متأثّر از دیگری است. بیماری‏که مرضی سبب درد او شده است اگر دوا مصرف کند، دوا علّت دیگری است که سرنوشت او را تغییر می‏دهد. سرنوشت های گوناگون در مواجهه با شخص است و او می‏تواند یکی را برگزیند. اگر دوا بخورد و شفا یابد، به سبب قضا و قدر الاهی است و اگر دوا نخوردو بیماری او را از پای درآورد، این هم به سبب سرنوشت و قضا و قدر الاهی است (مطهری1345: 53).
قضا و قدر، عاملی در عرض سایر عوامل جهان آفرینش نیست؛ بلکه مبدأ و منشأ و سرچشمه همة عامل های جهان‏ است؛ از این رو محال است قضا و قدر، در شکل یک عامل در مقابل سایر عامل ها و مجزّا از آن ها ظاهر شود و جلو ‏تأثیر عامل خاصّی را بگیرد یا عامل خاصّی را به کاری وادارد. جبر به معنای این که اکراه و اجبار ازطرف قضا و قدر بر انسان باشد، محال است؛ زیرا در عرض سایر عوامل نیست. بلی، برای مظاهر قضا و قدر ممکن است‏که یکی دیگری را به کاری وا دارد؛ مثل این که انسانی دیگری را به کار وا می دارد؛ امّا این غیر از جبر اصطلاحی‏است که تأثیر قضا و قدر به طور مستقیم بر ارادة انسانی است.
در هیچ یک از آیات قرآن و روایات اولیای دین و عملکرد مسلمانان، نشانی از ارتباط بین کار نکردن و آباد کردن دنیا واعتقاد به قضا و قدر الاهی وجود ندارد. در قرآن، آیات متعدّدی است که انسان را بر سرنوشت خود مسلّط قلمداد می‏کند و می‏فرماید:
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی‏ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ (رعد (13): 12).
خدا وضع هیچ مردمی‏ را عوض نمی‏کند، مگر آن که خود آن ها وضع نفسانی خود را تغییر دهند.
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً (رعد (13): 3).
ما انسان را راه نُمودیم؛ او خود سپاسگزار است یا ناسپاس.
ظَهَرَالْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ (روم (30): 41).
در صحرا و دریا به واسطة کردار بد مردم‏فساد و تباهی پدید شده است.
در روایات آمده است که امیرالمؤمنان علیه السلام در سایة دیوار کجی نشسته بود. از آن جا حرکت کرد و زیر سایة دیوار دیگری قرار گرفت. به حضرت گفته شد: از قضا می گریزی؟ فرمود: از قضای الاهی به قدر الاهی پناه می‏برم (الصدوق، 1398: 369). پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله وسلم هم در آموزه های خود، برای یاران خود مسألة قضا و قدر را به گونه‏ای توضیح داد که با جبر فاصلة بسیاری داشت. مسلمانان می‏دانستند که اگر خدا را یاری کردند، خدا آنان را یاری می‏رساند. (محمد(47): 7؛ حج (22): 40)، و خداوند هر روز دست در کاری است (رحمن (55): 29) یا این که خداوند هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت شده است، محو می‏کند و هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت نشده است، ثبت ‏می‏کند (رعد (13): 39)؛ از این رو با اعتقاد به
نخوردو بیماری او را از پای درآورد، این هم به سبب سرنوشت و قضا و قدر الاهی است (مطهری1345: 53).
قضا و قدر، عاملی در عرض سایر عوامل جهان آفرینش نیست؛ بلکه مبدأ و منشأ و سرچشمه همة عامل های جهان‏ است؛ از این رو محال است قضا و قدر، در شکل یک عامل در مقابل سایر عامل ها و مجزّا از آن ها ظاهر شود و جلو ‏تأثیر عامل خاصّی را بگیرد یا عامل خاصّی را به کاری وادارد. جبر به معنای این که اکراه و اجبار ازطرف قضا و قدر بر انسان باشد، محال است؛ زیرا در عرض سایر عوامل نیست. بلی، برای مظاهر قضا و قدر ممکن است‏که یکی دیگری را به کاری وا دارد؛ مثل این که انسانی دیگری را به کار وا می دارد؛ امّا این غیر از جبر اصطلاحی‏است که تأثیر قضا و قدر به طور مستقیم بر ارادة انسانی است.
در هیچ یک از آیات قرآن و روایات اولیای دین و عملکرد مسلمانان، نشانی از ارتباط بین کار نکردن و آباد کردن دنیا واعتقاد به قضا و قدر الاهی وجود ندارد. در قرآن، آیات متعدّدی است که انسان را بر سرنوشت خود مسلّط قلمداد می‏کند و می‏فرماید:
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی‏ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ (رعد (13): 12).
خدا وضع هیچ مردمی‏ را عوض نمی‏کند، مگر آن که خود آن ها وضع نفسانی خود را تغییر دهند.
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً (رعد (13): 3).
ما انسان را راه نُمودیم؛ او خود سپاسگزار است یا ناسپاس.
ظَهَرَالْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ (روم (30): 41).
در صحرا و دریا به واسطة کردار بد مردم‏فساد و تباهی پدید شده است.
در روایات آمده است که امیرالمؤمنان علیه السلام در سایة دیوار کجی نشسته بود. از آن جا حرکت کرد و زیر سایة دیوار دیگری قرار گرفت. به حضرت گفته شد: از قضا می گریزی؟ فرمود: از قضای الاهی به قدر الاهی پناه می‏برم (الصدوق، 1398: 369). پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله وسلم هم در آموزه های خود، برای یاران خود مسألة قضا و قدر را به گونه‏ای توضیح داد که با جبر فاصلة بسیاری داشت. مسلمانان می‏دانستند که اگر خدا را یاری کردند، خدا آنان را یاری می‏رساند. (محمد(47): 7؛ حج (22): 40)، و خداوند هر روز دست در کاری است (رحمن (55): 29) یا این که خداوند هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت شده است، محو می‏کند و هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت نشده است، ثبت ‏می‏کند (رعد (13): 39)؛ از این رو با اعتقاد به
نخوردو بیماری او را از پای درآورد، این هم به سبب سرنوشت و قضا و قدر الاهی است (مطهری1345: 53).
قضا و قدر، عاملی در عرض سایر عوامل جهان آفرینش نیست؛ بلکه مبدأ و منشأ و سرچشمه همة عامل های جهان‏ است؛ از این رو محال است قضا و قدر، در شکل یک عامل در مقابل سایر عامل ها و مجزّا از آن ها ظاهر شود و جلو ‏تأثیر عامل خاصّی را بگیرد یا عامل خاصّی را به کاری وادارد. جبر به معنای این که اکراه و اجبار ازطرف قضا و قدر بر انسان باشد، محال است؛ زیرا در عرض سایر عوامل نیست. بلی، برای مظاهر قضا و قدر ممکن است‏که یکی دیگری را به کاری وا دارد؛ مثل این که انسانی دیگری را به کار وا می دارد؛ امّا این غیر از جبر اصطلاحی‏است که تأثیر قضا و قدر به طور مستقیم بر ارادة انسانی است.
در هیچ یک از آیات قرآن و روایات اولیای دین و عملکرد مسلمانان، نشانی از ارتباط بین کار نکردن و آباد کردن دنیا واعتقاد به قضا و قدر الاهی وجود ندارد. در قرآن، آیات متعدّدی است که انسان را بر سرنوشت خود مسلّط قلمداد می‏کند و می‏فرماید:
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی‏ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ (رعد (13): 12).
خدا وضع هیچ مردمی‏ را عوض نمی‏کند، مگر آن که خود آن ها وضع نفسانی خود را تغییر دهند.
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً (رعد (13): 3).
ما انسان را راه نُمودیم؛ او خود سپاسگزار است یا ناسپاس.
ظَهَرَالْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ (روم (30): 41).
در صحرا و دریا به واسطة کردار بد مردم‏فساد و تباهی پدید شده است.
در روایات آمده است که امیرالمؤمنان علیه السلام در سایة دیوار کجی نشسته بود. از آن جا حرکت کرد و زیر سایة دیوار دیگری قرار گرفت. به حضرت گفته شد: از قضا می گریزی؟ فرمود: از قضای الاهی به قدر الاهی پناه می‏برم (الصدوق، 1398: 369). پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله وسلم هم در آموزه های خود، برای یاران خود مسألة قضا و قدر را به گونه‏ای توضیح داد که با جبر فاصلة بسیاری داشت. مسلمانان می‏دانستند که اگر خدا را یاری کردند، خدا آنان را یاری می‏رساند. (محمد(47): 7؛ حج (22): 40)، و خداوند هر روز دست در کاری است (رحمن (55): 29) یا این که خداوند هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت شده است، محو می‏کند و هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت نشده است، ثبت ‏می‏کند (رعد (13): 39)؛ از این رو با اعتقاد به
نخوردو بیماری او را از پای درآورد، این هم به سبب سرنوشت و قضا و قدر الاهی است (مطهری1345: 53).
قضا و قدر، عاملی در عرض سایر عوامل جهان آفرینش نیست؛ بلکه مبدأ و منشأ و سرچشمه همة عامل های جهان‏ است؛ از این رو محال است قضا و قدر، در شکل یک عامل در مقابل سایر عامل ها و مجزّا از آن ها ظاهر شود و جلو ‏تأثیر عامل خاصّی را بگیرد یا عامل خاصّی را به کاری وادارد. جبر به معنای این که اکراه و اجبار ازطرف قضا و قدر بر انسان باشد، محال است؛ زیرا در عرض سایر عوامل نیست. بلی، برای مظاهر قضا و قدر ممکن است‏که یکی دیگری را به کاری وا دارد؛ مثل این که انسانی دیگری را به کار وا می دارد؛ امّا این غیر از جبر اصطلاحی‏است که تأثیر قضا و قدر به طور مستقیم بر ارادة انسانی است.
در هیچ یک از آیات قرآن و روایات اولیای دین و عملکرد مسلمانان، نشانی از ارتباط بین کار نکردن و آباد کردن دنیا واعتقاد به قضا و قدر الاهی وجود ندارد. در قرآن، آیات متعدّدی است که انسان را بر سرنوشت خود مسلّط قلمداد می‏کند و می‏فرماید:
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی‏ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ (رعد (13): 12).
خدا وضع هیچ مردمی‏ را عوض نمی‏کند، مگر آن که خود آن ها وضع نفسانی خود را تغییر دهند.
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً (رعد (13): 3).
ما انسان را راه نُمودیم؛ او خود سپاسگزار است یا ناسپاس.
ظَهَرَالْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ (روم (30): 41).
در صحرا و دریا به واسطة کردار بد مردم‏فساد و تباهی پدید شده است.
در روایات آمده است که امیرالمؤمنان علیه السلام در سایة دیوار کجی نشسته بود. از آن جا حرکت کرد و زیر سایة دیوار دیگری قرار گرفت. به حضرت گفته شد: از قضا می گریزی؟ فرمود: از قضای الاهی به قدر الاهی پناه می‏برم (الصدوق، 1398: 369). پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله وسلم هم در آموزه های خود، برای یاران خود مسألة قضا و قدر را به گونه‏ای توضیح داد که با جبر فاصلة بسیاری داشت. مسلمانان می‏دانستند که اگر خدا را یاری کردند، خدا آنان را یاری می‏رساند. (محمد(47): 7؛ حج (22): 40)، و خداوند هر روز دست در کاری است (رحمن (55): 29) یا این که خداوند هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت شده است، محو می‏کند و هر چه را بخواهد که پیش تر ثبت نشده است، ثبت ‏می‏کند (رعد (13): 39)؛ از این رو با اعتقاد به
قضا و قدر الاهی هیچ گاه از کار و تلاش باز نمی‏ایستادند و عقب‏افتادگی خود را خواستة خداوند نمی‏داستند.
به تعبیر مرحوم سیدجمال‏الدین اسدآبادی، غافلان فرهنگی می‏پندارند اعتقاد به تقدیر میان هر ملّتی شایع و راسخ شود، همّت و قوّت و شجاعت و دیگر فضایل از میان آن ملّت رخت بر می‏بندد و صفات‏ناپسندیده مسلمانان اعمّ از فقر و ضعف نظامی و سیاسی و فساد اخلاقی و تفرقه و جهل و تسلیم، همة نتیجة اعتقاد به‏ قضا و قدر است؛ در حالی که آنان میان جبر و قضا و قدر تفاوت قائل نشده‏اند (مطهری، 1345: 24 ـ 25)، و متأسّفانه عقب‏ماندگی مسلمانان را به اعتقادات آن ها نسبت دادند. روشن نیست چرا آن زمان که دروازه‏های اروپا را علم و تمدّن و سپاهیان اسلام فتح کرد، کسی علّت ترقّی آن ها را اعتقادات اسلامی ندانست؛ امّا آن گاه که اوضاع داخلی وخارجی تغییر کرد و عمل به اسلام ضعیف شد و زمینة سلطة مغرب زمینیان را فراهم کرد، همه داد سخن برآوردند که‏ عامل عقب‏افتادگی مسلمانان، دین آن ها است و با تحقیقات عرشی و مطالعات عمیق، نسخة نجات مسلمانان را گرایش به‏ افکار غرب مطرح کردند! و چه زشت و قبیح است که بین ما هم این آموزه های مستشرقین ترویج شود و به صورت علم وپژوهش گسترش یابد (مطهری، 1345: 102 ـ 117).
در خاتمه این بحث این نکته هم تذکّر داده شود که طبق جهان‏بینی توحیدی افزون بر علل و اسباب طبیعی، ‏عوامل غیرمادّی هم می‏تواند در قضا و قدر الاهی مؤثّر باشد یا به عبارت صحیح‏تر، قضا و قدر جدیدی را رقم زند. دراحادیث آمده است که دعا، قضای مستحکم را بر می‏گرداند یا این که گناهان، مرگ زودرس می‏آورد و احسان و نیکی‏عمر را طولانی می‏کند (مجلسی، 1374: ج4، 140؛ کلینی، 1362: ج 2، 469).

3. کار و رزاقیّت الاهی‏

خداوند رزق و روزی را برای هر کس که می‏خواهد گسترده می‏سازد یا محدود می‏کند. اللَّهُ یَبْسطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ (رعد (13): 26) و هیچ جنبده‏ای در زمین نیست جز آن که رزق و روزی او بر عهدة خدا است. وَمَا مِن‏دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَ عَلَی اللَّهِ رِزْقُهَا (هود (11): 6) و خداوند هر که را بخواهد، بدون حساب روزی می‏دهد. وَاللَّهُ ‏یَرْزُقُ مَن یَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ (بقره (2): 212). در آیات متعدّدی از کتاب خدا این مضامین به چشم می‏خورد. ازطرفی در احادیث عدیده‏ای آمده است که «رزق انسان مضمون است و کسی نمی‏تواند مانع رزق مضمون شود» (مجلسی 1374: ج77، 187). «رزق دو نوع است: رزقی که انسان به دنبال آن است و رزقی که انسان را می طلبد و اگر به آن نرسد، او را در می‏یابد» (رضی، 1395: حکمت 379). «در پی رزق فردا مباش که‏ خداوند فرموده هر جنبده‏ای رزقش بر عهده او است» (طبرسی، 1392، ج 2، 356). امام‏صادقعلیه السلام‏ فرموده‏:
امیرالمؤمنانعلیه السلام بسیار می‏فرمود: بدانید یقیناً که خداوند برای بنده‏اش بیش از آن چه برای او در نظرگرفته، قرار نمی‏دهد؛ هر چند بکوشد و چاره‏اندیشی کند (مجلسی، 1374: ج 103، 33 و 35 و ج ‏77، 68؛ مفید، 1403: 207؛ رضی، 1395: حکمت 237). از این مطلب ممکن است کسی توهّم کند که‏ کوشش او هیچ اثری در رزق و روزی او ندارد. اگر خدا ضامن روزی است، و سهم هر کس در هر صورت به اوخواهد رسید، تلاش در کسب روزی چرا؟ در این جا معنای رزاقیّت الاهی باید مشخّص شود و همچنین اگر درمتون دینی مواردی یافت شود که آیات و احادیث پیشین را توضیح و تفسیر کند، باید کنار هم قرار گیرد تا معنای کلّی ‏آن ها روشن شود؛ البّته با روشن‏شدن معنای قضا و قدر الاهی و ارتباط آن با اختیار و عملکرد انسان، اشکال تا حدّی رفع‏ شده است.
تعهّد و ضمانت الاهی در روزی رساندن با تعهّد انسانی یکسان نیست که برای فرزند و افراد تحت تکفّل خود غذا را فراهم می‏سازد. رزّاقیت خدا در جهت نظام عالم تکوین است. هر موجودی به اموری مجهّز است که او را هدایت ویاری می‏کند تا خود را حفظ کند. کفایت الاهی در روزی رساندن به افراد به این صورت است که میل و غرایز و قوای‏جذب و دفع و هضم و لذّت و... را دارد و به حفظ جان خود مایل است. این ها مظهر رزّاقیت الاهی هستند وباعث شده است که آدمی به طور طبیعی به دنبال گیاه برود تا سفرة خود را از آن پر کند یا با بهره‏گیری از عقل و ابتکارخود، راه حفظ ساختمان بدن را می‏یابد.
رازق بودن او به این است که موجودات نیازمند رزق هستند و رزق آن ها از دیگر موجودات تأمین می‏شود و موجود دیگر، به شکل و ترتیبی در وجود او تحلیل می شود. روزی بچه‏شیرخوار را در سینة مادرش قرار داده، شیر مادر در بدن بچه جذب و هضم و تحلیل می‏شود و هر چه فرد بزرگ تر می‏شود، روزی خود را باید به گونة دیگر به دست آورد. گیاهان را به گونه‏ای ساخته است که میل به آب و مواد معدنی زمین دارند و از هوا ونور بهره‏مند می‏شوند. حیوانات برای کسب روزی، وسیلة حرکت دارند تا بتوانند غذا و آب خود را نه از دل زمین، بلکه ‏از روی درختان و روی زمین به چنگ آورند. برای انسان که موجود برتربه شمار می رود، فاصله بین روزی و روزی خود افزون است؛ بنابراین، وسائل بیش تری در اختیار او نهاده شده و دستگاه هدایت او با عقل و علم و وحی و نبوّت تقویت شده و وظایف انسان را مقرّر کرده‏اند. روزی رساندن خداوند از این مجاری صورت می‏گیرد. انسان باید ازتمام قوا و استعداد خود برای یافتن روزی بهره گیرد تا روزی خود را به دست آورد (مطهری، 1359: 101 ـ 111).
افزون بر مطالب پیش گفته با دقّت در مضامین آیات و روایات و سیرة اولیای دین، روشن می‏شود که معنای روایات و آیات‏گذشته بیکاری و رها کردن طلب روزی نیست. همان طور که در مباحث آینده متذکّر می‏شویم، سیرة اولیای دین مشحون ازمواردی است که امامان علیهم السلام خود، کار اقتصادی انجام می‏دادند و در این راه بسیار می کوشیدند.
یکی از یاران امام ‏صادقعلیه السلام به حضرت گفت: از خدا بخواه که روزی مرا بر دستان بندگان خود قرار ندهد. فرمود: خداوند ابا دارد از این امر و روزی هر یک را به دست دیگری قرار داده است؛ ولی دعا کن که روزی تو را بر دستان‏ بهترین بندگان قرار دهد (مجلسی، 1374: ج 78، 244). در روایات بسیاری، افراد به طلب روزی با انجام‏کار بدنی تشویق شده‏اند (همان: ج 103، 136؛ عاملی، 1383: ج 12، 11) و با ‏کسانی که از طلب روزی دست می‏کشند با دید منفی برخورد شده است؛ البتّه برخی از متون دینی تأکید می‏کند که‏ چنان چه انسان، راه تقوا و نیکوکاری و عمل به وظایف دینی را پیشه سازد، از روزی خاص خداوند که در گمان و فکرنمی‏گنجد، بهره‏مند خواهد شد:. وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لاَ یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ‏ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَی‏ءٍ قَدْراً (طلاق (65): 3)؛ امّا باید توجّه کرد برای کسی که توان کار دارد، انجام‏ کار، نشانة تقوا و کار نکردن نشانة بی‏تقوایی است. اگر انسان مسیر حق را بپیماید و بر خدا توکّل کند و در راه سختی ها صبور باشد، امداد الاهی هم فرا می‏رسد.

4. شفاعت، تقیّه، انتظار فرج و اعتقاد به معاد و ارتباط آن با کار

در ذهن برخی افراد، اعتقاد به شفاعت، تقیّه، انتظار فرج و معاد و قیامت، باعث کاهلی می‏شود؛ یعنی فرد با اتکّا به‏این که هر کاری انجام دهد و هر گونه رفتار کند، به سبب در دل داشتن محبّت اولیای دین مورد شفاعت آن ها قرار می‏گیرد یا با تکیه بر تقیّه می‏توان با هر نوع مشکل و درد و رنج و بی‏دینی کنار آمد. یا مؤمن فقط وظیفه دارد در انتظارگشایش و تحوّلات مثبت آینده باشد و به کوشش نیاز ندارد و فرد به جهت اعتقاد به قیامت هر سختی رامی‏پذیرد و به هر امری تن می‏دهد چون می‏داند در دیگر عالم پاداش بهشت خواهد داشت و او باید فقط در فکر ساختن آخرت خود باشد، نه آباد کردن دنیای زودگذر.
متون دینی روشن می سازد که هیچ کدام از این اعتقادها با کار و تلاش مباین و متنافی نیست. این‏ اعتقادها، فردِ در صحنة عمل را امیدوار می‏کند تا با رخ دادن امور غیراختیاری میدان را ترک نکند. در احادیث متعدّد آمده‏ است: هر آن که بدون انجام عمل در حدّ توان در فکر شفاعت باشد، نصیبی از شفاعت نخواهد برد و پیرو واقعی اولیای دین، کسی است که خدا را اطاعت و تقوا پیشه می‏کند و فرایض و وظایف را انجام می دهد (امام‏خمینی، 1372: حدیث33).
انتظار فرج هم نوعی صبر برای شخصی است که باید در مواجهه با عقاید باطل و تسلّط اهل ظلم به آینده درخشان‏ اهل تقوا امیدوار باشد و تسلیم بی‏دینی و بی‏ایمانی نشود؛ پایدار بماند تا زمینه های تغییر اوضاع فراهم آید. پرهیزگاران بر زمین حاکم شوند و دین را اجرا کنند. این انتظار فرج، سازنده و تحرّک بخش است و افراد را متعهّد می‏کند که دردوران حاکمیت باطل، از راه حق دست برندارند و با کوشش، زمینة ظهور منجی واپسین را پدید آرند. با این‏ امیدها است که جامعة دینی در اوضاع نامساعد خود را نگه داشته، هیچ گاه در فرهنگ غیرخودی هضم نمی شود تا هرگاه فرصت بیابد، با نیروهای آماده، اهداف دینی را اجرا کند. (مطهری، 1361: 61 ـ 68).
اعتقاد به معاد نه تنها انسان را از کار باز نمی‏دارد، بلکه هر گاه شخص معتقد است عملکرد او فقط در دنیا اثر ندارد، بلکه در عالم دیگر به صورت ابدی اثر خود را می‏گذارد؛ کار خیر فقط پاداش دنیایی ندارد و بهشت عدن را پدید می‏آورد و کار زشت، اثرش پدید آمدن دوزخ الاهی است، مؤمن در عملکرد خود دقّت بیش تری می‏کند و آن گاه که ‏در می‏یابد کم‏کاری و بیکاری افزون بر ذلّت دنیایی، مطرود دین است و در حیات آخرتی او اثر سوء دارد، دست به‏فعّالیت می‏زند و در انجام بهترین عمل می کوشد. در مباحث آینده دستورهای دین دربارة ارزش کار اقتصادی را مطرح می‏سازیم و بر اساس آن، روشن می‏شود اعتقادهای پیشین، به طور کامل با تلاش در جهت ساختن دنیا سازگاراست.

5. نظام اخلاقی دینی و هماهنگی با کار اقتصادی‏

در نظام اخلاقی اسلام به مواردی از خصوصیات مثبت اخلاقی تأکید شده و گاه این موارد، منافی کار اقتصادی‏قلمداد می‏شود. برخی از این اخلاقیات عبارتند از توکّل، زهد و ترک دنیا،صبر بر مصیبت ها و بلایا، قناعت. اکنون توضیح مختصری دربارة هر یک خواهیم داد تا ارتباط آن با کار اقتصادی و گسترش تولید جامعه مشخّص‏ شود.

1-5. توکّل‏

توکّل تضمین الاهی است برای کسی که حامی و پشتیبان حقّ است به این معنا که انسان به آن چه مقتضای حق‏ّ است عمل، و در این راه به خدا اعتماد کند. خداوند به همه اعلام کرده، هر کس راه حق را پیش گیرد، به نتیجه ‏می‏رسد و خداوند نتیجه را تضمین، و از راهروان طریق حق حمایت می‏کند؛ یعنی در اعمال باید در راه حق کوشید و از راه خداوند منحرف نشد و به حمایت او اعتماد کرد.
معنای توکّل، تعطیل کردن قوا و اعتماد به خدا که او به جای شخص عمل انجام دهد نیست. کار نکردن وسکون، تضمین الاهی را در پی ندارد. در آیات قرآن. توکّل در موردی مطرح شده که مسلمان امر خطیری را باید انجام ‏دهد و خداوند دلهره و نگرانی او را با ایجاد اطمینان معنوی از بین می‏برد. مؤمن، وکالت خدا را کافی می‏داند و اعتماد به او را بر اعتماد به دیگران ترجیح می‏دهد: «وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَی‏ءٍ قَدْراً»(طلاق (65): 3). این آیه به مسلمان تذکّر می‏دهد که باید در امر مربوط به خانواده، قوانین الاهی را مراعات کند تا عاقبت خیر برای او پدید آرد. مسلمان با فارغ شدن از خود و تمایلات نفسانی فقط به حقیقت اعتماد می‏کند. غیر متوکّل بر خدا، کسی است که به سبب عدم سرپرستی خداوند به حال خود رها، و از طریق حق منحرف ‏شده است. «إنَّ أَبْغَضَ الْخَلاَئِقِ إِلَی اللَّهِ رَجُلاَنِ رَجُلٌ وَکَلَهُ اللَّهُ إِلَی نَفْسِهِ فَهُوَ جَائِرٌ عَنْ قَصْدِ السَّبِیلِ مَشْعوفٌ بِکَلاَمِ بِدْعَةٍ...» (الرضی، 1359: خطبه 17، 59). چنین کسی به سبب پیمودن راه خدا و عدم توکّل و اعتماد به اوبه دنبال هوای نفس گمراهی را می پیماید و از هدایت های حق در راه زندگی محروم می‏شود. پیامبران الاهی در جریان‏ دعوت مردم به دین می‏فرمودند: إِن نَّحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ وَلکِنَّ اللَّهَ یَمُنُّ عَلَی‏ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَمَا کَانَ لَنَا أَن نَّأْتِیَکُم‏بِسُلْطَانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَعَلَی اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَی اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَی‏ مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَی اللَّهِ ‏فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (ابراهیم (14): 11 ـ 12). پیامبران در مقام صبر بر آزار مشرکان، هدایت الاهی و وظیفة تبلیغ را انجام می‏دادند و بر خدا اعتماد می‏کردند. با توکّل عوامل سست کردن اراده نابود می‏شود (مطهری، 1359: 112). همچنین خداوند به پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم دستور می‏دهد که با مؤمنان در امور مشورت کن و آن گاه که‏ تصمیم و عزم برکاری گرفتی، بر خدا توکّل نما: «فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی‏اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ» (آل‏عمران‏(3): 159). توکّل مربوط به مقام کار و تصمیم‏گیری مهّم اجتماعی است.

2-5. زهد، قناعت و ترک دنیا

از ویژگی های پسندیدة مؤمنان خدا بی‏اقبالی به دنیا و زخارف آن است. به همان اندازه که دین مردم را به آخرت وحقیقت سوق می‏دهد، از دنیا و زینت آن گریز می‏دهد؛ امّا معنای زهد و ترک دنیا این نیست که شخص در امور دنیایی‏مثل کسب مال و تولید کالا و... فعّال نباشد. اهل دنیا کسی است که هدفی جز دنیا ندارد: «لَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا» (نجم (53): 29). آن که علاقه به مال و زن و فرزند، او را از راه خدا باز دارد، اهل دنیا است؛ امّا آن که از تمام‏ تنعّمات دنیایی برای گسترش راه حق استفاده می‏کند، اهل آخرت، و عمل او ستوده است. علاقه به فرزند باعث نمی‏شود که اگر مانع راه حق شد، او را نراند یا ادب نکند. آن که در کسب مال، هر راهی را برگزیند و به حلال وحرام آن توجّه نکند، اهل دنیا است. انسان ذاتاً دوستدار لذّت های دنیایی است؛ ولی برخی آن را بر امر الاهی ترجیح‏می‏دهند. در مقابل، گروهی دنیا را مسجد و مزرعة آخرت می‏کنند.
قناعت هم که از ویژگی های مؤمنان و خردمندان به شمار می رود، معنای درست مصرف کردن و جلوگیری از اسراف و تبذیرمال است نه آن که در بُعد تولید باید قناعت، و کم تولید کرد؛ البتّه هر گاه کاری با امور معنوی تزاحم یافت ومشغول شدن بیش از حدّ به آن باعث ضرر معنوی به شخص شد، بی‏شک دین مبین ضرر معنوی را قابل مقایسه باعقب‏افتادگی اقتصادی نمی‏داند و مانع دوری انسان از ارتقای روحی می‏شود.
زهد به معنای کم مصرف کردن برای بازده بیش تر است. دنیایی که زاهد آن را ترک می‏کند، سرگرم‏شدن به تنعّم وتجمّل و دور افتادن از کمال انسانی است. دعوت به زهد در دین، به معنای ترک تلاش و کار و ساختن دنیای آباد ومستقل نیست. روایات فراوانی را در مباحث آینده ذکر می‏کنیم که همگان را به کار فرمان داده است. سرور زاهدان‏ عالم بیش از همه کار و تلاش اقتصادی انجام می‏داد و استفاده از خانة گسترده را در جهت خیررسانی به همنوعان ودستگیری بیچارگان امر آخرتی می‏دانست (مطهری، 1354: 216 ـ 217؛ رضی، 1395: خطبه 209، ‏324)؛ البتّه گاه شخصی به جهت مسؤولیتی که بر عهده دارد، باید در مصرف به حدّاقل ممکن بسنده کند؛ زیرا امور مهمّی وجود دارد که در اجتماع باید مراعات شود. همچنین گاه برای کسی تحصیل علم واجب می‏شود؛ از این رو به جهت تزاحم‏ کار اقتصادی با کار مهم تر مجبور است از کار اقتصادی دست بکشد و به گسترش دین بیندیشد و کار سخت تر را انجام‏ دهد، نه این که بیکار بماند.
زاهد مصرف خود را کم می‏کند تا زمینة ایثار و کمک به غیر برای او فراهم شود. از لذت های دنیایی دست می‏شوید تا به‏دیگرانی که نیازمند هستند، کمک کند و نیازمندان جامعه را تأمین کند. نه آن که در افزایش درآمد و تولید کوتاهی‏ می‏کند؛ بلکه هر چه می‏تواند فعّالیت دارد؛ ولی به آن دل نمی‏بندد. گاه زهد به سبب همدردی با دیگر افراد است. مؤمن در استفاده از نعمت ها زهد می‏ورزد تا همدردی خود را با دیگران نشان دهد. همان طور که گفته شد، این هدف زهد برای زمامداران نقش اساسی دارد و گاه برای آزادگی و نفی هر گونه وابستگی است. بهره‏مندی از حلال به هرصورت نوعی دلبستگی را برای انسان پدید می‏آورد و آزادگی و آزادی او را تحت شعاع قرار می‏دهد. به همین جهت، ‏پیامبران و اولیای دین خفیف‏المؤونه و سبک خرج بودند. زهد زمینة بهره‏مندی لذّات معنوی نیز هست. امور پیشین ‏اهداف زهد مثبت است، نه آن که زهد زمینة تن‏پروری و کسالت باشد (ر.ک: مطهری، 1359: 160 ـ 170؛ همو، 1365: 125 ـ 175؛ همو، 1354: 210 ـ ؛ رضایی، 1380).

3-5. صبر بر بلا و رضا به قضای الاهی‏

با توجّه به آیات و روایات روشن می‏شود این سجیّة اخلاقی هم مانند توکّل برای کسی ستوده است که در صحنة ‏عمل و زندگی با همة کوششی که دارد، گاه به نتیجة دلخواه نمی‏رسد. از آن جا که انسان نمی‏تواند مجموع عوامل‏ مؤثر بر طبیعت و دنیا و روحیات انسان ها را در اختیار خود بگیرد، گاه با همة زحمت، انتظار او برآورده نمی شود و خلاف‏ خواستة او رخ می‏دهد، در این جا باید تن به این علل و اسباب بدهد، از این رو حسین‏بن‏علی‏علیه السلام در صحنة جهاد در سخت‏ترین وضع پس از تحمّل شداید بسیار، جمله «رضی بقضائک» را بر زبان راند و به یاران خود صبر را توصیه ‏می‏کرد. دستور به صبر و امر به تحمّل شداید در مسیر فعّالیت است. خداوند به پیامبر مکرّم اسلام می‏فرماید:
فَاصْبِرْ کَمَا صَبَرَ أُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ (احقاف (46): 35).
پیامبران بزرگ خداوند در راه تبلیغ پیام الاهی از معاندان وبی‏خبران آزار فراوان می‏دیدند و در آن راه صبر پیشه ساختند. با صبر، ثمرة فعّالیت به دست می‏آید. باغبان با تحمّل زمستان ورسیدگی به درختان، ثمرة درخت را می‏چیند. خداوند در آیات متعدّد به مجاهدان در میدان نبرد، دستور صبر می‏دهد و با صبر، هر نفر مؤمن، بر ده نفر غالب می‏شود. (انفال (8): 65 ـ 66؛ بقره (2): 249؛ آل‏عمران (3): 120، 125). همچنین از دعاهای مؤمنان این جمله است:
رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْراً وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا (بقره (2): 250).
مؤمن از خداوند در مقام ثبات قدم، صبر می طلبد. در موقعی که باید سختی را تحمّل کرد و از عمل و فعّالیت خسته نشد، صبر می‏طلبد و آن گاه که توان تغییر اوضاع و چاره‏ای جز تحمّل‏ مصیبت و بلا را ندارد، به صبر استقامت می‏جوید و فعّالیت را ادامه می‏دهد.

6. اسوه‏های عملی‏

ارزش کار اقتصادی در متون دینی چنان است که برترین انسان ها به آن می‏پرداختند. آیات و احادیث، از آدم تا خاتم را به صورتی معرفّی می‏کند که برای تأمین زندگی، کار اقتصادی داشتند.
امام صادقعلیه السلام فرمود: آن گاه که آدم به زمین هبوط کرد، نیازمند به غذا و آشامیدنی شد. مشکل را با جبرئیل‏ طرح کرد. جبرئیل گفت: کشاورزی کن (کلینی، 1362: ج 5، 28)، و فرمود: خداوند روزی پیامبران را در کشت و زراعت (دامداری) قرار داد تا هیچ گاه از باران ناخرسند نباشند. (همان). شغل شبانی را همة انبیا انجام می‏دادند تا چگونگی راهبری انسان ها را بیاموزند (مجلسی، 1374: ج 11، 15؛ هندی، 1409: ج 4، 11).
دربارة پیامبر اسلام روایات دلالت دارد که افزون بر شبانی گوسفندان در اطراف مکّه، به تجارت هم‏می‏پرداخت. قبل از نبوّت در جایگاه عامل تجاری، در کاروان حضرت خدیجه فعّالیت داشت و پس از بعثت، گاه برای‏تأمین زندگی خرید و فروش می‏کرد (کلینی، 1362: ج 5، 75؛ هندی، 1409: ج 4، 11؛ مجلسی، 1374: ج 16، 9؛ ج 17، 308)؛ و گاه نهال می‏کاشت (کلینی، 1362: ج 5، 74).
زندگی امیر مؤمنانعلیه السلام مشحون از مواردی است که برای تأمین زندگی به کار رو می‏آورد. از حضرت نقل‏شده است که روزی گرسنگی شدیدی به من دست داد. در اطراف مدینه در جست وجوی کار بر آمدم. به زنی برخوردم که‏کلوخ برای گل کردن جمع کرده بود. قرار گذاشتم که در مقابل هر خشت، یک دانه خرما مزد بگیرم. شانزده عدد ساختم‏ تا آن که دستانم تاول زد؛ آن گاه شانزده دانه خرما گرفتم و به خدمت پیامبرصلّی الله علیه وآله وسلّم رسیدم و با من از آن خرما خورد (حکیمی، 1408: ج 5، 324). حضرت از مال و زحمت بازوی خود هزاربرده آزاد (کلینی، 1362: ج 5، 74)، و باغ های بسیاری احداث کرد. چاه های متعدّدی پدید آورد و به آب رساند و آنان را در راه خدا وقف کرد (طوسی، 1401: ج 9، 148؛ کلینی، 1362: ج 5، 75). هر گاه از جهاد فارغ می‏شد، برای ‏آموزش به مردم و داوری بین آن ها فرصت می‏یافت و آن گاه که فراغت می‏یافت، در باغ خود کار می‏کرد، در حالی که‏ ذاکر خدا بود (حکیمی، 1408: ج 5، 344). امام سجادعلیه السلام هر صبح برای طلب رزق از منزل بیرون می‏رفت. به او‏ گفته شد کجا می‏روی؟ فرمود: برای گرفتن صدقة خدا برای خانواده‏ام می‏روم؛ هر کس طلب مال حلال کند، به منزلة کسی است که خداوند به او صدقه داده است (حرّ عاملی، 1383: ج 12، 43؛ ر.ک: حسینی، 1380: 286301).
امام صادقعلیه السلام نقل می‏کند که محمّد بن منکدر می‏گفت‏: گمان نمی‏کردم از علی بن‏الحسینعلیهما السلام فرزندی برتر از اوبه جا بماند تا آن که روزی محمد بن علیعلیهما السلام را در اطراف مدینه در گرمای شدید دیدم که بر دو غلام خود تکیه کرده ‏است. با خود گفتم، سبحان‏اللَّه بزرگی از بزرگان قریش در این وقت و با این وضعیت در طلب دنیا و کسب مال است؛ او را موعظه خواهم داد. سلام کردم و او در حالی که عرق از سر و رویش می‏ریخت؛ پاسخ داد. گفتم خداوند خیرت ‏دهد. تو بزرگ قریش با این وضعیت در این موقع، اگر هم اکنون مرگت فرا رسد، چه می‏کنی و چه پاسخی در مقابل ‏خداوند خواهی داشت. فرمود: اگر مرگم در این حال رسد، در حال اطاعت و بندگی خدا هستم. خود و خانواده‏ام‏ را از تو و مردم بی‏نیاز می‏سازم. من می‏ترسم که مرگم فرا رسد و در حال معصیت باشم (کلینی، 1362: ج 5، 73 ـ 74).
امام صادقعلیه السلام به یاران سرمایه می‏داد تا با آن کار کنند و گاه در باغ با بیل راه آب را باز می‏کرد؛ در حالی که هوا به شدت گرم بود. و می‏فرمود: دوست دارم شخص برای کسب روزی‏ از حرارت خورشید به سختی بیفتد (همان، 76 ـ 77).
یکی از اصحاب امام کاظمعلیه السلام حضرت را در حال کار در زمین مشاهده کرد؛ به گونه‏ای که پاهایش غرق در عرق‏ بود. به اوگفت: غلامان و کارگران کجایند؟ (چرا خود را به زحمت انداخته‏ای؟) فرمود: ای علی! کسانی با دستانشان بر زمین کار کرده‏اند که از من و پدرم بهتر بوده‏اند. گفتم آنان کیانند. فرمود، رسول خداصلّی الله علیه وآله وسلّم امیرمؤمنان و پدرانمعلیهم‏السلام تمام آن ها با دستان خود کار می‏کردند و این از شیوة پیامبران و رسولان و اوصیا و صالحان است (همان: ج5، 75ـ 76). سلمان فارسی صحابی بزرگ پیامبر زمانی که فرماندار مدائن بود، با بافتن زنبیل و فروش آن زندگی خود را اداره می‏کرد و می‏فرمود: دوست ندارم جز از دسترنج خود بخورم (ابن‏ابی‏الحدید، 1404: ج 18، 35).
موارد پیشین و دیگر احادیث (رضایی، 1377: 27 ـ ) به صراحت بیان می‏دارد که اولیای دین با این که برای ‏آن ها امکان داشت یا برخورداری از کمک دیگران و تأمین مالی زندگی کار اقتصادی انجام ندهند، با این باور که کاراقتصادی امری مطلوب است، آن را انجام می‏دادند و این، نشانة مطلوبیت و ارزش ذاتی کار در نظام دینی است که توضیح بیش تری درباره اش خواهیم داد.

7. مطلوبیت و ارزش ذاتی کار اقتصادی‏

انجام کار بدنی سخت است و به صرف انرژی نیاز دارد. بدن با کار خسته می‏شود و برای رفع‏خستگی نیازمند استراحت و کسب انرژی دوباره است؛ از این رو گفته می‏شود کار برخلاف مطلوبیت است و آن چه برای انسان‏ مطلوبیت دارد، استراحت و فراغت و انجام تفریح است. آن چه انسان به طور طبیعی به آن روی می‏آورد، راحتی است و طبع‏ بشر از انجام کار دوری می‏کند. فقط زمانی به کار روی می‏آورد که کار درآمدزا باشد. از آن جا که درآمد، باعث توان خرید کالا و خدماتی می‏شود که برای انسان لذّت می‏آورد و او را از سختی و درد و رنج راحت می‏سازد، درآمد مطلوبیت‏ دارد. برای کسب درآمد راهی جز کار کردن نیست؛ بنابراین، کار، مورد توجّه انسان نیست؛ ولی به جهت درآمدزا بودن‏، انسان به آن رو می‏آورد. به طور معمول، این مطلب فرض اوّلیه در استخراج منحنی های عرضة نیروی کار است. منحنی‏ بی‏تفاوتی شخص بین مقدار درآمد و استراحت ترسیم می‏شود و چون مجموع استراحت و ساعات کار به‏ ساعات شبانه‏روز محدود است، تعیین ساعات استراحت به تعیین ساعات کار می انجامد. شاید غیرمطلوب بودن کار در ابتدا صحیح به نظر آید. برخی قائل هستند:
در اندیشة فلاسفة یونان قدیم و آثار افلاطون و ارسطو، کار فعّالیتی‏ از نوع پست و تحقیرآمیز تلقّیمی‏شد.
چون کار بدنی بر عهدة بردگان بود، از این رو به تداعی انجام دهندگان آن ‏فعّالیت پست به شمار می‏آمد. خوار شمردن کار در یونان باستان از این ناشی می‏شود که فعّالیت برای زنده ماندن یکی‏از وجوه مشترک حیوانات و انسان ها است. داشتن برده‏ها کار را از شرایط زندگی انسان آزاد حذف می‏کند. میل به ایجاد فاصله با زندگی حیوانی موجب شد که یونانیان قدیم،اهمیّت چندانی برای وسایل معیشت و به طور کلّی ثروت مادّی ‏قائل نشوند. آن ها در واقع جنبة مادّی زندگی را تحقیر می‏کردند و شأن را در زندگی سیاسی معنوی و اندیشمندانه‏ می‏پنداشتند. این نگاه به کار تا دوران جدید ادامه می‏یابد. در دید قدما انسان یک حیوان فکر کننده است و غایت ‏انسان در فعّالیت فکری است و در دوران جدید، انسان را حیوان کار کننده تصوّر می‏کردند که با کار کردن، سرنوشت و سعادت (رفاه) خود را به وجود می‏آورد. تولید ثروت های مادّی که برای قدما پست و تحقیرآمیز بود، از دیدگاه‏ متجدّدین خصلت مهمّ جامعة متمدّن است؛ البتّه با این که کار بدنی نزد قدما دون شأن تلقّی می‏شد، گاه در مواردی به‏شدّت آن را توصیه می‏کردند؛ زیرا مصلحان اجتماعی، نبود فعّالیت و بیکاری را منشأ فساد می‏شمردند؛ از این رو کاربدنی را برای کسانی که قادر به فعّالیت های فکری (سیاسی) نبودند، لازم می‏دانستند. تأکید کلیسای قرون وسطا برکار کردن، ناشی از این دوراندیشی اخلاقی بود؛ در این جا کار کردن به مفهوم بد در مقابل بدتر(بیکاری) است و هدف از به کار بردن تولید، افزایش ثروت های مادّی نیست؛ امّا در اندیشة مدرن، کار به خودی خودفضیلت به شمار می‏آید و ذاتاً فعّالیتی هدفمند در جهت ایجاد و تکاثر ثروت تلقّی می‏شود و آن از لحاظ اخلاقی‏مذموم نیست (غنی‏نژاد، 1376: 72 ـ 74).
از آن چه نقل شد، به دست می‏آید که به نظر نویسنده، تا دوران جدید، کار اقتصادی برای کسب درآمد و ثروت مطلوبیت‏ نداشت. فقط بهتر از بیکاری است که فسادآور بود؛ امّا در دوران جدید تکاثر ثروت مطلوبیت یافت و کار برای آن امر خوب تلقّی شد. آن چه در این کلمات دیده نمی‏شود، دیدگاه ملل شرقی، به ویژه دین اسلام دربارة کار وکسب ثروت است. گویا هر چه پیش از رنسانس در اروپا حاکم بوده، فرهنگ حاکم بر تمام جهان آن اعصار است و توجّه به کار اقتصادی فقط پس از رنسانس به عالمیان عرضه شد. قرون تاریک اروپا را قرون تاریک تمام عالم ‏به شمار می‏آورند و اروپایی نماینده جهان، و این خطایی بزرگ است و از عدم توجّه به فرهنگ اسلام و شرق دنیا نشان دارد.
افزون بر این، تغییر دید به کار را منشأ توسعة جهان غرب می‏دانند. ظهور آیین پروتستان به ویژه فرقة ‏کالوین زمینة تعریف رابطة جدید بین خداوند و انسان، و ساختن دنیا وظیفة انسان شد. این تکلیف الاهی برای ‏انسان، جامعة عقب افتاده را حرکت داد. کار عبادت شد و قبح و زشتی کسب ثروت از بین رفت. ماکس وبر، جامعه‏شناس شهیر آلمانی، در آثار خود به ویژه در کتاب مشهورش، اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‏داری این‏نظریه را مطرح ساخت. مسألة اصلی وبر، شکل خاص و جدید سرمایه‏داری غربی است. او عوامل گوناگونی همچون ‏رشد شهرسازی خود مختار و صنعتی شدن را علّت ظهور سرمایه‏داری می‏داند و روح سرمایه‏داری، زمینة رشد عوامل‏ پیشین را ایجاد می‏کرد. وبر، عنصر اصلی را فهم نوع خاصّی از باورهای مذهبی می‏داند. او با پژوهش‏های آماری خود نشان می‏دهد که در مناطقی از آلمان که گروه های مذهبی متفاوت به سر می‏بردند، پروتستان ها در وضعیت نامتعادلی ازثروت به سر می‏برند و مهم ترین موقعیت های اقتصادی را در اختیار دارند.
در دیدگاه لوتر فرد باید همواره در همان شغل و وضعیتی که خدا برایش مقرّر کرده است، باقی بماند؛ ولی در دیدگاه‏ کالوینیسم، سرنوشت بشر، یک بار برای همیشه تعیین شد، و شایستگی فرد هیچ تأثیری در تغییر آن ندارد. چنین اعتقادی،‏ احساس تنهایی درونی را در فرد تقویت می‏کند. فرد با روبه‏رو شدن با سرنوشت محتومش مجبور است به تنهایی این‏راه را بپیماید و آیین مذهبی و شعایر و کشیش کمک و وسیله نیل به رستگاری نیستند. جهان به منظور ستایش‏عظمت خدا وجود دارد و مسیحی رستگار، با عمل خود می‏تواند این عظمت را افزایش دهد. مؤمن برای یقین به‏آمرزش خود با سخت‏کوشی در حرفه، اعتماد به نفس می یابد و به رستگاری خود یقین می یابد. تبیین ‏فعّالیت شغلی دنیایی به صورت مناسب‏ترین وسیله تحصیل چنین یقینی وجه تفاوت کلیسای اصلاح شده با آیین‏لوتری است که زندگی مذهبی را به سوی عرفان و احساس گرایی می‏کشاند. وبر، با استناد به متون دینی نمایندگان‏ پروتستانتیسم تأکید فوق‏العاده آن را بر کسب ثروت مورد اشاره قرار می‏دهد. ثروت فقط در صورتی ناپسند است که درجهت دنیایی، تن آسایی و وسوسه‏های جسمانی باشد؛ امّا اگر فعّالیت شغلی فعّالانه تلاش برای افزایش عظمت خدا باشد، نه تنها مطلوب است، بلکه مانع اتلاف وقت می شود؛ از این رو نه فقط تحصیل ثروت که لازمة شغل است، توجیه‏ اخلاقی می یابد، بلکه کسب سود در قلمرو مشیت الاهی قرار می‏گیرد و کامیابی در شغل، نشانة آمرزش الاهی و بهشتی بودن فرد است. (مهدوی‏زادگان، 1378: 31 ـ 38).
ماکس وبر، در تحقیقات جامعه‏شناسی مربوط به ادیان، فقط فرقة پروتستانی را درایجاد نظام سرمایه‏داری توانا دید. او دربارة اسلام تحقیقات ناتمامی را انجام داد و در آن، علّت عدم پیدایی نظام‏سرمایه‏داری را در ممالک اسلامی، وجود مفاهیمی مثل قضا و قدر در متن دینی می‏داند و به نظر او، اسلام نیز مانند مذهب کاتولیک از زمینه‏سازی توسعه اقتصادی ناتوان است. دیدگاه وبر دربارة تمام مذاهب از جمله اسلام، نقد و بررسی و در دیار اسلام اززمان‏سیدجمال‏الدین اسدآبادی تا کنون نقدهایی بر آن گفته شده که ورود به آن خارج از حیطة این نوشته است (ر.ک‏: عنایت، 1353). آیا زمینه های تحقّق توسعة اقتصادی آن گونه است که وبر می‏گوید یا عوامل دیگری‏ هم هست که بدون آن امکان ندارد توسعه رخ دهد؟ در برخی نقدها بین عملکرد اسلام و مسلمانان تفاوت قائل ‏شده، و فرهنگ اسلامی را مضادّ توسعه ندانسته‏اند (رودنسون، 1358).
ما در این جا درصدد اثبات مطلوبیت کار ازدیدگاه اسلام هستیم. کار افزون بر این که به جهت ثروت زا بودن مورد رغبت است و از این جهت می‏تواند زمینة توسعه‏ را فراهم سازد، ارزش ذاتی نیز دارد و این مرتبة بالاتری است و شاید بتوان نظیر این فرهنگ را در برخی ملل خاور دور مشاهده کرد که بدون درخواست مزد هم گاه حاضر هستند اضافه کاری انجام دهند (نقی‏زاده، 1376: فصل اول؛ درّداری، 1373: بخش دوم). در متون دینی، مواردی نقل شده که به ما نشان می‏دهد فرهنگ دین، کار را ذاتاً ارزشمند می‏داند و طبعاً انسان مؤمن‏ علاقه‏مند به اجرای مطلوب دینی است. آن چه می‏توان از آن برای ارزش ذاتی کار بهره برد، عبارتند از:
1. کار اقتصادی در متون دینی عبادت و به مثابه جهاد در راه خدا شمرده شده است (صدوق، 1383: 366؛ عاملی، 1383: ج12، 11). امام صادق‏علیه السلام از یاران خود دربارة وضعیت معیشت فردی پرسید گفتند: به ‏عبادت می‏پردازد و معاش او را برادرش تأمین می‏کند. فرمود: «واللَّه الذی یقوته اشدّ عبادة منه» (کلینی،1362: ج5، 78). سوگند بهخدا! آن که معاش او را تأمین می‏کند، عبادت برتر را انجام می‏دهد. در این زمینه ‏روایات بسیاریاست.
2. خداوند، عمران و آبادی زمین را از بشر خواسته است؛ بنابراین، عمران و آبادی مطلوب خداوند متعالی است: «هُوَ أَنشَأَکُم مِنَ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَکُمْ فِیَها» (هود (11): 61). او شما را از زمین پدید آورد و در آن شما رااستقرار داد [و عمران آن را خواستار شد]. «هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِی مَنَاکِبَها وَکُلُوا مِن رِزْقِهِ وَإِلَیْهِ‏النُّشُورُ» (ملک (67): 15). او است کسی که زمین را برای شما رام کرد؛ پس در فراخنای آن رهسپارشوید و از روزی «خدا» بخورید و رستاخیز به سوی او است.
3. خداوند کار و تلاش اقتصادی را طلب فضل الاهی می‏نامد و مؤمنان را پس از انجام عبادت به آن فرا می‏خواند: «وَجَعَلْنَا آیَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً لِّتَبْتَغُوا فَضْلاً مِن رَبِّکُمْ» (اسراء (17): 12)، و نشانة روز را روشنی بخش کردیم ‏تا «درآن» فضلی از پروردگارتان بجویید. «فَإِذَا قُضِیَتِ الصلوة فَانتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِن فَضْلِ اللَّهِ» (جمعه‏(62): 10) و چون نماز گزارده شد، در «روی» زمین پراکنده، و فضل خدا را جویا شوید.
ابتغای فضل‏ الاهی همان کار اقتصادی است که پس از انجام عبادتی مثل نماز جمعه باید به آن پرداخت. کار نباید مزاحم اوقات ‏عبادت شود: «فَاذا نُودِیَ للصلوةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَی‏ ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ» (همان‏: 9)؛ ولی پس از انجام ‏عبادت، کار نه تنها ناپسند نیست، بلکه طلب فضل و رحمت الاهی قلمداد می‏شود. در توضیح آیه، امام صادق‏علیه السلام فرمود من دربارة حاجتی که خداوند آن را کفایت کرده است، حرکت می‏کنم و فقط قصدم این است که خداوند مرا در حال طلب حلال مشاهده‏ کند. آیا کلام خدا را نشنیده‏ای که فرمود: «فاذا قضیت الصلوة فانتشروا فی‏الارض و ابتغوا من فضل‏اللَّه» (طبرسی، 1412: ج10، 289).
4. در برخی روایات آمده است که امامان علیهم‏السلام کار اقتصادی را فقط به جهت امتثال امر الاهی نه کسب سودانجام می‏دادند. افزون بر روایت پیشین، از امام صادق‏علیه السلام نقلشده که فرمود:
انی لاعمل فی بعض ضیاعی حتی اعرق ‏و انّ لی من یکفینی لیعلم اللَّه عزوجل انی اطلب الحلال (کلینی، 1362: 5/ 77)
من در زمین زراعتی کارمی‏کنم تا عرق کنم با این که افرادی هستند که به جای من کار کنند. هدف من این است که خداوند مرا در حال کسب‏روزی حلال مشاهده کند.
در حدیث دیگری نقل شده است که امام صادق‏علیه السلام هزار و هفتصد دینار به یکی از یاران خود به نام عذافر داد وفرمود:
اتجر بها ثم قال‏: أما إنّه لیس لی رغبة فی ربحها و ان کان الربح مرغوباً فیه و لکنی أحببت ان یرانی اللَّه‏عزوجل متعرضاً لفوائده (همان: 5/ 73).
با این اموال تجارت کن؛ سپس فرمود: همانا من‏رغبتی به سود تجارت ندارم. هر چند سود انگیزه و مورد رغبت است، علاقه مندم خداوند مرا در معرض کسب ‏منافع آن مشاهده کند.
عذافر در تجارت صد دینار سود برد. حضرت خوشحال شد و فرمود سود را به سرمایه بیفزا.
5. در کلام اولیای دین ترک تلاش و کار عامل بی‏خردی و بی‏اعتباری و تبعیت از دستور شیطان قلمداد شده است. معاذ بن کثیر از یاران امام صادق‏علیه السلام پارچه‏فروش بود. به حضرت گفت: تصمیم دارم بازار را ترک کنم؛ زیرا به اندازة ‏کافی مال دارم. امام فرمود: با این عمل بی‏اعتبار می‏شوی (همان، 148). در حدیث دیگر آمده است که‏حضرت به معاذ گفت‏: توان تجارت را از دست داده‏ای یا به آن بی‏رغبت شده‏ای؟ معاذ گفت‏: منتظربرقراری دولت شما هستم (در زمان قتل ولید بن عبدالملک) و مال فراوانی دارم و بدهکار کسی هم نیستم و گمان نمی‏کنم تا وقت مرگم هم صرف شود. حضرت فرمود:
لا تترکها فإن ترکها مذهبةللعقل اسع علی عیالک و ایاک ان‏یکون هم السعاة علیک.
تجارت را رها نکن که زمینة نابودی خرد است. برای خانواده‏ات بکوش و آنان را برخود با این عمل تحریک مکن (همان).

8. اهداف، انگیزه‏ها و آثار کار

انسان در فعّالیت و تلاش اقتصادی اهداف گوناگونی می‏تواند در نظر داشته باشد. انگیزة فرد ممکن است فردی یا اجتماعی باشد؛ مالی یا غیرمالی باشد. انگیزه ممکن است از روی طبع و سرشت انسانی ابتدا در ذهن و فکر انسان‏شکل بگیرد یا به جهت پذیرش اعتقاد یا هدف خاصّی انگیزه ایجاد شود. آثار کار گاه امری مقصود است و گاه اثر به‏صورت قهری بر کار مترتّب می‏شود. از لابه لای متون دینی، آن چه را به صورت هدف، انگیزه و اثر کار است، مطرح می کنیم. اهداف و آثار، یا دنیایی یا آخرتی و در دنیا، یا فردی یا اجتماعی است.

1-8. اهداف و آثار دنیایی فردی‏

أ. کسب درآمد و تأمین معیشت زندگی خود و خانواده‏: شاید نخستین انگیزه هر شخصی در انجام کار این است که‏به واسطة کار، نیازهای خود را تأمین کند. انسان، نیازمند آفریده شده است و برای غذا، پوشاک، مسکن، باید از طبیعت‏ بهره ‏گیرد. محصول طبیعت اغلب آمادة مصرف نیست؛ گرچه برخی محصولات این گونه هستند. در متون دینی، هرگاه کسی به همین قصد سراغ کار رود تا نیاز خود را برطرف سازد، کار او عبادت شمرده شده و طبق دیدگاه فقهی، کار برای تأمین معاش واجب است و انسانی که در راه کسب درآمد برای تأمین زندگی سختی می‏بیند، خداوند به او ثواب ‏می‏دهد و پیامبر گرامی اسلام بر چنین دستی بوسه می‏زند. از امام صادق‏علیه السلام نقل شده که وقتی پیامبرصلّی الله علیه وآله وسلّم از جنگ‏تبوک مراجعت کرد، سعد انصاری به استقبال وی آمد. حضرت با او مصافحه کرد، دست او را زبر و خشن دید. فرمود: چه صدمه‏ای و آسیبی به دستت رسیده است؟ گفت‏: با طناب و بیل کار و درآمد آن را صرف‏معاش خانواده‏ام می کنم. حضرت دست او را بوسید و فرمود:
هذه ید لاتمسّها النار.
این دستی است که آتش‏جهنّم به آن نمی‏رسد (جزری، 1370: ج 2، 337).
کسب درآمد فقط برای تأمین ضروریات زندگی نیست‏؛ بلکه شخص می‏تواند برای تأمین وسایل رفاهی خود و خانواده کار کند. پیامبرصلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
از سعادت های مسلمان، داشتن‏ منزلی گشاده، همسایة صالح و وسیلة سواری مناسب است. (حرّعاملی، 1383: ج 3، 558)،
و امام صادق‏علیه السلام ‏فرمود:
هرچه برای خرید عطر بپردازی، اسراف نیست و مخارج مربوط به عطر پیامبر اکرم‏صلّی الله علیه وآله وسلّم بیش از مخارج ‏خوراکی او بود (کلینی، 1362: ج 6، 512؛ طبرسی، 1393: 41).
در این زمینه روایات بسیاری وارد شده و مؤمنان را به لباس زیبا، غذای مناسب، مرکب راهوار، خانة راحت، انگشترهای عقیق، فیروزه... و غیر آن‏ترغیب کرده و همه دلالت دارد که تأمین موارد پیشین از اهداف کسب درآمد است.
ب. عزّت و شخصیت یافتن‏: یکی از آثار کار، عزّت یافتن فرد است. شخص با کار کردن نیاز خود را برطرف‏ ساخته، نیازمند کار دیگران نمی شود؛ از دیگران درخواست نمی‏کند و هزینة او بر عهدة دیگری نیست. امام‏ صادق‏علیه السلام ‏به یکی از یاران خود که دیر به بازار رفته بود فرمود: اُغدُ إلی عزِّک.
پگاه صبح در پی عزّت خود [= کار و کسب] برو (عاملی، 1383: ج 12، 3، ر.ک‏: ج4، 10، 5). پیامبر گرامی فرمود:
اگرکسی هیزم جمع‏ آورد و بر دوش بگیرد، آن را بفروشد و نیاز خود را برطرف سازد از درخواست از دیگران بهتر است‏(همان، ج 6، 310). مؤمن نباید چشم امید به بیت‏المال داشته باشد. باید با کار و تلاش، شخصیت خود را حفظ کند. درخواست کمک از بیت‏المال هم، عزّت و شخصیت فرد را از بین می‏برد. یکی از یاران پیامبر که در سختی‏ به سر می‏برد، نزد حضرت رفت تا کمک بخواهد. پیامبر وقتی او را دید، فرمود:
هر کسی از ما چیزی درخواست کند، به او می‏دهیم؛ ولی اگر به دنبال ثروت برود، خدا او را بی‏نیاز می‏کند. مرد برگشت تا سه بار نزد حضرت رفت و همان‏ سخنان را شنید؛ سپس کلنگی عاریه کرد و از کوه مقداری هیزم آورد و به مقداری آرد فروخت و ادامه داد تا اموالی‏فراهم ساخت. جریان را به پیامبر گفت فرمود: به تو گفتم اگر کسی درخواست کند به او عطا می‏کنیم؛ ولی اگر به‏دنبال ثروت رود، خداوند او را بی‏نیاز می‏سازد (کلینی، 1362: ج 2، 139).
ج. رشد عقلانی‏: کار، وسیلة تجربه آموختن انسان است و بر رشد عقلانی و اجتماعی او افزوده می‏شود. امام‏صادق‏علیه السلام فرمود:
ترک التجارة ینقص العقل (همان: ج5، 148)، رها کردن تجارت، عقل را کاهش‏ می‏دهد.
التجارة تزید فی العقل (همان)، تجارت عقل را رشد می‏دهد.
این روایات گرچه دربارة تجارت آمده است، به آن اختصاص ندارد. اصولاً تفکّرات انسان در جریان کار و عمل شکل می‏گیرد و بر حسب‏ آن چه انجام داده، دربارة آینده تفکّر می‏کند. اگر انسان از محیط عمل جدا شود، مسائل جدید برای او رخ نمی‏دهد ونمی‏تواند زمینة رشد علم را فراهم کند. با کار و تلاش، انسان در تعامل با طبیعت قرار می‏گیرد؛ قوانین آن را درک می‏کند ورمزهای آن را کشف می‏کند. این تعامل باعث رشد عقلانی بشر می‏شود.
د. کسب آرامش روحی‏: انسان با کسب درآمد از نظر روحی آرامش می‏یابد و فرد نیازمند از نظر روحی در اضطراب و نگران است. پیامبرصلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود:
انسان هر گاه نیازمندی های خود را تأمین کرد، آرام می‏گیرد (همان: 89).
امام ‏رضاعلیه السلام فرمود:
انسان آن‏گاه که مواد خوراکی سالانه اش را تأمین کرد، آرامش می‏یابد (همان).
ه. سلامت جسم‏: از آثار کار، برخورداری شخص از سلامت و نشاط جسمی است. بیکاری و عاطل بودن، باعث ‏استراحت بیش از حدّ و پدید آمدن روحیة خمودی و یأس و افسردگی در شخص می‏شود. با کار، اعضای انسان توان ‏خود را بروز می‏دهد. امیر مؤمنان‏ علیه السلام فرمود:
من یعمل یزدد قوة، (حکیمی، 1408: ج 5، 291 ـ 292)، هر کس کار کند، توان او افزوده می‏شود.
من یقصّر فی العمل، یزدد فترةً (همان)، هر که در عمل کوتاهی‏ کند، سستی و ناتوانی او افزوده می‏شود.
امام صادق‏علیه السلام به فضل فرمود:
اگر تمام نیازهای مردم تأمین شده بود، از زندگی لذّت نمی‏بردند. اگر انسانی مدّتی ساکن مکانی شود و همة نیازهای او فراهم باشد، از بی‏کاری خسته می‏شود ومایل است خود را مشغول کند. (مجلسی، 1374: ج 3، 87).
و. ارزش ذاتی کار: در بحث مطلوبیت کار گذشت که از جمله انگیزه‏های کار برای افراد مطلوبیت داشتن ذات ‏کار است.

2-8. اهداف و آثار دنیایی، اجتماعی‏

کار اقتصادی، آثار خاصّی برای اجتماع دارد؛ از جمله‏:
أ. تأمین نیازهای اساسی اجتماع‏: افراد با کار می‏توانند نیازهای افراد جامعه را برطرف سازند. فرد نمی‏تواند تمام نیازهای خود را برطرف سازد؛ بنابراین هرکس با انجام کار خاصّی می‏تواند نیاز مردم را برطرف سازد و درمجموع، نیازهای تمام افراد تأمین شود (عاملی، 1386: ج 13، 244).
ب. رفع فقر و تأمین اجتماعی نیازمندان‏: با کار و تلاش، فقر اجتماعی از بین می‏رود و فردبا کسب درآمد می‏تواند به دیگران کمک کند. مسؤولیت اجتماعی، شخص را به کار فرامی‏خواند؛ حتّی اگر به درآمد آن نیاز نداشته باشد. فرد باید در بُعد اجتماعی فرد مفید و مؤثّری باشد. در روایات بسیاری آمده است که حضرت امیرمؤمنان با کار خود باغ‏ احداث، وچاه و قنات حفر می‏کرد و آنان را برای مردم و کمک به نیازمندان وقف می‏کرد یا آن که بردگان بسیاری را با کار و درآمد آن رها ساخت. (کلینی، 1362: ج 5، 74 ـ 75؛ طوسی، 1401: ج9،148).
روایات متعدّدی دربارة حقوق مؤمن بر مؤمن رسیده است. امام صادق‏علیه السلام فرمود:
مسلمان برادر مسلمان است. حق‏ّ مسلمان بر برادر مسلمانش آن است که سیر نشود و برادرش گرسنه بماند؛ سیراب نشود و برادرش تشنه باشد، و ازپوشاک بهره‏مند نباشد و برادرش بی‏بهره بماند (کلینی، 1363: ج 5، 72).
مؤمن که در اجتماع زندگی می‏کند، باید حقوق دیگر افراد را به‏جا آورد و از جملة این حقوق آن است که در امور مالی به او مواسات داشته باشد و در استفاده از امکانات مالی او را دریابد.
ج. گسترش اخلاق اجتماعی و کاهش مفاسد اجتماعی‏: یکی از انگیزه‏های مهم برای کسب درآمد، توانایی شخص در کمک به دوستان و دعوت از آن ها و ارتباط با بستگان و همسایگان است؛ هر چند آن ها نیازمند و فقیر نباشند. اگر شخصی‏توان مالی نداشته باشد، برای او امکان پذیرایی از دوستان نیست و نمی‏تواند با بذل هدیه بین آنان که اختلاف دارند، دوستی برقرار کند و نمی تواند از درآمد در جهت گسترش اخلاق اجتماعی بهره ببرد.
از سوی دیگر، بیکاری منشأ بحران اخلاقی فرد و اجتماع است. زمینة تمایل به فساد در فرد بیکار فراهم است. نفس‏آدمی اگر مشغول کاری نشود، انسان را به خودش مشغول می‏کند
و در پی افکار و خیالات باطل می‏برد. امروزه درجوامع انسانی، پدیدة اشتغال فقط از بُعد اقتصادی مورد توجّه نیست؛ بلکه بحران بیکاری زمینة مفاسد گوناگون ‏اجتماعی از قبیل اعتیاد، سرقت، اعمال ضدّاخلاقی و تعرّض به زنان، قمار و استفاده از نوشابه‏های الکلی است؛ بنابراین از آثار کار و انگیزة روی آوردن به کار، حفظ و سلامت روح انسانی و گسترش اخلاق در اجتماع است. بخش‏ مهمّی از درآمدهای خانواده‏ها صرف پر کردن ساعت فراغت فرزندان می‏شود. از امیرالمؤمنین‏علیه السلام نقل شده است که ‏فرمود:
سستی و تنبلی، کلید غم و بدبختی است و ناتوانی و تنبلی همراه نیازمندی و فقر است و ثمرة آن‏ نابودی و بدبختی است. آن که طلب و تلاش نکند، چیزی نمی‏یابد و به فساد کشانده می‏شود (ولایی، 1378: ج2، 63).
د. افزایش توان اقتصادی جامعه‏: هر گاه بخش های اساسی مردم به کار اشتغال داشته باشند، اقتصاد جامعه رشدخواهد داشت. تولید و درآمد ملّی افرایش می‏یابد. درآمد دولت به جهت مالیات ها فزونی یافته و امکان ارائة خدمات‏عمومی به مردم فراهم می‏شود. نیروی کار همراه با سرمایه، تولید جامعه را رقم می‏زند. هر گاه نیروی کار بیکار باشد، سرمایه بالقوّه یا بالفعل هم معطّل می‏ماند و توان اقتصادی جامعه ضعیف می‏شود. افزایش توان اقتصادی جامعه، ‏بدون شک از آثار کار شمرده می شود و انگیزة مناسبی برای مسلمان در روی آوردن به کار است؛ به همین جهت هرگاه جامعه به‏کاری نیاز داشت، شخص باید این گونه «واجبات نظامیه» را انجام دهد و از تلاش خود در این زمینه خودداری ‏نکند که گاه تلاش در انجام مشاغل مورد نیاز جامعه واجب می‏شود (صدر: 108). امروز جایگاه نیروی انسانی‏و سرمایة انسانی در رشد و توسعة اقتصادی از مباحث مهم و کلیدی اقتصاد کلان و توسعه است. یکی از انگیزه‏های ‏اصلی شخص، رشد اقتصادی است و تقویت این انگیزه میان نیروی کار، آثار پربرکتی دارد. فرد از توجّه به خود خارج‏شود و حتّی اگر به مال احتیاج ندارد، برای اعتلای جامعه بکوشد. در دیدگاه دینی، انسان نه‏تنها در کار خود باید به‏فکر دیگر انسان ها و جامعه باشد، بلکه اگر از ثمرة کار او دیگر موجودات هم استفاده کنند، در نزد خداوند مطلوب ‏است و برای او پاداش آخرتی خواهند نوشت. کمک به عمران و حیات طبیعت و محیط زیست ارزش والایی‏ دارد. از پیامبر اکرم‏صلّی الله علیه وآله وسلّم نقل شده که فرمود:
ما من مسلم یغرس غرساً أو یزرع زرعاً فیأکل منه انسان أو طیر أو بهیمة الاّ کانت له به صدقة (نوری، 1407: ج 13، 460).
مسلمانی که نهالی بکارد یا زراعتی به‏عمل آرد و ازآن انسان، پرنده، چارپا استفاده کند، در نامة اعمال او ثواب صدقه نوشته می‏شود.
در یک حدیث بی‏نظیر از پیامبر اسلام، مطلبی نقل شده که بر جایگاه والای آبادی و عمران و حفظ محیط زیست دلالت دارد. حتّی اگر از ثمرة کار انسان، کسی بهره نبرد و حیوانی هم استفاده نکند، زمین آباد می‏شود. همین‏امر انگیزة بسیار خوبی برای مؤمن است که از کار دستنکشد. فرمود:
ان قامت ‏الساعة و فی ایدیکم الفسیلة،فان‏استطاع ان لاتقوم الساعة حتی یغرسها فلیغرسها» (همان: 460).
هرگاه نهال خرما جهت‏کاشتن در دستتان بود و قیامت برپا شد، اگر قادر بر کاشت آن تا وقوع قیامت بودید، آن را بکارید. آبادی و عمران زمین برای انسان مطلوبیت دارد، گرچه کسی از آن بهره نبرد (ر.ک‏‏: القرضاوی، 1417: 149 ـ 158).

3ـ 8 . اهداف، انگیزه‏ها و آثار آخرتی کار اقتصادی‏

اعتقاد دینی، عامل بسیار مهم در ایجاد انگیزه است و چنان چه در کلام اولیای دینی، آثاری برای عملی خاص عنوان‏ شده باشد، مؤمن به جهت باورهای خود در جهت کسب آن می کوشد و فعّالیت خود را در همان سو قرار می‏دهد. انسان های معتقد به عالم ماورا، کارهای بسیاری را برای نتایج آخرتی انجام می‏دهند. از بذل جان جهادگران تا صرف‏مال دارایان در طول تاریخ، بسیار دیده شده است. هم‏اکنون مکان های وقف شده به وسیلة نیکمردان و نیک زنان در جهان‏ به حدّی است که نهادهای گوناگون در سرپرستی صحیح آن می کوشند. مطلب پیشین روشن است و ما در این‏قسمت آن چه را در متون دینی به صورت هدف یا اثر کار در آخرت مطرح شده می‏آوریم تا نشان دهیم کار اقتصادی چگونه‏ حلقة واسط بین دنیا و آخرت می‏شود و شخص با کار اقتصادی بهشت عدن را به چنگ می‏آورد و رضوان الاهی را نصیب می‏شود.

أ. بخشش گناهان‏

کار اقتصادی، شخص را از آمرزش الاهی بهره‏مند می کند. پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم فرمود:
من بات کالاً من طلب الحلال ‏بات مغفوراًله (کلینی، 1362: ج 5، 78).
آن که در راه کسب حلال زندگی او می‏گذرد، مورد مغفرت الاهی‏ است.
إنّ من‏الذنوب ذنوباً لایکفّرها صلاة و لاصدقة قیل یا رسول‏اللَّه. فما یکفّرها. قال‏: الهموم فی طلب‏المعیشة. (النوری، 1407: ج 13، 13).
برخی از گناهان با نماز و صدقه پاک و جبران‏نمی‏شود. یاران گفتند چه چیز آن‏را پاک می‏کند؟ فرمود: تلاش در کسب روزی.

ب. حفظ و یاری دین فرد

انسان اگر بخواهد دیندار واقعی باشد و بتواند در معنویت پیشرفت کند نمی‏تواند از نعمت های دنیا و نیازهای دنیایی ‏چشم‏ بپوشد. مؤمن به دنبال خیر دنیا و آخرت است: «آتنا فی‏الدنیا حسنة و فی‏الآخرة حسنة» (بقره (2):197) و خیر دنیا همان برخورداری از معیشت است. (کلینی، 1362: ج5، 71). از پیامبر گرامی نقل شده است که‏خداوندا! در نان برکت ده و بین ما و نان جدایی مینداز. اگر نان نداشتیم، توان نماز و روزه و انجام واجبات الاهی را نداشتیم (همان: 73).

نتیجه‏گیری‏

از آن چه ذکر شد، امور ذیل استفاده می‏شود:
1. کار در نگاه دین، در گسترة هستی جاری است و شخص با کار با مجموعة عالم هستی و خالق آن هماهنگ می شود.
2. هر نوع کار حلال مطلوب است؛ گرچه برخی از کارها و فعّالیت های اقتصادی به جهت اهمیّت آن در متون دینی مورد ترغیب بیشتر قرار گرفته است.
3. اولیای الاهی به انواع کارها مثل کارگری، خیاطی، زره‏بافی، صنعتگری، تجارت، کشاورزی، می‏پرداختند و کار را فضیلت انسانی وعبادت الاهی می‏دانستند.
4. اعتقادات اسلامی، ترغیب‏کنندة فعّالیت اقتصادی است و چون دنیا مزرعه آخرت و از بهترین اعمال صالح، کسب درآمد حلال است، با کار آخرت شخص و ارزش انسانی او تضمین می‏شود.
5. اخلاقیات دینی هیچ گونه تنافی با تلاش اقتصادی ندارد و عواملی همچون زهد و قناعت مصرف را متعادل می‏کند، نه آن که به تولید ضربه بزند؛ از این رو، این امور در جوامع در حال توسعه باعث افزایش پس‏انداز و افزایش سرمایه جهت تولید بیش تر می شود.
6. انجام بسیاری از فضایل اخلاقی مثل سخاوت، دستگیری از فقیران، صلة رحم، وقف، کمک به همنوع، نیازمند کسب درآمد بیش ازحدّ نیاز و صرف آن در موارد پیشین است. بدون کار نمی‏توان به فضایل اخلاقی دست یافت.
7. کار اقتصادی به علل گوناگون مورد رغبت مسلمان است. تأمین معاش، رفع احتیاج اجتماع، عزّت نفس، رشد عقلانی، سلامت‏جسم، زدودن چهرة زشت فقر، گسترش اخلاق و نابودی مفاسد اجتماعی، حفظ دین و کسب ثواب آخرتی به همراه مطلوبیت کار، مؤمن رابه کار ترغیب می‏کند.
8. گسترش فرهنگ دینی دربارة کار زمینة تلاش همه‏جانبة افراد برای رشد اقتصادی را فراهم می‏کند و افراد توجّه جدّی به نفس کاردارند تا نوع آن؛ بنابراین خواهند کوشید بیکاری را به هر صورت از خود دور سازند و هر کار حلالی را عزیز داشته، به بیکاری ترجیح‏ دهند.
9. حاکمیت فرهنگ دینی، اثر مثبت بر بهره‏وری نیروی کار و کاهش هزینه‏های اضافی مثل اسراف منابع، و اتلاف وقت دارد و روابط انسانی در بازار کار را بهبود می‏بخشد (رضایی، 1377: 2226).
10. کار اقتصادی پیوند دنیا و آخرت است و با آن می‏توان حسنه در دنیا و آخرت را کسب کرد.

منابع‏ و مأخذ

1. قرآن مجید.

أ. فارسی‏:

1. امام‏خمینی، سیدروح‏اللَّه: چهل حدیث، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام‏خمینی، 1372 ش.
2. : صحیفه امام، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام‏خمینی، 1379ش.
3. حسینی، سیدرضا: سیرة اقتصادی امام ‏علی‏علیه السلام، دانشنامه امام علی‏علیه السلام، ج7، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشة ‏اسلامی، 1380 ش.
4. درّداری، ن. مدیریت ژاپنی، تهران، مؤسّسة خدمات فرهنگی رسا، 1373 ش.
5. رضایی، مجید: عرضه نیروی کار بر مبنای اصول حاکم بر بازار کار اسلامی (پایان‏نامه) قم، دانشگاه مفید، 1377ش.
6. : زهد و قناعت در منظر و سیرة امیرمؤمنان‏علیه السلام، دانشنامه امام علیعلیه السلام، ج 7، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه‏اسلامی، 1380 ش.
7. رودنسون، ماکسیم: اسلام و سرمایه‏داری، محسن ثلاثی، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، 1358 ش.
8. عنایت، حمید: دین و دنیا آمده در: «جهانی از خود بیگانه»، تهران، فرمند، 1353ش.
9. غنی‏نژاد اهری، موسی: مقدمه‏ای بر معرفت‏شناسی علم اقتصاد، تهران، مؤسّسة عالی پژوهش در برنامه‏ریزی و توسعه، 1376 ش.
10. مطهری، مرتضی: انسان و سرنوشت، قم، انتشارات صدرا، 1345 ش.
11. : بیست گفتار، قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1359 ش.
12. : حق و باطل، قم، انتشارات صدرا، 1365ش.
13. : سیری در نهج‏البلاغه، قم، انتشارات صدرا، 1354 ش.
: قیام و انقلاب مهدی از دیدگاه فلسفة تاریخ، انتشارات اسلامی، 1361 ش.
2. مهدوی‏زادگان، داوود: اسلام و سنّت وبری، قم، مؤسسه فرهنگی طه، 1378ش.
3. ولایی، عیسی: کار در منابع اسلامی، تهران، مؤسسه کار و تأمین اجتماعی، 1378ش.
4. وبر، ماکس: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‏داری، عبدالکریم، رشیدیان، پریسا منوچهری کاشانی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1373ش.

ب. عربی‏

1. ابن‏ابی‏الحدید: شرح نهج‏البلاغه، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، قم، منشورات مکتبة آیةاللَّه العظمی المرعشی‏النجفی، 1404 ق.
2. الجزری، ابوالحسن علی بن محمد بن‏الاثیر: اسدالغابة فی معرفة الصحابه، دارالشعب، 1970 م.
3. الحرّالعاملی، محمدبن‏الحسن: وسائل‏الشیعة الی تحصیل مسائل‏الشریعه، 20 جلد، تهران، مکتبةالاسلامیة، 1383ق.
4. الحکیمی، محمدرضا، محمد، علی: الحیاة، تهران، نشر الثقافةالإسلامیة، 1408 ق.
5. الرضی، ابوالحسن: نهج‏البلاغة، «صبحی الصالح»، قم، انتشارات هجرت، 1395 ق.
6. الصدر، السیدمحمدباقر: الاسلام یقودالحیاة، بیروت، دارالتعارف للمطبوعات.
7. الصدوق، ابوجعفر محمد بن علی: التوحید، تصحیح هاشم الحسینی الطهرانی، تهران، مکتبة الصدوق، 1398 ق.
8. : معانی‏الأخبار، تصحیح علی‏اکبر الغفاری، قم، انتشارات اسلامی، 1361ش.
9. الطباطبائی، السیدمحمدحسین: الرسائل التوحیدیه، قم، مؤسسةالنشرالاسلامی، 1417 ق.
10. الطبرسی، ابوعلی الفضل بن الحسن: مجمع‏البیان فی تفسیرالقرآن، تصحیح هاشم الرسولی المحلاتی، قم، مکتبة آیةاللَّه العظمی النجفی المرعشی، 1412ق.
11. الطبرسی، ابونصر الحسن بن الفضل: مکارم‏الاخلاق، بیروت، دارصعب، 1401 ق.
12. القرضاوی، یوسف: دورالقیم و الاخلاق فی الاقتصادالاسلامی، بیروت، مؤسسةالرسالة، 1417 ق.
13. الکلینی، ابوجعفر محمد بن یعقوب: الکافی، تصحیح علی‏اکبر غفاری، تهران، دارالکتب الاسلامیة، 1362 ش.
14. المجلسی، محمدباقر: بحارالانوار، تهران، مکتبةالاسلامیة، 1374 ش.
15. المفید، محمدبن محمد بن النعمان: کتاب الأمالی، قم، منشورات جماعة المدرسین فی الحوزة العلمیة، 1403 ق.
16. النوری، میرزا حسین، مستدرک‏الوسایل و مستنبط المسائل، قم، مؤسسة آل‏البیت‏علیهم‏السلام لاحیاءالتراث، 1407ق.
17. الهندی، علی‏المتقی، کنزالعمال فی سنن الاقوال و الافعال، بیروت، مؤسسةالرسالة، 1409 ق.

پی نوشت :

* عضو هیئت علمی دانشگاه مفید.
 
شنبه 1 مهر 1391  11:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

تحلیلی بر عدالت اقتصادی از منظر قرآن

دریافت فایل pdf

 

مصارف فیء در قرآن

دریافت فایل pdf

 

شنبه 1 مهر 1391  11:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

خودشناسى درون مايه وجدان كارى

خودشناسى درون مايه وجدان كارى

على اكبر بخشى

:در اين مقاله نخست مفاهيم، موضوعات و مفروضاتى كه مبانى نگرشى و اصول اساسى پيام مقاله و تحليل مسأله را تشكيل مى دهد، تبيين مى گردد و سپس بانگاهى به نقطه عطف و مركزثقل فرايند مذكور، بحثى بنيادى ارائه مى شود و از آنجا براى يافتن راه حل نهايى مسأله و پاسخ به پرسش اساسى تلاش مى گردد.

مقدمه

فاقم وجهك للدين حنيفاً فطرة الله التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكنّ اكثر الناس لايعلمون«حق گرايانه روى خود را به سوى دين كن، همان كه سرشت خدايى است،كه مردم را به آن سرشته است كه هيچ تغييرى در خلقت خدا نيست. اين است آيين استوار حق ولكن اكثر مردم از اين حقيقت آگاه نيستند.»(روم:30)
چرا بسيارى از كاركنان و مديران سازمان‌ها، در عين برخوردارى از صفات پسنديده فراوان، خوب كار نمى كنند و گاه مشكل مى آفرينند؟ چرا از انبوه سرمايه ها، امكانات، نيروها، استعدادها و عمر خود به گونه اى نامنظم و غير مؤثر بهره بردارى مى كنند؟ چرا پايبندى به وظيفه و نقش سازمانى نزد آنها مفهوم نداشته، در عين تراكم نيروى كار، بسيارى از كارها زمين مى ماند؟ و خلاصه، چرا روحيه و نشاط، هدفدارى و مسئوليت، اطمينان و لذت، امنيت و رضايت، كيفيت و معنويت و جديت و موفقيت; جاى خود را به بي‌حالى و كسالت، نااميدى و سرخوردگى، سرگردانى و غفلت، دو دلى و اضطراب، فشار و ملامت و شعار و ماديت مى دهد؟
اين مسأله چه علل يا عواملى دارد؟ محيطى، سازمانى، انسانى يا شغلى؟
آيا اين عوامل بصورت سلسله مراتبى آشكار مى شوند يا همه در عرض يكديگر و به يك اندازه امكان بروز دارند؟ با فرض تشخيص علت مسأله، چگونه مى توان وضعيت مطلوب را در سازمان و افراد به گـونه‌اى تحكيم بخشيد كه از پويايى، زايندگى و اثر بخشى در درازمدت برخوردار بوده، پشتوانه اى نيـرومند براى نيل به اهداف گردد؟
در اين مقاله، به آن سلسله مراتب و ويژگي‌هاى آن و يا چگونگى طراحى فرايند شكل گيرى و دخالت عوامل متعدد، پرداخته نمى شود. بلكه نخست مفاهيم، موضوعات و مفروضاتى كه مبانى نگرشى و اصول اساسى پيام مقاله و تحليل مسأله را تشكيل مى دهد، تبيين مى گردد و سپس بانگاهى به نقطه عطف و مركزثقل فرايند مذكور، بحثى بنيادى ارائه مى شود و از آنجا براى يافتن راه حل نهايى مسأله و پاسخ به پرسش اساسى تلاش مى گردد.
در اينجا توجه به اين نكته ضرورى مى نمايد كه ماهيت موضوع مورد بررسى ما، با مسائل انسان شناسى، فلسفه اخلاق، روانشناسى، روانشناسى اجتماعى، روان درمانى، جامعه شناسى و اقتصاد، ارتباطى نزديك دارد. از اين‌رو، يافتن راه‌هاى عملى حاكميت و اشاعه فرهنگ وجدان كارى و انضباط اجتماعى، مستلزم مطالعات ريشه اى و همه جانبه و همكاري‌هاى گسترده است وبر پژوهشگران، مؤلفان و مجامع علمى است كه به حركتى كه در اين راستا آغاز كرده اند شتاب بخشند و همواره در اين انديشه باشند كه چگونه مى توان پاسخى در خور به اين خطاب رساى رهبر معظم انقلاب تقديم نمود: «دست اندركاران امور فرهنگى، برنامه ريزان، مبلغين و نويسندگان بايد در ترويج اين دو اصل مهم در جامعه تلاش كنند.»1

انسان

انسان در بعد ادراك و كشف خود و جهان، از نيروى "عقل و وجدان" و در بعد انگيزه ها، از "جاذبه هاى معنوى" نيز برخوردار است.

وجدان (ضمير)2

وجدان،امرى فطرى ويكى از مراتب روح يا بعد ملكوتى انسان است. اين مفهوم خود داراى مراتبى بوده، برحسب هرمرتبه،بصورت مطلق يا اضافه بكار مى رود.3 وجدان، كه از آن به وجدان روانشناسى، وجدان عقلايى، وجدان نوعى، وجدان فطرى، خودِ انسان يا منِ ملكوتى نيز تعبيرمى گردد،عبارت است از "استعداد آدمى نسبت به تمييز خير و شر".
ايدئولوژى عام و انسانى مانند ايدئولوژى اسلامى، نوعى شناخت از انسان دارد كه از آن به فطرت تعبير مى شود. از نظر اسلام; انسان در جريان خلقت، مقدم بر تأثير عوامل تاريخى و عوامل اجتماعى، داراى بعد وجودى خاص شده و استعدادهاى والا كه او را از حيوان متمايز مى كند و به او هويت مى بخشد، به او داده شده است. طبق اين نظر انسان در متن خلقت از نوعى "شعور و وجدان نوعى" كه در همه انسان‌ها وجود دارد بهره مند شده و همان "وجدان فطرى" به او تعين نوعى و صلاحيت دعوت، مخاطب واقع شدن، حركت و جنبش داده است. اين ايدئولوژى ها با تكيه به وجدان فطرى مشخص نوع انسان، دعوت خود را آغاز مى كنند و حركت مى آفرينند.4
انسان در مرتبه اى از وجود، داراى "من طبيعى" و "مُلكى" است و در مرتبه اى ديگر داراى "من ملكوتى"; يعنى همان كه در قرآن از آن به «نفخت فيه من روحـى(حجر:29)» تعبير شده است. وجدان عمومى همين "خود" است كه از آن به خود ملكوتى تعبير مى شود و درست در مقابل آن، خودِ شخصى (فردى، نفسانى) قرار دارد. اسلام در مبانى و اصول تربيتى و اخلاقى خود "وجدان عمومى" را اصل شمرده و با "خود نفسانى" مبارزه مى كند. منظور از وجدان عمومى فقط دوست داشتن همه انسانها نيست بلكه بالاتر از آن، دوست داشتن همه اشياء و در عين حال، برداشتن موانع در عمل و در مسير تكامل است.5
قرآن "ضمير" انسانى را به عنوان يك منبع معرفت ويژه نام مى برد. از نظر قرآن، سراسر خلقت، آيات الهى و علائم و نشانه هايى براى كشف حقيقت است. قرآن از جهان خارج انسان، به "آفاق" و از جهان درون انسان، به "انفس" تعبير مى كند(فصلت:53) و از اين راه اهميت ويژه ضمير انسانى را گوشزد مى نمايد. اصطلاح آفاق و انفس در ادبيات اسلامى از همين جا پديد آمده است.

جاذبه هاى معنوى

از نظر اسلام، انسان موجودى است كه ميل دارد آزاد و رها باشد و هر كارى كه مى خواهد انجام دهد;(قيامت:5) ولى از سوى ديگر، جاذبه هاى معنوى به انسان اين امكان را مى دهد كه دايره فعاليتش را از حدود ماديات توسعه دهد و تا افق عالى معنويات بكشاند. اصول انگيزه هاى معنوى عبارت است از: علم طلبى، خير اخلاقى، زيبايى دوستى و خداجويى (خداپرستى).6
ازنظرقرآن،انسان از آن جهت كه انسان است، جز يك كشش درونى ويژه براى حركت در مسير فطرى خويش ندارد و آن انگيزه خداجويى و حركت دائمى بسوى اوست: «انا لله و انااليه راجعون» (بقره:156) و همين جاذبه است كه آدمى را به مقام لقاء الهى مى رساند: «ياايها الانسان انك كادح الى ربك كدحاً فملاقيه.»7 براساس اين نگرش گونه هاى مختلف انگيزه هاى والاى بشرى از قبيل عدالت، حق، صدق، كرامت،زيبايى وجاودانگى و نفرت داشتن از ظلم، باطل، كذب، پستى، زشتى و نيستى، همه در راستاى انگيزه "خدا دوستى" ديده مى شود.8

ارزشها و ضد ارزشها

از نظر قرآن، انسان موجودى است برگزيده از طرف خداوند;(طه: 122) خليفه و جانشين او در زمين;(بقره: 30) نيمه ملكوتى و نيمه مادى; (انعام:165) داراى فطرتى خدا آشنا;(سجده:9)آزاد، مستقل، امانتدار خدا و مسئول خويشتن و جهان;(اعراف:172) مسلط بر طبيعت و زمين و آسمان;(احزاب:73)ملهم به خير و شر;(شمس:7)وجودش از ضعف و ناتوانى آغاز مى شود و به سوى قوت و كمال سير مى كند و بالا مى رود، امّا جز در بارگاه الهى و جز با ياد او آرام نمى گيرد;(رعد:28) ظرفيت علمى و عمليش نامحدود است;(بقره:31) از شرافت و كرامت ذاتى برخوردار است;(اسراء:7)احياناً انگيزه هايش هيچگونه رنگ مادى و طبيعى ندارد;(فجر:28)حق بهره گيرى مشروع از نعمتهاى خدا به او داده شده است، ولى در برابر خداى خودش وظيفه دار است. او براى عبادت آفريده شده،(ذاريات:56)فقط با ياد و پرستش او خود را مى يابد و اگر خداى خويش را فراموش كند، خود را فراموش مى كند و نمى داند كه كيست، براى چيست و چه بايد بكند و كجا بايد برود.(حشر:18) او همينكه از اين جهان برود و پرده تن كه حجاب چهره جان است دور افكنده شود، بسى حقايق پوشيده بر وى آشكار مى گردد.(ق: 22)
در عين حال، همين موجود، در قرآن، مورد بزرگترين نكوهشها و ملامتها قرار گرفته است: «او بسيار ستمگر و بسيار نادان است.»،«او نسبت به پروردگارش بسيار ناسپاس است»، «او آنگاه كه خود را مستغنى مى بيند طغيان مى كند.»،«او عجول و شتابگر است.»،«او تنگ چشم و ممسك است.» ، «او مجادله گرترين مخلوق است.»،«او حريص آفريده شده است.» ، «اگر بدى به او رسد، جزع كننده است و اگر نعمت به او رسد، بخل كننده است.»(احزاب:72)
از نظر قرآن، انسان ممدوح، انسان با ايمان و انسان مذموم، انسان فاقد ايمان است.9(اعراف:179)

وجدان اخلاقى

وجدان اخلاقى همان وجدان عقلائى است ولى در مرتبه اى بالاتر; يعنى علاوه بر تمييز خير و شر و نظارت بر اعمال، داراى ويژگى "گرايش به خوبى" و "نفرت از بدى" است. ]به عبارت ديگر، وجدان (حس) اخلاقى، استعداد آدمى است نسبت به تمييز خير و شر و گرايش طبيعى او به سوى خير و گريز از شر[ اين صفت فطرى در مرحله معينى از رشد و تحول بروز مى كند و در واقع از عقل و ساير قواى نفسانى متمايز و مستقل نيست و احكام آن همان ادراكات و احكام عملى عقل است كه آن نيز مستقل از ادراكات و احكام نظرى عقل نيست.10
استاد شهيد مرتضى مطهرى، [پس از نقد نظر دوركيم ـ مبنى بر اينكه انسان دو "من" مستقل و جدا از هم به نامهاى "وجدان جمعى" و "وجدان فردى" دارد ـ ]مراتب وجدان را اينگونه توضيح مى دهد: قرآن مى گويد: "نفس اماره" ، "نفس لوامه" ، "نفس مطمئنه". فلاسفه اين مورد را مى گويند: "وحدت در كثرت، كثرت در وحدت"; يعنى اينگونه نيست كه انسان چند "خود" داشته باشد و هر كدام كارى خاص كند، بلكه نفس انسان اگر در حد پايين پايين كار كند، آنجا كه تحت فرمان عقل نيست، "نفس اماره" ناميده مى شود. همين نفس در درجه بالاتر و با هوشيارى بيشتر، "نفس لوامه" كه خودش خودش را ملامت مى كند. در آن واحد، خودش هم قاضى مى شود، هم مدعى و هم مدعى عليه و عليه خودش حكم صادر مى كند. محاسبة النفس معنايش همين است: «لااقسم بيوم القيامة و لا اقسم بالنفس اللوامة»(قيامت:1 و 2) و در درجه بالاتر، "نفس مطمئنه" نام مى گيرد: «يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى»(فجر: 27). اينكه نفس در كدام مرتبه باشد، مربوط به اين است كه در چه درجه اى از توجه و آگاهى و تذكر و صفا و نبودن حجابها و داشتن ايمان و يقين بيشتر باشد.11 وجدان، هرچه در مرتبه نيرومندترى باشد به همان نسبت صاحب خود را از شخصيت والاتر و نفوذ عميقتر و پايدارتر برخوردار مى سازد.
كنت بلانكارد مى گويد: «در اندرون هر يك از ما، دنياى ساكت و آرامى هست كه خودِ واقعى ما در آن زندگى مى كند و صلاح ما را بخوبى تشخصى مى دهد. در سكوت و آرامش اين دنياست كه مى توانيم شاهد رفتار خود باشيم; خود را ارزيابى كنيم و به طرح برنامه هاى آتى خود بنشينيم. اگر چنين فرصتهايى را از كف بدهيم، در جهتى گام برداشته ايم كه ما را از اهداف، ارزشها و رسالتمان در زندگى دور مى كند.12
از اينجا نقش شگرف "وجدان اخلاقى" در شكل گيرى و تحول شخصيت آدمى به خوبى روشن مى گردد; به گونه اى كه گفته شده: «شخصيت بدون وجدان بههيچ پايه و اساس منطقى متكى نمى باشد.»13 و از اينروست كه بزرگان دين گفته اند: «آن كس كه در قلب خود واعظى براى خود ندارد، موعظه موعظه كنندگان، فايده اى به حالش نمى بخشد.»14
آلبرسوئر نيز مى گويد: «اگر در نهاد انسان ميل به كمال وجود نداشت و گرايش نسبت به حياتى سرشارتر و والاتر در كار نبود; به عبارت موجزتر، اگر ما داراى غريزه اخلاقى نبوديم، اين احساسات اخلاقى (اجزاء و عوامل عاطفى) و اين تصورات اخلاقى (اجزاء و عوامل عقلانى) توجيه ناشدنى بود. پس ريشه و اساس اخلاقيت را در همين ميل به "كمال" و نياز عميق و شگرف انسان به سوى "تعالى" بايد جستجو كرد.»15

خودشناسى ريشه الهامات اخلاقى16

وقتى مى خواهند انسان را به اخلاق حسنه (ارزشهاى عالى انسانى) سوق دهند، او را به يك نوع درون نگرى متوجه مى كنند كه خودت را، آن خود عقلانى را، آن حقيقت وجودى خودت را با درون نگرى كشف كن، آنگاه احساس مى كنى كه شرافت خودت را دريافته اى ... يعنى احساس مى كند كه پستى و دنائت، دروغگويى، نفاق و فحشاء با اين جوهر عالى سازگار نيست. اين است كه انسان با توجه به نفس، الهامات اخلاقى را دريافت مى كند و همان درك "خود" كافى است براى اين دستور كه انسان اين كار را بايد بكند و آن كار را نبايد بكند. و اين است معنى «و نفس و ماسويها، فالهمها فجورها و تقويها، قد افلح من زكيها و قدخاب من دسيها.»17
بنابراين خودشناسى يعنى اينكه انسان به مقام واقعى خويش در عالم وجود پى برده، نيروها و ارزشهاى فراوان خود را ـ كه به آنها اشاره شد ـ بهخوبى درك كند. در همين راستا، قرآن كوشا است كه انسان خود را كشف كند. اين «خود»، همان چيزى است كه "روح الهى"(سجده:9) ناميده مى شود. با شناختن خود است كه احساس تعالى مى كند و خويشتن را از تن دادن به پستيها برتر مى شمارد; به قداست خويش پى مى برد; مقدسات اخلاقى و اجتماعى برايش معنى و ارزش پيدا مى كند. انسان با شناختن خود و نيروها و انگيزه هاى درونى خويش است كه درك مى كند هر اندازه تسليم اميال پست خود شود، به حالت زبونى در آمده، سرنوشتش در دست نيروهاى خارجى قرار مى گيرد و اگر از دو نيروى درونى (عقل و اراده)، استفاده كند، مى تواند بر همه ميلها حكومت كند و با تسلط بر خود مالك خويشتن مى شود و شخصيتش استحكام يافته و به ارزشمندترين نوع آزادى يعنى "آزادى معنوى" كه هدف اصلى تربيت اسلامى است، دست مى يابد. در اينجا، نقش "اراده" به عنوان اساسى ترين عامل تأثيرگذار در شخصيت انسان اين است كه با در اختيار گرفتن همه ميلها، ضد ميلها و خوف و ترسها، به عقل مى گويد: محاسبه كن، ببين در مجموع، سعادت و مصلحت چه اقتضا مى كند، هر چه را كه مصلحت اقتضا مى كند بگو، اجرايش با من. "تكليف" و "انتخاب" نيز از همينجا ناشى مى شود; به علاوه كه انسان به حكم برگزيده شدن از سوى ذى صلاحيت ترين مقام هستى، مانند هر برگزيده ديگر از طرف او رسالت دارد و در پيشگاه او مسئوليت.(احزاب:72)
اينكه اسلام عنايت خاصى دارد كه انسان خود را بشناسد، براى اين است كه به مقام والايى كه شايسته اوست برسد. "علم" و "ايمان" دو نيرويى هستند كه در اين راه، انسان را يارى مى كنند; ولى از دو جهت، متفاوت عمل مى كنند: نخست آنكه علم، انسان را توانمند مى كند كه هر گونه "بخواهد" آينده را همانگونه بسازد; ولى ايمان انسان را به سوى اينكه خود و آينده را "چگونه" بسازد كه براى خويش و جامعه بهتر باشد، مى كشاند; به عبارت ديگر، به خواست انسان جهت داده، معنويات را نيز جزء خواستها قرار مى دهد. و دوم آنكه: گرچه علم سعى دارد مانند ايمان، انسان را به خودآگاهى برساند، اما خودآگاهى هايى كه علم مى دهد، مرده و بى جان است و شور در دلها نمى افكند و نيروهاى خفته انسان را بيدار نمى كند; در حاليكه خودآگاهى ايمانى، "خودواقعى" انسان را به يادش مى آورد; غفلت را از او مى زدايد; آتش به جانش مى افكند و سراسر وجودش را مشتعل ساخته، او را دردمند و دردآشنا مى سازد. دعوت به خودآگاهى و اينكه: «خود را بشناس تا خداى خويش را بشناسى»18 و «خداى خويش را فراموش مكن كه خودت را فراموش مى كنى»،(حشر:19)سرلوحه تعليمات مذهب است و اصولاً تمام تأسيسات تربيتى، مكتبهاى اخلاقى و تعليمات دينى و مذهبى، براى راهنمايى انسان است كه آينده خودش را "چگونه" شكل بدهد: «انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفورا.»(دهر:3)

ضمانت اجراى احكام وجدان اخلاقى

چنانچه اشاره شد، آگاهى، تذكر، صفاى باطن، ايمان و يقين; ضامن اجراى احكام و قوانين وجدان اخلاقى است و هر چه شخص درجه بالاترى از اين صفات متعالى را دارا باشد، تعهد بالاترى در انجام احكام وجدان اخلاقى از خود نشان مى دهد. مجازات و مكافاتهاى خود وجدان نيز، نقش مهمى ايفا مى كند; يعنى با مجازات و مكافاتهاى درونى، پشتيبان محكمى براى رعايت احكامش مى باشد و چون خود مرتبه اى از روح است و روح، بُعدِ اصلى انسان محسوب مى شود، مجازات و مكافاتهاى آن نيز نسبت به پاداش و تنبيه هاى بدنى و اجتماعى، از امتياز ويژه اى برخوردار است; و آن ويژگى، درونى و واقعى بودن، در مقابل خارجى و غير واقعى بودن است.
جلوه هاى مهم مجازاتها و مكافاتهاى درونى وجدان اخلاقى عبارت است از: ندامت و سرزنش،(قيامت:1و2) سرور باطنى و رضاى خاطر(فجر:27)و آرامش ضمير.(قيامت:1و2)

كار از نظر اسلام

در اسلام بيكارى و تنبلى مذموم است و كار امرى مقدس19 و وظيفه اى اجتماعى20 شمرده مى شود; وظيفه اجتماعى است از اين نظر كه فرد با انجام كار در واقع بخشى از حقى كه اجتماع بر گردن او دارد ادا مى نمايد; و امر مقدس است از اين جهت كه خداوند آن را دوست داشته، در تربيت انسان تأثير بسزايى دارد، به گونه اى كه نقش آن در سازندگى از هر عامل ديگرى اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. كار مثبت علاوه بر اينكه مانع انفجار عملى انسان توسط گناه مى شود، مانع افكار و وساوس و خيالات شيطانى نيز مى گردد. انسان با كاركردن رابطه علت و معلولى بين پديده ها و قوانين هستى را لمس كرده، فكرى منظم و منطقى مى يابد; همچنين با كار تجربه كسب كرده، به دانش خود نيز مى افزايد. كار به روح، صفا و به دل نرمى و خشوع مى دهد و جلوى قساوت قلب را مى گيرد. انسان در اثر كار، بويژه اگر مقرون به ابتكار و برآوردن نياز ديگران باشد، احساس شخصيت مى كند. انسان به موجب كار اعتماد به نفس و آزاد زندگى كردن و زيربار منّت كسى نرفتن را مى آموزد. در مجموع، كار در عين اينكه معلول فكر و روح و خيال و دل و جسم آدمى است; سازنده خيال، سازنده عقل و فكر، سازنده دل و قلب و بطور كلى سازنده و تربيت كننده انسان است.21 حضرت على(عليه السلام) مى فرمايد: «العمل العمل، ثم النهاية النهاية والاستقامة الاستقامة ثم الصبر الصبر والورع الورع»: «كار كنيد كار كنيد، پس آنرا بپايان برسانيد بپايان برسانيد و ثابت قدم و استوار باشيد، استوار باشيد، پس شكيبايى گزينيد شكيبايى گزينيد، بپرهيزيد بپرهيزيد».
از جهت ديگر، از نظر اسلام هر كسى در گرو كارهاى خويش است و با هر عملى كه انجام مى دهد اندوخته اى براى خود تهيه كرده، حال و آينده خود را مى سازد. قرآن كريم مى فرمايد: «من عمل صالحاً فلا نفسهم يمهدون». «كل امرىء بما كسب رهين»، «كل نفس بما كسبت رهينة»، «و ان ليس للانسان الا ما سعى»، «فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره»، «الذى خلق الموت والحياة ليبلوكم ايكم احسن عملاً» (روم:44). نيز پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)مى فرمايد:
«والعمل كنز والدنيا معدن»،(بحار: ج77، ص 185) «لاينال ما عندالله الا بالعمل»،(همان، ج2، ص29)، و امام حسن مجتبى(عليه السلام)مى فرمايد: «اعمل لدنيـاك كانك تعيش ابداً و اعمـل لاخـرتك كانك تموت غدا». (همان، ج44، ص 139)
از نظر اسلام، كار آنگاه ارزش مى يابد كه با "نيت" انجام پذيرد و در نيت كه اساس عبادت شمرده مى شود، دو ركن وجود دارد: اول اينكه عمل با قصد و آگاهى و حالت توجه به هدف انجام پذيرد و دوم داشتن انگيزه الهى.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «لا قول ولا عمل الابنية»، «نية المؤمن خير من عمله و نية الكافر شر من عمله و كل يعمل على نيته»،نيز قرآن كريم مى فرمايد: «قل كل يعمل على شاكلته»22.

انضباط كارى

انضباط در فرهنگ لغت، مترادف با مفهومهايى نظير: نظم، انتظام، ترتيب، درستى، كنترل، عدم هرج و مرج، خوب نگه داشته شدن، سامان پذيرى، آراستگى، پيروى از دستورات نظامى و پيروى از مقررات مدرسه، آورده شده است.
واضح است كه منظور از انضباط در اينجا، نوع منفى آن، كه از طريق اعمال شديد كنترل و تنبيه بوجود مى آيد و آن را حكومت كردن از راه ايجاد ترس نيز ناميده اند، نيست، بلكه از بيانات مقام معظم رهبرى پيرامون شاخصهاى انضباط اجتماعى23 و از آنچه در علوم رفتارى براى ايجاد حس انضباط در كاركنان به كمك خودشان ارائه گرديده و نيز مفاهيمى كه نخست ذكر شد، مى توان نيتجه گرفت كه انضباط كارى عبارت است از ويژگى رفتارى كه باعث بوجود آمدن و استمرار نظم و انجام درست نقش و وظيفه سازمانى افراد طبق معيارهاى از پيش تعيين شده گردد; بگونه اى كه افراد از تخلف پرهيز كرده، به آداب و عادتهاى صحيح خو گرفته و به رعايت قوانين و مقررات و حدود الهى عشق بورزند. در پاسخ به اين پرسش كه چگونه مى توان به اين هدف دست يافت، گفته شده است بايد «با تربيت صحيح و ايجاد ارزشهاى خاص اخلاقى، وجدان كار و حس انجام وظيفه را در كاركنان بوجود آورد. طبعاً زمانى كه اين حس در وجود انسان پيدا شود، قوانين و مقررات، به دلخواه دنبال مى شود.»24
بنابراين، گرچه تدوين مقررات و آيين نامه هاى انضباطى توسط بخش پرسنلى ونظارت وبرقرارى آن توسط مديران و سرپرستان اجرايى و امور پرسنلى، انجام مى گيرد، ولى راه اصلى ايجاد انضباط كارى و ضمانت اجراى آيين نامه هاى مذكور، عبور از مرز حاكميت وجدان كارى است. از اينجا ارتباط بين انضباط كارى و وجدان كارى و علت اينكه در اين مقاله بطور گسترده فقط به وجدان كارى پرداخته شده، نيز روشن مى گردد. بنابراين، در راستاى تحقق وجدان كارى، برقرارى يك سيستم انضباطى مثبت با ويژگيهاى زير نيز لازم به نظر مى رسد:
1ـ مديران و سرپرستان خود در درك و رعايت ضوابط و مقررات الگو و نمونه باشند.
2ـ در سالم سازى و بهسازى محيط كارى و فراهم كردن زمينه رعايت مقررات و ايجاد عوامل بازدارنده از تخلف، نهايت سعى خود را بنمايند.
3ـ با ايجاد شبكه هاى ارتباطى مناسب از طريق برقرارى سيستم صحيح ارتباطات، حيطه وظايف، استانداردها، انتظارات مديريت و مفهوم مقررات مربوطه را به كاركنان آموزش داده، آنها را توجيه نمايند.
4ـ واحد پرسنلى سازمان براى تهيه و تنظيم آيين نامه هاى انضباطى سازمان، از متخصصين امور پرسنلى، جامعه شناسى و روانشناسى كمك بگيرد.
5ـ در انجام اين امر، ويژگيهاى كاركنان، محيط و كار را در نظر گرفته، از استفاده نابجا و عجولانه از مدلهاى خارجى پرهيز نمايند.
6ـ سرپرستان براى برقرارى انضباط مؤثر از موضوعات زير غفلت نكنند:
روشن ساختن خط مشى كلى خود; صادركردن دستورات صحيح و منطقى; اعلام خواسته ها از طريق ارتباط; اجراى قدرتمندانه مقررات انضباطى و تداوم آن; برداشت مثبت از كاركنان; مد نظر قراردادن شرايط خطا و خطاكار; هدف قراردادن اصلاح و تربيت نه تنبيه; عدم دخالت در زندگى خصوصى ديگران و... .25

وجدان كارى

بر اساس آنچه گذشت، مى توان گفت: وجدان كارى عبارت است از حس اخلاقى كه كار خوب و تمام را از كار ناپسند و ناقص تمييز داده، به انجام آن گرايش داشته و از انجام اين پرهيز مى كند. به بيان ديگر: وجدان كارى آن مربى درونى است كه نقش خود را از لحظه شروع كار تا پايان آن با انجام نه وظيفه به صورت زير ايفا مى كند:
1ـ آگاهانه كار خوب را تشخيص داده، آن را معرفى مى كند. 2ـ قصد از انجام آن را پاكيزه مى سازد، 3ـ فرد را به انجام آن بر مى انگيزد. 4ـ براى انجام درست آن با خود پيمان مى بندد. 5ـ بر كار نظارت داشته، با مراقبت، آن را كنترل مى نمايد(قيامت:14). 6ـ با بازرسى كار انجام شده، نقش حسابرس خبره را ايفا مى كند26. 7ـ در اين صحنه، قدرتمندانه به قضاوت و داورى نشسته، قاطعانه حكم نهايى را صادر مى كند. 8ـ در صورت مشاهده اشتباه خود را ملامت و در صورت تخلف شديد خود را تنبيه كرده و در صورت درستى كار به خودش پاداش مى دهد. 9ـ در تمامى مراحل، خود را از گزند دشمن داخلى (خودنفسانى) در امان نگه مى دارد.
اگر بخواهيم اين مفهوم را در حيطه وظايف سازمانى معنا كنيم، مى گوئيم: "وجدان كارى" در سازمان عبارت است از حس اخلاقى درست و تمام انجام دادن وظيفه سازمانى. از اينجا تفاوت مفهوم "وجدان كارى" با مفاهيم متداولى از قبيل "اخلاق كار" و "اخلاق حرفه اى" روشن مى شود; يعنى نمى توان گفت: رعايت اصول و ضوابط و قوانين كار، سخت كوشى و تلاش مداوم27 و حتى تعهد داشتن نسبت به انجام وظيفه سازمانى، چنانچه به قيمت ناديده گرفتن برخى حقايق و پايمال كردن ارزشهاى واقعى باشد، نشان دهنده وجود وجدان كارى در سازمان است. بلكه اگر فرد، حقوق كار و افراد ذى ربط را به طور طبيعى و به حكم وجدانى ـ و نه به خاطر الزامات قانونى و نظارت اجتماعى و پاداش و تنبيه هاى خارجى ـ رعايت كرد گفته مى شود: شخص داراى وجدان كارى است. بنابراين، "انضباط و وجدان كارى" در ارتباط با مفاهيم ارزشى، جهان بينى و فرهنگ اسلامى ملاحظه مى شود و تنها در اين صورت است كه هم "كار" ارزش مى يابد و هم انجام دهنده آن از رشد و تعالى برخوردار مى گردد.

ايجاد انگيزه

اگر در جستجوى راهى برتر براى بالابردن سطح موفقيت و پيشرفت و نيل به اهداف سازمانى هستيم و بررسى روشهاى ايجاد انضباط و وجدان كارى را به عنوان راهى براى نيل به آن هدف انتخاب كرده ايم، نخست بايد بدانيم كه كشف روشهاى بهينه، مؤثر و بادوام، در گرو پى بردن به ريشه ها و سررشته هاى اساسى مسأله است.
در مقدمه، عوامل عمده اى كه ممكن است بطور مستقيم يا غير مستقيم در عملكرد ضعيف كاركنان نقش داشته باشد، يادآور شديم. در اينجا، با مرورى بر آن عوامل فراخوانده، تمهيداتى براى پاسخ به پرسشهاى مطرح شده، فراهم مى كنيم.
به طور كلى، به حسب شرائط و موارد، ممكن است يك يا مجموعه اى از عوامل مذكور، در عملكرد نامناسب فرد نقش داشته باشد; اما مشاهده مى شود كه در بيشترين و شايد در تمامى موارد، سطح نسبتاً مطلوبى از عوامل براى انجام خوب كار، وجود دارد و فقط شخص انگيزه لازم براى انجام كار را ندارد.
در اين مرحله براى به حركت درآورد فرد "بى انگيزه"، دو راه وجود دارد:
1) علل فقدان انگيزه (موانع) شناسايى شود تا با رفع آنها شخص حركت كند.
2) انگيزه لازم براى حركت در فرد ايجاد گردد.
در روش اول گفته مى شود: انگيزه نداشتن براى انجام وظيفه، ريشه در ضعف بنيانهاى ارزشى، نگرشى، تربيتى، سطح آگاهى، رشد شخصيتى و عوامل محيطى دارد و راه مقابله با اين موانع، ارتقاء سطح علمى، اخلاقى، عقيدتى و فرهنگى فرد و ايجاد محيط مناسب است. ولى هزينه ها و موانع هر طرح و مكانيسمى كه بخواهد از اين راه مشكل را حل كند، به مراتب بيش از مكانيسمهايى است كه بوسيله روش دوم ارائه مى شود. از اينرو، در اينجا بطور مستقيم به اين روش نمى پردازيم و فقط براى تقويت و تجهيز نتايج روش دوم، از آن سود مى جوييم و لذا مباحث خود را پيرامون روش دوم متمركز مى كنيم.

روش‌ها

در علوم رفتارى نظريات متعددى پيرامون انگيزه ها و علل رفتار و روشهاى مختلفى براى ايجاد انگيزه ارائه شده، كه بعداً به تعدادى از آنها اشاره خواهيم كرد.
بطور كلى، روشهاى نوع دوم به سه دسته تقسيم مى شوند:
1) روشهايى كه در آنها سعى مى شود با افزايش دانش مديران و كاركنان و تأثير در سيستم شناختى آنها نسبت به كار انگيزه خوب كاركردن را در آنان بوجود آورد.
2) روشهايى كه در آنها سعى مى شود با تحت تأثير قراردادن مستقيم رفتار و عملكرد شخص، انگيزه براى كار در او ايجاد گردد.
3) روشهايى كه مستقيماً به انگيزش مديران و كاركنان براى انجام مطلوب كار مى پردازد.
روشهاى دسته سوم خود به دو نوع تقسيم مى شوند:
1) راههايى كه صرفاً با تكيه بر دانش بشرى ارائه شده است; گرچه برخى از اين روشها توسط انديشمندان بزرگى ارائه گرديده كه به سهم خود به دانش بشرى كمك شايانى كرده اند; ولى از آنجا كه در آنها، به مسائل ارزشى واقعى و ويژگيهاى روانى منحصر به فرد انسان توجه نشده، راههايى ناپايدار، گاهى متناقض، نامشروع و يا ناسازگار با فطرت آدمى بنظر مى رسند.
2)راههايى كه مى توان با توجه به مبانى ارزشى اسلام و ديدگاه آن نسبت به انسان، ارائه داد.
گرچه هر يك از راههاى مذكور مى تواند براى ايجاد انضباط و وجدان كارى بگونه اى تأثير داشته باشند اما بزرگترين و بنيادى ترين روشهاى مؤثر در ايجاد وجدان كارى به مفهوم واقعى آن، فقط قسم اخير است; به عبارت ديگر واقعيتهاى ملموس و روزمره سازمانى نشان مى دهد كه سهم دخالت عامل "عدم انگيزه" در عملكرد نامطلوب كاركنان و مديران، بمراتب بيشتر از سهم ديگر عوامل فردى و عوامل مديريتى، سازمانى، شغلى و محيطى است; و از اينرو شرط تأثير و ضمانت اجراى روشهايى كه در دو دسته اول و دوم به آنها پرداخته مى شود، وجود انگيزه در مديران و كاركنان براى رعايت و پذيرش آنهاست.
بنابراين سررشته روشهاى مؤثر در حل مشكلات انسان سازمانى، "ايجاد انگيزه" لازم و مناسب جهت انجام درست كارها است; يعنى منبع مشكل آفرين در سازمان، درون خود افراد است نه خارج از آن.

شبهه

موضوعى كه در دهه هاى اخير رايج گرديده و در برخى نظريات به آن تكيه مى شود و در وهله اول به ذهن القاء مى كند كه فرهنگ غرب راه حل مشكلات اجتماعى و سازمانى و ايجاد انگيزش درونى را پيدا كرده، بگونه اى كه هم به ارزشها اعتبار مى بخشد و هم حس نوعدوستى انسانها را تقويت مى كند. اين است كه گفته مى شود در اجتماعات سازمان يافته كنونى به شناخت ارزشهاى حاكم بر جامعه و رفتار مطلوب اجتماعى تكيه شده و سعى مى شود رضايت فردى با ارزشهاى اجتماعى منطبق گردد بگونه اى كه افراد داوطلبانه بخش اعظم تلاش خود را در راههايى صرف مى كنند كه براى خود آنها و نيز ديگران مفيد است.
ولى، با دقت در اين موضوع روشن مى شود كه اولاً: ملاك و معيار حل واقعى مشكلات بشرى اعتبار بخشيدن و ملاك قراردادن ارزشهاى حاكم بر جوامع نيست بلكه راه نجات در گرو ملاك و معيار قراردادن ارزشهاى واقعى انسانى و الهى است و ثانياً: اين تلاش بظاهر نوعدوستانه در جوامع پيشرفته، در نتيجه آراسته شدن به صفات انسانى و اخلاقى نيست بلكه به اين علت است كه احساسات و تمايلات آنان تحت تأثير اجتماعى كه در آن زندگى مى كنند، آنها را به اتخاذ اين روش بظاهر بشردوستانه وادار مى سازد.
از اين روست، كه ما مى گوئيم تا زمانى كه سيستمهاى خود كنترلى، خود تنظيمى و خودكار سازى و خويشتن كارى در راستاى اعتبار بخشيدن به ارزشهاى واقعى انسانى و مكتبى نباشند، نمى توانند مشكلات پيچيده اجتماعى و سازمانى را به گونه مطلوب حل كنند و در واقع از ضمانت اجرا و انجام بى بهره اند.
از مطالب بالا روشن مى گردد كه همواره در مطالعات مربوط به وجدان كارى و بلكه هر طرح و تجويزى پيرامون انسان بايد با موشكافى برخورد كرد و از فروافتادن در دام الگوها و نظريات و روشهايى كه با مبانى اصيل اسلامى سازگار نيست در امان ماند.
اينكه مقام معظم رهبرى با اشاره به امكان وجود نظريات و تحليلهاى گوناگون نسبت به علل مسائل و معضلات جامعه، تصريح كردند كه راه حل مشكلات را بايد در وجدان كار و انضباط اجتماعى جستجو كرد، دقيقاً اين پيام را با خود دارد كه نبايد ما نيز نهايت تلاش علمى خود را صرف مطالعه، بررسى و يا اجراى شيوه ها و قالبهاى تكرارى، غير اصيل و وارداتى كنيم بلكه بايد تدابيرى انديشيد كه جامعه را بگونه اى متحول مى سازد كه در آن «افراد كار را عملى صالح، وظيفه اى حقيقى و مسئوليتى اجتماعى و سياسى و يك عبادت مى دانند.»28

ديدگاه‌ها

چنانچه اشاره شد، از قرنها پيش تاكنون، دانشمندان بسيارى به مطالعه پيرامون علل رفتار آدمى; شيوه هاى كنترل رفتار و تغيير آن; نيازها و انگيزه هاى انسان و چگونگى ارضاى آنها; عوامل موفقيت، كاميابى، سعادت، كمال و پيشرفت، پرداخته اند و در اين زمينه ها نظريه هاى گوناگونى ابراز كرده و تأليفات بسيارى به جامعه بشرى عرضه كرده اند. مرور اين نظريات به بررسى جامع مسأله مورد نظر، كمك كرده، نيز ضرورت و اهميت مطالعات بنيادى را روشن مى سازد. از اين رو، بطور فهرستوار و هر چند پراكنده، به برخى ديدگاههاى نظريه پردازان و انديشمندان و گزيده هايى از افكار آنان مى پردازيم:
ـ صدها سال پيش عقيده بر اين بود كه انسان، آزاد، صاحب اختيار، هوشمند و خردگراست و رفتار او را، انتخاب و تصميم خودش شكل مى دهد. (خردگرايى)
ـ در قرن هفدهم، "هابز"، نظريه لذت گرايى را مطرح كرد و گفت: علت اصلى رفتار، تمايل به كسب لذت و اجتناب از درد است.
ـ در قرن هفدهم و هجدهم، ديدگاه ماشين گرا پديد آمد، مبنى بر اينكه اعمال انسان از نيروهاى درونى و بيرونى ناشى مى شود كه آدمى كنترلى بر آنها ندارد.
ـ ديدگاه ماشين گرا در بعد افراطى خود، بصورت نظريه غريزه و درست در مقابل نظريه خردگرايى درآمد. بر طبق اين نظريه، انسان زير فرمان نيروهاى فطرى است كه رفتارش را تعيين مى كنند.
ـ در دهه 1920، اين انديشه شكل گرفت كه نيازهاى زيستى منشأ رفتار آدمى اند و انسان با رفتار خود سائق را كاهش داده، نياز خود را ارضا مى نمايد و به تعادل زيستى دست مى يابد. (نظريه سائقها)
ـ در دهه 1950، با روشن شدن عدم توانايى نظريه سائقها در تبيين انگيزه تمام رفتارها، به محركها و شرائط، بعنوان منبع خارجى توجه شد، از آن جمله اند نظريه پردازان يادگيرى اجتماعى كه به نقش سرمشقها در انتقال رفتارهاى خاص تأكيد مى كنند (نظريه مشوقها). در يادگيرى اجتماعى گفته مى شود رفتارها از طريق كنش متقابل با محيط و مشاهده محيط، آموخته مى شوند. مسأله خود تنظيمى و نظارت بر رفتار خود، از راه تقويت يا تنبيه خود، نيز مورد تأكيد نظريه يادگيرى اجتماعى است.29
ـ در نظريه روانكاوى فرويد گفت: انسان در رفتارش مجبور نيروهاى فطرى است. او همه عواطفى را كه از نظر وجدان اخلاقى و اجتماع، پسنديده شمرده مى شوند نيز به عاطفه جنسى برمى گرداند و مى گفت: وجدان ضوابط اخلاقى را به فرد تحميل مى كند.
ـ روانشناسانى كه به نقش انگيزش در رفتار تأكيد كردند، نظريات متعددى ارائه دادند: برخى به ايجاد انگيزه از راه دخالت در شناخت فرد تأكيد كردند و برخى از راه دخالت در رفتار فرد بدين ترتيب كه رفتار پاداش داده شده تكرار مى شود. در نظريه نيازهاى فردى به برانگيختگى از درون تأكيد مى شود و اينكه در شرائط عادى سازمان، بيشتر كاركنان، از طريق نيازهايى نظير تعلق، احترام به خويشتن، و تحقق توانايى هاى بالقوه خود برانگيخته مى شوند.30
ـ در نظريه برابرى گفته مى شود: بايد نظام پاداش عادلانه باشد تا موجب برانگيختن افراد به كار شود. چون افراد غالباً طى مقايسه با همكارانشان براى ايفاى نقش خود برانگيخته مى شوند.
ـ گفته شده است كه بالاترين حرف در مباحث انگيزش اين است كه اولاً: بايد آن انگيزش سطح بالايى از شدت را داشته باشد و ثانياً: در راستاى اهداف سازمان باشد نه شخصى.
ـ برخى براى فراهم كردن اسباب خود كنترلى سعى كرده اند عامل انگيزشى را از بيرون به درون بكشند.
ـ برخى انگيزه هاى درونى را حاصل يادگيرى دانسته اند و گفته اند در دوره هاى بعدى رشد ظاهر مى شود.
ـ راجرز در نظريه پديدار شناختى معتقد است: اساسى ترين عامل انگيزش عبارت از گرايش فطرى به خود شكوفايى است. وى، علت نفى كوشش پيگير در كار را، خرده فرهنگهايى مى داند كه به مفهوم "خير محدود" اعتقاد داشتند و باور كرده بودند كه تلاش بيشتر موجب برداشتن سهم ديگران مى شود و اين طلب حريصانه روزى محسوب شده، امرى ناپسند است.
ماكس وبر، با نفى وجود "وجدان جمعى"، ريشه هاى حاكميت اخلاق كار را در اخلاق پروتستان مبنى بر سخت كوشى مداوم و پرهيز از انباشت سرمايه مى بيند.
ـ اميل دوركيم، اخلاق كار مورد نظر وبر را، امورى كلى و قواعدى صرفاً دستورى، نابهنگام، ضعيف و بدون ضمانت اجرا و تأثير مشخص مى شمرد و با تلاش براى اثبات "وجدان جمعى" جداى از "وجدان فردى"، بدنبال راهى جامعه شناسانه براى ايجاد و تقويت اخلاق حرفه اى بادوام مى گردد.
ـ مك كله لند، براى خوب كاركردن، روش مبتلا كردن افراد به ويروس ذهنى"انگيزش به پيشرفت(NACH)راپيشنهادمىكند. وى با تأكيدبرانسان توسعه يافته،آن راازطريق جامعه پذيرى افراد جستجو مىكند.
ـ مزلو بر اين عقيده بود كه افراد سازمان، دنيا را از دريچه نيازهاى تأمين نشده خود مى بينند و بنابراين، مدير بايد ببيند افراد در كدام طبقه از سلسله مراتب نيازها قرار دارند، همان را براى آنها انگيزه قرار دهد.
ـ نظريه هاى انتظار، بر اساس رفع اشكالات نظريه هاى قبل، از جمله مزلو ـ كه با مشكل اثر موقت شيوه انگيزشى خود روبرو بودند ـ مطرح شد. از آن جمله است تئورى لالر و پرتر. آنها در مدل مسير ـ هدف كه ارائه داده اند، حركت را به عهده فرد گذاشته اند و از حق انتخاب او براى تلاش يا عدم تلاش، به خود انگيزشى ياد كرده اند.
ـ برخى بر اين تأكيد كرده اند كه بزرگترين مانع موفقيت سازمانهاى امروزى، عدم سازگارى بين رفتار مطلوب و رفتارى است كه به آن پاداش داده مى شود. براى اينكه افراد خوب كار كنند بايد سعى نمود رابطه مناسب بين عملكرد و پاداش برقرار كرد و براى اين منظور مواردى را كه مديران بايد (يا نبايد) پاداش دهند و روشهاى اعطاى پاداش را مشخص نموده، از مجموع آنها به عنوان برنامه مدير 10/ 10 ياد كرده اند.31
ـ برخى به عوامل مؤثر در بالارفتن رضايت شغلى تأكيد كرده اند: چالشى بودن كار، پاداش عادلانه، شرايط كارى حمايت كننده، همكاران حامى و مشوق و متناسب بودن نوع شغل با شخصيت فرد.
ـ برخى به تغيير نگرشها، با تبليغات و اسوه قراردادن شخصيتها، اشاره كرده اند و گفته اند چون صرف نگرش به رفتار منجر نمى شود، بايد با استفاده از عناصر ارزشى، جوى ايجاد كرد كه نوعى رابطه علّى براى انجام كار بوجود آيد.
ـ برخى تلاش كارى را تابعى از فرهنگ و روابط اجتماعى و برخى ديگر تابعى از فرهنگ و نظام تربيتى آموزشى جامعه دانسته اند.
ـ برخى گفته اند با شكستن و كوچكتر كردن سازمان است كه مى توان فضاى سالمتر روحى و در نتيجه، بهتر كاركردن افراد را فراهم آورد.
ـ برخى به نقش انعطاف سازمانى، اخلاقيات سازمانى، انسان مدارى به جاى سازمان مدارى تأكيد كرده اند.
ـ كارل گوستا ويونگ، بى اعتنايى به حكمت و فرزانگى (ضمير ناخودآگاه جمعى) و غرق شدن در عملگرايى سوداگرايانه را علت شكست تمدن غرب مى داند و صحبت از مقابله با "از خود بيگانگى" و بازگشت به فرديت و هويت خويش، از راه پيوستن به ريشه هاى فرهنگى، و به تعبير روانكاوانه اش "روان نژندى همگانى عصر ما" مى كند.32
- ويليام جيمز مى گويد: «هر قدر انگيزه و محرك ميلهاى ما از اين عالم سرچشمه گرفته باشد، غالب ميلها و آرزوهاى ما از عالم ماوراء طبيعت سرچشمه گرفته; چرا كه غالب آنها با حسابهاى مادى جور در نمى آيد.» وى نيز مى گويد: «دنيايى كه يك فكر مذهبى به ما عرضه مى كند نه تنها همان دنياى مادى است كه قيافه آن عوض شده بلكه در ساختمان آن عالم چيزهاى بيشترى است از آنچه يك نفر مادى مى تواند داشته باشد.»33
ـ آنتونى رابينز، در زمينه كسب موفقيت افراد در كار خود، "فرمول موفقيت نهايى" را ارائه مى دهد. او در انديشه كشف اعماق روان فرد و تغيير شرائط جسمى و روانى او با فن N.L.P. يعنى برنامه ريزى عصبى كلامى و علم تأثير زبان شفاهى و غير شفاهى از قبيل حركات بدن، حالت چهره، چگونگى نفس كشيدن و آهنگ كلام، بر دستگاه عصبى و در پى آن است كه افراد را قادر بسازد تا از توانايى هاى جسمى و روانى خود براى دستيابى به كمال استفاده كنند. وى مى گويد: «تنها كسى كه ما را از پيوند با خود واقعى باز مى دارد، خودمان هستيم در حقيقت مسائل و مشكلاتى كه در طول روز با آنها روبروييم، به اصطلاح آشى است كه خود براى خود پخته ايم و سرچشمه اش در ارزشها و اعتقادات خود ما است.»34
ـ "كنت بلانكارد" با الهام از افكار دانشمندان برجسته اى چون: "وين داير"، "نورمن وينست پيل"، "اسپنسر جانسون"، "رابى كوشنز"، "استيوكاوى"، "ريچاردبال" و ... بويژه "آنتونى رابينز"، به اين باور رسيده اند كه انسانهاى متمدن در غرب، گرچه از مظاهر حيات مادى كاملاً بهره مندند، ولى بخاطر عدم رضايت از زندگى خانوادگى و اجتماعى و از همه مهمتر از رابطه با خويش، پيوسته در فشار جانكاه روانى و احساس كمبودى بزرگ بسر برده و هرگز به موفقيت و خوشبختى دست نمى يابند. او چاره را در اين يافته كه همگان بايد براى كنترل اوضاع و احوال زندگى خود، نظام باورهايشان را اصلاح كنند و به ژرفاى وجود خويش سفر كرده، در آنجا به كندوكاو در احوال خود بپردازند و با شناسايى رسالت، ارزشها و اهداف خود، راه دسترسى به "كمال فردى" را هموار سازند. وى همه تلاش خود را متمركز مى كند تا راه رسيدن به خوشبختى و خشنودى درونى را كشف كند. وى براى ساختن يك زندگى كامياب مى گويد: «بايد به بازسازى كامل شخصيت و افزايش توان روحى پرداخت و آن را بر پايه اى محكم و استوار بنا كرد.» و شرط دستيابى به اين هدف را، ايجاد پيوندى محكم بين عرصه پيشرفت ظاهرى و رابطه با خود، خانواده، مردم و پروردگار مى شمرد و شعارش را درس "خودسازى" قرار مى دهد.35
ـ لورى هاكينز مى گويد: «ما در پنجاه سال گذشته به ارزيابى روند زندگى افراد مختلف جامعه پرداخته ايم و آنچه نصيبمان شده يافتن اين حقيقت است كه كاركردن بدون رعايت اصول اخلاقى به فساد و تباهى منجر مى شود، هدف بدون رسالت، ما را به جايگاه رفيعى در زندگى نمى رساند و زيستن بدون رفتارى كه بر پايه ارزشها باشد، بى ارزش است. بسيارى از نابسامانيهاى اجتماع اين واقعيت را مى نماياند كه صرفاً موفقيت در تحصيل، كار و كسب و غيره، ما را به كاميابى نمى رساند. بلكه براى كسب رضاى باطنى بايد بين پيشرفت در كار و روابط خود با خانواده، جامعه و پروردگار، توازنى ايجاد كنيم تا به معناى رسيدن به كمال دست يابيم."36
ـ بيل هاى بيلز در كتاب "صداقت در برابر خدا" مى كوشد تا بين آنچه هستيم و آنچه مى توانيم باشيم مقايسه اى به عمل آورد. وى مى گويد: «ما نه تنها با خدا صادق نيستيم بلكه در رابطه با ديگران و حتى خود نيز صادق و بى ريا نبوده ايم. براى اينكه ظاهر و باطن خود را يك دست كنيم، بايد كلاهمان را قاضى كنيم و به تمام زمينه هاى زندگى خود بنگريم و دو رنگيها و نابرابرى ها را بشناسيم، تا بين رفتار خود و آنچه ادعايش را داريم، صادقانه داورى كنيم.»37 دانشمندان علوم رفتارى سعى كرده اند، در سازمان، بين شغل و شاغل آشتى برقرار كنند و براى اين منظور از ترفندهاى روانشناسانه براى هماهنگ كردن فرد با شغل سود جسته اند ولى تلاش آنها بهدليل عدم توجه به اصالت شخصيت انسانى افراد در سازمان عقيم مانده است.38
ـ گروهى از نظريه پردازان سازمانى براى ايجاد اين هماهنگى و انگيزش افراد، گفته اند: بايد در كنار "شخصيت فردى" كاركنان، يك "شخصيت سازمانى" نيز ايجاد كرد و عده اى ديگر اين نظريه را رد كرده و گفته اند اين با ماهيت روح آدمى منافات دارد.39
ـ نظريه پردازان مديريت ارزشى و فرهنگى، استراتژى اصلى را، بالا بودن سطح فرهنگ ودارابودن ارزشهاى سازنده وسالم، قرار داده اند.
ـ نظريه جديد "خويشتن كارى"، با شالوده فكرى جديد و شعار "زندگى در حد كفايت و تعادل" سعى كرده است، "خودكنترلى" را هر چند به قيمت تجديد نظر در معناى كار (براى ديگران) و ايجاد تغييرات عمده در نظرگاههاى اقتصادى و جامعه شناسى و مديريتى، براى سازمانها به ارمغان آورد.
ـ در ظرف پنجاه سال ]قبل از 1960،[ روانشناسى دوباره به نقطه آغاز خود بازگشته است. روانشناسانى كه تجربه هوشيار رابه عنوان موضوع نامناسبى براى پژوهش علمى، طرد كرده و به مطالعه رفتار روى آورده بودند، اينك بار ديگر درباره "ذهن" نظريه پردازى مى كنند.40
ـ نظريه هاى بسيارى براى تبيين انگيزش آدمى پيشنهاد شده اند، اما تاكنون توافق در اين باره، اندك بوده است.41

نكته

ملاحظه مى شود هر چه از مديريت مقرراتى، هدفمدارى و كيفى مى گذرد، اهميت منابع انسانى روز بروز بيشتر درك مى گردد و در برخى نظريات به صراحت از نقش ارزشها، دين، عقيده و ايمان و اخلاق، در انگيزه ها، سخن به ميان مى آيد. هر ذهن كنجكاوى در بررسى اين پديده نوظهور اجتماعى، كه مربوط به جامعه جهانى است، پس از تحسين بر اين همه تلاش و مطالعه، از خود مى پرسد كه چه شده است. بشريت بهاصطلاح متمدن غرب، پس از ساليان دراز بررسى، پژوهش، تجربه و آزمون و گردآورى انبوه بى شمارى از حاصل مطالعات خود، پيرامون زواياى مختلف زندگى اين جهانى، اينك اندكى از لاك جمود سربرآورده و اشعه اى از آفتاب دانش راستين را بر قامت خميده و رنجورش خريدار گرديده است! چرا پس از اين همه، تازه به نكاتى دست مى يابد كه اسلام چهارده قرن پيش به گونه اى كامل، واقعى و نظام مند به بشريت عرضه داشته است. شما نيز با دقت در نظرات آنها كه شمه اى از آن در صفحات پيشين بازگو شد، به اين مطلب گواهى خواهيد داد. در اينجا به دو نمونه اشاره مى شود:
آنتونى رابينز، براى دورشدن از مشكلات و مسائل زندگى، به عنوان يك راه بديع مى گويد: «كافى است آن را از ذهن خود دور كنيد.» در جاى ديگر مى گويد: «تنها راه بوجود آوردن تغييرات مستمر در زندگى، داشتن يك هدف درازمدت است.»42
نسبت به موضوع اول، خداوند متعال، در آيات فراوانى از قرآن كريم به اين مطلب تصريح مى كند و انسانها را براى نيل به خوشبختى و رهايى از مشكلات، به ذكر، اميد، صبر، توكل، استعاذه و ... دعوت مى كند و خطر بزرگ و لزوم دورى از وسوسه هاى نفسانى را گوشزد مى كند. از آن جمله است: سوره ناس43 و آيه «قل رب اعوذبك من همزات الشياطين.»(مؤمنون:97) و در رابطه با موضوع دوم در جهان بينى اسلام، انسان مسلمان، با داشتن نه تنها هدف درازمدت بلكه هدف بى نهايت و بازگشت به سوى او، پرشكوهترين و بادوام ترين تغيير را به نمايش مى گذارد و آن توبه است. «توبوا الى الله توبة نصوحا»(تحريم:8)
اين همه حكايت از آن دارد كه انسان متمدن كنونى، پس از قرنها، سرگردانى، سرخوردگى و شكست واقعى، با تكانه اى كه اينك به لطف پروردگار، بر وجدان خفته اش وارد گرديده، اندكى به حقيقت نزديكتر شده است. او با اعتراف به برخى نيروها و استعدادهاى انسانى، اندكى از غرور "خويشتن گريزى" خود را كنار نهاده و به اين واقعيت، هر چند بطور كلى و گنگ رسيده است كه براى حل مشكلات بشرى بايد به انسانيت انسان و شناخت "خود" بپردازد، ولى با غفلت از تعاليم وحى، از روشهاى اصيل و والاى خودشناسى بى بهره مانده، در همان آغاز راه به نقضى حقيقى دچار شده كه خود مى داند اما باور نداشته، پيرامون آن نمى انديشد. به عبارت ديگر راز شكست تمدن غرب در اين جمله خودشان نهفته است: «برداشتن نقاب و نگريستن دقيق به چهره واقعى، شجاعت و تهور عظيم مى خواهد، اما معقول جلوه دادن نادرستيها و دو رنگيها و رياكاريها امرى بسيار ساده است.»44
از ديدگاه اسلام، چنين انسانى تا زمانى كه آن شجاعت را به دست نياورد و انديشه "خوديابى" را در قالب "خود انفسى" نه "خودآفاقى"45 به همراه "ايمان" به حقايق انفكاك ناپذير "خدامحورى" و "آخرت گرايى" به گـونه اى نـظام مند و كامل، بـاور نكند و متـعهدانه به آن عمل ننـمايد، همچنان در سرگشتگى و انحرافى از نوع نوين آن بسر خواهد برد.

فراانگيزه

در اينجا به پاسخ يكى ديگر از پرسشهاى مهم مقاله نزديك شده ايم و آن اينكه راه حل نهايى و براى حل عمومى مسأله و تحريك فرد به سوى كار، شكوفا ساختن عظيم ترين، والاترين و پرشورترين انگيزه اوست; انگيزه اى كه از نظر اشباع نشدن، منحصر به فرد است و برخلاف اميال پست انسانى، نه تنها در مرحله ارضاى آن مشكلى وجود ندارد، بلكه خود به خود سرشار از موفقيت، پيشرفت، كمال و سعادت است و راز و رمز تحليل صحيح مسأله نيز در همين نكته نهفته است.
به عبارت ديگر ما معتقديم: اگر سير نظريات مربوط به انگيزه ها و رفتار انسان در روندى رو به واقعيت نمايى از نگرش مادى صرف، به دقت در زوايايى از روان آدمى كشيده شده است.
ـ و اگر قبول داريم كه سازمان، مدير، سرپرست، افراد و محيط هر كدام بطور محدود و فقط در جهات مشخص و مشروط مى توانند به انگيزش افراد كمك كنند، ولى هيچكدام خلاهاى ذهنى و عاطفى آنان، كه سرمنشأ همه رفتارهاى آنهاست، را نمى توانند اشباع كنند.
ـ و اگر با استفاده از انگيزه "توفيق طلبى" در كارها (تلاش براى پيشرفت) و انگيزه "خوديابى" مى توان افراد را بكار وادار كرد (مفاد برخى نظريات انگيزشى);
ـ و اگر انگيزه موفقيت و پيشرفت براى رسيدن به كمال بالاتر است و بالاترين كمال انسان در گرو شكوفايى انگيزه خداجويى اوست;
ـ و اگر ايده اساسى يك مسلمان حركت دائمى بسوى كمال مطلق است و انگيزه خداجويى او والاترين و قوى ترين انگيزه معنوى او و تنها انگيزه اشباع نشدنى و تغيير ناپذير است;
ـ و اگر از نظريات انگيزشى اين نتيجه بدست مى آيد كه ارضاى نيازهاى مراتب بالاتر باعث ايجاد نتايج ذهنى مطلوبتر مى شود و در نتيجه، احساس خوشبختى فرد و آرامش او بيشتر مى گردد و احساس فرد نسبت به حيات درونى غنى تر شده و سرانجام روند عمومى جسم و روح او بسوى سلامت و رضايت و اطمينان افزونتر است;
ـ و اگر بدون بهادادن به نقش اساسى سلامت ذهنى و روحى، از حاكميت وجدان نمى توان سخن گفت.
در مجموع، به اين نتيجه مى رسيم كه بايد براى حل بنيادى مسائل انگيزشى در رفتار انسان، كليه توصيه ها، روشها و تكنيكهاى پيشنهادى علوم رفتارى، در زمينه ايجاد انگيزه، را با استراتژى اصلى خود و شاخص و الگوى ذكر شده ارزيابى كنيم. يعنى اگر جرأت آن را به خود نمى دهيم كه در جستجوى كشف روشهاى عملى و ملموس براى شكوفا كردن اين فراانگيزه مقدس و حل يكباره مسائل انگيزشى و رفتارى باشيم، حداقل اين را بايد بپذيريم كه براى رهايى از سرگردانى در حل ريشه اى و بادوام اين معضل اجتماعى، بايد سوگيرى و هدف غايى هر نظريه اى در اين زمينه، رشد و شكوفايى بالاترين انگيزه درونى انسان يعنى كمال مطلق طلبى او باشد.

شاخص

بر اين اساس، تمام روش‌هاى ايجاد انگيزه در افراد را بايد در راستا و بر اساس مقتضيات اين "فراانگيزه" بنا نهاد و كاخ شخصيت انسان را پى ريزى نمود. فرانگيزه اى كه در صورت شكوفا شدن، در درون افراد شعله افكنده، تمام انگيزه هاى فرد را تحت اختيار و تسلط او قرارداده، آنها را در فضاى ملكوتى خويش هدايت مى كند و فرد را آگاهانه و عاشقانه به خوب كاركردن بلكه بهترين كارها را انجام دادن سوق مى دهد. در اين صورت است كه روشهايى كه به كار خواهيم برد با قوانين خلقت و فطرت منطقبق بوده، از اثر مثبت و شديد و بادوام برخوردار خواهد بود و چون اسلوب برنامه ها و شيوه ها از منبع وحى اخذ مى شود، از انحراف و اشتباه نيز مصون مى باشد.
بنابراين، هر نظريه اى بر حسب اينكه چقدر از اين ديدگاه فاصله گرفته باشد، از نتايج مطلوب، مؤثر و مستمر بى بهره خواهد بود و پس از چندى نظريه اى جديد جاى آن را خواهد گرفت و اين گردونه همچنان سرگردان خواهد چرخيد.
البته، اگر ما شتاب رشد و پيشرفت روزافزون دانش و تكنولوژى را در اين بررسى خود دخالت دهيم، تأييد ديگرى بر ايده مذكور خواهيم يافت. زيرا در دورانى كه جوامع از اين رشد و توسعه برخوردار نبودند، اين مشكلات پديد آمد و همچنان لاينحل باقى ماند; چه رسد به زمان حاضر كه از نظر پيچيدگى هاى چندجانبه و انبوه اطلاعات سرسام آور و عدم امكان پردازش جامع آن، با دورانهاى پيشين و حتى دهه هاى قبل قابل مقايسه نيست. از اين رو، بايد بدنبال مقياسى همسنگ با اين شتاب و وسعت باشيم و آن جز مقياس مذكور نمى تواند باشد.
اين همه نشانگر اين است كه ما بايد الگوى منحصر به فردى را كه خالق متعال در درون ما به وديعه نهاده و با سرشتى از روح خود و جوهرى ناگسستنى آن را آراسته، در تمامى شؤون زندگى اين جهانى آدمى، پيش روى خود نهيم و به عنوان راهنماى هدايت و معيار سنجش صحت نظريات و راه حلهاى مسائل فردى و اجتماعى از آن پيروى كنيم. به نوبه خود در سازمانها نيز بايد بر طبق همين الگو و ملاك، در هدف گذارى، برنامه ريزى، ارائه روش و راه حل مسائل سازمانى در همه مكانها، زمانها، شرائط، سازمانها، سطوح و نسبت به همه مسائل شناختى، انگيزش و رفتارى عمل نمائيم. براساس اين انديشه نيز بايد به اصلاح سيستمهاى آموزشى، تربيتى و ... كه در ايفاى نقش هدايت، محافظت، مراقبت و درمان عاجز مانده اند، بپردازيم. بايد بدنبال تهيه مكانيزمهايى براى بكارگيرى قواى عقلانى و عاطفى افراد از سنين كودكى تا بزرگسالى به شيوه صحيح، باشيم تا بتوانند بطور طبيعى در تمامى دوران زندگى، از نيروهاى درونى و انگيزه هاى متعالى خود بگونه اى منظم و مؤثر بهره مند گردند. و در اين راستا بدنبال تكنيكهاى عملى و روشهاى قابل انتقال تقويت ايمان،اراده، صفات پسنديده و ارزشهاى والاى انسانى باشيم و براى مسائلى از قبيل، محاسبه نفس، ذكر، حسن ظن، و... حتى در سازمانهاى خود مدلها و برنامه هاى عملى، ابداع و تدوين كرده، به اجرا گذاريم.
اينكه هر وقت بحث از راه حل براى مشكلات جامعه مى شود، برخى مى گويند «از اين مطالب و توصيه هاى تكرارى بسيار شنيده ايم و از آن خسته شده ايم» حقيقتى انكارناپذير است چراكه از گنجينه گرانبهاى وحى و معارف بى بديل قرآنى كه در سايه لطف خداوندى نصيبمان شده، تنها به گوهرى بسنده كرده ايم و نيز از انبوه امكانات، شگردها و تكنيكهايى كه پيشرفت دانش بشرى براى ما به ارمغان آورده، در اين جهت سود نجسته ايم. از اينروست كه در درون دادهاى انديشه پاكمان غوطهور گشته، از انبوه آن خسته و در اعماق آن وامانده ايم و در همين حال انتظار برون داد داريم; غافل از آنكه تا فرايند و پردازش را طى نكنيم، به ستاده هاى واقعى ـ كه وجدان بيدارمان با تماشاى شورانگيزآنها،امكان تحققشان را اثبات مى كند ـ دست نخواهيم يافت و شجره طيبه حيات اسلامى ثمراتش را به ما ارزانى نخواهد كرد.
اين مطلب شايد بتواند تبيين اين فراز از كلام مقام معظم رهبرى باشد كه فرمودند:«بر زبدگان ملت است كه در همه برنامه ريزى ها، به نقش بنيانى ارزش هاى اسلام و انقلاب تكيه اى حقيقى ـ و نه زبانى و ظاهرى ـ نشان دهند.»

نتيجه گيرى

سزاوار است در آغاز رستاخيز بزرگ سازندگى ايران اسلامى، قدرى به خود بينديشيم و توانايى هاي‌مان را براى نيل به هدف بزرگى كه داريم، ارزيابى و سازماندهى نماييم و اين دستور خداوند كه مى فرمايد: «در وجود خود شما (نيز نشانه هايى است) پس آيا به چشم بصيرت نمى نگريد» را فرا روى خود نهيم و بين آنچه هستيم و آنچه بايد باشيم مقايسه كنيم; خود را دست كم نگيريم و به روشهاى غير اصيل رو نياوريم و ايمان راسخ داشته باشيم كه هم امكانات و هم توانايى پى ريزى طراحى جديد سازمانى را داريم. باور كنيم كه اگر قصد داريم از الگوهاى سازمانى فرهنگهاى بيگانه تقليد نكنيم و مى خواهيم پا را از كنترلهاى رسمى سازمانى و يا برنامه هاى شعارى غيرمؤثّر، فراتر نهيم و به سيستمهاى كنترلى تضمين شده و با اثرى پايدار و گسترده، دست يابيم; بايد فلسفه اى سازمانى براى خود تبيين كرده، استوانه هاى آن را بر پايه ارزشها، اعتقادات و تعاليمِ وحى و متناسب با سازمان فطرى انسان بنا نهيم. آنگاه بر اساس آن، به طراحى اداره نيروى انسانى، تحول و تكامل سيستمهاى عملياتى، شيوه هاى عملكرد سازمانى، مناسبات رفتارى و رويه هاى ارتباطى بپردازيم.
از پيام مقاله روشن شد كه در اين مسير، نخستين گام آن است كه، انديشمندان، پژوهشگران و كارشناسان، در پرتو اصول ثابت و جهان شمول قرآنى و درون دادهاى مكتب اصيل اسلام، با چشمهاى مسلح به ابزارهاى فوق الكترونيك و از زاويه ديدى ديگر، و نگاهى برتر و دقيقتر،تمامى تأسيسات و تجهيزات موجود در پناهگاههاى بيكران وجود آدمى را زير نظر گرفته، حركت آرام امواج درونى وى را به دقت پيگيرى نمايند. آنگاه به طراحى فرايندهاى جامع و بديع از چگونگى انگيزش، رفتار و عملكرد فردى و اجتماعى (واقعى و ايده آل) افراد (مسلمان و غير مسلمان)، با در نظرگرفتن همه عناصر و عوامل زمان، مكان، شرايط، ويژگيهاى جسمى و روحى، محيط انسانى و... بپردازند و در اين راستا در عصر تكامل سريع سخت افزارها و نرم افزارهاى توانمند، با استفاده صحيح و كارآمد از تكنيكهاى پيشرفته، براى بازيابى زيربناى انگيزشى افراد طرحى جامع تهيه نموده و بر اساس آن نظريه پردازى كنند.
در اين صورت است كه مى توانيم از پيشرفتهاى دانش بشرى، در عين حفظ ارزشهاى مكتبى، به گونه اى معقول و مؤثر استفاده كرده، گره هاى كور دانش بشرى و مسائل و مشكلات سازمانى را، كه حل نشدنى پنداشته مى شود، را بگشاييم و سرانجام اين همه فراز و نشيب، گريز و جمود، و خروش و سكوت در نظريه پردازيهاى متداول را به تعادلى پويا، در مسيرى مطمئن و تضمين شده، تبديل نماييم.
مسلماً تا زمانى كه فقط به دست آوردهاى دانش بشرى چشم بدوزيم و خود را به ابزار جولان در تعاليم آسمانى مجهز نسازيم و از آن رو بگردانيم، نمى توانيم چنين حركت پرشكوهى را آغاز كنيم.

پي‌نوشت‌ها

1ـ رهبر معظم انقلاب اسلامى، پيام نوروزى سال 1374.
2ـ ضمير، نفس، من، خود، خودآگاه، شعور و... Conscience
3ـ از جمله اصطلاحات تركبيى اين واژه در فرهنگ اسلامى عبارت است از: وجدان حيوانى، طبيعى، ملكى; وجدان شخصى، فردى، نفسانى; وجدان خانوادگى، زوجى، قبيله اى،قومى، نژادى، ملى، انسانى، مذهبى; وجدان روانشناسى، عقلايى، فطرى، ملكوتى، نوعى، عمومى; وجدان اخلاقى و وجدان كارى.
4ـ مرتضى مطهرى،انسان و ايمان،(قم:انتشارات صدرا، چاپ امير،1357)،ص 74.
5ـ ر.ك: مرتضى مطهرى، تعليم و تربيت دراسلام، (قم: صدرا،1370)، چاپ هجدهم، ص244 ـ 260 (اقتباس).
6ـ ر ك: مرتضى مطهرى، انسان در قرآن،(تهران: صدرا، چاپ سپهر)، ص 24ـ30.
7ـ «اى انسان تو تلاشگر بسوى خدا هستى و او را ملاقات خواهى كرد.»
8ـ ر.ك: على اصغراحمدى، فطرت، بنيان روانشانسى اسلامى،(تهران:اميركبير،1362)چاپ اول،ص 81.
9ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 2، ص 268ـ274.
10ـ ر.ك: محمدتقى مصباح، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن،(تهران: سازمان تبليغات اسلامى،1368)، ص181ـ 185.
11ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 3، ص 595 (تلخيص).
12ـ كنت بلانكارد، سيرى در كمال فردى، ترجمه محمد رضا آل ياسين، چاپ اول، منفرد 1374، ص 157
13ـ محمدتقى جعفرى، وجدان، ص 6
14ـ «من لم يجعل الله له من نفسه واعظاً فانّ مواعظ الناس لن تغنى عنه شيئاً.» روضه بحار ج 2 ص 106
15ـ ژكس. فلسفه اخلاق (حكمت عملى)، ترجمه ابوالقاسم پورحسينى،(تهران: اميركبير،1362)، ص 24 به نقل از: Albert-sueur: ص 242 رساله نوينى در فلسفه 1778ـ1712
16ـ تلخيص و اقتباس از تعليم و تربيت، ص 237 و انسان در قرآن ص 30ـ70 (مجموعه آثار ج 3، 280ـ305)
17ـ «سوگند به نفس و اعتدال آن كه پاكى ها و ناپاكى ها را به او الهام كرد; پس هر كه آن را پاكيزه داشت، رستگاروهركه آن رابفريفت زيانكارشد.»(شمس:7ـ10)
18ـ رسول اكرم(ص) فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربه». حضرت على(ع) فرمود: «معرفة النفس انفع المعارف».نيزفرمود:«عجبت لمن ينشد ضالته كيف لاينشد نفسه.»
19ـ «ان الله يحب المحترف الامين»;وسائل الشيعه ج 12، ص 13; «الكاد على عياله كالمجاهد فى سبيل الله»
20ـ «ملعون من القى كله على الناس»; كافى، ج 5، ص 72، حديث 7.
21ـ ر ك: تعليم و تربيت، همان كتاب ص 410ـ 424.
22ـ به ترتيب: كافى ج 1، ص 70; ج 2 ص84; اسراء: 84 (امام صادق(ع)"شاكله" را "نيت " تفسير مى كند، كافى ج 5، ص 88.
23ـ خوگرفتن حقيقى مردم با عادات و آداب صحيح اجتماعى، كاهش تخلفات اجتماعى، جرم و جنايت و قانون شكنى وافزايش غشق و اعتقاد به قانون و رعايت دقيق حد صحيح اجتماعى بر اساس آنچه كه قانون، مقررات و حدد الهى معين كرده است.(پيام نوروزى سال 74، مقام معظم رهبرى)
24 و25ـ ناصر ميرسپاسى، مديريت منابع انسانى و روابط كار (نگرشى نظام گرا)، چ دوازدهم،1372، ص437ـ441 به نقل از: كتاب مديريت پرسنلى شرمن و شرادن، ص 430.
26ـ «خودتان از خودتان حساب بكشيد پيش از آنكه حساب كشيده شويد; خودتان خود را بسنجيد و به سود و زيان خود برسيد قبل از آنكه شما را وزن كنند و بسنجند.»(نهج البلاغه:خطبه 89).
27ـ اگر چه الگوى سخت كوشى و تلاش مداوم در فرهنگ ژاپنى زبانزد شده است اما بايد توجه داشت كه اين روش در صورتى كه باعث خستگى و رنجش بيش از حد شده و انسان را از انجام وظايف خود باز دارد، پسنديده نيست; چنانكه هم اكنون در ژاپن اين پديده مورد دقت قرار گرفته و در انديشه تخصيص اوقات معينى براى استراحت و تفريح نسل جديد ژاپنى هستند.
28ـ ر.ك: پيام نورزى مقام معظم رهبرى سال 73 و1374.
29ـ محمود ساعتچى، روانشناسى در كار، سازمان و مديريت، ناشر مركز آموزش مديريت دولتى، چاپ اول، پيك ايران 1369،صفحه 431.
30ـ ر.ك: لوبوف، مايكل، بزرگترين اصل مديريت در دنيا، ترجمه مهدى ايران نژاد پاريزى ،1372، ص27 و...
31ـ كارل گوستاويونگ، روانشناسى ضمير ناخودآگاه، ترجمه محمد على اميرى، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چاپ اول.
32ـ انسان و ايمان،پيشين، ص 44 و 45.
33ـ آنتونى رابينز، توان بى پايان رمز و راز موفقيت در زندگى، مترجم محمد رضا آل ياسين، انتشارات يگانه، چاپ اول، 1372، مقدمه ص 14 و 10.
34ـ كنت بلانكارد، پيشين، مقدمه و ص 131 و 17.
35 و36ـ همان، ص 158،و 109.
37 و38ـ ساعتچى، پيشين، ص 197.
39ـ ريتا ل. اتكينسون و ريچارد سن. اتكينسون و ارنست ر. هيلگارد، زمينه روانشناسى، ج 2، ترجمه جمعى از مترجمان،(تهران:انتشارات رشد،1371)، چاپ چهارم،ص 438.
40ـ همان، ج1، چاپ ششم،1371، ص 567
41ـ آنتونى رابينز،پيشين، ص60ـ69
42ـ كنت بلانكارد،پيشين، ص 109.
43ـ «قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس الذى يوسوس فى صدور الناس من الجنة والناس.»
44ـ ر. ك: ص 4.
45ـ پيام مقام معظم رهبرى، به پنجمين دوره مجلس شوراى اسلامى، كيهان 12 خرداد 75.
شنبه 1 مهر 1391  11:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکم فئ در قرآن و احادیث

حکم فئ در قرآن و احادیث

حسین حقانی زنجانی‏

یکی دیگر از اموال عمومی و ثروت‏های مربوط به مسلمین،اموال و غنائم‏ مربوط به‏"فی‏ء"می‏باشد. حال این سئوالات مطرح است معنای فی‏ء چیست؟آیا فی‏ء با انفال از لحاظ موضوع و حکم یکی هستند یا نه؟و اگر یکی نیستند با یکدیگرچه فرقی دارند؟ معنای فی‏ء غنائمی که سپاه اسلام به سراغ آن رفته و ساکنان آن پیش از آغاز جنگ، زمین خود را رها ساخته و رفته‏اند و به عبارت دیگر غنائمی از قبیل زمین و غیر آن‏که بدون زحمت و رنج عائد جامعه اسلامی گردیده بنام‏"فی‏ء"خوانده‏ می‏شود و دیگر خمس،از آن جدا نمی‏شود و پیامبر به هرکه بخواهد می‏دهد. این‏گونه از اراضی در فقه شیعی با عناوین‏"زمین‏هائی که صاحبان آنان‏ جلاء وطن کرده‏"و"یا خودشان را تسلیم سربازان اسلام نموده‏اند"و"یا زمین‏هائی که بر آن،اسب و شتر نتاخته‏اند"ذکر شده است. در فقه شیعه‏"فی‏ء"جزء انفال شمرده شده است چنانکه توضیح آن خواهد آمد.
آیاتی که جریان‏"فی‏ء"و حکم آن در قرآن بیان شده است آیهء 6 و 7 سورهء "حشر"است آیه/6 مربوط به حکم‏"فی‏ء"و معنای فی‏ء بوده و در آیهء 7/ تقسیم غنیمت‏"فی‏ء"و کیفیت آن بیان شده است. آیه 6-"
و ما افاء اللّه علی رسوله منهم فما اوجفتم علیه من خیل‏ و لا رکاب ولکنّ اللّه یسلّط رسله علی من یشاء و اللّه علی کلّ شی‏ء قدیر"
"و آنچه خدا از اموالشان(یعنی اموال یهودان بنی النضیر)بر پیامبر خود ارزانی داشت پس شما مسلمانان بر راه تحصیل آن نه هیچ اسبی تاختید و نه هیچ‏ شتری ولکن خدا پیامبران خود را به هرکه می‏خواهد(با القاء ترس در دلها) مسلط می‏سازد و خدا بر هرچیز،توانا است."
در شأن نزول این آیه مورخان و مفسران اسلامی می‏نویسند که بعد از بیرون رفتن یهود"بنی النضیر"از مدینه باغها و زمینهای کشاورزی و خانه‏ها و قسمتی از اموال آنها باقی ماند،عده‏ای از بزرگان مسلمان،خدمت رسول خدا آمده تقاضا داشتند که طبق سنت عصر جاهلیت مقداری در حدود یک چهارم‏ از برگزیده‏ترین این غنائم،مال رسول خدا باشد و بقیه آن به ما واگذار گردد تا در میان خود تقسیم کنیم.در این هنگام آیات فوق نازل گردید و تقاضای‏ آنها رد شد و با صراحت اعلام کرد چون برای این غنائم و اموال،جنگی نشده‏ و مسلمانان زحمتی نکشیده‏اند تمام آن،متعلق به رسول خدا(رئیس حکومت‏ اسلامی)می‏باشد و او هرگونه که صلاح بداند تقسیم می‏کند و رسول خدا نیز این اموال را در میان مهاجرین که در سرزمین مدینه تهی‏دست بودند و تعدادی‏ نیز از انصار که نیازمند بودند بین آنها تقسیم کرد"1
این آیه گرچه بحسب ظاهر در حکم غنائم قبیله یهودیان‏"بنی النصیر" نازل شده است ولکن یک حکم کلی در مورد تمام غنائم و اموالی است که از کفار بدون جنگ،نصیب مسلمانان شده است و در قرآن و احادیث و فقه بنام‏"فی‏ء" نامیده می‏شود.
کلمه‏"افاء"در آیه مزبور از ریشه‏"فی‏ء"که در اصل لغت به معنای‏"رجوع‏ و برگشت‏"است گرفته شده و برای این دسته از غنائم و اموال‏"فی‏ء"اطلاق شده است به اینجهت که خداوند تمام مواهب این جهان را در اصل برای‏ مؤمنان و قبل از همه برای پیامبر گرامی‏اش آفریده است و افراد غیر مؤمن در حقیقت غاصبان این اموالند گرچه بحسب ظاهر مالک آنها می‏باشند و در این‏ صورت این اموال هنگامی که به صاحبان حقیقی خود بازمی‏گردد شایستهء عنوان‏ "فی‏ء"است. از اینرو کلینی(ره)در اصول کافی در باب‏"فی‏ء و انفال‏"ج 1/538 این‏ جملات را که متخذ از اصول کلی قرآن و احادیث است نقل می‏کند: "انّ اللّه جعل الدّنیا کلّها باسرها لخلیفته حیث یقول للملائکة انّی جاعل‏ فی الارض خلیفة فکانت الدّنیا باسرها لآدم و صارت بعده لابرار ولده و خلفائه‏ فما غلب علیه اعداوهم ثم رجع الیهم بحرب او غلبة سمّی فیئا و هو یفی‏ء الیهم..." "البته خداوند تمام دنیا و اموال موجود در آنرا برای خلیفه و جانشین‏ خویش قرار داده است آنجا که خطاب بفرشتگان می‏فرماید:"البته من در روی‏ زمین بناء دارم خلیفه و جانشینی از ناحیه خودم قرار بدهم پس همه اموال دنیا و خود دنیا،مال آدم بوده است و بعد از آدم نیز منتقل به فرزندان نیکوکار و خلفاء و جانشینان او گردیده پس آنچه را که دشمنان آنان از آنان با غلبه و قهر گرفته‏ سپس دوباره بر آنان برمی‏گردد در این صورت آنرا"فی‏ء"می نامند" در آیه فوق الذکر کلماتی بکار برده شده که جز در غنائم خاصی که‏"فی‏ء" می‏باشد صدق نمی‏کند مثلا در آیه:
فما اوجفتم من خیل و لارکاب
"بکار برده‏ شده و"
اوجفتم
"از ماده‏"ایجاف‏"به معنای راندن سریع و تند که معمولا در جنگها اتفاق می‏افتد و خیل بمعنای اسبها و رکاب از ماده رکوب بمعنای شتران‏ سواری آمده است پس اموال و غنائمی‏"فی‏ء"محسوب می‏شوند که از طریق راندن‏ اسب و شتر بدست نیامده باشد پس از مجموع این کلمات معنائی که استفاده‏ می‏شود که آن تنها تطبیق بنوع خاصی از غنائم که بنام فی‏ء نامیده می‏شود و در آن هیچگونه جنگی رخ نداده باشد،در این صورت غنائم و اموال بدست آمده‏ در میان جنگجویان تقسیم نمی‏شود و اختیار آن تنها در دست رئیس مسلمین و امام و زعیم امت که متصدی انجام امور مسلمین است می‏باشد و او هم براساس‏ مصلحت مسلمین آنها را بمصرف می‏رساند.
سئوال در مفاد آیه و دلالت آن اشکالی ممکن است متوجه گردد و امام فخر رازی‏ در تفسیر کبیر خود ج 29/285 آنرا اینگونه نقل می‏کند که مطابق برخی از تواریخ معتبر"غنائم یهودان‏"بنی النضیر"بدون جنگ در اختیار مسلمانان قرار نگرفت بلکه با لشکر و قتال انجام شد زیرا قلعه‏های آنان در محاصرهء سربازان‏ اسلام قرار گرفت و حتی درگیری مسلحانه نیز بوقوع پیوست پس آیهء مزبور با مطالب گفته شده در بالا چندان سازگاری ندارد و از اینرو امام فخر رازی ناچار می‏شود اعتراف کند که آیه‏"فی‏ء"در مورد قراء و قلعه‏های بنی النضیر نبوده‏ بلکه در مورد"فدک‏"نازل شده است چنانکه در آینده مساله‏"فدک‏"را مطرح‏ خواهیم کرد. پاسخ در پاسخ آن اجمالا می‏گوئیم که اصل محاصره قلعه‏های قبیله‏"بنی النضیر" از طرف سربازان مسلمین از نظر تاریخی مسلم است ولکن قلعه‏های یهودیان‏ بنی النضیر فاصله چندانی از مدینه نداشت و ظاهرا دومیل که کمتر از 4 کیلومتر می‏باشد از مدینه فاصل داشت و سربازان با پای پیاده به سوی آنها حرکت کردند و آنها را محاصره نمودند و این محاصره کوتاه بود و در حقیقت زحماتی طافت‏فرسا که معمولا در سایر جنگلها متوجه مسلمانان می‏شد در اینجا متحمل آن نشدند و مساله درگیری مسلحانه نیز از نقطه نظر تاریخی امر ثابت نیست‏2. پس آیه مزبور حکم‏"فی‏ء"را به صراحت بیان می‏کند. نکته قابل تذکر اینکه در برخی از روایات حکم فی‏ء و مضمون آیه را با تمام‏ خصوصیات آن‏که منطبق با معنای‏"فی‏ء"است برای انفال ذکر می‏کند و از اینجا چه بسا بذهن می‏رسد که مضمون آیه‏"فی‏ء"با قرینه روایات معتبر موجود، منطبق با مفاد آیه انفال می‏گردد پس فی‏ء چیزی جز انفال نیست آنجا که در اصول کافی ج 1/593 در باب انفال و فی‏ء روایتی از امام صادق(ع)نقل میکند که فرمود:الانفال ما لم یوجف علیه بخیل و لا رکاب...""انفال،اموال و غنائمی‏ است که برای تصرف آنها نه اسبی و نه شتری رانده شده است‏"چنانکه ملاحظه‏ می‏فرمائید مضمون روایت بالا با مضمون آیه‏ای که معنای فی را بیان می‏کند شبیه هم می‏باشند. و نیز در روایت 10 از ابواب انفال...ج 6/367 کافی بعد از ذکر مواردی از انفال این عبارت از امام صادق(ع)نقل شده است:فهذا کله من الفئ‏ و الانفال للّه و للّرسول‏"یعنی همه این موارد داخل فی و انفال می‏باشد که‏ مخصوص خدا و رسولش می‏باشد" از اینجا این توهم چه بسا در ذهن‏ها زنده می‏شود که فئ همان انفال‏ است وانفال همان فئی‏ ولکن این توهم،پنداری بیش نیست زیرا"فی‏ء"مطابق روایات معتبر،جزء انفال بوده و در فقه شیعه و فتاوای فقهاء گرام یکی از موارد انفال می‏باشد و در حقیقت این دو کلمه از قبیل اعم و اخص مطلق می‏باشند به این معنا که هر "فی‏"ای از قبل انفال بوده،داخل آن و از موارد آن محسوب می‏شود ولکن‏ هرچه داخل در انفال است و از موارد آن می‏باشد"فی‏ء"محسوب نمی‏شود مثلا غنائمی که از طریق مصالحه با کفار عاید مسلمین شده و یا آنچه را که کفار خودشان آنرا تحویل امام داده‏اند و یا اراضی مخروبه و یا اراضی موات و غیر اینها که در آینده از آنها بحث خواهیم کرد جزء انفال بوده در اختیار امام میباشد ولی در عین حال در فقه شیعه آنها را فی‏ء نمی‏گویند. از اینرو اگر در برخی از روایات خلاف این گفتار مشاهده گردد بقرینه سایر روایات مسلم قابل توجیه می‏باشد مثل روایت زیر: راوی می‏گوید از امام باقر(ع)شنیدم که فرمود:الفی‏ء و الانفال ما کان من‏ ارض لم یکن فیها هراقة الدماء و قوم صولحوا و اعطوا بایدیهم و ما کان من ارض‏ خربة او بطون اودیة فهو کله فی الفی‏ء فهذا للّه و لرسوله‏"3 "فی‏ء و انفال عبارت‏اند از اراضی که در تصرف آن‏ها،خونی ریخته‏ نشده و یا اراضی که صاحبان آنها،آنها را با مصالحه با رئیس حکومت مسلمین، بمسلمین واگذار کرده‏اند و یا خودشان راضی شده آنها را تقدیم مسلمین نموده‏اند و یا هر زمین مخروبه یا بطون وادی‏ها...همه اینها داخل در فئ هستند و اختیار آنها با خدا و رسول او می‏باشد" چنانکه ملاحظه می‏کنید این روایت بصراحت با مطالب یاد شده در قبل‏ منافات دارد و از اینرو می‏توان بقرینهء آیهء انفال و آیهء فئ که در دو آیه مشخص‏ می‏باشند و بقرینه اجماع فقهاء و خصوصا صراحت آیه فئ که عبارت از غنائمی‏ است که در آن جنگ و خون‏ریزی نشده و اسب و شتری در آن بکار نرفته است‏ طوری این روایت را توجیه و معنی کنیم که با این مسلمات مخالفتی نداشته باشد مثلا می‏گوئیم که ظاهر این روایت در مقام بیان یکی بودن حکم فئ و انفال با یکدیگر می‏باشند و در این مقام نیست که بیان کند که مورد انفال عین مورد فی‏ء می‏باشد و لذا در ذیل روایت بالا وارد است لهذا لله و لرسوله‏"و بدنبال‏ آن اضافه می‏کند"فما کان للّه فهو لرسوله یضعه حیث شاء و هو للامام بعد الرّسول‏"."اختیار همه این زمینها و غنائم در دست خدا و رسول او می‏باشد و هرآنچه که مال خدا است مربوط به رسول او است که هرجا که مصلحت بداند مصرف می‏کند و بعد از رسول نیز،اختیار آن در دست امام است و بدیهی است‏ که فئ و انفال از این جهت باهم فرقی دارند و از اینجا آن دو را باهم یکجا ذکر کرده است و مؤید این گفتار روایتی است که مرحوم شیخ در تهذیب در باب‏ انفال از امام صادق(ع)نقل می‏کند که آنحضرت بعد از ذکر آیه مربوط به‏"فی‏ء" فرمود: "الفی‏ء ما کان من اموال لم یکن فیها هراقة دم او قتل و الانفال مثل ذلک‏ و هو بمنزلته‏"فئ اموالی است که در تصرف آنها خونی ریخته نشده و قتل و کشت و کشتاری در بین نبوده است و انفال هم فئ است و بمنزله آن می‏باشد4 (و این مورد از موارد انفال می‏باشد و انفال نیز در آن صدق می‏کند)

‍پی نوشت ها:

(1)-مجمع البیان در ذیل آیه فوق در سوره حشر
(2)-توضیح بیشتر آنرا در کتاب‏"تفسیر کبیر"امام فخر رازی ج 29/385 مطالعه‏ نمائید
(3)-اصول کافی باب الانفال ج 6
(4)-بصائر ج 45/144 بنقل از تهذیب شسیخ‏

 
شنبه 1 مهر 1391  11:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ارث

ارث: انتقال قهرى مال و غير آن از شخص در گذشته (متوفّا) به ديگرى

حروف اصلى اين واژه، «و‌ر‌ث» است. ارث و تراث، مصدر ثلاثى مجرّد هستند و افزون بر معناى مصدرى، به‌معناى اسم مفعول نيز به‌كار مى‌روند. ميراث مفهوم اسم مفعولى دارد و به چيزى كه به ارث برده شود، گفته مى‌شود. گروهى از لغويان، براى واژه ارث معنايى ذكر نكرده‌اند[1] كه بيان‌گر روشنى مفهوم آن است.
همه لغويان، كاربرد ارث را در انتقال مال حقيقت مى‌دانند;[2] ولى در حقيقت يا مجاز بودن استعمال اين واژه در انتقال غير مال بر يك رأى نيستند.[3] كاربرد مشتقّات اين واژه، به‌ويژه در قرآن، در غير دارايى شايع است تا آن‌جا كه گفته‌اند اين معناى مجازى به جهت فراوانى كاربرد، همانند معناى حقيقى شده است.[4] به شخصى كه چيزى به او منتقل مى‌شود، وارث، و شخصى كه از او منتقل شده، موروث و مورّث اطلاق مى‌شود و چون لازمه اين انتقال، وجود و بقاى وارث و ميراث است، به نظر مى‌رسد كه تعريف ارث به بقيّه، و وارث، به باقى و‌...[5] تعريف به لازم معنا‌باشد.
ارث در اصطلاح فقيهان استحقاق شخصى، بر دارايى ديگرى به نَسَب يا سَبَب[6] است; ولى بيش‌تر فقيهان براى آن معناى اصطلاحى ذكر نكرده‌اند كه خود گوياى تقارب معناى اصطلاحى و لغوى است.
مشتقّات ارث 35 بار در قرآن آمده است و واژه‌هاى ديگرى مانند «تَرَك» و مشتقّاتش 14 بار، «نصيب» 4‌بار، «كلاله» دو بار، و «قسمت» يك‌بار درباره آن به‌كار رفته‌اند.
آيات مورد نظر، گستره‌اى فراتر از بيان احكام فقهى ارث و ويژگى‌هاى آن در اسلام داشته، به بيان وراثت خداوند يا به ارث بردن بهشت و كتاب آسمانى و غير آن نيز پرداخته‌اند.

وراثت خداوند:

آيات متعدّدى از وراثت خداوند سخن مى‌گويند. چون حقيقت ارث، انتقال، و لازمه انتقال اين است كه وارث، پيش از ارث بردن، فاقد ميراث باشد، كاربرد اين واژه درباره خداوند كه مالك زمين، آسمان و‌... است، حقيقى نيست.[7] علاّمه طباطبايى مى‌گويد: در وراثت خداوند، عنايتى وجود داشته كه پس از مرگ انسان‌ها، مالكيّت اعتبارى اشيا به او منتقل مى‌شود; حال آن كه همواره مالك حقيقى همه اشيا است و در حقيقت، انتقالى وجود ندارد.[8] شايد تفسير ميراث درباره خداوند به آن‌چه به ارث برده مى‌شود (مايتوارث)[9] بر همين اساس باشد. ممكن است گفته شود: اين واژه درباره خداوند، به‌معناى كنايى آن (بقا) به‌كار‌رفته‌است.[10]
برخى از آيات، خداوند را وارث آسمان و زمين (آل‌عمران/3، 180; حديد/57، 10) و برخى وارث انسان (حجر/15، 23; مريم/19، 40 و 80; قصص/28، 58) معرّفى مى‌كنند و در آيه‌89 انبياء/21 از زبان زكريا(عليه السلام)بهترين وارث‌ها ناميده شده است. (<=‌وارث/اسما و صفات)

وراثت بهشت:

در آياتى از قرآن، وراثت بهشت* مطرح شده است كه گويا كاربرد وراثت در اين باره، بلكه درباره كتاب آسمانى و حتّى زمين در بعضى موارد، مجازى است. از آن‌جا كه قوام وراثت، به انتقال مِلك از شخصى به شخص ديگر است و اين معنا در اين موارد صحّت ندارد; بدين سبب، عدّه‌اى از مفسّران براى به ارث بردن بهشت، توجيهاتى را بيان كرده‌اند. در روايتى آمده است كه در بهشت، براى همه انسان‌ها جايگاهى وجود دارد و اگر كسى از اهل آتش باشد، ديگران وارث جايگاهش مى‌شوند.[11] در برخى آيات، بهشت، پاداش ايمان و عمل صالح (اعراف/7،43; مؤمنون/23،10‌ـ‌11; زخرف/43،72) و در برخى ديگر، ميراث پرهيزكاران دانسته شده است (مريم/19،63; زمر/39،74)، و در يك مورد از زبان ابراهيم(عليه السلام)تقاضاى وراثت بهشت شده است (شعراء/26،85).

وراثت زمين:

بعضى آيات، زمين* يا بخشى از آن را ميراث دانسته، مستضعفان (اعراف/7،137; قصص‌/28،5)، بندگان صالح (انبياء/21،105)، بنى‌اسرائيل (شعراء/26،59) يا گروهى از انسان‌ها را (اعراف/7،100 و 128; دخان/44،28) وارثان آن معرّفى مى‌كنند، و در يك مورد، سرزمين و اموالِ اهل‌كتاب را ميراث مؤمنان قرار داده‌اند. (احزاب‌/33،27)

وراثت كتاب آسمانى:

مقصود از وراثت كتاب آسمانى، بقاى آن، ميان اقوام و نسل‌هاى بعد، به منظور عمل به آن و انتفاع از آن است.[12] گرچه آيات، به كتاب خاصّى تصريح و اغلب، وارث‌ها را مشخّص نكرده‌اند، از قراين استفاده مى‌شود كه در آيات 169 اعراف/7 و 53 غافر/40، مقصود از كتاب، تورات و منظور از وارث‌ها، بنى‌اسرائيل* است. (در مورد دوم، به بنى‌اسرائيل تصريح شده است.)
آيه‌13 شورى/42 از ترديد وارثان كتاب آسمانى درباره حقّانيّت آن سخن مى‌گويد و سرانجام در آيه‌32 فاطر/35 وارثان قرآن را جمعى از بندگانِ برگزيده معرّفى مى‌كند.

وراثت در اديان و اقوام گذشته:

از كهن‌ترين سنن ميان انسان‌ها، مسأله تملّك دارايى شخصِ در گذشته است كه گويا از نخستين روزهاى زندگى اجتماعى (خانوادگى) بشر و پذيرش مالكيّت شخصى وجود داشته و در طول تاريخ، سير تحوّل و تكامل را پيموده است.[13] از‌چگونگى تغيير و تحوّل ارث در امّت‌هاى بدوى، آگاهى چندانى در دست نيست; ولى قدر مسلّم اين است كه ضعيفان و زنان را از ارث محروم مى‌كردند و كودكان و زنان مانند حيوان و كالا بودند. وراثت در بعضى امّت‌هاى متمدّن، مانند روم، يونان، هند، مصر، و ايران، مشابه جوامع بدوى بود كه به زنان و كودكان ارث نمى‌دادند.
تأييد اين امرِ فطرى (ارث) از سوى اديان الهى طبيعى است; براى مثال، تورات در سِفْر‌اعداد، به وجود ارث در دين يهود تصريح كرده‌است.[14]
گرچه در انجيلهاى موجود، از وراثت سخنى به‌ميان نيامده; از قول حضرت مسيح(عليه السلام)آمده است كه من نيامده‌ام چيزى از احكام تورات را تغيير دهم.[15] قاموس كتاب مقدس نيز به وجود توارث در مسيحيّت اشاره دارد.[16] قرآن نيز در خصوص وجود اين سنّت در اديان الهى به دو‌مورد اشاره مى‌كند: يكى ارث بردن سليمان*(عليه السلام)از داوود*: «و‌ورِثَ سُليمـنُ داوود» (نمل/27، 16) و ديگرى، درخواست وارث از جانب زكريّا*(عليه السلام): «فَهَب‌لى مِن لَدنكَ وَليّا * يَرِثُنى و يَرِثُ مِن ءالِ‌يَعقوب». (مريم/19، 5‌ـ‌6; نيز آل‌عمران/3، 38; انبياء/21، 89)

اسلام و وراثت:

درباره ارث آيات متعدّدى نازل شده است كه در بين آيات*‌الاحكام، عدد قابل توجّهى به‌شمار مى‌آيد. برخى از آيات به بيان ارث‌هايى كه اسلام آن‌ها را نفى كرده، پرداخته، برخى ديگر، احكام ارث را در اسلام بيان مى‌كنند و پاره‌اى از آيات به مباحث جانبى آن نظر‌دارند.

1. وراثت‌هاى نسخ شده:

اعراب جاهليّت* مانند بيش‌تر ملّت‌هاى كهن نظير رومى‌ها، يونانى‌ها، هندى‌ها، مصرى‌ها و چينى‌ها زنان و ناتوانان را از ارث محروم مى‌دانستند و ازطرف ديگر، به فرزند خوانده و كسى كه با او پيمان حمايت مى‌بستند، ارث مى‌دادند.[17]

الف.‌ به ارث بردن نكاح همسران:

بر اساس سنّت اعراب جاهليّت، نكاح همسر متوفّا به ارث مى‌رفت در نتيجه، وارث حق داشت كه با او بدون مهر ازدواج* كند يا او را به ازدواج ديگرى درآورد و مهرش را تصاحب كند و گاهى نيز صرفاً منتظر مرگش مى‌ماند تا از او ارث ببرد. در مردود بودن چنين توارثى از نظر اسلام جاى هيچ‌گونه ترديدى نيست. بيش‌تر مفسّران، آيه «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لايَحِلُّ لَكُم اَن تَرِثوا النِّساءَ كَرهـًا» (نساء/4،19) را به اين مسأله مربوط مى‌دانند. در تفاسير شيعه و سنى آمده است: پس از مرگ ابوقيس*، پسرش نكاح نامادرى خود را به ارث برد; امّا نه با او ازدواج كرد و نه به او نفقه مى‌داد. آن زن به پيامبر(صلى الله عليه وآله)شكايت كرد كه آيه پيش گفته در اين باره نازل شد.[18]
در تفسير قمى، ابى‌الجارود از امام باقر(عليه السلام)نقل مى‌كند كه آيه «و‌لاتَنكِحوا ما نَكَح ءاباؤُكم» (نساء/4،22) درباره همسر ابوقيس، و آيه‌19 نساء/4 درباره گروهى از زنان كه نكاح آن‌ها به ارث رسيده بود، نازل شد.[19]
برخى معتقدند كه آيه‌19 نساء/4 با توجّه به قيد «كرهـًا» ، درصدد نهى از ممانعت ورثه از ازدواج همسران متوفّا به منظور ارث بردن از آن‌ها و آيه«و‌لاتَنكِحوا مانَكَح ءاباؤُكُم مِنَ النِّساء» (نساء/4،‌22) براى منع ارث بردن نكاح است; چرا‌كه ازدواج بدون مهر با همسران متوفّا دائم با‌اكراه همراه نبوده است; چنان‌كه نمى‌تواند حكم به حرمت، به فرض اكراه منحصر باشد;[20] امّا به‌نظر مى‌رسد كه قيد كرهاً مانع از نظر آيه به سنّت جاهليت نباشد; چون سنّت بر ازدواج نبوده; بلكه بر ولايت وارث بر آن و عدم اختيار همسر متوفّا بوده است و طبيعى است كه سلب اختيار، به‌طور دائم اكراهى است. گروهى از مفسّران نيز آيه‌19 نساء/4 (آيه مورد بحث) را در مقام نهى ازدواج با زنى، به منظور بردن ارث از‌او مى‌دانند.[21]
در قسمت دوم آيه (و لاَتَعضُلوهُنّ لِتذَهَبوا بِبَعضِ ما ءاتَيتموهُنّ) نيز اختلاف شده، و ظاهرترين معنا اين است كه بر همسران خود سخت نگيريد تا از قسمتى از مهرشان گذشته، تقاضاى طلاق خلع كنند; چون عضل در لغت، به‌معناى سخت‌گيرى است; اگر چه فيومى و شيخ طوسى، عضل در زنان را به منع از ازدواج تعريف كرده‌اند[22] و شايد به همين جهت، گروهى از مفسّران، آيه پيشين را به ارث بردن نكاح همسران مربوط مى‌دانند.[23] طبرى آيه را اين‌گونه تفسير كرده است كه نبايد وارث‌ها براى به‌دست آوردن مالى كه به‌صورت مهريّه همسران داده شده است آنان را از ازدواج منع كنند تا پس از مرگشان آن را به ارث برند.[24]

ب. ارث فرزند خوانده:

از سنّت‌هاى موجود ميان عرب و ديگر اقوام، آن بود كه فرزند خوانده، همچون فرزندان خانواده، حقوق فرزندى داشت[25] و مانند فرزند حقيقى ارث مى‌برد. اين سنّت بين مسلمان‌ها نيز وجود داشته، آياتى از قرآن با كنايه يا تصريح از فرزند خواندگى زيد براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)خبر مى‌دهد (احزاب/‌33، 37 و 40); امّا بر وقوع آن پس از بعثت و مشتمل بودن آن بر توارث، دلالتى ندارند.
در روايتى آمده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) قريش را بر فرزند خواندگى زيد و بر ارث بردن از يك‌ديگر شاهد گرفت. ازاين روايت استفاده مى‌شود كه مسأله فرزند خواندگى پس از اسلام نيز وجود داشته و توارث، از آثار آن بوده است. بر اساس نقل برخى از مفسّران، مقصود از «عَقَدَت أَيمـنُكم» در آيه‌33 نساء/4 پيمان فرزند خواندگى است[26] يا اطلاق آن، پيمان فرزندخواندگى را شامل مى‌شود;[27] البتّه با نزول آيات 4 و 40 احزاب/33، كه در آن‌ها فرزند حقيقى بودن پسرخوانده نفى شده:«ما جَعَلَ اَدعِياءَكم اَبناءَكم» و «ما‌كانَ محمدٌ اَبا اَحد مِن رِجالِكم» ، آثار آن، از‌جمله توارث ابطال‌شد.

ج. ارث به‌سبب پيمان حمايت:

در ميان اعراب جاهليّت، كسانى‌كه توان حمل سلاح و دفاع را نداشتند، ارث نمى‌بردند و از‌طرف ديگر، يك‌ششم دارايى متوفّا به هم‌پيمان* و هم قسم او ارث مى‌رسيد.[28] به نظر گروهى از مفسّران، آيه «والَّذينَ عَقَدَت اَيمـنُكم فَـاتوهُم نَصيبَهُم= و‌كسانى را كه با آن‌ها پيمان بسته‌ايد، نصيبشان را بپردازيد» (نساء/4، 33)، به اين معنا اشاره دارد.[29]
دلالت آيه بر ارث به‌سبب پيمانِ حمايت، مبتنى بر چند امر است: الف. مقصود از نصيب، سهم ارث باشد; چنان‌كه بسيارى از مفسّران گفته‌اند;[30] ب.‌منظور از عقد، خصوص پيمان حمايت يا تمام پيمان‌هاى موجب ارث باشد;[31] ج.‌جمله «والَّذين عَقدَت اَيمـنُكُم فَـاتوهُم نَصيبَهُم» ، خود، جمله‌اى مستقل باشد كه به جمله‌پيشين عطف شده است. در اين صورت، معنايش چنين مى‌شود: و كسانى‌كه با آن‌ها پيمان حمايت بسته‌ايد، سهمشان [=‌ميراثشان] را بپردازيد. با اين تفسير، ارث به جهت پيمان حمايت، ثابت مى‌شود; البتّه برخى از مفسّران، اين سه امر را نمى‌پذيرند.[32]
بيش‌تر مفسّران معتقدند كه اين آيه، با آيات ديگرى نظير 75 انفال/8 نسخ شده است[33] و شوكانى مى‌گويد: بعضى صدر آيه «و‌لكلّ جعلنا مَولى ممّا ترك الولدان و الاَقربون» (نساء/4، 33) را ناسخ ذيل و بعضى ذيل را ناسخ صدر قرار داده‌اند;[34] امّا بعضى از‌جمله حنفيّه، به عدم نسخ معتقدند.[35]
از آن‌جا كه قوام نسخ به تنافى و عدم امكان جمع است و از‌طرف ديگر، جمع بين صدر و ذيل اين آيه و جمع بين اين آيه با ديگر آيات ممكن است، شبهه نسخ مرتفع مى‌شود; (چون آيه‌75 انفال/8 و 6 احزاب/33 مفادش اولويّت خويشاوندان بر غير آن‌ها است و با وجود آن‌ها، ديگرى ارث نخواهد برد; امّا اگر خويشاوندى* وجود نداشته باشد، اين آيات ارث ديگران را نفى نمى‌كنند) و آيه مورد بحث، اصل ارث را ثابت مى‌كند و بر جايگاه آن درباره ارث‌هاى ديگر دلالتى ندارد.

د. ارث به‌سبب پيمان برادرى و هجرت:

بيش‌تر مفسّران معتقدند كه پس از اجراى پيمان برادرى از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بين مهاجران و انصار*، برادرى دينى ملاك وراثت شد. بر اين اساس، خويشان مهاجر كه در مكّه بودند، از مهاجران ارث‌نبرده، ميراث آن‌ها به انصار و افرادى كه با آن‌ها پيمان برادرى بسته بودند، منتقل مى‌شد و آيه «اِنَّ الَّذين ءامَنوا و هاجَروا و جـهَدوا بِاَمولِهِم و اَنفسِهِم فى سَبيل اللّهِ و الَّذينَ ءاوَوا و نَصَروا اُولـلـِكَ بَعضُهُم اَولياءُ بَعض» (انفال/8، 72) را شاهد بر اين مدّعا ذكر مى‌كنند;[36] امّا بعضى از مفسّران با توجّه به فاصله كوتاهى كه بين جعل اين ارث و نسخ آن وجود دارد، معتقدند: مقصود از ولايت در آيه مذكور، كمك و يارى و مانند اين‌ها است و نمى‌توان آن را بر ارث حمل‌كرد، مگر اين‌كه بر اراده ارث از آن، اجماع وجود داشته باشد;[37] علاوه بر اين‌كه ظاهر آيه «اولُوا الاَرحامِ بَعضُهُم اَولى بِبَعض فى كِتـبِ اللّهِ مِن المُؤمِنينَ والمهـجِرين» (احزاب/33، 6) درصدد نفى ارث مهاجران با وجود ارحام است. از حديث منقول از امام باقر(عليه السلام)استفاده مى‌شود كه مصاديق پيمان برادرى، متعدّد، و موضوع ارث نخستين پيمان بوده است.[38]

2. جاى‌گاه تشريع ارث:

گرچه بر تمام اموالى كه از شخص متوفّا باقى مى‌ماند، به اتّفاق امّت، ارث گفته مى‌شود[39] ولى مخارج تجهيز، پرداخت بدهى (شخصى و الهى مانند خمس و زكات) و عمل به وصيّت، پيش از انتقال ارث به وارث، صورت مى‌گيرد; البتّه كافر بودن، عبد بودن و نيز قاتل مورث بودن، از موانع ارث و موجب حرمان وارث از ارث است.
در آيات 11‌ـ‌12 نساء/4، پس از بيان ارث فرزندان و پدر و مادر مى‌فرمايد: «مِن بَعدِ وصيَّة يوصى بِها اَو دَين». براساس اين عبارت، پس از عمل به وصيّت* ميّت و پرداخت بدهكارى او، نوبت به ارث مى‌رسد. ذيل آيه‌12 نساء/4 پس از بيان ارث خواهر و برادر مى‌فرمايد: «مِن بَعدِ وَصيَّة يوصى بِها اَو دَين غَيرَ مُضارّ». مفسّران گفته‌اند: مقصود از وصيّت و دَيْن* مضارّ، وصيّت به بيش از ثلث يا اقرار دروغين به دَيْن يا محروم كردن بعضى ورثه از ارث است.[40]
از نظر اماميّه، آيه‌180 بقره/2 بر جواز وصيّت براى وارث دلالت مى‌كند: «كُتِبَ عَلَيكُم اِذا حَضَرَ اَحدَكُمُ الموتُ اِن تَركَ خَيرًا الوَصيَّةُ لِلولِدَين و الاَقرَبين» ; چون شكّى نيست كه پدر و مادر در رتبه اوّل وارثان قرار داشته، كسى مانع از ارث آن‌ها نيست. در عين حال، آيه از وصيّت براى آن‌ها سخن مى‌گويد; امّا اهل‌سنّت معتقدند كه وصيّت براى وارث جايز نيست و آيه مذكور و آيات ديگر، نظير 240 بقره/2 با آيات ارث نسخ* شده‌اند; ولى چون هيچ‌گونه تنافى بين آيات ارث و اين آيه وجود ندارد، نسخ بىوجه است; بدين سبب، بعضى از اهل‌سنّت نيز به عدم نسخ قائل شده‌اند و بر فرض التزام به نسخ بايد گفت: وجوب وصيّت، نسخ شده و استحباب آن باقى است.[41]
گفته مى‌شود عالمان متأخّر اهل‌سنّت از قول به عدم جوازِ وصيّت براى وارث عدول كرده، به جواز قائل شده‌اند.[42]

3. اهمّيّت فراگيرى احكام ارث و عمل به‌آن:

اهمّيّت دانستنِ احكام ارث در اسلام به‌حدّى است كه از آن به «نصف علم» تعبير و به آن سفارش شده، و به‌صورت علمى مستقل به نام «علم الفرائض» در آمده است. اين اصطلاح، از آيات (مانند آيه‌7 نساء/4) و روايات گرفته شده‌است.[43]
از‌جمله امورى كه بر اهمّيّت ارث دلالت دارند، عبارت‌اند از: ثواب عمل به اين احكام[44] (نساء/4، 13)، بزرگى گناه تجاوز به ارث[45] (نساء/4، 2)، و انذار از آن (نساء/4، 14)، تنوّع كيفر تجاوز و نيز نوع كيفرها. به‌سبب اهمّيّت ويژه ارث يتيم*، كيفرهاى خاصّى (افزون بر كيفرهاى عام تجاوز به ارث)، براى تجاوز به آن در نظر گرفته شده است. (نساء/4، 10 و 14)
آيه‌10 نساء/4 كيفر تجاوز به مال يتيم را خوردن آتش و داخل شدن در جهنم بيان مى‌كند. به عقيده مفسّران، «يَأكُلونَ اَمولَ اليَتـمى ظُلما» كنايه از هرگونه تصرّف غاصبانه و اتلاف است كه اراده چنين تصرّفى از كلمه «أكل» در زبان فارسى نيز رايج است. طبق ظاهر آيه، خوردن ظالمانه مال يتيم، به حقيقت، خوردن آتش است; چنان‌كه طبق مفاد روايتى در روز قيامت، شعله‌هاى آتش دهان خورندگان مال يتيم را پر مى‌كند.[46]
آيه‌14 نساء/4 خلود در آتش را براى متجاوزان به ارث يتيم مى‌داند: «و‌مَن يَعصِ اللّهَ و رَسولَه و يَتعَدَّ حُدودَهُ يُدخِلهُ نارًا خـلِدًا فيها و لَه عَذابٌ مُهين». برخى مفسّران[47] معتقدند: اين آيه، همه متجاوزان به ارث را دربرمى‌گيرد; ولى خلود درباره مسلمانان، به‌معناى بقاى طولانى در آتش است (معناى كنايى). قرآن، پس از سرزنش وابستگى به دنيا و برشمردن نمونه‌هايى از آن، به خوردن ميراث ضعيفان اشاره مى‌كند: «و‌تَأكُلُونَ التُّراثَ اَكلاً لَمّا» (فجر/89‌،19). مقصود از «اَكلاً لَمّا» اين است كه نصيب خود و ديگران را مى‌خورند;[48] چون «لمّ» در لغت، به‌معناى «جمع»[49] يا «جمع شديد»[50] است. برخى آيه را با توجّه به آيات پيشين، در ارث يتيم منحصر دانسته‌اند;[51] البتّه ممكن است با توجّه به روش جاهليّت، خصوص ارث زنان و ضعيفان منظور باشد.[52] آيه در ادامه، به شدّتِ عذاب آن در قيامت اشاره مى‌كند: «فَيَوملـِذ لا يُعَذِّبُ عذابَه اَحد‌*‌و لا يوثِقُ وثاقَه اَحد». (فجر/89‌، 25‌ـ‌26) از اين‌كه عذاب بر مجموع گناهانى كه يكى از آن‌ها تجاوز به ارث يتيم است، مترتّب شده، اهمّيّت ارث فهميده مى‌شود; به‌ويژه بنابراين‌كه آيات 19‌ـ‌20 را تفسير آيات 17‌ـ‌18 بدانيم; چون در اين صورت، فقط دو صفتِ «تجاوز به ارث يتيم» و «محبّت زياد به مال»، موجب چنين عذابى خواهد شد.

4. احكام كلّى ارث

الف. موجبات ارث(نسب،سبب،ولاء):

موجبات ارث دراسلام، خويشاوندى نسبى وسببى (پيوند زناشويى) است و اگر كسى وارث نسبى و سببى نداشته باشد، امام وارث او است[53] (ولاء).

ب. ارث خويشاوندان نسبى (ارحام):

از‌نظر احكام ارث اسلامى، با وجود ارحام، به ديگران (به‌جز زن يا شوهر) ارث نمى‌رسد. عالمان اهل‌سنّت، كلّيّت آن را نپذيرفته و آن را به عصبه (خويشاوندان پدرىِ ميت)[54] محدود كرده‌اند;[55] امّا از نظر اماميّه، اين حكم به‌طور مطلق ثابت است. آيه «اولُوا الاَرحامِ بَعضُهم اَولى بِبعض فى كِتـبِ اللّه» (انفال/8‌، 75; احزاب/33، 6)، بر اين معنا دلالت دارد.[56] گروهى از مفسّران شيعه به تبع امامان معصوم(عليهم السلام)بر ردّ تعصيب، به اين آيه استدلال كرده‌اند. دلالت آيه بر تقدّم ارحام بر غير ارحام و نيز تقدّم بعضى از ارحام بر بعضى ديگر روشن است; ولى در تعيين ملاك آن صراحتى نداشته، تناسب حكم و موضوع و قراين ديگر، بر تقدّم قرابت نزديك‌تر بر قرابتِ دورتر دلالت دارد. برخى مفسّران به اين دلالت تصريح كرده‌اند و رواياتى نيز از معصومان(عليهم السلام) بر آن وارد شده‌است.[57]
جمعى از مفسّران، شأن نزول اين آيه را نسخ ارث بر اساس پيمان حمايت يا برادرى و‌... دانسته،[58] و برخى گفته‌اند: آيه، بعضى از ارحام را بر بعضى ديگر ترجيح داده است; ولى مشخّص نكرده كه مقصود از اين بعض، چه كسانى هستند و چون در ذيل آيه فرموده: اين حكم در كتاب خدا يعنى قرآن ثابت است و آن‌چه قرآن در آيات ديگر بر آن دلالت مى‌كند «ارث عصبه» است، اين آيه نيز بيش از آن را نمى‌فهماند.[59] اين سخن از جهاتى قابل مناقشه است: اوّلا مفسّران در تفسير «كتاب» اختلاف كرده، بعضى مقصود از آن را قرآن و بعضى، لوح محفوظ يا حكم خدا دانسته‌اند;[60] ثانياً هيچ مانعى از انعقاد اطلاق براى «اولُوا الاَرحامِ بَعضُهم اَولى بِبعض» وجود نداشته، مقتضاى اطلاق، اراده همه خويشاوندان است و بر فرض كه در جاى ديگر، اراده خصوص عصبه شده باشد، مانع از انعقاد اين اطلاق نخواهد‌بود; بدين سبب، برخى از اهل‌سنّت نيز به‌اين اطلاق تصريح كرده‌اند;[61] ثالثاً تقييد حكم‌ارث ارحام به خصوص عصبه، خالى از اشكال نيست.
گروهى از مفسّران، مقصود از اولويّت ارحام را در ارث منحصر ندانسته، به اطلاق لفظ «اَوْلى» تمسّك كرده‌اند;[62] امّا عدّه‌اى اعتقاد دارند كه در موارد ديگر غير ارحام نيز حكم ارحام را دارد.[63]

ج. ارث زنان و ضعيفان:

پس از تشريع ارث به جهت برادرى* و ارث ارحام و نزول آيات نخست سوره نساء، زمينه تصريح به ارث زنان و ضعيفان فراهم شده است.[64] طبق آيه‌7 نساء/4 براى هر يك از مردان و زنان از اموالى كه پدر* و مادر* و خويشاوندان از خود بر جاى مى‌گذارند، سهمى است: «لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمّا تَرَكَ الولِدانِ و الاَقرَبونَ و لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمّا تَرَكَ الولِدانِ و الاَقرَبونَ مِمّا قَلَّ مِنهُ اَو كَثُرَ نَصيبًا مَفروضا». (نساء/4، 7) از تكرار عبارت «نَصيبٌ مِمّا تَرَكَ الولِدان و الاَقرَبون» و از عبارت «مِمّا قَلَّ مِنه اَو كَثُر» و «نَصيبًا مَفروضا» ، تأكيد در اين حكم استفاده مى‌شود.[65] مقصود از رجال، جنس مذكر و مقصود از نساء، جنس مؤنث، اعمّ از كوچك و بزرگ است.[66] نقض فخر رازى در كلّيّت اين حكم به اين است كه اوّلا منظور از نصيب مفروض، سهم مقدّر است كه چنين سهمى براى همه ارحام وجود ندارد و ثانياً اقربون صفت تفضيلى است و فقط نزديك‌ترين خويشاوندان، يعنى پدر و مادر و فرزند را دربرمى‌گيرد كه ذكر «أقربون» پس از «ولدان» ، ذكر عام بعد از خاص‌است.[67] اين گفته مخدوش است; چون اوّلا «فرض» به‌معناى ثبوت است; چنان‌كه زمخشرى و خود فخر رازى به آن اشاره كرده‌اند[68] و سيوطى، دو روايت نقل كرده كه در آن‌ها مفروض به معلوم تفسير شده است.[69] بعضى، «نَصيبًا مَفروضًا» را به تملّك قهرى (غير‌اختيارى) تفسير كرده‌اند[70] كه شايد مورد پذيرش اكثريّت باشد. ثانياً اگر «مفروض» به‌معناى مقدّر باشد، مفهوم مقدّر، سهم همه خويشان را شامل مى‌شود. اين نكته را از موارد كاربرد اين كلمه در قرآن مى‌توان استفاده كرد; زيرا در موارد استعمال اين مادّه، تعيين به‌صورت نسبت كه مدّعاى فخر رازى است، وجود ندارد; بدين جهت، جصّاص با وجود اين‌كه مفروض را به مقدّر معنا كرده، به شمول آيه درباره ارث همه خويشان تصريح كرده‌است.[71]
اشكال دوم نيز مخدوش است و اقربون عرفاً غير پدر و مادر و فرزند* را نيز شامل مى‌شود; بنابراين كم‌تر مفسّرى در عموم آيه مناقشه كرده‌است.[72]
شايد وجه نا تمامى اشكال اين باشد كه اگر صفت تفضيلى به صيغه مفرد به‌كار رود، بر برترى صاحب وصف بر ديگران دلالت مى‌كند; يعنى كسى كه به اين صفت متّصف شده است، بايد بالاترين مرتبه وصف را داشته باشد; امّا اگر به صيغه جمع به‌كار رود، بر برترى نسبى دلالت‌مى‌كند.
بعضى احتمال داده‌اند كه «ولدان» ، اجداد را هم شامل شود.[73] از عبارت برخى لغويان استفاده مى‌شود كه اقربون و اقربا از نظر سعه مفهومى مشابه يك‌ديگرند[74] و بعضى گفته‌اند: انتخاب لفظ اقربون به جاى اقربا، به تقدّم قرابتِ‌نزديك بر قرابتِ دور در ارث اشعار دارد[75] و بعضى به دلالت آيه بر علّيّت قرابت بر توارث تصريح كرده‌اند.[76]
اين آيه با توجّه به عموميّتش براى همه وارث‌ها و مورّث‌ها و تأكيد و تصريح به ارث زنان، بر ارث بردن همه ارحام دلالت دارد كه برخى از عالمان اهل‌سنّت به اين دلالت، اعتراف كرده‌اند.[77] آيه بر ارث بردن از پيامبران نيز دلالت مى‌كند.[78]
در تفسير قمى آمده است: اين آيه، با آيات 11‌ـ‌12 نساء/4 نسخ شده است[79] كه گويا مقصود از نسخ، رفع اجمال باشد.[80]
آيه‌33 نساء/4: «و‌لِكُلّ جَعَلنا مَوالِىَ مِمّا تَرَكَ الولِدانِ و الاَقرَبون» به اجمال بر ارث بردن ضعيفان و زنان دلالت مى‌كند. اين آيه كه پس از آيات تفصيلى ارث (نساء/4،11‌ـ‌12) آمده، بنا به نظر بعضى مفسّران، اجمالى از آن آيات است.[81]
به عقيده مفسّران شيعه و گروهى از مفسّران اهل‌سنّت، مولا به‌معناى وارث و اعمّ از عصبه ذكور از ارحام پدرى[82] است. ماوردى و طبرسى، آيات 5‌ـ‌6 مريم/19 را شاهد بر اين مدّعا دانسته[83] و بعضى از رواياتى كه اهل‌سنّت نقل كرده‌اند، بر همين امر دلالت مى‌كند;[84] امّا بيش‌تر اهل‌سنّت، مولا را به عصبه تفسير كرده‌اند[85]كه اين تفسير، افزون بر آن كه در لغت، نمونه‌اى ندارد، مخالف نظر گروهى از عالمان است; چون «مَوالى»، مترادف ولى است (كسى كه كارى را به عهده دارد). بعضى از لغويان به‌كاربرد اين واژه درباره مؤنث نيز تصريح كرده‌اند.[86] گويا رواياتى كه عالمان اهل‌سنّت در بحث تعصيب به آن استدلال مى‌كنند، در اين تفسير دخالت داشته است. به نظر جمعى از مفسّران، آيه‌32 نساء/4 درباره ارث نازل شده است[87]: «ولا تَتَمَنَّوا ما فَضَّلَ اللّهُ به بعضَكُم عَلى بَعض لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمّا اكتَسَبوا و لِلنِّساءِ نصيبٌ مِمّا اكتَسَبن» (نساء/4، 32). در برخى از تفاسير آمده است كه ام‌سلمه* عرض كرد: اى پيامبرِ خدا! ما با مردان به جنگ نمى‌رويم و به ما نصف ميراث مردان داده مى‌شود. اى كاش ما نيز مانند مردان به جنگ مى‌رفتيم و به آن‌چه مردان رسيده‌اند، مى‌رسيديم.[88] برخى مفسّران در تطبيق اين آيه بر ارث چنين شبهه كرده‌اند كه اكتساب، فعلِ اختيارى است; حال آن كه ارث، تملّك قهرى به‌شمار مى‌رود; پس آيه، ارث را شامل نخواهد شد. در پاسخ گفته شده است كه گرچه لغويان، كسب و اكتساب را طلب اختيارى معنا كرده‌اند، گفته‌اند كه كسب در اصل، «جمع كردن» است و اكتساب را مى‌توان اعم گرفت.[89]

5. احكام تفصيلى ارث:

از آيات 7 نساء/4 و 6 احزاب/33 و مانند آن، دو حكم كلّى در باب ارث استفاده شده است: 1. همه ارحام (خويشان نسبى) ارث مى‌برند; 2. در ارث بردن، ارحام بر غير ارحام و همين‌طور ارحامِ نزديك‌تر بر ارحامِ دورتر مقدّمند. ارحام ميّت براساس دورى و نزديكى به سه طبقه تقسيم مى‌شوند: الف. پدر و مادر و فرزندان كه نزديك‌ترين خويشاوندان (بدون واسطه) هستند; ب. خواهر و برادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ كه به واسطه پدر و مادر با ميّت مرتبط بوده، در مرتبه دوم قرار دارند; ج. عمو*، عمّه*، دايى* و خاله* كه به واسطه پدر بزرگ و مادر بزرگ با ميّت مرتبط بوده، در مرتبه سوم قرار‌دارند.
مقتضاى آيات كلّى ارث اين است كه همه افراد اين سه طبقه، جزو وارثان به‌شمار مى‌آيند; امّا با وجود طبقه قبل، نوبت به طبقه بعد نمى‌رسد و افراد هم طبقه، در كنار هم ارث مى‌برند. در آيات تفصيلى ارث، براى زن* و شوهر* سهمى در كنار ارحام قرار داده شده و موجب تخصيص اولويّت ارحام بر غير‌ارحام است.
بر اساس قواعد اصولى، اطلاق و عموم، حجّت بوده تا وقتى كه مقيِّد و مخصِّصى بر آن وارد نشود، قابل استدلال است. هم‌چنين پس از ورود مقيّد و مخصّص، در غير مورد مقيّد و مخصّص نيز حجّت هستند و در موارد شك در تقييد و تخصيص نيز بايد به اطلاق و عموم مراجعه كرد; بدين جهت، به آياتِ پيشين در موارد شك در جعل ارث براى افرادى از ارحام استدلال شده است.[90]
به اتّفاق اهل‌سنّت و شيعه، «سنّت» مى‌تواند مخصّص و مقيّد قرآن باشد و به نظر شيعه، روايات امامان‌معصوم(عليهم السلام)نيز مى‌توانند موجب تخصيص و تقييد شوند; بنابراين بدون توجّه به روايات نمى‌توان به اطلاق و عموم آيه اخذ كرد.

الف. ارث فرزندان

ارث دختر و پسر:
اگر ميّت داراى فرزند دختر* و پسر باشد، سهم هر پسر برابر سهم دو‌دختر قرار داده شده است: «يوصيكُمُ اللّهُ فى اَولـدِكُم لِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين» (نساء/4،11). وصيّت خدا به‌معناى امر او به انجام كار و وجوب آن كار است.
اولاد، جمع ولد، و ولد در لغت به‌معناى متولّد‌شده است و دختر و پسر* را دربر مى‌گيرد.[91] مفسّران نيز به اين شمول تصريح كرده‌اند;[92] گرچه انكار اين شمول به برخى نسبت داده شده[93] كه اين قول به جهت مخالفت با لغت و اتفاق امّت ضعيف است. آيه مورد نظر، در اين عموم صراحت دارد; چون پس از ذكر لفظِ اولاد، عبارت «لِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين فاِن كُنَّ نِساءً» آمده است كه اگر اولاد دختر را در بر نمى‌گرفت، جايى براى اين‌سخن نبود.
برخى مفسّران، اين كلمه را بر فرزندِ فرزند نيز شامل دانسته‌اند.[94] از ابوحنيفه نقل شده كه در‌صورت نبود فرزندِ بدون واسطه، اين لفظ، نوه* را دربر خواهد گرفت;[95] امّا گروهى از مفسّران، اطلاق آن را بر نوه، مجازى مى‌دانند. همه مفسّران اتّفاق دارند كه با نبود فرزند بدون واسطه، به فرزندِ فرزند ارث مى‌رسد.[96]
اماميّه معتقد است كه همه نوادگان، با نبود فرزند بدون واسطه ارث مى‌برند و سهم ارث آن‌ها معادل سهم كسى است كه به واسطه او با ميّت مرتبط مى‌شوند; يعنى به فرزند پسر هر چند دختر باشد، دو سوم و فرزند دختر هرچند پسر باشد، يك‌سوم مى‌رسد.[97] اهل‌سنّت معتقد است كه فقط نوه پسرى ارث برده، سهم ارث او، همان سهم فرزند است; يعنى به پسرِ پسر، سهم پسر، و به دخترِ پسر، سهم دختر تعلّق مى‌گيرد.[98]
برخى كه اطلاق لفظِ «وَلَد» را بر فرزندِ فرزند مجاز مى‌دانند، مى‌گويند: انتخاب لفظ اولاد به‌جاى ابنا كه فرزند فرزند را نيز شامل مى‌شود دلالت مى‌كند كه سهم ارث يك سهم و دو سهم مخصوص فرزندِ بدون واسطه است.[99]
در ارتباط با آيه مذكور دو بحث ديگر قابل طرح‌است:
1. به اعتقاد بسيارى از مفسّران، عبارت «لِلذَّكَر مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين» بر ابطال منع زنان از ارث اشاره‌دارد.[100]
در اين عبارت، گويا ارث بردن زن امرى مسلّم دانسته شده و خبر داده است كه سهم ارث پسر برابر با سهم ارث دو دختر است يا اين‌كه اصل در تشريع، ارث زن بوده و ارث مرد* با مقايسه با آن تشريع شده كه در هر دو صورت، خطّ بطلانى بر روش جاهلى تحريم زنان از ارث است.
در تأييد اين بيان گفته شده: آيات ارث در مواردى نظير ارث دختر و خواهر، متعرّض ارث زنان به‌طور مستقل شده‌اند; امّا هرگاه سخن از ارث مردان بوده، ارث آن‌ها همراه با ارث زنان بيان شده و هيچ گاه به‌طور مستقل به بيان احكام ارث مردان نپرداخته است.[101]
گويا با اين عبارت، به مردان گفته مى‌شود كه براى شما سهمى مساوى سهم دو زن كفايت مى‌كند و نبايد آن‌ها را از ارث محروم كنيد. وجوه ديگرى نيز در بيان اين مدّعا ذكر شده است.[102]
2. همواره اين پرسش مطرح بوده كه چرا سهم مرد، دو برابر سهم زن قرار داده شده است. با اين‌كه زن از نظر جسمى از مرد ضعيف‌تر است و امكانات زن در تحصيل مال كم‌تر است; پس چگونه به او كم‌تر از مرد ارث داده مى‌شود؟[103]
بعضى روايات، علّت اين امر را چنين بيان داشته‌اند: 1. هنگام آغاز زندگى مشترك، مرد بايد مالى با عنوان مهر بپردازد و زن اين مال را تملّك مى‌كند; 2. پس از آغاز زندگى مشترك، تأمين مخارج زندگى زن بر مرد لازم است; حال آن كه زن چنين مسؤوليّتى ندارد; 3. در وضعيّت خاصّى، پرداخت ديه قتل خطايى ارحام بر مرد واجب است; ولى زن از چنين حكمى معاف است.[104] اگر از ديگر حكمت‌هاى اين حكم چشم بپوشيم و به همين سه امر توجّه كنيم، به سادگى در مى‌يابيم كه گرچه سهم ارث زن از سهم ارث مرد كم‌تر است، امّا با توجّه به مخارج غير قابل پيش‌بينى براى مرد از يك طرف و تأمين مخارج عمومى (نفقه) زن به‌وسيله مرد از‌طرف ديگر، در استفاده از اموال كه هدف اصلى از تملّك آن‌ها است، زن سهم بيش‌ترى دارد.
در سخنان پيشوايان معصوم به نكات ديگرى نيز اشاره شده است; به‌طور مثال در حديثى، يكى از علل‌اين حكم، وجوب جهاد بر مردان بيان شده است.[105] بعضى از مفسّران نيز به نكات ديگرى اشاره كرده‌اند.[106]
نكته قابل توجّه در بحث، اين است كه زن هميشه از سهم ارث كم‌ترى بر خوردار نبوده; بلكه در مواردى، سهمش مساوى مرد (مادر و پدر همراه پسر) و حتّى گاهى بيش‌تر از مرد مى‌شود (پدر و مادر همراه زوج) كه با توجّه به بعضى از علل مذكور در روايات، در مى‌يابيم علّت اين حكم در همين مسائل مادّى خلاصه نشده; بلكه ملاك و مصالح ديگرى دارد و شايد جمله «اِنّ اللّهَ كانَ عَليمًا حَكيما» در پايان اين آيه به اين نكته اشاره داشته باشد كه خداوند با توجّه به علم و حكمت بى‌پايانش، احكام را بر اساس مصالح و ملاك‌هاى‌واقعى جعل مى‌كند و طبيعى است كه بشر با علم محدود خويش نمى‌تواند همه ملاك‌هاى احكام را درك كند.[107]
ارث دختر:
اگر فرزند ميّت، منحصر به دختر باشد، قرآن براى يك دختر، يك دوم و براى بيش از دو دختر، دو سوم ميراث را قرار داده است: «فَاِن كُنَّ نِساءً فَوقَ اثنَتَينِ فَلَهنَّ ثُلُثا ما تَرَك و اِن كَانَت وحدَةً فَلَها النِّصف» (نساء/4،11). اين عبارت، سهم دو دختر را مشخّص نكرده و از مفهوم آن كه با دو جمله شرطيّه بيان شده است، استفاده مى‌شود كه سهم دو دختر، نه يك دوم ميراث است و نه دو سوم آن; بدين جهت بنابر نقلى، ابن‌عبّاس، سهم آن‌ها را نصف ميراث به اضافه يك قيراط قرار داده و با ديگر عالمان كه سهم آن‌ها را دو سوم قرار داده‌اند، مخالفت كرده و گفته است: مفهوم آيه با دو سوم قرار دادن سهم دو دختر تنافى دارد; امّا بنابر نقلى ديگر، او سهم آن‌ها را يك دوم قرار داده است كه اين انتخاب ناقض استدلال او بر رد دو سوم است.[108]
همه عالمان اسلامى به جز ابن‌عبّاس متفقند كه سهم دو دختر نيز دو سوم است و طبيعى است كه درباره مفهوم جمله شرطيه «فَاِن كُنّ نِساءً فَوقَ اثنَتَينِ فَلَهنَّ ثُلُثا ماتَرَك» ، به تخصيص يا عدم مفهوم ملتزم مى‌شوند.[109] بسيارى از عالمان معتقدند كه آيه‌11 نساء/4 سهم دو دختر را دو‌سوم قرار داده است. گروهى از آن‌ها اين حكم را از عبارت «لِلذَّكرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين» استفاده كرده‌اند.
در تقريب چنين استفاده‌اى گاهى گفته مى‌شود: وقتى سهم پسر برابر با سهم دو دختر باشد، و ميّت، يك پسر و يك دختر داشته باشد، مجموع سهام، سه سهم مى‌شود كه دو سهم آن ارث پسر، و يك سهم آن، ارث دختر است و چون سهم پسر، با سهم دو دختر برابر است، معلوم مى‌شود كه سهم دو دختر وقتى تنها باشند نيز دو‌سوم است.[110] گاهى گفته مى‌شود: وقتى سهم دختر با وجود يك پسر، يك سوم باشد، به طريق اَوْلى سهمش با وجود يك دختر، كم‌تر از يك سوم نخواهد بود و در نتيجه، مجموع سهام دو دختر، دو‌سوم مى‌شود.[111]
عدّه‌اى از مفسّران، براى استفاده حكم ارث دو‌دختر، از بعضى روايات در شأن نزول آيه استفاده كرده‌اند. بر اساس نقل بسيارى از مفسّران، آيه در شأن همسر و دو دختر سعدبن ربيع كه در اُحُد شهيد شد، فرود آمده است.[112] پيامبر(صلى الله عليه وآله)پس از نزول آيه، دو سوم ميراث را به دخترها داد; البتّه اين امر فقط مى‌فهماند كه آيه، درصدد بيان ميراث دو دختر نيز هست; امّا چگونگى استفاده از آن را مشخّص نمى‌كند و شايد با توجّه به اين شأن نزول بتوان گفت كه در آيه، تقديم و تأخيرى وجود دارد و مقصود جدّى اين است: «فَإِن كُنَّ نِساءً اثنَتَين فما فَوق»; چنان‌كه مشابه اين بيان، در اين حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز مطرح است: «لاتسافرالمرأة سفراً فوق ثلاثة أيّام إلاّ و معها زوجها او ذومحرم لها»، و گفته شده، مقصود مسافرت سه روز و بيش‌تر است.[113] بعضى ديگر آن را از آيه‌اى كه درباره سهم دو خواهر نازل شده، استفاده كرده و گفته‌اند: وقتى سهم ارث دو خواهر، دو سوم باشد، سهم ارث دو دختر به طريق اَوْلى دو سوم خواهد بود; چون آن‌ها به ميّت اقرب هستند.[114]
شايان ذكر است كه اماميّه با استدلال به آياتى از قرآن معتقد است كه انبيا نيز مانند ديگران اموالشان به فرزندان و ديگر وارثان آنان منتقل مى‌شود.
1. اطلاق «يوصيكُم اللّهُ فى اَولـدِكم» (نساء/4،11) اقتضا دارد كه ارث هر ميّتى به فرزندان و پدر و مادرش برسد كه اين اطلاق، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز دربرمى‌گيرد; بدين جهت، فاطمه(عليها السلام) براى اثبات ارث خود، به اين آيه و آيات 16 نمل/27 و 5‌ـ‌6 مريم/19 تمسّك جست و كسى اين دلالت را انكار نكرد.[115] فقط ابوبكر در مقام ردّ آن، به حديثى تمسّك كرد كه طبق آن، پيامبران چيزى به ارث نمى‌گذارند;[116] البتّه بعضى از اهل‌سنّت، صدور چنين روايتى را كه به امام على و فاطمه(عليهما السلام)نرسيده است، بعيد شمرده، اجماع را دليل عدم ارث مى‌دانند.[117] اماميّه نيز در تقييد آيه به اين حديث، مناقشه كرده‌اند.[118]
2. بعضى از مفسّران، ذيل آيه‌16 نمل/27 به مسأله ارث از انبيا اشاره كرده و گفته‌اند: اين آيه، بر آن دلالت دارد.[119] آيات 5‌ـ‌6 مريم/19 و 89 انبياء/21 نيز بر اين مدّعا دلالت دارند. (<= انبيا)

ب. ارث پدر و مادر:

قرآن، سهم هر يك از پدر و مادر را در‌صورتى كه ميّت، فرزند نيز داشته باشد، يك‌ششم قرار داده است: «و‌لاَِبَويهِ لِكُلِّ وحد مِنهُما السُّدُس مِمّا تَرَك اِن كانَ لَه وَلَد». ‌(نساء/4، 11)
جمله «مِمّا تَرَك» تأكيد بر اين است كه سهم هر يك از پدر و مادر، يك ششم كلّ ميراث است، نه يك ششم باقى مانده. بنابر نظر مفسّران اهل‌سنّت، قرآن با اين جعل، جواز وصيّت براى آن‌ها را نسخ كرده است چون در بعضى از رواياتى كه در شأن نزول اين آيه آمده، اشاره مى‌كند كه پيش از نزول اين آيه ارث، مربوط به فرزند، و وصيّت، مربوط به اقربا بود; بدين جهت اهل‌سنّت قائل‌ند كه وصيّت براى وارث جايز نيست;[120] البتّه بنا به نقل برخى، اهل‌سنّت اخيراً به جواز وصيّت براى ورّاث عدول كرده‌اند.[121] المنار نيز به عدم نسخ قائل‌است.
سهم مادر در‌صورتى كه براى ميّت، فرزندى نباشد، يك سوم است و باقى‌مانده به پدر مى‌رسد: «فَاِن لَم يَكُن لَهُ وَلَدٌ و ورِثَه اَبواهُ فَلاُِمِّهِ الثُّلُث». (نساء/4،11) چنان‌كه در فرض پيشين بيان شد، مقصود، يك سوم از كلّ مال است; امّا اهل‌سنّت با استناد به قياس، با اين ظهور مخالفت‌كرده و در‌صورتى كه افزون بر پدر و مادر، زن يا شوهر نيز ارث ببرند، سهم مادر را يك سوم باقى‌مانده قرار داده‌اند; چون اگر مادر، يك سوم تمام مال را مالك شود، سهم پدر كم‌تر از سهم مادر يا كم‌تر از دو برابر آن مى‌شود.[122] بعضى در‌صورتى كه وارث زن باشد، براى مادر، يك سوم كلّ مال را قرار داده‌اند.[123] اماميّه، ابن‌عبّاس و ابن‌سيرين در همه صورت‌ها، سهم مادر را يك‌سوم كل قرار داده‌اند.[124]
حَجْب حرمان:
حجب در لغت، به‌معناى منع است[125] و در اصطلاح فقيهان به ممنوع شدن شخصى از همه يا مقدارى از ارث به‌سبب وجود شخصى ديگر اطلاق مى‌شود. منع از كلّ ارث، حجب حرمان، و منع از بعض آن، حجب نقصان ناميده مى‌شود.[126]
به نظر اماميّه، براساس حجب حرمان هر طبقه از ارحام، بر اساس قاعده اقربيّت، طبقه بعدى را از ارث محروم مى‌كند. از نظر اهل‌سنّت، قاعده اقربيّت به لحاظ اصناف هر طبقه جريان دارد; براى مثال پدر، حاجب پدر و مادر خويش است، نه حاجب پدر و مادر همسرش (مادر ميّت); البتّه اين حكم در بين مذاهب چهارگانه، اختلافى‌است.[127]
حجب نقصان:
فرزند ميّت و در‌صورت فقدانِ فرزند، برادران ميّت، حاجب مادر ميّت هستند و سهم او را از يك سوم به يك ششم تقليل مى‌دهند. (نساء/4، 11)
نقصان سهم مادر با وجود برادرانِ ميّت قطعى است كه آيه آن را با صراحت بيان مى‌كند; امّا در اين حكم جهاتى وجود دارد كه مورد اختلاف واقع شده است:
1. از آيه استفاده مى‌شود كه براى نقصان سهم مادر، ميّت بايد بيش از دو برادر داشته باشد; چون اخوة، جمع، و اقلّ جمع، سه است; بدين‌جهت از ابن‌عبّاس نقل شده كه كم‌تر از سه‌برادر، حاجب نيستند; امّا همه عالمان اتّفاق دارند كه دو برادر نيز حاجب‌اند.[128]
2. در حاجب بودن خواهران اختلاف است. ابن‌عبّاس در اين مسأله نيز به مفهوم آيه ملتزم شده است; امّا ديگران، خواهر* را نيز حاجب مى‌دانند; البتّه اهل‌سنّت، دو خواهر يا يك خواهر و يك‌برادر* را نيز حاجب مى‌دانند; ولى اماميّه، كم‌تر از 4 خواهر يا يك برادر و دو خواهر را حاجب نمى‌دانند.[129]
3. اگر ميّت فرزند نداشته باشد و پدر و مادر هر دو وارث او باشند، سهم مادر، يك سوم خواهد‌بود: «فَاِن لَم يَكُن لَهُ ولَد و ورِثَه اَبواهُ فَلاُِمِّهِ الثُّلُث فَاِن كانَ لَه اِخوةٌ فَلاُِمِّهِ السُّدُس». براين‌اساس، حجب مادر به‌وسيله برادران نيز به‌صورت وراثت پدر و مادر مربوط است; چون عبارتِ «فَاِن كانَ لَهُ اِخوة فَلاُِمِّهِ السُّدُس» به‌عبارتِ «فَلاُِمِّهِ الثُّلُث» عطف شده; به همين جهت، اماميّه معتقد است كه اگر پدر وجود نداشته باشد يا به دليلى ارث نبرد، حجبى نيز نخواهد بود. اهل‌سنّت معتقدند كه در فرض نبود پدر نيز حجب ثابت است. برخى اين حكم را به بعضى از شيعه نيز نسبت داده‌اند.[130]
4. آيه در كم شدن سهم مادر در‌صورت وجود برادران صراحت دارد; امّا در اين‌كه مقدار نقصان به چه كسى خواهد رسيد، صراحتى ندارد; البتّه ظاهر آيه با توجّه به فرض وارث بودن پدر و مادر اين است كه باقى‌مانده، سهم پدر است كه همه عالمان به آن معتقدند; امّا ابن‌عبّاس مقدار حجب را يك ششم سهم برادران مى‌داند.[131]
طبق روايات، چون مخارج زندگى و ازدواج برادران و خواهران به عهده پدر است، خداوند مقدار حجب را ارث پدر قرار داده است.[132]
5. طبق نظر اهل‌سنّت، همه اقسام برادران، حاجب هستند و بنابر نقلى از ابن‌عبّاس، مقدار حجب به خود آن‌ها تعلّق دارد;[133] ولى اماميّه معتقدند كه برادران مادرى حاجب نيستند.[134] تعليل مذكور نيز چنين اقتضا مى‌كند;[135] چون به‌طور معمول، مخارج آن‌ها به عهده مادر است; بدين جهت در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه خداوند، كريم‌تر از آن است كه خرج مادر را به واسطه فرزندانش زياد، و ميراثش را كم كند.[136]

ج. ارث زن و شوهر:

سهم ارث شوهر از همسرش در‌صورتى‌كه فرزندى براى همسر نباشد، يك دوم و در‌صورتى‌كه فرزند داشته باشد، يك چهارم است و سهم ارث زن از شوهرش در‌صورتى‌كه فرزندى براى شوهر نباشد، يك‌چهارم و در‌صورتى‌كه فرزند داشته باشد، يك‌هشتم است: «و‌لَكُم نِصفُ ما تَرَك اَزوجُكم اِن لَم‌يَكُن لَهُنَّ ولَدٌ فَاِن كانَ لَهُنَّ ولَدٌ فَلَكُمُ الرُّبُع مِمّا تَركنَ... و لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمّا تَركتُم اِن لَم‌يَكن لَكُم ولَدٌ فَاِن كانَ لَكُم ولَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمّا تَركتُم» (نساء/4، 12); البتّه مقصود زن و شوهر دائم است و ازدواج موقّت، موجب ارث نمى‌شود. فرزندِ فرزند نيز حاجب زن و شوهر به‌شمار مى‌رود.[137]
از آيات ارث درباره ارث زن و شوهر نكاتى استفاده مى‌شود:
1. مقصود از فرزند در ارث زن و شوهر، فرزند ميّت است; پس اگر ميّت داراى فرزندى نبود، ولى وارث (زن يا شوهر) فرزند داشت چنين فرزندى موجب تنصيف سهم وارث نمى‌شود و اين امر، از آيه مورد بحث استفاده مى‌شود; چون در‌صورت وفات زن، فرزند را به زن نسبت داده و گفته است: «اِن لَم‌يَكُن لَهُنَّ ولَد» و‌در‌صورت وفات شوهر، فرزند را به شوهر نسبت داده و گفته است: «اِن لَم‌يَكُن لَكُم ولَد».
2. زن و شوهر با همه وارث‌ها ارث مى‌برند.[138] حكم مذكور از آيات تفصيلى ارث استفاده مى‌شود (نساء/‌4، 11‌ـ‌12 و 176); چون نه ارث بردن ديگران به نبودن زن و شوهر، و نه ارث بردن آن‌ها به نبود ديگران مشروط شده است.
3. اماميّه معتقد است كه در هيچ وضعى به زن و شوهر كم‌تر از سهم مقرّر داده نمى‌شود و مقتضاى اطلاق آيه نيز همين است; چون سهام مذكور را به حالت خاصّى مقيّد نكرده است; امّا اهل‌سنّت در‌صورت زيادتى سهام بر مجموع ميراث، از سهم زن و شوهر نيز كم مى‌كنند.[139] (=>‌ همين مقاله: بحث عول)
4. مقتضاى اطلاق موضوعيّت زوجيّت براى ارث، اين است كه به محض عقد نكاح، توارث بين زن و شوهر برقرار شده، همبستر شدن در آن نقشى ندارد; امّا بر اساس روايات، اگر ازدواج (عقد‌نكاح) در مرض موت مرد واقع شده باشد، توارث بر همبستر شدن متوقّف است.[140] از‌طرف ديگر، لازمه موضوعيّت، اين است كه با زوال زوجيّت، توارث لغو شود; ولى طبق بيان روايات، در مواردى، توارث، پس از انقطاع زوجيّت نيز برقرار‌است[141] (طلاق رجعى، طلاق* در مرض موت تا يك سال).
5. اگر متوفّا بيش از يك همسر داشته باشد، همه آن‌ها به‌طور مساوى در سهم مذكور شريك هستند[142]
اين حكم نيز از آيه مورد بحث استفاده مى‌شود; چون اطلاق «و‌لَهُنّ» مورد تعدّد همسر را دربرمى‌گيرد.
6. اطلاق آيه بر ارث بردن زن و شوهر از همه اموال يك‌ديگر دلالت دارد; امّا اماميّه به‌سبب رواياتى كه از اهل‌بيت(عليهم السلام) رسيده، اطلاق آيه را تقييد كرده، و معتقد است كه زن از زمين ارث نمى‌برد.[143]

د. ارث خواهر و برادر (كلاله):

قرآن در دو آيه، به ارث خواهر و برادر اشاره، و از آن‌ها به كلاله تعبير كرده است. (نساء/4، 12 و 176) كلاله از ريشه كلل و به‌معناى ثقل و احاطه است.[144] كلاله به معانى گوناگونى تعبير شده; مانند غير از فرزند و پدر، غير پدر، غير فرزند،[145] ميت، وارث، ميراث و هر سه مورد اخير;[146] ولى اماميّه به تبع اهل‌بيت(عليهم السلام)آن را به خواهر و برادر تفسير كرده‌اند[147] و از آياتى كه متعرّض ارث كلاله شده‌اند، غير از اين معنا استفاده نمى‌شود. مفسّران و لغويان در توجيه اطلاق كلاله بر خواهر و برادر با توجّه به‌معناى لغوى آن وجوهى را ذكر كرده‌اند.[148]

هـ‌‌. ارث خواهر و برادرِ مادرى:

سهم ارث خواهر يا برادر مادرى هر يك، يك ششم است و اگر بيش از اين باشند، سهم مجموع آن‌ها يك‌سوم است كه به‌طور مساوى تقسيم مى‌كنند: «و‌اِن‌كانَ رَجلٌ يورَثُ كَلـلَةً اَوِ امرَأَةٌ و لَه اَخٌ اَو اُختٌ فَلِكُلِّ وحِد مِنهُما السُّدُسُ فَاِن كانوا اَكثَرَ مِن ذلِكَ فَهُم شُرَكاءُ فى‌الثُّلُث». (نساء/4، 12)
به اتّفاق همه مفسّران، اين آيه مربوط به كلاله مادرى و آيه‌176 نساء/4 مربوط به كلاله پدرى و پدر و مادرى است. تقسيم ارث بين كلاله مادرى به اتفاق امّت يك‌سان است[149] كه آيه نيز بر آن دلالت دارد، چون عبارت «فَهُم شُركاءُ فِى الثُّلُث» به شراكت آن‌ها در يك سوم ميراث حكم كرده است كه اگر تقسيم يك‌سان نبود، مى‌بايست سهم هر يك را مشخّص مى‌كرد.
از نظر اماميّه، خواهر و برادر در طبقه دوم ارث قرار داشته كه با وجود يكى از افراد طبقه نخست (فرزند، فرزندِ فرزند و‌... پدر، مادر) به آن‌ها ارث نمى‌رسد. بعضى، از ذكر جمله «فَاِن كانَ لَهُ اِخوةٌ‌...» پس از‌جمله «فَاِن لَم يَكُن لَه ولَدٌ و ورِثَهُ اَبواهُ» استفاده كرده‌اند كه طبقه برادران، پس از طبقه نخست (فرزند و پدر و مادر) است;[150] چون در جمله «فَاِن كانَ لَهُ اِخوة» وجود برادر را فرض، و در عين حال، وارث‌ها را در پدر و مادر منحصر مى‌كند; امّا اهل‌سنّت براساس قاعده تعصيب (=>همين مقاله: احكام تفصيلى ارث) با وجود دختر و دختر پسر و مادر، به برادر و خواهر نيز ارث مى‌دهند[151] و گروهى از آن‌ها جد (پدر پدر) را بر خواهر و برادر مقدّم داشته‌اند. نقل شده كه ابوبكر، جد را در‌صورت نبود پدر، به منزله پدر قرار داده، با وجود او، به برادر ارث نمى‌داد كه در زمان حياتش كسى با او مخالفت نكرد; ولى پس از آن، على(عليه السلام) و زيد و ابن‌مسعود با اين مسأله مخالفت كردند. نظير آن در زمان عمر نيز روى داده كه ابن‌عبّاس، علّت عدم مخالفتش را هيبت عمر دانسته است.[152] با توجّه به اين امور، صحّت احكام صادر از سوى خلفا مورد ترديد است.

و. ارث خواهر و برادر پدرى و پدر و مادرى:

قرآن، سهم يك خواهر را نصف ميراث و سهم يك برادر را همه ميراث قرار داده، مى‌فرمايد: اگر دو خواهر باشند، سهم آن‌ها 2 سوم ميراث است و در‌صورتى‌كه خواهر و برادر باهم باشند، سهم هر برادر، برابر سهم دو خواهر است: «اِنِ امرُؤٌا هَلَكَ لَيسَ لَهُ ولَدٌ و لَه اُختٌ فَلَها نِصفُ ما تَرَك و هُو يَرِثُها اِن لَم‌يَكُن لَها ولَدٌ فَاِن كانَتا اثنَتَينِ فَلهُما الثُّلثُان مِمّا تَرَك و اِن كانوا اِخوةً رِجالاً و نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين». (نساء/4، 176)
ارث خواهر و برادر نيز بر نبود فرزند يا فرزند فرزند متوقّف است. به اتّفاق همه عالمان، خواهر و برادر با وجود پدر نيز ارث نمى‌برند.[153] اين مطلب از عمر و ابوبكر نيز نقل شده است.[154] اماميّه، مادر را نيز‌حاجب مى‌داند (<=‌همين مقاله: ارث خواهر و برادر مادرى) امّا اهل‌سنّت معتقد است كه با وجود مادر، آن‌ها نيز ارث خواهند برد.
اماميّه براساس قانون اقربيّت و شدّت قرابت معتقد است كه با وجود كلاله پدر و مادرى، كلاله پدرى ارث نمى‌برد;[155] امّا اهل‌سنّت قائلند كه گرچه برادر و خواهران پدر و مادرى، مانع از برادر و خواهران پدرى مى‌شوند، خواهر پدر و مادرى مانعى براى خواهر پدرى نيست.[156]
آيه‌176 نساء/4 فقط ارث خواهر از برادر و برادر از خواهر را بيان داشته، و به حكم ارث خواهر از خواهر و برادر از برادر تصريح نكرده است; ولى مى‌توان حكم اين موارد را نيز از آن به‌دست آورد; چون اگر مرد يا زن بودن ميّت در ارث تأثيرى مى‌داشت، بايد صورت‌هاى ديگر را نيز بيان مى‌كرد.[157]
هم‌چنين از اين آيه استفاده مى‌شود كه ارث كلاله بر نبود پدر و مادر متوقّف است; چون اگر با وجود آن‌ها كلاله ارث مى‌بردند، بايست سهم ارث آن‌ها را نيز بيان مى‌كرد.[158]

ز. ارث پدر بزرگ و مادر بزرگ:

آيات تفصيلى ارث، متعرّض ارث اجداد نشده‌اند; امّا به مقتضاى آيات كلّى ارث (نساء/4، 7; انفال/8‌، 75) در‌صورتى كه ميّت، فرزند و نوه و پدر و مادر نداشته باشد، به اجداد ارث مى‌رسد. در تعلّق ارث به اجداد و چگونگى تقسيم آن، روايات بسيارى از امامان معصوم(عليهم السلام) وارد شده است.[159] اهل‌سنّت نيز معتقدند كه همه اجداد ارث مى‌برند و به رواياتى استدلال كرده‌اند. بعضى از آن‌ها در خصوص ارث پدرِ پدر به آيه «و‌لاَِبويه» تمسّك كرده‌اند. برخى‌از عالمان اماميّه نيز احتمال داده‌اند كه مقصود از ابوان، اعمّ از پدر و مادر‌با‌واسطه و بىواسطه بوده، اجداد را نيز شامل‌مى‌شود.[160]
از نظر شافعى و مالكى، به پدرِ مادر ارث نمى‌رسد و در‌صورت فقدان صاحبان فرض و عصبه، ميراث به بيت المال منتقل مى‌شود; ولى‌حنفيّه و حنبلى معتقدند كه در‌صورت فقدان صاحبان فرض و عصبه، به پدرِ مادر ارث تعلّق مى‌گيرد.[161]

ح. ارث عمو و عمّه، دايى و خاله:

اين گروه نيز مانند اجداد بر اساس آيات كلّى ارث (نساء/4، 7; انفال/8‌، 75) در‌صورت نبودِ وارث نزديك‌تر، ارث مى‌برند. در روايتى، به آيه «اولُوا‌الاَرحام» براى ارث بردن دايى و خاله تمسّك‌شده است.[162]
اهل‌سنّت به عمو و پسر عموى پدر و مادرى و پدرى به‌صورت تعصيب ارث مى‌دهند; امّا ديگران را جزو ارحام مى‌دانند. شافعى و مالكى به آن‌ها ارثى نمى‌دهند و حنبلى و حنفى در‌صورت فقدان صاحبان فرض و عصبه آن‌ها را نيز مشمول‌ارث مى‌داند.[163]

6. كيفيّت تقسيم ارث:

براساس آيات تفصيلى ارث، فرزند و پدر و مادر در مرتبه نخست و خواهر و برادر در مرتبه دوم قرار دارند و زن و شوهر، همراه با همه وارث‌ها ارث مى‌برند. سهم بيش‌تر آن‌ها به‌صورت كسرى از مجموع ميراث بيان شد. اگر سهم مجموع وارث‌ها به‌اندازه كلّ ميراث باشد، در تقسيم ميراث مشكلى نبوده، به هريك از وارث‌ها به مقدار سهم مقرّر از ميراث پرداخت مى‌شود; به‌طور مثال اگر وارث‌ها به دختر و پسر و پدر منحصر باشند، سهم پدر را كه يك ششم ميراث است، جدا ساخته، بقيّه را بر اساس سهم هر پسر برابر دو دختر بين فرزندان تقسيم مى‌كنيم. همچنين اگر وارثان، بيش از يك دختر و پدر و مادر باشند، به هر يك از پدر و مادر يك ششم و به دخترها دو سوم ميراث پرداخت‌مى‌شود; امّا اگر مجموع سهام بيش‌تر از كلّ ميراث (عول) يا كم‌تر از آن (مورد رد و تعصيب) باشد، آيات تفصيلى ارث مشكل تقسيم ميراث را برطرف نمى‌كنند; چون در‌صورت نخست، تقسيم ميراث بر اساس سهام ممكن نبوده، در‌صورت دوم، مقدارى از مال باقى مى‌ماند; پس تقسيم ميراث در هر يك از اين دو صورت، به دليلى غير از آيات سهام نياز دارد كه اماميّه و اهل‌سنّت در آن دليل و در نتيجه در كيفيّت تقسيم اختلاف دارند و اين اختلاف با توجّه به فراوانى موارد، در بسيارى از مسائل ارث منشأ اختلاف شده است.

الف. عول:

«عول» در لغت، به كفالت و جور و انحراف از حق و سنگينى تعريف شده است[164] و در اصطلاح، به زيادتى سهام وارث‌ها بر مجموع ميراث اطلاق مى‌شود.[165] براى ناميدن اين زيادتى به عول وجوهى ذكر شده است.[166]اماميّه اعتقاد دارد كه عول در سهام، امرى غيرممكن است; يعنى محال است كه خداوند بين دو سوم و يك دوم را در يك ميراث جمع كند (فرض دو خواهر و يك شوهر[167]); امّا بيش‌تر اهل‌سنّت، اصل عول را مسلّم گرفته در جستوجوى راه‌حل آن برآمده‌اند. آن‌ها اين مسأله (عول) را به مسأله مديونى كه بدهى‌اش بيش از سرمايه‌اش است تشبيه، و براساس حكم آن مسأله، مشكل بحث عول را حل كرده‌اند[168] در كتاب‌هاى اهل‌سنّت از ابن‌عبّاس و محمّد حنفيّه و داوود و عطا و زين‌العابدين و محمدبن على‌بن حسين مخالفت با عول نقل شده است.[169] بنابر روايات متعدّدى كه از طريق اهل‌سنّت نقل شده، نخستين كسى كه در سهام به عول قائل شده، عمر بوده كه رفع مشكل را به تقسيم نقص، بر تمام سهام دانسته است. گفته شده: اگر او كسى را كه خدا مقدّم داشته، مقدّم مى‌داشت، سهام، از ميراث زيادتر نمى‌شد.[170]
در روايتى آمده است: وقتى مشكل عول پيش آمد، عمر* با اعتراف به جهل درباره حكم الهى آن، به ايراد نقص بر همه سهام و تقسيم ميراث به تناسب سهام حكم كرد.
مستند اهل‌سنّت در اين مسأله، چيزى جز فعل عمر نيست; بدين سبب ابن‌شهاب زهرى مى‌گويد: اگر فعل عمر نبود، كلام ابن‌عبّاس، شايسته متابعت و اجماع امّت بر آن بود.[171]
التزام به عول از جهاتى قابل تأمّل است:
1. قائل اين حكم، از حكم خدا اظهار بى‌اطّلاعى كرده و به‌طور تلويحى فهمانده است كه خدا بعضى از وارث‌ها را بر بعضى ديگر مقدّم داشته و عولى وجود ندارد; پس چرا براى به‌دست آوردن حكم واقعى، فحص و تأمّل بيش‌ترى نشد و براى دست‌يابى به حكم واقعى، از امام على(عليه السلام)استفاده نكردند; در‌حالى‌كه طبق بيان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، او داناترين مردم به سنّت است.
2. ابن‌عبّاس در بطلان عول بسيار قاطع و جدّى بوده، طبق نقلى، خواستار مباهله با قائلان عول در كنار رُكن شده،[172] علّت عدم مخالفت با عمر را در زمان حياتش هيبت او دانسته است.[173] در زمان ابوبكر نيز كسى با حكم به عدم تعلّق ارث به خواهر و برادر با وجود جد مخالفت نكرد; بنابراين، آرا و احكام صادر شده از سوى خلفا، نمى‌تواند مستند حكم الهى قرار گيرد.[174]
التزام به عول، مستلزم نسبت دادن جهل به خداوند است.[175] همان‌طور كه از كلام عمر نيز استفاده مى‌شود، خداوند، بعضى از وارث‌ها را بر بعضى ديگر مقدّم داشته است كه براى تعيين مقدّم و مؤخّر بايد به روايات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) كه مفسّران حقيقى وحى هستند، مراجعه كرد.
آن‌چه از احاديث استفاده مى‌شود، اين است كه نقص بر دختر و خواهرِ پدر و مادرى يا پدرى وارد شده و از سهام ديگران چيزى كم نمى‌شود.[176] در كتاب‌هاى اهل‌سنّت نيز حديثى از ابن‌عبّاس به همين مضمون به چشم مى‌خورد.[177] فقيهان و مفسّران درباره عول، پاسخ‌هاى ديگرى نيز داده‌اند.[178]

ب. تعصيب:

تعصيب و عُصْبَة و عَصَبَة از ريشه «ع‌ص‌ب» به‌معناى بستن و محكم كردن است.[179] عصبه (به فتح عين و صاد و باء) جمع عاصب و عُصَبَه (به ضم عين) اسم جمع بوده، مفرد ندارد.[180]
مقصود از تعصيب، ارث دادن به عصبه با وجود وارث صاحب فرض از طبقه پيشين است.[181] توضيح اين‌كه اگر مجموع سهام وارث‌ها از جميع ميراث كم‌تر باشد، از نظر اهل‌سنّت مقدار باقيمانده از ميراث پس از كم كردن سهام وارث‌ها به عصبه مى‌رسد; هرچند صاحبان سهام از عصبه به ميّت نزديك‌تر باشند; امّا اماميّه معتقد است باقيمانده نيز به وارث‌ها رد مى‌شود و با وجود وارثِ قريب، به عصبه چيزى نمى‌رسد.
معانى گوناگونى براى عصبه ذكر شده است. هم چون ذكور از ارحام كه در نسبشان با ميّت، زن وجود ندارد يا گروهى از همه مردان،[182] گروهى كه پشتيبان يك‌ديگرند،[183] همه بستگان پسرى اعمّ از مذكر و مؤنث كه همين قول نزد لغويان معروف است.[184]
ادلّه اهل‌سنّت بر تعصيب
ـ قرآن: زكريا(عليه السلام) ضمن مناجاتى عرضه مى‌دارد كه من از وارث‌هاى پس از خود خوف دارم و همسرم نازا است. خدايا! به من فرزندى عطا كن تا وارث من و آل‌يعقوب باشد: «و‌اِنّى خِفتُ المَولِىَ مِن وَراءى و كَانَت امرَاَتى عاقِرًا فَهَب لى مِن لَدُنكَ وليّـا * يَرِثُنى و يَرِثُ مِن ءالِ‌يَعقوب» (مريم/19،‌5‌ـ‌6).
در تقريب استدلال به اين آيه بر تعصيب گفته شده است: مقصود از موالى پسرعموها (عصبه) بوده و زكريا به منظور ارث نبردن آن‌ها، از خداوند تقاضاى فرزند پسر كرد; چون «وليّاً» مذكّر است و اگر با وجود دختر، عصبه ارث نمى‌بردند، تقاضاى خصوص پسر وجهى نداشت.[185]
اين استدلال از جهات متعدّدى قابل نقداست.
الف. مقصود از «ولىّ» در آيه، مطلقِ فرزند (دختر و پسر) است; چون اوّلاً اين لفظ بر مذكّر و مؤنّث اطلاق مى‌شود;[186] ثانياً به‌صورت تغليب به‌كار رفته و مقصود از آن، مطلقِ فرزند است و چنين كاربردى در قرآن بسيار شيوع دارد. نقل همين درخواست در آيه‌38 آل‌عمران/3 شاهد بر اطلاق است: «هَب لى مِن لَدُنكَ ذُرّيَّةً طَيِّبَة». در اين آيه، از‌لفظ ذرّيّه به‌معناى نسل (اعمّ از دختر و پسر) استفاده شده است.[187]
بعضى با توجّه به آيه‌37 آل‌عمران/3 معتقدند كه آن‌چه زكريا*(عليه السلام) درخواست كرده، خصوص دختر است; چون او، پس از مشاهده كمالات مريم اين تقاضا را مطرح كرده است.[188]
شاهد ديگر بر اراده مطلق فرزند، اين است كه همين درخواست در سوره انبيا اين‌گونه بيان شده است: «و‌زَكريّا اِذ نادى رَبَّه رَبِّ لاتَذَرنى فَردًا و اَنتَ خَيرُ الورِثين». (انبياء/21، 89) در اين آيه، فقط درخواست فرزند، ذكر شده است; امّا از عبارت «و‌اَنتَ خَيرُ الورثين» ذيل آيه استفاده مى‌شود كه انگيزه تقاضاى فرزند، داشتن وارث بوده است.
ب. جمله «و‌كانَتِ امرَاَتى عاقِرا» دلالت مى‌كند كه نازا بودن همسر زكريا(عليه السلام) در اين خواسته دخالت داشته است; يعنى اگر همسرش نازا نبوده و فرزندى حتّى دختر مى‌داشت، چنين درخواستى نمى‌كرد; بنابراين، آيه نه‌تنها بر ارث بردن عصبه دلالت ندارد، بلكه بر بطلان تعصيب دلالت مى‌كند.[189] نظير اين بيان درباره آيه‌89 انبياء/21 نيز وجود دارد.
ج. بر فرضِ قبول دلالت اين آيه، در شرعِ زكريا(عليه السلام) تعصيب مشروعيّت داشته است، و با توجّه به آياتى كه بر عدم مشروعيّت تعصيب در اسلام، دلالت مى‌كند، نمى‌توان از اين آيه وجود چنين حكمى در اسلام را استفاده كرد.[190]
در آيه‌176 نساء/4 ارث خواهر و برادر بر نبود فرزند مبتنى شده و اين خود دليلى بر بطلان تعصيب است; چون واژه ولد، بدون شك دختر را نيز شامل مى‌شود.
ـ سنّت: مهم‌ترين دليل اهل‌سنّت بر تعصيب، روايات است كه مى‌توان آن را به دو دسته تقسيم كرد: 1. روايات وارده در شأن نزول آيه‌11 نساء/4;[191] 2. رواياتى كه در آن‌ها اين مضمون وجود دارد; «الحقوا الفرائض بأهلها فما بقى فلأولى رجل ذكر»; اوّل ميراث صاحبان فريضه را بدهيد و آن‌چه از سهم آن‌ها اضافه آمد، به نزديك‌ترين مرد از خويشان واگذاريد.[192] عنوان تعصيب براى اين مسأله از همين روايات گرفته شده است. دسته دوم از روايات دليل اصلى تلقّى شده‌اند كه بعضى از آن‌ها از طريق عبدالله‌بن محمدبن عقيل نقل شده كه از نظر خود اهل‌سنّت ضعيف است و به روايتش استدلال نمى‌شود.[193]
بعضى ديگر از طريق ابن‌طاووس از پدرش از ابن‌عباس نقل شده است. اين حديث نيز با صرفنظر از اشكال سندى به‌سبب اشكالاتى فاقد اعتبار است.
1. ابن‌عبّاس گويد: من چنين حديثى نقل نكرده‌ام و طاووس نيز از من نقل نكرده است; سپس در ادامه مى‌گويد: ارث بايد براساس آيه «اولُوا‌الاَرحام» تقسيم شود.[194]
2. طبق حديث مورد نظر، باقيمانده ميراث به مردان ارحام تعلّق دارد; ولى همه امّت در مواردى به اين حديث عمل نكرده‌اند; مثل اين‌كه وارث، دخترهاى ميّت بوده و برادر و خواهر نيز داشته باشد كه در اين صورت، اماميّه همه ميراث را به دختران مى‌دهد; ولى اهل‌سنّت، مقدار زايد بر سهم دخترها را به خواهر و برادر مى‌دهند و اين خلاف تعصيب و حديث مورد بحث است و چون دليل معتبرى بر مخالفت با ظاهر اين حديث اقامه‌نكرده‌اند، ظهور حديث از اعتبار ساقط نخواهد شد.[195] مخالفت ابن‌عبّاس در ارث دادن به خواهر با وجود دختر و عمل طبق مذهب اماميّه، مشهور است و جابر بن‌عبداللّه با ابن‌عبّاس در اين مسأله موافقت كرده است. به ابن‌زبير و داوود‌بن‌على اصفهانى نيز مخالفت با تعصيب و عمل طبق مذهب اماميّه نسبت داده شده است.[196] عالمان اماميّه در ردّ تعصيب به نكات ديگرى اشاره كرده‌اند.[197]
بعضى از عالمان اماميّه در ردّ تعصيب به آيه‌50 مائده/5 تمسّك جسته‌اند كه در آن، خواهان حكم جاهليّت شدن، نكوهش شده[198] و بديهى است كه اختصاص ارث به مردان و منع زنان از آن، از احكام جاهلى است; بنابراين، المنار مى‌گويد: عدم بيان ارث عصبه به جهت اين است كه عرب، همه ميراث را به آن‌ها مى‌داد.[199] در حديثى از زيد‌بن ثابت نيز آمده است كه ارث دادن به مردان و محروم كردن زنان، از احكام جاهليّت است;[200] ازاين‌رو عدّه‌اى از عالمان متأخّر اهل‌سنّت درصدد تغيير اين حكم (تعصيب) برآمده‌اند; چنان‌كه جمعى از مردم بر اثر اين حكم به تشيّع مايل شده‌اند.[201]

ج. رد (برگرداندن باقيمانده ميراث به وارث‌ها):

اماميّه معتقد است: مقتضاى آيات كلّى ارث، ردّ باقيمانده به وارث‌ها به نسبت سهامشان است; به‌طور مثال اگر وارث‌ها به يك دختر و پدر منحصر باشند، سهم خاص هريك از آن‌ها كه يك‌دوم و يك ششم است، پرداخت شده و باقيمانده آن كه دو ششم است به نسبت سهام يعنى سه و يك بين آن‌ها تقسيم خواهد شد يا اگر ميّت، دختر و برادر داشته باشد، همه مال به دختر تعلّق داشته، به برادر ارث نمى‌رسد. در‌صورتى‌كه مجموع سهام، از كلّ ميراث كم‌تر باشد، به مقتضاى آياتى‌كه سهام مقدّر را بيان كرده‌اند، بايد آن سهام را به صاحبان سهم داد و باقيمانده از سهام بر اساس آن آيات وارث خاصّى ندارد; بنابر اين اگر بر اعطاى آن به وارث خاصّى، دليل وجود داشته باشد، به آن عمل مى‌شود و بر همين اساس، اهل‌سنّت مدّعى شده‌اند كه باقيمانده به عصبه داده مى‌شود; امّا دليل آن‌ها ناتمام است.
به نظر اماميّه، آيات كلّى ارث حكم باقيمانده را مشخّص مى‌كنند; چون بر اساس آن آيات، همه ارحام اعمّ از زن و مرد و كوچك و بزرگ جزو وارث‌هايند; امّا با وجود وارثِ نزديك، به وارث دور ارثى نمى‌رسد; بنابراين نمى‌توان باقيمانده ارث را به وارثِ دورتر يا به وارثانِ مرد در يك طبقه خاص اختصاص داد.[202] اهل‌سنّت به برگرداندن باقيمانده ارث به وارث‌ها دو اشكال كرده‌اند. يكى اين‌كه مقتضاى تعيين سهام خاص در آيات 11‌ـ‌12 و 176 نساء/4 اين است: ارثى كه به هر‌يك از صاحبان سهام تعلّق دارد، همين مقدار خاص است و رد كردن باقيمانده به آن‌ها خلاف اين آيات است.[203]
در پاسخ اين اشكال گفته شده است: اوّلا اگر تعيين سهم خاص با زيادتى تنافى داشته باشد، با نقصان نيز منافات خواهد داشت; حال آن‌كه اهل‌سنّت در بحث عول به آن ملتزم شده‌اند; ثانياً گروهى از اهل‌سنّت در‌صورت نبود عصبه، باقيمانده را به وارث‌ها بر مى‌گردانند;[204] پس اشكال بر آن‌ها نيز وارد است; ثالثاً حق اين است كه اين آيات، مقدار مشخّص شده را براى افراد خاصّى از وارثان مى‌داند; ولى درباره تعلّق باقيمانده ارث به‌صورت قرابت بر اساس «اولُواالاَرحامِ بَعضُهُم اَولى بِبَعض» ، به همان وارث ساكت بوده، نفى و اثباتى نمى‌كند; بنابر اين اگر شخصى، هم زوج باشد و هم پسر‌عمو، به مقتضاى هر دو عنوان ارث مى‌برد; پس اعطاى باقيمانده ارث به جهت قرابت با تعيين مقدارى خاص به جهت فرض، تنافى نخواهد داشت.
اشكال دوم: طبق آيه‌176 نساء/4 در‌صورتى كه وارث، يك خواهر باشد، نصف ميراث و در‌صورتى كه وارث برادر باشد، همه ميراث را مى‌برد: «و‌له اُختٌ فَلَها نِصفُ ما تَرَك و هُو يَرِثُها» ; يعنى در جعل حكم ارث بين خواهر و برادر تفصيل داده است; حال آن‌كه اعطاى باقيمانده ارث به خواهر، موجب وحدت حكم آن دو در ارث و لغو بودن تفصيل است.
پاسخ اين اشكال آن است كه تفصيل آيه در جعل ارثِ خواهر و برادر به ارث بالفرض خواهر مربوط است و اين تفصيل با اعطاى باقيمانده به او از جهت قرابت نيز ثابت است.

7. بهره‌مندى غير وارث از ميراث:

وضع ارث، مانند همه احكام شرعى تابع ملاك‌هايى است كه از ذيل آيه‌11 نساء/4 استفاده مى‌شود: «ءاباؤُكم و اَبناؤُكم لاتَدرونَ اَيُّهُم اَقربُ لَكُم نَفعًا فَريضَةً مِن اللّهِ اِنَّ اللّهَ كانَ عَليمًا حَكيما». خداوند، دوسوم دارايى شخص را ارث حتمى و يك‌سوم آن را در اختيار خود او قرار داده است. شايد يكى از مصالح چنين حكمى اين است كه در جعل ارث به مقتضاى كلّى بودن، خصوصيات موارد لحاظ نشده و چه بسا در مواردى مصلحت در بهره‌مند ساختن غير وارث از آن دارايى باشد; بر اين اساس، خداوند، اختيار يك سوم مال را به صاحب مال داده است تا بتواند افراد ديگر را بهره‌مند سازد. شايد ذيل آيه‌6 احزاب/33 به همين امر، اشاره داشته باشد. در اين آيه، پس از اختصاص ارث به ارحام، به احسان به دوستان اشاره شده است: «اِلاّ اَن تَفعَلوا اِلى اَوليالـِكُم مَعروفا». از اين عبارت، مقبوليّت بهره‌مند ساختن غير وارث استفاده مى‌شود;[205] چون از آن به معروف تعبير كرده است. اين استثنا گرچه منقطع است، ارتباط آن با جعل ارث براى خصوص ارحام روشن‌است.
آيه‌8 نساء/4 به سه مورد ديگر از بهره‌مندى غير وارث از ميراث (خويشاوندان، يتيمان و مستمندان) اشاره كرده است: «و‌اِذا حَضَرَ القِسمَةَ اولُوا القُربى و اليَتـمى و المَسـكينُ فَارزُقوهُم مِنه و قولوا لَهُم قَولاً مَعروفا».
برخى مفسّران احتمال داده‌اند كه آيه، درباره حضور اين اشخاص نزد مورث هنگام وصيّت، و امر به بهره‌مند ساختن، متوجّه مورث است، يعنى براى آن‌ها نيز وصيّت كند;[206] امّا ظاهر آيه طبق نظر بيش‌تر مفسّران، اين است كه اگر اين افراد، هنگام تقسيم ارث حضور داشتند، آن‌ها را از ميراث بهره‌مند سازيد.[207] به نقل فخررازى، بعضى اولواالقربى را به وارث تفسير كرده‌اند;[208] امّا به نظر مى‌رسد مقصود غير وارث باشد.
در وجوب و استحباب آن، اختصاص حكم به وارث‌هاى كبير يا شمول وارث‌هاى صغير و هم‌چنين نسخ حكم مذكور اختلاف است. بيش‌تر مفسّران استحباب را ترجيح داده[209] و بعضى، آن را واجب دانسته‌اند.[210]عدّه‌اى، علّت ترجيح استحباب را بيان نكردن مقدارى كه به اين اشخاص داده‌مى‌شود، دانسته‌اند.[211]
عدّه‌اى، آيه را منسوخ دانسته‌اند[212] كه به نظر مى‌رسد اين گفته خالى از اشكال نباشد;[213] چون هيچ‌گونه تنافى بين اين حكم و احكام ارث وجود ندارد; از آن جهت كه آيات ارث فقط سهمى را براى وارث‌ها تعيين مى‌كنند; امّا وظيفه وارث را بيان نكرده‌اند; بنابر اين بايد تعبير نسخ كه در بعضى از روايات آمده است، توجيه شود. از گفته برخى استفاده مى‌شود كه مقصود از نسخ، نسخِ وجوب است.[214]
با توجّه به اختلاف در شمول حكم براى وارث‌هاى صغير، كسانى‌كه معتقدند اين حكم آن‌ها را شامل نمى‌شود، گفته‌اند: «فَارزُقوهُم مِنه» ، امر وارث‌هاى كبير به بهره‌مند ساختن يتيمان و مساكين، و «و‌قولوا لَهُم قَولا مَعروفا» ، برخورد پسنديده با وارث‌هاى صغير است; امّا آن‌ها كه حكم را مطلق مى‌دانند مى‌گويند: مقصود اين است كه اعطا، با كلام خوش و بدون منّت توأم باشد.[215]

8. وظيفه وارث در ارتباط با فرزند شيرخوار:

اسلام براى مادر، حقّ شير دهى فرزند را تا دو سال مقرّر داشته است. اين حكم براى همسر مطلّقه نيز ثابت است. در آيه‌233 بقره/2 پس از بيان اين حكم مى‌فرمايد: پدر بايد در مدّت شير دهى، مخارج همسر مطلّقه خود را به مقدار متعارف و درحد توان تأمين كند درادامه مى‌فرمايد: «و‌عَلى الوارِثِ مِثلُ ذلِك». مفسّران در تفسير «وارث» آراى گوناگونى را ذكر كرده‌اند; مانند وارث پدر،[216] وارث فرزند،[217] خود فرزند شيرخوار،[218] وهريك از پدر و مادر در‌صورت مرگ ديگرى.[219] اختلاف ديگر اين است كه آيا خصوص وارث مرد،[220] موضوع اين حكم است يا خصوص محارم[221] يا همه وارث‌ها اعمّ از زن و مرد و محرم و غير محرم. آيه در وارث پدر ظهور دارد و وجهى براى اختصاص آن به خصوص مردان يا محارم نيست.[222]
در عبارت «مِثلُ ذلِك» نيز اختلاف شده است. بعضى، همه آن‌چه را بر پدر لازم بود، بر وارث لازم دانسته‌اند[223] و بعضى، خصوص مخارج رضاع را لازم شمرده‌اند[224] و بعضى آن را به عدم اِضرار معنا كرده‌اند.[225]

منابع

آلاء الرحمن فى تفسير القرآن; ابوهريره; الاحكام فى اصول الاحكام، آمدى; احكام القرآن، جصاص; اساس البلاغه; اسباب النزول، واحدى; الاصفى فى تفسير القرآن; الانتصار; البيان فى تفسير القرآن; تاج العروس من جواهر‌القاموس; التبيان فى تفسير القرآن; تدوين القرآن; ترتيب كتاب العين; تفسير الجلالين; تفسير شاهى; تفسير‌الصافى; تفسير العياشى او آيات الاحكام; تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان; تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير; تفسير القمى; التفسير الكبير; تفسير كنز الدقائق و بحر الغرائب; تفسير المنار; تفسير نمونه; تفسير نورالثقلين; تهذيب الاحكام; تهذيب التفسير الكبير الرازى; جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; جمهرة اللغه; الجواهر الحسان فى تفسير القرآن، ثعالبى; جواهر الكلام فى شرح شرايع الاسلام; الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور; روح‌المعانى فى تفسير القرآن العظيم; الروضة البهيه فى شرح اللمعة الدمشقيّة; زاد المسير فى علم‌التفسير; زبدة‌البيان فى براهين احكام القرآن; سير اعلام النبلاء; الصحاح تاج اللغة و صحاح العربيه; صحيح‌البخارى; علل الشرايع; فتح‌القدير; الفقه على المذاهب الخمسه; فقه القرآن، راوندى; فى ظلال القرآن; قاموس كتاب المقدس; قوانين الاصول; الكافى; كتاب الخلاف; كتاب مقدس; الكشاف; كنز العرفان فى فقه القرآن; لسان‌العرب; المبسوط فى فقه الاماميه; مجمع‌البيان فى تفسير القرآن; مجمع‌البحرين; المحلى بالآثار; مسالك‌الافهام، شهيد ثانى; المستدرك على الصحيحين; المصباح المنير; معجم مقاييس اللغه; المغنى و الشرح الكبير; مفردات الفاظ القرآن; مواهب الرحمن فى تفسير‌القرآن، سبزوارى; موسوعة كشاف اصطلاحات الفنون; الميزان فى تفسير القرآن; الناسخ و المنسوخ فى القرآن الكريم; نضدالقواعد الفقهيه على مذهب الاماميه; النكت و العيون، ماوردى; وسائل‌الشيعه.
سيد حسن تبادكانى




[1]. المصباح، ص‌654; جمهرة‌اللغه، ج‌1، ص‌56; الصحاح، ج‌1، ص‌295، «ورث».
[2]. مقاييس‌اللغه، ج‌6، ص‌105; مفردات، ص‌863; لسان‌العرب، ج15، ص‌266، «ورث».
[3]. التبيان، ج‌8‌، ص‌83‌; مفردات، ص‌864‌، «ورث».
[4]. الميزان، ج‌14، ص‌23.
[5]. ترتيب العين، ص‌848‌; تاج العروس، ج‌3، ص276ـ277; لسان‌العرب، ج15، ص266‌ـ‌267، «ورث».
[6]. الروضة البهيه، ج‌8‌، ص‌11.
[7]. تفسير قرطبى، ج‌4، ص‌187; الميزان، ج‌16، ص‌61‌.
[8]. الميزان، ج‌16، ص‌61‌.
[9]. التبيان، ج‌3، ص‌64‌; الميزان، ج‌16، ص‌61‌; تفسير قرطبى، ج‌4، ص‌187.
[10]. الميزان، ج‌12، ص‌146; زبدة‌البيان، ص‌276; جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌257.
[11]. مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌159; التبيان، ج‌7، ص‌351; الميزان، ج‌15، ص‌12.
[12]. الميزان، ج17، ص44; روح‌المعانى، مج13، ج‌24، ص‌117.
[13]. الميزان، ج‌4، ص‌222.
[14]. كتاب مقدس، اعداد: 8‌ـ‌11.
[15]. نمونه، ج‌3، ص‌287.
[16]. قاموس كتاب مقدس: ص‌903.
[17]. الميزان، ج4، ص223‌ـ‌226; نمونه، ج3، ص287.
[18]. التبيان،ج 3، ص‌149; جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌404; زادالمسير، ج‌2، ص‌39.
[19]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌162.
[20]. الميزان، ج‌4، ص‌254.
[21]. التبيان، ج‌3، ص‌149; الصافى، ج‌1، ص‌433; تفسير‌قرطبى، ج‌5، ص‌63‌.
[22]. المصباح، ص‌415، «عضل»; التبيان، ج‌3، ص‌150.
[23]. التفسيرالكبير، ج10، ص10; التبيان، ج‌3، ص‌149.
[24]. جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌408.
[25]. الميزان، ج‌16، ص‌275.
[26]. التبيان، ج‌3، ص‌187; جامع‌البيان، مج4، ج‌5، ص‌78; الميزان، ج‌4، ص‌343.
[27]. مواهب الرحمن، ج‌8‌، ص‌154.
[28]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌66‌; كنزالدقائق، ج‌3، ص‌394; الدرالمنثور، ج‌2، ص‌510.
[29]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌109; احكام القرآن، ج‌2، ص‌265; التبيان، ج‌3، ص‌187.
[30]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌166; احكام القرآن، ج‌2، ص‌265; التبيان، ج‌3، ص‌188.
[31]. مواهب الرحمن، ج‌8‌، ص‌154.
[32]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌5، ص‌79; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌109.
[33]. التبيان، ج‌3، ص‌188; جامع‌البيان، مج‌4، ج‌5، ص‌74; تفسير قمى، ج‌1، ص‌165.
[34]. فتح القدير، ج‌1، ص‌460.
[35]. احكام القرآن، ج‌2، ص‌264; البيان، ص‌333.
[36]. احكام‌القرآن، ج3، ص111; التبيان، ج‌5، ص162; الميزان، ج‌4، ص‌159.
[37]. التفسير الكبير، ج‌15، ص‌209.
[38]. مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌862‌.
[39]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌495; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌41; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌335.
[40]. تفسير ابن‌كثير، ج1، ص471; الصافى، ج1، ص428; تفسير جلالين، ص‌82‌.
[41]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌53; فقه القرآن، ج‌2، ص‌306; التبيان، ج‌2، ص‌107‌ـ‌108.
[42]. الفقه على المذاهب‌الخمسه، ص518; تهذيب‌التفسير، ج2، ص372; تفسير ماوردى، ج1، ص‌231‌ـ‌232.
[43]. المبسوط، طوسى، ج‌4، ص‌67‌ـ‌68; الدرالمنثور، ج‌2، ص‌449.
[44]. جامع البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌386; التفسير الكبير، ج‌9، ص227; التبيان، ج‌3، ص‌139‌ـ‌140.
[45]. تفسير عياشى، ج‌1، ص‌238‌ـ‌239.
[46]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌22; التبيان، ج‌3، ص‌126; التفسير الكبير، ج‌9، ص‌200.
[47]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌54.
[48]. التبيان، ج‌10، ص‌346; الميزان، ج‌20، ص‌321; جامع‌البيان، مج‌15، ج‌30، ص‌229.
[49]. المصباح، ص‌559; مفردات، ص‌746، «لمّ»; التبيان، ج‌10، ص 346.
[50]. التفسير الكبير، ج‌31، ص‌173; تفسير قرطبى، ج‌20، ص‌36.
[51]. الميزان، ج‌20، ص‌283.
[52]. الدرالمنثور، ج‌8‌، ص‌510.
[53]. كنزالعرفان، ج‌2، ص‌328.
[54]. مجمع‌البحرين، ج‌2، ص‌1222.
[55]. تفسير قرطبى، ج‌8‌، ص‌38; التفسير الكبير، ج‌15، ص‌214.
[56]. مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌864‌ـ‌865‌.
[57]. تفسير عياشى، ج‌2، ص‌71‌ـ‌72; التبيان، ج‌8، ص‌318; الميزان، ج9، ص‌142; فقه القرآن، ج‌2، ص‌342.
[58]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌307; تفسير عياشى، ج‌2، ص‌70; زاد المسير، ج‌3، ص‌387.
[59]. التفسير الكبير، ج‌15، ص‌214.
[60]. زاد المسير، ج‌3، ص‌387; تفسير قرطبى، ج‌14، ص‌83; فتح القدير، ج‌4، ص‌262.
[61]. فتح القدير، ج‌2، ص‌330; تفسير ابن‌كثير، ج‌2، ص‌344; الدرالمنثور، ج‌4، ص‌118.
[62]. فتح القدير، ج‌4، ص‌262; فقه القرآن، ج‌2، ص‌354; المنار، ج‌10، ص‌117.
[63]. الميزان، ج‌9، ص‌142.
[64]. همان، ج‌4، ص‌199 و 223.
[65]. مواهب الرحمن، ج‌7، ص‌267.
[66]. الميزان، ج‌4، ص‌199; جامع البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌349; التبيان، ج‌3، ص‌120.
[67]. التفسير الكبير، ج 5، ص‌195 ـ 196.
[68]. اساس البلاغه، ص‌338; التفسير الكبير، ج‌5، ص‌195‌ـ‌196.
[69]. الدرالمنثور، ج‌2، ص‌439.
[70]. زبدة‌البيان، ص‌811‌; مواهب الرحمـن، ج‌7، ص‌275‌ـ‌276.
[71]. احكام القرآن، ج‌2، ص‌104.
[72]. همان، ص‌102; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌32; التبيان، ج‌3، ص‌120.
[73]. زبدة‌البيان، ص‌811‌.
[74]. المصباح، ص‌496، «قرب».
[75]. الميزان، ج‌4، ص‌199.
[76]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌31; مواهب الرحمن، ج‌7، ص‌267.
[77]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌31; احكام القرآن، ج‌2، ص‌102.
[78]. التبيان، ج‌3، ص‌121.
[79]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌160.
[80]. مواهب الرحمن، ج‌7، ص‌278.
[81]. الميزان، ج‌4، ص‌341; المنار، ج‌5، ص‌64; مواهب الرحمن، ج‌8، ص‌152.
[82]. معارف و معاريف، ج‌7، ص‌371.
[83]. الكشاف، ج‌1، ص‌504; تفسير ماوردى، ج‌1، ص‌479; مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌66‌.
[84]. الدرالمنثور، ج‌2، ص‌509.
[85]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌5، ص‌72; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌109; تفسير ثعالبى، ج‌1، ص‌346.
[86]. المصباح، ص‌672‌، «ولى».
[87]. التبيان، ج3، ص185; اسباب‌النزول، ص124; زادالمسير، ج2، ص68.
[88]. مجمع‌البيان، ج3، ص‌63‌; زادالمسير، ج2، ص‌68‌.
[89]. الميزان، ج‌4، ص‌337‌ـ‌338.
[90]. تفسير قرطبى، ج5، ص40; احكام‌القرآن، ج2، ص102‌ـ‌103 و 113.
[91]. مفردات، ص‌882‌; المصباح، ص‌671‌، «ولد».
[92]. احكام القرآن، ج‌2، ص‌102; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌44.
[93]. التبيان، ج‌3، ص‌409.
[94]. مواهب‌الرحمن، ج‌7، ص‌283; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌361; مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌25.
[95]. المنار، ج‌4، ص‌405; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌40.
[96]. فقه‌القرآن، ص362; تفسير قرطبى، ج5، ص51; التبيان، ج3، ص138.
[97]. قوانين الاصول، ص‌445; كنزالعرفان، ج‌2، ص‌328; المبسوط، طوسى، ج‌4، ص‌76.
[98]. فتح‌القدير، ج‌1، ص‌433; تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌470; تفسير ثعالبى، ج‌2، ص‌333.
[99]. الميزان، ج‌4، ص‌207.
[100]. المنار، ج‌4، ص‌405; الميزان، ج‌4، ص‌207; مواهب الرحمن، ج‌7، ص‌284.
[101]. الكشاف، ج‌1، ص‌480; التفسير الكبير، ج‌9، ص‌208; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌363.
[102]. الكشاف، ج‌1، ص‌480; التفسير الكبير، ج‌9، ص‌208.
[103]. علل‌الشرايع، ج‌2، ص‌293; الكافى، ج‌7، ص‌85‌.
[104]. علل‌الشرايع، ج‌2، ص‌293; الكافى، ج‌7، ص‌85‌.
[105]. همان، ص‌294; الكافى، ج‌7، ص‌85; نورالثقلين، ج‌1، ص‌451.
[106]. التفسير الكبير، ج‌9، ص‌207; الميزان، ج‌4، ص‌215.
[107]. المنار، ج4، ص420; الاصفى، ج‌1، ص‌197; زبدة‌البيان، ص‌822.
[108]. التبيان، ج‌3، ص‌129‌ـ‌130; التفسير الكبير، ج‌9، ص‌205.
[109]. غرائب القرآن، ج‌2، ص‌363; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌42‌ـ‌43; التفسير الكبير، ج‌9، ص‌205.
[110]. التبيان، ج‌3، ص‌130; جواهر الكلام، ج‌39، ص‌93; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌355.
[111]. جواهرالكلام، ج‌39، ص‌93; التفسير الكبير، ج‌9، ص‌205; تفسير جلالين، ص‌81‌.
[112]. تفسيرالجلالين، ص‌81‌; تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌469; التفسير‌الكبير، ج‌9، ص‌206.
[113]. جواهر الكلام، ج39، ص93; التفسير الكبير، ج9، ص205‌ـ‌206.
[114]. التفسير الكبير، ج‌9، ص‌206; جواهرالكلام، ج‌39، ص‌93; التبيان، ج‌3، ص‌130.
[115]. الاحكام، ج‌2، ص‌202; ابوهريره، ص‌141.
[116]. الاحكام، ج‌3، ص‌49.
[117]. غرائب القرآن ج‌2، ص‌364; تفسير قرطبى، ج‌11، ص‌56.
[118]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌331; تدوين القرآن، ص‌37.
[119]. التبيان، ج‌8‌، ص‌82‌ـ‌83‌; الميزان، ج‌15، ص‌349.
[120]. جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌366; ناسخ و منسوخ، ص‌24‌ـ‌25; تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌217.
[121]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌518; المنار، ج‌4، ص‌403.
[122]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌39; احكام القرآن، ج‌2، ص‌118; غرائب‌القرآن، ج‌2، ص‌365.
[123]. تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌469.
[124]. احكام القرآن، ج‌2، ص‌119; مجمع البيان، ج‌3، ص25; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌332.
[125]. مفردات، ص‌219; المصباح، ص‌121، «حجب».
[126]. كشاف اصطلاحات‌الفنون، ج‌1، ص‌621‌.
[127]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌524.
[128]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌333; آلاء الرحمن، ج‌2، ص‌262; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌48‌ـ‌49.
[129]. جامع‌البيان، مج3، ج4، ص‌369‌ـ‌371; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌333; المنار، ج‌4، ص‌416.
[130]. فقه‌القرآن، ج2، ص‌333; التبيان، ج‌3، ص‌131; زبدة‌البيان، ص‌814‌.
[131]. تفسير قرطبى، ج5، ص48; فقه‌القرآن، ج2، ص333; جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌371‌ـ‌372.
[132]. تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌41 و 48; جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص372; كنزالعرفان، ج‌2، ص‌329.
[133]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌336; احكام القرآن، ج‌2، ص‌103.
[134]. جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌369; التبيان، ج‌3، ص‌131; فقه‌القرآن، ج‌2، ص‌333.
[135]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌334; الصافى، ج‌1، ص‌426.
[136]. تهذيب، ج‌9، ص‌328.
[137]. تفسير قرطبى، ج5، ص51; فقه‌القرآن، ج2، ص335; كنز العرفان، ج‌2، ص‌331.
[138]. التبيان، ج‌3، ص‌137; الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌522 و 559; فقه القرآن، ج‌2، ص‌335.
[139]. التبيان، ج‌3، ص‌134; فقه القرآن، ج‌2، ص‌335; الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌522.
[140]. جواهرالكلام، ج‌39، ص‌220; تفسير شاهى، ج‌2، ص‌598‌ـ‌599; المغنى، ج‌7، ص‌212.
[141]. كنز‌العرفان، ج‌2، ص‌332; جواهر‌الكلام، ج‌39، ص‌196; المغنى، ج‌7، ص‌217.
[142]. كنزالعرفان، ج‌2، ص‌331; تفسير شاهى، ج‌2، ص‌601; التبيان، ج‌3، ص134.
[143]. تفسير شاهى، ج‌2، ص‌599; كنز العرفان، ج‌2، ص‌332; جواهرالكلام، ج‌39، ص‌207.
[144]. المصباح، ص‌538، «كل»; التبيان، ج‌3، ص‌135.
[145]. تفسير ماوردى، ج‌1، ص‌460‌ـ‌461; الكشاف، ج‌1، ص‌485; تفسير قرطبى، ج‌5، ص‌76.
[146]. تفسير ماوردى، ج‌1، ص‌461; التبيان، ج‌3، ص‌135‌ـ‌136; مواهب الرحمن، ج‌7، ص‌291.
[147]. التبيان، ج3، ص‌135; مجمع‌البيان، ج3، ص29; الخلاف، ج‌4، ص‌34.
[148]. الكشاف، ج1، ص475‌ـ‌476; تفسير ماوردى، ج1، ص‌461; مفردات، ص‌719‌ـ‌720، «كل».
[149]. تفسيرقمى، ج1، ص161; التبيان، ج3، ص136; جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌381.
[150]. الميزان، ج‌4، ص‌209; مواهب الرحمن، ج‌7، ص‌287.
[151]. الميزان، ج‌4، ص‌214; فقه القران، ج‌2، ص‌350; الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌514.
[152]. المغنى، ج7، ص64 و 69‌; المحلى، ج8‌، ص‌280.
[153]. مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌230.
[154]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌6‌، ص‌57.
[155]. فقه‌القرآن، ج2، ص350; التبيان، ج3، ص‌138; الميزان، ج‌4، ص‌213.
[156]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌547.
[157]. الميزان، ج‌5، ص‌153.
[158]. الميزان، ج‌5، ص‌153.
[159]. وسائل‌الشيعه، ج‌26، ص‌145‌ـ‌183.
[160]. المغنى، ج‌7، ص‌63‌ـ‌82‌; زبدة‌البيان، ص‌811‌.
[161]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌550‌ـ‌551.
[162]. وسائل الشيعه، ج‌26، ص‌186‌ـ‌194.
[163]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌554‌ـ‌555.
[164]. لسان‌العرب، ج‌9، ص‌478; مفردات، ص‌597; المصباح، ص‌438، «عول».
[165]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌353.
[166]. جواهر الكلام، ج‌39، ص‌106; الروضة البهيه، ج‌8‌، ص‌87‌.
[167]. تهذيب، ج‌9، ص‌287‌ـ‌311.
[168]. سير اعلام‌النبلاء، ج‌13، ص‌108; احكام‌القرآن، ج‌2، ص‌131; المبسوط، سرخسى، ج‌29، ص‌161.
[169]. المبسوط، سرخسى، ج‌29، ص‌161; المغنى، ج‌7، ص‌68‌ـ‌69.
[170]. المحلى، ج‌8‌، ص‌279; المبسوط، سرخسى، ج‌29، ص‌161; احكام القرآن، ج‌2، ص‌131.
[171]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص521; المحلى، ج8‌، ص‌280; احكام القرآن، ج‌2، ص‌131.
[172]. احكام القرآن، ج‌2، ص‌132; الدرالمنثور، ج‌2، ص‌451; المغنى، ج‌7، ص‌69‌.
[173]. المغنى، ج7، ص69; المحلى، ج8‌، ص280; المغنى، ج7، ص‌69‌.
[174]. تهذيب، ج‌9، ص‌288‌ـ‌300.
[175]. همان، ج‌9، ص‌293‌ـ‌294.
[176]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌353; التبيان، ج‌3، ص‌138; المبسوط، طوسى، ج‌4، ص‌73.
[177]. الدرالمنثور، ج‌2، ص‌451; سير اعلام النبلاء، ج‌13، ص‌108; المستدرك، ج‌4، ص‌378.
[178]. فقه‌القرآن، ج2، ص353; تهذيب، ج9، ص‌295; الانتصار، ص‌284.
[179]. المصباح، ص‌413; مجمع‌البحرين، ج‌3، ص‌189، «عصب».
[180]. مجمع البحرين، ج‌3، ص‌189، «عصب».
[181]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌513.
[182]. المصباح، ص‌412; مجمع‌البحرين، ج‌3، ص‌189، «عصب».
[183]. مفردات، ص‌568، «عصب»; اساس‌البلاغه، ص‌303.
[184]. الانتصار، ص‌279; ترتيب العين، ص‌547، «عصب».
[185]. نضد القواعد، ص‌454; تهذيب، ج‌9، ص‌310; جامع‌البيان، مج‌9، ج‌16، ص‌58‌ـ‌59.
[186]. المصباح، ص‌672‌، «ولى».
[187]. نضد‌القواعد، ص‌454; مسالك‌الافهام، ج‌13، ص‌105.
[188]. مسالك الافهام، ج‌13، ص‌105; تهذيب، ج‌9، ص‌311.
[189]. تهذيب، ج‌9، ص‌310; مسالك‌الافهام، ج‌13، ص‌105.
[190]. الصافى، ج‌1، ص‌429; مسالك الافهام، ج‌13، ص‌105.
[191]. جامع‌البيان، مج3، ج3، ص365‌ـ‌374; تفسير قرطبى، ج5، ص42.
[192]. صحيح البخارى، ج‌8‌، ص‌6‌ـ‌10.
[193]. تهذيب، ج‌9، ص‌310.
[194]. تهذيب، ج‌9، ص‌305; مسالك‌الافهام، ج‌13، ص‌105‌ـ‌106; نضد القواعد، ص‌455.
[195]. تهذيب، ج‌9، ص305‌ـ‌306; فقه القرآن، ج2، ص352; الانتصار، ص‌279.
[196]. الانتصار، ص‌277.
[197]. تهذيب، ج‌9، ص‌308; الانتصار، ص‌280; مسالك‌الافهام، ج13، ص104‌ـ‌105.
[198]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌352; الانتصار، ص‌278.
[199]. المنار، ج‌4، ص‌424‌ـ‌425; الكافى، ج‌7، ص‌75; تهذيب، ج‌9، ص‌311; الصافى، ج‌1، ص‌430.
[200]. المنار، ج‌4، ص‌424‌ـ‌425; الكافى، ج‌7، ص‌75; تهذيب، ج‌9، ص‌311; الصافى، ج‌1، ص‌430.
[201]. تهذيب التفسير، ج‌2، ص‌372; الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌517‌ـ‌518.
[202]. التبيان، ج‌5، ص‌165; تهذيب، ج‌9، ص‌301; مسالك الافهام، ج13، ص‌104.
[203]. تهذيب التفسير، ج‌2، ص‌370; الفقه على‌المذاهب الخمسه، ص‌515.
[204]. الفقه على المذاهب الخمسه، ص‌547 و 550.
[205]. التبيان، ج‌8‌، ص‌318.
[206]. جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌350.
[207]. التبيان، ج‌3، ص‌122; زاد المسير، ج‌2، ص‌19; الميزان، ج‌4، ص‌200.
[208]. التفسير الكبير، ج‌9، ص‌197.
[209]. التبيان، ج‌3، ص‌122; زاد المسير، ج‌2، ص‌19; تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌465.
[210]. فى ظلال القرآن، ج1، ص588; جامع‌البيان، مج3، ج4، ص350.
[211]. التفسير الكبير، ج‌9، ص‌197.
[212]. تفسير قمى، ج‌1، ص‌160; تفسير عياشى، ج‌1، ص‌222; الدرالمنثور، ج‌2، ص‌441.
[213]. جامع‌البيان، ج3، ص251‌ـ‌252; فى‌ظلال القرآن، ج1، ص588; الميزان، ج‌4، ص‌206.
[214]. التبيان، ج‌3، ص‌122.
[215]. زاد المسير، ج‌2، ص‌20; التبيان، ج‌3، ص‌123; احكام القرآن، ج‌2، ص‌105.
[216]. تفسيرقرطبى، ج3، ص111; الكشاف، ج1، ص‌280.
[217]. الدرالمنثور، ج1، ص689‌; التبيان، ج‌2، ص‌258; جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌678‌.
[218]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌680‌.
[219]. تفسير قرطبى، ج‌3، ص‌111.
[220]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌679‌; تفسير قرطبى، ج‌3، ص‌111.
[221]. احكام القرآن، ج‌1، ص‌557.
[222]. الميزان، ج2، ص241; التفسيرالكبير، ج3، ص‌130.
[223]. احكام القرآن، ج‌1، ص‌554; جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌680; التبيان، ج‌2، ص‌259.
[224]. الدرالمنثور، ج1، ص‌689; الميزان، ج2، ص‌141.
[225]. تفسير قرطبى، ج‌3، ص‌112; الدرالمنثور، ج‌1، ص‌690; تفسير عياشى، ج1، ص‌121.

 

شنبه 1 مهر 1391  11:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گنجينه‏هاي روزي در قرآن: استغفار

گنجينه‏هاي روزي در قرآن: استغفار

محمّد باقر حيدري

از ديدگاه وحي، بين اعمال انسان و حوادث زندگاني او، ارتباطي تكويني برقرار است. دستگاه آفرينش بنابر اراده‌الهي، به تناسبِ‌هر يك از اعمال انسان، عكس‌العملي در خور نشان مي‌دهد و به فراخور آن عمل، آثار و نتايجي را در همين دنيا به صاحب عمل مي‌رساند. آري، چه بسيار افعالي كه باعثِ ريزش خيرات، بركاتِ مادّي و معنوي فراوان در زندگي انسان مي‌شود و چه بسيار افعالي كه باعث فرو باري‌محنت‌ها، بلاها، و گرفتاري ها مي‌شود.
قرآنِ كريم، انسانها را به نگريستن از افقي برتر و توجّه به اين رابطه‌ها فرا مي‌خواند؛‌تا با تمسّك به افعال خير و ترك‌افعال شرّ، به سعادتِ‌دنيا و آخرت نايل شوند. در اين سلسله نوشتار، به مددِ‌نازل كننده قرآن، بر‌انيم تا عوامل فزوني دهنده‌روزي و بركت را از منظرِ قرآن به نظاره بنشينيم.‌عواملي چون: استغفار، ايمان، تقوا، دُعا، توكّل، شكر، ازدواج، قرض دهي و….
بدان اميد كه اين تلاش، گشايشِ راهي باشد به سوي توسعه همه‌جانبه و ايجاد قابليتي براي بارشِ خيرات و بركاتِ الهي. ان‌شاءَ اللّه.

1. استغفار

توبه از گناهان و آمرزش خواهي از خداوند غافر، امري است كه بسيار مورد تأكيد قرآن و پيشوايان دين قرار گرفته است. در كلام پيشوايان معصوم(ع)، استغفار به عنوانِ‌بهترين دُعا و عبادت، ارزشمندترين توسّل، موثّرترين سلاح گناهكاران و نجات‌بخش‌ترين شفيع، به گونه‌اي كم‌نظير، مورد تأكيد واقع شده و آثاري براي آن، ذكر شده است.
در اين‌جا، استغفار و توبه را به عنوان عامل ريزش روزي و بركت در گستره قرآن و روايات مورد توجّه و تحقيق قرار مي‌دهيم. در قرآن كريم، سه آيه بسيار عجيب وجود دارد كه به روشني اثر استغفار را در فزوني روزي بيانگر است:‌دو آيه اول از زبان حضرت هود(ع) خطاب به قومِ‌بي‌ايمان و گناه‌كار عاد وارد شده است:‌
«وَأنِ استََغفِرُوا رَبَّكُم ثُمَّ‌تُوبوا إِلَيهِ يمَتِّعكُم مَتاعاً‌حَسَناً إلي أجَلٍ مُسَمّي ويؤتِ‌كُلَّ‌ذِي فَضلٍ فَضلَهُُ…؛ و اينكه از پروردگار خود آمرزش بطلبيد؛‌سپس [با ايمان ناب و عمل صالح] به سوي‌او باز‌گرديد تا شما را تا مدّت معيني [از مواهبِ زندگي اين جهان] به خوبي بهره‌مند سازد و به هر صاحب فضيلتي، به مقدارِ‌فضيلتش ببخشد…». (سوره هود، آيه 3)
قوم عاد، مردمي بلند قامت، درشت هيكل و سخت نيرومند بودند. اين قوم، تمدني بسيار پيشرفته و عظيمي داشتند كه به فرموده‌قرآن:‌«لَم يخلََق مِثلُها في البلاد؛‌ در هيچ عصري مثلِ آنان آفريده نشده است». (سوره فجر، آيه 8) اين مردمان هميشه، غرقِ در نعمت‌خدا و آباداني و فزوني بركات الهي بودند تا اين كه به تدريج وضع خود را تغيير دادند و به بُت‌پرستي و عصيان روي آوردند. خداي تعالي به خاطر انحرافشان از راه حقّ، برادرشان هود(ع) را مبعوث كرد تا به سوي حقّ، دعوت و ارشادشان كند. با اين كه هود(ع) در هدايت آنان نهايت استعداد و سعي‌خود را به كار گرفت، امّا جز عدّه‌اندكي به او ايمان نياوردند و بيشتر مردمان بر دشمني و لجبازي‌هاي خود اصرار ورزيدند و نسبت سفاهت و ديوانگي به آن حضرت دادند. در نتيجه خداوند هم «سنّتِ‌تغيير» را بر آنان جاري فرمود، چرا كه: «اِنَّ اللّه لايغيرُ‌ما بقومٍ حتّي يغيروا ما بانفُسِهِم؛ خداوند، احوال و سرنوشتِ‌هيچ قومي را تغيير نمي‌دهد مگر آن كه خودشان، تغيير كنند. (سوره رعد، آيه 11) به خواستِ‌الهي، آسمان تا هفت سالِ‌تمام از باريدن، دريغ كرد تا آن كه قوم عاد دچار، قحطي، گراني، خشكسالي و ضعف و ناتواني شدند. در اين احوال هم، هود(ع) مثل هميشه از درِ‌خير‌خواهي و مهرباني به سوي ايشان روي آورد و راهِ چاره را «طلبِ مغفرت از پروردگار»، «توبه از شرك و بت‌پرستي» و «ايمان به خداوند و عمل صالح» دانست.
طبق آنچه در تفسير گران‌سنگِ‌الميزان در ذيل دو آيه فوق آمده است:‌منظور از «توبه» كه بعد از «استغفار»‌با جمله‌«ثمَّ‌توبوا اليه» بدان تأكيد شده است، «بازگشتِ حقيقي به سوي خدا با ايمان و عمل صالح» مي‌باشد.1
آيه‌سوم از زبان حضرت نوح(ع) خطاب به مردمِ‌مجرم و گناه‌كار زمانه‌اش وارد شده است:‌
«اِستَغفروا ربَّكم اِنَّه كانَ‌غَفّاراً يرسِلِ السَّماءَ عليكُم مِدراراً‌ويمدِدكُم بِاَموال وبنين وَيجعَل لَكُم جَنّاتٍ ويجعَل لكم اَنهاراً؛ از پروردگار خود آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است؛ تا باران‌هاي مفيد و پر‌بركت را از آسمان بر شما پيوسته دارد و شما را با مال بسيار و فرزندان متعدّد ياري رساند و باغ‌هاي خرّم و نهرهاي جاري به شما عطا فرمايد». (سوره نوح، آيه 1210)
امام صادق(ع) با استناد به آيه فوق مي‌فرمايند:‌«هنگامي كه رسيدنِ روزي‌ات را همراهِ سختي و كندي ديدي، زياد استغفار كن، چرا كه خداوند عزّوجلّ در كتابش مي‌فرمايد: از پروردگارتان، طلبِ مغفرت نماييد كه او بسيار آمرزنده است تا از آسمان پيوسته بر شما بباراند و با اموال و فرزندان فراوان ياري‌تان رساند (يعني در دنيا) و باغ‌هاي خرّم و نهرهاي جاري عطايتان فرمايد (يعني در آخرت)».2
در آيه فوق براي اثر استغفار سه بهره‌ارزشمند در دنيا معرفي شده است:‌«بارشِ پيوسته باران‌هاي مفيد»، «وسعت و مال فراوان» و «نعمتِ‌برخورداري از فرزندان».
روايت شده كه شخصي خدمتِ‌امام رضا(ع) آمد و از «خشكسالي» شكايت كرد. حضرت در بيان راهِ‌چاره فرمودند:‌ «استغفار كن». شخص ديگري به پيشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداري»‌شكايت كرد. حضرتش فرمودند:‌«استغفار كن» فرد سومي به محضرش شرفياب شد و از حضرت خواست تا دعايي فرمايد كه خداوند پسري به او عطا فرمايد. حضرت، به او فرمودند:‌«استغفار كن». حاضران باتعجّب پرسيدند:‌سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصيه فرموديد؟! فرمود:‌من اين توصيه را از خود نگفتم. همانا در اين توصيه از كلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه آيه‌فوق ‌را تلاوت فرمودند.3

بهترين وقت استغفار

بهترين وقت استغفار، سحرگاهان به‌ويژه سحرِ شب جمعه مي‌باشد تا جايي كه استغفار كنندگان در سحرگاهان مورد مدح خداوند عالميان قرار مي‌گيرند:‌
«… المستغفرينَ بِالأَسحارِ». (سوره آل عمران، آيه 17)
«وبالأَسحارِهُم يستَغفِرونَ». (سوره ذاريات، آيه 18)
امام صادق(ع) در تفسير آيه فوق مي‌فرمايند: «هر كس در وقت سحر، هفتاد مرتبه استغفار كند از اهلِ اين آيه خواهد بود».4

چگونگي استغفار

امام صادق(ع) مي‌فرمايد:‌«هر كه در نماز وتر و در حالي كه به قيام ايستاده است، هفتاد مرتبه بگويد: اَستَغفِرُ اللّهَ واَتُوبُ إلَيه؛ و تا يك‌سال تمام بر آن مواظبت كند (و در صورت عدم موفقيت به نماز شب، قضاي آن را به جا آورد) خداوند او را در زمره «استغفار كنندگان در سحرگاه» مي‌نويسد و آمرزش و مغفرت خويش را بر او واجب مي‌گرداند».5
و آن حضرت در روايت ديگري مي‌فرمايند:
«هر كه دو ماه پياپي هر روز چهارصد مرتبه اين ذكر استغفار را بخواند، خداوند او را گنجي از دانش يا مالِ فراوان كرامت فرمايد: «اَستَغفرُ اللّه الّذي لاإله الاّ‌هُوَ الحَي القَيومُ الرَّحمنُ‌الرَّحيمُ بَديعُ‌السّمواتِ والأَرضِ مِن جميعِ ظُلمي وجرمي واِسرافي عَلي نفسي واَتوبُ إِليهِ».6

پاورقيها:

1. تفسير الميزان، ترجمه‌موسوي همداني، ج10، ص209 و210.
2. بحار الانوار، ج78، ص201، روايت29.
3. مجمع البيان، ذيل تفسير آيه 12 10 سوره نوح.
4. نورالثقلين، ج 5، ص 123، روايت 15.
5. خصال، ص 581، روايت 3.
6. وسايل الشيعه، ج 7، باب 48.
شنبه 1 مهر 1391  11:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

نعمت و ابعاد آن از دیدگاه آیات و روات (2)

دریافت فایل pdf

 

بررسی مناسبات ایمان و امنیت در قرآن با تکیه بر نظریه ادراکات اعتباری علامه طباطبایی

دریافت فایل pdf

شنبه 1 مهر 1391  11:11 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

النظام المالی فی القرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

راهکارهای گسترش فرهنگ وقف و شرایط آن

دریافت فایل pdf

 

وقف های قرآنی

دریافت فایل pdf

 

 

قرآن و نظام توزيع ثروت

دریافت فایل pdf

 

شنبه 1 مهر 1391  11:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بازار

بازار

واژه بازار كه ريشه ايرانى باستانى دارد، به معناى جايگاه داد و ستد است.[24] اين واژه با گونه‌هاى مختلف در گويشهاى محلى ايران و زبانهاى پيرامونى حضور داشته[25] و از يك سو به عربى، تركى عثمانى و انگليسى و از سوى ديگر به سرزمينهاى هند راه يافته است.[26] «سُوق» معادل عربى آن، اسم مصدر از «سَوْق» به معناى راندن و حركت دادن به پيش است[27] و در وجه اين نامگذارى گفته شده كه كالاها براى خريد و فروش به بازار سَوْق داده مى‌شوند.[28]برخى نيز احتمال داده‌اند اين كلمه از آرامى وارد عربى شده باشد.[29]
بازارهاى سنتى غالباً از دو راسته دكانهاى بسيار تشكيل شده كه سقفى آن دو را به يكديگر مى‌پيوندد.[30] اجزاى گوناگون بازارها عبارت بودند از راسته‌ها به عنوان اصلى‌ترين عنصر كه از تقاطع آنها چار سو (چهار سوق) پديد مى‌آمد، رسته (محل استقرار صنف)، دالان، سرا(خان يا تجارتخانه)، خانبار (كالنبار) به عنوان محل انبار يا پردازش كالا، تيم يا تيمچه به عنوان محل كار صنعتكاران ظريفكار و دكانهاى مختلف كه هر دسته از آنها به عرضه كالاى معينى مى‌پرداختند. در كنار اين عناصر مسجد، حمام، قهوه‌خانه، خوراكپزخانه و واحدهاى فرهنگى يا خدماتى وجود داشت.[31]
بازار در اصطلاح علم اقتصاد معنايى وسيع‌تر از جايگاه داد و ستد دارد و به هرگونه فرايند يا ترتيباتى گفته مى‌شود كه با رويارويى تقاضا و عرضه، قيمت و مقدار كالا با هم سازگارى مى‌يابند.[32] در مدخل بازار به چارچوبهاى محيطى تجارت و بيشتر از منظرى تاريخى پرداخته خواهد شد و مباحث مربوط به خريد و فروش و گونه‌ها و احكام آن كه صبغه‌اى فقهى دارد به مدخل تجارت واگذاشته مى‌شود.
واژه «سوق» تنها دوبار آن هم به صورت جمع در قرآن به كار رفته (فرقان/25، 7، 20) و در آياتى‌نيز از نقدينگى (كهف/18،19) و خريد و فروش (يوسف/12،20 ـ 21) در ميان اقوام پيشين ياد شده كه نشان سابقه تاريخى بازار است، با اين حال فرهنگ بازار و بازرگانى در شبه جزيره، در قرآن بازتاب گسترده‌اى يافته است؛ در دسته‌اى از آيات به مجموعه‌اى از دستورات اخلاقى ـ فقهى مانند پرهيز از معاملات ربوى و كم‌فروشى (بقره/2،275؛ مطفّفين/83‌،1) و ثبت دقيق معاملات (بقره/2،282) اشاره شده كه در مواردى ناظر به وضعيت بازارهاى عرب قبل از اسلام بوده است. اين آيات از يك سو عادات ناپسند در اين بازارها را نكوهش كرده و از سوى ديگر ـ در كنار آموزه‌هاى ديگر قرآنى مانند تقديم عبادت بر تجارت ـ احياناً در شكل دهى بازارهاى اسلامى و ايجاد فرهنگ خاصى بين بازاريان تأثير ويژه داشته است. در دسته ديگرى از آيات، مفاهيم اقتصادى بازار براى تقويت معنويت و تغيير روحيه سودجويانه جاهلى به كار گرفته شده است. خداوند در اين آيات با توسعه معنايى اين مفاهيم، مخاطبان را به سود و زيان اخروى انسانها كه از چشم آنان پنهان مانده بود توجه مى‌دهد. براى نمونه، مؤمنان با فدا كردن جانها و اموال خود در جهاد، بهشت و حيات اخروى را نصيب خود مى‌كنند. (توبه/9،111؛ صفّ/61‌، 11) در همين راستا از فرهنگ بازارى و بازرگانى در شبه جزيره براى تمثيل مفاهيم معنوى و محسوس كردن آنها فراوان استفاده شده است: تجارت* گمراهى به هدايت (بقره/2، 16)، دنيا به آخرت (بقره/2، 86)، كفر به ايمان (آل عمران/3، 177) و آيات الهى در برابر بهايى اندك. (توبه/ 9، 9)

بازارهاى جاهلى:

موقعيت جغرافيايى و سياسى عربستان زمينه روابط بازرگانى گسترده‌اى را با محيطهاى اطراف فراهم آورده بود.[33] روابط تجارى عربهاى شبه جزيره باعث برپايى بازارهايى مى‌شد كه عمدتاً بر دو نوع بودند: بازارهاى ثابت در شهرها و روستاها كه در تمام ايام سال فعال بودند، و بازارهاى موسمى كه در فصل معينى از سال تشكيل مى‌شدند و مردم از دور و نزديك به آنجا مى‌آمدند و همين كه از اين بازار فارغ مى‌شدند به بازار ديگرى مى‌رفتند.[34] دَوْمَة الجَنْدَل، عَمّان، مَشقَر، عَون أبن، حَضرَموت، ذِى‌المَجاز، مَجنّه، عُكاظ، حَباشه، صَحار، بدر، بَنى‌قَينُقاع از مهم‌ترين بازارهاى موسمى اعراب بودند كه غالباً در يكى از ماههاى حرام تشكيل مى‌شدند[35] و طبق آيين اعراب جاهلى، مردم در اين بازارها از تعرض به جان و مال خود مصون بودند.[36] برقرارى ماههاى حرام كه ضمن آن همه دشمنيها كنار گذاشته مى‌شد، احتمالاً براى اين بود كه رفت و آمد به اين بازارهاى موسمى تا حد امكان آسان شود.[37] اين سنت در اسلام مورد تأييد قرار گرفته و با شرايط و قواعد نسبتاً متفاوت در قرآن به عنوان فرمان الهى، از آن تعبير شده است.‌(توبه/9، 5)
بازار عكاظ از مهم‌ترين بازارهاى عرب جاهلى بود و ميان طائف و نخله و در فاصله سه شب از مكه واقع مى‌شد[38] و هنگامى كه عربها قصد حج داشتند از اول ذيقعده تا بيستم در آن اقامت مى‌كردند. سپس به مكه رفته، مراسم حج به جا مى‌آوردند.[39] اهميت عكاظ تنها به لحاظ كاركرد تجارى آن نبود، بلكه از جهت سياسى و ادبى نيز مطرح بوده است. بزرگ‌ترين شاعران و خطيبان عرب مانند نابغه ذبيانى، اعشى، خنساء و حسان با بهترين سروده‌هايشان به عكاظ مى‌آمدند[40] و به فخر‌فروشى و مشاعره مى‌پرداختند، چنان‌كه مفهوم «تعاكظ» به معناى مفاخره و هماوردجويى زبانى، منشأ اين نامگذارى شمرده شده است.[41] «مُعَلّقات سبع» نيز به لحاظ جايگاه ادبى عكاظ و حضور شاعران قبايل گوناگون در آن آويخته شده بود[42]، با اين حال، ظهور اسلام و نكوهش شديد فخرفروشيهاى جاهلى (لقمان/31، 18؛ حديد/57‌، 23؛ تكاثر/ 102، 1 ـ 2) باعث برچيده شدن سنت مشاعره در عكاظ شد.[43]
سران همه قبايل و شمار فراوانى از تاجران در عكاظ شركت مى‌كردند و قريش به سبب منافع اقتصادى كه در موسم حج از حضور ايشان، نصيبشان مى‌شد، تمام توان خود را در تهيه آب، خوراك، استراحتگاه و پشتيبانى و حمايت لازم براى آنها به كار مى‌گرفتند تا شمار بيشترى از اعراب را به عكاظ جذب كنند. در اين زمان نيز با آنها ارتباطهاى صميمانه‌اى برقرار مى‌كردند تا كاروانهاى تجاريشان از امنيت برخوردار باشند.[44] در سوره قريش به امنيت سفرهاى تجارى تابستانه و زمستانه آنان اشاره شده كه برخى امنيت كاروانهاى ايشان در برابر غارتهاى اعراب متجاوز را بر اثر حرمت قريش نزد آنها به سبب سكونت در حرم الهى دانسته‌اند.[45]
گردهمايى گروههاى مختلف در اين بازارها، افراد فراوانى را از مكانهاى دوردست در جستوجو يا ترويج عقيده‌اى به اين بازارها مى‌كشاند.[46] امنيت بازارها، اجتماع تعداد زيادى از اعراب و حضور رؤساى قبايل، سنت شعرخوانى و رقابتهاى بلاغى و ... زمينه مناسبى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايجاد مى‌كرد تا به تبليغ اسلام و انتشار آيات بليغ قرآنى بپردازد، چنان‌كه 7 سال در بازار عكاظ و مَجَنّه و ذى‌المجاز به دعوت به اسلام مى‌پرداخت. در آيه‌7 فرقان/25 نيز از راه رفتن پيامبر در بازارها سخن رفته كه مى‌تواند به فعاليتهاى پيامبر در بازارهاى عرب اشاره داشته باشد، گرچه مفسران آن را در جهت تجارت و تهيه آذوقه تفسير كرده‌اند.[47] مشركان گمان مى‌كردند انسانى عادى كه غذا مى‌خورد و در بازار راه مى‌رود، نمى‌تواند با غيب در ارتباط باشد و با طرح اين پندار، قصد خرده‌گيرى بر پيامبر و انكار نبوتش را داشتند كه در آيه 20 فرقان/ 25 در پاسخ به ايشان بيان مى‌شود كه همه پيامبران غذا مى‌خوردند و در بازارها راه مى‌رفتند[48]: «و ما اَرسَلنا قَبلَكَ مِنَ المُرسَلينَ اِلاّ اِنَّهُم لَيَأكُلونَ الطَّعامَ و يَمشونَ فِى‌الاَسواقِ» .
بازار عكاظ داراى كاركردى دينى نيز بود و مكانى مقدس به شمار مى‌رفت[49] و نمادهاى دينى عرب مانند انصاب* در اين بازار قرار داشت.[50] «نُصُب» و «انصاب» در آيات 3 و 90 مائده/ 5 به سنگهايى تفسير شده كه مورد احترام و پرستش عربها بوده و براى آنها قربانى مى‌كردند.[51] با ظهور اسلام و از بين رفتن بت‌پرستى، تقدس مكه بر عكاظ سايه افكند و كاركرد مذهبى آن كم رنگ شد. گروهى بر اين عقيده‌اند كه همه بازارهاى جاهلى در ابتدا مكانهايى مقدس بوده و بتهايى در آنها وجود داشته و قبايل گوناگون براى عبادت به آنجا مى‌آمده‌اند و اندك اندك به بازار خريد و فروش تبديل شده‌اند.[52]
برخى از قراردادهاى داد و ستدى كه در زمان جاهليت صورت مى‌گرفت يا چون خلابه نوعى كلاهبردارى بوده يا مانند بيع الحصاة، منابذه، مزاينه، ملامسه، مزابنه و سُرار، بيع مجهول و زيانبار بوده كه اسلام آنها را باطل شمرده است.[53] در آيه‌282 بقره/2 نيز تأكيد فراوانى بر نگاشتن و شاهد گرفتن بر خرد و كلان معاملات قرضى شده است كه آن را به معناى وجوب دانسته‌اند[54] و در مورد معاملات نقدى تنها بر لزوم شاهد گرفتن اكتفا شده كه آن را به معناى استحباب گرفته‌اند[55]؛ همچنين تعابير عامى مانند نهى از بَخْس (بقره/2،‌282؛ اعراف/7،85؛ هود/11، 85؛ ...)، تطفيف (مطفّفين/83،1)، تصرف باطل (بقره/ 2، 188؛ نساء/ 4، 29؛ ...) و تصرف بدون رضايت (نساء/4،‌29) در اموال ديگران، به حرمت اين نوع داد و ستدها اشاره دارد. انواع گوناگونى از بيعهاى ربوى نيز در اين بازارها رواج داشت[56] كه با ظهور اسلام و فراگيرى آن منسوخ شد. تجارت با كنيزان و اجبار آنها به خودفروشى در بازارهاى جاهلى از ديگر مواردى بود كه با ظهور اسلام و نزول آيه‌33 نور /24 از بين رفت.[57]
قرآن جداى از محدوديتهاى داد و ستدى، جهت تعديل حسّ دنياگرايى افراطى عربها كه با ديدن تجارت يا بازيچه‌اى پراكنده شده، پيامبرشان را وا مى‌گذاشتند (جمعه/62‌،11)، نوع ديگرى از تجارت در بازارى ديگر ارائه مى‌دهد؛ به اين ترتيب كه خداوند در برابر خريد جانها و اموال مسلمانان، بهشت را نصيبشان خواهد كرد (توبه/9،111)؛ همچنين مردانى توصيف مى‌شوند كه هيچ تجارت و معامله‌اى آنان را از ياد خدا و بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات باز نمى‌دارد. (نور/24، 37) در احاديث نبوى نيز بازار، بدترين و مبغوض‌ترين مكان شهر نزد خداوند[58] و نبردگاه شيطان[59] خوانده شده است.[60] البته اين معانى ناظر به جنبه‌هاى افراطى و گونه‌هاى مخرّب و ضد اخلاق و متمايل به تفاخر و تكاثر و مال‌اندوزى و تصرف باطل در اموال ديگران است و گرنه احاديث زيادى مؤمنان را به تجارت و كسب و كار تشويق و خريد و فروش را مايه عزت مؤمن قلمداد كرده است.[61] پيامبر نيز در جوانى به تجارت مشغول بوده[62] و در قرآن از تجارت و كسب روزى حلال به طلب فضل الهى تعبير شده است[63] (بقره/2، 198)، با اين حال عربهاى مسلمان در ابتدا از ترس گناه دست از تجارت در ايام حج باز‌داشتند و اين امر از رونق بازارهايى چون عكاظ و ذوالمجاز كاست.[64] با نزول آيه 198 بقره/2 به مسلمانان اجازه داده شد كه حتى در روز عرفه كه اعراب جاهلى در آن خريد و فروش نمى‌كردند، به تجارت بپردازند[65]؛ ولى اين امر باعث رونق مجدد بازار عكاظ نشد.[66] سپس به تدريج با‌امن‌شدن سراسر شبه جزيره در طول سال و اهميت يافتن مدينه با هجرت پيامبر و استقرار خلفا در آن و تغيير شكل زندگى از روش قبيله‌اى به شهرنشينى، عكاظ اهميت پيشين خود را از دست داد[67] و در سال 129 هجرى قمرى به‌طور كامل متروك شد[68]، با اين حال بازارهاى شهرى بسيارى از خصوصيات روزگار گذشته را نگه داشت كه براى نمونه مى‌توان از بازار «مِرْبَد» در بصره ياد كرد. اين بازار از نخستين و پرآوازه‌ترين و تاريخى‌ترين بازارهاى اسلامى بود كه هم حيات عرب جاهلى و هم جلوه‌هاى آغازين تمدن اسلامى را در خود منعكس ساخته بود.[69]

چارچوب اقتصادى بازار در قرآن:

دستورات اخلاقى و قواعد خريد و فروش خاصى در قرآن و حديث ارائه شده كه نظام بازار متفاوتى را پديد آورده است.[70] حرمت بيع ربوى به‌طور مطلق (بقره/2، 275 ـ 279) الگوهاى متفاوتى را براى بهرهورى سرمايه در بازار اسلامى مانند تجارت و داد و ستد بدون ربا، شركت و مضاربه[71]، اجاره[72]، كارهاى توليدى همچون ماهيگيرى و غواصى (فاطر/ 35، 12) و‌... مطرح ساخته است. ديگر قواعد فعاليت در بازار اسلامى عبارت‌اند از: سفارش به رعايت عدالت (نحل/16، 90)، تمام گذاشتن پيمانه (اعراف/7، 85‌؛ هود/11، 85)، نهى از كم‌فروشى (مطفّفين/ 83‌، 1)، ممنوعيت كلاهبردارى، دزدى، رشوه‌گيرى و غصب تحت عنوان «بَخْس» [73]، نكوهش «سُحْت» به عنوان هرگونه درآمد حرام[74] كه مفسران آن را به درآمد حاصل از فروش سگ و خوك و شراب، رشوه‌گيرى و ... تفسير كرده‌اند.[75] در اين ميان آيه 29‌نساء/ 4 بازتاب وسيعى در فقه اسلامى داشته است: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لا تَأكُلوا اَمولَكُم بَينَكُم بِالبـطِـلِ اِلاّ اَن تَكونَ تِجـرَةً عَن تَراض مِنكُم» . اين آيه فرد مسلمان را از خريد و فروشى باز مى‌دارد كه در آن رضايت طرفين نباشد؛ همچنين نشان مى‌دهد كه قيمت در بازار اسلامى بايد به گونه‌اى عادلانه تعيين شود كه نه به فروشنده اجحاف شود و نه به خريدار. به اين مفهوم در احاديث نيز اشاره شده‌است.[76] برخى با استناد به اين آيه و نهى‌پيامبر از قانونگذارى در قيمت، به عدم قيمت‌گذارى قهرى بر كالاها حكم داده‌اند.[77] در‌واقع يكى از ويژگيهاى بارز بازارهاى مشهور و آغازين اسلامى همين امر بوده است، به‌طورى كه نرخگذارى كالا به شكل متعارف در ساز‌و‌كار معاملات بازار انجام مى‌گرفت كه بازاريان مقيم شهرها با توجه به آگاهى آنها از اوضاع اقتصادى و اجتماعى شهر در آن نقش تأثيرگذارى داشتند.[78]
انسان مسلمان با رعايت اين ضوابط اخلاقى و انجام واجبات و ترك محرمات، رعايت عدالت با همگان و پرهيز از ستم، استفاده بهينه از منابع در جهت دورى از اسراف و آسيب رسانى به ديگران و همچنين آغاز به فعاليت و توليد در حرفه‌هايى كه نظام جامعه اسلامى بر آن استوار است، مى‌تواند به رقابتى سالم در بازار اسلامى بپردازد؛ اما وضعيت آرمانى بازار از ديدگاه قرآن زمانى حاصل مى‌شود كه «تعاون» به عنوان اصلى رفتارى در آن نهادينه شده باشد. مؤمنان در قرآن برادران همديگر (حجرات/49، 10) و چونان پيكرى واحد (صفّ/61‌، 4) قلمداد شده و به هميارى و تعاون بر اساس «برّ و تقوا» امر شده‌اند: «و تَعاونوا عَلَى البِرِّ والتَّقوى ولا تَعاونوا عَلَى الاِثمِ والعُدونِ واتَّقوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ شَديدُ العِقاب» . (مائده/5‌،2) تشويق و تأكيد فراوان بر بخشش و كمك به ديگران تحت عنوان انفاق (بقره/2، 262، 265، 274؛ سبأ/ 34، 39؛ حديد/ 57‌، 7، 10؛ ...)، صدقه (نساء/4، 114؛ يوسف/12، 88‌؛ احزاب/33، 35؛ حديد/57‌، 18؛ ...) و قرض‌الحسنه (بقره/2، 245؛ مائده/5‌،‌12؛ حديد/57‌،18؛ تغابن/ 64‌، 17؛ مزمّل/72، 2) نيز‌در ساختار اقتصادى بازار اسلامى حائز اهميت‌است.

بازتاب تعاليم قرآن در بازارهاى اسلامى:

بازار از عناصر اصلى شهرهاى اسلامى بوده است[79]، به نوعى كه بسيارى از شهرهاى اسلامى در اصل بر اثر وجود بازار و شكل‌گيرى محلات شهرى به دور آن پديد آمده‌اند[80] و بسيارى از فقهاى مسلمان، بازار را از مشخصه‌هاى شهر اسلامى دانسته‌اند.[81] بازارهاى اسلامى در تعامل تنگاتنگ با تعاليم قرآنى قرار گرفته و هويت فرهنگى ويژه‌اى را تشكيل داده‌اند. مسجد جامع به سبب تقدم وظايف مذهبى مسلمانان و بازار به عنوان مركز معيشت و فعاليتهاى صنفى، مجموعه‌اى را تشكيل مى‌دادند كه در هسته مركزى بسيارى از شهرهاى اسلامى قرار داشت[82]؛ براى نمونه مسجد جامع بصره، كوفه و سامراء كه از اولين و بزرگ‌ترين شهرهاى اسلامى بودند، در ميانه بازار قرار داشتند.[83] اين واقعيت بى‌تأثر از آموزه‌هاى قرآنى در مورد اهميت و تقديم عبادت و از جهتى ديگر، تشويق و تحريض به كسب حلال و توسعه رزق در فرهنگ اسلامى نيست. در اين ميان آيات 9 ـ 10 جمعه/ 62 تصوير واضح و جامعى از نحوه رفتار يك فرد‌مسلمان در مورد كار و عبادت ارائه مى‌دهد. در‌اين آيات، مؤمنان سفارش شده‌اند كه هنگام برپايى نماز جمعه از داد و ستد دست بردارند و به‌سوى ذكر خداوند بشتابند: «اِذا نودىَ لِلصَّلوةِ مِن يَومِ الجُمُعَةِ فَاسعَوا اِلى ذِكرِ اللّهِ وذَرُوا‌البَيعَ‌...» و چون نماز تمام شد، با داد‌و‌ستد[84]، فضل خداوند را بجويند: «فَاِذا قُضِيَتِ الصَّلوةُ فَانتَشِروا فِى الاَرضِ وابتَغوا مِن فَضلِ‌اللّهِ...» . در آيات ديگرى از بى‌ارزشى دنيا (يونس/10، 24؛ رعد/13، 26؛ قصص/28، 60)، پرهيز از زراندوزى (توبه/ 9، 34) و دنياگرايى (يونس/10، 7 ـ 8)، فراموش نكردن ياد خدا و برپايى نماز به سبب اشتغال به داد و ستد (نور/24،37) سخن رفته كه همجوارى مسجد و بازار را مى‌طلبد؛ همچنين اين آموزه‌ها، گرايش به تصوف و دستگاه فتوت و طريقه جوانمردان را در بازاريان تقويت مى‌كرد؛ به صورتى كه بسيارى از پيشه وران از متصوفه بودند.[85]
جداى از مركزيت بازارها و مجاورت آنها با مساجد جامع در شهرهاى اسلامى كه آنها را متمايز مى‌ساخت، نظام بهرهورى سرمايه نيز در بازارهاى اسلامى از معاملات ربوى به مشاركت در توليد تفاوت يافت. حرمت ربا در قرآن و نكوهش شديد رباخواران (بقره/ 2، 275 ـ279) باعث شد مسلمانان از سود تضمينى وامهاى بهره‌دار صرف نظر كرده، با معاملات مضاربه در امور تجارى و مزارعه و مساقات در امور كشاورزى، وارد چرخه توليد و عرضه شوند و در سود و زيان اين فعاليتها سهيم گردند؛ همچنين گاه سرمايه‌دار بازارى خود مديريت فعاليت اقتصادى را بر عهده مى‌گرفت و افرادى را بر اين امر مى‌گماشت كه گاه غلامان وى يا افرادى آزاد و قابل اعتماد بودند كه به عنوان اجير و وكيل استخدام مى‌شدند.[86]
فرمان فراگير امر به معروف و نهى از منكر (آل‌عمران/3،104)، و نيز موارد جزئى مانند نهى‌از بَخْس (هود/11، 85) و تطفيف (مطفّفين/83‌،‌1) و تصرف باطل و بدون رضايت در اموال ديگران (نساء/ 4، 29) و به خصوص حرمت ربا (بقره/‌2،‌275) و ... باعث شد نهاد حسبه و نظارت در بازار اسلامى چه از سوى حكومت و چه به‌دست عواملى از درون بازار شكل گيرد. انتصاب سعد‌بن سعيد‌بن العاص بر بازار مكه از سوى پيامبر به عنوان «عامل السوق» [87]، نظارت خليفه‌دوم بر بازارها و رسيدگى به وضع بازاريان و داورى ميان آنها[88] و نظارت اميرمؤمنان على(عليه السلام) و سفارش پيوسته بازاريان به تقوا و اخذ حق و اعطاى آن[89] در اين راستا بوده است. اين عنوان در‌دوران امويان نيز وجود داشته[90]؛ ولى در روزگار عباسى و در زمانى نزديك به دوره خلافت مأمون به «مُحْتَسِب» تغيير يافت. اختيارات متولى حسبه بسيار گسترده‌تر از عامل‌السوق بود[91] كه برخورد با معاملات ربوى از وظايف اصلى او به‌شمار مى‌رفت.[92]

منابع

اخبار مكة و ما جاء فيها من‌الآثار؛ از شار تا شهر؛ اساس اشتقاق فارسى؛ اسواق العرب فى الجاهليه؛ اصناف در عصر‌عباسى؛ الاغانى؛ اقتصاد؛ بازارهاى ايرانى؛ تاريخ الادب العربى (العصر الجاهلى)؛ تاريخ الامم و‌الملوك، طبرى؛ تاريخ تمدن؛ تاريخ تمدن اسلام و عرب؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير‌عبدالرزاق؛ تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير؛ التفسير الكبير؛ تهذيب الاحكام؛ جامع البيان عن تأويل آى‌القرآن؛ الحضارة الاسلامية فى‌القرن الرابع الهجرى؛ الدرالمنثور فى‌التفسير بالمأثور؛ الرسالة القشيرى؛ سنن النسائى؛ سير اعلام النبلاء؛ شهرهاى عربى اسلامى؛ صحيح البخارى؛ صحيح مسلم با شرح سنوسى؛ الطبقات الكبرى؛ فرهنگ علوم اجتماعى؛ فضائل الصحابه؛ فقه القرآن، راوندى؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الخلاف؛ لسان‌العرب؛ لغت نامه؛ المبسوط فى فقه الاماميه؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المدخل؛ مدينه اسلامى؛ مسند احمد‌بن حنبل؛ معجم‌البلدان؛ معجم ما استعجم من اسماءالبلاد و‌المواضع؛ المفصل فى تاريخ‌العرب قبل الاسلام؛ منظومه درخت آرسوريك؛ من لايحضره الفقيه؛ الميزان فى تفسيرالقرآن؛ النكت‌و‌العيون، ماوردى؛ نهج‌البلاغه؛ نهج‌الحق و كشف‌الصدق؛ واژه‌هاى دخيل در قرآن مجيد؛ وسائل‌الشيعه.
Britannica.
Encyclopedia of Islam.

محمد جواد معمورى



[24]. اساس اشتقاق فارسى، ج‌1، ص‌219، 302، 558‌.
[25]. منظومه درخت آرسوريك، ص‌76‌ـ‌77، 104؛ اساس اشتقاق فارسى، ج‌1، ص‌219.
[26]. Britannica : Bazzar.
[27]. التحقيق، ج‌6‌، ص‌271، «سوق».
[28]. لسان العرب، ج‌6‌، ص‌435؛ التحقيق، ج‌6‌، ص‌273، «سوق».
[29]. واژه‌هاى‌دخيل، ص‌274؛ .Encyclopedia of Islam :Sدk
[30]. لغت‌نامه، ج‌3، ص‌3521، «بازار».
[31]. از شار تا شهر، ص‌46‌ـ‌47.
[32]. فرهنگ علوم اجتماعى؛ ص‌212‌ـ‌213؛ اقتصاد، ج‌1، ص‌80‌.
[33]. المفصل، ج‌7، ص‌232، 237؛ تاريخ الادب العربى، ص‌26‌ـ‌28؛ اسواق العرب، ص‌37.
[34]. تاريخ تمدن اسلام، ج‌11، ص‌623 ـ 626؛ لغت‌نامه، ج‌3، ص‌3521، «بازار».
[35]. تاريخ يعقوبى، ج‌1، ص‌270‌ـ‌271؛ الكامل، ج‌1، ص‌590‌؛ المفصل، ج‌7، ص‌365‌ـ‌386.
[36]. تاريخ يعقوبى، ج‌1، ص‌270.
[37]. واژه‌هاى دخيل، ص‌274؛ .Encyclopedia of Islam Sدk
[38]. معجم‌البلدان، ج‌4، ص‌142.
[39]. تاريخ تمدن، ج‌3، ص‌43.
[40]. الاغانى، ج‌9، ص‌127، 383؛ ج‌11، ص‌8‌؛ معجم البلدان، ج‌4، ص‌142.
[41]. لسان العرب، ج‌9، ص‌340، «عكظ».
[42]. المفصل، ج‌7، ص‌377، 385.
[43]. همان، ص‌378.
[44]. همان، ص‌379.
[45]. تفسير ابن‌كثير، ج‌4، ص‌592‌.
[46]. المفصل، ج‌7، ص‌383.
[47]. الدرالمنثور، ج‌6‌، ص‌115؛ مجمع‌البيان، ج‌7، ص‌253.
[48]. الميزان، ج‌15، ص‌193.
[49]. المفصل، ج‌7، ص‌382 ـ 383.
[50]. معجم ما استعجم، ج‌3، ص‌959.
[51]. التبيان، ج‌3، ص‌433؛ مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌244؛ الدرالمنثور، ج‌2، ص‌566.
[52]. المفصل، ج‌7، ص‌383.
[53]. همان، 387 ـ 399؛ اسواق العرب، ص‌239، 389.
[54]. التبيان، ج‌2، ص‌371؛ مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌683.
[55]. مجمع البيان، ج‌2، ص‌684.
[56]. المفصل، ج‌7، ص‌397 ـ 398.
[57]. همان، ص‌372.
[58]. صحيح مسلم، ج‌2، ص‌608‌.
[59]. من لايحضره الفقيه، ج‌3، ص‌199، ح‌3751.
[60]. مسنداحمد، ج5، ص36؛ ج1، ص475؛ صحيح‌مسلم، ج‌2، ص‌608‌؛ فضائل الصحابه، ج‌8‌، ص‌328، ش‌100.
[61]. ر.ك: تهذيب، ج‌7، ص‌3‌ـ‌25.
[62]. تاريخ طبرى، ج‌1، ص‌521‌.
[63]. جامع البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌385.
[64]. تفسير عبدالرزاق، ج‌1، ص‌235؛ جامع البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌386؛ صحيح‌البخارى، ج‌3، ص‌960.
[65]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌386.
[66]. المفصل، ج‌7، ص‌385.
[67]. المفصل، ج‌7، ص‌385.
[68]. اخبار مكه، ص‌190.
[69]. اسواق العرب، ص‌393 به بعد.
[70]. من لايحضره‌الفقيه، ج3، ص190ـ197؛ وسائل‌الشيعه، ج‌17، ص‌81‌.
[71]. فقه القرآن، ج‌2، ص‌65‌.
[72]. همان، ص‌63‌.
[73]. التفسير الكبير، ج‌14، ص‌174.
[74]. لسان العرب، ج‌6‌، ص‌186، «سحت».
[75]. تفسير ماوردى، ج‌2، ص‌40؛ مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌303.
[76]. نهج‌البلاغه، نامه 53‌.
[77]. سنن النسائى، ج‌7، ص‌255؛ نهج الحق، ص‌488.
[78]. الحضارة الاسلامية، ج‌2، ص‌370‌ـ‌371.
[79]. شهرهاى عربى اسلامى، ص‌221.
[80]. از شار تا شهر، ص‌46‌ـ‌47؛ ر.ك: مدينه اسلامى، ص‌238.
[81]. الخلاف، ج‌1، ص‌597‌.
[82]. از شار تا شهر، ص‌46؛ بازارهاى ايرانى، ص‌58‌ـ‌60‌؛ شهرهاى عربى اسلامى، ص‌194، 221‌ـ‌223.
[83]. اصناف در عصر عباسى، ص‌56‌ـ‌58‌.
[84]. جامع البيان، مج‌14، ج‌28، ص‌127‌ـ‌131؛ مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌434‌ـ‌435.
[85]. اصناف در عصر عباسى، ص‌36.
[86]. المبسوط، ج11، ص175؛ الرسالة‌القشيريه، ص374؛ سير اعلام النبلاء، ج‌7، ص‌93.
[87]. اصناف در عصر عباسى، ص‌115.
[88]. تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌559‌.
[89]. الطبقات، ج‌3، ص‌20.
[90]. تاريخ طبرى، ج‌4، ص‌218.
[91]. المدخل، ج‌1، ص‌157.
[92]. اصناف در عصر عباسى، ص‌118‌؛ .Encyclopedia of Islam: Hisba

 

شنبه 1 مهر 1391  11:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فلسفه توزیع فی‏ء

فلسفه توزیع فی‏ء

آیه الله جوادی آملی

جلوگیری از تکاثر و مبارزه با فقر)

«و ما افاء الله علی رسوله منهم فما اوجفتم علیه من خیل و لا رکاب‏ولکن الله یسلط رسله علی من یشاء و الله علی کل شی‏ء قدیر ما افاء الله علی‏رسوله من اهل القری فلله و للرسول و لذی القربی و الیتامی و المساکین و ابن‏السبیل کی لا یکون دوله بین الاغنیاء منکم و ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه‏فانتهوا و اتقوا الله ان الله شدید العقاب: (1)
و آن چه را خدا از آنان به رسم غنیمت‏عاید پیامبر خود گردانید [شما برای تصاحب آن] اسب یا شتری بر آن نتاختید، ولی‏خدا فرستادگانش را بر هر که بخواهد چیره می‏گرداند و خدا بر هر کاری تواناست.
آن چه را خداوند از اهل این آبادی‏ها به رسولش بازگرداند، از آن خدا و رسول وخویشاوندان او، و یتیمان و مستمندان و در راه ماندگان است، تا [این اموال عظیم]در میان ثروتمندان شما دست‏به دست نگردد! آن چه را رسول خدا برای شما آورده‏بگیرید [و اجرا کنید]، و از آنچه نهی کرده خودداری نمایید; و از [مخالفت] خدابپرهیزید که خداوند کیفرش شدید است!»

دو نکته ادبی

در آیه دوم دو نکته ادبی وجود دارد:
یکی این که آیه عطف نشده و نفرموده «و ما افاء الله‏» چون تقریبا بیان حکم‏فقهی همان اصل قبلی است. در آیه قبل حکم فقهی مشخص نشد بلکه فرمود: «و ما افاءالله علی رسوله منهم فما اوجفتم علیه من خیل و لا رکاب‏» یعنی آن چه که ازاموال یهودیان بنی‏نضیر نصیب دولت اسلامی شد با دست رنج‏شما نبود پس شما نبایدتوقع داشته باشید. اما چه باید کرد؟ این مشخص نشد. لذا حکم فی‏ء را به طوری که‏هم شامل اموال بنی‏نضیر بشود و هم شامل سایر فی‏ءها در آیه بعد بیان فرمود از این‏جهت واو عاطفه را ذکر نکرد.
نکته دوم آن است که کلمه «فما اوجفتم علیه من خیل و لا رکاب‏» در آیه دوم‏نیامده چون همان حکم مشخص است; یعنی در بیان فی‏ء است; فی‏ءای که بدون دست رنج‏مسلمین حاصل می‏شود لذا در آیه دوم «فما اوجفتم علیه من خیل و لا رکاب‏»
نیامده، یعنی مالی که بدون رنج و جنگ نصیب دولت اسلامی شود باید در این شش سهم‏صرف بشود:
«فلله و للرسول و لذی القربی و الیتامی و المساکین و ابن السبیل‏» این‏کلمه «لله‏» حکم فقهی دارد، گرچه حکم تکوینی آن محفوظ است. نظیر «اطیعواالله و اطیعوا الرسول‏» (2) که یک حکم فقهی دارد گرچه در اطاعت تکوینی هم مطیع‏حق‏اند.

فلسفه توزیع فی‏ء

حکمی که معلل باشد هم ظهورش تام است و قوی و هم در برابرسایر احکام قدرت مقاومت دارد، حکم این کریمه معلل است فرمود: «کی لایکون دوله‏بین الاغنیاء منکم‏».
در جاهلیت چه جاهلیت پیشین، چه جاهلیت کهن و چه جاهلیت تازه جنگ را یک‏کشور گشایی می‏دانستند و هر کس پیروز می‏شد ذخایر و اموال را هم به غنیمت می‏برد.
چیزی به این ضعاف نمی‏رسید مگر مال اندک. آل فرعون در جاهلیت اولی این شعار راداشتند که «قد افلح الیوم من استعلی‏» (3) هر کس پیروز شد، و زد و بند کرد اورستگار شد. این شعار در جاهلیت ثانیه و ثالثه هم ظهور کرد. در صدر اسلام نیزهمین شعار بود که «من عز بز» یعنی هر کس عزیز و غالب شد بزاز می‏شود. بز یعنی‏«سلب‏» «من عز بز» یعنی «من غلب سلب‏»، هر کس پیروز شد می‏رباید. این شعاردر واقع همان شعار زمان جاهلیت‏بود.
وقتی جریان جلای وطن بنی‏نضیر مطرح شد به‏رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم همین پیشنهاد را دادند که شما هم همین‏کار را بکنید، یعنی مقداری از اموال را خودتان بگیرید و بقیه را در اختیار ماقرار بدهید. در این جا بود که همین آیه مورد بحث نازل شد که این چنین نیست که‏«من عز بز»،«من غلب سلب‏»، چون اولا: شما در این جا کاری نکردید و ثانیا: ماآمدیم که دفعا و رفعا از تکاثر و سرمایه‏داری جلوگیری کنیم: یعنی هم نگذاریم‏مال‏ها یک جا جمع شود و هم بکوشیم کسانی را که مال‏ها را یک جا جمع کردند اصلاح‏کنیم.
لذا این آیه که آمد معلل کرد. سر این که بعضی از آیات معلل است و بعضی ازآیات بدون علت، همین عنوان است. در جاهلیت عده‏ای از مشرکان و یهودیان سرمایه‏داربودند و گروه زیادی هم در رنج، سوره مبارکه «الهیکم التکاثر» آمده است که‏جلوی این کار را بگیرد; یعنی آن‏ها که ندارند به فکر تکاثر نیفتند و آن‏ها که‏دارند از خطر تکاثر نجات پیدا کنند. بعدها این چنین شد که خیلی از متمکنین ازتکاثر به کوثر رسیدند، نمونه آن داستان یک مرد انصاری است که آن را نقل می‏کنیم:
وقتی کریمه «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون‏» (4) نازل شد، مردی انصاری که‏وضع مالی‏اش خوب بود و باغی در مدینه داشت و در همان باغ چشمه آب می‏جوشید ودرختان را سیراب می‏کرد، به حضور رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم رسیدو عرض کرد: اکنون که ما به مقام ابرار نمی‏رسیم مگر این که دست از محبوب‏های مادی‏برداریم، من گرچه اموال فراوانی دارم اما بهترین مال من همین باغ سرسبزی است که‏از خودش آب دارد. (در حجاز و مدینه باغی که مشجر باشد و از خودش آب داشته باشدبسیار کم بود، سرمایه‏های آن روز هم در همین حد بود نه در حد سرمایه‏های فعلی،اگر کسی در مدینه یک باغ مشجری داشت که آبش از خود باغ بود و تامین می‏شد این‏چنین شخصی متمکن بود) وی گفت: من همین باغ را در اختیار شما قرار می‏دهم نه‏اموال دیگر را، چون می‏خواهم به مقام ابرار برسم و تنها راه رسیدن به مقام ابرارهم این است که دست از محبوب بردارم و این باغ، محبوب من است.
البته برخی عبارت «مما تحبون‏» را در آیه فوق، «ما تحبون‏» قرائت کرده‏اند واین بدان معنا نیست که «ما تحبون‏» بوده و بعد به «مما تحبون‏» تحریف شده‏است، خیر چون هیچ جایی از قرآن دست نخورده است‏بلکه بدین معنا است که ما این‏کلمه «من‏» را چطور معنا کنیم، «من‏» را تبعیضیه بگیریم یا بیانیه، اگر من‏بیانیه گرفتیم «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون‏» یعنی حتی تنفقوا ماتحبون، باید از تمام محبوب‏ها صرف نظر کرد تا به مقام ابرار رسید. و اگر من‏تبعیضیه باشد همان «مما تحبون‏» خواهد بود; یعنی من بعض ما تحبون پس برای این‏که این‏ها از تکاثر نجات پیدا کنند و به کوثر برسند فاصله کم نبود اما این فاصله‏را عده‏ای پیمودند. سوره مبارکه «الهیکم التکاثر حتی زرتم المقابر» هم برای‏دفع خطر تکاثر بود حدوثا، هم برای رفع این خطر بود بقاءا. آنها که داشتند این‏تکاثر را رفع کنند، و کسانی که ندارند به دام تکاثر نیفتند. این مساله «کی‏لایکون دوله بین الاغنیاء منکم‏» هم این چنین است. آنها که دارند باید بکوشند تااز غنا نجات پیدا کنند و افرادی که ندارند تلاش کنند تا به دام غنا نیفتند، چون‏اگر افتادند نجات پیدا کردن مشکل است.
انسان غنی، انباردار ورثه است و هرچه ازعمرش بگذرد علاقه‏اش به مال بیش‏تر می‏شود، این طور نیست که علاقه به مال در دوران‏پیری کم بشود یا انسان بتواند از مال بهره ببرد، در دوران پیری این علاقه بیش‏ترخواهد شد و انسان یک انباردار زایدی است. لذا فرمود ما این کار را کردیم که:
«کی لایکون دوله بین الاغنیاء منکم‏».

اغنیا چه کسانی هستند؟

منظور از اغنیا شاید سرمایه‏دارها نباشند، چون غنی در مقابل فقیر است، اگرفقیر کسی است که موونه سال را ندارد و مستحق زکات است، غنی کسی است که قدرت‏اداره زندگی‏اش را دارد، همین که بتواند خود را اداره کند غنی است: «من کان‏غنیا فلیستعفف و من کان فقیرا فلیاکل بالمعروف‏». (5) پس شاید غنی در فقه اللغه‏قرآن به معنای سرمایه‏دار نباشد بلکه در مقابل فقیر باشد; یعنی مقصود از غنی کسی‏باشد که موونه سال را دارد.
در بین مسلمین، مهاجران غنی نبودند چون آن‏ها دست از همه زندگی کشیدند و درصفه مسجد مدینه سکنا گزیدند، اگر سخن از غنی است ممکن است در بین انصار اغنیابودند. «کی لایکون دوله بین الاغنیاء منکم‏»، گرچه خطاب به جمع است اما این جمع‏دو صنف داشتند: مهاجر و انصار، مهاجران گرچه طبق قضایای شخصی مشمول نیستند،بعدا ممکن است غنی بشوند ولی آن روز غنی نبودند اما انصار غنی بودند. نفرمود«کی لایکون دوله بین الاغنیاء» بلکه فرمود: «کی لایکون دوله بین الاغنیاء منکم‏»
اگر قرآن اجازه نمی‏دهد مال به مسلمانانی که مخارج سال خود را می‏توانند تامین‏کنند برسد چگونه اجازه خواهد داد به دست متکاثران برسد که: «جمع مالا و عدده‏یحسب ان ماله اخلده‏»(6) منظور از متمکنان، متکاثران نیستند چون قرآن آنان را بادید دیگری می‏نگرد، متمکنان کسانی مثل سلمان رضوان الله علیه و امثال ایشان‏بودند که هزینه سالانه‏شان را تامین می‏کردند و به فکر خود هم بودند. هزینه سالانه‏آن‏ها چند کیلو گندم یا جو بود، نه هزینه سالانه‏ای که ما توقع داریم. ما دلمان‏می‏خواهد همه چیز داشته باشیم بعد هم قرآن را بفهمیم و هم اهل سیر و سلوک باشیم‏و هم معنویت داشته باشیم و هم خواب خوب ببینیم. این شدنی نیست، این که ما خیال‏بکنیم خودمان جزء فقرا هستیم و اغنیا یعنی آن سرمایه‏دارها، اشتباه است،سرمایه‏دارها را قرآن با «الهیکم التکاثر» می‏کوبد نه با «کی لایکون دوله بین‏الاغنیاء منکم‏».
حال شما بررسی کنید و ببینید در صدر اسلام در جریان واقعه‏یهودیان بنی‏نضیر و بنی‏قریظه و بنی‏قینقاع و امثال آن، سرمایه‏داران انصاری چندنفر بودند، مهاجران که فقیر و مشهور به اصحاب صفه بودند، حتی برخی از آنان درمکه هم که بودند اصلا چیزی نداشتند. عده دیگر هم فقط کوخی داشتند و چند راس بز،نه اموال غیر منقول این‏ها را کسی می‏خرید و نه مشرکان اجازه می‏دادند اموال‏منقول‏شان از مکه به مدینه منتقل شود. اینها حاضر شدند با دست‏خالی به مدینه‏بیایند و در صفه بنشینند، و با زندگی فقیرانه دین خود را حفظ کنند.
محرک آنان در این کار عظیم این آیت قرآنی بود که «و کاین من دابه لاتحمل‏رزقها الله یرزقها و ایاکم‏» (7) این آیه مضمون‏اش این است که هر جنبنده‏ای که ازجایی به جایی می‏رود و اهل پس انداز نیست و روزی خود را به همراه نمی‏برد خدایی‏که این جا روزی او را می‏رساند جای دیگری هم که برود روزی او را خواهد رساند،پرنده‏هایی که اهل ییلاق و قشلاق‏اند، به فکر ذخیره و پس‏انداز نیستند، قرآن‏می‏فرماید این جنبنده‏ای که از جایی به جایی می‏رود و اهل پس‏انداز نیست و روزی خودرا به همراه نمی‏برد هر کجا باشد خدا روزی‏اش را تامین می‏کند.
آری، این آیه مهاجران را راه انداخت و گفتند حال که چنین است همان خدایی که‏در مکه ما را با این کوخ و دو راس بز تامین می‏کرد در مدینه هم تامین می‏کند،حالا از چه راهی تامین می‏کند ما چه می‏دانیم.
اینها از روی ایمان و با دست‏خالی از مکه به مدینه آمدند. پس مهاجرین که چیزی‏نداشتند، انصار هم چیزدار بودند اما نه به آن صورت که ما آن‏ها را سرمایه‏داربدانیم و اگر این کریمه آن طور بود که فرموده بود: «کی لایکون دوله بین‏الاغنیاء» ما خیال می‏کردیم اغنیاء همان سرمایه‏داران معروف هستند اما وقتی فرمود:
«کی لایکون دوله بین الاغنیاء منکم‏» معلوم می‏شود که مطلب خیلی دقیق‏تر از آن‏است; یعنی کسانی که وضع مالی‏شان تا حدودی رو به راه است از گرفتن پرهیز کنند;هم آن‏ها نگیرند و هم شما به آن‏ها ندهید، پس به چه کسی باید داد؟ به فقرا.

نحوه مبارزه پیامبر(ص) با فقر

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که‏مامور توزیع فی‏ء بود این چنین نبود که فقط نیاز مادی فقرا را تامین کند وبی‏کار بپروراند بلکه برای آن‏ها وسایل کار فراهم می‏کرد تا فقر را از بین ببرد نه‏این که به فقیر کمک کند.
همان جمله‏ای که از بیان حضرت امیر سلام الله علیه‏نقل شده است که فرمود: «لو تمثل لی الفقر رجلا لقتلته‏» اگر فقر در مقابل من به‏صورت مردی درآید او را خواهم کشت. پس می‏کشم نه این که فقیر را کمک بکنم.
کمک کردن به فقیر یک امر عاطفی است، و شاید کم‏ترین ثواب را هم داشته باشد،چون انسان وقتی فقیر را می‏بیند رنج می‏برد، لذا برای برطرف کردن رنج درونی خودبه سراغ فقیر می‏رود و خیال می‏کند این کار خدایی است در حالی که فقر را از بین‏بردن وظیفه است نه فقیر را کمک کردن.
البته فقیر را کمک کردن هم وظیفه است امااساس آن است که انسان نگذارد کسی فقیر بشود یا جامعه‏ای فقیر گردد.
قهرا کار و تولید را هم مسئول نظام اسلامی در اختیار جامعه قرار می‏دهد تا مردم‏فقیر نشوند. اگر مال در دست‏یک گروه خاصی نباشد و در جامعه توزیع گردد، این‏کار، خود به خود جلوی فقر را می‏گیرد.

شیوه کمک به فقرا (رعایت‏حد وسط)

غیر ازمبارزه با زمینه‏های فقر، گاهی کمک به فقیر لازم است که قرآن آن را نیز مشخص کرده‏است. گاهی انسان از روی ترحم و آن هم از اموال مانده به فقیر کمک می‏کند، که‏قرآن کریم آنرا نهی کرده و فرموده است: اگر خواستید به فقیر، مالی را بپردازیدحد وسط همین مال‏هایی باشد که به فرزندان و خانواده خود می‏دهید، همان غذای‏متوسطی که خودتان می‏خورید آن را بدهید منتها کمبود آن مسئله روانی را باید باقصد قربت جبران کنید; یعنی مالی را که به فقیر می‏دهید نه از روی ترحم بلکه بایداحترام‏آمیز باشد، چون انسان باید قصد قربت کند. قصد قربت‏با ترحم سازگار نیست،اگر از روی ترحم و دل‏سوزی باشد، پذیرفته نیست.
اصل این که انسان اگر چیزی به فقرا می‏دهد باید در حد متوسط زندگی خودش باشد،این را در سوره مبارکه مائده آیه 90 بیان کرده است درباره کفاره قسم می‏فرماید:
«لایواخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یواخذکم بما عقدتم الایمان فکفارته‏اطعام عشره مساکین من اوسط ما تطعمون اهلیکم‏» گاهی انسان در طول سال یک یا دوبار میهمانی پر خرجی دارد این ملاک نیست، «من اوسط ما تطعمون‏». البته این‏دستور اختصاص به کفاره قسم ندارد گرچه در خصوص کفاره آمده است اما نه مورد مخصص‏است و نه شاهدی بر تخصیص هست. انسان اگر خواست زکات بدهد نباید از نوع پست ماتطعمون بدهد بلکه باید من اوسط ما تطعمون، باشد. بیان عادی حال انفاق، فقراست وآن کمبود فقر مالی را با این قصد قربت جبران می‏کنند چون همه اینها عبادت است.
زکات به اتفاق همه، عبادت است و نه تنها اجماع بر عبادت بودن زکات هست که‏روایات فراوانی هم داریم، خمس به اندازه زکات روایت ندارد که قصد قربت در آن‏شرط باشد گرچه آن جا هم دعوی اجماع شده، اما باز خمس مثل زکات نیست. در خصوص‏خمس به مناسبت آیه‏ای که در پیش داریم بحث مستقلی است اما در خصوص زکات انسان‏باید آن را با قصد قربت و احترام صرف کند خواه در مصرف مسکین و یتیم و خواه درمصرف فی سبیل الله. اگر خواست‏حوزه‏ای را اداره کند، مسجدی را تعمیر کند، راهی‏یا بیمارستانی را بسازد باید با احترام باشد و نه تنها با احترام باشد بلکه خودرا بده‏کار بداند، نه بده‏کار مالی بلکه بده‏کار روانی.
در سوره مبارکه توبه آیه‏103 این چنین آمده است: «خذ من اموالهم صدقه تطهرهم و تزکیهم بها و صل علیهم‏ان صلوتک سکن لهم و الله سمیع علیم‏»
درباره احکام زکات صدرش این آیه است، بعدمی‏فرماید این صدقات را خدا قبول می‏کند، آن گاه احکام صدقات را هم بازگو کرده‏است. این که احیانا گفته می‏شود فلان شخص آدم را پاک می‏کند این چنین نیست‏بلکه‏خود عمل انسان، آدمی را پاک می‏کند.
نماز و زکات انسان را پاک می‏کند، فرمود:
«خذ من اموالهم صدقه تطهرهم‏». این «تطهرهم‏» مجزوم که نیست، (تطهرهم) تاجواب امر باشد و تو مطهر باشی. کلمه «تطهرهم‏» مرفوع است جمله هم در محل نصب‏است تا صفت‏برای صدقه باشد. پس صدقه آدم را پاک می‏کند، عمل آدم را پاک می‏کند،همان طوری که عمل ظاهری یعنی غسل و غسل، انسان را پاک می‏کند.
معلوم می‏شود کسی که بده‏کار شرعی است آدم آلوده‏ای است. این که احیانا گفته‏می‏شود مال وسخ و چرک است، از آن رو است که مادامی که مال مردم در دست انسان است‏و انسان مبتلا به مال مردم است آلوده است، وقتی مال مردم را داد پاک می‏شود.ادامه‏دارد

پی‏نوشت‏ها

1- حشر (59) آیه 7
2- نساء (4) آیه 59.
3- طه (20) آیه 64.
4- آل عمران (3) آیه‏92.
5- نساء (4) آیه‏6.
6- همزه (104) آیه‏3 2.
7- عنکبوت (29) آیه‏60.
8- اصول کافی،ج1،ص538،ح7
9-بقره(2)آیه122
10- اصول کافی،ج1،ص538،ح3
11-انفال(8)آیه41
12- اصول کافی،ج1،ص538،ح7
13- همان،ص544،ح7
14-مطففین(83)آیه14
شنبه 1 مهر 1391  11:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کارکردهای اجتماعی و روانی اطعام

کارکردهای اجتماعی و روانی اطعام

خليل منصوري
اشاره:

يکي از پديده هاي اجتماعي در جوامع اسلامي اطعام نيازمندان است. البته در برخي از روزها و مناسبت هايي مذهبي مساله از اطعام نيازمندان فراتر رفته و به شکل اطعام عمومي جلوه مي کند. روزهاي تاسوعا و عاشورا به عنوان نمونه از مهم ترين روزهايي است که مساله اطعام عمومي به شکل پديده اي همگاني در سطح کشور و حتي برخي از کشورهاي اسلامي چون پاکستان و عراق و بحرين نمودار مي شود.
در اين نوشتار تلاش بر آن است تا ريشه هاي اين سنت نيکو شناخته و از زاويه قرآن و آموزه هاي آن آثار روحي و رواني و نيز اجتماعي آن دانسته شود.

اطعام در آموزه هاي قرآن

اطعام که به معنا و مفهوم غذا و طعام دادن است ، يکي از دستورهاي ديني شريعت اسلام است. شخص به علل مختلف و به انگيزه ها و دواعي چندي مي تواند و يا مي بايست به ديگران مقداري از خوراک و غذاهاي متعارف و معمول را ببخشد تا اندازه اي گرسنگي شخص از ميان برود. اين به معناي اشباع و سيري نيست؛ به اين معنا که نمي بايست در صورت وجوب و لزوم اطعام به شخص آن اندازه خوراک و غذا داده شود تا سير سير شود و به سخني ديگر اشباع گردد بلکه اگر به اندازه اي باشد که گرسنگي وي برطرف شود ، مي توان به همان اندازه بسنده کرد.
قرآن به مساله اطعام به عنوان يک روش انفاق توجه دارد؛ چنان که به اين مساله به عنوان يک روش کسب تقوا و نيز رهايي از آتش دوزخ و هم چنين به عنوان مجازات و تنبيه در دنيا توجه داشته است. به سخني ديگر گاه اطعام به عنوان مجازاتي در نظر گرفته شده است که شخصي مرتکب شده است. به عنوان نمونه اطعام بينوايان و مساکين بر کساني لازم و واجب شده است که ظهار کرده و همسران خويش را همانند مادران و خواهران خويش دانسته اند.
قرآن هم چنين مردم را تشويق به اطعام مساکين مي کند و حتي کساني که ديگران را به اين کار نيکو تشويق و ترغيب مي کنند را ستايش مي کند.(ماعون آيه 1 تا 3 و فجر آيه 16 تا 18و حاقه آيه 25 تا 35) اين مساله آن چنان حايز اهميت تلقي مي شود که سهل انگاري در تشويق ديگران به اطعام نيازمندان و مساکين را از علل و اسباب غل و زنجير شدن در دوزخ مي شمارد.( حاقه آيه 30تا 34) نتيجه افتادن به دوزخ اين خواهد بود که از غذاهايي چون خون و چرک در دوزخ تغذيه شوند و طعام ايشان غسلين شود.( حاقه آيه 34 و 36)
شگفت اين که آثاري که بر شمرده ايم براي آن نيست که شخص خود اقدام به اطعام نيازمندان نمي کند بلکه مجازات کساني است که ديگران را به اين سنت نيکو و حسنه ترغيب و تشويق نمي کند. از اين رو کساني که به اطعام مسکين توجه نمي کنند در تنگنا و مجازات سخت تري دچار مي شوند. خداوند براي آن که مردمان به امر اطعام ديگران تشويق گردند به سراغ کساني مي رود که نه تنها از اطعام نيازمندان باز نمي دارند بلکه تنها تشويق به اين کار نمي کنند. از اين رو مي فرمايد که بي توجهي در تشويق ديگران به اطعام نيازمندان موجب مي شود تا شخص از دوستي و مهرباني در قيامت محروم گردد و مورد سرزنش خداوند قرار گيرد.( حاقه آيه 34 و 36) گرفتاري در دوزخ و خوردن خوراک هاي چرکين و خون آلود تنها بخشي از گرفتاري هايي است دچار آن خواهد شد. حال در نظر بگيرد کسي که نه تنها خود اين کار را نمي کند بلکه ديگران را از اطعام به نيازمندان باز مي دارد. مجازات چنين شخصي بس دشوار و سخت تر است.
در آموزه هاي قرآن ترک اطعام نيازمندان خود به عنوان عامل و سببي جداگانه براي ورود به دوزخ شمرده شده است. به اين معنا که در کنار کفر و گناه اين مساله خود به تنهايي موجبي است تا شخص گرفتار دوزخ شود؛ زيرا کسي که نيازمند است و انسان توان کمک و ياري او را دارد وظيفه انساني و فطري حکم مي کند که دست او را گرفته و دست کم نيازهاي غذايي اش را برآورده سازيم . (مدثر آيه 40 و 44 ) اين افراد چنان از چشم خدا و پيامبران مي افتند که شفاعت نيز شامل آنان نخواهد شد. در حالي که شفاعت از آن کساني است که در بدترين وضعيت قرار گرفته و تنها راه اميد و رهايي ايشان وساطت پيامبر (ص) و امامان معصوم (ع) و اولياي الهي است. با اين حال کساني که ترک اطعام به نيازمندان مي کنند و حتي حاضر نيستند لقمه اي در دستان ايشان بگذارند تا از گرسنگي و مرگ رهايي يابند در شقاوت و سنگ دلي به جايي رسيده اند که ارزش شفاعت نداشته و پست تر از آن هستند که مورد نظر و توجه شفاعت کنندگان قرار گيرند.(مدثر آيه 40 و 48)
در اهميت و ارزش اطعام مساکين و نيازمندان همين بس که سوره الانسان در وصف اهل بيت (ع) به خاطر مساله اطعام ايشان به فقير و اسير و مسکين بوده است. خداوند ايشان را به سبب همين اطعام چنان مي ستايد و مقام ايشان را بزرگ مي شمارد که نمي توان فراتر از آن را تصور و تصوير کرد. براي دانستن ارزش اطعام اگر تنها همين سوره الانسان بود، مي بايست آن چنان براي انسان تاثير گذار مي بود که همواره در جست و جوي نيازمندي بود تا به وي اطعام کند.
اطعام در آموزه هاي قرآني سنت پيامبران بوده است و در آيات قرآني به عنوان نمونه از اطعام حضرت ابراهيم (ع) سخن به ميان آورده است که آن حضرت گوشت قرباني را به فقيران بي نوا مي داد.(حج آيه28) و هم چنين هر گاه مسافري و مهماني ناشناس ( قوم منکرون) به نزدشان در مي آمد نخستين کاري که پس از سلام و درود انجام مي داد، فراهم آوري طعام براي ايشان بود.(هود آيه 69) بلکه سعي و تلاش مي کرد که در پذيرايي از ايشان بهترين غذاها و خوراکي ها را فراهم آورد. چنان که قرآن در گزارش خويش از پذيرايي آن حضرت (ع) مي فرمايد که وي به شتاب رفت تا گوساله اي فربه و چاقي را قرباني کند و پيشکش آورد.(ذاريات آيه 24 و 26 و 27)
اطعام به نيازمندان در آيات قرآن صفت ابرار و نيکان دانسته شده است.(انسان آيه 5 تا 9) قرآن توضيح مي دهد که ريشه اطعام به نيازمندان را مي بايست در خصلت نيکي و انساني ايشان ديد ، چنان که بيانگر تقوا و اخلاص کامل کساني است که از خود مي گذرند و ايثارگرايانه به اطعام ديگران مي پردازند.(همان )
ريشه اطعام به ديگران در حقيقت دوستي و محبت به خدايي است که اين همه نعمت در اختيار بشر قرار داده است و او را بي نياز ساخته است.(همان )

آثار و کارکردهاي اطعام

اطعام به نيازمندان موجب افزايش همبستگي ميان افراد جامعه مي شود و همدلي و محبت را در ميان آنان گسترش داده و زمينه هاي همکاري و تاليف قلوب را فراهم مي آورد.
اطعام هم چنين از مهم ترين روش هايي رهايي جامعه از گرسنگي و فقر کشنده و مزمن است؛ زيرا در آيات قرآن سخن از مساکين است که مي بايست به آنان توجه شود و غذا و خوراک در اختيار ايشان قرار گيرد. مسکين کسي است که توان حرکتي از او برداشته شده است و يکجا نشين شده است. مسکنت و به زمين چسبيدن ايشان ممکن است که به سبب پيري و يا نقص عضوي باشد. البته کساني که به علل نمي توانند از خانه هاي خويش خارج شوند و براي خود غذا و خوراکي فراهم آورند نيز در حکم مسکين هستند. حال در نظر بگيريد که کساني درجامعه در چنين وضعيتي باشند و همسايگان به ايشان توجهي نداشته باشند. آنان در فقر و نداري يک لقمه نان و خوراکي ممکن است به مرگ تدريجي دچار شوند. در حقيقت عدم اطعام ايشان قتل آنان به شکل تدريجي و عذاب آوري خواهد بود. از اين رو خداوند به کساني که به اين دسته از افراد جامعه توجهي ندارند هشدار مي دهد که عدم توجه به معناي کفر واقعي است که نتيجه آن دوزخ و غذاي خونبابه و چرکيني به نام غسلين است. غسلين آبي و يا هر چيزي است که از شست و شو به دست مي آيد و در اين جا خون و چرک هايي است که از بدن و تن مساکين يک جا نشين بيرون مي آيد و در قيامت خوراک ترک کنندگان اطعام آنان مي شود.
جامعه اي اطعام مساکين و نيازمندان را ترک کرده است در پست ترين صورت اجتماعي وانساني خود قرار گرفته است که بيرون و فراتر از آن قابل تصور نيست . بنابراين جامعه اي است که مي بايست از هم فروپاشد و به عذابي سخت گرفتار آيد.
قرآن توضيح مي دهد که افراد و يا جوامعي ترک اطعام مي کنند که از دوزخيان هستند(حاقه آيه 25 و 34) و يا شيفته مال دنيا شده اند(فجر آيه 18 و 20) و در حقيقت کافر به خدا (يس آيه 47 و حاقه آيه 33 و 34) و آخرت (يس آيه 47 و 48 و ماعون آيه 1 و 3)و مجرم واقعي (مدثر آيه 40 و 44) هستند .
خداوند براي تشويق و ترغيب اطعام به نيازمندان به آثار آخروي آن نيز اشاره مي کند. از جمله آثار اخروي اطعام آن است که شخص به عنوان ابرار وارد بهشت مي شود و در آن جا از سوي خدمتکاران و نوکران دختر و پسر پذيرايي مي شوند. بر تخت هاي روان مي نشينند و از آب و هواي معتدل آن برخوردار مي گردند. لباس هاي حرير و ابريشمين مي پوشند واز غذاهاو نوشيدني هاي بهشتي بهره مند مي گردند و از همه مهم تر از نعمت لقاي الهي برخوردار مي شوند ( سوره الانسان)

شنبه 1 مهر 1391  11:12 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

صدقه و آثار اجتماعي و معنوي آن

صدقه و آثار اجتماعي و معنوي آن

فرشته محيطي

يكي از آموزه هاي دستوري قرآن، صدقه است. در بسياري از روايات، صدقه با دو اثر جذب منفعت و دفع بلا مورد تاكيد قرار گرفته است. از اين رو صدقه دادن در هر روز به ويژه براي دفع بلا و رفع گرفتاري ها به عنوان مستحب معرفي شده و از مومنان خواسته شده تا با صدقه دادن خود را بيمه كنند.
يكي از آموزه هاي دستوري قرآن، صدقه است. در بسياري از روايات، صدقه با دو اثر جذب منفعت و دفع بلا مورد تاكيد قرار گرفته است. از اين رو صدقه دادن در هر روز به ويژه براي دفع بلا و رفع گرفتاري ها به عنوان مستحب معرفي شده و از مومنان خواسته شده تا با صدقه دادن خود را بيمه كنند. در اين نوشتار كوتاه نويسنده با نگاهي به آيات قرآني كوشيده است تا آثار متعدد و متنوع صدقه دادن را تبيين كند. با هم اين مطلب را از نظر مي گذرانيم.

شخصيت اجتماعي انسان

انسان موجودي اجتماعي است. خاستگاه اجتماعي بودن انسان هر چيزي كه باشد، نمي تواند اجتماع گرايي انسان را از حالت طبيعي بودن بيرون برد. به اين معنا كه انسان به گونه اي آفريده شده كه نمي تواند به دور از اجتماع زندگي كند.
كوچك ترين واحد اجتماعي كه انسان بدان نياز دارد، واحد خانواده است كه تركيبي از زن و شوهر است؛ زيرا همان گونه كه قرآن تبيين كرده است، زوجيت اصل جاري در جهان است و هر موجودي در جهان به صورت جفت آفريده شده و اين خود بدان معناست كه اجتماع امري طبيعي و تكويني است كه از آن گريزي نيست.
با اين همه انسان به سبب شرايط خاص وجودي و زيستي، به گونه اي آفريده شده كه نياز با هم بودن در وي تقويت شده و نمي تواند به دور از اجتماع نه تنها به كمال برسد بلكه نمي تواند زندگي كند. از اين رو مي كوشد تا به هر شكلي شده به اجتماع پيوند بخورد.
گرايش ذاتي انسان به اجتماع موجب مي شود كه هرگونه واگرايي اجتماع امري ناپسند، زشت و ضدطبيعت عادي شمرده شود و كساني كه از اجتماع گريزان هستند به عنوان انسان هاي بيمار و دور از شخصيت انسان طبيعي شناخته شوند.
علل و عوامل دروني و بيروني موجبات واگرايي انسان از اجتماع مي شود، چنان كه علل و عوامل دروني و بيروني موجب افزايش همگرايي اجتماعي شده و تمايل و گرايش افراد را به اجتماع تقويت مي كند. يكي از مهم ترين علل و عوامل همگرايي اجتماعي برآورد نيازها و پاسخ به خواسته هاي عاطفي و مادي يك ديگر است. از اين رو در جامعه پذيري بر آن تاكيد مي شود و به كودكان و نوجوانان آموزش داده مي شود تا چگونه نيازهاي عاطفي و مادي يك ديگر را برآورده ساخته و همدل و هميار و همكار يك ديگر باشند.
قرآن به سبب اين كه كمال انساني را در همگرايي اجتماعي مي داند و انسان را در قالب انسان اجتماع تصوير و ترسيم مي كند، علل و عوامل همگرايي را مورد توجه ويژه قرار داده و راهكارها و آموزه هاي شناختي و دستوري چندي را ارايه داده تا اين مساله تحكيم شود. اين گونه است كه تعاون و همكاري در كنار احسان و انفاق و صدقه معنا و مفهوم خاصي در آموزه هاي اسلامي و قرآني يافته است.
اگر انسان كامل را انسان اخلاقي بشماريم، دست يابي به انسان اخلاقي تنها در محيط اجتماع شدني است؛ بر اين اساس مجموعه آموزه هاي اسلامي و قرآني چيزي جز مكارم اخلاقي نيست و ماموريت و فلسفه بعثت همان تبيين مكارم اخلاقي و تكميل آن در جامعه به وسيله آموزش هاي شناختي و تربيتي است. از اين رو پيامبر(ص) مي فرمايد: اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق، براي اكمال و اتمام مكارم اخلاقي برانگيخته شده ام.
انفاق در كاربردهاي قرآني، ناظر به پاسخ گويي به نيازهاي ديگران در ابعاد عاطفي و مادي است. چنان كه احسان و ديگر فرمان ها و آموزه هاي دستوري نيز اين گونه مي باشد و ناظر به عمل اجتماعي انساني است.
اجتماع و همگرايي در قرآن و اسلام چنان ارزشمند و با اهميت تلقي شده است كه حتي مفهوم ايثار به معناي گذشت از خود براي ديگران، جايگاه خاص يافته و يكي از راه هاي دست يابي به كمال انسانيت و رسيدن به مقام عبوديت ربوبي و خلافت طولي الهي، ايثار دانسته شده است كه اين معنا در سوره انسان (دهر) به خوبي تبيين و تحليل شده و راهكارهاي دست يابي به آن از ابعاد و جهات مختلف بيان گرديده و آثار و پاداش هاي مادي و معنوي از جمله تقرب به خدا و متاله شدن براي آن ذكر شده است.
صدقه يكي از علل و عوامل افزايش همگرايي اجتماعي انسان است كه در قرآن به عنوان راهكاري در اين مسئله مطرح و مورد تشويق و ترغيب قرارگرفته است. در ادامه مقاله ابعاد و آثار اجتماعي و معنوي اين سنت اسلامي بر پايه تحليل قرآني تبيين مي شود.

گستره معنائي صدقه

صدقه، چيزي است كه انسان به قصد قربت از مال خود خارج مي سازد. (مفردات الفاظ قرآن كريم، راغب اصفهاني، ص480)
برخي در تعريف آن گفته اند كه صدقه، مطلق انفاق در راه خداست، چه انفاق از امور واجب چون زكات و خمس باشد و يا امري مستحب باشد. (الميزان، علامه طباطبايي، ج2، 397)
در برخي از آيات قرآني، زكات واجب اموال به عنوان صدقه بيان شده، چنان كه گاه از انفاق نيز به صدقه تعبير مي شود. براين اساس تفاوت معنايي ميان صدقه و انفاق و زكات نيست و مي توان گفت كه صدقه معناي عام و گسترده اي دارد كه شامل هرگونه اخراج مال در راه خدا مي شود.
با اين همه آن چه در اين جا مراد و منظور است تنها مفهوم نخست از صدقه است كه از مفردات راغب نقل شده است. به اين معنا كه مراد ما در اين جا از صدقه تنها مالي است كه شخص به قصد تقرب الي الله به ديگري مي دهد.

ارزش و اهميت صدقه

براي شناخت اهميت و ارزش صدقه مي توان به آثار و كاركردهاي اجتماعي و معنوي و يا همان كاركردهاي دنيوي و اخروي آن اشاره كرد. از اين رو، بازخواني آثار و كاركردهاي صدقه به معناي شناخت ارزش و اهميت صدقه در انديشه اسلامي و فرهنگ قرآني مي باشد.

صدقه ارزشي

چگونه مي توان اخراج مالي را صدقه دانست و براي آن ارزش مادي و معنوي تعيين كرد؟
قرآن، زماني صدقه را ارزشي مي شمارد كه داراي شرايط خاص باشد. به اين معنا كه هر گونه اخراج مال و بخشيدن آن به ديگري نمي تواند مصداق صدقه باشد و بايد ارزش و آثاري را كه تبيين مي شود درپي داشته باشد. از اين رو خداوند در آيه 264 سوره بقره، ايمان به خدا و آخرت را شرط ارزشمندي صدقه مي شمارد و اگر صدقه به قصد تقرب الي الله باشد، آن را از بهترين كارها و ارزشمندترين امور مي داند (بقره آيه280و مجادله آيه12) بر اين اساس آن چه ملاك ارزش گذاري قرار مي گيرد حجم و مقدار صدقه نيست بلكه ارزشمندي صدقه به كيفيت و نيت شخص است.
(توبه آيه79)
همين شيوه ارزيابي است كه صدقه را در جايگاه بسيار متفاوت قرار مي دهد. اگر شخص با نيت تقرب و شكرگزاري از نعمت به صدقه دادن اقدام كند در جايگاه كسي قرار مي گيرد كه به عبادت صرف و محض پرداخته است. لذا خداوند در آيات 31 و 32 سوره قيامت، صدقه را در كنار نماز قرار مي دهد و همان كاركردهاي نماز را براي چنين صدقاتي برمي شمارد
خداوند صدقه دادن انسان ها مؤمن را نشانه اي از شكرگزاري شخص در برابر نعمت هاي الهي و پيروي از اوامر او مي شمارد (بقره آيه276). بنابراين نمي توان صدقه را تنها يك امر ساده و معمولي ارزيابي كرد بلكه مي بايست در راستاي عبوديت محض تحليل كرد.
از آن چه گفته شد مي توان به اين نتيجه گيري قطعي رسيد كه صدقه به معناي اخراج صرف مال نيست بلكه مراد از آن اخراج مال به قصد تقرب الي الله است. اين گونه است كه خداوند در آيه 18 سوره حديد و نيز 264 سوره بقره، اخلاص را به عنوان شرط ارزش گذاري صدقات برمي شمارد و هرگونه پاداش و تاثير و كاركردي را مبتني و منوط به اخلاص صدقه دهنده مي داند.
بنابراين، آن چه به معناي كاركردها و يا آثار مادي و معنوي و يا اخروي و دنيوي صدقات در ادامه مطلب مي آيد، در حقيقت تنها زماني است كه شرط اخلاص و تقرب در آن ملحوظ باشد.

كاركردها و آثار صدقات

بي گمان انسان مومن مي كوشد تا با هر كاري خود را به خدا نزديك كند و تقرب به وي را به عنوان اصل اساسي هر عملي قرار مي دهد؛ زيرا خود را فقير ذاتي مي يابد و خداوند را غني بالذات مي شمارد كه اگر بخواهد از هر نقصي به كمال مطلقي برسد مي بايست از راه انجام كارهايي باشد كه مورد رضايت و خشنودي اوست.
بنابراين شدن كمالي و تقرب به خداوند، عامل هر حركتي است كه انسان انجام مي دهد؛ زيرا كمال خويش را در اين تقرب مي جويد و تقرب را نيز تنها در كارهايي مي يابد كه مورد رضايت و خشنودي اوست.
به سخن ديگر، عامل و انگيزه نخست و اصلي براي مومنان در كارهاي خويش تقرب به خداوند است و امور ديگر در درجه دوم اهميت قرار مي گيرد.
گرايش ذاتي انسان به كمال و جست وجوي راه هاي دست يابي به آن، موجب شده كه قرآن آثار و كاركردهاي مربوط به اين حوزه را مقدم بر حوزه هاي ديگر قرار دهد.
مشكل و دغدغه اصلي انسان مومن در زندگي خويش اين است كه كاري نكند كه خداوند از وي ناخشنود گردد و يا كاري انجام دهد كه خشنودي او را سبب شود.
خداوند، در آيه 271 سوره بقره صدقه دادن را عاملي مهم براي محو گناهان انساني مي شمارد تا اين گونه فرصتي به بشر بدهد تا خود را از هر گونه زشتي و گناه تخليه كند.
چنين مومن فرصت مي يابد تا پس از تخليه و تكفير گناهان خويش، گام در طهات نفس بردارد و به پالايش روح و روان خويش از هرگونه آلودگي ها دست يابد.(مجادله آيه 12)
بنابراين مي توان گفت كه دو كاركرد اساسي صدقه دادن، تخليه و تحليه (خالي شدن از گناهان و آراسته شدن به فضايل) است. به اين معنا كه انسان را از هرگونه پليدي و گناه شست و شو داده و پالايش مي كند و اجازه مي دهد تا خيراتي كه از سوي خداوند نازل مي شود آثار خود را به خوبي نشان دهد. از اين رو خداوند در آيه 276 سوره بقره صدقه دادن را عامل بركت و افزايش توانمندي هاي مادي و معنوي براي رشد و تعالي بشر معرفي مي كند و در آيات 271 و 280 سوره بقره و نيز 18 سوره حديد و 12 سوره مجادله، تاثير و بازگشت هرگونه آثار مثبت را به صدقه دادن منوط مي كند.
انسان با طهارت نفسي كه از راه صدقه دادن كسب مي كند و نيز بركت يابي از طريق صدقه، گامي بلند براي تقرب به خدا برمي دارد و در نزد خداوند محبوب مي شود و از آثار محبت خداوند بهره مند مي شود.
يكي از آثار جلب و جذب محبوبيت خداوند، قرار گرفتن در گروه صالحان است. (توبه آيه 75 و منافقون آيه 10)
ورود به جرگه صالحان به معناي آن است كه چنين شخصي داراي كاركردهاي اجتماعي است و نقش خود را در جامعه به خوبي ايفا مي كند؛ زيرا صالح در كاربردهاي قرآني به كسي گفته مي شود كه اعمال و رفتار وي در حوزه هاي فردي و اجتماعي براساس اصول هنجاري باشد و برخلاف اصول عقلاني و عقلايي و شرعي، عملي را انجام ندهد.
به سخن ديگر، انسان پس از طهارت يابي دروني و تزكيه باطن، در شرايطي قرار مي گيرد كه در عمل اجتماعي و رفتارهاي بيروني در مسير كمالي قرار مي گيرد.
خداوند در آيات278 و 280 سوره بقره، بخشش بدهي وامدار تهيدست را از مصاديق صدقه و امري پسنديده معرفي مي كند. اين، بخشي از كاركرد اجتماعي صدقه است. به اين معنا كه شخص را در مسير همدلي و همگرايي اجتماعي قرار مي دهد كه از راه گذشت و بخشش بدهي وامدار تهيدست به دست مي آيد.
از ديگر مصاديقي كه قرآن براي صدقه برمي شمارد مي توان به بخشش خون بها از سوي خانواده مقتول (نساء آيه92) و عفو از قصاص و چشم پوشي بدون دريافت بهايي در برابر آن (مائده آيه45) اشاره كرد كه ناظر به مسايل اجتماعي است.
انسان با اين گونه اعمال مي تواند هم حافظ آبرو و حيثيت اشخاص باشد (بقره آيه263 و آيات ديگر) و هم زمينه حفظ آبروي خويش با جلب محبت و رضايت خداوندي را فراهم آورد؛ زيرا خداوند آبروي كسي را حفظ مي كند كه آبروي مؤمني را حفظ كند.

صدقه در روايات

در روايات صدقه به عنوان امري مستحب چنان مورد تأكيد قرار گرفته است كه مي توان آن را در زمره مستحبات موكد برشمرد.
«امام صادق(ع) فرمود: براي شيطان هيچ چيز از صدقه دادن مؤمن گران تر نيست. و صدقه قبل از آن كه به دست بنده برسد، در دست پروردگار متعال قرار مي گيرد.» (وسايل الشيعه، ج9، ص406)
آن حضرت(ع) در بيان ارزش و اهميت صدقه دادن به اين نكته اشاره مي كند كه صدقه از چيزهايي است كه خداوند خود به طور مستقيم آن را از بنده مي پذيرد و پيش از آن كه دست سائل به آن برسد در دستان خداوند قرار مي گيرد. در يكي از فرمايش هاي آن حضرت(ع) آمده است كه: «خداي متعال چيزي را خلق نكرد مگر آن كه براي آن نگاهباني است كه آن را نگه مي دارد، مگر صدقه كه خداي متعال خودش آن را نگه مي دارد و پدرم وقتي صدقه مي داد، آن را در دست سائل قرار مي داد، پس آن را از وي مي گرفت و مي بوسيد و مي بوييد، سپس آن را به سائل برمي گرداند.»
اين مضمون در روايات ديگر هم وارد شده و شخص بايد بداند كه صدقه در دست چه كسي قرار مي گيرد؛ از اين رو نه تنها منت گذاري و تكبر در هنگام صدقه دادن امري ناپسند شمرده شده، بلكه هرگونه آزار و منت گذاري در واقع، منت نهادن بر خداوند بلندمرتبه است. بنابراين انسان مي بايست همواره مواظبت نمايد تا مبادا آزار و منتي از سوي وي واقع شود؛ زيرا تواضع و فروتني از سوي صدقه دهنده به معناي خضوع نسبت به پروردگار است.
در روايات آمده است كه هر كس صبح صدقه بدهد، از بلاهاي آسماني در آن روز مصون مي ماند و اگر در اول شب صدقه دهد، از بلاهاي آسماني در آن شب در امان مي ماند، و اگر كسي خانواده مسلماني را كفايت نمايد، گرسنگي شان را رفع نمايد، بدن آنها را بپوشاند و آبروي آنها را حفظ كند، از هفتاد حج برتر است.
امام باقر از علي بن ابيطالب- عليهما السلام- نقل مي كند كه: آن حضرت فرمود: روزي يك دينار انفاق كردم، رسول خدا(ص)- به من فرمود: آيا نمي داني كه صدقه مؤمن از دستش بيرون نمي رود، تا آنكه از دهان هفتاد شيطان آزاد گردد (همه گويند: نده!) و در دست سائل قرار نگيرد، تا نخست در دست خداي بزرگ قرار گيرد، آيا خداوند چنين آيه اي نفرموده: آيا ندانسته اند كه اين فقط خداست كه توبه را از بندگانش مي پذيرد و صدقات را مي گيرد. (اما علمت ان صدقه المؤمن لاتخرج من يده حتي يفك بها عن لحي سبعين شيطانا و ما يقع في يد السائل حتي يقع في يد الرب تبارك و تعالي الم يقل هذه الايه: الم يعلموا ان الله هو يقبل عن عباده و يأخد الصدقات. سوره توبه، آيه104، بحار، ج96، ص.127)
براي صدقه واجب يا مستحب، فوائد بسياري است كه از خلال روايات و آيات استفاده مي شود:
1- پاداش زياد اخروي، چنانكه از پيامبر اكرم(ص) نقل شده: آگاه باشيد هر كه انفاق نمايد به صدقه اي، براي اوست به وزن هر درهم، مانند كوه احد از نعمت هاي بهشت.(1)
2- صدقه در دست پروردگار قرارگيرد، چنانكه از امام صادق(ع)- نقل شده كه فرمود: هيچ چيزي نيست مگر آنكه فرشته اي بر آن موكل است، جز صدقه، چه آنكه آن در دست خدا واقع مي شود.(2)
3- با صدقه مال كم نخواهد شد، همانطور كه از موسي بن جعفر(ع) از پدران بزرگوارش از پيامبر اكرم(ص) نقل شده كه فرمود: هيچگاه مال انسان با صدقه كم نخواهد شد، پس بدهيد و نترسيد.(3)
4- كمر شيطان را مي شكند.(4)
5- مرگ بد را دفع مي كند. (5)
6- عمر را زياد مي نمايد.(6)
7- روزي را زياد و فقر را برطرف سازد.(7)
8- شفا و دواي مريض است.(8)
9- از خطر خرابي محفوظ ماند.(9)
10- خانه و شهر را آباد سازد.(10)
11- قضاء حتمي آسماني را برطرف كند.(11)
12- از اذيت درنده نگهداري نمايد، چنانكه از حضرت رضا(ع) نقل شده: در زماني بني اسرائيل قحطي شديدي ساليان پي درپي پديد آمد، در نزد زني لقمه ناني بود، آن را در دهان گذاشت، سائلي او را صدا زد، زن گفت: در چنين وقتي ببخشم؟ آن را از دهان بيرون آورد و به سائل داد كه ناگهان بچه كوچك او، در بيابان مورد حمله گرگ قرار گرفت، او را در دهان گرفت و فرار كرد. مادر بدنبال آن مي دويد و فرياد مي زد، پروردگار جبرئيل را فرستاد، بچه را از دهان گرگ گرفت و به مادر تحويل داد، فرمود: آيا خوشنود شدي؟ اين لقمه بجاي آن لقمه است.(12)
13- مال انسان را از تصرف اشرار حفظ مي كند، چنانكه از پيامبر اسلام(ص) روايت شده، هر كه در حالت اختيار، مال خود را از خوبان دريغ دارد، خداوند در حال اضطرار، مال او را نصيب اشرار كند.(13)
14- هفتاد در از شر و بدي را مي بندد.(14)
15- تجارت سودمندي است، چه در دنيا و چه در آخرت، چنانكه از علي(ع) روايت شده: هرگاه گرسنه شديد، با خدا بوسيله صدقه سودا كنيد.(15)
رسول اكرم(ص) فرمود: ان علي كل مسلم في كل يوم صدقه ، قيل: من يطيق ذلك؟
قال (ص): اماطتك الاءذي عن الطريق صدقه ، و ارشادك الرجل الي الطريق صدقه ، و امرك بالمعروف صدقه ، و نهيك عن المنكر صدقه ، و ردك السلام صدقه
همانا برعهده هر مسلماني است كه در هر روز صدقه دهد، عرض شد: چه كسي توان انجام اين كار را دارد؟ فرمود: اگر در مسير و راه آنچه موجب اذيت رهگذر باشد برطرف سازي صدقه است، و راه نشان دادن به راهگذر صدقه است، و عيادت كردن مريض صدقه است، و امر به معروف و نهي از منكر صدقه است، و جواب سلام صدقه است. (بحارالانوار، ج 72، ص 05)
در اصول كافي آمده است: خداوند فرموده من براي هرچيز وكيلي قرار داده ام جز صدقه كه خودم با دست خود مي گيرم، حتي شخصي كه يك دانه خرما يا نصف خرما را صدقه مي دهد من آن را تربيت مي كنم، مانند كسي كه بچه خويش را تربيت مي كند، درنتيجه آن يك دانه و نصف دانه در روز قيامت مي آيد و به اندازه كوه احد يا بزرگتر از آن جلوه مي كند. (تفسير احسن الحديث، ج 4، ص 403)
در حديث ديگري مي خوانيم كه مستحب است مريض با دست خود صدقه بدهد. صدقه دادن، فقر و نداري را دفع مي كند و برخلاف ظاهر آن، كه از دست دادن مالي است، خود عامل جلب و جذب نعمت و رهايي از فقر و بينوايي است. از اين رو از امام باقر(ع) نقل شده است: «نيكي و صدقه، فقر را دور مي كند...»
اين مطلب ريشه قرآني دارد؛ از نظر قرآن كريم انفاق در اره خدا، تجارتي پرسود و معامله اي ارزشمند است؛ زيرا افزون بر اين كه موجب جلب پاداش هاي عظيم و رسيدن به بهشت الهي مي شود، انسان را از هول و هراس قيامت ايمن نموده و موجب نجات از عذاب دردناك الهي مي شود؛ در دنيا نيز موجب رهايي از فقر و افزايش نعمت و بركت مي شود كه در آيات پيش گفته به روشني برآن تصريح شده است.

پي نوشت ها :

1-بحار، ج 96، ص511.
2-ما من شيء الا وكل به ملك الا الصدقه فانها تقع في يدالله، بحار، ج 96، ص 721.
3-و ما نقص مال من صدقه قط فاعطوا و لاتجبنوا. بحار، ج69، ص 131.
4- والصدقه تكسر ظهره. بحار، ج 69، ص 411.
5-الصدقه تمنع ميته السوء، بحار ج 69، ص 421.
6-بحار، ج 69، ص 911.
7-استنزلوا الرزق بالصدقه، بحار، ج 69، ص 811، البر والصدقه ينفيان الفقر همان مدرك، ص 911.
8-داووا مرضاكم بالصدقه، بحار، ج 69، ص 021.
9- دفع الله عزوجل عنه الهدم. بحار، ج 69، ص 421.
01-ان الصدقه و صله الرحم تعمران الديار. بحار، ج 69، ص 031.
11-تدفع القضاء المبرم من السماء بحار، ج 69، ص 031.
21-لقمه بلقمه ، بحار، ج 96، ص 421.
31-من منع ماله من الاخيار اختياراً صرف الله ماله الي الاشرار اضطراراً. بحار، ج 96، ص 131.
41-قال النبي- صلي الله عليه و آله-: الصدقه تسد سبعين بابا من الشر. دعوات راوندي.
51- اذا املقتم فتاجروا الله بالصدقه. نهج البلاغه، ص 852، حكم.

 
شنبه 1 مهر 1391  11:13 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اطعام: غذا دادن

اطعام: غذا دادن

اطعام مصدر باب افعال و از ريشه «ط‌ـ‌ع‌ـ‌م» به معناى طعام* (غذا) دادن است.[1] در اينكه مراد از طعام چيست، لغويان بر يك نظر نيستند; برخى گفته‌اند: هر چيزى است كه چيده و جمع‌آورى شود، اعمّ از حبوبات و ميوه‌ها[2]، و بعضى طعام را خصوص خرما[3] و جمعى فقط گندم مى‌دانند[4]; ولى به نظر مى‌رسد همه اين موارد مصداق طعام باشد و همان‌گونه كه ابن‌منظور و راغب گفته‌اند: طعام عبارت است از هر چيز خوردنى[5]، بنابراين، اطعام يعنى خوراندن و طعام دادن از آنچه ذكر شد.
واژه طعم و مشتقات آن 48 بار در قرآن كريم آمده كه 16 بار آن از باب اِفعال است; همچنين واژه طَعام در 5 مورد از جمله در آيه «ولا يَحُضُّ عَلى طَعامِ المِسكين» (حاقّه/69،34) به معناى اطعام دانسته شده است.
[6] در برخى آيات از اطعام‌كنندگان ستايش (انسان/76، 8‌ـ‌13) و از كسانى كه اطعام نمى‌كنند يا ديگران را به اطعام‌تشويق نمى‌كنند، نكوهش شده است. (حاقّه/69،34)[7]
در پاره‌اى از آيات، اطعام از كارهاى پروردگار شمرده شده است: «...‌و هُوَ يُطعِمُ و لايُطعَمُ» (انعام/6، 14; قريش/106، 3‌ـ‌4; شعراء/26،79) در حقيقت اسناد اطعام به انسانها چيزى جز اسناد اطعام به خدا نيست، زيرا اصل وجود آنان و آنچه اطعام مى‌كنند از آنِ خداوند است[8]، ازاين‌رو «مُطعِم*» يكى از اسما و صفات الهى شمرده شده است. (=>‌مُطعِم)
اطعام از مصاديق انفاق و احسان است. اسلام براى حفظ حرمت انسانها و ايجاد تعادل اقتصادى در جامعه، صاحبان ثروت را ملزم كرده كه بخشى از اموال خود را براى تأمين هزينه زندگى و رفع‌گرسنگى نيازمندان اختصاص دهند: «وفى اَمولِهِم حَقٌّ لِلسّائِلِ والمَحروم». (ذاريات/51،19) قرآن كريم بى‌توجهى به اطعام نيازمندان را از آثار كفر به مبدأ هستى شمرده است: «اِنَّهُ كانَ لا‌يُؤمِنُ بِاللّهِ العَظيم * ولا‌يَحُضُّ عَلى طَعامِ المِسكين» (حاقّه/69، 33‌ـ‌34); همچنين بر ترك اطعام، آثار زيانبارى مترتب كرده و در آياتى (بلد/90، 13 و 14) اطعام به مسكين* در روزهاى سخت، نمودى از مجاهدت با نفس و وسوسه‌هاى شيطانى شمرده شده است.
[9]
بدون ترديد تجلى خصلت پسنديده مهمان‌نوازى بيشتر همراه با اطعام است. از‌برخى آيات برمى‌آيد كه اطعام، سيره پيامبران و اولياى الهى بوده است; آيات 24‌ـ‌26 ذاريات/51 و 89 هود/11 كه به داستان پذيرايى حضرت ابراهيم(عليه السلام)از مهمانان خود پرداخته بيانگر خصلت مهمان‌نوازى اوست. گفته‌اند: وى هنگام تناول غذا به دنبال مهمان مى‌گشت تا او را با خود شريك كند، از همين رو آن حضرت را «ابوالضيفان» يعنى پدر مهمانان مى‌گفتند[10]، چنان كه آيه 53 احزاب/33: «...‌اِذا دُعيتُم فَادخُلوا فَاِذا طَعِمتُم فَانتَشِروا...» حاكى از جود و خصلت اطعام در پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)است.
اهل‌بيت*(عليهم السلام) نيز در اطعام به ديگران الگو بودند; آيات 8‌ـ‌22 انسان/76 به نقل شيعه و سنّى درباره حضرت على و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسين(عليهم السلام) نازل گرديده
[11] و بيان كننده اطعام خالصانه و خداپسندانه ايشان است كه بدون هيچ چشمداشتى و فقط براى رضاى خداوند انجام گرفت و خداى متعالى به پاكى و خلوص عمل ايشان گواهى داده است: «و يُطعِمونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسكينـًا و يَتيمـًا واَسيرا * اِنَّما نُطعِمُكُم لِوَجهِ اللّهِ لا‌نُريدُ مِنكُم جَزاءً و لا شُكورا» در ادامه، آيات 10‌ـ‌22 انسان/76 نيز از پاداشهاى الهى در مقابل اين عمل مقبول و نيكوكارانه خبر مى‌دهد. اطعام در اين آيات (انسان/76،8‌ـ‌22) از نوع اطعام واجب نيست، زيرا اطعام‌كنندگان خود به آن نياز داشتند: «عَلى حُبِّهِ». اطعام در چنين موقعيّتى كه با تحمّل سه روز گرسنگى همراه بود حاكى از اوج ايثار اطعام‌كنندگان از نظر اخلاق و رفتار و دليل بر خلوص و فداكارى ايشان است. در آيات 14‌ـ‌18 بلد/90 اطعام از اوصاف اصحاب* يمين شمرده شده است: «اَو اِطعـمٌ فى يَوم ذى مَسغَبَه * ... اُولـئِكَ اَصحـبُ المَيمَنَه». در روايات بر مواردى از اطعام، مانند اطعام روزه‌دار و اطعام در عروسى، بازگشت از سفر حجّ، خريد منزل و ختنه و عقيقه فرزند تأكيد شده است.[12] قرآن كريم بر اطعامِ نيازمند كه در قحطى دچار سختى و گرسنگى شده اصرار ورزيده، يتيم و مسكين را از مصاديق بارز نيازمندان مى‌داند: «اَو اِطعـمٌ فى يَوم ذى مَسغَبَه * يَتيمـًا ذا مَقرَبَه * اَو مِسكينـًا ذا مَترَبَه» (بلد/90،14‌ـ‌16)

بايسته‌هاى اطعام:

1. اطعام در صورتى ارزشمند است كه صرفاً براى رضاى خدا انجام شود و هيچ انگيزه‌اى جز خشنودى پروردگار در آن نباشد: «اِنَّما نُطعِمُكُم لِوَجهِ‌اللّهِ لانُريدُ مِنكُم جَزاءً و لا شُكورا» (انسان/76،9) طبعاً در چنين اطعامى كه براى خدا و منزّه از هرگونه منّت و اذيّت و رياكارى است همه، به ويژه نيازمندان شركت داده مى‌شوند; امّا چنانچه در اطعام اغراض ديگرى دنبال شود، بسيارى از نيازمندان، به ويژه انسانهاى عفيف‌النفس و خويشتندار، محروم مى‌مانند.[13]
2. شايسته است طعام دهنده، هم اطعام را دوست داشته باشد و هم از آنچه دوست مى‌دارد به ديگران بخوراند[14]: «و‌يُطعِمونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ...» (انسان/76، 8)، «لَن تَنالوا البِرَّ حَتّى تُنفِقوا مِمّا تُحِبّونَ» (آل‌عمران/3، 92) البته اطعام محبوب چنانچه مورد نياز خود انسان نيز باشد فضيلت بيشتر و پاداشهاى ويژه‌اى دارد، چنان كه از آيات 8 انسان/76 و 9 حشر/59:«...و‌يُؤثِرونَ عَلى اَنفُسِهِم و لَو كانَ بِهِم خَصاصَةٌ...» استفاده مى‌شود.
3. سزاوار است در اطعام نيازمندان، آنان كه احتياج بيشترى دارند در اولويت باشند و به هنگام سختى و قحطى، بيشتر مورد توجّه قرار گيرند، چنان كه آيات 8 انسان/76 و 14‌ـ‌16 بلد/90 بر اطعام نيازمندان در روزهاى سخت زندگى و گرسنگى تأكيد مى‌كند: «اَو اِطعـمٌ فى يَوم ذى مَسغَبَه * يَتيمـًا ذا مَقرَبَه * اَو مِسكينـًا ذا مَترَبَه». بر پايه روايتى از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)هر كس گرسنه‌اى را در روز قحطى* اطعام كند خداوند او را از دَرِ مخصوص وارد بهشت مى‌كند
[15]; نيز اطعام مسلمانان در روز سختى، از اسباب مغفرت شمرده شده است.[16]

اطعام واجب

1. اطعام به عنوان كفّاره و فديه:

قرآن در مواردى به وجوب اطعام مساكين به عنوان كفاره برخى گناهان يا جايگزين كردن برخى از اعمال، اشاره كرده است.
الف. بر كسانى كه زنانشان را ظهار* مى‌كنند و سپس پشيمان مى‌شوند، پيش از آنكه با همسرشان همبستر شوند در صورتى كه قدرت بر آزاد كردن برده يا دو ماه روزه پى در پى ندارند، واجب است 60مسكين را طعام دهند: «...‌فَتَحريرُ رَقَبَة... * فَمَن لَم‌يَجِد فَصيامُ شَهرَينِ مُتَتابِعَينِ ... فَمَن لَم يَستَطِع فَاِطعَامُ‌سِتّينَ مِسكينـًا ذلِكَ لِتُؤمِنوا بِاللّهِ و رَسولِهِ‌و‌تِلكَ حُدودُ اللّهِ و لِلكـفِرينَ عَذابٌ اَليم» (مجادله/58،3‌ـ‌4)
ب. اطعام به 10 مسكين براى شكستن سوگند* از روى قصد، واجب است: «لايُؤاخِذُكُمُ اللّهُ بِاللَّغوِ فى اَيمـنِكُم و لـكِن يُؤاخِذُكُم بِما‌عَقَّدتُمُ الاَيمـنَ فَكَفّـرَتُهُ اِطعامُ عَشَرَةِ مَسـكينَ مِن اَوسَطِ ما تُطعِمونَ اَهليكُم...». (مائده/5،‌89)
برخى جمله «مِن اَوسَطِ ما تُطعِمونَ» را اشاره به كيفيت غذا دانسته و گفته‌اند: اين طعام نبايد پايين‌تر از خوراك خانواده‌اش باشد.
[17] بعضى ديگر آن را توضيح كمّى دانسته و گفته‌اند: مقصود يك مدّ طعام است، زيرا اين مقدار حدّ متوسط خوراك افراد‌است.[18]
ج. كسى كه در حال احرام و از روى عمد صيد مى‌كند، بايد تعدادى از مساكين را اطعام كند: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لاتَقتُلوا الصَّيدَ و اَنتُم حُرُمٌ و مَن قَتَلَهُ مِنكُم مُتَعَمِّدًا فَجَزاءٌ مِثلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحكُمُ بِهِ ذَوا عَدل مِنكُم هَديـًا بــلِغَ الكَعبَةِ اَو كَفّـرَةٌ طَعامُ مَسـكينَ...». (مائده/5، 95) براساس آيه، مقدار طعام مساكين بستگى به‌نوع شكار دارد.[19] مفسّران و فقها در ترتيب يا تخيير كفّارات* ياد شده در آيه بر يك نظر نيستند[20]; برخى از ظاهر آيه (كلمه أو) تخيير را استفاده كرده‌اند[21] و برخى ظهور كلمه «أو» را بر تخيير انكار كرده و ترتيب يا تخيير را به روايات ارجاع‌داده‌اند.[22]
د. شخصى كه به موجب پيرى يا تشنگى طاقتفرسا توان روزه‌دارى را از دست داده، نيز زن باردارى كه زايمانش نزديك است و زن شيرده كم‌شير، مى‌بايست به جاى هر روز روزه ماه رمضان، مسكينى را اطعام كنند و اگر بيش از آن، اطعام كنند بهتر خواهد بود[23]: «و عَلَى الَّذينَ يُطيقونَهُ فِديَةٌ طَعامُ مِسكين فَمَن تَطَوَّعَ خَيرًا فَهُوَ خَيرٌ لَهُ» (بقره/2، 184)
هـ‌. اطعام 10 يا 6 مسكين به عوض تراشيدن موى سر، قبل از قربانى لازم است: «و لاتَحلِقوا رُءوسَكُم حَتّى يَبلُغَ الهَدىُ مَحِلَّهُ فَمَن كانَ مِنكُم مَريضـًا اَو بِهِ اَذىً مِن رَأسِهِ فَفِديَةٌ مِن صِيام اَو صَدَقَة اَو نُسُك...». (بقره/2، 196) مراد از «صدقه» اطعام 10 مسكين، و به قولى 6 مسكين است.
[24]

2. اطعام در غير كفّارات:

اطعام در مواردى، خود مستقلاً مورد توجّه بوده است:
الف. وجوب اطعام از گوشت قربانى* حجّ به بينوايان: «فَكُلوا مِنها و اَطعِموا البائِسَ الفَقير» (حجّ/22، 28)، «... فَكُلوا مِنها و اَطعِموا القانِعَ والمُعتَرَّ...» (حجّ/22، 36) فقير «قانع» كسى است كه سؤال نمى‌كند و به آنچه داده مى‌شود قناعت مىورزد. فقير «معترّ» كسى است كه به آنچه داده مى‌شود معترض است و از گدايى‌كردن هراسى ندارد.
[25] شايد بتوان از تقديم «قانع» بر «معترّ» در آيه اولويت و تقدم اطعام فقير قانع بر فقير معترّ را استفاده كرد.
ب. زكات مال و زكات فطره نيز از مصاديق اطعام واجب به شمار مى‌آيد. افزون بر آيات زيادى كه لفظ زكات* در آنها به‌كار رفته، شمارى از آيات با لفظ «طَعام» و «نُطعم» به موضوع زكات پرداخته است; مانند: «و لايَحُضُّ عَلى طَعامِ المِسكين» (حاقّه/69، 34; الماعون/107، 3)، «و‌لاتَحـضّونَ عَلى طَعامِ المِسكين» (فجر/89، 18)، «و لَم‌نَكُ نُطعِمُ المِسكين» (مدثّر/74، 44) برخى واژه طعام را در اين آيات به معناى «اِطعام» دانسته و برخى آن را مضاف‌اليه كلمه محذوف يا مقدّر «اطعام» يا «بذل»
[26] مى‌دانند; ولى به هر صورت، اضافه طعام به مسكين بيان كننده اين است كه طعام، حق مسكين و گويا در واقع وى مالك آن است.[27] آيه 19 ذاريات/51:«و فى اَمولِهِم حَقٌّ لِلسّائِلِ و المَحروم» نيز گوياى همين مطلب است، ازاين‌رو در پرداخت آن به مسكين جاى هيچ‌گونه منّتى نيست.
از برخى روايات استفاده مى‌شود كه علت وجوب زكات در اموال توانگران فراهم شدن غذاى فقراست.
[28] شايد از همين روست كه بيشترين مواردى كه زكات در آن واجب شده، مانند گندم، جو، كشمش، خرما، شتر، گاو و گوسفند، كاربردى جز طعام ندارد و زكات فطره را نيز بايد از خوراك معمول خانواده و اهل شهر پرداخت.
ج. اطعام كسانى كه نفقه آنها بر انسان واجب است; مانند وجوب نفقه مادر بر پدر: «و عَلَى المَولودِ لَهُ رِزقُهُنَّ و كِسوَتُهُنَّ بِالمَعروفِ لاتُكَلَّفُ نَفسٌ‌اِلاّ وُسعَها...» (بقره/2، 233)
[29]

آثار اطعام:

خداوند در سوره بلد/90، ابرار را ـ‌كه براساس روايات فريقين، اميرمؤمنان، فاطمه زهرا و حسنين(عليهم السلام)هستند[30] ـ به سبب اطعام خالصانه و ايثارگرانه ستوده است و ايشان را از شرّ روزى كه از آن مى‌هراسند (قيامت) محافظت كرده و آنان را با صورتهايى نورانى و زيبا و دلهايى شاد برمى‌انگيزد و به موجب صبر بر تكاليف يا صبر بر ايثار با شدت احتياجِ خودشان، در بهشت ساكن كرده و حرير بهشتى بر ايشان مى‌پوشاند، درحالى‌كه در آنجا بر تختها تكيه زده و از گرما و سرما درامان‌اند و درختان بهشتى بر سرشان سايه افكنده و ميوه‌هايش در دسترس و اختيار آنهاست. حوريان و نوجوانان زيباىِ بهشتى با سبوهايى سيمين و جامهايى بلورين گرداگرد ايشان در گردش‌اند; جامهايى كه در سفيدى همچون نقره و در صفا و درخشندگى همچون شيشه و از هر حيث اندازه‌گيرى شده است. آنان را از شرابى كه طعم زنجبيل دارد مى‌نوشانند. در آنجا چشمه‌اى به نام سلسبيل است. گرداگرد بهشتيان پسرانى جاودانى، همواره در گردش‌اند; پسرانى كه در زيبايى همچون مرواريد پراكنده در اطراف بهشتيان (براى خدمت) به نظر مى‌آيند و چون خوب بنگرى آن جايگاه با شكوه را عالَمى پرنعمت و حكومتى بى‌نهايت بزرگ از حيث بقا و وسعت خواهى يافت. بالاپوش ايشان ديباى سبز و استبرق (پارچه ضخيمى از جنس ابريشم و طلا) و زيورآلات ايشان دستبندهايى از نقره است و خدايشان آنان را شرابى طهور و گوارا مى‌نوشاند: «اَنَّ الاَبرارَ يَشرَبونَ ... و سَقـهُم‌رَبُّهُم شَرابـًا طَهورا» (انسان/76، آيات‌7‌ـ‌21)
در روايات، پاداش دنيوى اطعام، زياد شدن روزى
[31]، دفع و رفع بلاها و بيماريها[32]، ايجاد محبّت[33] و‌... دانسته شده است. در آيات 16‌ـ‌18 فجر/89 سختى معيشت را پيامد ترك اطعام يتيمان و مساكين برشمرده است.
در قرآن كريم ترك اطعام و حتى تشويق‌نكردن به آن، در كنار بى‌ايمانى به خدا قرار گرفته است: «اِنَّهُ كانَ لايُؤمِنُ بِاللّهِ العَظيم * و‌لا‌يَحُضُّ عَلى طَعامِ‌المِسكين» (حاقّه/69، 33‌ـ‌34) و اين دو را از علايم اصحاب شمال بر شمرده است. (حاقّه/69، 25‌ـ‌27)
براساس آيات 40‌ـ‌46 مدثّر/74، جهنّميان بزهكار در پاسخ اين پرسش كه چه چيزى شما را به دوزخ كشانده گويند: از نمازگزاران نبوديم و بينوايان را اطعام نمى‌كرديم. با ياوه‌گويان ياوه‌مى‌گفتيم و روز پاداش (آخرت) را دروغ مى‌شمرديم: «فى جَنّـت يَتَساءَلون * عَنِ المُجرِمين * ما‌سَلَكَكُم فى سَقَر * قالوا لَم‌نَكُ مِنَ المُصَلّين * و‌لَم‌نَكُ نُطعِمُ المِسكين و كنّا‌نخوض مع الخائضين و كُنّا نُكَذِّبُ بِيَومِ الدّين». طبق برخى روايات مراد از عدم اطعام در‌اين آيه نپرداختن حقوق آل‌محمّد(صلى الله عليه وآله) يعنى خمس است.
در اين آيات عدم اطعام مساكين، ترك نماز و تكذيب آخرت سبب جهنّمى شدن شمرده شده است، چنان كه در برخى از آيات، راندن يتيم و ترغيب نكردن ديگران به اطعام بينوايان خصلت كسى به شمار آمده كه به روز قيامت و ثواب و عقاب باور ندارد: «اَرَءَيتَ الَّذى يُكَذِّبُ بِالدّين * فَذلِكَ الَّذى يَدُعُّ اليَتيم * و لايَحُضُّ عَلى طَعامِ المِسكين» (ماعون/107،1‌ـ‌3)
ترك اطعام از ويژگيهاى كسانى است كه از آيات الهى رويگردان بوده و كافرند، ازاين‌رو وقتى مؤمنان ايشان را به اطعام و انفاق تشويق‌مى‌كنند با استهزا و نسبت دادن گمراهى آشكار، به مؤمنان مى‌گويند: آيا اطعام كنيم كسى را كه اگر خدا مى‌خواست او را اطعام مى‌كرد: «و اِذا قيلَ لَهُم اَنفِقوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللّهُ قالَ الَّذينَ كَفَروا لِلَّذينَ ءامَنوا اَنُطعِمُ‌مَن لَو يَشاءُ اللّهُ اَطعَمَهُ اِن اَنتُم اِلاّ فى ضَلـل مُبين» (يس/36، 47)
قرآن كريم به تاركان اطعام يادآور مى‌شود كه تنگدستى و سختى معيشت آنان، پيامد دنيوى ترك اطعام و اكرام به يتيم و مسكين است
[34]: «و‌اَمّا اِذا ما ابتَلـهُ فَقَدَرَ عَلَيهِ رِزقَهُ فَيَقولُ رَبّى اَهـنَن * كَلاّ بَل‌لاتُكرِمونَ اليَتيم * و لاتَحـضّونَ عَلى طَعامِ المِسكين» (فجر/89، 16‌ـ‌18)
ترك اطعام دليل بر پستى و خسيس بودن است; براساس روايتى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)ذيل آيه «فَاَبَوا اَن يُضَيِّفوهُما» (كهف/18، 77) اهل قريه‌اى كه از اطعام و پذيرايى حضرت موسى و همراه وى سرباز زدند، مردمى پست بودند
[35]: «فَانطَـلَقا حَتّى اِذا اَتَيا اَهلَ قَريَة اِستَطعَما اَهلَها فَاَبَوا اَن يُضَيِّفوهُما‌...» (كهف/18، 77) گفته شده كه اين قريه دورترين نقطه زمين خدا از آسمان است[36]; يعنى اهل آن از رحمت خدا دورند.[37]

منابع

احكام القرآن، جصاص; بحارالانوار; البرهان فى تفسير القرآن; تاج العروس من جواهر القاموس; التبيان فى تفسير القرآن; ترتيب كتاب العين; تفسير القمى; التفسير الكبير; تفسير المنار; تفسير نمونه; تفسير نورالثقلين; جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن; جامع‌الخلاف و‌الوفاق; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; جواهرالكلام فى شرح شرايع الاسلام; روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم; زاد‌المسير فى علم التفسير; زبدة البيان فى براهين احكام القرآن; سبل الهدى و‌الرشاد; شواهد التنزيل; فتح القدير; الفرقان فى تفسير القرآن; الكشاف; كشف الاسرار و عدة‌الابرار; الكلينى والكافى; كنزالعمال فى سنن الاقوال والافعال; لسان العرب; لغت نامه; مجمع البيان فى تفسير‌القرآن; مسالك الافهام الى آيات‌الاحكام; معجم مقاييس اللغه; مفردات الفاظ‌القرآن; من لا يحضره الفقيه; الميزان فى تفسيرالقرآن.
محمد خراسانى




[1]. لسان‌العرب، ج‌8، ص‌166، «طعم»; لغت نامه، ج‌2، ص‌2450، «اطعام»
[2]. لسان‌العرب، ج‌8، ص‌164; تاج العروس، ج‌17، ص‌437، «طعم»
[3]. لسان‌العرب، ج‌8، ص‌164.
[4]. مقاييس‌اللغه، ج‌3، ص‌411; لسان‌العرب، ج‌8، ص‌164; ترتيب‌العين، ص‌488، «طعم»
[5]. مفردات، ص‌519; لسان‌العرب، ج‌8، ص‌164، «طعم»
[6]. فتح‌القدير، ج‌5، ص‌285; تفسير قرطبى، ج‌18، ص‌177; مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌834.
[7]. مجمع البيان، ج‌10، ص‌834; زادالمسير، ج‌8، ص‌353.
[8]. الفرقان، مج‌9، ج‌7، ص‌357.
[9]. الكشاف، ج‌4، ص‌756.
[10]. سبل‌الهدى، ج‌1، ص‌306.
[11]. كشف‌الاسرار، ج10، ص319ـ321; البرهان، ج‌5‌، ص546ـ547; روح‌المعانى، مج16، ج29، ص270.
[12]. من لايحضره الفقيه، ج‌2، ص‌134‌ـ‌135; ج‌3، ص‌402; بحارالانوار، ج‌73، ص‌157‌ـ‌158.
[13]. الفرقان، ج‌29، ص‌314‌ـ‌315.
[14]. تفسير قرطبى، ج‌19، ص‌84; الفرقان، ج‌29، ص‌310.
[15]. مجمع البيان، ج‌10، ص‌750; نورالثقلين، ج‌5، ص‌584.
[16]. الكافى، ج‌2، ص‌201; كنزالعمال، ج‌9، ص‌243; نورالثقلين، ج‌5، ص‌584.
[17]. جواهرالكلام، ج33، ص262; زبدة‌البيان، ص631.
[18]. جواهرالكلام، ج‌33، ص‌266; مسالك‌الافهام، ج‌3، ص‌157.
[19]. جامع البيان، مج‌5، ج‌7، ص‌58; مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌379.
[20]. مجمع‌البيان، مج‌3، ص‌379; تفسير قرطبى، ج‌6، ص‌203; مسالك الافهام، ج‌2، ص‌264.
[21]. الكشاف، ج‌1، ص‌678‌; مسالك‌الافهام، ج‌2، ص‌271.
[22]. مسالك‌الافهام، ج‌2، ص‌272; الميزان، ج‌6، ص‌140.
[23]. زبدة‌البيان، ص212ـ213; البرهان، ج1، ص‌387; مسالك‌الافهام، ج‌1، ص‌320‌ـ‌321.
[24]. التبيان، ج2، ص‌158; مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌519.
[25]. الكشاف، ج‌3، ص‌158; زبدة البيان، ص‌301.
[26]. الكشاف، ج‌4، ص‌804‌; مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌735; الميزان، ج‌20، ص‌368.
[27]. التفسيرالكبير، ج32، ص113; روح‌المعانى، مج‌16، ج‌30، ص‌435; الميزان، ج‌20، ص‌368.
[28]. بحارالانوار، ج‌6، ص‌96.
[29]. احكام‌القرآن، ج1، ص556; التبيان، ج2، ص‌256.
[30]. شواهدالتنزيل، ج‌2، ص396‌ـ‌397; مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌616.
[31]. الكافى، ج6، ص284; بحارالانوار، ج71، ص362، 368.
[32]. بحارالانوار، ج‌71، ص‌379، 386.
[33]. همان، ج‌72، ص‌449.
[34]. التبيان، ج‌10، ص‌346.
[35]. مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌751; روح‌المعانى، مج‌9، ج‌16، ص‌8.
[36]. تفسير قمى، ج‌2، ص‌418; البرهان، ج‌8، ص‌163.
[37]
. جامع‌البيان، مج‌9، ج‌15، ص‌357.

 

شنبه 1 مهر 1391  11:13 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

احسان: انجام دادن كار نيك، نيكى كردن به ديگران، انجام دادن شايسته كارى در شكل كامل‌آن

احسان: انجام دادن كار نيك، نيكى كردن به ديگران، انجام دادن شايسته كارى در شكل كامل‌آن

احسان، مصدرباب افعال از ريشه «ح‌س‌ن» است. حُسْن (مصدر و اسم مصدر) در مقابل سُوْء و سَوْء[1](بدى و بد شدن) و نيز قُبح[2] (زشتى و زشت‌شدن)، به‌كار رفته و متناسب با موارد كاربرد در معناى اسم مصدرى آن، مفهوم زيبايى[3]، خوبى، نيكى، شايستگى، مورد پسند و‌... را مى‌رساند. اين واژه و مشتقّاتى چون حَسَن، حَسَنَة، حَسَنَات، حُسْنى، محسن و اَحْسَن كه در قرآن نيز فراوان آمده است (نحل/16،67; بقره/2، 201; هود/11، 114; اعراف/7،137; نساء/4، 59)، در وصف آن دسته از امور دينى و دنيايى به‌كار مى‌رود[4] كه به‌سبب داشتن گونه‌اى از زيبايى عقلى، عاطفى، حسّى و‌... مى‌تواند با برانگيختن احساس خوشى، رضايت، زيبايى و تحسين در انسان، او را به خود جذب كند.[5] واژه احسان در مقابل إساءة بوده[6] (إسراء/17، 7; نجم/53،31) و دو گونه كاربرد دارد: با حرف إلى كه بيش‌تر با آن به‌كار مى‌رود و نيز با حرف لام و باء به‌معناى نيكى و خوبى كردن به كسى و بدون حرف اضافه، مفهوم كار نيكو كردن و نيز انجام دادن نيكو و شايسته يك كار در شكل كامل آن را مى‌رساند.[7] قرابت معنايى اين واژه با كلماتى چون اِنعام، اِفضال، و برّ، واژه‌پژوهان[8] و مفسّران[9] را بر آن داشته است تا به بيان روابط و تفاوت‌هاى آن‌ها بپردازند. احسان كه در فارسى به‌معناى خوبى، نيكوكارى، بخشش، انعام، افضال و ... آمده،[10] در كنار مجموعه اسما و افعال مرتبط با آن به‌طور كلّى 71 بار در 66 آيه از 28 سوره به‌كار رفته‌است.
مفهوم احسان در هر سه معنا، تصوير ارزش و جايگاه آن در نظام فكرى و ارزشى اسلام، در كنار بيان و تحليل مصاديق و پى‌آمدهاى گوناگون روانى، اخلاقى، عرفانى، فردى، اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى و آخرتى آن، حوزه بسيار گسترده‌اى از احاديث شيعه[11] و سنّى[12] و نيز مباحث تفسيرى، فقهى[13]، اخلاقى[14]، عرفانى[15] و كلامى[16] آنان را تشكيل داده و در زبان و ادبيّات آنان نيز اعمّ از فارسى[17] و عربى بازتاب گسترده‌اى يافته است. بخش قابل توجّهى از احاديث مربوط به احسان كه بيش‌تر به مباحث جزئى‌تر پرداخته، در تفسير آيات گوناگون احسان، مورد توجّه و استناد مفسّران شيعه[18] و سنّى[19] قرار گرفته است. مفسّران، افزون بر ديدگاه‌هاى متفاوت در تفسير پاره‌اى از آيات مربوط[20] كوشيده‌اند تا تعريف واحدى از احسان ارائه كنند; امّا بيش‌تر تعاريف به‌سبب گستردگى مصاديق و عناصر دخيل در مفهوم احسان و نيز عدم تفكيك كامل بين كاربردهاى سه‌گانه آن، جامعيت لازم را ندارد. تعاريفى چون، رساندن نفع نيكو و شايسته ستايش به ديگرى،[21] كارى كه از سر آگاهى و به شكل شايسته انجام پذيرد،[22] و نيز انجام كارى به شكل نيكو و با انگيزه خدايى و رساندن خير يا سودى به ديگرى بدون چشم داشت هرگونه پاداش و جبران كردنى[23] از اين قبيلند.[24] از مجموع آيات برمى‌آيد كه عناصر مهمّى چون ايمان، انگيزه و نيّت‌الهى (حُسن فاعلى)، نيك بودن ذاتى يك كار (حُسن فعلى)، شكل شايسته انجام (هيأت صدور)، رساندن خير و خوبى به ديگرى، در مفاهيم سه گانه احسان دخيلند. در پاره‌اى از مصاديق، همه و در پاره‌اى ديگر فقط بخشى از عناصر ياد‌شده، مرز معنايى احسان را تشكيل مى‌دهند; بنابراين، ارائه تعريف جامع براى هر سه معنا و همه مصاديق آن‌ها امكان‌پذير نيست. استناد به آيات و روايات مربوط به احسان براى استنباط احكام فقهى، در ابواب گوناگونى چون بيع، نكاح، طلاق، جهاد، ضمان و قصاص به شكل گسترده به‌وسيله فقيهان اهل‌سنّت[25] و شيعه[26] صورت گرفته است. قاعده احسان از قواعد مهمّ فقهى و مبتنى بر آيات 92‌ـ‌93 توبه/9 كه كاربرد فراوانى در ابواب گوناگون فقهى دارد، از رويكردهاى مهمّ احسان در فقه اسلامى است.[27] در منابع اخلاقى[28] و عرفانى[29] نيز آيات و روايات احسان همراه با پاره‌اى تحليل‌ها، برداشت‌ها، پيامدهاى احسان و آثار غفلت از آن در فرايند سلوك و تكامل اخلاقى و معنوى فرد و جامعه و نيز ترسيم حوزه‌هاى گوناگون آن آمده است.

حوزه معنايى احسان در قرآن:

واژه احسان به هر سه معنا در قرآن به‌كار رفته است. معناى نخست، (انجام دادن كار نيك) به‌طور عمده در آياتى به چشم مى‌خورد كه پس از بيان امورى چند، عاملان آن، محسن خوانده شده‌اند. (بقره/2،58; آل‌عمران/3، 134; اعراف/7، 55‌ـ‌56) در اين آيات، ضمن بيان مصاديق كارهاى نيك، خداوند، مخاطبان قرآن را به انجام‌دادن كار نيك ترغيب كرده است. آياتى كه با تصوير بخش‌هاى مهمّى از شخصيّت فكرى، عاطفى و رفتارى شمارى از پيامبران، آن‌ها را نمونه بارزى از مُحسنان (نيكوكاران) معرّفى مى‌كند نيز در اين دسته جاى دارند. (يوسف/12،51‌ـ‌56; قصص/28، 14; صافات/37، 102‌ـ‌105) در پاره‌اى ديگر از آيات، بدون تعيين مصاديق نيكى، به نيكى كردن به ديگران (معناى‌دوم) امر و سفارش شده است. (نساء/4، 36; انعام/6، 151; قصص/28، 77) احسان به‌معناى انجام دادن نيكو و شايسته يك كار در‌شكل كامل آن (معناى سوم) نيز در آياتى به‌چشم مى‌خورد. (يوسف/12، 23; سجده/32، 7; تغابن/64، 3) چنان‌كه از كاربردهاى قرآنى نيز بر مى‌آيد، فاعل احسان در معناى اخير، محسن خوانده نمى‌شود.[30]
مطالعه و تأمّل در آيات نشان مى‌دهد كه احسان، مفهومى انتزاعى، و جامع هر گونه خير و نيكى است،[31] و براى عرب عصر نزول، مفهومى شناخته شده بوده است سخنى كه حتّى از برخى سران شرك در ستايش از آيه «اِنَّ اللّهَ يَأمُرُ بِالعَدلِ والاِحسـنِ» (نحل/16، 90) گزارش شده است، مؤيّد آشنايى ياد‌شده مى‌باشد.[32] البته با اين تفاوت كه قرآن آن را كه بيش‌تر در قلمرو روابط انسانى كاربرد داشته به حوزه معنايى نسبتاً جديدى آورده است. از‌جمله پاره‌اى از مصاديق احسان در حوزه ارتباط انسان با خدا، دين و پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى‌تواند از اين قبيل باشد.
احسان كه در نظر غالب مفسّران، حُسن آن عقلى است و از راه سيره عقلا تأييد مى‌شود،[33] در عين تفاوت مفهومى، از حيث مصاديق، داراى گستره‌اى يك‌سان با برخى مفاهيم بنيادين و پردامنه ديگر قرآن است; از‌جمله در پاره‌اى آيات، «تقوا» (آل‌عمران/3، 133‌ـ‌134; يوسف/12، 90; زمر/39، 33‌ـ‌34; و => تقوا)، و در پاره‌اى ديگر، ايمان و عمل صالح (كهف/18،30)، به احسان (انجام دادن كار نيك)، تعريف شده است. هم‌چنين از مقايسه برخى آيات با يك‌ديگر بر مى‌آيد كه انجام دادن عمل صالح (بقره/2، 62، 81 و 112; نساء/4، 125) و حسنه (انعام/6، 160; نمل/27، 89) مترادف با احسان به‌معناى انجام‌دادن كار نيك است.[34]در تفاوت مفهومى احسان با مفاهيم ياد‌شده براى نمونه مى‌توان از‌جمله به‌معناى پرهيزگارى براى خدا در تقوا كه بيان‌گر انگيزه خدايى فعل است و مفهوم «نيك‌بودن» دراحسان كه بيشتر «حُسن» فعل را مى‌رساند، اشاره كرد. از سوى ديگر، شمارى از آيات، مفاهيم عامى چون ظلم (بقره/2، 58‌ـ‌59; يوسف/12، 78‌ـ‌79; صافات/37، 113; و <= ظلم)، كفر و تكذيب آيات الهى (مائده/5، 86; لقمان/31، 22‌ـ‌23; زمر/39، 58‌ـ‌59; مرسلات/77، 40‌ـ‌45) و تعدّى از حدود الهى را (بقره/2،229) در برابر احسان به‌معناى «انجام‌دادن كار نيك» آورده‌است.
احسان به‌صورت يكى از مفاهيم بنيادين و پر‌دامنه قرآن، هر چند بيش از همه در گستره اخلاق به‌كار رفته است، امّا قلمرو معناى قرآنى آن، افزون بر چارچوب كلّى اعتقادى، با ترسيم نظامى از ارزش‌هاى اساسى اسلام كه در هم تنيده و تفكيك‌ناپذيرند، شاكله عاطفى، رفتارى و گفتارى مؤمنان را در حوزه‌هاى گوناگون ارتباط با خدا (بقره/2، 58; آل‌عمران/3، 148)، خود (اسراء/17، 7)، ديگران (بقره/2، 83 و 195; آل‌عمران/3، 4)، دين (انعام/6، 84; توبه/9، 91) و بيگانگان (مائده/5،13) به تصوير مى‌كشد. توجه به تصوير جنبه‌هاى گوناگون شخصيّت شمارى از انبيا و معرّفى آنان در جمع محسنان مى‌تواند دليل ديگرى بر توسعه قلمرو معنايى ياد‌شده باشد. (يوسف/12، 56; قصص/28، 14; صافات/37،80)

مصاديق احسان:

1. احسان به‌معناى انجام دادن كار نيك:

احسان به اين معنا، افزون بر كاربرد در حوزه‌هاى گوناگون ارتباط انسان با دين، انبيا(عليهم السلام) و ديگران، بيش از همه در حوزه ارتباط شناختى، عاطفى و رفتارى انسان با خدا به‌كار رفته است.

الف. ارتباط با خدا:

شمارى از آيات، پاره‌اى از باورها، عواطف، گفتارها و رفتارهاى انسان را در ارتباط با خدا به مفهوم خاص آن، از مصاديق احسان (انجام دادن كار نيك) معرّفى مى‌كند. در برخى از اين آيات، امورى چون ايمان به خدا، رسول(صلى الله عليه وآله)، قرآن، انتظار درك زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، آرزوى گرويدن به گروه مؤمنان، از مصاديق كارهاى نيك شمرده شده است. در آيه‌82 مائده/5 يهود و مشركان، دشمن‌ترين، و نصارا به‌سبب وجود قسّيسان و رهبانان در ميان آنان و نيز عدم خودبرتربينى، دوست‌ترين افراد براى مؤمنان معرّفى شده‌اند. در ادامه آيات، از اشك شوق آنان هنگام شنيدن قرآن و شناخت حق، سخن رفته است و آن‌ها به‌سبب اظهار ايمان به خدا، رسول(صلى الله عليه وآله)، قرآن و نيز درخواست از خدا كه آنان را در شمار درك‌كنندگان رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله)[35] نوشته و در گرو صالحان درآورد، جزو نيكوكاران خوانده شده‌اند: «و‌اِذَا سَمِعوا ما اُنزِلَ اِلَى الرَّسولِ تَرَى اَعيُنَهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ مِمّا عَرَفوا مِنَ الحَقِّ يَقولونَ رَبَّنا ءامَنّا فَاكتُبنا مَعَ الشّـهِدين * وما لَنا لانُؤمِنُ بِاللّهِ و ما جاءَنا مِنَ الحَقِّ و نَطمَعُ اَن يُدخِلَنا رَبُّنا مَعَ القَومِ الصّــلِحين * فَاَثـبَهُمُ اللّهُ بِما قالوا جَنّـت تَجرى مِن تَحتِهَا الاَنهـرُ خــلِدينَ فيها و ذلِكَ جَزاءُ المُحسِنين». (مائده/5، 83‌ـ‌85)
ظاهر جمله «فَاَثـبَهُمُ اللّهُ بِما قالوا‌...» ، نشان مى‌دهد ابراز سخنان ياد‌شده[36] كه گويا در‌برابر اعتراضِ هم‌كيشان به ايمان آن‌ها، صورت‌گرفته[37] و نوعى استدلال بر حقّانيّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دين او است، بيش از اصل ايمان آنان، نوعى احسان خوانده مى‌شود; هم‌چنين در آياتى، آرزوى كافران هنگام ديدن عذاب براى بازگشت به‌دنيا و پيوستن به زمره نيكوكاران، گزارش شده‌است: «اَو‌تَقولَ حينَ تَرَى العَذابَ لَو اَنَّ لى كَرَّةً فَاَكونَ مِنَ المُحسِنين * بَلى قَد جاءَتكَ ءايـتى فَكَذَّبتَ بِها واستَكبَرتَ و كُنتَ مِنَ‌الكـفِرين». (زمر/39، 58‌ـ‌59) در اين 2 آيه نيز ايمان به آيات الهى، مصداق احسان معرّفى شده و كفر در برابر آن قرار گرفته است. در آيات ياد‌شده، از‌جمله عدم خود برتربينى به‌صورت زمينه انجام كار نيك و ايمان، و جاودانگى در بهشت پاداش آن معرّفى شده است. (مائده/5، 82‌ـ‌85; زمر/39، 59)
شمارى ديگر از اين دسته آيات، با نيكوكار خواندن فاعلان برخى امور، الگوهاى نيك روانى، رفتارى، گفتارى و زمان راز و نياز با خدا را ارائه مى‌كند: «اِنَّ المُتَّقينَ فى جَنّـت و عُيون * ءاخِذينَ ما ءاتـهُم رَبُّهُم اِنَّهُم كانوا قَبلَ ذلِكَ مُحسِنين * كانوا قَليلاً مِنَ الَّيلِ ما يَهجَعون * و بِالاَسحارِ هُم يَستَغفِرون * و فى اَمولِهِم حَقٌّ لِلسّائِلِ والمَحروم». (ذاريات/51، 15‌ـ‌19) اين آيات، سبب بهره‌مندى پرهيزكاران از باغ‌ها، و چشمه‌ساران بهشتى و ديگر نعم الهى را «نيكوكار» بودن آنان در دنيا و خواب اندك شبانه، استغفار* در سحرگاهان و اختصاص حقّى براى سائل و محروم از اموالشان معرّفى مى‌كنند. در آيه‌56 اعراف/7 به خواندن خدا همراه با تضرّع* و صداى آهسته و نيز با حالت روانى و متعادل خوف و رجاء فرمان، و از نزديك بودن رحمت الهى به‌صورت پاداش «نيكوكاران» خبر داده شده است: «و‌لاتُفسِدوا فِى الاَرضِ بَعدَ اِصلـحِها وادعوهُ خَوفـًا و طَمَعـًا اِنَّ رَحمَتَ اللّهِ قَريبٌ مِنَ المُحسِنين». (اعراف/7، 56)
ذكر كمك مالى به سائل و محروم و نيز عدم افساد در روى زمين به همراه رفتارهاى عبادى مذكور، نشان مى‌دهد كه چگونه از منظر قرآن، افزون بر قرار گرفتن هر دو حوزه ارتباط انسان با خدا و جامعه در دايره احسان، آن دو از يك‌ديگر تفكيك‌ناپذيرند. (ذاريات/51، 17‌ـ‌19; اعراف/7، 56) قرآن كريم در كنار معرّفى نحر شتران فربه در موسم حج به شكرانه نعمت هدايت و نيز نفى ارزش گوشت و خون قربانى نزد پروردگار و معرّفى تقوا به‌صورت معيار ارزش و قبولى آن، از بشارت به نيكوكاران سخن گفته است: «لَن يَنالَ اللّهَ لُحومُها و لا دِماؤُها و لـكِن يَنالُهُ التَّقوى مِنكُم كَذلِكَ سَخَّرَها لَكُم لِتُكَبِّروا اللّهَ عَلى ما هَدكُم و بَشِّرِ المُحسِنين». (حج/22، 36‌ـ‌37) اين آيات به همراه آيات پيش از آن (حج/22، 28، 30، 31 و 33‌ـ‌34)، برآن‌اند كه در كنار نفى ارزش‌هاى جاهلى با هدف زدودن انحرافاتى كه با گذر زمان در آيين قربانى كردن پديد آمده است، با بيان فلسفه و هدف توحيدى آن به‌صورت يكى از مناسك ديرين عبادى و بر جاى مانده از ابراهيم خليل(عليه السلام)، محتواى از دست رفته آن را بازگردانند. از آيات ياد‌شده كه در كنار رعايت ارزش‌هاى الهى همچون ذكر نام خدا و چگونگى كشتن قربانى، و نيز پرهيز از ارزش‌هاى جاهلى، انگيزه خدايى را نيز مطرح كرده است بر مى‌آيد كه در اتّصاف عمل قربانى* به «كار نيك» بودن، افزون بر چگونگى انجام فعل (حُسن فعلى)، خلوص نيّت (حُسن‌فاعلى) نيز دخيل است (حج/22،31‌ـ‌37). در سوره لقمان، آيات قرآن، مايه هدايت و رحمت براى نيكوكاران و آن‌ها با عنوان برپا كنندگان نماز و پرداخت كنندگان زكات* از سر يقين به آخرت معرّفى شده‌اند: «تِلكَ ءايـتُ الكِتـبِ الحَكيم * هُدًى و رَحمَةً لِلمُحسِنين * اَلَّذينَ يُقيمونَ الصَّلوةَ و يُؤتونَ الزَّكوةَ و هُم بِالاخِرَةِ هُم يوقِنون * اُولئِكَ عَلى هُدًى مِن رَبِّهِم و اُولـئِكَ هُمُ المُفلِحون». (لقمان/31، 2‌ـ‌5)
ذكر برجسته‌ترين رفتار اقتصادى ـ اجتماعى (پرداخت زكات) در كنار بارزترين رفتار عبادى (اقامه نماز) از يك سو، و آوردن آن دو، همراه با يقين به آخرت* از سوى ديگر نشان مى‌دهد كه چگونه از منظر قرآن، مثلث ارتباط با خدا، جامعه و آخرت، با يك‌ديگر ارتباط تنگاتنگ داشته و در اتّصاف كارهاى ياد‌شده به «نيك» بودن و نيز «نيكوكار» خوانده شدن انسان، دخالت تام دارد; بنابراين يكى از دو كار اقامه نماز و پرداخت زكات بدون ديگرى و هر دو با نبود يقين به آخرت، مصداق «كار نيك» نخواهد بود. از اين آيات كه ابتدا «نيكوكاران» را ذكر، آن‌گاه با عنوان اقامه‌كنندگان نماز و پرداخت كنندگان زكات از سر يقين به آخرت، آن‌ها را شناسانده است برمى‌آيد كه عناصر ياد‌شده، مصاديق جديد احسان كه براى عرب عصر نزول ناشناخته بود، معرّفى شده‌اند. ياد‌كردن از آن امور به‌صورت زمينه بهره‌مندى از هدايت و رحمت آيات قرآن، در كنار معرّفى انجام دهندگان آن با عنوان همان گروه رستگاران با توجّه به آشنايى عرب با مفهوم «رستگارى» مى‌تواند مؤيّد سخن گفته شده باشد.
پاره‌اى ديگر از آيات در بيان ارتباط مطلوبى كه انسان دوباره مى‌تواند پس از نافرمانى خدا با او برقرار سازد، گردن‌نهادن به فرمان الهى و طلب آمرزش گناهان را از مصاديق «كارهاى نيك» برشمرده‌اند. قرآن پس از بيان نافرمانى‌هاى بنى‌اسرائيل، به رغم مشاهده آيات و بهره‌مندى از نعمت‌هاى فراوان الهى: (بقره/2، 49‌ـ‌57; اعراف/7، 159‌ـ‌160)، از دستور خود به آنان مبنى بر داخل شدن به شهر بيت‌المقدس[38]، ورود متواضعانه و خاشعانه از دروازه آن[39] و درخواست آمرزش گناهان با گفتن واژه‌اى چون «حِطَّة»[40] سخن گفته است و اين‌كه در اين صورت، گناهان آن‌ها را آمرزيده و افزون بر آن، «نيكوكاران» را پاداش بيش‌ترى خواهد داد; آن‌گاه از تغيير جمله‌اى[41] كه بايد در مقام توبه مى‌گفتند از سوى ستم‌گران آن قوم و دچار شدن آنان به عذاب آسمانى خبر مى‌دهد: «و‌اِذ قُلنَا ادخُلوا هـذِهِ القَريَةَ فَكُلوا مِنها حَيثُ شِئتُم رَغَدًا وادخُلوا البابَ سُجَّدًا و قولوا حِطَّةٌ نَغفِر لَكُم خَطـيـكُم و سَنَزيدُ المُحسِنين * فَبَدَّلَ الَّذينَ ظَـلَموا قَولاً غَيرَ الَّذى قيلَ لَهُم فَاَنزَلنا عَلَى الَّذينَ ظَـلَموا رِجزًا مِنَ السَّماءِ بِما كانوا يَفسُقون». (بقره/2، 58‌ـ‌59) در اين آيات، كسانى‌كه با اطاعت از خدا،[42] آن لفظ خاص را در مقام توبه گفته‌اند، نيكوكار، و تغيير آن لفظ، ظلم دانسته شده است; بنابراين افزون بر اين‌كه ظلم در برابر احسان آمده مى‌توان گفت كه در آيات ياد‌شده، بيش‌تر تعبّد و تسليم بى‌چون و چرا در برابر امر خدا مصداق احسان و فزونى پاداش در كنار آمرزش گناهان پيامد آن معرّفى شده است. هم‌چنين آن‌جا كه ابراهيم* به‌سبب اقدام به ذبح فرزند عزيز خويش از سر كمال تسليم در برابر خدا، جزو نيكوكاران ياد‌شده، تسليم* محض و بى‌چون و چراى خدا بودن، مصداق احسان خوانده شده است: «فَلَمّا اَسلَما و تَلَّهُ لِلجَبين * و نـدَينـهُ اَن يـاِبرهيم * قَد صَدَّقتَ الرُّءيا اِنّا كَذلِكَ نَجزِى المُحسِنين». (صافات/37، 103‌ـ‌105) از‌امورى چون اعلام سرفرازى در اين امتحان به ابراهيم(عليه السلام)، دادن قربانى براى ذبح به جاى اسماعيل* و نجات او از مرگ، ماندگار كردن نام ابراهيم(عليه السلام) ميان آيندگان و سلام خداوند به او به‌صورت پاداش چنين كار نيكى ياد‌شده است (صافات/37، 104‌ـ‌110).
دوبار تصريح به چگونگى پاداش نيكوكاران و نيز تعدّد و نوع پاداش‌هاى ياد‌شده نشان مى‌دهد كه تسليم محض خدا بودن، از عالى‌ترين مراتب احسان و داراى ارزش و منزلت بسيار والايى نزد خداوند است.
در آياتى از قرآن و به دنبال گزارش از جنگيدن شمار بسيارى از مردان الهى، همراه پيامبران خويش با دشمنان خدا[43] و عدم سستى و ناتوانى و نيز تسليم‌ناپذيرى و پايدارى آن‌ها در برابر سختى‌ها و مصائب اين راه (آل‌عمران/3، 146)، آنان «نيكوكار» خوانده شده‌اند; چرا كه در وضعيّت دشوار ياد‌شده در اعتراف به گناه* و ابراز ناتوانى خويش، سخنى جز درخواست از خداوند مبنى بر آمرزش گناهان و گزافه كارى‌ها، پايدارى در راه خدا و پيروزى بر كافران بر زبان جارى نكرده‌اند: «و‌ما‌كانَ قَولَهُم اِلاّ اَن قالوا رَبَّنَا اغفِر لَنا ذُنوبَنا و اِسرَافَنا فى اَمرِنا و ثَبِّت اَقدامَنا وانصُرنا عَلَى القَومِ الكـفِرين * فَـاتـهُمُ اللّهُ ثَوابَ الدُّنيا و حُسنَ ثَوابِ الأخِرَةِ واللّهُ يُحِبُّ المُحسِنين». (آل‌عمران/3، 147‌ـ‌148) اين آيات با معرّفى امور ياد‌شده به‌صورت كارهاى نيك، بر آن است كه الگوى درست نگرش به حوادث، هنگام شكست و ناكامى در مبارزه با دشمنان خدا را ارائه كند تا مؤمنان از يك سو بدون نگاه نادرست به زمينه‌هاى ناملايمات ياد‌شده، ريشه آن را عمل‌كرد ناصواب خويش دانسته، از خدا، به‌سبب آن، آمرزش بطلبند و از سوى ديگر، بدون نااميد شدن، با تصحيح رفتار خويش و استعانت از خدا، در راه خدا و دين او پايدارى كنند.
خداوند پاداش دنيايى (پيروزى بر دشمن و غنايم جنگى)[44] و ثواب* نيك آخرت (بهشت و نعمت‌هاى آن، مغفرت)[45] را نتيجه كارهاى نيك ياد‌شده دانسته و از نشانه محبّت خود به «نيكوكاران» خبر داده است.

ب. ارتباط انسان با دين و پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله):

حوزه ديگرى است كه احسان به‌معناى انجام‌دادن كار نيك، در آن به‌كار رفته و امورى چون تبليغ باورها و ارزش‌هاى توحيدى، دفاع از آن در برابر دشمنان و تحمّل انواع فشارها و اذيّت‌ها، از مصاديق آن شمرده شده است. در اين حوزه نيز آيات، قلمرو احسان را افزون بر رفتار، به محدوده عواطف و گفتار هم كشانده و بر آن است تا با معرّفى الگوهاى نيك، راه‌كارهاى مطلوب روانى، فرهنگى، اجتماعى و نظامى را براى گسترش فرهنگ دينى و صيانت از آن ارائه كند. در اين معنا، الياس* پيامبر(عليه السلام) به‌سبب فراخوان قوم خود به پرهيزكارى، پرهيز از بت‌پرستى و پرستش خدايى كه احسن الخالقين و پروردگار آن قوم و نياكان نخستينشان است، نيكوكار خوانده شده: «اِذ قالَ لِقَومِهِ اَلا تَتَّقون * اَتَدعونَ بَعلاً و تَذَرونَ اَحسَنَ الخــلِقين * اَللّهَ رَبَّكُم و رَبَّ ءابائِكُمُ الاَوَّلين ... و تَرَكنا عَلَيهِ فِى الأخِرين * سَلـمٌ عَلى اِلياسين * اِنّا كَذلِكَ نَجزِى المُحسِنين». (صافات/37، 124‌ـ‌126 و 129‌ـ‌131) ماندگارى نام نيك الياس ميان آيندگان و سلام خدا بر او، پاداش كارهاى نيك وى خوانده شده است. آيه‌131 نشان مى‌دهد كه خداوند، پاداش ياد‌شده را به هر شخص ديگرى كه مردم را به باورها و ارزش‌هاى توحيدى دعوت و از كفر و شرك پرهيز دهد، ارزانى مى‌كند. در آيه‌120 توبه/9 كسانى‌كه رسول‌خدا(صلى الله عليه وآله) را در جهاد با دشمنان يارى كرده، انواع سختى‌ها و ناملايمات اين راه را به جان مى‌خرند، نيكوكار خوانده شده‌اند: «ما كانَ لاَِهلِ المَدينَةِ و مَن حَولَهُم مِنَ الاَعرابِ اَن يَتَخَلَّفوا عَن رَسولِ اللّهِ و لايَرغَبوا بِاَنفُسِهِم عَن نَفسِهِ ذلِكَ بِاَنَّهُم لايُصيبُهُم ظَمَأٌ و لا نَصَبٌ و‌لا‌مَخمَصَةٌ فى سَبيلِ اللّهِ و لايَطَـونَ مَوطِئـًا يَغيظُ الكُفّارَ و لايَنالونَ مِن عَدُوّ نَيلاً اِلاّ كُتِبَ لَهُم بِهِ عَمَلٌ صــلِحٌ اِنَّ اللّهَ لايُضيعُ اَجرَ المُحسِنين». عمل صالح خواندن كارهاى ياد‌شده در مقام بيان پاداش عاملان آن و در ادامه، سخن‌گفتن از تباه ساختن پاداش نيكوكاران، نشان مى‌دهد كه عمل* صالح و احسان، در اين‌جا به يك معنا هستند; حتّى افراد ضعيف و بيمار كه افزون بر ناتوانى، چيزى براى هزينه كردن در راه جهاد ندارند، در‌صورتى كه خيرخواه خدا و رسول بوده و از آن‌چه در توان دارند، مضايقه نكنند، نيكوكار خوانده شده‌اند: «لَيسَ عَلَى الضُّعَفاءِ و‌لا‌عَلَى المَرضى و لا عَلَى الَّذينَ لايَجِدونَ ما‌يُنفِقونَ حَرَجٌ اِذا نَصَحوا لِلّهِ و رَسولِهِ ما عَلَى المُحسِنينَ مِن سَبيل‌...» (توبه/9،91)، و سرانجام اين‌كه در سوره عنكبوت/29، 69، مطلق جهاد* و تلاش براى خدا، اعمّ از جهاد نظامى، فرهنگى، جهاد با نفس و‌...‌،[46] كار نيك معرّفى شده است: «والَّذينَ جـهَدوا فينا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنا و اِنَّ اللّهَ لَمَعَ المُحسِنين». تعبير «فينا» مى‌رساند كه جهاد و تلاش ياد‌شده در‌صورتى كه فقط براى خدا باشد، كار نيك بوده و هدايت به راه خدا و نيز «انواع عنايت‌هاى الهى»[47] را در پى خواهد داشت. «پايدارى در راه دين» و «تحمّل انواع آزار و اذيّت‌هاى روحى و جسمى دشمنان»، مصداق ديگرى از كار نيك در اين حوزه است: «واصبِر و ما صَبرُكَ اِلاّ بِاللّهِ و لاتَحزَن عَلَيهِم و لاتَكُ فى ضَيق مِمّا يَمكُرون * اِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوا والَّذينَ هُم مُحسِنون». (نحل/16، 127‌ـ‌128; هود/11، 115) نام بردن از پيامبرانى چون نوح*(عليه السلام)، ابراهيم(عليه السلام)، موسى*(عليه السلام) و هارون*(عليه السلام)در شمار نيكوكارانى برجسته، در كنار توجّه به شخصيّت فكرى و رفتارى آن‌ها در قرآن نشان مى‌دهد كه همه موارد ياد‌شده بهويژه دعوت به باورها و ارزش‌هاى توحيدى و مبارزه با كفر و شرك با شيوه‌هاى گوناگون، از مصاديق برجسته و مراتب عالى احسان درباره دين است. (صافات/37، 75‌ـ‌80، 114‌ـ‌121 و 130‌ـ‌131)

ج. ارتباط با ديگران:

حوزه ديگرى است كه احسان به‌معناى انجام دادن كار نيك، در آن به‌كار رفته و قرآن با شناساندن پاره‌اى از مصاديق، مؤمنان را به انجام آن ترغيب كرده است. سفارش به رفتار نيك با همسر به‌ويژه زنان، در اين حوزه بيش‌تر به چشم مى‌خورد. پرهيز مرد از آزار و اذيّت همسر خويش با استفاده از حقّ رجوع در‌طلاق* از اين موارد است: «الطَّـلـقُ مَرَّتانِ فَاِمسَاكٌ بِمَعروف اَو تَسريحٌ بِاِحسـن». (بقره/2،229) براساس گزارش مفسّران برخى مردان بنا به رسم جاهليّت*، بارها همسر خويش را طلاق و هر بار با رجوع پيش از انقضاى عدّه، وى را محروم از پاره‌اى حقوق، در بلاتكليفى قرار مى‌داده‌اند;[48] ازاين‌رو طلاق رجعى محدود به دو بار، و بر اساس ظاهر آيه، مردان موظّف شده‌اند كه در هر مرتبه، رجوع و به‌طور شايسته (بدون آزار همسر و با پرداخت نفقه و‌...)[49] همسر خود را نگه‌دارند يا با پرهيز از رجوع و در نتيجه انقضاى عدّه، او را رها سازند;[50] البتّه ديدگاه دوم براساس برخى احاديث، «تسريح به احسان» را به طلاق سوم براساس حكم الهى، تفسير كرده است كه باز، مصداق احسان خواهد بود.[51] در آيه‌128 نساء/4 نيز سازگارى و مصالحه مردان با همسر خويش و چشم‌پوشى از برخى حقوق خود براى رفع اختلاف و حفظ زندگى زناشويى[52]از مصاديق احسان خوانده شده است: «و‌اِنِ امرَاَةٌ خافَت مِن بَعلِها نُشوزًا اَو اِعراضـًا فَلا جُناحَ عَلَيهِما اَن يُصلِحا بَينَهُما صُلحـًا والصُّلحُ خَيرٌ و‌اُحضِرَتِ الاَنفُسُ الشُّحَّ واِن تُحسِنوا و تَتَّقوا فَاِنَّ اللّهَ كَانَ بِما تَعمَلونَ خَبيرا». احسان در اين آيه، بيش‌تر در پرهيز از حالت روانى حرص و آز مورد توجّه است كه زمينه صلح و سازش را از بين مى‌برد. دادن متاع و مالى در خور و به قدر توان هر‌كس، به زنانى كه پيش از آميزش و تعيين مهر، طلاق داده مى‌شوند، مصداقى از احسان مالى در حقّ زنان است كه در آيه‌236 بقره/2 بيان شده‌است: «لا جُناحَ عَلَيكُم اِن طَـلَّقتُمُ النِّساءَ ما‌لَم‌تَمَسّوهُنَّ اَو تَفرِضوا لَهُنَّ فَريضَةً و‌مَتِّعوهُنَّ عَلَى الموسِعِ قَدَرُهُ و عَلَى المُقتِرِ قَدَرُهُ مَتـعـًا بِالمَعروفِ حَقـًّا عَلَى المُحسِنين».
شمارى ديگر از جلوه‌هاى احسان در اين حوزه، با رويكرد غالب عاطفى، براى تلطيف روابط اجتماعى و تنش‌زدايى از آن مورد توجّه و تأكيد قرار گرفته‌اند. در آيات 133‌ـ‌134 آل‌عمران/3، پرهيزكاران با عنوان كسانى‌كه هنگام توان‌گرى و تنگ‌دستى انفاق كرده و هنگام عصبانيّت از دست ديگران، با فرو خوردن خشم خويش از خطاى مردم در مى‌گذرند، تعريف شده‌اند: «و‌سارِعوا اِلى مَغفِرَة مِن رَبِّكُم و جَنَّة عَرضُهَا السَّمـوتُ و‌الاَرضُ اُعِدَّت لِلمُتَّقين * اَلَّذينَ يُنفِقونَ فِى السَّرّاءِ والضَّرّاءِ والكـظِمينَ الغَيظَ والعافينَ عَنِ النّاسِ واللّهُ يُحِبُّ المُحسِنين».
تناسب آمرزش الهى و بهشتى به وسعت آسمان‌ها و زمين به‌صورت پاداش و نشانه محبّت خدا به نيكوكاران، با كارهاى نيك ياد‌شده به‌صورت بازتابى از مهر و شفقت انسان با ديگران، قابل توجّه است. در اين آيات، پرهيزكاران به نيكوكاران تعريف شده‌اند. عفو و گذشت با توجّه به تأثير سازنده‌اى كه در تأليف قلوب و تربيت نفوس دارد، حتّى با افراد غير خائن از اهل‌كتاب نيز سفارش و كار نيك خوانده شده است: «فَبِما نَقضِهِم ميثـقَهُم لَعَنّـهُم و‌... و‌لا‌تَزالُ تَطَّـلِعُ عَلى خائِنَة مِنهُم اِلاّ قَليلاً مِنهُم فَاعفُ عَنهُم واصفَح اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُحسِنين». (مائده/5، 13) در‌آيه‌78 يوسف/12، افراد كهن‌سال كه به‌سبب وضعيّت سنّى و روحى خاص، نيازمند رعايت و تأمين عاطفى بيش‌ترى هستند، مورد توجّه قرار گرفته و دل‌سوزى به آن‌ها با پرهيز از اقدامى كه ضربه عاطفى به دنبال دارد، كار نيك معرّفى شده است: «قالوا يـاَيُّهَا العَزيزُ اِنَّ لَهُ اَبـًا شَيخـًا كَبيرًا فَخُذ اَحَدَنا مَكانَهُ اِنّا نَركَ مِنَ المُحسِنين». تعبير «اِنّا نَركَ‌...» نشان مى‌دهد كه كار نيك ياد‌شده از مصاديق بديهى و شناخته شده احسان و در نتيجه مورد انتظار از افراد نيكوكار است. ايجاد توافق بين 2‌طرف درگيرى از مصاديق ديگرى است كه در برابر ديگران، احسان به‌شمار مى‌رود: «فَكَيفَ اِذا اَصـبَتهُم مُصيبَةٌ بِما قَدَّمَت اَيديهِم ثُمَّ جاءوكَ يَحلِفونَ بِاللّهِ اِن اَرَدنا اِلاّ اِحسـنـًا و تَوفيقـا». (نساء/4،62)
تخصيص بخشى از درآمد و دارايى به اقشار نيازمند جامعه، جلوه ديگرى از عواطف اجتماعى است كه اسلام با قرار دادن آن در حوزه كارهاى نيك، مؤمنان را بدان فرا مى‌خواند. پرداخت زكات (لقمان/31، 2‌ـ‌4)، و حقّ سائل و محروم (ذاريات/51، 19)، از اين جمله‌اند; چنان‌كه در جاى ديگر، مطلق صدقه*، احسان خوانده شده است: «و‌ءاتَينـهُ مِنَ الكُنوزِ... * وابتَغِ فيما ءاتـكَ اللّهُ الدّارَ الأخِرَةَ و لاتَنسَ نَصيبَكَ مِنَ الدُّنيا و اَحسِن كَما اَحسَنَ اللّهُ اِلَيكَ‌...». (قصص/28، 76‌ـ‌77) عدم مسامحه و رعايت بايسته‌ها و شايسته‌ها در پرداخت خون‌بها، مصداق ديگرى از احسان در حوزه روابط اجتماعى است: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا كُتِبَ عَلَيكُمُ القِصاصُ فِى القَتلَى ... فَمَن عُفِىَ لَهُ مِن اَخيهِ شَىءٌ فَاتِّباعٌ بِالمَعروفِ و اَداءٌ اِلَيهِ بِاِحسـن‌...». (بقره/2،178)
در شمار ديگرى از آيات، پاره‌اى از عناوين عام، احسان به‌معناى انجام دادن كار نيك، معرّفى شده‌اند كه اغلب بر مصاديق كارهاى نيكى كه ذكر آن رفت، قابل تطبيق است. عمل صالح (نساء/4، 124‌ـ‌125; لقمان/31، 22)، پرهيز از افساد* در روى زمين (اعراف/7، 56)، پرهيز از گناهان بزرگ و كارهاى زشت (نجم/53، 31‌ـ‌32; نحل/16‌ـ‌90) و نيز شكيبايى در برابر ناملايمات زندگى (يوسف/12، 15‌ـ‌22 و 90) از اين قبيل‌هستند.

2. احسان به‌معناى نيكى به ديگران:

احسان به اين معنا هر چند در مصاديق احسان به‌معناى انجام دادن كار نيك هم به چشم مى‌خورد، اما كاربرد متمايزى از آن دارد; زيرا از آن‌جا كه در پاره‌اى از مصاديقش، فوايد احسان، بيش از فرد نيكوكار، متوجّه افرادى است كه نيكى به آن‌ها به‌سبب وضع خاصّى كه دارند، سفارش شده است و در مواردى نيز هيچ منفعتى براى نيكى‌كننده نداشته و نيازى از وى تأمين نمى‌كند. اين معنا در ارتباط خدا با انسان، انسان با ديگران و خود به چشم مى‌خورد.

الف. نيكى خدا به بندگان:

قرآن براى نيكى خدا به بندگانش، افزون بر دنيا و در زمينه نيازهاى روانى و مادّى، در آخرت نيز مصاديقى را آورده است. در آيه‌100 يوسف/12 حضرت يوسف(عليه السلام)خداوند را عامل رهايى خويش از زندان و آورنده خانواده‌اش از باديه به مصر معرّفى كرده، آن را نيكى خدا به خود مى‌خواند: «...‌و‌قالَ يـاَبَتِ هـذا تَأويلُ رُءيـىَ مِن قَبلُ قَد جَعَلَها رَبّى حَقـًّا و قَد اَحسَنَ بى اِذ اَخرَجَنى مِنَ السِّجنِ و جاءَ بِكُم مِنَ البَدوِ مِن بَعدِ اَن نَزَغَ الشَّيطـنُ بَينى و بَينَ اِخوَتى اِنَّ رَبّى لَطيفٌ لِما يَشاءُ اِنَّهُ هُوَ العَليمُ الحَكيم». (يوسف/12، 100) آمدن خاندان يعقوب، به‌سبب جاى‌گزينى زندگى در مصر به جاى باديه‌نشينى، رهايى آنان از خشك‌سالى و نيز قحطى به دنبال مرگ احشام، هم‌چنين پايان دادن به جدايى يوسف(عليه السلام) و خانواده‌اش، نيكى خدا به وى خوانده شده است.[53]
گاهى ثروت و دارايى نيز مصداق نيكى خدا به انسان دانسته شده است. قرآن در كنار گزارش از گنج شايان قارون* (قصص/28، 76)، آن را از زبان بنى‌اسرائيل، احسان خدا به وى مى‌خواند: «...‌و‌اَحسِن كَما اَحسَنَ اللّهُ اِلَيكَ‌...» (قصص/28،77). در‌سوره الرحمن، ضمن بيان شمارى از نعمت‌هاى بهشتى براى خداترسان: (الرحمن/55، 46‌ـ‌58)، از اين‌كه پاداش نيكى جز نيكى چيز ديگرى نيست، سخن گفته شده است: «هَل جَزاءُ الاِحسـنِ اِلاَّ الاِحسـن». (الرحمن/55،60) بنابر ظاهر آيه و نيز قرينه آيات پيشين، نعمت*هاى ياد‌شده، مصداق نيكى خداوند است كه به‌صورت پاداش كارهاى نيك خداترسان در دنيا، براى آنان مهيّا شده است. ساختار پرسشى آيه، بديهى بودن قاعده نيكى در برابر نيكى و اطلاق آيه، كلّى بودن آن را حتّى درباره كافران نيز مى‌رساند.[54] هم‌چنين در آيه‌11 طلاق/65 رزق بهشت* و جاودانگى در آن، مصداق ديگرى از احسان خدا به كسانى ياد‌شده است كه اهل ايمان و عمل صالح هستند: «...‌و‌مَن يُؤمِن بِاللّهِ و يَعمَل صــلِحـًا يُدخِلهُ جَنّـت تَجرى مِن تَحتِهَا الاَنهـرُ خــلِدينَ فيها اَبَدًا قَد اَحسَنَ اللّهُ لَهُ‌رِزقـا» .

ب. نيكى كردن انسان به ديگران:

در پاره‌اى از آيات، نيكى در عواطف، گفتار و رفتار به افراد خاصّى از جامعه كه توجّه بيش‌ترى را مى‌طلبند، همراه با تأكيد بيش‌تر به برخى از آن‌ها به چشم مى‌خورد. در اين ميان، نيكى به پدر* و مادر به‌سبب اين‌كه دست كم بيش از ده بار و به‌طور معمول پس از توحيد به آن سفارش شده است (بقره/2،83; نساء/4، 36; انعام/6، 151 و‌...) (=>‌برّ)، جاى‌گاه ويژه‌اى دارد. در آيات 23‌ـ‌24 اسراء/17، بر روا نداشتن كم‌ترين اهانت به پدر و مادر،[55] گفتار نرم، نيكو و سنجيده، نهايت فروتنى از سر مهر و شفقت (و‌نه از سر ناچارى)، طلب آمرزش و رحمت الهى و نيز كمك مالى به‌صورت مصاديق نيكى به پدر و مادر به‌ويژه در اوان پيرى، تأكيد شده است: «و‌قَضى رَبُّكَ اَلاّ تَعبُدوا اِلاّ اِيّاهُ و بِالولِدَينِ اِحسـنـًا اِمّا يَبلُغَنَّ عِندَكَ الكِبَرَ اَحَدُهُما اَو كِلاهُما فَلاتَقُل لَهُما اُفّ و لاتَنهَرهُما و قُل لَهُما قَولاً كَريمـا * واخفِض لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحمَةِ و قُل رَبِّ ارحَمهُما كَما رَبَّيانى صَغيرا». از «فَلاتَقُل لَهُما اُفّ» به بعد، چنان‌كه پاره‌اى مفسّران نيز گفته‌اند، تفسير و تبيين احسان است.[56] (نيز: نساء/4، 36) در آيه‌15 احقاف/46 بر رنج‌هاى مادر در دوران باردارى، زايمان، شيردهى و كودكى فرزند به‌صورت عاملى كه نيكى به وى را مى‌طلبد، تصريح شده است: «و‌وصَّينَا الاِنسـنَ بِولِدَيهِ اِحسـنـًا حَمَلَتهُ اُمُّهُ كُرهـًا و وضَعَتهُ كُرهـًا و حَملُهُ و فِصــلُهُ ثَلـثونَ شَهرًا حَتّى اِذا بَلَغَ اَشُدَّهُ‌...». اين آيه مى‌رساند كه بايد به مادر بيش از پدر نيكى كرد. در آياتى كه به نيكى به پدر و مادر سفارش شده، از پاداش آن و نيز نيكوكار بودن فرزند به‌سبب آن، سخنى نيامده است و اين مى‌تواند بدين سبب باشد كه احسان ياد‌شده در برابر زحمات و رنج‌هاى پدر و مادر است و نبايد انتظار پاداش و ستايش داشت. فروتنى و كمك مالى به خويشان، يتيمان*، بيچارگان، همسايگانِ* دور و نزديك، دوستِ هم‌نشين، در راه ماندگان، بردگان و پرهيز از خودپسندى، فخرفروشى و بخلورزى با آن‌ها از مصاديق ديگر نيكى به ديگران است: «و‌بِالولِدَينِ اِحسـنـًا و بِذِى القُربى واليَتـمى والمَسـكينِ والجارِ ذِى‌القُربى والجارِ الجُنُبِ والصّاحِبِ بِالجَنـبِ و ابنِ السَّبيلِ و ما مَلَكَت اَيمـنُكُم اِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ مَن كانَ مُختالاً فَخورا * اَلَّذينَ يَبخَلونَ‌...» (نساء/4، 36‌ـ‌37)، نيز: بقره/2، 83‌. روشن است كه نوع و اهمّيّت نيكى به هر يك از گروه‌هاى ياد‌شده در مقايسه با ديگرى متفاوت‌است.

ج. نيكى كردن انسان به خود:

از منظر قرآن، انسان پاداش و كيفر و ديگر پيامدهاى عقايد، عواطف، گفتار و رفتارهاى خوب و بد خويش را در دنيا و آخرت مى‌بيند (براى نمونه: نجم/53، 31; بيّنه/98، 6‌ـ‌8‌; زلزله/99، 7‌ـ‌8); ازاين‌رو، انجام هرگونه كار نيك از سوى انسان را نيكى به خود او مى‌خواند: «اِن اَحسَنتُم اَحسَنتُم لاَِنفُسِكُم‌...» (اسراء/17، 7); بنابراين، انجام كارهاى نيك ياد‌شده، مصداق نيكى انسان به خود نيز به‌شمار مى‌رود.

3. احسان به‌معناى انجام دادن شايسته كارى در شكل كامل آن:

قرآن، اين معنا را كه متناسب با هر موردى، متفاوت است، بيش‌تر به‌صورت يكى از صفات فعل الهى، به‌كار برده است. در آيه‌7 سجده/32 آفرينش همه مخلوقات: «اَلَّذى اَحسَنَ كُلَّ شَىء خَلَقَهُ‌...» ، و در آيه‌64 غافر/40، و 3 تغابن/64، آفرينش انسان، نيكو و در كامل‌ترين شكل آن معرّفى شده است: «...‌و‌صَوَّرَكُم فَاَحسَنَ صُوَرَكُم‌...» نيز: تين/95، 4.‌در مواردى هم كه از خدا با وصف «اَحسَنُ الخــلِقين» ياد مى‌شود، همين معنا مقصود است: (مؤمنون/23، 14; صافات/37، 125). درباره «خلقت احسن» هر چند مفسّران وجوهى متفاوت و در عين حال قابل جمع ذكر كرده‌اند،[57] مقصود از آن را چنان‌كه برخى مفسّران نيز تصريح دارند،[58] خود قرآن دست كم درباره انسان* بيان كرده است; «و‌لَقَد خَلَقنَا الاِنسـنَ مِن سُلــلَة مِن طين * ثُمَّ جَعَلنـهُ نُطفَةً فى قَرار مَكين * ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً فَخَلَقنَا المُضغَةَ عِظـمـًا فَكَسَونَا العِظـمَ لَحمـًا ثُمَّ اَنشَأنـهُ خَلقـًا ءاخَرَ فَتَبارَكَ اللّهُ اَحسَنُ الخــلِقين». (مؤمنون/23، 12‌ـ‌14) در اين آيه، ستايش خداوند با آوردن، «فاء» تفريع و پس از بيان مراحل گوناگون آفرينش انسان نشان مى‌دهد كه آفرينش به‌گونه‌اى كه در آيه آمده، وجه «خلقت احسن» انسان و «احسن الخالقين» بودن خداوند است. شأن نزولى كه درباره آيه‌93 انعام/6، گزارش شده، مؤيّد اين معنا است.[59] در آيه‌23 يوسف/12 نيز احسان به‌معناى انجام دادن شايسته و به نحو احسن يك كار، به خدا نسبت داده شده است: «و‌قالَت هَيتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللّهِ اِنَّهُ رَبّى اَحسَنَ مَثواىَ اِنَّهُ لايُفلِحُ الظّــلِمون». در اين آيه، يوسف(عليه السلام)ناز و نعمتى را كه در خانه عزيز مصر داشت، جاى‌گاه نيكو و گرامى داشتى مى‌خواند كه خداوند به وى ارزانى كرده است. برخلاف آن‌چه بيش‌تر مفسّران[60] گفته‌اند، قراين جدّى نشان مى‌دهد كه مقصود از «ربّى» نمى‌تواند عزيز مصر باشد;[61] البتّه در هر دو صورت، احسان به يك معنا خواهد بود.
احسان به‌معناى انجام دادن نيكوى يك كار، فقط در يك مورد، آن هم درباره ايمان و عمل صالح به انسان نسبت داده شده است: «اِنَّ الَّذينَ ءامَنوا و عَمِلوا الصّــلِحـتِ اِنّا لانُضيعُ اَجرَ مَن اَحسَنَ‌عَمَلا» (كهف/18،30).
اين نكته مى‌تواند ازاين‌رو باشد كه انسان به‌سبب فقدان احاطه علمى به جوانب گوناگون يك رفتار از‌جمله پى‌آمدهاى دنيايى و آخرتى آن نمى‌تواند بدون هدايت الهى، نيك يا بد بودن آن‌را تشخيص، و در نتيجه، در كامل‌ترين و شايسته‌ترين شكل، انجامش دهد. (هود/11، 7; فصلت/41، 33).

منابع

احكام‌القرآن، جصاص; احياء علوم الدين; ارشادالعقل السليم الى مزايا القرآن الكريم، ابى‌السعود; اسباب نزول، واحدى; الاقتصاد الهادى الى طريق الرشاد; اقرب الموارد فى فصح العربية والشوارد; الانتصار; بصائر ذوى التمييز فى لطائف الكتاب العزيز; تاج‌العروس من جواهر القاموس; التبيان فى تفسيرالقرآن; التحقيق فى كلمات القرآن; ترتيب كتاب‌العين; تفسير القرآن العظيم، ابن‌كثير; تفسير العياشى; التفسيرالكبير; تمهيد القواعد; جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; جامع السعادات; جمهرة‌اللغه; جواهرالكلام فى شرح شرايع الاسلام; الدروس الشرعيه; الدرالمنثور فى‌التفسير بالمأثور; روح‌المعانى فى تفسيرالقرآن العظيم; زادالمسير فى علم التفسير; شرائع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام; شرح‌الاسماء او شرح دعاءالجوشن الكبير; شرح فصوص‌الحكم; شعب‌الايمان; الصحاح تاج‌اللغة و صحاح‌العربيه; صحيح‌البخارى; صحيح مسلم با شرح سنوسى; العناوين الفقهيه; فقه‌القرآن، راوندى; القاموس المحيط; القواعدالفقهيه; الكشاف; كشف المراد فى شرح تجريدالاعتقاد; كليات سعدى; لسان‌العرب; لغت‌نامه; المبسوط، سرخسى; المبسوط فى فقه الاماميه، طوسى; مجمع‌البيان فى تفسير القرآن; المحاسن; مصباح‌الانس; المصباح المنير; معجم‌الفروق اللغويه; معجم مقاييس اللغه; مفاهيم دينى و اخلاقى در قرآن; المغنى والشرح‌الكبير; مفردات الفاظ قرآن; من لايحضره الفقيه; شرح المواقف، الايجى; موسوعة اخلاق القرآن; الموسوعة الفقهية الميسره; الميزان فى تفسير القرآن.
على اسدى




[1]. ترتيب‌العين، ص‌180; مقاييس‌اللغه، ج‌2، ص‌58; التحقيق، ج‌2، ص‌221‌ـ‌222، «حسن».
[2]. جمهرة اللغه، ج‌1، ص‌535; مقاييس اللغه، ج‌2، ص‌58; الصحاح، ج‌5، ص‌2099، «حسن».
[3]. القاموس المحيط، ج‌2، ص‌1563; تاج العروس، ج‌18، ص‌140; اقرب الموارد، ج‌1، ص‌649، «حسن».
[4]. مفردات، ص‌236‌ـ‌237; لسان‌العرب، ج‌3، ص‌178‌ـ‌179; التحقيق، ج‌2، ص‌221‌ـ‌222، «حسن».
[5]. مفردات، ص236; بصائر ذوى التمييز، ج2، ص‌67‌; مفاهيم اخلاقى، ص‌278‌ـ‌280.
[6]. مقاييس اللغه، ج‌2، ص‌58; القاموس المحيط، ج‌2، ص‌1564; لسان‌العرب، ج‌3، ص‌179، «حسن».
[7]. الصحاح، ج‌5، ص‌2099; لسان‌العرب، ج‌3، ص‌178‌ـ‌179; المصباح المنير، ص‌136.
[8]. مفردات، ص‌114، 236 و 815‌; الفروق اللغويه، ص‌23 و 548.
[9]. التبيان، ج‌3، ص‌14; الميزان، ج‌20، ص‌124 و 202.
[10]. لغت‌نامه، ج‌1، ص‌926.
[11]. المحاسن، ج‌1، ص‌255; الكافى، ج‌2، ص‌107، 157 و 432 و ج‌5، ص‌511 و ج‌8، ص‌11; من‌لا‌يحضره الفقيه، ج‌3، ص‌165، 272‌ـ‌273.
[12]. مسند احمد، ج‌1، ص‌46 و ج‌5، ص‌103; صحيح‌البخارى، ج‌1، ص‌22; صحيح مسلم، ج‌3، ص‌34 و ج‌6‌، ص‌72.
[13]. الانتصار، ص‌443; المبسوط، ج‌7، ص‌56 و ج‌20، ص‌166; المغنى، ج‌8، ص‌48 و 233.
[14]. شعب‌الايمان، ج‌7، ص‌501; احياء علوم‌الدين، ج‌2، ص‌793‌ـ‌799 و ج‌3، ص‌182‌ـ‌184; جامع‌السعادات، ج‌3، ص‌73.
[15]. شرح فصوص‌الحكم، ص‌615; مصباح‌الانس، ص‌22‌ـ‌23; تمهيد‌القواعد، ص‌136‌ـ‌137 و 145‌ـ‌146.
[16]. الاقتصاد الهادى، ص‌48 و 121‌ـ‌123; كشف‌المراد، ص‌418‌ـ‌419 و 460; شرح المواقف الايجى، ص‌203 و 306.
[17]. كليات، ص‌241‌ـ‌264; ر.ك: مثنوى مولوى; ديوان پروين اعتصامى.
[18]. تفسير عياشى، ج‌2، ص‌267 و ج‌1، ص‌146; مجمع‌البيان، ج‌6، ص‌631‌ـ‌632; الميزان، ج‌13، ص‌98.
[19]. الكشاف، ج‌2، ص‌658‌ـ‌660‌; احكام‌القرآن، ج‌3، ص‌291، 511 و 516; الدرالمنثور، ج‌1، ص‌174 و 501.
[20]. جامع‌البيان، مج‌5، ج‌5، ص‌419; مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌516; تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌279.
[21]. التبيان، ج‌2، ص‌153 و ج‌4، ص‌426 و ج‌6‌، ص‌189.
[22]. مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌248.
[23]. الميزان، ج‌4، ص‌20 و ج‌12، ص‌332.
[24]. تفسيرابى‌السعود، ج1، ص147‌ـ‌148; روح‌المعانى، مج9، ج‌16، ص48.
[25]. المبسوط سرخسى، ج5، ص46‌ـ‌47 و 190‌ـ‌201; المغنى، ج‌7، ص‌433، ج‌8‌، ص‌48 و ج‌10، ص‌460.
[26]. شرايع الاسلام، ج‌2، ص‌20; الدروس، ج‌3، ص‌181; جواهرالكلام، ج‌20، ص‌291 و ج‌21، ص‌24 و 180.
[27]. العناوين الفقهيه، ج‌2، ص‌473; الموسوعة الفقهيه، ج‌1، ص‌323‌ـ‌327; القواعد الفقهيه، ج‌2، ص‌251‌ـ‌279.
[28]. شعب الايمان، ج7، ص501; احياء علوم‌الدين، ج2، ص793‌ـ‌799; موسوعة اخلاق القرآن، ج‌1، ص‌43‌ـ‌53.
[29]. شرح فصوص الحكم، ص‌615; مصباح‌الانس، ص‌22‌ـ‌23 و 55; تمهيد القواعد، ج‌1، ص‌151‌ـ‌154 و 160‌ـ‌162.
[30]. التبيان، ج‌1، ص‌267; مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌515.
[31]. جامع‌البيان، مج‌8‌، ج‌14، ص‌214; مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌586; موسوعة اخلاق القرآن، ج‌1، ص‌43.
[32]. مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌587; تفسير قرطبى، ج‌10، ص‌110; تفسير ابن‌كثير، ج‌2، ص‌604‌ـ‌605‌.
[33]. فقه القرآن، ج‌1، ص‌213; شرح الاسماء، ج‌1، ص‌314; الميزان، ج‌1، ص‌95.
[34]. الميزان، ج‌1، ص‌258.
[35]. جامع‌البيان، مج‌5، ج‌7، ص‌9; التبيان، ج‌4، ص‌4‌ـ‌5; الميزان، ج3، ص‌205.
[36]. جامع‌البيان، مج‌5، ج‌7، ص‌11; مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌363; الميزان، ج‌6‌، ص‌82‌.
[37]. التبيان، ج‌4، ص‌4; مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌362.
[38]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌426; التبيان، ج‌1، ص‌262; مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌247.
[39]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌427; مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌247.
[40]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌428; التبيان، ج‌1، ص‌263; مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌247.
[41]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌432; مجمع‌البيان، ج‌1، 248.
[42]. جامع‌البيان، مج‌6‌، ج‌9، ص‌121; التبيان، ج‌1، ص‌266.
[43]. مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌854‌ـ‌855‌; الميزان، ج‌4، ص‌41; زادالمسير; ج‌1، ص‌472.
[44]. جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌162; التبيان، ج‌3، ص‌13; مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌855‌.
[45]. همان.
[46]. مجمع‌البيان، ج‌8‌، ص‌458; تفسير قرطبى، ج‌13، ص‌242; الميزان، ج‌14، ص‌411.
[47]. التبيان، ج‌8‌، ص‌226; مجمع‌البيان، ج‌8‌، ص‌458; الميزان، ج‌16، ص‌152.
[48]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌618‌; مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌578; تفسير ابن‌كثير، ج‌1، ص‌279.
[49]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌619‌; تفسير عياشى، ج‌1، ص‌117; مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌578.
[50]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌619‌; مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌578; الميزان، ج‌2، ص‌233.
[51]. جامع‌البيان، مج‌2، ج‌2، ص‌621‌; تفسير عياشى، ج‌1، ص‌116‌ـ‌117; التبيان، ج‌2، ص‌248.
[52]. جامع‌البيان، مج‌4، ج‌5، ص‌412‌ـ‌419; مجمع‌البيان، ج‌5، ص‌184; الميزان، ج‌5، ص‌100.
[53]. مجمع‌البيان، ج‌5، ص‌406; الميزان، ج‌11، ص‌247.
[54]. مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌261; التفسير الكبير، ج‌30، ص‌377‌ـ‌378; الميزان، ج‌1، ص‌386 و ج‌19، ص‌113.
[55]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌550; مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌630‌ـ‌631‌; الميزان، ج‌13، ص‌98.
[56]. جامع‌البيان، مج‌1، ج‌1، ص‌550; احكام‌القرآن، ج‌3، ص291.
[57]. جامع‌البيان، مج3، ج3، ص307‌ـ‌308; مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌448، 620، 683 و 775‌ـ‌776; زادالمسير، ج‌8‌، ص‌281.
[58]. تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌251‌ـ‌252.
[59]. اسباب‌النزول، ص‌148; تفسير قرطبى، ج‌7، ص‌27‌ـ‌28; تفسير ابن‌كثير، ج‌3، ص‌251‌ـ‌252.
[60]. جامع‌البيان، مج‌7، ج‌12، ص‌238; مجمع‌البيان، ج‌5، ص341; تفسير قرطبى، ج‌9، ص‌109.
[61]. الميزان، ج 11، ص‌125.

 

شنبه 1 مهر 1391  11:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها