0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

درنگی بر واژه قرآنی «صلاة»

دریافت فایل pdf

 

 

«کذلک» فی القرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

مفهوم القریة و دلالاتها فی القرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:07 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

مفهوم الحق فی القرآن والفکر الإسلامی

دریافت فایل pdf

 

معانی کتاب و مورد کاربرد هر یک از آنها در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

 

بررسی مفهوم «آیه» در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:08 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

وجوه و مصادیق واژه های «ماء» و «سماء» در قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

معناشناسی «میثاق غلیظ» در پیمان همسری و بررسی مؤلفه های بنیادین وفاداری به آن

دریافت فایل pdf

 

 

بررسی معناشناسی واژه امام، در آیه امامت حضرت ابراهیم (بقره/124)

دریافت فایل pdf

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:08 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

معناشناسی واژه «امشاج»، واژه ای از واژگان تک کاربرد در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

مفهوم شناسی آیه گامی در مسیر «برداشت از قرآن»

دریافت فایل pdf

 

حَصَبُ جَهَنَّمَ: بررسی معناشناختی واژه «حَصَب» در قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:08 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

«لوگوس» در عهد جدید و «کلمه» در قرآن مجید

دریافت فایل pdf

 

 

تحلیل مؤلفه های معنایی حق در قرآن کریم با بهره گیری از شیوه همنشینی و جانشینی

دریافت فایل pdf

 

معناشناسی «ظن» در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

معنشناسی واژه اخلاق در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

 

در ژرفای تقوا؛ تأملی دیگر در واژه تقوا

دریافت فایل pdf

 

 

نکاتی در باب ترجمه برخی الفاظ و اصطلاحات قرآنی

دریافت فایل pdf

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

تأملی درباره واژه «اخبات» در آیات قرآنی و جایگاه آن در میان واژه های مشابه

دریافت فایل pdf

 

بررسی ریشه شناختی و سیر تحول واژه «عتیق» در قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

السماء من القرآن الکریم إلی لغة العرب

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:09 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

وراء مواضعها و أسرارها فی نظم القرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

 

 

عناصر القوة فی اللغة القرآنیة

دریافت فایل pdf

 

مصطلحات قرآنیة: مفهوم الأمة فی القرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

الأشهر الحرم فی کتاب الله تعالی

دریافت فایل pdf

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  5:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

معناشناسی نوین از واژه شیطان

معناشناسی نوین از واژه شیطان

انسيه عسگري


چکیده:

واژه «شیطان» که به دفعات در قرآن کریم آمده است، از پیدایش لفظ تا کسب مفهوم قرآنی اش تطور قابل ملاحظه ای داشته است. با معناشناسی این واژه به روش تاریخی، معلوم می شود بر خلاف تصور اکثر اهل لغت، لفظ «شیطان» اشتقاقی از ریشه «شطن» به معنی دور شد یا «شیط» به معنی سوخت و هلاک شد، نیست، بلکه در پیدایش این کلمه و حتی تطور معنای آن تا مفهوم قرآنی ا ش انتقال معانی حسی مقدم بوده است. اما در بخش معناشناسی توصیفی، با رجوع به خود آیات قرآن و کنار هم چیدن لغات متحد الموضوع و هم جوار با این واژه، مفهوم قرآنی شیطان حاصل می گردد.

کلید واژه ها:

شیطان / ابلیس / معناشناسی

طرح مسئله

هر واژه نمود یک تحول اجتماعی است؛ نمودی از احوالات مشترک افراد یک جامعه در مراحل مختلف حیات آن جامعه، و چون عوامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که در بنای حیات اجتماعی مؤثرند، تحول دائم دارند، معانی واژه ها نیز دائماً در تحول اند. واژگان قرآنی هم از این قاعده مستثنا نیستند.
از آنجا که معناشناسی لغات قرآن یکی از ابزارهای لازم در دستیابی به تفسیر صحیح آیات آن است، ازاین رو اهل فن از همان سده های نخست، تلاش و کوشش درخوری برای یافتن معنای واژه های به کار رفته در قرآن نموده اند که تحقیق و کاوش در این فن هنوز هم ادامه دارد. ایشان برای دست یافتن بدین هدف از روش های متعددی بهره جسته اند، اما در نوشته حاضر با رویکردی متفاوت و نو به معناشناسی لغات قرآنی پرداخته شده است. در این روش معناشناسی یک واژه طی دو مرحله انجام می گردد. در مرحله نخست، چگونگی زایش و سپس تطور یک واژه در طول زمان بررسی می گردد، که آن را معناشناسی تاریخی می نامیم. برای تحقق این امر، کتب لغت بر اساس اولویت قدمت تاریخی مورد بررسی قرار می گیرد. اما مرحله دوم، معناشناسی توصیفی واژه است، بدین ترتیب که در موارد کاربرد واژه در قرآن، کلمات هم جوار با آن از قبیل مترادف ها، متضادها و نیز آثار و لوازمی که بدان واژه اختصاص یافته است، تدبر می شود که در نهایت تصویر روشنی از معنای آن لغت در آیات قرآن کریم ارائه می گردد.
در تحقیق حاضر با توجه به روشی که بیان شد، واژه «شیطان» مورد بحث و بررسی قرار می گیرد و معنای آن طی دو مرحله تاریخی و توصیفی ارائه می شود.

معناشناسی تاریخی

در این بخش با تکیه بر قدیمی ترین کتب لغت زبان عربی، ابتدا اصل و ریشه واژه را یافته، سپس چگونگی تطور معنایی آن را تا عصر نزول قرآن بررسی می کنیم.

۱. مبدأ پیدایش واژه «شیطان»

در میان اهل لغت درباره پیدایش لفظ «شیطان» اتفاق نظر وجود ندارد؛ برخی آن را واژه ای اصیل در زبان عربی می دانند و عده ای دیگر آن را جزء واژه های دخیل محسوب نموده اند. بیشتر لغت شناسان عرب تلاش کرده اند «شیطان» را اصیل نشان دهند.
در میان خاورشناسان هم درباره پیدایش این لغت اتفاق نظر وجود ندارد؛ برخی آن را واژه ای کهن دانسته اند و عده ای دیگر آن را دخیل می پندارند. در این قسمت برای روشن شدن مبدأ پیدایش این لغت، به بررسی و نقد یک یک آرای فوق می پردازیم.

 

الف) «شیطان» واژه ای اصیل

زبان شناسان و صاحبنظران بسیاری بر این باورند که واژه «شیطان» عربی و اصیل است، اما در چگونگی پیدایش یا اشتقاق آن از کلمات دیگر اتفاق نظر ندارند. برخی آن را برگرفته از ریشه «شطن» دانسته اند و گروهی آن را مشتق از ریشه «شیط» می دانند. نظریات نادری هم در این میان موجود است. از آن جمله دیدگاه سیبویه است که قائل به هر دو ریشه است. او در یک جا از کتابش «شیطان» را از «شطن» و در جای دیگر کتابش آن را از «شیط» معرفی می کند (طریحی، ۶/۲۷۲). نیز برخی بر آن شده اند که این واژه از «شیطن، تشیطن» مشتق شده است (شرتونی، ۱/۵۹۲). در این تحقیق به بررسی دیدگاه های مشهور (چگونگی اشتقاق لفظ شیطان از دو ریشه شطن و شیط) می پردازیم.

 

۱. ریشه شیطان «شطن» است

«خلیل» واژه شیطان را از مصدر «شطن» به معنای دور شدن می داند. وی می گوید:
«شطنْ، ریسمان طویل است و نیز به اسبی که از صاحبش نافرمانی می کند اطلاق می شود، بر این وجه که گویی در طول یک ریسمان در حرکت است. غزوه شطون یعنی کارزار طولانی. «نویً شطون» و «نیّه شطون» به معنی آرزوهای طولانی و دراز است و شیطان هم بر وزن فیعال از همین معناست و وجه تسمیه اش دوری از حق و سرکشی است، از همین رو هر متمردی از جن و انس شیطان نامیده می شود.» (خلیل، ۲/۹۱۷)
وی همچنین شعر «رؤبه» را به عنوان شاهد در تأیید معنایی که نموده، می آورد:
و فی أخادید الشیاط المشّن *** شافٍ لبغی الکلب المشیطن
آثار خراش تازیانه شفایی است برای زخم چرکین سگ ولگرد و دور افتاده.
«ابن فارس» هم معنای اصلی شطن را دور شدن می داند. وی می نویسد:
«شطنت الدار یعنی خانه دور است. همین معنا در شعر نابغه به کار رفته است:
نات بسعاد عنک نوّی شطون *** فبانت و الفؤاد بها رهین
«بئر شطون» یعنی چاه عمیق، از همین رو به ریسمان «شطن» گفته اند. وجه تسمیه شیطان از این باب دوری از حق و سرکشی است.
جریر گفته:
ایام یدعوننی الشیطان من غزلی *** و هنّ یهویننی إذ کنت شیطاناً
روزگاری هنگامی که سرکش و متکبر بودم، شیطان مرا به عاشقی فرا خواند.
همچنین در اشتقاق «شیطان» از شطن، قول امیه درباره حضرت سلیمان قابل استشهاد است. وی گفته:
ایما شاطن عصاه عکاه *** و رماه فی القید و الاغلال
هر شیطانی که نافرمانی اش را می کرد، در بند می کشید.
در این بیت، واژه شاطن بر وزن فاعل به کار رفته، لذا نون حرف اصلی محسوب می شود، ازاین رو شیطان هم بر وزن فیعال است. نیز به کار رفتن شاطن در حدیث «کل شاطن فی النار» دلیل دیگری بر این مدعاست.» (ابن فارس، ۱/۶۱۱)
در لسان العرب جمع شطن به معنای ریسمان را اشطان معرفی می کند و شاهد مثال آن را شعری از عنتره می آورد:
یدعون عنتر و الرماح کانها *** اشطان بئر فی لبان الادهم (ابن منظور،۱۳/۲۳۸)
وی همچنین می گوید:
«شطن ریسمانی است که به دلو چاه بسته شده و مشاطن کسی است که از چاه با دو ریسمان دلو آب می کشد. و شاهد مثال آن شعری از ذوالرمه است که چنین گفته:
و نشوان من طول نعاس کانه *** بحبلین فی شطونه یتطوح
و شاهد مثال دیگر شعر طرماح است که گفته:
اخو قنص یهفو کان سراته *** ورجلیه سلم بین حبلی مشاطن
که در هر دو شعر منظور از مشطونه و مشاطن دو ریسمان دلو است که از آن آب می کشند. و «شطون من الابار» چاهی است که با دو ریسمان از دو طرفش آب می کشند که بالای چاه گشاد و پایین آن تنگ است.» (همان)

 

۲. شیطان از ریشه «شیط» است

در مفردات آمده است:
«گفته اند «شیطان» از شاط یشیط است، بدین معنا که از خشم سوخت و آیه (وَخَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مَارِجٍ مِنْ نَارٍ)(الرحمن/۱۵) بر این معناست.» (راغب،/۲۶۱)
همچنین در حدیث آمده است که «أعُوذ بِکَ مِنْ شرّ الشیطان وَ فُتونه و شَیاطِه و شجونه.» (ابن منظور، ۷/۳۲۹)
افرادی که ریشه شیطان را «شاط» می دانند، همه با نظر راغب در معنای آن موافق نیستند. برخی آن را به معنی هلاک شدن، بعضی از بین رفتن و عده ای به معنی باطل شدن می دانند (زبیدی، ۱۰/۳۱۷). و گفته اند: اگر «شیطان» از شاط، یشیط به معنی سوختن باشد، از باب حقیقت است، ولی اگر از شیط به معنی از بین رفتن و باطل شدن و هلاکت باشد، از باب مجاز است. (همان)
قائلین به این ریشه قرائت حسن بصری، اعمش، سعیدبن جبیر و ... را دلیل آورده اند که آنها قرائت می کرده اند: «وما تتنزلت به الشیاطون» (شعراء/۲۱۰). (همان)
«بروکلمان» با توجه به صیغه های «هیصار» (شکسته، دریده)، «هیذار» (پرگو، یاوه سرا)، «هیذام» (شجاعانه) نتیجه گرفته است شیطان از «شاط، یشیط» بر وزن فیعال است. (جفری، /۲۸۱)

 

ب) «شیطان» واژه ای دخیل

عده ای شیطان را برگرفته از لغت عبری «هاشتطین» به معنی مخالفت و دشمنی دانسته اند و برخی نیز آن را از لفظ سریانی اش می دانند (خزائلی، /۷۸). همچنین کلمه شیطان به «تیتان» یونانیان شباهت دارد (دهخدا، ۱۰/۱۴۷۰۶). در قاموس کتاب مقدس آمده است: «شیطان ترجمه لفظ یونانی دیاپولس می باشد که به معنی سخن چین است و آن را اپلیون به معنی هلاک کننده نیز می گویند.» (هاکس، /۵۴۷).
از آیات قرآن معلوم می شود آسمان ها از شیاطین محفوظ اند و آنها نمی توانند آواز ملأ اعلی را بشنوند و اگر بخواهند استراق سمع کنند، با شهاب ثاقب رانده می شوند (حجر/۱۹؛ صافات/۷؛ ملک/۵) و چون یونانیان نسبت به تیتان ها که دشمن خدایان المپ بوده اند، همین عقیده را اظهار می داشته اند (خزائلی، /۷۹)، شاید برخی را بدین تصور سوق داده که این واژه از زبان های دیگر وارد زبان عربی شده است که در بخش های پیش رو به بررسی آن خواهیم پرداخت.

بررسی آراء و نتیجه گیری

باید گفت اگر شیطان از «شاط، یشیط» و بر وزن فعلان بود، می بایست جمع آن «شِیاط» یا «شُیاطی» می-شد، همچون غضبان: غضاب، سکران: سکاری (موسوی احمدآبادی، /۱۱). در حالی که در متون ادبی به ندرت واژه شیطان بر اوزان نامبرده جمع بسته شده است. ازاین رو می بینیم که از دو ریشه شطن و شیط، اکثریت قول نخست را ترجیح داده اند (خلیل، ابن فارس، ابن منظور).
اما اشتقاق «شیطان» از شطن به معنی دور شدن را هم به سختی می توان پذیرفت، زیرا این نحوه اشتقاق ناشی از برداشتی انتزاعی است و سرکشی و دوری از حق به عنوان وجه اشتقاق، مفهومی غیر حسی است و همان طور که گذشت، در تعیین نحوه زایش لغات همیشه معانی حسی بر مفاهیم انتزاعی تقدم دارند.
دخیل بودن این واژه را هم نمی توان پذیرفت، چون شواهد بسیاری وجود دارد که حاکی از به کار رفتن این لفظ در ادبیات کهن عرب می باشد. از جمله آنکه عرب برخی از مردانشان را که دارای اوصافی همچون جمال، قدرت و توان بی نظیر بودند، شیطان نامیده اند. این اسامی از آن جمله اند: شیطان بن مدلج از بنی جشم، شیطان بن الحکم، شیطان بن بکر بن عوف از اجداد علقمه (ابو عوده، /۴۷۵) و الحارث بن فروه بن الشیطان. (ابن اثیر، ۱/۴۱۰)
همچنین این لفظ نام برخی از قبایل کهن عرب بوده است، از جمله نام قبیله ای از قبایل بنی تمیم (حموی، ۳/۳۸۴) و نیز کنده (ابوعوده، /۴۷۵)، «بنو شیطان» بوده است.
همچنین این لفظ در ادبیات کهن عرب به مار اطلاق می شده است. نمونه هایی از این کاربرد در اشعار دوره جاهلی مشاهده می شود:
مردی همسرش را این طور سرزنش می کند:
عنجرد تحلف حین أحلف *** کمثل شیطان الحماط أعرف
زن بدزبانی که مانند مار تاجدار بیابان حماط است، هرگاه من سوگند می خورم، او نیز سوگند می خورد.
شاعری ناقه اش را این طور توصیف می کند:
تلاعب مثنی حضرمی کأنّه *** تعمّج شیطان بذی خروع قفر (همان)
آنان (عنان ها) بر پشت شتر حضرموتی همچون پیچ و تاب خوردن مارها در بیابانی که گیاه خروع در آن روییده باشد، به خود می پیچند.
از بررسی شواهد، در بخش بعد بدین نتیجه خواهیم رسید که مفهوم قرآنی شیطان نیز از معنای مار منقول گردیده است، اما پیش از آن بر اساس بحثی که در مقدمه درباره تقدم معانی حسی، جزئی و پیرامونی بر معانی متقابل آنها گذشت، چگونگی اطلاق شیطان به مار را بررسی می کنیم.
گفته شد که عرب ابتدا به ریسمانی که با آن از چاه آب می کشیدند، شطن می گفتند، سپس این معنا تعمیم یافته و به هر ریسمان یا موردی که در ظاهر مشابه آن بود، شطن اطلاق می شده است. در این اطلاق ها گاهی اشتقاق هم صورت گرفته و شطن با افزوده شدن یک یا چند حرف به واژه ای دیگر تبدیل شده است. از جمله این اشتقاقات لفظ شیطان است که به مار اطلاق شده و وجه تسمیه آن با ریسمان، اولاً طولانی بودن اندازه آن است، و ثانیاً اینکه ریسمان چاه برای اینکه پاره نشود، آن را پیچ می دادند و گره های زیادی به آن می زدند و مار نیز چون به دور خود حلقه می زده و معمولاً طول درازی دارد، بدین لفظ یاد می شد.
از شواهد دیگری که می توان نام برد، آن است که در متون قدیم به علامت و نشانه ای که در قسمت بالای سرین شتر، از ران تا غوزک پایش به صورت مارپیچ می گذراندند، شیطان گفته می شد. شاهد دیگر آنکه درباره معنای شیطان در آیه (کَأَنَّهُ رُءُوسُ الشَّیَاطِینِ)(صافات/۶۵) گفته شده: یعنی گویی ماری سبک اندام است و یا مقصود پلیدان از پریان است که به خاطر زشتی، تصورش بدان تشبیه شده است. (راغب، /۷۸)

۲. تطور معنای واژه «شیطان»

در نظر سامیان، مار با جهان بالا ارتباط داشته است (خزائلی، /۷۸). از سوی دیگر چون در میان اعراب باستانی از چند قبیله توتمی، مانند بنوحیّه که در سال های نخستین آغاز اسلام طبقه حاکم بر طیّ بودند، و بنوافعی و بنوخش که از شاخه های قبیله اوس اند، نام برده شده است، چنین بر می آید که مار نیز یک توتم۱ قدیم سامی بوده است. به احتمال قوی به کار گرفتن لفظ «شیطان» به عنوان اسم خاص برای افراد و قبایل هم ریشه توتمی داشته است. (جفری، /۲۸۲). به عبارت دیگر، کاربرد لفظ شیطان به معنای مار در شواهد گفته شده حاکی از نوعی ارتباط مار (شیطان) با جهان بالا، قوای فوق طبیعی، دیوها و غول هاست. می بینیم کاربرد «شیطان» در قرآن در معنای ارواح خبیثه ـ به ویژه آنجا که معادل جن است ـ با استعمال آن در شعر کهن عرب، یعنی با ارتباط قدیمی مار با غول ها و اجنّه سازگار است. (همان، /۲۸۳)
از شواهد دیگر چنین ارتباطی آن است که عرب معتقد بود هر شاعری شیطانی دارد که الفاظ و معانی را بدو القا می کند و حتی شیطانِ بعضی شعرا را به نام ذکر کرده اند؛ مثلاً گفته اند شیطان شاعر معروف فرزدق، «عمرو» نام داشته است.۲ (دهخدا، ۹/۱۴۷۰۶)
بدین ترتیب این تصورات اعراب جاهلی نشان می دهد که لفظ «شیطان» به مفهوم آنچه با عالم بالا در ارتباط بوده، نزد آنان معهود بوده است. ازاین رو می توان گفت ایشان پیش از ظهور اسلام، دست کم با وجوهی از معنای قرآنی این واژه، به نحوی که بیان شد، آشنا بوده اند.
با توضیحی که گذشت، معلوم گردید که شیطان از معنای مار منقول گردیده است و دیدگاه اهل لغت مبنی بر اشتقاق آن از ماده شطن، بنا بر این وجه که شیطان سرکشی نمود و از درگاه حق دور شد که انتقال مفهوم در آن کاملاً انتزاعی است، قابل قبول نیست.

۳. وام گیری مفهومی شیطان از ادیان دیگر

در قسمت قبل روشن شد که عرب عصر نزول با مفهوم قرآنی شیطان آشنا بوده، ولی با این وجود از آنجا که مفهوم شیطان در ادیان پیشین هم رواج داشته است،۳ برخی بر این باورند که مفهوم قرآنی این واژه تحت تأثیر سایر ادیان بوده است.
یکی از خاورشناسان با اذعان به اصیل بودن این واژه می نویسد:
«محققان بسیاری معتقدند «شیطان» از عربی گرفته شده است. درستی یا نادرستی این نظر را در حال حاضر نمی توان تعیین کرد، ولی یک چیز مسلم است و آن اینکه واژه «شیطان» پیش از روزگار محمد (ص) کاربرد و رواج داشته است و بی تردید استعمال آن در مفهوم قرآنی اش تحت تأثیر کاربرد مسیحیان حبشی بوده است.» (جفری، /۲۸۴)
در چگونگی وام گیری های لفظی و مفهومی زبان ها از یکدیگر عوامل بسیاری تأثیر گذار است که همگی آنها را باید در بستر زمان ملاحظه نمود.
اگر اقوام سامی را ساکنان اصلی شبه جزیره عربستان بدانیم که از آنجا به دیگر نقاط کوچ کرده اند، چنان که عده ای از دانشمندان معتقدند، و یا موطن اصلی آنها را در جاهای دیگری چون آفریقا، ارمنستان و یا بابل (عراق و حوالی آن) بدانیم که گروه هایی از آنها در کوچ های پی در پی به داخل عربستان و سرزمین های مجاور راه خود را گشوده و رحل اقامت افکنده یا به بیابانگردی ادامه داده اند، این هر دو لازمه اش تماس و الفت و آمیزش با اقوام دیگر است که پیش از فرود آمدن سامیان در آن نقاط زندگی می کرده اند و نتیجه این تماس بدون شک برخورد زبان های آنها با یکدیگر و نقل و انتقال عناصر آنهاست. (همان، /۱۳ـ۱۴)
عقیده به ابلیس یا شیطان هم چون از دیرباز جزء معتقدات بشر بوده است، از این نقل و انتقال ها بی نصیب نبوده است. یکی از محققان معتقد است مفهوم شیطان از آیین زرتشت به ادیان سامی انتقال یافته است. وی می نویسد:
«در کتاب اومیشار که بعد از بودا نوشته شده، از خداوند مرگ سخن به میان آمده است که به تدریج در مذهب بودایی به صورت دشمن بودا در آمده و اهریمن، صورت تحول یافته همین مفهوم است که به ایرانیان رسیده و شاید این مفهوم از همین راه به سامیان هم منتقل شده باشد، به خصوص که می بینیم با اینکه مذاهب سامی، توحیدی بوده اند و ثنویت را از میان برداشته اند، با این وجود باز هم گاهی شیطان به صورت قرینه لفظی رحمان آمده است.» (خزائلی،/۸۰ـ۸۱)
اما همان طور که گفته شد، بررسی سیر تطور واژگان را هیچ گاه نباید جدای از زمان بررسی نمود. وقتی از زبان کهن عرب بحث می شود، منظور همان دوره جاهلیت است که محدوده زمانی ۲۰۰ تا۳۰۰ سال قبل از ظهور اسلام را در بر می گیرد. ازاین رو اصیل بودن یک واژه معمولاً بدین معناست که این واژه در این فاصله زمانی کاربرد و رواج داشته است.
لفظ شیطان همان طور که بیان شد، در اشعار جاهلی به معنای مار به کار رفته است و از همین معنا هم به مفهوم قرآنی اش منتقل گشته است. به همین خاطر با وجود آنکه مفهوم شیطان در ادیان دیگر هم مطرح بوده است، ولی از آنجا که این واژه با همین مفهوم، کمابیش در دوره جاهلی مطرح بوده، پس می توان گفت کاربرد قرآنی آن هم تحت تأثیر همین فرهنگ جاهلی بوده است. اما اینکه قبل از این دوره چگونه تطور نموده است و این مفهوم چگونه بین ادیان نقل و انتقال یافته است، نیازمند تأمل و بررسی بیشتر است. به خصوص که طبق نقل تورات، شیطان در جنت آدم به صورت مار ممثل شد و احتمال دارد در زبان آنها هم واژه شیطان سیری مشابه زبان عربی داشته باشد.۴

معناشناسی توصیفی

در بخش حاضر با مطالعه آیاتی که درباره شیطان گزارش می کند و در نظر گرفتن کلمات هم جوار با این واژه در گزارش های مزبور، به معرفی شیطان از دیدگاه قرآن کریم می پردازیم.

 

۱. وجوه معانی «شیطان»

واژه «شیطان» ۸۸ بار در قرآن آمده است. ۶۴ بار به صورت مفرد و معرفه، ۶ بار به صورت مفرد و نکره و ۱۸ بار به صورت جمع به کار رفته است.
لفظ شیطان به تعداد لفظ ملائکه در قرآن آمده است و این به خاطر تقابل شیطان و ملک در ذات خیر و شر و در عدد نفوس و در اصل خلقت است. (ر.ک: مصطفوی، ۶/۶۱ـ۶۳؛ واعظ زاده خراسانی، ۱/۱۵۸)
در مواردی که لفظ شیطان به صورت مفرد آمده است، دو وجه برای آن ملحوظ است: در حالت معرفه، مراد از آن ابلیس است، مگر اینکه قرینه ای بر خلاف آن باشد (ر.ک: بقره/۳۶؛ اعراف/۲۲،۲۰؛ طه/۱۲۰). و آنجا که به صورت نکره و با ادات عام آمده است، ابلیس و ذریه اش به طور عام مراد می باشد (حج/۳؛ تکویر/۲۵).
از مواردی که این لفظ به صورت نکره است، اما مراد از آن فقط ابلیس است، آیه (إِنْ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلا إِنَاثًا وَإِنْ یَدْعُونَ إِلا شَیْطَانًا مَرِیدًا)(نساء/۱۱۷) است که به قرینه آیه بعد (وَقَالَ لَأَتِخَّذَنَّ مِنْ عِبَادِکَ نَصِیبًا مَّفْرُوضًا) معلوم می شود مراد ابلیس است.
همچنین لغت «شیطان» در حالت جمع دارای وجوه مختلفی است. یکی از صاحبنظران «شیاطین» را به سه صورت تفسیر نموده است: کاهنان، مارها، طغیانگران جنی و انسی.
صورت اول: کاهنان؛ همانند (وَ إِذَا خَلَوْاْ إِلىَ‏ شَیَاطِینِهِم)(بقره/۱۴) منظور افرادی از کاهنان مانند کعب بن اشرف و دیگران است.‏
صورت دوم: مارها؛ همانند (طَلْعُهَا کَأَنَّهُ رُءُوسُ الشَّیَاطِین)(صافات/۶۵) میوه اش چون کلّه های شیاطین است، یعنی سر مارها.
صورت سوم: طغیانگران؛ همانند فرموده خداوند در سوره انعام: (شَیَاطِینَ الإنْسِ وَالْجِنِّ). (دامغانی، /۴۴۳ـ۴۴۷)
سایر دانشمندان نیز با اندکی تفاوت همین تقسیم بندی را ارائه نموده اند. (ر.ک: نیشابوری، /۱۸۳؛ ابن جوزی، /۳۷۵ـ۳۷۶)
می توان به طور کل لفظ «شیطان» در حالت مفرد و جمع را دارای وجوه زیر دانست:
الف) نام خاص برای ابلیس (بقره/۳۶؛ نساء/۳۸)
ب) نام عام برای ملک شر (حج/۳)
ج) لشکریان و پیروان ابلیس (بقره/۱۰۲؛ انعام/۱۲۱)
د) به صورت مجازی در اطلاق به رهبران و پیشوایان پلید و ستمگر از آدمیان۵ (بقره/۱۴؛ آل عمران/۱۷۵)
هـ) ارواح خبیثه (انعام/۷۱؛ انبیاء/۸۲؛ مؤمنون/۹۷) (ر.ک: جفری، /۲۸۱)

 

۲. ابلیس

همان طور که بیان شد، یکی از وجوه معانی شیطان، ابلیس است که در آیات قرآن سرکرده شیاطین معرفی شده است. علاوه بر این وجهی که از معانی شیطان به ابلیس تعلق گرفته است، خود این کلمه ۱۱ بار در قرآن کریم به کار رفته است.
برخی از دانشمندان مسلمان این واژه را مشتق از «بلس» به معنای نومید و مأیوس ساختن می گیرند، بر این وجه که خداوند ابلیس را از همه نیکی ها مأیوس گردانید (ر.ک: راغب، /۵۸ و۱۴۳). اما لغت شناسان دقیق تری چون ابن منظور و زمخشری گفته اند که ابلیس واژه ای اعجمی است (ر.ک: ابن منظور، ۶/۲۰؛ زمخشری، ۱/۵۸). محققان غربی معتقدند این واژه صورت تصحیف شده واژه یونانی «دیاپلوس» است. در ترجمه سبعینی عهد عتیق، دیاپلوس نمایاننده واژه عبری به معنای شیطان در کتاب زکریای نبی، باب سوم است. اما در عهد جدید، دیاپلوس معنای بیش از دشمن و رقیب دارد و به معنای سرکرده سپاهیان شر به کار می رود که مطابق همان معنایی است که در قرآن به کار رفته است.
قرآن کریم ابلیس را عصیانگری معرفی می کند که پس از سال ها عبادت، بر اثر استکبار و انانیت، از سجده کردن برای آدم امتناع کرد و برای همیشه از درگاه خدا رانده شد، سپس از خداوند درخواست ماندن تا قیامت را کرد. خداوند تا وقت معلوم مهلتش داد، آن گاه او قسم یاد کرد که با تمام توان همه انسان ها جز بندگان مخلص را اغوا خواهد کرد (حجر/۳۲ـ۳۸ و ص/۷۹ـ۸۱).
باید گفت نام خاص ابلیس فقط در سوره های مکی برای شیطان به کار رفته و در سوره های مدنی از او فقط با لفظ شیطان یاد شده است. از مجموع ۱۱ باری که ابلیس در قرآن به کار رفته، ۹ بار در داستان آدم و حواست و در دو جای دیگرـ شعراء/۹۵ و سبأ/۲۰ـ یکی درباره به جهنم افتادن ابلیس و دیگری درباره پیروز شدن ابلیس در گمراه کردن بیشتر مردم است.
درباره ماهیت ابلیس مفسران اختلاف دارند؛ عده ای او را فرشته می دانند، زیرا قرآن مجید او را از فرشتگان استثنا کرده است (ر.ک: بقره/۳۴؛ اعراف/۱۱؛ اسراء/۶۱؛ طه/۱۱۶؛ حجر/۳۰؛ ص/۷۳). عده ای دیگر به استناد آیه ۵۰ سوره کهف معتقدند که ابلیس از جن بوده و بعضی هم او را «جانّ» پنداشته اند که به عقیده ایشان غیر از جن و فرشته است. گروهی هم برآنند که فرشتگان مقرب که از دیده فرشتگان دیگر مستورند، جن نامیده می شوند و جن های کافر شیاطین اند. (خرمشاهی، ۱/۱۱۶)

نتیجه گیری

شیطان واژه ای اصیل در زبان عربی است، لفظی که به ریسمان اطلاق می شده و به همین مناسبت نامی برای مار گردیده و از همین معنای اخیر به مفهوم موجودی مجرد و نامرئی که دارای تأثیراتی عجیب در حیات انسان ها می باشد، منتقل گشته است. قرآن این واژه را با همان معنای معهود عرب برگرفت، ولی مفهوم آن را کامل نمود و به اوج تعالی رسانید. در قرآن، ابلیس که سرکرده شیاطین است، پست ترین موجود و دشمن آشکار و قسم خورده انسان معرفی شده است و تلاش وی و جنودش در گمراهی آدمی به روشنی ترسیم شده است، همان طور که در حوزه های دیگر نیز به مناسبت از وی سخن رفته است که در این تحقیق بدان ها پرداخته شد.

منابع و مآخذ:

۱. قرآن کریم
۲. نهج البلاغه
۳. ابن اثیر، على بن محمد جزرى؛ أسد الغابه فى معرفه الصحابه، بیروت، دار الفکر، ۱۴۰۹ق.
۴. ابن جوزی، عبدالرحمن؛ نزهه العین النواظر فی علم وجوه والنظائر، بیروت، الرساله، ۱۴۰۴ق.
۵. ابن فارس، احمد؛ معجم مقاییس اللغه، بیروت، دار الکتب العلمیه، ۱۹۹۵م.
۶. ابن منظور، محمدبن مکرم؛ لسان العرب، قم، نشر حوزه، ۱۴۰۵ق.
۷. ابوعوده، خلیل؛ التطور الدلالی بین لغه الشعر الجاهلی و لغه القرآن الکریم، اردن، مکتب النار، ۱۴۰۵ق.
۸. بیناس، جان؛ تاریخ جامع ادیان، ترجمه: علی اصغر حکمت، تهران، پیروز، ۱۳۵۴ش.
۹. توفیقی، حسین؛ آشنایی با ادیان بزرگ، تهران، سمت، ۱۳۸۴ش.
۱۰. حموى، یاقوت بن عبدالله؛ معجم البلدان، بیروت، دار صادر، ۱۹۹۵م.
۱۱. جفری، آرتور؛ واژه های دخیل در قرآن، ترجمه: فریدون بدره ای، تهران، توس، ۱۳۷۲ش.
۱۲. خرمشاهی، بهاء الدین؛ دانش نامه قرآن و قرآن پژوهی، تهران، دوستان، ۱۳۷۷ش.
۱۳. خزائلی، محمد؛ اعلام قرآن، تهران، امیرکبیر، ۱۳۷۸ش.
۱۴. خوری شرتونی، سعید؛ اقرب الموارد فی فصح العربیه و الشوارد، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۳ق.
۱۵. دامغانی، حسین بن محمد؛ الوجوه و النظائر، دمشق، کتابخانه فارابی، ۱۴۱۹ق.
۱۶. دهخدا، علی اکبر؛ لغت نامه، تهران، دانشگاه تهران، ۱۳۷۷ش.
۱۷. راغب، حسین بن محمد؛ المفردات فی غریب القرآن، بی جا، دفتر نشر کتاب، ۱۴۰۴ق.
۱۸. زبیدی، محمد مرتضی؛ تاج العروس من جواهر القاموس، بیروت، دار الفکر، ۱۴۱۴ق.
۱۹. زمخشری، محمودبن عمر؛ الکشاف عن حقائق غوامض التنزیل و عیون الأقاویل فی وجوه التأویل، قم، مکتبه الاسلامی، ۱۴۱۴ق.
۲۰. صلواتی، یاسین؛ الموسوعه العربیه المیسره و الموسعله، بیروت، مؤسسه تاریخ العربی، ۱۴۲۲ق.
۲۱. طباطبایی، سید محمد حسین؛ المیزان فی تفسیر القرآن، قم، جامعه مدرسین، ۱۳۷۴ش.
۲۲. طریحی، فخرالدین؛ مجمع البحرین، تهران، مرتضوی، ۱۳۷۵ش.
۲۳. فراهیدی، خلیل بن احمد؛ ترتیب کتاب العین، بی جا، بی تا، بی نا.
۲۴. موسوی احمدآبادی، حسن؛ شیطان در قرآن، پایان نامه کارشناسی ارشد، دانشگاه تربیت مدرس، ۱۳۷۳ش.
۲۵. مصطفوی، سید حسن؛ التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۴۱۷ق.
۲۶. نیشابوری، اسماعیل بن احمد؛ وجوه القرآن، دمشق، دار السقاء، ۱۹۹۶م.
۲۷. واعظ زاده خراسانی، محمد؛ المعجم فی فقه لغه القرآن و سرّ بلاغته، مشهد، بنیاد پژوهش های آستان قدس، ۱۴۱۹ق.
۲۸. هاکس؛ قاموس کتاب مقدس، تهران، اساطیر، ۱۳۷۷ش.

پی نوشت ها:

۱- در ادیان ابتدایی، توتم (totem) قبیله عبارت است از نشانی که از قبیله حمایت می کند. آن نشان ممکن است یک گونه حیوان، نبات یا جماد باشد. واژه «توتم» از زبان سرخ پوستان آمریکا آمده است. (توفیقی، /۱۳)
۲- به همین دلیل با شنیدن آیات قرآن اتهام شاعر بودن به پیامبر (ص) دادند و گفتند: شیطان بر او نازل شده و این سخنان را بدو القا می کند. قرآن می فرماید: (وَمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّیَاطِینُ*وَمَا یَنْبَغِی لَهُمْ وَمَا یَسْتَطِیعُونَ)(شعراء/۲۱۰-۲۱۱).
۳- شیطان در یهودیت و مسیحیت و اسلام بر مبدأ شرّ دلالت دارد. (صلواتی، ۵/۲۲۴۱)
۴- لازم به ذکر است که آنچه ما در این مجال بدان پرداختیم، صرفاً اثبات اصیل بودن واژه شیطان و عدم وام گیری مفهومی آن از ادیان دیگر است.
۵- در قرآن به طور مشخص به دو نوع شیطان اشاره شده است: شیاطین انسی و جنی؛ (وَکَذَلِکَ جَعَلْنَا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیَاطِینَ الإنْسِ وَالْجِنِّ یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا وَلَوْ شَاءَ رَبُّکَ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَمَا یَفْتَرُونَ)(انعام/۱۱۲)
در تفسیر این آیه اختلاف نظر وجود دارد و میان علما دو قول متفاوت مشهور است: قول اول آنکه شیاطین همگی فرزند ابلیس اند، ولی وی فرزندان خود را دو قسم نموده است: قسمتی را مأمور وسوسه بنی آدم ساخت و قسمت دیگر را مأمور وسوسه جن نمود، ازاین رو قسم اول شیاطین انس اند و قسم دوم شیاطین جن. قول دوم آن است که شیطان به طور عام به هر متمرد نافرمانی از جن و انس اطلاق می گردد، از همین رو پیامبر اکرم (ص) به ابوذر فرمود: «هل تعوذون بالله من شر الشیاطین الانس و الجن؟» ابوذر پرسید: مگر برای بنی آدم هم شیطان وجود دارد؟ فرمود: بلی، شیاطین انس شریرتر از شیاطین جن اند. (دهخدا، ۱۰/۱۴۷۰۶)
* دانشجوي دكتري دانشگاه قم
پنج شنبه 13 مهر 1391  5:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

مفهوم اُمّي بودن پيامبر(ص) و ادعاي مستشرقان

مفهوم اُمّي بودن پيامبر(ص) و ادعاي مستشرقان

دکتر معصومه دولت آبادي*
عضو هيئت علمي دانشگاه آزاد اسلامي رودهن


چکيده

واژه «اُمّی» که در قرآن و روایات اسلامی به کار رفته است، در هر مورد مفهوم خاصي دارد. در قرآن پيامبر اسلام دو بار به اين صفت متّصف شده است.
علمای لغت و تفسیر، «امّی» را به کسی می گفتند که خواندن و نوشتن نمی توانست، از این جهت اعتقاد بر این بود که پیامبر(ص) مانند توده مردم عرب خواندن و نوشتن نمی دانست. در قسمت اوّل مقاله ابتدا مفهوم این واژه را درکتب لغت بیان و نظرهاي مختلف درباره واژه «امی» را از قول علما و مفسران می آوریم، سپس نظر مختار را با دلایل و شواهد انتخاب مي كنيم.
در بخش دوم مقاله با توجه به این که مستشرقان در مورد «امّی» بودن پیامبر(ص) اختلاف دارند و گاه با هدف رسيدن به مصدر غیر وحیانی براي قرآن، حضرت را غیر امّی معرفی نموده اند، نظر برخی مستشرقان را به صورت موافق و مخالف ذکر و بررسی و نقد مي كنيم.

واژه هاي اصلي:

قرآن، پيامبر اسلام، امی، مستشرقان

مقدمه

در مورد این پرسش که آیا پیامبر خواندن و نوشتن می دانست یا خیر، مستشرقان پاسخ های متفاوتی داده اند، البته اظهارات آنان در این خصوص آن قدر گسترده نیست كه کتاب یا مقاله مستقلی را شكل داده باشد؛ بلکه نظرهايشان را، در لابه لای کتاب های تاریخ قرآن و سیره پیامبر(ص) یا ضمن ترجمه متن قرآن آورده اند و گاه بیان آنان به صورت مستقیم ابراز نشده؛ بلکه به تلویح یا کنایه می توان مطلبی را مبنی بر امّی بودن یا نبودن حضرت دریافت و همين امر جست وجو و تتبع را در مورد پاسخ این پرسش مشکل كرده است.
از طرف دیگر آنان که نظر خود را در مورد مفهوم «امّی» بودن بیان کرده اند، بيشتر سخن خود را به دلائل و شواهدی مستند نکرده اند که بررسی و نقدپذير باشد. شاید بتوان گفت بیشترین اظهارها در این زمینه، به رژی بلاشر محقق و خاور شناس فرانسوی و مونتگمری وات مربوط است. ایشان بحث خود را به شواهد و دلايلی مستند می کنند. ما دلايل ایشان را در جای خود بحث و بررسی مي كنيم. و به نظرها و بیانات دیگر مستشرقان در حدّ کوتاه بسنده می نماییم. از آن جا که برخی از مستشرقان سخنان خود را مستند به دلیلی نکرده اند تا بتوان به قطع در مورد آن دلایل، به رد یا اثبات پرداخت، به ذكر سخن آن ها اکتفا می كنیم.
در این مقاله، مستشرقان را در گروه، موافق «امّی» بودن پیامبر(ص) و مخالف «امّی» بودن پیامبر تقسیم بندی و نظر کسانی را كه پیامبر اکرم(ص) را ناتوان از نوشتن و خواندن می دانستند، به صورتي جزيي نقد مي كنيم؛ اما دلايل و شواهد خاورشناسانی را که پیامبر اکرم(ص) را برخلاف نظر قرآن و علمای اسلامی، توانا بر خواندن و نوشتن می دانند، بیان و بررسي و نقد، و آن ها را با مستندات عقلی و نقلی رد مي كنيم.

الف) مفهوم شناسي امّي از منظر دانشمندان مسلمان

واژة «امّی» ـ منسوب به امّ ـ در قرآن کریم و به عنوان یکی از ویژگی ها و صفات پیامبر اسلام(ص)، دو بار به صورت مفرد ذکر شده است (اعراف/ 158 ـ 157) جمع این واژه به صورت «امّیون» یک بار در باره قوم یهود آمده (بقره/ 78) و سه بار به گونه «امیّین» در خصوص اعراب و بت پرستان به کار رفته است (آل عمران/ 20 و 57؛ جمعه/ 2). ابن فارس می نویسد:
«این واژه در اصل یک معنا دارد که از آن چهار معنای نزدیک به هم، یعنی: اصل، مرجع، جماعت و دین متفرع می شود» (ابن فارس، مقاييس اللغة، ج1، ص21).
شیخ طبرسی می گوید:
«امّی کسی است که ناآشنا به نوشتن است، چنین فردی را به یکی از چند دلیل، امّی می نامند: اول. از امّت به معنای خلقت گرفته شده باشد؛ یعنی کسی که بر خلقت و طبیعت اصلی خود باقی است. دوّم. مأخوذ از امّت به معنای جماعت باشد؛ يعني فردی که هم چون توده مردم با نوشتن سرو کار ندارد. سوّم. برگرفته از امّ باشد؛ یعنی کسی که به همان حالت و طبیعت که از مادر زاییده شده است، بماند» (طبرسي، مجمع البیان، ج 1، ص 144).
راغب اصفهانی می نویسد:
«امّی کسی است که نمی نویسد و نمی خواند. قطرب گوید: امّی از امّیه به معنای غفلت و نادانی گرفته شده است، بنابراین در مورد کسی که شناخت و معرفت اندک دارد، واژة امّی را به کار می برند؛ امّا این که چرا پیامبر اسلام را امّی نامیده اند، به اعتقاد برخی وي مانند توده مردم، اهل نوشتن نبود به نظر عده ای دیگر حضرت نمی نوشت و از روی کتابی نمی خواند و این فضیلتی برای او شمرده می شود، زیرا پیامبر(ص) با توجه به حفظ قرآن و تضمینی که خداوند در مورد قرائت او داده بود «سَنُقرئُکَ فَلاتَنسی» (اعلی/ 6)، نیازی به کتابت و قرائت از روی کتاب نداشت. برخی دیگر هم معتقدند: امّی منسوب به امّ القری است؛ یعنی اهل مکه (راغب، مفردات في غريب القرآن، ماده، امّ).
علامه طباطبایی می نويسد:
«امّی منسوب به امّ است؛ یعنی فردی که نمی خواند و نمی نویسد، در حقیقت دلسوزی و مهربانی مادر نسبت به چنین فردی مانع از آن مي شود که کودک خود را برای آموزش و تربیت نزد معلم بفرستد و فقط خودش او را تربیت مي كند» (طباطبايي، المیزان في تفسير القرآن، ج 1، ص 215).
قاسمی نيز امّی را این گونه تفسیر می کند:
«کسی که دانش خود را از بشر نیاموخته است» (قاسمي، محاسن التأویل، ج7، ص 2869)

دلايل امّي بودن پيامبر(ص)

 

اول. آيات قرآن كريم

1) «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِندَهُمْ فِي التَّورَاةِ وَالْإِنْجِيلِ...» (اعراف/ 157)؛ «(همان) كسانى كه از فرستاده‏ى (خدا)، پيامبر درس‏نخوانده، پيروى مى‏كنند؛ آن (پيامبرى) كه (صفات) او را نزدشان در تورات و انجيل نوشته مى‏يابند ....».
بيشتر مفسران در تفسیر نوشته اند:
«امّی» از ماده «امّ» به معنی مادر یا امت به معنی جمعیت گرفته شده، لذا برخی آن را به معنی درس نخوانده و استاد ندیده می دانند؛ یعنی به همان حالتی که از مادر متولد شده، باقي مانده است برخی هم به معنی کسی مي دانند که از میان امت و توده مردم برخاسته است؛ نه از میان اشراف، مرفهان و جباران و عده اي به مناسبت این که مکه را «امّ القری» می گویند، این واژه را مرادف مکّی دانسته اند؛ البته هیچ مانعی ندارد که اين واژه اشاره به هر سه مفهوم باشد (مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ج 6، ص 396 و 397).
آیت الله جوادی آملی در تفسیر آیه مي نويسد:
«این واژه کنایه از آن است که آن حضرت با این که مکتب نرفته و درس نخوانده، آموزگار صد مدرس شد وگرنه خود این صفت نشان کمال نیست (جوادی آملی، تفسیر تسنیم، ج 5، ص 299).
2) «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ» (جمعه/ 2)؛ «او كسى است كه در ميان درس‏ناخواندگان فرستاده‏اى از خودشان برانگيخت؛ كه آياتش را بر آنان مى‏خواند [و پيروى مى‏كند] و رشدشان مى‏دهد [و پاكشان مى‏گرداند] و كتاب [خدا] و فرزانگى به آنان مى‏آموزد؛ درحالى كه قطعاً، از پيش در گمراهى آشكارى بودند». علامه طباطبایی امّیین را به معنای کسانی می داند که نمی خواندند و نمی نوشتند (طباطبایی، حسین، همان، ج19، ص455) و منظور از این افراد هم قوم عرب است. طوسی و طبرسی همین معنا را از مجاهد و قتاده نقل کرده اند (طوسی، التبیان، ج10، ص4؛ طبرسی، مجمع البیان، ص 284).
آيت الله مكارم در تفسير نمونه امّیین را جمع امّی، به معنی درس نخوانده مي داند و تأکید می کند که امّی منسوب به امّ است؛ یعنی شخصی که مکتبی جز مکتب دامان مادرش ندیده است. وي (مکارم شیرازی، همان، ج24، ص106) نمی پذیرد که مراد از امّیین در این آیه، اهل مکه باشند؛ چرا که نه پیامبر اسلام تنها براي اهل مکه مبعوث شد و نه سوره جمعه در مکه نازل شد.
در بین مفسران اهل سنّت، طبری و فخررازی و بعضی دیگر آورده اند که مراد از امّیین در این آیه، قوم عرب است که نمی توانستند چیزی بخوانند یا بنویسند (فخر رازي، مفاتیح الغیب، ج 30، ص538).
3) «وَمَا كُنتَ تَتْلُوا مِن قَبْلِهِ مِن كِتَابٍ وَلاَ تَخُطَّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ» (عنکبوت/ 48)؛ «و پيش از اين (قرآن) هيچ كتابى نمى‏خواندى [و پيروى نمى‏كردى‏] و با دست راستت آن را نمى‏نوشتى؛ در صورتى كه (اگر مى‏خواندى و مى‏نوشتى) حتماً، باطل‏گرايان شك مى‏كردند».
اکثر مفسران شیعی معتقدند منظور آیه این است که تو پیش از نزول قرآن، نمی خواندی و نمی نوشتی؛ زیرا اگر می خواندی و می نوشتی، آنان که در پي تشکیک در صحت وحیانی بودن قرآن اند، با استناد به این پیشینه تو، درباره مطالب قرآن به شک می افتادند و می گفتند که این آیات ساخت توست (فیض کاشانی، تفسیر صافی، ج4، ص119؛ طباطبایی، ترجمه المیزان، ج 16، ص 207).
برخی نیز می گویند: مراد آیه این است که تو پیش از نزول قرآن نمی توانستی بخوانی یا بنویسی؛ زیرا اگر می توانستی بخوانی و بنویسی، اهل باطل در صحت مطالب قرآن به شک می افتادند؛ به عبارتی ديگر برخی از این آیه، نفی عادت پیامبر بر خواندن و نوشتن، پیش از نزول را فهمیده اند و برخی نیز عدم توانایی بر این امر را برداشت كرده اند (طوسی، التبیان، ص216؛ شبر، صفوه التفاسیر، ص605).
فخر رازی می نویسد: این یکی از معجزات پیامبر است که با وجود این که پیش از نزول قرآن، کتابی نخوانده و چیزی ننوشته بود، این کتاب آسمانی پر محتوا را آورد (فخر رازي، مفاتیح الغیب، ج 9، ص 64).
سید مرتضی می گوید: آیه دلالت می کند که پیامبر9 قبل از نبوت، نوشتن نمی دانست؛ اما پس از نبوت، باید آشنایی پیغمبر9 به خواندن و نوشتن تجویز کنیم؛ یعنی آن را احتمال دهیم (تاریخ قرآن، حجتی، ص197).
دوم. دلایل و شواهد روایی و تاریخی بر امی بودن پیامبر9
علاوه بر آیات شریفه قرآن کریم، دلایل روایی و تاریخی نیز اين موضوع را تأیید می نماید. خلاصه اي از اين دلايل را مرور مي كنيم.
در غزوه احد، عباس عموی پیامبر9 در مکه بود و چون ابو سفیان با لشکر خود به قصد جنگ با حضرت از مکه روانه مدینه شد، عباس مردی از بنی غفار را به مزدوری گرفت تا پنهانی راه ده روزه را در سه شب طی کند و نامه ای را به پیغمبر9 برساند. پیامبر در قبا بود و چون نامه عباس به او رسید، مهر از نامه بر گرفت و آن را به اُبیّ بن کعب داد تا بخواند. اُبیّ نامه را برای پیامبر خواند و رسول خدا از او خواست موضوع را پنهان دارد؛ در صورتی که اگر ایشان خواندن می دانست، چنین نامه پنهانی را به دیگری نشان نمی داد (صحیح، بخاری، المغازی، باب 17 و 20).
تمیم بن جراشه مي گويد: در وفد ثقیف بر رسول خدا9 وارد شدیم تا اسلام بیاوریم. خواستیم نوشته ای بگیریم و در آن چند شرط بگنجانیم. ما می خواستیم ربا و زنا بر ما حلال باشد . با نوشته نزد پیغمبر9 رفتیم. حضرت به خواننده نامه گفت که بخوان. چون به واژه ربا رسید، فرمود: دست مرا برآن بگذار. پس دستش را بر آن نهاد و فرمود «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَذَرُوا مَا بَقِيَ مِنَ الرِّبَا» و آن را پاک کرد (طبری، تاريخ، ج 3، حوادث سال نهم).

ب: مفهوم اُمّي از منظر مستشرقان

معادل انگلیسی واژه «امّی» در دائرة المعارف اسلام، «illiteracy» (دائرة المعارف اسلام، ص 492) و در دائرة المعارف قرآن به صورت کلمه اصلی «ummi» (دائرة المعارف قرآن، ص 606) وارد شده است. اربری گیوگور آورده است:
«طبق تفسیر رازی که محمد مردی بود که چیزی را از استادی یاد نگرفته بود و کتابی را نخوانده بود و در مکتب درسی شرکت نداشت، چون پیامبر9 به طور طولانی در مکه بود و از آن جا خارج نشد تا در محل دیگری علمی را بیاموزد و مکه محل دانشمندان نبود، بنابراین خدا درهای علم و دانش را بر قلب او گشود»؛ لذا واژه «امّي» را گاهي متون انگلیسی به صورت «unlearnd» (دائرة المعارف اسلام، ص 496) نیز ترجمه کرده اند. به نظر می رسد این ترجمه برای واژه امی بهتر باشد، زیرا حضرت با این که مکتب و استاد ندیده بود، از علوم اولین و آخرین آگاه بود و به عبارت دیگر علم ایشان «لدنّی» بود.
عده ای از خاور شناسان گمان برده اند وصف «امّی» با دانستن خواندن و نوشتن منافاتی ندارد و پیامبر خوانا و نویسا بود. برخي ديگر مشرکان و بت پرستان را «امّیون» می دانند و دلیلشان هم جمله «ummat ha olam» است که عبرانیان بر غیر خود اطلاق می کردند و گفته اند واژه «امت» به معنی جماعت بزرگ و توده مردم از واژه «ummetha»ی سریانی است (shorter. P. 764 .Horovitz: S.51. Buhl – shaeder: Das Leben muhammeds. Leipzig 1930 . S . Nolddeke I. S. 14) هود خود را بنی اسرائیل و غیر عبرانیان را معمول «اGoy» و جمع آن «Goyim» می خوانند.
بعضی از مستشرقان واژه «امّیین» را عربی «گوی و گوییم» می دانند. بدین ترتیب یهود همسایگان عرب خود را «امّی» می خواندند و منظورشان جهل به قرائت و کتابت نبود؛ بلکه بیش تر مفهوم بیگانه و «Goyim» مورد نظرشان بود.

دسته اول) موافقان درس ناخوانده بودن پيامبر(ص)

 

1. ویل دورانت

اين خاور شناس فرانسوی می نویسد:
«در ظاهر به نظر می رسد که هیچ کسی در مکه به این نمی اندیشید که به حضرت محمد نوشتن و خواندن بیاموزد. در آن زمان، هنر نگارش و خواندن ، به نظر عرب ها اهمیتی نداشت، از این رو در قبیله قریش بیش از هفده نفر خواندن و نوشتن را نمی دانستند. معلوم نیست شخص حضرت چیزی نوشته باشد. او پس از نبوت، نويسنده ویژه داشت. با این وجود، معروف ترين و مشهورترین کتاب عربی بر زبان او جاری شد و نکات ظریف امور گوناگون را بهتر از مردم آموزش ديده، می دانست» (دورانت، ویل، قصه الحضاره، ج 13، ص 21 و 22).
بررسي: این که پیامبر9 پیش و پس از بعثت چیزی ننوشت و با سوادترین و داناترین فرد به امور گوناگون بود، به قطع درست است؛ اما در مورد این که نگارش و خواندن در نظر عرب ها اهمیتی نداشت و در میان قریش بیش از هفده تن توان خواندن و نوشتن نداشتند، باید گفت مطلب به این گونه نیست؛ زیرا تعداد افرادی كه توانایی خواندن و نوشتن داشتند، بیش از این ها بود (جواد علی ، المفصل فی تاریخ العرب قبل الاسلام، ص 107 و 108).

 

2. کارلایل

توماس کارلایل مورخ و فیلسوف و خاور شناس انگلیسی می نویسد:
«چیز دیگری که نباید فراموش کنیم، این است که پیامبر هرگز درس هایی را نزد استادی فرا نگرفت. در آن زمان صنعت خط و نگارش تازه میان مردم عرب پیدا شده بود و من معتقدم حقیقت این است که حضرت محمد با نگارش و خواندن آشنا نبود و هر آن چه فرا گرفته بود، زندگی در صحرا و تحمل شرایط زیست در آن جا بود» (کارلایل، توماس، الابطال، ترجمه محمود السباعی، ص 54).
وي در جای دیگر معتقد است که خداوندگار عالم، آموزگار بزرگ محمد است. وي می نویسد:
«... او بزرگ مردی است که خداوند به او علم و حکمت آموخته، پس بر ما واجب است که به او گوش فرا دهیم» (زمانی، قرآن و مستشرقان، ص 108، به نقل از: «الابطال»).
بررسي: به نظر مي رسد ديدگاه توماس کارلایل و ویل دورانت با نظر اکثر علمای اسلام یکی است و از این جهت بر ديدگاه اين دو می توان مهر تأیید نهاد.

 

3. جان دیون پورت

اين خاورشناس انگلیسی در کتاب «عذر به پیشگاه محمد و قرآن» می نویسد:
«در مورد تحصیل و فراگیری دانش، آن گونه که در جهان رواج دارد، همگان معتقدند که حضرت درس نخواند و چیزی نیاموخت، مگر آن چه در قبیله قریش رواج داشت» (قمیحا، دفاع عن حضره الرسول المصطفی من طریقی السنه والشیعه، ص 356).
بررسي: در نظر ما نیز همان گونه که قرآن و روایات بیان کرده اند، پیامبراکرم9 پیش از نزول چیزی نخوانده و ننوشته است.

 

4. ویرژیل گیورگیو (1916)

کنستان ویرژیل گیورگیو خاور شناس رومانیانی مي نويسد:
«علت این که قرآن به تدریج نازل شد به طوری که در سوره 25 قرآن به اسم فرقان، آیه 32 ذکر گردیده، این است که حضرت محمد بتواند آیات قرآن حفظ کند و آن را به خاطر بسپارد و دیگر این که آیات قرآن به اقتضای زمان، حوادث و لزوم وضع قوانین جدید، نازل می گردید. پیغمبرانی که قبل از محمد کتاب آسمانی آوردند، امی یعنی بی سواد نبودند، لذا کتاب آسمانی یک مرتبه بر آن ها نازل شد، ولی حضرت محمد امی بود و به همین جهت، آیات به تدریج بر وی نازل می گردید که بتواند تمام آن ها را به خاطر بسپارد» (ویرژیل محمد پیامبری که باید از نو شناخت، ص 68).
وي در جای دیگر می نویسد:
«حضرت محمد سواد نداشت و نزد هیچ آموزگاری درس نخوانده بود» (همو، ص 45).
وي بار دیگر همین سخن را تکرار می کند و می نويسد:
«با این که پیامبراسلام(ص) امی بود، در اولین آیات که بر وی نازل شده صحبت از قلم و علم یعنی نوشتن و نویساندن و فرا گرفتن و تعلیم دادن است. هیچ دینی را نمی توان یافت که مبدأ آن علم و معرفت این قدر ارزش و اهمیت داشته باشد ...» (زمانی، ص 106).
بررسی: اعتقاد این خاورشناس مبنی بر این که پیامبر پیش از بعثت بی سواد بود و نزد هیچ استادی درس نخوانده بود، درست است، اما روش و استدلالش نادرست به نظر مي رسد؛ چرا که امّی بودن پیامبر با معنایی که او اراده کرده است، نمی تواند دلیلی برای نزول آیات قرآن به صورت تدریجی باشد؛ زیرا خود قرآن دلیل تدریجی بودن نزولش را در آیه 106 سوره اسرا بیان می کند و می فرماید:
«وَقُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلَى‏ مُكْثٍ وَنَزَّلْنَاهُ تَنْزِيلاً»؛ «و قرآن، (آيات) آن را از هم جدا كرديم، تا آن را با درنگ بر مردم بخوانى؛ و آن را (به‏تدريج) كاملاً فرو فرستاديم».
لذا می توان گفت، بنا بر نظر مفسران، حکمت تدریجی بودن نزول قرآن، با درنگ خواندن آن بر مردم است. آیت الله معرفت در این باره می نویسد:
«حکمت تدریجی بودن نزول قرآن این است که آنان احساس کنند همواره مورد عنایت خاص پروردگار قرار دارند و پیوسته رابطه آنان با حق تعالی بر قرار است و دل گرمی آنان تداوم داشته باشد» (معرفت، محمد هادی).
قرآن حکمت تدریجی بودن خود را به این گونه بیان مي كند:
«كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِيلاً»؛ (فرقان/ 32)، «اين‏گونه (قرآن را به تدريج فرو فرستاديم) تا دل [سوزان‏] تو را بدان استوار گردانيم، در حالى كه آن را كاملاً مرتب و آرام (بر تو) خوانديم».
این امر نشان می دهد که آرامش یافتن وجود پیامبر9 و استوار شدن قلب ایشان ، هدف دیگر نزول تدریجی بود. این آیه، همان آیه ای است که کنستان ویرژیل گیورگیو با استناد به آن، سعی داشت دلیل نزول تدریجی قرآن را به دست آورد، ولی عبارت «لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ» به هیچ روی تفسیر وی را بر نمی تابد؛ زیرا او معتقد است پیامبر9 امّی می باشد و از این رو آیات به صورت تدریجی بر ایشان فرو فرستاده مي شد؛ در حالی که ارتباطی بین عدم نخواندن و ننوشتن و تدریجی بودن نزول قرآن وجود ندارد.
با این توضیح روشن می شود که به اعتقاد این مستشرق رومانیایی، پیامبر9 پیش از بعثت بی سواد بود و توانايي خواندن و نوشتن نداشت و این دیدگاه بسیاری از اندیشمندان شیعه نیز می باشد.

 

5، 6 و 7. ادوار مونتیه، میشل آماری و آلبر کازیمریسکی

«ادوارمونتیه» خاورشناس فرانسوی و «آماری» مستشرق ایتالیایی و «کازیمریسکی» خاور شناس لهستانی اند و رژی بلاشر آنان را از افرادی می داند که واژه امّی را به عنوان یکی از صفات پیامبر9 به معنای «پیامبر ناتوان بر خواندن و نوشتن» گرفته اند (بلاشر، در آستانه قرآن، ص 21).
بررسي: با توجه به این مسأله که مونتیه و آماری امّی بودن را به صورت مطلق به کار برده اند، می توان گفت منظورشان ناتوانایی پیامبر پیش و بعد از بعثت است که اين نظر با برداشت بعضی از مفسران و علماي شیعه هم خوان است؛ زیرا به عقیده برخی دیگر از اندیشمندان مسلمان توانایی خواندن و نوشتن که نوعی کمال است، هم زمان با نبوت به رسول الله افاضه شد.

 

8 . کارن آرمسترانگ

آرمسترانگ خاورشناس آمریکایی می نویسد:
«قرآن محمد را امی یعنی بی سواد می خواند، ولی هدف قرآن از تکیه بر امی بودن پیامبر، القا وحی بودن پیام الهی است. بعضی از محققان غربی بر این باورند که محمد9 چون تاجر بوده، حتماً خواندن و نوشتن را می دانسته است و هدف از امی بودن نامیدن او، نه بی سواد بودن خود است، بلکه او را پیامبر افرادی معرفی می نماید که دارای کتاب نیستند. بدین ترتیب لغت امی به معنای «غیر یهودی» ترجمه می شود... . هیچ سند تاریخی دقیقی از این که محمد می توانسته بنویسد و بخواند وجود ندارد» (آرمسترانگ، کارل، زندگی نامه پیامبراسلام، ترجمه کیانوش حشمتی، تهران، انتشارات حکمت، 1383، ص 113 و 114).
بررسي: محمد رشيد رضا، شیخ محمد عبده، آیت الله خویی و آیت الله ضیا آبادی نيز همین نظر دارند؛ اما اعتقاد افرادي چون آیت الله معرفت، استاد مطهری و... اين است که پیامبر بعد از بعثت توانست بخواند و بنويسد.

 

9. هنری دی کاستری

کنت هنری دی کاستری می نویسد :
«محمد9 نمی خواند و نمی نوشت؛ بلکه او امّی بود» (خیر الدرع، محمد، نبی الاسلام شخصیته، حیاته، رسالته فی عرض جدید علی اضواء العلم والفلسفه والتاریخ، ص 68).
بررسي: طبق دیدگاه وی پیامبر در تمام عمر ناتوان از خواندن و نوشتن بود؛ در حالی که این ناتوانی تنها در خصوص دوران پیش از بعثت پذیرفتني است. شاید كسی بگوید که این خاور شناس از توانایی یا ناتوانی پیامبر سخن به میان نمي آورد بلکه مي گويد که ایشان نخواند و ننوشت.
در پاسخ مي گوييم: اولاً او نظر دقیقی ارائه نکرده و منظور خود را واضح بیان نداشته است. ثانیاً آوردن لفظ امی در کلام او نشان می دهد که منظورش از نخواندن و ننوشتن، ناتواني بر این دو امر است؛ زیرا افرادی که معتقد به ناتواني پیامبر بر این دو امرند، از واژه امی به عنوان یک لغت معادل و مترادف برای شخص ناتوان از خواندن و نوشتن بهره می گیرند.

 

10. گوستا ولوبون

اين مستشرق فرانسوی می نویسد:
با این که محمد امی بود در اولین آیات که بر وی نازل شده، صحبت از قلم و علم، یعنی نوشتن و نویساندن و فراگرفتن و تعلیم دادن است. در هیچ یک از ادیان بزرگ این اندازه برای معرفت قايل به اهمیت نشده اند و هیچ دینی را نمی توان یافت که در مبدأ آن ، علم و معرفت این قدر ارزش و اهمیت داشته باشد. اگر محمد یک دانشمند بود، نزول این آیات در غار حرا تولید حیرت نمی کرد؛ چون دانشمند قدر علم را می داند، ولی او سواد نداشت و نزد هیچ آموزگاری درس نخوانده بود. من به مسلمانان تهنیت می گویم که در مبدأ دین آنان، کسب معرفت، این قدر با اهمیت تلقی شده است» (لوبون، گوستاو، تمدن اسلام و عرب، ص 119 تا 120).

دسته دوم ـ مخالفان درس ناخوانده بودن پيامبر9

اين دسته گاه بر اساس دلايل و شواهدی و بیشتر بدون دلیل و استدلال معتقدند كه پیامبراکرم خواندن و نوشتن می دانست. اين عده در پی این پیش فرض اشتباه، دچار اشتباه ها و مغالطه های دیگر ی در مورد قرآن شده اند. در این قسمت آراي این دسته را بررسی مي كنيم.

 

1. اسپرینگر

«آلویس اسپرینگر» خاور شناس اطریشی است دکتر رامیار درباره او می نویسد:
«اسپرینگر از کسانی است که معتقد بود پیامبر خواندن و نوشتن می دانست وحتی کتاب هایی به نام اساطیر الاولین و صحف ابراهیم را درباره عقاید و ادیان و داستان های گذشتگان خوانده بود». (رامیار، تاریخ قرآن، ص 507).
وي در جلد اول کتابش با عنوان «زندگانی و اعتقاد محمد» می نویسد:
«اهل جزیرة العرب پیش از محمد به دو گروه اهل کتاب و بت پرستان تقسیم می شدند. اهل کتاب از یهود، نصاری و صابئین تشکیل می شدند و آنان قبیله هایی بودند که بر آن ها وحی نازل شده بود؛ در حالی که بت پرستان بهره ای از وحی آسمانی نداشتند» (البدوی، دفاع عن القرآن ضد منتقدیه، عبد الرحمان، ص 14).
او در جلد دوم کتابش هم می نویسد: «امّی با بت پرستان هم معنا می باشد» (همو).
بررسي: مبنای اعتقاد اسپرينگر «توانایی پیامبر بر خواندن و نوشتن پیش از بعثت» است و این پذیرفتني نيست چون پیامبر، به نقل آیات و روایات، پیش از بعثت بر این دو امر توانا نبود. دلایل «امّی» بودن پیامبر9 و ناتواني او قبل از بعثت، به استناد آیات و روایات حتمی است؛ به گونه ای که نمی توان در این باره شکی روا داشت و بسیاری از خاورشناسان هم این مسئله را تأیید كرده اند. اسپرینگر معتقد است كه پیامبر عقاید و داستان های امت ها و ادیان پیش از خود را خوانده است؛ در حالي که آیات قرآن (عنکبوت/ 48) به روشنی خلاف این مطلب را نشان می دهند. «وَمَا كُنتَ تَتْلُوا مِن قَبْلِهِ مِن كِتَابٍ وَلاَ تَخُطَّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ»؛ «و پيش از اين (قرآن) هيچ كتابى نمى‏خواندى [و پيروى نمى‏كردى‏] و با دست راستت آن را نمى‏نوشتى؛ در صورتى كه (اگر مى‏خواندى و مى‏نوشتى) حتماً، باطل‏گرايان شك مى‏كردند».
اشتباه دیگر او اين است که تصور کرده عبارت اساطیر الاولین در آیه پنجم سوره فرقان، نام کتابی است؛ در حالی که به نوشته مرحوم رامیار «صرف نظر از آن که قرآن ذکر می کند که قریش از روی استهزاء ، گفتار پیامبر خدا9 را افسانه های گذشتگان می خواندند، اگر کتبی به این نام ها وجود داشت، معاندین پیامبر می گفتند. هیچ معقول نیست که پیغمبر آن چه را که در کتب دیگر بوده به خود نسبت دهد و بعد نام آن کتب را هم ذکر نماید» (رامیار، تاریخ قرآن، ص 507).
آیه شریفه می فرماید:
«وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذَا إِلَّا إِفْكٌ افْتَرَاهُ وَأَعَانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جَاؤُوا ظُلْماً وَزُوراً، وَقَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَهَا فَهِيَ تُمْلَى‏ عَلَيْهِ بُكْرَةً وَأَصِيلاً»؛ (فرقان/ 4ـ5) «و كسانى كه كفر ورزيدند گفتند: «اين [كتاب‏] نيست جز دروغى بزرگ كه آن را بربافته است و گروهى ديگر او را بر اين (كار) يارى داده‏اند.» و به يقين، (با اين سخن،) ستم و باطلى را آوردند، و گفتند: (اين‏ها) افسانه‏هاى پيشينيان است، در حالى كه آنها را نوشته است و آن (افسانه‏ها)، صبحگاهان و عصرگاهان [و شب هنگام‏] بر او ديكته مى‏شود».
1ـ فاعل و گوینده تهمت «وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا» است؛ یعنی کفار عرب این تهمت را به پیامبر زدند و گفتند این قرآن نیست؛ مگر کلامی منحرف از وجهی ای که باید داشته باشد، چون کلام خود محمد است که به خدا نسبت داده است.
2ـ واژه اساطیر جمع اسطوره است که به معنای خبر نوشته شده است؛ ولی بیش تر در اخبار خرافی به كار مي رود و با واژه اکتباب ، نوشتن را به حضرت نسبت داده اند ، با این که می دانستند حضرت نوشتن نمی داند ، از باب مجاز ، و یا از این باب است که داده باشد دیگران بنويسند هم چنان که امیری می گوید من به فلانی چنین نوشتم، با این که منشی او به دستورش نوشته است. به شهادت این که دنبالش گفتند : فهی تملی علیه بکره واصیلاً، پس این قرآن صبح و شب بر او املا می شود؛ زیرا اگر خودش نویسنده بود ، دیگر املا معنا نداشت. بعضی دیگر از مفسران گفته اند : اصلاً کلمه اکتباب به معنی استکباب است؛ یعنی این که از کسی بخواهد برایش بنویسد (طباطبايي، همان، ترجمه، ج18، ص256). به عبارت دیگر ، آیه دوم در پی تبیین و بیان آیه اول است که منظور از افک اين است که آن قوم ، اساطیری قدیمی برایش می نویسند و املا می کنند تا حفظ شود ، آن گاه او به عنوان کلام خدا برای مردم می خواند، بنابراین، آیه توانایی پیامبر اکرم9 را بر خواندن و نوشتن نشان نمی دهد؛ بلکه این نوع برداشت غلط اسپرینگر ناشی از بد فهمی او از آیه است؛ زیرا:
اول ) کتابی به نام اساطیر الاولین وجود ندارد؛
دوم) تمام آیه شریفه قول کفار است؛ نه این که جمله «اکتتبها فهی تملی علیه» تا آخر پرسش انکاری خدا از اساطیر الاولین باشد و قبل از آن از کفار؛ زیرا این معنا با سیاق درست در نمی آید (همو).

 

2. تئودور نولدکه (1836ـ1931م)

نولدکه خاور شناس آلمانی، نويسنده کتاب «تاریخ قرآن» (قدیمی ترین کتاب موجود در خصوص تاریخ قرآن کریم) و متخصص زبان های سامی، لغات شرقی و آرامی بود. با این که نزديك به یک قرن از انتشار کتابش می گذرد ، هنوز هم نقدهای مفصلی بر آرا ی تندش به نگارش در مي آيد. محققان علوم قرآنی معتقدند تمام تحقیقاتی که بعد از نولدکه در باره قرآن کریم نوشته شده؛ به گونه اي از آرا و اندیشه های او تأثیر پذیرفته اند (ربیعی آستانه، معرفی چند اثر برجسته مستشرقان، بینات، ش30). به اعتقاد نولدكه واژه «امّی» به عنوان صفت پیامبر، نشان نمی دهد که ایشان با خواندن و نوشتن نا آشنا بود، بلکه بدین معناست که ایشان با کتاب های ادیان پیش از خود آشنایی نداشت و آن ها را نخوانده بود (رضا، محمد رسول الله9، ص 57).
با این که تمامی مفسران و مترجمان قرآن مجید، واژه «اقرء» در آغاز سوره علق را به معنی «خواندن» گرفته اند؛ ولی نولدکه برای نخستین بار در تاریخ قرآن کلمه «اقرء» را در آغاز سوره علق به معنی «وعظ و تبلیغ» گرفت؛ نه خواندن (ربیعی، همان).
نولدکه به این نتیجه می رسد که «امّی» بر جهل پیامبر و ناتواني وي بر خواندن و نوشتن دلالت نمی کند ، بلکه تنها نشان می دهد که وي کتب عهدین را نمی شناخت.

 

بررسي

1ـ ترجمه وي از «اقرء» بر خلاف همه مفسران، لغت دانان عرب و خلاف قرآن است و چنين معنايي در هیچ کتاب تفسیری و روایی نیامده است. ایشان برای ترجمه اش و بر ادعايش مبنی بر این که «پیامبر با خواندن و نوشتن آشنا بود، ولی کتب مقدس را نخوانده است» دليلي نياورده است.
2ـ در رد ادعای دوم او (غیر امّی بودن رسول خدا) می گوییم: صنعت خط کمی قبل از ظهور اسلام و تازه وارد جزیره العرب شده بود و اوضاع و احوال محیط آن روز حجاز چنان بود که اگر کسی خواندن و نوشتن می دانست، معروف عام و خاص می شد. افرادی که مقارن ظهور اسلام این صنعت را می دانستند ـ در مکه و مدینه ـ معروف و انگشت شمار بودند، لذا نامشان در تاریخ ثبت شده است. اگر رسول خدا در زمره آنان می بود، به قطع به این صنعت شناخته می شد و چون اسمی از حضرت برده نشده است، معلوم می شود كه با خواندن و نوشتن سر و کار نداشت.
در انتها باید گفت مستشرقان به خاطر پیش فرض ها و مبانی اشتباه، دچار خطاهاي پي درپي می شوند، مثلاً نفهميدن درست واژه «امّی» باعث شده است نولدکه در کتاب تاریخ قرآن، مصادر خارجی برای قرآن کریم در نظر بگیرد و به غلط اظهار کند که پیامبر9 در قصص قرآنی از معارف مسیحی و یهودی که به صورت شفاهی به اعراب منتقل شده بود، تأثير پذيرفت.

 

3. گوستاو ویل

گوستاو ویل خاورشناس آلمانی به پیروی از نولدکه معتقد است که پیامبر اکرم9 با خواندن و نوشتن آشنایی داشت؛ ولي پیش از بعثت، کتب یهود و نصاری را نخوانده بود. در کتاب «تاریخ القرآن» عبد الصبور شاهین در مورد یکی از دستاوردهای پژوهش ویل آمده است: او با نظر به آیه شریفه «وَمَا كُنتَ تَتْلُوا مِن قَبْلِهِ مِن كِتَابٍ وَلاَ تَخُطَّهُ بِيَمِينِكَ» چنین نتیجه ای مي گيرد و با توجه به ریشه «تتلو» (ت ل و) مي گويد: تلاوت به معنی اتصال و تقریر شفاهی است.
منظور ویل از کتاب در آیه، «کتاب آسمانی» می باشد و معنای آیه این است که پیامبر پیش از بعثت هیچ کتاب آسمانی را نخوانده و از روی آن ننوشته بود، پس نمی توان از آیه استنباط کرد که وي پیش از بعثت ناتوان از خواندن بود.
بررسي: همان جواب به نولدکه در اين جا تکرار می شود؛ به علاوه استدلال او از جهت ديگر هم ضعیف است؛ زیرا واژه «تلاوت» در آیه، به معنی عرض و تقریر شفاهی نیست؛ بلکه منظور «خواندن با صدای بلند» است؛ به گونه اي که دیگران هم بشنوند؛ چه از روی کتاب باشد يا حفظ و مراد در این آیه، به قرینه مقام، همان طریقت اول است (طباطبایی، همان، ج20، ص218). علاوه بر آن، ویل عبارت «ولاتخطه بیمینک» را در نظر نگرفته است که از لحاظ دلالت بسیار روشن است و بدون تردید دلالت دارد که رسول خدا9 کتب یهود و نصاری را نخوانده بود و چیزی نمي نوشت. آيه با این توجیه، هیچ پیوندی با موضوع آشنایی یا نا آشنایی پیامبر9 با خواندن و نوشتن ندارد (حجتی ، تاریخ قرآن ، ص190).
پاسخ دیگر به ویل این است که پیامبر9 پیش از بعثت نه تنها کتب آسمانی ، بلکه هیچ نوشته ای را نخوانده و رونویسی نکرده بود. واژه «کتاب» تنها به معنی کتاب نیست ، بلکه قرآن کریم واژه «کتاب» را در موارد دیگری هم به کار برده؛ ولی معنای «مکتوب» را اراده كرده است، مانند «فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمينِهِ فَيَقُولُ هَاؤُمُ اقْرَؤُا كِتَابِيَهْ» (حاقه/ 19). آیاتي از اين دست در قرآن زياد به چشم می خورد (اسراء/ 71؛ نمل/ 29؛ نور/ 33؛ انعام/ 59).
پس واژه کتاب در آیه 48 سوره عنکبوت، شامل هر نوع «مکتوب» (کتاب يا نوشته ) می باشد؛ بنابراین از آیه مذکور نمی توان دریافت که پیامبر9 تنها کتب پیشینیان را نخوانده و از روی آن ها رونویسی نکرده بود، لذا احتمال خواندن و نوشتن پیش از بعثت و پیرو آن، توانایی ایشان بر خواندن و نوشتن منتفی مي شود. ویل در رأی خود دچار تردید و تحیّر است، چون ادله و شواهد متعارضی را در برابر خود می بیند که برخی از آن ها مؤیّد امّی بودن پیامبر است و برخی دیگر از این شواهد، امّی بودن را نفی می کند و او نتوانسته است بین «اقرء» و «امّی» بودن جمع کند.

 

4. رژی بلاشر (1900ـ1973 م)

رژی بلاشر خاورشناس شهیر فرانسوی و صاحب تألیفاتی چون «در آستانه قرآن»، «در آمدی بر قرآن»، «ترجمه قرآن به ترتیب موجود»، و «ترجمه قرآن به ترتیب نزول» است. می توان گفت وي در بین خاورشناسان، تنها کسی است که در بحث «امّی» بودن پیامبر9، سخنان خود را با استدلال و دلیل بیان كرده است؛ بنابراین می توان راجع به اظهارهاي او بیش تر به بررسی و نقد نشست. بلاشر در کتابش (در آستانه قرآن) پرسشي در مورد این که «آیا حضرت محمد با خواندن و نوشتن آشنا بوده یا نه»، مطرح می کند و مي گويد: این پرسش در رابطه با موضوع بحث او، بسیار مهم و جدی می باشد و تاکنون پاسخ های متفاوتی به آن داده شده است. وي در ادامه می گوید:
امروز دیدگاه ثابت میان مسلمانان اين است که محمد9 هرگز با این دو امر آشنایی نداشت، سپس تأکید می كند که این دیدگاه ، بر خبری قدیمی تکیه دارد که در علم تفسیر رواج یافته است و این نظر ، اشتقاق واژه امی ، به ویژه در مورد تعبیر «النبی الامی»، را به معنای «فردی که ناتوان از خواندن و نوشتن است» بر می گرداند (شاهین، تاریخ القرآن، ص 248، Introductian amcoram Edit 1959).
او در ادامه می نویسد: واژه «امیین» در آیه دوم سوره جمعه «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ» و در بسیاری از آیات دیگر ، به معنای «عرب های مشرک» می باشد که بر خلاف یهویان و نصاری، از وحی بی بهره بودند؛ به همین دلیل در جهل و ناآگاهی نسبت به شریعت خداوند به سر می بردند. او معتقد است که اخبار فراوانی در تفسیر طبری هست که به ابن عباس نسبت داده شده است و این معنا را تأیید می کند، سپس نتیجه می گیرد که «النبی الامی» به معنای پیامبر جاهل و بی سواد نیست؛ بلکه به معنای پیامبر بت پرستان است. بلاشر تصریح می کند که صفت «امّی» از واژه عربی «امه» مشتق شده است و به قطع به واژه عبری «امت ها عولام»؛ یعنی «امم العالم» (امت های جهان)، به معنی بت پرستانی که یهود و نصاری آن ها را می شناسند، باز می گردد (همو).
بلاشر با استناد به خبر صلح حدیبیه و اخبار وصیت، پیامبر9 را پیش از بعثت تواناي بر خواندن و نوشتن معرفی کند و می نویسد: در خبر حدیبیه آمده است که پیامبر9 و سهیل، فرستاده مکه، پیمانی بستند. وقتی کاتبش را فرا خواند و شروع به املاي بسم الله الرحمان الرحیم کرد، سهیل همان لحظه پیامبر را آگاه کرد و گفت: همان گونه که قبلاً می نوشتی. بنویس و بنویس باسمک اللهم.
بلاشر با استناد به این سخن، نتیجه می گیرد که سهیل به برخی نوشته هایی که محمد پیش از هجرت از مکه و چه بسا پیش از بعثت، به دست خویش مي نوشت، اشاره می کند (همو) و در ادامه مي گويد: مهم تر از این مطلب ، مجموعه اخباری است که پیامبر در حال احتضار، استخوان شانه شتر یا تکه پوستی یا مرکبی خواست تا وصیت سیاسی خود را بنویسند. بلاشر در نهایت با استناد به قرینه هایی، پیامبر9 را پیش از بعثت توانمند بر خواندن و نوشتن معرفی می کند.
سومین دلیل بلاشر اصطلاحات تجاری بسیاری است که در قرآن یافت می شود. او معتقد است كه چون محمد در آغاز حساب دار خدیجه بود، پس بی گمان می توانست محاسبات خود را روی کاغذ بیاورد و با خواندن و نوشتن ناآشنا نبود. علاوه بر این، ادله ای در دست است که بر اساس آن ها عده ای از خاندان پیغمبر9 و وابستگان او مانند ابو طالب، عموی پیامبر و علی بن ابیطالب پسر عموی حضرت از خواندن و نوشتن بی نصیب نبودند (مقدمه بر قرآن، بلاشر، ص 11ـ 6). بلاشر پس از این مقدمات، می نویسد: قرائن و شواهد موجود دلالت دارد که پیامبر9 با خواندن و نوشتن آشنا بود.
بررسی: موضوع درس نخواندن پیامبر اکرم9 که مورد اجماع مفسران مسلمان است، از اوايل قرن بیستم، بحث هایی را میان خاورشناسان برانگیخت؛ همان گونه که بعد نشان خواهیم داد، بسیاری از مستشرقان به این موضوع اذعان دارند؛ اما مشکل آن ها این است که نمی توانند به سادگی درک کنند که چگونه امر به قرائت در آغاز سوره علق (اقرا)، با «امی» بودن پیامبر9 سازگار است؟
خاورشناسان «امی» بودن پیامبر را به پیروی از پیش داوری های رایج میان مسیحیان، نقصی بر کمال حضرت می پنداشتند. از میان مترجمان فرانسوی ، نخستین کسی که در این باب به اجتهاد پرداخت، بلاشر بود. او در «درآمدی بر قرآن» و «ترجمه قرآن» و سرانجام در «معمای محمد9» دلايل خود را بر اثبات این که پیامبر خواندن و نوشتن می دانست، اقامه کرد. ممکن است این دلايل کسانی را که با زبان عربی آشنا نیستند، متقاعد کند؛ به ويژه که بلاشر براي اثبات نظرش به بخاری، ابن سعد و ابن عباس هم استناد جسته است. با این همه استدلال وي در برابر تحلیل علمی تاب نمی آورد.
اولاً) وی معتقد است که مراد از «امّی» در قرآن «درس ناخوانده» نیست؛ بلکه همان گونه که در تاریخ آیین یهود، مشرکان و غیریهودیان را «Gentils»، و پطروس قدیس را «A potre des Gentils» می خواندند، اعراب بت پرست دوره جاهلی نیز «امی» نامیده شده اند؛ بنابراین عبارت «النبی الامی»؛ یعنی «پیامبر مبعوث بر بت پرستان» (ترجمه قرآن بلاشر، ص 194؛ حاشیه در آمدی بر قرآن، ص 12ـ 8 ).
باید اذعان داشت كه این تعبیر، مفهوم صریح «النبی الامی» را تغییر می دهد؛ زیرا بر خلاف آن چه در عبارت «Apotre des Gentils» آمده، «النبی» بر «الامی» اضافه نشده است تا بتوان آن را به «پیامبر مبعوث بر بت پرستان» ترجمه کرد . این دو واژه صفت و موصوف اند و در این صورت اگر «امی» را به معنای «مشرک» بگيريم؛ چنان که مردم دوره جاهلی را بدان متصف می کنیم ، باید در مجموع دو واژه را به «پیامبر بت پرست» ترجمه کنیم که این نوع ترجمه کاملاً غلط است و نقض غرض تعالیم اسلام خواهد شد.
ثانیاً) بر فرض که این توجیه را به زحمت در مورد آیه دوم سوره جمعه بپذیریم؛ ولی واژه «امی» در آیه «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً...» وصف خود پیامبر است؛ یعنی حضرت رسول خود نیز امّی بود و نا آشنا به خواندن و نوشتن و طبق آیه «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ...» بر مردمی مبعوث گشت که آن ها نیز از خواندن و نوشتن بی بهره بودند (حجتی، همان، ص 190).
آن چه اساس الهی و آسمانی بودن این کتاب مقدس را تأیید می کند، همین نکته است که قرآن بر پیامبر امّی نازل شد و همین «امي بودن و ناآشنایی با خواندن و نوشتن»، بزرگ ترین سدّی بود که میان آموزه هاي وی و تورات و انجیل جدایی ایجاد می کرد و مانع از آن مي شد كه رسول خدا در مورد سرمایه الهی خود، از کتب یهود و نصاری ياري بگيرد و همین شگفتی انسان را بر می انگیزد که چنين فردي چگونه دارای شکوه و عظمت مقام رسالت شده است (همو).
امروزه ما می بینیم كه مستشرقان برای از بین بردن این سدّ تلاش می کنند پیامبر9 را غیر امی جلوه دهند و نتیجه بگیرند که آموزه هاي قرآن همان مطالب تورات و انجیل است که پیامبر از یهودیان و مسیحیان فرا گرفت. بلاشر با پیش فرض نادرست خود، همین اعتقاد را دارد و می نویسد:
«تشابه قصص قرآنی با قصص یهودی و مسیحی، تقویت می کند که قرآن، کتاب بشری و متأثر از عوامل خارجی است؛ به ویژه در سوره های مکّي کاملاً
روشن است كه از معارف مسیحیت متأثر شده است» (سالم الحاج، نقد الخطاب الاستشراقی).
از نظر بلاشر دو حدیث اخیر گوياي آن است که رسول خدا به نوشتن آگاهی داشت، ولی باید توجه داشت که محتوای این دو حدیث هیچ صراحتی ندارند که شخص رسول خدا چیزی نوشته باشد.
براي روشن شدن ماجرای صلح حدیبیه، آن را از زبان طبری نقل می کنیم:
«وقتی متارکه حدیبیه پیش آمد، برای تنظیم پیمان متارکه، حضرت به علی بن ابیطالب فرمود که پیمان را بنویسد و فرمود: بنویس «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ ولی سهیل بن عمرو فرستاده قریش اعتراض کرد و بالاخره قرار شد كه «بسمک اللهم» بنویسد. سپس پیامبر9 فرمود: این است آن چه محمد رسول الله و سهیل بن عمرو موافقت کردند؛ ولی سهیل باز هم اعتراض کرد و گفت: اگر ما گواهی می دادیم که تو رسول الله هستی، دیگر جنگ نمی کردیم. پس باید بنویسد محمد بن عبدالله.
پیغمبر فرمود: من هم رسول الله هستم و هم پسر عبدالله، سپس به علی7 گفت که عبارت را حذف کند؛ ولی علی گفت: قسم به خدا که من هرگز آن را حذف نخواهم کرد. رسول خدا نامه را گرفت و او نوشتن نمی دانست (لا یحسن ان یکتب، درست یا خوب) و به جای رسول الله، محمد نوشت ...؛ ولی به روایتی دیگر رسول اکرم9 فرمود: کلمه را به من بنما و آن گاه خود آن را محو كرد و گفت: بنویس... . نیز گفته اند در حالی رسول خدا نامه را می نوشت او و سهیل بن عمرو، ابو جندل، فرزند سهیل خواست به مسلمانان پیوندد که سهیل او را نزد قریش برگرداند (طبري، تفسیر، ج 2، ص 282).
این قبیل روایات موجب شده است عده ای از علما یا مستشرقان گمان برند که پیغمبر خواندن و نوشتن می دانست؛ ولی مخالفان این اعتقاد، واقعه را به گونه ای دیگر تعبیر می کنند. در روایت بخاری که می گوید با دست خود (بیده) نوشت، کلمه (بیده) را زاید می داند و می گوید: بعدها در این روایت وارد شده است: بعضی دیگر می گویند نوشتن فقط در همان لحظه خاص بود و این خود معجزه است . برخي هم گفته اند جمله «لایحسن ان یکتب»، منفی نوشتن است؛ یعنی نوشتن نمی دانست؛ نه این که خوب نمی توانست بنويسد؛ چنان که در اوّل فهمیده می شود و پاره ای از مستشرقان یا علمای شرق استنتاج می کنند.
در جمله «فکتب مکان رسول الله» پس (به جای رسول الله نوشت)، «گمان برده اند که ضمیر فاعل در «کتب» خود رسول الله است؛ در صورتی که نویسنده صلح نامه، علی بن ابی طالب7 بود و در کلام اختصار هست. وقتی رسول الله9 به علی7 فرمود آن را محو کند، علی7 امتناع کرد. رسول الله نامه را گرفت و او نوشتن نمی دانست ؛ نه این که نوشتن خوب نمی دانست. «یحسن» در این جا به معنی «یعلم» است و این نكته ادبی شایسته و پسندیده است که گوينده خواسته است علم را در باره پیغمبر نفی نکرده باشند؛ چنان که در تفسیر آیه «أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ» گفته اند «اعلم کل شی خلقه» (همو). عرب به این گونه رعايت ادب می کرد و گاهی هم واژه اي را از نظر ادب به جای واژه اي دیگر به کار می برد، پس معنی «لیس یحسن یکتب» چنين مي شود: «لیس یعرف یکتب» (طبری، همان، ص 258).
به هر صورت بر اساس نظر علمای مسلمان در قضیه حدیبیه، همان گونه که بلاشر گفته اش را در حاشیه صفحه اول مقدمه بر قرآن نقض کرده است، کتابت رسول خدا به معنی املاء بر کاتب است؛ یعنی پیامبر شخص دیگری را مأمور نوشتن كرد و این املا روش ويژه حضرت در طول حیات پیامبر بود.

 

ماجرای قلم و دوات

داستان قلم و دوات خواستن رسول خدا9 در بستر رحلت براي نوشتن مطلبي، در اخبار خاصه و عامه آمده است؛ اين که حضرت در وقت شدت مرض موت گفت: «دواتی و کاغذی بیاورید تا چیزی برای شما بنویسم که پس از من گمراه نشوید»؛ ولی هیاهویی شد و گفتند پیامبر هذیان می گوید. رسول خدا9 هم رنجیده خاطر شد و دستور داد حاضران از نزد او بیرون بروند (طبری، همان، ج 3، ص 192). این روایت دلالت صریح بر توانایی پیامبر بر نوشتن می کند.
بررسي: این ماجرا به هیچ وجه ادعای بلاشر را ثابت نمی کند؛ زیرا رسول خدا9 در حالات عادی هم کاغذ و قلم می خواست تا کاتبان وحی و نویسندگان ، آیات و نامه های حضرت را بنویسند. چگونه می توان باور کرد که حضرت در چنان حالات بحرانی و احتضار می خواست خودش نامه بنويسد در حالی که درد چنين اجازه اي به وی نمی داد.
به علاوه بلاشر می نویسد: در این لحظات، علی7، عمر و دیگران کنار بستر پیامبر حضور داشتند (مقدمه بر قرآن، ص 11). بر حسب معمول باید آن ها نوشتن را به عهده می گرفتند؛ چنان که در حالات عادی نیز روش رسول خدا9 همین بود.
سومین دلیل بلاشر این بود که چون در قرآن اصطلاحات تجاری فراوان آمده و محمد9 قبل از بعثت حساب دار خدیجه بود، پس او حساب و کتاب و نوشتن را می دانست.
در پاسخ این استدلال بلاشر، مي گوييم: به تجربه افراد بسیاري را ديده ايم که اهل تجارت و حساب و کتاب هستند اما نمی توانند بنویسند و بخوانند.
در نقد نظریه مذکور شاید جالب باشد که بدانیم تقریباً دو قرن پیش از بلاشر، نویسنده نامدار فرانسوی، ولتر، همین دلایل را براي اثبات درس خواندگی پیامبر9 اقامه کرده و دلیل دیگری هم بر آن ها افزوده است، مانند این که پیامبر تقویم ناقص اعراب را اصلاح کرد و کسی که محاسبات نجومی بداند، خواندن و نوشتن هم می داند. (کلیات ولتر ، چاپ Lquis Mahand ، 11/207 مراد ولتر آیه مبارکه 36 سوره توبه «ان عده الشهور عندالله اثنی عشر شهرا» است).
ولتر با بی شرمی تمام گفته است پیامبر به جهل خواندن و نوشتن تظاهر می کرد تا قرآن را معجزه بنمایاند. وي می نویسد: چه اشکالی دارد که کسی خواندن و نوشتن بداند، ولی خود را دانشمند ننامد؟ (همو، ج 11، ص 207).
به گمان ولتر و پیروان او، واژه «امّی» در قرآن از روی مبالغه و برای زینت کلام به کار رفته است؛ مانند نظریه ادوار مونته. که كاربرد «امی» را برای زینت کلام می داند. بلاشر پا را فراتر می گذارد و اصلاً در معنای واقعی «امّی»، به رغم اجماع مسلمانان و فرهنگ نویسان عرب، تردید می کند و آن را مغایر روایات ابن سعد می داند. باید پرسید چرا وی با همه وسواس علمی، در نص قرآن تردید می کند و به برخی از روایات استناد می جوید؛ در حالی خودش در موارد دیگر همین روایات را اعتمادناپذير می داند؟ به علاوه قرآن از نظر اصول مسلمانان، قطعی الصدور است و اغلب روایات ظنی الصدورند. در موارد شک و شبهه باید روایات را به قرآن ارجاع داد؛ نه اين كه قرآن را با روایات توجیه كرد؛ مانند کاری که بلاشر انجام داده است!
در واقع بلاشر و امثال او را، دچار سر درگمی کرده، شگفت زدگی در برابر اسلام و قرآن است. چگونه مردی که حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت، توانسته است کتابی به این شیوایی بیاورد و در مدتی کوتاه بر سراسر شبه جزیره عربستان مسلط گردد. و اساس تمدنی درخشان را پی ریزد؛ در حالي که، به گفته ولتر، «دانشمندانی مانند نیوتن و لاک که بزرگ ترین فیلسوفان و بهترین نویسندگان زمان خود بودند، به زحمت توانسته اند گروهی اندک را گرد خود آورند که از تعداد آنان هم روز به روز کاسته می شود»؟ (ولتر، همان، ج1، ص 80).
از این رو بلاشر مي كوشد تا ثابت کند كه پیامبر باسواد بود و دست کم خواندن و نوشتن می دانسته وي در این راه چندان می کوشد که دچار تناقض می گردد. اگر بپذیریم که پیامبر خواندن و نوشتن می دانست، آن گاه ترجمه نخستین آیه از سوره «علق» نیازی به توجیه و تفسیر نخواهد داشت.
با این همه، بلاشر فعل «اقرأ» را در آیه مذکور به «Preche» (موعظه یا تبلیغ کن) ترجمه کرده است؛ ولی برای ترجمه خود در کتاب دیگرش ، درآمدی بر قرآن به توجیه هاي متعددي متوسل شده است (بلاشر، درآمدی بر قرآن، ص10ـ 6). می توان گفت بلاشر تحت تأثیر ترجمه نولدکه قرار گرفته است که قبل از او فعل «اقرأ» را به «وعظ و تبلیغ» ترجمه کرده بود.
در مورد آیه 47 و 48 سوره عنکبوت و عبارت «وَمَا كُنتَ تَتْلُوا مِن قَبْلِهِ مِن كِتَابٍ» که در ترجمه آن «Tu ne recitais pas» (با صدای بلند نمی خواندی ) آورده است، نيز همين گونه است. در این صورت ترجمه جزء دیگر آیه «وَلاَ تَخُطَّهُ بِيَمِينِكَ» چه می شود؟ این ها پاسخ هایی است که خدای متعال به آن دسته از یهودیان که می گفتند پیامبر9 مطالب قرآن را در تورات و انجیل خوانده است، مي دهد. بلاشر در کتاب «در آستانه قرآن» برای تقویت رأی خود، در مورد واژه امی («امی» به معنی ناتوانی نسبت به قرائت و کتابت نیست؛ بلکه مراد از امیون کسانی اند که وحی و کتابی را تلقی نکرده و نپذیرفته اند، پس نسبت به شرائع الهی نادان اند ؛ نه نسبت به خواندن و نوشتن) به تفسیر طبری ارجاع می دهد و می نویسد: طبری در این باره روایات متعددی را آورده است ، از جمله این روایت که از ابن عباس آورده ، می گوید «الامیون قوم لم یصدقوا رسولا ارسله الله ولا کتابا انزله الله فکتبوا کتابا بایدیهم ثم قالوا سفله جهال (هذا من عندالله).
بلاشر آن گاه می نویسد : خداوند خبر داده که آنها می نویسند و به جهت جحودشان نسبت به کتاب آسمانی و پیامبران، امّی خوانده شده اند. در حالی که اگر ما به تفسیر طبری مراجعه کنیم، مشاهده می نماییم که طبری در دنباله قول خود آورده است. وهذا التاویل تاویل علی خلاف مایعرف من کلام العرب المستفیض بینهم وذلک ان الامی بین العرب هوالذی لایکتب» (بلاشر ، در آستانه قرآن ، ص7). به بیان دیگر بلاشر قسمت اول سخن طبری از ابن عباس را مورد توجه قرار داده و ادامه سخن وي را از قلم انداخته است.
سرگشتگی بلاشر در این نوع از استدلال ها مشهود است. آن چه او را دچار این سردرگمي می کرد، همان بود که از اواخر قرن نوزدهم و در طول نیمه اول قرن بیستم، گریبان اصحاب عقل و علم را فرا گرفته بود؛ کسانی که می خواستند همه چیز ، حتی دین و ماورا الطبیعه، را با محک علوم تجربی که پیوسته در حال پیشرفت و تغییر دائمی است ، بسنجند. هرچند عقیده مسلمانان این است که موهبت خواندن و نوشتن پس از بعثت به پیامبر9 تفویض شده است (حدیدی ، نقدی بر ترجمه بلاشر ، ترجمان وحی، ش2)؛ اما مسلماً نوع علم رسول الله اکتسابی و طبیعی نبود.

 

5. مونتگمری وات (1909)

مونتگمری وات خاور شناس انگلیسی و نويسنده كتاب هايي چون «محمد در مکه»، «محمد در مدینه»، «محمد پیامبر و زمامدار»، و «وحی در جهان معاصر» است. مقالاتي هم از وي در دایرة المعارف اسلامی به رشته تحریر در آمده است.
وات مانند بلاشر، نولدکه و برخی مستشرقان اعتقاد دارد که پیامبراکرم9 پيش از بعثت تواناي بر خواندن و نوشتن بوده؛ اما ادعاي وي مانند بلاشر استدلال قوی ندارد. او می نویسد:
«با وجود این که اسلام اصولی را بیان می کند که محمد9 خواندن و نوشتن نمی دانست، ولی دانشمندان جدید غرب، در این مسأله تردید دارند... . فرض این است که تاجری فعّال مثل محمد9 (پیوسته) بهره ا ش از فنونی مثل خواندن و نوشتن افزایش می یافته است» (لخضر شایب، نبوة محمد فی الفکر الاستشراقی، ص390).
به عقیده وات مسلمانان می خواهند با «امّی» نشان دادن پیامبر، معجزه بودن قرآن را نتیجه بگیرند. وي می نویسد:
«مسلمانان متعصب عقیده دارند که محمد خواندن و نوشتن نمی دانست، ولی این عقیده مورد شک محققان جدید غربی است؛ زیرا می گویند مسلمانان با این بیان مي خواهند ثابت کنند که قرآن معجزه است» (محمد در مکه ، تعریب شعبان برکات).
وات معتقد است كه بیش تر مردم مکه خواندن و نوشتن می دانستند و با انتساب حرفه بازرگانی به پیامبر9، می گوید:
«بعید به نظر می رسد تاجر با استعدادی مانند محمد از این هنر (خواندن و نوشتن) بی بهره باشد» (محمد در مدینه ، تعریب شعبان برکات ).
بررسی: وات معتقد است که پیامبر9 پیش از بعثت تواناي بر خواندن و نوشتن بود. باید بگوييم که این مطلب خلاف شهادت قرآن کریم و اجماع مسلمانان است. وات تنها یک دلیل بر عقیده خود می آورد و آن هم عبارت است از بازرگان بودن محمد9! در صورتی که
اولاً. ارتباطی بین تاجر بودن و توانایی بر خواندن و نوشتن وجود ندارد و تاجر بودن نه دلیل بر توانایی بر نوشتن و خواندن است؛ نه دلیل بر ناتواني.
ثانياً. پیامبر9 در تاریخ اسلام فردی تاجر شناخته نشده است و جز چند مورد جزیی تجارت نكرد؛ بنابراین صغرای گفتار وات، علاوه بر نتیجه اش، اشتباه است.
اشکال دیگر این است که او اکثر مردم مکه را باسواد مي داند؛ در حالی كه به اعتقاد همه مورخان و شواهد تاریخی، قوم پیامبر9 اسلام که قرآن بر آن ها نازل شد، خواندن و نوشتن نمی دانستند. آورده اند که حرب بن امیه (تولد: 39 سال قبل از هجرت ) نخستین کسی بود که خط را از مردم حیره آموخت و به مکه آورد؛ بنابراین در عصری که قرآن نازل شد، خط و کتابت پیشینه قابل ذکری میان قوم رسول خدا نداشت و مردم بیش از نوشتن و خواندن، به حافظه قوی خود اعتماد مي كردند. از این رو گفته اند در اوايل بعثت در تمام قریش تنها بيست و دو نفر خواندن و نوشتن می دانستند. افراد با سواد در مدینه از این تعداد نیز کم تر بودند؛ به گونه اي كه واقدی شمار آنان را يازده نفر مي داند (رامیار، تاریخ قرآن، ج2، ص 291). تا اواخر دوره رسالت نیز تعداد با سوادان چندان افزایش نیافت، زیرا آخرین عددی که برای کاتبان وحی یاد کرده اند چهل و پنج نفر است (همو). این تعداد در قیاس با ده ها هزار مردمی که در عهد رسول خدا9 مخاطب وحی بودند، بسیار ناچیز است؛ بنا براین شواهد، وات نمي تواند ادعای با سوادی مردم مکه را مطرح كند و با سوادی پیامبر را از آن نتيجه بگيرد.
علاوه بر اين، قرآن زبان صدق خداوندگار عالم، نیز به بی سوادی قوم رسولش گواهی می دهد؛ آن جا که می فرماید:
«هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ».
مونتگمری وات برای این که بتواند تاثیر پذیری پیامبر9 از متون اهل کتاب را تبیین کند، سخن خود را بر اساس تردید در «امی بودن» پیامبر و انكار آن آغاز می کند، سپس با استناد به تشابه میان برخی آموزه هاي اسلام و مسیحیت، از جمله اعتقاد به خالقیت، قضا و قدر، روز رستاخیز و ...، آیین مسیحیت را منشأ دین اسلام معرفي مي كند و در پي تبیین چگونگی این منشأ بر مي آيد. وات منشأ اصلی دین اسلام را اندیشه های پیامبر9 می داند؛ اين كه وي با تخیل خلاق خود و اندیشه ورزي در اوضاع جامعه، آموزه هاي اسلام را ارائه نمود. بر این اساس او مي پندارد پیامبر9 تعالیم اسلام را از وحی دریافت نکرده؛ بلکه از دو منبع تعالیم یهودیت و مسیحیت و شرایط اجتماعی و فرهنگی محیط عربستان باز خوانی نموده است. روشن است كه اثبات این مطالب، بدون توانایی پيامبر بر خواندن و نوشتن ممکن نبود؛ لذا «امی» بودن حضرت را نفی می نماید.
وات هیچ دلیلی برای با سواد بودن پیامبر(ص) ارائه نکرده است. وي آن را يا به اعتقاد دانشمندان غربی نسبت می دهد یا با توجه به تاجر بودن پیامبر(ص) بي سوادي حضرت را بعید می داند. گرچه خودش در ادامه غیر مستقیم به بطلان مسأله پی برده است. او در جايی دیگر می نویسد:
«طرز بیان مطالب کتاب مقدس در قرآن نشان می دهد که او خود این کتاب را نخوانده است. هم چنین نشان می دهد که از کتاب دیگری استفاده نکرده است» (محمد وسیاستمدار، ترجمه اسماعیل والی زاده، 1244).
وات معتقد است که پیامبر9 کتاب مقدس را به صورت مستقیم نخوانده بود؛ ولی چون با پیروان دیگر ادیان الهی و اهل کتاب در تماس بود، با نیروی خلاق خویش و تغییر و تحول در آن تعالیم، توانست قرآن را به وجود آورد. این ها فرضیاتی اند که به هم دیگر بافته شده اند و مدعاهای بی دلیلی اند که استدلالی برآن ها اقامه نکرده است.

 

6 و 7. هاملیتون گیپ و برنارد لوئیس

نخستین فرد مستشرق اسکاتلندی و دومی خاورشناسی انگلیسی است. گیپ در توصیف پیامبر9 می نویسد:
«امی یعنی غیر مرتبط به یهود که بعدها این واژه به وسیله عامه مسلمین به پیغمبری که سواد خواندن ونوشتن نداشته، تفسیر شده است» (گیپ، اسلام بررسی تاریخی، ص 79).
بر همین اساس گیپ منشأ غیر وحیانی و غیر الهی را برای قرآن درنظر می گیرد و می نویسد:
«محمد مانند هر شخصیت مبتکری از یک سو از اوضاع داخلی متأثر است و از سوی دیگر از عقاید و آراء و افکار حاکم زمان خویش و محیطی که در آن رشد کرده، تأثیر می پذیرد و مکه در این تأثیر گذاری نقش ممتازی دارد و می توان گفت تأثیر دوران مکه بر سراسر زندگی محمد آشكار است و به تعبیر انسانی، می توان گفت: محمد پیروز شد چرا که یکی از مکی ها بود» (سالم الحاج، نقد الخطابات الاستشراقی)؛
بنابراین گیپ بر اساس پیش فرض «غیر امی» بودن حضرت رسول اکرم(ص)، مصدر قرآن را داخلی و اَعمال و رفتارهای اعراب جاهلی معرفی می کند.
برنارد لوئیس هم اظهار می دارد:
«محمد پیش از بعثت کتاب مقدس مسیحیان را نخوانده بود» (یوسف مروه، ص 44 و 80).
بررسي: اگر منظور لوئیس این است که رسول خدا فقط کتاب انجیل را نخوانده بود، مي گوييم: پیامبر نه تنها کتاب مسیحیان؛ بلکه هیچ کتاب دیگری را نخوانده بود. نظریه این دو مستشرق در مورد «امی» بودن کاملاً روشن نیست وآن ها دلیلی بر مدعای خود ذکر نکرده اند که نقد پذير باشد و تنها اظهار نظرهايي كرده اند که مخالف قرآن و اجماع مسلمانان است.

 

8. هنری لامنس (1862ـ1973)

لامنس خاور شناس بلژیکی و از راهبان متعصب مسیحی بود. آثارش سرشار از تعصب و عاری از انصاف است. او از طرف داران سرسخت بنی امیه و یزید و مخالف شیعه، امام علی و پیشوایان تشیع است. لامنس در باره موضوع بحث ما می نویسد:
«درباره این سؤال که آیا پیامبر(ص) با خواندن و نوشتن آشنا بوده، باید گفت که بله، همین طور بوده».
از طرفی لامنس معتقد است:
«قرآن یگانه منبعی است که باید در بیان سیره پیامبر مورد استناد قرار گیرد و کتب حدیث جملگی مجعول هستند و با هدف ستایش از زندگی پیامبر ساخته و پرداخته شده اند» (شینی میرزا، خاور شناسی و حدیث، مجله علوم حدیث ، ش 39).
بنابراین لامنس مانند برخی از مستشرقین هیچ ارزشی برای کتب حدیث و سیره قائل نیست.
بررسي: لامنس اظهار نظری بدون دلیل ارائه نموده است. او منتظر نظر قرآن و اسلام اصیل است ، تا به گونه ای بر عکس آن سخن بگوید.
به نظر لامنس قرآن یگانه منبعی است که باید مستقل از حدیث مورد استناد سیره پیامبر قرار بگیرد، اما خودش بر خلاف سخنش در بیان سیره حضرت، به قرآن استناد نکرده است؛ زیرا مایه های آیات قرآنی بر این اساس دلالت دارد که پیامبر(ص) را به صراحت «امی» و ناآشنای با خواندن و نوشتن معرفی می کند.

نتیجه

در اين مقاله نظر هیجده تن از خاور شناسان در مورد «امی» بودن یا نبودن پیامبر بيان و بر اساس دلایل عقلی و نقلی و مستندات قرآنی و روایات و اجماع مسلمانان بررسي شد و حاصل اين که بین «غیر امی» بودن و «منشا صدور غیر الهی» بودن قرآن ارتباط هست. از سوی دیگر نظر برخی دیگر از خاورشناسان در ردیف نظر مفسران اسلامی است و جایگاه ويژه اي در بين آن ها دارد.

منابع

1. ابن فارس، احمد، معجم مقاييس اللغة، نشر دارالکتب اسلامية بيروت، 1420ق، چ سوم.
2. آرمسترانگ، کارل، زندگی نامه پیامبر اسلام، ترجمه کیانوش حشمتی، انتشارات حکمت، تهران، 1383.
3. البخاري، صحيح البخاري، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، بیروت، 1401ق.
4. البدوی، عبد الرحمان، دفاع عن القرآن ضد منتقدیه، ترجمه کمال جاد الله، الدار العالمیه للکتب والنشر، بي جا، بي تا.
5. بلاشر، رزي، درآمدي بر قرآن، ترجمه: دکتر اسدالله مبشري، ارغنون، تهران 1372.
6. جواد علي، المفصل في تاريخ العرب قبل الاسلام، دانشگاه بغداد، بغداد، 1413ق.
7. جوادي آملي، عبدالله، تفسير تسنيم، تنظيم و ويرايش: علي اسلاني، نشرإسراء، قم، 1381.
8. حجتي محمد باقر، تاريخ قرآن كريم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران، 1386، چ 23.
9. حدیدی، جواد، نقدی بر ترجمه بلاشر، مجله ترجمان وحی، 1376 ش 2.
10. خیرالدرع، محمد، نبی الاسلام شخصیته، حیاته، رسالته فی عرض جدید علی اضواء العلم والفلسفه والتاریخ، تقدیم سهیل زکار، دمشق، مطبعه الشرق الاوسط، 2002 م.
11. راغب اصفهانی، ابوالقاسم الحسین بن محمد، مفردات فی غریب القرآن، المکتبة الرضویه، تهران، 1332 ش.
12. راميار، محمود، تاريخ قرآن، موسسه انتشارات اميركبير، تهران، 1384 ش، چ 6.
13. رضا، محمد، محمد رسول الله9، اعتنی حسان السید درویش، عالم الکتب، بیروت، 1426هـ.
14. زماني، محمد حسن، مستشرقان و قرآن، موسسه بوستان کتاب، قم، 1385، چ اول.
15. ساسي سالم الحاج، نقد الخطاب الاستشراقي الظاهرة الاستشراقيه واثرها في الدراسات الاسلاميه، دارالمدار الاسلاميه، طرابلس، دارالفکر، بيروت و دمشق، 2002.
16. شاهین، عبدالصبور، تاریخ القرآن، مصر1966م، ص248، Introdu ctian am coram EdiT 1959.
17. شینی میرزا، سهیلا، مقاله خاور شناسی وحدیث، مجله علوم حدیث، 1385، ش39.
18. طباطبائي، سيدمحمدحسين، الميزان في تفسيرالقرآن، مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان، قم، 1393 ق.
19. الطبرسي (امين الاسلام)، ابوعلي الفضل بن الحسن، مجمع البيان في تفسيرالقرآن، المكتبة الاسلاميه، تهران، 1395 ق، ده جلدي، چ پنجم.
20. طبري، ابوجعفر محمد بن جرير، جامع البيان في تفسير القرآن، 1393 ق، دار المعرفة، بيروت.
21. طوسى، ابوجعفر محمد بن حسن‏، التبيان في تفسير القرآن، دار احياء التراث العربى‏، بیروت، بي تا.
22. فامیل ربیعی آستانه، مسعود، معرفی چند اثر برجسته مستشرقان، مجله بینات، 1380، ش 30.
23. فخر الدين رازي، ابوعبدالله محمد بن عمر، مفاتيح الغيب،‏ دار احياء التراث العربى،‏ بيروت‏، 1420 ق‏، چ سوم. ‏
24. قاسمي، محمدجمال الدين، محاسن التاويل (تفسير قاسمي)، موسسه تاريخ عربي، بيروت، بي تا.
25. قمیحا، الشیخ نزیه، دفاع عن حضرة الرسول المصطفی من طریقی السنة والشیعة، دارالهادی، بیروت، 1424.
26. كارليل، الابطال، تعريب: محمد السباعي، المطبعة المصرية بالازهر، قاهرة، 1349ق.
27. کاشاني، محمد محسن الفيض (م 1091 ق)، تفسير صافي، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، بيروت، 1402 ق، الطبعة الثانية.
28. کلیات ولتر، چ Lquis Mahand.
29. کونستان ويرژيل، گيورگيو، محمد پيامبري که از نو بايد شناخت، ترجمه: ذبيح الله منصوري، اميرکبير، تهران 1342.
30. لخضر شایب، نبوة محمد فی الفکر الاستشراقی، مکتبة العبیکان، ریاض، 1422هـ.
31. لوبون، گوستاو، تمدن اسلام و عرب، ترجمه سید محمد تقی فخر داعی گیلانی، افراسیاب، تهران، 1378.
32. محمد وسیاستمدار، ترجمه اسماعیل والی زاده، تهران، کتابفروشی اسلامیه، 1244.
33. مکارم شيرازي، ناصر (با همکاري جمعي از نويسندگان)، تفسير نمونه، دار الکتب الاسلامية، تهران، 1364 ش.
34. ويل دورانت، قصة الحضارة، تعريب محمد بدران، جامعة الدول العربية، بي جا، بي تا.
35. Encyclopaedia of the Qurān / Jane Dammen McAuliffe, general editor. Published: Leiden : Brill, 2001-2006.
36. shorter. P.764 .Horovitz: S.51. Buhl – shaeder: Das Leben muhammeds. Leipzig 1930 . S . Nolddeke I. S. 14 (دائرة المعارف اسلام)

پی نوشت:

* . ma_dolat@yahoo.com
پنج شنبه 13 مهر 1391  5:10 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بررسی مقاله «الرقیم والرقود»

بررسی مقاله «الرقیم والرقود»

جیمز ای. بلمی (James A. Bellamy)*
حجت الاسلام دکتر محمدجواد اسکندرلو*(عضو هیئت علمی جامعه المصطفی العالمیه)
محمدمقداد امیری*(دانشجوی دکتری علوم قرآن و حدیث)


چکيده

نويسنده مقاله مدعي است كه به علت اشتباه نسخه اي در زمان نگارش قرآن، عبارت (وَالرَّقِيمِ) در آيه نهم سوره كهف (أمْ حَسِبْتَ أنَّ أصحابَ الكهْفِ وَالرَّقِيمِ كانوا مِنْ آياتِنا عَجَبًا) نادرست و تصحيف شده است كه شكل صحيح آن را به صورت «الرقود» [اين گونه] پيشنهاد مي كند : (أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ الرّقُودِ كانوا مِنْ آياتِنا عَجَبًا).
مؤلف براي اثبات ادعاي خود از روش هايي كه در تصحيح نسخ خطي استفاده مي كنند ، بهره گرفته و قرائني براي بيان صحت ادعاي خود بيان كرده است.
با بررسي ادعاي ايشان و دلايلي كه نويسنده مطرح كرده است، ديدگاه ايشان نقد شده است و توضيح داده مي شود كه اين ديدگاه حداقل در مورد قرآن نادرست است و ادعاي ايشان از اساس باطل است.

واژه هاي اصلي:

قرآن ، سوره كهف ، الرقيم ، الرقود، تصحيف، مستشرقان.

مقدمه

تأليف مقاله در مورد تصحيح متن قرآن كريم ـ كه در دهه نود ميلادي صورت گرفت ـ از آغاز نهضت شرق شناسي در ميان غربيان و مستشرقان، از تازگي و غرابت برخوردار است و مي توان گفت تا پيش از اين ، كمتر كسي موضوع تصحيح متن قرآن و يا دادن نسبت اشتباه به مستنسخان نخستين قرآن را، مطرح كرده بود.
آقاي جيمز اي. بلمي، استاد دانشگاه ميشيگان، در چهار مقاله خود ، موضوعي را مطرح كرده است كه توجه محافل اسلام شناسي و قرآن پژوهي غرب و تا اندازه اي مراكز علمي كشورهاي اسلامي را به خود جلب كرده است. اين مقالات به ترتيب عبارتند از:

1. Al-Raqim or al-raqud? A note on surah 18:9. Journal of American Oriental Society 111i (1991) pp.115-117.
2. Fa-Ummuhu Hawiyah a note on surah 101:9. Journal of American Oriental Society 112iii (1992) pp.485-487.
3. some proposed emendations to the text of the Koran. Journal of American Oriental Society 113iv (1993) pp.562-573.
4. more proposed emendations to the text of the Koran. Journal of American Oriental Society 116ii (1996) pp.196-204.
در اين مقالات، مؤلف مدعي است كه در برخي از واژه هاي قرآن، تصحيف صورت گرفته و شكل اصلي و صحيح كلمه و واژه را [به عقيده خود] نيز پيشنهاد مي دهد. (گزيده مقالات و متون درباره مطالعات قرآني در غرب، بولتن مرجع 6).
گزارش محتواي مقاله

همان گونه كه اشاره شد، در مقاله ي «الرقيم يا الرقود؟ يادداشتي در باره آيه نهم سوره كهف» (“Al-Rqim or al-Raqud? A Note on Surah 18:9”) ـ كه در مجله Journal of American Oriental Society . 111 (1991) pp.115-117 منتشر گرديد كه اولين مقاله از سري مقالات نام برده است ـ .
مؤلف در اين مقاله درصدد بيان اين مسأله است كه عبارت «و الرقيم» در آيه نهم سوره كهف عبارت نادرستي است كه شكل صحيح آن كلمه «الرقود» بوده است.
مؤلف در ابتداي مقاله، به داستان اصحاب كهف اشاره مي كند و مي نويسد :
يكي از جذاب ترين داستان ها در ادبيات داعيان مسيحيت ، داستان هفت خفته شهر اِفِسوس (Ephesus) است كه اين جوانان مؤمن در دوران آزار مسيحيان به دست امپراطور دقيانوس (Decius ، حكومت: 249ـ251م) ، به غاري نزديك اِفِسوس پناه بردند و همان جا به خوابي عميق فرو رفتند.
پس از بيدار شدن يكي را از ميان خود براي خريد غذا و كسب خبر به شهر فرستادند. آن مرد هنگامي كه به شهر وارد شد، دريافت كه همه اهالي شهر مسيحي اند و او و همراهانش بيش از دويست سال در خواب بوده اند. عده زيادي از اهالي اِفِسوس او را در بازگشت به غار همراهي كردند و مردان ديگر را نيز در آن جا ملاقات كردند و آنها مردم را بر پايه اعتقاد به رستاخيز موعظه كردند. سپس هفت مرد به غار خويش بازگشتند و ديگر هيچ گاه ديده نشدند و خبري از ايشان به دست نيامد.
امپراطور تئودوسيوس دوم (Teodosius II، حكومت: 408ـ450م) فرمان داد لوح عظيمي در يادبود اين معجزه بسازند و نزديك درِ ورودي غار نصب كنند. قصه هفت خفته شهر اِفِسوس در سراسر جهان مسيحيت پخش شد، بنابراين تعجب نيست كه به اعراب رسيده و از قرآن سر در آورده باشد.
نويسنده مقاله سپس به عنوان مقدمه سازي براي ورود به نظريه خود مي نويسد :
ابن عباس اعتراف مي كرد كه نمي داند «الرقيم» يک بنا است يا قطعه اي مكتوب و اين خود شاهدي است كه عبارت اصلي، «و الرقيم» نبوده است. وي چنين ادامه مي دهد كه: تعريف مورد پسند فرهنگ نويسان [مسلمان] كه «رقيم» را يک سنگ نوشته يا لوح مي دانند نامناسب است، زيرا سنگ نوشته نه جزئي از خود معجزه، بلكه صرفا يادبودي بود كه امپراطور تئودوسيوس دوم نصب كرد، بنابراين حتي اگر به معناي لوح باشد نيز براي نخستين مستمعان قرآن معنايي نداشته است. نبود اتفاق نظر در ميان مفسران و فرهنگ نويسان و ناتواني محققان عرب در ارایه توجيه قانع كننده تر ناگزير اين نتيجه را پيش مي آورد كه اين عبارت تصحيف شده است.
اين نقطه از متن، يعني «و الرقيم» نه مبهم و نامعلوم بلكه بايد دقيق باشد ، چرا كه اين جا آغاز داستان است و بايد با عبارتي آشنا براي شنوندگان و خوانندگان شروع شود ، اما كلمه «الرقود» در اين جا عنوان مناسبي در شروع داستان است. «رقيم» ـ كه مستنسخ كوشيده در اثر تصحيفِ به وجود آمده از «رقود» ، به زبان متنِ [اين آيه از قرآن ؛ يعني آيه نهم سوره كهف] تحميل كند ـ صيغه اي است بر وزن فعيل كه گاه معناي اسم مفعولي دارد ، بنابراين قياساً [نه سماعاً] مي توانسته است معناي مكتوب يا ممهور بدهد ، يعني دلالت كلمه «رقيم» بر معناي نوشته و مكتوب ، قياسي و ناشي از دلالت صيغه فعيل بر معناي مفعول است نه سماعي كه همان استعمال عرب است. عرب اين واژه را به معناي مكتوب استعمال نمي كند.
نويسنده در تبيين چگونگي تغيير كلمه «الرقود» ـ كه طبق ادعاي ايشان كلمه اصلي بوده ـ به عبارت «و الرقيم» مي گويد :
با توجه به قواعد رايج در تصحيح نسخ خطي ، كلمه صحيح در آيه نهم سوره كهف «الرقود» بوده است. بايد توجه داشت كه در تصحيح متون ، هر چه تغييرات كمتري لازم باشد ، تصحيح مقبول تر خواهد بود. دو واژه «الرقيم» و «الرقود» شش صامت دارند كه چهارتاي اول آنان يكسان و در جاي خود صحيح اند، بنابراين تا اين جا در تصحيح عبارت ، بدون ايجاد هيچ تغيير تا دو سوم مسير را به سوي مقصد رفته ايم ، اما بايد تصحيف و چگونگي روي دادن آن را تبيين كرد.
موارد تصحيف عبارتند از:
الف) حذف حرف دال از «الرقود» و تبديل آن به «الرقو»؛
ب) تغيير حرف واو به حرف ميم در كلمه «الرقو» و تبديل آن به «الرقم»؛
ج) اضافه شدن حرف يا در كلمه «الرقم» و تبديل شدن آن به «الرقيم»؛
د) اضافه شدن حرف عطف زاید واو بر سر «الرقيم» و تبديل آن به «والرقيم».
نويسنده در اين جا به عنوان شاهدي براي ادعاي خود، با جستجو و ملاحظه اشتباهات نسخه اي ذكر شده در يك جلد از كتاب تاريخ طبري و بيان آمار و تعداد وقوع اين خطاها ، اين اشتباهات و خطاها را معيار قرار مي دهد و مي نويسد :
وقوع خطاهاي نسخه اي در بررسي يک مجلد واحد 569 صفحه اي ، بايد بتواند عقيده كسي را كه مي خواهد در وقوع چنين اشتباهاتي در نسخ اوليه قرآن ترديد كند ، تغيير دهد.
سپس چگونگي تغيير و تصحيف به وجود آمده در اين آيه از سوره كهف را چنين تشريح مي كند :
ابتدا حرف دال ـ كه يك صامت غير متصل به ماقبل است ـ به جهت خطاي استنساخ ـ حذف و كلمه به صورت «الرقو» در آمد، سپس مستنسخ به راحتي حرف واو را با حرف ميم اشتباه گرفته آن را «الرقم» خوانده است. اضافه شدن حرف يا بين قاف و ميم نيز خطاي ساده اي است كه شايد به دليل وجود لكه هاي جوهري و ناصافي كاغذ پديد آمده و كلمه به صورت «الرقيم» خوانده شده و شايد مستنسخ كوشيده است آنچه را كه تلفظ اصلي مي دانسته به متن تحميل كند. سرانجام چون «الرقيمِ» به وجود آمده ، هيچ اتصال معنايي درستي با عبارت قبل خود نداشت . تصحيح نسخه انجام گرفت و حرف ربط واو براي اصلاح عبارت افزوده شد و عبارت به صورت «أصحاب الكهف و الرقيم» در آمد، بنابراين عبارت با حفظ بيشترين مقدار ممكن از متن ، تصحيح معناداري شده است و بايد اقرار كرد كه اين وظيفه به نحو احسن انجام گرفته است.
نويسنده براي تقويت نظريه خويش مي نويسد :
اگر مدعي شويم «رقود» [به جاي «رقيم»] در آيه نهم نامناسب است ، بايد در آيه هجدهم ، يعني (وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وهُمْ رُقُودٌ...) نيز همين سخن را بگوييم كه يقيناً هيچ كس آن را جدّي نمي انگارد. نخستين مستنسخ ، شايد زيد بن ثابت ـ كه املاي پيامبر را مي نگاشته ـ به سبب شتاب ، حرف دال را غير عامدانه از كلمه «الرقود» حذف كرده است بعد چون خود او يا ديگري ، متن اصلي را به ياد نداشته و ضمنا متن فعلي را در نمي يافت، خطاهاي بعدي را مرتكب شده يا عبارات را با حفظ بيشترين مقدار ممكن از متن ، به گونه اي معنادار، تصحيح كرده است. سرانجام، مؤلف مقاله در انتهاي مقاله خويش در دفاع از نظريه خود مي گويد:
تصحيح «والرقيم» به صورت «الرقود»، شاهد متني کوچكي است بر اين كه قرآن، نه براي سردرگمي شنوندگانش بلكه براي آگاهي دادن و روشني بخشيدن آنان نازل شده است.

بررسي مقاله

مؤلف در مقاله خود حالت هايي از خطاها و اشتباهاتي را كه ممكن است در يك نسخه خطي روي دهد و چگونگي تصحيح آن را نيز به صورت كامل و روشمند توضيح داده است. اعتراف او به اينكه قرآن نه براي سردرگمي شنوندگان بلكه براي روشني بخشيدن آنان نازل شده است ، اعترافي است كاملا درست ، اما مقاله او از جهات مختلف داراي اشكال است و روش تصحيح نسخ كه توسط ايشان مطرح شده است به قرآن ارتباطي ندارد.
دلايلي كه نويسنده براي دفاع از تئوري خود مطرح كرده است ، كاملاً خدشه پذير است به طوري كه ادعاي ايشان را در مورد نادرست بودن واژه «الرقيم» در آيه نهم سوره كهف، از اساس باطل مي كند، چرا كه:
1ـ بر اساس گزارش نويسنده، اصحاب كهف پس از بيدار شدن دريافتند كه بيش از دويست سال در خواب بوده اند ، اما اين عدد ، مخالف عددي است كه قرآن در مورد مدت خواب اصحاب كهف، يعني سيصد و چند سال، بيان كرده است. قرآن در آيه بيست و پنجم سوره كهف مي فرمايد: (وَلَبِثوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مئَةٍ سِنينَ وَازْدادوا تِسْعًا).
2ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه قصه هفت خفته شهر افسوس (اصحاب كهف) در سراسر جهان مسيحيت پخش شد، بنابراين ، تعجبي نيست كه به اعراب رسيده و از قرآن سر در آورده باشد.

نقد

مسأله مورد ادعاي مؤلف مقاله، وقتي صحيح است كه آيات قرآن ، وحي و فرستاده از طرف خداوند نباشد در صورتي كه حتي الفاظ قرآن نيز از رسول خدا(ص) نيست بلكه از طرف خداست. فوق بشري بودن قرآن مطلبي است كه تمام فصحا و بلغاي عرب در مورد كلام وحي، اعتراف و اقرار كرده اند.
آيات مختلفي از قرآن كه بر دعوت به تحدي عمومي (از عرب و غير عرب و از انس و جن) در مقابل قرآن دلالت دارد و عدم توانايي پاسخ گويي به آن توسط بزرگان و فحول از فصيحان و بليغان عرب و غير عرب ، دليل بر آنند كه مسأله مطرح شده توسط نويسنده ، مسأله اي است بي اساس و در مورد قرآن صحت ندارد.
از اين قبيل آيات مي توان به عنوان نمونه به موارد زير اشاره كرد :
الف) (أمْ يَقولونَ افْتَراهُ قُلْ فَأتوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَادْعوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دونِ اللهِ إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ فإنْ لَمْ يَسْتَجيبوا لَكُمْ فَاعْلَموا أنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللهِ ...)؛ «آيا مى‏گويند: «به دروغ آن (قرآن) را (به خدا) نسبت داده است.؟!» بگو: اگر راست گوييد، پس شما هم ده سوره‏ى ساختگى، همانند اين (قرآن)، بياوريد؛ و جز خدا، هر كسى را مى‏توانيد فرا خوانيد.؟ و اگر (دعوت) شما را نپذيرفتند، پس بدانيد كه (قرآن) با علم الهى فرود آمده ...»، (هود/ 13ـ 14).
ب) (قُلْ لَئِنْ اجْتَمَعَتْ الإنْسُ وَالجِنُّ عَلىٰ أنْ يَأْتوا بِمِثْلِ هذَا القُرْآنِ لايأْتونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كانَ بَعْضُهمْ لبَِعْضٍ ظَهيرًا)؛ «بگو: «اگر انسان [ها] و جن [ها] جمع شوند، بر اين‏كه همانند اين قرآن را بياورند، مانند آن را نخواهند آورد؛ و اگر چه برخى از آنان، پشتيبان برخى [ديگر] باشند»، (اسراء/ 88).
ج) (وَ إنْ كُنْتمْ في رَيْبٍ مِمّا نَزّلْنا عَلى عَبْدِنا فأتوا بِسورةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعوا شُهداءَكمْ مِنْ دونِ اللهِ إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ)؛ «و اگر از آنچه بر بنده‏ى خود (پيامبر) فرو فرستاديم، در ترديد هستيد، پس اگر راست مى‏گوييد سوره‏اى همانندش بياوريد و گواهانتان را، كه جز خدايند، فرا خوانيد»، (بقره/ 23)؛
د) (وَما كانَ هذَا القُرْآنُ أنْ يُفْتَرىٰ مِنْ دونِ اللهِ وَلكِنْ تَصْديقَ الذي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصيلَ الكِتابِ لارَيْبَ فيهِ مِنْ رَبِّ العالمَينَ أمْ يَقولونَ افْتَراهُ قُلْ فَأتوا بِسورَةٍ مِثْلِهِ وَادْعوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دونِ اللهِ إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ بَلْ كَذَّبوا بِما لَمْ يُحيطوا بِعِلْمِهِ وَلَمّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ كَذٰلِكَ كَذَّبَ الذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ...)؛ «و سزاوار نيست كه اين قرآن، به دروغ، به غير خدا نسبت داده شود؛ و ليكن مؤيّد آن چيزى است كه پيش از آن بوده و شرح كتاب(هاى الهى) است؛ در حالى كه هيچ ترديدى در آن نيست، [و] از طرف پروردگار جهانيان است. آيا مى‏گويند: «(او) به دروغ آن (قرآن) را (به خدا) نسبت داده است؟!» بگو: «اگر راست گوييد، پس سوره‏اى همانند آن بياوريد؛ و غير از خدا، هركس را مى‏توانيد (به يارى) فرا خوانيد!» بلكه چيزى را دروغ انگاشتند كه به علم آن احاطه نداشتند، و هنوز سرانجام (واقعيت) آن برايشان نيامده است. كسانى (هم) كه پيش از آنان بودند، همين گونه (پيامبران را) تكذيب كردند؛ پس بنگر فرجام ستمكاران چگونه بوده است!»، (يونس / 37 ـ 39).
رسول خدا(ص) تمام ملت ها را به اسلام دعوت و با آوردن قرآن ، حجت را بر آنان تمام كرد و با اعجاز قرآن ، ايشان را تحدي كرد و از ايشان خواست تا اگر مي توانند با هم متحد شوند و در مقابل قرآن ، مانند آن ، يا ده سوره مانند سوره هاي آن ، يا حتي سوره اي مانند قرآن را بياورند. اگر چنين امري خارج از توانايي بشر نبود، نابغه هاي فصيحان عرب با آوردن مانند قرآن در بلاغت و معارضه با آن، حجت آن را باطل مي كردند و نام خود را به عنوان معارض با قرآن و غلبه بر آن، پرآوازه مي كردند و به اين طريق از جنگ ها و صرف اموال و تحمل سختي ها براي از بين بردن قرآن آسوده مي شدند.
عرب با مشاهده بلاغت قرآن ، به عجز در مقابل آن اعتراف كرد به طوري كه دسته اي از آنان به قرآن ايمان آوردند و به دين اسلام گرويدند و دسته اي ديگر، راه عناد را پيش گرفتند و به جاي معارضه كلامي و منطقي با قرآن كه در توان آنان نبود، با شمشير و جنگ به مقابله با آن پرداختند. اين عجز و ناتواني بزرگترين دليل و حجت است بر اين كه قرآن، وحي الهي و خارج از توان و طاقت بشر است. (خويي، سيد ابوالقاسم، البيان في تفسير القرآن،40 ـ 41).
3ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه تعريف مورد پسند فرهنگ نويسان [مسلمان] كه رقيم را يک سنگ نوشته يا لوح مي دانند نامناسب است، [زيرا] سنگ نوشته نه جزیي از خود معجزه بلكه صرفا يادبودي بود كه امپراطور تئودوسيوس دوم (Teodosius II) آن را نصب كرده است ، بنابراين حتي اگر به معناي لوح باشد نيز براي نخستين مستمعان قرآن معنايي نداشته است.

نقد

اين مطلب كه لوح يا سنگ نوشته جزئي از معجزه نيست بلكه صرفا يادبودي است كه امپراطور تئودوسيوس دوم آن را بر در غار نصب كرده است مطلبي است صحيح ، اما دليل بر اين نيست كه مؤلف مقاله براي عدم پذيرش معناي لوح و سنگ نوشته در مورد واژه «الرقيم» ، به آن تمسك ورزيده است. كلمه «الرقيم» در آيه شريفه، از نظر نحوي معطوف و متبوع كلمه «الكهف» است كه مضاف اليه كلمه «أصحاب» مي باشد، بنابراين مانند كلمه «الكهف» براي تعريف كلمه «أصحاب» استعمال شده است.
اين مسأله طبيعي است كه پس از ماجراي پناهنده شدن آن هفت نفر به غار (كهف) آنان با نام «اصحاب الكهف» معروف شدند و چون نام آنان را براي يادبود در لوح (رقيم) نوشتند با عنوان «اصحاب الرقيم» معروف شدند، از اين رو طبيعي است كه عنوان هاي «اصحاب الكهف» و «اصحاب الرقيم» براي معرفي آنان به كار رود هم چنان كه از افراد ديگري با عنوان هاي أصحاب السبت (نساء/ 47)؛ أصحاب الأعراف (اعراف/48)؛ أصحاب الأيكة (حجر /78؛ شعراء / 176)؛ أصحاب الحجر (حجر / 80)، أصحاب القرية (يس/ 13) ، أصحاب الأخدود (بروج/ 4) و يا حتي أصحاب القبور (ممتحنة/ 13) در قرآن ياد شده است.
آنچه كه مؤلف بايد بدان توجه مي كرد اين است كه سيصد سال خواب آنان ـ بدون آب و غذا و برخي از امور عادي كه يك موجود زنده انجام مي دهد و نيز عدم تأثير گذشت زمان بر آنان ـ معجزه خداوند بود. غار مكاني است كه كساني كه اين معجزه در مورد آنان رخ داد ، در آن غار بودند و لوح نيز نوشته اي بود كه اسامي كساني كه اين معجزه در مورد آنان رخ داد ، در آن ثبت شد، بنابراين آنچه در مورد آنان مهم است ، اصل معجزه و زنده ماندن آنان با توصيفات مذكور است نه غار آنان و يا آن لوح نوشته اي كه بر سر در غار نصب شد.
به همين جهت، بايد از مؤلف مقاله پرسيد كه به چه دليل چيزي را كه ياد آور يك معجزه است ، نبايد ذكر كرد و به چه دليل چنين چيزي حتما بايد جزء معجزه باشد و نيز به چه دليل معناي اصحاب لوح ، براي اعراب نامفهوم بوده است؟! برعكسِ نظر نويسنده مقاله، اين شيوه در معرفي آنان ، شيوه معرفي كامل است به اين صورت كه خداوند در ابتداي اشاره به اين معجزه بفرمايد: همان ياران غار كه به دليل شهرت و عظمت شگفتي كارشان ، نام آنان را در لوح يادداشت كردند. به نظر مي رسد كه نويسنده مي خواهد مطلبي را كه به هيچ وجه از آيه فهم و استنباط نمي شود، با لطايف الحيلي به ذهن مخاطب القاء نمايد.
4ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه رقيم ـ كه مستنسخ كوشيده در اثر تصحيفِ به وجود آمده از رقود ـ به زبان متنِ [آيه نهم سوره كهف] تحميل كند ـ صيغه اي است بر وزن فعيل كه گاه معناي اسم مفعولي دارد ، بنابراين قياساً [، نه سماعاً] مي توانسته است معناي مكتوب يا ممهور بدهد ، يعني دلالت كلمه «رقيم» بر معناي نوشته و مكتوب ، قياسي و ناشي از دلالت صيغه فعيل بر معناي مفعول است و نه سماعي كه همان استعمال عرب است و عرب اين واژه را به معناي مكتوب استعمال نمي كند.

نقد

موارد استعمال رقيم به معناي مكتوب و نوشته در زبان عربي شاهدي بر اين مطلب است كه استعمال واژه «رقيم» به معناي نوشته ، در زبان عرب معمول است، بنابراين دلالت اين واژه بر معناي مكتوب و نوشته ، قياسي نيست تا بر واژه تحميل شده باشد بلكه سماعي است. از نمونه هاي استعمال واژه رقيم به معناي نوشته و كتاب در متون عربي ، موارد زير است:

الف) خطبه اول اميرالمؤمنين(ع) در نهج البلاغه در توصيف آسمان ها:

«فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ جَعَلَ سُفْلَاهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً وَعُلْيَاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَسَمْكاً مَرْفُوعاً بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُهَا وَلَا دِسَارٍ يَنْتَظِمُهَا ثُمَّ زَيَّنَهَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ وَضِيَاءِ الثَّوَاقِبِ وَأَجْرَى فِيهَا سِرَاجاً مُسْتَطِيراً وَقَمَراً مُنِيراً فِي فَلَكٍ دَائِرٍ وَسَقْفٍ سَائِرٍ وَرَقِيمٍ مَائِ».
شيخ محمد عبده در توضيح اين عبارت مي نويسد : «رقيم نامي است از نام هاي آسمان ، چرا كه [گويا] آسمان با ستارگان و متحركاني بي قرار ، نقطه گذاري شده است. رقيم به لوح تفسير شده است و آسمان به اين دليل به لوح تشبيه شده است كه وقتي به آن بنگرند مانند لوحي مسطح است» (عبده، شرح نهج البلاغه، 1 / 18ـ 19).
ابن ابي الحديد نيز در شرح اين عبارت از آن حضرت مي نويسد : «رقيم مائر به معناي لوح متحرك است و آسمان به دليل شباهت به لوح مسطح ، رقيم ناميده شده است» (ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، 1/ 89).
ابن اثير در كتاب النهاية في غريب الحديث در ذيل ماده «رقم»، كلام حضرت را به عنوان شاهدي بر دلالت كلمه رقيم بر معناي نوشته و كتاب آورده و مي نويسد: «... ومنه حديث علي رضي الله عنه في صفة السماء: «سقف سائر ورقيم مائر»، يريد به وشى السماء بالنجوم».

ب) در سيره نقل شده در مورد رسول خدا(ص) اين عبارت آمده است كه :

«كان يسوى بين الصفوف حتى يدعها مثل القدح أو الرقيم».
دانشمنداني چون: (ابن اثير در كتاب النهاية، 2/ 254 ـ 253؛ ابن منظور در لسان العرب ، 2/556؛ زمخشري در كتاب الفائق، 3/ 72 و زبيدي در تاج العروس ، 4/ 16) اين عبارت را به عنوان شاهدي بر دلالت كلمه «رقيم» بر معناي كتاب و نوشته آورده اند.
ابن اثير در توضيح دلالت معناي رقيم بر نوشته مي نويسد: «... ومنه الحديث: كان يسوى بين الصفوف حتى يدعها مثل القدح أو الرقيم. الرقيم الكتاب فعيل بمعنى مفعول أي حتي لايري فيها عوجا كما يقوم الكاتب سطوره...» (النهاية في غريب الحديث، 2/ 253ـ254). ابن منظور نيز در معناي اين عبارت مي نويسد : «... وفي الحديث: إنه كان يسوي الصفوف حتي يدعها مثل القدح أو الرقيم أي مثل السهم أو سطر الكتابة» (لسان العرب ، 2/ 556).

ج) ارجوزه عجاج

شوكاني در كتاب فتح القدير با نقل از فراء ، رقيم را به معناي نوشته و كتاب مي داند و ارجوزه عجاج «... ومستقري إلا المصحف الرقيم» را به عنوان شاهد بر اين مطلب نقل مي كند و مي نويسد: «... ومنه قول العجاج في أرجوزة له: ومستقري إلا المصحف الرقيم». (الشوكاني ، فتح القدير ، 3/ 272).

د) ثعالبي در كتاب خود از سروده هاي محمد بن أحمد بن قادم ، اين ابيات را ذكر كرده است:

قف برِبْـع البـِلى ورِبْـع الهُموم
واسْفـح الدمع فيه سفْح الغُيوم
غيـرت آيـة صُـروف الليالـي
ومحاها الغَــمام محـو الرقيـم
(الثعالبي ، يتيمة الدهر ، 2 ، 32ـ33)
ترجمه: در اقامتگاه گرفتاري و غصه ها بايست و مانند باريدن ابرها در آن اشك بريز! چيزي شگفت آور ، بدبختي و محنت شب ها را تغيير داد و ابر، آن را مانند محو كردن نوشته محو گرداند.

هـ) صفدي در كتاب (الوافي بالوفيات، 8/ 68) از سروده ابن الحلاوي موصلي ابياتي نقل كرده است كه از جمله آن ها اين ابيات است:

أ ألـقى من خُدودك في جحيم
وثَغْـرك كالصـراط المستقيم
ج
وأسْهـدني لديـك رقيم خـدّ
فـوا عجـبا أ أسهر بالرقيـم
ترجمه: آيا از گونه هاي تو من به جهنم افكنده خواهم شد در حالي كه دندان تو مانند صراط مستقيم است؟ آيا من با [خواندنِ] كتاب و نوشته ، شب را تا به صبح بيدار بمانم؟ بسيار عجيب است! در حالي كه اثر روي گونه هاي تو خواب را از چشم من ربوده است!)
5ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه ابن عباس اعتراف مي كرد كه نمي داند «الرقيم» يک بنا است يا قطعه اي مكتوب و اين خود شاهدي است كه عبارت اصلي در آيه ، «و الرقيم» نبوده است.

نقد

مؤلف مقاله اين مسأله را دليلي براي آن مي داند كه اساساً واژه «الرقيم» در اين آيه ، واژه اي نادرست و صحيح آن «الرقود» است.
اولاً : مؤلف از ميان تمام روايت هايي كه از ابن عباس نقل شده و معاني رقيم را بيان كرده تنها اين روايت را كه با فرض او سازگار است ملاك قرار داده است. به عنوان نمونه طبري در تفسير جامع البيان روايات زير را از ابن عباس در مورد معاني «الرقيم» نقل كرده است (طبري، ابن جرير، جامع البيان ، 15، 247ـ 249) :
ـ نام مكان : ... عن ابن عباس أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم قال: الرقيم: واد بين عسفان وأيلة دون فلسطين وهو قريب من أيلة (ح 17255).
ـ كتاب: ... عن ابن عباس ، قوله : أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم يقول: الكتاب (ح 17260).
ـ نام كوه : ... قال ابن عباس: الرقيم: الجبل الذي فيه الكهف (ح 17263).
ـ عدم فهم معناي رقيم: ... عن ابن عباس قال: كل القرآن أعلمه، إلا حنانا والأواه والرقيم (ح 17266).
ـ عدم فهم معناي رقيم: ... قال ابن عباس: ما أدري ما الرقيم أكتاب أم بنيان ؟ (ح 17267).
شوكاني نيز در تفسير خود (فتح القدير الجامع بين فنى الرواية والدراية فى علم التفسير3/ 272) معناي نوشته را براي «رقيم» از قول فراء نقل مي كند و به ابن عباس نيز نسبت مي دهد هم چنين ر.ك: (سيوطي ، جلال الدين ، تفسير الدرالمنثور ، 4/215 ؛ تفسير آلوسي ، 15 /210 ؛ فيروزآبادي ، تنوير المقباس من تفسير ابن عباس / 244 ؛ ابن کثیر، تفسير ابن كثير ، 3 /77 ؛ قرطبی، تفسير قرطبي ،10 / 356ـ 358 ؛ بغوی، تفسير بغوي ،3 /145 ؛ طوسي ، التبيان في تفسير القرآن، 7 /11ـ 12 ؛ طبرسي ، مجمع البيان في تفسير القرآن ، 6 / 314 و ...).
همان گونه كه ملاحظه مي شود، مؤلف مقاله از ميان اين چند نقل از ابن عباس ، تنها يك نقل را نقل ابن عباس معرفي كرده است و به نقل هاي ديگر توجهي نكرده است و نيز توضيح نداده است كه به چه دليل تنها اين نقل را برگزيده است.
قرطبي با نقل نظرهاي مختلف از ابن عباس در تفسير خود چنين بيان كرد كه آنچه كه از ابن عباس نقل شده است با يك ديگر متناقض نيستند ، زيرا ابن عباس يكي از اين نقل ها را از كعب شنيد و در مورد برخي از اين نقل ها نيز جايز است گفته شود ابن عباس بعدها معناي «الرقيم» را فهميده است» (تفسير القرطبي ،10 / 356 ـ 358).
ثانياً : اين سؤال مطرح است كه چرا نويسنده از ميان همه نظرهاي نقل شده از ابن عباس، تنها اين نظر را برگزيد، اين سؤال نيز مطرح مي شود كه چرا نويسنده تنها به نظر ابن عباس استناد كرد و به نظر ديگران ـ مانند سعيدبن جبير ، سدي ، مجاهد ، عطيه ، قتاده و... كه مفسران، نظر آنان را در تفسير اين آيه نقل كرده اند ـ توجهي نداشت.
ثالثاً: مؤلف اين نكته را در نظر نگرفته است كه اگر ابن عباس تفسير آيه يا واژه اي از قرآن را نداند هيچ اشكالي به قرآن وارد نمي شود بلكه اشكال به ابن عباس است. سزاوار بود كه مؤلف به جاي ابن عباس به سراغ امير المؤمنين علی بن ابی طالب(ع) برود كه به اعتراف تاريخ ، كسي از او داناتر به قرآن نيست و اگر چنين شخصيتي با اين توسعه علمي ادعاي عدم آگاهي به مسأله اي كند مي توان آن مسأله را با اين دليل زير سؤال برد و انكار كرد.
بر اساس گزارش هاي تاريخي، اميرالمؤمنين(ع) بر اساس احاطه علمى خويش به قرآن، به مردم مى فرمود : «از من در مورد قرآن سؤال كنيد، زيرا من به تمام آيات آن آگاهم حتى به اين كه آيا در شب نازل شدند يا روز و يا در كوه نازل شدند يا در بيابان» (ابن حجر ، فتح البارى ، 8/459؛ المتقى الهندى، كنزالعمال، 2/565؛ السيوطى، الإتقان في علوم القرآن، 2/493؛ محمدبن سعد ، الطبقات الكبري ، 2 /338 ؛ ابن عساكر ، تاريخ مدينة دمشق ، 42 /398 ؛ ابن حجر ، تهذيب التهذيب ، 7 / 297 ؛ البلاذرى ، انساب الأشراف / 99؛ الخوارزمى، المناقب/ 94).
موارد بيان شده و ساير مواردي كه در منابع بازگو شده است ، همگي نشان مي دهند كه مرجع علمي در مورد قرآن، اهل بيت(ع) مي باشند و نظر آنان، مي تواند به عنوان معياري علمي در مورد قرآن مطرح باشد و اين كه بر فرض ادعاي مؤلف، ابن عباس دانشي در مورد آن نداشته باشد موجب اشكال بر آيه نيست.
6ـ ادعاي نویسنده مقاله آن است كه نبود اتفاق نظر در ميان مفسران و فرهنگ نويسان و ناتواني محققان عربي در ارایه توجيه قانع كننده تر ، ناگزير اين نتيجه را پيش مي آورد كه عبارت «و الرقيم» ، تصحيف شده است.

نقد

اختلاف مفسران در معناي «رقيم» مانند اختلاف آنان در بسياري از معاني قرآن كريم است ، بنابراين تنها وجود اختلاف نظر موجب آن نمي شود كه شكل اصلي آيه اي را زير سؤال برد و ادعاي وقوع تصحيف و تغيير در مورد آن كرد.
در تفاسير در مورد آيه 82 سوره نمل: (وَإِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيهِمْ أَخْرَجْنَا لهَُمْ دَابَّةً مِّنَ الأَرْضِ تُكلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاس كانُوا بِئَايَتِنَا لايُوقِنُونَ)، معناهاي عجيب و مختلفي ، به خصوص در تفاسير اهل سنت ، براي دابة الارض بيان شده است كه صاحب تفسير مجمع البيان مي نويسد : اظهار نظرها در مورد اموري مانند اين ، جز از طريق پيشگويي هايي كه با منبع الهي ارتباط دارند ( ؛ يعني حجت هاي الهي) قابل اتكاء نخواهند بود (ر.ك: الطبرسي ، مجمع البيان ، 7 / 404 ) و همان گونه كه در تفسير الميزان اشاره شده است مطالب نقل شده در تفاسير، معمولا به نظرات شخصي صاحبان آن نظر بر مي گردد (ر.ك: الطباطبائي ، الميزان ، 15 / 396 ).
اين اقوال تا آنجا مختلف است كه فخر رازي در كتاب التفسيرالكبير نيز با اشاره به دو مطلب بيان شده ، مطالب نقل شده گوناگون و گاه عجيب را در مورد دابةالارض، تنها در صورت اثبات صحت استناد به رسول خدا ، قابل التفات و قبول مي داند و مي نويسد: «واعلم أنه لا دلالة في الكتاب على شيء من هذه الأمور فإن صح الخبر فيه عن الرسول(ص) قبل وإلا لم يلتفت إليه». (التفسير الكبير، 24/ 218)، بنابراين اختلاف تنها در اين مورد خاص نيست.
در معناي رقيم ، عياشي در تفسير خود از امام صادق(ع) روايت كرده است كه منظور از رقيم لوحي است كه پادشاه آن زمان اسامي اصحاب كهف و مشخصات آنان (نام پدران و خانواده آنان) را در آن ثبت كرد (العياشي، محمد بن مسعود، تفسير العياشي ، 2 / 321).
علامه مجلسي در كتاب بحارالانوار مي نويسد : «رقيم در اصل به معناي كتاب است بر وزن فعيل كه به معناي مفعول است [مانند جريح به معناي مجروح] » (بحارالانوار ، 54 / 189 ).
مفسران در تفاسير خود معمولا همان نظر را كه بيانگر آن است كه «رقيم» به معناي نوشته است ، برگزيده اند و در جايي كه نظرهاي مختلف را نقل كردند ، اين نظر را به عنوان نظر صحيح معرفي كرده اند. از جمله به تفاسير زير مي توان اشاره كرد :
(العياشي، محمد بن مسعود، تفسير العياشي ،2 /321؛ فيض كاشاني، التفسير الصافي ، 3 / 231ـ232 ؛ الحويزي، تفسير نورالثقلين ، 3 /244ـ246 ؛ طباطبايي، تفسير الميزان ، 13 /246 ؛ إبن جرير طبري، جامع البيان ، 15 / 249 ؛ النحاس، معاني القرآن ، 4 /219 ؛ بغوي، تفسيرالبغوي ، 3 /145 ؛ فخررازي، التفسيرالكبير ،21 /82 ؛ شوكاني، فتح القدير ، 3 / 272 ؛ شنقيطي، أضواء البيان ، 3 / 206 ؛ بلخي، مجمع البيان ، الطبرسي ، 6 / 314 ) ؛ واحدي، تفسير الواحدي ، 2 / 654 ؛ مقاتل بن سليمان، تفسير مقاتل بن سليمان ، 2 / 280 ؛ طريحي، تفسيرغريب القرآن /501 ؛ مكارم شيرازي، تفسير نمونه ،9 / 205 و...).
نحاس در كتاب معاني القرآن مي نويسد :
«بهترين معنايي كه براي رقيم بيان شده است ، معناي كتاب است و اين معنا در لغت معروف است كه گفته مي شود : رقمت الشيء أي كتبته و خداوند نيز در قرآن مي فرمايد : «كتاب مرقوم». رقيم به معناي مرقوم است همان گونه كه قتيل به معناي مقتول است» (النحاس، معاني القرآن ، 4 / 219).
فخر رازي در التفسير الكبير مي نويسد :
«رقيم لوحي بود كه نام اصحاب كهف در آن نوشته شد و اين نظر همه اهل معاني و لغت عربي است كه مي گويند : رقيم به معناي كتاب است و اصل آن مرقوم بود و سپس به وزن فعيل نقل يافت و رقم به معناي كتابت است و از همين قبيل است كلام خداوند در قرآن كه مي فرمايد : كتاب مرقوم ، يعني مكتوب» (21 / 82).
همچنين شنقيطي مي نويسد :
«برترين نظر در نزد من بر اساس آنچه كه در لغت عرب و برخي از آيات قرآن آمده است ، اين است كه رقيم به معناي مرقوم است كه صيغه فعيل به معناي مفعول است و اصل آن از «رقمت الكتاب» است» (الشنقيطي ، أضواء البيان ،3 / 206).
در تفسير الميزان در مورد علت وجود اختلاف هاي موجود در نقل ها در مورد معناي «الرقيم» ، علاوه بر وجود تحريف و جعل به دو مسأله عمده اشاره شده است :
مسأله اول اين است كه قصه اصحاب كهف مورد عنايت اهل كتاب بوده است ، همان گونه كه در شأن نزول اين آيات آمده است كه قريش آن را از اهل كتاب آموختند و از رسول خدا(ص) سؤال كردند و تمثال هايي كه مورخان از مسيحيان و منقوشات غارهاي مختلف در آسيا، اروپا و آفريقا گزارش داده اند ، بيانگر آن است كه قضيه اصحاب كهف شهرت جهاني يافت و معمولاً داستان هايي كه چنين شهرت جهاني مي يابند ، در ملت هاي مختلف به صورت هاي متفاوت روايت و گزارش مي شوند.
در ميان مسلمانان نيز برخي از دانشمندان اهل كتاب چون كعب الاحبار و ... داستان آنان را با مطالب خويش مخلوط كردند و صحابه و تابعين جزئيات اخبار پيشينيان را از آنان مي گرفتند و به اين صورت تشتت آراء در مورد جزئيات اين قضيه به وجود آمد.
مسأله دوم اين است كه دأب و عادت قرآن اين گونه است كه در مورد سرگذشت ها ، بر نكته هاي مهم و مؤثر آن در ايفاي غرض، بدون بيان تمام جزئيات ، بسنده مي كند ، زيرا كتاب خدا كتاب تاريخ نيست بلكه كتاب هدايت است. سپس مفسران در تحقيق و تفسير آيات قصص ، در صدد ضميمه جزئيات مربوط به اين داستان ها به آيات بر آمدند تا اين داستان ها را به صورت كامل آن در آورند و همين موجب اختلاف نظر در مورد جزئيات گرديد. (طباطبايي ، سيد محمد حسين ، تفسير الميزان ، 13 / 291ـ292).
7ـ ادعاي نویسنده مقاله آن است كه اين نقطه از متن ؛ يعني «والرقيم» نه مبهم و نامعلوم بلكه بايد دقيق باشد چراكه اين جا آغاز داستان است و بايد با عبارتي آشنا براي شنوندگان و خوانندگان شروع شود و كلمه «رقود» در اين جا عنوان مناسبي در شروع داستان است.

نقد

با توجه به اين كه اثبات شد كه معناي «الرقيم» طبق تفاسير مشخص است و نه مبهم ، جايي براي اين اشكال و سپس پيشنهاد نويسنده وجود نخواهد داشت و همان طور كه پيش از اين نيز بيان شد ، نويسنده در صددِ نوعي تحميل مقصود بر ذهن مخاطب است تا آن را مصادره به مطلوب نمايد.
8 ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه كلمه «رقود» در آيه نهم عنوان مناسبي براي شروع داستان است و با سبك كل عبارات بعدي هماهنگ است چرا كه يك بار ديگر در آيه 18 [همين سوره] به كار رفته است. اگر مدعي شويم رقود [به جاي رقيم] در آيه نهم نامناسب است ، بايد در آيه هجدهم ، يعني : (وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ...) نيز همين سخن را بگوييم كه يقينا هيچ كس آن را جدّي نمي انگارد.

نقد

اولا : مؤلف در اين جا به ظاهر از برهان خُلْف ، براي اثبات ادعاي خود استفاده مي كند ، اما استنتاج از اين برهان نادرست است ، زيرا صورت برهان به اين شكل است :
«كلمه «رقود» در آيه نهم عنوان مناسبي براي شروع داستان است زيرا اگر در آيه نهم نامناسب باشد ، بايد در آيه هجدهم نيز نامناسب باشد و چون يقينا در آيه هجدهم نامناسب نيست پس بايد در آيه نهم نيز نامناسب نباشد».
علت نادرستي استنتاج از اين برهان اين است كه از نظر اصطلاح منطقي ، صغراي اين برهان غلط است ، زيرا نویسنده مقاله ، وجه تشابه ميان دو آيه نهم و هجدهم را اثبات نكرده است و مشخص نيست كه نامناسب بودن استعمال واژه «رقود» به جاي «رقيم» در آيه نهم : (أمْ حَسِبْتَ أنَّ أصحابَ الكهْفِ والرقيمِ ...)، چه ارتباطي با آيه هجدهم : (وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ ...) دارد كه اگر در آن آيه نامناسب بود، پس بايد در اين آيه هم نامناسب باشد؟
ثانياً: مؤلف مقاله در توجيه نظريه خود، علت مناسب بودن كلمه «رقود» در آيه نهم؛ را چنين بيان مي كند كه به كار بردن اين كلمه، با سبك كل عبارات بعدي هماهنگ است.
پاسخي كه به اين استدلال مي توان داد اين است كه تنها پيدا كردن كلمه اي هماهنگ با عبارات بعدي ، براي توجيه مناسب بودن كلمه ي «رقود» در آيه نهم، كافي نيست بلكه نويسنده بايد ثابت كند كه حتي اگر مشكل نسخه خطي، اختلاف مفسران در معنا و... نيز مطرح نباشد، باز هم كلمه «رقيم» در اين آيه نامناسب است، اما با توجه به مطالب مطرح شده در بحث هاي قبل و نيز بعد و اينكه تمام فرضيه مؤلف در پيشنهاد «رقود» به جاي «رقيم» ، تنها يك پيشنهاد مبتني بر احتمال است و نيز با اثبات مشخص بودن معناي «الرقيم» ، مؤلف نمي تواند ثابت كند كه كلمه «رقيم» در آيه نهم نامناسب است به همين دليل نويسنده مجبور شد به برهان خلف تمسك جويد.
بنابراين هيچ عدم تناسبي براي كلمه «رقيم» در آيه نهم وجود نخواهد داشت و حقيقت امر نيز همين است ، زيرا خداوند در اين آيه براي معرفي آنان مي فرمايد : اصحاب غار[معروف] ـ كه در آن سيصد و خورده اي سال با آن وضع معجزه آسا به سر بردند ـ و اصحاب لوح [معروف] ـ كه سرگذشت معروف آنها و نامشان را در آن ثبت كردند ـ .
9ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه از نظر قواعد رايج در تصحيح نسخ خطي، كلمه صحيح در آيه نهم سوره كهف، «الرقود» بود كه ابتدا حرف دال ـ كه يك صامت غير متصل به ماقبل است ـ به جهت خطاي استنساخ ، حذف و به صورت «الرقو» در آمد، سپس مستنسخ به راحتي حرف واو را با حرف ميم اشتباه گرفته آن را «الرقم» خوانده است. اضافه شدن حرف يا، بين قاف و ميم نيز خطاي ساده اي بود كه شايد به دليل وجود لكه هاي جوهري و ناصافي كاغذ پديد آمد و كلمه به صورت «الرقيم» خوانده شد و شايد مستنسخ تلاش كرد آنچه را كه تلفظ اصلي مي دانسته به متن تحميل كند. سرانجام چون الرقيم [در عبارت «اصحاب الكهف الرقيم»] هيچ اتصال معنايي درستي با عبارت قبل خود نداشت، تصحيح نسخه انجام گرفت و حرف ربط واو براي اصلاح عبارت افزوده شد و عبارت به صورت «اصحاب الكهف والرقيم» در آمد، بنابراين، عبارت با حفظ بيشترين مقدار ممكن از متن، تصحيح معناداري شده است و بايد اقرار كرد كه اين وظيفه به نحو احسن انجام گرفته است.
نقد
اين ادعا از اساس باطل است ، زيرا اين مطلب وقتي صحيح است كه كلام وحي تنها از طريق يك شخص و نوشته هاي او به دست ديگران رسيده باشد و مردم راهي براي دسترسي به رسول خدا(ص) و شنيدن كلام وحي از آن حضرت جز از طريق او، نداشته باشند در حالي كه كاتبان وحي افراد مختلفي بودند و علاوه بر آن افراد مختلفي از حافظان وحي نيز بودند.
ويژگي هاي مختلفي در قرآن وجود داشت كه كافي بود تا به سبب آنها ، مسلمانان عنايت ويژه اي به قرآن داشته باشند و موجب شهرت قرآن در ميان همه آنان حتي كودكان و... گردد. يكي از اين ويژگي ها بلاغت قرآن بود. اعراب عنايت خاصي به حفظ كلام بليغ داشتند و به همين دليل اشعار و خطبه هاي جاهليت را حفظ مي كردند. در اين صورت قرآن كه با بلاغت خود همه بليغان را به تحدي دعوت كرد و با فصاحت خود هر خطيب توانايي را مغلوب ساخت، توجه تمام عرب چه مؤمن و چه كافر را به خود مبذول داشت.
از ديگر ويژگي ها ، اظهار رغبت رسول خدا(ص) به حفظ قرآن و حراست از آن است و مسلّم است كه وقتي رئيس و سرپرست قوم رغبت خويش را به حفظ يا قرائت كتابي مبذول دارد، اين كتاب در بين همه مردم رايج خواهد شد. ويژگي سوم قرآن اين است كه حفظ قرآن موجب ارتفاع شأن و مقام حافظ آن در ميان مردم بود و مردم به اين سبب او را تعظيم مي كردند و هر كس كه تاريخ را مطالعه كند منزلت و جايگاه والاي قراء و حفاظ قرآن را در ميان مردم خواهد يافت.
بنابراين، اين مسأله قوي ترين سبب براي اهتمام مردم به حفظ قرآن بود. ويژگي چهارم اجر و ثوابي بود كه در اسلام براي حفظ و قرائت قرآن در نظر گرفته شد. طبق بيان قرطبي در جنگ يمامه هفتاد يا هفتصد نفر از قراء كشته شدند و در زمان رسول خدا(ص) نيز در بئر معونه مانند اين تعداد از قاريان قرآن يا حدود چهار صد نفر، كشته شدند. حفظ سوره هاي قرآن نيز در ميان مسلمانان شايع و رايج بود و كمتر كسي بود كه به اين مسأله نپردازد. عبادة بن صامت نقل مي كند كه هرگاه كسي از مسلمانان به سوي رسول خدا(ص) هجرت مي كرد، آن حضرت او را به يكي از ما مي سپرد تا قرآن را به او بياموزيم و در مسجد رسول خدا(ص) صداها به تلاوت قرآن بلند بود و حفظ قرآن چنان در ميان زن و مرد مسلمان رايج بود كه حتي گاه زنان مسلمان، مهريه خود را تعليم سوره اي از قرآن قرار مي دادند (خويي ، سيد ابوالقاسم، البيان في تفسير القرآن / 253ـ 255).
ابن حجر در مورد ويژگي خاص عرب در حفظ آيات قرآن مي نويسد :
«صحابه از مردم عربي بودند كه ذكاوت، تيزهوشي، ذهن سرشار و قوه حافظه آنان زبان زد و ضرب المثل بود و در تاريخ عرب، شواهد مختلفي در اين باره وجود دارد كه در اين جا جاي تطويل بحث در مورد آن نيست به طوري كه گاه يك عرب چيزي را كه براي مرتبه اول مي شنيد با وجود طولاني بودن آن، آن را به خاطر مي سپرد و چه بسا شنيده او از زباني بيگانه بود و همين به عنوان دليل كافي است كه سرهاي آنان، ديوان شعر آنان و سينه هاي آنان، محل ثبت انساب آنان بود و قلب هاي ايشان كتاب وقايع و أيام آنان بود. همه اين ها از ويژگي هاي ملت عرب پيش از اسلام بود و با آمدن اسلام اين استعداد و مواهب در آنان فزون تر گشت به خصوص هنگامي كه آيات كتاب خدا را كه بهترين هدايت بود ، مي شنيدند». (ابن حجر ، الإصابة في معرفة الصحابة ، 1 / 29).
اهتمام رسول خدا(ص) و مسلمانان در مورد قرآن به گونه اي بود كه آن حضرت سعي مي كردند به محض نزول آيات و سوره ها، آن را بين مسلمانان نشر دهند و بر حفظ، فراگيري و آموزش آن به ديگران تأكيد مي كردند و فضيلت آن و ثوابي كه براي آن وجود دارد را براي مردم بيان مي نمودند. مسلمانان نيز عنايت و اهتمام ويژه اي به قرآن داشتند به طوري كه براي ديگر كتب آسماني سابقه نداشت. به محض آن كه سوره يا آيه اي از قرآن نازل مي شد مسلمانان به حفظ و تلاوت آن اهتمام مي ورزيدند و يكي از فضيلت ها آراسته بودن به حفظ قرآن بود. اين مسأله چنان استمرار داشت كه در همان صدر اسلام بسياري از مسلمانان از جمله قرآن و حافظان و كاتبان آن به شمار مي آمدند.
هم چنين رسول خدا(ص) آيات قرآن را ده آيه ده آيه براى مسلمانان تفسير مى كردند و تا تعليم و تفسير و بيان احكام و علوم مربوط به اين ده آيه به پايان نمى رسيد، تفسير ده آيه بعد را آغاز نمى كردند. احمد حنبل در اين باره مي نويسد: «... انهم كانوا يقترؤن من رسول الله(ص) عشر آيات فلايأخذون في العشر الأخرى حتى يعلموا ما في هذه من العلم والعمل قالوا فعلمنا العلم والعمل ؛ (مسند احمد بن حنبل، 5/ 140) هم چنين ر.ك: (الحاكم النيسابوري، المستدرك على الصحيحين ، 1/ 557؛ البيهقي، السنن الكبرى، 3 / 119ـ120 ؛ المجلسي ، محمد باقر، بحار الأنوار ، 89 / 106؛ النوري، مستدرك وسائل الشيعة، 4/ 372).
دقت مسلمانان در مورد قرآن و شدت عنايت به حفظ و حراست آن ـ حتي در مورد حروف و حركات قرآن ـ به گونه اي بود كه وقتي عثمان خواست همه مصاحف را متحدالشكل كند ، تصميم گرفت حرف واو را از عبارت «وَالذينَ» در آيه 34 سوره توبه: (وَالذينَ يَكْنِزونَ الذَهَبَ وَالفِضَّةَ وَلايُنْفِقونَها فى سبيلِ الله...) حذف كند با مخالفت شديد صحابه مواجه شد و ابي بن كعب او را تهديد كرد كه اگر دست به چنين كاري زده شود او دست به قبضه شمشير خواهد برد (جلال الدين السيوطي، الدرالمنثور ، 3/ 232؛ ابن عطية الأندلسي ، المحرر الوجيز في تفسير الكتاب العزيز ، 3 / 27).
هم چنين عمر بن خطاب آيه 100 سوره توبه (وَالسابِقونَ الأوَّلونَ مِنَ المُهاجِرينَ وَالأنْصارِ وَالذينَ اتَّبَعوهُمْ بِإحْسانٍ ... ) را به رفع كلمه «الانصار» خواند و حرف «واو» را در «وَالذينَ» حذف كرد. زيد بن ثابت به او عبارت صحيح را تذكر داد. عمر از ابي بن كعب سؤال كرد و ابي نيز عبارت صحيح را براي او خواند و عمر نيز از ابي متابعت كرد (السيوطي، جلال الدين، الدرالمنثور، 3/269 ؛ الرازي ، فخر، التفسير الكبير ، 16 / 171ـ172؛ الثعلبي ، تفسير الثعلبي ، 5 /83؛ ابن جرير الطبري، جامع البيان، 11/ 13ـ 14؛ المتقي الهندي، كنز العمال، 2/ 597؛ السيد أحمد آل طاووس ، عين العبرة في غبن العترة/ 17).
حال در جايي كه خليفه مسلمانان نتواند حتي حرفي را از قرآن حذف كند چگونه ممكن است غير او جرأت يا توانايي چنين كاري را داشته باشند؟ واقعيت تاريخي نشان مي دهد كه رسول خدا(ص) خود بر كتابت و حفظ و تعليم قرآن نظارت مستقيم داشتند و پس از آن حضرت نيز كسي با وجود اهل بيت(ع) و صحابه بزرگوار رسول خدا(ص)، توانايي تغيير در قرآن را نداشت.
در اين صورت اساساً جايي براي تصور از بين رفتن كلمه يا حرفي از قرآن يا اشتباه در نگارش آن وجود نخواهد داشت و مسلما اگر چنين خطايي صورت مي گرفت اولين كساني كه به آن اعتراض مي كردند اهل بيت رسول خد(ص)، بزرگان اصحاب آن حضرت، حافظان وحي و كاتبان وحي بودند.
بنابراين تئوري نويسنده براساس قوانين تصحيح نسخ خطي در مورد مراحل تصحيف «الرقود» و اين ادعاي ايشان كه سرانجام چون الرقيم [در عبارت «اصحاب الكهف الرقيم»] هيچ اتصال معنايي درستي با عبارت قبل خود نداشت ، لذا تصحيح نسخه انجام گرفت و حرف ربط واو براي اصلاح عبارت افزوده شد و عبارت به صورت «اصحاب الكهف والرقيم» در آمد، هنگامي صحيح است كه مؤلف پيش فرض در نظر گرفته خود را بر قرآن تحميل كند و بر اساس آن به قضاوت بنشيند. در اين صورت عبارت «أصحاب الكهف الرقيم» كه مؤلف در نظر گرفته است بي معنا خواهد بود اما پس از آن كه ثابت شد كه ادعاي وی در مورد اين كه عبارت اصلي «الرقود» بوده غلط است ، جايي براي چنين توجيه و مقدمه چيني ها نخواهد ماند.
10ـ ادعاي نویسنده مقاله آن است كه نخستين مستنسخ، شايد زيد بن ثابت ـ كه املاي پيامبر را مي نگاشته ـ به سبب شتاب ، حرف دال را غير عامدانه از كلمه «الرقود» حذف كرده است. بعدها چون خود او يا ديگري، متن اصلي را به ياد نداشته و ضمنا متن فعلي را در نمي يافت ، خطاهاي بعدي را مرتكب شده يا عبارات را با حفظ بيشترين مقدار ممكن از متن ، به گونه اي معنادار ، تصحيح كرده است.

نقد

همان گونه كه در قسمت قبل بيان شد ، اين اشكال فقط در صورتي صحيح است كه كلام وحي تنها از طريق شخصي چون زيد بن ثابت و نوشته هاي او به دست ديگران رسيده باشد و چنين فرض شود كه رسول خدا(ص) در زمان حيات خود در مكاني غير قابل دسترسی به سر مي بردند و مردم راهي براي ديدن رسول خدا(ص) و شنيدن كلام وحي از آن حضرت ، جز از طريق زيد نداشتند. به عبارت ديگر تنها و تنها زيد رابط ميان مردم و پيامبري بود كه در جزيره اي دور دست و تنها زندگي مي كرد! همان گونه كه در پيش تر بيان شد اولاً كاتبان وحي افراد مختلفي بودند و ثانياً علاوه بر كاتبان وحي افراد مختلفي از حافظان وحي نيز در ميان مردم زندگي مي كردند (ر.ك : نقد اشكال هشتم).
11ـ ادعاي نویسنده مقاله آن است كه وقوع خطاهاي نسخه اي در بررسي يک مجلد واحد 569 صفحه اي از تاريخ طبري، بايد بتواند عقيده كسي را كه مي خواهد در وقوع چنين اشتباهاتي در نسخ اوليه قرآن ترديد كند ، تغيير دهد.

نقد

اين كه نويسنده مقاله ، كتاب تاريخ طبري را با قرآن مقايسه كرده و غلط هاي نسخه اي موجود در آن را به عنوان شاهد ادعاي خود بيان كرده است ، مقايسه اي نادرست و از اساس باطل است، زيرا اساساً سبك و شيوه اي كه در مورد قرآن و حفظ و نگارش آن به كار رفت ، منحصر به فرد است و هيچ كتابي از اين جهت قابل مقايسه با قرآن نيست. قرآن كتابي است كه با تواتر نقل شده است و از اين جهت نمي توان كتابي كه نقل آن متواتر نيست را با قرآن مقايسه كرد.
اهتمام رسول خدا(ص) در مورد قرآن و حفظ و قرائت و ترتيل آيات آن و نيز اهتمام صحابه در اين باره چه در زمان رسول خدا(ص) و چه پس از وفات آن حضرت، بزرگترين دليل بر آن است كه قرآن در ميان ايشان محفوظ بود. برخي با حفظ قرآن، آن را در سينه ها و برخي نيز با نوشتن ، آن را به صورت نوشته حفظ مي كردند. همان كتابي كه در راه دعوت آن و بيان احكام آن جان فشاني ها شد و از سرزمين هاي خود به خاطر آن مهاجرت كردند و اموال خويش را براي حفظ آن خرج نمودند. (خويي، البيان في تفسير القرآن/ 216).
همان گونه كه پيش تر گذشت، اهتمام رسول خدا(ص) و صحابه در مورد قرآن و حفظ و قرائت آيات آن و نيز دقت بسيار بالاي آنان در مورد عدم تغيير حتي يك حرف از آيات قرآن و داستاني كه در اين باره از ابي بن كعب و... نقل شد ، امكان يا احتمال راه يافتن اشتباه در نگارش يا حفظ قرآن از هر نظر غير قابل تصور و باطل مي باشد.
بيان ابن حجر در كتاب الإصابة در مورد ويژگي منحصر به فرد و زبانزد عرب در حفظ آثار و شنيده ها به خصوص در مورد قرآن كه از نظر بلاغت منحصر به فرد بود، خود دليل ديگري بر آن است كه قرآن يك كتاب معمولي نبوده و نيست و نمي توان كتاب هاي ديگر را با آن مقايسه كرد و از روش هاي معمول در كتاب هاي ديگر براي آن نمونه آورد (ر.ك: نقد اشكال هاي هشتم و نهم).
12ـ ادعاي مؤلف مقاله آن است كه تصحيح «و الرقيم» به صورت «الرقود»، شاهد متني کوچكي است بر اين كه قرآن ، نه براي سردرگمي شنوندگانش بلكه براي آگاهي دادن و روشني بخشيدن آنان نازل شده است.

نقد

اين تذكر نويسنده كه قرآن نه براي سردرگمي شنوندگانش بلكه براي آگاهي دادن و روشني بخشيدن آنان نازل شده است ، تذكري صحيح است و حق و واقع نيز اين گونه است، اما موجب تصحيف و نادرست بودن كلمه «الرقيم» در آيه نهم سوره كهف ، نمي شود.
قرآن در صورت عدم پيشنهاد نويسنده نيز روشني بخش و واضح است ، زيرا با توجه به اين كه ثابت شد كه برخلاف ادعاي نويسنده ، معناي «الرقيم» مبهم نيست و استدال هاي نويسنده و فرضيه ايشان از اساس نادرست است ، وجود اين واژه موجب سردرگمي مخاطبان قرآن نمي شود و در اين صورت چنين اشكالي نيز وارد نخواهد بود.

نتيجه گيري:

بر اساس ادعاي نويسنده، از آن جا كه داستان اصحاب كهف داستان مشهور ميان يهود و مسيحيان بوده است توانسته است از طريق مسيحيان و يهوديان ساكن مكه و مدينه به ميان مسلمانان راه يابد و در قرآن منعكس شود. نويسنده بر اساس پيش فرض ها و روش تحليل خود، معتقد است كه واژه «والرقيم» در اصل «الرقود» بوده است، كه در استنساخ، عبارت اصلي تغيير يافته است. در نقد محتواي مقاله مذكور و ادعاي مطرح شده در آن استدلال هايي مبني بر مخدوش بودن اين نظريه و استدلال هاي مؤلف آن ذكر گرديد. به گمان نويسنده، گويي كتابت و نسخه برداري از قرآن هم چون ديگر كتب متداول و معمولي بشري است كه احتمال خطا و سهو در آن راه داشته باشد غافل از آن كه تمام كلمات، حروف و حتي حركات قرآن كريم بر اساس تواتر ميان جميع مسلمين از زمان رسول خدا تا به حال حجّيت، ارزش و اعتبار خود را حفظ كرده است گذشته از آن كه تحدي قرآني همواره ضامن سلامت آن از تحريف و تغيير بوده و هست.
مقايسه نویسنده بين قرآن و ديگر كتب بشري، باعث پيدايش توهم تغيير در اين واژه گشته است كه با استدلال هاي مطرح شده، اين توهم ردّ و الهي بودن اين واژه و وحياني بودن آن اثبات گرديد.

منابع

1.ابن أبي الحديد ، شرح نهج البلاغة ، دار إحياء الكتب العربية، 1959م ، چاپ اول .
2.ابن الأثير ، النهاية في غريب الحديث ، مؤسسه إسماعيليان، قم ، 1364ش ، چاپ چهارم.
3.ابن حنبل ، احمد ، مسند ، بيروت ، دار صادر.
4.ابن سعد ، محمد ، الطبقات الكبري ، بيروت ، دار صادر.
5.ابن عبد البر ، الاستيعاب ، بيروت ، دار الجيل، 1412ق ، چاپ اول .
6.ابن عساكر ، تاريخ مدينة دمشق ، بيروت ، دار الفكر، 1415ق .
7.ابن كثير ، تفسير القرآن العظيم (تفسير ابن كثير) ، بيروت ، دار المعرفة، 1992م .
8.ابن منظور ، لسان العرب ، قم ، نشر أدب الحوزة، 1405ق .
9.آل طاووس ، السيد أحمد ، عين العبرة في غبن العترة ، قم ، دار الشهاب.
10. آلوسي ، روح المعاني في تفسير القرآن العظيم و السبع المثاني (تفسير الآلوسي) ، بيروت ، دار الطباعة المنيرية.
11. اميني ، عبدالحسين ، الغدير في الكتاب و السنة و الأدب ، قم ، مؤسسه دائرة المعارف فقه اسلامى، 1384ش، چاپ سوم .
12. اندلسي ، ابن عطية ، المحرر الوجيز في تفسير الكتاب العزيز ، بيروت ، دار الكتب العلمية، 1993م ، چاپ اول .
13. بغوي ، تفسير البغوي ، بيروت ، دار المعرفة.
14. بلاذري ، انساب الأشراف ، بيروت ، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، 1974م ، چاپ اول .
15. بيهقي ، السنن الكبرى ، بيروت ، دار الفكر.
16. ثعالبي ، يتيمة الدهر ، بيروت ، دار إحياء التراث العربي، 1418ق ، چاپ اول .
17. ثعلبي ، تفسير الثعلبي ، بيروت ، دار إحياء التراث العربي، 2002م ، چاپ اول .
18. حويزي ، تفسير نور الثقلين ، قم ، مؤسسة إسماعيليان، 1370ش ، چاپ چهارم .
19. خوارزمى ، الموفق ، المناقب ، قم ، انتشارات جامعه مدرسين حوزه، 1414ق ، چاپ دوم .
20. خويي ، ابوالقاسم ، البيان في تفسير القرآن ، بيروت ، دار الزهراء للطباعة والنشر والتوزيع، 1975م ، چاپ چهارم .
21. رازي ، الفخر ، التفسير الكبير ، چاپ سوم.
22. زبيدي ، تاج العروس ، بيروت ، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع ، بيروت، 1994م.
23. زمخشري ، جار الله، الفايق في غريب الحديث ، بيروت ، دارالكتب العلمية، 1996م ، چاپ اول .
24. سيد شرف الدين ، المراجعات ، بيروت، 1982م ، چاپ دوم .
25. سيوطى ، جلال الدين ، الإتقان في علوم القرآن ، بيروت ، دار الفكر، 1996م ، چاپ اول .
26. ــــــــــــــــــ ، الدر المنثور في التفسير بالمأثور ، بيروت ، دارالمعرفة للطباعة والنشر.
27. شنقيطي ، أضواء البيان ، بيروت ، دار الفكر للطباعة والنشر، 1995م .
28. شوكاني ، فتح القدير الجامع بين فني الدراية و الرواية من علم التفسير ، عالم الكتب.
29. صفدي ، الوافي بالوفيات ، بيروت ، دار إحياء التراث، 2000م .
30. طباطبايي ، سيد محمد حسين ، الميزان في تفسير القرآن ، قم المقدسة ، منشورات جماعة المدرسين في الحوزة العلمية.
31. طبرسي ، مجمع البيان في تفسير القرآن ، بيروت ، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، 1995م، چاپ اول .
32. طبري ، إبن جرير ، جامع البيان عن تأويل آي القرآن ، بيروت ، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، 1995م .
33. طريحي ، تفسير غريب القرآن ، قم ، انتشارات زاهدي.
34. طوسي ، أبوجعفر محمد بن الحسن ، التبيان في تفسير القرآن ، مكتب الإعلام الإسلامي، 1409ق ، چاپ اول .
35. عبده ، محمد ، شرح نهج البلاغه ، قم ، دار الذخائر، 1370ش ، چاپ اول .
36. عسقلاني ، ابن حجر ، الإصابة في معرفة الصحابة ، دار الكتب العلمية، بيروت، 1415ق ، چاپ اول .
37. عسقلاني ، ابن حجر ، تهذيب التهذيب ، بيروت ، دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، 1984م ، چاپ اول .
38. ــــــــــــــــ ، فتح البارى ، چاپ دوم ، بيروت ، دار المعرفة.
39. عياشي ، محمد بن مسعود ، تفسير العياشي ، تهران ، المكتبة العلمية الإسلامية.
40. فيروز آبادي ، القاموس المحيط و القابوس الوسيط في اللغة ، بيروت ، دار العلم.
41. فيروز آبادي ، تنوير المقباس من تفسير ابن عباس ، بيروت ، دار الكتب العلمية.
42. فيض كاشاني ، التفسير الصافي ، تهران ، مكتبة الصدر، 1374ش ، چاپ دوم .
43. قرطبي ، الجامع لأحكام القرآن (تفسير القرطبي) ، بيروت ، دار إحياء التراث العربي، 1985م.
44. گزيده مقالات و متون درباره مطالعات قرآني در غرب ، بولتن مرجع6 ، مركز مطالعات فرهنگي ـ بين المللي دفتر مطالعات اسلامي ، انتشارات بين المللي الهدي ، 1380ش، چاپ اول .
45. متقي هندي ، كنز العمال في سنن الأقوال و الأفعال ، بيروت ، مؤسسة الرسالة، 1989م .
46. مجلسي ، محمدباقر ، بحارالانوار ، بيروت ، دار إحياء التراث العربي، 1983م، چاپ سوم .
47. مقاتل بن سليمان ، تفسير مقاتل ، بيروت ، دار الكتب العلمية، 2003م ، چاپ اول .
48. مكارم شيرازي ، الأمثل في تفسير كتاب الله المنزل.
49. نحاس ، أبوجعفر ، معاني القرآن ، جامعة أم القرى ، مكة المكرمة، 1988م ، چاپ اول .
50. نيشابوري (الحاكم) ، المستدرك علي الصحيحين ، بيروت ، دارالمعرفة.
51. واحدي ، أبوالحسن ، الوجيز في تفسير كتاب الله العزيز ، دمشق ، دار القلم، 1415ق ، چاپ اول .

1.Al-Raqim or al-raqud? A note on surah 18:9. Journal of American Oriental Society 111i (1991) pp.115-117.
2.Fa-Ummuhu Hawiyah a note on surah 101:9. Journal of American Oriental Society 112iii (1992) pp.485-487.
3.some proposed emendations to the text of the Koran. Journal of American Oriental Society 113iv (1993) pp.562-573.
more proposed emendations to the text of the Koran. Journal of American Oriental Society 116ii (1996) pp.196-204.
پی نوشت ها:

* . استاد دانشگاه میشگیان آمریکا
* . mj_eskandarlo@miu.ac.ir
* . mmamiri@yahoo.com
پنج شنبه 13 مهر 1391  5:11 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تحليل معناشناختي «قرب الي الله» در قرآن كريم

تحليل معناشناختي «قرب الي الله» در قرآن كريم

اسماعيل علي خاني


چكيده

معناشناسي (Semantics) بخشي از دانش زبان شناسي يا شاخه اي مستقل از آن است كه از رهگذر آن مي توان به تحليل معناي واژه ها و جمله هاي يك متن پرداخت و جايگاه دقيق كلمه ها و تركيب هاي آن را با توجه به نظام معنايي كه در آن قرار دارد، به دست آورد. اين نوشتار به تحليل معناشناختي «قرب الي الله» در قرآن مي پردازد. براي اين منظور به واژه هايي كه در حوزه معناييِ (Semantic fields) بندگي خدا با واژه كانوني «قرب» ارتباط معنايي دارند، توجه شده است. تحليل معناشناختي قرب در قرآن نشان مي دهد كه اين واژه با اضافه به واژه «الله»، از معنايي تازه از مفهوم قرب حكايت دارد كه با متفاهم آن در عصر نزول متفاوت است. اين مفهوم در قرآن مانند ايمان ذومراتب است. مؤمنان، متقين و ابرار هريك به مراتبي از قرب نائل آمده اند. انسان در سير الي الله با پذيرش اسلام به قلمرو قرب الهي وارد مي شود و با ايمان، عمل صالح، تقوي و بِرّ به هسته مركزي آن نزديك تر مي گردد.

كليدواژه ها:

معناشناسي، قرب، قرب الي الله، نظام معنايي قرآن، شبكه معنايي قرآن، تقابل مفهومي.

مقدمه

نگاه معناشناختي به متن و تحليل معنايي واژگان آن، يكي از راه هاي دست يابي به دقايق معنا و پي بردن به مقصود اصلي گوينده است. اين نوع نگاه، به طور خاص در يك متن ديني مانند قرآن ـ كه به باور مسلمانان عيناً سخن خداوند و معجزه الهي است و از سطوح معنايي متعددي برخوردار است ـ به دليل اهميت پيام و نقش آن در تأمين سعادت جاودانه بشر اهميتي مضاعف مي يابد.
آنچه اين رويكرد را به ويژه در مورد قرآن در خور توجه مي سازد اين است كه اين كتاب آسماني، ضمن به كارگيري واژگان مأنوس جامعه نزول، به توسعه دستگاه معناشناختي زمان خويش پرداخته و تحولات شگرفي در معاني متعارف عصر خود ايجاد كرده و حتي در مواردي معنايي نو بر قامت واژگان پيشين پوشانده است؛ از اين رو فهم صحيح واژه هاي اين متن وابسته به فهم معناي آن واژه ها در عصر نزول و نحوه تعامل قرآن با آنهاست.
تعيين جايگاه معنايي دقيق هريك از مفردات قرآن با اين روش، در گرو بررسي معاني واژه هاي قريب المعني، واژه هايي كه با واژه مورد نظر تقابل معنايي دارند و نيز ساير واژه هاي هم حوزه است.
ما در اينجا با الهام از رويكرد معناشناختي ايزوتسو1، مستشرق ژاپني، ضمن تحليل معناشناختي واژه قرب در قرآن به تبيين سير تشكيكي قرب الهي، مراتب ارزشي و غيرارزشي آن و لوازم قرب الهي مي پردازيم.

تعريف و تاريخچه اجمالي معناشناسي

معناشناسي (Semantics) در يك تعريف بسيط و ساده، اصطلاحي براي اشاره به مطالعه معناي عناصر زبان، به ويژه مطالعه شرايط حقيقي جملات و عبارات زباني است. معناشناسي، همچون علم اصول كه منطق و ضابطه استنباط هاي فقهي را ارائه مي دهد، به مثابه منطق و ضابطه علم زبان شناسي است كه با آن مي توان از خطا در درك مدلول هاي كلام و فهم معاني كلمه ها و تركيب هاي يك متن برحذر بود.2
البته براي معناشناسي تعاريف گوناگون ديگري نيز مطرح شده است كه جمع ميان آنها بسيار دشوار است. به عقيده ايزوتسو ما هنوز در زمينه معناشناسي يك علم يكنواخت سازمان يافته در اختيار نداريم؛ همه آنچه در اختيار ماست تعدادي از نظريه هاي مختلف درباره معناست.3
هرچند دانش معناشناسي با مؤلفه هاي امروزين آن دانشي نوظهور است، بسياري از مباحث پايه اي آن در ميان مسلمانان تاريخي طولاني دارد. از آنجا كه وحي اسلامي مبتني بر كتاب است و در نتيجه مسأله رابطه ميان لفظ و معنا و سهم مشيت الهي و ارده انساني در تعيين رابطه ميان لفظ و معنا در ارتباط با آن نيز مطرح است، معناشناسي در ميان انديش ورزان مسلمان به طور بس جدي دنبال شده و به مراحلي از كمال رسيده است كه نظير آن تا دوران جديد ديده نشده است.
در آغاز، متكلمان، به ويژه معتزله، بحث درباره «حجّت» و رابطه ميان «لفظ و معنا» را مطرح ساختند و سپس، حتي فيلسوفان مشائي به اين امر پرداختند. چنان كه ابن سينا در منطق اشارات بحثي درباره دلالت پيش آورد و ضرورت آن را در بحث هاي منطقي روشن ساخت. اين علم در قرون اخير به همت علماي شيعه به كمال رسيد. اصول شيعه از قرن دوازدهم به بعد به مرحله عالي كمال رسيده و مباحثي در كتب متأخران در باب معناشناسي مطرح شده است كه به لحاظ دقت و موشكافي و منطقي بودن بي نظير است.4
از ديرباز فلاسفه ومنطقيون و زبان شناسان به مطالعه «معنا» توجه داشته اند.به همين دليل در سنت مطالعه معنا مي توان معنا شناسي را به سه شاخه عمده تقسيم كرد و سه گونه معناشناسي را از يكديگر متمايز ساخت: معناشناسي منطقي5 (Logical semantics)، معناشناسي فلسفي6 (Philasophical semantics) و معناشناسي زباني(Linguistic semantics). دو قسم اول از بحث ما خارج اند، منظور ما از معناشناسي در اين نوشتار، معناشناسي زباني است. معناشناسي زباني بخشي از دانش زبان شناسي يا شاخه اي مستقل از آن است كه معناي واژگان، جملات و متون را تحليل مي كند و از ديدگاه هاي مختلف، به شكلي نظام مند آن را مطرح مي سازد. زمينه پيدايش معناشناسي زباني را مي توان در واژه شناسي، ريشه شناسي و فن سخنوري يافت. در اين شاخه از مطالعات زبان شناسي ميان معناشناسيِ واژه، معناشناسي جمله، معناشناسي متن، يعني نظريه هاي موضوعي، ارجاعي و محتوايي تمايز قائل مي شوند.7

پيشينه معناشناسي در باب قرآن

براي كشف و تبيين زبان نوشتاري قرآن و مفاهيم آن به دانش هاي متعددي نياز است، كه يكي از آنها معناشناسي است. لغت شناسان و مفسران و اهل ادب در طول تاريخ اسلام بسيار كوشيده اند تا ريشه هاي واژگان، معاني حقيقي و مجازي الفاظ و وجوه و بلاغت و فصاحت، امثال، ايجاز و اطناب قرآن را در آثاري سترگ به يادگار گذارند و جنبه هاي زبان شناسي قرآن كريم را آشكار سازند. از اين ميان مي توان به كتاب العين خليل بن احمد فراهيدي (175 ق)، الكتاب سيبويه (183 ق)، تهذيب اللغهازهري (م 370 ق.)، معجم مقاييس اللغهابن فارس (م 395 ق.)، لسان العرب ابن منظور (م711 ق.) و اساس البلاغهزمخشري اشاره كرد. هرچند اين كتاب ها ويژه قرآن نيستند، در آنها به وفور در باره آيات قرآن بحث شده است. كتاب هايي نيز مانند معاني القرآن فراء (207 ق)، مفردات و مقدمه جامع التفاسير راغب اصفهاني (502 ق) به بيان معاني مفردات قرآن اختصاص يافته اند.
كهن ترين تلاش در غريب القرآن از ابن عباس است كه در پاسخ به پرسش هاي نافع بن ازرق (65 ق) در باره معناي واژه هاي ديرياب قرآن است كه بعدها به ترتيب سوره هاي قرآن تنظيم شده است. نگاشته هايي هم در واكاوي دلالت ها يا واژگان قرآن به كمك مضامين درون متني، با عنوان وجوه و نظاير، فراهم آمده است. كهن-ترين اثري كه در اين زمينه به دست ما رسيده ، نوشته اي از مقاتل بن سليمان بلخي (150 ق) با نام الوجوه و النظائر في القرآن الكريم است كه در آن، الفاظ مشترك و واجد معاني متعدد، همچون نور، هدايت، مودت و... استخراج شده است.8 همچنين مي توان به حقايق التأويل في متشابه التنزيل شريف رضي (406 ق) اشاره كرد كه به تفسير آيات متشابه در پرتو محكمات پرداخته است. دو كتاب عكرمه (105 ق) و علي بن ابي طلحه (143 ق)، كه پيش تر نگاشته شده بوده اند، به دست ما نرسيده اند.9

تحول معنايي واژه ها در قرآن

يكي از مسائل مهم درباره معناي واژگان قرآن اين است كه آيا خداوند در قرآن براي ارائه پيام ها و مقاصد خود، واژه هاي عصر نزول را در همان معاني رايج و متعارف خود به كار گرفته يا اينكه آنها را در معاني جديدي به كار برده است. در بدو امر چنين مي نمايد كه قرآن براي القاي معارف خود چاره اي جز هم آوايي با فهم متعارف مخاطبان و به كار بردن الفاظ قرآن در همان معاني متداول عصر نزول نداشته است؛ لذا واژگان قرآن عيناً در همان معاني متداول در عصر نزول به كار رفته اند. شاهد اين مدعا، هدف نزول قرآن است. قرآن براي هدايت مردم نازل شده است و براي تحقق اين هدف بايد حقايقي را كه مردم در مسير هدايت به آن نياز دارند، براي ايشان تبيين كند و اين مهم جز با استخدام زبان و الفاظ مشترك و همه فهم ميسر نيست: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللّهُ مَن يَشَاء وَيَهْدِي مَن يَشَاء وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ؛ و ما هيچ پيامبري را جز به زبان قومش نفرستاديم تا [حقايق را] براي آنان بيان كند»(ابراهيم: 4). اما با تأمل بيشتر در واژگان قرآن و مقايسه معاني آنها با معاني رايج در عصر نزول، متوجه مي شويم كه قرآن تنها يك رويكرد به واژگان جامعه و عصر خويش نداشته، بلكه قرآن در مواجهه با واژگان عرب به چند شيوه عمل كرده است: برخي واژگان را در همان معناي عرفي به كار بسته است، نظير جنت، فردوس، جن، ملائكه، حج، عمره و برخي را در معنايي وسيع تر به كار گرفته و موجب توسعه معنايي (Widening semantic) اين دسته از واژه ها شده است. واژه هاي شريعت، رسول، صلاه، سجود، صيام، زكات، قرب و بُعد، نور و ظلمت، بصيرت و نابينايي، رزق، جهاد، حيات و ممات و ظلم از اين قبيل اند. برخي واژه ها نيز در قرآن معنايي تازه يافته و متفاوت و متمايز از معناي رايج و متعارف آن در عصر نزول به حيات خود ادامه داده اند. واژگاني چون مؤمن، مسلم، كافر، منافق و فاسق از اين دسته اند. اين واژه ها به اصطلاح اصولي در متن قرآن، حقيقت شرعي شده اند.
در باب توسعه معنايي، به عنوان نمونه، قرآن براي ظلم تعريفي جامع تر از تعريف متعارف جامعه انساني آن روز ارائه داده كه شامل مصاديق ناشناخته جديد مي شود، مثلاً بازداشتن از راه خدا و ايجاد انحراف در آن نيز در اين تعريف ظلم و ستم قلمداد شده اند: «فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَه اللّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَيَبْغُونَهَا عِوَجاً وَهُم بِالآخِرَه كَافِرُونَ؛ پس آوازدهنده‏اي ميان آنان آواز درمي‏دهد كه لعنت‏ خدا بر ستمكاران باد؛ همانان كه [مردم را] از راه خدا باز مي‏دارند و آن را كج مي‏خواهند و آخرت را منكرند»(اعراف.44-45).
قرآن حيات و ممات و نور و ظلمت را نيز به گونه اي تعريف كرده كه فقط شامل زندگي و مرگ مادي نمي شود، بلكه زندگاني و مرگ معنوي را نيز دربرمي گيرد: «أَوَ مَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ؛ آيا كسي كه مرده [دل] بود و زنده‏اش گردانيديم و براي او نوري پديد آورديم تا در پرتو آن در ميان مردم راه برود چون كسي است كه گويي گرفتار در تاريكي هاست و از آن بيرون‏آمدني نيست. اين گونه براي كافران آنچه انجام مي‏دادند زينت داده شده است»(انعام:122). و «إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَي وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاء إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ؛ البته تو مردگان [كافران مرده دل] را شنوا نمي‏گرداني و اين ندا را به كران چون پشت بگردانند، نمي‏تواني برساني»(نمل:80).
واژه «نور» در قرآن درباره حقيقتي فراتر از نور مادي و محسوس به كار رفته است؛ يعني براي چيزي وضع شده كه هم پيدا و هم پيداكننده است. از اين جهت نور در قرآن درباره خداوند متعال نيز كاربرد دارد؛ يعني حقيقتي كه در ذات خود پيدا و پيداكننده همه عالم غيب و شهادت است: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (نور:35). اگر اين باور را بپذيريم كه نور مانند بسياري ديگر از نام ها به طور طبيعي از اول درباره همين نور مادي و محسوس وضع شده و بعداً معناي وسيع تري يافته است، چندان كه مصاديق مجرد و غيرمادي را نيز شامل مي شود، آنگاه مي توان تحولات معنايي نور را در قرآن از قبيل «توسيع معنايي» دانست، اما اگر معتقد باشيم كه اين واژه ها از ابتدا براي روح معاني وضع شده اند10 آنگاه بايد بگوييم در اين گونه موارد قرآن واژگان را بر مفاهيم اصلي آنها باقي گذارده و تصرفي در معنا نكرده، بلكه تنها آنها را در مصاديق تازه اي به كار برده است. اين روح معني مشروط به هيئت و صورت خاصي نيست، به مصداق محسوس يا معقول اختصاص ندارد و خصوصيت هاي مصداق، سهمي در محدوده مفاهيم ندارد. روح معني يا معناي جامع مي‏تواند مصاديق گوناگون طبيعي، مثالي و عقلي داشته باشد. محمدبن سليمان تنكابني، ملاصدرا، فيض كاشاني و عبدالله جوادي آملي در تفاسيرشان به اين ديدگاه تصريح كرده اند.11
علامه طباطبايي در اين باره مي فرمايد: «اختلاف تفاسير به اختلاف مصاديق برمي گردد و انس و عادت آدميان است كه در برخورد با واژگاني نظير حيات، علم، سمع، بصر، كلام، اراده و... و نيز واژگان آسمان، زمين، لوح، قلم، عرش، كرسي و... باعث حمل آنها بر مصاديق مادي اين مفاهيم مي شود. حال آنكه اعتبار و وضع الفاظ براي معاني بيش از آنكه ناظر به مصاديق مادي باشد، مبتني بر خدمات و فوايد آنهاست و تا آن فايده برقرار باشد، اطلاق الفاظ بر مصاديق نو بي اشكال و بدون مجاز خواهد بود».12
بر اساس همين نظريه هاي زبان شناختي است كه مجازگويي بي ضابطه در بسياري از مفاهيم قرآن راه ندارد؛ چنان كه علامه طباطبايي «تسبيح» آسمان و زمين و همه موجودات براي خداوند (اسراء:44) را حقيقي و به زبان قال مي داند، نه مجازي و به زبان حال. به عبارت ديگر، قوام كلام همان فهماندن مقصود است، نه گفتار، و اين خصوصيت در همه پديده هاي عالم وجود دارد.13 هم چنان كه سجده كردن همه عالم امكان بر خداوند متعال (نحل:49) حقيقت سجود و خضوع و انقياد است و در همه آفريدگان وجود دارد.14
به هر حال بي شك قرآن بسياري از مفاهيم فكري و عقيدتي جامعه نزول قرآن را متحول ساخته و جهان بيني تازه اي درباره خدا، انسان و هستي ارائه داده است. احمد بن فارس در الصباحي مي گويد: «عرب جاهلي لغات، آداب، مناسك و قرباني هاي خويش را داشت. هنگامي كه خداوند اسلام را فرستاد، اوضاع دگرگون و باورهاي نادرست منسوخ شد و الفاظي از معاني خود به معاني تازه نقل شد ... و واژگاني چون مؤمن، مسلم، كافر و منافق پديدار گشت».15
هم چنين، ابوهلال عسكري مي نويسد: «بي شك در اسلام معناهايي رخ نمود و اَسمايي پديد آمد كه در عصر جاهليت معنايي ديگر داشت. سرآغاز اين واژگان خود «قرآن»، «سوره»، «آيه» و «تيمّم» است. خداوند فرمود: «فَتَيَمَّمُواْ صَعِيداً طَيِّباً» (نساء:43)، سپس بر اثر كثرت استعمال، «مَسح ويژه»، تيمم نام گرفت و خروج از طاعت خداوند،«فسق» ناميده شد، حال آنكه پيش از اين مفهومش بيرون رفتن هسته خرما از پوسته آن و بيرون رفتن موش از لانه اش بود. نهان سازي كفر و اظهار ايمان، «نِفاق» نام گرفت، سجده بر بت، «كفر» و سجده بر خدا، «ايمان» ناميده شد، كه عرب جاهلي با اين مفاهيم آشنايي نداشت».16 سيوطي نيز در المزهر بر همين نكته اشاره كرده است.17
اين بدان معناست كه براي دست يابي به معناي حقيقي اين واژگان در قرآن بايد به معناي خاص آن واژه ها در عرف قرآن مراجعه كرد و صرف بررسي مدلول استعمالي و معناي قاموسي براي اين مقصود كافي نيست؛ زيرا كاربردهاي لغوي نمي تواند رساننده همه انديشه ها و معاني باشد.18 از اين روست كه برخي تصريح مي-كنند قرآن آفريننده معناي خويش است، نه بازتاب عقل عربي يا شرايط تاريخي معين.19
به تعبير احمد امين «بي گمان قرآن بر واژگان عرب فرود آمد و در پرتو آن مي توان
به فرهنگ عقلي و حيات اجتماعي و اقتصادي آن روزگار پي برد. اما واژگان، تعبيرات
و معاني قرآن به تمامي لغت عصر جاهليت نيست؛ چه آنكه قرآن كلماتي نو، كه در
ميان مردمان جاهلي به كار نمي رفت استعمال كرد. واژه ها را به معاني تازه اي اختصاص داد، كه پيش از اين مطرح نبود، استعاره ها و مجازهايي ارائه داد، كه خارج از كاربردهاي جاهلي بود».20
با توجه به آنچه گذشت، براي معناشناسي واژه هاي قرآن كريم و رسيدن به جايگاه دقيق معنايي هر واژه، علاوه بر لغت شناسي و بررسي دقيق دلالت لغوي تك تك واژه ها، نيازمند بررسي نظام معنايي حاكم بر قرآن و جايگاه هريك از واژه ها در كل نظام معنايي و نيز ارتباط هر واژه با ساير واژگان مرتبط در متن قرآن هستيم. به عبارت ديگر، در قرآن كريم بايد معناهاي پراكنده در سراسر قرآن را جمع آوري كرده، آنها را كنار هم قرار دهيم و از اين طريق به چشم اندازي تازه و واضح دست يابيم. براي به دست آوردن معناي دقيق يك واژه نيازمند بررسي معناي اصلي (پايه) و معناي نسبي آن در قرآن هستيم.21 براي اين منظور بايد علاوه بر بهره-گيري از قوانين مربوط به وضع و دلالت، از قرينه هاي درون متني، نظير سياق و آهنگ سخن، تلائم مضمون و معنا، محكمات و اصول روشنگر قرآني ـ كه قرآن آنها را «امّ الكتاب» ناميده است ـ و قرينه هاي برون متني نقلي، نظير زمينه ها و فضاي نزول آيات، سنت مأثور معصوم و نيز قرينه عقلي بهره ببريم.22
بنابراين براي دست يابي به معاني واژگان قرآن بايد اولاً ارتباط يك واژه با واژه ديگر در ميدان معناشناختي مخصوص قرآن را از نظر دور نداريم؛ ثانياً به ارتباط اين ميدان معناشناختي با نظام قرآن توجه داشته باشيم؛ ثالثاً از ارتباط واژگان نظام معنايي قرآن با نظام معناشناختي خارج از جهان بيني قرآن غافل نباشيم از اين رو بايد «ارتباط واژگان ميدان معناشناختي نظام قرآني با كل واژگان نظام عربي را از نظر دور نداريم و توجه داشته باشيم كه يك واژه و يا يك ميدان معناشناختي، در نظام زبان شناختي عربي معاصر قرآن به چه معنا بوده است و دستگاه معنايي قرآن آن را به چه معنا در نظر گرفته است».23

نگاه معناشناختي به «قرب الي الله»

از موضوعات مطرح در باب رابطه ميان بندگان با خداي متعال، موضوع نزديكي خداوند
به انسان و نزديك شدن بندگان به خداوند است. بسياري از آيات قرآن و روايات
اهل بيت(ع) بيانگر اين امر است كه انسان مي تواند و بايد به خدا نزديك شود و اعمالش
را براي تقرب به خداوند انجام دهد. اين نزديك شدن به خداوند را مي توان از
ابعاد گوناگون، نظير جايگاه آن در دين، تأثير آن در زندگي دنيايي و آخرتي، راه هاي اين نزديكي، و عوامل اثرگذار در آن بررسي كرد. يكي از رويكردها به اين موضوع، رويكرد معناشناختي است.
«قرب الي الله» از موضوعات مطرح در قرآن و سنت و به عبارت عام تر، در دين است. از اين رو مي توان به تحليل معناشناختي اين موضوع و تبيين رابطه آن با موضوعات مرتبط با آن، در قرآن پرداخت. در اينجا مقصود پژوهشي تحليلي و منظم در كلمات مهم قرآن است، كه با موضوع قرب مرتبط اند. همان گونه كه در مقدمه بيان شد، ما اين واژه را بر اساس الگوي تحليل معناشناختي ايزوتسو در كتاب خدا و انسان در قرآن پي-مي گيريم.
شايد در بدو امر چنين به نظر برسد كه كلمات مهم مربوط به بحث قرب را جدا و معناي هريك را در قرآن بررسي كنيم. اما اين كار چندان آسان نيست؛ زيرا اين كلمات و مفاهيم در قرآن به صورت جداگانه و بي ارتباط با ديگر مفاهيم به كار نرفته اند. از اين رو ناچار بايد شبكه اي از واژگان و مفاهيم را كنار هم نهيم و بكاويم، تا معناي ملموس و محسوس آنها را در اين دستگاه ارتباطي به دست آوريم.
كلمات مرتبط با موضوع قرب، ميان خود گروه هاي بزرگ و كوچك گوناگون مي سازند، كه اين گروه ها نيز به طرق مختلف به هم مرتبط اند و همين ارتباط در نهايت يك سازمان و شبكه پيچيده تصوري را فراهم مي سازد. از اين رو نمي توان يك يا چند كلمه مرتبط با موضوع را جداگانه در نظر گرفت و نتيجه گيري كرد.
نكته دوم اينكه در قرآن واژه قرب توسعه معنايي و در نتيجه توسعه مصداقي يافته و از معناي قرب مادي يا تقرب از طريق مال و فرزند و بت به خداوند به تقرب از طريق ايمان به خدا و كارهاي پسنديده تحول يافته است. قرب و تقرب به خدا، براي مشركان و مردمان پيش از اسلام نيز مطرح بوده و خود قرآن نيز در چند موضع به آن اشاره دارد (زمر:3؛ احقاف:28)، ولي اين قرب و نزديكي غير از آن قربي است كه خداوند براي اولياء الله طرح مي كند كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت.

معناي «اصلي» و «نسبي» واژه قرب

در الگوي تحليل معناشناختي مورد نظر ايزوتسو عناصري چند دخيل اند. يكي از عناصر اين الگوي تحليل معنايي، معناي «اصلي» و «نسبي» و تمايز نهادن ميان آنهاست. با مراجعه به واژگان كليدي و محوري قرآن، متوجه اين نكته مي شويم كه هر كلمه جداگانه و قطع نظر از كلمات ديگر، معناي خاص خود را دارد؛ به گونه-اي كه حتي بيرون از دستگاه معناشناختي قرآن نيز اين معنا را براي خود حفظ مي كند. مثلاً كلمه «كتاب» خواه در قرآن، خواه خارج از آن، بدون ارتباط با چيز ديگر، معناي اصلي خود را دارد؛ كه به چيز نوشته شده اشاره دارد. اين عنصر معناشناختي ثابت را، كه هر جا اين كلمه به كار رود و هر كس آن را به كار ببرد پيوسته با خود دارد، معناي اصلي و بنيادين اين كلمه مي خوانند.24
يك كلمه علاوه بر معناي اصلي سيماي دومي هم دارد كه با توجه به دستگاه معناشناختي و جهان بيني مربوط با آن دستگاه متفاوت است. مثلاً كلمه كتاب در دستگاه معناشناختي قرآن اولاً امري مقدس است و ثانياً معنايش فراتر از «چيز نوشته شده» است. كتاب در اين نظام داراي روحي خاص است و به سبب ارتباط با كل نظام معناشناختي قرآن معنايي دارد كه خارج از اين دستگاه معناشناختي چنين معنايي نخواهد داشت. در اين نظام معنايي، كتاب با خدا، نبي، وحي، امت، اهل كتاب، لوح محفوظ و... مرتبط است.اين ارتباط رنگ معناشناختي ويژه اي به كتاب مي دهد كه از آن به معناي «نسبي» تعبير مي شود. معناي اصلي يك كلمه ذاتيِ آن است و با رفتن كلمه به هر نظامي به آنجا منتقل مي شود، اما معناي نسبي چيزي است كه در نتيجه پيدا شدن وضع خاص براي يك كلمه، به معناي اصلي افزوده مي شود و در نظام معنايي جديد با كلمات و واژگان مهم ديگر نسبت هاي گوناگون مي يابد.25
معناي اصلي قرب نزديكي مادي و كنار هم قرار گرفتن دو چيز،26 و به عبارت
ديگر كميِ فاصله مكاني، زماني و... ميان دو چيز يا دو شخص است27 و به صورت
معمول هنگامي كه از نزديكي سخن به ميان مي آيد، اين معنا به ذهن خطور مي كند؛
درست نقطه مقابل بُعد، كه به معناي دوري مادي است. اين معنا، برحسب آنكه شخص به كار برنده آن مسلمان باشد يا غيرمسلمان، عرب باشد يا عجم، تفاوتي نمي كند. به علاوه، در همه زمان ها، از پيش از اسلام تا امروز به همين معنا بوده است. چنان كه شواهدي در خود قرآن براي اين معنا مي توان يافت: «وَلاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَه فَتَكُونَا مِنَ الْظَّالِمِينَ؛ و به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود»(بقره:35) «فَإِن لَّمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِي وَلاَ تَقْرَبُونِ؛ پس اگر او را نزد من نياورديد، نه براي شما نزد من پيمانه‏اي است و نه به من نزديك شويد»(يوسف:60)؛ « ... فَجَاء بِعِجْلٍ سَمِينٍ فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قَالَ أَلَا تَأْكُلُونَ؛ و گوساله اي فربه [و بريان] آورد و آن را نزديكشان برد [و] گفت: مگر نمي خوريد؟»(ذاريات:26-27).
اما اين كلمه معناهاي ديگري نيز دارد كه معاني نسبي آن به حساب مي آيند؛ نظير انجام دادن و ارتكاب يك عمل و در قطب منفي ممانعت از نزديك شدن به آن و انجام دادن آن: «وَلاَ تَقْرَبُواْ مَالَ الْيَتِيمِ إِلاَّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ... ؛ و به مال يتيم ـ جز به بهترين وجه ـ نزديك مشويد ...»(اسراء:34)؛ و «وَلاَ تَقْرَبُواْ الزِّنَي إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَه وَسَاء سَبِيلاً ...؛ و به زنا نزديك مشويد، چرا كه آن همواره زشت و بد راهي است ...»(اسراء:32)؛ همچنين نزديكي خويشاوندي و نسبي يا سببي: «لِّلرِّجَالِ نَصيِبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَاء نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالأَقْرَبُونَ ...؛ براي مردان از آنچه پدر و مادر و نزديكان (خويشاوندان) بر جاي گذاشته‏اند سهمي است و براي زنان [نيز] از آنچه پدر و مادر و نزديكان (خويشاوندان) بر جاي گذاشته‏اند، سهمي [خواهد بود]».(نساء:7) و «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ؛ و خويشان نزديكت را هشدار ده»(شعراء:214)؛ و «فَآتِ ذَا الْقُرْبَي حَقَّهُ؛ پس حق خويشانت را بده»(روم:38)؛ و احاطه كامل داشتن به چيزي: «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ؛ و ما انسان را آفريده‏ايم و مي‏دانيم كه نفس او چه وسوسه‏اي به او مي‏كند و ما از شاهرگ [او] به او نزديك تريم»(ق:16).
اما اين كلمه در قرآن در دامنه رابطه ويژه بنده با خداوند مسيري كاملاً خاص يافته است. اين واژه در حوزه معناييِ28 ارتباط بنده با خداوند از معناي «نزديكي مادي» تهي گشته و به معنايي نزديك شده است كه شايد بتوان از آن به تعبير كلامي ـ فلسفي به «كمال رساندن استعداهاي شدن در انسان» و «شدت يافتن وجود انسان» و «نزديك شدن به وجود لايتناهي حضرت حق» يا «اتصاف به صفات ربوبي» يا «درك و شهود عين الربط بودن به خداوند» و مانند آن ياد كرد. در آياتي نظير اينها قرب در چنين معنايي به كار رفته است: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ؛ و سبقت‏گيرندگان مقدم اند، آنان اند همان مقربان [خدا]»(واقعه:11)؛ و «وَنَادَيْنَاهُ مِن جَانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَقَرَّبْنَاهُ نَجِيّاً؛ و از جانب راست طور او را ندا داديم و در حالي كه با وي راز گفتيم او را به خود نزديك ساختيم»(مريم:52)؛ و «وَمَا أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُم بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِندَنَا زُلْفَي؛ و اموال و فرزندانتان چيزي نيست كه شما را به پيشگاه ما نزديك گرداند»(سبأ:37)؛ و «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاء مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي؛ و كساني كه به جاي او دوستاني براي خود گرفته‏اند [به اين بهانه كه] ما آنها را جز براي اينكه ما را هر چه بيشتر به خدا نزديك گردانند، نمي‏پرستيم ...»(زمر:3). در اينجا كلمه قرب ارتباط خاصي با برخي واژه هاي مهم قرآن همچون الله، اسلام، ايمان، سبقت در ايمان، و عمل صالح پيدا كرده است، كه در ادامه به اين ارتباط خواهيم پرداخت.

نگاهي تاريخي به واژه قرب

بررسي دگرگوني معناشناختي اصطلاحات قرآني در دستگاه هاي غيرقرآني باعث وضوح معناي قرآني آنها مي شود. براي آشكار شدن معناي اساسي و حقيقي واژگان قرآن، توجه به تاريخ پيش از اسلام و قرآن، براي منظور ما ضرورت دارد. زيرا مطالعه و پژوهش درباره يك موضوع از چند زاويه متفاوت ولي داراي ارتباط نزديك، موجب نگرش ژرف تر و جامع تر درباره آن موضوع مي شود.
كلمات قرب، قريب، مقرب و... در همه فرهنگ ها شناخته شده است و طبعاً براي جامعه پيامبر و درواقع جامعه قرآني نيز شناخته شده بود. اما قرآن به آن، معنايي فراتر از معناي ظاهري بخشيد؛ كه كاملاً جنبه روحاني و معنوي داشت و آن را از معناي مادي و سطحي ترين جنبه زندگي بشري به سطح نگرش ديني و ارزشي انتقال داد و در واقع بار معنايي و ارزشي به آن بخشيد و از نزديكي صرف مادي، كه نياز به كمال و شرف ندارد، يا تقرب در حيطه انساني، يا حتي الهي، اما با نگرش زميني را به نزديكي و تقرب معنوي، كه نياز به پيش زمينه اخلاقي، معرفتي و معنوي دارد، سوق داد.
به عبارت ديگر، قرآن مصداق ديگري براي واژه قرب مطرح ساخت كه آشناي عصر نزول نبود. تركيب تصوري اين واژه همان است كه بوده، ولي اكنون در ترازِ بلندتر رابطه ميان خدا و انسان اداي وظيفه مي كند. قرب در اينجا صرفاً نزديكي مادي نيست، بلكه به منزلت و شأن برتر، آن هم در نزد خداوند، تغيير چهره داده است.
قرب پيش از اسلام، اگر هم در معناي ديني و در ارتباط با خداوند به كار مي رفت، معنا يا مصداقي بود غير از آنچه قرآن در نظر دارد. در آنجا اولاً مشركان بودند كه خود را مقرب خدا مي دانستند، نه اينكه خداوند آنان را مقرب خود بداند و ثانياً ابزار قرب به خداوند از منظر آنان پرستش بت و زيادي اموال و اولاد بود: «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاء مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي» (زمر:3).
دستگاه جهان بيني قرآن معنايي جديد به آن بخشيد و مقرِّب را از منظر خداوند لحاظ كرد و نيز امور مقرِّب و ابزار قرب را از اموال و اولاد و بت ها به ايمان و عمل صالح و تقوي تغيير داد. هنگامي كه اين كلمه وارد جهان بيني قرآن شد و با ايمان و عمل صالح و... ارتباط پيدا كرد، معناي آن تغيير شديد يافت. قرآن با قاطعيت اعلام كرد كه بت ها و اموال و فرزندان شما نه تنها موجب نزديكي شما به خدا نيستند، بلكه شما را از خدا دور نيز مي سازند: «وَمَا أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُم بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِندَنَا زُلْفَي إِلَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً» (سبأ:37).
چنين تركيب و معنايي به هيچ وجه مد نظر مردمان جاهلي نبود و قرآن، نه تنها ابزار تقرب آنها را تغيير داد، بلكه حتي ابزار آنها را نكوهش و طرد كرد و رفتن به سوي برخي از اين ابزارها، نظير بت و بت پرستي را گناهي بزرگ به شمار آورد: «إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ» (نساء:48).
در اينجا بر اثر نفوذ وضع جهان بيني قرآني، شاهد فرايند توسعه دستگاه معناشناختي به مصداقي كاملاً جديد براي قرب هستيم. بدين ترتيب مشاهده مي كنيم كه كلمه اي واحد با معناي اساسي واحد، در دو دستگاه و نظام معناشناختي متوالي، داراي چند مصداق متفاوت و ارزش متفاوت است.

جايگاه قرب در قرآن به عنوان كلمه اي كانوني

عنصر ديگري كه در اين الگوي تحليل معنايي اهميت ويژه اي دارد، «كلمه كانوني» است. «كلمه كانوني، يك كلمه كليدي خاص است كه نماينده و محدود كننده يك حوزه تصوري و يك ميدان معناشناختي نسبتاً مستقل و متمايز در درون يك كل بزرگ تر از واژگان است».29
كلمه قرب در بحث ما يك كلمه كانوني است، كه عده اي از واژگان كليدي ديگر اطراف آن، روي هم رفته يك حوزه تصوري را در داخل كل واژگان قرآن تشكيل مي دهند. كلمات كليدي پيرامون قرب يا خصوصيت مثبت دارند يا خصوصيت منفي.
در جانب مثبت، برخي از كلمات كليدي عبارت اند از: صراط مستقيم، اسلام، ايمان، سبقت در ايمان، طاعت، قنوت، خشوع، تضرع، صبر، صدق، اِخبات (فروتني)، انس، ذكر، و حب. در جانب منفي نيز برخي از كلمات كليدي عبارت ند از: ضلالت، كفر، شرك، نفاق، فسق، استغنا، طغيان، ظلم، استهزاي حق، و نسيان.
برخي از آياتي كه به كلمات كليدي جانب مثبت قرب اشاره دارند عبارت اند از: بقره:6-7؛ واقعه:11؛ احزاب:35؛ انبيا:90؛ حج:34ـ35؛ بقره:165؛ مائده:54.
با تدبر در قرآن به اين حقيقت مي توان دست يافت كه خداوند متعال در قرآن براي همه انسان ها راهي را در نظر گرفته است: «أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلَاقِيهِ؛ اي انسان حقاً كه تو به سوي پروردگار خود به سختي در تلاشي و او را ملاقات خواهي كرد(انشقاق:6). اين آيه و مانند آن به روشني بر اين دلالت دارد كه همه در مسير سير و سلوك به سوي خداوند هستند، اما اين مسير براي همه يكسان نيست، بلكه اين مسير به دو شعبه تقسيم مي شود: مسير بندگي خداوند كه همان صراط مستقيم است و انسان را به قرب الهي مي رساند و مسير بندگي شيطان كه مسير گمراهي است و انسان را از خداوند دور مي كند.30
برخي از ويژگي هاي صراط مستقيم و سالكان آن كه در قطب مثبت سير الي الله قرار مي گيرند، از اين قرار است:
1. يگانه راهي كه انسان را به قرب الهي مي رساند و او را از گمراهي و شمول غضب الهي مي رهاند، همان صراط مستقيم الهي است: «اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ»(بقره: 6-7).
2. كساني كه ايمان آورده و در ايمان از ديگران سبقت گرفته اند، مقرب ترين انسان ها در درگاه الهي اند: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» (واقعه:11).
3. كساني كه مراحل قرب و كمال را پي در پي پيموده اند، در مقابل خداوند و فرمان هاي او تسليم و فرمانبردارند و به او ايمان آورده اند و فضائلي مانند راستگويي، صبر و خشوع را در خود پرورش داده اند، ايمان خود را به عمل آراسته اند، و به وفور خدا را ياد مي كنند، خداوند در بارگاه قرب خود آنان را از مغفرت و پاداش عظيم خود بهره مند مي نمايد: (إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ و... وَالذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَالذَّاكِرَاتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَه وَأَجْراً عَظِيماً» (احزاب:35).
4. از ويژگي هاي بارز مقربان الهي، شتاب در انجام دادن خيرات و خواندن دائم خداوند در حال اشتياق و خوف و نيز خضوع و خشوع در مقابل پروردگار است: «إِنَّهُمْ كَانُوا يُسَارِعُونَ فِي الْخَيْرَاتِ وَيَدْعُونَنَا رَغَباً وَرَهَباً وَكَانُوا لَنَا خَاشِعِينَ» (انبيا:90) و «وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» (حج:34-35).
5. وقتي صفت ايمان در انسان رشد كرد، گرايش هاي او نيز متناسب با آن تغيير
مي كند. انسان مؤمن به اقتضاي ايمان خود، خدا را كانون محبت خويش قرار مي دهد و
در مقابل محبوب او مي گردد: «وَالَّذِينَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبّاً لِّلّهِ» (بقره:165)، «يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ» (مائده:54).
برخي از آياتي كه به كلمات كليدي جانب منفي قرب اشاره دارند، عبارت اند از: نساء:167؛ فصلت: 44؛ نساء:168ـ169؛ نساء:145؛ يس:30؛ بقره:14؛ جاثيه:34؛ غافر:60.
از آيات مزبور مي توان اين نكات را درباره كژراهه گمراهي و ويژگي هاي گمراهان به دست آورد:
1. كافران و كساني كه مردم را از مسير قرب الهي بازمي دارند، بسيار گمراه و از رحمت الهي بسيار دورند: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَصَدُّواْ عَن سَبِيلِ اللّهِ قَدْ ضَلُّواْ ضَلاَلاً بَعِيداً» (نساء:167).
2. كافران و منافقان ـ با سوء اختيار خود ـ درهاي رحمت و هدايت الهي را به روي خود بسته اند. آنان سخن حق را نمي شوند و حقيقت را نمي بينند. گويا از چنان مكان دوري آنان را به سوي حق فرامي خوانند كه هيچ اميدي به اجابت و راه يابي آنان نيست: «وَالَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ فِي آذَانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًي أُوْلَئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَّكَانٍ بَعِيد»(فصلت: 44).
3. كافران، ستمكاران و سركشان ـ كه بر كفر و عناد خود اصرار دارند ـ راهي به سوي قرب و رحمت الهي ندارند و سرانجام آنان دوزخ و خلود در آتش است: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَظَلَمُواْ لَمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلاَ لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً» (نساء:168ـ169)، «إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَلَن تَجِدَ لَهُمْ نَصِيراً» (نساء:145).
4. كساني كه قيامت و هنگامه ملاقات با خداوند را در دنيا به فراموشي سپرده و در مسير قرب الهي گامي برنداشته اند، خداوند نيز آنان را در قيامت به فراموشي مي سپارد و مشمول عفو و رحمت خويش نخواهد ساخت: «وَقِيلَ الْيَوْمَ نَنسَاكُمْ كَمَا نَسِيتُمْ لِقَاء يَوْمِكُمْ هَذَا وَمَأْوَاكُمْ النَّارُ وَمَا لَكُم مِّن نَّاصِرِينَ» (جاثيه:34). «إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ» (غافر:60).
5. نشنيده گرفتن سخن حق و به سُخره گرفتن مؤمنان و خداپرستان از ويژگي هاي بارز كافران و منافقان است: «يَا حَسْرَه عَلَي الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِّن رَّسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُون» (يس:30) و «وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَي شَيَاطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ» (بقره:14).
بدين ترتيب با فراهم آمدن كلمات كليدي بر محور كلمه كانوني، ميدان نسبتاً مستقلي از تصورات پديد مي آيد. اين دستگاه يك زير دستگاه در داخل دستگاه تصوري بزرگ تر قرآن است.

تقابل معنايي قرب با برخي واژه ها

عنصر ديگر اين الگوي معناشناختي، تقابل معنايي ( Semantic opposition) است. تقابل هاي معنايي بسياري در قرآن وجود دارد. از منظر جهان بيني قرآني برخي از اموري كه با يكديگر تقابل معنايي دارند عبارت اند از: اسلام و كفر يا ايمان و كفر، عالم غيب و عالم شهود، هدايت و ضلالت، دنيا و آخرت. يكي از اين تقابل هاي معنايي، ميان مفهوم قرب و بعد برقرار است. نسبت قرب و بُعد از نِسَب اربعه، نسبت تضايف است. اين نسبت ميان دو امر وجودي برقرار است كه هريك از آنها بدون وجود ديگري معني نمي دهد، مانند نسبت فوق و تحت و مقدم و مؤخر.31 هريك از كلمات قُرب و بُعد، تنها با پيوند و رابطه دوطرفي مي تواند معنا داشته باشد. مفهوم اين دو كلمه به لحاظ معناشناختي بر پيوند طرفيني متكي است. به عبارت ديگر، تنها هنگامي مي توان عنوان «مقرب» را براي انساني در نظر گرفت كه جانب بُعدي براي او مطرح باشد و بتواند از خداوند دور شود؛ همان گونه كه به كسي دور از خدا گويند كه بتواند به خدا نزديك شود.
نقطه مقابل قُرب، بُعد است. بُعد از خدا لازمه اش قُرب به غيرخدا (طاغوت) است و البته قرب داراي مراتب تشكيكي است و كسي كه به معناي تام و اصطلاحي مقرَّب نيست و در اوج مراتب قرب قرار ندارد، مي تواند درجه پايين تري از قُرب را داشته باشد و اين دوري مي تواند تا حدي ادامه يابد كه از شمول اين مفهوم خارج شود، در واقع قرب و بعد الهي داراي نصاب و شرايطي است كه مي توان از توحيد در الوهيت به عنوان حد نصاب آن ياد كرد.32
بنابراين هر دو حالت قُرب و بُعد مي تواند در عبد و مؤمن باشد، هرچند اين دو حالت نمي تواند صفت غيرمؤمن باشد؛ يعني به محض اينكه شخص از حيطه ايمان خارج شد، مقام قرب، حتي پايين ترين مرتبه آن نيز در او وجود نخواهد داشت. در واقع بايد بگوييم كه قرب داراي حد نصاب است و حد نصاب آن اعتقاد به يگانگي خداوند در الوهيت (توحيد در الوهيت) است. هرچند مي توان مؤمني را تصور كرد كه بر اثر انجام دادن عملي ناشايست به طور موقت از خدا دور شود، اما اين دوري موقت است و او را، همچون منافق و كافر، به طور كلي از خداوند دور و مشمول خلود در آتش نمي سازد.
در نظام و هندسه معارف قرآن، صراط مستقيم يگانه راهي است كه انسان را به مقام قرب الهي مي رساند، اين، همان راه بندگي خداست كه مانند روحي در كالبد ديگر راه ها (سُبُل) جريان دارد. هر سبيلي به اندازه بهره اي كه از صراط مستقيم دارد، انسان را به مقام قرب الي الله مي رساند و خداوند مؤمناني را كه در راه خداوند جهاد مي كنند، به حسب استعداد و شايستگي هايشان پيوسته در راه هاي خود راهبري مي كند تا آنجا كه آنان را به مقام قرب خاص خود مي رساند و در جوار رحمت خويش جاي مي دهد.33

رابطه دوسويه انسان با خدا

در موضوع قرب، نخستين و مهم ترين تقابل، ناشي از ارتباط مهم ميان خدا و انسان است؛ جهان قرآني، به لحاظ هستي شناختي، جهاني خدامحور است؛ يعني خدا در مركز هستي قرار دارد و همه موجودات، از جمله مهم ترين آنها يعني انسان، آفريده و تحت سيطره و مشيت او هستند. از اين منظر، هيچ چيز در جهان ياراي هم-ترازي با او نيست و يگانه موجود شايسته نام «موجود»، خداست. به همين دليل همه موجودات در مراتب بسيار پايين تري از او قرار مي گيرند. با اين حال، تصريح خود قرآن به يكي از موجودات، يعني «انسان»، اين حق را به ما مي دهد كه بتوانيم براي او در ميان مخلوقات الهي جايگاهي ممتاز قائل شويم و ميان خدا و انسان رابطه اي ويژه، فراتر از رابطه خدا با ساير موجودات، ترسيم كنيم؛ زيرا در انديشه قرآني، سرشت انسان و وظايف و سرنوشت او، بعد از خدا، از اهميت دوم برخوردار است. خدايي خدا و افعال و فرمان هاي او، تا حد زيادي در ارتباط با انسان و نحوه واكنش او در برابر خداوند است. اين، مسئله اي است كه با نجات و رستگاري نوع بشر سر و كار دارد و اگر نبود، بسياري از افعال و دستورهاي خداوندي تحقق نمي يافت.34
بنابراين، در موضوع قرب، شناخت دو موجود مهم و اساسي، يعني خدا و انسان، حائز اهميت است و اين دو قطب عمده مهم ترين تقابل تصوري در قرآن است و درواقع جهان بيني قرآن و به صورت كلي تر، دين، روي اين دو محور و روابط پيرامون اين دو قطب تنظيم شده است.
مهم ترين نام خداي متعال در قرآن، الله است و نكته درخور توجه در موضوع قرب الي الله اين است كه تحليل معناشناختي واقعي كلمه «الله»، تنها هنگامي كاملاً روشن مي شود كه بدانيم «خداي قرآن، همچون خداي فلسفه يونان، با كمال بي نيازي و جلال خود، تنها و منعزل از نوع بشر نيست، بلكه به صورت عميق با بشر ارتباط دارد و در كارهاي او دخالت مي كند».35

راه هاي تحقق قرب

چنان كه پيش تر گفتيم، قرب الهي در قرآن از جايگاه معنايي ويژه اي برخوردار است و اين مفهوم در رابطه انسان با خدا شكل مي گيرد و براي تحقق آن، راه هاي ويژه اي در قرآن ترسيم شده است كه اكنون به برخي از آنها مي پردازيم.

 

1. توجه به رابطه وجودي خود با خدا

«در جهان بيني ديني، آفرينش انسان يكي از مسائل مهم است. پرسش هميشگي و پايان ناپذير اين است كه «آدمي از كجا آمده است و منشأ هستي او چيست؟» در نگرش قرآني و ديني، پاسخ اين پرسش آن است كه سرچشمه هستي انسان و بلكه همه موجودات خداوند است؛ اوست كه هستي را به رايگان به انسان ها عطا كرده است. بنابراين از منظر جهان بيني قرآن، ميان خدا و انسان رابطه مهم خالق و مخلوق و بخشنده هستي و دريافت كننده آن برقرار است»36. آياتي مانند «الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنسَانَ» (رحمن:1-3) و «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ» (علق:1-2). بر وجود چنين رابطه اي تأكيد مي كند و توجه به همين رابطه تكويني مي تواند زمينه ساز توجه انسان به ساير صفات الهي ـ مانند علم ـ باشد و در نهايت مسير قرب معنوي به خدا را هموار سازد: «وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ؛ و [اگر] سخن خود را پنهان داريد يا آشكارش نماييد در حقيقت وي به راز دل ها آگاه است. آيا كسي كه آفريده است نمي ‏داند با اينكه او خود باريك بين آگاه است».(ملك: 13ـ14).
به گواهي قرآن مردمان جاهلي نيز خدا را آفريننده جهان و انسان مي دانستند: «وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ» (لقمان: 25)، اما اين بينش تأثيري در زندگي آنان نداشت؛ زيرا آنان كارگردان جهان را غيرخدا مي دانستد و اين سبب شده بود كه بدون كمترين توجه به يگانه مدبّر استقلالي عالم، زندگي كنند و در عمل غيرخدا را بپرستند: «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاء مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي مَا هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي مَنْ هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ؛ و كساني كه به جاي او سرپرستاني براي خود گرفته‏اند [به اين بهانه كه] ما فقط آنان را براي نزديكي هر چه بيشتر به خدا پرستش مي كنيم، البته خدا ميان آنان در باره آنچه بر سر آن اختلاف دارند داوري خواهد كرد. خداوند كساني را كه دروغگو و كفرپيشه اند، هدايت نخواهد كرد»(زمر:3). به همين سبب است كه قرآن پيوسته به مخاطبان هشدار مي دهد متوجه اين حقيقت باشند كه علاوه بر آفرينش جهان، تدبير عالم نيز به دست اوست و ساير پديده هاي عالم از خود هيچ استقلالي ندارند: «أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَكَ اللّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ؛ آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير تمام موجودات منحصراً به دست اوست. خجسته است خدايي كه پروردگار جهانيان است»(اعراف:54)، «بَل لِّلّهِ الأَمْرُ جَمِيعاً؛ بلكه تدبير عالم يكسره به دست اوست»(رعد:32)، «يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُّسَمًّي ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِن قِطْمِيرٍ؛ شب را به روز درمي‏آورد و روز را به شب درمي‏آورد و آفتاب و ماه را تسخير كرده است [كه] هر يك تا هنگامي معين روان اند اين است‏، خدا پروردگار شما فرمانروايي از آن اوست و كساني را كه جز او مي‏خوانيد مالك پوست هسته خرمايي [هم] نيستند.»(فاطر: 13)37
در اينجا خداوند به مثابه رب، داراي سلطه و قدرت مطلق است و انسان، «بنده» و فروتن و خاضع و فرمانبردار. اين رابطه مستلزم آن است كه انسان به عنوان بنده خداوند از كبر و غرور و سركشي و بي نيازي بپرهيزد.38
در هندسه معرفتي قرآن، انسان عين فقر و نياز به خداست و خداست كه يگانه بي نياز و غني است و همين بي نيازي از يك سو و فقر و وابستگي محض از سوي ديگر، زمينه قرب انسان را به خدا فراهم مي آورد: يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاء الي الله وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ؛ اي مردم، شما همه به خدا نيازمنديد ولي خدا بي‎نياز و ستوده [صفات] است»(فاطر:15). از اين رو خداوند از تمام بندگان مي خواهد با توجه به اينكه ديگران از خود هيچ ندارند و مالكيت و تدبير مطلق جهان هستي و انسان به دست اوست، تنها در مقابل او كرنش و خضوع كنند و با اين بندگي به خدا نزديك شوند و به آنان هشدار مي دهد كه بندگي غيرخدا (خدايان دروغين)، موجب تقرب ايشان نمي گردد و براي ايشان حاصلي جز تهيدستي، گمراهي و دور شدن از رحمت الهي ندارد: «فَلَوْلَا نَصَرَهُمُ الَّذِينَ نَصَرَهُمُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ قُرْبَاناً آلِهَه بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ وَذَلِكَ إِفْكُهُمْ وَمَا كَانُوا يَفْتَرُونَ؛ پس چرا كساني كه غير از خدا به منزله معبوداني براي تقرب [به خدا] اختيار كرده بودند آنان را ياري نكردند، بلكه از دستشان دادند و اين بود دروغ آنان و آنچه برمي‏بافتند»(احقاف:28)، «قُلْ أَنَدْعُو مِن دُونِ اللّهِ مَا لاَ يَنفَعُنَا وَلاَ يَضُرُّنَا وَنُرَدُّ عَلَي أَعْقَابِنَا بَعْدَ إِذْ هَدَانَا اللّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيَاطِينُ فِي الأَرْضِ حَيْرَانَ ...؛ «بگو آيا به جاي خدا چيزي را بخوانيم كه نه سودي به ما مي‏رساند و نه زياني و آيا پس از اينكه خدا ما را هدايت كرده از عقيده خود بازگرديم، مانند كسي كه شيطان ها او را در بيابان از راه به در برده‏اند و حيران [بر جاي مانده] است»(انعام:71).
بنابراين نقطه مقابل توجه به خدا و بندگي و طاعت او كه موجب قرب الهي مي شود، طغيان و سركشي در برابر فرمان هاي الهي و بندگي شيطان است: أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ وَأَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنكُمْ جِبِلّاً كَثِيراً أَفَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ؛ اي فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد، زيرا وي دشمن آشكار شماست؟و اينكه مرا بپرستيد؛ اين است راه راست، و [او] گروهي انبوه از ميان شما را سخت گمراه كرد، آيا نمي انديشيديد؟ اين است جهنمي كه به شما وعده داده مي‏شد»(يس:60ـ62).

 

2. توجه به آيات آفاقي

خداوند از طريق آيات تكويني و تشريعي با انسان ارتباط برقرار مي كند و انسان نيز به اين ارتباط واكنش نشان مي دهد. در اينجا خداوند با ارائه نشانه هاي خويش در عالم تكوين، به مثابه نماينده خوبي، عظمت و قدرت خداوند و نيز تنزيل آيات و نشانه هاي تشريعي به واسطه پيامبران، به بندگان نزديك مي شود و از آنان مي خواهد كه به اين نزديكي واكنش نشان دهند.39 «قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ؛ به راستي آيات [خود] را براي شما روشن گردانيده‏ايم باشد كه بينديشيد»(حديد:17)، «تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ؛ اين[ها]ست آيات خدا كه به راستي آن را بر تو مي‏خوانيم»(جاثيه:6)، «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِن مَّاء فَأَحْيَا بِهِ الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَآبَّه وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخِّرِ بَيْنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ لآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ؛ راستي كه در آفرينش آسمان ها و زمين و در پي يكديگر آمدن شب و روز و كشتي هايي كه در دريا روان اند با آنچه به مردم سود مي‏رساند و [همچنين] آبي كه خدا از آسمان فرو فرستاده و با آن زمين را پس از مردنش زنده گردانيده و در آن هر گونه جنبنده‏اي پراكنده كرده و [نيز در] گردانيدن بادها و ابري كه ميان آسمان و زمين آرميده است براي گروهي كه مي ‏انديشند واقعاً نشانه‏هايي [گويا] وجود دارد»(بقره:164).
بعد از فرستادن آيات، نوبت انسان است كه به آن واكنش نشان دهد. اين واكنش مي تواند به صورت تأييد يا انكار باشد. بعد از تأييد نخستين از سوي انسان، به ميزان باور به اين تأييد، او مي تواند در حيطه قرب به پيش برود، يا اينكه صرفاً در همان مرحله اوليه قرب و اسلام باقي بماند. در نقطه مقابل نيز به ميزان انكار اين آيات، انسان از خدا دور مي شود. واكنش مثبت به آيات تكويني، شكرگزاري انسان در برابر خداوند است و واكنش به آيات تشريعي، پذيرش وحي الهي و ارتباط با خداوند از پايين به جانب بالاست، كه در عبادت و دعا متجلي مي-شود.

 

3. توجه به آيات انفسي

از آيات و نشانه هاي ديگري كه توجه به آن، مقدمه قرب الهي است، آيات و نشانه هاي الهي در فطرت آدمي است. طبق برخي آيات قرآن تمام انسان ها در پي مواجهه و مكالمه اي بي واسطه با خدا به گونه‎اي از معرفت فطري و حضوري درباره او دست يافته‎اند كه اثر آن باقي است و هيچ عذري براي شرك به خدا و پرستش ديگران باقي نمانده است: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي...؛ هنگامي كه خداوند تو از پشت آدمي‎زادگان فرزندانشان را برگرفت و ايشان را بر خودشان شاهد قرار داد [و فرمود:] آيا من خداوندگار شما نيستم؟ گفتند: چرا؛ شهادت داديم [و اين گواهي را گرفتيم] تا مبادا روز قيامت بگوييد كه ما از اين مطلب غافل بوديم؛ يا بگوييد كه پدران ما قبلاً شرك ورزيدند و ما نسلي از پس ايشان [ و دنباله‏رو آنان] بوديم؛ پس آيا ما را به سزاي كار آن تبه‎كاران هلاك مي‎سازي؟»(اعراف:172). اين نوع معرفت عذربرانداز و همگاني بر نوعي از علم حضوري و فطري انسان به خدا قابل تطبيق است.40 توجه به فطرت خداآگاه انسان ـ كه از آيه فطرت (روم: 30) نيز برمي آيد ـ و تقويت آن با التزام به دستورهاي الهي مي تواند نقش اساسي در تحقق قرب الهي در آدمي باشد.

 

4. توسل به اسماي حسناي الهي

عامل ديگري كه مي تواند انسان را به مقام قرب الهي برساند، توجه به اسماي حسناي الهي و توسل به آنهاست. قرآن كريم در اين باره مي فرمايد: «وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا؛ و نام هاي نيكو به خدا اختصاص دارد؛ پس او را با آنها بخوانيد»(اعراف:180).
«[در قرآن] از يك سو خداي بي نهايت خوب، عادل، بخشنده و نيز خداي خشمناك و سخت گير و منتقم مطرح است و از سوي ديگر انسان مؤمن و شاكر و خاشع و يا ناسپاس و طغيان كننده و مستكبر و سركش مطرح است. در اينجا خداوند با اسماي حسنايش به استقبال انسان مي آيد و از او مي خواهد كه متناسب با اين اسماء و صفات از خود واكنش نشان دهد و خود را به او نزديك سازد».41 برخي از اسما و صفات خداوند در اين ارتباط طرفيني عبارت اند از: رحمان، رحيم، غفور، سميع، بصير، قريب، مجيب، رازق، خالق و هادي.
در اينجاست كه خداوند پيش دستي كرده، خود را به بندگان نزديك و اين نزديكي را نيز اعلام نموده است و از آنان خواسته كه به اين نزديكي واكنش نشان دهند: «فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُّجِيبٌ؛ پس از او آمرزش بخواهيد آنگاه به درگاه او توبه كنيد كه پروردگارم نزديك [و] اجابت‏كننده است»(هود: 61)، «قُلْ إِن ضَلَلْتُ فَإِنَّمَا أَضِلُّ عَلَي نَفْسِي وَإِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِمَا يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ؛ بگو اگر گمراه شوم فقط به زيان خود گمراه شده‏ام و اگر هدايت‏يابم [اين از بركت] چيزي است كه پروردگارم به سويم وحي مي‏كند كه اوست‏شنواي نزديك»(سبأ:50) و «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَه الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ؛ و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند [بگو] من نزديكم و دعاي دعاكننده را به هنگامي كه مرا بخواند اجابت مي‏كنم پس بايد فرمان مرا بپذيرند و به من ايمان آورند باشد كه راه يابند»(بقره:186).

 

5. كرنش در مقابل فرمانرواي مطلق هستي

قرآن خداي متعال را يگانه مالكِ مدبرِ جهان هستي و تنها موجود شايسته پرستش مي داند: «فَلِلَّهِ الْحَمْدُ رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَرَبِّ الْأَرْضِ رَبِّ الْعَالَمِينَ؛ پس ستايش از آن خداست پروردگار آسمان ها و پروردگار زمين پروردگار جهانيان»(جاثيه:36)، «إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْءٍ عِلْماً؛ معبود شما تنها آن خدايي است كه جز او معبودي نيست و دانش او همه چيز را در بر گرفته است»(طه:98). لازمه اين جهان بيني آن است كه چيزهاي ديگر، هرگز به عنوان خدا و رب لحاظ نشوند؛ از اين رو تنها گزينه پيش روي انسان اين است كه او بنده و عبدِ خدا باشد و رفتار و كرداري همچون بنده داشته باشد. از اين حالت كرنش و بندگي در برابر خداي عالم كه با اعتقاد به ربوبيت او همراه است، در قرآن با عنوان «عبادت» تعبير شده است: «رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا فَاعْبُدْهُ وَاصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ؛ پروردگار آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است پس او را بپرست و در پرستش او شكيبا باش آيا براي او همنامي مي‏شناسي»(مريم:65)؛ عبادت در قرآن از معناي تحت اللفظي «خدمت كردن و بندگي» كه در ميان موالي و عبيد در عصر نزول متداول بوده، به معناي «پرستش» تغيير يافته است و چنان كه اشاره شد، با اعتقاد به ربوبيتِ موجود پرستش شونده همراه است.
نخستين وظيفه يك بنده، طبيعتاً خدمت كردن وفادارانه و بي چون و چرا به خداوندگار خويش است. اما، از آنجا كه ربّ جهانيان نه تنها داراي قدرت برتر، بلكه داراي رحمت بي انتهاست و صرفاً خداوندگاري مسلط و قاهر نيست، اين خدمت كردن و بندگي از روي ميل و رضا انجام مي پذيرد. از اين روست كه به هر ميزان كه معرفت شخص درباره خداوند بيشتر باشد، عملكردش در برابر خداوند بيشتر جنبه عاشقانه، و نه اداي تكليف، به خود مي گيرد. به همين دليل است كه قرآن براي واژگان و عباراتي كه به معناي فرمانبرداي محض و تسليم و خشوع و فروتني است، نظير طاعت (مائده:92)، قنوت (بقره:116؛ احزاب:31؛ آل عمران:43)، خشوع (حديد:16؛ بقره:45؛ آل عمران:199) و تضرع (انعام:42 و 43 و 63؛ اعراف:55؛ آل عمران:205) اهميت فراوان قائل است.42
اما مهم ترين مفهومِ متعلق به اين گروه، همان واژه «اسلام»، به معناي تسليم بودن و «خود را به طور كامل به خواست خدا واگذار كردن» است. در اينجا تسليم بودن بدين معناست كه شخص از همه چيزهايي كه برايش عزيز و گران بهاست، براي خدا دست مي كشد: «بَلَي مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ؛ آري، هر كه خود را با تمام وجود به خدا تسليم كند و نيكوكار باشد پس پاداش وي نزد پروردگار اوست.»(بقره:112)، «وَمَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِّمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لله وَهُوَ مُحْسِنٌ واتَّبَعَ مِلَّه إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً؛ و دين چه كسي بهتر است از آن كس كه خود را تسليم خدا كرده و نيكوكار است و از آيين ابراهيم حق‏گرا پيروي نموده است و خدا ابراهيم را دوست گرفت»(نساء:125).
آنچه اين بندگي را به مسئله قرب پيوند مي زند اين است كه اوج همين تسليم بودن، مقام قرب است. انسان به واسطه اين تسليم محض بودن به مقام بندگي مي رسد و اشتداد وجودي و كمال حقيقي مي يابد و فقر محض خود به خداي متعال را با تمام وجود حس و شهود مي كند.
نكته درخور توجه در اينجا آن است كه «اسلام» نيز وقتي ثمربخش است و انسان را به مرز ايمان حقيقي مي رساند كه از معناي تحت اللفظي (تسليم بودن) فراتر رود و به تسليم بودن در برابر دين با تمام ساختارش، به ويژه تسليم بودن در مقابل آنچه به عنوان دين از جانب رسول گرامي اسلام صادر مي شود، ارتقا يابد: «فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُواْ فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيماً؛ ولي چنين نيست، به پروردگارت قسم كه ايمان نمي‏آورند مگر آنكه تو را در مورد آنچه ميان آنان مايه اختلاف است داور گردانند، سپس از حكمي كه كرده‏اي در دل هايشان احساس ناراحتي و دل تنگي نكنند و كاملاً سر تسليم فرود آورند»(نساء:65). نكته ديگر اين است كه لازمه چنين تسليمي، «اطاعت»، «خشوع»، «فروتني» و «تضرع» است. چنين شخصي از همه خودپسندي ها و غرورها در مورد قدرت و نيروي انساني خويش دست مي كشد و در برابر خداوند كاملاً خاضع و مطيع مي گردد و از سرِ ميل و رغبت و به قصد قربت فرمان هاي او را اطاعت مي كند و البته انسان در اين اطاعت و عبادت به مقتضاي بندگي ذاتي و حقيقي خود نسبت به خداوند متعال عمل كرده است: «إِن كُلُّ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمَنِ عَبْداً؛ هر كه در آسمان ها و زمين است، جز بنده‏وار به سوي [خداي] نمي آيد»(مريم:93).

مراتب قرب

قرب نيز مانند ايمان، تقوا، برّ و... در قرآن داراي مراتبي است و همان گونه كه ايمان از شهادت به يگانگي خداوند تا كوچك ترين عمل صالح را شامل مي شود، از شهادت به يگانگي خداوند تا اوج مراتب صعود الي الله مراتبي از قرب را با خود به همراه دارد: «انظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ وَلَلآخِرَه أَكْبَرُ دَرَجَاتٍ وَأَكْبَرُ تَفْضِيلاً؛ ببين چگونه بعضي از آنان را بر بعضي ديگر برتري داده‏ايم و قطعاً درجات آخرت و برتري آن بزرگ تر و بيشتر است»(اسراء:21)، «وَلِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِّمَّا عَمِلُوا وَلِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمَالَهُمْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ؛ و براي هريك در [نتيجه] آنچه انجام داده‏اند درجاتي است و تا [خدا پاداش] اعمالشان را تمام بدهد و آنان مورد ستم قرار نخواهند گرفت»(احقاف:19)، «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ؛ كساني از شما را كه ايمان آورده و كساني را كه دانش داده شده اد [بر حسب] درجات بلند گرداند و خدا به آنچه مي‏كنيد آگاه است»(مجادله:11).
يقيناً كساني كه به خدا و رسول ايمان دارند و دستورهاي خدا و رسول را اطاعت مي كنند، داراي مراتبي از قرب اند. اما كساني كه قرآن در توصيف شان مي فرمايد، اهل سبقت در ايمان و عمل صالح اند، آنان مقربان واقعي هستند و در درجه اعلاي قرب قرار دارند: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ»(واقعه: 10-11). البته قطعاً اين مقربان نيز همه در يك رتبه قرار ندارند. اشرف اين مقربان رسول خدا(ص) و سپس اهلبيت(ع) و بعد ياران و دوستان خاص آن حضرات اند.
نخستين گام براي سير به جانب قرب الهي، پذيرش اسلام است كه با شهادت به وحدانيت خداوند و نبوت پيامبر اعظم تحقق مي يابد. اما اين تنها قرار گرفتن در سكوي ميداني است كه انسان را به قرب الهي و رستگاري مي رساند. قرآن اسلام ظاهري را براي حركت در اين مسير ناكافي مي داند: «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛ [برخي از] باديه‏نشينان گفتند: ايمان آورديم. بگو: ايمان نياورده‏ايد، ليكن بگوييد اسلام آورديم و هنوز در دل هاي شما ايمان داخل نشده است»(حجرات:14). در اين مرحله، فقط احكام ظاهري اسلام ـ مانند پاكي ظاهر و حليت ذبيحه ـ بر كساني كه شهادتين را بر زبان آورند، جاري مي شود.
مرحله بعدي باور قلبي و اعتماد دروني و به عبارت ديگر «ايمان» به خداست كه مرتبه اي از قرب الهي را در بر دارد. كساني كه به خداوند باور دارند و اين باور در جان شان زنده و پوياست، مي توانند مدعي شوند كه در مسير قرب الهي قدم برمي دارند، اما گام برداشتن در اين مسير نيز مراحل و مراتبي دارد. قرآن كريم حتي به مؤمنان مي فرمايد اين باور قلبي را مستحكم سازند: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ آمِنُواْ بِاللّهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَي رَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِيَ أَنزَلَ مِن قَبْلُ؛ اي كساني كه ايمان آورده‏ايد، به خدا و پيامبر او و كتابي كه بر پيامبرش فرو فرستاد و كتاب هايي كه قبلاً نازل كرده ايمان بياوريد»(نساء:136). قرآن اين سير تشكيكي و پلكاني قرب الي الله را با سبقت در ايمان و كار نيك و پسنديده به پيش مي برد: «وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ؛ و پيشگامان نخستين از مهاجران و انصار و كساني كه با نيكوكاري از آنان پيروي كردند خدا از ايشان خشنود و آنان [نيز] از او خشنودند و براي آنان باغ هايي آماده كرده كه از زير [درختان] آن نهرها روان است. هميشه در آن جاودانه‏اند. اين است همان كاميابي بزرگ»(توبه:100).
اين باور (ايمان) با عمل صالح رابطه تنگاتنگي دارد و در واقع هريك از اين دو مكمل و مؤيد ديگري در اين سير صعودي اند: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ ...؛ خداوند كساني را كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده اند، در پرتو ايمانشان هدايت مي ‏كند»(يونس:9)، «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ أَخْبَتُواْ إِلَي رَبِّهِمْ أُوْلَـئِكَ أَصْحَابُ الجَنَّه هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ؛ بي‏گمان كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده و [با فروتني] به سوي پروردگارشان آرام يافته اند، آنان اهل بهشت اند و در آن جاودانه خواهند بود»(هود:23). همچنان كه در نقطه مقابل، ايمان نياوردن به خدا و كفر به حضرت باري تعالي، انسان را در سيري نزولي از خدا دور مي كند: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَ صَدُّواْ عَن سَبِيلِ اللّهِ قَدْ ضَلُّواْ ضَلاَلاً بَعِيداً؛ بي‏ترديد كساني كه كفر ورزيدند و [مردم را] از راه خدا باز داشتند به گمراهي دور و درازي افتاده‏اند»(نساء:167) و «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَظَلَمُواْ لَمْ يَكُنِ اللّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَلاَ لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً؛ كساني كه كفر ورزيدند و ستم كردند خدا بر آن نيست كه آنان را بيامرزد و به راهي هدايت كند، مگر راه جهنم كه هميشه در آن جاودانند و اين [كار] براي خدا آسان است»(نساء: 168ـ169).
گام بعدي در نزديك شدن به خداي متعال، تحصيل ملكه تقواست: «أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ الَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْرَي فِي الْحَياه الدُّنْيَا وَفِي الآخِرَه لاَ تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ؛ آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمي است و نه آنان اندوهگين مي‏شوند همانان كه ايمان آورده و تقوي پيشه كرده اند، در زندگي دنيا و در آخرت براي آنان بشارتي است وعده‏هاي خدا را تبديلي نيست اين همان كاميابي بزرگ است»(يونس:62ـ64)، «وَلَلدَّارُ الآخِرَه خَيْرٌ لِّلَّذِينَ يَتَّقُونَ؛ قطعاً سراي آخرت براي كساني كه تقوا پيشه كنند، بهتر است»(انعام:32)، «وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَخْشَ اللَّهَ وَيَتَّقْهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ؛ و كساني كه از خدا و فرستاده او را فرمان برند و از خدا بترسند و از او پروا كنند آنان همان پيروزمندان واقعي هستند»(نور:52)، «وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَـاه وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ؛ و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است و به زودي آن را براي كساني كه پرواي الهي دارند و زكات مي‏دهند و آنان كه به آيات ما ايمان مي‏آورند مقرر مي‏دارم»(اعراف:156).
و در نهايت برّ و احسان است كه شخص را به اوج تقرب به خداي متعال مي رساند و عالي ترين درجه سير انساني را نصيب او مي سازد: «كَلَّا إِنَّ كِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَمَا أَدْرَاكَ مَا عِلِّيُّونَ كِتَابٌ مَّرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ عَلَي الْأَرَائِكِ يَنظُرُونَ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَه النَّعِيمِ يُسْقَوْنَ مِن رَّحِيقٍ مَّخْتُومٍ خِتَامُهُ مِسْكٌ وَفِي ذَلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ وَمِزَاجُهُ مِن تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ؛ نه چنين است، در حقيقت كتاب نيكان در عليّون است و تو چه داني كه عليّون چيست؟ كتابي است نوشته‏شده، مقربان آن را مشاهده خواهند كرد. به راستي نيكوكاران در نعيم [الهي] خواهند بود، بر تخت ها [نشسته] مي‏نگرند. از چهره‏هايشان طراوت نعمت [بهشت] را درمي‏يابي. از باده‏اي مهر شده نوشانيده شوند؛ [باده‏اي كه] مهر آن مشك است و در اين [نعمت ها] مشتاقان بايد بر يكديگر پيشي گيرند، و تركيبش از [چشمه] تسنيم است؛ چشمه‏اي كه مقربان [خدا] از آن نوشند»(مطففين:18ـ22).
با اين بيان، از يك منظر برخي از مراتب قرب الي الله و سالكان آن را مي توان اين گونه ترسيم كرد: اسلام ايمان تقوي برّ خداوند
در اين نمودار، بالاترين مرتبه، قرب است، سپس بِرّ، تقوا، ايمان و در نهايت اسلام قرار دارد. در اين سلسله، اسلام نخستين مرحله براي ورود به ميدان قرب الهي است و كسي كه تسليم خداوند و فرمان هاي او نيست، در اين قلمرو وارد نشده است. بدين سان هر مقرِّبي درجه اي از بِرّ و هر بارّي درجه اي از تقوا و هر انسان متقي، درجه اي از ايمان را با خود دارد و انسان مؤمن نيز يقيناً اولين مرحله از اسلام را پشت سر گذاشته است؛ اما لزوما هر مسلماني، مؤمن و هر مؤمني، واجد ملكه تقوا و هر انسان باتقوايي در زمره ابرار نيست، هرچند مي تواند مراتبي از قرب را با خود داشته باشد.
گفتني است آنچه درباره قرب الهي در اينجا مطرح شد، اصطلاحي عام است كه
از سطحي ترين تا عالي ترين مراتب قرب الهي را دربرمي گيرد، اما در قرآن گاهي «مقربان» بر پيشگامان در ايمان كه در سخت ترين شرايط رسول گرامي اسلام را ياري كردند و
با مقاومت بي نظير خود نهال اسلام را مستحكم نمودند، اطلاق مي شود كه در اين صورت مقربان، واجد عالي ترين مراتب قرب و قسيم اصحاب يمين و دروغگويان گمراه
قرار مي گيرند: «فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَرَيْحَانٌ وَجَنَّه نَعِيمٍ وَأَمَّا إِنْ كَانَ مِنْ أَصْحَابِ الْيَمِينِ فَسَلَامٌ لَكَ مِنْ أَصْحَابِ الْيَمِينِ وَأَمَّا إِنْ كَانَ مِنَ الْمُكَذِّبِينَ الضَّالِّينَ فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيمٍ وَتَصْلِيَه جَحِيمٍ؛ و اما اگر [او] از مقرَّبان باشد، [در] آسايش و راحت و بهشت پر نعمت [خواهد بود]، و اما اگر از ياران راست باشد، از ياران راست بر تو سلام باد، و اما اگر از دروغزنان گمراه است، پس با آبي جوشان پذيرايي خواهد شد، و [فرجامش] افتادن در آتش جهنم است»(واقعه:88ـ94).

مراتب قرب غيرارزشي

نوعي ديگر از مرتبه قرب به خداوند وجود دارد كه ارزش و منزلت براي انسان به حساب نمي آيد. از اين منظر، خدا به همه نزديك است و به عبارت ديگر، همه به خداوند نزديك اند، اما اين نزديكي به گونه اي نيست كه براي آنان امتيازي به حساب آيد. چنان كه قرآن مي فرمايد: «فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَأَنتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ وَلَكِن لَّاتُبْصِرُونَ؛ پس چرا آنگاه كه [جان شما] به گلو مي‏رسد، و در آن هنگام خود نظاره گريد، و ما به آن [محتضر] از شما نزديك تريم ولي نمي‏بينيد»(واقعه:83ـ85).
در اينجا خداوند همچنان كه به مؤمن نزديك است، به كافر هم نزديك است و همه در برابر او برابرند.

مراتب بُعد

بُعد نيز، همچون قرب، مراتبي دارد و برخي در مقايسه با ديگران از خداوند دورترند. در يك چينش قرآني، مراتب بُعد را مي توان اين گونه بيان كرد: ظلم، فسق، نفاق، كفر.

با تحليل معناشناختيِ كاركرد انسان هاي دور از خدا، نظير فاسقان، ظالمان و كافران، بهتر مي توان به معناي مقابل آنها، يعني ايمان، تقوا و قرب پي برد. يعني در تقابل مفهومي ميان فاسق و كافر با مؤمن و مقرب و مشاهده افعال و صفات هريك، مي توان افعال و افكار مقابل را به ديگري نسبت داد. مؤمن كسي است كه كار فاسق را انجام نمي دهد و مقرب كسي است كه كار كافر و فاسق و ظالم را انجام نمي دهد.
البته تبيين جايگاه دقيق هريك از مراتب در قطب منفي نيز به ارائه آيات، تبيين معناي آنها و مقايسه آنها با يكديگر نياز دارد كه مجال ديگري را مي طلبد.

رابطه قرب با آرامش

از منظر قرآن ميان قرب و آرامش و شادي از يك سو و ميان بُعد و اضطراب و خوف و حزن رابطه اي معنادار وجود دارد. از منظر قرآن، امكان ندارد انسان مقرب خداوند باشد و داراي آرامش و اطمينان و شادي نباشد: «أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ همان كساني كه ايمان آورده‏اند و دلهايشان به ياد خدا آرام مي‏گيرد؛ آگاه باش كه با ياد خدا دل ها آرامش مي‏يابد»(رعد:28)، «مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وعَمِلَ صَالِحاً فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛ كساني كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورند و كار نيكو كنند، پس نه بيمي بر ايشان است و نه اندوهگين خواهند شد»(مائده:69)، «فَمَنِ اتَّقَي وَأَصْلَحَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛ پس كساني كه از خدا پروا كنند و به صلاح گرايند، نه بيمي بر آنان خواهد بود و نه اندوهگين مي شوند»(اعراف:35)، «أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ الَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ؛ آگاه باشيد كه بر اولياي الهي نه بيمي است و نه آنان اندوهگين مي‏شوند، آنان كه ايمان آورده و تقوي پيشه كرده اند»(يونس:62). و نيز امكان ندارد كسي مطرود خدا و از او دور باشد و به آرامش حقيقي برسد: «وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَه ضَنكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَه أَعْمَي؛ و هر كس از ياد من روي گرداند قطعاً براي وي زندگي تنگي خواهد بود و روز قيامت نابينا محشورش مي كنيم»(طه:124).

نتيجه گيري

نگاه معناشناختي به متن وتحليل معنايي واژگان متن، يكي از راه هاي دست يابي به دقايق معنا و پي بردن به مقصود اصلي گوينده است. اين نوع نگاه، به طور خاص در قرآن ـ كه به باور مسلمانان عين سخن خداوند و معجزه الهي است و از سطوح معنايي متعددي برخوردار است ـ به دليل اهميت پيام و نقش آن در تأمين سعادت جاودانه بشر اهميتي مضاعف مي يابد.
بررسي معناشناختي مفردات قرآن به طور عام و به صورت موردي و نمونه اي نشان مي دهد كه قرآن در مواجهه با واژگان عرب به شيوه هاي گوناگون عمل كرده است: برخي واژه ها را در همان معناي عرفي و متداول به كار برده است، برخي را در معنايي وسيع تر يا محدودتر به كار گرفته، برخي را نيز در معنايي تازه و متفاوت از معناي رايج در عصر نزول به كار بسته است. براي رسيدن به جايگاه دقيق معنايي هر واژه، علاوه بر لغت شناسي و بررسي دقيق مدلول استعمالي تك تك واژه ها، به بررسي نظام معنايي حاكم بر قرآن و جايگاه هريك از واژه ها در كل نظام معنايي و نيز ارتباط هر واژه با ساير واژگان مرتبط در متن قرآن نيازمنديم. با بررسي واژه قرب در قرآن با اين نگاه مي توان به نتايج ذيل دست يافت:
1. بررسي معناشناختي نشان مي دهد كه واژه قرب در قرآن توسعه معنايي و در نتيجه توسعه مصداقي يافته و از معناي قرب مادي يا تقرب از طريق مال و فرزند و بت به خداوند، به معناي تقرب از طريق ايمان به خدا و كارهاي پسنديده تحول يافته است.
2. واژه قرب در قرآن در حوزه معنايي رابطه ويژه بنده با خداوند مسيري كاملاً خاص پيدا كرده است. اين واژه از معناي متداولِ «نزديكي مادي» انحراف يافته و به معنايي نزديك شده است كه شايد بتوان از آن به تعبير كلامي ـ فلسفي «به كمال رساندن استعداهاي شدن در انسان» و «شدت يافتن وجود انسان» و «نزديك شدن به وجود لايتناهي حضرت حق» يا «اتصاف به صفات ربوبي» يا «درك و شهود عين الربط به خداوند بودن» و مانند آن ياد كرد.
3. در هندسه معارف قرآن، صراط مستقيم يگانه راهي است كه انسان را به مقام قرب الهي مي رساند. اين راه همان راه بندگي خداست كه مانند روحي در كالبد ديگر راه ها (سُبُل) جريان دارد. هر سبيلي به اندازه بهره اي كه حقيقتا از صراط مستقيم دارد، انسان را به مقام قرب الي الله مي رساند.
4. طبق آيات قرآن، انسان مي تواند از طريق توجه به رابطه وجودي خود با خدا، توجه به آيات آفاقي و انفسي و توسل به اسماي حسناي الهي، كرنش و بندگي در مقابل فرمانرواي مطلق هستي، به مراتبي از قرب نائل آيد.
5. گام گذاردن در ميدان قرب الهي با اسلام شروع مي شود و بنده با سير در مراتب ايمان، تقوا و برّ منزل به منزل مراحل قرب الهي را مي پيمايد.
6. كساني كه در زمان رسول اكرم(ص) در اسلام و ايمان بر ديگران پيشي گرفتند و در سخت ترين شرايط با مجاهدات خود از نهال اسلام محافظت كردند، به مراتب بالايي از قرب الهي نايل شدند.
7. بررسي آيات نشان مي دهد كه ميان قرب و آرامش و شادي از يك سو و ميان بُعد و احساس اضطراب و خوف و حزن رابطه اي معنادار وجود دارد. از منظر قرآن، انسان مؤمن با ذكر و ياد پيوسته الهي، مقرب درگاه الهي مي شود و به آرامش، اطمينان و نوعي شادي متعالي و پايدار دست مي يابد.

منابع

ابن فارس، احمد، الصاحبي، قاهره، المكتبه السلفيه، 1910 م.
ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، بيروت، دار صادر، 1300 ق.
احمدي، بابك، ساختار و تأويل متن، تهران، نشر مركز، 1372.
اختيار، منصور، معناشناسي، تهران، دانشگاه تهران، 1348.
الفيّومي، أحمد بن محمد، المصباح المنير في غريب الشرح الكبير، بيروت، مكتبه لبنان ناشرون، 2001 م.
امين، احمد، فجر الاسلام، بيروت، دار الكتب العربي، 1975 م.
ايزوتسو، توشي هيكو، خدا و انسان در قرآن، تهران، ترجمه احمد آرام، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1368.
ـــــ ، ساختمان معنايي مفاهيم اخلاقي ـ ديني در قرآن، ترجمه فريدون بدره اي، تهران،، قلم، 1360.
ـــــ ، مفهوم ايمان در كلام اسلامي، ترجمه زهرا پورسينا، تهران،، سروش، 1378.
بورشه و ديگران، زبان شناسي و ادبيات (تاريخچه چند اصطلاح)، ترجمه كورش صفوي، تهران، هرمس، 1377.
تنكابني، محمدبن سليمان، توشيح التفسير في قواعد التفسير و التأويل، تحقيق شيخ جعفر سعيد الجيلاني، قم، كتاب سعدي، 1411 ق.
پالمر، فرانك رابرت، نگاهي تازه به معني شناسي، ترجمه كورش صفوي، نشر مركز، 1366
جان تي، واترمن، سيري در زبان شناسي، ترجمه فريدون بدره اي، تهران، حبيبي، 1347.
جوادي آملي، عبدالله، تسنيم در تفسير قرآن كريم، قم، اسراء، 1378.
حسب الله، علي، اصول التشريع الاسلامي، قاهره، دارالمعارف، 1976 م.
روبينز، ار. جي، تاريخ مختصر زبان شناسي، ترجمه علي محمد حق شناس، تهران، نشر، 1370.
سعيدي روشن، محمدباقر، تحليل زبان قرآن و روش شناسي فهم آن، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، 1383.
سيوطي، جلال الدين، المزهر في علوم اللغه و آدابها، بيروت، دار الكتب العلميه، 1418 ق.
______________، الاتقان في علوم القرآن، قم، بيدار، بي تا.
صدر الدين شيرازي، محمد، تفسير القرآن الكريم، ج4، قم، بيدار، 1366ش.
طباطبايي، سيدمحمدحسين، الميزان في تفسير القرآن، بيروت، مؤسسه الاعلمي للمطبوعات، 1973 م.
طوسي، محمدبن حسن، التبيان في تفسير القرآن، نجف، مكتبه الامين، 1383 ق.
عوده، خليل عوده، التطور الدلالي بين لغه الشعر الجاهلي و لغه القرآن الكريم، اردن، مكتبه المنار، 1405 ق.
فيض كاشاني، ملا محسن، تفسير الصافي، بيروت موسسه الاعلمي للمطبوعات، چ 1، 1399ق.
كرماني، محمدبن يوسف، صحيح البخاري بشرح الكرماني، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1401 ق.
ناصف، مصطفي، نظريه المعني في النقد العربي، بي جا، بي نا، بي تا،.
نويا، پل، تفسير قرآني و زبان عرفاني، ترجمه اسماعيل سعادت، تهران، دانشگاهي، 1373.
مشكوه الديني، مهدي، سير زبان شناسي، مشهد، دانشگاه فردوسي، 1373.
مصباح يزدي، محمدتقي، معارف قرآن، قم، مؤسسه در راه حق، 1368.
مظفر، محمدرضا، المنطق، بيروت، دارالتعارف، 1980 م.
مطهري، مرتضي، آشنايي با قرآن، قم، صدرا، 1370.

پی نوشت ها:

* . دانش پژوه دکتری ادیان وعرفان. دريافت: 12/2/88 ـ تأييد: 18/7/89 smaeelalikhani@yahoo.com
1 . Toshihiko Izutsu
2 . رک: منصور اختيار، معناشناسي، ص 127.
3 . توشي هيکو ايزوتسو، خدا و انسان در قرآن، ترجمه احمد آرام، ص 2.
4 .منصور اختيار، همان، ص يک و دو.
5. اين نوع از معنا شناسي بخشي از منطق رياضي فرگه، تارسکي و گودل است كه زبان را ابزاري براي صحبت در باره جهان خارج از زبان در نظر مي گيرد. در اين نوع معناشناسي سعي بر آن است تا صحت و سقم جملات زبان را با توجه به موقعيت جهان خارج، تعيين نمايد. و با استفاده از نظريه مطابقت (corresponding theory) و با آگاهي از شرايط و بافت موقعيتي، ميزان مطابقت يک پاره گفتار را با جهان خارج دريابد. (کورش صفوي، درآمدي بر معناشناسي، ص28-27).
6. معنا شناسي فلسفي بخشي از فلسفه زبان را تشکيل مي دهد. اين گونه از معنا شناسي پيشينه اي بسيار طولاني دارد و براساس منابع موجود به چهار قرن قبل از ميلاد و آراء افلاطون در رساله هاي کراتيلوس و لاخس باز مي گردد. (فرانک پالمر، نگاهي تازه به معني شناسي، ترجمه کورش صفوي، ص 27).
7 . بورشه، زبان شناسي و ادبيات (تاريخچه چند اصطلاح)، ترجمه کورش صفوي، ص 212.
8 . ر.ک: سيوطي، الاتقان في علوم القرآن، ج 2، نوع 39 (في معرفه الوجوه و النظائر)؛ پل نويا، تفسير قرآني و زبان عرفاني، ترجمه اسماعيل سعادت، ص 89.
9 . محمد بن يوسف کرماني، صحيح البخاري بشرح الکرماني، ص 122.
10 . ر.ک: سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن، ج 1، ص10 و ج17، ص 7.
11 . محمد بن سليمان التنکابني، توشيح التفسير في قواعد التفسير و التأويل، ص 33؛ صدرالدین شیرازی، تفسير القرآن الکريم، ج 4، ص 150-151؛ فيض کاشاني، تفسير الصافي، ج 1، ص 67-68؛ جوادي آملي، عبدالله، تفسير تسنيم، ج 3، ص 228.
12 . سيدمحمدحسين طباطبايي، پیشین، ج 1، ص 9-11.
13 . همان، ج 13، ص 108-110.
14 . همان، ج 12، ص 265-266.
15 . احمد ابن فارس الصاحبي، ص 35-36 نقل از عوده، التطور الدلالي بين لغه الشعر الجاهلي و لغه القرآن الکريم، ص 23.
16 . احمد ابن فارس، الصاحبي، ص 44- 45 نقل از عوده، پیشین، ص 22.
17. جلال الدين سيوطي، المزهر في علوم اللغه و آدابها، ج 1، ص301.
18 . ر.ک: محمدباقر سعيدي روشن، تحليل زبان قرآن و روش شناسي فهم آن، ص 237.
19 . مصطفي ناصف، نظريه المعني في النقد العربي، ص 183.
20 . محمدباقر سعيدي روشن، پیشین، ص 237، نقل از احمد امين، فجر الاسلام، ص 53.
21. در ادامه هنگام بررسی معناشناختی «قرب الی الله» به تعریف معنای اصلی و نسبی اشاره خواهیم کرد.
22. ر.ک: همان، ص 404-420.
23 . ايزوتسو توشي هيكو، پیشین، ص 22.
24 . ايزوتسو توشي هيكو، پیشین، ص 14.
25 . رک: همان، ص 14، 15.
26 . احمدبن احمد فيّومي، المصباح المنير في غريب الشرح الكبير؛ ابن منظور، لسان العرب، ماده قرب.
27 . محمدبن حسن طوسي، التبيان في تفسير القرآن، ج 7، 222.
28 . يکي از موضوعات مهم در معناشناسي مسأله حوزه معنایی(Semantic fields) است. اشتراک در يک شرط لازم، سبب طبقه بندي واژه ها در يک حوزه معنايي مي گردد؛ براي مثال واژه هاي صلوه، زکوه، حج و جهاد همه در اين جهت مشترکند که از فروع عبادات به حساب مي آيند؛ از اين جهت مي توان آنها را در «حوزه معنايي عبادات» جاي داد؛ ولي مثلاً واژه «کفر» به دليل نداشن چنين ويژگي در اين حوزه معنايي خاص جاي ندارد. اعضاي يک حوزه معنايي، واحدهاي يک نظام معنايي را تشکيل مي دهند؛ چنين واحدهايي به دليل ويژگي مشترکشان هم حوزه به حساب مي آيند. (ر.ک: کورش صفوی، درآمدی بر معناشناسی، ص 189 - 190)
29 . ايزوتسو توشي هيكو،پیشین، ص 28.
30 . ر.ک: سيدمحمدحسين طباطبايي، پیشین، ج 1، ص 28.
31 . محمدرضا مظفر، المنطق، ص 48.
32 . محمدتقی مصباح يزدي، معارف قرآن، ج 1 ـ 3، ص 54.
33 . ر.ک: سيدمحمدحسين طباطبايي، پیشین، ج 1، ص30-35.
34 . ر.ک: ايزوتسو توشي هيكو، پیشین، ص 91، 92، 119
35 . همان، ص 119.
36 .همان، ص 151
37 . ر.ک: محمدتقي مصباح يزدي، پیشین، ص 52-53.
38 . ایزوتسو توشي هيكو، پیشین، ص 94.
39 . همان، ص 168.
40 . ر.ک: مصباح يزدي، پیشین، ص 39.
41 . ایزوتسو، پیشین، ص 298.
42 . همان، ص 225.
پنج شنبه 13 مهر 1391  5:11 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

معناشناسي صلوة در قرآن

معناشناسي صلوة در قرآن

اميررضا اشرفي* / الهام فردوسي**


چكيده

مقاله حاضر درصدد تبيين جايگاه معنايي واژه كانوني «صلوه» به شيوه معناشناسي تاريخي و توصيفي با الهام از روش ايزوتسو است. در معناشناسي تاريخي به معناي اصلي ماده صلوة با استناد به اشعار عصر جاهلي، كتب تاريخي و تفسيري توجه شده است. در معناشناسي توصيفي نيز ارتباط معنايي واژه صلوة با واژه هاي هم نشين و جانشين در قرآن بررسي شده است. حاصل مطالعه ي تاريخي اينكه اعراب جاهلي صلوة را نوعي نيايش و عبادت مي شناخته اند. مطالعه توصيفي نيز نشان مي دهد كه صلوة در كاربرد وحياني بر محور جانشيني با واژه هايي مانند دعا، ذكر، تسبيح و بر محور هم نشيني با واژه هايي مانند اقامه، صبر، خاشعون در يك حوزه معنايي قرار مي گيرد. يكي از نتايج مهم بررسي توصيفي، آشكار شدن پيوند معناييِ عميقِ صلوة با ساير واژه هاي هم حوزه در قرآن است. اين پيوندها باعث شده تا صلوة كاملاً تحت تأثير كلمات مجاور و نظام معنايي مستقر در آن قرار بگيرد و با معنايي متمايز و متعالي به حيات خود ادامه دهد.

كليد واژه ها:

معناشناسي، صلوه، حوزه معنايي، رابطه جانشيني واژه ها، رابطه هم نشيني واژه ها.

مقدمه

ميان كلمات و جملات آيات قرآن پيوستگي معنايي خاصي برقرار است و همگي از جانب خداوند حكيم براي القاي پيامي ويژه ترتيب يافته اند. پيوستگي ميان مفاهيم آيات به جملات آن منحصر نمي شود، بلكه ميان مفردات آن نيز پيوندهاي معنايي ويژه اي برقرار است؛ هر واژه جايگاه خاص خود را دارد و معناي خود را در ارتباط با ساير واژگان قرآن بازمي يابد. اين ارتباط هاي معنايي مطمح نظر زبان شناس ژاپني (ايزوتسو) در كتاب خدا و انسان در قرآن قرار گرفته است. در باور وي معناي هر واژه با شناخت جايگاه دقيق معنايي آن با توجه به جهان بيني قرآن و بررسي ارتباط آن با واژگان ديگر قابل كشف است.
اين مقاله درصدد است با تحليل ارتباط معنايي واژه هايي كه با صلوة در يك حوزه معنايي1 قرار مي گيرند، در دو محور جانشيني2، هم نشيني3 به تبيين جايگاه معنايي صلوة در قرآن بپردازد.
قرآن پژوهان در خصوص نماز و اهميت انكارناپذير آن در معارف قرآن، تحقيقات ارزشمندي صورت داده اند،4 اما تا آنجا كه جست وجو شد، پژوهشي با رويكرد معناشناختي با ويژگي هاي مذكور سامان نيافته است. در اين تحقيق ابتدا به بررسي معناي ريشه صلوة و مشتقات آن در قرآن مي پردازيم. سپس نگاهي به سير تاريخي اين واژه در مقطع عصر جاهلي و عصر نزول قرآن مي افكنيم و در نهايت به بررسي توصيفي و تبيين جايگاه معنايي صلوة در نظام واژگاني قرآن با ملاحظه واژه هاي هم حوزه در دو محور جانشيني و هم نشيني خواهيم پرداخت.

ريشه صلوة و مشتقات آن در قرآن

دانشمندان علم لغت در اينكه ريشه صلوة ناقصِ «واوي» است يا «يايي» اختلاف دارند. از آنجا كه تثنيه و جمع صلوة صلوان و صلوات مي باشد، ديدگاه اول تأييد مي شود. لغت شناسان براي صلو و مشتقات آن، معاني متعددي ذكر كرده اند كه برخي از آنها به اين قرار است:
الف. دعا: بسياري از اهل لغت معناي لغوي صلوة را دعا كردن، تبريك گفتن و ستايش كردن دانسته اند. به عقيده برخي از ايشان نماز را از آن جهت صلوة خوانده اند كه متضمن دعاست.5 در قرآن كريم اين ماده در باب تفعيل به همين معنا آمده است، مانند «وَصَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلَاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ(توبه: 102)؛ به آنها دعا كن. به درستي كه دعاي تو مايه آرامش آنهاست». برخي محققان «لاتُصَلِّ» در آيه شريفه «وَلَا تُصَلِّ عَلَي أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَداً»(توبه: 84) را نيز به معناي دعا كردن دانسته اند. به عقيده ايشان «صَلِّ» هرگاه با «علي» متعدي شود به معناي ثنا و دعا است.6
ب. آتش افروخته، گرم شدن، وارد آتش شدن، انداختن در آتش و سوزاندن: به نظر برخي اهل لغت ماده صلاه از «الصِّلاء»(آتش افروخته) اخذ شده است؛ «صَلَّي الرَجلُ» يعني آن مرد با اين عبادت صِلاء را از خود دفع كرد.7 طبق اين نظر صلوة را از آن جهت صلوة ناميده اند كه آتش دوزخ را از انسان دور مي كند؛ چنانكه رسول اكرم(ص) مي فرمايند: وقت هيچ نمازي نمي رسد مگر اينكه فرشته اي بين انسان ها فرياد كند: اي مردم، به پاخيزيد و به سوي آتش هايي كه بر پشت خويش برافروخته ايد، برويد و با نمازتان آنها را خاموش كنيد.8 اين ماده در قرآن در اين معنا نيز به كار رفته است: «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ...؛ او را بگيريد و در بند و زنجيرش كشيد، سپس او را در دوزخ بيفكنيد»(حاقه: 30 ـ 31). صَليٰ (از باب ثلاثي مجرد) يعني وارد آتش شد، مانند «الَّذِي يَصْلَي النَّارَ الْكُبْرَي؛ همان كسي كه در آتش سترگ وارد مي شود».(اعلي: 12) أصْلَي (ماضي باب اِفعال) يعني [او را] وارد آتش كرد، مانند «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نَاراً نساء: 56؛ همانا كساني كه به آيات ما كفر ورزيدند، به زودي آنها را در آتشي وارد مي كنيم...». صِلِي (مصدر ثلاثي مجرد) به معني سوختن در آتش آمده است، مانند «ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلَي بِهَا صِلِيّاً(مريم: 70)؛ آنگاه قطعاً ما به كساني كه به درآمدن و سوختن در آن (آتش) سزاوارترند آگاه تريم». صَالٍ (اسم فاعل ثلاثي مجرد) به معني وارد آتش شد، مانند «مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفَاتِنِينَ إِلَّا مَنْ هُوَ صَالِ الْجَحِيمِ(صافات: 162 و 163)؛ هرگز نمي توانيد كسي را فريب دهيد، جز كسي را كه به دوزخ رفتني است». اين ماده در باب افتعال به معناي گرم شدن نيز آمده است: «أَوْ آتِيكُمْ بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ(نمل: 7)؛ يا شعله آتشي براي شما مي آورم تا گرم شويد.»
به عقيده ابن فارس اين واژه اساساً دو ريشه دارد: يكي به معناي آتش و آنچه مانند آن گرمي دارد و ديگري به معناي نوعي عبادت و معناي اين دو ريشه در مشتقات آن لحاظ شده است.9
ج. تعظيم: برخي لغت شناسان معتقدند صلوة در لغت به معناي تعظيم است و از آنجا كه نماز تعظيم در برابر خداست، بر آن صلوة اطلاق شده است.10 برخي اديبان، صلوة بر رسول خدا و آل او را با توجه به همين معنا تفسير كرده و گفته اند: «اللهم صل علي محمد و آل محمد؛ يعني بارالها، بر محمد و آل او در دنيا، با پرآوازه نمودن يادش و آشكارساختن دعوتش و باقي نگاه داشتن شريعتش و در آخرت با پذيرش شفاعتش نسبت به امتش و چند برابر نمودن اجر و پاداشش، اعتلا و عظمت ببخش».11
د. عبادت مخصوص و مفروض: مشتقات ماده «صلو» در قرآن به معناي نماز و نماز گزاردن، نمازگزار و مانند آن نيز آمده است، مانند «إِنَّ الصَّلَاه كَانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتَاباً مَوْقُوتاً(نساء: 103)؛ نماز بر مؤمنان در اوقات معين مقرر شده است». «وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي(اعلي: 15)؛ و پروردگارش را ياد كرد، پس نماز خواند». «فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ(ماعون: 4 و 5)؛ واي بر نمازگزاران، آنان كه در نمازشان سهل انگارند».

معنا شناسي تاريخي (زمان گذر) و توصيفي (هم زمان)

در زبان شناسي جديد مي توان از دو نگاه «زمان گذر»12 و «هم زمان»13 معناي واژه ها را بررسي كرد. معناشناسي تاريخي به مطالعه تاريخي تغييرات واژگان در گذر زمان مي پردازد و معناشناسي توصيفي به مطالعه رابطه معنايي واژگان در يك حوزه معنايي در مقطع زماني خاص مي پردازد.14 اين دو نگاه، خود متأثر از زبان شناسي درزماني و زبان شناسي هم زماني است. زبان شناسي درزماني مي كوشد تحول زبان را در طول زمان بررسي كند و به توجيه و تحليل تغييرات زبان در طول تاريخ بپردازد و زبان شناسي هم زماني (توصيفي) به تشريح ساختمان و كار زبان مي پردازد.15 قرن نوزدهم را مي توان قرن بررسي هاي تاريخي و تطبيقي زبان ها به حساب آورد؛ در مقابل مشخصه دو قرن اخير رشد پرشتاب زبا ن شناسي توصيفي در مقابل زبان شناسي تاريخي است كه از رهگذر آن زبان شناسي توصيفي به پايگاه امروزينش راه يافته است. فردينان دوسوسور(Ferdinand de saussure) زبان شناس سوئيسي در گذار از نگرش قرن نوزدهمي به نگرش قرن بيستمي نقش اساسي و كليدي را ايفا نموده، است.16 سوسور بين دو بعد هم زماني و درزباني در مطالعات زبان شناختي را تفكيك كرد. زبان شناسي هم زماني (توصيفي) هر زباني را در هر برشي از زمان به منزله يك نظام ارتباطي خود كفا و مستقل بررسي مي كند و زبان شناسي درزماني (تاريخي) به مطالعه تغييراتي مي پردازد كه در گذر زمان در زبان ها به وجود آمده است. هريك از اين دو، روش و اصول خاص خود را دارد.17

معنا شناسي تاريخي واژه صلوه

به باور برخي صلوة ريشه اي سرياني يا آرامي دارد و در همان زبان ها با عنوان «صَلُوتا» ـ يا بنا به قولي «صَلُوثا»18 ـ به معني عبادت مخصوص شناخته شده بوده است و بعداً در زبان عربي، «تعريب» شده است؛ چنان كه با همين لفظ يا مشتقاتش در شعر عرب جاهلي استفاده شده است. شعراي قديم عرب در دوره پيش از اسلام نيز، كاملاً با اين واژه آشنا بوده اند و در سنگ نبشته هاي عربستان جنوبي نيز صلوة به معناي نماز و دعا آمده است.19 براي نمونه واژه صلّي در شعر اعشي (شاعر دوره جاهليت ) به معناي دعا و استغفار آمده است.20 وي كه در دربار شاهان حيره آمد و شد داشته و از مسيحيت سرياني متأثر بوده، چنين سروده است:21
و قابَلَها الرّيحُ في دّنِّها ****و َصلَّي علي دَنِّها و ارْتَسمْ
آن [شراب] را در مقابل باد قرار داد و ترسيد از اينكه آن شراب فاسد و ترش شود، پس سَرِ آن را بست و بر آن مهر زد و بر آن دعا كرد تا فاسد نشود.
صلوه از جانب خداوند متعال به معناي رحمت است. عَدي بن رِقاع چنين سروده است:
صلي الالهُ علي امْرئٍ وَدَّعْتُهُ***وَ اتَمَّ نِعْمَتَه عليه و زادَها22
يعني خداوند بر آن مردي كه با او وداع كردم رحمت كرد و نعمتش را بر او تمام نمود و بر آن افزود.
در اين بيت راعي23 نيز صلّي به همين معني به كار رفته است:
صلي علي عَزَّه الرحمنُ و ابْنَتِها***ليلي، و صَلّي علي جاراتِها الاُخَر24
[خداي] رحمان بر عَزَّه و دخترش ليلي و نيز ساير همسايه گانش رحمت نمود.
اين واژه براي عرب عصر نزول كاملاً شناخته شده بوده است؛ از همين رو در سوره هاي مزّمّل و مدّثّر كه از نخستين آيات نازل شده قرآن است، بي هيچ توضيحي درباره ماهيت صلوه، به اقامه آن امر شده است.25
مهم اينكه صلوة در عصر نزول كاربرد داشته و در معناي مطلق دعا يا نوعي عبادت خاص به كار مي رفته است؛ حتي مشركان عرب نيز در برابر خانه كعبه عبادتي مخصوص با عنوان صلوة انجام مي داده اند كه البته با معنا و مصداق تازه آن در اسلام بسيار متفاوت بوده است: «وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَه فَذُوقُواْ الْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ(انفال: 35)؛ و نماز آنها پيرامون خانه كعبه چيزي جز سوت زدن و دست افشاني نبود، پس عذاب [الهي] را به كفري كه مي ورزيديد، بچشيد». قرآن كريم همين واژه شناخته شده در عصر نزول را متناسب با فرهنگ و جهان بنيي خود در عبادتي مخصوص به كار برده كه البته در شكل و محتوا متناسب با ساير آموزه هاي دين اسلام است و با آنچه پيش از اسلام در ميان عرب ها رواج داشته تفاوت عمده اي دارد.

معناشناسي توصيفي واژه صلوه

در اين بخش به معناشناسي توصيفي واژه صلوة مي پردازيم و جايگاه معنايي آن را در قرآن كريم با عنايت به حوزه هاي معنايي آن در كاربردهاي قرآني بررسي خواهيم كرد.
حوزه هاي معنايي صلوة در كاربرد قرآني
واژه كانوني صلوة در كاربرد وحياني و در مواجهه و هم نشيني با واژگان ديگر قرآني داراي بار معنايي خاصي است و از عظمت، قداست و عمق ويژه اي برخوردار است. اين واژه با واژه هاي بسياري در قرآن كريم به گونه هاي مختلف ارتباط معنايي دارد و حوزه هاي معنايي متعددي را تشكيل مي دهد. در ادامه به بررسي حوزه هاي معنايي صلوة در دو محور جانشيني و هم نشيني مي پردازيم.

حوزه معنايي صلوة بر محور جانشيني

واژگاني كه در نظام زبان بر محور جانشيني با يكديگر در يك ميدان معنايي قرار مي گيرند، از طريق فرايند استعاره26 يا ترادف27 براساس تشابه معنايي قابل شناسايي اند. برخي از اين واژه ها از اين قرارند:

دعا

دعا در لغت به معناي خواندن، بانگ زدن، استمداد و حاجت خواستن آمده است. راغب مي گويد: دعا خواندني است كه پيوسته با ذكر نام مخاطب همراه است28. يكي از معاني «صلو» دعاست و شايد اطلاق صلوة بر نماز به اين علت باشد كه نوعي دعا و خواندن خداست؛ چنان كه در آيات قرآن دعا نوعي عبادت شمرده شده است. امام صادق(ع) با استناد به آيه «وَقَالَ رَبُّكُمْ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ(غافر: 60)؛ و پروردگار تو گفت: مرا بخوانيد تا شما را اجابت کنم، همانا کساني که از روي کبر و غرور از عبادت من سرپيچي مي کنند جاودانه در جهنم درآيند» دعا را نوعي عبادت معرفي كرده اند.29 البته نماز نوع خاصي از بندگي خدا و توجه و ميل و رغبت به سوي اوست. دعا توجهي است دو سويه؛ چراكه در آن، خداوند وعده اجابت داده: «أُجِيبُ دَعْوَه الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ(بقره: 186)؛ دعوت دعا كننده را هنگامي كه مرا بخواند اجابت مي كنم». دعاي بنده در قالب نماز و ساير عبادات اجابت و توجه و رحمت الهي را در پي دارد و پيامد رويگرداني از عبادت و بندگي او آتش جاودانه است. صاحب مجمع البيان مي گويد: دعا، خود عبادت است؛ زيرا در بردارنده اظهار خضوع و انقياد در برابر خداست.30
در احاديث تابعين نيز غالباً دعا و دعوت در قرآن به عبادت تفسير يا بر نمازهاي پنج گانه تطبيق شده است. براي نمونه سعيد بن مُسَيب دعا را در آيات اعراف: 56، كهف: 14 و 23، صافات: 125 و قصص: 88 به معناي عبادت دانسته است. قتاده و مجاهد نيز در مورد آيه «وَلاَ تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاه وَالْعَشِيِّ(انعام: 52)؛ و كساني را كه پروردگار خود را بامدادان و شامگاهان مي‏خوانند در حالي كه خشنودي او را مي‏خواهند مران» گفته اند: منظور كساني اند كه نمازهاي واجب (نماز صبح و عصر) را به پا مي دارند.31
برخي مفسران نيز دعا را در برخي آيات قرآن، به نوعي عبادت تفسير كرده اند؛ براي نمونه صاحب تفسير الميزان ذيل آيه مباركه «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً»،(جن: 18) مراد از مساجد را مواضع هفت گانه در سجده و مراد از دعا را، خصوص سجده نماز دانسته است.32
با توجه به آنچه ذكر شد روشن مي شود كه صلاه اخص از دعاست و بر نوع خاصي از دعا و عبادت اطلاق مي شود؛ و دعا در قرآن كريم به معناي مطلق عبادت يا خصوص صلوة به كار رفته است؛ بنابراين واژه هاي صلوة و دعا بر محور جانشيني هم حوزه اند.

ذكر

ذكر به معناي يادآوري چيزي در ذهن، دل يا زبان است؛33 با اين تفاوت كه حفظ نگهداشتن آن (معني) در ذهن است و ذكر حضور آن (معني) در نفس است. ذكر و يادآوري، هم مي تواند بعد از فراموشي باشد كه در اين صورت مقابل نسيان است و هم مي تواند براي تداوم حفظ باشد كه در اين فرض مقابل غفلت است.
اين واژه در قرآن كريم بيش از هفتاد بار در باب هاي مختلف و در وجوه معنايي گوناگون به كار رفته است. تفليسي وجوه معنايي متعددي براي آن برشمرده كه يكي از آنها صلوة است. براي نمونه به نظر وي ذكر در آيه شريفه «إِذَا نُودِي لِلصَّلَاه مِن يَوْمِ الْجُمُعَه فَاسْعَوْا إِلَي ذِكْرِ اللَّهِ» به معناي نماز آدينه است.34 همچنين ذكر در آيه 239 سوره بقره (فَإِذَا أَمِنتُمْ فَاذْكُرُواْ اللّهَ كَمَا عَلَّمَكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ) با توجه به سياق آيات قبل نمازهاي پنچ گانه است.35 در برخي كتب لغت نيز صلوه، دعا و ثنا را از معاني ذكر برشمرده اند.36
طبق برخي آيات قرآن ذكر خدا ثمره و هدف اقامه صلوة است: «وَأَقِمْ الصَّلَاه لِذِكْرِي؛ (طه: 14) نماز را براي ياد من بپادار». از طرف ديگر يكي از ثمرات ذكر، اطمينان و آرامش قلبي بنده است: «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ آگاه باش كه با ياد خدا دل ها آرام مي گيرد»(رعد: 28). تذكر و ذكر به معناي يادآوردن چيزي بعد از غفلت يا فراموشي است و يكي از فوايد تشريع نمازهاي پنج گانه و نوافل زدودن زنگار غفلت و نسيان از وجود آدمي در گيرودار جاذبه ها و مشكلات زندگي دنيايي است. خداوند متعال در حديثي قدسي مي فرمايد: اي فرزند آدم، مرا در ميان مردم ياد كن تا من تو را در ميان گروهي بهتر (يعني فرشتگان) ياد كنم.37
بنابر آنچه گذشت واژه ذكر با واژه صلاه مي تواند بر محور جانشيني نيز در يك حوزه قرار بگيرد.

تسبيح

راغب مي گويد: «السَّبْحُ به معناي گذشتن با شتاب در آب و هواست و تسبيح منزه دانستن خداي تعالي است و اصل آن عبور با شتاب در پرستش خداوند است».38 برخي صحابه شماري از آيات مشتمل بر تسبيح را بر صلوة تطبيق كرده اند؛ براي نمونه از ابن عباس سؤال شد آيا نمازهاي پنج گانه را در قرآن مي يابي؟ گفت: بله، و اين آيه را خواند: «فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ وَلَهُ الْحَمْدُ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَعَشِيّاً وَحِينَ تُظْهِرُونَ»(روم: 17ـ 18) با اين توضيح كه «فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ» اشاره به نماز مغرب و عشا، «تُصْبِحُونَ» اشاره به نماز صبح و «عَشياً» اشاره به نماز عصر و «حينَ تُظْهِرُونَ» اشاره به نماز ظهر است.39
همچنين قرآن كريم در مورد حضرت يونس(ع) مي فرمايد: «فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنْ الْمُسَبِّحِينَ؛ پس اگر او اهل تسبيح نبود...»(صافات: 143)؛ در مجمع البيان از قول قَتاده آمده است كه منظور از تسبيح يونس، نماز اوست.40 برخي قرآن پژوهان اطلاق تسبيح بر صلوة را در اين آيه از باب اطلاق اسم لازم بر ملزوم آن شمرده اند.41 برخي آيه «وَسَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَالْإِبْكَارِ»(آل عمران: 41) را نيز امر به نماز شمرده و گفته اند عرب وقتي از نماز فارغ مي شود مي گويد از «سُبحَه» فارغ شدم.42 چنانكه از ابن عباس و ابن مسعود نقل است كه «وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ؛ يعني براي تو نماز مي گزاريم».(بقره: 30)43 نيز از ابن عباس نقل است كه «سَبِّحْ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي؛ يعني به نام اعلاي پروردگارت نماز بخوان».(اعلي: 1)44
ابن منظور معتقد است صلاه به اين دليل تسبيح خوانده شده كه تعظيم خداوند و تنزيه او از همه بدي هاست.45 در مجمع البيان از ابن عباس و قتاده و ابن زيد نقل است كه نماز را از اين رو تسبيح ناميده اند كه مشتمل بر تسبيح و تحميد خداوند است.46
بنا بر آنچه گذشت، دست كم با استناد به نظر برخي لغت شناسان و مفسران برجسته قرآن مي توان گفت تسبيح و صلاه با هم نوعي اشتراك معنايي دارند و بر محور جانشيني در يك حوزه معنايي قرار مي گيرند.

نُسُك

نسك در لغت به معناي عبادت و نيايش است47؛ چنانكه معناي پايه (اساسي)

[48 صلوة نيز عبادت و نيايش است. پس اين دو واژه در معناي پايه هم معنا هستند و جانشين يكديگر قرار مي گيرند. افزون بر اين، واژه مذكور در برخي آيات قرآن هم نشين صلوة قرار گرفته است. خداوند خطاب به حضرت عيسي(ع) مي فرمايد: «قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَاي وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ؛ بگو به درستي كه نماز من و عبادتم و زندگي و مرگم براي پروردگار عالمين است.»(انعام: 162)
گفتني است كه در قرآن نسك و مناسك، غالباً در عبادت به معناي عام به كار رفته است؛ چنان كه به اعمال خاص حج مناسك گفته شده است: «فَإِذَا قَضَيْتُمْ مَنَاسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آبَاءَكُمْ...؛ و چون آداب ويژه حج خود را به جاي آورديد، همان گونه كه پدران خود را به ياد مي آوريد، خدا را به ياد آوريد...»(بقره: 200)؛ اما صلاه در قرآن به عبادت مخصوصي اطلاق مي شود كه داراي شكل و آداب خاصي است: «لِكُلِّ أُمَّه جَعَلْنَا مَنسَكاً هُمْ نَاسِكُوهُ فَلَا يُنَازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ وَادْعُ إِلَي رَبِّكَ إِنَّكَ لَعَلَي هُدًي مُسْتَقِيمٍ؛ براي هر امتي عبادتي قرار داديم كه آنها بدان عمل مي كنند، پس نبايد در اين امر با تو نزاع كنند، به راه پروردگارت دعوت كن، زيرا تو به راهي مستقيم قرار داري»(حج: 67). پس به صورت كلي به آداب و عبادات امت ها كه در جهت بندگي و به هدف ذكر الهي تشريع شده اند، مناسك و نُسُك اطلاق مي شود كه البته نماز نيز يكي از مهم ترين آنهاست.
نتيجه آن كه صلاه و نُسُك با توجه به معناي پايه با هم اشتراك معنايي دارند و بر محور جانشيني در يك حوزه قرار مي گيرند. همچنين در قرآن كريم «صلاه» و «نُسُك» در با هم آيي بر محور هم نشيني به كار رفته اند.

مسجد

مسجِد در لغت به معناي محل سجود است.49 بر زمين به اين اعتبار كه محل و جايگاه سجده است، مسجِد اطلاق شده است50. مواضع سجود كه با زمين در تماس است نيز در قرآن مساجد ناميده شده اند: «وَ اَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللّهِ اَحَداً؛ مساجد از آن خداست، پس هيچ كس را با خدا نخوانيد»(جن: 18). در حديثي از امام جواد(ع) آمده است: مراد از مساجد اعضاي هفت گانه سجده در صلاه است.51 علامه طباطبايي با پذيرش چنين تفسيري براي اين آيه، مي نويسد: «اَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ» به منزله تعليل براي «فَلا تَدْعُوا مَعَ اللّهِ اَحَداً» است و تقدير آيه چنين است كه پس با خدا احدي را نخوانيد؛ زيرا مساجد از آن خداست و منظور از اينكه با خدا كسي را نخوانيد، يعني در مقام عبادت كسي را شريك خدا قرار ندهيد و مراد از اختصاص اين مواضع به خداوند، اختصاص تشريعي است و مراد از دعا در اين آيه خصوص سجده است يعني براي غيرخدا سجده نكنيد.52
مسجِد در قرآن به معناي مكان اقامه نماز و عبادت نيز آمده است: «قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيهِمْ مَسْجِداً؛ [سرانجام] كساني كه بر كارشان غلبه يافتند گفتند حتماً بر ايشان مسجدي (عبادتگاهي) بنا خواهيم كرد»(كهف: 21). به باور برخي مفسران53 جمله «لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيهِمْ مَسْجِداً»(كهف: 21) قول موحدان است؛ زيرا در فرهنگ قرآن، مسجد محلي براي ذكر خدا و سجده براي خداست: «...وَ مَساجِدُ يذْكرُ فيهَا اسْمُ اللهِ كثيراً...؛ و مساجدي كه در آنها نام خدا فراوان برده مي شود»(حج: 40)؛ به معابد اهل كتاب نيز به اين اعتبار كه محل عبادت و سجده گاه بوده است مَسجِد مي گويند؛ خداوند متعال مي فرمايد: «سُبْحانَ الَّذي اَسْري بِعَبْدِهِ لَيلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَي الْمَسْجِدِ الْاَقْصَي الَّذي بارَكنا حَوْلَهُ...؛ پاك و منزه است خدايي كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصي كه گرداگردش را پر بركت ساختيم برد»(اسراء: 1). البته گاهي واژه مسجد، در قرآن مقابل عبادتگاه هاي اهل كتاب و ديگر فرقه ها قرار گرفته است كه در اين موارد مراد از مساجد، مساجد مسلمانان است،54 مانند «وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِيَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً؛ و اگر خدا بعضي از مردم را با بعض ديگر دفع نمي‏كرد صومعه‏ها و كليساها و كنيسه‏ها و مساجدي كه نام خدا در آنها بسيار برده مي‏شود سخت ويران مي‏شد».(حج: 40)
گاهي در قرآن مجازاً و با علاقه ظرف و مظروف از صلوه، مكان آن، يعني مسجد، اراده شده است: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَقْرَبُواْ الصَّلاَه وَأَنتُمْ سُكَارَي حَتَّي تَعْلَمُواْ مَا تَقُولُونَ وَلاَ جُنُباً إِلاَّ عَابِرِي سَبِيلٍ حَتَّي تَغْتَسِلُواْ...؛ اي كساني كه ايمان آورده‏ايد، در حال مستي به نماز نزديك نشويد تا زماني كه بدانيد چه مي ‏گوييد و [نيز] در حال جنابت [وارد بر مكان نماز نشويد] مگر اينكه رهگذر باشيد تا غسل كنيد»(نسا: 43). طبرسي از عبدالله و سعيد بن مسيب و ضحّاك و عِكرمه و حسن نقل مي كند كه مراد از نزديك نشدن به نماز در اين آيه، نزديك نشدن به مساجد در حال جنابت است و مؤيد چنين قولي ادامه آيه است كه مي فرمايد: «اِلّا عابِري سَبيلٍ»؛ زيرا عبور در محل نماز (مسجد) است نه در نماز.55 مرحوم علامه طباطبايي نيز از همين قرينه براي تعيين مراد از صلوة در اين آيه استفاده كرده است؛ از نظر وي مقتضي اين مجازگويي جمله «حَتَّي تَعْلَمُواْ مَا تَقُولُونَ» است؛ زيرا اگر مي گفت در حال مستي نزديك مسجد نشويد ديگر اين تعليل مناسب نبود. و از آنجا كه بر حسب سنت بيشتر نمازها در مسجد واقع مي شود، به جاي مسجد (مكان صلوه) از خود صلوة نام برده شده و مقصود الهي با كوتاه ترين عبارت بيان شده است.56
در برخي آيات ديگر ـ به عكس آيه مذكور ـ لفظ مسجد مي تواند اشاره اي به خود نماز باشد. مثلاً در آيه 31 سوره اعراف «يا بَني ءادَمَ خُذُوا زينَتَكمْ عِنْدَ كلِّ مَسْجِدٍ»، امر به برگرفتن زينت در نماز مي تواند اشاره به استحباب تجمّل در نماز باشد. در حديث است كه امام مجتبي(ع) هنگام نماز بهترين لباس هاي خود را برمي گرفت و ضمن تلاوت همين آيه شريفه، مي فرمود: «إِنَّ اللَّهَ جَمِيلٌ يُحِبُّ الْجَمَالَ فَاتجمَّلُ لربّي؛ يعني خدا زيباست و زيبايي را دوست دارد من براي خدايم خود را مي آرايم».57 علامه طباطبايي مي نويسد: امر به برگرفتن زينت در مسجد، به امر به زينت نيكو براي نماز و غير آن برمي گردد و اطلاق آن شامل نماز اعياد و جماعات و نمازهاي يوميه و ساير وجوه عبادت و ذكر مي شود.58
طبق آنچه گذشت واژه «مسجد» با واژه «صلاه» رابطه جانشيني دارند و هر دو در يك حوزه معنايي قرار مي گيرند.

رابطه جزء واژگي صلاه با ركوع، سجود، قيام و قنوت

جزء واژگي يكي ديگر از روابط مفهومي ميان اقلام واژگاني است كه رابطه كل به جزء را ميان دو مفهوم مي نماياند. اين رابطه، نوعي رابطه سلسله مراتبي است كه ميان كل و اجزاي تشكيل دهنده آن برقرار مي شود.59 صلاتي كه در اسلام تشريع شده، داراي اركان و اجزائي است كه شكل و هيئت نماز را تشكيل مي دهد و ترك هريك از اين اجزا و اركان مفروض به عمد ـ يا در برخي موارد حتي به غير عمد ـ موجب بطلان نماز مي شود. در رابطه جزء واژگي، اين امكان وجود دارد كه واژه در سلسله مراتب جزء واژگي، هم جايگاه جزء را وهم جايگاه كل را ـ كه به آن «جزء واژگي هم نام» گفته مي شود ـ به خود اختصاص دهد. اين پديده زماني در مورد صلاه صادق است كه بگوييم به صورت كنايي بر يك جزء يا ركن صلوة نيز صلوة اطلاق مي شود و در كاربردهاي قرآني نيز چنين است و گاهي موقعيت ركوع، سجود و قنوت درست همانند صلاه است و هنگامي كه به تنهايي بر آنها تاكيد مي شود تأكيد بر صلاه تداعي مي شود كه در ادامه نمونه هايي از آن را ذكر خواهيم كرد.
حوزه معنايي صلاه بر محور جانشيني بر اساس ذكر جزء و اراده كل
در قرآن كريم واژگان بسياري با واژه صلاه بر محور جانشيني قرار دارند. در آياتي با
ذكر برخي اجزاء، كل اراده شده است بدون آنكه ذكري از صلاه شده باشد. هريك از
اين واژه ها به سان حلقه هاي زنجير در اطراف واژه صلاه قرار گرفته اند و بُعدي از ابعاد صلاه را روشن مي كنند و متقابلاً از همديگر نيز متاثرند. اينك به بررسي واژگان منتخب مي پردازيم.

ركوع

برخي معناي لغوي ركوع را مطلق انحنا دانسته اند كه در شرع در انحناي ويژه اي استعمال شده است.60 برخي ديگر برآن اند كه ركوع در لغت به معناي خم شدن در مقابل كسي از سَرِ خضوع است61 و در عرف ديني بر يكي از اركان نماز ركوع اطلاق مي شود. مرحوم علامه طباطبايي مي گويد ركوع در لغت همان هيئت مخصوص و معروف در انسان است كه همراه خميدگي قامت است و در عرف شرع عبارت از هيئت ويژه اي در عبادت است و آن حالت خضوع و ذلت آدمي در برابر خداوند و مطلق اظهار ذلت است.62 در ادامه مي فرمايد ركوع در غير نماز حتي براي خداوند مشروع نيست، بر خلاف سجود كه در غير نماز هم مشروع است.63 خداوند مي فرمايد: «تَرٰيهُم رُكعاً سُجَّداً...(فتتح: 29)؛ ايشان را مي بيني در حال ركوع و سجود». رُكع جمع راكع است و سه بار در قرآن استعمال شده است. بسياري از مفسران ركوع و سجود را در اين آيه شريفه مربوط به نماز و كنايه از كثرت صلوة و مداومت بر نماز دانسته اند.64 علامه طباطبايي مي فرمايد: «تَرٰيهُم» در اين آيه شريفه استمرار را مي رساند يعني مؤمنان به طور مستمر در حال اقامه نمازند.65 و اين از جهت ذكر جزء واراده كل است.
خداوند مي فرمايد: «يا مَريمُ اقْنُتي لِرَبِّك وَاسْجُدي وَارْكعي مَعَ الّراكعينَ؛ اي مريم
براي پروردگارت خضوع و سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع كن»(آل عمران: 43).
به باور صاحب مجمع البيان امر به ركوع در اين آيه، امر به عبادتي مانند نماز در
اسلام است. وي بر خلاف برخي مفسران كه معتقدند اين آيه بر تقدم سجده بر ركوع در نماز نصارا دلالت دارد، معتقد است اين آيه شريفه تنها اشتراك معطوف و معطوف عليه در امر را مي رساند66 و ترتيب از آن استفاده نمي شود. در الميزان ركوع در آيه «وَ اِذا قيلَ لَهُمُ ارْكعُوا لا يرْكعُونَ؛ و هنگامي كه به ايشان گفته شد ركوع كنيد ركوع نكنند»(مرسلات: 48.)، به نماز تفسير شده است.67 اگر اين تفسير را بپذيريم، آنگاه مي توانيم استفاده از تعبير «اركعوا» به جاي «صَلُّوا» را از همين باب بدانيم. مرحوم طبرسي ذيل آيه «وَأَقِيمُوا الصَّلَاه وَآتُوا الزَّكَاه وَارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ؛ نماز را به پا داريد و زکات بدهيد و با رکوع کنندگان رکوع کنيد.»(بقره: 43)، در علت تأكيد بر ركوع از ميان اركان مختلف نماز وجوه سه گانه اي ذكر كرده كه عبارت اند از:
1. چون يهود در نمازشان ركوع نداشتند، ركوع ذكر شده تا معلوم گردد مراد نماز اسلامي است.
2. ركوع نخستين جزء از نماز است كه نشان مي دهد شخص در حال نماز است؛ از اين جهت در مقام تعبير، به جاي نماز، ركوع ذكر شده است و شايد علاوه بر تأكيد، قرينه و بياني باشد بر اينكه مقصود همان عبادت مخصوص (نماز) است كه ركوع جزئي از آن است.
3. ذكر ركوع با راكعان براي تشويق مردم به نماز جماعت است.68
علامه طباطبايي امر به ركوع در آيه شريفه «يا اَيهَا الَّذينَ ءامَنُوا ارْكعُوا وَاسْجُدُوا وَاعْبُدُوا رَبَّكمْ وَافْعَلُوا الْخَيرَ لَعَلَّكمْ تُفْلِحُونَ اي کساني که ايمان داريد رکوع کنيد و به سجده بيفتيد و پروردگارتان را بپرستيد»(حج: 77)» را به امر به نماز تفسير كرده است.69
در آيه شريفه «يقيمُونَ الصَّلاه وَ يؤْتُونَ الزَّكوه وَ هُمْ راكعُونَ؛ نماز را بر پا مي دارند و در حال رکوع زکات مي دهند».(مائده: 55) نيز تعبير «وَ هُمْ راكعُونَ» جمله حاليه است و بر ركوع در نماز دلالت دارد.
حاصل اينكه ركوع به انحناء و خميدگي گويند كه همراه ابراز بندگي و خضوع و تواضع در مقابل خداست و قطعاً در عبادت اديان الهي وجود داشته است و چه بسا در اديان گذشته نيز جزئي از صلوة و شايد هم عنواني براي اين عبادت خاص بوده است؛ چنان كه مؤيداتي در آيات قرآن در اين باره مي توان يافت، هرچند اكنون به علت تحريف اديان، اثري از اين شكل و هيئت عبادي در ميان ادياني مانند يهوديت و مسيحيت نيست و مشخصاً تنها در نماز مسلمانان ركوع، ركني اساسي در نماز است كه ترك عمدي يا سهوي آن موجب ابطال نماز است.
به هر صورت ركوع در محور جانشيني هم حوزه صلوة است و رابطه آن با صلوة جزء واژگي است و از آنجا كه ركن اساسي نماز است، گاهي به اين اعتبار براي اشاره به نماز يا نمازگزاردن يا نمازگزار، از واژه ركوع و مشتقات آن استفاده مي شود. دست كم طبق نظر برخي مفسران در آياتي مانند 48 مرسلات و 43 بقره مراد از امر به ركوع، امر به اقامه صلوة و به جاي آوردن آن است.

سجده

سجده در لغت به معناي گذاشتن پيشاني بر زمين است و نوعي تعظيم و احترام در برابر مسجودله شمرده مي شود70 و در عرف ديني غالباً در مقام عبادت خداوند كاربرد دارد كه مثال هاي آن در قرآن فراوان است، مانند «وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اسْجُدُوا لِلرَّحْمَنِ قَالُوا وَمَا الرَّحْمَنُ...؛ هنگامي كه به آنها گويند خداي رحمان را سجده كنيد گفتند، رحمن چيست...»(فرقان: 60).
البته سجده در قرآن در غير مقام عبادت نيز به كار رفته است؛ چنان كه برادران يوسف(ع) و پدر و مادر او براي بزرگداشت يوسف در برابرش به سجده افتادند: «وَ خَرُّو لَهُ سُجَّداً؛ و [همه آنان] براي او به سجده درافتادند»(يوسف: 100). علامه طباطبايي ذيل اين آيه شريفه مي فرمايد: طبق سياق مسجودله در اين آيه حضرت يوسف(ع) مي باشد و اينكه برخي گفته اند «از آنجا كه سجده براي غير خدا جايز نيست، بايد ضمير «له» را به خداوند بازگردانيم»، صحيح نيست؛ زيرا اين سجده در مقام عبادت نبوده است.71 زجّاج در اين باره مي گويد آيين تعظيم و بزرگداشت در آن زمان به همين منوال بوده است.72
در شريعت اسلام سجده نيز مانند ركوع يكي از اركان نماز است و بر خود نماز هم به اين اعتبار سُجُود (مصدر سجد) اطلاق شده است؛ چنان كه مي فرمايد: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَأَدْبَارَ السُّجُودِ؛ و پاره‏اي از شب و به دنبال سجود (يعني پس از به جاي آوردن نماز) او را تسبيح گوي»(ق: 40). مرحوم كليني از امام باقر(س) روايت كرده منظور از (اَدبار السجود) دو ركعت پس از نماز مغرب است.73 همچنين از ابن عباس و قتاده نقل است كه مراد از ساجدين در آيه شريفه «وَتَوَكَّلْ عَلَي الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ الَّذِي يَرَاكَ حِينَ تَقُومُ وَتَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ»(شعراء: 217ـ219)، نمازگزاران اند74. علامه طباطبايي نيز مراد از جمله اخير آيه را قيام براي نماز دانسته است.75
چنانكه ملاحظه شد سجده نيز مانند ركوع يكي از اجزاي اصلي نماز است و در برخي آيات با ذكر جزء (سجده) كل (نماز) اراده شده است. بنابراين سجده نيز بر محور جانشيني در حوزه معنايي صلوة قرار مي گيرد.

قنوت

راغب قنوت را به معناي طاعت وپرستش همراه با خضوع و فروتني دانسته است.76 صاحب العين به همان معناي قنوت در نماز اشاره كرده و گفته قنوت در نماز دعا كردن پس از قرائت است.77 صاحب النهايه مي گويد: قنوت در معاني متعدد مانند طاعت، خشوع و صلاه و دعا و عبادت و قيام و سكوت به كار رفته و همه آنها اخص از دو معناي طاعت و عبادت است.78 مرحوم مصطفوي قنوت را به دو قسم تكويني و تشريعي ارادي تقسيم نموده است.79 علامه طباطبايي در آيه مباركه «سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ كلٌّ لَهُ قانِتُونَ؛ منزه است او بلکه آن چه در آسمان و زمين است از آن و در برابر او خاضعند»(بقره: 116)، با استناد به قرينه سياق قنوت را تكويني دانسته است.80 نمونه قنوت تشريعي نيز ـ طبق نظر برخي مفسران ـ در آيه «حَافِظُواْ عَلَي الصَّلَوَاتِ والصَّلاَه الْوُسْطَي وَقُومُواْ لِلّهِ قَانِتِينَ»(بقره: 238) است. ابورجاء عطاردي نقل كرده است كه ابن عباس در مسجد بصره براي ما نماز صبح گزارد و پيش از ركوع، با بلند كردن دست ها قنوت به جاي آورد و پس از فراغت از نماز گفت: اين همان صلوة وسطي است كه به ما امر شده آن را با قنوت به جاي آوريم.81 طبرسي در آيه شريفه «وَمَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرَانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهِ مِن رُّوحِنَا وَصَدَّقَتْ بِكَلِمَاتِ رَبِّهَا وَكُتُبِهِ وَكَانَتْ مِنَ الْقَانِتِينَ»(تحريم: 12) احتمال داده كه مراد از قنوت همان قنوت در نماز باشد.82
حاصل اينكه اگر قنوت به معناي عملي در نماز باشد، جزء نماز است و در رابطه جزء واژگي مفهومي صلوة قرار مي گيرد و اگر به معناي عبادت و طاعت همراه با خضوع باشد مي تواند در معناي پايه رابطه جانشيني با نماز داشته باشد و براي اشاره به نماز به كار رود.

حوزه معنايي صلاه بر محور هم نشيني

برخي از واژگان با واژه صلاه بر محور جانشيني پيوندي ندارند، اما كاربردشان همواره با صلاه بوده است و علاوه بر هم نشيني در ساختار وحياني آيات، از باهم آيي83 و هم نشيني با آن بهره مند هستند. برخي از اين واژگان به لحاظ مفهومي، نقش مقدمي براي صلاه دارند و در تحقق هدف صلاه كارسازند برخي نيز با هم نشيني با واژه صلاه به توصيف صلاه مي پردازند و در شناخت ماهيت صلاه يا ويژگي هاي آن نقش اساسي ايفا مي كنند و هر يك بُعدي از ابعاد صلاه را روشن مي كنند. در ادامه به معرفي تعدادي از اين واژه ها خواهيم پرداخت.

ايمان

يكي از واژه هايي كه با صلوة هم نشيني دارد، ايمان و مشتقات آن است. اين واژه از ماده اَمْن به معني آرامش نفس و از بين رفتن ترس گرفته شده است84. ابن فارس دو ريشه براي اين ماده معرفي كرده است: يكي امانت كه ضد خيانت و باعث سكون قلب است و ديگري تصديق.85 تفليسي براي واژه ايمان در كاربست وحياني شش وجه به قرار زير برشمرده است:
1. ايمن گردانيدن: «هُوَ الْمَلِك الْقُدّوُسُ السَّلامُ الْمُوْمِنُ».(حشر: 23)
2. اسلام آوردن به زبان: «قالَتِ اَلاعْرابُ ءامَنّا قُلْ لَمْ تُوْمِنُوا وَ لكنْ قُولُوا اَسْلَمْنا وَ لَمّا يدْخُلِ الْايمانُ في قُلُوبِكمْ...؛ باديه‏نشينان گفتند: ايمان آورديم. بگو: ايمان نياورده‏ايد، ليكن بگوييد اسلام آورديم و هنوز در دل هاي شما ايمان داخل نشده است»(حجرات: 14).
3. ايمان داشتن به دل و زبان: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ هُمْ الصَّادِقُونَ؛ در حقيقت مؤمنان كساني هستند كه به خدا و پيامبر او ايمان آورده و سپس شك نكرده اند و با مال و جانشان در راه خدا جهاد كرده‏اند، آنان همان راستگويانند».(حجرات: 15)
4. شريعت: «ما كنْتَ تَدْري مَاالْكتابُ وَلَا الْايمانُ؛ تو نه مي ‏دانستي كتاب چيست و نه ايمان» [يعني از كتاب و شريعت اسلام اطلاع نداشتي].(شوري: 52)
5. نماز: «وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ...؛ خدا بر آن نيست كه ايمان شما را ضايع گرداند» [يعني خدا نمي خواهد نمازهايي را كه تاكنون به سمت بيت المقدس خوانده ايد ضايع نمايد و باطل قلمداد كند].(بقره: 143)
6. توحيد: «وَمَنْ يكفُرْ بِالْايمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ؛ هر كس در ايمان خود كفر بورزد [=براي خداوند شريك قائل شود]، قطعا عملش تباه شده است».(مائده: 5)86
ايمان و عمل صالح در آيات فراواني مانند عصر: 1ـ3 و تين: 4، هم نشين يكديگر قرار گرفته اند.
نماز از مهم ترين اعمال صالح و ستون دين به حساب مي آيد و پذيرش ساير كارهاي شايسته انسان به قبولي آن وابسته است.87 واژه صلوة بارها در قرآن هم نشين ايمان قرار گرفته است، مانند اين آيات: «ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًي لِّلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاه وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ؛ اين كتاب كه در [حقانيت] آن هيچ ترديدي نيست مايه هدايت تقواپيشگان است؛ آنان كه به غيب ايمان مي‏آورند، و نماز را بر پا مي‏دارند و از آنچه به ايشان روزي داده‏ايم انفاق مي‏كنند»(بقره: 2ـ4)؛ «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَأَقَامُواْ الصَّلاَه وَآتَوُاْ الزَّكَاه لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ؛ به راستي كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده و نماز برپا داشته و زكات داده اند، پاداش آنان نزد پروردگارشان خواهد بود؛ ونه بيمي بر آنان است و نه اندوهگين مي شوند»(بقره: 277).
چنان كه از ظواهر آيات بر مي آيد، ايمان امري قلبي و در عين حال اختياري است و با علم فرق مي كند؛ چراكه علم ممكن است به شكل غير اختياري براي انسان حاصل شود، ولي ايمان چنين نيست. كاملاً ممكن است كسي عالم به چيزي باشد و در همان حال نسبت به آن كفر ورزد، مانند فرعونيان كه به نبوت حضرت موسي(ع) يقين داشتند، ولي آن را انكار كردند: «وَ جَحَدُوا بِها وَاسْتَيقَنَتْهآ اَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً...»(نمل: 14).
طبق برخي آيات قرآن، ايمان حقيقي وقتي حاصل مي شود كه انسان در قلب خود در برابر تمام اوامر الهي تسليم باشد. امام صادق(ع) با استناد به آيه 65 سوره نساء فرموده اند: اگر كساني در مقابل فرمان رسول خدا(ص) تسليم نباشند يا پذيرش فرمان او برايشان دشوار باشد، مشرك اند. حضرت پس از تلاوت آيه مذكور، چنين گفته اند: «هُوَ التَّسْلِيمُ فِي الْأُمُورِ؛ مراد از تسليم در اين آيه تسليم در تمام امور است.88 در حديثي ديگر امام صادق از قول اميرالمؤمنين(ع) تسليم بودن در برابر امر خدا را يكي از اركان ايمان شمرده است.89
ايمان و پذيرش قلبي مقتضيات و لوازمي دارد كه عادتاً از آنها جدا نيست. اگر كسي صرفاً‎ ادعا كند كه به خدا ايمان دارد ولي در عمل در برابر خدا هيچ‎گونه خضوع و خشوعي نكند و در مواردِ لزوم در راه خدا با مال و جانش نكوشد، مؤمن و موحد واقعي به شمار نمي‎آيد و در دعوي ايمانش صادق نيست: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ حجرات: 15؛ مؤمنان [راستين] تنها كساني اند كه به خدا و رسولش ايمان آوردند و سپس در آن ترديد نكردند و با اموال و جانهاي خود در راه خدا جهاد كردند. آنان [در دعوي ايمان خود] صادق اند».
از مطالب پيش گفته مي توان نتيجه گرفت كه ايمان نوعي باور قلبي است كه عمل صالح را نتيجه مي دهد؛ از اين رو در بسياري از آيات، ايمان با اعمال صالح ـ به ويژه ـ نماز عجين شده و در كنار يكديگر قرار گرفته است.

اقامه

قامَ، يقومُ، قياماً يعني به پا خاست و برخاست.90 راغب قيام را به چهار گونه تقسيم كرده است:1. قيام قهري؛ 2. قيام اختياري؛ 3. قيام براي نگهداري و حفظ چيزي؛ 4. قيام براي انجام دادن كاري. در آيات قرآن مجيد نيز شواهدي بر همين تقسيم بندي وجود دارد. خداوند مي فرمايد: «مَا قَطَعْتُم مِّن لِّينَه أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَه عَلَي أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ...؛ آنچه درخت ‏خرما بريديد يا آنها را [دست نخورده] بر ريشه‏هايشان بر جاي نهاديد به فرمان خدا بود...»(حشر: 5) كه مؤيد قسم اول قيام (قيام قهري) است. و فرموده خداوند: «اَمَّنْ هْوَ قانِتٌ ءانآءَ الَّيلِ ساجِداً وّ قآئِماً؛ آيا كسي كه در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده وقيام است»(زمر: 9.)، مؤيد قسم دوم (قيام اختياري) است. و قيام براي نگهداري چيزي مانند «قآئِماً بِالْقِسْطِ؛ در حالي كه قيام به عدالت دارد و از عدالت محافظت مي كند».(آل عمران: 18) و آيه شريفه: «يا اَيهَا الَّذينَ ءامَنُوا اِذا قُمْتُمْ اِلَي الصّلوه؛ اي كساني كه ايمان آورده ايد هنگامي كه قصد نماز كرديد»( مائده: 6) مؤيد قسم چهارم است. راغب قيام و قِوام را تكيه گاه و عمود و ستون و حافظ معني كرده است.91 وي معتقد است هر جا خداوند نماز را ستوده و به نماز امر كرده است، واژه اقامه را به كار برده و با آوردن اين واژه خواسته بر انجام دادن نماز همراه با حقوق و شرايط آن تأكيد كند.92
در آيه «رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَه وَمِن ذُرِّيَّتِي»( ابراهيم: 40)، كه بيانگر درخواست توفيق اقامه صلوة براي خود و فرزندانش از خداست. نيز محتمل است مراد از اقامه صلوه، اداي نماز با كليه شرايط و حقوق آن مانند مداومت و محافظت بر نماز و رعايت خشوع در آن باشد؛ چنان كه خداوند در بيان ويژگي هاي مؤمناني كه به فلاح رسيده اند، مي فرمايد: «الَّذِينَ هُمْ عَلَي صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ؛ آنان كه بر نمازشان مداومت مي كنند»( معارج: 23) و «وَالَّذِينَ هُمْ عَلَي صَلَاتِهِمْ يُحَافِظُونَ؛ آنان كه بر نمازشان محافظت مي كنند»( معارج: 34) و نيز مي فرمايد: «الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ؛ آنان كه در نمازشان خاشع اند»(مؤمنون: 2).
در قرآن مجيد 46 بار صلاه با واژه «اقامه» هم نشين شده است. شايد اين با هم آيي نيز نشان گر عنايت الهي بر رعايت و حفظ حقوق و شرايط و مداومت بر خشوع در نماز باشد؛ زيرا تنها با رعايت اين شرايط، آثار و فوايدي كه از تشريع نماز مدّ نظر شارع مقدس بوده، عايد مي شود و چنين نمازي عمود دين است و با برپايي آن ديگر اجزاي دين ثمربخش خواهد بود. امام صادق(ع) از قول رسول اكرم(ص) مي فرمايد: «مَثَل نماز مانند ستون خيمه است؛ وقتي ستون آن به پا باشد، ميخ ها و طناب ها و چادر آن سودمند است و وقتي ستون فروريزد آنها نفعي نمي بخشند».93
حاصل اينكه واژه اقامه و مشتقاتش بارها در قرآن در كنار صلوة قرار گرفته اند. پس اين واژه بر محور هم نشيني با صلوة در يك حوزه معنايي قرار مي گيرد. از سوي ديگر قيام در كنار ركوع و سجود و قنوت يكي از اجزاي اصلي نماز محسوب مي شود؛ بنابراين در رابطه جزء واژگي با صلاه مي باشد و ممكن است براي اشاره به نماز نيز در قرآن به كار رفته باشد. از امام باقر(ع) نقل است كه مراد از قيام در آناء ليل در آيه شريفه «اَمَّنْ هْوَ قانِتٌ ءانآءَ الَّيلِ ساجِداً وّ قآئِماً،(زمر: 9) به جاي آوردن نماز شب است.94

خشوع

اصل خشوع به معناي فروتني است؛ عرب وقتي مي گويد فلان كس خشوع كرد، مرادش اين است كه از سَرِ فروتني، سرش را پايين انداخت. خشوع و خضوع قريب المعني هستند؛ با اين تفاوت كه خضوع معمولاً در تواضع بدني و اقرار به سرسپردگي و تسليم و خشوع در تواضع صدا95 و چشم96 به كار مي رود.97
در آيات قرآن خشوع درباره تذلّل قلبي (دروني) و جوارحي( بيروني) به كار رفته است. خداوند مي فرمايد: «اَلَمْ ياْنِ لِلَّذينَ ءامَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكرِاللهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ...؛ آيا وقت آن نرسيده كه دل هاي مؤمنان به ياد خدا و حقّي كه نازل شده خاشع گردد»(حديد: 16). همچنين مي فرمايد: «...وَ خَشَعَتِ الْاَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً؛ صداها در مقابل خداي رحمان خاشع مي گردد، و جز صدايي آهسته نمي شنوي»(طه: 108.). نيز مي فرمايد: «وُجُوهٌ يوْمَئِذٍ خاشِعَه؛ در آن روز چهره هايي فروشكسته اند»(غاشيه: 2). نيز مي فرمايد: «خَاشِعَه أَبْصَارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّه وَقَدْ كَانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَهُمْ سَالِمُونَ؛ ديدگانشان به زير افتاده، خواري آنان را فرو مي‏گيرد در حالي كه [پيش از اين] به سجده دعوت مي ‏شدند و تندرست بودند»(قلم: 43).
صلاه و خشوع رابطه نزديكي با يكديگر دارند. خشوع از يك سو مقدمه و بستر اداي صلاه است؛ به اين معنا كه تا حالت خشوع در انسان نباشد، نماز به جاي نمي آورد يا نمازگزاردن براي او بسيار سخت و سنگين است. خداوند مي فرمايد: «وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَه وَإِنَّهَا لَكَبِيرَه إِلاَّ عَلَي الْخَاشِعِينَ؛ از شكيبايي و نماز ياري جوييد و به راستي اداي نماز گران و دشوار است، مگر بر فروتنان».(بقره: 45) بنابراين پيش از اداي نماز بايد آمادگي قلبي براي اقامه آن در انسان فراهم باشد. از سوي ديگر، خشوع را مي توان يكي از شرايط كمال صلوة برشمرد. خداوند درباره مؤمنان رستگار مي فرمايد: «اَلَّذينَ هُمْ في صَلاتِهِمْ خاشِعْونَ؛ همانان كه در نمازشان خاشع اند»(مومنون: 2). آنچه در نماز مطلوب است، خشوع قلبي است كه تواضع و خشوع بدني را در پي دارد. رسول اكرم(ص) درباره مردي كه در نماز با محاسن خود بازي مي كرد، فرمودند: اگر قلبش خاشع بود، جوارحش نيز خاشع مي شد.98
طبق برخي احاديث يكي از حكمت هاي مهم تشريع صلوة دور كردن انسان از كبر و گردن كشي است. حضرت زهرا(س) مي فرمايد: «خداوند ايمان را براي تطهير انسان از شرك و صلوة را براي پاكيزه نمودن انسان از كبر واجب كرد».99
با عنايت به آنچه گذشت شايد بتوان صلوة و خشوع را به يك معنا لازم و ملزوم يكديگر برشمرد؛ با اين توضيح كه از سويي لازمه اقامه صلوة كامل و مطلوب، خشوع در مقابل پروردگار است و از سوي ديگر كسي را مي توان خاشع در مقابل پروردگار دانست كه نسبت به دستورهاي الهي و در رأس آنها اقامه صلوة فرمانبردار باشد و اقامه فرائض الهي و به ويژه نماز براي او سنگين و گران نباشد. چنين افرادي در قرآن خاشعين معرفي شده اند. طبق اين فرض صلوة و خشوع به علاقه لازم و ملزوميت از باهم آيي هم نشيني برخوردارند.

حفظ

حفظ در لغت ضد نسيان و به معناي نگاه داشتن چيزي در خاطر و غفلت نكردن از آن است.100 راغب حفظ را حالتي از نفس مي داند كه در آن حالت فهم و درك با آرامش به نفس مي رسد و تثبيت مي شود.101 حفظ همچنين گاهي به معني خودداري و ضبط نفس و مقابل نسيان است.102
پيش از اين گذشت كه ذكر نيز يادآوري چيزي در ذهن، دل و زبان است و بدين لحاظ ذكر، هم مقابل نسيان و هم مقابل غفلت قرار مي گيرد. همين تقابل ميان حفظ و نسيان نيز وجود دارد. بر اين اساس ذكر و حفظ از برخي جهات با يكديگر تشابه معنايي دارند و از اين رو بر محور جانشيني در يك حوزه معنايي قرار مي گيرند. از طرف ديگر ذكر و حفظ هر دو در باهم آيي با واژه صلوة بر محور هم نشيني در حوزه معنايي صلوة قرار مي گيرند؛ خداوند مي فرمايد: «حَافِظُواْ عَلَي الصَّلَوَاتِ والصَّلوه الْوُسْطَي...؛ بر نمازها يتان و نماز وسطا محافظت كنيد».(بقره: 238.) طريحي در توضيح اين آيه مي گويد: مراد مواظبت و مراقبت از نماز و ضايع نكردن اوقات نماز است و تأكيد بر حفظ نماز وسطي به دليل بالا بودن شأن آن است103. در آيه 9 سوره مومنون حفظ و صلوة در باهم آيي هم نشيني كنار يكديگر قرار گرفته اند: «وَالَّذينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يحافِظُونَ؛ و كساني كه بر نمازشان محافظت مي كنند»(مؤمنون: 9). اين آيه در وصف مؤمناني است كه با رعايت شرايطي از جمله محافظت بر نماز به رستگاري دست مي يابند. طبق آيات قرآن مؤمنان واقعي به مقتضاي ايمانشان بر نماز محافظت مي كنند و نماز نيز ايشان را از زشتي ها حفظ مي كند: «اِنَّ الصَّلوه تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكرِ..(عنکبوت: 45)؛ همانا نماز[مؤمنان] را از فحشا و منكر باز مي دارد».
با توجه به آنچه گذشت واژه «صلوه» با واژه «حفظ» بر محور هم نشيني در يك حوزه معنايي قرار مي گيرند.

صبر

صبر در لغت به معني خويشتن داري و خودداري از جزع و زاري است104. راغب صبر را خويشتن داري بر آنچه عقل و شرع حكم مي كند و از آنچه عقل وشرع اقتضا مي كند، دانسته است.105
اين واژه در قرآن قريب هفتاد بار تكرار شده است. طبق برخي روايات مراد از صبر در آيه «وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَه وَإِنَّهَا لَكَبِيرَه إِلاَّ عَلَي الْخَاشِعِينَ»106 روزه است كه خودْ نوعي خويشتن داري مي باشد. 107 صبر اقسامي دارد، مانند صبر بر معصيت و صبر در طاعت108. صبر از مهم ترين فضائل اخلاقي است. قرآن درباره التزام به صبر مي فرمايد: «... اِنَّ ذلِك مِنْ عَزْمِ الْاُمُورِ»(لقمان: 17؛ شوري: 43.) يعني صبر از كارهاي بسيار مهم است كه به عزمي استوار نياز دارد. كسب اين فضيلت اخلاقي ـ مانند ساير فضائل ـ به توفيقي از جانب پروردگار متعال نياز دارد؛ چنان كه خداوند مي فرمايد: «وَاصْبِرْ وَما صَبْرُك اِلّا بِاللهِ...؛ و صبر كن و صبر تو جز به [توفيق] خدا [ميسّر] نيست»(نحل: 127).
يكي از اقسام صبر، صبر در عبادت و اطاعت است. خداوند مي فرمايد: «...اصْبِرُوا وَصابِرُوا...»؛ يعني هم خويشتن را به طور انفرادي بربندگي و اطاعت خداوند شكيبا داريد و هم به طور دسته جمعي بر تحمل مصائب و دشواري ها استقامت نماييد».(آل عمران: 200)109 و در جاي ديگر مي فرمايد: «وَاصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ؛ براي عبادت خدا صبر كن»(مريم: 65). در آيه اي ديگر مي فرمايد: «وَامُرْ اَهْلَك بِالصَّلوه وَاصْطَبِر عَلَيها...».(طه: 132) در آيه مذكور تأكيد شده كه هم بايد خانواده ات را به نماز امر كني و هم خود درباره آن صبر كني. شايد اين تأكيد درباره نماز از اين جهت باشد كه تمام مسلمان در اين امر به رسول خدا اقتدا نمايند وبدين وسيله امر نماز در جامعه مسلمانان نهادينه شود و البته صبري كه براي رضاي خداوند و همراه اقامه صلوة و التزام به ساير واجبات الهي باشد، عاقبتش نيكو خواهد بود و سعادتي جاودانه را در پي دارد: «وَالَّذينَ صَبَرُوا ابْتِغآءَ وَجْهِ رَبَّهِمْ وَاَقامُوالصَّلوه وَاَنفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرّاً وَعَلانِيه وَيدْرَءُونَ بِالْحَسَنَه السَّيئَه اُولئِك لَهُمْ عُقْبَي الدّارِ؛ و كساني كه براي طلب خشنودي پروردگارشان صبر كردند و نماز برپا داشتند و از آنچه روزيشان داديم نهان و آشكارا انفاق كردند و بدي را با نيكي مي‏زدايند، فرجام خوش سراي باقي از آن شان است».(رعد: 22)
به باور علامه طباطبايي حكمت اينكه قرآن مي فرمايد در كارهاي خود از صبر و نماز ياري بجوييد؛ اين است كه استعانت در جايي است كه انسان به تنهايي نتواند از عهده مشكلات برآيد و چون در واقع مددكاري جز خدا نيست، ياري خواستن در مشكلات و امور مهم، همان مقاومت و پايداري در برابر مشكلات با اتصال به خدا و توجه كامل به اوست و اين همان صبر و نماز است. چراكه اين دو بهترين راه پيروزي بر مشكلات اند؛ صبر مشكلات بزرگ را كوچك مي كند و روي آوردن به خدا و پناه بردن به او با اداي نماز، روح ايمان را در انسان زنده و بيدار مي كند.(مريم: 11) به هر صورت صبر و صلوة در هم نشيني با هم در يك حوزه معنايي قرار مي گيرند.

محراب

محراب در لغت به معناي صدر خانه و بالاترين موضع آن است و جمع آن محاريب است. مقام امام در مسجد را مردم محراب گويند؛ چراكه بالاترين مكان در مسجد است. اين واژه در مورد صدر مجلس نيز استعمال شده است. محاريب بني اسرائيل مساجدشان بوده كه در آن مي نشستند و براي نماز جمع مي شدند. به باور برخي لغت شناسان گاهي در قرآن از محراب براي اشاره به مسجد استفاده شده است: «فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْراب...»؛ يعني از مسجد به سمت قومش خارج شد.110 به عقيده راغب محراب از ماده حرب به معني جنگ و كارزار اخذ شده است. برخي لغت شناسان و مفسران معتقدند محراب را كه جايگاه نماز است از آن جهت محراب مي گويند كه محل جنگ با شيطان و هواي نفس است. و چنان كه صدر خانه را محراب گويند، صدر مسجد را نيز كه پايه و اساس مسجد و جايگاه امام است محراب مي نامند.111 خداوند مي فرمايد: «فَنادَتْهُ الْمَلائِكه وَ هُوَ قائِمٌ يصَلّي فِي الْمِحْرابِ...؛ پس ملائكه [زكريا] را ندا دادند در حالي كه ايستاده در محراب نماز مي خواند».(آل عمران: 39) در اين آيه محراب به مسجد نيز تفسير شده است112. برخي قرآن پژوهان به اين اعتبار محراب را تمام مسجد دانسته اند؛ زيرا تمام مسجد، محل جنگ با شيطان است.113
در قرآن كريم واژه «محاريب» كه جمع محراب است، يك بار به كار رفته است: «يعْلَمُونَ لَهُ مايشاءُ مِنْ مَحاريبَ وَ تَماثيلَ... ؛ هر چه مي خواست از معبدها و تمثال ها برايش درست مي كردند.»(سبا: 13) برخي مراد از محاريب در اين آيه را، بيوت شريف و مقدس و برخي آن را به معناي مساجد و قصرهايي كه در آن عبادت مي شود، دانسته اند114 و بنا به قول مرحوم طبرسي، خانه هاي شريعت را گويند115. علامه طباطبايي معتقد است كه جايگاه عبادت را محراب گويند چه در خانه و چه در مسجد.116
حاصل اينكه واژه محراب در هم نشيني با واژه صلوة در يك حوزه قرار مي گيرد. گاهي نيز مجازاً به علاقه ظرف و مظروف به معناي مسجد كه جايگاه صلوة است به كار مي رود.
بنابراين واژه محراب و صلوة به لحاظ معنوي ارتباط عميقي دارند. اين واژه از سويي با واژه مسجد و از سوي ديگر واژه صلاه رابطه جانشيني دارد و اين سه با هم در يك حوزه معنايي قرار مي گيرند. علاوه بر اين طبق آيه «و هو قائمٌ يصلّي في المحراب»117 واژه محراب با واژه صلاه از رابطه هم نشيني نيز برخوردار است.
نمودار زير حوزه معنايي صلاه را بر محور جانشيني با واژگان انتخابي مورد بررسي ، نشان مي دهد.

نتيجه گيري

1. صلوة از ريشه «صلو» است. مشتقات اين ماده در معناي دعا، آتش افروخته، تعظيم و عبادت مخصوص به كار رفته اند.
2. طبق برخي شواهد تاريخي، پيشينه كاربرد واژه صلوة در معناي عبادت مخصوص به سال ها پيش از اسلام بازمي گردد. اين شواهد حاكي از آن است كه واژه صلوة ـ با اندكي اختلاف در هيئت ـ به معناي نوعي نيايش و عبادت در زبان هاي آرامي، سرياني و عبري وجود داشته است.
3. عرب جاهلي و مشركانِ عصر نزول، صلوة را به معناي عبادت مخصوص مي شناختند و با شنيدن امر به اقامه صلوة در نخستين آيات وحي، مبهوت نمي ماندند، بلكه تنها شكل اقامه نماز در آيين اسلام براي آنان تازه و ناشناخته بوده است.
5. واژه كنوني «صلوه» در قرآن با واژگان بسياري چون ذكر، دعا، تسبيح، ذكر و نسك بر محور جانشيني در يك حوزه معنايي قرار مي گيرد.
6. ميان واژه صلوة با واژگاني چون ركوع، سجود، قيام و قنوت رابطه جزءواژگي برقرار است و به همين سبب گاهي از اين واژه ها در قرآن براي اشاره به صلوة استفاده شده است.
7. يكي از مهم ترين واژه هايي كه با صلاه رابطه جانشيني دارد، ذكر است. اين واژه كل دستگاه معنايي صلوة را پوشش مي دهد. هدف از اقامه صلوة ذكر و ياد خداست و ذكر نيز روح و حقيقت صلوة است. واژه هايي چون تسبيح، دعا، نسك، ركوع، سجود، قيام و قنوت نيز پيوند معنايي عميقي با ذكر دارند و جان نامه همه آنها ذكر است.
8. صلوة در نظام معنايي قرآن صرفاً به مجموعه اي از افعال و اذكار خشك و بي روح اشاره ندارد، بلكه اين واژه در هم نشيني با واژه هايي مانند ايمان، ذكر، اقامه، خشوع، حفظ و مشتقات آنها از مفهوم عميق و متعالي برخوردار گشته است.
9. صلوة در جهان بيني قرآني در كنار ايمان معنا مي يابد و در جايگاه قويم خود قرار مي گيرد. طبق آيات قرآن، اقامه صلوة را مي توان يكي از ثمرات و لوازم مهم ايمان برشمرد.
10. آيات قرآن، صلوة را در كنار صبر دو عامل مهم پيروزي و فلاح در تمام صحنه هاي دشوار زندگي قلمداد كرده اند.
11. سجده و ركوع از اجزاي اصلي نماز به شمار مي روند. روح نماز خضوع و خشوع در مقابل خداست كه در همين افعال تجلي مي يابد؛ از اين رو در برخي آيات قرآن ـ از باب ذكر جزء و اراده كل ـ مشتقات اين واژه ها براي اشاره به صلوة به كار رفته اند.
12. حاصل اينكه بررسي پيوندهاي معنايي صلوة با ساير واژه هاي هم حوزه بر محور جانشيني و هم نشيني حاكي از پيوند معنايي عميق صلوة با ساير واژه هاي هم حوزه است. اين پيوندها باعث شده كه واژه صلوة كاملاً تحت تأثير كلمات مجاور خود و مجموعه نظامي كه در آن دارد قرار بگيرد و در جهان بيني قرآني با معنايي متمايز و متعالي از آنچه در عصر جاهلي مطرح بوده به حيات خود ادامه دهد.

منابع

ابن اثير، مبارك بن محمد، النهايه في غريب الحديث، نرم افزار گنجينه روايات نور.
ابن فارس، احمد بن فارس بن زكريا، معجم القائيس اللغه، ط الثانيه، بيروت: دارالنشر، دارالجليل، 1420ق.
ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، نرم افزار گنجينه روايات نور.
الاحسائي ، ابن ابي جمهور، عوالي اللئالي العزيزيه في الاحاديث الدينيه، قم، مطبعه سيد الشهداء، 1403ق.
ايزوتسو، توشي هيكو، خدا و انسان در قرآن، ترجمه احمد آرام، چ پنجم، تهران، شركت سهامي انتشار، 1381ش.
ايزوتسو، توشي هيكو، ساختمان مفاهيم اخلاقي ـ ديني در قرآن، ترجمه فريدون بدره اي، تهران، قلم، 1360ش.
باطني، محمدرضا، زبان و تفكر، چ چهارم، تهران، فرهنگ معاصر، 1369 ش.
التفليسي، ابوالفضل حُبَيش بن ابراهيم، وجوه قرآن، ترجمه دكتر مهدي محقق، تهران، 1359ش.
جفري، آرتور، واژه هاي دخيل در قرآن، ترجمه فريدون بدره اي، تهران: توس، 1372ش.
ديلمي، حسن، ارشاد القلوب، قم، شريف رضي، 1412ق.
راغب اصفهاني، حسين بن محمد، المفردات في غريب القرآن، تهران، نشر كتاب، 1404ق.
روبينز، آر. اچ.، تاريخ مختصر زبان شناسي، ترجمه علي محمد حق شناس، چ هفتم، تهران، مركر، 1385 ش.
زركشي، بدرالدين محمدبن عبدالله، البرهان في علوم القرآن، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، دار احياء الكتب العربيه، بي تا.
زركلي، خيرالدين، الاعلام (قاموس تراجم)، ط.الخامسه، بيروت، دارالعلم للملايين، بي تا.
صدوق، محمدبن علي بن بابويه، ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه انصاري محلاتي، قم، نسيم كوثر، 1382ش.
صدوق، محمدبن علي بن بابويه، الخصال، قم، جامعه مدرسين، 1362ش.
صدوق، محمدبن علي بن بابويه، امالي الصدوق، ط.الخامسه، بيروت، الاعلمي، 1400 ق.
صدوق، محمدبن علي بن بابويه، علل الشرائع، قم، داوري، بي تا.
صفار، محمدبن حسن الصفار، بصائر الدرجات، بيروت، مؤسسه الاعلمي، 1404 ق.
صفوي، كورش، درآمدي بر معني شناسي، تهران، سوره مهر (حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي)، 1383ش.
طباطبايي، سيدمحمدحسين، الميزان في تفسير القرآن، ط.الخامسه، بيروت، مؤسسه الاعلمي، 1403 ق.
طبرسي، ابوعلي الفضل بن الحسن، مجمع البيان في تفسير القرآن، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1379ش.
طبري، ابن جرير، جامع البيان عن تأويل آي القرآن، بيروت، دارلفكر، 1415 ق.
طريحي، فخرالدين، مجمع البحرين، تهران، كتابفروشي مرتضوي، 1375ش.
طوسي، ابوجعفر محمدبن الحسن، التبيان في تفسير القرآن، قم، مكتب الاعلام الاسلامي، 1409 ق.
عاملي، الحر، الجواهر السنيه في الاحاديث القدسيه، زين الدين كاظمي خلخالي، ط.الثالثه، تهران، دهان، 1380ش.
العروسي الحويزي، عبد علي بن جمعه، تفسير نورالثقلين، ط.الثالثه، قم، المطبعه العلميه، بي تا.
عياشي، محمد بن مسعود بن عياش سلمي، تفسير العياشي، تحقيق سيدهاشم رسولي محلاتي، تهران، مكتبه العلميه الاسلاميه، بي تا.
فراهيدي، خليل بن احمد، العين، نرم افزار گنجينه روايات نور.
فيض الكاشاني، محسن، تفسير الصافي، ط.الثانيه، تهران، مكتبه الصدر، 1416 ق.
فيومي، احمد بن محمد، المصباح المنير في غريب الشرح الكبير للرافعي، بيروت، دارالنشر، المكتبه العلميه ، بي تا.
قرشي، علي اكبر، قاموس قرآن، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1361ش.
قمي، علي بن ابراهيم، تفسير القمي، ط.الثالثه، قم، مؤسسه دارالكتاب للطباعه و النشر، بي تا.
كليني، ابوجعفر محمد بن يعقوب، الكافي، ط.الثانيه، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1362ش.
مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء، 1403ق.
مصطفوي، حسن، التحقيق في كلمات القرآن الكريم، وزاره الثقافه و الارشاد الاسلامي، 1371ش.

پی نوشت ها:

* استاديار مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره). a_ashrafi@qabas.net
** کارشناس ارشد علوم قرآن و حديث، دانشگاه پيام نور قم. دريافت 2/4/89 ـ تأييد: 5/7/89
1 . يکي از موضوعاتي که در معناشناسي از اهميت ويژه اي برخوردار است؛ مسأله حوزه ی معنایی(Semantic fields) است که با توجه به آراي هِردِر (Herder) و هومبلت (Humboldt)از سوي گروهي از دانشمندان آلماني و سوئيسي به ويژه ايپْسِن (Ipsen) و پورتْسيگ (Porzig) در دهه دوم و سوم قرن بيستم معرفي شد و با آراي وايزگربر (Weisgerber) با عنوان نظريه حوزه هاي معنايي يا نظريه حوزه اي انسجام يافت. اشتراک در يک شرط لازم، سبب طبقه بندي واژه ها در يک حوزه معنايي مي گردد؛ براي مثال واژه هاي صلوه، زکوه، حج و جهاد همه در اين جهت مشترکند که از فروع عبادات به حساب مي آيند؛ از اين جهت مي توان آنها را در «حوزه معنايي عبادات» جاي داد؛ ولي مثلاً واژه «کفر» به دليل نداشن چنين ويژگي در اين حوزه معنايي خاص جاي ندارد. اعضاي يک حوزه معنايي، واحدهاي يک نظام معنايي را تشکيل مي دهند؛ چنين واحدهايي به دليل ويژگي مشترکشان هم حوزه به حساب مي آيند. (ر.ک: کورش صفوی، درآمدی بر معناشناسی، ص 189 - 190)
2 . رابطه جانشيني با مطالعه واژه هایی مشخص می گردد که می توانند جایگزین هم شوند. مترادف ها در یک واژگان می توانند بینش های باارزشی در مورد روابط جانشینی یک واژه با دیگر واژگان زبان به دست دهد. اقلام واژگانی به شرطي مترادف (هم معنا) دانسته می شوند که بتوانند بدون ایجاد تغییری عمده در معنای جمله به جای یک دیگر قرار گیرند. (ر.ک: توشی هیکو ایزوتسو، ساختمان مفاهیم اخلاقی ـ دینی در قرآن، ص196و کورش صفوی، درآمدی بر معنی شناسی، ص 106)
3 . وقوع واژه ها با ویژگی های بنیادین مشترک بر روی محور هم نشینی به نوعی «با هم آیی» منجر می شود که آن را « با هم آیی هم نشینی» می نامیم. در این گونه از با هم آیی، فعلی یا صفتی بر روی محور هم نشینی در کنار هم قرار می گیرد که برای اهل زبان از پيش تعیین شده است. (ر.ک: کورش صفوی، درآمدی بر معنی شناسی، ص 197- 198)
4 . البته رابطه صلاه با مفاهیمی مانند زکات به صورت جزئی و موردی بررسی شده است؛ برای نمونه در پایان نامه ای با عنوان «صبر و صلاه از دیدگاه آیات و روایات» (محمد قاسمی، دانشگاه تهران، 1373) و نيز پایان نامه ای با عنوان «سرّ پیوند نماز و زکات در قرآن» (محمدتقی آقامیری، دانشگاه آزاد اسلامی تهران، 1381) مبحثي به معنای صبر و صلاه و ارتباط آن دو اختصاص یافته است.
5 . ر.ک: راغب اصفهانی، مفردات فی غریب القرآن، ص285؛ خلیل بن احمد فراهیدی، العین، ج16، ص464؛ و طریحی، مجمع البحرین، ص631.
6. حسن مصطفوی، التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج6، ص274.
7. «صلّی الرّجل ای انه ازال عن نفسه بهذه العباده الصِّلاء الذی هو نارالله الموقده» (راغب اصفهانی، المفردات فی غریب القرآن، ص285.)
8. عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقِ(ع) قَالَ سَمِعْتُ أَبِي يُحَدِّثُ عَنْ أَبِيهِ(ع) قَالَ قَالَ(ص) مَا مِنْ صَلَاه يَحْضُرُ وَقْتُهَا إِلَّا نَادَى مَلَكٌ بَيْنَ يَدَيِ النَّاسِ قُومُوا إِلَى نِيرَانِكُمُ الَّتِي أَوْقَدْتُمُوهَا عَلَى ظُهُورِكُمْ فَأَطْفِئُوهَا بِصَلَاتِكُم؛ (أمالي الصدوق، المجلس الخامس و السبعون‏، ص496، ص73).
9. «الصاد و اللام و الحرف المعتل، اصلان احد هما النار و ما اشبها من الحمی و الاخر جِنسٌ من العباده»، ص538.
10. «قیل: اصلها فی اللغه التعظیم، وسمیّت الصلاه المخصوصه صلاه لما فیها من تعظیم الرب تعالی و تقدس» (ابن منظور، لسان العرب، ج14، ص464).
11. ر.ک: الطريحي، مجمع البحرين، ج1، ص 268.
12. Diachronic
13. Synchronic
14. ر.ک: و توشي هيکو ايزوتسو، خدا و انسان در قرآن، ص 38 ـ 39 و کورش صفوي، درآمدي بر معني شناسي، ص 196.
15. ر.ک: محمدرضا باطني، زبان و تفکر، ص 15 ـ 16.
16. آر. چ. روبينز، تاريخ مختصر زبان شناسي، ترجمه علي محمد حق شناس، ص 346 و 416.
17. همان، ص 418.
18. سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج14، ص385.
19. آرتور جفری، واژگان دخیل در قرآن، ترجمه: فریدون بدره ایی، ص293.
20. ر.ک: همان، ص294 ـ 293.
21. ر.ک: همان، ص77.
22. ابن منظور، لسان العرب، ج14، ص465.
23. عُبَيد بن حُصَين معاويه بن جندل النميري (متوفاي 90 قمري) از شعراي سده اول هجري است. مي گويند به دليل اشعار متعددي که در وصف شتر سروده ملقب به راعي شده و برخي گفته اند او را از اين جهت راعي لقب داده اند که شترچران بوده است. او از بيابان نشينان بصره و از قبيله بني نمير بوده است. (ر.ک: زرکلي، اعلام، ج 4، ص 188ـ 189)
24. ابن منظور، لسان العرب، ج14، ص465.
25. ر.ک: حسن مصطفوی، التحقیق فی کلامات القرآن الکریم، ج6، ص275 ـ 273.
26. برخي دانشمندان علوم ادبي استعاره را استعمال لفظ در غير معناي موضوع له به علاقه تشببه تعريف کرده اند. براي نمونه عبدالقاهر جرجاني م474 ق) در اسرار البلاغه به اين نکته اشاره دارد که در ساخت استعاره، نام اصلي شيء از آن جدا مي شود و نام دومي جايگزين آن مي گردد. به اعتقاد وي در برقراري پيوند استعاره، رعايت شباهت ظاهري و ارتباط عقلي مهم است و استعاره بر اساس همين تشابه پديد مي آيد. آنچه ميان معناشناسان براي معرفي استعاره تاکنون متداول بوده است، چيزي بيش از گفته عبدالقاهر جرجاني نيست و اين دقيقا همان نکته اي است که ياکوبسِن (Jakobson) نيز براي معرفي چگونگي عملکرد استعاره به دست مي دهد؛ يعني انتخاب نشانه اي به جاي نشانه اي ديگر از روي محور جانشيني و برحسب تشابه. (ر.ک: کورش صفوي، درآمدي بر معني شناسي، ص 266)
27. ترادف يا هم معنايي (synonymy) يکي از شناخته شده ترين روابط مفهومي است که از ديرباز مورد بحث و بررسي دستورنويسانِ ادوار مختلف قرار گرفته است. معمولا به هنگام تعريف هم معنايي چنين گفته مي شود که اگر دو واژه هم معنا به جاي يکديگر به کار روند، در معني زنجيره گفتار تغييري عمده حاصل نمي آيد. بايد توجه داشت که هم معنايي مطلق در هيچ زباني وجود ندارد؛ يعني هيچ دو واژه اي را نمي توان يافت که در تمامي جملات زبان بتوانند بطور يکسان به جاي يکديگر به کار روند و تغييري در معني آن زنجيره پديد نيايد. (ر.ک: کورش صفوي، درآمدي بر معني شناسي، ص 106)
28 . راغب اصفهانی، مفردات، ج1، ص315؛ قاموس قرآن، ج3، ص344.
29. کليني، کافي، ج2، ص 466، باب فضل الدعاء.
30. ر.ک: طبرسی، مجمع البیان، ج1، ص279.
31. ر.ک: همان، ج4، ص62، ذيل همين آيه شريفه.
32. والمراد بالدعاء، السجده لکونها اظهر مصاديق العباده الو الصلوه بنا انها تتضمن السجود لله سبحانه، (سيدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج20، ص50.)
33. الذکر: الحفظ للشئ، لسان العرب، ج4، ص308؛ فراهیدی، العین، ج5، ص346.
34. ر.ک: التفليسی، وجوه قرآن، ترجمه: مهدی محقق، ص103 ـ 104.
35. همان، ص103 ـ 104.
36. خلیل بن احمد فراهیدی، العین، ج5، ص346؛ ابن منظور، لسان العرب، ج4، ص310.
37. الکليني، الكافي، ج‏2، ص498.
38. ر.ک: راغب اصفهانی، مفردات، ص392. (واصله المرّ السریع فی عباده الله)
39. ابن جرير، الطبري، جامع البيان عن تأويل آي القرآن، ج21، ص36. و الطریحی، مجمع البحرین، ج2، ص366.
40. طبرسي، مجمع البيان، ج8، ص459.
41. ر.ک: زرکشي، البرهان في علوم القرآن، ج2، ص 270.
42. «يُقال فرغتُ من سُبحتي: اي صلاتي»؛ مرحوم طبرسي اين قول را به عنوان يکي از اقوال ذيل اين آيه شريفه آورده است. (ر.ک: طبرسی، مجمع البیان، ج1، ص439.)
43. ر.ک: الشيخ الطوسي، التبيان، ج1، ص 134.
44. فضل بن حسن طبرسي، مجمع البيان، ج10، ص328 و الشيخ الطوسي، التبيان، ج10، ص 329.
45. رک: ابن منظور، لسان العرب، ج2، ص473.
46. فضل بن حسن طبرسي، مجمع البيان، ج5، ص 150.
47. خليل بن احمد فراهیدی، العين، ج5، ص314؛ ابن منظور، لسان العرب، ج10، ص498.
48. مراد از معناي پايه و اساسي در معناشناسي، همان معناي اصلي و اوليه کلمه است که با آن کلمه به هر جا برود، انتقال پيدا مي کند، اين اصطلاح در مقابل معناي نسبي قرار مي گيرد که به معناي مفاد همان کلمه در فرهنگ و جهان بيني خاص و در ارتباط با ساير واژه هاي متعلق به آن فرهنگ است. (ر.ک: توشي هيکو ايزوتسو، خدا و انسان در قرآن، ص 13 ـ 20)
49. ر.ک: راغب اصفهاني، مفردات، ص 397.
50. طبق حديثي همه سطح زمين براي امت پيامبر(ص) محل سجده قرار گرفته است.(رک: محمدباقر مجلسي، بحار الانوار، ج 10، 42.
51. ابن ابي جمهور الاحسائي، عوالي اللئالي، ج2، ص35.
52. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبائی، المیزان، ج 20، ص 50.
53. ر.ک: همان، ج13، ص 267.
54 . ر.ک: همان، ج 14، ص 385.
55. طبرسی، مجمع البیان، ج 2، ص 51.
56. ر.ک: سید محمد حسین طباطبائی، المیزان، ج 4، ص 360.
57 . ابن ابي جمهور الاحسائي، عوالي اللئالي، ج1، ص 321.
58. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبايي، المیزان، ج 8، ص 79.
59 . کورش صفوي، درآمدي بر معني شناسي، ص 103.
60. ر.ک: الفیّومی، المصباح المنیر، ج 2، ص 237.
61. راغب اصفهانی، مفردات، ص 364، خلیل بن احمد فراهیدی، العین، ج 8، ص 133.
62. رک: سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان، ج 6، ص 15.
63. همان.
64. براي نمونه: ر.ک: شيخ طوسي، التبيان، ج9، ص336 و نيز طبرسي، مجمع البيان، ذيل همين آيه و فيض کاشاني، تفسير صافي، ج5، ص 45.
65. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبايي، المیزان، ج 18، ص 299.
66. فضل بن حسن طبرسی، مجمع البیان، ج 1، ص 440.
67. سیدمحمدحسین طباطبايي، المیزان، ج 20، ص 156و طبرسی، مجمع البیان، ج 5، ص 419.
68. ر.ک: طبرسی، مجمع البیان، ج 1، ص 96.
69. ر.ک: سيدمحمد حسین طباطبائی، المیزان، ج 14، ص 411.
70 . ر.ک: ابن اثير، ج2، ص 342؛ فيومي، مصباح المنير، ج2، ص 266.
71 . سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان، ج11، ص 246ـ 247.
72. ر.ک: ابن منظور، لسان العرب، ج3، ص204.
73. كليني، کافي، ج 3، ص 444.
74 . رک: شيخ طوسي، التبيان، ج8، ص 68.
75 . سیدمحمدحسین طباطبايي، الميزان، ج15، ص 329.
76. راغب اصفهانی، مفردات، ص 684، لزوم الطاعه مع الخضوع.
77. خلیل بن احمد فراهیدی، العین، ج 5، ص 129.
78. ابن اثیر، النهایه فی غریب الحدیث و الاثر، ج 4، ص 111.
79. حسن مصطفوی، التحقیق في کلمات القرآن، ج 9، ص 324.
80. سیدمحمدحسین طباطبايي، المیزان، ج 16، ص 170.
81 .طبرسي، مجمع البيان، ج 2، ص 600.
82 . ر.ک: طبرسي، مجمع البيان، ج 9ـ 10، ص 478 ذيل همين آيه.
83. Collocation
84 .ر.ک: فراهیدی، العین، ج 8، ص 388؛ ابن منظور، لسان العرب، ج 13، ص 21.
85. ر.ک: ابن فارس، معجم مقايیس اللغه، ج 1، ص 133.
86. ر.ک: ابوالفضل حبيش بن ابراهیم التفلیسی، وجوه قرآن، ج 1، ص 41-40.
87 . رک: کليني، الكافي، ج‏3، ص268.
88 . رک: محمد بن حسن بن الصفار، بصائر الدرجات، ص 540 ؛ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج2، ص199.
89. رک: الکليني، كافي، ج2، ص 56، باب المکارم، حديث 5.
90. راغب اصفهانی، مفردات، ص 690
91. ر.ک: راغب اصفهانی، المفردات، ص 690.
92. همان، ص 693.
93. کليني، کافي، ج3، ص 264.
94 . طبرسي، مجمع البيان، ج4، ص 491.
95 . مانند: «وَخَشَعَت الْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ»؛ طه: 108.
96 . مانند: «خَاشِعَه أَبْصَارُهُمْ»؛ قلم: 43.
97 . ر.ک: ابن فارس، معجم مقاييس اللغه، ج2، همين ماده و ابن منظور، لسان العرب، ج 8، ص 71.
98. ر.ک: الدیلمی، ارشاد القلوب الی الصواب، ج 1، باب 32، ص 115.
99 . الصدوق، علل الشرائع، ج1، ص 248.
100. ر.ک: العین، ج 3، ص 198، ذیل ماده ی حفظ.
101. ر.ک: راغب اصفهانی، مفردات، ص 244.
102. همان.
103. ر.ک: الطریحی، مجمع البحرین، ج 4، ص 284.
104 . ر.ک: خليل بن احمد الفراهيدي، العين، ج2، ص966 و الطريحي، مجمع البحرين؛ ذيل همين ماده.
105 . راغب اصفهاني، مفردات، ذيل همين ماده.
106 . از شكيبايى و نماز يارى جوييد و به راستى اين [كار] گران است مگر بر فروتنان؛ بقره: 45.
107.کليني، کافی، ج4، ص 63.
108 . سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان، ج4، ص 91.
109 . ر.ک: سيدمحمدحسين طباطبايي، الميزان، ج4، ص 91.
110. ر.ک: ابن منظور، لسان العرب، ج 1، ص 306-305 و الفراهیدی، العین، ج 3، ص 214.
111. ر.ک: راغب اصفهانی، مفردات، ص 225، الطریحی، مجمع البحرین، ج 2، ص 37-38، طبرسی، مجمع البیان، ج 1، ص 436.
112 . ر.ک: طبرسي، مجمع البيان، ج1، ص 436، ذيل آل عمران: 39.
113. ر.ک: علی اکبر قرشی، قاموس قرآن، ج 3، ص 115.
114. المحاريب، البيوت الشريفه و قيل هي المساجد و القصور يُعبَدُ فيها (طریحی، مجمع البحرین، ج 2، ص 37.)
115. ر.ک: فضل بن حسن طبرسی، مجمع البیان، ج 4، ص 382.
116. سيد محمدحسین طباطبائی، المیزان، ج 3، ص 174.
117. «فَنَادَتْهُ الْمَلَائِكَه وَهُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرَابِ...»؛ آل عمران: 39.
پنج شنبه 13 مهر 1391  5:11 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

درنگى در ترجمه فعل هاى «كاد/ يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» در ترجمه هاى قرآن

درنگى در ترجمه فعل هاى «كاد/ يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» در ترجمه هاى قرآن

جواد آسه*


چكيده

خداوند قرآن را براى هدايت بشر فرو فرستاده است. يكى از راه هاى برخوردارى از هدايت قرآن، ترجمه روان، بدون ابهام و زودياب آن است. نقد ترجمه هاى قرآن يكى از راهبردهاى رسيدن به ترجمه هايى با ويژگى هاى پيش گفته است. در اين مقاله به بررسى ترجمه فعل هاى «كاد/ يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» در ترجمه آقايان مجتبوى، مكارم، فولادوند، خرمشاهى، گرمارودى، صفوى، محمدعلى رضايى اصفهانى، استادولى، و كريم زمانى پرداخته ايم. اين مترجمان در ترجمه «كاد» معادل «نزديك بود» و در ترجمه «يكاد» معادل «نزديك است» را به كار برده اند. آقاى فولادوند و كريم زمانى در ترجمه اين دو فعل علاوه بر معادل بيان شده، از معادلِ «چيزى نمانده بود» براى «كاد» و «چيزى نمانده است» براى «يكاد» نيز استفاده كرده اند. آقاى صفوى تنها مترجمى است كه دچار آسيب گرته بردارى معنايى در ترجمه فعل «كادوا» در آيه 19 سوره جن و «لايكاد» در آيه 17 سوره ابراهيم شده است. برخى از مترجمان يادشده در ترجمه «لايكاد» و «لم يكد» معادل «نزديك نيست» يا «نزديك است» را به كار برده اند كه نادرست است. در ترجمه اين دو فعل بايد از معادل «نمى تواند» استفاده كرد.

كليدواژه ها:

ترجمه، كاد، يكاد، لايكاد، لم يكد.

مقدّمه

از آنجا كه هدف خداوند از نزول قرآن هدايت بشر است، بايد همگان از اين هدايت برخوردار شوند. ترجمه قرآن به صورت خوشخوان و روان و زودياب يكى از راه هايى است كه مى توان مفاهيم و محتواى آيات را در اختيار عموم مردم قرار داد و از اين طريق راه را براى هدايت بخشى قرآن هموارتر ساخت ترجمه قرآن بايد به صورتى باشد كه خواننده به آسانى و شفاف و بدون هيچ ابهامى به مراد آيات الهى در حد ترجمه دست يابد و بدين سان از هدايت قرآن برخوردار گردد پس از انقلاب اسلامى، به ويژه چند سال اخير ترجمه هاى دقيق، روان و زوديابى به ثمر رسيده است، اما هنوز با ترجمه بى غلط قرآن بسيار فاصله وجود دارد به منظور ارائه ترجمه بى غلط قرآن بايد براى هر دانشى متخصصى را كه كاملاً بر ترجمه آيات در حيطه تخصصش تسلط كافى دارد، در نظر گرفت. مثلاً براى هريك از علوم لغت، صرف، نحو و بلاغت به طور جداگانه يك متخصص مشخص گردد.1
در نخستين ترجمه گروهى كه انجام شد2 اين گونه عمل نشد و براى هريك از علوم ادبى (لغت، صرف، نحو) و علوم بلاغى (بيان، معانى و بديع) يك متخصص تعيين نشد؛ بلكه براى تمام علوم يادشده از يك متخصص استفاده شد كه اين سبب بروز اشكالاتى در ترجمه گشته است. برخى از آنها را نگارنده اين سطور در مقاله اى با عنوان «نقد ترجمه هاى قرآن در پرتو تأمّلات نحوى»3 بيان كرده است. در اين مقاله نيز به مورد ديگر اشاره مى شود تا آنجا كه نگارنده بررسى كرده تاكنون دو مقاله درباره معناى فعل هاى «كاد/ يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» نوشته شده است:4
1. احمد الحوفى، «معنى (كاد) فى الاثبات والنفى».5 در اين مقاله معناى فعل هاى «كاد»، «ماكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» در قرآن و اشعار عرب در كانون بررسى قرار گرفته است. او به اين نتيجه رسيده كه «كاد/ يكاد» به معناى در شرف انجام گرفتن عمل است، اما انجام نخواهد گرفت. معناى منفى آن (ماكاد / لايكاد و لم يكد) اين است كه عمل در آستانه انجام نيست تا اينكه انجام بپذيرد. نگارنده اين مقاله در بيان مطالب بيان شده از تفاسير استفاده نكرده است. ديگر آنكه چون نگارنده اين مقاله عرب زبان بوده به نقد و بررسى چند و چون ترجمه اين فعل ها در ترجمه هاى فارسى قرآن نپرداخته است و در نتيجه سخنى درباره معادل «لايكاد و لم يكد» به ميان نياورده است.
2. سيدبابك فرزانه، «معناى فعل كاد در قرآن».6 نگارنده اين مقاله فقط معناى فعل هاى «كاد»، «ماكاد»، «يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» را در قرآن بررسى كرده است. وى به چگونگى ترجمه اين فعل ها در ترجمه هاى فارسى قرآن نپرداخته است. همچنين درباره معادل «لايكاد» و «لم يكد» اظهارنظر ننموده است.
در اين مقاله نخست فعل «كاد/ يكاد» را از نظر نحوى بررسى مى كنيم. سپس به ترجمه آن دو در ترجمه هاى آقايان مجتبوى، مكارم، فولادوند، خرمشاهى، گرمارودى، صفوى، محمدعلى رضايى اصفهانى، استادولى، و كريم زمانى7 اشاره خواهيم كرد. آن گاه به تفاوت معنايى «يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» مى پردازيم. سرانجام نگاهى خواهيم افكند به ترجمه فعل «لايكاد» و «لم يكد» در ترجمه هاى پيش گفته روش تحقيق در اين مقاله به صورت كتابخانه اى و روش بررسى داده ها، توصيفى ـ تحليلى است.

فعل كاد/ يكاد از نگاه نحوى

در كتاب هاى نحوى8 فعل كاد / يكاد از افعال مقاربه به شمار آمده است. افعال مقاربه همانند افعال ناقصه، افعال قلوب، حروف مشبهة بالفعل، «لا»ى نفى جنس و حروف مشبهه به ليس از نواسخ اند. نواسخ بر سر مبتدا و خبر درمى آيند و با تغييراعراب آنها،مبتدارااسم و خبر را خبرخود قرار مى دهند. هريك از اين نواسخ، ويژگى هايى دارند.
ويژگى فعل كاد/ يكاد در اين است كه وقتى بر مبتدا و خبر درمى آيد علاوه بر تغيير اعراب آن دو (رفع مبتدا و نصب خبر) از نظر معنى نيز اثرگذار است؛ بدين صورت كه بر نزديكى وقوع خبر براى اسم دلالت مى كند. مثلاً وقتى فعل «يكاد» بر جمله اسميه «الوقت ينقضى» يعنى «زمان پايان مى يابد» درآيد (يكاد الوقت ينقضى) افزون بر اينكه «الوقت» را اسم خود قرار مى دهد و مرفوع و، «ينقضى» را منصوب مى سازد و خبر خود قرار مى دهد، در معنى آن جمله نيز تأثير مى نهد؛ بدين صورت كه بر «نزديك بودن انقضاى وقت» دلالت دارد. به همين دليل مترجمان قرآن در ترجمه فعل كاد / يكاد و صيغه هاى آن دو، از معادل «نزديك بود/ است» استفاده كرده اند؛ يعنى هنوز عمل در گذشته رخ نداده است و در آينده نيز رخ نخواهد داد.
براى نمونه به ترجمه فعل «كاد» در ترجمه هاى يادشده، اشاره مى كنيم:
ـ «إِن كَادَ لَيُضِلُّنَا عَنْ آلِهَتِنَا لَوْلَا أَن صَبَرْنَا عَلَيْهَا»(فرقان: 42)؛ نزديك بود كه ما را از خدايانمان بگرداند و گمراه كند اگر بر آنها شكيبايى و پايدارى نمى ورزيديم (مجتبوى)؛
ـ «لَقَد تَّابَ الله عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِن بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ» (توبه: 117)؛ خداوند رحمت خود را شامل حال پيامبر و مهاجران و انصار، كه در زمان عسرت و شدّت [در جنگ تبوك] از او پيروى كردند، نمود بعد از آنكه نزديك بود دل هاى گروهى از آنها، از حقّ منحرف شود [و از ميدان جنگ بازگردند] (مكارم)؛
ـ «وَلَوْلاَ أَن ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدتَّ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئا قَلِيلاً»(اسراء: 74)؛ و اگر تو را استوار نمى داشتيم، قطعا نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى (فولادوند)؛
ـ «وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغا إِن كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (قصص: 10)؛ و دل مادر موسى را به كلى [از اميد و شكيب] خالى شد، چنان كه اگر دلش را گرم نمى كرديم كه از باوردارندگان باشد، نزديك بود راز او را آشكار كند (خرمشاهى)؛
ـ «وَإِن كَادُواْ لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الأَرْضِ» (اسراء: 76)؛ و به راستى نزديك بود كه تو را از اين سرزمين بلغزانند (گرمارودى)؛
ـ «قَالَ تَاللَّهِ إِنْ كِدتَّ لَتُرْدِينِ» (صافات: 56)؛ به او مى گويد: به خدا سوگند، نزديك بود مرا به دوزخ افكنى و به هلاكتم اندازى (صفوى)؛
ـ «وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُاللَّهِ يَدْعُوهُ كَادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَدا» (جن: 19)؛ و اينكه هنگامى كه بنده خدا [محمد ]برخاست در حالى كه او را مى خواند [و مى پرستيد ]نزديك بود بر او ازدحام كنند (محمدعلى رضايى اصفهانى)؛
ـ «قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِي»(اعراف: 150)؛ وى گفت: اى پسر مادرم، اين قوم، مرا ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند (استادولى)؛
ـ «وَإِن كَادُواْ لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ»(اسراء: 73)؛ و البته كه نزديك بود [با وسوسه هاى خود ]تو را از آنچه به سويت وحى كرده ايم بلغزانند (كريم زمانى).
چنان كه ملاحظه مى شود همه مترجمان در ترجمه فعل «كاد» و صيغه هاى آن در آيات مزبور از معادل «نزديك بود» استفاده كرده اند.
به ترجمه فعل «يكاد» نيز در ترجمه هاى پيش گفته نظرى مى افكنيم:
ـ «يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ» (بقره: 20)؛ نزديك است كه [روشنايى خيره كننده ]برق ديدگانشان را بربايد (مجتبوى)؛
ـ «يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيُ» (نور: 35)؛ نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود (مكارم)؛
ـ «يَكَادُ سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ» (نور: 43)؛ نزديك است روشنى برقش چشم ها را ببرد (فولادوند)؛
ـ «تَكَادُ السَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ» (مريم: 90)؛ نزديك است كه آسمان ها از [ناروايى] آن پاره پاره شوند (خرمشاهى)؛
نزديك است كه از آن، آسمان ها پاره پاره گردد (گرمارودى)؛
ـ «فَمَا لِهَـؤُلاء الْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثا»(نساء: 78)؛ پس اين مردم را چه شده است كه نزديك است هيچ سخنى را درنيابند (صفوى)؛
ـ «إِنَّ السَّاعَةَ آتِيةٌ أَكادُ أُخْفيها لِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعى» (طه: 15)؛ به درستى كه ساعت [رستاخيز] آمدنى است. نزديك است [كه بخواهم] آن را پنهان كنم، تا هر شخصى به خاطر كوشش [خود] جزا داده شود (محمدعلى رضايى اصفهانى)؛
ـ «يَكَادُونَ يَسْطُونَ بِالَّذِينَ يَتْلُونَ عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا»(حج: 72)؛ چندان كه نزديك است بر كسانى كه آيات ما را بر آنها مى خوانند حمله برند (استادولى)؛
ـ «يَكَادُ سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ» (نور: 43)؛ نزديك است كه فروزشِ برقِ آن [ابرها] نور ديدگان را ببرد (كريم زمانى).
چنان كه ملاحظه مى شود مترجمان در ترجمه فعل «يكاد» و صيغه هاى آن از معادل «نزديك است» استفاده كرده اند.
تا اينجا مشخص شد كه مترجمان يادشده در ترجمه فعل «كاد» و صيغه هاى آن از معادل «نزديك بود» و در ترجمه فعل «يكاد» و صيغه هاى آن از معادل «نزديك است» استفاده كرده اند.
آقاى فولادوند علاوه بر استفاده از معادل «نزديك بود» در ترجمه «كاد» و صيغه هاى آن از معادل «چيزى نمانده بود» نيز استفاده كرده است. وى در ترجمه «كاد» و صيغه هاى آن كه ده بار در قرآن به كار رفته است، در نُه مورد در سوره هاى فرقان: 42؛ قصص: 10؛ اسراء: 73و76؛ توبه: 117؛ صافات: 56؛ جن: 19؛ اعراف: 150؛ بقره: 71؛ از معادل «چيزى نمانده بود» استفاده كرده است. و در يك مورد در سوره اسراء: 74 معادل «نزديك است» را به كار برده است.
اين مترجم در ترجمه «يكاد» و صيغه هاى آن كه نُه بار در قرآن تكرار شده، در سوره مريم: 90؛ شورا: 5؛ حج: 72؛ و قلم: 51 از معادل «چيزى نمانده» استفاده كرده است و در سوره هاى بقره: 20؛ نور: 35و43: و ملك: 8 معادل «نزديك است» را به كار برده است.
معلوم نيست به چه سبب اين مترجم در ترجمه «كاد/ يكاد» و صيغه هاى آن از دو معادل بهره گرفته است.
آقاى كريم زمانى نيز همانند آقاى فولادوند از دو معادل «نزديك بود» و «چيزى نمانده بود» در ترجمه «كاد» و صيغه هاى آن در سوره هاى اسراء: 74و76؛ صافات:56 و بقره: 71 و از دو معادل «نزديك است» و «چيزى نمانده» در ترجمه «يكاد» و صيغه هاى آن در سوره هاى مريم:90؛ شورا: 5؛ و ملك: 8 بهره برده است. مشخص نيست چرا وى نيز در ترجمه «كاد/ يكاد» و صيغه هاى آن از دو معادل استفاده كرده است.
آقاى صفوى در ترجمه فعل «كادُوا» در آيه «وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُاللَّهِ يَدْعُوهُ كَادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَدا» (جن: 19)؛ از معادل «مى رفت» به جاى معادل «نزديك بود» استفاده كرده كه گرته بردارى معنايى است.9 گرته بردارى معنايى بدين معناست كه كلمه اى در معنايى به كار گرفته شود كه در آن زبان بدان معنا به كار نرفته باشد.10 گرته بردارى معنايى سبب مى شود تا نثر يك متن از نثر معيار فاصله بگيرد.11 ترجمه او از اين آيه چنين است: «و اين گونه بود كه وقتى محمّد، بنده خدا، به نماز مى ايستاد و خدا را عبادت مى كرد، مى رفت كه انبوهى از مشركان بر او گرد آيند و به تمسخرش گيرند.»
آقاى استادولى در ترجمه فعل «كاد» و صيغه هاى مختلف آن از معادل «نزديك بود» استفاده كرده است. چنان كه گفتيم وقتى در ترجمه فعل «كاد» از معادل «نزديك بود» استفاده مى شود بدين معناست كه عملى در گذشته انجام نشده است.
اين مترجم در ترجمه فعل «كادوا» در آيه «وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُاللَّهِ يَدْعُوهُ كَادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَدا» (جن: 19)؛ از معادل «نزديك بود» استفاده نكرده است. به بيان ديگر وى اين فعل را در اين آيه ترجمه نكرده است. ترجمه وى از اين آيه چنين است: «و چون بنده خدا [محمّد صلى الله عليه و آله ]به خواندن او برمى خاست [مشركان] يكباره بر او ازدحام كرده و بر سر او گرد مى آمدند [و به آزار و مسخره او مى پرداختند].» از آنجا كه وى فعل «كادوا» را در اين آيه ترجمه نكرده است، عمل ازدحام انجام شده تلقّى شده است. در صورتى كه با وجود فعل «كادوا» عمل ازدحام صورت نگرفته است. چنان كه در ترجمه آقاى رضايى اصفهانى فعل «كادوا» ترجمه شده و عمل ازدحام انجام نشده است. ترجمه وى چنين است: «و اينكه هنگامى كه بنده خدا [محمد] برخاست در حالى كه او را مى خواند [و مى پرستيد] نزديك بود بر او ازدحام كنند.»
در ترجمه آيت اللّه مكارم شيرازى از اين آيه نيز همانند ترجمه استادولى اين اشكال ديده مى شود. ترجمه او از اين آيه چنين است: «و اينكه هنگامى كه بنده خدا [محمّد صلى الله عليه و آله] به عبادت برمى خاست و او را مى خواند، گروهى پيرامون او به شدت ازدحام مى كردند.»

تفاوت ترجمه فعل «يكاد» با «لايكاد» و «لم يكد»

نحويان12 و مفسّران13 از نظر معنايى بين فعل مثبت «يكاد» و منفى آن «لايكاد» و «لم يكد» فرق نهاده اند؛ بدين صورت كه وقتى در جمله اى فعل «يكاد» به كار رود معناى آن اين است كه عمل هنوز انجام نشده است. مثلاً معناى آيه «تَكَادُ السَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ»(مريم: 90) اين است كه «نزديك است كه آسمان ها از سخن آنان بشكافند.» سخن آنان اين بود كه خدا براى خود فرزندى برگرفته است «وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدا.» (مريم: 88) خداوند براى آنكه ناروايى و زشتى سخن آنان را بيان بفرمايد، فرمود: از بس كه سخن آنان ناروا و دور از منطق است جا دارد آسمان ها به سبب آن پاره پاره شوند. پس، آسمان ها شكافته نشده اند. بنابراين، كاربرد فعل «يكاد» در آيات بدين معناست كه آن عمل موردنظر هنوز انجام نگرفته است.
اما وقتى به صورت منفى (لايكاد، لم يكد) به كار رود معناى آن اين است كه عمل هنوز در آستانه انجام شدن نيست چه برسد به اينكه انجام شود. يعنى آن عمل انجام نمى شود. برخى از مفسّران در معناى جمله «لَمْ يكَدْ يراها» در آيه «إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا»(نور: 40) گفته اند كه «لَمْ يكَدْ يراها» مبالغه در معناى «لَمْ يراها» است.14 و اين مبالغه در معنا، به سبب وجود فعل «يكاد» است. پس در ترجمه آن «لَمْ يكَدْ يراها»، نهادن معادل «نزديك نيست» به جاى «لَمْ يكَدْ» ترجمه رسا و گويا و درستى نخواهد بود و به هيچ روى مبالغه بيان شده را نخواهد رساند. به نظر نگارنده معادل رسا و گويا و صحيح براى فعل «لايكاد و لم يكد» فعل «نمى تواند» است. مثلاً در معناى جمله «لَمْ يكَدْ يراها» بايد گفت: نمى تواند آن را ببيند؛ زيرا «لَمْ يراها» به معناى «آن را نمى بيند» است و معناى مبالغه اى آن با وجود فعل «يكاد» (لَمْ يكَدْ يراها) «نمى تواند آن را ببيند» خواهد بود.
با بررسى اى كه در معادل هاى فارسى فعل «لَمْ يكَدْ» در نسخه هاى خطى كهن قرآن محفوظ در كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى شده است، در يكى از نسخه ها در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» از معادل «نتواند» استفاده شده است؛15 در سه نسخه از اين نسخه ها در ترجمه فعل «لايكاد» (ابراهيم: 17) از معادل «نتواند»16 و در يكى از اين نسخه ها در ترجمه «لايكادون» (نساء: 78 و كهف: 93) به ترتيب از معادل «نتوانستند» و «نتوانند» استفاده شده17 و اين، تأييدى است بر مدعاى بيان شده برخى از مترجمان به پيروى از شكل مثبت «يكاد» كه در ترجمه آن از معادل «نزديك است» استفاده كرده اند، در شكل منفى آن (لايكاد) نيز از همين معادل استفاده نموده اند كه صحيح نيست؛ زيرا در اين صورت اساسا عملى واقع نمى شود تا از معادل «نزديك است» استفاده شود.
فعل «يكاد» در قرآن چهار بار با «لا»ى نافيه (لايكاد) و يك بار با «لم» جازمه (لم يكد) منفى شده است. ما در ادامه نگاهى خواهيم كرد به ترجمه «لايكاد» و «لم يكد» در ترجمه هاى پيش گفته معادل «لايكاد» و «لم يكد»
يكى از آياتى كه در آن فعل «لايكاد» به كار رفته، آيه «يَتَجَرَّعُهُ وَلاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ» (ابراهيم: 17) است. صفوى در ترجمه اين آيه گفته است: «آن را جرعه جرعه مى نوشد و مى رود كه نتواند آن را فرو برد»؛ چنان كه گفتيم وى در ترجمه فعل «كادوا» در آيه 19 سوره جن دچار آسيب گرته بردارى شده است. او در ترجمه فعل «لايكاد» در اين آيه نيز از آسيب گرته بردارى بركنار نمانده است؛ زيرا در ترجمه فعل «لايكاد» از معادل «مى رود» كه به معناى «نزديك است»، استفاده كرده است. ديگر آنكه اين مترجم فعل منفى «لايكاد» را به صورت مثبت (يكاد) معنا كرده است. نكته ديگر اين است كه وى براى «لايكاد» دو معادل «مى رود» و «نتواند» را نهاده است. اگر او در ترجمه «لا يكادُ يسيغُه» از معادل «مى رود» استفاده نمى كرد و معادل «نمى تواند فرو ببرد» را به جاى آن مى نهاد ترجمه درستى از اين آيه به دست مى داد.
محمدعلى رضايى اصفهانى در ترجمه اين آيه چنين آورده است: «آن را جرعه جرعه مى نوشد و نزديك است كه آن را به آسانى فرو نبرد.» وى نيز همانند مترجم قبلى فعل منفى «لايكاد» را به صورت مثبت (يكاد) معنا كرده است و در ترجمه آن به جاى استفاده از معادل «نمى تواند»، از معادل «نزديك است» استفاده كرده است. ديگر آنكه جمله «نزديك است كه آن را به آسانى فرو نبرد» چه معنايى را افاده مى كند؟! و آيا خواننده اين عبارت چيزى از آن متوجه مى گردد؟!
آيت اللّه مكارم اين آيه را چنين ترجمه كرده است: «به زحمت جرعه جرعه آن را سرمى كشد و هرگز حاضر نيست به ميل خود آن را بياشامد.» «حاضر نيست» معادل صحيحى براى فعل منفى «لايكاد» نيست.
گرمارودى در ترجمه اين آيه چنين نگاشته است: «كه آن را جرعه جرعه مى نوشدوچنين نيست كه آن را فرو برد.» «چنين نيست» نيز معادل رسا و دقيقى براى «لايكاد» نيست.
مترجمان ديگر آقايان مجتبوى، فولادوند، خرمشاهى، استادولى و كريم زمانى به درستى در ترجمه «لايكاد» از معادل «نمى تواند» استفاده كرده اند. ترجمه آنان از اين قرار است ـ كه آن را جرعه جرعه مى آشامد و او را فروبردن آن آسان و گوارا نيست [از گندى و تلخى نمى تواند آن را به آسانى فروبرد تا رهايى يابد] (مجتبوى)؛
ـ آن را جرعه جرعه مى نوشد و نمى تواند آن را فرو برد (فولادوند)؛
ـ كه آن را جرعه جرعه بنوشد و نتواند فرو ببرد (خرمشاهى)؛
ـ كه آن را جرعه جرعه بياشامد و [از بوى گند و تلخى آن] هيچ نتواند يكباره آن را سركشد (استادولى)؛
ـ [و با هزار رنج و زجر] آن را جرعه جرعه مى نوشد و [از بوى تعفن و طعم زننده اش] نمى تواند آن را فرو دهد (كريم زمانى).
ترجمه پيشنهادى: «آن را جرعه جرعه مى نوشد و نمى تواند آن را فرو ببرد.»
يكى ديگر از آياتى كه در آن فعل «لايكاد» به كار رفته، «وَلَا يَكَادُ يُبِينُ» (زخرف: 52) است.
خرمشاهى اين آيه را چنين ترجمه كرده است: «و نزديك نيست كه سخن واضح بگويد.» وى در ترجمه «لايكاد» از معادل «نزديك نيست» كه معادل فعل «يكاد» است بهره گرفته است. چنان كه بيان شد در ترجمه فعل «لايكاد» بايد از معادل «نمى تواند» استفاده كرد. جاى بسى تعجب است كه وى در آيه 17 سوره ابراهيم در ترجمه فعل «لا يكادُ» معادل «نتواند» را نهاده، اما در اين آيه (زخرف: 52) از معادل «نزديك نيست» استفاده كرده است.
صفوى در ترجمه اين آيه گفته است: «و نزديك است كه نتواند مقصود خود را بيان كند.» وى اين آيه را همانند آيه 17 سوره ابراهيم ترجمه كرده است؛ اما به جاى معادل «مى رود» كه به معناى «نزديك است»، خود معادل «نزديك است» را به كار گرفته است. نقد اين ترجمه همان است كه در ذيل آيه 17 سوره ابراهيم آورده ايم.
محمدعلى رضايى اصفهانى آيه مزبور را چنين ترجمه كرده است: «و نزديك نيست كه [سخن را ]روشن سازد!» وى در ترجمه فعل «لايكاد» در اين آيه از معادل «نزديك نيست» استفاده كرده است؛ در حالى كه در ترجمه آيه 17 سوره ابراهيم، معادل «نزديك است» را نهاده است. چنان كه گفتيم در ترجمه فعل «لايكاد» بايد معادل «نمى تواند» را به كار برد.
مترجمان ديگر آقايان مجتبوى، مكارم، فولادوند، گرمارودى، استادولى و كريم زمانى آيه را درست ترجمه كرده اند:
ـ «و نمى تواند سخن را روشن بيان كند» (مجتبوى)؛
ـ «و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد» (مكارم»؛
ـ «و نمى تواند درست بيان كند» (فولادوند)؛
ـ «و به درستى نمى تواند سخن گويد» (گرمارودى)؛
ـ و نمى تواند درست سخن بگويد» (استادولى)؛
ـ «و نمى تواند واضح سخن بگويد» (كريم زمانى)؛
ترجمه پيشنهادى: «و نمى تواند به درستى سخن بگويد.»
آيه ديگرى كه در آن فعل «لايكاد» آمده، «لِهَـؤُلاء الْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثا» (نساء: 78) است.
صفوى در ترجمه اين آيه چنين نگاشته است: «پس اين مردم را چه شده كه نزديك است هيچ سخنى را درنيابند.» او در ترجمه فعل «لايكاد» در اين آيه همانند آيه 52 سوره زخرف، معادل «نزديك است» را نهاده است.
محمدعلى رضايى اصفهانى در ترجمه اين آيه گفته است: «و اين گروه را چه شده است كه به فهم عميق سخن نزديك نيستند»! گرچه وى اين آيه را همانند دو آيه پيشين ترجمه نكرده، باز از معادل «نزديك نيستند» استفاده كرده است.
مجتبوى: «پس اين گروه را چيست كه بر آن نيستند [نمى خواهند] كه سخنى را دريابند.» وى در ترجمه فعل «لايكاد» از معادل «بر آن نيستند» يا «نمى خواهند» استفاده كرده است كه نمى تواند معادل اين فعل باشد.
مكارم: «پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند.» در اين ترجمه نيز معادل «حاضر نيستند» نمى تواند معادل فعل «لايكاد» باشد.
فولادوند: [آخر ]اين قوم را چه شده است كه نمى خواهند سخنى را [درست] دريابند.» ترجمه فعل «لايكاد» به «نمى خواهند» صحيح نيست.
خرمشاهى: «اين گروه را چه مى شود كه به نظر نمى رسد سخنى دريابند.» وى در ترجمه فعل «لايكاد»، «به نظر نمى رسد» نهاده است كه صحيح نيست.
گرمارودى: «بر سر اين گروه چه آمده است كه بر آن نيستند تا سخنى را دريابند.» وى نيز در ترجمه فعل «لايكاد»، «بر آن نيستند» را نهاده است كه درست نيست.
استادولى: «اين قوم را چه شده است كه هيچ سخنى را درنخواند يافت.» اين مترجم فعل «لايكاد» را ترجمه نكرده است.
كريم زمانى: «اين گروه را چه مى شود كه به نظر نمى رسد سخنى دريابند.» اين مترجم نيز در ترجمه فعل «لايكاد»، «به نظر نمى رسد» نهاده است كه صحيح نيست.
ترجمه پيشنهادى: «اين قوم را چه شده است كه نمى توانند هيچ سخنى را [درست] دريابند.»
چهارمين آيه اى كه در آن فعل «لايكاد» وجود دارد، آيه «وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْما لَّا يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً»(كهف: 93) است.
محمدعلى رضايى اصفهانى در ترجمه اين آيه چنين آورده است: «نزد آن دو گروهى را يافت، كه به فهم عميق هيچ گفتارى نزديك نبودند.» وى اين آيه را همانند آيه 78 سوره نساء ترجمه كرده است.
مترجمان ديگر آقايان مجتبوى، مكارم، خرمشاهى، گرمارودى، صفوى، و استادولى نيز از اين آيه ترجمه درستى ارائه نكرده اند. ترجمه آنان از اين قرار است:
مجتبوى: «در پيش آن دو كوه گروهى را يافت كه هيچ سخنى را درنمى يافتند.» وى در ترجمه اين آيه فعل «لايكاد» را ترجمه نكرده است.
مكارم: «و در كنار آن دو [كوه] قومى را يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند [و زبانشان مخصوص خودشان بود].» در اين ترجمه نيز فعل «لايكاد» ترجمه نشده است. ديگر آنكه فعل «يفقهون» به صورت منفى ترجمه شده است، در صورتى كه حرف نفى «لا» بر سر فعل «يكاد» درآمده است.
خرمشاهى: «و در پيش آن دو مردمانى را يافت كه زبان نمى فهميدند.» وى نيز معادلى به جاى فعل «لايكاد» ننهاده است و فعل «يفقهون» را به صورت منفى ترجمه كرده است.
گرمارودى: «در برابر آن دو [سدّ] گروهى را ديد كه [هيچ] زبانى را درست درنمى يافتند.» در اين ترجمه نيز فعل «لايكاد» ترجمه نشده و فعل «يفقهون» به صورت منفى ترجمه شده است.
صفوى: «در مجاورت آن دو كوه قومى عقب مانده را يافت كه به آسانى مفهوم هيچ سخنى را درك نمى كردند.» اين مترجم نيز معادلى به جاى فعل «لايكاد» ننهاده است و فعل «يفقهون» را به صورت منفى ترجمه كرده است.
استادولى: «در آن سو قومى يافت كه هيچ زبانى نمى فهميدند.» اشكال ترجمه قبلى در اين ترجمه نيز وجود دارد.
كريم زمانى: «و در كنار آن قومى را يافت كه هيچ زبانى را نمى فهميدند.» در اين ترجمه نيز اشكال ترجمه قبلى ديده مى شود.
اشكالى ديگر آنكه اين مترجمان از اين آيه كه از نظر ساختار با آيه 78 سوره نساء يكى است، ترجمه متفاوتى به دست داده اند.
در اين ميان، آقاى فولادوند تنها مترجمى است كه از اين آيه ترجمه صحيحى به دست داده است. ترجمه وى چنين است: «در برابر آن دو [سدّ]، طايفه اى را يافت كه نمى توانستند هيچ زبانى را بفهمند.»
البته وى از اين آيه (كهف: 93) و آيه 78 سوره نساء ترجمه متفاوتى به دست داده است. اوّل آنكه در ترجمه آيه 93 سوره كهف به درستى در ترجمه فعل «لايكاد» معادل «نمى توانستند» را نهاده است، ولى در ترجمه آيه 78 سوره نساء از معادل «نمى خواهند» استفاده كرده است كه صحيح نيست. دوم آنكه در ترجمه آيه 78 سوره نساء به درستى از كلمه «درست» در داخل قلّاب استفاده كرده، اما در ترجمه آيه 93 سوره كهف از آن غفلت كرده است.
ترجمه پيشنهادى: «در پيش آن دو [كوه] گروهى را يافت كه نمى توانستند هيچ سخنى را [درست] دريابند.»
براساس ترتيب سوره ها آخرين آيه اى كه در آن نفى فعل «يكاد» به كار رفته، «إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا»(نور: 40) است.
فولادوند: «هر گاه [غرقه] دستش را بيرون آورد، به زحمت آن را مى بيند.» گرچه وى در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» از معادل «نزديك نيست» استفاده نكرده، ترجمه صحيحى از آن به دست نداده است؛ زيرا بيان كرديم كه نفى فعل «يكاد» («لايكاد» و «لَمْ يكَدْ») بر مبالغه در انجام نگرفتن عمل دلالت دارد؛ پس، در ترجمه آن بايد از معادل «نمى تواند» استفاده كرد. چنان كه همين مترجم در ترجمه فعل «لايكاد» در آيه 17 ابراهيم، 93 كهف و 52 زخرف معادل «نمى تواند» را به كار برده است.
خرمشاهى: «چون دستش را برآورد، چه بسا نبيندش.» او در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» از معادل «نزديك نيست» استفاده نكرده، اما تعبير «چه بسا» در لغت به «بسيار و فراوان» معنا شده است18 كه در اين صورت همان معناى «نزديك است» را افاده مى كند. ديگر آنكه حرف نفى «لم» بر فعل «يكاد» درآمده و آن را مجزوم ساخته، در اين صورت فعل «لَمْ يكَدْ» را بايد به صورت نفى ترجمه كرد. اما وى فعل «يراها» را به صورت نفى ترجمه كرده است.
گرمارودى: «اگر كسى دست خويش را بر آورد دشوار آن را ببيند.» گرچه وى در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» از معادل «نزديك نيست» استفاده نكرده، به دلايل پيش گفته ترجمه صحيحى از آن به دست نداده است.
صفوى: «وقتى دست خود را بيرون مى آورد، نزديك است كه آن را از شدت تاريكى نبيند.» وى در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» از معادل «نزديك است» استفاده كرده است؛ در صورتى كه فعل منفى است. ديگر آنكه به دلايل پيش گفته ترجمه اى كه به دست داده است، صحيح نيست.
محمدعلى رضايى اصفهانى: «هر گاه دستش را خارج كند نزديك است كه آن را نبيند.» وى در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» از معادل «نزديك است» استفاده كرده است؛ در صورتى كه فعل «لَمْ يكَدْ» منفى است. وانگهى به دليل هاى پيش گفته اين ترجمه صحيح نيست.
مكارم و استادولى در ترجمه فعل «لَمْ يكَدْ» معادل «ممكن نيست» را نهاده اند كه رسا و دقيق نيست. ترجمه آنان بدين قرار است:
«آن گونه كه هرگاه دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند.» (مكارم)؛
ـ «اگر دستش را بيرون آورد ممكن نيست آن را ببيند.» (استادولى).
مترجمان ديگر آقايان مجتبوى، كريم زمانى آيه را درست ترجمه كرده اند. ترجمه آنان از اين قرار است:
ـ «گاهى كه دست خويش بيرون آرد نتواند كه ببيندش.» (مجتبوى)؛
ـ آنچنان كه هرگاه [فرضا] دست خود را بيرون آرد، آن [دست] را نتواند ديد [بس كه تاريكى غليظ است].» (كريم زمانى).
ترجمه پيشنهادى: «اگر دستش را بيرون آورد نمى تواند آن را ببيند.»

نتيجه گيرى

از آنچه بيان كرديم اين نتايج حاصل مى آيد:
1. مترجمان در ترجمه «كاد» از معادل «نزديك بود» استفاده كرده اند و در ترجمه «يكاد» از معادل «نزديك است».
2. معلوم نيست چرا آقاى فولادوند و كريم زمانى در ترجمه «كاد» از معادل «چيزى نمانده بود» و در «يكاد» از معادل «چيزى نمانده است» نيز استفاده كرده اند.
3. برخى از مترجمان يادشده در مواردى معادلى براى فعل «كاد» و «لايكاد» ننهاده اند.
4. از ميان مترجمان يادشده فقط آقاى صفوى دچار آسيب گرته بردارى معنايى در ترجمه فعل «كادوا» و «لايكاد» شده است. وى در ترجمه «كادُوا» در آيه «وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُاللَّهِ يَدْعُوهُ كَادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَدا» (جن: 19) از معادل «مى رفت» استفاده كرده است. در ترجمه فعل «لايكادُ» در آيه «يَتَجَرَّعُهُ وَلاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ» (ابراهيم: 17) نيز از معادل «مى رود» استفاده كرده است.
5. بين فعل «يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» از حيث معنا تفاوت وجود دارد. «يكاد» بدين معناست كه عمل در آستانه انجام است اما انجام نمى پذيرد؛ ولى معناى فعل «لايكاد» و «لم يكد» اين است كه عمل نمى تواند انجام بگيرد، زيرا در آستانه انجام گرفتن نيست. با وجود اين تفاوت، برخى در ترجمه آن از معادل «نزديك نيست» استفاده كرده اند. معادل درست براى اين دو فعل «نمى تواند» است.
6. برخى از مترجمان همانند محمدعلى رضايى اصفهانى در هيچ يك از آياتى كه فعل «لايكاد» و «لم يكد» به كار رفته است از معادل «نمى تواند» استفاده نكرده اند. برخى ديگر از مترجمان از معادل رسا و دقيقى استفاده نكرده اند؛ همانند مكارم، گرمارودى و استادولى. همه مترجمان يادشده در اين مقاله ـ جز رضايى اصفهانى ـ در برخى موارد از معادل رسا و دقيق و صحيح «نمى تواند» استفاده كرده اند، اما در مواردى ديگر از آن غفلت كرده اند. پس آنان در ترجمه «لايكاد» و «لم يكد» از معادل يكسانى استفاده ننموده اند كه اين ضعف اساسى در اين ترجمه هاست.
7. برخى از مترجمان يادشده در مواردى فعل «لايكاد» و «لم يكد» را مثبت و در عوض فعل پس از آنها منفى معنى كرده اند.
8. مترجمان جديد قرآن بايد پس از بررسى لغزشگاه هاى مترجمان قبل از خود، به ترجمه قرآن بپردازند.
9. در ترجمه گروهى قرآن بايد براى هر دانشى يك متخصص برگزيد. چنين كسى بايد در دانش ترجمه قرآن نيز از تخصص لازم برخوردار باشد.

منابع

ـ قرآن كريم، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، چ سوم، تهران، نيلوفر، 1376.
ـ ـــــ ، ترجمه حسين استادولى، تهران، اسوه، 1385.
ـ ـــــ ، ترجمه سيدعلى موسوى گرمارودى، چ دوم، تهران، قديانى، 1384.
ـ ـــــ ، ترجمه محمدعلى رضايى اصفهانى، قم، مؤسسه فرهنگى ـ تحقيقاتى دارالذكر، بى تا.
ـ ـــــ ، ترجمه محمدمهدى فولادوند، تهران، سازمان پژوهش و برنامه ريزى آموزشى وزارت آموزش و پرورش، 1378.
ـ ـــــ ، ترجمه ناصر مكارم شيرازى، قم، سپهر نوين، 1386.
ـ ترجمه روشنگر قرآن كريم، كريم زمانى، تهران، نامك، 1389.
ـ ابن مالك، شرح التسهيل، بيروت، دارالكتب العلميه، 1422ق.
ـ ابن هشام انصارى، جمال الدين بن يوسف، مغنى اللبيب، تحقيق و شرح عبدالطيف محمدالخطيب، كويت، السلسله التراثية، 1421ق.
ـ استرآبادى، رضى الدين محمدبن حسن، شرح الرّضى على الكافية، تهران، مؤسسة الصادق، 1395ق.
ـ الحوفى، احمد، «معنى (كاد) فى الاثبات و النفى»، مجمع اللغة العربية، الجزء 33، ربيع الثانى 1394ق، ص 58ـ65.
ـ انورى حسن، فرهنگ بزرگ سخن، چ دوم، تهران، سخن، 1382.
ـ بيضاوى، عبداللّه بن عمر، انوارالتنزيل و اسرارالتأويل، بيروت، دارالكتب العلميه، 1424ق.
ـ رازى، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسيرالقرآن، مشهد، بنياد پژوهش هاى اسلامى استان قدس رضوى، 1408ق.
ـ زمخشرى، محمودبن عمر، الكشّاف، بيروت، دارالكتاب العربى، 1407ق.
ـ سميعى گيلانى، احمد، نگارش و ويرايش، تهران، سمت، 1385. ـ سيوطى، جلال الدين عبدالرحمان، همع الهوامع فى شرح جمع الجوامع، بيروت، دارالكتب العلمية، 1418ق.
ـ صفوى، سيد محمدرضا، ترجمه قرآن بر اساس الميزان، چ سوم، قم، دفتر نشر معارف، 1386.
ـ طوسى، محمدبن حسن، التبيان فى تفسيرالقرآن، بيروت، داراحياء التراث العربى، بى تا.
ـ علوى، يحيى بن حمزه، المنهاج فى شرح جمل الزجاج، رياض، مكتبة الرشد، 1430ق.
ـ فرزانه، سيدبابك، «معناى فعل كاد در قرآن»، صحيفه مبين، ش 37، بهار و تابستان 1385، ص 105ـ110.
ـ فيض كاشانى، ملّامحسن، تفسير الصافى، تهران، الصدر، 1415ق.
ـ كوشا، محمدعلى، ترجمه هاى ممتاز قرآن در ترازوى نقد، رشت، كتاب مبين، 1386.
ـ نجفى، ابوالحسن، فرهنگ فارسى عاميانه، تهران، نيلوفر، 1378.
ـ ـــــ ، غلط ننويسيم، تهران، مركز نشر دانشگاه،ى 1372.
ـ ياحقى، محمدجعفر، فرهنگنامه قرآنى، مشهد، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1374.

پی نوشت ها:

* كارشناس ارشد تفسير و علوم قرآن، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدس سره. دريافت: 21/11/89 ـ پذيرش: 29/3/90.
narok30114@yahoo.co.uk
1ـ در نقد ترجمه ها نيز بايد چنين شود؛ يعنى هريك از متخصصان در دانش خاص به نقد ترجمه ها در حيطه تخصصى خود بپردازند.
2ـ اين ترجمه به همت محمدعلى رضايى اصفهانى و همكارانش به ثمر رسيده است.
3ـ اين مقاله در مجله ترجمان وحى، ش 27، بهار و تابستان 1389، ص 4ـ23 چاپ شده است.
4ـ آقاى محمدعلى كوشا در كتاب ترجمه هاى ممتاز قرآن در ترازوى نقد، در نقد ترجمه آقايان خرمشاهى، فولادوند و گرمارودى، ترجمه
آنان را از فعل هاى «كاد / يكاد»، «لايكاد» و «لم يكد» بررسى و نقد نكرده است.
5ـ احمد الحوفى، «معنى كاد فى الاثبات و النفى»، مجمع اللغه العربية، الجزء33، ربيع الثانى، 1394ق.
6ـ سيدبابك فرزانه، «معناى فعل كاد در قرآن»، صحيفه مبين، ش 37، بهار و تابستان 1385.
7ـ ترتيب اسامى براساس تاريخ ترجمه آنان از قرآن است.
8ـ جلال الدين عبدالرحمان سيوطى، همع الهوامع فى شرح جميع الجوامع، ج 1، ص 409ـ424؛ رضى الدين محمدبن حسن استرآبادى، شرح الرضى على الكافية، ج 4، ص 213ـ226؛ ابن مالك، شرح التسهيل، ج 1، ص 375.
9ـ در فرهنگ بزرگ سخن و فرهنگ فارسى عاميانه ذيل مدخل «رفتن»، بدين معنى نزديك است اشاره نشده است. براى توضيحات بيشتر بر نادرستى چنين الگوهايى، ر.ك: احمد سميعى گيلانى، نگارش و ويرايش، ص 53 و 179ـ181.
10ـ ر.ك: ابوالحسن نجفى، غلط ننويسيم، ص ده.
11ـ ر.ك: احمد سميعى گيلانى، همان.
12ـ جلال الدين عبدالرحمان سيوطى، همان، ج 1، ص 423ـ424؛ يحيى بن حمزه علوى، المنهاج فى شرح جمل الزجاجى، ج 1، ص 647؛ جمال الدين بن يوسف ابن هشام الانصارى، مغنى اللبيب، ج 6، ص 582ـ585؛ رضى الدين محمدبن حسن استرآبادى، همان، ج 4، ص 223ـ225؛ ابن مالك، همان، ج 1، ص 385.
13ـ محمودبن عمر زمخشرى، الكشّاف، ج 3، ص 244؛ محمدبن حسن طوسى، التبيان فى تفسيرالقرآن، ج 7، ص 443ـ444؛ ملّا محسن فيض كاشانى، تفسير الصافى، ج 3، ص 438؛ ابوالفتوح رازى، روض الجنان و روح الجنان فى تفسيرالقرآن، ج 11، ص 263؛ ج 14، ص 161ـ162؛ عبداللّه بن عمر بيضاوى، انوارالتنزيل و اسرارالتأويل، ج 4، ص 109.
14ـ همان.
15ـ ر.ك: محمدجعفر ياحقى، فرهنگنامه قرآنى، ج 4، ص 1874.
16ـ همان، ص 1871.
17ـ همان، ص 1872.
18ـ حسن انورى، فرهنگ بزرگ سخن، ج 2، مدخل «چه بسا».
پنج شنبه 13 مهر 1391  5:11 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها