0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تعريف دين

تعريف دين

دكتر احمد بهشتى

در لغتنامه دهخدا با استفاده از دايرة المعارف اسلامى آمده است كه واژه دين يا از اصل آرامى يا عربى خالص يا فارسى است. در صورتى كه از اصل آرامى گرفته شده باشد، به معناى حساب است و در صورتى كه عربى خالص باشد، به معناى عادت واستعمال است و در صورتى كه از ريشه فارسى باشد، به معناى رياضت است.
پس از بحث درباره اين كه واژه دين آرامى يا عربى يا فارسى است و هر كدام باشد، معناى خاصى دارد، به ذكر معناى اصطلاحى مى‏پردازد و مى‏گويد:
مجموعه عقايد موروث مقبول در باب رابطه انسان به مبدء كه جنبه اجتماعى هم دارد; به خصوص كه در حوادث تاريخى هم مؤثر بوده است.
طبق معناى اخير مى‏توان به ملاحظاتى براى دين تقسيماتى آورد. مثلا مى‏گوييم: اديان گذشته و اديان موجود يا مى‏گوييم اديان الهى كه توسط پيامبران به مردم ابلاغ شده و اديان غير الهى كه ساخته ذهن افرادى ديگر است. يعنى افرادى كه از سوى خداوند مبعوث نبوده و بر مسند مقدس پيامبرى تكيه نداشته‏اند.
در اصطلاح مسلمانان مجموعه كارهايى است كه انجام آنها موجب قرب به خداست و اين همان معنايى است كه شاعر درباره آن مى‏گويد:
مرا پور از دين ملكى است در دل
كه آن هرگز نخواهد گشت ويران
به گيتى روى زى دين كردم ايراك
مرا بى دين جهان چه بود؟زندان
به اين معنى، معاد ملت و مذهب هم هست. چنان كه قرآن كريم مى‏گويد: «ملة ابراهيم حنيفا» (بقره/135) كه به معناى دين حنيف يا دين فطرت است. ديگرى مى‏گويد:
همه ديانت و دين جوى و نيك رايى كن
كه سوى خلد برين باشدت گذرنامه
در كتاب كشاف اصطلاحات الفنون مى‏گويد:
دين را هم نسبت‏به خدا مى‏دهند و هم به پيغمبر. وصفى است الهى كه صاحبان خرد را به اختيار خود به سوى رستگارى سوق مى‏دهد.

ملاحظات و استدراكات

1. در اين كه دين مجموعه‏اى از عقايد موروث مقبول در باب رابطه انسان با مبدء است، جاى تامل است.دين تنها مجموعه‏اى از عقايد نيست; بلكه هم عقايد است و هم احكام. هم «هست‏» و «نيست‏» است و هم «بايد» و «نبايد». هم «نظر» است و هم «عمل‏».
در بخش عقايد دينى هم بايد توجه داشت كه ملاك مقبول بودن آنها، موروث بودن آنها نيست. بلكه ملاك، معقول بودن آنهاست. البته هر معقولى موروث است. چنان كه بسيارى از قوانين علمى و فلسفى را بشر از نياكان خود به ارث برده و خود نيز سعى كرده كه با به كارگيرى قوه تعقل، كيفيت و كميت آنها را بالا ببرد. حتى عقايدى كه احيانا به حكم تعبد پذيرفته مى‏شود، زيربناى عقلى دارد. چرا كه بشر تا به حكم عقل، آورنده آن را مخبرصادق نداند، هرگز به خود اجازه نمى‏دهد كه سر تسليم و تعبد فرود آرد. به هر حال، هر نسلى معقولات خود را براى نسل بعدى به ارث مى‏گذارد ونسل بعدى نيز همين ميراث را با اضافات و اصلاحات، به نسل بعدى مى‏سپارد.
در باب اعتقادات تعبدى، شيخ الرئيس كه يكى از سلاطين واجب الاطاعه (1) كشور پهناور تعقل است، مسائل مربوط به معاد را دو قسم كرده: يكى آنهايى كه منقول از شرع است و راهى به اثبات آنها جز تصديق بهترين پيامبران نيست و ديگرى آنهايى كه از راه عقل و قياس برهانى اثبات مى‏شود و نبوت نيز آنها را تصديق مى‏كند.
قسم اول عبارت است از آنچه در روز قيامت‏به بدن مى‏رسد; يعنى خيرات و شرور بدنى كه آقا و مولاى ما حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آنها را شرح و بسط داده و حال سعادت و شقاوت جسمانى را آشكار كرده است.
و قسم دوم سعادت و شقاوت روحانى است. گو اين كه اوهام از تصور آنها قاصر است. (2)
درست است كه هر مقعولى به معنايى كه گفتيم موروث است، اما هر موروثى معقول نيست. وگرنه بشر بايد تمام آداب و سنن و عقايد گذشتگان را دربست‏بپذيرد. حال آن كه مى‏بينيم يكى از كارهاى مهم پيامبران، مبارزه با مواريث غير معقول بوده است.
عذر بت پرستان در مقابله با دعوت توحيد اين بود كه ما نمى‏توانيم از راه و رسم نياكان خود دست‏برداريم و قرآن كريم به آنها فرمود:
«او لو كان آبائهم لا يعقلون شيئا و لايهتدون‏» (بقره/165).
آيا اگر چه نياكانشان چيزى تعقل نمى‏كردند و به راه راست هدايت نمى‏شدند؟
2. اما اين كه دين جنبه اجتماعى دارد و مؤثر در حوادث تاريخى است، درست است. منتهى بايد توجه كنيم كه نبايد در اين باره به افراط و تفريط كشانده شويم.
افراط در اين راه، اين است كه جنبه اجتماعى دين را آن چنان پر رنگ كنيم كه از جنبه فردى آن غافل شويم. يعنى جنبه‏هاى اجتماعى دين را گوهر دين بدانيم و جنبه‏هاى فردى را صدف دين.
معلوم است كه گوهر در دل صدف پروريده مى‏شود و هنگامى كه گوهر پروريده شد، صدف دور انداختنى خواهد بود.
كسانى كه طرفدار اصالت اجتماعند، همه چيز را براى اجتماع مى‏خواهند. فرد هم تابع اجتماع است. در نظر اينان دين و بعثت انبيا، تنها به خاطر سعادت اجتماع است، نه به خاطر سعادت فرد.
در برهانى كه فلاسفه براى نبوت اقامه كرده‏اند، تنها به بعد اجتماعى زندگى بشر توجه شده. چرا كه مى‏گويند: انسان در وجود وبقاى خود ناگزير از مشاركت است و مشاركت نياز به معامله و داد و ستد دارد و داد و ستد، نيازمند قانون و عدل است و قانون و عدل، به قانونگذار و معدل، محتاج است. قانونگذار و معدل بايد انسان باشد و نبايد مردم را به حال خود گذارد، تا در مورد عدل و ظلم با هم اختلاف كنند و هر كسى عدل و ظلم را از دريچه سود و زيان خود تفسير كند.
نياز بشر به چنين انسانى از نيازش به مژه‏هاى چشم و ابروها و گودى كف پا بيشتر است. خدايى كه از اين گونه نيازمنديها براى بقاى نوع بشر، غفلت نفرموده، از آن نياز برتر نيز غفلت نكرده و پيامبرانى را با معجزاتى مبعوث فرموده كه اين نياز به عدل وقانون را در رابطه با زندگى اجتماعى بشر تامين كنند. (3)
در بيان مذكور به بعثت انبيا از ديد جامعه‏گرايانه و نياز اجتماعى نگاه شده. پس گوهر دين، برآوردن نياز اجتماعى و تامين عدالت در روابط مردم و بقاى نوع است.
مرحوم علامه طباطبائى در تفسير كبير الميزان، ذيل آيه 213 سوره بقره، بر اين اعتقاد است كه:
قريحه استخدام به ضميمه تفاوتهايى كه در ميان مردم وجود داشته و سبب قوت و ضعف مردم نسبت‏به يكديگر مى‏شد، زورمندان را بر آن مى‏داشت كه از مردم ضعيف بهره‏كشى كنند، بدون اين كه به آنها بهره‏اى برسانند. ضعيفان نيز مى‏كوشيدند كه از ظالم انتقام بگيرند. اين گونه تنازعها و درگيريها ايجاد هرج و مرج مى‏كرد و انسانيت را به نيستى مى‏كشاند. پيامبران براى رفع همين تنازع و براى اقامه قسط و عدل آمدند و قوانين آسمانى خود را به مردم عرضه نمودند. (4)
البته ما مى‏دانيم كه فلاسفه اسلامى و مخصوصا علامه طباطبايى، گوهر دين را صرف برآوردن نيازهاى اجتماعى نمى‏دانند. از روحيات و اعتقادات و روشهاى عملى وعبادت فردى آنها به خوبى مى‏توان فهميد كه در نظر آنان بعد فردى دين به همان اندازه اهميت دارد كه بعد اجتماعى آن. منتهى بحث ما در مقتضاى دليل است.
از بحث افراط كه بگذريم، مى‏رسيم به بحث تفريط. اگر كسى دين را محصور در امور فردى و محدود به اعتقادات و دستوراتى بداند كه صرفا براى فرد مفيد است و دين را با جامعه كارى نيست، گرفتار تفريط شده است.
به هر حال، آنچه درباره معناى اصطلاحى دين گفته شده، معلوم نيست كه در رابطه با گوهر دين است‏يا صدف دين يا هر دو.
امروزه دين شناسان سعى دارند كه گوهر و صدف دين را از يكديگر جدا كنند. آيا عقايد و اعمال، هر دو گوهرند يا يكى از آنها گوهر و ديگرى صدف است؟
بهتر است‏به جاى اين كه پاسخ سؤال را از اين و آن بپرسيم، از خود دين بپرسيم، و به جاى ملاحظات برون دينى به سراغ ملاحظات درون دينى برويم.
آنچه از ملاحظه برخى از آيات و روايات به دست مى‏آيد، اين است كه عمل هم مانند اعتقاد، گوهر دين است; چرا كه اگر عمل فاسد شود، عقيده هم فاسد مى‏شود. قرآن مى‏فرمايد:
«ثم كان عاقبة الذين اساؤوا السوى‏ء ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤون‏» (روم/9).
سرانجام كسانى كه بدى كردند، اين بود كه آيات خدا را مورد تكذيب قرار دادند و آنها را استهزاء كردند.
ابوعمرو زبيرى از محضر امام صادق‏عليه السلام سؤال مى‏كند كه آيا ايمان، قول وعمل است‏يا قول بدون عمل؟
حضرت در پاسخ وى فرمود:
«الايمان عمل كله و القول بعض ذلك العمل بفرض من الله بين في كتابه واضح نوره...». (5)
ايمان، همه‏اش عمل است. قول هم بعضى از عمل است كه خدا واجب كرده و در كتابش بيان نموده و نورش واضح است.
آنگاه طى توضيحات مفصلى بيان كرده كه عمل دل، اقرار و معرفت و اعتقاد و عمل زبان، تعبير از آنچه در دل است و عمل گوش شنيدن آيات خدا و ترك محرمات و عمل چشم، اعراض از گناه و عمل دست، ترك حرام و صدقه و انفاق و جهاد و عمل پا، نرفتن به سوى معاصى و عمل پيشانى، سجده و عمل جوارح، طهارت و نماز است.
در اين صورت، چه كسى مى‏تواند عمل را كه خود ايمان و خود دين است، از گوهر دين خارج كند و آن را به قشر و صدف، منتقل گرداند؟
وقتى اسائه، انسان را به تكذيب آيات الهى مى‏كشاند و او را به استهزاء آيات نورانى وحى وادار مى‏كند، طبعا احسان، انسان را به تصديق آيات الهى و فرود آوردن سر تسليم در برابر پيام وحى وا مى‏دارد و اين، دليل است‏بر اهميت والاى عمل.
وقتى كار دل و چشم و گوش و زبان و دست و پا و جوارح در عرض هم قرار مى‏گيرد و همه آنها در ساختار گوهر دين، از اركان و عناصر لازم شمرده مى‏شود، يكى را در متن و ديگرى را در حاشيه قرار دادن، يا اين كه يكى را مغز و ديگرى را پوست‏شناختن، يا اين كه يكى را گوهر و نگاه داشتنى و ديگرى را صدف و دور انداختنى تلقى كردن، به دور از انصاف و درايت و عقل است.
3. اين كه دين را به اديان گذشته و اديان موجود تقسيم كنيم يا برخى از اقسام آن را الهى و برخى ديگر را غير الهى بشماريم، جدا گمراه كننده است. البته اگر دين را به معناى راه و رسم و كيش و آيين بگيريم، اين گونه تقسيمات، قابل قبول است. در خود قرآن مجيد نيز كه سند زنده و هميشه جاويد دين است، نيز ملاحظه مى‏كنيم كه دين در چنين معنايى به كار رفته. چرا كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مامور مى‏شود كه به كافران بگويد: نه من پرستشگر معبود شمايم و نه شما پرستشگر معبود منيد. «لكم دينكم و لي دين‏» (سوره كافرون): شما را دينى است و مرا دينى.
دين آنها دين بت پرستى بود و دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم دين يكتاپرستى. اينجا دين به معناى راه و رسم و كيش و آيين به كار رفته. به اين معنى، هم راه و رسم آنها كه بت مى‏پرستيدند، دين است و هم راه و رسم حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه دينش لب لباب توحيد و مخ يكتاپرستى و قطع همه تعلقات، جز تعلق به خداست.
قرآن مجيد يك‏بار ديگر هم به اين معناى جامع توجه كرده و فرموده است:
«و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه‏»(آل عمران/85).
هر كس دينى غير از اسلام بجويد، هرگز از او پذيرفته نمى‏شود.
مطابق اين آيه، معلوم مى‏شود كه به هر مكتب و راه و رسمى كه دين گفته شود، به جز مكتب و راه و رسم اسلام، گرايش به آن، از نظر خداوند غير مقبول است.
به اين معنى است كه مى‏شود دين را به اديان گذشته و حال و اديان الهى و غير الهى تقسيم كرد.
در آيه ديگر فرموده است:
«و من احسن دينا ممن اسلم وجهه لله و هو محسن و اتبع ملة ابراهيم حنيفا»(نساء/125).
دين چه كسى نيكوتر است از دين كسى كه خود را در حالى كه نيكوكار است، تسليم خدا كند و راستگرايانه پيرو كيش ابراهيم باشد؟
از اين آيه هم استفاده تعدد و كثرت اديان مى‏شود. منتهى برخى از اديان، نيكو و برخى نيكوترند. نيكوترين اديان، همان است كه در تسليم در برابر خدا و نيكوكارى و پيروى كيش ابراهيم خليل عليه السلام خلاصه مى‏شود.
مى‏توان گفت: آيه مزبور ناظر به كثرت اديان نيست، بلكه ناظر به وحدت است، (6) منتهى وحدت تشكيكى. در حقيقت، آيه مى‏خواهد بگويد: دين حق و دين مقبول و دين الهى، حقيقت واحده‏اى است كه داراى مراتب است. بالاترين مراتب، همان است كه آيه شريفه مشخص كرده. ساير مراتب، متوسط و نازل و نازلترند.
در حديثى آمده كه: مردى خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: من روزه‏داران را دوست دارم و روزه نمى‏گيرم، نمازگزاران را دوست دارم و نماز نمى‏گزارم، صدقه دهندگان را دوست دارم و صدقه نمى‏دهم; پيامبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم به وى فرمود:
«انت مع من احببت و لك ما كسبت‏». (7)
تو با كسانى هستى كه آنها را دوست مى‏دارى و براى توست آنچه را كسب كرده‏اى.
مرحوم مجلسى معتقد است كه مقصود سؤال كننده اين نيست كه اصلا اهل نماز و روزه و صدقه نيست. بلكه مقصودش اين است كه اين كارها را زياد انجام نمى‏دهد. (8)
مقصود هر كدام كه باشد از نظر معناى مورد نظر ما فرق نمى‏كند. هم آن كه اين كارها را بسيار انجام مى‏دهد، اهل دين است و هم آن كه كم انجام مى‏دهد. به آن كسى كه به دوستى نمازگزاران و روزه‏داران و صدقه دهندگان، دل خوش كرده، نمى‏توان گفت: بى دين. ولى آن كجا و اين كجا؟
تنها در يك آيه است كه خداوند متعال، فرموده است:
«ان الدين عندالله الاسلام‏»(آل عمران/20).
همانا دين در نزد خدا اسلام است.
معلوم است كه الف و لام در كلمه «الدين‏» الف و لام استغراق است. منتهى استغراق افراد نيست، بلكه استغراق اوصاف است.
اين جمله، نظير جمله «انت الرجل‏» است كه در آن، چنين ادعا شده كه تمام اوصاف مردانگى در مخاطب جمع است و بنابر اين، استغراق اوصاف است، نه استغراق افراد.
بنابر اين، در آيه فوق چنين ادعا شده كه دينى كه تمام اوصاف كماليه يك دين واقعى را دارا باشد، همانا اسلام است و لاغير و به همين جهت است كه مفيد حصر است.
اما اين كه دين در نزد خدا منحصر در اسلام باشد، دليل اين نيست كه ذو مراتب و كمال پذير نباشد. درآيه مربوط به غدير(مائده/3)، سخن از اكمال دين و اتمام نعمت‏به ميان آمده است.

پى‏نوشت‏ها:

1. منظور اطاعت مطلقه نيست; چرا كه اطاعت مطلقه تنها در برابر خداوند و انسانهاى معصوم واجب است.
2. الشفا، الالهيات، المقالة 9، الفصل 7(صفحه 423 چاپ قاهره).
3. الشفاء، الالهيات، المقالة 10، الفصل 2 (صفحه 441 و 442 چاپ قاهره).
4. تفسير الميزان:2/121 به بعد.
5. بحار الانوار:69/23.
6. اين، همان بحث پلوراليسم است.
7. بحار الانوار:68/63، حديث 114.
8. همان، صفحه 64.

 
سه شنبه 18 مهر 1391  11:13 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفت و گو با استاد معرفت

گفت و گو با استاد معرفت

* پژوهشهاى قرآنى: با تشكر از پذيرش اين گفت وگو، سخن را با اين پرسش آغار مى كنيم كه اصولاً نگاه صحيح به دين، چگونه نگاهى است؟ آيا مى توان ازدين انتظار داشت كه به همه پرسشهاى ما پاسخ دهد؟

استاد معرفت: اين كه گفته مى شود (قرآن به تمام پرسشها وخواسته ها پاسخ مى دهد) اگر منظور اين است كه قرآن درتمام زمينه ها ديدگاه وبيان دارد و طرحى ارائه داده است، اين سخن، نه تنها مبالغه آميز، بلكه شعار محض است و چنين انتظارى ازقرآن ـ به عقيده من ـ بيهوده است، زيرا اساساً قرآن كتاب هدايت است و هدايت به اين است كه انسان چگونه با سلامت و سعادت زندگى كند. اما سعادتى كه دين تأمين مى كند، منظور ازآن، تجمل و رفاه و آسايشهاى مادى و قصر و ماشين نيست. هدف اسلام، ساختن جامعه سالم است و البته عدالت اجتماعى يكى از اهداف اسلام و شرط سلامت جامعه مى باشد.
سعادتى كه اسلام، عهده دار تأمين آن است، سعادت اخروى ومعنوى است، يعنى فرض كنيد ساير موجودات هم يك كمالى دارند، درعالم نباتات، يك درخت سيب به كمال خود مى رسد و آن اين است كه ثمر مى دهد. همچنين درعالم جماد و حيوان. اما عالم انسان چيزى فراتر از اينهاست. كمالات ساير موجودات، منتهى به فنا مى شود، ولى كمال انسان اين گونه نيست. انسان در مسيرى قدم گذاشته كه مسير جاودانگى است (خلقتم للبقاء لا للفناء).
پس هرچيزى كه در رابطه با سلامت و سعادت معنوى و روحى و اخلاقى انسان باشد، در برنامه ها واهداف قرآن قرار دارد، ولى اين كه با چه وسيله اى مسافرت كنيم، با ماشين يا هواپيما ويا … پرسشى نيست كه پاسخش را قرآن عهده دار باشد. بلى ! قرآن همين اندازه به انسان يادآورى كرده است كه توان بشر و امكانات طبيعت فراخ است واو مى تواند با تصرف درطبيعت، آن را مسخر خود سازد و به عنوان خليفة اللّه در آن حكم براند (سخّرلكم ما فى السموات وما فى الارض).
همين كه خداوند، انسان را توانمند و خردورز وكاوشگر آفريده واز طرف ديگر ميدان تأثير پذيرى را در طبيعت گشوده خود كافى است كه او به طرف سازندگى دنيوى حركت كند و ديگر لازم نبوده است تا خداوند، فرمول شيمى يا مسايل رياضى را توضيح دهد.
كسانى مى گويند، قرآن براى همه چيز طرح دارد، ولى من وتو نمى فهميم! اين جمله يعنى چه! قرآن براى ما است و به زبان ما است، آن را مى فهميم، چطور همه چيز را گفته است. قرآن رسالت بيان چگونه زيستن انسانى و اخلاقى ومعنوى ومعرفت الهى را بر عهده دارد ودراين زمينه همه چيز را گفته است، نه در همه زمينه هاى علمى و تجربى. اصول حقايق در قرآن آمده و تفصيل آن در سنت پيامبر اكرم و بيان عترت. اسلام اصول را بيان كرده، مثلاً مى گويد بايد مدل اجتماعى برجامعه حاكم باشد، اين يك اصل است.
من جا دارد به قصه رستم فرخزاد درجنگ قادسيه اشاره كنم كه از نمايندگان لشگر اسلام جويا شد كه به چه انگيزه اى قصه جنگ كرده اند؟ اين داستان در تاريخ طبرى وابن اثير نقل شده است. آنها گفتند ما آمده ايم، براى بسط عدالت در زمين. خداوند، انسان را آزاد آفريده (لاتكن عبداً لغيرك و قد خلقك اللّه حرّاً) انسان در هر شرايطى آزاد آفريده شده است. انسان براى خواسته هاى ديگران خلق نشده تا مورد استثمار يك عده از اغنيا قرار گيرد. انسان حق انتخاب و اختيار دارد.
به رستم گفتند كه طاغوت شما غل و زنجير بر دستهاى شما گذارده، ما آمده ايم تا اين زنجيرها را برداريم و به شما حق انتخاب بدهيم، واگر تو همين جا به ما تعهد بدهى كه خودت اين كار را بكنى ما از همين جا يك قدم به جلو نخواهيم گذارد. ما طمع در زمين كسى نداريم. فقط آمده ايم انسانها را آزاد كنيم.
اسلام روى اصول حاكميت عدل تأكيد مى كند. اين عدل، عدل اقتصادى و فرهنگى و ساير شؤون زندگى است و تك بعدى نيست. قرآن مى فرمايد در تمام اين ابعاد، بايد عدالت اجرا شود. اصلى ديگر داريم به نام حاكميت نظم، يعنى بايد درجامعه نظم حاكم باشد. عدل را دركنار آزادى گذارده از اين رو آزادى مرز پيدا مى كند. اسلام مى گويد تصرفات انسان هم بايد نظم پيدا كند.
اسلام اين اصول را به صورت كلى مطرح مى كند. اينها براى اين است كه انسانها درجامعه با سلامت زندگى كنند. اين سلامت و اين نظم درجامعه، عدل است، اما چگونه پيدا شود؟ اين را قرآن به مردم واگذار كرده است. بدين جهت اگر بخواهيم تشكيلاتى به نام دولت ايجاد كنيم، ديگر معنى ندارد كه به سراغ شرع برويم و بپرسيم آيا 15 وزير بايد داشته باشيم يا كم تر يا بيش تر؟ اين ديگر مربوط به شرع نيست.
از بنده سؤال شد ما رهبر مى خواهيم براى چه كار؟ من گفتم اين مربوط به نظم داخلى است، براى ايجاد نظم، بايد يك رهبر ويك رئيس جمهور… داشته باشيم البته با مطالعه انجام شده است (فبشّر عباد الذين يستمعون القول فيتّبعون أحسنه) ما مطالعه كرديم در نظامهايى كه درجوامع مختلف هست، ديديم آن نظام و سازمان كه با وضع ما وحال ما مطابقت دارد اين نظام است، اين تشخيص فعلى ماست ولذا همين نگرش هم قابل تغيير است.
پيامبر دو كار اساسى كرد، يكى تشكيل امت و دولت كه يك كار سياسى بود، اما براساس نظام آن وقت. يعنى در آن زمان و درآن جوّى كه جامعه اسلامى به وجود آمد، نحوه نظم، چگونه بود؟ پيامبر، آن را مراعات كرد. اگر بخواهيم دولت يا امت تشكيل دهيم، يا تشكيلاتى براى سازماندهى به وضع جامعه تدارك ببينيم، معنى ندارد بگوييم، حضرت امير(ع) چه كار كرده است؟ ايشان براساس مقتضيات زمان خودش اين كار را كرده وما بايد طبق مقتضيات زمان خودمان عمل كنيم. به تعبير ديگر اصول ارزشى را شريعت بيان مى كند، ولى روشهاى اجرايى و ساختارى ـ اجتماعى برعهده مردم است.

* پژوهشهاى قرآنى: كسانى چنين القا مى كنند كه به هرحال رهنمودهاى شريعت نيز زمانى و تأثريافته از فرهنگ اجتماعى خاص است! و پيشرفتهاى علمى انسان، ممكن است جايگزين نياز او به رهنمودها و اصول دين شود؟

استاد معرفت: اين مسأله كه انسان يك وقتى از شرع بى نياز شود، حرف گمراه كننده اى است، زيرا اگر اسلام از ابتدا مى خواست در جزئيات نيز دخالت بكند، اين حرف درست بود. اسلام از روز نخست هم در جزئيات دخالت نمى كرد. يعنى آرايش جنگى كه پيامبر مى داد، به وحى مربوط نبود؟ آرايشهاى جنگى را طبق آرايش مرسوم آن زمان تنظيم مى كرد و هيچ چيز آن مربوط به شرع نبود. بدين جهت پيامبر همواره مى فرمود: (أشيروا إليّ فانكم أعرف منّى بدنياكم).
واما اين كه بگوييم، اسلام، اصولى دارد كه بايد حاكم برهر نظم و ساماندهى باشد، اين اصل هيچ گاه پايان نمى پذيرد و براى ابديت بايد رعايت شود. ما چگونه وكِى مى توانيم از اصول آزادى انسان، عدالت، حريت، چشم بپوشيم! يعنى در يك وقت عقل بشر به اينجا برسد كه مراعات عدل اجتماعى ديگر لازم نيست!
دراينجا مسأله اى مطرح است كه اخيراً برخى نويسنده ها مطرح كرده اند وآن اين است كه ما اگر بگوييم، همه دنيا بر باطل اند وتمام مكتب ها و اديان در اشتباه اند، جز مسلمانان، و در مسلمانها فقط شيعه اثناعشرى و از اين ميان فقط اصوليون، معنايش اين است كه در مبارزه بين خدا و شيطان، شيطان پيروز شده است، زيرا اكثريت جامعه انسانى راه شيطان را پيموده اند. با اين كه خداوند مى فرمايد: (كتب اللّه لأغلبنّ أنا و رسلي… ) از سوى ديگر خداوند فرموده است: (ان كيد الشيطان كان ضعيفاً).
حقيقت اين است كه مسأله به عكس است، به جهت اين كه الآن آنچه بر جهان بشريت حاكم است، تعاليم انبياء است، زيرا خداوند مى فرمايد: (وما أرسلنا من قبلك من رسول ولا نبيّ إلا إذا تمنّى ألقى الشيطان فى أمنيّته… ) اين آيه مى گويد همه پيامبران آرزويى داشتند. آرزوى پيامبران چه بوده؟ آرزوى يك دانشجو و يك تاجر موفقيت در كارشان است؟ اما اگر گفتيم يك پيامبر آرزويى دارد، آن آرزو چه مى تواند باشد؟ پيامبر، بما انّه نبيّ، هدفش اين است كه شريعتى كه آورده هم گسترش يابد و هم تداوم داشته باشد و شريعت او حاكم شود (ليظهره على الدين كله… ) اين هدف هر پيامبرى است. شيطان سعى مى كند، جلو اين هدف را بگيرد يا از گسترش يا تداوم آن جلوگيرى كند، اما نمى تواند، چون كيد او ضعيف است. تعاليم انبياء، هم با سرعت گسترش پيدا مى كند وهم براى هميشه تداوم دارد. الآن در تمام جهان، مسئله حق، آزاد بودن انسان، حق انتخاب، عدالت اجتماعى و زشتى ظلم براى همگان شناخته شده است. آيا كسى هست كه اينها را قبول نداشته باشد، يا همه اين اصول را پذيرفته اند؟ اين كه عمل نكرده اند مسئله ديگرى است. انبياء آمدند تا به بشريت بقبولانند ودراين كار موفق شدن
د و الآن آنچه برجهان حاكم است، تعاليم انبياء است. پس ما اگر بگوييم، از شرع بى نيازيم و بشر راه خود را پيدا كرده! بايد گفت كدام راه؟ راهى جدا ازاين تعاليم، يا راهى درسايه اين تعاليم؟ اگر اين راه در سايه اين تعاليم انبياء است، پس نياز انسان به شرع و دين، لايزال هست، پس اين كه بشريت به خودش واگذار شود، پذيرفته نيست. بلى امور جزئيه و تنظيمات داخلى از روز اول، همه به خودش واگذار بوده و براى هميشه هم به خودش واگذار خواهد بود، اما از رهنمود شرع هيچ گاه بى نياز نبوده و نيست.
شخصى از امام صادق(ع) سؤال مى كند، لباس مورد پسند اسلام كدام است، تا من آن را بپوشم؟ امام مى فرمايد: اسلام، راجع به نحوه لباس نظرى ندارد. آن گاه مى فرمايد: (خيرلباس كل زمان لباس اهله); يعنى دين، دخالت در شؤون دنيوى مردم، به اين معنى نمى كند. بلى اسلام مى گويد: لباست را بايد ازحلال تهيه كنى، بايد پاكيزه باشى وحتى شخصى از امام سؤال مى كند كه من ده دست لباس دارم، آيا اين اسراف است؟ امام مى فرمايند: نه. عرض مى كند، پس اسراف چيست؟ ايشان مى فرمايد: اسراف اين است كه لباس بيرون و درون خانه ات يكى باشد.
به هرحال، اسلام درجزئيات دخالت نمى كند، اما يك سرى اصول ارائه داده است و بشر ازاين رهنمودها كه جنبه اصولى دارد، بى بهره نخواهد بود.

* پژوهشهاى قرآنى: شما مى فرماييد قرآن به بيان كليات پرداخته، بشر نيز كه امروز خودش به اين كليات رسيده و آنها را باور كرده است. ازاين رو معناى نيازنداشتن بشر به قرآن و شرع، همين نيست كه بشر ديگر در بيان ضرورت آن كليات و چگونگى پياده كردن آن كليات، نياز به شرع ندارد وخودش به آنها رسيده است؟

آية الله معرفت: ما مسأله اى داريم به نام ختم نبوت، يعنى ديگر نياز به فرستادن پيامبر نيست، اما اين به معناى ختم شريعت نيست. زيرا شريعت، يعنى يك سرى اصول كه به بشريت عرضه شده كه بايد تا هميشه به آنها عمل كند. مثلاً حقوق بشر كه به وسيله اصولى ثابت است، حال اگر بگوييم بشر فهميد و باورش شد، اين به معناى استغناى او از آنهاست يا اين كه آن را پذيرفته اند و عمل بر طبق آن را به عهده گرفته اند.
قرآن مى فرمايد: (هدى للمتقين)، يعنى اين كتاب هدايت براى متقين است. تقوا در فارسى يعنى پروا، و پروا يعنى تعهد. يعنى انسانى كه فكر مى كند، انسان است و تعهد دارد، اين چنين انسانى بايد پاى تعهدش بايستد و تا آن زمان كه پاى آن ايستاده و ملتزم به آن است، جداى از شرع نيست؟ پس شرع، هيچ گاه خاتميت نمى يابد، يعنى هيچ وقت نمى شود گفت كه ازاين تعهدى كه داده ايد، آزاد هستيد.
منظور از حاكميت دين و تداوم آن، يك سرى ازتعهدات است كه بشر بدانها پايبند شده است، يعنى وجدان و فطرتش نمى گذارد ازآن اصول سرپيچى كند، نه اين كه ما به گردن او گذاشته باشيم (لااكراه فى الدين قد تبيّن الرشد من الغيّ). اين تعهداتى كه داده براساس فطرت اوست، خود او به خودش اجازه عدول ازآن را نمى دهد.
ازجمله مسائلى كه شريعت برآن اصرار دارد، فراموش نكردن خداوند در زندگى است، يعنى هميشه خود را در محضر خداوند بداند. اين از اساسى ترين تعاليم است. وهمين باور، انسان را متعالى مى سازد، زيرا وقتى اين باور در او وجود داشته باشد، پاك انديش و پاك رفتار و پاك گفتار خواهد بود. وهمين، معناى حاكميت دين وجاودانگى دين است واين معنى هيچ گاه پايان نمى يابد.
حضرت امير(ع) درنهج البلاغه مى فرمايد: خداوند انبياء را پى درپى فرستاد، تا گنجينه هاى عقول را استخراج كنند. اين در نهاد بشر بوده كه حَسَن را از قبيح تشخيص دهد، اما بشر همواره اسير دو ديو سركش است، يكى شهوت و ديگرى غضب كه اين دو، منشأ جاذبه و دافعه در انسان هستند. جايگاه عقل، كنترل اين دو نيرو است تا در محدوده خودشان عمل كنند. اگر انسان از روز نخست به دست همين نيروى جاذبه ودافعه، آن هم بدون كنترل، رها مى شد، درآن صورت، مسأله كرامت انسانى كه هدف است، از بين مى رفت. پيامبران براى كمك رساندن به عقل و انديشه انسان آمده اند.
در قرآن، نخستين چيزى كه مطرح شده ايمان به غيب است (الذين يؤمنون بالغيب) اين غيب اشاره به غيب خاصى نيست، بعضى آن را به حضرت مهدى(ع) و قيامت و… تفسير مى كنند. اينها نيست. حتى به خدا هم تفسير نمى شود، بلكه خود اين كه ما فقط براى اين زندگى آفريده نشده ايم، زندگى ديگرى نيز هست كه ما رهسپار آنجا هستيم، غيب است.
(وبالآخرة هم يوقنون) براى چه مطرح شده است. براى اين است كه به انسان بگويد، نبايد همت و فطرت را محدود به اين دنيا ومنافع زود گذر آن كنى، بلكه فراتر بينديش و آن مرحله فراتر، غيب است، زيرا اكنون ديده نمى شود. اگر ايمان به غيب وآخرت و اعتقاد به دين از ميان برود، انسان وجامعه انسانى گرفتار شهوت و غضب شده وگام از قلمرو انسانيت بيرون مى گذارند.
در همين اواخر، پارلمان آمريكا تصويب كرد كه كاربرد سلاحهاى هسته اى در مواقع لازم، قانونى است. چيزى كه بشريت اكنون تلاش مى كند تا به كلى از بين برود، قانونى شده است. اين به جهت اين است كه انسان به خودش واگذار شده است.
در قرآن آمده است: (وآتاكم من كلّ ما سألتموه)، يعنى اصلاً ما اين شريعت را فرستاديم، چون خود شما تقاضا كرديد. عرضه بدون تقاضا حكيمانه نيست. اگر در نهاد بشريت، تقاضا براى شريعت نبود، خداوند اصلاً پيامبران را نمى فرستاد. وانسان تا انسان است، اسير اين نيروهاست و تا انسان است، نياز به اين كمك دارد. و مقصود از نياز به دين و شريعت، همين است. بنابراين پيامبران نيامده اند تا حرف تازه اى بزنند، بلكه آمده اند تا همان چيزى را كه عقل مى گويد، بگويند. منتهى عقل، به تنهايى ازپس اين كار برنمى آيد، انبيا كمك مى كنند، و چون اين دو دست به دست هم دادند، مى توانند انسان را معتدل سازند. واين كمك وهميارى براى ايجاد تعادل در خط مشى و روش انسان هميشه برقرار است.
اگر نيروى جاذبه و دافعه در انسان نباشد، حركت در زندگى توقف پيدا مى كند و اساساً حركت درزندگى براساس همين خواسته ها است، اما اين خواسته ها بايد مرز داشته باشد واين مرز را درمرحله نخست، عقل و وجدان و فطرت انسان تعيين مى كند. وبيان دين نيز تأييد و تأكيد همين باورهاى عقلانى و فطرى است، پيام دين براى عقل سليم، روشن ومفهوم است.

* پژوهشهاى قرآنى: اگر پيام انبيا تا اين اندازه براى عقل و فطرت آشناست، پس انبيا چه نيازى به آوردن معجزه براى اثبات حقانيت خود داشته اند؟

آية الله معرفت: معجزات انبيا به عنوان يك وسيله تبليغى نيست. اين معجزات، جنبه دفاعى دارد نه تبليغى. (المعجزة ضرورة دفاعية و ليست ضرورة دعائية). سرّ آن اين است كه انبياء، مطلبى را كه مطرح مى كنند، آن قدر حق و روشن است كه نياز به استدلال ندارد، جز آن كه معاندان وكسانى كه حق را به صلاح منافع خود نمى بينند و فكر مى كنند كه اجراى عدالت وحق به مصلحت شان نيست، مقاومت مى كنند، آن وقت چه بسا نمى گذارند نداى حق به گوش مردم برسد و شمشير به كار مى برند.
معجزه به كسى ارائه مى شود كه مى آيد و تشكيك مى كند كه اين پيامبر نيست، اين پيام را از عالم غيب نياورده است. (وان كنتم فى ريب ممّا نزّلنا)، يعنى شما اگر درشك هستيد. معجزه آنجا مطرح است. اگر به صدر اسلام مراجعه كنيد، مى بينيد تمام آنها كه به اسلام گرويدند، هيچ كدام به خاطر معجزه نبوده است، اينها دنبال حق مى گشتند اينجا يافتند.
مثال روشن آن زمان خود ماست. زمانى كه امام (رحمة اللّه عليه) اين حركت را آغاز كردند واين دعوت را برمردم عرضه كردند، مردم لبّيك گفتند. آيا حق يافتند يا كوركورانه لبيك گفتند؟ امام چيزى را مى گفت كه همه مردم مى دانستند حق مى گويد. انبيا همه اين گونه اند. انبيا چيزى را مى گويند كه حق است و همه بالفطره مى گويند، لبيك. پس نيازى به معجزه ندارد.
بنا بر اين باز هم نتيجه مى گيريم كه پيامبران نيامده اند چيز تازه اى بگويند. آمده اند يارى كنند. آمده اند اندوخته هاى فطرت انسان را برانگيزند. آمده اند گوشزد كنند كه تو انسان هستى، فراموش نكن كه تو انسانى، همين و بس! (ولاتكونوا كالذين نسوا اللّه فأنساهم أنفسهم)، يعنى انسان اگر خدا را فراموش كرد، يعنى در زندگى او خدا حضور نداشت، همه ارزشها مورد غفلت قرار مى گيرد و از ياد مى رود. آن گاه، انسانى خواهد ماند با مشتى غرائز و انديشه شكم وشهوت و لذت كه چگونه سير شود، چگونه جفت گيرى كند و چگونه بخوابد و استراحت كند؟ همين و بس! آن وقت است كه انسان فراموش شده، انسانيت فراموش شده! انبيا آمده اند كه انسان، فراموش نكندكه انسان است.
اين سخن كه انسان نياز ندارد كسى به او تذكر بدهد، من فكر مى كنم كه اين شعار است، زيرا همين افرادى كه اين حرفها را زدند، خودشان يادشان رفته بود كه انسانند وكارهايى مى كردند خلاف انسانيت. به جامعه، مليت، عقايد و مبانى كشورشان خيانت كردند، زيرا انسان بودن را فراموش كرده بودند. امام حسين(ع) روز عاشورا همين حرف را به آنها زد. گفت، مسلمان اگر نيستيد، ولى عرب كه هستيد. خود عرب بودن يك سرى ضوابطى دارد درجامعه خودش. شما همينها را هم فراموش كرده ايد.
اين تذكرات هميشه براى انسان ضرورى است وخداوند به پيامبر مى فرمايد: (إنّما أنت مذكّر لست عليهم بمصيطر); تو تذكر دهنده اى، پيغمبر يعنى تذكر دهنده و اصلاً اسم قرآن، ذكر است. و ذكر، بر مطلق شريعت اطلاق شده است.

* پژوهشهاى قرآنى: اگر كسى در عمل به دستورات انبياء پايبند باشد، ولى معتقد باشد كه دين، طريقيت دارد و موضوعيت ندارد، يا اگر كسى تمام آنچه را كه پيامبران گفته اند انجام داد، اما پيامبران را هيچ كاره دانست، تنها همان مذكّر به حساب آورد و هيچ شأن ديگرى براى آنان قائل نبود، آيا اين كافى است؟ واعمالش از نظر شرع صحيح است؟

آية الله معرفت: شما يك وقت از فقه صحبت مى كنيد. فقه ضوابطى دارد. فرض كنيد كسى كه به پيامبر دشنام داد، فقه مى گويد او را بايد كشت. يا اگر زنا با محرم كرد يا سرقت كرد، بايد مجازات شود. فقه، قانون است و قانون هميشه خشك است و كار به اين ندارد كه رابطه شما با خدا چگونه است. مى گويد، شما عملى كرده ايد كه قانوناً بايد حكم بر شما جارى شود. اين آقا كافر است، نجس است، اين فقه است. ما بحث ازاين نمى كنيم. موضوع مورد نظر ما اين است كه چه كسى به اصل انسانيت و سعادت رسيده است و چگونه مى رسد يا نمى رسد. شما مى گوييد، اين آدم به حكم برخى فقها نجس است. اين حكم فقهى و وضعى است، اما اگر بين خود و خدا توبه كرده وملتزم به اين شده كه متعبّد باشد و در صراط انسانيت قدم بردارد، شما نمى توانى بگويى اين ناجى نيست.
برخى مى گويند شما شيعه ها مى گوييد ما ناجى هستيم و ديگران ناجى نيستند و بهشت ازآن ما است وشما جهنمى هستيد. من مى گويم چرا بين مبحث بهشت و جهنم و حساب انسان بودن خلط مى كنيد. ما چه مى دانيم خداوند روز قيامت با مردم چه مى كند. ما چه مى دانيم خداوند روز قيامت انيشتين را كجا مى برد؟ تو اينجا نشستى مى گويى او چون يهودى بود،به جهنم مى رود. از كجا اين حرف را مى زنى، چه كسى اين حرف را به تو گفته است؟ تو مى گويى او كافر است و نجس. كافر و نجس بودن به اصطلاح فقها است وتو هرچه دلت خواست بگو، اما اگر او نيتش پاك باشد، اگرخدا را پذيرفته باشد، قيامت را پذيرفته باشد، اگر براى انسان دوستى، خود را به مشقت انداخته و خدمتى به بشريت كرده، پس اين يك نيت پاك دارد و حركت او درهمان راستايى است كه خدا خواسته، زيرا خدا انسان را به عنوان خليفه مطرح كرده است، كسى كه مى تواند نيروهاى طبيعت را دراختيار بگيرد و ازآن بهره ببرد و توانسته چنين خدمتى به بشر بكند، شما ازكجا مى دانى يك اين چنين شخصى دركنارمعاويه قرار گيرد!
درخصال صدوق درباب عدد ثمانيه روايتى است از امام صادق(ع) كه مى فرمايد: بهشت داراى هشت در است. يكى، مربوط به انبيا و اوصيا است. يكى مربوط به اوليا و صالحين است. پنج درِ ديگر ازآنِ مؤمنان راستين است. درِ هشتم مخصوص كسانى است كه حق ستيز نباشند. اين معنايش اين است كه (وانّ جندنا لهم الغالبون). اين همان پيروزى انبيا است. يعنى فقط ابوسفيان و ابوجهل به جهنم مى روند. حق ستيز، كسى است كه حق را بشناسد و با آن دشمنى كند (عرف الحق و عاند الحق). يك بودايى در آسياى دور به آن راهى رفته است كه بودا به او نشان داده كه خيرخواه باش، كارنيك انجام بده، به مردم آزار نرسان، اسلام هم به گوش او نخورده و برايش تبيين نشده و مقابله با حق نكرده، ما به چه مناسبت بگوييم او جهنمى است! اصلاً اگر او پيش ابوجهل برود، ظلم است، زيرا او حق را يافت و ستيز كرد، امّا اين نه. اين روايت، مسأله را براى ما روشن كرده است.
مسأله حق و باطل دركار نيست، مسأله خطا وصواب است; يعنى اختلافى كه بين ما مسلمانان و ديگران است، اين نيست كه ما بر حقيم وشما بر باطليد. نه، مسأله اين است كه ما بر صوابيم وشما برخطاهستيد. يعنى شما راه را گم كرده ايد. در سوره حمد هم مى گويد: (إهدنا الصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم غيرالمغضوب عليهم ولا الضالين).
(أنعمت عليهم) كسانى هستند كه راه را يافته اند و روى همان راه حركت مى كنند. اينها مورد عنايت حق هستند. مغضوب، كسانى اند كه حق را يافته اند و عناد ورزيده اند. (ضالّ) كسانى اند كه راه را پيدا نكرده اند و سرگردانند.
شما دريك كويرى هستيد و راه را يافته ايد و حركت مى كنيد يك عده گم شده اند، شما به آنها مى گوييد، راه را گم كرده ايد، بياييد. مى بينيد كه او خيال مى كند شما خودتان راه را گم كرده ايد، ازاين رو هركدام به راه خود مى رويد. آنچه دراينجا مطرح است، خطا و صواب است. شما نمى توانيد به او بگوييد تو بر باطلى، بايد بگوييد تو خطا مى روى! وقتى كه خطا مى رود، يعنى جاهل است وجاهل نيز معذور است.
من در ابتداى طلبگى دنبال شناخت مصداق جاهل قاصر مى گشتم. اما اكنون مى بينم، جاهل قاصر، كسى است كه راه را اشتباه رفته و فكر مى كند درست مى رود كه حتى درحوزه هاى علميه خودمان هم هست. الآن دنيا پر ازجاهل قاصر است. به اين صورت،مسأله خيلى عوض مى شود. اين بينش، سبب مى شود كه ما با كسانى كه خلاف مى روند با ديد دشمنى نگاه نكنيم. الآن يك سنى و يك شيعه با ديد دشمنى به يكديگر نگاه مى كنند، چون مسأله را از زاويه حق و باطل نگاه مى كنند، درحالى كه اگر مسأله خطا و صواب را مطرح كرده بودند يك حس ترحم در آنها ايجاد مى شد. يعنى تو كه به گمان خودت راه را يافته اى، حس ترحم در تو ايجاد مى شد براى او كه نيافته است، اما اگر حق و باطل را پيش كشيدى، او مى شود حق ستيز، آن وقت است كه بايد با او مقابله كنى.
بنابراين بايد زاويه نگاه خودمان را تصحيح كنيم. هركسى كه جز ما مى انديشد، ازهمان ابتدا و بى تأمّل او را حق ستيز به شمار نياوريم، بلكه بيش تر انسانها اگر حق را بشناسند، تسليم حق مى شوند واگر راه ديگر مى روند، هنوز به شناخت لازم نرسيده اند.

* پژوهشهاى قرآنى: به هرحال آيا ماهيت دين، علاوه بر عمل، شامل اعتقاد به اين مسائل نيز مى شود يا خير؟ آيا اعتقاد به اين مسائل جزء ماهيت دين هست يا نه؟ و آيا حقيقت دين عقيده وعمل است، يا عمل تنها است!

استاد معرفت: دين، يك سرى باورها است كه به دنبال آن يك سرى عملها هستند و بايد باشند (الذين آمنوا وعملوا الصالحات اولئك هم خيرالبريّة). ما مى گوييم كسانى كه اين باورها را به گونه صحيح به دست آورده باشند وآن اعمال صالحه را نيز درست به دست آورده باشند كه از قبيل (يحسبون انهم يحسنون صنعاً) نباشند، به آن كمال نهايى مى رسند.
اينجا پرسشى مطرح است كه آيا راه براى يافتن باورهاى حق و كارهاى شايسته راستين، بازاست يا خير؟
ما مدعى هستيم كه بلى امكان آن هست; يعنى اسلام، حقايق را مكشوف بيان نموده و راه عمل صالح را به گونه اى بسيار واضح مطرح كرده است وآنهايى كه نتوانسته اند راه را پيدا كنند، يا خودشان آن را نخواسته اند، يا تبليغات سوء برآنها اثر گذارده است و سرگردان شده اند.
زمانى كه پيامبرمى گويد: (على مع الحق والحق مع على، يدور حيث ما دار) پيامبر چه مى خواهد بگويد؟ غيرازاين است كه مى گويد: على را الگو قرار دهيد. يعنى اسلام اگر بخواهد صورت تجسمى پيدا كند، يعنى انسانيت و عدالت و شرف و همه اين چيزها كه هدف اسلام است، اگر بخواهد در قامت يك انسان، ظهور و بروز پيدا كند، آن انسان على است. وقتى پيامبر مى گويد: (انا مدينة العلم و على بابها) مى خواهد بگويد: (ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعونى يحببكم اللّه) و (لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة) يا اگر در قرآن داريم: (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول) در تمام اينها هرچه مى خواهيد، به سراغ على برويد. راه رانشان داده است. حال عده اى نفعشان دراين نبوده است كه به طرف او بروند! يا روى تبليغات سوء يا چيز ديگر!
ما مى خواهيم مدعى شويم كه يك حق ثابت داريم. حق، تكثر ندارد و راه يافتن حق را هم خداوند روشن نموده است. امام صادق(ع) مى فرمايد: (أبى اللّه ان يجعل الحق باطلاً… أبى اللّه أن يجعل الباطل حقّاً… ) يعنى حق، پيوسته روشن است، حق خودنماست، باطل نيز خودنماست. پس از آن حضرت مى فرمايد: (لولم يكن هذا هكذا، ما عرف حقّ من باطل ابداً)، يعنى اگر شناخت حق از باطل، فطرى نبود، معيار ديگرى براى سنجيدن وجدا كردن و تشخيص حق از باطل وجود نداشت. با كدام معيار مى توانيد حق را از باطل جدا كنيد، جز با فطرت! امام صادق(ع) مى خواهد بفرمايد، جدايى حق از باطل از فطريات است ازقضاياى ضروريّه است. يكى از قضاياى ضروريّه فطريات است. منتهى گاهى از اوقات، محيط، جامعه، خانواده، سياست و… باطل را برمردم تحميل كرده اند، يا نپذيرفتن حق را برمردم تحميل كرده اند. من معتقدم كه جوّ و محيط جوامع به گونه اى است كه بر بيش تر افراد، كج روى تحميل شده است واگر فضاى جامعه ها در زمينه هاى فرهنگى، اخلاقى، اقتصادى، و… متعادل باشد، بشر با گرايش فطرى خود، متمايل به حق و مشتاق حقيقت است.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  11:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

انسان و دين

انسان و دين

آيه‏الله جوادى آملى

بسم الله الرحمن الرحيم

انسان و دين

يكى از مباحث مهم فلسفه دين، موضوع انسان و دين و چگونگى‏رابطه آنها است. رابطه انسان و دين زمانى درست ترسيم مى‏شود كه‏حقيقت دين و حقيقت انسان به خوبى شناخته شود، وقتى حقيقت دين وانسان، درست تبيين گرديد، پيوند انسان و دين نيز به خوبى روشن‏مى‏شود.
سر اينكه در آغاز بحث‏بايد حقيقت دين وانسان تبيين شود آن‏است كه اولا شناخت هر مركبى متفرع بر شناخت اجزاء آن مركب است وثانيا با شناخت طرفين ارتباط روشن مى‏شود كه دين چگونه انواع‏روابط انسان، يعنى رابطه انسان با خدا، رابطه انسان باانسان‏هاى ديگر، رابطه انسان با طبيعت و جهان آفرينش و رابطه‏انسان با خود را تنظيم كند. از اين رو در آغاز اين مباحث لازم‏است‏به تعريف دين پرداخته و حقيقت دين تبيين گردد.

تعريف دين

آنچه كه امروز به نام دين شناخته مى‏شود از تنوع فراوانى‏برخوردار است، توحيد و يكتاپرستى، اعتقاد به قدرتهاى جادويى،اعتقاد به تقدس برخى حيوانات و اشياء و اشكال گوناگون بت پرستى‏و حتى مكاتبى چون ماركسيسم و اومانيسم را دين مى‏نامند و درشاخه‏هاى مختلف علوم، نظير فلسفه دين، جامعه‏شناسى دين وروان‏شناسى دين مورد بررسى و كاوش قرار مى‏گيرند. اين تنوع وگستردگى موجب شد تا عده‏اى مدعى شوند امكان تعريف واحدى از دين‏ممكن نيست و ارائه تعريفى كه جامع افراد و مانع اغيار باشدامكان‏پذير نباشد به لحاظ اينكه زمينه تعريف دين را فراهم كنيم‏تذكر نكاتى چند لازم و ضرورى است.
1 مراد ما از دين، دين وحيانى و الهى است نه هر چه كه نام‏دين بر او نهاده مى‏شود. توضيح مطلب آن كه در يك تقسيم بندى كلى‏دين را به دو دسته الهى و وحيانى و بشرى تقسيم مى‏كنند. اديانى‏كه ساخته انسان است و ريشه در نيازهاى آدمى دارد و انسان به‏دليل برخى نيازهاى روانى يا اجتماعى به پيروى از باورها وعقايد و رفتارهايى، كشانده شده است. دينى كه بر پايه بت پرستى‏يا اعتقاد به نيروهاى جادويى و مانند آن تشكيل شده است دينى‏بشرى است.
اما اديان الهى و وحيانى، اديانى هستند كه ريشه در غيب دارندپايه و اساس آنها بر وحى و پيام الهى استوار است، و انسان نه‏سازنده دين بلكه دريافت كننده پيام الهى است كه بايد به آن‏اعتقاد پيدا كرده و به محتواى وحى ملتزم شده و سلوك فردى واجتماعى خود را بر آن اساس تنظيم كند. مراد ما در اين نوشتار،دين الهى و وحيانى است نه دين بشرى.
2 در تعريف دين بايد از خلط بين دين و تدين، دين و ايمان‏اجتناب كرده چنانكه در نوشته‏ها گاهى دين را به باور و اعتقادتعريف كرده‏اند كه نمونه‏اى از آنها از باب مثال نقل مى‏شود.
بعضى در تعريف دين گفته‏اند: دين اعتقاد به هستيهاى روحانى‏است و يا گفته‏اند: دين نظام يك پارچه‏اى از باورداشتها وعملكردهاى مرتبط به چيزهاى مقدس است كه از طريق آنها گروهى ازآدمها با مسائل غايى زندگى بشرى كلنجار مى‏روند و يا برخى‏گفته‏اند: دين اعتقاد به خدايى سرمدى است. يعنى، اعتقاد به اين‏كه حكومت و اراده‏اى الهى بر جهان حكم مى‏راند، خدايى كه با بشرداراى مناسبات اخلاقى است و بعضى مى‏گويند: جوهر دين عبارت است‏از احساس وابستگى مطلق . در اين گونه از تعاريف بين ايمان ودين، تدين و دين‏دارى با دين خلط شده است در حالى كه ايمان وتدين با دين متفاوت است. زيرا تدين و ايمان وصف انسان است درحالى كه دين حقيقتى است كه خداوند آن را به صورت پيام دراختيار انسان قرار مى‏دهد.
3 عدم امكان تعريف ماهوى از دين
تعريف ماهوى از دين ميسر نيست زيرا تعريف ماهوى از چيزى به‏بيان ماهيات و ذاتيات آن چيز است. حقايقى كه به جنس و فصل ياجنس و رسم، به حد تام يا حد ناقص تعريف مى‏شوند تعريفشان تعريف‏ماهوى است اما دين به دليل اين كه ماهيت ندارد و چيزى كه ماهيت‏ندارد جنس و فصل ندارد پس تعريف دين به حد تام يا ناقص‏امكان‏پذير نيست. اما به لحاظ اينكه دين مفهوم است مى‏توان تعريف‏مفهومى از آن ارائه داد. و به عبارت ديگر براى دين نمى‏توان‏تعريف منطقى كه مركب از جنس و فصل باشد ارائه داد، اما ارائه‏تعريف مفهومى از آن ممكن است و لذا در تعريف دين مى‏گوييم:
مجموعه عقايد و قوانين و مقرراتى كه هم به اصول فكرى بشر نظردارد و هم در باره اصول گرايشى وى سخن مى‏گويد و هم اخلاق و شئون‏زندگى او را تحت پوشش قرار مى‏دهد و به ديگر سخن، دين مجموعه‏عقايد و اخلاق و قوانين و مقرراتى است كه براى اداره جامعه‏انسانى و پرورش انسان‏ها در اختيار انسان قرار دارد.
با توجه به تعريف فوق روشن مى‏شود دينى كه مبتنى بر وحى است‏از بخشهاى گوناگون تشكيل مى‏شود يك بخش آن عقايد است‏يعنى حقايق‏و واقعياتى كه باور و اعتقاد به آنها از مسلمانان خواسته شده‏است مانند خدا، وجود قيامت و معاد، نبوت و بهشت و دوزخ و امثال‏آن‏ها.
بخش ديگر آن اخلاقيات است‏يعنى تعاليمى كه فضائل و رذايل‏اخلاقى را به انسان شناسانده و راه تهذيب نفس از رذايل و تخلق‏به فضائل را به وى ارائه داده است.
بخش ديگر آن شريعت و مناسك و احكام و مقررات است كه چگونگى‏تنظيم روابط اجتماعى حقوقى و مدنى و سلوك اجتماعى و كيفيت‏روابط اقتصادى و سياسى و نظامى در اين بخش قرار مى‏گيرد.

اقسام دين

دين در يك تقسيم ابتدايى به دو قسم حق و باطل منقسم مى‏شود.
زيرا مجموعه عقايد و مقررات اخلاقى يا حق است و يا باطل و ياممزوج از حق و باطل است. ناگفته نماند اگر مجموعه عقايد و اخلاق‏و مقررات حق باشد آن را دين حق مى‏گويند و در غير اين صورت آن‏را دين باطل گويند. چه اينكه دينى كه مجموعه حق و باطل باشد،دينى باطل است قرآن كريم ره آورد انبياء را دين حق مى‏داند چراكه عقايد و اخلاق و مقررات آن مطابق با حق است زيرا آن چه كه‏مطابق نظام هستى و محصول خداى سبحان است، حق است. قرآن‏مى‏فرمايد: «الحق من ربك‏» حق از پروردگار سرچشمه مى‏گيرد و درجاى ديگر فرمود: «ولايدينون دين الحق‏» .
به دينى كه دين حق است متدين نمى‏شوند. دين الهى كه ره آوردهمه انبياست، اسلام است چنان كه فرمود: «ان‏الدين عندالله‏الاسلام‏» و اسلام دين حقى است كه غير آن دين از كسى مقبول نيست‏«و من يبتغ غيرالاسلام دينا فلن يقبل منه‏» هر كس آئينى غير ازاسلام را انتخاب كند از او پذيرفته نخواهد شد.
اما دين باطل ره آورد طاغوت و طاغوتيان است، قرآن وقتى ازفرعون سخن مى‏گويد مى‏فرمايد: فرعون به قومش گفت: «انى اخاف ان‏يبدل دينكم او ان يظهر فى الارض الفساد» من مى‏ترسم موسى‏كليم(ع)دين شما را عوض كرده يا در سرزمين شما فساد ايجاد كند ولذا بايد او را بكشيم. يعنى موسى مى‏خواهد آيينى كه در كشور مصرحكومت مى‏كند و بر افكار و انديشه مردم سايه افكنده، دگرگون‏سازد. آنچه كه بر مردم مصر حكومت مى‏كرد مجموعه عقايد و اخلاق وقواعد و مقررات اجتماعى و نظامى و سياسى بود و محصول انديشه‏بشر طاغى كه قرآن از آن به دين ياد مى‏كند. گرچه دين باطل است.

تبيين دين به علل چهارگانه

براى تبيين بهتر دين خوب است كه آن را به علل اربعه آن بيان‏كرد. چنان كه هرچيزى را اگر بخواهيم به طور كامل تبيين كنيم‏بايد علل چهارگانه آن را تبيين كرد.
مراد از علل اربعه تبيين شيئى به علت فاعلى و علت غايى و علت‏صورى و علت مادى است. بنابراين در بيان علل اربعه دين مى‏توان‏گفت: مبدء فاعلى دين خداست . يعنى تنظيم كننده اصول اعتقادى واخلاقى و عملى آن خداوند است و مبدء غايى آن به دو غايت متوسط ونهايى منشعب مى‏شود كه جامع آن تحقق سعادت دنيا و آخرت است هدف‏متوسط آن، قيام مردم به قسط و عدل است و هدف نهايى آن نورانى‏شدن انسان به نور الهى، مبدء صورى دين به صورت كتاب و سنت ومبانى عقلى جلوه مى‏كند و موضوع و ماده و محل آن هم، حقيقت آن‏انسانيت است چه به لحاظ فردى و چه به لحاظ اجتماعى.
توضيح آن كه خداوند مجموعه دين را به صورت پيام در اختيارانسان قرار مى‏دهد كه وى مى‏تواند از راه وحى و عقل به آن پيام‏دست‏يابد و هدف و غايت آن را به صورت هدف متوسط و نهايى تبيين‏كرده است تا در پرتو تحقق اين هدف سعادت دنيا و آخرت او تامين‏شود. در بيان هدف متوسط فرمود: «و لقد ارسلنا رسلنا بالبينات‏و انزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط‏» خداوندرسولان خود را با دلايل روشن فرستاده و با آن‏ها كتاب و ميزان‏نازل كرده تا مردم به قسط و عدالت قيام كنند يعنى توده مردم به‏قسط و عدل قيام كرده و قيام و قعود و همه فعاليتهاى فردى واجتماعى آن‏ها براساس قسط و عدل باشد. نه تنها انديشه و حركات‏افراد بر اساس قسط و عدل باشد بلكه جامعه نيز بايد بر اساس قسطو عدل بينديشد و حركت كند.
در بيان هدف نهايى فرمود: «كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس‏من الظلمات النور باذن ربهم الى صراط العزيز الحميد» كتابى كه‏بر تو نازل كرديم براى آن است كه مردم را از تاريكى‏ها به سوى‏روشنايى به اذن پروردگارشان در آورى. به سوى راه خداوند عزيزحميد. اين آيه مى‏فرمايد: انسان نه تنها بايد در مقام فعل اهل‏قسط و عدل باشد، بلكه در مقام يافته‏هاى قلبى و عقلى نيز اهل‏معرفت و شهود بوده و نورانى شود.
نورانى شدن انسان در مرحله فعل به صورت قسط و عدل تجلى مى‏كندو در مرحله قلب به صورت شهود كامل و ادراك صحيح محقق مى‏شود.
اگر كسى حق را درست مشاهده كرد و فهميد و اين حق درست مشاهده‏شده و فهميده را به طور صحيح پذيرفت و صحنه زندگى او جز ظهور وحضور نور الهى نبود، از ديدگاه قرآن آن كس نور جامعه است كه دربين مردم با نور مشى مى‏كند.
«او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس‏كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها»آيا كسى كه مرده بوده سپس او را زنده كرديم و نورى برايش‏قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه برود همانند كسى است كه‏در ظلمتها باشد و از آن خارج نگردد.
بنابراين هدف نهايى دين الهى نورانى شدن انسان است. انسانى‏كه «نورالسموات والارض‏» را مشاهده كند و به اندازه سعه هستى‏خود مظهر «نورالسموات والارض‏» مى‏شود به طورى كه اگر هستى اووسيع بود مظهر اسم اعظم مى‏شود و اگر محدود بود مظهر ساير اسماءالهى خواهد شد و انسانى كه نورانى شد سعادت دنيا و آخرت اوتامين است.
مبدء صورى دين مجموعه اصول و فروعى است كه از منابع دين‏استخراج مى‏شود و اين منابع مجموعه نقل و عقل ست‏يعنى صورت دين‏را هم با نقل و وحى مى‏توان شناخت هم با عقل، خصوصا در ارتباطبا بخش عقايد نظير وجود خداوند و نبوت و پيامبر و اصل ضرورت‏معاد و مانند آن. عقل برهانى اساسى‏ترين و روشن‏ترين منبع دين‏است و آن چه كه از مجموعه منابع دين استخراج و استنباط مى‏شودهمه شئون فردى و اجتماعى انسان را تحت پوشش قرار مى‏دهد.
اما مبدء مادى و محل و موضوع دين غير از انسان چيزى نيست.
زيرا انسان موجودى است كه به دليل برخوردارى از قدرت تفكر وشناخت و اختيار و انتخاب اين استعداد را دارد كه ظرف تحقق دين‏الهى باشد.
بنابر اين در دين حق ضمن اينكه بايد به مبدء الهى آن توجه‏شود بايد به غايت آن كه تامين سعادت دنيا و آخرت انسان باشدتوجه شود و صورت آن نيز به گونه‏اى تنظيم شده باشد كه توان‏تامين آن هدف را داشته باشد. نكته‏اى كه شايان توجه است: اين كه‏تعريفهايى كه در كتب غربيان آمده برخى از آن‏ها به بيان مبدءحقيقى توجه نكرده‏اند و در غالب آن‏ها از غايت نهايى يعنى ابديت‏انسان غفلت‏شده است.

تبيين دين باطل به علل چهارگانه

چنان كه دين حق را به علل اربعه تبيين كرده‏ايم، دين باطل رانيز مى‏توان به همان صورت تبيين كرد. اگر چه وجود باطل وجودبالعرض است و ظهور و حضور آن در صحنه هستى بالعرض زوال‏پذيرخواهد بود و اگر ظهور مى‏كند در پرتو حق، ظهور مى‏كند، دين باطل‏نيز بالعرض خواهد بود. و لذا تبيين دين باطل به اعتبار هستى‏بالعرض اوست علل اربع دين باطل عبارت است از: مبدء فاعلى او كه‏هوى و هوس انسان است. قرآن فرمود: «اءفراءيت من اتخذ الهه‏هويه‏» و مبدء صورى آن عقايد و اخلاق و مقررات وهمى و خيالى است‏نه حقايق و مقررات عقلى، زيرا هوى و هوس هرگز با عقل و قلب كارندارد و حتى راه چشم و گوش را كه به سوى حق باز مى‏شود مى‏بندد وبه عبارت ديگر دين باطل از نظر علمى به محدوده وهم و خيال‏وابسته است و از جهت گرايش عملى به شهوت و غضب ارتباط دارد.
موضوع و محل آن انسانى است كه به تباهى تن داده و هدف غايى اونيز سقوط در جهنم است و به عبارت ديگر: محصول دين باطل سقوط‏انسان در جهنم است كه براى ابد در آن معذب خواهد بود. «و لقدذرآنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس‏»
اينكه گفته شد: غايت دين باطل سقوط در جهنم است‏بايد توجه‏داشت كه اين غايت‏بالعرض است و گرنه غايت عملى بالذات نظام‏آفرينش عبادت است كه در سوره ذاريات به آن اشاره شده است «وما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون‏» و غايت علمى و قلبى و عقلى‏را علم قرار داده و فرمود: «الله الذى خلق سبع سموات و من‏الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن لتعلموا ان‏الله على كل شى‏ء قدير وان الله قد احاط بكل شى‏ء علما» هدف آفرينش نظام كيهانى آن است‏كه شما به عليم بودن و قدير بودن خداوند عالم شويد و اگر كسى‏خدا را به علم و قدرت شناخت‏به حيات هم مى‏شناسد زيرا آنكه عليم‏و قدير است‏حى است و اگر خداوند به حيات شناخته شود به سايراسماء حسنا نيز شناخته مى‏شود.
ناگفته نماند آنچه كه در اين جا به عنوان هدف آفرينش مطرح‏شده، هدف آفريدگار و خالق نيست‏بلكه هدف مخلوق و آفريده است.
زيرا خداوند كمال مطلق و غنى بالذات است و لذا هدفى براى ذات‏خود ندارد، اما چون حكيم است‏به مقتضاى حكمت قطعا آفرينش هدفى‏دارد كه هدف مخلوق است و هدف مخلوق آن است كه به علم صحيح وايمان كامل و عمل صالح نايل شده و در نتيجه به سعادت برسد.

دين حق واحد است و دين باطل متعدد

مطلب ديگرى كه در پايان اين مقال توجه به آن لازم است اينكه‏چون مبدء فاعلى دين باطل هوى و هوس است و هوسها متفرقند، ازاين رو اديان باطل متفرق و پراكنده‏اند و چون پراكنده‏اند منحصرو محصور نخواهد بود. زيرا هوس انسان محصور نيست. از اين روخداوند در قرآن در برابر صراط مستقيم كه واحد است از راههاى‏پراكنده سخن مى‏گويد و مى‏فرمايد: «و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم‏عن سبيله‏» انسانى كه از راه الهى و دين حق فاصله گرفت گرفتارراههاى باطل و گوناگون خواهد شد.

سه شنبه 18 مهر 1391  11:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تلاش در راه تنقيح قلمرو فلسفه دين

تلاش در راه تنقيح قلمرو فلسفه دين

دكتر احمد بهشتى

در مقاله اىدرباره «تفاوت فلسفه دين و كلام‏» آمده است:
«هرگاه كلمه فلسفه به اسم يك رشته علمى اضافه شود، به معنى مجموعه مباحثى است كه به آن رشته علمى نگاهى از بيرون دارد». (1)
درست است كه فلسفه دين يكى از شعب فلسفه مضاف است واحكام كلى فلسفه -از جمله سير آزاد عقلانى- را دارد; ولى دين يكى از رشته‏هاى علمى در رديف كلام و حقوق و اخلاق و غيره نيست. دين مجموعه‏اى از معارف الهى است كه بخشى از آن به اعتقادات و بخشى از آن، به اخلاق -يعنى فضائل و رذائل نفسانى- و بخشى ديگر به اعمال مردم مربوط است; حال آن كه علوم ديگر، هركدام مجموعه‏اى از معارف بشرى است; اعم از اين كه مربوط به دين باشد يا نباشد. عالم دينى شاگرد دين است. او مى‏كوشد كه دين را آنگونه كه هست، بفهمد. بدون اين كه معارف بشرى را در آن مؤثر گرداند. فلسفه دين، نگاه برون دينى و معرفت درجه دوم، نسبت‏به چنين معرفتى است. اشتباه است اگر كسى علم دين را كه از راه شاگردى اولياى دين و تاملات و تدبرات دينى به دست مى‏آيد، در عرض كلام يا فلسفه يا غير از آنها قرار دهد. رواياتى كه مضمون آنها اين است كه نبايد كلام خدا را تفسير به راى كرد (2) ناظر به اين است كه نبايد معرفت دينى در طول معارف بشرى قرار گيرد و نسبت‏به آنها معرفت درجه دوم، تلقى شود. سرچشمه دين، وحى است و سرچشمه علوم بشرى، فكر است. در علوم بشرى بايد شاگردى بشر كرد و در علم دين بايد شاگردى اولياى طاهر و مطهر دينى كرد.
آرى معرفت دينى فوق همه معارف بشرى است، نه در عرض آنها و نه در مرتبه بعد.
فلسفه دين به چنين معرفتى نظر دارد. اگر دين، مجموعه‏اى از معارف الهى است كه از سرچشمه زلال وحى نشات مى‏گيرد (3) -و صد البته كه چنين است- در فهم آن رعايت معيارهاى صحيح لازم است. معيارها را از كجا بايد به دست آورد؟ آيا اگر كسى بدون احاطه به همه معارف الهى بخواهد آيه‏اى را تفسير يا مساله‏اى را اجتهاد و استنباط كند، در دره ضلالت فرو نمى‏غلتد؟ آيا احاطه به معارف الهى بدون شاگردى معلمان واقعى مكتب، امكان‏پذير است؟

رسالت فلسفه دين

فلسفه دين مى‏خواهد ميان معرفت‏حقيقى دينى و معرفت قلابى و مجازى تفكيك كند. در روايتى آمده است كه امام صادق(ع) فرمود:
«ان من اتبع هواه و اعجب برايه كان كرجل سمعت العامة تعظمه و تصفه‏». (4)
«هركس (در معارف دينى والهى) پيرو هواى خويش باشد و به راى خود دستخوش اعجاب شود،همچون كسى است كه شنيد عوام‏الناس او را تعظيم و ستايش مى‏كنند».
امام(ع) در باره آن كس چنين فرموده است:
دوست داشتم كه او را به گونه‏اى كه مرا نشناسد، ديدار كنم; تا اندازه و موقعيت او را بنگرم. او را در جائى ديدم كه جمعيت انبوهى از عوام‏الناس محاصره‏اش كرده بودند. من درحالى كه از آنها فاصله داشتم و صورتم را پوشيده بودم، به او و ايشان مى‏نگريستم. سرانجام پس از گفتگوى بسيار از آنها جدا شد و مردم پى كار خود رفتند. من او را دنبال كردم. هنگامى كه به يك نانوائى رسيد، او را غافل كرد و دو گرده نان دزديد. از كار او تعجب كردم. با خود گفتم: شايد با او معامله‏اى دارد. سپس به انارفروشى رسيد و از او نيز دو انار دزديد. بازهم از كار او تعجب كردم و با خود گفتم: شايد معامله‏اى در كار است. سپس گفتم: او را چه نيازى به دزدى است؟ من همچنان او را تعقيب مى‏كردم. تا اين كه به بيمارى رسيد و نانها و انارها را پيش او گذاشت و به راهش ادامه داد. من او را دنبال كردم، تا اين كه در بيابانى مستقر شد، به او گفتم: اى بنده خدا، درباره تو خبرهاى خوبى مى‏شنيدم. دوست داشتم كه تو را ديدار كنم و تو را ديدار كردم. ولى از تو كارى ديدم كه دلم را مشغول كرده است. مى‏خواستم از تو بپرسم تا دلم آرام بگيرد. ديدم كه بر نانوائى گذشتى و از او دو نان دزديدى و بر انارفروشى گذشتى و از او دو انار دزديدى.
او گفت: قبل از هر چيزى بگو: تو كيستى؟ گفتم: مردى از اولاد آدم و از امت محمد(ص). گفت: بگو كيستى؟ گفتم: مردى از خاندان پيامبر(ص). گفت: شهرت كجاست؟ گفتم: مدينه. گفت: شايد تو جعفر فرزند على بن الحسين بن على بن ابوطالبى. گفتم: آرى. گفت: شرافت اصل و نسب، با جهل به آن‏چه بدان تشرف يافته و با ترك علم و دانش جد و پدرت، تو را سود ندارد. تو نبايد كارى را كه موجب ستايش و مدح فاعل است، قبيح بشمارى.
گفتم: چه كارى؟ گفت: قرآن كتاب خداست. گفتم: به چه چيزى از قرآن جاهلم؟ گفت: خداوند مى‏گويد:
(من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها...). (5)
«هركس كار نيكويى كند، براى او ده برابر است و هركس كار بدى كند، كيفرش به اندازه همان كار است‏».
من دو نان و دو انار دزديده‏ام. پس چهار گناه كرده‏ام و چون آنها را بخشيدم، چهل حسنه برده‏ام. بنابراين، چهار سيئه از آن كم مى‏شود و36 حسنه براى من باقى مى‏ماند.
گفتم: مادرت به عزايت‏بنشيند. تو به كتاب خدا جاهلى، آيا نشنيده‏اى كه قرآن مى‏گويد: (...انما يتقبل الله من المتقين) (6) «خداوند اعمال خوب را تنها از پرهيزكاران قبول مى‏كند». تو هنگامى كه دو نان دزديدى مرتكب دو گناه شدى و هنگامى كه انارها را دزديدى، مرتكب دو گناه ديگر شدى و چهل حسنه به چهار سيئه اضافه نكردى(تا جمع و تفريق صورت گيرد).
او خيره خيره به من نگاه مى‏كرد و من بازگشتم و او را رها كردم. (7)
باتوجه به اين روايت و برخى روايات ديگر مى‏توانيم بگوئيم: در روايات ما رهنمودهاى خوبى در مورد فلسفه دين صورت گرفته است. با اين‏گونه روايات معلوم مى‏شود كه كدام معرفت، دينى و كدام معرفت غير دينى است؟ اگر كسى محيط به معارف دينى نباشد و از جامع‏نگرى به دور باشد، معرفت او معرفت دينى نيست. سراب است نه آب. پندار و وهم و خيال است، نه حقيقت ناب.

آب كوزه و آب دريا

امام هشتم‏7 در نامه‏اى به عبدالله بن جندب نوشت:
«...ان محمدا(ص) كان امين الله فى خلقه، فلما قبض، كنا اهل البيت: ورثته، فنحن امناء الله فى ارضه و عندنا علم البلايا و المنايا...». (8)
«محمد(ص) امين خدا در ميان مردم بود و چون قبض روح شد، ما در زمين امناى خداييم و علم بلايا و منايا پيش ماست‏».
امام باقر(ع) فرمود:
«يمصون الثماد و يدعون النهر العظيم قيل له: و ما النهر العظيم؟ قال: رسول الله و العلم الذى اعطاه الله. ان الله عزوجل جمع لمحمد(ص) سنن النبيين من آدم و هلم جرا الى محمد(ص). قيل له: و ما تلك السنن؟ قال: علم النبيين باسره و ان رسول الله(ص) صير ذلك كله عند اميرالمؤمنين‏». (9)
«آب اندك را مى‏مكند و نهر بزرگ را رها مى‏كنند. گفته شد: نهر بزرگ چيست؟ فرمود: پيامبر خدا و علمى كه خدا به او داده است. خداوند براى محمد(ص) سنتهاى پيامبران را از آدم و همين‏طور تا محمد(ص) جمع كرد. گفته شد: اين سنتها چيست؟ فرمود: علم همه پيامبران و پيامبر خدا همه را به اميرالمؤمنين(ع) منتقل كرد».
فلسفه دين -آن هم دين اسلام- به ما مى‏گويد: با وجود دريا -بلكه اقيانوس بى‏كران- نبايد آب را از كوزه يا شيشه مكيد. اين آب براى رفع عطش موقت‏خوب است و آن، براى رفع عطش هميشگى. علم پيامبر(ص) و به تبع او علم ائمه اطهار: اقيانوس است. و علم ديگران -اگر بشود نام عالم بر آنها گذاشت- كوزه يا دلوك است. علم بى‏كران آنها كام همگان را تا ابد سيراب و شاداب مى‏كند و علم ديگران -اگر علم باشد- كام بعضى را آن هم براى مدتى كوتاه.
وانگهى آب كوزه هم از درياست. اگر دريا نباشد، بارانى نمى‏بارد و اگر بارانى نباشد، آبى در چشمه يا حوضچه‏اى فراهم نمى‏آيد، تا كسى بتواند كوزه يا مشكى از آن دارد يا جامى از آن، بنوشد.

مشكل بزرگ برخى از ارباب فلسفه دين

عدم تفكيك ميان معرفت دينى كه وحيانى است‏با معرفت‏بشرى كه عقلانى است، موجب عدم تفكيك ميان فلسفه دين و فلسفه علوم دين شده است.
ريشه اين اشتباه را بايد در آثار مسيحيانى كه فلسفه دين نوشته‏اند، جستجو كرد. البته بايد به آنها حق داد. آنها از معرفت ناب مسيحى محرومند. عهد عتيق و عهد جديد، معرفت ناب دينى به آنها نمى‏دهد. سنت‏يهودى و مسيحى هم محتوايى ندارد كه آنها را به سوى معرفت ناب دينى رهنمون گردد. بنابراين، هنگامى كه مى‏خواهند فلسفه دين بنويسند، ناگزير مى‏شوند به سراغ بحثهاى كلامى متكلمان و بحثهاى الهى فلاسفه بروند. نمونه آن را در كتاب فلسفه دين هاسپرز ملاحظه كرديم.

نگاهى به فلسفه دين نورمن. ال. كيسلر

جلد اول اين كتاب در دو بخش تنظيم شده: بخش اول درباره خدا و تجربه و بخش دوم درباره خدا و عقل است.
اگر با اندكى مسامحه بخش اول را مربوط به فلسفه دين بدانيم، (10) ولى بخش دوم، قطعا از حوزه فلسفه دين خارج است. بلكه مربوط مى‏شود به فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه چرا كه محور بحثهاى بخش دوم، براهين غايت‏شناختى(اتقان صنع) و اخلاقى و وجودى و جهان‏شناختى(يعنى برهان افلاطون براى روح جهان و برهان محرك ارسطو و برهان واجب‏الوجود فارابى و برهان عليت‏بوعلى سينا و آكونياس و استدلال آگوستين) است و آخرين بحث آن بازهم درباره برهان جهان‏شناختى در ارزيابى مجدد است. او در اين بخش مى‏گويد:
«موجود يا موجوداتى محدود و متغير وجود دارند. وجود فعلى هر موجود متغير و محدود، معلول وجودى ديگر است. سير قهقرائى بى‏نهايت از علل وجود نمى‏تواند وجود داشته باشد. بنابراين، علت اولائى براى وجود فعلى اين موجودات وجود دارد. اين علت اولى بايد نامتناهى، واجب، ازلى، بسيط، لامتغير و واحد باشد. (11)
بحث درباره ارزيابى اين برهان است و البته مؤلف كتاب، به خوبى از عهده ارزيابى برآمده و آن را بر كرسى اعتبار نشانده است. ولى آيا اين بحث‏به فلسفه دين مربوط است‏يا به فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه؟
اگر چنين برهانى در عهدين وجود داشت، ارزيابى آن به فلسفه دين مربوط مى‏شد. حال كه وجود ندارد، به فلسفه دين مربوط نمى‏شود.
بازهم تاكيد مى‏كنيم كه فلسفه دين مسيحى و يهودى ناگزير است كه چنين باشد. چرا كه متن عهدين مطلب چندان مهمى ندارد كه بتواند حوزه فلسفه دين را اشباع كند.
اين نكته را هم اضافه كنيم كه كتاب نورمن. ال.كيسلر. در مسائل دينى موضعى مثبت دارد و تحليلهاى مناسبى از ادعاهاى مخالفين و ضعفهاى موافقين را ارائه داده است. (12)

نگاهى ديگر به كتابى ديگر

كتاب فلسفه دين «جان هيك‏» را مى‏گشاييم. اين كتاب به وسيله آقاى «بهزاد سالكى‏» ترجمه شده است.
«جان هيك‏» در مقدمه اين كتاب، فلسفه دين را به معناى اثبات وجود خدا از طريق براهين عقلى -كه راه را براى مدعيان وحى هموار مى‏كند- نمى‏پذيرد و معتقد مى‏شود كه اين كار را بايد به الهيات طبيعى -كه مساوى الهيات عقلى است- واگذارد و بايد دفاع فلسفى از عقايد دينى را مدافعه دينى ناميد، بلكه مى‏گويد: فلسفه دين يعنى تفكر فلسفى در باب دين (13) .
وى در فصل اول كتاب درباره مفهوم يهودى -مسيحى خدا بحث مى‏كند. ودر فصل پنجم درباره وحى و ايمان و در فصل ششم درباره بنيان‏گرائى و اعتقاد عقلى (اعتقاد عقلى بدون برهان و باورهاى دينى پايه و باورهاى بنيادى دينى) و در فصل هفتم درباره زبان دين و در فصل هشتم درباره تحقيق‏پذيرى و تحقيق‏ناپذيرى زبان دين و در فصل نهم دعاوى متعارض اديان مختلف در باب نيل به حقيقت و در فصل دهم درباره تقدير بشرى و جاودانگى و رستاخيز و در فصل يازدهم درباره تناسخ به بحث پرداخته است. در فصل دوم و سوم درباره ادله اثبات و رد وجود خدا بحث كرده كه اينها مربوط مى‏شود به فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه.
در فصل چهارم درباره خير و شر بحث كرده كه هم مى‏تواند به فلسفه دين مربوط باشد و هم به فلسفه علم كلام و هم به فلسفه فلسفه.
از فصل پنجم تا يازدهم و نيز فصل اول، به حوزه فلسفه دين مربوط است. مشروط به اين كه فيلسوف دين به تحليل عقلانى و آزاد محتويات دينى در زمينه مسائل مربوط بپردازد و به تحليل عقلانى نظرات متلكمان و فيلسوفان نپردازد.

گستره فلسفه دين اسلام

در قرآن و سنت اصيل اسلامى مطالب و مسائل زيادى مطرح است كه در عهدين يا مطرح نيست، يا به صورت تحريف شده مطرح است.
قرآن برهان جهان‏شناختى را در آيه شريفه زير مطرح كرده است:
(ام خلقوا من غير شئ ام هم الخالقون). (14)
«آيا آنها بدون هيچ آفريده شده‏اند، يا خودشان آفريدگارند؟».
در اين آيه هم وجود پديده بدون علت، نفى شده و هم اين كه ممكن خودش علت‏براى خودش باشد.
در آيه زير برهان غايت‏شناختى مطرح است:
(...ربنا ما خلقت هذا باطلا...). (15)
«پروردگارا،! اين جهان را به باطل و بيهوده نيافريده‏اى‏».
در آيه ديگرى خطاب به انسان مى‏فرمايد:
(افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون) (16)
«آيا گمان مى‏كنيد كه ما شما را بيهوده آفريده‏ايم و شما به سوى ما باز گردانده نمى‏شويد؟».
قرآن در آيه زير متعرض برهان توحيد شده است:
(لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا...). (17)
«اگر در زمين و آسمان خدايانى غير از «الله‏» بود، به فساد و تباهى كشانده مى‏شدند».
و نيز مى‏فرمايد:
(ما اتخذ الله من ولد و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض...). (18)
«خداوند براى خود فرزندى نگرفته و با او خدايى نيست كه در اين هنگام هر خدائى به آن چه آفريده، مى‏پردازد و بعضى بر بعضى برترى مى‏جويند».
قرآن كريم متعرض برهانى مى‏شود كه مى‏توان بر آن، نام برهان ربوبيت نهاد. چنانكه مى‏فرمايد:
(قل من رب السموات السبع و رب العرش العظيم). (19)
«بگو: چه كسى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و پروردگار عرش بزرگ است؟».

پى‏نوشتها:

1) فصلنامه حوزه و دانشگاه، سال اول، شماره‏3.
2) عن الرضا عن آبائه: قال الله «ما آمن بى من فسر برايه كلامى‏»; (هركس كلام مرا تفسير به راى خود كند، به من ايمان نياورده است(الوسائل، ج‏18، الباب‏13، من ابواب صفات القاضى، حديث 28).
3) تمام معارف دينى مستند به وحى است. اعم از اين كه در قرآن باشد يا نباشد. قرآن مجيد درباره پيامبر اكرم(ص) مى‏فرمايد: «..ما ينطق عن الهوى× ان هو الا وحى يوحى‏»(النجم:3 و 4) پيامبر سخنى از روى هواى نفس نمى‏گويد. سخن او جز وحى الهى كه بر او نازل شده، چيزى نيست. از اين آيه برمى‏آيد كه هرچه پيامبر در ارتباط با دين بگويد، وحى است. پس علم پيامبر، وحيانى است. علوم ائمه هم منتهى به علم پيامبر مى‏شود. پس تمام معارف دينى وحيانى است. در روايت آمده است كه دشمنان، پيامبر خدا را متهم كردند كه آن چه درباره فضائل على(ع) مى‏گويد، از روى هواى نفس است. ولى خداوند با آيه مزبور، آنها را تكذيب كرد (تفسير الصافى، ج‏5، ص 85 ، نشر مؤسسه اعلمى، بيروت).
4) تفسير كنزالدقائق، ج‏3، ص 61، از مرحوم مشهدى.
5) الانعام: 160.
6) المائدة:27.
7) مرحوم مشهدى اين حديث را از معانى الاخبار، ج‏4، ص‏33 نقل كرده و در پايان مى‏گويد: حديث طولانى است و من آن چه مورد نياز بود، آوردم(كنزالدقائق، ج‏3، ص 62).
8) الكافى، ج‏1، ص‏223.
9) الكافى، ج‏1 ، ص 222.
10) اين كه مى‏گوئيم: با اندكى مسامحه، به لحاظ اين است كه ممكن است اين بحث را داخل در قلمرو فلسفه عرفان بدانيم.
11) فلسفه دين از نورمن.ال.كيسلر، ج‏1، ص 8.
12) اين كتاب به قلم فاضلانه آقاى حميد رضا آية‏اللهى ترجمه شده و توسط انتشارات حكمت، تحت عنوان «آشنايى با فرهنگ غرب‏» انتشار يافته است.
13) صفحه‏13.
14) طور: 35.
15) آل عمران: 191.
16) المؤمنون: 115.
17) الانبيا: 22.
18) المؤمنون: 91.
19) المؤمنون:86.

 
سه شنبه 18 مهر 1391  11:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

فلسفه علم كلام

دكتر احمد بهشتى

فلسفه علم كلام، تنها به مسائل كلام نظر دارد; تا معلوم شود كه‏آيا متكلم به شيوه جدل پايدار و وفادار مانده، يا -احيانا- به‏ورطه خطابه و سفسطه افتاده و يا اسير دام تخيلات شاعرانه شده‏است.
اين نكته را هم ناگفته نگذاريم كه براى متكلم، تنزل از جدل‏عيب است; ولى ترقى از آن، هنر است. چه مانعى دارد كه متكلم،پا را از دايره جدل بيرون نهد و همان‏گونه كه از خطابه و شعر وسفسطه گريزان است، از جدل هم فاصله گيرد و گام بر نردبان‏برهان گذارد كه در اين صورت، كلام او كلام فلسفى است نه كلام‏جدلى. كلام فلسفى خود را متعهد مى‏داند كه در خدمت دين باشد.
جا دارد كه در اينجا از همت والاى متكلمان شيعى -مخصوصا در اين‏عصر- ستايش و تشكر شود كه بيشتر به كلام فلسفى روى آورده و ازكلام جدلى فاصله گرفته‏اند. اينجا فلسفه در خدمت دين قرار گرفته‏و فيلسوف كوشيده است كه از تمام دستاوردهاى فلسفى خود در راه‏خدمت‏به معارف دينى و دفاع از دين و رد شبهات ديگر انديشان‏استفاده كند.
كتاب روش رئاليسم كه متن آن به قلم علامه طباطبائى و پاورقيهاى‏آن به قلم شهيد مطهرى است، صبغه خالص فلسفى دارد. هرچند هدف‏آن مبارزه با ماترياليسم ديالك‏تيك و افكار الحادى و خدمت‏به‏دين و عقايد دينى است.
اينان در عصرما قهرمانان اين ميدان بودند. اكنون جمعى ازنخبگان حوزه‏ها و دانشگاه‏ها ادامه دهنده همان راهند. اين افاضل‏كرام و انديشمندان والا مقام ميدان فلسفه و كلام، در مقابل‏ديگرانديشان جبهه‏اى محكم -همچون بنيان مرصوص- به وجودآورده‏اند و جهاد و قتال آنها جهاد و قتال فكرى و نظرى است كه‏سعيشان مشكور باد!
قرآن كريم مى‏فرمايد:
(ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص) (1) .
«خداوند كسانى را كه در راهش صفى همچون بنيانى مرصوص-كه‏اجزاى آن به هم چسبيده- به وجود آورده و نبرد مى‏كنند، دوست‏دارد».
مجاهدان صدر اسلام با نيزه و شمشير و كمان، دفاع از حريم اسلام‏مى‏كردند و اين سنگربانان فلسفه و كلام، با فكر و انديشه نابى‏كه در حوزه اسلام قابل قبول است، به مبارزه با ديگرانديشان‏مى‏پردازند. آنها بدنها را بر زمين مى‏انداختند و اينها اوهام وتخيلات و شعرياتى كه بر آنها جامه كلام و فلسفه پوشانده شده‏است.

رصدخانه علوم

فلسفه‏هاى مضاف، رصدخانه‏هاى علومند. همان‏طورى كه منجم، دررصدخانه خود ستاره‏ها را رصد مى‏كند، فيلسوف علوم هم مسائل علم‏مورد نظر و مورد علاقه خود را رصد مى‏كند.
فلسفه عرفان به مسائل عرفان نظر دارد. متفكرى كه در ميدان‏فلسفه عرفان تلاش مى‏كند، همچون منجمى است كه در رصدخانه خود به‏مراقبت و تماشاى ستارگان مى‏پردازد. فلسفه عرفان، رصدخانه‏مسائل عرفان است تا معلوم شود كه آن چه عارف مى‏گويد، خواب وخيال و وهم و پندار است‏يا حقيقت محض و حق مطلق و واقعيت‏انكارناپذير.
اگر خيال باشد، از سنخ كدام خيال است؟ مولوى بين خيالات اولياو خيالات ديگران فرق گذاشته مى‏گويد:
نيست وش باشد خيال اندر جهان تو جهانى بر خيالى بين روان بر خيالى صلحشان و جنگشان بر خيالى نامشان و ننگشان آن خيالاتى كه دام اولياست عكس مه‏رويان بستان خداست
همين جا مولوى به فلسفه عرفان روى آورده و خيالات معمولى را ازخيالات عرفانى جدا كرده است. صلح‏ها و جنگ‏هاى كشورگشايان خيالات‏ناپايدار است. ولى آن خيالاتى كه دام اوليايند، عكس ماه‏رويان‏بستان خدا و حوران بهشتى است.
به همين ترتيب فلسفه علم كلام، رصدخانه مسائل كلامى و فلسفه;فلسفه رصدخانه مسائل فلسفى است.
اين‏جاست كه متوجه مى‏شويم براى مسائل دينى هم رصدخانه خاصى لازم‏است كه همان فلسفه دين است. جا دارد كه فيلسوف دين، حوزه كارو مسووليت‏خود را مشخص و محدود كند و در حوزه فلسفه يا كلام ياعرفان قدم نگذارد كه در اين صورت، نه در آن ميادين طرفى‏مى‏بندد و نه در ميدانى كه به مسووليت‏خودش مربوط است.
مگر حوزه فلسفه دين محدود و دچار كمبود است كه فيلسوف دين به‏جاى بحثهاى فلسفه دين وارد بحثهاى فلسفه علم كلام و فلسفه‏فلسفه و فلسفه عرفان شود؟!
جان هاسپرز مى‏گويد:
«در حوزه فلسفه دين، مسائل زيادى وجود دارد. از قبيل اين كه:
چه نوع اعتقادى، اعتقاد به خداست؟ دليل اعتقاد به وجود خداچيست؟ به جاى عقيده خدا، چه اعتقادهاى جايگزينى وجود دارد؟
غير از وجود خدا، چه مطالبى در مورد ذات، قدرت، خير، علم،حكمت و سلطه او مى‏توانيم بگوئيم؟ در صورت امكان چگونه‏مى‏توانيم درستى و نادرستى اعتقاد به خدا را اثبات كنيم؟ آيازبانى را كه بايد براى توصيف خدا به كار گيريم، بايد لفظى‏باشد؟ از وجود و عدم خدا چه نتايجى در خصوص رفتار انسان‏مى‏توانيم بگيريم؟» (2) .
تمام سوالات مطرح شده فوق، در زمينه اعتقاد به خداست. ولى‏مسائل فلسفه دين به همينها محدود نمى‏شود. به همين جهت است كه‏هاسپرز در ادامه مطالب فوق مى‏گويد:
«بحث دين، تنها درباره اعتقاد به خدا نيست، بلكه نماز، مراسم‏عبادى، تشكيلات كليسائى و موضوعات ديگرى كه بيشتر مورد توجه‏اولياى كليساست تا فلاسفه را هم شامل مى‏شود» (3) .
متاسفانه خود هاسپرز هم در كتابش به جاى تحليل عقلانى مساله‏خدا، از ديدگاه دين -آن هم دين مسيحى- به سراغ براهين فلسفى‏وجود خدا رفته و درباره اين براهين به تحليل و نقادى پرداخته‏است. برهان انتولوژى(وجودى)، برهان على، برهان امكان و وجوب،برهان تجربه دينى، برهان سودمندى، برهان از طريق معجزات وبرهان غايى(برهان نظم).
اگر برهان تجربه دينى و برهان سودمندى را استثنا كنيم و به‏آنها صبغه دينى بدهيم، تنها بحث درباره اين دو، به فلسفه دين‏مربوط مى‏شود. ولى بقيه به فلسفه مربوط است.آن هم به فلسفه‏مسيحى، نه فلسفه اسلامى. چرا كه فلسفه اسلامى برهان وجودى آنسلم‏را قبول ندارد (4) .
همچنين از برهان نظم در اثبات وجود خدا استفاده نكرده است.
بلكه متكلمان اسلامى از آن، به عنوان يكى از براهين عالميت‏خدااستفاده كرده‏اند.
چنان كه خواجه در كتاب تجريد الاعتقاد فرموده است: انجام‏كارهاى حكيمانه و تجرد و كيفيت قدرت و استناد هر چيزى به او،دلائل علم است (5) .
مقصود از انجام كارهاى حكيمانه همان برهان نظم يا برهان غائى‏است. چنان كه بخش اخير -يعنى كيفيت قدرت و استناد هر چيزى به‏او- ناظر به برهان على است.
به هر حال فرق است ميان دين مسيحى و دين اسلام، هرچند كه اين‏دو، مسائل مشترك، بسيار دارند. ولى نبايد از اختلاف پاسخهاى‏مسيحى و كليسائى با پاسخهاى اسلامى و قرآنى غفلت ورزيد. فلسفه‏دين مسيحى يا فلسفه دين يهودى يا فلسفه آئين زردشتى ربطى به‏فلسفه دين اسلام ندارد.
همچنين فرق است ميان فلسفه يا فلسفه‏هاى مسيحى با فلسفه يافلسفه‏هاى اسلامى. برهان امكان و وجوب، هم در برخى از فلسفه‏هاى‏مسيحى است، هم در فلسفه اسلامى. ولى برهان صديقين صدرائى يابرهان صديقين علامه طباطبائى مخصوص فلسفه اسلامى است.
براهين ديگرى هم در فلسفه يا كلام اسلامى هست كه در تيررس نقدهاسپرز قرار نگرفته. اصولا نه تنها ميان فلسفه اسلامى و فلسفه‏مسيحى فرق است كه ميان كلام اسلامى و كلام مسيحى هم فرق است.
همين‏طور ميان عرفان اسلامى و عرفان مسيحى.
چه خوب بود هاسپرز كه نام كتابش را فلسفه دين نهاده، به تحليل‏عقلانى مسائل دين مى‏پرداخت و به سراغ براهين فلسفى نمى‏رفت. آن‏هم براهينى كه احيانا مورد توجه فلاسفه ما نبوده و آنها رامردود شناخته يا در جاهاى ديگرى مورد استفاده قرار داده‏اند.
بسيارى از كسانى كه فلسفه دين نوشته‏اند، وارد بحثهاى كلامى وفلسفى شده و به جاى فلسفه دين، فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه‏نگاشته‏اند. هاسپرز نيز همين مشكل را پيدا كرده است.

انسانهاى ذو فنون

چه لزومى دارد كه انسان ذوفنون باشداگر يك فن را به‏طورهمه‏جانبه پيش ببريم، بهتر از اين است كه در هر فنى وارد شويم‏و در هركدام كارى ناقص انجام دهيم.
از قديم گفته‏اند: «هركس يك‏جا، همه‏جا و هركس همه‏جا، هيچ‏جا».
خواجه بزرگوار طوس -آن گونه كه شهرت يافته- مى‏فرمود:
«غلبت ذا فنون و غلبنى ذو فن‏». «هر كس صاحب فنونى بود،مغلوبش كردم و هركس صاحب فنى واحد بود، مغلوبم كرد».
داستان اشكالى كه وى در مجلس درس محقق حلى در مساله استحباب‏تياسر در روبه قبله ايستادن اهل عراق مطرح كرد و جوابى كه‏محقق طى يك رساله به او داد، مشهور است.
اشكال خواجه اين بود كه چرا استحباب؟ اگر انحراف به چپ ازقبله باشد، حرام و اگر به سوى قبله باشد، واجب است. محقق درجواب خواجه فرمود: از قبله به قبله و خواجه سكوت كرد. پس ازبازگشت‏خواجه از حله به بغداد، محقق رساله‏اى در اين باره نوشت‏و براى خواجه به بغداد فرستاد. خواجه رساله را مطالعه و تحسين‏كرد6.
هنگامى كه نابغه بزرگ طوس از «ذوفنون‏» بودن خود شكوه دارد،تكليف متوسطان فكر و عقل و هوش و ضعفاى علم و دانش معلوم است.
آنها به طريق اولى راه به همه فنون نمى‏برند و هميشه مغلوبند.
آرى.
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه...) (7) .
خداوند در نهاد هيچ كس دو قلب قرار نداده است‏».
قلب هر انسان، يكى و مغز، يكى و محصول آنها هم يكى است. يك‏درخت، يك ميوه مى‏دهد، نه چند ميوه. با يك مركب، نمى‏توان در دوميدان مستقل جولان كرد. روا نبود كه با يك دل، دو دلبر داشتن..

نمونه‏اى از خلط

آيا به صرف اين كه گفته شود: فلسفه دين، متشكل از بحثهاى برون‏دينى است، قلمرو فلسفه دين از قلمرو فلسفه علوم دينى تفكيك‏مى‏شود؟
آيا اگر فلسفه دين را به بحثهاى برون‏دينى تعريف كنيم و درعمل، هرگونه بحثى كه به نحوى مرتبط با دين است، به عنوان‏فلسفه دين مورد بحث قرار دهيم، كار درستى كرده‏ايم؟
بحث درباره ادله اثبات خدا -كه در فلسفه يا كلام مطرح است‏مربوط به فلسفه دين نيست. اين بحث مربوط است‏به فلسفه علم كلام‏يا فلسفه فلسفه و صد البته كه چنين بحثى -منطقا- موخر از كلام‏يا فلسفه است. ولى بحثهاى مربوط به فلسفه دين، ارتباطى به‏فلسفه و كلام ندارد، تا -منطقا- موخر از آنها باشد.
در مقاله‏اى تحت عنوان «تفاوت فلسفه دين و كلام‏» آمده است كه:
«فلسفه دين -منطقا- مقدم بر كلام است‏» (8) .
هرگاه ميان فلسفه دين و فلسفه علم كلام خلط شود، بايد گفته‏شود: فلسفه دين موخر از كلام است; چرا كه فلسفه‏هاى مضاف،همواره معرفت درجه دوم و مضاف‏اليه آنها همواره معرفت درجه اول‏است. به عنوان مثال، علم كلام معرفت درجه اول و فلسفه علم كلام،معرفت درجه دوم است.
هرگاه چنين خلطى صورت نگيرد، ميان فلسفه دين و علم كلام، تقدم‏و تاخرى مطرح نيست. در اين صورت، فلسفه دين -منطقا- موخر ازدين يا معرفت دينى است.
چرا كه معرفت دينى -يعنى معرفتى كه صرفا ازخود دين نشات‏مى‏گيرد و مستقل از بحثهاى فلسفى و كلامى فلاسفه يا متكلمين است‏معرفت درجه اول و فلسفه دين، معرفت درجه دوم است. فلسفه دين-با چنين معنى و مفهومى- سروكارى با كلام و فلسفه و عرفان‏ندارد. چنانكه با فلسفه علم كلام و فلسفه فلسفه و فلسفه عرفان‏هم سروكارى ندارد.

مثالى از تفسير

در حوزه تفسير قرآن، برخى قرآن را تفسير علمى و برخى تفسيرفلسفى و برخى تفسير كلامى و برخى تفسير عرفانى مى‏كنند. يعنى‏قرآن را در پرتو علوم روز يا به كمك فلان نحله فلسفى يا فلان‏مذهب كلامى يا فلان گرايش عرفانى تفسير مى‏كنند. حال آن كه قرآن‏خودش نور است و نور ظاهر بالذات و مظهر للغير است. (ولكن‏جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا) (9) .«ولى قرآن را نورى‏قرار داديم كه هر كه را از بندگانمان خواهيم، بدان هدايت‏كنيم‏»..
تفسيرى كه به كمك علوم يا كلام و فلسفه و عرفان صورت گيرد، يك‏معرفت درجه دوم است كه بر علوم روز يا بر فلان فلسفه يا بر فلان‏مذهب كلامى يا بر فلان سيستم عرفانى تكيه دارد.
اما اگر مفسرى صرف نظر از آراء و عقايد علمى و فلسفى و كلامى وعرفانى قرآن را با استفاده از خود قرآن و با استفاده ازآنهايى كه واقعا مرتبط با قرآن و مبين و مفسر حقيقى قرآن واهل بيت قرآنند تفسير كند، تفسير او يك معرفت درجه اول است كه‏بر هيچ معرفت علمى يا فلسفى يا كلامى يا عرفانى استوار نيست واين جاست كه به مفهوم نور بودن قرآن توجه شده است.
حال اگر به اين سبك تفسير -كه پرسش معنى از خود قرآن و جستن‏اسرار از درون خود اين گنجينح رازهاست- نگاه برونى بيندازيم (10) .با يك معرفت درجه دوم سروكار پيدا مى‏كنيم كه همان فلسفه‏دين در محدوده قرآن است و اگر به ساير معارف دينى هم چنين‏نظرى بيفكنيم، به فلسفه دين مبين اسلام دست‏يافته‏ايم.
اين كه مى‏گوييم: ساير معارف دينى، در صورتى است كه قرآن رامشتمل بر همه معارف ندانيم. اما اگر معتقد شويم كه قرآن مشتمل‏بر همه معارف است، چيزى كه خارج از آن باشد، وجود ندارد.
خداوند مى‏فرمايد:(و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيى) (11) .
«ما قرآن را كه بيانگر هر چيزى است، بر تو نازل كرده‏ايم‏».
در روايات آمده است كه در قرآن، علم گذشته و علم آينده تا روزقيامت موجود است. در اين صورت، هيچ معرفتى وجود ندارد كه خارج‏از قرآن باشد.
قطعا اگر منظور آيه فوق اين است كه قرآن از طريق دلالت لفظى‏بيانگر همه چيزهاست، مشكل است; چرا كه دلالت لفظى آيات و جملات‏قرآن، كشش اين همه دانشها را ندارد. اما اگر مقصود اين باشدكه قرآن از غير طريق دلالت لفظى، رموز و اسرارى بيان مى‏كند كه‏افراد معمولى آنها را درك نمى‏كنند; بلكه تنها پيامبر اكرم(ص)و خلفاى معصومش آنها را درك مى‏كنند، اشكالى وجود ندارد. آرى:
بين المحبين سر ليس يفشيه قول و لا قلم فى الخلق يحكيه
«ميان دوستان رازى است كه هيچ‏زبان و قلمى در ميان مردم آنهارا فاش و آشكار نمى‏كند».
ممكن است‏حروف مقطعه قرآن، از قبيل اسرار و رموزى باشد ميان‏خدا و مخاطبان خاص او.

پى‏نوشت:

1- صف: 4.
2- فلسفه دين، صفحه 15 از انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه‏علميه قم.
3- همان، ص‏16.
4- نگاه كنيد به روش رئاليسم، ج‏5، ص 85. استاد مطهرى مى‏نويسد:
«ممكن است كسى توهم كند كه برهان وجودى آنسلم عينا همان‏برهان صديقين صدر المتالهين است. ما براى اين كه اجمالامقايسه‏اى ميان طرز تفكر فلسفى اسلامى و طرز تفكر فلسفى مسيحى‏به عمل آيد، آن را نقل و انتقاد مى‏كنيم.
5- خواجه طوسى مى‏فرمايد: «و الاحكام و التجرد و كيفيه قدرته واستناد كل شى اليه دلائل‏العلم‏». (كشف المراد، المقصد3، الفصل‏2، المساله 2).
بعدا خواهيم ديد كه در متون اسلامى مطالب زيادى مطرح است كه‏فيلسوف دين بايد به تحليل عقلانى آن‏ها پردازد.
6- كتاب فقه مقدماتى، به همين قلم، پيشگفتار، صفحه الف(نشردانشگاه پيام نور).
7- احزاب:4.
8- فصلنامه حوزه و دانشگاه، سال اول ، شماره‏3.
9- شورى: 52.
10- يار حقيقى قرآن و مفسر واقعى آن كسى است كه فراورده‏هاى‏علمى و كلامى و فلسفى و عرفانى اين و آن را بر قرآن تحميل نكندو الا تفسير مفسر، «هرمنوتيك‏» است نه «سمانتيك‏».
هر كسى ازظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من
11- نحل:89.

 

سه شنبه 18 مهر 1391  11:14 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : معنشناسی واژه اخلاق در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

 

 

  عنوان مقاله : اسوه پذیری از منظر قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

  عنوان مقاله : الاسوة الحسنة و المثل الاعلی (فی القرآن)

دریافت فایل pdf

 

چهارشنبه 19 مهر 1391  11:41 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

انتخاب بهترين نمونه

انتخاب بهترين نمونه

حسين كريمشاهي بيدگلي

الگوخواهي وسرمشق داشتن، از نيازهاي اساسي و طبيعي انسان است. نيازي كه ضرورت آن از آغاز طفوليت احساس مي شود وبه مرور زمان، الگوهاي جديد به تناسب شرايط و نيازها جايگزين الگوهاي قبلي مي شود و اين تغيير و تحول ها، روند تكامل انسان را درپي دارد.
انسان هايي كه درمراحلي از زندگي خويش فاقد نمونه مي شوند. آن مراحل، دوران سرگشتگي و حيراني آن هاست. نمي دانند دركدام جهت بروند، با كدام سرعت حركت كنند، چگونه با موانع برخورد نمايند و چه روشي را درحركت و رويارويي با مسائل و مشكلات پيش گيرند. اين ها همه دست به دست هم داده، انسان را حيران و سرگردان مي كند. درمقاله ها حاضر نويسنده كوشيده است نگاهي به لزوم داشتن بهترين الگو داشته باشد. اينك مطلب را با هم از نظر مي گذرانيم:

ارزش ها؛ بهترين الگو

شناخت الگوي مناسب اسلام براي هدايت انسان ها به سرمنزل مقصود و سير از ملك تا ملكوت درقالب كلمات به صورت «قرآن» ظهور يافته و در قالب اعمال به صورت «اسوه حسنه» (پيامبر يا امام). چنان چه انسان اسوه حسنه را نشناسد و او را مقتداي خويش در همه زمينه ها نداند، حتماً نمونه هايي منفي و كاذب را مقتداي خويش مي گيرد. زيرا نمي توان بدون اسوه زندگي كرد. مسئله انتخاب الگو به قدري مهم است كه خداوند پس از ذكر نام چند پيامبر، به پيامبرش دستور مي دهد به هدايت انبياء اقتدا كند:
«فبهداهم اقتده» (انعام 90)؛ پس به هدايت آنان اقتدا كن.
و از همين آيه معلوم مي شود كه ارزش ها، ارزش الگو شدن را دارند. درحديثي كه محمدبن مسلم از امام باقر (ع) نقل مي كند، آمده است:
«هركه براي عبادت خداي عزوجل خود را به زحمت اندازد. اما پيشوايي كه خداوند براي او مقرر كرده نداشته باشد، كوشش او نپذيرفته و خود او گمراه و سرگردان است و خدا اعمال او را دشمن مي دارد...» 1
آن كه بدون اسوه حسنه سيره مي طلبد، راه به جايي نمي برد و از تلاش بسيار خويش طرفي نمي بندد كه كمال طلبي بدون اسوه يابي گمراهي دور است. پيمودن مسير كمال بدون كامل العقلي راه يافته ميسر نيست. بلكه بايد نمونه راستين را يافت و وجودش را غنيمت شمرد و از پيشوايان جور و پيروانشان پرهيز كرد. انساني كه هميشه مضطرب است. براي شناخت راه از چاه به دنبال سرمشق مي گردد تا او را سرگرداني بيرون آورد و پيامبر (ص) كه به عنوان الگو و اسوه معرفي شده. چنين نقشي را براي انسان كمال طلب و حقيقت خواه بر عهده دارد. از آن جا كه آن بزرگوار، انسان كامل درتمام ابعاد است. پس بهترين الگوي جامعه انساني است.

اسوه قرآني

خداوند در قرآن، پيامبر را اين گونه به عنوان الگو معرفي مي كند:
«لقد كان لكم في رسول الله أسوه حسنه لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا» (احزاب 21) البته براي شما در زندگي رسول خدا سرمشق نيكويي است براي آن ها كه اميد به رحمت خداوند و روز رستاخيز دارند و خدا را بسيار ياد مي كنند.
كلمه اسوه به جز اين آيه در آيات4 و 6 سوره ممتحنه هم آمده است. علامه طبرسي درمعناي اسوه مي گويد:«كلمه اسوه از اتساء گرفته شده، مانند قدوه و اقتداء و اسم است كه به جاي مصدر قرارگرفته است.» 2
شيخ طوسي (ره) درتفسير آيه فوق مي گويد:«اسوه حالتي براي صاحب آن كه ديگران به آن حالت اقتدا مي كنند و الگو بودن در انسان است. پس هر كس از الگوي خوب پيروي كند، كارهايش خوب مي شود.» 3
اين آيه كريمه دليل روشني است بر اين كه معيار و ملاك شناخت تعاليم، دستورها و مقررات اسلام؛ شخص نبي گرامي اسلام(ص) است و رفتار آن نبي گرامي در همه جا براي مردم به عنوان اسوه و الگوي انسانيت معتبر است. گرچه آيه كريمه در جريان جنگ احزاب نازل شده و صبر و تحمل نبي گرامي اسلام(ص) در جريان جنگ و پايداري در برابر مشكلات مورد نظر است، ولي او براي همه در همه زمان ها و مكان ها اسوه است.
تعبير به «لكم»، اسوه بودن پيامبر اعظم(ص) را براي همه مخاطبان به طور يكسان ثابت مي كند، ولي با تعبير «لمن كان» به بهره وري از اين اسوه توسط كساني كه داراي شرايط ويژه هستند، اشاره دارد؛ يعني اين طور نيست كه همگي از اين اسوه عام بهره ببرند، بلكه افرادي خاص بهره مند مي شوند، مثل خورشيد كه براي همه نورافشاني مي كند، ولي آن كسي بهره مند مي شود كه نابينا نباشد. همچنين قيد «لقد كان لكم» براي دلالت بر استمرار سرمشق بودن پيامبر(ص) براي مومنين است، به اين معني كه پيروي از پيامبر(ص) تكليفي است ثابت از زمان گذشته6.
امام علي(ع) درباره الگوگيري خود از رسول خدا(ص) مي فرمايد:
«و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه، يرفع لي في كل يوم من اخلاقه علما و يأمرني بالاقتداء به»7؛ و من همواره با پيامبر بودم، چونان فرزند كه همواره با مادر است، پيامبر هر روز نشانه تازه اي از اخلاق نيكو را برايم آشكار مي فرمود و به من فرمان مي داد كه به او اقتدا كنم.
پس از رحلت نبي گرامي اسلام(ص) انحراف از سنت و روش ايشان، موجب مشكلات فراواني براي امت شد و به تدريج حكومت اسلامي كه بايد ضامن و مجري كتاب خدا و سنت رسول اكرم(ص) باشد، تبديل به حكومت سلطنتي شد و منافع نامشروع گروهي خاص را تضمين كرد و زندگي مادي و حيات معنوي جامعه را به انحطاط كشانيد و امام(ع) از اين انحطاط تعبير به «الثقل الفادح» مي نمايد كه بر گرده آن ها سنگيني مي كند.

اخلاق نسبي است يا مطلق؟

سؤال اين جاست كه چه عاملي باعث اين تغيير رويه و رويگرداني از الگو قرار دادن رسول خدا(ص) شد؟ آيا واقعا مسائل اخلاقي دچار تغيير شده يا انسان ها متحول شده اند؟ آيا پيشرفت علم و تكنولوژي مسبب اين همه بداخلاقي و بي اخلاقي است؟ و اصولا آيا اخلاق يك امر مطلق است يا نسبي؟ اين سؤالي است كه پاسخي واضح و آشكار دارد. آن چه از مسائل روشن دين است، اين است كه اخلاق به طور كلي نسبي نيست، بلكه اخلاق فطري و ثابت است. استاد شهيد مرتضي مطهري در اين باره مي گويد:
«امروز در عصر ما يك مسئله اي در زبان ها افتاده است و چون درست اين مسئله را ادراك نكرده اند، سبب يك سلسله بدآموزي ها شده است؛ و آن مسئله، مسئله نسبيت اخلاق است. يعني معيارهاي انساني و اين كه چه چيز خوب است و چه چيز بد است. خوب است انسان چگونه باشد و خوب است چگونه نباشد؟ آيا اين يك امر نسبي است يا يك امر مطلق است؟ گروهي معتقدند كه به طور كلي اخلاق و معيارهاي خوب و بد اخلاقي نسبي است؛ به عبارت ديگر «انسان بودن» امري است نسبي و معناي نسبيت اين است كه در زمان ها و مكان هاي مختلف تغيير مي كند. به اين معنا كه يك چيز در زمان ديگر و شرايط ديگر، ضداخلاق است؛ و اين معناي نسبيت اخلاق است. اصول اوليه اخلاق و معيارهاي اوليه انسانيت به هيچ وجه نسبي نيست، ولي معيارهاي ثانوي نسبي است و در اسلام هم ما با اين مسئله مواجه هستيم. در سيره رسول اكرم(ص) يك سلسله اصولي را مي بينيم كه اين ها اصول باطل و ملغي است. يعني پيغمبر در سيره و روش عملي خودش هرگز از اين روش ها، در هيچ شرايطي استفاده نكرده اند. همان گونه كه ائمه(ع) هم از آن استفاده نكردند و از نظر اسلام در تمام شرايط و زمان ها و مكان ها مطرود است... نتيجتاً مي فهميم كه اين ها معيارهاي قطعي و جزمي است كه در همه شرايط بايستي نهي بشود؛ زيرا از اصول اوليه است و نسبيت بردار نيست.»8

الگوي كامل

در اخلاق پيامبر اعظم(ص) ويژگي هايي وجود دارد كه آن حضرت از روز نخست پايبند به آن ها بود و تحت هيچ شرايطي حاضر نبود از آن ويژگي ها دست بردارد.
مسلماني كه بخواهد انسان كامل شود بايد از رسول خدا(ص) پيروي كند، گفتار آن حضرت و كردار و اخلاقش را الگوي گفتار و رفتار و اخلاق خود قرار دهد. اگر پيامبر در زندگي ما اسوه باشد، در ايمان و توكلش، در اخلاص و شجاعتش، در زهد و تقوايش، به كلي برنامه هاي زندگي ما دگرگون خواهد شد و نور و روشنايي سراسر زندگي ما را فراخواهد گرفت.
امروز بر همه مسلمانان مخصوصاً جوانان با ايمان و پرجنب و جوش فرض است كه سيره پيامبر اكرم(ص) را مو به مو بخوانند و به خاطر بسپارند و او را در همه چيز قدوه و اسوه خود سازند كه مهم ترين وسيله سعادت و استواري دين همين است:
«من اخذ دينه من كتاب الله و سنه نبيه صلي الله عليه و آله زالت الجبال قبل ان يزول و من اخذ دينه من افواه الرجال ردته الرجال»9؛ هر كه دينش را از كتاب خدا و سنت پيامبرش برگيرد ]از كوه ها استوارتر است كه[ كوه ها فرو ريزد و او استوار ماند؛ و آن كه دينش را از دهان شخصيت ها و مردم گيرد، همان مردم او را از دين بازگردانند.
امام حسين(ع) خطاب به خواهر گرامي اش فرمود:
«ان لي و لك و لكن مومن مؤمنه اسوه بمحمد صلي الله عليه و آله وسلم»10؛ براي من و تو و هر مرد و زن مؤمن، محمد(ص) نمونه و اسوه است.
او اسوه اي كامل است تا مسلمان خود را بر عيار او زند و بازآفريني كند:
مرد حق بازآفريند خويش را
جز به نور حق نبيند خويش را
بر عيار مصطفي خود را زند
تا جهان ديگري پيدا كند11
امام علي(ع) درباره لزوم پيروي و تأسي از نبي گرامي اسلام(ص) مي فرمايد:
«حقيقتاً مقتدا قراردادن رسول اكرم(ص) براي تو كافي است. از پيامبرت (ص) كه پاكيزه ترين مردم است پيروي كن؛ زيرا راه و رسمش سرمشق و الگويي است براي هر كسي كه تأسي جويد و انتسابي است عالي براي هر كس كه بخواهد منتسب شود و محبوب ترين بندگان نزد خداوند كسي است كه از پيامبرش سرمشق گيرد و قدم به جاي قدم او گذارد.»12

پيامبراكرم(ص) حقيقتاً الگوي چه كساني است؟

پاسخ به اين پرسش را از آيه كريمه 21 سوره احزاب دريافت مي كنيم كه ايمان به خداوند و ثواب آخرت و زياد به ياد خداوند بودن را شرط كساني مي داند كه به پيامبر اكرم(ص) اقتدا مي كنند و او را سرمشق خود قرار مي دهند.
علامه طبرسي در معناي «لمن كان يرجوا الله» مي گويد: «در صدر آيه اقتدا به رسول الله(ص) را براي همه ايمان آورندگان مي داند، سپس به وسيله كلمه «لكم»، مختص كساني مي داند كه ايمان و اميد به ثواب و پاداش هاي خداوند دارند.»13
اين كلام امام علي(ع) كه «محبوب ترين بندگان نزد خداوند كسي است كه به پيامبرخدا(ص) تأسي نمايد و دنباله رو او باشد.»؛ مأخوذ است از آيه كريمه:
«قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله»؛13 (آل عمران 31) اي پيامبر! بگو اگر خدا را دوست مي داريد، از من پيروي كنيد تا خدا نيز شما را دوست بدارد.
آن حضرت هم چنين مي فرمايد: «نزديك ترين و شايسته ترين مردم به پيامبران آنان هستند كه از همه به تعليمات پيامبران آگاه ترند و يا بيش از همه به تعليمات آن ها عمل مي نمايند. سپس اين آيه را تلاوت نمود:
«ان أولي الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبي والذين امنوا»؛ (آل عمران 68) «شايسته ترين و نزديك ترين مردم به ابراهيم آنان هستند كه از او پيروي كردند و اين پيامبر (ص) و مؤمنان به او.» سپس فرمود: «دوست محمد (ص) كسي است كه خداوند را اطاعت كند، هر چند پيوند نسبي او دور باشد و دشمن محمد (ص) كسي است كه خدا را عصيان كند، هر چند قرابت اونزديك باشد.» 16
در جاي ديگر مي فرمايد: «پس هر كه بخوا هد خوش بختي واقعي پيدا كند، بايد به اين فرستاده خداوند اقتدا كند، گام در جاي گام هايش بگذارد و از هر دري او داخل شد وارد شود و اگر چنين نكند، از هلاكت ايمن نشود؛ زيرا خداوند محمد (ص) را نشانه قيامت و بشارت دهنده بهشت و انذار كننده از عقوبت ها و كيفرها قرارداده است.» 17

خلق عظيم

پيروزي پيامبر اسلام (ص) هر چند با تأييد و امداد الهي بود، ولي عوامل زيادي از نظر ظاهر داشت كه يكي از مهم ترين آن ها خلق عظيم پيامبر (ص) بود. آن چنان صفات عالي انسان و مكارم اخلاق در او جمع بود كه دشمنان سرسخت را تحت تأثير قرار مي داد و به تسليم وادار مي كرد و دوستان را سخت مجذوب مي ساخت.
اگر اين را معجزه اخلاقي پيامبر اعظم (ص) بناميم، اغراق نگفته ايم، چنان كه نمونه اي از اين معجزه اخلاقي در فتح مكه نمايان شد. هنگامي كه مشركان - كه ساليان دراز هر چه در توان داشتند بر ضد اسلام و شخص پيامبر (ص) به كار گرفتند - در چنگال مسلمين گرفتار شدند، پيغمبر اكرم (ص) بر خلاف تمام محاسبات دوست و دشمن، فرمان عفو عمومي صادر كرد و تمام جنايات آن ها را به دست فراموشي سپرد و همين سبب شد كه به مصداق «يدخلون في دين الله أفواجا» فوج فوج مسلمان شوند.
آري؛ اگر اين اخلاق كريمه و اين ملكات فاضله نبود، آن ملت عقب مانده جاهلي و آن جمع خشن انعطاف ناپـذير در آغوش اسلام قرار نمي گرفتند و به مصداق «لا نفضوا من حولك» همه پراكنده مي شدند. و چه خوب است كه اين اخلاق اسلامي امروز زنده شود و در هر مسلماني، پرتوي از خلق وخوي پيامبر (ص) باشد.

الگوگيري مسئولان

پيامبر اكرم (ص) به فرمان خداوند در برابر همه مشكلات صبر كرد، همان گونه كه ديگر پيامبران اولوالعزم چنين كردند. آن وجود شريف تمام فشارها را به جان خريد تا اسلام پايدار بماند و امروز به دست ما برسد و راه رسم مبارزه با شياطين و راه پيروزي بر آنان و نيل به اهداف بزرگ الهي اين است.
با اين حال چگونه عافيت طلبان مي خواهند بدون شكيبايي و تحمل رنج و درد به اهداف بزرگ خود نائل شوند؟ چگونه مسلمانان امروز در برابر اين همه دشمناني كه كمر به نابودي آن ها بسته اند، مي خواهند بدون الهام گرفتن از مكتب اصيل پيغمبر اسلام (ص) پيروز شوند؟ مخصوصاً رهبران اسلامي بيش از همه مأمور به اين برنامه اند. چنان كه در حديثي از اميرمؤمنان علي (ع) آمده است:
«ان الصبر علي ولاه الامر مفروض لقول الله عزوجل لنبيه: فاصبر كما صبر أوالعزم من الرسل و ايجابه مثل ذلك علي اوليائه و اهل طاعته. بقوله: لقد كان لكم في رسول الله اسوه حسنه»؛ 18 صبر و استقامت بر رهبران و زمامداران فريضه است، زيرا خداوند به پيامبرش فرموده: «فاصبر كما صبر اولواالعزم من الرسل» و همين معني را بر دوستان اهل طاعتش نيز فرض كرده است؛ چرا كه مي گويد:براي شما در زندگي پيامبر، تأسي نيكويي بود (و شما نيز بايد همگي به او اقتدا كنيد).
امروز هم با توجه به آيه:
«فاستقم كما امرت و من تاب معك و لاتطغوا انه بما تعملون بصير»؛ (هود 112) پس همان گونه كه فرمان يافته اي، استقامت كن؛ و هم چنين كساني كه با توجه به سوي خدا آمده اند (بايد استقامت كنند)؛ و طغيان نكنيد كه خداوند آن چه را انجام مي-دهيد، مي بيند.
مسئوليت مهم ما مسلمانان و مخصوصا رهبران اسلامي در اين چهار جمله خلاصه مي شود؛ استقامت، اخلاص، رهبري مؤمنان و عدم طغيان و تجاوز. و بدون به كاربستن اين اصول، پيروزي بر دشمناني كه از هرسو از داخل و خارج ما را احاطه كرده اند و از تمام وسايل فرهنگي و سياسي و اقتصادي و اجتماعي و نظامي بر ضد ما بهره گيري مي كنند، امكان پذير نيست.
امام(ع) وظيفه حاكم اسلامي را عمل بر طبق سنت و روش نبي گرامي اسلام(ص) مي داند و مي فرمايد:
«حقي كه شما بر گردن ما داريد، عمل به كتاب خداوند و روش پيامبر(ص) و قيام به حق او و ترفيع سنت اوست.»
عمل نمودن به كتاب خداوند و براساس روش و سيره نبي گرامي اسلام(ص) برهمه مسلمانان لازم و فرض است و اين وجوب بر پيشوايان به نحو اكيد است، بلكه از حقوق رعيت بر حاكم شمرده مي شود.
امام (ع) دراين كلام نوراني مفسده جوياني كه منافع شخصي آنها به واسطه حكومت حق به خطر افتاده را مورد نكوهش قرار داده مي فرمايد: آنچه از حاكم اسلامي بايد انتظار داشت، عمل به ضوابط اسلامي يعني رفتار براساس قرآن كريم و روش پيامبراكرم(ص) است، نه حفظ منافع و دنياي اشخاص سودجو و دنياپرست.
قيام به حق پيامبراعظم(ص)، چيزي جز عمل به كتاب و روش آن حضرت نيست، يعني مبارزه با مظاهر جاهليت و امتيازات طبقاتي و اين چيزي است كه با منافع دنياپرستان سودجو جوردرنمي آيد.
ترفيع و اقامه و پاسداشت و اهتمام به سنت نبي گرامي اسلام(ص) از وظايف حاكم است و كوتاهي در آن ظلم به حقوق رعاياست.

نعمت وجود پيامبر(ص) براي مؤمنان

امام علي(ع) پيامبرخدا(ص) و شيوه زندگي او را به عنوان ملاك ارزش معرفي مي نمايد:
«كافي است كه پيامبر خدا(ص) را سرمشق خود قرار دهي و او سرمشق توست در بي ارزش بودن دنيا و رسوايي ها و بدي هايش، زيرا دنيا از او گرفته شد، اما براي ديگران مهيا شد. از نوشيدن شير دنيا وي را جدا ساختند و از زخارف و زيبايي هاي آن بركنار داشتند... در زندگي رسول خدا(ص) اموري كه تو را بر عيوب دنيا مي سازد؛ چه اين كه او و نزديكانش در دنيا گرسنه بودند و با اين كه منزلت و مقامي عظيم در پيشگاه خداوند داشت. زينت هاي دنيا را از او دريغ داشت. بنابراين با عقل خويش بايد بنگرد كه آيا خداوند با اين كار پيامبرش را گرامي داشته يا به او اهانت كرده است؟ اگر كسي بگويد كه به او اهانت كرده، به خدا سوگند، اين دروغ محض است و اگر بگويد: او را گرامي داشته، بايد بداند خداوند ديگران را كه زينت هاي دنيا به آن ها داده، گرامي نداشته است؛ چه اين كه دنيا را براي آن گسترده و از مقرب ترين افراد به او دريغ داشته است.»20
آن حضرت درهمان خطبه مي فرمايد: «چه منت بزرگي خداوند بر ما گذاشته كه چنين پيشوا و رهبري به ما عنايت كرده تا راه او را بپوييم.»
يادآوري و بزرگداشت نعمت نبي گرامي اسلام(ص) به وسيله امام علي(ع)، به پيروي و تأسي از آيه كريمه قرآن است كه مي فرمايد:
«لقد من الله علي المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين»22 خداوند بر اهل ايمان منت گذاشت كه رسولي از خود آنها درميان آنان برانگيخت كه برآنها آيات خدا را تلاوت كند و نفوس آنان را از هر نقص و آلايش پاك گرداند و به آنها احكام شريعت و حقايق حكمت بياموزد، هرچند قبلا در گمراهي آشكاري بودند.
نبي گرامي اسلام(ص) خاتم پيامبران است و با دين او سلسله اديان تمام مي شود و او سيد انبياء و برترين پيامبران است. پس روش و طريقه او هم بايد بهترين و هدايت كننده ترين روش ها باشد.

پاسداشت سنت نبوي

امام(ع) در دستورالعمل به مالك اشتر، اين نكته بسيار مهم را مورد توجه قرار مي دهند؛ يعني مراجعه به سنت رسول خدا(ص)، آن هم سنتي كه همه را گردهم جمع مي آورد و باعث تفرقه و پراكندگي نيست و چنين سنتي نزد اهل بيت آن رسول گرامي (ص) است:
«مشكلاتي كه در فهم احكام برايت پيش مي آيد و اموري كه بر تو مشتبه مي شود را به خدا و رسول ارجاع بده؛ چرا كه خداوند تعالي به گروهي كه دوست داشته آن ها را ارشاد و راهنمايي كند، چنين فرموده: اي كساني كه ايمان آورده ايد! اطاعت خدا كنيد و اطاعت رسول او و ولي امري كه از خود شماست و اگر در چيزي نزاع كرديد، آن را به خدا و رسولش ارجاع دهيد. پس ارجاع به خداوند يعني براساس آيات محكم عمل نمودن و ارجاع به رسول يعني عمل نمودن به سنت آن حضرت، سنتي كه همه را گردهم مي آورد و پراكنده نمي كند.» 23
امام(ع) درباره اقامه سنت و برپا داشتن آن مي فرمايد:
«اما وصيت من اين است كه هيچ چيز را شريك خدا قرار ندهيد و درباره محمد(ص) سفارشم اين است كه سنت و شريعت او را ضايع نگردانيد. اين دو ستون محكم را برپا داريد و اين دو چراغ پرفروغ را فروزان نگه داريد.» 24
تضييع سنت؛ عمل نكردن به آن و بي تفاوتي در قبال آن و يا تغيير دادن آن است.
پاورقي ها در دفتر روزنامه موجود است .

 

چهارشنبه 19 مهر 1391  11:41 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اُسوه

اُسوه: الگو، پيروى و اقتدا، خصلت و روش شايسته پيروى

اسوه، اسم ثلاثى مجرّد است كه معناى مصدرى نيز از آن فهميده مى‌شود[1] و از ريشه «ا‌ـ‌س‌ـ‌و» و اسا به معانى مداوا، اصلاح[2]، اندوه، مداواى جراحت و صبر[3] آمده است.
كلمه اسوه در لغت به معناى سرمشق، پيشوا
[4]، پيشوا در مهمّات، خصلتى كه شخص بدان لايق مقتدايى شود[5]، آنچه بدان شخص اندوهگين تسلى يابد[6]، حالت و روشى كه شايسته پيروى است[7] و حالت پيروى انسان از ديگران آمده است; خواه پيروى، نيك و سودمند يا بد و زيانبار باشد.[8] در فرهنگ اسلامى، اسوه به معناى پيروى نيك و سودمند است. كاربرد اسوه در قرآن با وصف «حسنه» و در برخى از روايات بدون وصف حسنه در پيروى از الگوهاى شايسته، مانند پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى‌تواند گواه بر اين معنا باشد چنان‌چه در روايتى از امام حسين(عليه السلام) نقل شده: «لى و لكلّ مسلم برسول الله اُسْوه».[9]
واژه اسوه در قرآن‌كريم سه بار آمده است: يك بار در آيه 21 احزاب/33 در مورد پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) و دو بار در آيات 4 و 6 ممتحنه/60 درباره ابراهيم*خليل(عليه السلام) و همراهان‌او.
برخى واژه‌هاى متقارب و مرتبط با اسوه در قرآن كريم عبارت است از: «اقتدا»، «امام»، «شهيد»، «مثل». واژه «اقتدا» كه از امر به آن در آيه 90 انعام/6 امر به تأسى فهميده مى‌شود
[10] به مفهوم اسوه نزديك است. در اين آيه خداوند پس از نام بردن از چند پيامبر و برشمارى صفات و ويژگيهاى آنان، به رسول گرامى خويش مى‌فرمايد: به هدايت آنان اقتدا كن. افزون بر عنوان اسوه و اقتدا در برخى موارد از عناوين ديگرى مفهوم اسوه برداشت مى‌شود; مانند: «امام» (بقره/2، 124; انبياء/21، 73) كه در مورد حضرت ابراهيم و انبيا به‌كار رفته است و به مقتدا و پيشوا بودن آنان اشاره دارد[11] و «شهيد» (نحل /16، 89; بقره/2، 143) كه به يك معنا بر الگو اطلاق شده است، چنان كه معناى ديگر آن گواه است[12] و نيز مواردى كه خداوند متعالى افرادى را به عنوان مَثَل و نمونه براى مؤمنان معرفى مى‌كند. (تحريم/66،11‌ـ‌12)

راز ارائه الگو:

ارائه الگو به انسانها مى‌تواند رازهاى گوناگونى داشته باشد:
1. با توجه به اينكه حيات انسان از آغاز تا انجام با رنج و مشقت آميخته است: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسـنَ فى كَبَد» (بلد/90،4)، «اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ» (انشقاق/84،6) ارائه الگويى موفق كه در مسير زندگى بر مشكلات فائق آمده و راه سعادت را پيموده باشد مى‌تواند مايه تأسى و موجب آرامش خاطر انسان شده و روح تلاش و كوشش را در او تقويت كند، چنان‌كه بررسى سياق آياتى كه در آنها واژه اسوه به‌كار رفته و سخن از سختيها و ناملايمات جنگ و پيامدهاى ناشى از بيزارى جستن از كافران به ميان آمده مى‌تواند مؤيد اين راز‌باشد.
2. طبق آيه 12 ليل/92: «اِنَّ عَلَينا لَلهُدى» و آيه 9 نحل/16: «وعَلَى اللّهِ قَصدُ السَّبيلِ» خداوند سبحان هدايت انسانها و ارائه راه راست به آنان را بر عهده گرفته است و معرفى الگوى هدايت شده و راهنماى راه يافته مى‌تواند از عوامل مؤثر در جهت هدايت انسانها محسوب گردد.
3. خصلت تأثيرپذيرى انسان از عوامل تأثيرگذار نيز مى‌تواند راز ديگرى جهت ارائه الگو براى او باشد، چنان‌كه قرآن كريم پشيمانى حسرتبار گروهى از ستمكاران را از عدم همراهى با رسول خدا(صلى الله عليه وآله): «يــلَيتَنِى اتَّخَذتُ مَعَ الرَّسولِ سَبيلا» (فرقان/25،27) و از دوستى با انسانهاى ناشايست: «لَيتَنى لَم اَتَّخِذ فُلانـًا خَليلا» (فرقان/25،28) متذكر مى‌شود. از نظر تربيتى نيز معرفى الگو از بهترين روشهاى عملى تربيت به شمار مى‌آيد كه برخى اثر بخشى آن را از سخنان زيبا فزون‌تر مى‌دانند.
[13]

الگوهاى شايسته:

خداوند هدايت انبيا را كه همان هدايت* خاص الهى است مقتداى رسول خويش دانسته و او را به اقتداى به اين هدايت خاص مأمور كرده است[14]: «اُولـئِكَ الَّذينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدهُمُ اقتَدِهُ...» (انعام/6،90) و در جاى ديگر انبيا را «ائمه» به معناى الگو براى امتهايشان قرار داده است[15]: «وجَعَلنـهُم اَئِمَّةً يَهدونَ بِاَمرِنا...» (انبياء/21، 73) و در مورد ديگر راجع به انبيا مى‌فرمايد: «يَومَ نَبعَثُ فى كُلِّ اُمَّة شَهيدًا عَلَيهِم مِن اَنفُسِهِم» (نحل/16،89) يكى از معانى «شهادت» در اين آيه اين است كه پيامبر اسوه و قدوه مردم است; يعنى مردم او را مى‌بينند و به او تأسى مى‌كنند[16]; ليكن تنها درباره دو تن از انبيا به سبب ويژگيهاى خاص ايشان واژه اسوه حسنه به صراحت به‌كار رفته است.

1. پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله):

خداوند در آيه 21 احزاب/33 درباره اسوه بودن پيامبر* اسلام مى‌فرمايد: «لَكُم فى رَسولِ اللّهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ= شما را در (خصلت و گفتار و رفتار) پيامبر خدا نمونه و سرمشق نيكو و پسنديده‌اى است». معرفى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عنوان الگو و اسوه نيكو، بدون هيچ قيد و استثنا دليل اعتبار و حجيت همه افعال آن حضرت در تمام حالات است كه از صدر اسلام به عنوان سنّت مورد استناد بوده است، چنان‌كه در روايات از اعمال عبادى و غير عبادى پيامبر(صلى الله عليه وآله)با تعبير اسوه ياد شده است.[17] البته برخى احكام، مانند جواز ازدواج دائم با بيش از 4 همسر و‌... ويژه شخص رسول خداست.[18] درباره حكم اولىِ تأسى به رسول خدا نظرات گوناگونى است; برخى حكم اولى را وجوب تأسى به آن حضرت و پيروى از روش و منش ايشان دانسته‌اند. مگر آنكه دليلى برخلاف آن، يا بر استحباب وارد شده باشد و برخى حكم اولى را استحباب تأسى دانسته‌اند، مگر دليلى بر وجوب آن اقامه شود و گروهى ديگر قائل به تفصيل شده و تأسى به ايشان را در امور دينى واجب و در امور دنيايى مستحب مى‌دانند.[19] اصوليان نيز ضمن استناد به آيه مذكور براى حجيت افعال پيامبر(صلى الله عليه وآله)معتقدند اصل عمل معصوم تنها بر اباحه فعل، و استمرار آن بر استحباب فعل دلالت‌مى‌كند.[20]

2. حضرت ابراهيم(عليه السلام) و همراهان او:

آيات 4 و 6 ممتحنه/60 به اسوه نيكو بودن ابراهيم و همراهان او تصريح مى‌كند: «قَد كانَت لَكُم اُسوَةٌ حَسَنَةٌ فى اِبرهيمَ والَّذينَ مَعَهُ...* لَقَد كانَ لَكُم فيهِم اُسوَةٌ حَسَنَةٌ». شخصيت ابراهيم(عليه السلام)مورد پذيرش همه ملل است[21]، تا آنجا كه اهل كتاب ابراهيم(عليه السلام)را منسوب به خود و خود را پيرو او مى‌دانستند.[22]اين اعتقاد اهل كتاب در آياتى از قرآن گزارش و به تعبيرهاى متفاوتى نفى شده است. در آيات 67‌ـ‌68 آل‌عمران/3 و 135 و 140 بقره/2 بر حنيف و مسلم بودن ابراهيم(عليه السلام) و عدم انتساب او به يهود و نصارا و مشرك نبودن وى تصريح و تأكيد شده است. راز معرفى ابراهيم(عليه السلام)به عنوان الگويى نيكو از سوى قرآن با نگاهى به برجستگيهاى زندگى الهى او روشن مى‌شود.
نشان دادن ملكوت آسمانها به وى، عدم پرستش بتها و اجرام آسمانى، بت‌شكنى و احتجاج با بت‌پرستان و تسليم كامل او در برابر فرمانهاى الهى از نشانه‌هاى روشن زندگى توحيدى آن حضرت به شمار مى‌آيد.
قرآن ابراهيم را امتى تسليم در برابر خدا شناسانده است: «اِنَّ اِبرهيمَ كانَ اُمَّةً قانِتـًا لِلّهِ». (نحل/16،120) با توجه به اينكه ادامه آيه 4 ممتحنه/60 به وعده استغفار ابراهيم براى آزر اشاره مى‌كند: «اِلاّ قَولَ اِبرهيمَ لاَِبيهِ لاََستَغفِرَنَّ لَكَ» برخى از مفسران با اعتقاد به پيوند اين جمله با ابتداى آيه برآن‌اند كه استغفار ابراهيم براى آزر از محدوده اسوه بودن وى استثنا شده است
[23]، بر اين اساس اسوه بودن ابراهيم(عليه السلام)با اسوه بودن رسول خاتم(صلى الله عليه وآله) متفاوت است، زيرا هيچ موردى از گفتار و رفتار رسول گرامى اسلام از محدوده تأسى استثنا نشده است. در برابر نظر ياد شده برخى ديگر از مفسران، اسوه بودن ابراهيم را شامل همه اعمال وى دانسته‌اند. اين گروه بر اين باورند كه جمله استثنا به صدر آيه و اسوه بودن وى ارتباطى ندارد[24] و وعده استغفار براى آزر به سبب روشن و قطعى نبودن كفر او براى ابراهيم و اميد به ايمان وى بوده است، ازاين‌رو هنگامى كه كفر و دشمنى او با خدا براى ابراهيم روشن شد از او بيزارى جست. (توبه/9، 114) درباره كسانى‌كه به همراه ابراهيم(عليه السلام) در آيه 4 ممتحنه/60 اسوه دانسته شده‌اند سه احتمال مطرح شده است: 1. انبيا. 2.‌ايمان آورندگان به ابراهيم در همان زمان. 3.‌همراهان ايمانى ابراهيم در هر عصر.[25]
شايان ذكر است كه گرچه اسوه بودن پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) و ابراهيم(عليه السلام) با توجّه به جهانى بودن رسالتِ ايشان، براى گروهى خاص نيست; ليكن براساس آنچه در ادامه دو آيه 21 احزاب /33 و 6 ممتحنه/ 60 آمده است:«لِمَن كانَ يَرجُوا اللّهَ واليَومَ الأخِرَ...» تنها كسانى از دو الگوى يادشده بهره‌مند مى‌شوند كه به خدا و روز واپسين اميدوار باشند، چنان كه بهره‌مندى از هدايت قرآن كريم ويژه پرواپيشگان است: «هُدًى لِلمُتَّقين» (بقره/‌2،‌2)، با اينكه قرآن كتاب هدايت همه مردم است: «هُدًى لِلنّاسِ» (بقره/ 2، 185) در آيه 21‌احزاب /33 ويژگى ذكر فراوان خداوند: «وذَكَرَ اللّهَ كَثيرا» نيز به اميدوارى به خدا و روز واپسين افزوده شده است.[26] افزون بر آياتى كه ابراهيم(عليه السلام)را اسوه دانسته، وى براى مردم از سوى خداوند «امام» به معناى مقتدا نيز قرار داده شده است[27]:«اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِمامـًا». (بقره/2، 124)

3. امامان شيعه:

ائمه* اهل‌بيت(عليهم السلام)مصداق كامل اسوه حسنه‌اند، زيرا از يك سو اين آيه كه نزديك‌ترين مردم به ابراهيم(عليه السلام)را پيروان او مى‌داند: «اِنَّ اَولَى النّاسِ بِاِبرهيمَ لَلَّذينَ اتَّبَعوهُ...» (آل‌عمران/3،68) بر امامان شيعه تطبيق شده است[28] و از سوى ديگر «والَّذينَ مَعَهُ» در آيه 4 ممتحنه / 60 كه اسوه حسنه دانسته شده‌اند بر مؤمنان به ابراهيم و پيروان وى تطبيق شده است.[29] امت* وسط نيز كه در آيه 143 بقره/ 2 الگو دانسته شده: «و كَذلِكَ جَعَلنـكُم اُمَّةً وسَطـًا لِتَكونوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ» بر امامان‌شيعه تطبيق گرديده است[30] و چون امامان‌شيعه از مقام عصمت برخوردار و از خطا مصون‌اند گفتار، رفتار و اخلاق آنها حجت بوده و بدون استثنا الگو و سرمشق كاملى براى همگان هستند. در روايات نيز به اسوه بودن امامان(عليهم السلام)تصريح شده‌است.[31]

4. مريم*(عليها السلام):

وى كه در سراسر زندگى پاك خويش محل ظهور آيات و معجزات الهى قرار گرفته و منزلت مادرى عيسى(عليه السلام) را به خود اختصاص داده است در آيات 11‌ـ‌12 تحريم/66 براى مردم مؤمن نمونه قرار گرفته است:«و‌ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ ءامَنوا...* ومَريَمَ ابنَتَ عِمرنَ الَّتى اَحصَنَت فَرجَها...».

5. آسيه* همسر فرعون:

او با وجود نزديكى به فرعون و برخوردارى از زندگى اشرافى، با ايمان به موسى(عليه السلام)و بردبارى در برابر دشواريهاى زندگىِ مؤمنانه مَثَل و نمونه‌اى براى مؤمنان شد: «و‌ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ ءامَنوا امرَاَتَ فِرعَونَ...». (تحريم/66،11) در آيه 10 همين سوره از همسر نوح و همسر لوط به عنوان كسانى كه به رغم فراهم بودن همه زمينه‌هاى ايمان، از آن امتناع ورزيده و بيراهه كفر را در پيش گرفتند به مذمت ياد شده است: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امرَاَتَ نوح وامرَاَتَ لوط».

6. امت اسلامى:

قرآن امت اسلامى را امتى متعادل، به دور از افراط و تفريط و الگو براى همه معرفى كرده است[32]: «وكَذلِكَ جَعَلنـكُم اُمَّةً وسَطـًا لِتَكونوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ» (بقره/ 2، 143)، زيرا زندگى جمعى مسلمانان تابع احكام و دستورات اجتماعى است كه اگر عملى شود مى‌تواند الگوى متعادل و جامعى براى جوامع بشرى باشد، درحالى‌كه جوامع كوچك و بزرگ قبل از اسلام يا در ماديگرايى و گرايش به ماديات افراط كرده‌اند يا در ورطه تفريطِ پرداختن به روح و ترك ماديات‌غلتيده‌اند.

منابع

الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد، مفيد; اصطلاحات الاصول و معظم ابحاثها; اصول الفقه، مظفر; اعراب القرآن و صرفه و بيانه; بحارالانوار; التبيان فى تفسير‌القرآن; تفسير احسن الحديث; تفسير البصائر; تفسير‌المراغى; تفسير المنار; تفسير موضوعى قرآن كريم; تفسير نمونه; تفسير نور الثقلين; جامع البيان عن تأويل آى‌القرآن; الجامع لاحكام القرآن، قرطبى; الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور; روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم; سيرى در تربيت اسلامى; شمس العلوم و دواء كلام العرب من الكلوم; الفرقان فى تفسير القرآن; فلسفة التربية فى القرآن الكريم; القاموس المحيط; لسان العرب; لغت‌نامه; مجمع البحرين; مجمع البيان فى تفسير القرآن; المصباح‌المنير; معجم مقاييس اللغه; مفردات الفاظ القرآن; من هدى القرآن; الميزان فى تفسير القرآن.
سيدمحسن سادات فخر




[1]. اعراب القرآن، ج‌21‌ـ‌22، ص‌146.
[2]. مقاييس اللغه، ج‌1، ص‌105، «اسو»; لسان العرب، ج‌1، ص‌146‌ـ‌147، «اسا».
[3]. لسان العرب، ج‌1، ص‌146‌ـ‌147; شمس العلوم، ج‌1، ص‌262; القاموس المحيط، ج‌2، ص‌1654، «اسا».
[4]. لسان‌العرب، ج‌1، ص‌147، «اسا»; المصباح، ج‌1، ص‌15، «اسوه»; مقاييس اللغه، ج‌1، ص‌105، «اسو».
[5]. لغت نامه، ج‌2، ص‌2196، «اسوه».
[6]. لغت‌نامه، ج‌2، ص‌2196، «اسوه»; القاموس‌المحيط، ج‌2، ص‌1654، «اسا».
[7]. التحقيق، ج1، ص90‌ـ‌91; الكشاف، ج3، ص531.
[8]. مفردات، ص‌76، «اسا».
[9]. الارشاد، ج‌2، ص‌94; بحارالانوار، ج‌45، ص‌3.
[10]. تفسيرموضوعى، ج‌6، ص‌84.
[11]. الميزان، ج‌1، ص‌270‌ـ‌272.
[12]. تفسير موضوعى، ج‌6، ص‌111.
[13]. فلسفة التربية فى القرآن، ص‌217; سيرى در تربيت اسلامى، ص‌243.
[14]. تفسيرموضوعى، ج‌6، ص‌84.
[15]. الميزان، ج‌1، ص‌270‌ـ‌272.
[16]. تفسيرموضوعى، ج‌6، ص‌111.
[17]. الدرالمنثور، ج‌6، ص‌583; روح المعانى، مج‌12، ج‌21، ص‌252; الفرقان، ج‌21، ص‌75‌ـ‌76.
[18]. روح المعانى، مج‌12، ج‌21، ص‌253.
[19]. التبيان، ج‌8، ص‌328; تفسير قرطبى، ج‌14، ص‌102‌ـ‌103; البصائر، ج‌32، ص391.
[20]. اصول‌الفقه، ج2، ص324ـ325; اصطلاحات‌الاصول، ص‌142.
[21]. جامع‌البيان، مج‌12، ج‌23، ص‌106; التبيان، ج‌8، ص‌520.
[22]. تفسير قرطبى، ج‌4، ص‌70.
[23]. مجمع‌البيان، ج‌9، ص‌406; التبيان، ج‌9، ص‌580.
[24]. جامع‌البيان، مج‌14، ج‌28، ص‌81; تفسير قرطبى، ج18، ص38‌ـ‌39; احسن‌الحديث، ج11، ص122.
[25]. التبيان، ج‌9، ص‌579; البصائر، ج‌45، ص‌373.
[26]. من هدى القرآن، ج‌10، ص‌297; البصائر، ج‌45، ص‌373.
[27]. الميزان، ج‌1، ص‌270.
[28]. نورالثقلين، ج‌1، ص‌353.
[29]. البصائر، ج‌45، ص‌373.
[30]. مجمع‌البيان، ج‌1، ص‌415.
[31]. بحار الانوار، ج‌48، ص‌261.
[32]
. تفسير المنار، ج‌2، ص‌4; نمونه، ج‌1، ص‌488.

 

چهارشنبه 19 مهر 1391  11:41 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اسوه هاي زندگي

اسوه هاي زندگي

حسن خليلي

گزارش هاي قرآني از اشخاص و يا جوامع و اقوام بخاطر آن است كه نسبت به اشخاص موفق واكنش هاي مثبت نشان داده و آنان را به عنوان الگوهاي عملي و عيني زندگي خويش برگزينيم و يا از اشخاص منفي پرهيزكرده و از رفتارها و عقايد آن ها دوري نماييم. از اين رو خوانش آيات قرآني مي بايست با توجه به مسئله تقليد و الگوپذيري و اسوه يابي عملي و علمي و عيني باشد. اين نوشتار تلاشي است تا نقش اسوه ها و تقليد در زندگي بشر براساس تحليل قرآن دانسته شود. با هم اين نوشتار را از نظر مي گذرانيم.

جايگاه و اهميت تقليد

انسان به طور طبيعي موجودي مقلد است. تقليد از ديگري در حوزه هاي مختلف امري است كه مي تواند به شكل شمشير دولبه اي عمل كند. از اين روست كه داوري ارزشي درباره تقليد تا زماني كه متعلق و هدف آن دانسته و معلوم نشود، نادرست و غلط است. بسياري از تقليدها نه تنها مفيد و سازنده نيست بلكه موجبات عقب ماندگي شخصي و يا جمعي را فراهم مي آورد و آدمي و يا جامعه را از دستيابي به كمال باز مي دارد؛ با اين همه انسان از راه تقليد زندگي خويش را مي سازد و اگر تقليد در انسان به طور طبيعي و فطري وجود نمي داشت آدمي نمي توانست سخن بگويد و يا از دانش و تجربيات ديگران بهره برد و همواره هر كسي در سرخط و خطا بود. به اين معنا كه هركس و يا جامعه اي مي بايست چيزي كه ديگران به تجربه و آزمون و خطا به دست آورده اند دوباره تجربه كرده و در خطا و آزمون به دست آورد و از اين جهت همواره درسرخط و يا خطا بود.
تقليد به آدمي و جامعه اين فرصت را بخشيده است تا از دانش ها و تجربيات ديگران بهره ببرد وكارهاي خويش را از آن جايي آغاز كند كه ديگران به پايان رسانده اند. تقليد موجب مي شود تا در حوزه و جامعه پذيري و مدنيت و امور اجتماعي و فردي هركس و يا جامعه اي بتواند راه رشد و تعالي و تكامل را سريع تر و پرشتاب تر از گذشته بپيمايد.
نگرش قرآن به تقليد نگرشي همراه با توجه به متعلقات آن است. از اين روست كه آيات بسياري با نگرش به متعلقات برخي از تقاليد آنها را مذموم و ناپسند شمرده است و برخي ديگر را تاييد كرده و بلكه از آنها به عنوان بهترين و كامل ترين و ساده ترين راه تكاملي ياد كرده است. از اين روست كه مسئله اسوه و معرفي آن و اسوه پذيري به عنوان اصلي اساسي آموزه هاي قرآني مطرح مي باشد.

نقش الگوها در تربيت

در حوزه تربيتي و پرورشي مسئله الگوها و تقليد از مسائل مهم و اساسي است. به نظر روان شناسان اجتماعي بي تقليد و الگوهاي تربيتي نمي توان به پرورش و تربيت نسل هاي آينده جامعه اميد بست. هركسي در دوره نوجواني با توجه به ديگري مهم و يا ديگران مهم خويش است كه رفتارها و بينش ها و نگرش هاي خود را سامان و شكل مي بخشد.
نوجوان براي دستيابي به هويت مستقل و بازشناسي خود از ديگري نيازمند آن است كه از خود بازتعريفي به دست دهد. دراين ميان براي پاسخ گويي و شناسايي من شخصي ناچار مي شود تا خود (من) را با توجه به ديگري معنا كند كه شخص هرگز نمي تواند (من) خود را تعريف و يا از ديگري بازشناخته و تفكيك كند مگر آن كه ديگري را بشناسد. از اين روست كه گفته شده (من) همواره در جامعه و در نسبت با ديگري معنا و مفهوم مي يابد.
با اين همه از آنجايي كه انسان نمي تواند خود را ا ز ديگري به طور مستقل معنا كند و نيازمنديهاي مختلفي چون پاسخ گويي به نيازهاي عاطفي و احساسي او را به ديگري وابسته مي كند و مي كوشد تا (من) مستقل خويش را در حد معقول و قابل امكان تعريف كند و درعين وابستگي به ديگري خودش را نيز متمايز و جدا سازد.
دراين حالت است كه آدمي براي هماهنگي با جامعه و دستيابي به پاسخ هاي مناسب و ارضاي نيازهاي خويش، به ديگري توجه كند كه از نظر او كامل و يا در بخشي كامل است و به نظر شخص خود از آن بهره اي نبرده است. دراين جاست كه تعريف هاي بزرگترها و جامعه خود را نشان مي دهد. هنگامي كه در رسانه هاي جمعي و همگاني و يا در محيط خانواده و اجتماع از شخصي و يا امري تعريف مي شود و درباره آن حرف و حديث بسيار است به طور طبيعي كودك و نوجوان مي كوشد تا خود را به شكلي مرتبط با آن شخص و يا امر نمايد. از اين روست كه رسانه ها و تبليغات خانگي و يا اجتماعي مي توانند براي كودك امري و يا شخصي را مهم جلوه دهند و يا از ارزش آن بكاهند.
اگر امري و يا شخصي براي نوجوان مهم شود وي مي كوشد تا خود را با آن شخص و يا امر همانند سازي كند و به اين شكل نه تنها خود را در موقعيتي قرار دهد كه بتواند به نيازهاي خويش به كمك ديگري پاسخ دهد بلكه خود را به شكلي متمايز سازد و وجه متمايزي براي خود كسب كند.
نوجوان در مرحله خودسازي و استقلال يابي به ديگري مهم و ديگران مهم مي انديشد. در اين جاست كه مي كوشد تا در اموري حتي لباس پوشيدن و يا امور ظاهري از الگوي مهم و ديگران مهمي كه براي او الگوشده اند پيروي و تبيعت كند كه در اصطلاح از آن به تقليد ياد مي شود.
اگر رسانه ها شخص و يا امري را مهم جلوه دهند به طور طبيعي نوجوان براي خودنمايي و جلب نظر ديگران نيز شده مي كوشد تا رفتاري مشابه شخص در پيش گيرد و يا آن امر مهم را در خود ايجاد و يا تقويت و بروز دهد. اين گونه است كه اگر در جامعه اي مسئله فوتبال به عنوان امري ارزشي مطرح شود و بازيگران اين ميدان به عنوان افراد و اشخاص سرشناس مطرح شده و ستاره گردند، نوجوان مي كوشد تا بدان سمت و سو رود. در زمان اوج گيري بازي هاي جام جهاني چنين حالتي پديد مي آيد كه البته به شكل موج است ولي دربرخي از كشورها اين مسئله به شكل غرقه سازي انجام مي شود و همگان دچار آن مي شوند به گونه اي كه هيچ يك از مسئولان ريز و درشت كشوري و همچنين مردم كوي و برزن بي دغدغه نسبت به آن نيستند و همه فكر و ذكر ايشان را به خود مشغول مي دارد. دراين زمان است كه آن امر براي همه نوجوانان به عنوان امر مهم و بازيگران به عنوان ستارگان دنياي بازي به عنوان ديگران مهم مطرح مي شوند و جامعه مي كوشد تا خود را با آنان همانندسازي كند.
بنابراين نمي توان ازمسئله تقليد و اسوه گرايي و نقش رسانه ها و تبليغات در اين حوزه چشم پوشيد. جامعه خواسته و يا ناخواسته الگوهاي ذهني و يا عيني را مطرح مي سازد كه بخش اعظم جامعه را با خود درگير مي كند و آنان را به سمت و سويي هدايت مي كند كه براي سرنوشت فردي و جمعي مهم و اساسي است.

الگوهاي قرآني

از آنجايي كه آموزه هاي وحياني قرآن در راستاي ايجاد زمينه ها و بسترهاي مناسب تكاملي و هدايت بشر به سوي كمال فروفرستاده شده است دربردارنده همه مسائل و مطالبي است كه براي تامين اين هدف مهم است. از اين روست كه قرآن هم به مساله تقليد و هم الگوها توجه داشته است.
چنان كه گفته شد گزارش هاي قرآني در بسياري يا در همه موارد ناظر به مساله الگودهي و الگوپردازي است. الگوهايي را به عنوان الگوهاي مهم و مفيد مطرح كرده و يا مومنان را از الگوهاي زيانبار و گمره كننده باز مي دارد. به عنوان نمونه در سوره تحريم به صراحت و وضوح از دو زن به عنوان الگوهاي هدايتي و مفيد و از دو زن ديگر به عنوان الگوهاي ضد كمالي ياد مي كند. (تحريم آيات 10 تا 12)
خداوند پيامبران (ع) را به عنوان الگوهايي كه آدمي را به كمال مطلوب مي رساند مطرح كرده و از مردم مي خواهد تا با پيروي از ايشان خود را به كمال برسانند؛ چنان كه جوامعي را نيز به عنوان جوامع نمونه و برتر ياد كرده و از مردم مي خواهد تا با پيروي از روش ها و شيوه ها و اهداف آن جوامع خود را به شكل آن جوامع درآورند و از نعمت هايي كه آنان برخوردار بودند بهره مند گردند. (انعام آيات 83 تا 90 و نيز نحل آيه 112)
با اين همه خداوند از جامعه اي كه ما آن را به عنوان مدينه الرسول مي شناسيم به عنوان جامعه برتر و نمونه ياد مي كند و از شخص پيامبر (ص) نيز به عنوان شخص كاملي ياد مي شود كه مي تواند آدمي را به كمال برساند. بنابراين به صراحت مي فرمايد: لكم في رسول الله اسوه حسنه؛ براي شما در شخص رسول خدا الگوي نمونه و نيكي است.
تاكيد قرآن بر اسوه نيك و الگوي خوب از آن روست كه اسوه ها مي توانند خوب و يا بد باشند. بنابراين نمي توان در الگوبرداري هر كس و يا هر جامعه اي را الگو خود و يا جامعه قرار داد. قرآن با آن كه حضرت ابراهيم(ع) را مردي بزرگ و در مقام عالي و والا مي شمارد ولي او را در همه امور الگو قرار نمي دهد و دست كم در يك مورد وي را از الگو بودن استثنا مي كند. (ممتحنه آيات 4 و 6)
از نظر قرآن تنها پيامبر اسوه كامل است كه مي توان از سرتاسر زندگي او الگو گرفت و از او پيروي كرد؛ زيرا او در بينش و نگرش و عمل كردهاي نمونه كاملي است كه هيچ خطا و اشتباه در زندگي او نبوده است و حتي ترك اولي نيز انجام نداده است. از نظر قرآن پيامبر اكرم (ص) داراي «خلق عظيم» است و زندگي او سرشار از همه كمالات انساني است بي آن كه خطا و اشتباهي در آن باشد. او در مقام عمل آن گونه بوده كه خداوند وي را به عنوان صاحب عزم مي شمارد. صاحب عزم كسي است كه به درستي مي انديشد و در انجام آن كوتاهي نكرده و هرگز از مسير كمالي بيرون نرفته واز انجام متقين آن كم نمي آورد.

معيارهاي اسوه پسنديده

قرآن براي اسوه والگوهاي خوب و پسنديده شرايط و ويژگي هايي را برمي شمارد كه در اين جا به برخي از آن ها اشاره مي شود.
از جمله مهم ترين ويژگي هايي كه براي الگوهاي خوب مطرح شده است دارا بودن بينش و نگرش درست به خود و هستي است. بينش درست كه برخاسته از دانش هاي وحياني و يافته هاي بشري است مي تواند رفتار و نگرش آدمي را سامان درستي بخشد. شناخت درست از خود و جهان زماني امكان پذير است كه شخص خداوند را چنان كه هست بشناسد و از توحيد كامل برخوردار باشد.
ايمان به توحيد پس از شناخت درست از توحيد است كه شخص را در عمل و رفتار متعادل مي سازد. از اين روست كه در قرآن توحيد افعالي (ممتحنه آيه 4) و ثبات بر ايمان و توجه به خدا در همه حالات و زمان ها (تحريم آيه 11) و باور به رستاخيز و معاد (ممتحنه آيه 4) به عنوان ويژگي هاي اصلي براي اهل اسوه ياد شده است؛ زيرا كسي كه داراي شناخت كامل از خدا و الوهيت و ربوبيت اوست و نيز خود را همواره در محضر خدا مي يابد به گونه اي رفتار مي كند كه مورد رضايت و پسند خدا باشد و عملي را مرتكب نمي شود كه خداوند از آن ناخشنود وناراضي گردد. از اين روست كه به همگان از بشر و غير بشر محبت مي ورزد و رفتارهاي نيك و پسنديده اي در پيش مي گيرد و چون علم و احاطه علمي خدا به آشكار و نهان و حتي دل ها و پندارها را مي داند تفكر و خيال و پندار باطلي نسبت به كسي به دل راه نمي دهد.
اسوه كسي است كه در همه حال فرمانبردار خداست و اطاعت او را بر هر چيزي مقدم مي دارد. بنابراين مي كوشد تا در رفتارهاي خويش براساس اصول عقلي و عقلايي و شرعي رفتار نمايد و خود را در مسير شيطان و وسوسه هاي او قرار ندهد و به خود و ديگري ظلم نكند (تحريم آيات 11 و 12)
تقوا و پاكدامني و عفت به عنوان مسير كمالي (همان) براي او مطرح است و در هنگام سختي ها و دشواري براي آن كه در دام ابليس نيافتد و رفتاري از سر ظلم و ستم در پيش نگيرد به خداوند توكل كرده (ممتحنه آيه 4) و از ترس رفتار خطا و اشتباه به خدا پناه برده و به درگاه او انابه و تضرع مي كند. (همان)
از شرك و مظاهر آن چون ظلم و بي عدالتي و بيداد دوري مي ورزد (همان) و نسبت به مومنان و مردم مهربان و رئوف است.
الگوهاي قرآني انسان هايي معتدل هستند و از آن جايي كه نمونه عيني در زندگي روزمره و با همه سختي ها و مشكلات آن است كسي نمي تواند مدعي شود كه امكان عمل به كارهاي درست در زندگي دنيوي به سبب محيط اجتماعي و مانند آن را نداشته است. از اين روست كه از نظر قرآن افراد واشخاصي كه معرفي مي شوند به عنوان الگوهاي شاهد نيز مي باشند. به اين معنا كه همانند دانش علوم اجتماعي كه براي سنجش و آزمون درستي و يا نادرستي گروهي به عنوان گروه نمونه و گروهي به عنوان گروه شاهد درنظر گرفته مي شود، خداوند الگوهايي را كه مطرح مي سازد به عنوان الگوهاي شاهد مطرح مي سازد تا در آينده كسي نگويد كه اين مسايل تنها در حوزه نظر و نظريه بوده و يا فرضيه اثبات نشده است.
خداوند در آيه 143 سوره بقره از اهل بيت پيامبر (ص) كه انسان هاي معتدل و همانند ما بشر بودند كه با پيروي از پيامبر (ص) و عمل صد در صدي به آن به انسان هاي كامل و نمونه اي تبديل شده اند به عنوان گروه شاهد مطرح مي كند كه در آينده به وجود آنان بر ديگران اعتراض مي كند.
امام صادق (ع) مي فرمايد: اهل بيت پيامبر (ص) همان امت وسط و گروه معتدل شاهدي هستند كه خداوند آنان را بر امت و مردمان شاهد و گواه قرار داده است؛ چنان كه پيامبر (ص) نيز براي آنان فرد شاهد به شمار مي رفت. (نورالثقلين ذيل آيه) به سخن ديگر، پيامبر نمونه شاهد و معيار سنجش براي اهل بيت (ع) و اهل بيت (ع) نيز شاهد وگواه و معيار داوري امت و مردمان خواهد بود.
خداوند در قيامت اعمال مردم را براساس معياري به نام امامان (ع) مي سنجد و عمل امامان (ع) را براساس عمل رسول خدا (ص) داوري مي كند.
از اين روست كه گفته اند «علي مع الحق و الحق مع علي يدور حيثما دار؛ علي با حق است و حق همواره با علي مي گردد. بنابراين هر يك از امامان و اهل بيت عصمت و طهارت (ع) اين گونه هستند كه معيار سنجش حق از باطل هستند و در حقيقت «قسيم النار والجنه» مي باشند و خداوند به ميزان علي و امامان(ع) است كه رفتار مردمان را مي سنجد و آنان گواه و شاهد بر امكان و يا عدم امكان عملي و يا درستي و يا نادرستي آن مي باشند.
باشد كه با پيروي از اسوه هاي كامل و نيكي كه از نظر قرآن و خداوند با عمل و رفتار خويش امكان عمل درست و كامل در دنيا در زندگي معمولي را نشان داده اند در مسير كمالي قرار گرفته و جامعه اي نمونه و كاملي را ارايه دهيم.

 

چهارشنبه 19 مهر 1391  11:41 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اسوه حسنه از دیدگاه قرآن کریم

اسوه حسنه از دیدگاه قرآن کریم

آیت ا... مهدوی کنی

آنچه از نظر خوانندگان گرامی می‎گذرد، سخنان حضرت آیت ا... مهدوی کنی – رئیس دانشگاه امام صادق علیه السلام در یکی از جلسات درس اخلاق است که در مسجد دانشگاه ایراد نموده و سپس به قلم خود ویرایش و بازبینی نموده‎اند. خاطر نشان می‎شود، پیام صادق این سخنان را بدون هیچ گونه تغییر ودخل و تصرفی به چاپ رسانده است.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. قال الله تعالی فی کتابه: « لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیراً.»1
قبل از این که آیه را ترجمه کنم و دربارة آن توضیحی بدهم، توجه شما را به مقدمة کوتاهی جلب می‎کنم؛ هیچ یک از افراد و هیچ گروهی از جوامع انسانی در دنیا بدون الگو و سرمشق زندگی نمی‎کنند. آنها که گمان دارند مستقلند و الگو ندارند، خود نمی‎دانند که ناخودآگاه الگوی زندگی را انتخاب کرده‎اند. بی تردید انسان در زندگی جمعی اثرپذیر و احیاناً اثرگذار است و همه برای خود الگو دارند. در یک خانواده، پدر یا مادر الگوست و در مدرسه، معلم و مدیر و در دانشگاه، استاد ممتاز و در میان ورزشکاران، قهرمانان و در میان هنردوستان، هنرمند محبوب و نمونه و در میان شهروندان، افراد سرشناس و در میان گروههای سیاسی، لیدرها رهبران احزاب و در میان رجال سیاسی، رییس جمهور و صاحبان قدرت و در بین مسجدی‎ها و نمازگزاران، امام جماعت و در میان حزب اللهی‎ها، مقام رهبری و در میان شیعیان، امیرالمؤمنین علیه السلام به عنوان اسوه و الگو پذیرفته شده‎اند و هیچ کس بدون الگو حرکت نمی‎کند.
قرآن با توجه به این که داشتن الگو و اسوه امری ضروری و عمومی است، اصل مسأله را مسلم گرفته و مصداق الگو و شرایط آن را مطرح می‎کند و می‎فرماید: لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة. اسوه‎ها به دو دستة حسنه و سیئه تقسیم می‎شوند. اسوة قرآن، اسوه حسنه است؛ اما اسوه حسنه قرآن برای کسانی که ایمان دارند و به دیدار خدا و روز قیامت امیدوارند اسوه است. «لمن کان یرجوا الله و الیوم الآخر»؛ می‎گوید: کسانی به دنبال این گونه الگو هستند که به لقای خداوند و روز قیامت امید دارند؛ یعنی قیامت و لقای خدا را باور دارند و برای آن خود را آماده می‎کنند. مشابه این آیه حدیث معروف: « من کان من الفقهاء صائناً لنفسه، حافظاً لدینه، مخالفاً لهواه، مطیعاً لأمر مولاه فللعوام ان یقلدوه»2 می‎باشد. ضرورت تقلید مسلم است؛ یعنی هر کسی که مجتهد و عالم نباشد، از کسی که عالم است تقلید می‎کند.
در این حدیث سخن از صلاحیت و شرایط مرجع تقلید است نه در اصل تقلید. از این رو پس از ذکر شرایط و اوصاف مرجع می‎گوید که «فللعوام ان یقلدوه». یعنی عامه مردم می‎توانند از چنین شخصیتی تقلید کنند. در اینجا کلمه «علی العوام» که مشعر بر الزام است نیامده، بلکه «للعوام» که دلالت برجواز وصلاحیت دارد، آمده است.
پس بحث در وجوب تقلید و عدم وجوب آن نیست، زیرا ضرورت تقلید مورد تردید نیست. آنچه مورد بحث است، شرایط و اوصاف کسی است که از او می‎توان تقلید کرد و به عبارت دیگر حدیث در مقام بیان اوصاف مقَلَّد و مرجع تقلید است. چنان که در آیة اسوه نیز بحث در ضرورت اتخاذ اسوه نیست، بلکه در شخص اسوه و شخصیت او است که چه شخصیتی می‎تواند برای مؤمنان اسوه حسنه باشد.
نکته دیگر این است که شرایط مذکور در این حدیث، شرایط احرازی است و با حمل به صحت نمی‎توان به آن رسید. از این رو در آخر حدیث می‎گوید: « این اوصاف فقط در برخی از فقهای شیعه یافت می‎شود.» پس باید این شرایط احراز شود و شرایط سختی هم است. «حافظاً لدینه، صائناً لنفسه، مخالفاً لهواه و مطیعاً لأمر مولاه»، چهار شرط مهمی است که این حدیث بیان می‎کند. واقعاً خیلی سخت است که انسان تحت تأثیر جوسازی‎ها، شرایط سیاسی و جار و جنجالها قرار نگیرد و به خاطر جلب رضایت مردم فتوی ندهد و تنها رضای خدا را در نظر بگیرد. بسیار مشکل است که فقیه بتواند به مردم احترام بگذارد و این شرایط را نیز حفظ کند.
بنابراین علاوه بر فقاهت و اجتهاد، شرایط دیگری هم در مرجع تقلید باید احراز شود: پاسدار نفس خویش وحافظ دین خود بودن، با هواهای نفسانی مبارزه کردن و مطیع اوامر مولا بودن.
آیا این شرایط همان عدالت است که معمولاً در قاضی و مرجع تقلید وامام جماعت لازم است یا آن که بالاتر از آنها است؟ از مضمون این حدیث استفاده می‎شود که عدالت مرجع و مفتی بالاتر از عدالت امام جماعت و حتی بالاتر از عدالت قاضی است و به عبارت دیگر عدالت مرجع بایستی با این اوصاف احراز شود؛ یعنی آن اوصاف و شرایط همان عدالت است، لکن مرتبة اعلای آن که مرجع تقلید باید به این اوصاف متصف باشد و در پاسداری از دین ومصونیت نفس، پیرو مولی ومخالف هوای نفس در مرتبة اعلی باشد. یعنی این پیروی و مبارزه با تمایلات نفسانی در مرتبه‎ای بالاتر و در دایره‎ای گسترده‎تر از دیگران است؛ زیرا مرجع تقلید در مقام افتاء و استنباط حکم خدا است. او باید در کرسی فتوی خالی از هر حب و بعض بنشیند تا بتواندحکم خدا را درست استنباط کند؛ اگر ذره‎ای حب و بغض شخصی، گروهی، حزبی قومی و نفسانی بر او چیره شود، ناخودآگاه تحت تاثیر آن قرار می‎گیرد و با این تأثر و انفعال معلوم نیست که استنباط وافتاء او درست باشد. نقل می‎کنند مرحوم محقق حلی صاحب کتاب «شرایع الاسلام» پیش از نوشتن شرایع دربارة تنجس و آلوده شدن آب چاه در اثر افتادن حیوان مرده‎ای بررسی می‎کرد. در چاه منزل مسکونی ایشان اتفاقاً پرنده‎ای افتاد و مرد. در این جا مسأله از حالت عمومی به شخصی مبدل شد. اینک بحث در این است که آب چاه منزل در اثر سقوط مردار در آن نجس شده است یا خیر؟
در مقام بررسی احساس کرد که قلباً متمایل است فتوی به طهارت بدهد، زیرا چاه ماده دارد و در واقع آب چاه، آب جاری و کثیر است و روایاتی که امر می‎کند آب چاه را بکشند تا آلودگی آن رفع شود، دلالت بر وجوب ندارد، بلکه امر مستحبی است تا سلامت و پاکی آب، بیشتر و بهتر احراز شود. در این جا مرحوم محقق احساس خطرکرد مبادا تمایلات نفسانی بر او غلبه کرده و استظهار و استنباطش خالص و ناب نباشد. از این رو دستور داد چاه منزل را پر کنند تا از دغدغه آن بیرون آید. آنگاه در مقام استنباط برآمد و سرانجام فتوی به طهارت داد، ولی این بار خاطر جمع بود که تحت تأثیر مسأله شخصی واقع نشده است.
ملاحظه می‎فرمایید که موضوع چه اندازه دقیق و ظریف است که انسان در مقام افتاء و استنباط بایستی خالی از هر گونه حب و بغض و تمایلات شخصی باشد. گر چه این گونه تمایل امری طبیعی و عادی است و حرام هم نیست، لکن می‎تواند مسیر فتوی را منحرف کند. پس «مخالفاً لهواه» معنای دقیقتر و سخت‎تری پیدا می‎کند. آیا حب جاه و مقام درمرجع تقلید خطرناک نیست؟ بلی ممکن است حب جاه و مقام برای افراد عادی حرام نباشد ولی برای مراجع تقلید مشکل آفرین است. آیا برای یک مرجع تقلید صیانت نفس و پاسداری از دین در حداکثر امکان ضرورت ندارد؟ این ریاضت و صیانت در افراد عادی در حد معمول کافی است ولی در مرجع کافی نیست. علی القاعده او باید در جایگاه رفیعی از صیانت و پاسداری باشد که تحت تأثیر جوسازیها وغوغا سالاریها و تهدیدها واقع نشود و حکم خدا را در هر حال بدون واهمه و بدون تأثیر از جوسازیها استنباط و اعلام کند. او در جایگاه پیامبران و امامان نشسته است. خداوند می‎فرماید: «الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لایخشون احداً الا الله و کفی بالله حسیب3». «آنان که رسالات الله (پیام‎های الهی) را تبلیغ می‎کنند و تنها از او می‎ترسند و از احدی جز او باکی ندارند و خداوند برای حسابرسی اعمالشان کافی است.
نکته دیگری که در تفسیر آیه «اسوه» قابل توجه است آن است که تأسی و اقتدا به اسوه و الگو در چیزهایی متصور است که قابل پیروی و تأسی باشد؛ یعنی رفتار و گفتار و آداب و اخلاق رسول الله صلی الله علیه و آله که می‎توان آن را تقلید کرد و سرمشق قرار داد.
و اما صفات و فضایل و مناقب موهبتی از قبیل نبوت و ولایت و عصمت و علم غیب و وحی که از اختصاصات مقام رسالت و نبوت است، قابل تقلید نیست که انسان بر آن شود که با ریاضت و عبادت به مقام نبوت و ولایت مطلقه و عصمت برسد. این‎ها مقامات اختصاصی و موهبتی است که خدا می‎داند و به هر کس بخواهد عنایت می‎فرماید که «الله اعلم حیث یجعل رسالته»4 و اوست که مقام امامت را جعل و نصب می‎کند که به ابراهیم گفت: «انی جاعلک للناس اماماً قال و من ذریتی قال لاینال عهدی الظالمین»5
خداوند پس از آن که ابراهیم خلیل را به «کلماتی» امتحان کرد و او از آزمایش سرافراز برآمد، او را مقام امامت بخشید. ابراهیم عرض کرد خدایا فرزندانم نیز بهر‎ه‎ای از امامت دارند؟ خداوند فرمود: عهد من به ظالمان و ستگمران نمی‎رسد.
بنابراین تأسی و تقلید از رسول الله در اموری است که الگو‎پذیری و تقلید در آن امکان داشته باشد. خداوند فرمود: «وما آتیکم الرسول فخذوه و مانهیکم عنه فانتهوا»6
آن چه را که پیامبر برای شما آورده بگیرید و آن چه را که نهی کرده و از آن بازتان داشته رها کنید. پس گسترة تأسی و پیروی محدود به چیزهایی است که پیامبر به عنوان دستور الهی و ادب دینی آورده است و احکام اختصاصی پیامبر و نیز امور عادی و معمولی که مربوط به زندگی شخصی و عادی پیامبر است، ظاهراً از دایرة اسوه و الگو بودن بیرون است؛ برای مثال اگر پیامبر بر اسب یا استر یا شتر سوار می‎شدند و یا آن که از میان غذاها فلان غذا را دوست می‎داشتند، این گونه امور ظاهراً ربطی به مسأله «اسوه» بودن ندارد. مگر آن که قرائن و شواهدی وجود داشته باشد که پیامبر این امور را به عنوان ادب دینی انجام می‎داده است.
نکته دیگری که از آیه «اسوه» می‎توان برداشت کرد، این است که پیامبر به عنوان اسوه و سرمشق و انسان کامل بر قله‎ای از فضیلت و اخلاق گام نهاده و در پیشاپیش جمعیت قطب نما و قبله‎گاه امت است و پیروانش به سوی او حرکت می‎کنند ولی هیچگاه به او نمی‎رسند. او همواره امام و پیشواست و مردم به دنبال او و در جهت اویند و سعی و کوششان در این راستاست که خود را شبیه او – نه عین او – کنند ولی او همیشه امام است و مردم مأمومان اویند و شاید واژه «اسوه» را که به صورت نکره – نه معرفه – (الاسوه) تعبیر فرموده است، به این علت باشد که خداوند شخصیت پیامبر را به دو بخش قابل تأسی و بخش غیر قابل تأسی معرفی نموده است که در این آیه به بخش اول اشارت دارد؛ یعنی برای شما مؤمنان و دینداران در شخصیت رسول خدا نوعی اسوه وجود دارد که شما می‎توانید از آن الگو بردارید و پیروی کنید؛ زیرا او انسان کاملی است که تمام شخصیتش الگوبردار نیست. نقطه اوج او و مرتبه کمال او از دسترس عموم دور است وحتی جبرئیل نیز در شب معراج نتوانست به آن نقطه نزدیک شود و گفت: «لو دنوت انملة لاحترقت» اگر یک بند انگشت نزدیک شوم پروبالم می‎سوزد. پس بخشی از او برای شما اسوه است نه کل او. از این رو فرمود: « لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة» و نفرمود: «لقد کان رسول الله لکم أسوة حسنة» یعنی در شخصیت رسول خدا خصوصیاتی هست که شما می‎توانید آن را الگو و سرمشق قرارداده و روش زندگی خود را با آن تطبیق دهید.
قرآن کریم نخواسته که ما در تمام جهات و در جمیع مراحل و مراتب کمال و فضیلت همانند پیامبر باشیم و سر مویی با او فرق نداشته باشیم، بلکه بر ما لازم است که سیره و روش او را پیش رو قرار دهیم و به آن سو جهت‎گیری کنیم. قرآن کریم دربارة قبله تعبیری دارد که می‎تواند مطلب ما را روشن کند.
خداوند می‎فرماید: « و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره»7هر جا باشید روی خود به سوی مسجد الحرام بگردانید.
آنها که در مسجد الحرام نماز می‎خوانند واجب است عین کعبه را قبله خویش قرار دهند و از این رو برای نمازگزاردن در مسجد الحرام به صورت دایره به صف می‎ایستند تا همه رو به سوی کعبه داشته باشند. آنها که در مکه بیرون از مسجد الحرام نماز می‎گذارند،لازم است که مسجد الحرام را قبله قرار دهند و به سوی آن نماز بخوانند؛ و هر چه نمازگزاران از مسجد الحرام و مکه دور می‎شوند، دیگر نمی‎توانند به عین مسجد الحرام نماز خوانند؛ چنانکه اگر خطی از پیشانی هر یک از نمازگزاران ترسیم شود، به یقین تمام خطوط به کعبه و مسجد الحرام برخورد نمی‎کند. بنابراین آنچه امکان دارد جهت کعبه و مسجد الحرام است. از این روی خداوند فرموده: « فولوا وجوهکم شطره» بدان سو نماز گزارید که مسجد الحرام در آن جاست.
هر چند زمین کروی است ولی ممکن نیست که همه عیناً به سوی کعبه و مسجد الحرام نماز بگزارند. آن چه ممکن است جهت مسجد الحرام است؛ یعنی همه به سویی که مسجد الحرام در آن قرار گرفته است، متوجه شوند. اگر مسجد الحرام در جهت جنوب شهر ما باشد ما هم به جهت جنوب نماز می‎خوانیم. اگر در جهت شرق ماست ما هم به سوی شرق نماز می‎خوانیم و هکذا.
ما نیز در تأسی به «اسوه حسنه» یعنی تأسی به روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سرمشق قرار دادن آن حضرت به آن سو می‎رویم و کوشش می‎کنیم که حتی المقدور به او نزدیک شویم ولی نمی‎توانیم پا به پای او گام برداریم. چنان که امیر المؤمنین علی علیه السلام با آن همه نزدیکی به پیامبر اکرم خود را در مرتبه‎ای نازلتر از او می‎دید و می‎گفت: « انا عبد من عبید محمد»8 من بنده‎ای از بندگان محمدم.
همچنین امامان شیعه عبادات خود را در برابرعبادت مولی امیر المؤمنین و زهدخود را در برابر زهد حضرت علی ناچیز می‎شمردند و او را برتر می‎دیدند در چنین وضعی معلوم است که عامه مردم نسبت به پیامبر و اولیای خدا در چه جایگاهی قرار دارند و تا چه حدی می‎توانند پرواز کنند.
امیر المؤمنین علیه السلام در نامه‎ای که به عثمان بن حنیف فرماندار بصره می‎نویسد، پس از آن که او را مورد عتاب و خطاب قرار می‎دهد و شرکت او را در میهمانی اشراف بصره نکوهش می‎کند، می‎گوید: بدانید که هر مأمومی پیشوایی دارد که به او اقتدا می‎کند و از نور علمش بهره‎ می‎گیرد، شما خود می‎دانید که امام شما از دنیایش به دو پیراهن کرباس کهنه و از خوراکش به دو قرض نان بسنده کرده است. سپس می‎فرماید: البته شما توان این گونه زندگی را ندارید. «الا وانکم لاتقدرون علی ذلک فاعینونی بورع و اجتهاد و عفة وسداد»9یعنی اکنون که نمی‎توانید مانند من زندگی کنید، پس لااقل با التزام به چهار خصلت مرا یاری دهید: گناه نکنید و در راه خدا و اجرای عدالت کوشا باشید، دامن و شکم خود را به حرام و شبهه آلوده نسازید و در زندگی درست و راست کردار باشید.
امیرالمؤمنین طبق این بیان اعتراف دارد که پیروان و حتی کارگزارانش نمی‎توانند مانند او زاهدانه زندگی کنند و از لذایذ آن بگذرند.
در این نامه که به عثمان بن حنیف فرماندار بصره می‎نویسد، صریحاً اعلام می‎دارد که شماها نمی‎توانید مانند علی رفتار کنید ولی مواظب باشید که آلوده نشوید وبا شرکت در میهمانیهای کذایی و طرح دوستی با اعیان و اشراف از تودة مردم فاصله نگیرید و در برنامه‎ها از حقوق و منافع فقر و ضعفا غافل نشوید وهمواره حقوق عامه را بر حقوق خواص مقدم بدارید. در هر حال امیرالمؤمنین با تمام اصرار و تأکیدی که بر ساده زیستی دارد ولی روش خود را بر دیگران حتی مسؤولان و کارگزاران الزام نمی‎کند.
امیر المؤمنین وقتی به دیدار یکی از پیروانش به نام علاء بن زیاد حارثی می‎رود، مطلع می‎شود که برادر علاء «عاصم» ترک زن و فرزند کرده و خرقه عبادت پوشیده و شب و روزش را به عبادت می‎گذراند، دستور داد او را آوردند و به او گفت: وای بر تو! این چه روشی است که در پیش گرفتی و نعمتهای الهی را بر خود حرام کرده و بر خانواده و فرزندانت سخت گرفته‎ای. تو گمان داری خدایی که این همه نعمتهای خوب را بر تو حلال کرده دوست ندارد تو از آنها بهره‎مند شوی؟ تو کوچک‎تر از آنی که نسبت به خداوند چنین گمانی داشته باشی.
عاصم عرض کرد: ای امیر المؤمنین پس شما چرا این گونه به خود سخت می‎گیرید، با این لباس خشن و با این خوراک ناگوار و ناجور؟
حضرت فرمود: وای برتو! من با تو تفاوت دارم. خداوند متعال بر پیشوایان عدل الزام کرده که زندگی خود را با تهیدستان وضعفا موازنه و مقایسه کنند یعنی سطح زندگیشان را با اعیان و اشراف مقایسه نکنند تا فقر و تنگدستی بر فقرا سنگینی نکند.

و تو چنین وظیفه‎ای نداری

ملاحظه می‎فرمایید که حضرت امیر علیه السلام مرتبه اعلی از زهد را مخصوص به خود و امامان عدل می‎داند که در زمان حاکمیّت این گونه زندگی کنند. ولی به دیگران حتی کارگزاران و مسؤولان چنین روشی را الزام نمی‎کند و در فرمان مالک اشتر نیز چنین سخت گیری دیده نمی‎شود؛ بلکه به مالک دستور می‎دهد نسبت به حقوق قضات و ارتش توسعه بیشتری قائل شود و سعة صدر داشته باشد مبادا آنها در اثر سختی زندگی به سستی و خطا و رشوه‎گرفتار شوند. پس بایستی مطالب و موضوعات را از هم تفکیک کرد و مسایل حقوقی را با مسایل اخلاقی و فضایل و کرامات معنوی از قبیل ایثار و مواسات و زهد و قناعت خلط نکرد؛ البته همان گونه که حضرت در نامه عثمان بن حنیف تصریح کرده‎اند، مسؤولان و کارگزاران بایستی از زندگی اشرافی بپرهیزند و خرج خود را از عامه مردم جدا نکنند. اکنون که همه برای خود اسوه و الگویی دارند و به او اقتدا می‎کنند و از او سرمشق می‎گیرند، پروردگار مهربان نیز برای شما مؤمنان خداجو اسوه نیکویی معرفی می‎کند که از هر حیث در رفتار و گفتار و آداب و اخلاق حجت و سرمشق می‎باشد.
او نه به عنوان فرشته‎ای آسمانی که به عنوان انسانی وحیانی10 در میان شماست او از سنخ فرشتگان نیست تا شما به بهانة عدم سنخیت و عدم تشابه در خلقت از اقتدا به او بگریزید و از پیروی او سرباز زنید؛ او بشری است همانند شما که راه می‎رود و غذا می‎خورد و سخن می‎گوید و استراحت می‎کند و مانند شما فرزند آدم است و دارای زن و فرزند. او پیامبر خدا و شاهد بر اعمالتان می‎باشد، پس می‎توانید به او تأسی کنید و در زندگی او را الگو قرار دهید و همواره آداب و اخلاق او را سرمشق خود کنید و به راه و روش او ملتزم باشید. او غمخوار و دلسوز مردم بود و در هدایت و دستگیری از آنها حریص و جدّی. ناراحتی‎ها و سختی‎های مردم بر دوشش سنگینی می‎کرد و نسبت به مؤمنان به خصوص رأفت و رحمت داشت11. او برای هدایت و نجات مردم تا سر حدّ جان که تلاش می‎کرد تا آن جا خداوند او را نصیحت کرد و گفت: «فلا تذهب نفسک علیهم حسرات»12تو جان خویش در این راه مگذار. «طه ما أنزلنا علیک القرآن لتشقی»13ای رسول طه، ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به زحمت اندازی.
برخی واژه «اسوه» را به معنای تسلّی بخش و غمخوار گرفته‎‎اند که صبر و پایداری رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درتحمل سختی‎ها و شداید برای مؤمنان تسلّی بخش باشد و آنها نیز به پیروی از پیامبرشان از سختی‎ها نهراسند در برابر مشکلات استوار باشند و دست از عقیده و هدفشان برندارند. برخی هم واژه «اسوه» را از مواسات گرفته و گفته‎اند پیامبر اکرم خود را شریک غم دیگران می‎دانست ومواهب زندگی و نعمتهای خدا را با مسلمانان و بندگان خدا تقسیم می‎کرد. پس شما نیز با دیگران مواسات داشته و دیگران را در شادیهای خود شریک کنید و غمخوار دیگران باشید.
نکته دوم آن که «اسوه» چنان که از عنوانش پیداست انسان کاملی است که شایسته رهبری و تأسی و سرمشق است و افراط و تفریط در او وجود ندارد؛ از این رو دیگران می‎توانند با کمال آرامش واطمینان راهش را پی بگیرند و سرمشق خویش قرار دهند، ولی باید بدانند هیچ گاه به رتبه و درجه او نمی‎رسند که «اسوه» همواره پیشرو و پیشتاز و امام است و مأموم و اسوه پذیر به دنبال او نه درمرتبه او و یا جلوتر از او.
بر مأموم لازم است که همواره ملازم امام خویش باشد و در پرتوی نورش به پیش برود و هیچ‎گاه از او و نور وجودش جدا نشود. نور امام همانند نور خورشید همگانی و همه جایی است ولی همه به طور برابر از آن بهره‎مند نمی‎شوند. هر کس که خود را از آن محجوب کند از قافله باز خواهد ماند و هر کس از او جلو بیفتد گمراه خواهد شد. البته آنها که در این راه پیشرو باشند از سابقانند و بر دیگران مقدم خواهند بود (والسابقون السابقون اولئک المقربون)14؛ نتیجه کلام آن که دونکته را همواره باید مورد توجه قرارداد و از آن غفلت نکرد: نخست آن که ما بایستی همواره چشم به راه اسوه دوخته و به دنبال او باشیم و راه و روش او را سرمشق قرار دهیم وکارها و برنامه‎های خود را با او هم آوا و هم آهنگ کنیم. دوم آن که انتظار نداشته باشیم که همه مانند حضرت محمد و حضرت علی صلوات الله علیهما زندگی کنند. چنین انتظاری بی مورد است و از ما چنین چیزی را نخواسته‎اند. متأسفانه در برابر این روش میانه و معتدل دو گروه افراطی و تفریطی وجود داشته و دارند. گروهی افراطی می‎گویند: مسؤولان و خدمتگزاران اسلام و انقلاب بایستی علی‎وار زندگی کنند و مانند او باشند، حال که چنین نیستند بایستی صحنه را خالی کنند و به دیگران بسپارند.
اما دیگران چه کسانی هستند، معلوم نیست. این‎ها که سالها امتحان خود را داده‎اند چنین است وای بر حال آنها که تازه از راه رسیده و سرد و گرم دنیا را نچشیده و سختی‎ها را ندیده و در مراحل مختلف حضور نداشته‎اند. چه می‎شود، خدا می‎داند. واقعاً چه کسانی می‎توانند انقلاب را تحویل بگیرند و به سلامت آن را به پیش ببرند و به صاحب ولایت تحویل دهند، خدا می‎داند. این گروه افراطی ناخودآگاه آب به آسیای دشمن می‎ریزند و زمینه‎ساز ورود دشمن می‎باشند.
اما گروه تفریطی می‎گویند در اداره کشور روش دینی و انقلابی کارساز نیست. امور عرفی را بایستی به دست مردم سپرد و از روشها و برنامه‎های علمی و تجربی بهره جست و اصول ارزشی و اخلاقی را در مساجد و معابد و مدارس بایگانی کرد. اینها به توسعه سیاسی و اقتصادی بیشتر از مسأله اخلاق و عدالت اجتماعی فکر می‎کنند و عدالت و اخلاق را در روابط اجتماعی و سیاسی فرعی و تبعی به شمار می‎آورند.
ما معتقدیم هر دو نظریه در تهاجم فرهنگی سوغاتی است که از غرب برای ما آورده‎اند و مذهبی‎های افراطی و روشنفکران تفریطی از دو سو ارکان انقلاب و سابقان در انقلاب را مورد حمله و هجمه قرار می‎دهند و دشمن هم درکنارگود ایستاده و آنها را ترغیب و تشویق می‎کند و برای آنها سوت و کف می‎زند. دلسوزان انقلاب گروهی خون دل می‎خورند و به خاطر حفظ انقلاب دم برنمی‎آورند و گروهی هم ناامیدند و در اثر نومیدی بی‎تفاوت شده‎اند و احساس مسؤولیت نمی‎کنند.
از این بحث می‎توان درسهای آموزنده آموخت و به کار بست:
1- آن که مؤمن بایستی در زندگی هدفمند و حق مدار بوده و برای زندگی خویش معیار و شاخص و الگوی شایسته داشته باشد.
2- آن که راه و روش زندگی را همواره بر مدار هدف و الگوی تنظیم و اجرا کند.
3- آن که در هدف و عقیده آرمان‎گرا بوده و قله را منظور بدارد ولی توجه داشته باشد که در عمل با واقع‎بینی گام بردارد؛ یعنی همواره بی نهایت را در نظر داشته باشد و در حد امکان به سوی آن پرواز کند.
4- آن که عدم دسترسی به آرمان نهایی مانع از تلاش و کوشش او نشود؛ یعنی با علم به این که به بی نهایت نمی‎توان رسید، هیچ گاه از کوشش و تلاش در راه رسیدن به آن و نزدیک شدن باز نایستد.
5- از هر کس به اندازه توان انتظار داشتن.
6- آن که تفاوت افراد را در فداکاری و گذشت در راه هدف مانع از همکاری و همراهی نشمارد، از هر کس به میزان قدرت و کوشش بهره‎گیرد و هیچ کس را در مسیر و انگذارد و طرد نکند و هیچ نیرویی را معطل نگذارد.
7- با ترغیب و تشویق، حداکثر بهره‎وری را از استعدادها و امکانات داشته باشد.
8- از نصیحت و خیرخواهی نسبت به دیگران دریغ نداشتن.
9- موانع را از سر راه برداشتن و راه را برای شکوفایی استعدادها باز کردن.
10- مسؤولان بالا بیشتر فداکاری کنند تا دیگران امیدوار شوند و به آنها اقتدا کنند.
11- در پرتو اصول و ارزشها گام برداشتن و از جوسازیها نهراسیدن.
12- عدالت را سر لوحة تمام برنامه‎های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی قرار دادن و به نام توسعه ارزشها را نادیده نگرفتن که مولی امیر المؤمنین می‎فرمود: «آیا می‎خواهید من با جور و ستم پیروز شوم؟»
وقتی انقلاب شد، آرزو داشتیم همه با هم به این سو حرکت بکنیم. همه آنهایی که در صف انقلاب بودند، قبل از انقلاب به مبارزه با طاغوت پرداختند تا سرانجام به رهبری امام و فداکاری فداکاران و ایثارگران، ابهت طاغوت را شکستند. آرزو داشتیم همه دست به دست هم بدهند و با همان جهت‎گیری و سمت و سو، روز به روز به سوی هدف نزدیک‎تر بشویم. متأسفانه در مقاطعی این اتحاد، اتفاق، برادری و همکاری ضربه خورد. اما برای این که بتوانیم به یک سو حرکت کنیم باید اسوه و رهبر، کار را به پیش برد. اگر بنا باشد هر روز نوای تازه‎ای باشد و روی آن بحث شود و وقت‎ها صرف بحث شود و در وسط راه‎ بمانیم و دعوا کنیم به مقصد نمی‎رسیم و دشمنی که در کمین ماست سوء استفاده خواهد کرد. انقلاب ما تا به حال با همة مشکلات به پیش رفته است، ولی دشمن درصدد است که با دست خود ما آن را از درون بپوساند و از ریشه بخشکاند و افرادی را که واقعاً علاقه‎مند به انقلابند از صحنه خارج کند. باید فصل الخطابی وجود داشته باشد و مسأله را تمام کند و قانون اساسی هم این مطلب را پیش‎بینی کرده است.
برادران عزیز، اگر دیدیم راه و شعاری را که انتخاب کرد‎ه‎‎ایم، دشمنان خونین انقلاب با آن همراهند، باید حداقل احساس خطر کنیم و احتمال دهیم که گوشه‎ای از کار ما اشکال دارد. امام رحمةالله علیه گفتند: اگر دیدید آمریکا از شما تعریف می‎کند، بدانید که اشکالی در کارتان وجود دارد. من به شما برادران و خواهران نصیحت می‎کنم که واقعاً کاری کنید که استوانه انقلاب (امامت و ولایت) عملاً حفظ شود و به صحبت و شعار قناعت نکنید. بهترین شکل و ساختاری که برای نظام اسلامی متصور است، در نظام ما وجود دارد و آخرین مرحله‎اش مجمع تشخیص مصلحت بود که امام با روشن بینی خود این مسأله را پیش‎بینی کردند و به رفراندوم گذاشتند. پیامبر اکرم هم مأمور به مشاوره بود و مجمع تشخیص مصلحت نیز مجمعی است که بازوی مشاوره رهبری است که رهبری با مشاوره با عقلای قوم و خیر خواهان امت در کارهای مهم و اساسی مشورت می‎کنند و سپس تصمیم می‎گیرند.امید است که خداوند متعال همه را بر آنچه خیر و صلاح است، موفق بدارد .آمین

پی نوشت ها:

1 الاحزاب / 21
2 وسایل الشیعه، ج18، ص 95 و 94.
3 الاحزاب / 39.
4 الانعام / 124.
5 البقره / 124
6 الحشر/ 7.
7 البقره / 144
8 اصول کافی، ج3، ص 90.
9 نهج البلاغه/ نامه 45
10 اشاره به آیه شریفه« قل انما انا بشر مثلکم یوحی الیّ.» (الکهف/ 110)
11 اشاره به آیه شریفه «لقد جائکم رسول من انفکسم حریص علیکم عزیز علیه ما عنتم بالمؤمنین رئوف رحیم»(التوبه / 128)
12 فاطر / 8 .
13 طه / 1 و 2.
14 الواقعه/ 10 و 11

 
چهارشنبه 19 مهر 1391  11:41 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حكمت‏هاي دهگانه لقمان در قرآن (سرآغاز)

حكمت‏هاي دهگانه لقمان در قرآن (سرآغاز)

حجة‏الاسلام والمسلمين محمد محمدي اشتهاردي
لقمان كيست؟

يكي از حكماي راستين و بزرگ تاريخ، حضرت لقمان(ع) است كه نامش در قرآن دو بار1 با عظمت ياد شده و يك سوره قرآن (سي و يكمين سوره) به نام او است. خداوند او را در قرآن براين اساس ياد كرده كه فرزندش را به ده اندرز بسيار مهم و سرنوشت ساز نصيحت كرده، و اين نصايح در ضمن پنج آيه سوره لقمان ذكر شده است. 2
مطرح شدن لقمان و حكمت هاي دهگانه او در قرآن، و يك سوره به نام او، در كتابي كه جاوداني و جهاني است بيانگر آن است كه خداوند مي‏خواهد نام لقمان و روش و نصايح حكيمانه او را در پيشاني ابديت ثبت كرده ، و تابلو قرار دهد، تا شيفتگان حق و عرفان در هر نقطه و عصري، در پرتو آن هدايت يابند، و از فيوضات آن براي پاك سازي و بِه‏سازي بهره جويند. بر همين اساس نخستين سؤال در اين راستا اين است كه لقمان كيست؟ اهل كجاست؟ و در چه عصر مي‏زيسته؟ آيا پيغمبر است يا نه؟ و...
براي دريافت پاسخ به اين سؤالات، نظر شما را به مطالب زير جلب مي‏كنيم:
1ـ نام او لقمان، و كنيه او ابوالاسود است ، او در سرزمين نَوبَه (واقع در كشور سودان يكي از مناطق افريقا) چشم به جهان گشود. بنابراين قيافه تيره و متمايل به سياه داشت، و تاريخ نويسان او را به عنوان سياه چهره با لب هاي ستبر و درشت، و قدم هاي بلند و گشاد ياد كرده اند.
پس او از نژاد مردم افريقا بود و بعضي او را از اهالي «اِيْله» كه شهري بندري در كنار دريا، نزديك مصر، در سرزمين فلسطين بوده دانسته‏اند. 3
لقمان نظر به اين كه عمر طولاني كرد، با پيامبران بسيار (كه طبق بعضي از احاديث تا چهارصد پيامبر) را ديدار كرده است4 و نظر صحيح اين است كه او پيامبر نبود، چنانكه خاطرنشان مي‏شود.
به عقيده بعضي چند سال قبل از تأسيس حكومت حضرت داود(ع)، و به نظر بعضي ده سال پس از حكومت داود(ع) متولد شد، و عمر او تا عصر پيامبري حضرت يونس(ع) ادامه يافت، او در عصر نبوّت و حكومت حضرت داود (ع) همراه آن حضرت به جنگ جالوت رفت، و در كشتن جالوت كه طاغوت آن عصر بود، شركت داشت.
سلسله نسب لقمان را چنين نوشته‏اند: «لقمان بن عنقي بن مزيد بن صارون» و به گفته بعضي او پسرخاله يا خواهرزاده ايّوب(ع) بود، و سلسله نسبش به ناحور بن تارَخ (برادر ابراهيم خليل«ع») مي‏رسد.
او عمر طولاني كرد، كه عمرش را از دويست تا 560 سال، و از هزار تا 3500 سال نوشته‏اند، در عين حال بسيار زاهد بود، و دنيا را به اندازه عبور از سايه‏اي به سايه ديگر در نزديك آن مي‏دانست.
او مدّتي چوپان و برده قَيْن بن حسر (از ثروتمندان بني‏اسرائيل) بود، سپس بر اثر بروز حكمت هاي سرشار نظري و عملي از او، از طرف اربابش آزاد شد.5 و 6
به نظر مي‏رسد لقمان(ع) بيشتر عمرش را در خاورميانه، به خصوص در فلسطين و بيت المقدس گذرانده است، و نقل شده كه قبرش در اِيله (يكي از بندرهاي فلسطين) است.
از گفتني ها اين كه او داراي فرزندان بسيار بود، آنها را به گرد خود جمع مي‏كرد، و نصيحت مي‏نمود. و به گفته بعضي گرچه با گفتن «يا بُنَيّ؛ اي پسرك من» تنها پسر بزرگش به نام باران را مورد خطاب خود قرار مي‏داد، ولي خطاب او در حقيقت به همه پسران و فرزندانش، بلكه به همه انسان‏ها بود، و با اين تعبير مهرانگيز مي‏خواست عواطف آنها را جلب كند، و به آنها بفهماند كه من همانند پدر دل سوز براي شما هستم، نصايح دل سوزانه مرا كه از روي خيرخواهي است بپذيريد.7
چنان كه اين شيوه در نصايح اميرمؤمنان حضرت علي(ع) به دو فرزندش امام حسن(ع) و امام حسين(ع) به طور فراوان ديده مي‏شود.8
استاد محقق آيت الله جوادي آملي مي‏نويسد: «تصغير كلمه «اِبْن» به صورت «بُنَيّ»
حضرت زهرا سلام الله عليها:
«البِشْرُ في وَجْهِ الْمُؤُمِنِ يُوجِبُ لِصاحِبِه الْجَنَّةَ، وَالْبِشرُ في وَجه المُعاند المُعادي يقي صاحبَه عَذابَ النّار»
خوشرويي و بشاشت با مؤمن موجب مي‏شود كه صاحب آن را بهشت مأوا باشد ليكن خوشرويي با دشمنان ما سبب مي‏گردد كه صاحبش به عذاب دوزخ گرفتار آيد.
(تفسير المنسوب الي الامام العسكري، ص354، المستدرك علي الصحيحين، ج2، ص375.
براي تفقد و دل‏جويي و اظهار محبّت است، چنانكه در نامه حضرت علي(ع) به امام مجتبي(ع) (نامه 31 نهج البلاغه) همين تعبير مشاهده مي‏شود، كه انگيزه عاطفي و مهرباني او را همراهي مي‏كند از اين رو وصاياي سودمندي كه چهره رحمت و عطوفت را ارائه مي‏دهد، در كلمات لقمان و در گفتار حضرت علي(ع) مشهود است»9
مطلب ديگر اين كه در قرآن تنها بخش كوچكي از نصايح لقمان(ع) آمده، وگرنه او نصايح و پندهاي بسيار دارد كه در كتب روايي ما از امامان(ع) و پيامبر(ص) روايت شده، كه گردآوري همه آنها داراي چند جلد كتاب خواهد شد.
براي اين كه باز لقمان را بيشتر بشناسيم نظر شما را به اين حديث جلب مي‏كنيم، او خطاب به فرزندش چنين گفت:
«يا بُنَيَّ اِنّي خَدَّمْتُ اَرْبَعَمِأَةَ نَبِيٍ و اخذْتُ مِنْ كَلامِهِمْ أرْبَعَ كلماتٍ، و هِيَ : إذا كُنْتَ في الصّلوةِ فاحْفَظْ قَلْبَكَ، وَ إذا كُنْتَ عَلَي المائدةِ فَاحفَظْ حلقَكَ، و إذا كُنْتَ في بَيْتِ الْغَيْرِ فاحْفَظْ عينَك، وإذا كُنْتَ بَيْنَ الخَلقِ فاحْفَظْ لِسانَكَ؛ اي پسرجان! من چهار صد پيامبر را خدمت كردم، و از گفتار آنها چهار سخن را برگزيدم: 1ـ هنگامي كه در نماز هستي، حضور قلبت را حفظ كن 2ـ هنگامي كه در كنار سفره نشستي گلويت را (از مال حرام) حفظ كن 3ـ هنگامي كه به خانه ديگري رفتي، چشم خود را (از نگاه به نامحرم) حفظ كن 4 ـ و هنگامي كه بين انسان‏ها رفتي، زبانت را حفظ كن.» 10
از ويژگي هاي لقمان اين كه، مسافرت‏هاي بسيار نمود، با انسان‏هاي مختلف مانند پيامبران، علماء، فقهاء و.. حشر و نشر داشت، و با توجه به عمر طولاني، و حالت عبرت پذيري‏اي كه داشت، تجربيات بسيار آموخت ، در حدي كه مصداق اين شعر مولانا جلال الدين شد:
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بُدم پخته شدم سوختم

معني حكمت، و ابعاد آن

حكمت در اصل از ماده «حَكْم» (بر وزن حرف) به معني منع است، و از آن جا كه علم و دانش و تدبير كه از معاني حكمت است، انسان را از كارهاي خلاف باز مي‏دارد، به آن حكمت مي‏گويند. حكمت داراي معاني بسيار، و مفهوم گسترده است، از جمله: معرفت، شناخت اسرار جهان هستي، آگاهي از حقايق، وصول به حق از نظر گفتار و عمل، شناخت خدا، شناخت اشياء آن گونه كه هستند، و نيز به معني نور الهي كه انسان را از وسوسه‏هاي شيطاني و تاريكي گمراهي‏ها نجات مي‏بخشد. اين كه به درس فلسفه، حكمت مي‏گويند از اين رو است كه اين علم، شاخه‏اي از حكمت است و مي‏تواند انسان را در مسير حكمت حقيقي قرار دهد.

به طور كلي حكمت بر دو گونه است:

1ـ حكمت نظري كه همان آگاهي عميق و وسيع به اشياء است.
2ـ حكمت عملي، كه همان حالت زيباي معنوي و نور تابان باطني است كه دارنده‏اش را به مقامات عالي مي‏رساند، و چنين كسي را حكيم مي‏نامند. حكيم كسي است كه عاقل، هوشمند، مدبّر بوده ، و از نظر فكر و عمل، پاك، خالص و رشد يافته باشد.
خداوند، حكيمِ مطلق است و در قرآن ذات پاك خدا، 97 بار به عنوان حكيم ياد شده، و واژه حكمه بيست بار در قرآن آمده، و از آن تمجيد شده، و تعليم حكمت به عنوان هدف از آمدن رسولان خداوند ذكر شده است.11
اهميت و ارزش حكمت از نظر قرآن در حدّي است كه خداوند در قرآن، دنيا را با آن همه وسعت، اندك و مايه فريب مي‏داند و مي‏فرمايد: «قُل مَتاعُ الدّنيا قليلٌ؛12 سرمايه زندگي دنيا، ناچيز و اندك است.» و نيز مي‏فرمايد: «وَ مَا الحياةُ الدّنيا الاّ متاعُ الغُرر؛13زندگي دنيا جز سرمايه فريب نيست» ولي درباره حكمت مي‏فرمايد: «وَ مَنْ يُؤتي الحِكْمَةَ فَقَدْ اوتيَ خَيْرا كثيرا؛14 به هر كس كه دانش داده شود، خير فراواني داده شده است.»
اميرمؤمنان علي(ع) مي‏فرمايد: «... الْحِكْمَةِ الّتي هِيَ حَياةٌ للْقَلْبِ الميّت؛15 حكمت مايه زنده شدن قلب مرده است.» و خطاب به امام حسن(ع) مي‏فرمايد: «أحيِ قلْبَكَ بالموعظةِ، و نوّرْهُ بالْحِكمَة؛16 قلبت را با موعظه زنده بدار، و به وسيله نور حكمت، نوراني كن.»
از اهميّت حكمت همين بس كه آن حضرت فرمود: «الحكمةُ ضالَّةُ المؤمِنِ، فَخُذِ الحِكْمَةَ وَلَوْ مِنْ أهْلِ النّفاق؛17 حكمت گم شده مؤمن است، آن را گرچه از ناحيه منافقان باشد دريافت كن.»
در تعبير ديگر مي‏فرمايد: «اِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ كَما تَمَلَّ الاَبدانُ فَابْتَغُوا لَها طَرائفَ الْحِكْمَةِ؛18 اين دل‏ها همانند تن‏ها خسته و افسرده مي‏شوند، پس براي نشاط آنها از حكمت‏هاي زيبا و نشاط‏انگيز بهره بگيريد.»

آثار درخشان حكمت عملي

در مواعظ حضرت عيسي(ع) در معني حكمت، و آثار درخشان آن چنين مي‏خوانيم:
«بِحَقٍّ اَقُولُ لَكُمْ، اِنَّ الشَّمْسَ نُورُ كُلِّ شَي‏ء، وَ اِنَّ الْحِكْمَةَ، نُورُ كُلِّ قَلْبٍ وَ التَّقوي رَأسُ كُلِّ حِكْمَةٍ؛ به حق به شما مي‏گويم كه خورشيد
حضرت زهرا سلام الله عليها:
«شِرارُ أُمّتي الّذينَ غُذّوا بالنّعيم، الّذين يأكُلونَ ألْوانَ الطّعامِ، و يَلْبِسُون ألْوانَ الثّياب، و يَتَشدَّقونَ فِي الْكَلامِ».
فاطمه(س) از رسول خدا(ص) نقل مي‏كند:
بدترين امّت من كساني هستند كه در ناز و نعمت و آسودگي پرورش مي‏يابند، غذاهاي رنگارنگ تناول مي‏كنند، لباسهاي رنگارنگ بر تن مي‏كنند و در گفتار با مردم با ريشخند و دهن كجي سخن مي‏گويند.
(مسند فاطمه (س)، سيوطي، ص70)
وسيله روشني هر چيز است، و حكمت مايه روشني هر روح و روان است، و پرهيزكاري سرلوحه هر حكمت است.»
نيز فرمود:
«بِحَقٍّ أَقُولُ لَكُمْ اِنَّ الصَّقالَة تُصْلِحُ السَّيْفَ، وَ تَجْلُوهُ، كَذلِكَ الْحِكْمَةً لِلْقَلْبِ تَصْقِلُهُ وَ تَجْلُوهُ وَ هِيَ في قَلْبِ الْحَكيم مِثْلُ الْماء في الأرْضِ الْمَيْتَةِ، تُحْيِي قَلْبَهُ كَما يُحْيِي الْماءُ الأرْضَ الْمَيْتَةِ، وَ هِيَ في قَلْبِ الْحَكيمِ مِثْلُ النُّورِ في الظُّلْمَةِ يُمْشي بِها في النّاسِ؛ به حق به شما مي‏گويم؛ صيقل دادن و زنگ زدايي شمشير، آن را اصلاح كند و جلا دهد و آبدار كند، حكمت نيز روح و روان را نوراني كرده و جلا دهد، حكمت در قلب حكيم مانند آب در زمين مرده است، دل را زنده كند، چنان كه آب زمين را زنده نمايد، و همانند نور در تاريكي است كه انسان در پرتو آن، ميان مردم راه رود.»19
لقمان در مورد آثار درخشان حكمت، به فرزندش چنين مي‏گويد:
«يا بُنَيَّ تَعَلَّمِ الْحِكْمَةَ تَشْرَفْ، فَاِنَّ الْحِكْمَةَ تَدُلُّ عَلَي الدِّينِ، وَ تُشَرِّفُ الْعَبْدَ عَلَي الْحُرِّ، وَ تَرْفَعُ الْمِسْكينَ عَلَي الْغَنِيّ، وَ تُقَدِّمُ الصَّغيرَ عَلَي الْكَبيرِ، وَ تُجْلِسُ الْمِسْكِينَ مَجالِسَ الْمُلُوكِ، وَ تَزيدُ الشَّرِيفَ شَرَفا، وَالسَّيِدَ سُؤْدَدا، وَالْغَنِيَّ مَجْدا...؛ اي پسر جان! حكمت را بياموز تا به مقام شامخ شرافت برسي، چرا كه حكمت راهنماي دين است، و شرافت بخش غلام بر آزاد است، تهي دست را ارجمندتر از ثروتمند مي‏كند، و كوچك را بر بزرگ مقدّم مي‏دارد و فقير درمانده را در جايگاه پادشاهان قرار مي‏دهد، و بر شرافت انسان شريف مي‏افزايد، و آقايي آقا را زياد مي‏كند، و ثروتمند را ستوده مي‏نمايد، دين و زندگي بدون حكمت، گوارا نيست، و كار دنيا و آخرت، تنها در پرتو حكمت سامان مي‏يابد، مثال حكمت منهاي اطاعت از خدا، همچون پيكر بي‏روح، يا زمين بي‏آب است، همان گونه كه پيكر بدون روح و زمين بدون آب، نابسامان و بي‏نشاط است، هم چنين حكمت بدون اطاعت خدا بي‏سامان و بي‏نشاط مي‏باشد.»20

حكيم بودن لقمان و راز آن

در آيه 12 سوره لقمان مي‏خوانيم: «وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ؛ ما به لقمان حكمت داديم.» اين آيه بيانگر آن است كه خداوندي كه حكيم مطلق است، حكيم بودن لقمان را امضا كرده و او را از حكمت سرشارش، بهره‏مند ساخته است.
در اين كه لقمان، پيامبر بود يا نه؟ شيوه بيان قرآن نشان مي‏دهد كه او پيغمبر نبوده است، و در روايات نيز با صراحت، پيغمبر بودن او نفي شده، از جمله روايت شده پيامبر اسلام(ص) فرمود: «حَقَّا اَقُولُ لَمْ يَكُنْ لُقْمانُ نَبِيّا وَلكِنْ عَبْدا كَثيرَ التَّفَكُّرِ، حُسْنَ الْيَقينِ، اَحَبَّ اللّهَ فَاَحَبَّهُ، وَ مَنَّ عَلَيْهِ بِالْحِكْمَةِ؛21 به حق مي‏گويم كه لقمان، پيامبر نبود، ولي بنده‏اي بود كه بسيار فكر مي‏كرد، ايمان و يقينش عالي بود، خدا را دوست داشت، و خدا نيز او را دوست داشت، و خداوند نعمت حكمت را به او عنايت فرمود.»
اينك اين سؤال پيش مي‏آيد كه حضرت لقمان(ع) با اين كه پيامبر نبود، چگونه داراي مقام ارجمند حكمت شد و خداوند بخشي از حكمت او را به عنوان اندرز قرآني، در كنار نصايح خود قرار داد؟
پاسخ آن كه لقمان(ع) يك انسان پاك و مخلص و باصفا و... و در صراط سير و سلوك و عرفان، زحمت‏ها كشيد، و بر اثر مخالفت با هوس‏هاي نفساني و تحمل دشواري‏ها و رياضت و نفس كشي، داراي چنان لياقتي شد كه خداوند چشمه‏هاي حكمت را در وجود او به جوشش درآورد.
آري قابليت قابل موجب لطف مخصوص الهي مي‏شود، و باران در باغ، لاله مي‏روياند نه در شورزار، چنان كه پيامبر(ص) و امام صادق(ع) فرمودند: «ما اَخْلَصَ عَبْدٌ لِلّهِ عَزَّوَجَلَّ اَرْبَعينَ صَباحا اِلاّ جَرَتْ يَنابِيعَ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلي لِسانِهِ؛22 هر بنده‏اي كه تنها براي خدا چهل روز اخلاص ورزد، خداوند چشمه‏هاي حكمت را از قلبش به زبانش جاري سازد.»
آئينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب كن تو خانه سپس ميهمان طلب
نيز روايت شده: شخصي از لقمان پرسيد: اين همه علم و حكمت را از كجا به دست آوردي؟ (با اين كه مدرسه نرفته‏اي) لقمان در پاسخ گفت: «قَدْرُ اللّهِ وَ اَداءُ الاَمانَةِ، وَ صِدْقُ الْحَديثِ وَالصَّمْتِ؛23 خواست خدا، و امانت داري، و راست گويي و كنترل زبان موجب كسب اين مقام گرديد.»
امام صادق(ع) پيرامون راز وصول لقمان به مقام حكمت چنين مي‏فرمايد:
«سوگند به خدا حكمتي كه به لقمان داده شده به خاطر ثروت و جمال و حسب و نسب نبود (كه او هيچ گونه از اين امور را نداشت) ولي به خاطر آن بود كه او مردي قوي براي اجراي فرمان خدا، پاك و پرهيزكار، داراي كنترل زبان و تفكّر طولاني در امور، و تيزبين و هشيار بود، روزها (جز در موارد استثنايي) هرگز نمي‏خوابيد، در مجلس در حضور مردم تكيه نمي‏داد، و در حضور آنها آب دهان نمي‏انداخت، و با چيزي بازي نمي‏كرد، و هنگام
حضرت زهرا سلام الله عليها:
«الزَمْ رِجْلَها فانَّ الجنّةَ تحتَ أقدامها»
در خدمت مادر خود باش كه بهشت زير پاي مادران است.(مسند فاطمه، سيوطي، ص116)
قضاء حاجت و غسل در جايي كه او را ببينند نمي‏نشست، بسيار مراقب وقار خود بود، خنده بيجا نمي‏كرد، و خشمگين نمي‏شد، شوخي نمي‏نمود، براي امور دنيا شاد و محزون نمي‏شد، داراي فرزندان بسيار از چند همسر گرديد، و اكثر آنها فوت كردند، (بر اثر خشنودي به رضاي خدا) درمرگ آنها گريه نكرد، او هرگاه دو نفر را در حال نزاع مي‏ديد، براي اصلاح آنها پا در مياني مي‏كرد، و تا بين آنها آشتي برقرار نمي‏كرد، از كنار آنها رد نمي‏شد، اگر سخن زيبايي از كسي مي‏شنيد، از تفسيرش و از مأخذش مي‏پرسيد، با فقها و علما بسيار همنشيني مي‏كرد... همواره با سكوت معني دار و عميق و انديشيدن و عبرت گرفتن، خود را اصلاح مي‏كرد، آنچه را كه به نفع معنوي او بود به آن توجّه داشت، و از كارهاي بيهوده روي مي‏گردانيد، از اين رو خداوند خصلت حكمت را به او عطا فرمود.»24

نتيجه و جمع بندي

از مطالب مذكور و مطالب ديگر به روشني فهميده مي‏شود كه لقمان با اين كه از نظر نژادي، در سطح پايين بود، ولي در پرتو علم و عمل، رياضت و مجاهدت در راه پاك سازي و طي مراحل كمال، به مقام عالي حكمت رسيد، به عنوان مثال سلمان يك نفر عجمي بود، بر اثر رياضت و خودسازي و پيمودن مدارج تكامل به مقامي رسيد كه حضرت علي(ع) او را به لقمان تشبيه كرد، و در شأن او فرمود: «بخٍّ بَخٍّ سَلمانُ منّا اهلَ البيتِ، و مَنْ لَكُمْ بمثلِ لُقمانِ الحكيم؟ عَلِمَ عِلْمَ الاوّلِ و علمَ الآخِرِ؛25 بَه بَه، به مقام سلمان، او از ما اهل بيت است، شما در كجا مانند سلمان را مي‏يابيد كه مثل لقمان حكيم است، كه از علم پيشينيان و آيندگان آگاهي دارد.»

آشكار شدن حكمت از زبان لقمان

روايت شده پيامبر اسلام(ص) فرمود: روزي لقمان(ع) در بستر آرميده، براي استراحت خوابيده بود، ناگهان ندايي شنيد كه به او چنين گفت: «اي لقمان! اگر مي‏خواهي خداوند تو را خليفه خود در زمين كند، در ميان مردم به حق قضاوت كن.»
لقمان در پاسخ عرض كرد: «اگر پروردگارم مرا مخيّر كند، تن به اين آزمون بزرگ (قضاوت) نمي‏دهم، ولي اگر فرمان دهد، فرمانش را به جان مي‏پذيرم، زيرا مي‏دانم اگر چنين مسؤوليتي بر دوش من نهد، قطعا مرا كمك مي‏كند، و از لغزش‏ها نگه مي‏دارد.» فرشتگان در حالي كه لقمان آنها را نمي‏ديدند از لقمان پرسيدند: «چرا قضاوت را نمي‏پذيري؟»
لقمان پاسخ داد: «قضاوت در ميان مردم سخت‏ترين منزلگاه، و مهم‏ترين مراحل است، و امواج ظلم و ستم و لغزش از هر سو متوجه آن است، اگر خداوند انسان را حفظ كند، انسان شايسته نجات است، وگرنه، لغزش موجب انحراف انسان از بهشت خواهد شد، هر گاه كسي در دنيا سر به زير و در آخرت سربلند باشد، بهتر از عكس آن است و كسي كه دنيا را بر آخرت برگزيند به دنيا نخواهد رسيد، و آخرت را نيز از دست خواهد داد.»
فرشتگان از منطق قوي و حكيمانه و شيواي لقمان شگفت زده شدند. لقمان پس از اين سخن در خواب فرو رفت، خداوند نور حكمت را در دل لقمان افكند، هنگامي كه بيدار شد، زبان به حكمت گشود، تا آن جا كه حضرت داودِ پيامبر را، در راستاي حل مشكلات، ياري مي‏كرد، داود(ع) به او مي‏فرمود: «طوبي لَكَ يا لُقمانُ اُعْطيتَ الحِكْمةَ؛ خوشا به حال تو اي لقمان كه حكمت به تو عنايت شده است.» 26

حكمت‏هاي ده گانه لقمان در قرآن

خداوند در ميان حكمت‏هاي لقمان، بخشي از حكمت‏هاي او به فرزندش كه ده فراز است، در قرآن در ضمن پنج آيه در سوره لقمان (آيات 13، 16، 17، 18 و 19) مي‏آورد كه بيانگر ده نصيحت بزرگ و مفهوم عميق انسان سازي است، و آن ده فراز عبارتند از:
1ـ توحيد 2ـ معاد 3 ـ نماز 4ـ امر به معروف 5ـ نهي از منكر 6 ـ صبر و استقامت 7 ـ تواضع 8ـ دوري از خود خواهي 9ـ اعتدال در راه رفتن 10ـ اعتدال در صدا و سخن گفتن (كه مجموعه‏اي از حكمت نظري و عملي، اعتقادي، عبادي، اجتماعي، سياسي، تقويتي، اخلاقي است)، كه به خواست خدا هر كدام از اين دستورهاي حكيمانه ده گانه را در مقالات آينده مورد بررسي قرار مي‏دهيم، به اميد آن كه از حكمت‏هاي راستين و ژرف و سازنده آن حكيم بزرگ الهي بهره‏مند شده، و در پرتو آن، به سعادت و پيروزي بزرگ نايل گرديم.

پاورقيها:

1 . سوره لقمان (31) آيه 12 و 13.
3 . مسعودي، مروج الذّهب، ج1، ص46.
4 . المواعظ العدديه، ص142.
5 . مروج الذّهب، ج1، ص46؛ تفسير برهان، ج3، ص273.
6 . محدّث قمي، سفينة‏البحار، ج2، ص515، فخرالدين حرّ مكي، مجمع البحرين، واژه لقم؛ علامه مجلسي، بحار، ج13، ص425.
7 . اعلام قرآن خزائلي، ص716.
8 . در اين باره به نهج البلاغه مراجعه كنيد، كه شانزده بار از زبان علي(ع) اين جمله آمده كه سيزده بار آن در نامه 31 خطاب به امام حسن(ع) آمده است، و هم چنين به بحار، ج77، ص238 تا 241، وصيت اميرمؤمنان علي(ع) به امام حسين(ع) مراجعه شود، كه در اين وصيت، حضرت علي(ع) خطاب به امام حسين(ع) هفده بار جمله «يا بُنيّ» را به كار برده است، اصل اين وصيت در تحف العقول، ص88 ذكر شده است.
9 . جوادي آملي، سيره پيامبران در قرآن، ص234.
2 . سوره لقمان، آيات 13 و 16 و 17 و 18 و 19. (اما آيه 14 و 15 سخن خدا است، و اين مطلب بيانگر اهميت حكمت لقمان است، كه خداوند سخن خود را در كنار آن قرار داده است.
10 . شيخ حرّ عاملي، با تصحيح علي مشكيني، المواعظ العددية، ص142.
11 . المعجم المفهرس لالفاظ القرآن، ص213 و 214.
12 . نساء (4) آيه77.
13 . آل عمران (3) آيه185.
14 . بقره (2) آيه 269.
15 . نهج البلاغه، خطبه133.
16 . همان، نامه 31.
17 . همان، حكمت 80.
18 . همان، حكمت 197.
19 . تحف العقول، ترجمه احمد جنّتي عطايي، ص618.
20 . علاّمه مجلسي، بحارالانوار، ج13، ص430.
21 . همان، ص424، مجمع البيان، ج8، ص315.
22 . همان، ج70، ص242؛ كنزالعمّال، حديث 5271.
23 . علاّمه طبرسي، تفسير مجمع البيان، ج8، ص215.
24 . همان، ص316 و 317.
25 . بحارالانوار، ج22، ص330.
26 . تفسير مجمع البيان، ج8، ص315 و 316.
چهارشنبه 19 مهر 1391  11:42 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آموزه هايى از سوره حجرات (اخلاقى، اجتماعى، سياسى)

آموزه هايى از سوره حجرات (اخلاقى، اجتماعى، سياسى)

آيت اللّه معرفت

ايـن سـوره مـدنى است و تمامى آيات آن در مدينه نازل شده است .
ترتيب نزول آن , صدوهفتمين سـوره مـى بـاشد و پس از سوره مجادله نازل گرديده است .
شماره آن در مصحف , چهل و نهمين سوره است و هجده آيه دارد.
در ايـن سـوره , حـقايقى ارزنده در باره ادب و سلوك اسلامى , اجتماعى ,سياسى و اخلاقى مطرح شده است , حقايقى كه پايه هاى اصول اسلامى راتشكيل داده , جامعه اى سالم و قدرتمند با فرهنگى سرشار از فضيلت مى سازد.
ايـن سـوره , دوازده مـساءله از مسائل اساسى اسلامى را بيان مى كند و به هشت مساءله ديگر اشاره دارد: 1 ـ پيشى نگرفتن بر مسؤولان و اولياى امور و همواره پيرو بودن و سرتسليم فرود آوردن در مقابل آنان .
آيه 1.
2 ـ مـؤدب بودن در هنگام برخورد با مسؤولان و حفظ احترام آنان و هرگزكارى نكنند كه آنان را دل آزرده كـنـند و اين , مايه دلگرمى مسؤولان اموراست , تا در كارهاى محوله جديتر رفتار كنند.
آيه 2-6.
3 ـ اولياى امور, نبايد در تصميمات سياسى شتابزدگى نشان دهند .
بايد بامتانت و صبر و حوصله درباره امور بينديشند و هرگز در تصميمات خود,تسليم جنجال نگردند, بلكه بايد جوانب امور را بخوبى بررسى نمايند.آيه 7.
4 ـ ولـى امـر مـسـلـمـيـن , بـايد داراى ويژگيهاى (صلابت ), (اتكاء به نفس ),(قدرت انديشه ) و (تـصميم گيرى مناسب ) بوده باشد, همچنين بى اراده نباشد و تحت تاءثير احساسات قرار نگيرد و خلاصه اين كه دنباله رواحساسات زودگذر نباشد .
آيه 8.
5 ـ در تـشـكـيـلات ادارى , سياسى , نظامى و انتظامى , بايد قدرتمند باشند.فتنه ها و آشوبها را به بهترين شكل فرونشانند .
ابتدا از راه مسالمت آميز اقدام كنند و اگر مؤثر نبود, با توسل به زور, آتش آشوب را سركوب كنند .
آيه9 -10.
6 ـ افـراد جـامعه اسلامى , بايد احترام متقابل را در ميان خود حفظ نمايندو يكديگر را با احترام ياد كنند و نسبت به هم بى احترامى نكنند .
آيه 11.
7 ـ حـسن ظن و خوش گمانى بايد بر جامعه اسلامى حاكم باشد, يعنى بايد مسلمانان در سلوك و رفتارشان به گونه اى باشند كه مظهر حسن نيت بوده , هرگز مايه سؤال و بدگمانى قرار نگيرند.
8 ـ و نيز در كارهاى شخصى يكديگر به كنجكاوى و تجس س برنخيزند,كه اين خود مايه سوءنيت است , عيب جويى نكنند, و درصدد برملا ساختن كاستيهاى افراد نباشند .
آيه 12.
9 ـ جامعه اسلامى بايد تفاهم داشته باشند و در شناخت يكديگربكوشند, تا بتوانند از دستاوردهاى يكديگر بخوبى بهره مند گردند .
آيه13 .
10 ـ راسـتـى و درسـتى بايد بر نفوس مسلمانان حاكم باشد و هرگز نفاق ودورويى نورزند .
آنچه مى گويند, صادقانه باشد و در پيشگاه خدا و اولياى امور دروغ نگويند .
آيه 14.
11 ـ بـايـد ثـابـت قـدم و استوار باشند و هرگز با شك و ترديد در امورننگرند, يعنى در امور دقت نـمـوده , بـه واقعيتها نزديك گردند, تا مطلبى بر آنهاپوشيده نباشد, اين خود يك گونه آگاهى سياسى اجتماعى است كه بايدمسلمانان از آن برخوردار باشند .
آيه 15.
12 ـ در پـايـان سـوره از يك حقيقت آشكار سخن مى گويد, كه پيوسته مسلمانان بايد به آن توجه داشـتـه بـاشند, و هرگز آن را به فراموشى نسپرند.اين حقيقت كه جامعه سالم و سعادتمندى كه نصيب آنان گرديده , از لطف ورحمت الهى است كه بر آنان ارزانى داشته است , لذا آن را بايد قدر دانسته ,پيوسته شكرگذار باشند, تا اين نعمت همواره پايدار بوده باشد .
آيه هاى15 -18.
مطالبى كه در اين سوره بدانها اشاره شده است , از اين قرارند: 1 ـ مساءله (حبط اعمال ) .
برخى اعمال ناشايست كه سبب مى شوند آثاراعمال شايسته محو و نابود گردد, در آيه 3 بدانها اشاره شده است : (ولا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم وانتم لاتشعرون ) 2 ـ قـاعـده (لـطف ) .
خداوند براى نزديك شدن بندگان به طاعات و دورى گزيدن از گناهان , اسـباب آن را فراهم مى كند, خوبيها را جلوه گر مى سازد وزشتيها را نمايان مى كند, تا بندگان از زيباييها كاملا آگاه گردند و به آنهاروآورند, و از پليديها روگردان شوند: (ولكن اللّه حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم و كره اليكم الكفر والفسوق والعصيان ) آيه 7.
3 ـ مـسـاءلـه (حـب فى اللّه و بغض فى اللّه ) كه از اساسيترين مسائل زيربنايى دين و ايمان راستين است .
4 ـ فـضـل الـهى .
خداوند آنچه به انسان ارزانى داشته , از مقام رحمت وفضل او سرچشمه گرفته است .
گرچه انسانها شايسته آن بوده اند, ولى طلبكار نبوده اند, زيرا بندگان بر مولا حقى ندارند و اين مولاست كه بر گردن همگان حق فراوان دارد.
(فضلا من اللّه و نعمة واللّه عليم حكيم ) آيه 8.
(و ما كنت ترجو ان يلقى اليك الكتاب الا رحمة من ربك ) قصص / 86.
5 ـ حاكميت عدالت بر جامعه اسلامى , كه همان اصل (برابرى ) است : (فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان اللّه يحب المقسطين ) آيه 9.
6 ـ اصـل برادرى در اسلام كه فراتر از اصل برابرى است , زيرا برادرى باايثار و گذشت و فداكارى همراه است : (انما المؤمنون اخوة فاصلحوا بين اخويكم ) آيه 10.
7 ـ ايـمـان , اساس اسلام و پايه استوار دين است , زيرا ايمان , باورى است كه اساس باورها را تشكيل مـى دهـد, ولـى اسـلام , سازشى است كه امكان دارداز روى مصلحت انديشى باشد, نه از روى باور داشتن .
لذا اسلام آوردن بتنهايى كافى نيست .
(قالت الاعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم ) آيه 14.
8 ـ از نشانه هاى ايمان صادق , باور داشتن خدا و رسول (توحيد ورسالت ) و ترديد نداشتن در آنچه از جانب خدا رسيده و پيامبر آن را به مردم رسانيده است , مى باشد و نيز دريغ نداشتن از فداكارى و گذشتن از جان ومال در راه خدا: (انـمـا الـمـؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم وانفسهم فى سبيل اللّه اولئك هم الصادقون ) آيه 15.
تفسير تفصيلى سوره ايـن سـوره براى تربيت وتهذيب مسلمانان از آلودگيها آمده است , تا آنان اززشتيها و پليديها دور نگاه داشته شوند و جامعه اى سالم و پاك داشته , باسعادت و آرامش خاطر زندگى كنند.
در شـاءن نـزول سـوره گـفـتـه اند: برخى از قبايل عرب به مسجد پيامبر(ص )وارد شدند و قصد مناظره با حضرت را داشتند .
آنان تا نزديكى خانه پيامبركه درآن به مسجد باز مى شد, آمدند و صدا در دادند: (يا محمد, اخرج الينا نفاخرك .) اى محمد! بيرون آى تا با تو مفاخرت ورزيم .
و بارها او را صدا زدند.
پـيـامـبـر از اين گستاخى آزرده خاطر گرديد .
آن گاه بيرون آمده , مفاخرت آنان را كه به ثروت ناچيز و ناپايدار و افراد اندك خود ـ كه گمان مى بردندبزرگترين قدرت مالى و انسانى در منطقه هـسـتـند, و به خود مى باليدند ـ گوش فراداد .
آن گاه حضرت به ثابت بن قيس دستور فرمود تا جـواب مـفـاخـرت آنـان را بـگـويـد و او از قـدرت و شـوكـت اسلام سخن گفت و بر آنان برترى جـست .
سپس شاعر آنان اشعارى سرود و پس از آن , حسان بن ثابت اشعارى درمقابله آورد, و مايه سرافكندگى آنان گرديد.((1)))بسم اللّه الرحمن الرحيم (يا ايها الذين آمنوا لاتقدموا بين يدى اللّه و رسوله و اتقوا اللّه ان اللّه سميع عليم )(1) خطاب به مؤمنان است كه دين و اسلام را باور داشته اند, و از اين رو, بايدبه لوازم آن گردن نهند.
جـمله (لاتقدموا بين يدى اللّه و رسوله ) كنايه از پيشى گرفتن است , يعنى اى كسانى كه دين خدا را بـاور داشته ايد, هرگز بر خدا و رسول پيشى نگيرد.كنايه از پيشى گرفتن بر دستورات شريعت است , يعنى از خود چيزى نگوييدو خود را پيشرو شريعت نگيريد و پيش از دستور شرع , اظهارنظر ناروانكنيد.
مـقصود از پيشى گرفتن , از خود نظر دادن و اصرار ورزيدن بر نظر خويش است .
يك فرد مسلمان بـايـد پـيـرو نظرات شرع باشد و اگر در امور سياسى وتدبيرى , نكته اى به نظرش رسيد, آن را به عنوان ناصح عرضه كند و اصرارنورزد .
مخصوصا اگر پس از تصميم گيرى نهايى باشد كه خداوند از آن نهى فرموده است : (و ما كان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضى اللّه و رسوله اءمرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) احزاب /36.
بر هيچ زن و مرد مسلمان روا نباشد كه پس از حكم خدا ورسول از خوداختيارى داشته باشند و هر كه از فرمان خدا و رسول سرپيچى كند, هر آينه آشكارا گمراه گرديده است .
خلاصه : انضباط در همه امور, مخصوصا در اموركشورى از ضروريات اوليه به شمار مى رود.
در اين جا به اين نكته بايد توجه داشت كه بر هر فرد مسلمان واجب است نظر خود را اظهار نمايد و اگر خللى در امور ببيند يا احتمال دهد, نظرخود را بيان كند, مخصوصا اگر طرف مشورت قرار گيرد, زيرا اين امر لازمه شورايى بودن امور مسلمانان است .
(و امرهم شورى بينهم ) شورى /38.
مخصوصا اگرطرف مشورت ولى امر قرار گرفتند: (و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على اللّه ) آل عمران /159.
ايـن يـك دسـتـور اسـلامى است كه همه مسلمانان بايد ناصح و خيرخواه باشند .
بويژه خيرخواهى نسبت به اولياى امور, از وظايف مسلم آنان است .
خـلاصـه : لازمـه شـورايى بودن تشكيلات اسلامى حتى در امور رهبرى , آن است كه راءى اكثريت مـلاك قـاطع باشد .
لذا همگى بايد تشريك مساعى نموده , اظهارنظر كنند, با علم به اين جهت كه راءى اكثريت مناط است .
آرى مـقـام رهبرى نيز بايد براى راءى اكثريت ارزش قائل باشد و اگر برخى مواقع , راءى خويش را برخلاف راءى اكثريت مى داند, بايد از اكثريت پيروى كرده , بر خدا توكل كند.
جمله (فاذا عزمت فتوكل على اللّه ) به همين نكته اشاره دارد, كه اگراحيانا, ولى امر يا اولياى امور, در راءى اكـثريت ـ كه حجت است ـ احتمال خلاف واقع مى دهند, بايد آن را به خدا واگذار كنند, اوست كه هرگونه زيان احتمالى را جبران مى كند.
پس تفسير آيه چنين مى شود: اى مـؤمـنـان ـ كـه ديـن را پـذيـرفته ايد و حقيقت شريعت را باور داريد ـ هرگزبر اولياى امور و مـسـؤولان امـر گـسـتاخى نورزيد و اگر از شما اظهارنظرخواستند, يا خود مطلبى درباره امور سـياسى يا ادارى كشور به نظرتان رسيدو ارائه داديد, بدانيد كه وظيفه خود را انجام داده ايد, پس اصـرار نـورزيـد كـه حتما راءى و نظر شما جامه عمل بپوشد و از خدا بترسيد, اگر چنين گمانى بـه خـود روا داشته ايد, زيرا وظيفه مسؤولان آن است كه آراى شما و ديگران رادر معرض مشورت گـذارنـد و چـنانچه اكثريت آورد, قابل اجرا مى باشد.مسؤولان را بيش از اين وظيفه اى نيست و نبايد جز اين اقدامى نمايند.
البته خدا دانا و شنواست و آنچه بكنيد يا بينديشيد, از آن آگاهى خواهدداشت .
در هـمـيـن رابطه ادامه مى دهد:(يا ايها الذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لاتجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لاتشعرون )(2) اى مؤمنان ! صداى خويش را فراتر از صداى پيامبر نبريد .
در برابر او بلندسخن نگوييد و داد و فرياد نـزنـيد, آن گونه كه يكديگر را بلند صدا مى كنيد, تامبادا اعمال شما محو و نابود گردد, در حالى كه نمى دانيد چه شده است .
در سوره نور آيه 63 نيز آمده است : (لا تجعلوا دعاء الرسول كدعاء بعضكم بعضا) يـعـنى هنگامى كه پيامبر را فرامى خوانيد, بايد به گونه اى احترام آميزباشد, نه همچون فراخوانى شما نسبت به يكديگر كه به طور عادى ومعمولى مى باشد.
اين يك ادب اسلامى است كه مردم بايد در برابر مسؤولان والامقام ودلسوز جامعه , فروتن باشند و گـسـتاخى و بى پروايى از خود نشان ندهند,زيرا اين گستاخى ممكن است به حبط عمل و نگون سـاخـتـن سـاخـتـه هـاى نيك پيشين بينجامد و آنچه به عنوان تسليم نسبت به پيشگاه بزرگان مسؤول انجام داده , از هم فرو ريزد و واژگون گردد, زيرا يك عمل ناشايست , گاه ازپوشالى بودن اعمال شايسته قبلى حكايت مى كند.
الـبته (حبط اعمال ) ـ كه نابود شدن عمل گذشته است ـ در صورتى است كه عمل متاءخر كاشف از پوشالى بودن عمل سابق بوده باشد و گرنه هرعمل , چه زيبا و چه زشت , جاى خود را دارد, و اثر خويش را مى بخشد.
(فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره ) برخى , رفع صوت را در اين آيه , به قصد توهين و جسارت به مقام قدس پيامبر(ص ) دانسته اند, كه موجب كفر مى شود, و از اين رو, سبب حبط ونگون ساختن تمامى اعمال شايسته مى گردد.
ولـى مـفـاد آيـه عام است , و نمى توان آن رامخصوص صورتى دانست كه قصد گستاخى داشته و درصـدد هـتك حرمت مقام نبوت بوده اند, زيرا ظاهرامر نشان مى دهد كه چنين قصدى در ميان نبوده است .
بـه عـلاوه مفاد آيه , به زمان رسالت اختصاص ندارد و همه زمانها را دربرمى گيرد و اين يك ادب است كه درحضور پيشوايان بايد آهسته سخن گفت و آنان را بلند و با نام شخصى فرانخواند كه اين بى ادبى , كاشف از يك نوع بى تفاوتى و افسارگسيختگى است و سبب حبط عمل مى گردد.
آرى , ايـن مـعنى در صورتى قابل توجيه است كه بتدريج و ناخواسته ,موجب كفر و توهين به مقام رسالت گردد.
شيخ طوسى در تفسير آيه گويد: بلند كردن صدا در پيشگاه پيامبر گرامى ,به گونه اى كه به آن مقام استخفاف بوده باشد, و آن را سبك شمرده باشند.وى گويد: عادت بر آن جارى است صدا را هنگامى بلند مى كنند كه احترامى براى طرف مخاطب قائل نباشند.((2)))اين گونه رفتار, بتدريج بدون آن كه به آن توجهى باشد, موجب ارتدادمى گردد و لذا در آيه تصريح شده است : (اءن تحبط اعمالكم و اءنتم لاتشعرون ) انـسـان موقعى كه كار ناشايستى انجام دهد, اگر بار نخست باشد, براى اوگران خواهد آمد, ولى بـتـدريج بر اثر تداوم بر آن كار, زشتى آن كمرنگ مى گردد و تا جايى مى رسد كه بر آن كار عادت كـرده , اصلا زشتى آن رانمى بيند, و چه بسا با آن خو گرفته , بر وى آسان مى گردد .
اين جا است كـه يك گناه در نظر پروردگار بزرگتر از پيش جلوه مى كند و چه بسا مايه كفر وارتداد مى شود, چـنـان كه در مورد بحث , توهين عملى نسبت به ساحت قدس نبوى , امرى عادى در نظر مرتكب جـلـوه كـند و مايه كفر بوده باشد, درحالى كه خود مرتكب توجهى چندان به آن ندارد.((3)))در ادامه آيه قبل , از دو گروه مؤدب و بى ادب سخن مى گويد, نخست ازگروه مؤدب : (ان الذين يغضون اصواتهم عند رسول اللّه اولئك الذين امتحن اللّه قلوبهم للتقوى لهم مغفرة و اجر عظيم )(3) آنـان كـه صداى خود را در حضور پيامبر كوتاه كرده , فروكش مى كنند(غض : فروكشيدن چشم يا صـدا را گـويـند) همان كسانى هستند كه خداونددلهايشان را براى تقوا و پرهيزكارى , و تعهد به قـوانين و احكام الهى تحت آزمايش قرار داده و خالص گردانيده است .
(امتحان : آزمايش نمودن و پيروزاز آزمايش بيرون آمدن ) آنان آمرزيده اند و پاداش عظيمى دريافت خواهندنمود.
سپس گروه بى ادب را يادآور مى شود: (ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لايعقلون (4) و لو انهم صبروا حتى تخرج اليهم لكان خيرا لهم واللّه غفور رحيم )(5) حجره , اطاق نشيمن است .
منزلگاه پيامبر اكرم و همسران گرامى ايشان دركنار مسجد قرار داشت و در آنها به مسجد باز مى شد.
هـيـاءت اعزامى (وفد) بنى تميم كه به ديدار حضرت آمده بودند,نمى دانستند كه پيغمبر در كدام يك از اطاقها به سر مى برد, لذا گرد اطاقهامى گرديدند و با صداى بلند ندا درمى دادند: (يا محمد اخرج الينا) (اى محمد, خارج شو) كه لحن بسيار زننده و تندى بود و از كمى ادب و فهم ايشان حكايت مى كرد .
از اين رو, درباره آنها اين آيه نازل گرديد: كـسانى كه تو را از پس حجره ها مى خوانند و با صداى بلند از تو مى خواهندبيرون آيى , بيشترشان نمى فهمند, و فاقد شعور انسانى هستند .
و اگر آنان شكيبايى كنند تا خود به سراغ ايشان روى , هر آيـنـه بـرايـشان بهتر و پسنديده ترمى بود, البته خداوند آمرزنده و مهربان است .
(يعنى از بى ادبى اينان چشمپوشى مى كند, زيرا قصد بدى نداشته اند).
بلند كردن صدا نزد قبر پيامبر(ص ) در ايـن جـا ايـن تـذكـر لازم است كه بلند كردن صدا, همان گونه كه در زمان حيات پيامبر و در حضور ايشان ناروا بود, در زمان وفات و نزد قبر آن حضرت نيز نارواست , زيرا نفوس طيبه , حيات و ممات ندارند: (احياء عند ربهم يرزقون ) در اذن دخول حرمهاى هر يك از ائمه معصومين : مى خوانيم : (الـلـهـم انـى وقـفت على باب من ابواب بيوت نبيك ـ صلواتك عليه و آله ـ وقد منعت الناس ان يـدخـلوا الا باذنه , فقلت : (يا ايها الذين امنوا لاتدخلوابيوت النبى الا ان يوذن لكم ) اللهم انى اعتقد حـرمـة صـاحـب هـذا الـمـشـهدالشريف فى غيبته كما اعتقدها فى حضرته , و اعلم ان رسولك و خـلـفائك :احياء عندك يرزقون , يرون مقامى و يسمعون كلامى و يردون سلامى و انك حجبت عن سـمـعـى كـلامـهـم و فتحت باب فهمى بلذيذ مناجاتهم .)((4)))همچنين در اصول كافى از امام باقر(ع ) درباره ماجراى وفات امام حسن مجتبى (ع ) و ممانعتى كه از سوى (عايشه ) درباره دفن آن حضرت در جوارپيامبر(ص ) به عمل آمد, و سروصدايى كه در آن جا بلند شد, آمده است : امـام حسين (ع ) به آيه : (يا ايها الذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى ) تمسك جسته , آن را تـلاوت نـمـود و سـپس فرمود: رسول خدا فرموده :(ان اللّه حرم من المؤمنين امواتا ما حرم منهم احـيـاء), خـداونـد آنچه را كه ازمؤمنان در حال حيات تحريم كرده , در حال مرگشان نيز تحريم كـرده اسـت .
((5)))بنابراين , رفع صوت , همان گونه كه در حضور پيامبر روا نبوده است درحرم و نزد قبر شريفشان نيز روا نخواهد بود.
نـكـتـه ديـگـرى كه در اين سوره مطرح است , نكوهش از شتابزدگى در اموراست , زيرا هرگونه شـتـابـزدگى در تصميم گيرى و انجام دادن كارها بيشتر باناكامى يا نارسايى روبرو مى گردد و شـخص شتابزده آن گونه كه بايد, موفق نخواهد بود, از جمله (وليدبن عقبه ) است كه پيامبر(ص ) او را بـراى گـردآورى زكـات از قـبـيله (بنى المصطلق ) فرستاده بود .
مردم قبيله باخوشحالى از نماينده پيامبر استقبال نمودند, ولى از آن جا كه ميان وليد وقبيله در دوران جاهليت دشمنى بود, وى گـمـان كرد كه آنان قصد سوء دارند,لذا فورا بازگشت , و به اطلاع پيامبر رساند كه قبيله از دادن زكـات خـوددارى كـردنـد .
پـيـامبر سخت خشمگين گرديد, و آهنگ قبيله نمود تا با آنان پيكاركند .
در اين باره , آيات ذيل نازل گرديد: (يـا اءيـهـا الذين آمنوا ان جاءكم فاسق بنباء فتبينوا اءن تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين )(6) اى كـسانى كه ايمان آورده ايد: اگر شخص فاسقى خبرى براى شما آورد,درباره آن تحقيق كنيد, مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب رسانده , از كرده خويش پشيمان شويد.
ايـن آيـه , كـامـلا از شـتـابزدگى كه پيامد نامطلوبى خواهد داشت و پشيمانى به بار خواهد آورد, نكوهش كرده است .
از اين رو در حديث آمده است : (التاءنى من الرحمان , و العجلة من الشيطان .)((6))) حجيت خبر واحد در علم اصول , به اين آيه بر حجيت خبر واحد استدلال شده است , به اين گونه كه از مفهوم شرط يا مفهوم وصف استفاده مى شود در صورتى كه خبر دهنده فاسق نباشد, سخن او مورد پذيرش است .
در اين زمينه , برخى عدالت و ديگران وثاقت را شرط كرده اند.
ولـى ايـن اسـتدلال , پايه استوارى ندارد, زيرا اگر مفهوم شرط منظور باشد,بايد با تاءويل و تقدير تـقـديـم و تـاءخير فرض شود به اين صورت : (النباء ان جاءبه الفاسق فتبينوا..) كه موضوع را (نباء) گـرفـتـه و آوردن فاسق را شرط دانسته باشد .
البته اين گونه تقديرها خلاف ظاهر و خلاف اصل به شمار مى رود.
اگـر از مـفـهـوم وصـف استفاده شده ـ كه بيشتر بر همين روش رفته اند آآشكارا معلوم است كه مـفـهـوم وصـف را اصوليون از (دليل خطاب ) دانسته ,معتبر نمى دانند .
مقصود از (دليل خطاب ) مفاهيمى است كه از گوشه هاى كلام و قيودى كه احيانا در كلام آورده مى شود, به دست مى آيد, كه حجيت آن ثابت نيست .
مرحوم طبرسى در مجمع البيان گويد: (و هـذا لايـصـح , لان دلـيـل الخطاب لايعول عليه عندنا و عند اكثرالمحققين . )((7)))هم ايشان گويند: برخى آيه نباء را دليل بر عدم حجيت دانسته اند, زيرا معناى آن چنين است : اگر كسى , خبرى آورد كه اطمينان به صدق و كذب او نداريد, آن رانپذيريد, و درباره آن تحقيق كنيد .
پر روشن است كه ايـن عـلـت در مـطلق خبرواحد ـ چه آورنده فاسق باشد يا عادل يا مجهول الحال ـ وجود دارد, از ايـن روكـه خـبـر واحد, هر چه باشد و از هر كه باشد, احتمال كذب و اشتباه در آن مى رود .
پس به جهت سرايت علت در عموم افراد خبر واحد, به طور مطلق جايزالعمل نباشد.
عـمده اين كه اصوليون , به اين آيه استناد مى كنند و صرفا خبر عادل ياخبر ثقه را حجت مى دانند, در صورتى كه عموم مفهوم ـ فرضا ـ شامل مجهول الحال نيز مى شود.
آرى اگر حجيت خبر واحد را از (بناى عقلا) استفاده كرده باشيم كه موردردع شارع قرار نگرفته اسـت , مى توان از آيه اين جهت را استفاده نمود كه تنهايك صورت ردع گرديده و آن , خبر فاسق است .
بقيه موارد, تحت عموم حجيت مستفاد از بناى عقلا باقى مى ماند.
البته لازمه اين برداشت , حجيت عموم خبر واحد حتى مجهول الحال است , مگر آن كه از بناى عقلا استفاده شود كه تنها به خبر ثقه اعتمادمى كنند.
نكته اى كه در اين جا لازم به تذكر است : اگر حجيت خبر واحد, از اين آيه استفاده شود, لازمه اش آن است كه خبر عدل واحد در موضوعات نيزپذيرفته شود, زيرا مورد آيه , موضوع خارجى است نه بيان حكم الهى .
ما در جاى خود ـ طبق نظر استاد محقق خوئى ـ شهادت عدل واحد را دراثبات موضوعات معتبر مـى دانـيـم , زيـرا خـود (بينه ) است , و در باب شهادات بر حدود ود يات , تعدد شرط است و عموم (بينه ) شامل خبر واحد نيزمى شود.
در دنباله آيه به يكى از مواهب الهى كه به بشر ارزانى داشته , اشاره شده است : (.. .
و لـكـن اللّه حبب اليكم الايمان وزينه فى قلوبكم و كره اليكم الكفر والفسوق و العصيان اولئك هم الراشدون (7) فضلا من اللّه و نعمة واللّه عليم حكيم )(8) در ايـن جـا به قاعده (لطف ) اشاره شده است .
شخص حكيم , كارى را كه مى خواهد تحقق بخشد, زمينه هاى آن را از هر جهت فراهم مى سازد .
اين اصل در مورد هدايت انسانها نيز به كار رفته است .
از ايـن رو, عـلاوه بـر آن كه وسايل هدايت را در اختيار بشر قرار داده ,فطرت او را پاك نهاده , به او عـقل و خرد و انديشه داده و شريعت , انبياء وكتب و پيام فرستاده است , حق را آن چنان كه هست , جـلـوه گر ساخته است ,تا محبوب هر انسان سليم الطبعى قرار گيرد, زيرا انسان , به طور فطرى , حق راهر كجا بيابد, مى پذيرد, چه اين كه انسان فطرتا حقجوست .
البته بايد حق وحقيقت در برابر او جلوه گر شوند, كه خداوند اين كار را كرده است .
همچنين منظره كريه باطل را آن چنان كه هست , هويدا ساخته است , تاهر بيننده سليم النفسى با ديـدن آن , خـود بـه خود از آن متنفر گردد, و اين ازلطف الهى است كه حق و باطل را ذاتا از هم جدا نموده و جلوه هاى هر يك را كاملا آشكار ساخته است .
امام صادق (ع ) در اين زمينه مى فرمايد: (ابـى اللّه ان يعرف باطلا حقا .
ابى اللّه ان يجعل الحق فى قلب المؤمن باطلالاشك فيه , و ابى اللّه ان يـجـعـل الـباطل فى قلب الكافر المخالف حقا لاشك فيه .
و لولم يجعل هذا هكذا, ما عرف حق من باطل . )((8)))خداوند هيچ گاه باطلى را حق گونه جلوه نمى دهد و هيچ گاه حق راباطل گونه جـلـوه نـمـى دهد .
حق و باطل هر دو ذاتا جلوه گر هستند و اگر چنين نبود, هرگز حق از باطل شناخته نمى شد.
نيز فرموده است : (لـيـس من باطل يقوم بازاء الحق , الاغلب الحق الباطل , و ذلك قوله تعالى :(بل نقذف بالحق على الـبـاطـل فيدمغه فاذا هو زاهق ))((9)))هيچ گاه باطل توان مقابله با حق را ندارد, و همواره حق پـيروز و باطل مغلوب مى باشد .
طبق آيه شريفه : پيوسته حق را بر سر باطل مى كوبيم تا آن رانابود سازد, و اين گونه است كه باطل همواره سركوب شده و ناپايداراست .
از اين رو خلاصه تفسير آيه كريمه چنين مى شود: خداوند مى خواهد همه انسانها, بدون آن كه مجبور باشند, با خواسته خود حق را بپويند .
لذا از يك سـو شـريعت مى فرستد, و از سوى ديگر ايمان را در نظر آنان جلوه گر مى سازد, تا خواست درونى آنان را برانگيزد وحقجويى آنان را شعله ور سازد و نسبت به كفر و ظلم و نفاق نفرت داشته ,بيزارى جويند و اين خود عنايتى ربانى است كه شامل حال بندگان مى گردد.
(و اولئك هم الراشدون ) و اينان همان انسانهايى هستند كه هدايت يافتگانند, يعنى مشمول عنايت الهى قرار گرفته اند.
ظـريـفـتـريـن نكته اى كه از اين آيه , استفاده مى شود, مساءله (حب و بغض )دينى است , كه پايه و اسـاس ديـن و ايـمان راستين را تشكيل مى دهد .
درحديثى از امام صادق (ع ) سؤال شد: آيا حب و بغض از ايمان است ؟ حضرت فرمود: (و هل الايمان الا الحب و البغض . ) آن گاه حضرت همين آيه را تلاوت فرمود: (و لكن اللّه حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم و كره اليكم الكفر والفسوق والعصيان اولئك هم الراشدون ) ((10)) در حديثى ديگر از امام باقر(ع ) آمده است : (و هـل الـدين الا الحب ), آيا دين چيزى جز محبت مى باشد؟! سپس حضرت چند آيه از قرآن را در همين باره قرائت فرمود و در پايان افزود:(الدين هو الحب و الحب هو الدين . ) ((11)) امام صادق (ع ) فرمود: (من احب للّه و ابغض للّه و اعطى للّه , فهو ممن كمل ايمانه .) ((12)) همچنين فرمود: (من اوثق عرى الايمان ان تحب فى اللّه و يبغض فى اللّه و تعطى فى اللّه وتمنع فى اللّه ). ((13)) امام باقر(ع ) از پيامبر اكرم (ص ) نقل فرمود: (ود المؤمن للمؤمن فى اللّه من اعظم شعب الايمان . اءلا و من احب فى اللّه و ابغض فى اللّه و اعطى فى اللّه و منع فى اللّه , فهو من اصفياء اللّه . ) ((14)) نيز فرمود: (.. . اوثـق عـرى الايـمـان الـحـب فـى اللّه و الـبـغـض فـى اللّه , و تـوالـى اولـيـاء اللّه والتبرى من اعداءاللّه . ) ((15)) امام صادق فرمود: (كـل مـن لم يحب على الدين و لم يبغض على الدين فلا دين له . ) ((16)) امام باقر(ع ) به زياد اسود فرمود: (و هل الدين الا الحب . . .
قال اللّه تعالى : (حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم ) (الحجرات /7) وقال : (ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ) آل عمران /31.
وقـال : (يحبون من هاجر اليهم ) (الحشر/9) ثم قال : ان رجلا اتى رسول اللّه (ص ) فقال : يا رسول اللّه , احـب المصلين ولا اصلى (يقصد بذلك النوافل ) واحب الصو امين ولااصوم ! فقال له رسول اللّه (ص ): انت مع من احببت , ولك ما اكتسبت . ..) ((17)) حكم بن عتيبه گويد: در خدمت امام محمد باقر(ع ) بـودم , كـه نـاگاه پيرمردى كه بر عصا تكيه زده بود, آمد و بر حضرت سلام نمود, سپس برخاندان حـضرت سلام فرستاد و آن گاه به حضرت عرض نمود: اى فرزندپيغمبر, مرا نزديك خود آر, خدا مرا فداى تو گرداند و افزود: (فـواللّه انى لاحبكم و احب من يحبكم .
و واللّه ما احبكم و احب من يحبكم لطمع فى دنيا .
و اللّه انى لابغض عدوكم و ابراء منهم , و اللّه ما ابغضهم و ابراء منهم لوتر كان بينى و بينهم . ) مـن شما و دوستان شما را دوست دارم .
دشمنان شما را دشمن دارم و ازآنان بيزارم .
. .
سپس دست حضرت را گرفته , بوسيد و بر چشم نهاد و بر روى خود كشيد, و بر سينه و شكم خود ماليد.
موقعى كه آهنگ رفتن نمود, حضرت فرمود: هر كس دوست دارد مردى از اهل بهشت را ببيند, بر او نـگـاه كـند. ((18)) آرى زيربناى ساختمان جامعه اى صالح , همانا (حب و بغض ) است , كه علاقه افـراد را بـه ساختار جامعه مستحكم مى سازد, و هر چه بيشتر و بهترپيوند آنان را با تشكيلات يك امـت اسـتـوارتر مى نمايد .
زيرا استوارى (اطاعت ) و فرمانبردارى از مسؤولان , همانا بر پايه علاقه و (محبت ) است واين محبت است كه وادار به اطاعت مى كند: (ان المحب لمن احب سميع ),دوست نـسـبـت بـه دوسـت گوش شنوا دارد .
از اين رو, محبت اولياى خدا,موجب مى گردد تا از ايشان پيروى كنيم , و در مقابل آنان سر تسليم فرودآوريم .
(قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ) (آل عمران /31) نـيـز بيزارى از دشمنان خدا, سبب مى گردد از ايشان و كردار ايشان دورى گزينيم .
لذا دو اصل (تـولـى ) و (تـبـرى ) از پـايه هاى اساسى ساختار جامعه اسلامى به شمار مى روند و هر چه اين پايه مستحكمتر باشد, ساختار جامعه رفيع تر و منيع تر خواهد بود.
امام زين العابدين (ع ) فرمود: (ان احـبكم الى اللّه عزوجل احسنكم عملا.) ((19)) در رساله امام صادق (ع ) به (سعدالخير), ميزان (محبت ) الهى را در گرواندازه (طاعت ) و پيروى از اولياى خدا دانسته است : (من سره ان يعلم ان اللّه يحبه , فليعمل بطاعة اللّه وليتبعنا.) ((20)) نكته ديگر كه در پى آيه فوق به آن توجه شده , مساءله فضل و عنايت الهى است , كه از مقام (فياضيت ) پروردگار سرچشمه گرفته است .
گرچه انسانهاشايستگى آن را داشته , ولى طلبكار نبوده اند: (فضلا من اللّه و نعمة واللّه عليم حكيم ) آرى ايـن پـروردگـار رؤوف است كه بر بندگان تفضل نموده و آنچه درخواست كرده اند, به آنان ارزانى داشته است : (وآتاكم من كل ماساءلتموه ) ابراهيم /34 آنچه انسانها در نهاد خود خواستار بودند, به آنان ارزانى شده است .
آرى اگـر در نـهـاد انـسانها تقاضا نبود, عرضه فيوضات , جايى نداشت .
عرضه در موقعى است كه تـقـاضـايـى وجـود داشـته باشد, كه اين تقاضا در نهادانسانها مى باشد .
اين تقاضاى فطرى , همان شايستگى است كه در آيه عرضه از آن ياد شده است .
(انا عرضنا الامانة على السماوات والارض والجبال فاءبين ان يحملنهاواشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا) احزاب /72 مـا امـانـت (تـعـهـد, تكليف , عقل , قدرت انديشه و اختيار...) را بر آسمانها وزمين و كوهها عرضه داشـتـيـم .
(يعنى شايستگى آنها را براى پذيرش سنجيديم ) آنها از حمل آن سربرتافتند (شايستگى نـشـان نـدادنـد, يـعـنى اين شايستگى را در آنها نيافتيم , زيرا شايسته نبودند, لذا تقاضايى در اين زمـينه نداشتند) و از آن هراسيدند (زيرا قادر به تحمل آن نبودند.. .
و اين كنايه ازعدم تقاضا است ) ولى انسان آن را بر دوش گرفت , (زيرا شايستگى آن راداشت , و در نهادش تقاضاى آن موجود بود) گرچه او قدر خود را نشناخته ,برخود ستم رواداشت .
حـتـى شريعت كه يكى از موهبتهاى بزرگ الهى است , از روى فضل ورحمت بر انسان عرضه شده است : (و ما كنت ترجو ان يلقى اليك الكتاب الا رحمة من ربك ) قصص /86 پيغمبر(ص ) چنين اميدى نداشت كه شريعت بر او فرستاده شود, يعنى ذاتا چنين استحقاقى براى انـسانها وجود ندارد, گرچه چشم انتظار بوده و به رحمت خدا دلبسته اند و آن مقام رحمت الهى است كه از عنايت و شمول فيض دريغ نورزيده , انسانها را مشمول رحمت خود مى سازد.

چهارشنبه 19 مهر 1391  11:42 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مصاف عقل و عشق (تزکیه)

مصاف عقل و عشق (تزکیه)

عبدالله جوادى آملى
چكيده:

در آستانه چهاردهم خرداد ماه، سالروز رحلت جانگداز بنيانگذار انقلاب اسلامى حضرت امام خمينى‏رحمه الله قرار داريم . در حالى كه تنها چند سالى از فوت ايشان مى‏گذرد، بدخواهان در صددند تا شخصيت امام راحل‏رحمه الله را مخدوش سازند اما از آنجا كه ايشان به مقام عشق و عرفان الهى نايل شده بودند، همانگونه كه در زمان حضور، تقوى و خلوص ايشان شخصيتى خدشه‏ناپذير از وى ساخت، در زمان وفات نيز، نور معنويت آن امام عزيز، همچنان پر فروغ ماند . در تاريخ ايران بى‏سابقه است كه يكى از عادل‏ترين و عارف‏ترين بندگان خدا، بر مردم ايران حكم براند، مقاله حاضر در مقام تبيين ابعاد معنوى و عرفانى خصيت‏حضرت امام‏رحمه الله مى‏باشد كه از قلم يكى از شاگردان برجسته ايشان تراوش نموده است . اين مقاله علاوه بر اين كه توصيفى از شخصيت والاى امام راحل مى‏باشد، توصيه‏هايى اخلاقى است‏به شيفتگان راه وى .
حضرت امام خمينى‏قدس سره، نوآورى‏هاى فرهنگى و فكرى فراوانى داشت كه در سايه آنها رهبرى را تصاحب نموده و قافله دل‏ها را تسخير كرد . امام راحل‏قدس سره از فكر بلندى برخوردار بود كه احيانا در لابه‏لاى كتب و آثار علمى سلف صالح به چشم مى‏خورد . اما آنها آن توان را نداشتند كه اين انديشه را از «علم‏» به «عين‏» آورند . ولى او اين انديشه‏هاى بلند را كاملا ترسيم كرده، در عمل پياده نموده و به همه‏گان فهماند كه مى‏توان آنها را عينيت‏بخشيد . اگر ديگران جهاد را به دو قسم تقسيم كرده‏اند، او به سه قسم تقسيم كرد . اگر آنها هجرت را به دو قسم منقسم كرده‏اند، او به سه قسم منقسم كرد . از اين رو، هم در صحنه اين سه جهاد پيروز شد و هم در پهنه آن سه هجرت ظفرمند گرديد .
معمولا ديگران «جهاد» را به جهاد اصغر و اكبر تقسيم مى‏كنند . «جهاد اصغر» آن است كه انسان با دشمن بيرون بجنگد و پيروز شود . «جهاد اكبر» آن است كه انسان با دشمن درون نبرد كرده، عادل و باتقوى شده و در صحنه نبرد با هوس درون، پيروز شود . آنان كه به اخلاق الهى متخلق شده‏اند، خود را در جهاد اكبر پيروز دانسته‏اند . يك انسان وارسته، منزه و پرهيزكار در جبهه جهاد اكبر پيروز است .
ديگران، «هجرت‏» را نيز به دو قسم تقسيم كرده‏اند . «هجرت صغرى‏» ، در برابر جهاد اصغر و «هجرت كبرى‏» در برابر جهاد اكبر . «هجرت صغرى‏» آن‏است كه انسان از محلى كه نتواند در آن شعاير دينى را احيا كند، كوچ كرده و به جايگاهى برود كه توان اقامه دين در آن جايگاه ميسر باشد و «هجرت كبرى‏» آن‏است كه انسان از هرگونه پليدى، دورى و پرهيز كند . (والرجز فاهجر) (1) ، يعنى: از خواسته‏هاى باطل نفس كوچ كرده و به حدى برسد كه نفس، از او طلب گناه نكند . پس يك هجرت صغرى، و هجرت كبرايى است كه در برابر آن يك جهاد اصغر و جهاد اكبر مى‏باشد كه باهم ارتباط تنگاتنگ دارند . اين عبارت از خلاصه نظر بزرگان و سلف صالح است كه آنها سعى مى‏كردند اين معارف را تبيين و به آن عمل كنند .
اما برخى از بزرگان اهل معرفت، (2) سخنى داشتند كه در لابه‏لاى آثار آنها به‏جا مانده است . آنها چنين گفته‏اند كه: آنچه را كه ديگران جهاد اكبر مى‏نامند، «جهاد اوسط‏» است و آنچه را كه ديگران هجرت كبرى مى‏پندارند، «هجرت وسطى‏» است . از آنجا كه آنها مراحل بالاتر را نديده‏اند، اين مرحله را جهاد اكبر پنداشته‏اند و چون جلوتر نرفته‏اند، اين مرتبه را هجرت كبرى دانسته‏اند . حال اگر كسى كوچ كرده و جلوتر برود، خواهد ديد كه راه همچنان باقى است .
جهاد اكبر اين نيست كه انسان بكوشد خوب، عادل و باتقوى باشد، بلكه اين مرحله، «جهاد اوسط‏» است و «جهاد اكبر» آن است كه انسان به جايى برسد كه از شر «عقل‏» نجات پيدا كرده، از بند «استدلال‏» رهيده، از خطر «برهان‏» نجات يافته و به وادى «عشق‏» پا بگذارد . اگر انسان درصدد اين باشد كه هميشه با فكر كار كند، در جهاد اوسط مانده و گرفتار عقل است، او «عاقل‏» است نه «عارف‏» و «عاشق‏» ، او هنوز در محور فكر و در مدار عقل به سر مى‏برد، زيرا گرچه توانست از گزند جهل رهايى يابد، اما هنوز نتوانسته عقل را رام كند . اگر كسى عادل و باتقوا شد، به هجرت وسطى موفق شده است، نه هجرت كبرى . «هجرت كبرى‏» آن‏است كه انسان از مرحله عدل و تقوى بالاتر رفته، به مرتبه والاى «محبت‏» برسد . يك انسان «محب‏» ، دست و سر را در راه محبوب فدا مى‏كند و هرگز نمى‏گويد: اين جنگ نابرابر است، يا با دست‏خالى نمى‏توان با طاغوتيان به نبرد پرداخت . آن كه سالك كوى محبت است، هرگز نمى‏گويد: حال كه من در روى زمين جايى ندارم يا مرا نمى‏پذيرند، چگونه فرياد بكشم؟ او هرگز نمى‏گويد: چگونه با طاغوتيان مبارزه كنم در حالى كه يار و ياورى ندارم و هيچ كشور و هيچ امتى مرا نمى‏پذيرد، بلكه مى گويد: من از دريايى به دريا، از فرودگاهى به فرود گاه، از كشتى به كشتى ديگر سفر كرده و حرف خود را بازگو خواهم كرد . (3) اين سخن عاشقى است كه از بند عقل رهيده و در مرحله هجرت كبرى و جهاد اكبر به سر مى‏برد . اين همان كارى است كه حضرت سيدالشهداعليه السلام و ياران آن حضرت داشتند .
سخن كسانى كه در حصار عقل گرفتار بوده و با برهان و استدلال قدم بر مى‏دارند، اين است كه: در شرايطى كه هيچ يار و ياور، وعده و عده‏اى نبود و دشمن در اوج قدرت قرار داشت، بايد تقيه كرده و سكون و سكوت را بر جوش و خروش ترجيح داد! (4) ، اما كسى كه از اين مرحله گذشت و گفت: بايد دست و بال «عقل‏» و فكر را بست، تا «عشق‏» پرواز كند، ، او به «جهاد اكبر» رسيده و از جهاد اوسط نجات پيدا كرده است . او به «هجرت كبرى‏» رسيده و از «هجرت وسطى‏» نجات يافته است . ازاين‏رو آنچه را كه ديگران هجرت اكبر مى‏پنداشتند، به نظر ايشان هجرت وسطى خواهد بود .
مرحوم كلينى‏قدس سره در كتاب شريف «اصول كافى‏» روايتى از حضرت امام صادق‏عليه السلام نقل كرده كه آن حضرت از وجود مبارك رسول گرامى‏صلى الله عليه وآله چنين نقل فرمود:
«افضل الناس من عشق العبادة فعانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لايبالى على ما اصبح من الدنيا على عسر ام على يسر .» (5)
يعنى: فاضل‏ترين و برجسته‏ترين مردم، كسانى هستند كه به عبادت «عشق‏» ورزيده و عبادت را دست‏به گردن بپذيرند، دوست عبادت باشند، با آن معانقه كنند، چنين گروهى «افضل الناس‏» هستند .
حضرت امام خمينى‏قدس سره در تفسير نورانى سوره حمد، در طليعه بحث، سخن از همين مسائل به ميان مى‏آورد، كه بهترين مردم كسى است كه عبادت را معشوق خود دانسته و به آن دل ببندد، نه اين كه صرفا عبادت را بفهمد، يا تنها براى آن برهان اقامه كند، كه اين حد وسط است، نه حد نهايى .
آن كه همه تهمت‏ها را به جان مى‏خرد و همه رنج‏ها را تحمل مى‏كند، به جايى دل سپرده است (6) و اگر به آن جايگاه رفيع دل نمى‏سپرد، هرگز توان تحمل آن تهمت‏ها را نداشت . هيچ تهمتى از فكر هيچ سياست‏بازى نگذشت، مگر اين كه نظير آن شب نامه‏ها كه بعد از فاجعه 15 خرداد 1342ش . ، در قم پخش مى‏شد، با نيش قلم يا نيش زبان درباره حضرت امام‏قدس سره گفتند و نوشتند . هيچ تهمتى از فكر هيچ سياست‏بازى نگذشت، مگر اين كه به اين بزرگوار نسبت داد و اين عالم ربانى همه را تحمل كرد . اين امر ممكن نيست، مگر به استناد همان‏كه امام فرمود:
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم (7)
اين راه، راه «محبت‏» است، نه راه «عقل‏» ، آن كه مى‏گويد: مشت را با درفش چه كار، او عاقل است نه عاشق . آن كه به خود مواد منفجره و نارنجك بسته و به زير تانك مى‏رود، او «عاشق‏» است . حضرت امام‏قدس سره چنين كسانى را تربيت كرده است .
خلاصه اين كه حضرت امام راحل‏قدس سره توانست هم جهاد سه‏گانه را پشت‏سر بگذارد و هم هجرت سه‏گانه را طى كند، هم از هجرت صغرى و وسطى به كبرى برود، هم از جهاد اصغر و اوسط به جهاد اكبر سفر كند و به جايى برسد كه وقتى انسان به كنار مزار مطهرش مشرف مى‏شود، با تمام وجود و با اطمينان خاطر بگويد: «اشهد انك قد اقمت الحج و آتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتيك اليقين .» اگر براى ساير امام‏زاده‏ها به ما گفتند كه اين جملات را بگوييم، براى اين امام‏زاده با چشم خود مى‏بينيم و مى‏گوييم; زيرا او سيد، و از سلاله انبيا و ائمه معصومين‏عليه السلام است، او امام‏زاده‏اى است كه در عصر او حق بر باطل برترى يافت . از اين رو انسان بدون هيچ ترديدى در كنار مرقد مطهر او، اين فرازهاى نورانى را مى‏خواند كه:
«اشهد انك قد اقمت الحج و آتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتاك اليقين .»
مطلب مهم آن است كه اين راه نيز پيمودنى است . گرچه به اين زودى وعده خداى سبحان كه فرمود: «ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها او مثلها» (8) ، انجاز نمى‏شود . او وعده داد، اما نفرمود كه در دراز مدت يا كوتاه مدت اين وعده عملى مى‏شود، ولى اين‏چنين نيست كه طى اين راه مخصوص كسى باشد، پيمودن اين راه را وقف كسى نكرده‏اند . اين راه رفتنى بوده، به روى همه باز است و پيمودن آن ميسور همگان مى‏باشد .
محققان گران‏قدر و همه كسانى كه دست‏اندركار كتاب و كتابت هستند، بايد بدانند كه اگر انسان اين راه را نرفت، ممكن ست‏خداى ناكرده «عوام‏» بميرد، و وقتى عوام مرد، از زحمات علمى بهره‏اى نخواهد داشت . اين چنين نيست كه هر عالمى، عالم بميرد . اگر علم «ملكه‏» نشد، و در جان انسان رسوخ نكرد، هنگام كشاكش مرگ، انسان را رها مى‏كند . مرگ آن قدر آسان نيست كه انسان بتواند محفوظات علمى خود را حفظ كند . بلكه هنگام مرگ، هر چه جداى از جان است، رخت‏برمى‏بندد .
مرگ به معناى مردن روح نيست; زيرا روح هرگز نمى‏ميرد . (9) «مرگ‏» ، رهايى روح از همه همراهان بيگانه است . روح، تن و بدن را رها مى‏كند، مال و فرزند را ترك مى‏كند، خاطرات عادى را فراموش مى‏كند و خلاصه هر آنچه كه «مقوم روح‏» نشد، در حال مرگ انسان را رها مى‏كند . اين كه خداى سبحان در دو بخش از قرآن كريم فرمود: بعضى از دانشمندان در هنگام مرگ «عوام‏» مى‏ميرند، ناظر به همين نكته است . (10)
هر انسانى از نظر بدنى در دوران فرتوتى و سالمندى پژمرده مى‏شود و اين براى كسى نقص نيست . اين اصل به عنوان موجبه كليه، در سوره مباركه يس چنين ياد شده است: «و من نعمره ننكسه فى الخلق افلا يعقلون‏» (11) هر انسانى در دوران پيرى ضعيف مى‏شود و اين نقص نيست . اما اين كه هر دانشمندى در دوران پيرى عوام شود و عوامانه بميرد، نقص است . از اين‏رو به صورت موجبه جزئيه (با كلمه «من‏») بيان شد، نه موجبه كليه . فرمود: «منكم من يرد الى ارذل العمر لكيلا يعلم من بعد علم شيئا» (12) در اين آيه كريمه، كلمه «من‏» ، حكايت از آن دارد كه «بعضى‏» از افراد هنگام مرگ عوامانه مى‏ميرند . يعنى همه زحمات علمى آنان به هدر مى‏رود .
اگر كسى علم را براى اين كه از او تعريف كنند و به او لقبى دهند طلب كند، چنين علمى هنگام مرگ انسان را رها مى‏كند . ولى اگر علم «مقوم‏» جان انسان شد، او را نورانى مى‏كند و هرگز از تعريف و تمجيد خوشحال نمى‏شود . چنان كه حضرت اميرالمؤمنين على‏عليه السلام در وصف متقيان راستين فرموده است: هنگامى كه آنها را ستوده و از وى تعريف كنند، از آنچه درباره‏اش گفته مى‏شود ترسيده و مى‏گويد: من نسبت‏به خود از ديگرى آگاه‏ترم و خداوند سبحان نسبت‏به من از من داناتر است . پروردگارا! مرا به خاطر آنچه درباره‏ام مى‏گويند (كه مايه خود پسندى است)، مؤاخذه مكن و مرا برتر از آنچه آنان مى‏پندارند، قرار بده و آنچه از اعمال من كه آنها نمى‏دانند (گناهان) بپوشان، و مشمول غفران خود قرار بده:
«اذا زكى احد منهم خاف مما يقال له! فيقول: انا اعلم بنفسى من غيرى، و ربى اعلم منى بنفسى . اللهم لا تؤاخذنى بما يقولون و اجعلنى افضل مما يظنون واغفر لى ما لا يعلمون .» (13)
تعريف از انسان، آغاز حمله شيطان است . در بيانات نورانى حضرت اميرالمؤمنين‏عليه السلام به مالك اشتر آمده است:
گر چه شيطان هيچ‏گاه انسان را رها نمى‏كند، ولى بدان، زمانى كه از تو تعريف شده و القابى به تو داده شود و مجلسى كه در آن تمجيد تو مطرح گردد، در آن‏هنگام و در اين مجلس حمله شيطان از خطوط مقدم جبهه آغاز شده است و او به طور مرتب در حال حمله است، از اين‏رو بايد كاملا مواظب باشى:
«و اياك و الاعجاب بنفسك! و الثقه بما يعجبك منها، و حب الاطرا، فان ذلك من اوثق فرص الشيطان فى نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين .» (14)
اگر عالمى براى لقب و تمجيد درس خوانده و با اين امور خوشحال بود، چنين علمى با جان آدمى همراه نيست و جان، همسايه ناجنس را نمى‏خواهد، كم‏كم دوران باز نشستگى فرا مى‏رسد و برخى از معلومات از ياد رفته و بقيه آن نيز تدريجا رخت‏برمى‏بندد، تا اين كه «نكره در سياق نفى‏» صدق كند كه: «. . . لكيلا يعلم من بعد علم شيئا» . سرانجام، انسان اديب به جايى مى‏رسد كه نمى‏تواند يك سطر عبارت ساده فارسى را به درستى بخواند . به هر حال اين خطر به عنوان موجبه جزئيه دامن‏گير بعضى از افراد مى‏شود، هر چند از طرف ديگر نيز راه براى همگان باز است تا هجرت صغرى، وسطى و كبرى داشته و جهاد اصغر و اوسط و اكبر را پشت‏سر بگذارند . براى طى اين راه (كه به روى همگان باز است) و نجات از خطر شيطان (كه به عنوان موجبه جزئيه دامن‏گير برخى مى‏شود)، «مراقبت‏» مستمر و «محاسبت‏» روزانه لازم است .
حضرت امام خمينى‏قدس سره در تفسير شريف سوره حمد اين تعبير را داشتند كه: جوان‏ها بهتر از سالمندان مى‏توانند خود را نجات دهند . همه ما بايد بكوشيم تا خاطراتى را كه برايمان خوشايند و جاذبه‏دار است، طرد كنيم . چون اين نوع جاذبه مصداق اين حديث‏شريف است كه: «فانما مثل الدنيا مثل الحية لين مسها و قاتل سمها .» (15) : دنيا مانند مار است كه تماس با بدن آن نرم و سم آن كشنده است . يكى از نوآوريهاى امام بزرگوارقدس سره آن‏است كه در تبيين معناى دنيا مى‏فرمود: دنيا خود شما هستيد; انسان «بد» خود دنياست وگرنه آسمان، زمين، درخت، كوه، صحرا و دريا هيج‏كدام دنيا نبوده بلكه از «آيات الهى‏» هستند و خداى سبحان از همگى آنها با تجليل ياد كرده است . (16) هرگز از آسمان به بدى ياد نشد، از اختران و گنبد مينا به زشتى نام برده نشد و از زمين، كوهها، معادن، دل زمين، دريا و موجودات دريايى بد گويى نشد، اينها دنيا نيستند . دنيا (كه ضمير و قلب متوجه اوست)، مجموعه‏اى از «عناوين اعتبارى‏» است كه انسان تبه‏كار را به خود سرگرم و مشغول كرده است . مجموعه خودخواهى‏ها است كه دنيا را تشكيل داده و به جهنم تبديل خواهد شد . گاهى انسان، خود هيزم جهنم است و نمى‏داند كه چه مى‏كند: «و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا» ; (17) كسى كه اهل قسط (جور و ظلم) است، هيزم افروخته جهنم است وگرنه شما به آسمان يا زمين برويد، دنيا را پيدا نمى‏كنيد; زيرا همه اينها آيات الهى هستند . موجوداتى كه تسبيح‏گوى حق‏اند و مستقيما براى عبادت خداى سبحان و به طور غيرمستقيم براى نفع ما خلق شده‏اند .
بنابراين «دنيا» يعنى مجموعه عناوين اعتبارى كه انسان در نهان و نهاد خود بافته و مى‏سازد و البته مى‏توان از شر اينها نجات پيدا كرد، اين كار شدنى و اين راه رفتنى است و همه ما بايد بكوشيم تا اين راه را با مراقبت مستمر طى كنيم و براى آغاز اين هجرت بايد بدانيم چه چيز خوب و چه چيز بد است، چه چيز حلال و چه چيز حرام است، زيرا تا انسان علم به احكام نداشته باشد، هرگز نمى‏تواند از زشتى پرهيز نموده و زيبايى را جذب كند . وقتى انسان عالم به مسائل اسلامى و حلال و حرام شد، آنگاه بايد بشناسد كه نفس چگونه او را فريب مى‏دهد، زيرا نفس هميشه يا براى اولين بار «اماره بالسوء» نيست، همان‏طور كه در سير كمالات و درجات، انسان در ابتدا، به مقام نفس مطمئنه نمى‏رسد بلكه اين جزء برنامه‏هاى درازمدت تزكيه و تهذيب است و بايد مراحلى را طى كند تا به نفس مطمئنه برسد . از نظر سقوط در دركات نيز همين گونه است، يعنى اين‏طور نيست كه اولين‏بار نفس، «اماره بالسوء» باشد، زيرا در مراحل ابتدايى اگر كارى زشت‏باشد و نفس به انجام آن امر كند، انسان امر او را اطاعت نمى‏كند، اولين بارى كه نفس شروع به رهزنى مى‏كند، از راه «تسويل‏» است كه قرآن كريم اين مراتب سقوط را همچون مراحل صعود تشريح كرده است .
كار «نفس مسوله‏» ، تسويل است كه گاهى سامرى مى‏پروراند، چنان كه گفت: «سولت لى نفسى‏» ، گاهى نيز چون برادران يوسف، خوى برادركشى را در انسان احيا مى‏كند كه: «بل سولت لكم انفسكم امرا» (18) نفس مسوله، همچون شيطانى درونى و ديوار به ديوار ما بوده و جداى از ما نيست . نفس در مرحله تسويل كه از همه خواسته‏هاى ما آگاه است، بر اساس روان‏شناسى آنچه مورد خوشايند انسان است، شناسايى مى‏كند . او مى‏داند كه انسان از چه چيز خوشش مى‏آيد، او يك «روان شناس ماهر» است كه ارتباطى تنگاتنگ با ما دارد و هر گونه تباهى را در كسوتى زيبا و جامه‏اى آراسته و لباسى مزين در برابر ديدگان درونى انسان ارائه مى‏دهد . در اين حال انسان آن تباهى و گناه را كه به منزله سم است، نيكو پنداشته و شروع به انجام آن مى‏كند .
كار نفس مسوله اين نيست كه انسان را از پاى در آورد و كار شيطان نيز اين نيست كه انسان را ترور كند . اگر شيطان انسان را در اين جنگ مى‏كشت، انسان راحت مى‏شد، زيرا در آن حال انسان همان طور كه لذتى نمى‏برد، دردى نيز احساس نمى‏كرد . اما شيطان دشمنى نيست كه بخواهد انسان را بكشد، بلكه تمام تلاش او اين است كه با انسان جنگيده و انسان را به «اسارت‏» بگيرد . آن‏گاه انسان اسير، بايد هرچه را شيطان بخواهد انجام دهد، چه اين كه حضرت اميرالمؤمنين‏عليه السلام فرمود: «و كم من عقل اسير تحت هوى امير .» (19) ، چه بسا عقلى كه در جريان جهاد، «اسير» هوس شده است . انسان اسير گر چه به خوبى مى‏فهمد و مى‏انديشد، ولى محصول فكر و انديشه خود را بايد در اختيار هوس بگذارد . سر اين كه مشاهده مى‏شود با پيشرفت علوم اين‏همه بمب‏ها ساخته مى‏شود و به استثناى دانشمندان منزه، اكثر سياست‏بازان، درنده محض بوده و دست‏به هر جنايتى مى‏زنند، همين است . آنها خوب مى‏فهمند، اما فهم آنها اسير هوس است: «و كم من عقل اسير تحت هوى امير» ، كار شيطان اين است كه انسان را تحت «ولايت‏» خود گرفته واو را اسير كند . وقتى انسان اسير هوس شد، بايد هرچه دارد (از نظر متاع)، در راه هوس صرف كرده و هر چه مى‏فهمد (از نظر اسارت فرهنگى)، در راه او به كار ببرد .
بنابراين، نفس مسوله انسان را «تخدير» مى‏كند . سمى كه او به انسان مى‏دهد، سم مهلك نيست، بلكه سم مخدر است و اين كه فرمود: «بل سولت لكم انفسكم امرا» (20) ، يعنى انسان به جايى مى‏رسد كه «بد» را «خوب‏» پنداشته و خوب را بد مى‏بيند . وقتى اين‏چنين شد و انسان همه بدى‏ها را زير پوشش خوبى مرتكب شد، از آنجا كه كار آن سموم تخدير و اعتياد است، پس از مدتى «معتاد» به گناه مى‏شود . وقتى معتاد به گناه شد، از آن به بعد است كه «امارة بالسوء» مى‏شود و انسان هر امرى از اوامر او را بايد اطاعت كند . در اين حال انسان مى‏داند كه اين كار بد و گناه كبيره است، اما چون اسير است، آن‏را مرتكب مى‏شود .
اگر كسى از نظر دركات سقوط به مرحله نفس اماره بالسوء رسيد، او پيش از اين مرحله گرفتار نفس مسوله شده و براى اين كه ما به دام نفس تسويل كننده نيفتيم، بايد همواره مواظب بوده و همه جهات عملى را كه تصميم به انجام آن گرفته‏ايم، به دقت‏بررسى كنيم تا اگر كار غير خدايى در او تعبيه شده، انجام ندهيم . به عنوان مثال، اگر خواستيم كار خيرى را انجام دهيم و ديگرى زودتر از ما آن را انجام داد، بگوييم خدا را شكر، زيرا كار خيرى بود و ما نيز قصد انجام آن را داشتيم، حال ديگرى انجام داد . در اين صورت، ما در ثواب كارهاى او (كه به انجام اين كار مؤفق شد)، سهيم هستيم . اما اگر گفتيم: مگر عيب ما چه بود ؟ چرا ما انجام ندهيم؟ ، اين اولين قدم «تسويل نفس‏» است . اين‏چنين نيست كه انسان بتواند به آسانى از خطر اهرمن درون برهد . اگر انسان از خطر تسويل نفس رهايى يافت، آن‏گاه عقل او امير هوس خواهد بود . اگر در يك طرف: «و كم من عقل اسير تحت هوى امير» بود، از طرف ديگر: «و كم من هوى اسير تحت عقل امير» خواهد بود .
در بيانات نورانى حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام آمده است: «و انما هى نفسى اروضها بالتقوى‏» (21) . همان‏طورى كه بدن، عضلات و دست و پاى يك ورزشكار ماهر و تمرين كرده در اختيار اوست، نفس انسان با تقوى نيز تحت تدبير و اراده عقل است . حضرت اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏فرمايد: من نفس خود را با «تقوى‏» تمرين مى‏دهم، رياضت مى‏كشم، او بايد گوش كند . اين‏چنين نيست كه دستور بدهم و او اطاعت نكند . ازاين‏رو عقل چنين كسى فرمانرواى نفس او خواهد بود . اين گونه افراد «عالما» زندگى مى‏كنند . «عالما» دوران پيرى را مى‏گذرانند، «عالما» مى‏ميرند و سر انجام «عالما» در قيامت محشور مى‏شوند . به او مى‏گويند بايست! شفاعت كن، كه شفاعت تو مقبول است: «يقال للعالم قف! اشفع يشفع .» (22) اين سخن درباره همه درس‏خوانده‏ها صادق نيست، بلكه گروه كمى هستند كه خداى سبحان در روز قيامت آنان را «فقيه‏» و «عالم‏» محشور مى‏كند: «بعثه الله يوم القيامة عالما فقيها .» (23) ازاين‏رو قرآن كريم دراين‏باره تعبير به «مجى‏ء» دارد: «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (24) ، يا «من جاء بالحسنة فله خير منها» (25) اگر كسى آن هنر را داشت كه در قيامت‏حسنات، كارهاى خير، نيت و خلوص را با خود به همراه داشته باشد، يعنى مشمول «جاء بالحسنة‏» بود، نه فقط «فعل حسنة‏» و حسنات او در سايه «خلوص‏» ملكه گشته و مقوم جان او بودند، پاداش چنين شخصى آن است كه: «فله عشر امثالها» يا «فله خير منها» .
خداى سبحان چنين وعده نداد كه هر كس در دنيا كار خير انجام داده است، در قيامت ده برابر جزا مى‏بيند . زيرا گاهى انسان عمل خيرى را انجام مى‏دهد و سموم و شرورى به حيات آن خاتمه مى‏دهد . اگر كسى آن هنر را داشت كه در قيامت عالم محشور شود، حق شفاعت دارد . همان طور كه او در دنيا شفيع عده‏اى بود . مانع گمراهى آنان شد، در قيامت نيز شفاعت آنها را عهده‏دار خواهد بود .
حضرت امام خمينى‏قدس سره از نوادرى بوده‏اند كه به اين مقام منيع بار يافته‏اند، زيرا «اخلاص عمل‏» او آنچنان و تلاش و كوشش او براى گذراندن سه مقطع «هجرت‏» و طى سه مرحله «جهاد» نيز اين چنين بود . او كارى كرد كه همه عقلا با حساب‏هاى عادى و معادلات رياضى توصيه به ترك آن مى‏كردند . او از شر «عقل‏» نجات پيدا كرد و به مرحله والاى «محبت‏» رسيد، زيرا به قدوه سالكان كوى محبت‏سالار شهيدان، حضرت حسين بن على‏عليه السلام اقتداكرد .
عصاره بحث اين كه انسان مى‏تواند در پرتو محاسبت و در سايه مراقبت و مواظبت از شر نفس اماره و مسوله رهيده و به مقامى برسد كه عقل او امير هوس گرديده و آن‏را تحت ولايت‏خود در آورد . از اين پس چنين انسان وارسته‏اى توان آن را خواهد داشت كه با گام خلوص و گذشت و نثار و ايثار از دام عقل نيز نجات يافته و به بام رفيع عشق و سكوى بلند محبت پرواز كرده و «عشق‏» را فرمان‏رواى «عقل‏» گرداند و براى انجام اين سير طولى، گذشته از اين كه بايد هجرت‏هاى سه‏گانه را پشت‏سر گذاشت، طى مراحل سه‏گانه جهاد نيز ضرورى خواهد بود . آن‏گاه توفيق احياى اسلام ناب محمدى‏صلى الله عليه وآله نصيب انسان خواهد شد . چه اين كه در شبهاى ماه مبارك رمضان از خداوند سبحان چنين مسالت مى‏كنيم:
«اللهم انى اسالك ان . . . تجعلنى ممن تنتصر به لدينك و لا تستبدل بى غيرى .» (26)
يعنى: پروردگارا! تو دين خود را قطعا حفظ خواهى كرد، لكن به من آن توفيق را مرحمت‏بفرما كه با جان، مال، آبرو و قدرت من دين تو حفظ شود و در عصر ما و قرن اخير، اين فيض و فوز عظيم بهره حضرت امام خمينى‏قدس سره شد .

پى‏نوشت‏ها:

1) مدثر/5 .
2) عارف نام‏دار مرحوم سيد حيدر آملى، رساله شريعت، طريقت و حقيقت، مراتب جهاد، صص 250 - 244 .
3) صحيفه نور، طبع جديد، ج 1، ص 587 . (پيام امام خمينى‏قدس سره به ملت ايران به مناسبت‏خروج از عراق، مورخ 14/7/1357ه . ش). : «اكنون كه من به ناچار بايد ترك جوار مولا اميرالمؤمنين‏عليه السلام‏را نمايم و در كشورهاى اسلامى، ست‏خود را براى خدمت‏به شما ملت محروم كه مورد هجوم همه جانبه اجانب و وابستگان به آنها هستيد، باز نمى‏بينم و از ورود به كويت‏با داشتن اجازه، ممانعت نموده‏اند، به سوى فرانسه پرواز مى‏كنم . پيش من مكان معينى مطرح نيست، عمل به تكليف الهى مطرح است، مصالح عاليه اسلام و مسلمين مطرح است .»
4) همان، ص 262: «در نظر دارم كه به يكى ازآقايان ائمه [جماعت] در زمان فشار براى تغيير لباس گفتم: اگر شما را اجبار به تغيير لباس كنند، چه مى‏كنيد؟ گفتند در منزل مى‏نشينم و بيرون نمى‏آيم . گفتم اگر من را اجبار كنند و امام جماعت‏باشم، همان روز با لباس تازه مسجد مى‏روم .»
5) شيخ كلينى، اصول كافى، ج‏2، ص‏83، ح‏3 .
6) كهف/27، (ولن تجد من دونه ملتحدا) : (درتمام احوال مخصوصا در مواضع خطر، غير از خدا تكيه‏گاه و پناه‏گاهى نخواهى يافت) .
7) ديوان حضرت امام خمينى‏قدس سره، ص 142 .
8) بقره/106، هيچ نشانه‏اى را نسخ يا انساء نمى‏كنيم مگر آن كه بهتر از آن يا همانند آن را جانشين آن مى‏سازيم .
9) احتجاج طبرسى، جلد 2، ص 96 .
10) نحل/70، حج/5 .
11) يس/68 .
12) حج/5: (و بعضى از شما به پست‏ترين دوران عمر برسند و آن دوران پيرى، ضعف و ناتوانى است كه پس از سالها دانستن، چيزى نداند) .
13) نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 184 (همام)، ص 613 .
14) همان، نامه 53 (عهدنامه مالك اشتر)، ص 1030 .
15) همان، نامه 68، ص 1065 .
16) فصلت/11 .
17) جن/15 .
18) يوسف/18 و 83، ضميرها و دلهاى شما كارى (بزرگ) را به نظرتان نيكو نموده و وانمود كرده .
19) نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 202، ص 1182 .
20) يوسف/18 و 83 .
21) نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 45، ص 967 .
22) بحار الانوار، ج 7، ص 320، روايت 16 .
23) بحارالانوار، ج‏2، ص 153، روايت 2 تا 9 .
24) انعام/160 .
25) نمل/89، قصص/84 .
26) دعاى افتتاح .
چهارشنبه 19 مهر 1391  11:42 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

  عنوان مقاله : نگاهي به الگوهاي مثبت و منفي در قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

  عنوان مقاله : اخلاق قرآنى حكمت لقمانى

دریافت فایل pdf

 

چهارشنبه 19 مهر 1391  11:42 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرهنگ گفتارى و شنيدارى در آينه وحى

فرهنگ گفتارى و شنيدارى در آينه وحى

محمّد جواد قاسمى
عضو هيأت علمى دانشگاه امام حسين عليه‏السلام
مقدّمه

ارتباط با ديگران، اعم از بيانى و غير بيانى، از مبانى تمدّن‏ساز زندگى اجتماعى انسان به‏شمار مى‏آيد. در اين ميان، ارتباط شنيدارى و گفتارى قسمت عمده ارتباطات آدمى را تشكيل مى‏دهد و از سوى ديگر، بخش قابل توجهى از عمر انسان صرف شنيدن و گفتن مى‏شود و گاه كلمه يا جمله‏اى زندگى دنيوى يا اخروى او را دگرگون مى‏سازد. و به گفته مولوى:
عالمى را يك سخن ويران كند*** روبهان مرده را شيران كند(1)
و به گفته عارف سالك، آية اللّه‏ حسن زاده آملى: «از اهمّ مراقبات اين است كه انسان، مواظب واردات و صادرات دهان (و گوش) خود باشد... انسانى كه واردات گوشش ياوه و هرزه و گزاف است صادراتش هم آلوده است. حرفها و افسانه‏هاى باطل، دهن و ذهن را كج و معوج مى‏كند»(2).
و در جاى ديگر مى‏گويد: «گوش، دهان جان است، غذاى جان را در ابتداى امر بايد از راه گوش كه دهان اوست به او داده و پس از آنكه نيرو گرفت دهانهاى ديگر برايش باز مى‏شود»(3).
به كار گرفتن توصيه‏ها و قوانين گفتارى و شنيدارى پيشرفته و دقيق و كارآمد قرآن كريم، به طور قطع ما را در اين نوع ارتباط، قدرتمند ساخته و آسيبها و موانع را برطرف خواهد ساخت.
در اين مقاله سعى نموده‏ايم بيشتر از ديدگاه قرآن به اين موضوع بپردازيم و از روايات و مطالب غير قرآنى در حد ضرورت استفاده كنيم و از آنجا كه قرآن كريم ارتباط شنيدارى را بر ارتباط گفتارى مقدم شمرده است، ابتدا توصيه‏هاى شنيدارى و سپس گفتارى را مورد بررسى قرار مى‏دهيم و مختصرى هم به آسيب‏شناسى گفتارى و شنيدارى خواهيم پرداخت.

بخش اول: ارتباط شنيدارى در آموزه‏هاى قرآن كريم

شنيدن مؤثر و هدفدار، تأثير جاودانه‏اى بر زندگى دنيوى و اخروى انسان دارد، تا جايى كه قرآن كريم از زبان جهنّميان مى‏فرمايد:
«وَ قَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فىآ اَصْحَابِ السَّعيرِ»(4)؛ و مى‏گويند اگر ما گوش شنوا مى‏داشتيم يا تعقّل مى‏كرديم در ميان دوزخيان نبوديم.
قرآن كريم پيش از پرداختن به قوانين ظاهرى و رفتار شناسانه و شنوايى حسى در ارتباط شنيدارى، بر محتواى پيام و گوش دل سپردن و شنوايى باطنى و حقيقى تأكيد كرده و مردم را به شنود مؤثر (استماع) فرا خوانده است.
دانشمندان علوم ارتباطات، شنود مؤثر را يكى از مهارتهاى ارتباطى بسيار مهم و فوق‏العاده دشوار دانسته و چنين تعريف كرده‏اند:
«فرايند كشف رمز و تعبير و تفسير پيامهاى كلامى را به طور فعّال شنود مؤثر گويند، كه به توجه شناختى و پردازش اطلاعات نيازمند است، در حالى كه صرف شنيدن نياز به توجه و پردازش ندارد»(5).
از آنجا كه معمولاً آدمى از نظر روان‏شناختى در حالت تهاجمى بيش از حالت تدافعى ارضا مى‏شود، شنود مؤثر براى او دشوارتر از گفتار است. هر چند گفتن را به جان كندن و شنيدن را به جان پروردن تشبيه نموده‏اند، بايد توجّه داشت كه شنيدن براى بسيارى از مردم خسته‏كننده‏تر از گفتن است(6). اين بدان خاطر است كه توان انديشه آدمى و شنيدن بسيار سريع‏تر از گفتن است. گوينده ممكن است در هر دقيقه 125 تا 150 كلمه بگويد، در حالى كه ذهن توانايى پردازش 600 تا 1000 كلمه در دقيقه را دارد و اين فرصت اضافى موجب پراكندگى ذهن و عدم تمركز او مى‏شود، به صداهاى اطراف گوش فرا مى‏دهد و احساسات و موانع فراوان خارجى، مانع شنود اثربخش مى‏گردد(7). و از اين‏رو بيشتر آدمها گوش شنوا ندارند.
«اَمْ تَحْسَبُ اَنَّ اَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ اَوْ يَعْقِلُونَ»(8)؛ آيا مى‏پندارى كه بيشتر آنان مى‏شنوند يا فكر مى‏كنند؟

چگونه شنود اثربخش به دست آوريم؟
1) مسئولانه گوش فرا دهيم

در حالى كه خداوند توانايى شنيدن و پردازش حدود 600 تا 1000 كلمه در دقيقه را به ذهن آدمى عطا فرموده است، مسلّما انسان در مقابل اعطاى اين توانايى، بازخواست خواهد شد، چنان كه در اين زمينه مى‏فرمايد:
«اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ اُولـآئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْـءُولاً»(9)؛ گوش و چشم و دل، همه مسؤول‏اند.

2) سپاسگزار خداوند به خاطر شنوايى خود باشيم

«وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصَارَ وَ الاَْفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»(10)؛ و براى شما، گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شاكر نعمتهاى او باشيد.

3) خداوند را مالك شنوايى بدانيم

«اَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصَارَ»(11)؛ چه كسى [جز خداى بزرگ] مالك [و خالق] گوش و چشمهاست؟

4) تقواى الهى را رعايت كنيم

«وَ اتَّقُوا اللّه‏َ وَاسْمَعُوا»(12)؛ از خدا بپرهيزيد و گوش فرا دهيد.

5) تقوا، شنود مؤثر، اطاعت و انفاق

«فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ اَطيعُوا وَ اَنْفِقُوا»(13)؛ پس تا مى‏توانيد تقواى الهى پيشه كنيد و گوش دهيد و اطاعت نماييد و انفاق كنيد.

6) خوب بشنويم تا بهترين را برگزينيم

«فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ»(14)؛ پس بندگان مرا بشارت بده؛ همان كسانى كه سخنان را مى‏شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى‏كنند.

7) نظر و آراى ديگران را بشنويم

«وَ اَمْرُهُمْ شُورى بَينَهُم»(15)؛ و كارهايشان به صورت مشورت در ميان آنها انجام مى‏پذيرد.

8) هنگام شنيدن سكوت را رعايت كنيم

«وَ اِذا قُرِءَ الْقُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ اَنْصِتُوا...»(16)؛ هنگامى كه قرآن خوانده مى‏شود، گوش فرا دهيد و خاموش باشيد.

چگونه مهارتهاى شنود اثربخش را تقويت كنيم؟
1) از شنيدن سخنان بيهوده دورى گزينيم

«وَ الَّذينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»(17)؛ و آنها كه از لغو و بيهودگى روى‏گردانند.
«وَ اِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ اَعْرَضُوا عَنهُ»(18)؛ و هرگاه سخن لغو و بيهوده بشنوند از آن روى مى‏گردانند.

2) از شنيدن استهزاى آيات الهى گريزان باشيم

«اِذَا سَمِعْتُمْ ايَاتِ اللّهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَاُ بِهَا فَلاَ تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى يَخُوضُوا فى حَديثٍ غَيْرِهِ اِنَّكُمْ اِذًا مِثْلُهُمْ»(19)؛ و هرگاه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزا مى‏كنند، با آنها ننشينيد تا به سخن ديگرى بپردازند، و گر نه شما هم مثل آنها خواهيد بود.

3) از شنيدن شايعات بپرهيزيم

«وَ لَوْلاَآ اِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا يَكُونُ لَنَآ اَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذَا»(20)؛ چرا هنگامى كه آن را (داستان افك) شنيديد نگفتيد: «ما حق نداريم كه به اين سخن تكلّم كنيم».

4) در مورد اخبار فاسقان تحقيق كنيم

«اِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأ فَتَبَيَّنُوا»(21)؛ اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد درباره آن تحقيق كنيد.

5) به سخنان دروغگويان گوش ندهيم

«وَ مِنَ الَّذينَ هَادُوا سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ»(22)؛ و از يهوديان كسانى هستند كه سخنان دروغ را مى‏شنوند(23).

ويژگيهاى صاحبان گوش شنوا
1) هنگام شنيدن آيات الهى اشك مى‏ريزند

«وَاِذَا سَمِعُوا مَآ اُنْزِلَ اِلَى الرَّسُولِ تَرَىآ اَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ»(24)؛ و هر زمان آياتى را كه بر پيامبر [اسلام] نازل شده بشنوند چشمهاى آنها را مى‏بينى كه به خاطر حقيقتى كه دريافته‏اند، از شوق اشك مى‏ريزد.

2) به آيات هدايتگر الهى باور قلبى دارند

«وَ اِنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدى امَنَّا بِه»(25)؛ و ما هنگامى كه هدايت قرآن را شنيديم به آن ايمان آورديم.
«وَ اِنَّا سَمِعْنَا قُرْ انًا عَجَبًا * يَهْدىآ اِلَى الرُّشْدِ فَـامَنَّا بِهِ»(26)؛ ما قرآن عجيبى شنيده‏ايم كه به راه راست هدايت مى‏كند، پس به آن ايمان آورديم.

3) بهترين سخنان را برمى‏گزينند

«فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ»(27)؛ پس بندگان مرا بشارت ده؛ همان كسانى كه سخنان را مى‏شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى‏كنند.

4) پس از شنيدن (به كوتاهى خود پى مى‏برند و) طلب آمرزش مى‏كنند

«قَالُوا سَمِعْنَا وَ اَطَعْنَا غُفْرانَكَ»(28)؛ گفتند ما شنيديم و اطاعت كرديم و از تو انتظار آمرزش داريم.
آنچه از آيات قرآن برشمرديم، ما را به اين حقيقت متذكر مى‏شود كه ابزار معرفت و شناخت ظاهرى و باطنى در وجود آدمى، همواره بايد در جهت كمال انسان به كار گرفته شود؛ لذا در فرهنگ قرآنى، واژه‏هايى مانند سمع، بصر و قلب، نقش مهمى در شخصيّت مثبت و منفى انسان دارند و خداوند كسانى را كه از اين ابزار خوب بهره‏بردارى مى‏كنند، مى‏ستايد. در مقابل، افرادى را كه در برابر اين نعمتها ناسپاس هستند و از آنها در جهت انسانى و معرفتى درست، استفاده نمى‏كنند، به شدّت مورد نكوهش قرار مى‏دهد و حتى آنها را تا مرحله حيوانيت و پست‏تر از آن تنزّل مى‏دهد. طبيعى است انسان مى‏تواند با همين گوش ظاهرى، دريچه‏هاى گوش باطنى را باز گشايد و حقايق جهان هستى را با آن شنود كند تا در معرض هدايت و پيام الهى قرار گيرد.

ويژگيهاى شخص فاقد گوش شنوا
1) از شنيدن حق ناتوان است

«وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ»(29)؛ و بر گوش و قلبش مُهر زده.

2) بدترين جنبندگان به‏شمار مى‏آيد

«اِنَّ شَرَّ الدَّوَآبِّ عِنْدَ اللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لاَ يَعْقِلُونَ»(30)؛ بدترين جنبندگان نزد خدا كَران و گُنگانى‏اند كه نمى‏فهمند.

3) تأثير نمى‏پذيرد

«اَفَاَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كَانُوا لاَ يَعْقِلُونَ»(31)؛ آيا تو مى‏توانى سخن خود را به گوش كران برسانى، هر چند نفهمند؟

4) بازگشت‏ناپذير است

«صُمٌّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ»(32)؛ آنها (منافقان) كران، گُنگها و كوران‏اند؛ لذا [از راه خطا [باز نمى‏گردند.

6) نابخرد و نادان است

«صُمٌّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ»(33)؛ [اين كافران در واقع] كر و لال و نابينا هستند؛ از اين رو چيزى نمى‏فهمند.

7) ناشنوا و عصيانگر است

«وَلاَ تَكُونُواكَالَّذينَ قَالُوا سَمِعْنَا وَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ»(34)؛ و همانند كسانى نباشيد كه مى‏گفتند: شنيديم، ولى در حقيقت نمى‏شنيدند.

بخش دوم: جايگاه گفتار

نيروى تفكّر و تكلّم، دو فيض بزرگ خداوند تبارك و تعالى به آدمى است، چنان كه پس از آفرينشِ انسان از نعمت بيان سخن گفته است:
«الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْ انَ * خَلَقَ الاِْنْسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ»(35).
اين دو ويژگى انسان را از حد حيوانى تا جانشينى خدا بالا برده است. امير مؤمنان عليه‏السلام در اين زمينه چنين مى‏فرمايد:
«ما الانسان لو لا اللسان الاّ صورة ممثّلة او بهيمة مهملة»(36)؛ اگر زبان نباشد انسان چيزى جز يك نقش مجسّم يا حيوان رها شده نيست.
در روايات ديگر از گفتار به عنوان ميزان، ترازوى انسان، پاره‏اى از وجود انسان، مؤثرترين چيز براى جلب دلها(37)، ميزان عقل، ترجمان دل و بيانگر شخصيت(38) تعبير شده است.
گفتار كم‏نظيرترين و متداول‏ترين عملكرد انسان است. با اين وصف، از آنجايى كه به كارگيرى آن بسيار معمولى، طبيعى و آسان است كمتر قدرت و توان خارق‏العاده آن را در مى‏يابيم.
گفتار گرانقدرترين ابزارى است كه در اختيار انسان است، امّا از بيشتر كاربردهاى آن غافل مى‏باشد. بر اساس محاسبه‏اى، حدود 42 درصد زمان در مراوده‏هاى ارتباطى عادى توسط افراد معمولى از طريق گوش كردن و 32 درصد در صحبت كردن صرف مى‏شود، اين در حالى است كه خواندن 15 درصد و نوشتن 11 درصد زمان را به خود اختصاص مى‏دهد(39). بنابراين بيشترين تأثير متقابل ميان مردم به گفتار و شنيدار بستگى دارد و كمترين آن به نوشتار. افزون بر آن، گسترش وسايل ارتباطى همچون تلفن همراه، راديو و تلويزيون، ماهواره و ديگر وسايل ارتباطى ـ كه بيشتر جنبه‏هاى گفتارى و شنيدارى دارند ـ اين تأثير را افزايش مى‏دهند.
سخن گفتن به عنوان اقناع و ترغيب، وسيله ارتباط با ديگران(40)، دفاع از حقوق خويش، شركت در جلسات و انجمنهاى مهم و مؤثر و ابراز محبّت و مودّت نسبت به ديگران، داراى نتايج سودمند زيبا و شفابخش (Therpeatic)بوده(41)، در زندگى انسان نقش منحصر به فردى را ايفا مى‏نمايد.
گفتار از زمان طفوليت شروع مى‏شود و به عنوان يك عملكرد اصلى از كل رفتار دو طرفه انسانهاست كه مهارت استفاده از زبان، توليد خبر، انتقال و دريافت (Reception)، تنظيم اطلاعات و پاسخ به عقايد مردم، براى يك ارتباط گفتارى لازم است(42).
امروزه يكى از موضوعات مهمى كه گاه در رشته مديريت رفتار سازمانى و گاه به صورت مستقل مورد توجّه قرار گرفته است و در دانشگاههاى برخى از كشورها به عنوان يك رشته تحصيلى تخصّصى تدريس مى‏شود، ارتباط گفتارى است.
آيا تاكنون با خود انديشيده‏ايم روزانه چه زمانى را به سخن گفتن و ارتباط گفتارى با ديگران سپرى مى‏كنيم؟ آيا تاكنون براى بهينه‏سازى اين ارتباط گفتارى، آموزشى ديده‏ايم؟ اگر پاسخ منفى است، چه بهتر كه اين آموزش را از كلام ربّ العالمين فرا گيريم و لطايف آن را بررسى كنيم.

ويژگيهاى ارتباط گفتارى اثربخش
1) مسئولانه سخن گفتن

«مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ اِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ»(43)؛ انسان هيچ سخنى را بر زبان نمى‏آورد مگر اينكه همان دم فرشته‏اى مراقب و آماده براى انجام مأموريت [و ضبط آن] است.
رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود:
«اِن مقعد ملكيكَ على ثنيتك، لسانُك قلمهما، و ريقك مدادهما و انت تجرى فيما لا يعنيك و لا تستحيى من اللّه‏ و لا منهما»(44).
جاى نشستن دو فرشته تو در دندانهاى پيشين توست و زبان تو قلم آنها و آب دهانت جوهر قلم آنها و تو بى‏ملاحظه آنچه را به كار تو نيايد مى‏گويى و از خدا و آن فرشتگان شرم نمى‏كنى.
و در سوره مريم چنين مى‏فرمايد: «يَومَ تَشْهَدُ عَلَيهِمْ اَلْسِنَتُهُمْ»(45)؛ در آن روز زبانها و... عليه آنها گواهى مى‏دهند.

2) تناسب با زبان مخاطب

«وَ مَآ اَرْسَلْنَا مِنْ رَّسُولٍ اِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ»(46)؛ ما هيچ پيامبرى را جز به زبان قومش نفرستاديم تا [حقايق را] براى آنها آشكار سازد.

3) رسايى و شيوايى

موسى از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را همراه او بفرستد؛ زيرا هارون در سخن گفتن فصيح‏تر بود.
«هُوَ اَفْصَحُ مِنّى لِسَانًا»(47)؛ برادرم هارون زبانش از من فصيح‏تر است.

4) بيان آسان

بى‏ترديد يكى از علل پيشرفت دين مبين اسلام بيان ساده و روان آيات با كلام فصيح نبى اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است، چنان كه مى‏فرمايد: «فَاِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْمًا لُّدًّا»(48)؛ ما فقط آن (قرآن) را بر زبان تو آسان ساختيم، تا پرهيزكاران را به وسيله آن بشارت دهى و دشمنان سرسخت را با آن انذار كنى.
امير مؤمنان فرمود:
«احسن الكلام مازانه حسن النظام و فهمه الخاص و العام»(49)؛ زيباترين سخن، كلامى است كه داراى نظم و زيبايى بوده، عموم مردم آن را بفهمند.

5) مهربانى در سخن

«فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ»(50)؛ گويى مى‏خواهى خود را هلاك كنى اگر به اين گفتار ايمان نياورند.
رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با تمام وجود مردم را به اسلام دعوت مى‏كرد و جدّى‏ترين حالات آن حضرت سخنرانى ايشان بود.

6) گفتار ثابت و استوار و بدون ضد و نقيض

«يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذينَ امَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ»(51)؛ خداوند كسانى را كه ايمان آورده‏اند به گفتار ثابت استوار مى‏سازد.
در مورد سخن ثابت گفته شده است: سخنى كه به حجت قاطع محكم و نزد گوينده ثابت شده و در دلش متمكّن گشته باشد. در فتنه‏ها و فراز و نشيبها در دنيا و آخرت و رسيدن به بهشت دچار سستى و انحراف نمى‏شود(52) و به طور خلاصه، از ضد و نقيض و تلوّن و انحراف در امان است.

شيوه‏هاى ارتباط گفتارى با مخاطبان مختلف
الف ـ ارتباط گفتارى با عموم مردم

«قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنا»(53).
واژه «حسنا» به صورت مطلق آمده است(54) و ظاهرا شامل گفتار، رفتار، حالت صورت و چشمها و ظاهر و باطن كلام مى‏شود.
امام باقر عليه‏السلام در اين باره فرمود: بگوييد به مردم بهترين چيزى را كه دوست داريد به شما گفته شود(55).
اين آيه امر به معروف و نهى از منكر را نيز دربر مى‏گيرد و شامل سخن گفتن با همه مردم، چه مؤمن و چه كافر نيز مى‏شود(56).
در اين زمينه مى‏توان به آيات زير استناد كرد:
«قُلْ لِعِبَادى يَقُولُوا الَّتى هِىَ اَحْسَنُ...»(57)؛ به بندگانم بگو سخنى بگويند كه بهترين باشد، چرا كه شيطان [به وسيله سخنان ناموزون] ميان آنها فتنه و فساد مى‏كند.
«وَلاَ تَسُبُّوا الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ»(58)؛ و آنهايى را كه جز خدا مى‏خوانند دشنام مدهيد.
«ادْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ(59)»؛ با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما.

ب ـ ارتباط گفتارى با والدين

«فَلاَ تَقُلْ لَهُمَآ اُفٍّ وَ لاَ تَنْهَرْهُمَا وَ قُلْ لَهُمَا قَوْلاً كَريمًا»(60)؛ كمترين اهانتى به آنها (پدر و مادرت) روا مدار و بر آنها فرياد مزن و گفتار لطيف و سنجيده و بزرگوارانه به آنها بگو.
اين آيه شريفه شيوه سخن گفتن را با پدر و مادر به ويژه در هنگام سالمندى بيان مى‏دارد. مفسّران در تفسير «قَولاً كَريما» مطالب گوناگونى بيان داشته‏اند؛ از جمله:
1) با لطف و مهربانى و نرمى، از روى ادب و حرمت و سنجيده و بزرگوارانه با آنان سخن بگوييد.
2) با آنان كج خلقى و درشتخويى نكنيد.
3) سخن لغو و زشت و ركيك به كار نبريد.
4) پدر و مادر را به نام صدا نكنيد، بلكه با احترام با عبارت يا ابتاه (پدرم)، يا امّاه (مادرم) آنها را مورد خطاب قرار دهيد(61).
5) از تندى و پرخاش و حتّى زدن آنها، كريمانه درگذريد و با كلام «غفر اللّه‏ لكما» براى آنان مغفرت طلب كنيد(62).
6) با تواضع و فروتنى سخن بگوييد، همچون برده‏اى در مقابل مولا(63).
7) سخنى كه موجب دلگيرى آنها شود بر زبان جارى نكنيد(64).
شايان يادآورى است عبارت «قَولاً كَريما»تنها درباره والدين بيان شده و در جاى ديگر از قرآن كريم چنين عبارتى نيامده است.

ج ـ ارتباط گفتارى با مستمندان

«وَ اِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغَآءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوهَا فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَيْسُورًا»(65)؛ هرگاه از آنان (مستمندان) روى برتابى و انتظار رحمت پروردگارت را داشته باشى [تا گشايشى در كارت پديد آيد و به آنها كمك كنى] با گفتار نرم و آميخته با لطف با آنها سخن بگو!
از آنجا كه گاهى مسكينى به انسان رو مى‏آورد و امكاناتى براى پاسخگويى به نياز او در اختيار نيست، آيه ياد شده طرز برخورد صحيح با نيازمندان را بيان مى‏كند و مى‏گويد:
اگر از نيازمندان به خاطر نداشتن امكانات و انتظار رحمت خداكه به اميد آن هستى روى برگردانى، نبايد اين روى‏گردانى توأم با تحقير و خشونت و بى‏احترامى باشد، بلكه بايد با گفتارى نرم و سنجيده و توأم با محبت بوده و حتّى اگر مى‏توانى وعده آينده را به آنها بدهى و مأيوسشان نسازى.
ميسور از ماده يسر، به معناى راحت و آسان است و در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه هرگونه سخن نيك و برخورد همراه با احترام و محبّت را شامل مى‏شود.
پس از نزول اين آيه، رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هنگامى كه چيزى براى بخشش به سائل نداشت به او مى‏فرمود:
«رزقنا اللّه‏ و ايّاكم من فضله»(66)؛ خداوند ما و شما را از فضلش روزى فرمايد.
و در آيه ديگرى آمده است:
«قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَآ اَذىً»(67)؛ گفتار پسنديده [در برابر نيازمندان] و عفو [و گذشت از خشونتهاى آنها] از بخششى كه آزارى در پى آن باشد بهتر است.
رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در اين زمينه مى‏فرمايد: «الكلمة الطّيّبة صدقة»(68)؛ سخن پاكيزه، خود صدقه است.
و باز مى‏فرمايد: «اِن لم تسعوا الناس باموالكم فسعوهم باخلاقكم»؛ «اگر شما به قدرى وسعت مالى نداريد كه مردم را بهره‏مند نماييد، آنان را با اخلاق خوش و خوش گفتارى بهره‏مند و خوشحال سازيد»(69).

د ـ ارتباط گفتارى با منافقان

«فَاَعْرِضْ عَنْهُمْ وَعِظْهُمْ وَقُلْ لَهُمْ فىآ اَنْفُسِهِمْ قَوْلاً بَليغًا»(70)؛ از [مجازات] آنها صرف نظر كن! و آنها را با بيانى رسا اندرز ده و نتايج اعمالشان را به آنها گوشزد نما.
مفسّران اين آيه را درباره شيوه سخن گفتن با منافقان دانسته‏اند و قول بليغ را سخنى مؤثر و داراى بلاغت تفسير كرده و گفته‏اند اين آيه دليل بر اهميّت بلاغت و تشويق بندگان به رعايت آن است(71).
علامه طباطبايى در تفسير آيه مى‏نويسد:
«به ايشان سخنى بگو كه دلهايشان آن را درك كند و بفهمد چه مى‏گويى و خلاصه با زبان دل آنان حرف بزن، تا متوجّه شوند كه اين رفتارشان چه مفاسدى دارد»(72).
و شايد منظور اين باشد كه شفّاف و صريح با آنها سخن بگو و از به كار بردن الفاظ مشترك كه از آن سوء استفاده كنند بپرهيز.
رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله همواره با منافقان به خاطر اظهار اسلام تا آنجا كه ممكن بود مدارا مى‏كرد؛ زيرا مأمور به ظاهر بود و جز در موارد استثنايى آنها را مجازات نمى‏كرد(73).

ه ـ ارتباط گفتارى با مخاطبان سرسخت

يكى از سخت‏ترين ارتباطات گفتارى زمانى است كه انسان با مخالفان فكرى و اعتقادى خود روبه‏رو شده و قصد تأثيرگذارى و اطلاع رسانى داشته باشد. در چنين ارتباطى انتخاب كلمات، شيوه و قدرت بيان، برخورد اوّليه، حركات و رفتار و عزم و اراده گوينده، بسيار مهم و نقش‏آفرين است.
قرآن كريم فرعون را به عنوان مصداق طغيانگرى و لجاجت و سرسختى در مقابل حق معرفى مى‏كند.
خداوند براى برخورد اوّليه با او ابتدا هارون را كه فصيح‏تر از موسى بود، به همراه موسى مى‏فرستد و سفارش مى‏كند كه از ارتباط گفتارى ملايم استفاده كنند:
«اذْهَبَآ اِلى فِرْعَوْنَ اِنَّهُ طَغى * فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ اَوْ يَخْشى»(74)؛ به سوى فرعون برويد كه طغيان كرده است، امّا به نرمى با او سخن بگوييد؛ شايد متذكّر شود يا از خدا بترسد.
مفسّران در مورد «قول ليّن» چنين گفته‏اند:
در موقع دعوت با او مدارا كرده، از درشتى بپرهيزيد(75).
با كنيه او را صدا بزنيد (امام كاظم عليه‏السلام )(76).
به او وعده‏هاى زياد بدهيد(77).
به او بگوييد آيا مى‏خواهى پاكيزه شوى و من تو را به سوى پروردگارت هدايت مى‏كنم تا از او بترسى و گناه نكنى؟(78)
از روى اميد و انتظار او را دعوت كنيد، نه از روى يأس(79).
در برخى از تفاسير آمده است پس از اين برخورد نرم، فرعون تحت تأثير قرار گرفت، ولى پس از مشورت با هامان، از ايمان آوردن منصرف گرديد(80).
پل ژاگو يكى از نويسندگان غربى در مورد نرمش در سخن مى‏نويسد:
«اگر بخواهيد در گام نخست ديدگاه خود را تحميل كنيد، به احتمال نود درصد با واكنشهاى غير ارادى مغز از جمله امتناع، عقب‏نشينى يا رفتارى ناشى از عزّت نفس مواجه مى‏شويد. در جايى كه نرمى متقاعدكننده و نفوذى پيشرونده، بى‏ترديد كارآيى سودمندى دارد، لحن تند و رُك فقط به تحريك حالت دفاعى و لجبازى شخص مى‏انجامد»(81).

و ـ ارتباط گفتارى با غير مسلمانان و مخالفان

«ادْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ»(82)؛ با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن.
امام صادق عليه‏السلام در تفسير آيه فرموده است: «يعنى بالقرآن»؛ به وسيله قرآن آنها را دعوت كن(83).

ز ـ ارتباط گفتارى با نامحرم

سفارش قرآن در مواجهه با نامحرمان، رعايت قول معروف و ارتباط پسنديده است، چنان كه مى‏فرمايد:
«لاَ تُوَاعِدُوهُنَّ سِرًّا اِلاَّآ اَنْ تَقُولُوا قَوْلاً مَعْرُوفًا»(84)؛ پنهانى با آنها قرار زناشويى نگذاريد مگر اينكه به طور پسنديده‏اى [آشكار و براى خواستگارى و ازدواج با آنها به صورت كنايه] صحبت كنيد.
و درباره زنان مى‏گويد:
«فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذى فى قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفًا»(85)؛ پس به گونه‏اى هوس‏انگيز سخن نگوييد كه بيماردلان در شما طمع كنند و سخن شايسته بگوييد.
عبارت «قَولاً مَعرُوفا» در قرآن كريم چهار مرتبه به كار رفته است(86) كه نوع صحبت كردن با زنان(87)، كودكان، سفيهان(88)، يتيمان و مسكينان(89) و مردان نامحرم(90) را بيان كرده است.

آسيب‏شناسى گفتار

سخن گاهى از حمله و يورش كارگرتر، از شمشير برنده‏تر، از تير نافذتر، از همه چيز زيباتر و گاه زشت‏تر، از هر چيز خوب‏تر و گاه بدتر، از بهترين اعمال و گاه از بدترين اعمال، كليد هر خوبى و بدى(91) و منشأ بيشترين خطاها و گناهان به‏شمار مى‏آيد و زبان در بيان معصومين عليهم‏السلام گاه به درنده‏اى بدخو و گاه به كلب عقور و سگ گيرنده و تيرى كه به خطا مى‏رود تشبيه شده است(92).
يكى از نويسندگان غربى در اين باره مى‏نويسد:
«همچنان كه گاهى بعضى سخنان و كلمات به نحو معجزه‏آسايى ما را دگرگون مى‏سازند و به حركت درمى‏آورند، همچنان نيز بعضى سخنان، انسان را منحرف مى‏سازند. همان طور كه بيان صحيح و روشن مى‏تواند افراد را متحوّل كرده در مسير درست بيندازد، به همان ترتيب، لغزش كلام و بيان ناقص ممكن است موجب گمراهى افراد گردد».
جورج ارول نويسنده كتاب 1984 مى‏گويد:
«همان‏سان كه انديشه زبان را فاسد مى‏كند، زبان نيز انديشه را فاسد مى‏سازد»(93).
در اينجا برخى از آسيبهاى ارتباط گفتارى را كه در آيات قرآن به آنها اشاره شده، فهرست‏وار مى‏آوريم:

1) از روى پندار و گمان سخن گفتن

«وَ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ اِنْ يَتَّبِعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ وَ اِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنى مِنَ الْحَقِّ شَيْـءًا»(94)؛ آنها به اين سخن يقين ندارند، تنها از ظن و گمان بى‏پايه پيروى مى‏نمايند. با اينكه گمان هرگز انسان را بى‏نياز از حق نمى‏گرداند.

2) نادانسته سخن گفتن

«وَ تَقُولُونَ بِاَفْوَاهِكُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ»(95)؛ و با زبان خود سخنى مى‏گوييد كه به آن يقين نداريد.
معصوم عليهم‏السلام مى‏فرمايد: «لو سكت الجاهل ما اختلف الناس»(96)؛ اگر نادان سكوت كند مردم اختلاف نخواهند كرد.

3) مراء (جدالگرى)

«فَلاَ تُمَارِ فيهِمْ اِلاَّ مِرَآءً ظَاهِرًا»(97)؛ پس درباره ايشان جز به صورت ظاهر جدال مكن.

4) نجوا (سخن در گوشى)

ارتباط گفتارى به صورت نجوا يكى از ارتباطات مهم و حساس است؛ از اين رو در صورتى كه بجا و مناسب باشد بسيار مفيد خواهد بود و اگر مناسب نباشد از عمل شيطان به‏شمار مى‏آيد(98).
خداوند در اين زمينه مى‏فرمايد:
«لاَ خَيْرَ فى كَثيرٍ مِنْ نَجْويهُمْ اِلاَّ مَنْ اَمَرَ بِصَدَقَةٍ اَوْ مَعْرُوفٍ اَوْ اِصْلاَحٍ بَيْنَ النَّاسِ»(99)؛ در بسيارى از سخنان درگوشى [و جلسات محرمانه] آنها خير و سودى نيست مگر كسى كه [به اين وسيله] به كمك به ديگران يا كار نيك و اصلاح در ميان مردم امر كند.

5) گفتار بى‏عمل

«كَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللّهِ اَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ»(100)؛ نزد خدا بسيار موجب خشم است كه سخنى بگوييد كه خود عمل نمى‏كنيد.

6) سخنان شيطانى و فرعونى

شيطان خطاب به خداوند گفت: «اَنَا خَيْرٌ مِنْهُ». فرعون با مردم خود مى‏گفت: «اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى». از خود گفتن و خودستايى، از انواع سخنان شيطانى و فرعونى است كه بايد گوينده در هر حال از آن بپرهيزد.

7) انواع سخن باطل

«وَ اجْتَنِبُوا قَولَ الزّورَ»(101)؛ و از سخن باطل بپرهيزيد.
سخنانى از قبيل سخنان فريبنده و بى‏اساس(102)، لغو(103)، زشت و باطل(104)، تند و خشن(105)، استهزا(106)، عيب‏جويى(107)، لقب زشت و ناپسند(108)، گمانه‏زنى(109)، غيبت(110) و موارد ديگر، از جمله آسيبهاى ارتباط گفتارى به‏شمار مى‏روند.

عوامل مؤثر در نطق گويندگان

پس از بررسى برخى از آموزه‏هاى قرآنى پيرامون شيوه‏هاى ارتباط گفتارى و آسيب‏شناسى گفتار، در اين قسمت برخى از عوامل بسيار مهم را كه در افزايش ميزان اثربخشى سخن در مخاطبان نقش دارند، ياد مى‏كنيم:

1) محتواى سخن (Contqinning)

بى‏ترديد يكى از عوامل مؤثر در نفوذ كلام در مخاطبان، برخوردارى سخن از محتوايى ارزشمند و متقن است. سخن بنا به فرمايش قرآن كريم بايد سديد (محكم و استوار)، ثقيل (گرانبها) و طيب (پاكيزه) باشد.
«يَآءَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَديدًا»(111)؛ اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد تقواى الهى پيشه كنيد و سخن حق بگوييد. (سديد يعنى قابل اعتماد، صحيح و مستقيم)(112). هنگامى كه سخن «سديد» باشد تأثيرى فوق‏العاده خواهد داشت.
از طرفى سخنان وحيانى به عنوان «قول ثقيل» مطرح شده است:
«اِنَّا سَنُلْقى عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلاً»(113)؛ ما به زودى سخنى سنگين و گرانبها به تو القا خواهيم كرد.
«قول ثقيل» در تفاسير به معانى زير آمده است:
الف ـ سخن وحيانى و الهى و موضوعات قرآنى؛
ب ـ سخن داراى پيامدهاى سنگين براى مخالفان؛
ج ـ دستورات سنگين و مربوط به جهاد با نفس و تكامل انسان؛
د ـ سخن مبارك و گرانبها، عظيم‏الشأن و ارزنده، مستدل و بسيار پر بار و جامع؛
ه ـ سخن ماندگار در طول روزگار(114)؛
و ـ سخن پاكيزه (و هدوا الى طيب من القول). مراد سخنى است كه در آن خباثت نباشد و كلام خبيث به معناى كلامى است كه يكى از اقسام باطل در آن باشد(115).

2) شخصيت (Personality)

گوينده هر قدر محبوب‏تر و مقبول‏تر باشد، نفوذ كلامش بيشتر خواهد بود.

3) موضوع (Subject)

هر چه نياز مردم به يك موضوع بيشتر باشد ميل آنان به استماع بيشتر است. در روايات از اين موضوع به علم نافع تعبير شده است.

4) هنرمندى ناطق (Eloquence)

كار بست فنون و آداب سخن هر قدر بيشتر و دقيق‏تر باشد سخن جذاب‏تر و مؤثرتر خواهد بود.
افزون بر آنچه ياد شد، عوامل زير نيز درخور ذكر هستند:
ـ محفوظات بسيار، تسلّط كافى، داشتن مطالعات متنوع، رعايت اصول و قواعد
قرآن كريم به شنيدن و گفتن بسيار اهميت داده، تا جايى كه واژه قول و مشتقّات آن را حدود 1674 بار بيان نموده است. اهميت ارتباط شنيدارى و گفتارى زمانى روشن‏تر مى‏شود كه ما مقدار كلماتى را كه در يك روز شنيده و يا مى‏گوييم محاسبه نموده و نوع آن را مشخص كنيم
سخنورى به صورت ملكه، تمركز حواس و برخوردارى از ظاهر مناسب، ساده و بى‏پيرايه.
ـ مردم‏شناسى، روان‏شناسى، نكته سنجى، ايجاد نشاط و بهره‏گيرى از انتقادات.
ـ پرهيز از سخن گفتن از خود، يا براى جلوه‏نمايى و قصد سخنورى، بلكه براى انجام وظيفه سخن گفتن.
ـ رعايت وقت، گزيده‏گويى، توجّه به همگان، تونايى بر تهييج و استدلال شورانگيز.
ـ استفاده از داستان و مثال متنوع و دلنشين و ترغيب به موضوعات فطرى و دلپسند.
ـ شهامت و خونسردى و پرهيز از عصبانيت(116).

نتيجه‏گيرى

قرآن كريم به شنيدن و گفتن بسيار اهميت داده، تا جايى كه واژه قول و مشتقّات آن را حدود 1674 بار بيان نموده است. اهميت ارتباط شنيدارى و گفتارى زمانى روشن‏تر مى‏شود كه ما مقدار كلماتى را كه در يك روز شنيده و يامى‏گوييم محاسبه نموده و نوع آن را مشخص كنيم. به عنوان مثال اگر ما روزانه يك جزء از قرآن كريم را بخوانيم نزديك به 3 هزار كلمه وحيانى و با ارزش را بر زبان جارى كرده‏ايم و اگر بتوانيم تعداد كلماتى كه با اطرافيان مى‏گوييم يا از آنها مى‏شنويم محاسبه كنيم، رقم بسيار زيادى خواهد شد.
و چنانچه «قول سديد»، سخن استوار و تقواى الهى را رعايت نكنيم و به اصول و قواعد آسيب‏شناسى گفتار و شنيدار بى‏توجهى كنيم، هزاران كلمه لغو، باطل و بدون علم را بر زبان جارى كرده يا شنيده‏ايم و با توجّه به آيه «اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ اُولـئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْـءُولاً»(117) و يا آيه «مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ اِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ»(118) پى خواهيم برد كه بايد تمامى اوامر و نواهى قرآن را در امر ارتباط شنيدارى و گفتارى همواره نصب العين خود قرار دهيم و براى اجراى آن از خداوند استمداد جوييم.

پی نوشت ها:

1 ـ مولوى، مثنوى معنوى، انتشارات طلوع، 1369ش، دفتر اول، ص 83 .
2 ـ هفته‏نامه پرتو، سال پنجم، ش 228، ص 8 .
3 ـ حسن زاده آملى، انسان و قرآن، چاپ دوم: تهران، انتشارات الزهراء، 1369ش، ص 49.
4 ـ ملك / 10.
5 ـ على رضائيان، مديريت رفتار سازمانى، چاپ سوم: انتشارات دانشكده مديريت دانشگاه تهران، 1374ش، ص 24، به نقل از Alpna yelsey .
6 ـ همان.
7 ـ همان، ص 244.
8 ـ فرقان / 44.
9 ـ اسراء / 36.
10 ـ نحل / 78.
11 ـ يونس / 31.
12 ـ مائده / 108.
13 ـ تغابن / 16.
14 ـ زمر / 18-17.
15 ـ شورى / 38.
16 ـ اعراف / 204.
17 ـ مؤمنون / 3.
18 ـ قصص / 55.
19 ـ نساء / 140.
20 ـ نور / 16.
21 ـ حجرات / 6.
22 ـ مائده / 41.
23 ـ محمّد حسين طباطبايى، الميزان، ترجمه سيد محمّد باقر موسوى همدانى، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1363ش، ج 5، ص 552. اين آيه به گونه‏اى ديگر هم ترجمه شده است: آنها سخنان تو (پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ) را مى‏شنوند كه بر تو دروغ ببندند يا براى ديگران جاسوسى كنند.
24 ـ مائده / 83.
25 ـ جن / 13.
26 ـ جن / 2-1.
27 ـ زمر / 18-17.
28 ـ بقره / 285.
29 ـ جاثيه / 23.
30 ـ انفال / 22.
31 ـ يونس / 42.
32 ـ بقره / 18.
33 ـ بقره / 171.
34 ـ انفال / 21.
35 ـ الرحمن 4-1.
36 ـ محمّد محمدى رى شهرى، ميزان الحكمه، ترجمه حميدرضا شيخى، قم، دارالحديث، ج 11، ص 5308.
37 ـ همان.
38 ـ همان، ص 5039.
39 ـ جان دبليو كولتنر، ارتباط گفتارى ميان مردم، ترجمه دكتر سيد اكبر مير حسينى ـ دكتر قاسم كبيرى، انتشارات امير كبير، 1369ش، ص 15.
40 ـ محمّد على فروغى، آيين سخنورى، چاپ دوم: تهران، انتشارات زوّار، ص 11-1.
41 ـ كولتنر، ارتباط گفتارى ميان مردم، ص 15.
42 ـ همان، ص 17.
43 ـ قآ / 18.
44 ـ ملا فتح اللّه‏ كاشانى، تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، چاپ دوم: تهران، كتابفروشى اسلاميه، 1344ش، ج 9، ص 11.
45 ـ نور / 24.
46 ـ ابراهيم / 4.
47 ـ قصص / 34.
48 ـ مريم / 97.
49 ـ عبدالواحد آمدى، غرر الحكم و درر الكلم، ترجمه محمّد على انصارى، قم، دارالكتاب، ج 1، ص 207.
50 ـ كهف / 6.
51 ـ ابراهيم / 27.
52 ـ فضل بن حسن طبرسى، مجمع البيان لعلوم القرآن، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1379، ج 3، ص 314.
53 ـ بقره / 83.
54 ـ محمّد حسين طباطبايى، الميزان، ترجمه سيد محمّد باقر موسوى همدانى، قم، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، 1363ش، ج 1، ص 331.
55 ـ طبرسى، مجمع البيان، ج 1، ص 239.
56 ـ همان.
57 ـ اسراء / 53.
58 ـ انعام / 108.
59 ـ نحل / 125.
60 ـ اسراء / 23.
61 ـ كاشانى، منهج الصادقين، ج 5، ص 273.
62 ـ محمّد جواد نجفى، تفسير آسان، ج 10، ص 20.
63 ـ منهج الصادقين؛ مجمع البيان و تفسير عاملى، ذيل آيه ياد شده.
64 ـ تفسير عاملى، ج 5، ص 420.
65 ـ اسراء / 28.
66 ـ ناصر مكارم شيرازى و ديگران، تفسير نمونه، ج 12، ص 89.
67 ـ بقره / 263.
68 ـ كاشانى، منهج الصادقين، ج 5، ص 277.
69 ـ نجفى، تفسير آسان، ج 10، ص 27.
70 ـ نساء / 63.
71 ـ كاشانى، منهج الصادقين، ج 3، ص 60.
72 ـ علامه طباطبايى، الميزان، ج 4، ص 615.
73 ـ ناصر مكارم شيرازى و ديگران، تفسير نمونه، ج 3، ص 447.
74 ـ طه / 44-43.
75 ـ طبرسى، مجمع البيان، ج 16، ص 25.
76 ـ فلسفى، سخن و سخنورى، ص 194، به نقل از: بحارالانوار، ج 13، ص 134 (قولاً ليّنا اى كنّياه).
77 ـ نجفى، تفسير آسان، ج 11، ص 355.
78 ـ طبرسى، مجمع البيان، ج 16، ص 25.
79 ـ همان.
80 ـ نجفى، تفسير آسان، ج 11، ص 355. يحيى بن معاذ مى‏گويد: «هذا رفقك بمن يدّعى الربوبية فكيف رفقك بمن يدّعى العبوديه»؛ پروردگارا اين چنين است مداراى تو با كسى كه ادعاى ربوبيت مى‏كند، پس چگونه است مدارايت با كسى كه ادعاى بندگى مى‏كند.
81 ـ پل ژاگو، آموزش گفتار، ترجمه نيلوفر خوانسارى، چاپ سوم: تهران، انتشارات ققنوس، 1380ش، ص 105.
82 ـ نحل / 125.
83 ـ محمّد محمدى رى شهرى، گفت و گوى تمدنها در قرآن و حديث، مركز تحقيقات دارالحديث، 1379ش، ص 22.
84 ـ بقره / 235.
85 ـ احزاب / 32.
86 ـ عبدالباقى، المعجم المفهرس.
87 ـ بقره / 235.
88 ـ نساء / 5.
89 ـ نساء / 8 .
90 ـ احزاب / 32.
91 ـ رى‏شهرى، ميزان الحكمه، ج 11، ص 5259ـ5238 و 5321-5308.
92 ـ نهج البلاغه، حكمت 60.
93 ـ آنتونى رابينز، به سوى كاميابى، ترجمه مهدى مجردزاده كرمانى، چاپ بيست و يكم: تهران، مؤسسه فرهنگى راه بين، 1379ش، ج 1، ص 192.
94 ـ نجم / 28.
95 ـ نور / 15.
96 ـ محمّد محمدى رى شهرى، گفت و گوى تمدنها در قرآن و حديث، ص 22.
97 ـ كهف / 22.
98 ـ «اِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذينَ امَنُوا»(مجادله / 10).
99 ـ نساء / 114.
100 ـ صف / 3.
101 ـ حج / 30.
102 ـ انعام / 112.
103 ـ فرقان / 25.
104 ـ مجادله / 2.
105 ـ احزاب / 19.
106 ـ حجرات / 11.
107 ـ حجرات / 11.
108 ـ حجرات / 11.
109 ـ حجرات / 12.
110 ـ حجرات / 12.
111 ـ احزاب / 70.
112 ـ علامه طباطبايى، الميزان، ج 16، ص 347.
113 ـ مزّمّل / 5.
114 ـ با استفاده از تفاسير مجمع البيان، منهج الصادقين، الميزان و... .
115 ـ علامه طباطبايى، الميزان، ج 14، ص 504.
116 ـ محمّد تقى فلسفى، سخن و سخنورى، ص 24؛ محمّد على فروغى، آيين سخنورى، ص 165-157 (با تلخيص).
117 ـ اسراء / 36.
118 ـ ق / 18.
چهارشنبه 19 مهر 1391  11:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها