0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حروف مقطعه از دیدگاه ملاصدرا

حروف مقطعه از دیدگاه ملاصدرا

مهدی سلطانی رنانی

 

چکیده :

یکی‌ از مسایلی‌ که‌ طی‌ چهارده‌ قرن‌ اخیر، ذهن‌ دانشمندان‌ و پژوهشگران‌ حوزه‌ تاریخ‌ و تفسیر قرآن‌ را به‌ خود مشغول‌ داشته‌، حروف‌ مقطعه‌ و راز آنها در آغاز برخی‌ از سور قرآنی‌ است‌. مفسران‌ بزرگ‌ قرآن‌ کریم‌، هر کدام‌ تفسیری‌ را برای‌ این‌ حروف‌، ارائه‌ نموده‌ و درباره‌ آن‌ نظر داده‌اند که‌ در آثارشان‌ موجود می‌باشد، اما اکثر آنها از طرف‌ ملاصدرا «ره‌» مورد نقد و بررسی‌ قرار گرفته‌ است‌.
ملاصدرا در بررسی‌ نظرات‌ گوناگون‌، تنها دیدگاه‌ بوعلی‌ سینا را ترجیح‌ می‌دهد و نظر خود را براساس‌ مبانی‌ حکمت‌ متعالیه‌ بیان‌ می‌کند. او می‌گوید: «چون‌ حقیقت‌ قرآن‌، واحد است‌ و مراتب‌ زیادی‌ دارد، پس‌، هر کسی‌ از این‌ حقیقت‌ تشکیکی‌ بهره‌ای‌ خاص‌ می‌برد؛ زیرا شرایط‌ خاصی‌ مانند ایمان‌، ارتباط‌ با اهل‌ بیت‌ علیهم‌ السلام‌ و طهارت‌ را می‌طلبد و هریک‌ از این‌ اوصاف‌، دارای‌ مراتبی‌ می‌باشد و هرکس‌، مرتبه‌ای‌ از آن‌ها را دارا می‌باشد.»1 اعتقاد ملاصدرا در تفسیر این‌ حروف‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ هریک‌ از این‌ حروف‌ بر مرتبه‌ای‌ از عالم‌ هستی‌ دلالت‌ می‌کند و روش‌ توجیهی‌ این‌ نوع‌ دلالت‌، استفاده‌ ابزاری‌ از نظام‌ حروف‌ ابجدی‌ مشهور است‌ تا با ترکیب‌ نمودن‌ به‌ روش‌ جمع‌ یا ضرب‌ بین‌ آنها به‌ گونه‌ای‌ با مرتبه‌ای‌ از عالم‌ هستی‌، مناسبت‌ و تطبیق‌ یابد.
نگارنده‌ در این‌ مقاله‌ به‌ تبیین‌ و تفسیر کامل‌ این‌ حروف‌ از منظر مفسر فرزانه‌ و فیلسوف‌ عالی‌ مقام‌ مرحوم‌ ملاصدرا، با توجه‌ به‌ آثار گران‌ سنگ‌ وی‌ می‌پردازد.

کلمات کلیدی :

ملاصدرا، حروف‌ مقطعه‌، حکمت‌ متعالیه‌، حروف‌ ابجدی‌، نفس‌ رحمانی‌، وجود تشکیکی‌.

مقدمه‌

حروف‌ مقطعه‌ در بین‌ یکصد و چهارده‌ سوره‌ قرآن‌، سرآغاز بیست‌ و نه‌ سوره‌ آن‌ قرار گرفته‌ است‌. این‌ حروف‌ از یک‌ حرف‌ تا پنج‌ حرف‌ متغیر می‌باشند و در مجموع‌ 78 حرف‌ است‌ که‌ با حذف‌ مکررات‌، 14 حرف‌ آن‌ باقی‌ می‌ماند. این‌ حروف‌ به‌ گونه‌ای‌ هستند که‌ در کنار یکدیگر چیده‌ شده‌ اما کلمه‌ای‌ را تشکیل‌ نمی‌دهند و جدا از یکدیگر، خوانده‌ می‌شوند.
در مورد حروف‌ مقطعه‌، پرسش‌های‌ بسیاری‌ تاکنون‌ مطرح‌ بوده‌ است‌، از جمله‌؛ هدف‌ خداوند از نازل‌ نمودن‌ این‌ حروف‌ که‌ بیشتر آنها در آغاز سوره‌های‌ مکی‌ آمده‌، چه‌ بوده‌ است‌؟ آیا امکان‌ فهم‌ معانی‌ این‌ حروف‌ برای‌ انسان‌ وجود دارد؟ چرا با این‌ که‌ قرآن‌ کریم‌ به‌ زبان‌ عربی‌ فصیح‌، نازل‌ شده‌ است‌ و اصحاب‌ رسول‌ مکرم‌ اسلام‌ «صلی‌ ا... علیه‌ و آله‌» معانی‌ این‌ حروف‌ را درک‌ کرده‌اند، در تفسیر آنها، اختلاف‌ زیادی‌ را مشاهده‌ می‌کنیم‌؟
به‌ هر حال،‌ شکی‌ نیست‌ که‌ خداوند از نزول‌ این‌ حروف‌، هدفی‌ را دنبال‌ نموده‌ و به‌ ناچار، نوعی‌ دلالت‌ بر معنا و حقیقتی‌ را باید دربرداشته‌ باشد.
ملاصدرا به‌ عنوان‌ یکی‌ از شیفتگان‌ فهم‌ کلام‌ الهی‌ در صدد دریافت‌ معانی‌ و حقایق‌ این‌ حروف‌، بوده‌ است‌. نظر این‌ شخصیت‌ کم‌ نظیر عالم‌ اسلامی‌ متکی‌ بر اصول‌ حکمت‌ متعالیه‌ و دربردارنده‌ مطالب‌ نو و پسندیده‌ می‌باشد که‌ تشنگان‌ معارف‌ قرآنی‌ را به‌ تأمل‌ بیشتر و رجوع‌ به‌ سرچشمه‌های‌ این‌ نظر در آثار گران‌ سنگ‌ وی‌، دعوت‌ می‌کند.
آن‌ مفسر عالی‌ قدر در بیان‌ دیدگاه‌های‌ مختلف‌ مفسران‌ در باب‌ حروف‌ مقطعه‌، از گفتار مرحوم‌ طبرسی‌ در کتاب‌ شریف‌ مجمع‌ البیان‌ کمک‌ گرفته‌ و ده نظر را بیان‌ می‌کند و در ادامه‌، هر کدام‌ از آنها را مورد نقد و بررسی‌ قرار می‌دهد و اثبات‌ می‌کند که‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ نظرها، نمی‌تواند، عقل‌ را آرام‌ و دل‌ را مطمئن‌ گرداند.2 در جای‌ دیگر نیز چنین‌ می‌گوید:
«قد اختلف‌ کلمة‌ المفسرین‌ والمؤولین‌ فی‌ حروف‌ التهجی‌ الواقعة‌ فی‌ أوائل‌ السور من‌ القرآن‌ المبین‌ فقد ذکروا وجوهاً مذکورة‌ فی‌ التفاسیر المتداولة‌ المشهورة‌ و شی‌ء منها لایطمئن‌ به‌ القلب‌ ولایسکن‌ الیه‌ الروح‌»3
همراهی‌ و همگامی‌ ملاصدرا با بوعلی‌ سینا در تفسیر حروف‌ مقطعه‌
صدرالمتألهین‌ در بین‌ دیدگاه‌های‌ صاحب‌ نظران‌، تنها نظر بوعلی‌ سینا را به‌ نظر خود نزدیک‌ و شبیه‌ می‌داند و آن‌ را بر دیگر آرا و نظرات‌ ترجیح‌ می‌دهد و خود را پیرو او می‌داند:
«ان‌ شیخ‌ فلاسفة‌ الاسلام‌ ذهب‌ فی‌ رسالة‌ سماها بالنیروزیة‌ الی‌ ان‌ هذه‌ الحروف‌ أسماء للحقائق‌ الذاتیة‌ بعضها لذات‌ا... تعالی‌ مطلقاً و بعضها لذاته‌ مضافة‌ الی‌ ما ابدعه‌ و بعضها لمبدعاته‌ مطلقة‌ و بعضها لها مضافة‌ علی‌ الوجه‌ الذی‌ سنذکرها و أقسم‌ ا... بهذه‌ الاشیاء العظیمة‌ تکریماً و تعظیماً و نحن‌ اخترنا مذهبه‌ و تتبعنا أثر کلامه‌ فی‌ هذا المرام‌.»4
جایگاه‌ خاص‌ حروف‌ مقطعه‌ در بیان‌ ملاصدرا بدون‌ شک‌، آیات‌ قرآن‌ کریم‌ دارای‌ نظم‌ و اسلوب‌ کلامی‌ مانند سایر گفتارهاست‌ ولی‌ حروف‌ مقطعه‌ را بر این‌ سبک‌ متداول‌ نمی‌یابیم‌ و در آغاز، معانی‌ روشنی‌ را از آنها درک‌ نمی‌کنیم‌، بنابراین‌ در این‌ جهت‌، حروف‌ مقطعه‌ در تفهیم‌ معنا، مانند آیات‌ دیگر نیست‌. در اصل‌ همین‌ شرایط‌ است‌ که‌ اذهان‌ مشتاق‌ فهم‌ قرآن‌ را در پی‌ جست‌وجوی‌ درک‌ معنای‌ واقعی‌ حروف‌ مقطعه‌، به‌ تلاش‌ و پژوهش‌های‌ ویژه‌ وادار نموده‌ است‌؛ زیرا آن‌ را واجد رمز و رازهای‌ نهفته‌ای‌ می‌دانند. مرحوم‌ ملاصدرا برای‌ ایجاد توجه‌ خاص‌ به‌ جایگاه‌ ارزشی‌ این‌ حروف‌، از روایات‌ بهره‌ می‌گیرد و در تفسیر خود به‌ نقل‌ آنها می‌پردازد. به‌ عنوان‌ نمونه‌:
1. از امام‌ علی‌(ع‌) روایت‌ می‌کند: «ان‌ لکل‌ کتاب‌ صفوة‌ و صفوة‌ هذا الکتاب‌ حروف‌ التهجی‌: هر کتاب‌ گزیده‌ای‌ شاخص‌ دارد و گزیده‌ این‌ کتاب‌ (قرآن‌) حروف‌ مقطعه‌ در آغاز سوره‌ها می‌باشد.»5
2. در روایت‌ دیگر چنین‌ نقل‌ می‌کند: «ان‌ فی‌ کل‌ کتابٍ سرّاً و سرالله‌ فی‌ القرآن‌ حروف‌ التهجی‌.»6
3. ابوعیسی‌ الترمذی‌ از عبدالله‌ بن‌ مسعود، از پیامبر اکرم‌ «صلی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌» روایت‌ می‌کند: «من‌ قرأ حرفاً من‌ کتاب‌ الله‌ فله‌ حسنة‌ والحسنة‌ بعشر أمثالها لما أقول‌ و «الم‌» حرف‌ بل‌ الالف‌ حرف‌ واللام‌ حرف‌ والمیم‌ حرف‌.»7
ملاصدرا، توجه‌ به‌ حروف‌ مقطعه‌ را از عنایت‌های‌ ربانی‌ برای‌ ایجاد زمینه‌ رشد و تعالی‌ انسان‌ می‌داند و در این‌ مورد چنین‌ می‌گوید:
«فان‌ العنایة‌ الربانیة‌ لما تعلقک‌ بتربیة‌ الاطفال‌ والاولاد الملکوتیة‌ أفادلهم‌ ورزقهم‌ من‌ تحف‌ ذلک‌ العالم‌ و هدایا بالجنة‌ فی‌ کسوة‌ الحروف‌ المفردة‌ والظروف‌ المقطعة‌ علی‌ طریقة‌ الرمز والاشارة‌ لئلایطلع‌ علیها الاغیار.»8
او این‌ سخن‌ خویش‌ را در قالب‌ اشعاری‌ نغز چنین‌ تفهیم‌ می‌نماید:
هست‌ قرآن‌ چون‌ طعامی‌ کز سما
گشته‌ نازل‌ از برای‌ اغتذا
اغتذای‌ آدم‌ از لوح‌ و قلم‌
اغتذا یابد دواب‌ از راه‌ فهم‌
«فی‌ السماء رزقکم‌» گفته‌ خدا
رزق‌ انسان‌ گشته‌ نازل‌ از سما
روزی‌ انسان‌ رسد از آسمان‌
روزی‌ حیوان‌ بود از آش‌ و نان‌ 9
ملاصدرا در بیان‌ جایگاه‌ حروف‌ مقطعه‌، همچنین‌ اظهار می‌دارد: «آشنایی‌ با این‌ حروف‌، مقدمه‌ فهم‌ قرآن‌ است‌؛ ایها السالک‌ المسکین‌، ان‌ اول‌ مایرتسم‌ فی‌ لوح‌ القاری‌ المبتدی‌، حروف‌ التهجی‌ لیستعد بذلک‌ لتلاوة‌ الآیات‌ المکتوبة‌ فی‌الصحیفة القدسیة‌...»10
این‌ حکیم‌ متأله‌ درباره‌ موضوع‌ مذکور، چنین‌ نتیجه‌گیری‌ می‌کند:
«فقد انجلی‌ لک‌ ایها المسکین‌ أن‌ ما ارتسم‌ فی‌ لوح‌ السالک‌ المبتدی‌ حروف‌ أبجد لیستعد بذلک‌ الانتقاش‌ بمفاد قوله‌ اقرأ باسم‌ ربک‌ الذی‌... و عند ذلک‌ یسهل‌ علیه‌ معرفة‌ القرآن‌ و تعلم‌ لفظه‌ و معناه‌ و منطوقه‌ و فحواه‌ و لقد یسرنا القرآن‌ للذکر فهل‌ من‌ مدّکر11.»
ملاصدرا براساس‌ حکمت‌ متعالیه‌ خویش‌، معتقد است‌ که‌ قرآن‌ کریم‌ دارای‌ یک‌ حقیقت‌ ولی‌ با مراتب‌ مختلف‌ تشکیکی‌ است‌ و در سیر نزولی‌ از جایگاه‌های‌ بسیاری‌ برخوردار است‌ و هر کسی‌ با مرتبه‌ای‌ از قرآن‌ در ارتباط‌ است‌ و شناخت‌ واقعی‌ حروف‌ مقطعه‌ و کشف‌ ریشه‌های‌ اختلاف‌ مفسرین‌ در حقیقت‌ این‌ حروف‌، بر دستیابی‌ و ارتقای‌ هرچه‌ بیشتر و والاتر بشریت‌ به‌ مراتب‌ عالی‌ ارتباط‌ و انس‌ با قرآن‌ کریم‌ است‌.12
شرایط‌ شناخت‌ حقیقی‌ حروف‌ مقطعه‌ در مشرب‌ ملاصدرا
ملاصدرا «رضوان‌ ا... علیه‌» معتقد است‌، شناخت‌ حروف‌ مقطعه‌ قرآنی‌ در آغاز سوره‌ها و سپس‌ کلمات‌ و جملات‌ قرآن‌، از شرایط‌ ویژه‌ای‌، برخوردار است‌:
1. ایمان‌ به‌ حقیقت‌ دنیا و آخرت‌: اولین‌ شرط‌ مهم‌ در فهم‌ قرآن‌، هجرت‌ قلبی‌ و روحی‌ قاری‌ آن‌ از دنیا به‌ سوی‌ آخرت‌ می‌باشد.
ملاصدرا در این‌ باره‌، چنین‌ می‌گوید: «والجملة‌ القول‌ أن‌ من‌ لم‌ یظهر علیه‌ سلطان ‌الاۤخرة‌ ولم‌ یقم‌ بعد عن‌ قبر هذه النشأة‌لم‌ یطلع‌ علی‌ معانی‌ الکلام‌ و رموز آیات‌ القرآن‌ و حروفه‌ و کلماته‌ و لم‌ یحدث‌ معه‌ حروف‌ المقطعه‌.»13 وی‌ تحقق‌ چنین‌ هجرتی‌ را درک‌ حقیقت‌ حروف‌ مقطعه‌ دانسته‌ است‌: فأول‌ علامة‌ من‌ ارتفع‌ من‌ هذا المنزل‌ أن‌ ینکشف‌ علیه‌ معرفة‌ الحروف‌ المقطعة‌ و کیفیة‌ نزولها فی‌ لوح‌ الکتاب‌ ثم‌ فی‌ صدور منشرحة لاولی‌ الالباب‌.»14
2. ارتباط‌ با اهل‌ بیت‌ علیهم‌ السلام‌: در میان‌ راههای‌ مختلف‌ شناخت‌ قرآن‌، استوارترین‌ و قریب‌ترین‌ طریق‌، بهره گیری‌ از اهل‌ بیت‌ علیهم‌ السلام‌ و مکتب‌ انسان‌ ساز ایشان‌ است‌؛ زیرا آنان‌ هستند که‌ از معانی‌ عمیق‌ حروف‌ مقطعه‌، آگاهی‌ دارند و زمینه‌ شناخت‌ عمیق‌ قرآن‌ را برای‌ آدمیان،‌ فراهم‌ نموده‌اند.15 ملاصدرا با درک‌ چنین‌ حقیقتی‌، رمز آگاهی‌ از رموز و عجایب‌ نهفته‌ در حروف‌ مقطعه‌ را دست‌یابی‌ به‌ یقین‌ قلبی‌، معرفت‌ الهی‌ و تتلمذ در مکتب‌ پرفیض‌ اهل‌ بیت‌ «علیهم‌ السلام‌» و تعلیم‌ و تعلم‌ در مدرسه‌ انسان‌سازی‌ ایشان‌ می‌داند.16
وی‌ در بیان‌ دیگری‌ فرموده‌: «و هذا التذکر لما یتیسّر الا لمن‌ دارس‌ و تعلم‌ من‌ مکتب‌ «أول‌ ما خلق‌ ا... نوری‌».17
3. طهارت‌ قاری‌: انسانی‌ که‌ می‌خواهد وارد فضای‌ کلام‌ الهی‌ شود و از آیات‌ قرآنی‌، بهره‌ لازم‌ و کافی‌ ببرد؛ باید از طهارت‌ والا و کافی‌ باطنی‌ و ظاهری‌ برخوردار باشد تا انوار الهی‌ قلب‌ و روح‌ پاک‌ او را، مزین‌ و متجلی‌ نماید و مراتب‌ هدایت‌ خداوندی‌ را نصیب‌ خویش‌ گرداند. ملاصدرا در این‌ مورد چنین‌ می‌گوید: «وللقرآن‌ فی‌ کل‌ مرتبة‌ و مقام‌ حملة‌ یحفظونه‌ و یکتبونه‌ ولا یمسونه‌ الا بشرط‌ طهارتهم‌ عن‌ حدثهم‌ أوعن‌ حدوثهم‌.»18 او همچنین‌ معتقد است‌ که‌ مراتب‌ شناخت‌ حروف‌ مقطعه‌ مختلف‌ است‌؛ زیرا میزان‌ رشد عقلی‌ و قلبی‌ افراد مختلف‌ است‌، از سوی‌ دیگر حقایق‌ قرآن‌ نیز دارای‌ مراتب‌ گوناگونی‌ است. پس‌ هرکس‌ به‌ میزان‌ خاصی‌ از قرآن‌ بهره‌ می‌گیرد.19 در بیان‌ شعری‌ نیز چنین‌ می‌سراید:
تو ز قرآن‌ بنگری‌ افسان‌ها
قشر و که‌ بینی‌ نه‌ مغز و دانه‌ها
هست‌ بهر آدمی‌ دهن‌ و لبوب‌
تبن‌ و قشر از بهر حیوان‌ نی‌ حبوب‌20
تفسیر صدرایی‌ از حروف‌ مقطعه‌ قرآنی‌
اگرچه‌ در بین‌ دانش‌ پژوهان‌ علوم‌ قرآنی‌، افرادی‌ اعتقاد دارند؛ حروف‌ مقطعه‌ دارای‌ معنا نمی‌باشند و برخی‌ دیگر این‌ حروف‌ را دارای‌ معنا می‌دانند ولی‌ علم‌ آن‌ را تنها نزد خدا و رسولش‌ می‌دانند، ولی‌ ملاصدرا با بهره‌گیری‌ از آیات‌ و روایات‌، نظرات‌ آنها را رد می‌کند و می‌گوید:
«واعلم‌ أن‌ هذا القول‌ و لیس‌ بسدید لانه‌ لما یجوز ان‌ یرد فی‌ کتاب‌ا... ما لا یکون‌ مفهوماً للخلق‌ اذ هو مما أنزله‌ا... لهدایة‌ الخلق‌ و إرشادهم‌.»21 وی‌ با این‌ سخن‌، معنادار بودن‌ حروف‌ مقطعه‌ را ثابت‌ نموده‌ و می‌گوید: حروف‌ مقطعه‌ از لحاظ‌ برخورداری‌ از مفهوم‌ و معنا، مانند آیات‌ نازل‌ شده‌ دیگر هستند. وی‌ براساس‌ اصل‌ اصالت‌ وجود در حکمت‌ متعالیه‌ و وجود تشکیکی‌ هستی‌ که‌ در جای‌ خود آن‌ را تبیین‌ و اثبات‌ نموده‌، اعتقاد دارد حروف‌ مقطعه‌ هریک‌ به‌ روش‌ خاصی‌ بر مراتب‌ هستی‌ دلالت‌ می‌نماید و در توجیه‌ نظر خود از روابط‌ موجود در حروف‌ ابجدی‌ مانند ضرب‌ یا جمع‌ - به‌ روشی‌ ابزاری‌ - استفاده‌ می‌کند تا راهی‌ مناسب‌ در تطبیق‌ یافتن‌ این‌ حروف‌ بر مرتبه‌ای‌ از عالم‌ هستی‌ به‌ دست‌ آید؛ اگرچه‌ او در تفسیر خویش‌ از روش‌ استحسان‌ استفاده‌ می‌کند، ولی‌ باید توجه‌ داشت‌ در این‌ مورد حقایقی‌ را دریافت‌ نمود که‌ نمی‌توان‌ از طریق‌ نوشتار به‌ دیگران‌ انتقال‌ داد22 و چه‌ زیبا، خود ملاصدرا در پایان‌ نظر خویش‌ می‌گوید: «ولما یمکن‌ أن‌ یکون‌ للحروف‌ دلالة‌ غیرهذا البتة‌، ثم‌ هذا أسرار یحتاج‌ الی‌ المشافهة‌.23
نظر نگارنده‌ این‌ است‌ که‌ مطالب‌ بیان‌ شده‌ در خصوص‌ نظر ملاصدرا درباره‌ حروف‌ مقطعه‌، تمام‌ حقیقت‌ دریافتی‌ وی‌ در تفسیر این‌ حروف‌ نیست بلکه‌ بر ماست‌ که‌ راه‌ آن‌ حکیم‌ متأله‌ را بپیماییم‌ تا واردات‌ قلبی‌ او را به‌ خوبی‌ دریافت‌ نماییم‌ و لازمه‌ قرار گرفتن‌ در این‌ راه‌ و پیمودن‌ سلوک‌ عقلی‌ و قلبی‌ برای‌ دریافت‌ حقایق‌ قرآنی‌، دست‌ یابی‌ به‌ معرفت‌ الهی‌ و توجه‌ و تدبر در آیات‌ شریفه‌ قرآن‌ کریم‌ است.
ملاصدرا «رضوان‌ ا... علیه‌» در تفسیر حروف‌ مقطعه‌ بیان‌ چند مسأله‌ را لازم‌ می‌داند:
1. شباهت‌ داشتن‌ نفس‌ رحمانی‌ در صدور موجودات‌ و نفس‌ انسانی‌ در صدور حروف‌.
2. او مراتب‌ هستی‌ را اساس‌ تطبیق‌ حروف‌ مقطعه‌ در اوائل‌ سور با یکدیگر می‌داند.
درباره‌ مورد اول‌ چنین‌ می‌گوید: «فمن‌ المضاهاة‌ الواقعة‌ بین‌ النفس‌ والرب‌، ان‌ النفس‌ الانسانی‌ الخارج‌ من‌ القلب‌ المارّ علی‌ منازل‌ الحروف‌ والکلمات‌ التی‌ هی‌ اخص‌ خواص‌ الانسان‌ من‌ بین‌ الکائنات‌ هی‌ بازاء النفس‌ الرحمانی‌ وانبساط‌ الفیض‌ الوجودی‌ المارّعلی‌ مراتب‌ اعیان‌ الممکنات‌ الذی‌ هومن‌ خواص‌ الالهیة‌ و آیات‌ الرحمانیة‌».24
در این‌ شباهت‌ موجود، از نفس‌ انسانی‌، بیست‌ و هشت‌ حرف‌ صادر می‌شود که‌ بر حسب‌ مراتب‌ مخلوقات‌ خداوند می‌باشد.
« فهذه‌ النفس‌ والضروری‌ من‌ الانسان‌ الخارج‌ من‌ باطنه‌ وجوفه‌ یتعین‌ و بحسب‌ مروره‌ علی‌ المخارج‌ الصوتیة‌ والمنازل‌ العرفیة‌ علی‌ ثمان‌ و عشرین‌ صورة‌ علی‌ حسب‌ مراتب‌ الموجودات‌ الصادرة‌ عن‌ الحق‌ تعالی‌.»25
او در پایان‌ به‌ این‌ نتیجه‌گیری‌ از شباهت‌ انسان‌ با خداوند می‌رسد که‌ هر حرفی‌ دلالت‌ بر موجودی‌ دارد: « فکل‌ حرف‌ بازاء موجود من‌ الموجودات‌ الاصلیة‌ الابداعیة‌ الانشائیة‌.»26
در خصوص‌ مورد دوم‌، ملاصدرا به‌ عنوان‌ حکیم‌ عالی‌ قدر مکتب‌ متعالیه‌ و مفسری‌ گران‌ قدر، معتقد است‌: مراتب‌ هستی‌ به‌ گونه‌ای‌ در حکمت‌ متعالیه‌ تنظیم‌ گردیده‌ که‌ در طول‌ یکدیگر قرار می‌گیرد و هر مرتبه‌ نازلی‌، ظهوری‌ از مرتبه‌ بالای‌ خود می‌باشد و نیزامکان‌ ندارد عالم‌ جسمانی‌ به‌ طور دفعی‌ موجود شده‌ باشد، همان‌ طوری‌ که‌ واحد، مبدع‌ اعداد و کثرت‌ می‌باشد، خداوند نیز مبدع‌ عالم‌ کثرات‌ است‌. بنابراین‌، در این‌ نظام‌ الهی‌، موجود هرچه‌ شریف‌تر و کامل‌تر باشد، حدتش‌ ظاهرتر و به‌ حق‌ نزدیکتر است‌ و برعکس‌، هر اندازه‌ موجود، پست‌تر باشد، جهات‌ کثرت‌ در آن‌ بیشتر هویدا و از حق‌ دورتر است‌.27
با توجه‌ به‌ این‌ دو مسأله‌ می‌توان‌ گفت‌، ملاصدرا در توجیه‌ دیدگاه‌ تفسیری‌ خود پیرامون‌ دلالت‌ حروف‌ مقطعه‌ بر حقایق‌ هستی‌ و مراتب‌ آن‌، از نظام‌ و قواعد حاکم‌ بر حروف‌ ابجدی‌ متداول‌ و مشهور کمک‌ می‌گیرد تا بتواند بهتر دیدگاه‌ خود را برای‌ دیگران‌ توضیح‌ داده‌ و تفهیم‌ نماید. بر این‌ اساس‌، وی‌ هریک‌ از حروف‌ مقطعه‌ را بر این‌ نظام‌ تطبیق‌ می‌دهد. مثلاً در مورد حرف‌ مقطعه‌ «الم‌» می‌گوید: «ان‌ المدلول‌ علیه‌ «الم‌» هوالقسم‌ بالاول‌ ذی‌ الامر والخلق‌ و «بالمر» القسم‌ بالاول‌ ذی‌ الامر والخلق‌ وهوالاول‌ والآخر والامرو الخلق‌ و المبدأ الفاعلی‌ والمبدأ الغانی‌ جمیعاً... و «حم‌» قسم‌ بالعالم‌ الطبیعی‌ الواقع‌ فی‌ الخلق‌ و «طس‌» یمین‌ بعالم‌ الهیولی‌ الواقع‌ فی‌ الخلق‌ والتکوین‌....»28
در اینجا، ذکر این‌ نکته‌ ضروری‌ به‌ نظر می‌رسد که‌ تطبیق‌ اوصاف‌ حروف‌ بر حقایقی‌ از عالم‌ هستی‌ در روایات‌ شیعه‌ وارد شده‌ و شاید بتوان‌ زمینه‌ این‌ روش‌ ملاصدرا در تفسیر حروف‌ مقطعه‌ قرآنی‌ را در روایات‌ شاهد باشیم‌.29 حتی‌ ملاصدرا، روایت‌ ثعلبی‌ را که‌ به‌ امام‌ علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا(ع) اسناد می‌دهد، چنین‌ نقل‌ می‌کند که‌ از امام‌ جعفر صادق‌ علیه‌ السلام‌ درباره‌ «الم‌» سوال‌ شد، سپس‌ امام‌ علیه‌ السلام‌ در پاسخ‌ اسحاق‌ فرمودند: در «الف‌» شش‌ صفت‌ از صفات‌ الهی‌ وجود دارد، و سپس‌ آنها را بیان‌ می‌کند.30

نتیجه‌

در پایان‌ مقاله‌ چنین‌ می‌توان‌ نتیجه‌ گرفت‌:
1. حروف‌ مقطعه‌ به‌ عنوان‌ آیات‌ نازل‌ شده‌ از سوی‌ خدای‌ حکیم‌ دارای‌ معنا و مفهوم‌ می‌باشد ولی‌ نه‌ به‌ سبک‌ متداول‌ کلامی‌.
2. برای‌ انسان‌ با شرایط‌ ویژه‌ خود و ایمان‌ و طهارت‌، امکان‌ فهم‌ معانی‌ این‌ حروف‌ وجود دارد.
3. دیدگاه‌ ملاصدرا «رضوان‌ ا... علیه‌» در فضای‌ حاکم‌ بر حکمت‌ متعالیه‌ نوعی‌ ظرافت‌ و لطافت‌ خاصی‌ را دارد که‌ بر دانش‌پژوهان‌ علوم‌ قرآنی‌ تازه‌ و شیرین‌ است‌ و نظر او هماهنگ‌ با نظر بوعلی‌ سینا است.
4. به‌ طور خلاصه‌، نظر ملاصدرا در تفسیر حروف‌ مقطعه‌ قرآنی‌ عبارت‌ است‌ از: تطبیق‌ یافتن‌ این‌ حروف‌ بر مرتبه‌ای‌ از مراتب‌ عالم‌ هستی‌ با استفاده‌ از روش‌ و نظام‌ حروف‌ ابجدی‌.

پی‌ نوشت‌ها:

1. ر.ک‌: صدرالمتألهین‌ شیرازی‌، محمدبن‌ ابراهیم‌، تفسیر القرآن‌ الکریم‌، تصحیح‌ محمد خواجوی‌، قم‌، انتشارات‌ بیدار، سال‌ 1366 هـ.ش‌، ج‌1، ص‌209.
2. همان‌، ص‌210.
3. همان‌، ج‌6، ص‌14.
4. همان‌، ج‌1، ص‌215.
5. همان‌، ج‌1، ص‌200؛ همچنین‌ طبرسی‌، فضل‌ بن‌ حسن‌؛ مجمع‌البیان‌ فی‌ علوم‌ القرآن‌، ج‌1، ص‌32.
6. ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌6، ص‌14.
7. همان‌، ج‌1، ص‌201.
8. ملاصدرا؛ الحکمة‌ المتعالیة‌ فی‌ الاسفار العقلیة‌ الار‌بعة، قم‌، المطبعة‌ العلمیة‌، ج‌7، ص‌41-40.
9. ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌6، ص‌9.
10. ملاصدرا؛ الحکمة‌ المتعالیة ‌ فی‌ الاسفار العقلیة‌ الار‌بعة‌ و ج‌7، ص‌42.
11. ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌6، ص‌19.
12. ملاصدرا؛ الحکمة‌ المتعالیة فی‌ الاسفار العقلیة‌ الار‌بعة، ج‌7، ص‌31-30؛ همچنین‌ ر.ک‌: فصلنامه‌ خردنامه‌ صدرا، شماره‌ 36، ص‌61-59.
13. ملاصدرا؛ الحکمة‌ المتعالیة‌ فی‌ الاسفار العقلیة‌ الار‌بعة، ج‌ 7، ص‌43.
14. همان‌، ص‌42.
15. ر.ک‌: فصنامه‌ خردنامه‌ صدرا، شماره‌ 36، ص‌62-60.
16. همان‌، ص‌61؛ هم چنین‌ ملاصدرا، الحکمة‌ المتعالیة ‌ فی‌ الاسفار العقلیة‌ الار‌بعة، ص‌41-40.
17. ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌6، ص‌19.
18. ملاصدرا؛ الحکمة‌ المتعالیة فی‌ الاسفار العقلیة‌ الار‌بعة، ج‌ 7، ص‌39.
19 ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌1، ص‌206-205.
20. همان‌، ج‌6، ص‌10.
21. همان‌، ج‌1، ص‌205.
22. ر.ک‌: فصنامه‌ خردنامه‌ صدرا، شماره‌ 36، ص‌62.
23. ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌1، ص‌221.
24. همان‌، ص‌188.
25. همان‌، ص‌188-187.
26. همان‌، ص‌188.
27. همان‌، ص‌216؛ همچنین‌ فصلنامه‌ خردنامه‌ صدرا، شماره‌ 36، ص‌63.
28. ملاصدرا؛ تفسیر القرآن‌ الکریم‌، ج‌1، ص‌221.
29. جهت‌ مطالعه‌ تفصیلی‌ این‌ نکته‌ ر.ک‌: همان‌، ص‌198-196.
30. همان‌، ص‌ 197.

 
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عام و سنة در قرآن كريم

عام و سنة در قرآن كريم

مهدي عصاره

در قرآن كريم كلمات «عام، عامَيْن، عامهم» و «سنة، سنين» به دفعات به چشم مي‌خورد، در حالي كه در فرهنگ‌هاي لغت عربي و فارسي هر دو را مترادف و يا با تعاريفي بسيار نزديك به هم ذكر كرده‌اند از جمله در المنجد ذيل عام (عَوَم) آن را اين‌گونه تعريف كرده‌ است:اربعة فصول السنة كاملة متوالية.1
و در تعريف سنة (سنا ـ سنو) آورده‌اند: «اثنا عشر شهرا» و «365 يوماً»2 يعني سنة همان سال شمسي است! و اين تعريف همان تعريف عام است! و تنها تفاوت دو تعريف در اين است كه سال شمسي را زماني از نظر تعداد فصول و زماني از نظر تعداد ماه و يا روز مورد ارزيابي قرار مي‌دهد. ولي آيا همين تعاريف، تعاريف مورد نظر قرآن كريم است؟! در اين مقاله در صدد يافتن جوابي نزديك به واقعيّت، براي اين سؤال هستيم.
ابتدا آماري از كاربرد كلمات مورد تحقيق را ـ حتّي با معناي غير از معناي «سال» ـ در اينجا مي‌آوريم:
1. سنة: سوره‌هاي (بقره،2/96)، (مائده، 5/26)، (حج، 22/47)، (عنكبوت، 29/14)، (سجده، 32/5)، (احقاف، 46/15)، (معارج،70/4) جمعاً هفت بار.
2. سِنين:سوره‌هاي (اعراف، 7/130)،(يونس،10/5)، (يوسف،12/42 و47)، (اسراء، 17/12)، ((كهف، 18/11 و25)،(طه،20/40)، (مؤمنون، 23/112)، (شعراء، 26/18 و205)،(روم،30/4)، جمعاً دوازده بار.
3. عام: سوره‌هاي (بقره، 2/25) دوبار،(توبه، 9/37) دوبار و 126،(يوسف، 12/49)، (عنكبوت، 29/14) جمعاً هفت بار.
4 .عامهم:سوره? ( توبه، 9/28) .
5.عامَيْن:سوره? (لقمان، 31/14).
حال اگر براساس كتاب سير تحوّل قرآن، تأليف مرحوم مهندس بازرگان، سير نزول اين آيات را دنبال كنيم،3 به نظم زيردست مي‌يابيم:
1 . معارج،70/4:…يوم كان مقداره خمسين ألف سنة ـ سال دوم بعثت ـ مدّت قيامت به كنايه از درازي آن.
2 . شعراء، 26/205:أفرأيت إن متّعناهم سنين ـ سال سوم بعثت ـ بهره‌مندي يهود از دنيا.
3 .مؤمنون،23/112:قال كم لبثتم في الأرض عدد سنين ـ سال پنجم بعثت ـ مدّت درنگ كفار مالدار و قدرتمند در دنيا.
4.شعراء، 26/18:قال ألم نربّك فينا وليداً ولبثت فينا من عمرك سنين ـ سال پنجم بعثت‌ـ مدّت درنگ موسي‌(ع) از زبان فرعون.
5. روم،30/4: في بضع سنين… ـ سال ششم بعثت ـ مدّت فاصله‌? پيروزي و شكست روميان.
6.طه، 20/40: … فلبثت سنين في أهل مدين… ـ سال هفتم بعثت ـ مدّت درنگ موسي‌(ع) نزد شعيب‌(ع).
7 . اعراف، 7/130: ولقد أخذنا آل فرعون بالسّنين ونقص من الثّمرات… ـ سال نهم بعثت‌ـ خشكسالي‌هاي با فاصله?‌ مصر در دوران فرعون.
8. حج، 22/47:‌…وإنّ يوما عند ربّك كألف سنة ممّا تعدّون ـ سال هفتم بعثت‌ـ كوتاهي فاصله? زماني وعده? خداوند براي عذاب كفّار.
9.عنكبوت، 29/14: …فلبث فيهم ألف سنة إلاّ خمسين عاما… ـ سال دهم بعثت‌ـ مدّت رسالت حضرت‌نوح‌(ع).
10.يوسف، 12/49: ثمّ يأتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس وفيه يعصرون ـ سال يازدهم بعثت‌ـ زمان بارندگي از زبان حضرت يوسف‌(ع).
11.يونس، 10/5: …والقمر نورا وقدّره منازل لتعلموا عدد السّنين والحساب… ـ سال يازدهم بعثت‌ـ گاه‌شماري براساس حالات و منازل ماه.
12. يوسف/42: …فلبث في السّجن بضع سنين ـ سال يازدهم بعثت‌ـ مدّت زنداني بودن حضرت يوسف‌(ع).
13. يوسف/47: قال تزرعون سبع سنين دأبا… ـ سال يازدهم بعثت‌ـ پياپي كاشتن از زبان حضرت يوسف‌(ع).
14.لقمان، 31/14: …وفصاله في عامين… ـ سال سيزدهم بعثت ـ زمان از شير بازگرفتن اطفال.
15. مائده، 5/26: قال فإنّها محرّمة عليهم أربعين سنة يتيهون في الأرض ـ سال دوم هجرت‌ـ حرام شدن ورود بني‌اسرائيل به سرزمين موعود به دستور الهي.
16. اسراء، 17/12: وجعلنا الليل والنّهار آيتين… ولتعلموا عدد السّنين والحساب… ـ‌سال دوم هجرت‌‌ـ گاه‌شماري براساس شمارش و دقت در شب و روز.
17.بقره، 2/96: لو يعمّر ألف سنة… ـ سال پنجم هجرت‌‌ـ تقاضاي طول عمر يهوديان.
18.سجده، 32/5:…يوم كان مقداره ألف سنة ممّا تعدّون ـ سال پنجم هجرت‌ـ مدّت قيامت به كنايه از درازي آن.
19. توبه، 9/126:…أوَ لايرون أنّهم يفتنون في كلّ عام مرّة أو مرّتين… ـ‌سال هفتم هجرت‌ـ نزول آيات در مدينه? منورّه در هرسال به عنوان امتحان منافقان و كم‌ايمانان.
20. توبه /37 (دو بار): …يحلّونه عاماً ويحرّمونه عاماً… ـ‌سال هفتم هجرت‌ـ زماني را حلال و حرام دانستن از طرف كفّار.
21. توبه/28:يا أيّها‌الّذين آمنوا إنّما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا…‌ـ سال هشتم هجرت‌ـ دستور دوري مشركان از مسجد‌الحرام از اين سال به بعد.
22. احقاف، 46/15: …وبلغ أربعين سنة قال ربّ… ـ سال هفتم هجرت‌ـ فرا‌رسيدن زمان روي‌آوردن به نيكي‌ها در طول حيات انسان.
23 . كهف، 18/11: فضربنا علي آذانهم في الكهف سنين عددا ـ سال هشتم هجرت‌ـ مدت خواب اصحاب كهف.
24.كهف/25: ولبثوا في كهفهم ثلاث مئة سنين وازدادوا تسعا ـ سال هشتم هجرت‌ـ زمان درنگ اصحاب كه كهف.
25 .بقره/25 (دوبار): …فأماته اللّه مئة عام… قال بل لبثت مئة عام… ـ‌سال دهم هجرت‌ـ مدت مرگ عُزير و جواب حق تعالي به سؤالي در مورد مدّت مرگ او.
از مجموع 25 مورد بالا، تنها سه مورد از زبان انسان‌ها و بقيّه ضمن نزول آيات الهي توسط امين وحي برپيامبر اكرم(ص) نازل شده‌ است، و به تعبيري از لسان حق تعالي صادر شده‌ است! از طرفي عبارت عدد السنين والحساب دوبار در قرآن كريم آمده است كه قبل از هجرت به گاه شماري براساس حركت ماه امر مي‌كند و آيه‌اي كه بعد از هجرت نازل شده است به گاه شماري براساس شب و روز تكيه دارد.
ضمناً افرادي كه از آنها در اين آيات ياد شده‌عبارتند از: موسي‌(ع)، شعيب‌(ع)، نوح(ع)، يوسف‌(ع)، روميان، فرعون، يهوديان همراه موسي‌(ع) در هجرت، مسلمين در مدينه، كفّار بعد از فتح مكّه، اصحاب كهف، و فردي كه ميرانده شد (عُزير).
حال اگر بتوانيم اين افراد را از نظر تاريخ دسته‌بندي كنيم به ما در رسيدن به هدفمان كمك شايان خواهد كرد.
در حال حاضر مي‌دانيم: موسي‌ و شعيب، فرعون و يهوديان همراه موسي‌ در هجرت، در يك عصر مي‌زيسته‌اند. نوح‌ قبل از همه بوده است. يوسف‌ قبل از حضرت موسي‌ زيسته و اصحاب كهف بعد از ظهور مسيح‌(ع) زندگي مي‌كردند، مسلمانان در مدينه و كفّار قبل و بعد از فتح مكّه هم مشخّص اند، چون نزديك به ما بوده‌اند و تنها عُزير مي‌ماند كه احتمال داده‌اند بين دوران حكومت سليمان‌(ع) و عصر مسيح‌(ع) زندگي كرده است.4
نكته? ديگري كه لازم است به آن توجّه كنيم آياتي است كه ارتباط مستقيمي با تاريخ ندارند و جمعاً 9مورد از 25 مورد را تشكيل مي دهند ،كه به ترتيب و براساس شماره? موارد ياد شده به شرح زير هستند: شماره‌هاي 1، 2، 3، 7، 8، 14، 17، 18و 22.
از نظر بسامد كلمات نيز عام و سنة در قرآن كريم به شكل جالبي وجود دارند يعني نسبت سنة و سنين به عام در آيات نازل شده‌? قبل از هجرت (12 به 3) است حال آنكه نسبت اين دو كلمه در آيات نازل شده‌? بعد از هجرت به (7 به 6) مي‌رسد.
در انتهاي بخش اوّل مقاله و به عنوان جمع‌بندي اوّليه از ميان 25 مورد؛ 9مورد ارتباط مستقيمي با تاريخ ندارد، 2مورد به گاه شماري مربوط است (شماره‌هاي 11 و16)، يك مورد به زمان شيرخوارگي مربوط است كه جمعاً 11 مورد از مبحث اصلي مقاله كنار مي‌روند هرچند هنگامي كه به گاه شماري تاريخ (تقويم تاريخ) رو‌مي‌آوريم به مباحث پيراموني نيز مي‌پردازيم. پس، 14 مورد از 25 مورد را در اينجا بررسي خواهيم كرد.

1. دوران حضرت نوح‌(ع)

در باره? حضرت نوح‌، خصوصاً سن و يا مدّت رسالت آن حضرت تا قبل از طوفان، تنها يك آيه (عنكبوت، 29/14) در قرآن كريم آمده است و آيه‌? مذكور به شكلي عجيب و مخصوص بين آياتي قرار گرفته كه درباره رسالت‌هاي پيامبران گذشته‌ سخن مي‌گويد ولي براي هيچ‌كدام به عددي اشاره نشده است، حال آنكه درباره حضرت نوح‌(ع) به عددي دقيق؛ «950سال» بر‌مي‌خوريم و آن هم با استفاده از هردو كلمه‌?«عام و سنة» در ابتدا، وجود اين دو كلمه، يافتن پاسخ را كمي مشكل كرد چرا كه قاعدتاً اين دو كلمه در آيه? شريفه، يكي نبايد باشند وإلاّ بايد در داستان عُزير ( بقره، 2/259) نيز يك بار از «عام» و بار ديگر از«سنة» استفاده مي‌شد؟! كه اين‌گونه نشده است!پس بايد تفاوت يا تفاوت‌هايي بين اين دو كلمه وجود داشته باشد! لذا به كتب متعددي مراجعه شد و از ميان آنها «دايرة المعارف مُصاحب» جوابگوي بسياري از سؤالات نويسنده بود.
در دايرة المعارف مُصاحب مي‌خوانيم كه:
الف) در ابتداي راه گاه، شماري انسان به تكرار منظم و متناوب حوادث طبيعي زميني و سماوي [=ماه] توأمان توجه داشت. با تكامل گاه شماري، آرام آرام گاه شماري، زميني كه تشخيص فصل هاي گرم و سرد، فصل هاي كشت و درو، و يا آغاز تجديد حيات طبيعت در بهار بود، به گاه شماري سماوي [=ماه‌نگري] سوق داده مي‌شد. اين تكامل بسيار كُند صورت گرفت. اين نوع گاه شماريِ جديد يعني توجّه به حالات ماه هنوز به مراحل پيچيده نرسيده بود و در كنارش گاه شماري زميني [=شمسي] هم به صورت بسيار ابتدايي كاربرد داشت، لذا مي‌توان گاه شماري اين عصر را «گاه شماري قمري بدوي» ناميد.5
ب) بعد از طي اين مرحله و تثبيت گاه شماري قمري،منجمان و هرآن كس كه با ستارگان سروكاري داشت،به ويژه،به مطالعه? حالات ماه ،پرداخت و بدين طريق روشن شد كه دو نوع ماه،«ماه نجومي و ماه هلالي»وجود دارد و علاوه براين طي سال‌ها تحقيق آشكار شد كه سير انتقالي ماه و زمين در طول يك سال برابر نيست كه هيچ، طول هرماه سال هم به راحتي قابل تشخيص نيست!بعضي اقوام براي خود تقسيم‌بندي هايي انجام دادند از آن جمله ايراني‌ها قبل از 1304هـ. ش، به نوعي تقسيم روزهاي سال عمل مي‌كردند و بعد از اين تاريخ و بنا به تصويب مجلس شوراي ملّي سابق به نوعي ديگر و يا يهود، سال را از آغاز پاييز، شروع مي‌كردند!6 و اين امر موجب شد سالي كه براساس حركت ماه سنجيد مي‌شد از سالي كه براساس حركت زمين سنجيده مي‌شد هرسال مقداري عقب بيفتد و حالت كبس [kabs] يعني الحاق يك ماه پس از چند سال به دوازده ماه قمري پيش آيد. اين كار در حدّ فاصل گاه شماري قمري بدوي و گاه شماري قمري شمسي صورت مي‌گرفت.
ج)تا اين كه گاه شماري قمري شمسي را بابلي‌ها ابداع كردند كه تكيه? بيشتر برسال شمسي [=وضع طبيعي زمين و حركت آن] داشت و پس از 19سال شمسي و يا 235 سال قمري بازهم هردو سال به هم مي‌رسيدند‌. در فلسطين،يهوديان دوره? نوزده ساله را براي تقويم ديني خود اختياركردند و پس از آنها اين نوع‌گاه شماري به مسيحيان به ارث رسيد.
د) از طرفي، در كشور مصر به مناسبت نقش حياتي كه طغيان هاي ساليانه? رود نيل براي رونق اقتصاد زراعتي آنها داشت سال قمري از اهميّت كم‌تري برخوردار بود و بيشتر به سال شمسي و فصول منظم آن علاقه و توجّه داشتند ،لذا احتمالاً از حدود 2700 سال قبل از ميلاد مسيح‌(ع) تقويم شمسي خالص جايگزين تقويم قمري بدوي گرديد. اين تقويم قريب سه هزار سال نزد مصريان رايج بود. ظاهراً پس از افتادن مصر به دست ايرانيان در سلطنت كمبوجيه (522 ـ 529 ق. م)، ايراني‌ها آن‌را اقتباس كرده و تقويم اوستايي را ساخته‌اند. جالب اينكه تا پيش از زمان يوليوس قيصر، هيچ يك از اقوام ديگر به تقويم شمسي مصري عنايتي نداشتند و او در سال 46ق.م آن را براي اصلاح تقويم آشفته‌? رُم اقتباس كرد.7
هـ) پس از اينكه اسلام در ميان اعراب پاگرفت و احتمالاً بعد از سال دهم هجري گاه‌شماري اعراب مسلمان و ديگر مسلمانان «تقويم به كلي قمري [=تقويم قمري صِرف]» شد و چون با هجرت رسول اكرم(ص) سنجيده و آغاز مي‌شد آن را هجري قمري ناميدند. در اين گاه شماري سال قمري مركّب از دوازده ماه قمري است و 354 يا 355 شبانه روز دارد، بالنتيجه ماه هاي قمري با فصول ارتباطي ندارند. در هر دوره‌? سي‌ساله،يازده روز را به ترتيب در سالهاي 2، 5، 7، 10، 13، 15، (يا 16)، 18، 21، 24، 26، 29 كبيسه مي‌كنند، بدين ترتيب كه در هريك از اين سال‌ها يك شبانه روز به ذو‌الحجّة اضافه مي‌كنند تا سي شبانه روز شود.
از طرفي دلايل و شواهدي در دست است كه تقويم اعراب قبل از اسلام جنبه‌? قمري شمسي داشته است.8
از مسائل مطرح شده در بالا، به نتايج زير مي‌رسيم:
1.اوّلين مرحله‌? تكامل گاه شماري علمي، «سال قمري بدوي» بوده است.
2. دومين مرحله، «سال قمري» بوده است كه در كنار آن به وضعيت زمين نيز توجّه داشته‌اند.
3 . سومين مرحله، «سال قمري شمسي بابلي» بوده است كه از آنجا به سرزمين‌هاي يهوديان، مسيحيان و اعراب نفوذ كرده است.
4. در كنار تكامل گاه‌شماري در بابل، چهارمين مرحله در مصر با رواج «سال شمسي مصري» بوجود مي‌آيد هرچند در ابتداي راه، مصريان «سال قمري بدوي» را مورد استفاده قرار مي‌دادند ولي آرام آرام آن را بعد از اعلام «سال شمسي مصري» كنار گذاردند.
5. پنجمين مرحله? تكامل گاه‌شماري علمي، «سال قمري صِرف» است كه به شيوه? اسلامي محاسبه مي‌شود و هيچ ارتباطي با، ماه و سالِ شمسي ندارد اين در حالي است كه اعراب قبل از اسلام «سال قمري شمسي بابلي» را بكار مي‌بردند.
اينك شايد بتوان با كنار هم چيدن تاريخ زندگي پيامبران‌(ع) و تاريخ گاه‌شماري و كاربردهاي عام و سنة، معناي اين كلمات را به دست آورد.
قبلاً گذشت كه حضرت نوح‌(ع) با فاصله زماني بسيار، قبل از يوسف‌(ع) و ساير پيامبران الهي‌(ع) مي‌زيستند لذا مي‌توان نتيجه گرفت: كلمات «سنة و عام» در آيه? 14 سوره‌? مباركه‌? عنكبوت نشان دهنده‌? اين است كه در عصر اين پيامبر‌ الهي؛ هردو نوع زمان سنجي قمري (حالات قمر) و شمسي (حالات زمين) براي گذران زندگي و گاه‌شماري مورد استفاده قرار مي‌گرفته است كه باز هم غلبه با سال قمري بوده يعني همان «سال قمري بدوي» چون حق تعالي نفرمود: ألف عام إلاّ خمسين سنة!

2. دوران حضرت يوسف‌(ع)

در قصص مربوط به حضرت يوسف مي‌خوانيم كه او را به مصر بردند و بعد از ورود آن حضرت به مصر حوادثي روي مي‌دهد كه او را زنداني مي‌كنند و مدّتي (شايد 70سال) در حبس مي‌ماند. حق تعالي دو بار از حضرت يوسف نقل قول مي‌كند و يك بار نيز ما را از زنداني بودن آن حضرت مطّلع مي‌سازد. هنگامي كه حضرت يوسف‌ در زندان است حق تعالي از «سنين» استفاده مي‌كند ولي هنگامي كه از آن حضرت ـ بعد از آزاديش از زندان‌ـ نقل قول مي‌كند يك بار از «عام» و بار ديگر از «سنين» بهره مي‌جويد لذا ما را به فكر وا‌مي‌دارد كه شايد حضرت يوسف‌، در عصر پادشاهي مي‌زيسته كه در دربار او از كلمه‌? «سنين و سنة» براي گاه شماري استفاده مي‌شده است؛ و مصادف و يا قبل از آزادي آن حضرت برنامه‌اي براي تغيير نظام گاه شماري طراحي و پي‌ريزي شده و آن حضرت از اين امر مطّلع بوده و در محاوره? خود از آن استفاده كرده‌ است!
از طرفي مي‌دانيم كه حضرت يوسف قبل از موسي زندگي كرده و در تمامي آيات مربوط به حضرت موسي‌ از كلمه? «سنين» استفاده شده است (4بار) و از كاربرد كلمه?«عام» خبري نيست، حال آنكه با توجه به تاريخ گاه شماري كه قبلاً گذشت بايد هنگامي كه در دوره? حضرت موسي‌، از خشكسالي‌هاي پي‌در‌پي مصر در آيه? 130 سوره? مباركه? اعراف ياد مي‌شد، كلمه? «عام» بكار مي‌رفت كه اين‌گونه نشده است. از اين رو متوجه مي‌شويم كلمه? «عام» در اين دوره كاربرد خاصّي داشته است و به تعبير ديگر در مصر به طور كامل گاه‌شماري قمري شمسي بابلي متروك نشده بود آن طوري كه نوشته‌اند؛ بلكه گاه‌شماري قمري را براي سال شماري مورد استفاده قرار مي‌دادند كه از آن به «سنة و سنين» تعبير مي‌شد ـ اين امر را قرآن كريم به ما تفهيم مي‌كند!ـ؛ و «عام» همان سال شماري شمسي مصري است كه بيشتر متكي برزمان‌هاي بالا آمدن آب نيل به واسطه? بارندگي در سرچشمه‌هاي آن بوده است‌ـ جالب است متذكر شويم كه تنها رود بزرگ دنيا كه از پايين به بالا سرازير مي‌شود، رود نيل است هرچند به اين امر توجه نمي‌شود! همان‌طور كه در آيه?49 سوره? يوسف‌، در كلام آن حضرت به عبارت عام فيه يغاث النّاس بر‌مي‌خوريم كه ترجمه? آن چنين است: «سالي فرا مي‌رسد كه به مردم در آن سال باران مي‌رسد». پس نتيجه مي‌گيريم، گاه شماري قمري شمسي بابلي به طور كامل در مصرِ دوره‌? حضرت يوسف‌(ع) متروك نشده بود بلكه در كنار آن مصريان به گاه شماري ديگري كه براساس بالا آمدن آب رود نيل و به تعبيري حركات و حالات زمين و مسائل‌جوي مي‌پرداخت، رو‌آوردند يعني گاه شماري قمري شمسي بابلي با عنوان «سنين» و گاه شماري شمسي (حالات زمين و مسائل‌جوي) با عنوان «عام» به كار مي‌رفت.

3‌. دوران حضرت موسي‌ و شعيب(ع)

قبلاً در بخش مربوط به حضرت يوسف‌(ع) توضيح داديم كه حد‌اقل بعد و يا همزمان با حيات آن حضرت گاه‌شماري مصر ـ‌آن‌طور كه نوشته‌اند ـ صرفاً گاه‌شماري شمسي نبوده است هرچند احتمالاً تكيه‌? پادشاه و منجّمان برسال شمسي مصري بوده و در ثبت تاريخ مصر از آن بهره مي‌بردند ولي تداول سال قمري شمسي بابلي بين مردم، پايدارتر و كهن‌تر بوده است، و به تعبير ديگر بين مردم كاربرد سنة مهمتر و بهتر از بكارگيري «عام» تلقّي مي‌شده است. همان‌گونه كه در دنياي امروز چه در كشور ايران و چه در ميان دول عربي، مردم و حكومت‌ها دو تاريخ را همزمان به رسميت مي‌شناسند! نكته?‌قابل تعمق اين است كه گاه‌شماري شمسي در زمان‌هايي كم بهاتر و يا حتّي متروك شده است،آن‌گونه كه در عصر موسي با توجّه به آياتي كه از زبان فرعون (يك آيه) و از جانب حق تعالي (3‌‌آيه) است تماماً از كلمه? «سنين» استفاده شده است و اين مؤيد سخن نويسنده است كه «عام» هنگامي به كار مي‌رفته كه به بالا آمدن رود نيل اشاره مي‌شد و نيز متروك نشدن سال قمري شمسي بابلي با عنوان «سنين»!
نكته‌? ديگري را كه نبايد از قلم انداخت انتخاب گاه‌شماري قمري شمسي بابلي توسط يهوديان براي تقويم ديني خود است ـ قبلاً در بخش مربوط به حضرت نوح‌ به آن اشاره شد ـ لذا مي‌توان از اين مطلب استنباط كرد كه «قوم يهود» در فلسطين داراي تقويمي قمري شمسي بوده‌ا‌ند كه با كلمه? «سنين» در قرآن مجيد بيان شده است(بقره،2/96)، همان‌گونه كه در زمان حيات و رسالت حضرت موسي در مصر اين تقويم را داشته‌اند.
ضمناً گاه‌شماري منطقه? محلّ سكونت شعيب نبي(ع) نيز «سال قمري شمسي بابلي» بوده است چرا كه باز هم از كلمه? «سنين» استفاده شده است. (طه،20/40).

4. دوران عُزير‌(ع)

مي‌دانيم كه دوران حيات عُزير در فاصله? بين حكومت حضرت سليمان تا ظهور مسيح‌(ع) قرار دارد و آن حضرت از پيامبران بني‌اسرائيل است. در مورد آن حضرت در قرآن كريم دو بار از كلمه‌? «عام» استفاده شده است ولي از «سنة و سنين» اثري نيست لذا مي‌توان احتمال داد كه آن حضرت در عصري مي‌زيسته كه گاه‌شماري قمري شمسي بابلي به طور كامل متروك شده و جاي خود را به گاه‌شماري شمسي داده است چرا كه او در عصري مي‌زيست كه به تازگي گاه‌شماري شمسي مصري به دربار ايران وارد شده بود و او جز كساني بود كه بني‌اسرائيل را با حمايت هخامنشيان ـ احتمالاً كمبوجيه‌ـ به اسرائيل (سرزمين موعود يهود) باز گرداند.9 پس «عام» در عصر عُزير‌، همان سال شمسي مصري است كه در ايران و شايد براي مدتي ميان بني‌اسرائيل مهاجر از بابل، رواج داشته است.

5. دوران اصحاب كهف

اين افراد با فاصله‌اي نه چندان زياد از عصر ظهور مسيح‌ مي‌زيستند و مسيحي بوده‌اند. از طرفي مي‌دانيم كه گاه شماري قبل از ظهور مسيح‌، براساس «سال قمري شمسي بابلي» بوده و از سال 46 قبل از ميلاد يوليوس قيصر از گاه شماري شمسي مصري استفاده كرده است ولي در آيات مربوط به اصحاب كهف باز هم در هردو مورد كاربرد سال، از كلمه‌? «سنين» استفاده شده است. البتّه اين مسأله به راحتي قابل حل است چون مسيحيان از سال قمري شمسي بابلي تا عصر حاضر براي تعيين تاريخ عيد فصح استفاده مي‌كنند.10 و اين بدين معني است كه گاه‌شماري مسيحيان «سال قمري شمسي بابلي» بوده و هست ولي يوليوس قيصر، گاه‌شماري جديد را از مصريان آن‌هم قبل از ميلاد مسيح‌، اقتباس كرده و گاه‌شماري مملكت خود را به سال شمسي مصري تبديل كرده بود. احتمالاً با ظهور مسيح‌ و پس از غلبه‌? مسيحيان بر روُميان باز هم به حالت قبلي برگشته است. پس كاربرد «سنين» در مورد اصحاب كهف، گاه شماري براساس سال قمري شمسي بابلي مسيحي شده، بوده است!

6 . دوران اسلامي (مسلمانان در مدينه و كفّار قبل و بعد از فتح مكّه)

الف) قبلاً دانستيم كه اعراب قبل از اسلام نيز از گاه‌شماري سال قمري شمسي بابلي استفاده مي‌كردند و شاهد اين امر وجود سه آيه? (حج، 22/47) ، (مؤمنون، 23/112) و(معارج،70/4) در مورد كفّار عرب قبل از هجرت و بعد از هجرت است كه تماماً از كلمات «سنة» و «سنين» استفاده شده است، كه نمايان‌گر زبان و فرهنگ آنها مي‌باشد؛ همچنين علاوه بركاربرد «سنة» و «سنين» در ميان كفّار عرب، به سوره‌? قريش نيز مي‌توانيم رجوع كنيم كه در آنجا به نوعي از زندگي و گاه‌شماري كه براساس نظم سال شمسي يعني بهار، تابستان، پاييز و زمستان برمي‌خوريم كه تنها دو فصل از ميان آنها كه برجستگي بيشتري داشته‌اند در قرآن كريم مطرح شده است: صيف (تابستان) و شتاء (زمستان).
ب) اعراب عصر اسلام يعني مسلمانان قبل از هجرت، با دستور حق تعالي در سال يازدهم بعثت، سال شماري خود را براساس حركت ماه و ظهور و اختفاي آن (يونس، 10/5) پي‌ريزي كردند كه باز هم با كلمه? «سنين» بيان شده است.
به عنوان شاهد ديگر مي‌توان از آيه? 4 سوره? روم نام برد كه در آنجا حق تعالي به مؤمنين نويد مي‌دهد كه روميان در انتها شكست خواهند خورد و براي بيان كلمه?‌سال، از «سنين» استفاده شده است ـ به هماهنگي بين سال مسلمانان قبل از هجرت، و مسيحيان و يهوديان كه داراي سال قمري شمسي بودند توجه كنيد! ـ اين هم سخن حكيمانه? ديگري در جاي ديگر (شعراء،26/ 205) باز هم از كلمه?«سنين» در خطاب به يهود استفاده شده است و اين نشان مي‌دهد كه در ميان يهود «سال قمري شمسي بابلي» حتّي تا عصر پيامبر‌‌(ص) رواج داشته است! نكته‌اي كه كمي گيج كننده مي‌نمايد ذكر كلمه? «عامَيْن» در سال 13 بعثت است كه در مورد نظام رضاعت (شيردادن و از شير گرفتن نوزادان مي باشد) آن‌هم در جامعه? اسلامي! حال آنكه تا قبل از آن از كلمه?«عام» براي گاه شماري عصر حضرت نوح‌(ع) و حضرت يوسف‌(ع) استفاده شده است. لذا مي‌توان حدس زد كه احتمالاً ذكر «عامَيْن» در اينجا دنباله? گاه‌شماري شمسي مصري است يعني در اين سال حق تعالي به 24 ماه شمسي شير دادن بچّه حكم مي‌نمايد و مسلمانان فرزندان خود را پس از سپري شدن دو سال كامل زميني از شير باز مي‌گرفتند.
ممكن سؤال شود پس با آيه? 15 سوره? احقاف كه مي‌فرمايد:…حمله وفصاله ثلاثون شهرا… ـ و دوران بارگرفتن و از شير گرفتن او سي ماه است ـ و آيه? 233 سوره? مباركه? بقره كه مي‌فرمايد: والوالدات يرضعن أولادهنّ حولين كاملين لمن أراد أن يتمّ الرّضاعة…ـ و مادران فرزندانشان را دو سال كامل شير دهند، اين براي كسي است كه بخواهد دوران شير خوارگي را به حدّ كمال برساند ـ چگونه جمع نماييم؟ جواب خواهيم داد:چه براساس جدول شماره? 14 كتاب سير تحوّل قرآن تأليف مرحوم مهندس بازرگان و چه براساس مصحف الازهر اين آيات بدين ترتيب نازل شده‌اند:
1. آيه?‌14 سوره? لقمان ـ سور‌ه? 57 از آغاز بعثت‌ـ با عبارت فصاله في عامين (در سال سيزدهم بعثت).
2. آيه? 15 سوره? احقاف ـ سوره? 66 از آغاز بعثت‌ـ با عبارت حمله وفصاله ثلاثون شهرا ( در سال هشتم هجري)
3. آيه? 233 سوره? بقره ـ سوره? 87 از آغاز بعثت ـ با عبارت حولين كاملين ( در سال دهم هجري).11
يعني آيات سوره? احقاف و بقره ناسخ حكم آيه?14 سوره? لقمان هستند هرچند تفاوت دو گاه شماري قمري كه در آيات سوره? احقاف و بقره منظور شده‌اند ـ و ما بعداً به آن‌ها خواهيم پرداخت‌ـ و گاه شماري شمسي منظور شده در آيه? 14 سوره? لقمان، در دو سال بيش از 24 روز نيست. يعني در واقع مدّت شير دهي، 24 روز كم‌تر از حكم اوّليه شده است و علاوه براين در آخرين آيه ( بقره/233) اجازه داده شده كه حتّي كم‌تر از اين زمان به نوزاد شير داده شود و اين مؤيد صدق گفتار ماست!
ج) مسلمانان بعد از هجرت در سال دوم هجري طي دستور الهي، گاه شماري خود را علاوه برحركت ماه، براساس زمان و نحوه? ظهور و تعداد روز و شب در يك ماه قمري كه در واقع حركت وضعي زمين است پي‌ريزي كردند كه در اينجا باز هم به كلمه? «سنين» برمي‌خوريم. از سوي ديگر در دوران پس از هجرت رسول اكرم‌ ‌(ص)به آيات بيشتري برمي‌خوريم كه به يهوديان مربوط مي‌شود كه آن دسته از آيات مرتبط با اين مقاله عبارتند از:
آيات (مائده/5)، (بقره/96)، (احقاف/15) و (سجده/5)،كه تماماً از كلمه? «سنة» در آنها استفاده شده است. نكته? جالبي كه در اينجا به چشم مي‌خورد همراهي كفّار و يهود به عنوان مخاطبان آيه? 5 سوره? سجده و آيه? 15 سوره? احقاف، كه مي‌رساند دسته‌بندي‌هاي مرحوم بازرگان تا چه اندازه نزديك به واقعيت است هرچند شايد در موارد ديگر دچار اشتباه شده باشد!
به هرحال اين دو آيه در دو سوره? مكّي قرار دارد و قاعدتاً بايد مربوط به كفّار مي‌بود ولي با توجّه به كلّ سوره و مخاطبان اصلي آنها متوجّه مي‌شويم كه حد‌اقل اين آيات در مكّه نازل نشده‌اند بلكه در مدينه? منوّره نازل شده‌اند.
قبلاً خوانديم كه اين دو قوم يعني كفّار مكّه و يهود مدينه هردو از يك تقويم «سال قمري شمسي بابلي» استفاده مي‌كردند لذا ذكر كلمه? «سنة» در اينجا بسيار جالب و حكيمانه است.
د) نكته? مهمي كه در واقع مقاله بدان به شدّت وابسته است مسأله‌اي است كه در سال هشتم هجري روي مي‌دهد. براساس جدول 14 كتاب سير تحوّل قرآن، در سال هشتم هجري پنج آيه نازل شده كه دو آيه به اصحاب كهف مربوط است كه قبلاً از نظر خوانندگان محترم گذشت.
يك آيه (احقاف/15) داراي كلمه? سنة است و دو آيه? ديگر (توبه/28 و 37) داراي لفظ عام است. نكته در اينجاست كه آيه? 15 سوره? احقاف داراي چند بند است، كه در يكي از آنها از كلمه? «شهر»، به معني يكي از دوازده قسمت سال (ماه) در مورد دوران بارداري تا زمان از شير‌گرفتن نوزاد استفاده شده است و اين مدّت30 ماه (ثلاثون شهراً) عنوان شده و در بند ديگر به رشد فرد و تكامل شخصيّتي او در چهل سالگي (اربعين سنة) اشاره شده است.
از سويي دانستيم كه تا اين زمان يعني سال هشتم هجري ،مسلمانان داراي سالي با عنوان «سنة» بوده‌اند، كه در اين آيه نيز بدان در عبارت «اربعين سنة» تصريح شده است ولي اتّفاقي كه در همين سال و بعد از نزول اين آيه پيش مي‌آيد و چرخه? جديدي را در تاريخ تمدّن و فرهنگ اسلامي و جهان بوجود مي‌آيد نزول آيات 28، 36، 37 و126 سوره? توبه است. اين اتّفاق زماني روي مي‌دهد كه مسلمانان ،مكّه را فتح كرده‌اند! يعني فتح مكّه ـ جداي از مسائل ديني، سياسي و اجتماعي آن ـ آغاز عصر جديدي حتّي در فرهنگ علمي مسلمانان است.
امّا چرا؟!وقتي آيه? 36 سوره? توبه را مطالعه‌ي كنيم، مي‌خوانيم: إنّ عدّة الشهور عند اللّه إثنا عشر شهرا في كتاب اللّه يوم خلق السماوات والأرض، يعني سال 12 ماه دارد و اين تقدير الهي است و از سويي مي‌دانيم كه قبلاً حق تعالي امر به محاسبه? سال براساس حركت و گردش ماه در مسيري مشخّص كرده است: الشّمس والقمر بحسبان.( الرّحمن، 55/5) پس متوجّه مي‌شويم اين 12 ماه همان تقسيمات سال قمري است و علامه? طباطبايي در تفسير الميزان به اين امر اشاره كرده‌اند و دلايلي براي اين امر از آيات الهي بيان نموده‌اند.12
حال با سابقه? ذهني‌مان از عنوان سال قمري بايست از كلمه‌? «سنة» استفاده كنيم ولي در آيات 28، 37 و 126 سوره‌? توبه چيز ديگري به چشم مي‌خورد و آن استفاده از كلمه‌? «عام» است. در ترجمه‌? آيه? 28 سوره‌? توبه مي‌خوانيم:
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، حقيقت اين است كه مشركان نا پاكند [نجس]، پس نبايد از سال آينده [بعد عامهم هذا يعني بعد از امسال] به مسجد الحرام نزديك شوند…
و اين دستور الهي بعد از فتح مكّه صادر شده است. در ترجمه? آيه? 37 همين سوره كه در واقع دنباله? آيه? 36 ـ‌بيان مبحث جنگيدن در راه خدا به شيوه‌اي كه حق تعالي تعيين فرموده است‌ـ مي‌خوانيم:
… جابجا كردن [ماه‌هاي حرام براي فرار از جنگ]… [كه] آن را يك‌سال [عاماً] حلال مي‌شمارند و يك‌سال [عاماً] ديگر، آن را حرام مي‌دانند، [به قصد اين است] تا با شمار?ه ماه‌هايي كه خدا حرام كرده است موافق سازند…
باز هم به دو كلمه? «عام» برمي‌خوريم كه مربوط به همان ماه‌هاي حلال و حرام سال قمري است!
در ترجمه? آيه? 126 سوره? توبه مي‌خوانيم:
آيا نمي‌بينند كه آنان در هرسال [عامٍ]، يك يا دو بار آزموده مي‌شوند، باز هم توبه نمي‌كنند و عبرت نمي‌گيرند؟
جالب اين است كه اين آيه علاوه براشاره به جنگ با كفّار (توبه/123) ،به نزول آيات الهي و تمسخر مؤمنان از سوي منافقان تصريح دارد (توبه/124، 125 و 127).
در انتهاي اين مبحث، با نگاهي به سير نزول آيات درمي‌يابيم كه بعد از عنوان شدن كلمه? «عام» براي «سال قمري مسلمانان» (سال قمري صِرف) تنها دو آيه در سال دهم هجري نازل شده كه آنهم به تاريخ يهود مربوط است!
لذا نتيجه مي‌گيريم: سال رسمي مسلمانان، سال قمري 12 ماهي است كه با گذشت 354 روز و 8 ساعت و 48 دقيقه به پايان مي‌رسد13 و نامش «عام» است!

سه نكته? لغوي

1. در اينجا ياد‌آور مي‌شويم فعل لَبَثَ (درنگ كردن، ماندن) همان‌طور كه قبل از هجرت با كلمه?«سنة» بكار رفته، بعد از هجرت نيز با كلمه? «عام» بكار رفته است هرچند باز هم به تاريخ قبل از اسلام مربوط مي‌شود.
2. تا قبل از نزول آيات مباركه? سوره‌هاي توبه و بقره در سال‌هاي هشتم و دهم هجري، حق تعالي از كلمه? «سنة» براي نامگذاري سال قمري (354 روز) و از كلمه‌? «عام» براي نامگذاري سال شمسي (365 روز) كه در ميان اقوام مختلف رايج است استفاده مي‌نمايد ولي بعد از نزول اين آيات، «عام» همان سال قمري اسلامي است.
3.تفاوت لغوي و فلسفي كلمات «عام» و «سنة»، با تفحص در معاني «سنة» و «عام» روشن مي‌شود كه «سنة» ماندگاري و زمان داشتن و مقدار عمر را تداعي مي‌كند ولي «عام» به، به جريان انداختن و شناور كردن چيزي اطلاق مي‌شود.14 و اين هردو را اگر از ديدگاه فلسفي بنگريم و در كنار آن به قرآن كريم توجّه داشته باشيم، به اين برداشت مي‌رسيم كه:
الف‌ـ در ميان انسان‌هاي جاهل و كفّار كلمه? «سنة» و «سنين» به جهت پايداري و ماندگاري و عمر داشتن با حالتي قائم با لذّات مطرح است حال آنكه خداوند در بسياري از آيات، اين دوام وگذر به ظاهر آرام و طولاني را چيزي كوتاه و كم دوام عنوان مي‌كند‌ـ براي مثال مي‌توان به آيات قبل و بعدمراجعه نماييد‌ـ و اين طرز تفكّر را رد مي‌نمايد.
ب‌ـ حق تعالي با نام نهادن سال اسلامي با عنوان «عام» قصد دارد اين حقيقت مسلّم را به ما بفهماند كه زمان و حيات بشري (عمر) همانند چيزي است كه برسطح آب به حركت درمي‌آيد. حركتش، عمرش و سنجش زمانش از خود نيست. و تنها به خودش وابسته نيست. بلكه زمانش، حركتش، سيرش، مقاصدش و تغييرات حالاتش را حق تعالي تعيين مي‌كند چرا كه خداوند هيچ يك از امور جهان و اداره‌? آن را به طور كامل و يا هميشگي به كسي يا چيزي محوّل نكرده است و هميشه اوست كه حافظ است، وكيل است، نصير است و بصير است و…

سير تاريخي دوران ها

1 . دوران نوح‌(ع): «عام و سنة» (سال قمري بدوي، در كنار سال شمسي و با تكيه? بيشتر برسال قمري).
2. دوران يوسف‌(ع):سال قمري شمسي بابلي با عنوان «سنة» و سال شمسي مصري با عنوان «عام» .
3. دوران موسي (ع)سال قمري شمسي بابلي با عنوان «سنة» (يهود اين گاه شماري را براي خود اختيار كرد.)
4.دوران عُزير‌(ع): سال شمسي مصري منتقل شده به ايران و مهاجران يهودي به فلسطين پس از اسارت بابلي با عنوان «عام».
5.دوران اصحاب كهف: سال قمري شمسي مسيحي با عنوان «سنة».
6. دوران اسلامي:
الف‌‌ـ اعراب قبل از اسلام: سال قمري شمسي بابلي با عنوان «سنة».
ب‌‌ـ مسلمانان تا قبل از هجرت: سال قمري با عنوان «سنة».
ج‌‌ـ مسلمانان بعد از فتح مكّه و تا قبل از اوايل يا اواسط سال هشتم هجري: سال قمري با عنوان «سنة».
د) مسلمانان بعد از فتح مكّه و تا قبل از پايان سال هشتم هجري: سال قمري اسلامي با عنوان «عام».

پاورقيها:

1. المنجد /539،ذيل عَوَم.
2. همان/359 ، ذيل سنا (سنو).
3. مهدي بازرگان، سير تحوّل قرآن/126 ـ 127، جدول شماره? 14.
4. صدر الدين بلاغي،قصص قرآن/199، ذيل عُزير، تهران: امير كبير.
5. دايرة المعارف مصاحب، 2/236و 655.
6.محمد مُعين ، فرهنگ فارسي به فارسي، 6/3726، ذيل ماه.
7. دايرة المعارف مصاحب، 2/656.
8. همان /658.
9. فرهنگ فارسي به فارسي،ج 5 (اعلام)، ذيل عُزير.
10. دايرة المعارف مصاحب، 2/656.
11. قرآن كريم، ترجمه? بهاء الدين خرمشاهي/ 611، جدول فهرست سوره ها بر حسب نزول .
12. علامة طباطبائي، تفسير الميزان، 18/119.
13. محاسبه‌? عددي سال قمري براساس جلد پنجم فرهنگ فارسي به فارسي مُعين، ذيل سال و ماه صورت گرفته است.
14. المنجد/ 539، ذيل عَوَم و 359، ذيل سنا (سنو).
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شناخت قرآن: حروف مقطعه قرآني

شناخت قرآن: حروف مقطعه قرآني

عليرضا دكائتي قراگزلو

در بيست‌و‌نه سوره قرآن ملاحظه مي‌شود كه بعد از «بسم‌الله…» با يك يا دو يا سه يا… حرف مقطّعه كه به‌ظاهر معناي روشني ندارد، برمي‌خوريم. اگر اين حروف جمع شود و مكررات آن حذف گردد، چهارده حرف از بيست‌و‌هشت حرف الفباي عربي خواهد بود اين حروف را در عبارت «صِراطُ علي حَقُ نُمسِكُهُ» گردآوري كرده‌اند. جالب اين است كه بين اين چهارده حرف هم از حروف نقطه‌دار هست هم بي‌نقطه. هم از حروف شمسي هست هم قمري. هم از حروف متصل هست هم منفصل.
نكته جالب ديگر اينكه سوره‌هاي داراي حروف مقطّعه غالباً (بيست‌و‌شش يا بيست‌و‌هفت سوره از بيست‌و‌نه سوره) مكّي هستند به‌علاوه اينكه بعد از حروف مقطعه معمولاً نام و يادي از كتاب، قرآن، ذكر، وحي و نوشته و… در ميان مي‌آيد. ما بار ديگر به اين نكته باز خواهيم گشت.
اما درباره معاني اين حروف، مفسران قديم و جديد نكات جالبي گفته‌اند كه شايد هر كدام بخشي از اسرار موجود در اين حروف را بيان كرده باشند. اينك خلاصه‌اي از مهمترين اين نظريات را به آگاهي خوانندگان جوان اين نشريه مي‌رسانيم. البته از ذكر تأويلات و نكات پيچيده عرفاني خودداري شده است.
1ـ اين حروف نام خداست و جنبه سوگند دارد.
2ـ اين حروف رمزِ مهمترين مطالب سوره مربوطه است. مثلاً در سوره‌هايي كه «حم» در ابتداي آنها آمده است، بحث «حيات» و «موت» در ميان است. يا «طسم» رمزِ «طير و طور» و «سليمان و سبأ» و «موسي» است يا «الم» به معناي «اللّه» و «جبرييل» و «محمّد» است.
3ـ آوردن اين حروف بدين منظور است كه خواننده و شنونده توجه كند قرآن كه معجزه است، از همين حروف معمولي ساخته شده است. با اين همه افراد بشر از آوردن مانند آن يا مثل بخشي از آن عاجزند. مثل‌آنكه در كنار ساختمان عظيمي تكه‌هاي مصالح ساختماني ببينيم و بدانيم از همين مصالح ساخته شده است؛ ولي خود ما از ساختنِ مانند آن ناتوان باشيم.
4ـ گفته‌اند كفار و مشركان هنگامي كه پيامبر‌(ص) آيات قرآن را تلاوت مي‌كرد، همهمه مي‌كردند. بر زبان آوردن اين حروف از طرف مردي اُمّي ايجاد تعجب و سكوت مي‌كرده و حضرت موفق مي‌شده است آيات را تلاوت نمايد. مكي‌بودنِ غالب سوره‌هايي كه با حروف مقطّعه شروع مي‌شود، اين نكته را تقويت مي‌كند.
5ـ گفته‌اند همچنان‌كه در كتابِ تكوين يعني عالم هستي معلوماتي و مجهولاتي هست به موازات آن در كتاب تشريع يعني قرآن هم معلومات و مجهولاتي بايد باشد و حروف مقطّعه نشانه مجهولات و نقاط سياهي است كه براي بشر قابل فهم نيست.
6ـ گفته‌اند اين حروف رمزي ميان خدا و پيغمبر(ص) است. اگر اشكال شود كه فايده‌اش براي بشر كه آن را نمي‌فهمد چيست؟ در پاسخ گفته‌شده كه در زمان ظهور حضرت حجت(عج) ايشان معاني اين حروف را بيان خواهد كرد و اين از نشانه‌هاي صدق آن حضرت است.
7ـ گفته‌اند اين حروف به حسابِ جُمَل پيش‌بيني سالِ بعضي حوادث مهم است. طرفداران علوم غريبه بر اين وجه زياد تأكيد مي‌كنند.
آنچه آورديم مهمترين موارد است و فقط بخشي از اسرار اين حروف را بيان مي‌كند، نه همه آن را. به هر حال جاي اين سؤال هميشه باقي است كه چرا از بيست‌و‌هشت حرف فقط چهارده حرف و از يكصد و چهارده سوره فقط بيست‌و‌نه سوره اين خصوصيت را يافته‌اند. خدا به آنچه فرموده داناتر است.

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حول تفسير مفردات القرآن

حول تفسير مفردات القرآن

ابوالفضل شكوري
العلوم القرآنية من أشرف العلوم، ومن بينها «علم المفردات» لأنه، يحظي بأهمية خاصة، فهو يعرّف المفردة المستعملة في ايات القرآن المجيد، ذلك الكتاب الإلهي والبحر المترامي الأطراف الذي لا يسبر غوره إلا عن طريق معرفة مفرداته المستعملة في مجازاته، ومتشابهاته، ومترادفاته، ووجوهه، ونظائره، ومشتركاته، ومعرباته، وكذلك معرفة غرائب ألفاظه. و علي صعيد لزوم معرفة المسلمين مفردات القرآن، وخاصة غرائبها والعصية علي الفهم منها، فقد وردت توصيات وأحاديث عن المعصومين، مثل :
أعْرِبُوا القُرآن َ وَلْتَمِسُوا غَرائِبَهُ»، ولكن يبدو أن هذا الأمر لم يحظ بما ينبغي من الأبحاث النظرية. هذه المقالة تسعي، بفصولها الستة، أن تسد ثغرة، وإن كانت صغيرة، في هذا الباب.
الفصل الأول ـ تعريف علم المفردات

يتألف محتوي كل كتاب من معلومات تنتظم في الحروف التي تتكون منها الكلمات التي تؤلف الجمل باصطفافها متراصفة لتؤدي معني من المعاني.
فالمفردة هي الركن الاساس محتوي كل كتاب، بحيث أن العلم بمركبات اي كتاب لا يتسني إلاّ بمعرفة مفرداته.
والقرآن المجيد، كتاب الله الذي أنزله عن طريق الوحي، يتألف أيضامن «المفردات» و «مركباتها»، واننا بعد معرفتنا بمعاني مفردات القرن نكون مؤهلين لخوض عباب معارف القرآن بفهم مركباته و أهدافه السامية، بيد أننا لابد أن نعترف بأن التعريف الدقيق لمفرداته ومركباته وتحديد الحدود بينها ليس من الامور الهينة السهلة التي يمكن أن تستغني عن التوضيح والتعريف. إن لكل من هذين الإصطلاحين مفاهيم ومضامين واسعة، وقد يكون لها أحياناً مصاديق مشتبهة. لذلك من الضروري في بحث «المفردات» أن نبدأ باعطاء تعريف دقيق منطقي وأصولي لهما بصفتها علماً من العلوم .
علي قدر علم الكاتب أنه علي الرغم من أن علم المفردات يتميز بالقدم من بين العلوم القرآنية، فلم تبذل جهود حتي الآن لوضع تعريف منطقي لهذا العلم من جانب علماء العلوم القرآنية، باستثنا مواضيع مفيدة متناثرة نشرت هنا هناك تمكننا، بتتبعها وجمعها، من تدوين تعريف واضح ورصين له .
العلامة شمس الدين الآملي، من كتاب دائرة المعارف المسلمين في القرن الثامن الهجري، في معرض إحصائه للشروط والآداب اللازم توافرها في مفسر القرآن، يشير الي وجوب معرفته بعلم المفردات: يقول :
رابعاً: بين المفردات والألفاظ بحسب اللغة والاشتقاق والخط1.
الراغب الاصفهاني (المتوفي سنة 503هـ) قد يكون أول من جعل اصطلاح «علم المفردات» فرعاً من «علوم القرآن اللفظية» وأطلق اسم «معجم مفردات الفاظ القرآن» علي كتابه القيم النفيس، وهو، كما يتضح من عنوانه، يختص بشرح المفردات المستعملة في القرآن الكريم، و في ذلك يقول :
.. أن أول علم من العلوم القرآنية التي يجب تعلمها هو العلوم اللفظية. ومن العلوم اللفظية تحقيق الألفاظ المفردة. فتحصيل معاني مفردات ألفاظ القرآن في كونه من أوائل المعاون لمن يريد أن يدرك معانيه، تتحصيل اللَّبِن في كونه من أول المعاون في بناء مايريد أن يبنيه. وليس ذلك نافعاً في علم القرآن فقط، بل هو نافع في كل علم من علوم الشرع، فألفاظ القرآن هي لب كلام العرب وزبدته، وواسطته وكرائمه، وعليها اعتماد الفقهاء والحكماء في أحكامهم وحِكمهم، وإليها مفزع حذاق الشعراء والبلغاء في نظمهم ونثرهم...2.
كما نلاحظ أنه استعمل اصطلاح علم المفردات، ولكنه أيضاً لم يضع تعريفاً معيناً ناطقاًله. مع ذلك، فبتلخيص أقواله وإشاراته إلي فروع العلوم القرآنية يمكن القول أنه كان بصدد وضع تعريف لهذا العلم تعريفاً مباشراً، وأنه بإيراد تلك العبارات قصد بها أن تكون التعريف لمطلوب. بناء علي ذلك فإنه يري علم المفردات هو «الحصول علي معاني مفردات الفاظ القرآن» وبذلك يخرج بحث «عوارض مفردات ألفاظ القرآن» مثل القراءة والاشتقاق وغيرهما من ميدان هذا العلم. ولكنه بعد ذلك يقول إن البحث في عوارض الألفاظ المفردة، مثل مناسبات الألفاظ والاستعارات والمشتقات وغيرها أيضاً من الأمور المرتبطة بعلم المفردات3، ولكنه فيما يتعلق بقوانينها وقواعدها يرجع القاري‏ء إلي كتاب آخر له اختصه بذلك. وبما أن البحث في «مناسبات الألفاظ لمفردة» هو بحث في العوارض ، لذلك فعلم المفردات عند الراغب علم واسع يشمل معاني الألفاظ المفردة وعوارضها وكيفية استعمالها في القرآن ومناسباتها، مما يخلق فروعاً للمعارف القرآنية، ومع ذلك فإن كتابه عن معاني مفردات القرآن لم يشمل جميع فروع علم المفردات .
الآملي، صاحب نفائس العلوم، لا يكاد يختلف عن راغب في مفهوم علم المفردات، لأنه، كما سبق القول، يقسم مسائل علم المفردات القرآن ءلي ثلاثة فروع رئيسة وأصلية ويعتقد أنه علم يبحث في ألفاظ القرآن ومفرداته من حيث اللغة والاشتقاق والخط. والبحث في «خط» القرآن يشمل، بالطبع، الإعجام ورسم الخط، وحتي قراءة القرآن، وكلها بحث في«العوارض ». إن نظرة الإملي الي مفهوم الفردات تتجاوز ما سبق قوله. إنه يري أن تكرار لفظة وبيان معناها مع لفظة أخري مرادفة لها تحقيقاً أو تقريباً ليس علماً، اذ في علم المفردات يجب ذكر «واقع» المفردة ومفهومها الدقيق بذاته وشرحها. يقول الآملي، باسلوب القرن السادس الهجري :
الفائدة السادسة: في بيان معرفة معاني الألفاظ. إعلم أن كل لفظ فارسي أو تركي أو غيرهما، عند السؤال عن معناه فإن اللفظ الذي يعطي في الجواب ليس معني ذلك اللفظ، بل هو لفظ آخر مرادف له علي الأشهر والأعرف.
مثلا: «ماء» و «آب» و «سو» و «پاني» ألفاظ مترادفة، عند العرب هي« ماء» و عند الفرس هي «آب» وعند الترك هي« سو» وعند الهنود هي «پاني» وهكذا بالنسبة إلي أقوام اخري ، وهكذا ...و معناه هو أنه جسم رطب سيال لا ينقسم إلي أجسام مختلفة الصور. إن التعبير عن مفاهيم الأشياء صعب، والأكثرية لا علم لهابذلك بحيث إذا سئلوا: ما معني «الله»؟ يقولون «خدا» دون أن يعلموا أن الله وخدا مترادفان، ومعناهما هو الذات الجديرة بالعبادة»4.
كلام شمس الدين الأمليكلي وعام، و يشمل ألفاظ ومفردات القرآن الكريم أيضا. وطبقاً لهذا الجزء من كلامه، وبرغم أن البحث في الألفاظ محدود بذكر المترادفات في لغة او لغات متعددة يعتبر من علم المفردات، إلا أن علم المفردات والعالم به يرميان إلي الواقعية‏التي يجب ان تشرح الواقع الخارجي والعيني لمفهم اللفظ المفرد.
جلال الدين البلقيني، وهو عالم آخر من علماء القرن الثامن الهجري، في كتابه «مواقع العلوم من مواقع النجوم»، يصنف مجموع العلوم القرآنية إلي ستة أمور أصلية، وكل امر ينقسم إلي عدة فروع، وهو يخصص الأمرين الرابع والسادس بتعريف الالفاظ في العلوم القرآنية، أي علم المفردات. يقول :
الأمر الرابع: اللفظ وهو سبعة أنواع: الغريب، المعرب، المجاز، المشترك، المترادف، الاستعارة، والتشبيه..الأمر السادس: المعاني المتعلقة بالألفاظ، وهي خمسة أنواع: الفصل، الوصل، الوصل، الإيجاز، الإطناب والقصر. ومن الأنواع مالا يدخل تحت الحصر: الأسماء، الكني، الألقاب والمبهمات5.
مجموع أنواع العلوم القرآنية، بحسب قول البلقيني في كتابه، يبلغ أربعاً و خمسين نوعاً6 [حسبما ترون ، يقول البلقيني بالاختلاف بين «الألفاظ» و «المعاني» المتعلقة بالألفاظ» ولم يأت بها تحت عنوان واحد، كما أنه لم يستطع وضع بعض المفردات، كالأعلام والأسماء والألقاب، تحت عنوان واحد، مع آنهاجميعاً ترجع إلي علم المفردات يشملها جميعاً. لذلك يبدو أن البلقيني لم يكن يحمل صورة واضحة عن علم المفردات .
بعد البلقيني جاء جلال الدين السيوطي (ولد في 849ه••) بكتابه القيم «التحبير في علم التفسير» الذي وضعه متأثراً بكتاب البلقيني، حيث يجعل العلوم القرآنية 102 نوعاً7. بعد ذلك كتب االسيوطي كتاباً آخر جامعاً وأكثر تفصيلاً تحت عنوان «الإتقان في علوم القرآن» أحصا فيه العلوم القرآنية، وبعد إدغام بعضها في بعض، جمعها في80 نوعاً8.
إن تصنيف السيوطيلعلوم القرآن في كتابه الإتقان مضطرب غير منظم، فقد أورد مسائل علم المفردات في ذيل عدد من العناوين في مواضع منفصلة، وقد يخطي‏ء في مطابقة المصاديق مع العناوين. من ذلك مثلاً نلاحظ انه يعتبر علم المفردات وغريب القرآن شياً واحداً مترادفاً، و في ذيل عنوان «النوع السادس والثلاثون في غريبه» يذكر مسائل أعم من علـم المفردات مـع أن «غريب القرآن فرع من «علم المفردات» ومصاديقه9. و في موضع آخر يستعمل مصطلح «المفردات» بنفسه، ولكنه يقصد به مفهوماً غريباً لا علاقة له بعلم المفردات أبداً. فهو تحت عنوان «النوع السابع والثلاثون في مفردات القرآن» يقوم بإحصاء مجموعة من الآيات الواردة من باب التفصيل، أو أن العلماء اطلقوا عليها ذا لوصف، مثل: أحكم الآيات، أعدل الآيات، أعظم الآيات، أرجي الآيات وامثالها10.
بأخذ هذه الأمور بنظر الاعتبار نستنتج أن السيوطي كان يري علم المفردات مرادفاً الغريب القرآن، وأن نطاق مصاديقه ضيق جداً. ولم يكن يحمل تصوراً واضحاً من علم المفردات مثل الراغب الاصفهاني، علي الرغم من أنه شرح مصاديقه في مواضع متفرقة من كتابه.
خلاصة هذا البحث هو أننا بالبحث والتنقيب في المصادر القديمة والجديدة لا نستطيع أن نعثر علي تعريف جامع ومانع لعلم المفردات. إن مباحث هذا العلم متسعة ومشتتة في المصادر، وفروعه مذكورة ومعرّفة، ولكن الأصل لا تعريف له، علي الرغم من أن بعض العلماء، مثل الراغب، سعوا الي تعريفه بكر مصاديقه. مع ذلك، بالرجوع إلي أقوالهم وتصنيفهم العلوم القرآنية اللفظية11 يمكن وضع التعريف التالي لعلم المفردات: علم المغردات القرآنية علم يتناول فقط المفردة القرآنية من حيث حذرها واشتقاقها اللغوي، والدلالة علي المعني المطلوب، ومناسبتها وطريقة كتابتها وتلفظها واستعمالاتها الحقيقية والمجازية. ومن أهم فروعه غريب القرآن .

الفصل الثاني ـ مكانة علم المفردات بين العلوم القرآنية

القرآن الكريم مصدر لكثير من العلوم البشرية والإسلامية. فيما يتعلق بالعلوم التي ترتبط بصورة خاصة بالقرآن وعددها فهناك اختلاف في أقوال العلماء. بعض الذين يبدو أنهم يحبون المبالغة والإغراق في جميع الأمور ساروا علي المنوال نفسه في هذا الأمر فقالوا إن عدد العلوم القرآنية يساوي عدد مفردات القرآن البالغ 77450 علماً، واذا اخذنا نسبة الألفاظ المركبة بنظر الإعتبار يصبح عددها مما لا يعدو ولا يحصي 12. جلال الدين البلقيني يعدها أكثر من خمسين علماً بقليل .
السيوطي، لكي يدخل كتابه في هذا الباب، ألف كتاباً بعنوان
«التحبير في علوم التفسير». وهو يوصل في هذا الكتاب عدد العلوم القرآنية إلي 102 نوعاً. ثم بعد إعادة النظر في كتابه هذا يصنف كتاباً آخر بعنوان «الإتقان في علوم القرآن» يدغم فيه بعض العلوم في بعض ويجمعها إلي ثمانين علماً وتفصلها تفصيلاً 13. مع ذلك يبدو أن الأمر يتطلب تصنيفاً أدق وأكثر تهذيباً ليبرز مقام علم المفردات. بناء علي ذلك يمكن تصنيف جميع فروع العلوم القرآنية إلي ثلاثة اصناف رئيسة: العلوم التاريخية في القرآن، والعلوم الدستورية في القرآن، وعلوم التفسير في القرآن .
فذلك القسم من القرآن الذي يرو فيه سرد احداث الماضي علي امتداد القرون والأعصار فيدخل تحت عنوان العلوم التاريخية في القرن. والقسم الآخر من القرآن الكريم الذي يدور حول «ما يجب وما لا يجب» يدخل ضمن العلوم الدستورية في القرآن. أما القسم الذي يتناول تفسير الآيات وشرح الكلمات ويدور عموماً حول معرفة محتوي القرآن فيقع تحت عنوان علوم التفسير في القرن، مثل علم تفسير آيات الأحكام وعلم المفردات و غيرهما. وهكذا لن نكون بحاجة إلي تقسيم العلوم القرآنية إلي علوم لفظية و غير لفظية بحيث نضطر إلي ادخال علم المفردات تحت العلوم اللفظية. ثم هناك بعض المواضيع والمسائل التي يمكن أن تبحث في عدة علوم قرآنية لوجهات نظر ودوافع مختلفة .
هناك مثلا بعض المباحث الخاصة برسم الخط، فيمكن ان تبحث في العلوم الدستورية و في العلوم التاريخية. إن هذا النوع من التداخل يقع في جميع مباحث العلوم. مما تقدم يمكن اعتبار علم المفردات من العلوم التفسيرية.

الفصل الثالث ـ فروع علم المفردات

علي حد علمي كان الراغب الاصفهاني في أول من عني بتصنيف المسائل والمعارف الخاصة بعلم مفردات القرآن. وقد ذكر في مقدمته لكتابه «مفردات ألفاظ القرآن» ثلاثة فروع اصلية ورئيسة في الأقل لعلم المفردات: علم معاني الألفاظ المفردة في القرآن، وعلم مناسبات الألفاظ المفردة في القرآن، كالاشتقاقات والاستعارات وغيرهما، و علم الألفاظ المترادفة في القرآن وما يميزها من فروق 14.
بعد الراغب الاصفهاني قام أحد علماء القرن السابع الهجري، واسمه سليمان بن عبدالقوي الصرصري البغدادي المعروف بالطَّوفي، يتألف كتاب «الإكسير في علم التفسير» تناول فيه بأسلوب علمي وبتفصيل أكثر في علم المفردات، ويعتبر كتابه أفضل بحث نظري منظم في هذا العلم، بينما العمل اللافت للنظر الذي قام به الراغب الاصفهاني هو استخراج مفردات القرآن وتنظيمها وتفسيرها، دون الدخول في أبحاثه النظرية. يقسم الطوفي جميع العلوم إلي ثلاثة أقسام: العلوم الدينية، والعلوم البدنية، والعلوم المعاشية. وقسم العلوم الدينية إلي أقسام منفصلة، واعتبر «العلوم القرآنية» من جملة العلوم الدينية، ووضع لها الفروض والفروع. وقسم الطوفي العلوم القرآنية إلي العلوم اللفظية والعلوم المعنوية، ويقسم العلوم اللفظية إلي «معرفة المفردات» و «معرفة المركبات، ووضع لمعرفة المفردات، أو علم المفردات، اربعة فروع رئيسة، هي:
1. علم الغريب .
2. علم التصريف.
3علم الاعراب .
4. معرفة القراءات المنقولة.
يقول الطوفي:
أما علم القرآن، فهو إما لفظي وإما معنوي، أي متعلق بلفظه او معناه، فكل منهما علي أنواع. أما اللفظي: علم الغريب، وهو معرفة مفردات اللغة، كالقسورة، والهلوع، والكنود، والهمزة اللمزة في الاسماء. ونحو: وسق، وعسعس في الأفعال. ومنها علم التصريف، وهو ما يعرض للكلمة‏من حيث تنقلها في الأزمنة، نحو: ضرب، يضرب، ضرباً، أو من جهة الزيادة فيها، نحو: اضطرب، او القلب، نحو ميقات وميعاد، وموقن، وموسر، وآدم، وآخر، أو البدل أو ألادغام، نحو: شدّ ومدّ. ومنها علم الإعراب، وهو معرفة ما يعرض لأواخر الكلم من حركة أو سكون، كألقاب الإعراب. وإنما رتبنا هذه العلوم الثلاثة هذا الترتيب لأن مفردات اللغة إذا وردت، نظر حينئذ في تعريفها لأنه عرض عام لاحق لها حين إفرادها وتركيبها، ثم في اعرابها لأنه عرض خاص لاحق بأواخرها فقط حين تركيبها. ومنها القراءات المنقلة عن الأئمة السبعة ورواتهم وما يلحق بها من شاذ فصيح او متوجه»15
يتضح من هذا أن تقسيمات الطوفي تختلف كل الاختلاف عن تقسيمات الراغب، وهي، من جهة اخري، أكثر تنظيما، فقد أدغم الفروع الأصغر من علم المفردات بعضاً في بعض وجمعها في أربعة فروع كبيرة متميزة ومعينة. مع ذلك يمكن القول بأن عدداً كبيراً من فروع هذا العلم لا تدخل ضمن تقسيمات الطوفي، مثل مترادفات القرآن، وعلوم فهرسة القرآن، والمفردات المعرّبة في القرآن، ولغات القرآن ومجازاته. إن حشر هذه الأبحاث في إطار تقسيمات الطوفي، إن كان ممكناً فانه مدعاة للتكلف. لذلك ينبغي وضع تقسيم أو في لعلم المفردات، تعريف فروعه بصورة منفصلة. والظاهر أن العلوم القرآنية التالية فروع من علم مفردات القرآن:
1. معاني القرآن (معاني ألفاظ القرآن وادواته)
2. غريب القرآن.
3. المعرّبات في القرآن
4. لغات القرآن .
5.إعراب القرآن .
6.قراءات القرآن .
7.اشتقاقات ألفاظ القرآن ومناسباتها
8.مجازات القرآن .
9. وجوه القرآن ونظائره .
10. متشابه القرآن
11. معرفة فهارس القرآن .
هذه هي الفروع الأصلية لعلم المفردات. وفيما يلي توضيحات موجزة عن كل منها:

1. علم معاني القرآن :

هذا الفرع من علم المفردات يتناول بالشرح والتفسير ألفاظ القرآن من اسم وفعل وأداة، ويعطي معاني كلماته سواء كانت غريبة أو معرّبة أو عادية. و كتاب مفردات الراغب يعد من أبرز ما ألف في هذا الباب، وإن اعتبره السيوطي، إشتباهاً، من كتب غريب القرآن16. في الجزء الثاني من كتاب «الإتقان» و تحت عنوان «النوع الاربعون في معرفة الأدوات التي يحتاج إليها المفسر» يبحث السيوطي بالتفصيل في أهم الادوات والحروف في أهم الادوات والحروف في القرآن »17.

2. غريب القرآن :

كتب الكثير عن هذا الفرع من فروع علم المفردات، و قد جاء في تعريفه:«الغريب من الكلام إنما هو الغامض البعيد من الفهم...أما غريب القرآن فيراد به ما بينه أبوحيان الأندلسي في مقدمة كتابه «تحفة الأريب بما في القرآن من الغريب». قال :
لغات القرآن العزيز علي قسمين، قسم يكاد يشترك في فهم معناه العامة والمستعربة وخاصتهم كمدلول السماء والأرض وفوق وتحت، وقسم يختص بمعرفته من له اطلاع وتبحر في اللغة العربية، وهو الذي صنف كثر الناس فيه وسموه غريب القرآن 18.
من ذلك مثلا «لا تكون فتنة» (البقرة/ 193) بمعني الشرك و «جنفأ» (البقرة / 183) بمعني الإثم والذنب...
أول من ألف في غريب القرآن هو عبدالله بن عباس الذي أورد السيوطي كتابه في «الاتقان »19، ويعده أبان بت تغلب. ولابد من الإنتباه إلي أن ما يسمي «مشكل القرآن» يختلف كثيراً عن غريب القرآن، لأنه إنما يتناول الآيات المتعارضة ظاهرياً20.
هنالك كتب مختصة بغريب القرآن، مثل غريب القرآن للسجستاني أو للطريحي. وثمة كتب تتناول غريب القرآن والحديث معاً، مثل «مجمع البحرين» للطريحي.

3. المعرّب في القرآن

يطلق اصطلاح «المعرّب» علي الكلمات التي يقال أنها في الأصل ليست عربية، وأنها قد دخلت العربية من لغات اخري، كالفارسية والحبشية والرومية والنبطية والعبرية الهندية وغيرها. إن القول بأن اللغة العربية، القديمة والحديثة، قد خلتها الفاظ كثيرة من اللغات الأخري لم يعد موضع شك او نقاش. ولكن الذي يختلف فيه علماء العلوم القرآنية والمتكلمون هو: هل القرآن المجيد يتضمن أيضاً كلمات غير عربي؟ المقصود من اصطلاح «المعرّب في القرآن» هو هذه الكلمات التي تم تعريبها، ومعرفتها احصائها وشرحها فرع من فروع علم المفردات. وحول وجود أمثال هذه الكلمات في القرآن وعدم وجودها توجد نظريات عديد.
أ. يري بعضهم أن ليس في لقرآن أية كلمة معرّبة، لأن القرآن نفسه يقول :
«إنّا أَنْزَلْناهُ قُرآناً عَرَبِياً» (يوسف / 2). الشافعي، و أبوعبيدة معمر بن المثني، و القاضيأبو بكر، و ابن فارس، و ابن جرير وغيرهم من أشد المدافعين عن هذا الرأي21و قد قال ابن فارس :
إنه لو كان في القرآن كلمات غير عربية لوقع من الإعجاز، لأن المشركين كانوايستطيعون أن يدّعواأن عدم تمكنهم من مقابلته او الإتيان بمثله إنما سببه وجود كلمات غير عربية فيه.
ب. النظرية الثانية تقول إن استعارة الالفاظ بين اللغات المختلفة أمر سائد في جميع لغات العالم لأسباب عدة، كالحاجة إليها والتوسع في اللغة و غير ذلك. وليست اللغة العربية مستثناة من هذه القاعدة العامة. وإذا أخذ بنظر الاعتبار مجاورة عرب الجاهلية لأقوام مختلفة، فإن بعض الألفاظ من لغات أولئك قد تسربت علي مر الزمان إلي اللغة العربية، باجراء بعض التغييرات عليها تصاغ صياغة عربية ويتداولها الناس في كلامهم، ولهذا لسبب ورد بعض منها في كلام الله أيضا، وهي «معرّبات القرآن». إن وجود عدد معدود من هذه الكلمات في القرآن او في كتاب عربي لايخرجه عن عربيته، بمثلما ان وجود كلمة او كلمتين عربيتين في قصيدة فارسي لايخرجها عن فارسيتها. وجود هذه المعرّبات في القرآن اكده الامام علي( عليه‏السلام ) و ابن عباس ومجاهد و عكرمة22.
ج. النظرية الثالثة مزيج من النظريتين. يسوغ أصحاب هذه النظرية أقوال الطائفتين المذكورتين ويربطون بينهما قائلين
إن ما يطلق عليها اسم معرّبات القرآن كانت في الأصل غير عربية، فرأي الذين يقولون بوجود الفاظ اعجمية في القرآن صحيح. إلا أن هذه الألفاظ بعد أن دخلت اللغة العربية تغير شكلها وحروفهاتغييراً لا يمكن معه اعتبارها أعجمية أو غير عربية. من مؤيدي هذه النظرية ابومنصور الجواليقي وتلميذه أبوالفرج بن الجوزي23. هنالك بالطبع نظريات أخري، منها نظرية «التوارد» أي إن المعرّبات كانت مستعملة في كلتا اللغتين من باب المصادفة، غير أن ضعف هذه الأقوال واضح.
بناء علي ما قيل، يكون وجود الألفاظ المعرّبة في القرآن صحيح ولا يمكن إنكاره. بعض هذه المعرّبات من اسماء الأعلام، مثل «ابراهيم»، وبعض آخر منها مصطلحات، مثل «الجبت»، ومنها أفعال، مثل «إبْلَعي» (سورة هود/ 44).
وقد أحصي السيوطي ستين ونيفاً من هذه المعرّبات ورتبها بحسب الحروف الهجائية24. من جملة الذين كتبوا في هذا الموضوع أبو منصور الجواليقيو جلال الدين السيوطي وأبوالبركات محمد بن يحيي الربعي وغيرهم 25

4. لغات القرآن

سكن شبه الجزيرة العربية قبال مختلفة تنطق جميعها بالعربية ولكن بلهجات متباينة تتخللها احياناً مفردات تراها في كلام احدي القبائل ولا تراها في قبيلة أخري. هنا يتبادر إلي الذهن هذا السؤال: هل دخلت في القرآن اية كلمة بلهجة، غير لهجة قريش، سواء كانت من اللهجات المنقرضة أو غير منقرضة مثل: كنانة، هذيل، حمير، جرهم، مدحج، قيس غيلان، خثعم، لخم، غسان، تميم، الأوس، الخزرج، مدين، عمارة، عمان، حضرموت وغيرها. معظم علماء العلوم القرآنية يعتقدون بوجودها فيه، وقد كتبت الكتب في تعرف تلك الكلمات، مما أدي بمرور الزمن إلي إيجاد فرع آخر لعلم المفردات أطلق عليه اسم «علم لغات القرآن »26، والتأليف الأول في هذا الباب ينسب أيضاإلي عبدالله بن عباس، وقد حققه الدكتورصلاح الدين المنجد وطبع في القاهرة وبيروت. بعد ابن عباس كتب آخرون في هذا العلم القيم 27.

5. إعراب القرآن

يعرف الطوفي إعراب القرآن أو علم الإعراب قائلاً :
.. ومنها علم الإعراب وهو معرفة ما يعرض لأواخر الكلم من حركة او سكون كألقاب الإعراب والبناء» 28. مع ذلك يمكن أن يقال إن إعراب القرآن أقرب نسبة إلي مباحث مركبات القرآن منه إلي المفردات. وفي هذا ايضا كتبت كتب كثيرة.

6. علم قراءات القرن

يقول الطوفي عند تقسيم علم المفردات: «ومنها معرفة القرإات المنقولة عن الأئمة السبعة ورواتهم وما يلحق بها من شاذ، فصيح، او متوجه».
علم القراءات يقوم علي أساس الروايات المختلفة عن تلفظ بعض كلمات القرآن المجيد. مثال ذلك كلمة «يطهرن» هل ننطقها بدون تشديد، أي «يَطْهُرْن» او بتشديد الطاء والهاء، أي «يطَّهُّرْن َ». بناء علي ذلك، يتناول علم قراءات القرآن كيفية تلفظ مفردات القرآن، فهو علم المفردات. القراءات المعتبرة سبع، وقيل عشر، وهي تصل عن طريق الروايات إلي رسول الإسلام ( صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ). لقد ألف في علم القراءات كتب قيمة منذ القديم، منها «التيسير في القراءات» و «النثر في القراءات العشر».

7. الاشتقاقات والمناسبات في الفاظ القرآن

هذا هو العلم الذي يذكره الطوفي باسم علم التصريف، ويبحث في الجذور الصرفية للكلمات والقلب والادغام، بالإضافة إلي ما يصفه الراغب الاصفهاني في مقدمة (المفردات) بعلم مناسبات مفردات ألفاظ القرآن. ويمكن أن يكون بمجموعه فرعاً من معارف علم المفردات. ابن الجوزي، في «فنون الافنان»، يذكر معلومات قيمة عن هذا الفرع من علم المفردات 29و

8. مجازات القرآن

هناك اختلاف في كون القرآن يحوي علي الفاظ وكلمات مستعملة استعمالاً مجازياً. أكثر العلماء يعتقدون بوجوده ويضربون الأمثال لذلك.
يقول الذين ينكرون وجود المجاز في القرآن إن المجاز ضرب من الكذب، وساحة القرآن المجيد منزهة عن الكذب. هذه النضرية لا تبدو، طبعاً، صحيحة، وذلك لأن المجاز ضرب من الكلام الصحيح، لا الكذب، وهو دليل بلاغة الكلام، وكثيرن العلماء يعتقدون أن المجاز أبلغ من الحقيقة. و علي رأي السيوطي: اذا أزلنا المجاز من القرآن نكون قد أزلنا جانباً من جمال. لذلك فالمجاز موجود في القرآن، مثل قوله «وَاسْأَلُوا القَرْيَةَ»30 يعني: عن ساكينها، و «بِيَدِهِ الملْكُ»31 أي في قدرته، و «لَهُم ْ قُلُوب ٌ لا يَفْقَهُون َ بِها»32 أي: لهم عقول...بعض العلماء يتكلمون في مؤلفاتهم علي علم مجازات القرآن، كالسيوطي في «الإتقان »33، ومنهم ألف كتباً مستقلة في ذلك عالجوا فيها مفردات القرآن المجازية وشرحوها. وبما أن المجاز يتمثل في ألفاظ مفردة، فيمكن اعتباره من فروع المفردات .

9. وجوه القرآن ونظائره

الوجوه والنظائر أيضا فرع من علم المفردات. في ذلك يقول أحد العلماء :
علم الوجوه والنظائر هو فرع من التفسير، ومعناه أن تكون الكلمة الواحدة ذكرت في مواضع من القرآن علي لفظ واحد و حركة واحدة واريد بها في كل ٍ معني آخر. فلفظ كل كلمة ذكرت في موضع نظير لفظ الكلمة المذكورة في الموضع الآخر هو النظائر وتفسير كل كلمة بمعني غير معني الآخر هو الوجوه. إذن النظائر اسم الألـفاظ والوجوه اسم المعاني. مثال الوجوه: الهدي يأتي علي سبعة عشر وجهاً:
بمعني الثبات:« اهْدُنا الصِّراط َ الْمُسْتَقِمَ»
بمعني البيان: «أُلئِكَ عَلي هُدي ٍ مِنْ رَبِّهَم»
بمعني الدعاء: «وَلِكُل ِّ قَوْم ٍ هادٍ»
مثال النظائر: كل ما فيه بروج فهو الكواكب، إلا «وَلَوْ كُنْتُم فِي بُرُج ٍ مُشَيَّدةٍ» فهي القصور الطوال الحصينة.
كل نكاح فيه التزوج، إلا «حَتّي إذا بَلَغُوا النِّكاح َ» فهو الحلم...34 الوجوه والنظائر من العلوم القرآنية المهمة. سليمان بن مقاتل، من القدماء، له كتاب مهم في هذا الباب، وكذلك ترجمته إلي الفارسية التي قام بها شخص اسمه التفليسي في القرن الخامس مع بعض الإضافات وطبع بتحقيق الدكتور مهدي محقق 35..و الدامغاني كان أيضا من بين الذين ألفوا في الوجوه والنظائر في القرآن 36.

10. متشابه القرآن

متشابه القرآن أيضا فرع علم مفردات القرآن، و قد ألفت فيه كتب مستقله لعل خيرها هو كتاب «البرهان في متشابه القرآن» تأليف محمد بن حمزه بن نصر الكرماني في
القرن الخامس. هنا «المتشابه» ليس في قبال «المحكم». موضوع هذا الفرع من العلوم القرآنية هو دراسة الكلمات المتشابهة وجمعها ومقارنتها في مختلف آيات القرآن الكريم وسوره. فمثلا، جا في القرآن: «لِيَسْألَ الصّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ» وفي موضع آخر يقول : « لِيَجْزِي َ اللّهُ الصّادِقيِن بِصِدْقِهْم» و غيرهما. و علي الرغم من أن فن متشابه به القرآن يتناول بالبحث، بالاضافة إلي الكلمات المتشابهة، الآيات المتشابهة أيضاً، إلا أن هذه الآيات متشابهة لأن فيها مفردات متشابهة. لذلك فان فن متشبه القرآن ينبغي أن يكون فرعاً من علم مفردات القرآن

11. فهرسة القرآن

العلماء القدامي، مثل ابن الجوزي في «فنون الأفنان» و السيوطي في «الإتقان» كانت لهم دراسات في احصاء اجزا القرن المجيد، آياته وكلماته وحروفه وسوره، و كذلك في تقسيمه الي الجزء والحزب والعشر وغير ذلك. كما جرت في السنوات الأخيرة مجاولات لإعداد كشف بالآيات وآخر بالموضوعات..إن تعبير فهرسة القرآن يقصد به البحث الإحصائي بالنسبة لكلمات القرآن و حروفه وآياته وسوره، ويعتبر فرعاً من علم مفردات القرآن وينبغي شرحه في مكان آخر37.
الفصل الرابع ـ ظهور علم المفردات
لقد ظهر كل فرع من فروع علم المفردات، مثل غريب القرآن، لغات القرآن، مشكل القرآن، وغير ذلك بمرور الزمان وتحت الظروف الثقافية والحاجات العلمية والدينية، وتكامل تدريجياً. و قبل دراسة التحولات الأساس والتاريخية التي طرأت علي تلك الفروع ينبغي أن نعرف كيف ولد هذا العلم (أو فروعه) وترعرع، و من الذين دخلوا فيه لأول مرة وقاموا بتدوينه، وأي الفرقتين الاسلاميتين الكبيرتين، التشيع والتسنن، كانت السباقة اليه.
بالرجوع الي المصادر القديمة في علوم القرآن، مثل تفسير الطبري و غيره نلاحظ أن: «بعض أصحاب النبي ومسلمي صدر الاسلام الاول كانوا ــ من باب الورع ــ يتجنبون الاشتغال بتفسير القرن المجيد، و كان منهم ابوبكر و عمر بن الخطاب و بعض التابعين مثل سعيد بن المسيب »38.
ولكن حتي في حالة صحة هذه النسبة إلي الشيخين، لابد من القول إن ذلك كان خلاف ما جري عليه النبي( صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ) و عدد من كبار الصحابة، مثل علي بن ابي طالب ( عليه‏السلام ) و أُبي بن كعب ، و ابن مسعود و غيرهم . إن المصادر التاريخية تؤكد أن علي بن ابي طالب ( عليه‏السلام ) مثلا كان بأمر من النبي ( صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ) نفسه، بل و حتي بإملائه، يكتب تأويل كل آية وتفسيرها. روايات كثيرة تؤيد هذا الأمر، فيما يلي بعضها:
1. في مقام المحاجة قال علي بن ابي طالب ( عليه‏السلام )مخاطباً طلحة:
يا طلحة! إن كل آية أنزلها الله جل وعلا علي محمد (6) عندي بإملاء رسول الله (6) وخط يدي. وتأويل كل آية أنزلها الله علي محمد (6) وكل حرام وحلال، أوحد أو حكم أو شيء تحتاج إليه الأمة إلي يوم القيامة، مكتوب باملاء رسول الله وخط يدي، حتي أرش الخدش39.
2. في حديث حول احتجاج علي بن أبي طالب ( عليه‏السلام ) مع احد الزنادقة بعد رحيل رسول الله ( صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم )، جاء: «وأتي بالكتاب علي الملأ مشتملاً علي التأويل والتنزيل، والمحكم والمتشابه، والناسخ والمنسوخ، لم يسقط حرف ألف ولا لام فلم يقبلوا منه »40.
3. العلامة المجلسي، بالاستناد إلي طرقه في الرواية، ينسب كتاباً في التفسير والعلوم القرآنية إلي علي بن أبي طالب ( عليه‏السلام )، كما أدرج مجموعه في كتابه 41.
و تعليقاً علي ذلك كتب السيد محسن الأمين قائلاً:
إنه كتاب فيه ستون نوعاً من العلوم القرآنية، و ضرب لكل منها مثال خاص 42.
وأمثال هذه الروايات كثيرة في مصادر أهل السنة، وكما قال الدكتورحسن ابراهيم حسن:
بعض كبار الصحابة تعلموا تفسير القرن من اشخاص مثل علي بن أبي طالب، عبدالله بن عباس، عبدالله بن مسعود و أبي بن كعب، كما كانوا يجيبون عن الأسئلة التفسيرية التي كانت تطرح عليهم استناداً إلي ما سمعوه من النبي (6) أو ما كانوا يدركونه بأنفسهم. وهؤلاء هم المؤسسون الأوال لعلم التفسير43.
علي بن أبي طالب ( عليه‏السلام ) و علم المفردات
بالرجوع إلي ما وصل الينا من أقوال علي بن أبي طالب ( عليه‏السلام )من خطبه ورسائله وكلماته القصار نلاحظ بوضوح علائم اتجاهه نحو تفسير الآيات و شرح المفردات، في كلامه المجموع في نهج البلاغة وحده نحصي مئة وثلاثين موضعاً يستشهد فيه بآيات من القرآن، في بعضها شروح بديعة لبعض المفردات 44 من ذلك مثلا شرحه للفظة «الفتنة» جدير بالإنتباه:
«لا يقولن أحدكم اللهم إني اعوذ بك من الفتنة، لأنه ليس أحد إلا وهو مشتمل علي الفتنة، ولكن من الستعاذ فليستعذ من مضلات الفتن، فإن الله سبحانه يقول:« وَاعْلَمُوا أَنّما أمْوالَكُمْ و.َأَوْلادَكُمْ فِتْنَةٌ» ومعني ذلك أنه يختبرهم بالأموال والأولاد ليتبين الساخط لرزقه والراضي بقسمه، وإن كان الله سبحانه أعلم بهم من أنفسهم ولكن لتظهر الأفعال التي بها يستحق الثواب والعقاب...»45.
نلاحظ أن الكلام شرح لأحدي مفردات القرآن، وأمثال ذلك في كلامه كثيرة. وبناء علي ذلك علينا أن نعتبر علي بن أبي طالب ( عليه‏السلام )أول صحابي أقدم علي شرح مفردات القرآن وشرحها بأسلوبه الخاص، ذلك الأسلوب الذي ورثه عنه ابناؤه، أئمة الشيعة ( عليهم‏السلام ). من بين تلامذته ــ عدا أبناءه ــ كان عبدالله بن عباس الذي يبدو أنه كان أكثر تلامذته حظاً من استيعاب كلامه بحيث أنه أسس مدرسة خاصة بالتفسير ومستعينا بالشعر وغيره، فكان من مؤسسي علم مفردات القرآن .
طلائع علم المفردات بعد علي ( عليه‏السلام )
عبدالله بن عباس 46
كثير من العلماء، ومنهم الدكتور فؤاد سزگين، يعتبرون ابن عباس اول شخص عمل بجد في سبيل القيام بتفسير الفاظ القرآن المجيد وشرحها لغوياً. يقول الدكتور:« تفسير عبدالله بن عباس أول مسعي لتفسير القرآن وشرحه شرحاً لغوياً، وقد يجوز لنا القول بأنه من قام بالبحث في علم المفردات بين المسلمين »47.
هناك بضعة كتب في التفسير من طرق روايات مختلفة تنسب إلي ابن عباس. احدها رواية علي بن أبي طلحة الذي يقبل به الطبري المفسر و نقل منه نحو ألف مقتبس في كتابه 48...من تفسير الطبري يتضح أن تفسير ابن عباس استند علي شرح اللغة والمفردات .
كذلك يفعل العالم والمفسر الشيعي المعروف هشام بن محمد بن سائب الكلبي يروي عن ابن عباس أيضا، بالإستناد إلي علي بن أبي طلحة. في القرن التاسع الهجري قام مجدالدين محمد الفيروزآبادي (المتوفي سنة 817هــ) مرة أخري بجمع تفسير ابن عباس بصورة مستقلة، وصدر مؤخراً باسم «تنوير المقباس من تفسير ابن عباس» طبع القاهرة وبولاق 49. يقول الدكتور سزگين إن هذا التفسير قد كتبه ابن عباس نفسه .
الكتاب الآخر الذي كتبه ابن عباس في علم المفردات ووصل إلينا هو كتاب «غريب القرآن» الذي صححه وهذبه تلامذته و عطاء بن ابي رباح (متوفي 114 هــ)، ونسخته الخطية موجودة في مكتبة عاطف افندي في تركيا50و
الثالث من مؤلفات ابن عباس في علم المفردات عنوانه «مسائل نافع بن آزرق»، وهو يضم إجابات ابن عباس عن الأسئلة التفسيرية واللغوية لأحد قادة خوارج ذلك العصر، نافع بن أزرق، وفيها نحو مئتي كلمة صاعبة من كلمات القرآن. يقول السيوطي إن تلك الاسئلة طرحها نافع وصاحبه نجدة بن عويمر علي ابن عباس من باب المناظرة العلمية في احد اركان الكعبة، وقد اجاب ابن عباس عنها جميعاً إجابات صحيحة51، مستنداً فيها إلي الشعر الجاهلي وأقوال العرب القدامي: مثلا سأل نافع عن معني كلمة «جَدّ» في الآية «.جَدُّ رَبِّنا» فأجاب ابن عباس بانشاد بيت لأمية بن ابي الصلت الذي قال فيه :
لك الحمد والنعماء والملك ربنا فلا شيء أعلا منك جَدّاً وامجدا52.
من هذا الكتاب وصلت الينا عدة نسخ، ومختارات منه نشرت ضمن مصادر اخري 53، كما أن الكتاب قد نشرته السيدة عائشة عبد الرحمن 54 .
الكتاب الآخر من ملفات ابن عباس في علم المفردات هو كتاب اللغات في القرآن والذي وصل الينا برواية عبدالله بن حسين بن حسنون المولود في 295 هــ. في هذا الكتاب يبحث ابن عباس في الفاظ القرآن بلهجات قبائل قريش، هذيل، كنانة، خثعم، الخزرج، أشعر، الحبش، النطبة، جرهم، قيس عيلان واللغات الحبشية والبربرية، واليمنية، و قد قام صلاح الدين المنجد بنشره تحت عنوان «لغة القرآن» في مجلة المجمع العلمي العربي بدمشق، ومن ثم طبع مستقلاً في بيروت 55.
التشكيك في أصالة تفسير بن عباس
لقد دأب المستشرق اليهودي «أغناس غولدزيهر» علي اثارة الشك والشبهة في المسائل الاسلامية، ومنها نسبة هذه الكتب إلي ابن عباس من دون أي سند تاريخي موثوق به، بينما هناك أدلة وقرائن تؤكد ثبوت نسبتها اليه من ذلك قبولها عند كبار اللغويين القدامي ،مثل أبي عبيدة و عمور بن المثني واقتباسهم منها.
1. كثير من علماء المسلمين منذ القديم اعتمدوا رواياته، ومنهم محمد بن جرير الطبري الذي اخذ عنه اكثر من ألف رواية.
2. كما أن تلامذه 56 ابن عباس نسجوا علي منواله في الاقتباس والتصحيح، مثل كتاب «غريب القرآن» لابن عباس والذي قام بتهذيبه تلميذه عطاء بن أبي رباح57. و ثمة كتاب آخر بعنوان «معاني ألفاظ القرآن»58 المنسوب إلي ابنه علي بن عبدالله بن عباس 59.
3. و هناك كتاب بعنوان «تفسير غريب القرآن» ينسب إلي زيد بن علي بن الحسين 60.
4.و لابان بن تغلب أيضا كتاب باسم «غريب القرآن »61، وله أيضا «كتاب القراءة» في علم المفردات 62.
و يشير سزگين إلي مؤلفات ابّان ومنها «كتاب القراات» و «غريب القرآن» الذي يسمي ايضا«معاني القرآن »63.
5. مقاتل بن سليمان (متوفي 150هـ) له بعض المؤلفات في فروع مفردات القرآن منها: «الوجوه والنظائر في القرآن» والذي يسميه سزگين «وجوه حرف القرآن» إلا إن تلميذه، ابونصر، هذبه وسماه «الوجوه والنظائر في القرآن» 65.
و «اللغات في القرآن» وهو نادر الوجود إن لم يكن عديمه و يعالج اللهجات الموجودة في القرآن، وهو من تآليف مقاتل في علم المفردات .
6. حمزة بن حميد الزيات الكوفي (80ــ156هـ) له مؤلف باسم «علم القراءة» و لم يصل إلينا بكامله، ولكنه ورد متناثراً في عدد من الكتب 66. هناك كتاب آخر في علم القراءة ينسب إلي زيد بن علي ( عليه‏السلام ) ونسخته موجودة ولكن نسبته اليه غير مؤكدة67.
7. هيثم بن بشير، و يكني بأبي معاوية (104 ــ183 هــ)، به مؤلفات في العلوم القرآنية، منها «التفسير» و «القراءات »68.
8. يحيي بن سلام التيمي . ولد في الكوفة (124 ـ200هـ)، له عدد من التآليف، منها «التفسير» الموجودة في جامعة الزيتونة بتونس، وكتاب باسم «التصاريف »و هو تفسير القرآن مما اشتبهت اسماؤه وتصرفت معانيه. منه نسخة في القيروان، واخري في القاهرة69.
وأهمية هذا الكتاب الأخير هو أنه يعني بالألفاظ القرآنية التي حدث فيها تصرف، وهو بحث جديد.
9. علي بن حمزة الكسائي النحوي(111؟ ــ189 ؟هــ) كان من معلمي محمد الأمين بن هارون الرشيد. يقول عنه العلامة السيد حسن الصدر إنه كان من قراء الشيعة المشهورين 70. له عدد من الكتب في علم المفردات منها «معاني القرآن» و «القراءات» و «المتشابه فيالقرآن»و «النوادر» و «المصادر» و «المختصر في النحو». والظاهر أنه أول من كتب في «متشابهات القرآن».
10.دارم بن قبيصة، واسمه الكامل هو دارم بن قبيصة بن نهثل بن مجمع أبوالحسن التميمي الدارمي. كان من أصحاب الإمام الرضا( عليه‏السلام )71 ومن رواته. يذكر له النجاشي كتابين في العلوم القرآنية «كتاب الوجوه النظائر»و «كتاب الناسخ والمنسوخ». كتابه الأول يعتبر من كتب مفردات القرآن .

خلاصة هذا الفصل

يستنتج من هذا البحث أن علم مفردات القرآن، بعد النبي( صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم )قد بدء ــ استناداً إلي بعض آيات القرآن ــ علي يد علي بن أبي طالب ( عليه‏السلام )في تلافيف محاوراته وخطبه ورسائله الرسمية، واتخذ شكله الجاد بأسئلة نافع بن ازرق وإجابات ابن عباس، ومن ثم توالي تأليف الكتب في الموضوع حتي أصبح علماً قائماً بذاته .
الفصل الخامس ـ علم المفردات في القرنين الثالث والرابع
تعرفنا في الفصول السابقة عدداً من كتاب المفردات وما جري علي هذا العلم من التغيير والتطور والإضافات. و هذا ما سوف نتعرفه في هذا الفصل عن الذين كتبوا في هذا العلم في القرنين الثالث والرابع .
1. محمد بن احمد الصابوني: يقول العلامة السيد حسن الصدر عنه محمد بن احمد بن ابراهيم بن سليم أبو الفضل الجعفي الكوفي المعروف بالصابوني، من علماء الشيعة في القرن الثالث. له «الفاخر في اللغة» و «معاني القرآن»72.
2. يحيي بن مبارك العدوي(... ــ 202ه•• )هو أبو محمد يحيي بن مبارك بن مغيرة العدوي اليزيدي. له كتاب باسم «غريب القرآن». ولابنه، عبدالله بن يحيي، المعروف بابن اليزيدي أيضا كتاب في ستة مجلدات في غريب القرآن 73.
3. هشام بن الكلبي(...ـ 202ه••): أبو المنذر، هشام بن محمد بن سائب، المعروف بابن الكلبي. بحسب قول ابن النديم والصفدي إنه مؤلف «لغات القرآن »74.
4. النضر بن شُمَيل (... ـ 204). ابو الحسن، النظر بن شميل بن خرشة المازني، مؤلف «غريب القرآن »75.
5. الفراء الديليمي(...ـ 207) الداوودي، صاحب كتاب «طبقات المفسرين» وهو من علماء أهل السنة يقول عنه:
أبو زكريا بن زياد بن عبدالله بن مروان الديلمي المعروف بالفراء، إمام الأدب العربي، و كان من أعلم الناس، بعد الكسائي، بعلم النحو في الكوفة، درس علي الكسائي ويوذن، و كان يميل إلي مذهب الإعتزال متديناً ورعاً، ولكن أضله العُجب وحب العظمة، و كان يتعصب لسيبويه، و يتحدث علي غرار الفلاسفة، وقضي اكثر عمره في بغداد.كان أبوه، زياد، أقطع فقد يده في الحرب إلي جانب علي بن الحسين (2). للفراء كتب عديدة، منها«معاني القرآن» و«اللغات» و «المصادر في القرآن» و «الجمع والتثنية في القرآن» و «الكافي في النحو»وغير ذلك. توفي في طريقه إلي مكة76. في «معجم المعاجم» جاء «لغات القرآن» بدلا من «كتاب اللغات» من بين مؤلفاته 77.
كان الفراء من كبار رجال الشيعة، و لم يكن معتزلياً، كما ذكره الداوودي، بل كان كما ذكره العلامة السيد حسن الصدر مضطراً إلي التقية بسبب الجو الخانق الذي كان يعيش فيه ولأن أباه كان قد قطعت يده في سبيل الدفاع عن أهداف أهل البيت ( عليهم‏السلام )، فتظاهر بالاعتزال. حارب أبوه، زياد، في زمن الهادي العباسي إلي جانب الحسين بن علي بن الحسن المثلث» في واقعة «الفخ»، و ليس مع الحسين في كربلا، كما يقول الداوودي حسبما يظهر من حديثه.»
يقول المؤرخون إن اوراق كتابه «معاني القرآن» بلغت ألف ورقة» و قد أملاه علي تلاميذه الذين كان من بينهم ثمانون فقط من القضاة يدونون أقواله. كتب كتابين في« مشكل القرآن» أحدهما أكثر تفصيلا78. حسب الظاهر، أوجد الفرا تحولاً مشهوداً في علم مفردات القرآن. وقد كتب «المصادر في القرآن». «الجمع والتثنية في القرآن» في كتابين منفصلين و بشكل اختصاصي، و في فن مشكل القرآن أو «معاني القرآن» كتب كتاباً ضخماً جذاباً لم يسبقه اليه أحد.
6. أبو عبيدة (.ــ 210ه••)مَعْمَر بن المثني، كاتب آخر من كتاب المفردات في القرن الثالث. من تلامذته قاسم بن سلوم، أبو حاتم، والمازني، وأثرم، و عمر بن شبة، وقد عاصر الأديب اللغوي المعروف الأصمعي. ينسبه بعضهم إلي الشعوبية، وآخرون إلي الأباضية من الخوارج. من بين كتبه في علم المفردات :
«غريب القران» و «مجاز القرآن» و «معاني القرآن» و «اللغات »79.
«معجم المعاجم» يعتبر «غريب القرآن ومعاني القرآن ومجاز القرآن كتاباً واحداةً بثلاثة عناوين، ونشرها الدكتور سزگين في مجلدين بمصر، بينما الداوودي يقول إنها ثلاثة كتب منفصلة. و يعتقد سزگين أن كتاب« نزهة القلوب في غريب القرآن» للسجستاني هو تنظيم جديد لكتاب «مجاز القرآن» لأبي عبيدة مرتباً علي الحروف الهجائية، من دون أن ينسب إلي صاحبه80.
7. أبو زيد الأنصاري (...ــ214، 215، 216 ه••): أبو زيد سعيد بن أوس بن ثابت الأنصاري الخزرجي، له كتاب في معرفة لهجات القرآن باسم« لغات القرآن»، و قد كان من كبار علماء اللغة وله مؤلفات كثيرة81.
8. ابو الحسن الأخفش (...ـ 210، 215، 221 ه••):
أبو الحسن سعيد بن مَسْعَدة المجاشعي المعروف بالأخفش الأوسط، من علماء النحو واللغة والمفردات في القرن الثالث. كان من اهل بلخ و مولي بني مجاشع بن دارم. سكن البصرة، و درس اللغة علي سيبويه بالرغم من أنه كان أكبر سناً منه، وكان يروي عن الكلبي والنخعي و هشام بن عروة، بينما كان السجستاني يروي عنه. قال المبرِّد: احفظ تلامذة سيبويه ثلاثة: الأخفش، فالناش، فقطرب. من مؤلفات الأخفش يمكن أن نشير الي «تفسير معاني القرآن» أو «غريب القرآن»، وغيره 82.
9. الأصمعي (...ـ 216 ه••): عبدالملك بن قُريب المعروف بالأصمعي، احد رواد علم اللغة وغريبها ونوادرها. كان منافساً لسيبويه وله مناظرات معه. من مؤلفاته «غريب القرآن». كان يتجنب التفسير والحذيث علي قدر الإمكان83.
10. القاسم بن سلام الهروي(...ــ224ه••): أبو عبيد، من المؤلفين المكثرين في القرن الثالث، له كتاب باسم «غريب القرآن» .
وهناك كتاب آخر في علم المفردات ينسب إليه علي تردد، بعنوان «ما ورد في القرآن من لغات القبائل» وقد طبع في حاشية «تفسير الجلالين» سنة 1342ه••، وطبعته الأولي كانت في حاشية كتاب «التيسير في علم التفسير» لعبد العزيز الدريني سنة 1310ه••84.
11. ابن مهران (..ــ 253ه••)
محمد بن يحيي بن مهران القُطَعي، أبو حزم، من مشايخ مسلم وأبي داود والترمذي والنسائي وابن ماجه. له «لغات القرآن »85 .
12. ابن قتيبة الدينوري (...ــ 276 ه••): أبو محمد، عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينوري86، من الشخصيات البارزة في القرن الثالث. وقد اورد الداوودي سنة وفاته في 267ه••87. كان من علماء علم النحو واللغة والتاريخ. أقام في بغداد وتسلم القضاء في دينور. بعض علماء أهل السنة، مثل الدار قطني وغيره كذبوه، إلا أن الخطيب البغدادي وثقه. له في علم المفردات «إعراب القرآن» و «معاني القرآن» و «مشكل القرآن» و «غريب القرآن »88.
كتابه «غريب القرآن» طبع بتحقيق احمد الصقر في القاهرة سنة 1958.
13. المفضل بن سلمة (...ـ 290ه••): أبو طالب، المفضل بن سلمة بن عاصم الكوفي. له كتاب «ضياء القلوب في معاني القرآن»: يقال إنه في أكثر من عشرين مجلداً في غريب القرآن 89.
14. أبو العباس الثعلب (...ــ 291ه••): احمد بن يحيي بن زيد الشيباني الملقب بالثعلب، وهو من كبار علماء اللغة، من بين مؤلفاته كتاب باسم «غريب القرآن» يذكره ابن النديم 90.
15. ابو العباس الأحول: محمد بن حسن بن دينار الأحول. ابن النديم يذكر له كتاباً باسم «غريب القرآن» .
16. ابن رستم الطبري: أبو جعفر احمد بن محمد بن رستم الطبري. كان علي قيد الحياة في ائل القرن الرابع. له كتاب باسم «غريب القرآن »91.
17. ابن اشعث السجستاني(...ــ 316ه••): أبو بكر، عبدالله بن سليمان بن أشعث الازدي السجستاني، من كتاب المفردات في القرن الرابع. له كتاب «تفسير غريب القرآن» ونسخته الخطية موجودة في مكتبة شيخ الاسلام في المدينة برقم 188 تم استنساخها سنة 104 ه••92.
18. الحكيم الترمذي (.ــ320ه••): أبو عبدالله، محمد بن علي بن حسن المعروف بالحكيم الترمذي، مؤلف «تحصيل نظائر القرآن»، وتوجد نسخته الخطية في مكتبة بلدية الاسكندرية، وتم طبعه بتحقيق حسن نصر زيدان سنة 1970 في القاهرة93.
19. ابن دُريد الأزدي(..ــ321 ه••): أبو بكر، محمد بن حسن بن دريد الأزدي، من كبار علماء اللغة ومن قادة منحي البصيرين في الأدب. له كتب عديدة في اللغة، منها« جمهرة اللغة» المعروف كما له «غريب القرآن» و «اللغات في القرآن »94.
بعض المؤرخين اتهموه بالفسق وشرب الخمر95 أما المرحوم السيد حسن الصدر فيدافع بشدة عن تشيع ابن دريد96.
الأزهري لم يكن يعتبره حجة في علم اللغة . ثم يقول : .. زرته في كبر سنه فرأيته في حال شديدة من السكر97.
قالوا إن ابن دريد كان من الشيعة و رجلاً صادقاً وما هذا الإتهام والتاجريح إلا من جانبب بعض علماء اهل السنة
20. عبدالله بن سفيان النحوي(...ــ 325 ه••): أبو الحسن عبدالله بن محمد بن سفيان النحوي من تلامذة المبرّد والثعلب وغيرهما. في الأدب مزج بين المذهبين الكوفي البصري. كان المعلم الخاص للوزير أبي الحسن علي بن عيسي بن الجراح. له مؤلفات في النحو واللغة، وله «معاني القرآن» فيعلم المفردات 98
21. أبو اسحق الزجاج: ابراهيم بن سرّي المعروف بالزجاج، فقد كان يشتغل صناعة الزجاج. في الكبر شرع بتعلم الأدب واللغة علي المبرّد لقاء درهم واحد كل يوم، و بعد أنهائه الدراسة ظل يدفع للمبرّد ثلاثين درهماً كل شهر طوال حيته. استاذه الآخر كان ثعلب. من تلامذه الزجاج كان عبدالله بن المغيرة الجوهري. له في علم المفردات «معاني القرآن وإعرابه» و طبع تحت اسم «اعراب القرآن».
22. أبو زيد البلخي (...ـ 322ه••): احمد بن سهيل المعروف بأبي زيد البلخي. له مؤلفات عديدة. اتهموه بالالحاد، وبالاعتزال، و بالتشيع و غير ذلك، وبعضهم أثني عليه ثناء مبالغا فيه، وآخرون ذموه مبالغين في ذلك. من مؤلفاته «غريب القرآن» و «ما أغلق من غريب القرآن» و «نظم القرآن» و «الحروف المقطعة في اوائل السور»و «بيان أن سورة الحمد تنوب عن جميع القرآن» و «البحث عن التأويلات» و «قوارع القرآن» و «كتاب في تفسير فاتحة الكتاب»99.
23. جعد الشيباني (...ــ 322ه••): ابو بكر محمد بن عثمان بن مسبح المعروف بجعد الشيباني له كتاب «معاني القرآن» 100.
24. بو عبدالله نفطويه: ابو عبدالله ابراهيم بن محمد بن عرفة العتقي الملقب بنفطويه او يفطويه، اديب لغوي محدث مفسر. كان يقول: بموتي سيبقي الشعر العربي من دون صاحب. في الفقه كان من أتباع داود الظاهري و كان من ندمائه. درس الأدب واللغة علي المبرد والثعلب. من مؤلفاته في العلوم القرآنية: «إعراب القرآن» و «غريب القرآن» و «الرد علي من قال بخلق القرآن» و «الإستثناء والشروط في القراءات» و «أمثال القرآن»101.
25. محمد بن عزيز السجستاني(...ـ 330ه••): ابو بكر محمد بن عزير (عزيز؟) بن احمد السجستاني من كبار المؤلفين في مفردات القرآن. كان تلميذاً ملازماً لأبي البركات ابن الأنباري. له تاب «نزهة القلوب في تفسير كلام علام الغيوب» المشهور والمعرف ايضاً باسم «غريب القرآن» للسجستاني حرف في تأليفه ــ كما يقال ــ 15سنة من عمره، واعطاه لاستاذة ابن الأنباري لتصحيحه. قال بعضهم إن اسم ابيه هو عزيز، وأحسب به خطأ102لكتابه نزهة القلوب نسخ خطية كثيرة و طبع عدة مرات تجد مواضع وجودها مفصلة عن الدكتور سزگين103 الذي قام بمقابلة بين كتاب «مجاز القرآن» لأبي عبيدة و «نزهة القلوب» و خلص إلي أن كتاب السجستاني لا يستحق تلك الشهرة التي بلغها لأن كتابه في الواقع ليس سوي تلخيص لكتاب «مجاز القرآن» و ليس للسجستاني سوي فضل إدراك أهمية الكتاب فقام بتنظيمه مادة مادة بحسب الحروف الهجائية104.
26. أبو عمر المطرّز (...ـ 345ه••): محمد بن عبدالواحد، الزاهد المعروف بالمطرز والملقب بغلام الثعلب لأنه كان تلميذاً للثعلب. له كتاب «ياقوتة الصراط في غريب القرآن»105. وقد اعتبره السيد حسن الصدر من علما الشيعة الإمامية.
27. ابن خالويه النحوي(..ـ 370ه••): ابو عبدالله حسين بن احمد بن حمدان الهمداني المعروف بابن خالويه النحوي، من تلامذة مجاهد و ابن دريد و نفطويه و ابن الانباري و ابي عمر الزاهد. درس في بغداد و حلب إلي جانب أبناء سيف الدولة. له «غريب القرآن »106و «القراءات» و «إعراب ثلاثين سورة» و «البديع في القراءات السبع»107. يعده الصدر من علماء الشيعة.
28. ابو بكر النقاش (.. ـ 351 ه••): محمد بن حسن بن محمد بن زياد المعروف بالنقاش. له «الوجوه والنظائر» الذي اعتمد ابن الجوزي في تأليف كتابه «نزهة الأعين والنواطر في علم الوجوه والنظائر»108: الدكتور سزگين لا يشير إلي هذا الكتاب، بل يذكر كتابه الآخر «شعاع الصدور المهذب في تفسير القرآن» و يشير إلي مواضع وجود نسخه الخطية109.
29. أبو خلف الصيدلاني: عبدالعزيز الصيدلاني المرزباني، من مؤلفي المفردات في القرن الرابع الهجري. له «الموضح في معاني القرآن ومشكلاته»، ونسخته الخطيه موجودة تحت رقم 297 في أيا صوفيا110.
30. ابن المنادي (256 ــ 336 ه••): ابو الحسن احمد بن محمد بن المنادي. و لد في بغداد و توفي فيها. له أكثر من مئة مؤلف، منها «متشاله القرآن» الذي توجد نسخته في مكتبة بلدية الاسكندرية111.من تلامذته ابن فارس ، اللغوي المشهور.
31. ابن فارس اللغوي (...ــ 395ه••): ابو الحسين احمد بن فارس بن زكريا لغوي من تلامذة ابن المنادي، و هو من مشاهير اللغويين في عصره. كان يقيم في همدان، ثم انتقل إلي الري لتعليم ابن فخر الدولة الديلمي. تتلمذ علي يديه الصاحب بن عباد وبديع الزمان الهمداني . من اهم كتبه «معجم مقاييس اللغة» وله «جامع التآويل في تفسير القرآن » و «غريب القرآن» او «غريب إعراب القرآن» 112.
و من كتبه الاخري «كتاب الافراد» الذي اعتمده الزركشي في تأليف «البرهان »113.
32. الرماني (...ـ 384ه••): ابو الحسن علي بن عيسي بن علي الرماني، من كتّاب المفردات. له «غريب القرآن» حسبما جاء في «محجم المعاجم» نقلا عن القفطي في «أبناء الرواة»114.
33. الوزان: محمد بن علي بن مظفر الوزان، كان عائشاً في أواخر القرن الرابع. له «لغة القرآن» بنسخته الخطية115.
34. ابن حسنون (.ـ 386ه••): ابو احمد عبدالله بن حسين بن حسنون السامري البغدادي، من تلامذة أبي بكر بن مجاهد. أبي بكر بن مَقسَم،عاش في مصر. له كتاب «اللغات في القرآن» وهو شرح وتهذيب لكتب ابن عباس .
هؤلاء هم أهم كتّاب المفردات من القرنين الثالث والرابع. و يمكن ان نستخلص من ذلك أنه علي الرغم من وفرة ما كتب فيهما عن علم المفردات ولكن من حيث الكيف لا نجد أي تغيير أو إيجاد فروع جديدة.

پاورقيها:

1. «نفائس الفنون في عرايس العيون» ج 1 ص 370 تأليف شمس الدين محمد بن محمود الآملي.
2. «مفردات الفاظ القرآن» مقدمة المؤلف، تصحيح نديم المرعشلي .
3. «وقل استخرت الله تعالي في إملاء كتاب مستوفي فيه مفردات الفاظ القرآن علي حروف التهجي، فتقدم اوله الألف ثم الباء علي ترتيب حروف المعجم، معتبراً فيه أوائل حروفه الأصلية دون الزوائد، والاشارة فيه إلي المناسبات التي بين الألفاظ المستعارات منها والمشتقات حسبما يحتمل التوسع في هذا الكتاب، وا حيل بالقوانين الدالة علي تحقيق مناسبات الألفاظ علي الرسالة التي عملتها مختصة بهذا الباب .
4. «نفائس الفنون» ج 1 ص 20.
5. «الإتقان» ج 1 ص 18 المقدمة.
6. المصدر نفسه، ص 17 و 18 .
7. المصدر نفسه، ص 19 ــ 23.
8. المصدر نفسه، ص 27 ــ 31.
9. المصدر نفسه، ج 2 ص 3.
10. المصدر نفسه، ص 148.
11. علوم القرآن اللفظية اصطلاح عام يشمل المفردات وغيرها لذلك لا يمكن اعتبار كل علم لفظي من مصاديق علم المفردات. إن ما يتصل بعلم المفردات هو ذلك العلم الذي يتناول الألفاظ المفردة في القرآن، لا المركبة، سواء كان حول مفهوم دلالة المفردة أو اشتقاقها، أو جذورها او كتابتها او كيفية تلفظها.
12. «مناهل العرفان في علوم القرآن» للزرقاني، ج 1 ص 16 .
13. «الاتقان في علوم القرآن» ج 1 ص 17 ــ31 (المقدمة).
14. «مفردات ألفاظ القرآن» المقدمة.
15. «الإكسير في علم التفسير» ص 18 و 19، سليمان بن عبد القوي الصرصري البغدادي المعروف بالطوفي، تحقيق الدكتور عبدالقادر حسين، القاهرة، 1977.
16. «الإتقان» ج 2 ص 166 ــ 388 .
17. المصدر نفسه، ص 3 .
18. «معجم المعاجم» ص 7.
19. «الإتقان» ج 2 ص 6ــ 66.
20. المصدر نفسه، ج 3 ص 88 وما بعدها.
21. «معجم المعاجم» ص 21. «الاتقان» ج 2 ص 125 .
22. المصدر السابق .
23. «الإتقان» ج 2 ص 129.
24. المصدر نفسه، ص 129 ــ 143 .
25. في العصر الحاضر، علي أثر تنامي معرفة اللغات وفقه اللغة واحياء اللغات القديمة وسهولة الوصول إلي قواميس كل لغة في الدنيا، فإن من الممكن القيام بدراسة مقارنة بين الألفاظ المعرّبة في القرآن مع احتمالات وجودها في اللغات الأخري، وبوضع جداول للمقارنة، مما سوف يوصلنا إلي حقائق مهمة لاكتشاف الألفاظ المعرّبة في القرآن .
26. مرادفها في الفارسية هو «لهجه شناسي واژدهاقرآني» است .
27. قضايا قرآنيه في ضوء الدراسات اللغوية» تأليف الدكتور عبد العال سالم مكرم، بيروت، مؤسسة الرسالة، 1408ه•• في رحاب القرآن الكريم، ج 2 / 185 ــ 187، تأليف الدكتور محمد سالم محيسن، القاهرة، 1402ه••. في القرآن من كل لسان، تأليف الدكتور سميح ابو مغلي. طبع الاردن. للاطلاع علي مزيد من أمثال هذه الكتب راجع معجم المعاجم، 7 ــ 16. وللحصول علي جدول منظم للهجات القبائل العربية في القرآن راجع الإتقان، ج 2 / 106 ــ 122.
28. الإكسير في علم التفسير، ص 19.
29. فنون الأفنان في عيون علوم القرآن، ص 420ــ450، تحقيق الدكتور عقر.
30. سورة يوسف / 82 .
31. سورة الملك/ 1.
32. سورة الاعراف / 179.
33. الإتقان، ج 3 ص 120و ما بعدها.
34. معجم المعاجم، 18 و 19 نقلا عن كشف الظنون ومفتاح السعادة .
35. وجوه القرآن، لأبي الفضل جيش ب ابراهيم التفليسي، تحقيق الدكتور مهدي محقق، طبع جامعة طهران .
36. قاموس القرآن، للفقيه الدامغاني، بيروت، دار العلم للملايين .
37. في القرون الأولي لا تجد كتاباً مستقلا يتناول هذا الفرع من العلوم القرآنية.
38. تاريخ التراث العربي، ج 1، ص 58 و 59، الدكتور فؤاد سزگين .
39. الاحتجاج، للطبرسي، ج 1 / 223 .
40. تفسير الصافي (فيض)، المقدمة السادسة، ج 1 ص 11.
41. بحار الانوار الطبعة الجديدة، ج 93 ص 3 ــ97 .
42. أعيان الشيعه، ج 1 ص 90وما بعدها.
43. تاريخ الاسلام، ج 1 ص 514 للدكتور حسن ابراهيم حسن، نقلا عن الشيعة الإمامية ونشأة العلوم الاسلامية، ص 94 للدكتور علاء لدين أمير محمد القزويني، طبع قم .
44. نهج البلاغة، تحقيق الدكتور صبحي الصالح، ص 796 ــ 802، ط 1، بيروت 1387 ه••.
45. الدليل علي موضوعات نهج البلاغة، ج 1 / 271، تنظيم علي انصاريان، (نهج البلاغة حكمت، 90ــ93). قال علي ( عليه‏السلام ):«لا يقولن أحدكم اللهم إني اعوذ بك من الفتنة لأنه ليس احد إلا و هو مشتمل علي فتنة. ولكن من استعاذ فليستعذ من مضلات الفتن، فان الله سبحانه يقول: اعلموا إنما أموالكم واولادكم فتنة. ومعني ذلك أنه يختبرهم بالأموال والأولاد ليتبين الساخط لرزقه والراضي بقسمه، وإن كان سبحانه أعلم بهم ن أنفسهم، ولكن لتظهر الأفعال التي بها يستحق الثواب والعقاب...»
46. ولد قبل الهجرة بثلاث سنوات وتوفي سنة 69 أو 70 للهجرة. لم يكن له دور بارز في الأمور السياسية‏ا العسكرية، ولكنه حضر .كثر الفتوحات الاسلامية.
47. تاريخ التراث العربي، ج 1 ص 64.
48. المصدر نفسه.
49. المصدر نفسه، ص 67
50. المصدر نفسه. معجم المعاجم ص 7 .
51. معجم المعاجم، 6 .
52. المصدر نفسه .
53. تاريخ التراث العربي ص 67.
54. المصدر نفسه، ص 68، والمجلد الثامن، 1 ـ 2 / 35.
55. المصدر نفسه، ص 68. والمجلد الثامن، 1 ـ 2 / 35. الآثار الباقية منهم تعتبر من أقدم الكتب، مثل تفسير مجاهد بن جبر الذي ينقل عن استاذه ابن عباس. تاريخ التراث العربي، المجلد الثامن، ج 1 ــ2 / 35.
56. المصدر نفسه، المجلد الأول، ج 1 ص 74 .
57. نسخة الكتاب الخطية موجود في مكتبة آية الله المرعشي، قم .
58. هو أصغر أبنا ابن عباس، وهو أبو سلسلة الحكام العباسيين و توفي سنة 117 ه••.
59. تاريخ التراث العربي، المجلد الثامن، ج 1 ـ 2 / 36 .
60. طبقات مفسران شيعة، ج 1 ص 371 ـ 2 .
61. تاريخ التراث العربي، المجلد الاول، ج 1 ص 82، و ج 3 ص 22ــ3 .
62. المصدر نفسه. ص 10و 11.
63. يقول بعض الباحثين إن كتاب إبان «معاني القرآن» كان مستقلا عن كتابه «غريب القرآن». انظر «الشيعة الإمامية‏و نشأة العلوم الاسلامية» ص 106ــ 108،
64. معجم المعاجم، ص 19.
65. تاريخ التراث العربي، المجلد الأول، ج ص 86.
66. المصدر نفسه، ص 32 .
67. المصدر نفسه: ص 28، و ج 3 ص 323.
68. المصدر نفسه، ص 89.
69. المصدر نفسه، ص 90و 91.
70. تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام، ص 347 (نقلا عن الشيعة الإمامية ونشأة العلوم الاسلامية، ص 111).
71. رجال النجاشي، ص 162، طبع جامعة مدرسي قم.
72. تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام، ص 335، منشورات أعلمي، طهران .
73. معجم المعاجم، ص 8 و 9 .
74. المصدر نفسه، ص 16.
75. المصدر نفسه، ص 8 .
76. طبقات المفسرين، ج 2 ص 367 ــ8 للحافظ شمس الدين محمد الداوودي. طبع بيروت، دار الكتب العلمية.
77. معجم المعاجم، ص 16.
78. تأسيس الشيعة لعلوم الاسلام، ص 70.
79. طبقات المفسرين، ج 2 ص 326 ــ 7.
80. ورد في معجم المعاجم أن وفاة ابي عبيدة كانت في سنة 210ه••(ص) بينما الداوودي يذكره في 209أو 211 ه••( ج 2 ص 328).
81. طبقات المفسرين، ج 1 ص 487.
82. المصدر نفسه، ج 1 ص 191 و 192 .
83. المصدر نفسه، ج 1 ص 360ــ1.
84. معجم المعاجم، ص 9 و 17.
85. طبقات المفسرين، ج 2 ص 269 .
86. معجم المعاجم، ص 9.
87. طبقات المفسرين، ج 1 ص 252.
88. المصدر نفسه، ص 251.
89. معجم المعاجم، ص 10.
90، 91، 92،93. المصدر نفسه، ص 19 .
94. المصدر نفسه، ص 17.
95. طبقات المفسرين، ج 2 ص 124 .
96. تأسيس الشيعة لعلوم الاسلان، ص 157 .
97. طبقات المفسرين، ج 2 ص 124.
98. المصدر نفسه، ج 1 ص 255.
99. المصدر نفسه، ج 1 ص 43و 44.
100. معجم المعاجم، ص 11.
101. طبقات المفسرين، ج 1 ص 21 ــ23.
102. معجم المعاجم، ص 11.
103. تاريخ التراث العربي، المجلد الأول، ج 1 ص 101 و 102.
104. المصدر نفسه، ص 100.
105. معجم المعاجم، ص 12.
106. المصدر نفسه .
107. طبقات المفسرين، ج 1 ص 151 و 152 .
108. معجم المعاجم، ص 19.
109. تاريخ التراث العربي، المجلد الاول، ج 1 ص 104.
110. المصدر نفسه، ص 108.
111. المصدر نفسه، ص 102.
112.طبقات المفسرين، ج 1 ص 60ــ62.
113. البرهان، ج 1 ص 102 و 105.
114. معجم المعاجم، ص 12.
115.تاريخ التراث العربي، مجلد 1، ج 1 ص 105.
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حروف مقطّعه از منظر قرآن شناسان غربي*

حروف مقطّعه از منظر قرآن شناسان غربي*

دكتر سيد كاظم طباطبائي
دربارة حروف مقطّعة موجود در سرآغاز برخي از سوره‌هاي قرآن و معنا و مدلول آن حروف، عالمان مسلمان و غيرمسلمان آرا و نظريه‌هاي بسياري را در ميان نهاده‌اند. ولي اين آرا عمدتاً جستجوگر را اقناع نمي‌كند. نگارنده در اين مقالة كوتاه آراي قرآن شناسان غربي را به اختصار گزارش كرده و در حدّ بضاعت مُزجاة خود نشان داده است كه آن آرا تا چه مايه سست بنياد و خودسرانه است.
كليدواژه‌ها :

قرآن، حروف مقطّعه، حروف رازآميز، قرآن شناسان غربي.
بر خوانندگان پوشيده نيست كه در آغاز 29 سورة قرآن كريم، درستْ پس از بَسْمَله، يك حرف يا گروهي از حروف قرار دارد كه در سنّت اسلامي آنها را جدا جدا و گسسته مي‌خوانند. مانند: كاف، ها، يا، عين، صاد (كهيعص). به همين سبب هم مسلمانان غالباً حروف مزبور را «الحروفُ المقطَّعه» يا «المقطَّعات» مي‌نامند[1] (مجلسي، 89/373؛ گلَس[2]، ذيل مدخل “الحروف المقطَّعات”). ولي غربيان با عنايت به اينكه معناي اين حروف تاكنون به صورت راز سر به مُهر و كشف ناشده باقي مانده است، آنها را «حروف رازآميز»[3] خوانده‌اند (EI2, V, p.412, 428)
اينكه معنا و مدلول اين حروف چيست، پرسشي است كه همواره ذهن انسانهاي جستجوگر را به خود مشغول داشته و آنان را وادار ساخته است تا دربارة آن به تفكّر و گمانه‌زني بپردازند. در نتيجه بندرت كتابي را در تفسير و علوم قرآني مي‌توان يافت كه در اين خصوص سخني نگفته يا رأيي ابراز نكرده باشد. حتّي در اين خصوص آثار و كتابهايي مستقل نيز فراهم آورده‌اند. مانند: الحروف المقطّعه في القرآن، اثر عبدالجبّار حمد شراره (قم، 1414ق)؛ اوائل السور في القرآن الكريم، اثر علي ناصوح الطاهر (عَمّان، 1373ق/1954م) و اعجاز قرآن؛ تحليل آماري حروف مقطّعه، اثر رشاد خليفه[4] (ترجمة سيد محمدتقي آيت اللهي، شيراز، 1365ش). امّا از آنجا كه اين حروف را در زبان عربي جز مسمّيات خود به عنوان حروف هجا معنايي ديگر نباشد و تفسير مراد آنها نيز به روشي صحيح و اطمينان آور از پيامبر (ص) گزارش نشده است، دانشمندان در برابر آن حيران مانده و در نتيجه گرفتار تشتّت آرا شده‌اند. بطوري كه حتّي برخي از عالمان اين حروف را از جمله رازهايي دانسته‌اند كه تنها خدا از آن آگاه است (براي آگاهي از طرفداران اين نظريه نك: شلتوت، صص 55 ـ 57). برخي هم محتمل دانسته‌اند كه اين حروف رمزي ميان خدا و پيغمبر باشد كه خدا نخواسته است كسي جز پيامبر (ص) از آن آگاه گردد[5] (طباطبائي، 18/9).

رهيافتهاي خاورشناسان در اين زمينه

در اين ميان تني از قرآن شناسان ديار غرب هم كوشيده‌اند به معنا و مدلول اين حروف دست يابند. گويا اين تلاش از زماني آغاز شد كه تئودور نولدكه[6] نخستين بار در سال 1860م. كتاب تاريخ قرآنِ[7] مشهور خود را منتشر كرد. وي در آن كتاب (ص 215 به بعد) نظر داد كه حروف مقطّعه نبايد جزء متن قرآن باشد؛ بلكه مي‌تواند حروف آغازين يا نماد اسامي مؤمناني باشد كه در حيات پيامبر (ص) مجموعه‌هايي شخصي از سوره‌ها را براي خود فراهم آورده بودند و آنگاه كه زيد بن ثابت قرآن را گرد آورد، اين رموزِ مالكان نسخه‌هاي خطّي را در مصاحف به كار برد. مثلاً «الر» ]ز[ نماد الزبير، «المر» نماد المغيره و «حم» رمز عبدالرحمن است. او گفت: اين نشانه‌هاي رمزي، زماني كه مسلمانان بعدي ديگر معاني آن را نمي‌دانستند، بر حسب تصادف وارد متن قرآن شده‌ است. بنابراين فرضيه، اينها علايم سادة ملكيّتي مي‌باشند كه در اثر بي‌دقّتي به هنگام كتابت وارد متن قرآن شده است. اين رأي كه مدّتي در اروپا قبول عام يافت، بعدها خود نولدكه آن را رها ساخت و در نتيجه در چاپ دوم كتاب او كه به كوشش شوالي[8] به انجام رسيد، ديگر آن فرضيه تكرار نشد. اما در عين حال، اچ. هرشفلد[9] در سال 1901م. آن را در تحقيقات جديد[10] (ص 141 ـ 143) دوباره برگزيد و از آن دفاع كرد. با اين وصف، او هر يك از اين حروف را، حرف آغازين يا رمز مالك ديگري از مصحف دانست. مثلاً «ر» ]= ز[ نشان دهندة زبير، «م» نشان دهندة مغيره، «ح» نمايش دهندة حذيفه، «ص» نمايش دهندة حفصه، «ك» نشانـگر ابوبكر، «هـ» حاكي از ابوهريره، «ن» حاكي از عثمان، «ط» حاكي از طلحه، «س» حاكي از سعد بن ابي وقّاص، «ع» حاكي از عمر يا علي يا ابن عبّاس يا عايشه و «ق» حاكي از قاسم بن ربيعه است. دليل هرشفلد اين است كه اگر خاستگاه اين حروف محمّد ]ص[ باشد، پس «او بايد سهمي مهم در تبويب سوره‌ها داشته باشد و اين با همة آنچه كه ما دربارة گردآوري قرآن مي‌دانيم در تعارض است» (ص 141). ولي زماني كه كتاب هرشفلد انتشار يافت، نولدكه كه نخستين بار اين فرضيه را پرداخت، خودْ ديگر آن را رها ساخته بود (بلاشر، ص 169؛ EI2, V, p.412). به هر حال اين فرضيه نه تنها مسلمانان را خشنود نساخت، بلكه قرآن پژوهان غربي را هم قانع نكرد. بطوري كه برخي از آنان خاطر نشان كردند: «مطلقاً غير قابل درك است كه گردآورندگان مصاحفْ حروف مقطّعي را كه مي‌دانسته‌اند حروف اوّل اسامي برخي از معاصرانشان است، در نسخة مصحف خود حفظ كرده باشند» (بلاشر، ص 170). افزون بر آن مي‌توان گفت: يك چنين فرضية بي‌بنيادي دست كم نبايد قابل تطبيق بر نام دارندگان مصاحف شخصي در زمان رسول خدا (ص) باشد؟[11] بايد دانست كه تغيير موضع نولدكه بر مبناي پژوهشي مختصر ولي زيركانه‌اي بود كه به دست اُ. لاث[12] در باب اين موضوع صورت گرفت. بر وفق نظر لاث، اين حروف فقط در آخرين سوره‌هاي دورة مكّي و نخستين سوره‌هاي مدني به چشم مي‌خورند. يعني زماني كه ـ به گفتة او ـ پيامبر ]ص[ به آيين يهود نزديك مي‌شد و در بعضي موارد آيات آغازين اين سوره‌ها حاوي اشارتي به اين حروف است. مثلاً «تلك آيات الكتاب» (اينها آيه‌هاي كتابند). او به زعم خود نتيجه گرفت كه اين حروف نمادهاي قبالايي (فرقه‌اي از يهود) هستند كه به مثابة برخي واژه‌ها يا عبارات كليدي پيش از اين سوره‌ها واقع مي‌شوند. استدلالهاي لاث موجب شد كه نولدكه رأي پيشين خود را وا نهد و به اين نتيجه برسد كه اين حروف پاره‌اي از وحي‌اند؛ ولي جز اشارات رمزآميز به كتاب آسماني حاوي هيچ معناي خاصّي نيستند. چندي بعد اِف. شوالي، در عين حالي كه استدلال عمدة لاث را جالب تلقّي كرد، پيشنهادهاي اختصاري او را از اين جهت كه خيلي دلبخواهي است مردود شمرد. اما نتوانست رأي بعدي نولدكه را با اين استدلال كه «مشكوك و قابل مناقشه است» بپذيرد و تأكيد كرد كه «اين نمادها هنوز تا حدّي با گردآوري سوره‌ها مرتبط هستند». وي با دادن اين احتمال كه حروف مزبور پاره‌اي از وحي‌اند، في الجمله پذيرفت كه تدوين بخشهايي از وحي در اين سوره‌هاي رمزدار از خود پيامبر نشأت مي‌گيرد. بدين سان شوالي طلايه‌دار كاربِل[13] در دهة 1930م. بود.
ضمناً به تأسي از نظرية لاث مبني بر نشانه‌هاي اختصاري بودن اين حروف، دو كوشش ديگر به انجام رسيد: 1. در سال 1921م. هانس بوئر[14] براي نخستين نكتة مورد نظر شوالي مبني بر اينكه «اين حروف با گردآوري سوره‌ها مرتبط هستند» شواهدي آماري فراهم آورد. اما در پيروي از دومين نكتة مورد نظر او بازماند. در عوض، او سياهه‌اي اقناع ناكننده از واژگان كليدي عرضه كرد كه مي‌گفت اين حروف نشانه‌هاي اختصاريِ كهن آن واژه‌هاي كليدي هستند. مثلاً: «يس» براي «يَسعي» (كسي كه مي‌دود) در سورة 36، آية 20؛ «ص» براي «صافِنات» (اسبان تيزتك) در سورة 38، آية 31؛ «ق» براي «قرينُه» (همنشين او) در سورة 50، آية 23 و 27؛ و امثال اينها. او براي شماري ديگر از سوره‌هايي كه همين حروف را دارند، نوعي «ربط دروني يا بيروني» جست و جو كرد و اظهار داشت كه «طس ]م[ » در سوره‌هاي 26 و 28 نماد «طور سينين» و «موسي» است. زيرا سوره‌هايي كه با «طس» آغاز مي‌شوند دربارة «طور سينا و موسي» سخن مي‌گويند. همچنين وي «الم» را نماد «المثاني» دانسته است. (EI2, V, p.413). ولي بنا به گفتة بلاشر «اين خيلي اتفاقي است كه مانند بوئر بخواهيم فاتحة هر سوره‌اي را نشانة محتواي آن بدانيم (بلاشر، ص 171). البته گويند: بوئر خودْ نخستين كسي است كه به اين تفسيرها به ديدة شك نگريسته است (همانجا). 2. خاورشناسي ديگر به نام اي. گوسنس[15] در سال 1923م. طي نگارش مقاله‌اي مستقلاً رأي مشابه ديگري عرضه كرد مبني بر اينكه اين حروف نشانه‌هاي اختصاري عناوين سوره‌هاي منسوخ هستند. مثلاً «ق» مختصر قرآن و «ن» مختصر «النون» يا «ذو النون» است (براي آگاهيِ تفصيلي از رأي به غايت بدعت آميز او نك: (EI2, V, p.413.
بوئر و گوسنس به نوبة خودْ الهام‌بخش نظرية «نشانه‌هاي اختصاريِ» ديگري بودند كه موريس سيل[16] آن را در قرآن و كتاب مقدّس[17] (صص 38 ـ 46) ابراز كرد. او گفت: اين حروف ياد آورندة مضامين سوره‌هاي خود هستند. سيل رأي بوئر را مبني بر تفسير «طسم» به «طور سينا و موسي» و رأي گوسنس را مبني بر تفسير «الر» به «الرسل» پذيرفت. امّا براي «الم» الموعظه و براي «يس» يونس را ترجيح داد. در اين جا به روشني مشهود است كه با چنين رويكردي مي‌توان فرضيات گوناگوني را كه ناقض فرضيه‌هاي ديگر هم نباشد، مطرح ساخت و همين فرضيه‌هاي گوناگون كه حتّي صاحبان خود را نيز قانع نكرده است، موجب شده كه خاورشناسان خودْ به بي‌ثمري چنين رهيافتي اعتراف كنند (نك: بلاشر، ص 170؛ (EI2, V, p.413.
اخيراً جيمز اِي. بلامي[18] در سال 1973م. مقاله‌اي تحت عنوان «حروف راز آميز قرآن، علايم اختصاري كهن بسمله»[19] منتشر كرد و در آن رأي ديگري دربارة علايم اختصاري پيشنهاد كرد و به زعم خود كوشيد رأيش همچون رأي ديگران بي‌بنياد و خودسرانه نباشد. بِلامي آراي مفسّران كلاسيك را، مبني بر اينكه الر، الم، المر، حم و نون نماد «الرحمن» يا «الرحيم» يا هر دو هستند (نك: طبري و طبرسي، همان‌جا‌ها) دستماية كار خود مي‌سازد و اين حروف را معادل اين اصطلاحات در «بسمله» معرفي مي‌كند. او همچنين جملگي حروف مقطّعه ديگر را هم اَشكال اختصاري همين جمله مي‌داند. او براي مدلّل ساختن فرضية خود ترميم‌ها و اصلاحاتي چند را پيشنهاد مي‌كند. بنابر پيشنهاد او ط و ك < بَ، ص و ق < م، يـ < ب و ع < بس يا س بوده است. بدين سان، به گمان او با تغيير تنها يك حرفْ تركيباتِ طسم، طس، طه، يس، المص، ص و ق به بَسم، بَس، بَه، بَس، المم، م و م مبدّل شده و مي‌توانند نشانه‌هاي اختصاري مناسبي براي بسمله به شمار آيند. در اين نظريه «حم عسق» و «كهيعص» به جا مي‌ماند كه به گمان او آن دو نيز به ترتيب با دو و چهار تغيير به حم بسم و بَه بَسم مبدّل مي‌شوند. بلامي اظهار مي‌كند: زماني كه بسمله نخستين بار در سوره‌هاي مكّي ميانين و متأخّر وارد شد، دبيران پيامبر «بسمله» را به صور گوناگون مختصر كردند و در آغاز اين 29 سوره نهادند. امّا تدوين گران بعدي كه نتوانستند اين شكلهاي اختصاري را تشخيص دهند، در متن جاي ثابتي به آنها داده «بسمله» را به صورت كامل و دقيقاً پيش از حروف اختصاري گذاشتند (ibid). اما به رغم ادّعاي بِلامي، نظرية او، بويژه اصلاحات پيشنهاد‌ي‌اش، از آراي اسلافش به مراتب سست بنيادتر و دلبخواهي‌تر است. زيرا؛ اولاً اين حروف جملگي مكّي نيستند. ثانياً اينكه كاتبان ناشناخته‌اي در مكّه براي بسمله به طرق مختلف اشكال اختصاري تعيين و بي‌آنكه معاني آن اَشكال را معلوم كرده باشند از دنيا رفته‌اند، فرضيه‌اي بس نامحتمل است. ثالثاً با فرض درستي فرضية پيشين، اينكه كاتبان شناخته شدة مدني دربارة كاتبان عصر مكّي و نشانه‌هاي اختصاري آنان هيچ نمي‌دانستند، امري است كه گزارشها و اخبار تاريخي، اندك شاهد و قرينه‌اي براي صحّتش در اختيار ما نمي‌گذارد.
وجود چنين فرضيه‌هاي بي‌بنيادي اي. تي. ولچ[20] را وادار كرده تا بگويد: «هر راه حلّي براي معمّاي حروف مقطّعه بايد نظريه‌اي معقول عرضه كند. بطوري كه با تمام شواهد متن قرآن همخواني داشته باشد» (ibid). وي از طريق مقارنه و تطبيق ميان اين حروف و متن سوره‌هاي مربوط، بويژه آيات آغازين آن سوره‌ها و همچينن از رهگذر مقايسه ميان آن سوره‌ها با سوره‌هاي همجوار مي‌كوشد سرنخهايي را براي حلّ اين معمّا پيدا كند. وي با عرضة فهرست سوره‌هاي حروف مقطّع دار و آيات آ‎غازين آنها بر دو نكته تأكيد مي‌كند: يكي اينكه حروف مقطّعه بر ترتيب نهايي قرآن تأثيرگذاشته است. بطوري كه مجموعه‌هايي از سوره‌هاي دارندة حروف يكسان اما با طولهاي متفاوت در كنار يكديگر نهاده شده‌اند. ديگر آنكه حروف مورد نظر ارتباطي نزديك با جملات آغازين و نيز با «كتاب» دارند. زيرا در هر موردي پس از اين حروف بي‌درنگ به شكلي از وحي اشاره مي‌شود (قس: شلتوت، ص 61 ـ 64). او بر خلاف برخي از اسلافِ خود اعتراف مي‌كند كه «اين حروف بخشي از وحي‌اند و از همان آغاز به صورت حروفي گسسته قراءت مي‌شده‌اند». او از رهگذر جست و جو در متن سوره‌ها اين نكته را هم خاطر نشان مي‌سازد كه بيشتر اين حروف هنگامي كه به صورت حروف الفبا خوانده مي‌شدند، آغازگر سجع و آهنگ سوره‌هايشان بودند. هفده سوره‌اي كه با حروف مختوم به «ايم» (?m)، «اين» (?n)، يا «اون» (?n) همراه هستند؛ يعني شش سورة الم دار، شش سورة حم دار، دو سورة طسم دار و سه سوره به ترتيب با طس، يس و ن؛ همگي به استثناي مواردي جزئي اين سجع را دارند. سورة بيستم كه با حروف مقطّعه «طه» آغاز مي‌شود، در آيات 1 تا 24 با سجع «آ» (?)؛ سورة سي و هشتم كه با «ص» آغاز مي‌شود، با آهنگ «آق» (??)، «آص» (??)؛ سورة يازدهم كه با «الر» شروع مي‌شود در آيات يكم تا پنجم آن با سجع «اير» (?r) و «اور» (?r) همراهند و سورة سيزدهم كه با «المر» و سوره چهل و دوم كه با «حم عسق» آغاز مي‌شوند، در آيات يكم تا پنجم هر كدام به ترتيب سجع «اون» (?n) و «اين» (?n) وجود دارد و سپس اين سجع‌ها به ترتيب به «آب» (?b)، «آر» (?r)، «ايل» (?l) و «اير» (?r) تبديل مي‌شوند. هر چند تطابقي كه در اين جا مطرح است چندان دقيق نيست و استثناهايي هم به چشم مي‌خورد، اما اين ارتباط نزديك ميان حروف مقطّعه و سجعها يا به ديگر سخن همخواني ميان مصوّتهاي سوره‌ها را بايد چيزي فراتر از يك انطباق تصادفي در نظر گرفت (EI2, V, p.414).
حديث حدس و گمانهاي خاورشناسان به آنچه گفته شد پايان نمي‌پذيرد. در ميان اين آراء هر چند گاهي نكات باريك و اعجاب انگيزي هم به چشم مي‌خورد، ولي اغلب فرضيه‌هاي آنان سست بنياد و غير علمي و در نتيجه اقناع ناكننده است. مثلاً اسپرنگر[21] چون نتوانست معادلي روشن براي «طسم» بيابد، آن را معكوس ساخت تا حروف «لا يَمَسُّهُ الاّ المطهّرون» (واقعه، 79) از آن به دست آيد (بلاشر، ص 170؛ صالح، ص 240). به نظر مي‌رسد از ميان خاورشناسان بلاشر بخردانه‌ترين راه را برگزيده است. او كه از فرضيه‌هاي گوناگون هم قطارانش قانع نشده است (نك: ص 170) گويد: «اينها همه بازي كردن با معاني است و مسلمانان پرهيزكاري كه بنا به قضاوتشان هر گونه تلاشي در راه كشف اين اسرار كار بيهوده‌اي بود، بدون گفت و گو تنها كساني بودند كه از خرد بهره‌اي داشتند» (ص 171) و اين رأيي است كه به نظر نگارندة اين سطور مي‌توان آن را حسن ختام اين مقاله تلقّي كرد.

پاورقيها:

* ـ تاريخ وصول: 18/4/82 ؛ تاريخ تصويب نهايي: 30/7/82. نگارنده در تهية موادّ اين مقاله از همكاري صميمانة دوست و همكار ارجمند آقاي دكتر منصور معتمدي بهره‌مند بوده است، از اين بابت از ايشان سپاسگزار است.
[1]. از حروف مورد نظر گاهي هم با عنوان «الحروف الفواتح» (نك: گلس، همانجا) و در خيلي از موارد نيز از روي تسامح با عناوين «اوائل السور» و «فواتح السور» ياد مي‌كنند (طبري، 1/208؛ سيوطي، 1/658؛ صبحي صالح، ص 234 به بعد؛ راميار، فهارس القرآن، ص 951؛ خرمشاهي، ص 125؛ (EI2, V, p.412.
[2]. Glasse.
[3]. The Mysterious Letters.
[4]. Miracle of the Qur’an Significance of the Mysterious Alphabets, by Dr Rash?d Khalifah.
[5]. براي اطلاع از اهمّ آراي مفسّران در اين باره مي‌توان به منابع زير رجوع كرد: طبري، 1/205 ـ 224؛ طبرسي، ج 1، ذيل آية اوّل سورة بقره؛ طباطبائي، 18/6 ـ 9.
[6]. Th. N?ldeke.
[7]. Geschichte des Qor?ns.
[8]. Schwally.
[9]. H. Hirschfeld.
[10]. New Researches, London.
[11]. دربارة صاحبان مصاحف شخصي نك: راميار، تاريخ قرآن، صص 333 ـ 392.
[12]. O. Loth.
[13]. Bell.
[14]. Hans Bauer.
[15]. E. Goossens.
[16]. Morris Seale.
[17]. Qur’?n and Bible.
[18]. James A. Bellamy.
[19]. The mysterious letters of the Kor?n: old abbreviations of the basmalah.
[20]. A. T. Welch.
[21]. Sprenger
منابع:

ـ مجلسي، محمد باقر بن محمد تقي؛ بحارالانوار، به كوشش سيد ابراهيم ميانجي و محمدباقر بهبودي، دار احياء التراث العربي، بيروت، بي‌تا.
ـ EI2 = The Encyclopaedia of Islam, »AL – KUR?N«, by A.T. Welch, New Edition, Leiden, 1954…
ـ طبري، ابو جعفر محمد بن جرير؛ جامع البيان عن تأويل آيّ القرآن، تحقيق محمود محمد شاكر و احمد محمد شاكر، دار المعارف، القاهرة، 1374ق.
ـ طبرسي، ابو علي فضل بن حسن؛ مجمع البيان لعلوم القرآن، دار مكتبة حياة، بيروت، 1380ق/1961م.
ـ راميار، محمود؛ تاريخ قرآن، چاپ دوم، انتشارات اميركبير، تهران، 1362ش.
ـ خرمّشاهي، بهاء الدين؛ قرآن شناخت، چاپ دوم، طرح نو، تهران، 1375ش.
ـ Glasse, Cyril; The Concise Encyclopaedia of Islam, First published, London, 1989.
ـ بلاشر، رژي؛ در آستانة قرآن، ترجمة محمود راميار، چاپ دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران، 1365ش.
ـ شلتوت، محمود؛ تفسير القرآن الكريم، الطبعة الحادية عشرة، دار الشروق، القاهره ـ بيروت، 1408ق/1988م.
ـ ـــــــــــــ ؛ فهارس القرآن (به ضميمة قرآن كريم)، مؤسسة انتشارات صابرين، تهران، 1363ش.
ـ سيوطي، جلال الدين؛ الاتقان في علوم قرآن، به كوشش مصطفي ديب البغا، الطبعة الاولي، دار ابن كثير، دمشق ـ بيروت، 1407ق/1987م.
ـ صالح، صبحي؛ مباحث في علوم القرآن، الطبعة الخامسة، دار العلم للملايين، بيروت، 1968م.
ـ طباطبائي، سيد محمد حسين؛ الميزان في تفسير القرآن، الطبعة الثانية، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، بيروت، 1393ق/1973م.

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تحقيقي در زمينه مفردات سوره حشر

تحقيقي در زمينه مفردات سوره حشر

حسينعلي تركماني
[بخش اول1]

آنچه در پيش روي داريد، تحقيقي است در زمينه مفردات سوره حشر و بررسي معاني اصلي آنها در وضع لغوي و تطورات احتمالي كه در طول تاريخ ادبي به خود گرفته است، و سرانجام بررسي نوع كاربرد اين الفاظ در زبان وحي كه آيا معاني الفاظ در قرآن تابع وضع لغوي است يا تابع يكي از معاني عرفي، و وظيفه مترجمان كلام وحي در برگردان اين الفاظ به زبان‏هاي رايج دنيا چيست؟
به‏رغم خوش‏همّتي و تلاشي كه هر يك از مترجمان به اقتضاي دانش و اوضاع زمانه خود، در ترجمه قرآن نشان داده‏اند، مع الوصف بررسي دقيق ترجمه‏ها حكايت از وجود نوعي ناهمخواني در ترجمه آيات و مفردات آن دارد، هر چند در هدف همه يك چيز را دنبال مي‏كنند. بررسي تطبيقي ترجمه‏هاي قرآن نشان مي‏دهد كه ترجمه‏هاي موجود اگر چه پل‏هاي محكمي در ارتباط فارسي زبانان با مفاهيم قرآني بوده امّا بيشتر آنها خالي از نقص نبوده‏اند؛ به عنوان مثال، الفاظ و مفردات قرآني در انتقال به زبان فارسي تابع يكي از شكل‏هاي زير بوده است:
1 ـ يا به طور كامل به فارسي برگردانده شده است.
2 ـ يا ترجمه‏ها، آميخته‏اي از عربي و فارسي است.
3 ـ و يا اين‏كه اصلاً ترجمه نشده و عينا در قالب الفاظ اوليه وارد متون ترجمه شده است.
افزون بر اين نقيصه، در مواردي كه مفردات به طور كامل به فارسي برگردان شده خارج از شكل‏هاي زير نبوده است:
1 ـ يا ترجمه‏ها با مفاهيم اصلي كلمه در زبان عربي و لسان قرآني و عرف شرع انطباق مفهومي و معنوي دارد.
2 ـ يا بخشي از مفاهيم اصلي كلمه (لغوي يا عرفي) برگردان شده و بقيه مورد غفلت واقع شده است.
3 ـ يا اين كه ترجمه صورت گرفته هيچ گونه انطباق و همخواني با مفهوم يا مفاهيم لغوي و عرفي الفاظ قرآني ندارد.
چاره چيست؟ عامل ناهمخواني و انطباق ناپذيري برخي از ترجمه‏هاي قرآن با مفاهيم اصلي اين است كه مترجمان در ترجمه نصوص قرآن به هر ابزار و دانشي رجوع نموده‏اند مگر يك مورد، و آن «مفاهيم الفاظ در وضع لغوي يا اصطلاحي» است. اين غفلت، مشكل‏هاي نامعقول و نامطلوبي در برخي از ترجمه‏ها وارد آورده است كه هر گاه مورد بازنگري قرار نگيرد و جريان عظيم و مبارك ترجمه و مترجمان همين مسير را دنبال نمايد، آيندگان نيز چنين انتقادي را خواهند نمود.
ما در اين تحقيق براي اثبات ضرورت مراجعه مترجمان قرآن به مفاهيم لغوي و عرفي الفاظ و مفردات قرآني و به منظور دستيابي به ترجمه برتر و فهم بهتر آيات در قالب زبان و ادبيات واسطه، يكي از سوره‏هاي قرآن را انتخاب نموده و همين هدف را در لابه‏لاي الفاظ و تك واژه‏هاي آن جست و جو نموده‏ايم تا به ترجمه و فهم مطلوبي از آيات نايل شويم. بدين منظور سوره 59 قرآن (حشر) را كه از زيباترين و پرواژه‏ترين سوره‏هاي قرآني است برگزيده‏ايم و به تحليل 16 واژه آن از ديدگاه لغت شناسان توانمند پرداخته‏ايم. پس از دستيابي به معاني اصلي كلمات، به مقايسه برخي از ترجمه‏هاي موجود نظر كرده و ضمن تحليل و داوري در اين موارد، ترجمه برتر را ارائه داده‏ايم.

شيوه تحقيق

هربار كه واژگان سوره حشر را بررسي مي‏كنيم، به طور ثابت و مشترك، تناوب زير را رعايت مي‏نماييم: معرفي واژه مورد نظر، معرفي آيه مربوط، معرفي ترجمه‏هاي مختلف، تحليل لغوي واژگان، نتيجه گيري از تحليل لغوي، تحليل ترجمه‏ها، داوري و در پايان، معرفي ترجمه برتر يا پيشنهادي.

پيشنهادها و راهبردها

به منظور دستيابي به ترجمه برتر از قرآن كريم و تسهيل در فهم بهتر و كامل‏تر آيات قرآني، دو پيشنهاد مطرح مي‏شود:
1 ـ تا كنون هر چه ترجمه صورت پذيرفته، نتيجه تك نگاري‏هاي مترجمان بوده است؛ قطعا اگر سنت نويني در امر ترجمه قرآن نهاده شود، و با تشكيل لجنه‏هاي تخصصي امرِ ترجمه قرآن به صورت گروهي شكل گيرد، نتايج معقول و مطلوبي به دنبال خواهد داشت.
2 ـ لازم است مترجمان و كارشناسان و اعضاي لجنه‏هاي ترجمه بر معاني اصلي الفاظ چه در وضع لغوي و چه در وضع اصطلاحي و عرف متشرّعان و مترجمان تسلّط يابند تا به ترجمه خود اصالت معنوي بخشند.

علائم اختصاري

به منظور اجتناب از تكرار اسامي مترجمان، شماره‏هاي زير كه هر يك دلالت بر ترجمه مستقلي از قرآن دارد و همه آنها چاپ شده است، لحاظ شده است:
ترجمه شماره 1
ترجمه جمال الدين بن حسين خوانساري (متوفي 1125ق)
نام صحيح و كامل اين ترجمه چنين است: تاج التراجم يا موائد الرحمن في ترجمة القرآن كه توسط ميرزا محمد ملك الكتاب در سال 1867م در بمبئي انتشار يافته است و البته نبايد آن را با تاج التراجم في تفسير القرآن للاعاجم، اثر شاهفور اسفرايني اشتباه كرد.
ترجمه شماره 2
ترجمه قرآن، عبدالمحمد آيتي
ترجمه شماره 3
ترجمه قرآن، مهدي الهي قمشه‏اي
ترجمه شماره 4
ترجمه قرآن، محمدكاظم معزّي
ترجمه شماره 5
ترجمه قرآن، بهاءالدين خرمشاهي
ترجمه شماره 6
ترجمه قرآن، محمدباقر موسوي همداني برگرفته از ترجمه الميزان في تفسير القرآن
ترجمه شماره 7
ترجمه قرآن، كاظم پورجوادي
اكنون به بررسي تطبيقي ترجمه‏ها و تحليل لغوي و عرفيِ الفاظ انتخابي سوره حشر مي‏پردازيم.
تسبيح
سَبَّح للّه‏ِِ ما فِي السَّمواتِ وَما فِي الاَْرضِ... (حشر / 1)
ترجمه شماره 1
تسبيح كرد مر خداي را آنچه در آسمان‏ها و زمين است...
ترجمه شماره 2
خداوند را تسبيح گويند هر چه در آسمان‏ها و هرچه در زمين است...
ترجمه شماره 3
هرچه در آسمان‏ها و زمين است، همه به تسبيح و ستايش خداي عالم ... مشغولند.
ترجمه شماره 4
تسبيح گفت خدا را آنچه در آسمان‏ها و آنچه در زمين است ...
ترجمه شماره 5
آنچه در آسمان‏ها و آنچه در زمين است، خداوند را تسبيح مي‏گويد...
ترجمه شماره 6
آنچه در آسمان‏هاست و آنچه در زمين است، براي خدا تسبيح كردند...
ترجمه شماره 7
هرچه در آسمان‏ها و زمين است، تسبيح‏گوي خدايند.

واژه‏شناسي

در معجم مقاييس اللغة آمده است:
«ماده تسبيح داراي دو معني اصلي است. نخستين معني بر جنسي از عبادت دلالت دارد. بر اين اساس به نمازهاي نافله و غير واجب، «سُبحة» مي‏گويند.
كلمات «سبحان»، «سبوح» و «سُبُحات»، از همين اصل گرفته شده است. دومين معني، دلالت بر حركت سريع در هوا يا روي آب دارد و لذا «سبح» و «سباحة» به معناي شناور روي آب است. برخي واژگان از اين اصل گرفته شده‏اند، مانند: «سابح» به معني نوعي اسب تيزرو كه هنگام دويدن دو دست را به زيبايي و كشش تمام به سمت جلو حركت مي‏دهد و پيش مي‏رود، گويي در هوا شنا مي‏كند. در قرآن نيز آمده است: «والسّابِحاتِ سَبحا» (نازعات / 3)»2
در تبيين مفهوم لغوي ماده تسبيح در مفردات راغب چنين مي‏خوانيم:
«هر نوع حركت سريع و شتابدار در آب و هوا را «سبح» گويند و به طور مجاز حركت سيارات در فلك مخصوص را «سبح» گويند «كلٌّ في فلك يَسْبَحون» (انبياء / 33)، و نيز هرگونه حركت سريع در انجام اعمال روزانه آدمي را «سبح» گويند، و در قرآن كريم آمده است: «اِنَّ لك في النهار سبحا طويلاً» (مزمل / 7)».3
اين آيه دلالت بر آن دارد كه سرعت عملي و انگيزه‏مندي آدمي در انجام امور و وظايف اجتماعي در روز بيشتر از شب است. راغب مي‏افزايد:
«سرعت و شتاب آدمي در عبادت و پرستش خدا را «تسبيح» گويند اعم از آن كه تسبيح او با ذكر و لفظ باشد يا به طور عملي صورت پذيرد، حتي سرعت آدمي در اتخاذ نيات و تصميم‏هاي خير و في سبيل اللّه‏ را نيز نوعي تسبيح نامند».4
ابن منظور نيز در اين مورد آورده است:
«به اسب تيزرو، سابح و سَبوح گويند، گويي با دستانش در هوا شنا مي‏كند. سبحان، اسمي است كه قائم‏مقام مصدر از ماده «سبح» است و «تسبيح» از ماده «سبَّح» بوده و تنزيه و تبعيد خداوند از هر نوع صفت سلبي و ناشايست را «تسبيح» مي‏گويند».5
به نظر مي‏رسد كه اطلاق «سُبْحه» و «سُبُحات» به نمازهاي مستحبي و نافله از اين جهت باشد كه بنده پرستشگر، سرعت و ميل فراواني به پرستش خداوند دارد و در اين مسير، به فرايض اكتفا نمي‏كند. از تحليل لغوي كه لغت شناسان مشهور عرب از واژه «تسبيح» و «سبح» به عمل آورده‏اند نتيجه گرفته مي‏شود كه اين كلمه هرگاه در ارتباط با خداوند مطرح شود دلالت بر نوعي پرستش و ستايشگري دارد كه ستايشگر مرحله پرستش و ستايش واجب را پشت سر نهاده و با انگيزه‏مندي و سرعت و عشق و علاقه بيشتر به ستايش بيشتري مي‏پردازد. از آن جا كه هر عمل آسان و دوست داشتني و شعف انگيز، به پرواز در هوا تشبيه مي‏شود، بنده ستايشگر و به تعبير عام، موجودات آسماني و زميني در عمل تسبيح و تنزيه الهي، داراي چنين احساسي مي‏باشند.

بررسي و داوري

در ترجمه‏هاي ياد شده، واژه «تسبيح» در آيه نخستين سوره حشر، همچون ديگر آيات، آن گونه كه شايسته مفهوم لغوي آن است، ترجمه نشده است. شايد دليل آن عدم ظرفيت كلمات فارسي در تحمل و پذيرش مفهوم گسترده و عميق «تسبيح» باشد كه مترجم را به گزينش تعبيراتي نارسا از قبيل: ستايش، عبادت و... واداشته است. براي ارائه ترجمه برتر ناگزيريم از مرحله ترجمه لفظي پا فراتر نهاده به قلمرو تفسير «تسبيح» وارد گرديم، لذا ترجمه تفسيري پيشنهادي ما چنين است:
«آنچه در آسمان‏ها و آنچه در زمين است، خداوند را فرا پرستي مي‏كنند...»
عزيز
... وهوالعزيز... (حشر / 1)
ترجمه شماره 1
... و اوست ارجمند ...
ترجمه شماره 2
... و اوست پيروزمند ...
ترجمه شماره 3
... و او مقتدر است ...
ترجمه شماره 4
... و اوست عزّتمند ...
ترجمه شماره 5
... و او پيروزمند است ...
ترجمه شماره 6
... و او مقتدري شكست ناپذير است.
ترجمه شماره 7
... او توانمند ... است.

واژه‏شناسي

ابن فارس در تبيين معني واژه «عزيز» چنين مي‏گويد:
«حروف اصلي اين كلمه «ع ـ ز ـ ز» است و داراي يك معني اصلي است كه دلالت بر شدّت وقوع و قوت در غلبه و قهر دارد. هرگاه گفته شود: «عزَّ علي امرٍ»، يعني او بر فلان كار غالب و پيروز شد؛ و نيز هرگاه گفته شود: «مَن عزَّ بزَّ» يعني هر كس بر موضوع يا فردي غلبه پيدا كند، پيروز مي‏شود. و معني عبارت: «اُعزِزْتُ بما اصابَ فلانا» چنين است: مصيبتي كه بر فلان كس وارد شد، بر من سخت و گران آمد. و اگر گفته شود: «هو رجلٌ معزاز»، منظور فردي است كه به بيماري سخت و بي‏علاج مبتلا شده باشد. و اگر شيطان بر عقل و روان آدمي غلبه پيدا كند و حركات و گفتار او را در اختيار گيرد، با اين عبارت توصيف مي‏شود: «اسْتَعَزَّ عليه الشيطان».6
راغب اصفهاني نيز معني لغوي واژه «عزيز» را اين گونه تحليل مي‏كند:
«عزت در انسان عبارت از حالت [و ملكه نفساني] است كه مانع مغلوب شدن او [در برابر وسوسه‏هاي شيطاني و نفساني و نيز حملات دشمنان و رقيبان] است. چنين فردي را عزيز گويند زيرا همواره بر خصم غلبه مي‏يابد و مقهور و شكست خورده نيست. عرب به زمين سخت و نفوذ ناپذير، «ارض عِزاز» گويد. هنگام شنيدن خبر و نيز مشاهده امري كه تحمل آن سخت و مشكل است گفته مي‏شود: «عَزّ عليَّ (برمن سخت آمد)، و نيز در آيه 128 سوره توبه: «عزيزٌ عليه ماعَنِتُّم» همين معني مستفاد است».7
ابن منظور علاوه بر آنچه ابن فارس و راغب گفته‏اند مي‏افزايد:
«عزيز به فردي گفته مي‏شود كه همواره از قهر و غلبه ديگران در امان است. مفهوم اصلي اين مادّه بر قوت و شدت و غلبه دلالت مي‏كند و زمين سفت و سختي كه آب را به خود جذب نمي‏كند و پس از بارندگي، استعداد سيل خيزي دارد «ارض عزز» يا «ارض عزاز» گويند. «معزّ» از اسماء حسناي الهي است، يعني غلبه و عزت را به هر كس از بندگانش كه بخواهد مي‏دهد...».8
از سه گفتار فوق چنين استنباط مي‏شود كه عزت در خصوص مواد و اشياء، عبارت است از نوعي خاصيت و ويژگي فيزيكي كه موجب سفت و سخت و نفوذ ناپذير بودن آنهاست، به‏گونه‏اي كه حتي در موارد خاص، نفوذ انوار و اشعه ريز و سريع در آن غير ممكن خواهد بود، مانند سُرب؛ و نيز عناصر و موادي كه در تركيبات شيميايي يا حركات فيزيكي، سخت و انعطاف ناپذيرند، مثل فولاد. و اما همين كلمه هرگاه در ارتباط با انسان به كار رود، عبارت است از حالت و ملكه نفساني و يا شهرت اجتماعي كه او را از هرگونه شكست، ذلّت، ضعف، فرسايش، اتهام، بد نامي و تحليل‏هاي مغرضين و اتهامات ناروا، به دور مي‏دارد تا آن‏جا كه همواره مردم از او به نيكي ياد مي‏كنند و هيچ‏گاه در مظانّ ضعف و زبوني قرار نمي‏گيرد.
بنابراين تحليل، اگر كلمه عزيز در وصف ذات كبريايي خداوند به كار رود، به عنوان يكي از اسماء اعظم الهي است كه هم معني وصفي دارد و هم فاعلي؛ بدين معني كه خداوند، موجودي عزيز، شكست ناپذير، غالب و قاهر است و هيچ امر و سخني بر اراده و كلام او غلبه نمي‏يابد، قدرت او فوق قدرت همگان است و در آفرينش هستي بي‏نياز از كمك ديگران است و هرگز در ايجاد نظام هستي و نظم و سامان آن، درمانده و عاجز نيست، و نيز بخشي از اين صفت را به هركس از بندگان كه اراده نمايد عطا مي‏كند. قدرت، علم و اراده او برتر از قدرت و علم و اراده ديگران (ماسوي اللّه‏) است و هيچ منشأ خلق و ايجاد و قدرتي با قدرت و اراده خداوند برابري نمي‏كند. تفاوت عزت خدايي با عزت غير خدايي در آن است كه شكست ناپذيري، ايستايي و صلابت و قهاريت خداوند، ذاتي و مستمر و جاودانه است اما عزت ماسوي اللّه‏، غير ذاتي و غير مستمر است و پس از گذران مرحله رشد، به ضعف و سستي خواهد گراييد؛ حتي عزّت و استحكام كوه‏ها و صخره‏هاي بزرگ. و عزت در انبيا و اوليا و مؤمنان تا زماني ماندگار است كه مرتبط با عزت و اراده الهي باشد.

بررسي و داوري

بررسي ترجمه‏هايي كه از كلمه عزيز انجام شده، حكايت از آن دارد كه ترجمه اين كلمه در لسان مترجمان قرآن، عموما پيروزمند، مقتدر، شكست ناپذير است و بيشتر مترجمان نتوانسته‏اند معادل فارسي مناسبي براي كلمه عزيز بيابند. ترجمه عزيز به «ارجمند» صحيح نيست، زيرا «ارجمند» فقط نوعي محبوبيت اجتماعي را مي‏رساند. كلمه «پيروزمند» نيز ترجمه مناسبي نيست، زيرا مفهوم نظامي و فيزيكي و رقابتي آن بر ديگر اجزاي معاني كلمه غالب است، و در كلمه «عزّتمند» هم ترجمه‏اي صورت نگرفته و فقط با افزودن پسوند «مند» شكل مركب و آميخته‏اي از لفظ عربي و پسوند فارسي را به خود گرفته است، و كلمه مقتدر نيز ترجمه فارسي نيست. در واقع هريك از مترجمان، به گونه‏اي كلمه «عزيز» را وصف نموده‏اند و ترجمه و برگردان به زبان فارسي صورت نگرفته است.
به نظر مي‏رسد معادل و ترجمه مناسبي از كلمه عزيز در زبان فارسي در دست نباشد. ناگزيريم با تركيب چند لفظ، اجزاي مفهومي اين كلمه را به فارسي برگردانيم و به عنوان ترجمه و شرح الاسم آن بنويسيم. ترجمه پيشنهادي ما در اين خصوص، «توانمند شكست ناپذير» است و لذا معني آيه چنين است: «... و او توانمند شكست ناپذير است ...».
حكيم
... وهوالعزيزالحكيم (حشر / 1)
ترجمه شماره 1
... و اوست درست كردار.
ترجمه شماره 2
... و اوست حكيم.
ترجمه شماره 3
... حكيم ...
ترجمه شماره 4
... حكيم ...
ترجمه شماره 5
... فرزانه است.
ترجمه شماره 6
... و او ... فرزانه‏اي علي الاطلاق است.
ترجمه شماره 7
... و او ... فرزانه است.

واژه‏شناسي

ابن فارس چنين تحليلي از ماده «حكم» به عمل آورده است:
«ماده حَكَمَ، به معني منع و اولين مشتق آن «حُكْمْ» است كه به معناي بازداشتن از ظلم است. به افسار حيوان از آن جهت «حَكَمَة» گفته‏اند كه حيوان را از انحراف و رفتن به راه‏هاي فرعي و ناخواسته باز مي‏دارد [و به راه مورد نظر هدايت مي‏نمايد]. به هر دانشي كه آدمي را از جهل و انحراف باز دارد، «حكمت» گويند و اگر اين كلمه به باب تفعيل رود، معناي ممانعت و بازدارندگي را افاده مي‏كند، لذا عبارت: «حَكَّمْتُ فلانا تحكيما» زماني گفته مي‏شود كه مانع تحقق اراده فردي گرديم».9
راغب در مفردات اين گونه توضيح مي‏دهد:
«معني اصلي ماده «حَكَمَ» بازداشتن كسي يا چيزي از امر و يا عملي است كه به قصد ايجاد اصلاح و سازندگي باشد».
بر اساس اين نظريه، هر نوع ممانعت و بازدارندگي را «حَكَمَ» نمي‏گويند و اين ماده بر آن اطلاق نمي‏شود، مگر بازدارندگي از عملي كه انگيزه و مقصود غايي آن، اصلاح و هدايت باشد. بر اين اساس عبارتِ:
«حكمت الدابة» يعني چارپا را به وسيله لجام و افسار، از حركت بازداشتم و او را در مسير صحيح و مورد نظر كه به مقصد انجامد، قرار دادم. و اگر گفته شود: «حكمتُ السفيه» يعني فرد نادان و سفيه را از انحراف باز داشتم [و راه درست و مطلوب را به او آموزش دادم]».
از نگاه راغب، هرنوع علم و دانشي را «حكمت» نمي‏گويند، بلكه آن، دانشي است كه مانع آدمي از جهل و ركود فكري بوده و ايصال به واقع را براي آدمي به ارمغان مي‏آورد. البته بر اساس عقيده راغب بايد توجه داشت كه مفهوم حكمت و حكيم درباره انسان و خداوند تفاوت خاصي باهم دارند، و آن اين كه:
«اگر حكمت و حكيم در ارتباط با خداوند به كار رود، مقصود آن است كه خداوند، علم به تمام اشياء و امور هستي دارد و تمام اشياء و موجودات را در عالي‏ترين حدِ اِحكام و سختي ايجاد نموده است».10
به گونه‏اي كه سستي و كژي و ناپايداري در نظم هستي راه ندارد. اما اين كلمه در ارتباط با انسان اين گونه تعريف شده است:
«علم و شناخت نسبت به موجودات و انجام كارهاي خير، و آيه: «ولقد آتينا لقمان الحكمة» (لقمان / 12) به اين مفهوم اشاره دارد؛ [يعني علم و شناخت نسبت به اعمال و كردار خير و نيكو و معروف را به لقمان داديم.] و اگر همين كلمه در وصف قرآن به كار رود، مقصود كتابي است كه مملو از حكمت است [و آيات آن در كمال نظم و اتقان و اعجاز و اعجاب است، و آيه‏اي از آن به سبب آيه ديگر نقض نمي‏شود11] «الر تلك آيات الكتاب الحكيم» (يونس / 1)».12
نكته زيبايي كه راغب به آن اشاره نموده، تبيين نسبت بين «حُكم» و «حكمت» است. فرمان و تصميم قاضي و حاكم را «حُكم» گويند. حكم، اعم از حكمت است بدين معني كه هر حكمتي حكم است اما هر حكمي، حكمت نيست، و بين آن دو نسبت عموم و خصوص مطلق وجود دارد. صدور برخي احكام قضايي و فرمان‏هاي حكومتي در جوامع بشري، حتي در جوامع اسلامي كه فاقد جمعيت و تأثير خارجي است، اين نظر راغب را تأييد مي‏نمايد.
ابن منظور علاوه بر نقل و تحليل لغت‏شناسانه عميق خود در خصوص ماده «حكم» و «حكمت» اعتقاد دارد كه خداوند تمام موجودات را در نهايت احكام و اتقان ايجاد نموده و به اين اعتبار به خداوند، حكيم گفته مي‏شود. او با نقل ديدگاهي از جوهري صاحب الصحاح مي‏گويد: «مبنا و منشأ هر حكمي، حكمتي است كه نتيجه علم و معرفت است». او در تحليل وصف قرآن به حكيم، گفته است: به دو اعتبار به قرآن، حكم اطلاق شده است؛ اول آن كه احكام و تعاليم و اوامر آن بر انسان‏ها حاكم است. دوم آن كه آيات آن در نهايت اتقان و استحكام است و الفاظ و معاني و آيات آن از هرگونه اختلاف و اضطراب به دور است. او در اين خصوص گفته است:
«... حكيم بر وزن فعيل همان معناي محكم بر وزن مُفْعَل را دارد. حاكم، حكيم و احكم الحاكمين هر سه از اسماء و صفات خداوند است و [بيان مي‏دارد كه] «حكم» متعلق به اوست. معني هر سه يكي است. وظيفه ما ايمان به تسميه خداوند به اين سه اسم است.»13

بررسي و داوري

در ترجمه‏هاي ذكر شده از آيه نخست سوره حشر، مترجمان در ترجمه كلمه «حكيم» همان شيوه‏اي را دنبال نموده‏اند كه در ترجمه كلمه «تسبيح» طي كردند؛ يعني كلمه حكيم اصلاً مورد ترجمه واقع نشده و اگر هم شده مفهوم جامع و نافذ آن بيان نشده است. اغلب گفته‏اند: «اوست خداوند حكيم». در اين خصوص داوري معني ندارد، زيرا اصلاً ترجمه‏اي صورت نگرفته است. ترجمه‏هاي موجود چنين بودند: «فرزانه»، «درست كردار». اين دو كلمه تا حدودي مي‏تواند ترجمه كلمه «حكيم» باشد، اما دربردارنده تمام اجزاي مفهومي آن نيست، بلكه بخشي از آن را بيان مي‏كند. كلمه «درست كردار» ترجمه مناسبي براي كلمه «صالح» است كه همان بخش دوم مفهوم حكيم مي‏باشد، يعني اصلاح و هدايت به درستي و راستي. و لذا بخش اول مفهوم حكمت و حكيم يعني «ممانعت و بازدارندگي» كه اتفاقا بخش قابل توجه كلمه است در ترجمه‏ها ديده نمي‏شود. كلمه «فرزانه» نيز تنها به علم خداوند اشاره دارد، و عمل آگاهانه و بي‏نظير خداوند را گواهي مي‏دهد.
با اين توضيح بايد اعتراف نمود كه تعيين يك كلمه به عنوان ترجمه «حكيم» امري ناممكن بوده است. ناگزير بايد يك عبارت مركب تفسيري براي واژه «حكيم» جُست وجو نمود. ترجمه تفسيري پيشنهادي ما براي اين واژه چنين است: «بازدارنده از كژي و هدايتگر به راستي و صلابت». و ترجمه آيه چنين خواهد بود: «اوست توانمند شكست ناپذير و بازدارنده از كژي و هدايتگر به راستي و صلابت».
حَشر
هُوَالَّذي اَخْرَجَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ اهل الكتابِ مِن ديارِهِمْ لاِوَّلِ الحشر... (حشر / 2)
ترجمه شماره 1
اوست آن كه بيرون كرده آنان را كه كافر شدند از اهل كتاب از ديارشان از براي نخست راندن...
ترجمه شماره 2
اوست آن خدايي كه نخستين بار كساني از اهل كتاب را كه كافر بودند از خانه‏هايشان بيرون راند...
ترجمه شماره 3
اوست خدايي كه كافران اهل كتاب را (يهود بني نضير) براي اولين بار همگي را از ديارشان بيرون كرد...
ترجمه شماره 4
اوست آن كه بيرون آورد آنان را كه كفر ورزيدند از اهل كتاب از خانه‏هاي خويش در آغاز گرد آوردن...
ترجمه شماره 5
اوست كه كافران اهل كتاب (يهوديان بني نضير) را از خانه و كاشانه‏اشان در آغاز هنگام رهسپاري انبوه آواره كرد.
ترجمه شماره 6
اوست كسي كه براي اولين بار كافراني از اهل كتاب را از ديارشان بيرون كرد...
ترجمه شماره 7
اوست كه كافر شدگان اهل كتاب را براي نخستين برخورد از خانه‏هايشان راند...

واژه‏شناسي

لغت نگاران در تحليل وضع لغوي كلمه «حشر» سخنان جالب توجهي بيان داشته‏اند. ابن فارس در تحليل اين كلمه مي‏گويد:
«حشر، يعني راندن، برانگيختن، فرستادن. اهل لغت گويند: حشر يعني جمع كردن چيزي توأم با راندن و به حركت درآوردن آن، و به پيامبر اكرم(ص) نيز «حاشر» گويند، زيرا در روز قيامت، پيروان خويش را در نزد خود جمع مي‏كند، و توجيه دوم آن كه چون پيامبر اسلام، آخرين پيامبر است، مردم در زمان او محشور مي‏شوند، و به اين اعتبار به پيامبر، حاشر گفته مي‏شود. موجوداتي چون پشه، مگس، كنه و غيره را از اين جهت حشرات و حشره گويند كه تعداد آنها بسيار فراوان است و مرتب در حال راندن و حركت از سويي به سوي ديگر هستند.»14
طبرسي در اين خصوص گفته است:
«جمع كردن و جمع شدن مردم از هر گوشه و كناري را حشر گويند و حاشر كسي است كه با جمع كردن مردم در يك نقطه و مركز، ماليات و خراج حكومتي را از آنها مي‏ستاند».15
راغب اصفهاني در تحليل كلمه «حشر» مي‏گويد:
«بيرون نمودن گروه‏هاي مختلف مردمي از پناهگاه‏ها و آسايشگاه‏هايشان و ترغيب آنان به جنگ و حضور در معركه نظامي و نظاير آن را حشر مي‏گويند. مثلاً گفته مي‏شود: «النساء لايُحْشَرنَ» يعني «لايُخرجنَ اِلي الغزو» زنان به جنگ فرستاده نمي‏شوند. كلمه حشر، جز در مورد گروه كثير از جانداران به كار نمي‏رود ... به قيامت نيز «يوم الحشر» گفته شده همان گونه كه روز برانگيختن و روز منتشر شدن نيز اطلاق شده است، و نيز آيه كريمه مي‏فرمايد: «واذا الوحوش حُشرَت» (تكوير / 5) «وابْعَث في المدائن حاشرين» (شعراء / 36)، «وحُشِرَ لسليمان جُنُودُه مِن الجن والانس والطير فهم يوزعون...» (نمل / 17) و به كسي كه گوش او به همه جا هست و همه خبرها را مي‏شنود، رجلٌ حشر الاذنين گويند».16
ابن منظور نيز مي‏گويد:
«حَشَرَ يعني جمع نمود، مجتمع ساخت، در يك‏جا گردآورد. به قيامت نيز «يوم الحشر» گويند. به ميدان و معركه نظامي «حَشر» گويند، زيرا مردم هنگام جنگ، از نقاط مختلف شهر در ميدان يا نقطه مشخصي از شهر گرد هم مي‏آيند. معني ديگر «حشر» جلاي وطن نمودن است، و مراد بيرون شدن از شهر است. ازهري مي‏گويد: در زبان يمني، بقاياي علف‏ها و يونجه‏زارها را پس از درو كردن «محشرة» مي‏گويند، و مردم چارپايان خود را براي چرا به اين محشره‏ها مي‏فرستند».17
در تفسير الميزان آمده است:
«بيرون كردن اجباري گروه‏هاي فراوان انساني را حشر گويند...»18
از مجموع تحليل‏هاي لغت شناسان عرب، چنين برداشت مي‏شود كه معني اصلي كلمه «حشر» رانده شدن و حركت گروهي است كه كمتر بر اساس اختيار و ميل است، بلكه تأثير عوامل خارجي و الزام از ناحيه غير، موجب رانش و به حركت درآمدن و بيرون رفتن جانوران و جانداران مي‏گردد. در لسان العرب نيز اضافه شده هنگامي كه خشكسالي و قحطي به شهري هجوم مي‏آورد، سكنه آن شهر يا روستا، وادار به حركت و كوچ ناخواسته و عمومي به نقاط ديگر و شهرهاي ديگر مي‏گردند.
پس سه بخش عمده در مفهوم لغوي كلمه حشر ديده مي‏شود: «جماعت انساني يا حيواني» ـ «حركت، رانش، كوچ و فرار» ـ «اجبار در حركت و كوچ». اگر كلمه حشر با اضافه «يوم» يعني به صورت «يوم الحشر» به كار رود، مراد از آن قيامت است. برخي مترجمان كلمه «حشر» را به برانگيختن برگردانده‏اند كه به نظر مي‏رسد آن را با مفهوم كلي «بعثت» خلط نموده‏اند.

بررسي و داوري

ترجمه‏هاي صورت پذيرفته از كلمه حشر در آيه دوم سوره حشر، همخواني و همسويي لازم را ندارند. برخي مترجمان، عبارت «اول الحشر» را به نخستين‏بار ترجمه نموده‏اند (ترجمه‏هاي شماره: 2-3-6) كه به نظر مي‏رسد اصلاً ترجمه‏اي از كلمه حشر صورت نگرفته است. در ترجمه شماره 5، اين كلمه به: «در آغاز هنگام رهسپاري انبوه» برگردانده شده و در ترجمه شماره 4 به «آغاز گردآوردن» و در ترجمه شماره 1، به «نخست راندن» يا به تعبير نگارنده، راندنِ نخستين، ترجمه شده است. به نظر مي‏رسد سه ترجمه (1 ـ 4 ـ 5) نسبت به ديگر ترجمه‏ها مناسب‏تر باشد، و در ترجمه شماره 7 همچون ترجمه‏هاي (2 ـ 3 ـ 6) تعبير نامناسبي را مشاهده مي‏نماييم، زيرا «برخورد و رويارويي» برگردان مناسبي از كلمه حشر نيست و هيچ تناسبي با مفهوم اصلي اين كلمه ندارد.
توجه به شأن نزول آيه مورد بحث راهگشاي خوبي براي ما خواهد بود تا مفهوم بهتري از «حشر» را دريافت نماييم. اين آيه در خصوص طايفه‏هايي از يهوديان پيمان شكن اطراف مدينه به ويژه طايفه «بني نضير» نازل شده است. آنان مدت‏ها در اطراف مدينه ساكن بودند و پس از انعقاد پيمان صلح و همكاري با مسلمانان بنا را بر ناسازگاري نهادند و سرانجام براثر نيرنگ منافقان، فريب خوردند و هنگام درگيري مسلمانان با يهوديان معاند، آنان قلعه‏ها و خانه‏هاي خود را رها نمودند و از مدينه گريختند. با توجه به شأن نزول آيه و وضع آن روزِ يهوديان فراري، دو ترجمه «نخست راندن» و «در هنگام رهسپاري انبوه» (ترجمه شماره 1 و 5) مي‏تواند ترجمه مقبولي باشد. مع الوصف بهترين و مناسب‏ترين ترجمه پيشنهادي، تركيبي آميخته از هر دو است: «نخستين رانده شدن انبوه يهوديان». با اين توضيح، ترجمه آيه چنين مي‏شود:
«اوست كه كافران اهل كتاب را در نخستين رانده شدن انبوه يهوديان، از خانه و كاشانه‏اشان آواره كرد...»
ترجيح تعبير «رانده شدن» بر عبارت «رهسپار شدن» بدان دليل است كه در راندن و بيرون شدن يهوديان از مدينه نوعي اكراه و اجبار بوده است، در صورتي كه تعبير «رهسپار شدن»، هيچ دلالتي بر اكراه ندارد، همان گونه كه نسبت به اختياري بودن حركت و رفتن نيز ساكت است.
حُصُون
... وظنّوا اَنَّهم مانِعَتُهُم حُصُونهم مِنَ‏اللّه‏ِ فأتيهُم اللّه‏ مِن‏حيثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا... (حشر / 2)
ترجمه شماره 1
...اهل كتاب گمان مي‏برند آن‏كه ايشان را بازدارنده ايشان است حصارهاي ايشان از خداست...
ترجمه شماره 2
...آنها نيز مي‏پنداشتند، حصارهايشان را توان آن هست كه در برابر خدا نگهدارشان باشد...
ترجمه شماره 3
... و هرگز شما (مسلمين) گمان نمي‏كرديد كه آنها از ديار خود بيرون روند و آنها هم حصارهاي محكم خود را از خدا نگهبان خود مي‏پنداشتند.
ترجمه شماره 4
... و مي‏پنداشتند كه بازدارنده است آنان را دژهاي ايشان از خدا ...
ترجمه شماره 5
... [و خودشان هم] گمان مي‏كردند، كه دژهايشان باز دارنده آنها در برابر امر و عقوبت الهي است ...
ترجمه شماره 6
... با اين كه شما احتمالش را هم نمي‏داديد و مي‏پنداشتيد دژهاي محكمي كه (يهوديان) دارند جلوگير هر دشمن و مانع آن مي‏شود كه ...
ترجمه شماره 7
... و آنها نيز گمان داشتند كه دژهاي محكم آنها از عذاب الهي مصونشان خواهد داشت ...

واژه‏شناسي

معني اصلي ماده (ح ص ن) محافظت و نگهداري است و گاه به معني ديواره حفاظ است. بانوي عفيف و با حيا و پاكدامن را «المرأة المتعفّفة الحاصنة» گويند، و هر چيزي كه از دستبرد و تصرف ممنوع باشد، «مُحصَن» گويند؛ از اين جهت برخي عرب‏ها اين كلمه را بر قفلِ در صندوق يا خانه اطلاق نموده‏اند.19
راغب اصفهاني در اين باره مي‏گويد: حصن به معني حصار و دژ و ديوار نفوذ ناپذيري است كه چيزي در آن نگهداري گردد. آيه «مانعتهم حصونهم مِن اللّه‏» (حشر / 2) اشاره به آن دارد كه يهوديان، با ساختن دژها و قلعه‏هاي محكم، گمان نمي‏كردند كسي متعرض آنان شود و آنان را وادار به اخراج نمايد... در تعابير فقهي به كسي كه نگهدار نفس خويش است «مُحصِن» و به زني كه شوهرش نگهدار و حصن اوست، «مُحصَن» گويند.20
در لسان العرب چنين آمده است:
«حَصُنَ يعني منع شد. حَصُنَ المكان، در جايي گفته مي‏شود كه مكان محافظت مي‏گردد و ورود به آن ممنوع است. «حِصن» به جايي گفته شود كه محفوظ و تحت نگهباني است و جمع آن حصون است. به قصر، قلعه و قفل، «مِحْصَن» گويند، و «امرأةٌ حصان» به زن پاكدامن و عفيف گويند».21

بررسي و داوري

از تحليل فوق چنين نتيجه مي‏گيريم كه حصن به معني جا و محل نفوذ ناپذير است كه ورود به آن توأم با زحمت و مشقت و به كاربردن نيروي قهري است. كاربرد اين كلمه درباره مكان و محل، گوياي نفوذ ناپذيري و درواقع مفهوم فيزيكي اين ماده است و هرگاه درباره انسان به كار رود، مفهوم معنوي آن مقصود است. اطلاق اين كلمه به دژها و قلعه‏هاي يهوديان حاكي از تدابير ويژه و پيش بيني‏هاي آنان در ساخت محل امن در برابر مسلمانان است.
از بين ترجمه‏هاي پيش گفته، ترجمه‏هاي 1-2-3، ترجمه‏هاي كامل و صحيحي نيستند، زيرا «حصار»، مفهوم «حصن» را نمي‏رساند، چون به هر مانع مشخص كننده‏اي در اطراف خانه يا زمين يا باغ، حصار گفته مي‏شود اما به آن دژ، يا قلعه اطلاق نمي‏گردد. ترجمه‏هاي 4-5-6-7 كه «حصون» را به دژ يا دژهاي محكم ترجمه نموده‏اند، به واقع نزديك‏ترند.
اما برترين ترجمه از كلمه حصون همان: «دژهاي محكم» است كه در ترجمه‏هاي 6-7 مندرج است. با اين توضيح ترجمه پيشنهادي ما از آيه دوم حشر چنين است:
«يهوديان، خود گمان مي‏كردند كه دژهاي محكم آنان، بازدارنده آنها در برابر عذاب و عقوبت الهي است...»
فاعتبروا
... فاعتبروا يا اولي الابصار ... (حشر / 2)
ترجمه شماره 1
... پس عبرت گيريد اي صاحبان ديده‏ها.
ترجمه شماره 2
... پس اي اهل بصيرت، عبرت بگيريد.
ترجمه شماره 3
... اي هوشياران عالم، از اين حادثه پند و عبرت گيريد.
ترجمه شماره 4
... پس عبرت گيريد اي دارندگان خِرَدها (يا ديدگان).
ترجمه شماره 5
... پس اي ديده‏وران عبرت گيريد.
ترجمه شماره 6
... پس اي صاحبان بصيرت، عبرت بگيريد.
ترجمه شماره 7
... پس اي صاحب‏نظران، عبرت گيريد.

واژه‏شناسي

يكي از زيباترين و پر محتواترين واژگان قرآني، واژه «عبرت» است. اين ماده لغوي به‏رغم معني و مفهوم گسترده‏اي كه دارد، مع الوصف هيچ‏يك از مشتقات آن به فارسي برگردانده نشده است. اين واژه در ادبيات عرب و نيز آيات قرآني كاربردهاي مختلف دارد. نزديك‏ترين معادل آن در فارسي كلمه «پند» است، اما اين كلمه هرگز شاملِ مفهوم عميق و گسترده مادّه عبرت نيست. ريشه «فاعتبروا»، «عَبَرَ» است كه دلالت بر نفوذ و ورود در چيزي و گذشتن از آن دارد. به عنوان مثال، گذشتن از جوي آب را «عبرتُ النَهر عبورا» گويند.22
برخي از لغت نگاران مفهوم اصلي كلمه «عبرت» و «عبر» را گذشتن و تجاوز از حالي به حال ديگر و رفتن از آب به طريق شنا يا قايق يا هر واسطه ديگر مي‏دانند و مشتقات اين ماده را اين گونه تعريف نموده‏اند:
ــ مَعْبَر: قسمتي از جوي آب و رودخانه (يا هر محل مضطرب ديگر) كه براي گذشتن از آن هموار شده است.
ــ عابر: كسي كه از راه و مسيري مي‏گذرد، «ولا جُنبا اِلاّ عابِرِي سَبِيلٍ» (نساء / 43).
ــ عبور: اين كلمه در زبان عربي صرفا به گذشتن از آب اطلاق مي‏شود.
ــ عبارت: قسمتي از سخن و كلام كه اگر در آن نفوذ نكنيم و از آن نگذريم، دستيابي به قسمت‏هاي ديگر كلام و مفهوم نهايي مقدور نيست.
ــ عُبْر، عِبْر: كنار رود و جوي آب.
ــ عُبْريّ: علف‏هايي كه كنار جوي و نهر آب مي‏رويند.
ــ تعبير: اختصاص به تفسير خواب دارد، گويي شخص تعبير كننده از ظاهر خواب مي‏گذرد و به باطن آن مي‏رسد. تعبير، اخص از تأويل است.
ــ مُعتبر: موضوع و مفهومي كه از ظاهر گذشته و به باطن عميق و ارزشمند علمي خود رسيده باشد. مطلب معتبر يا فرد معتبر در اين دو تركيب وصفي، از علم ظاهري و سطحي گذشته و به علم باطني و عمقي رسيده است.
ــ اعتبار، عبرت: مرتبه‏اي از شناخت كه نتيجه عبور و گذشتن انسان از ظواهر اشياء به بواطن آن حاصل مي‏شود. اگر فرد عاقل به مقدمات موجود در هر قضيه‏اي بنگرد و در آن ژرف انديشي كرده و به سمت باطن حركت نمايد، به فهم و شناخت باطنِ امور پي مي‏برد.23
ابن فارس در تحليل كلمه «اعتبار» مي‏افزايد:
«اعتبار برگرفته از «عبري النهر» است. عبرت از چيزي گرفتن يعني نگاه به چيزي انداختن و از آنچه به ديده و فهم مي‏رسد، پلي ساختن و به معني و مقصد اصلي رسيدن است. وقتي گفته مي‏شود: «فاعتبروا يا اولي الابصار» يعني اي ديده‏وران و صاحبان بصيرت! به آنچه ديگران انجام داده‏اند و مستحق عذاب شده‏اند خوب بنگريد و راز آن را بيابيد و از (ظاهر) آن بگذريد تا به حقيقتي برسيد كه شما را از عذاب الهي دور سازد.»24
از آنچه توضيح داده شد، چنين نتيجه گرفته مي‏شود:
1ـ عبرت، يك عمل فكري و قلبي است كه گاه داراي يك مقدمه حسّي است. انسان با گذشتن از مقدمات حسي يا عقلي به نتيجه‏اي منطقي و معقول مي‏رسد.
2 ـ ابزار لازم در عبرت، قواي فكري، وجدان و قواي حسي است.
3 ـ در عبرت، از سطحي نگري و توقف در پوسته‏هاي ظاهري و اوليه قضايا خودداري مي‏شود.
4 ـ قطعا عبور از لايه‏هاي مختلف و پيچ در پيچ و موانع بازدارنده زماني و مكاني و كلامي، كار آساني نيست و همراه با مشقّت است، كه مجهز نمودن خود به ابزار و وسايل جنبي (فيزيكي، فكري و تعقّلي) ضروري است.
5 ـ عبرت هنگامي حاصل مي‏شود كه تحوّل روحي در آدمي ايجاد گردد، و آن تحولي است نفساني از كيف داني به كيف عالي، و اين تحول مقدمه عبرت است. لذا عبرت عملي است كه نزد هر كس نشايد و حاصل نگردد، مگر آن كه صاحب شناخت و بصيرت باشد. خداوند فرموده است: «فاعتبروا يا اولي الابصار»، و در آيات ديگر قرآن، مخاطبان عبرت اين‏گونه معرفي شده‏اند:
«اولي الالباب ـ يوسف / 111»؛ «مَن يخشي ـ نازعات / 26»؛ قومٍ يَسمعون ـ نحل / 65»؛ «قومٍ يعقلون ـ نحل / 67»؛ «قومٍ يتفكرون ـ نحل / 69».

بررسي و داوري

هيچ يك از مترجمان، عبارت «فاعتبروا» را به فارسي برگردان ننموده‏اند بلكه همه آنان، عين نص عربي را به صورت «عبرت بگيريد» نقل كرده‏اند. برخي نيز كلمه پند را به عبرت افزوده و گفته‏اند: «پند و عبرت بگيريد». يعني مترجمان، هنر خود را در ترجمه اين كلمه اصيل و پر معني به كار نگرفته‏اند. شايد هم اقتضايي جز اين نداشته، زيرا كلمه «عبرت» و مشتقات آن، از كلمات و الفاظ رايج در زبان فارسي است و به اين گمان آن را بي‏نياز از ترجمه تشخيص داده‏اند. نكته مهمي كه قابل طرح است اين كه مفهوم و معناي عميقي كه در عبارت فاعتبروا و ماده عبرت وجود دارد، خصوصا در نزد دانشمندان علم لغت شناسي و عالمان به مفردات قرآني، هرگز معهود ذهن فارسي زبانان نيست. تصور اينان از ماده «عبرت» چيزي بيشتر از «پند» نيست. نگارنده اگر مورد ملامت قرار نگيرد، اجازه مي‏خواهد عبارت «موشكافي نتيجه بخش علمي » يا «گذر نتيجه بخش خردمندانه» را به عنوان معادل مركب فارسي براي واژه «عبرت» و «فاعتبروا» پيشنهاد دهد. در اين صورت ترجمه پيشنهادي آيه چنين خواهد بود:
«... پس اي ديده‏وران، موشكافي نتيجه بخش علمي نماييد».
«... پس اي ديده‏وران، گذر نتيجه بخش خردمندانه نماييد».
شاقُّوا
ذلك بانَّهم شاقّوا اللّه‏ ورسولَه... (حشر / 4)
ترجمه شماره 1
آن به سبب اين است كه ايشان مخالفت كردند با خدا و رسول او ...
ترجمه شماره 2
و اين به كيفر آن بود كه با خدا و پيامبرش مخالفت ورزيده ...
ترجمه شماره 3
اين بود كه آنان با خدا و رسول، سخت دشمني كردند ...
ترجمه شماره 4
اين بدان است كه ستيزه كردند ...
ترجمه شماره 5
اين از آن است كه با [امر] خداوند و پيامبرش، مخالفت كردند ...
ترجمه شماره 6
... با خدا و رسولش، دشمني كردند ...
ترجمه شماره 7
... مخالفت كردند ...

واژه‏شناسي

ماده «شَقَّ ـ يَشُقُّ» در اصل دلالت لغوي اشاره به ايجاد رخنه و شكاف در چيزي دارد. هرگاه گفته شود: «شَقَقْتُ الشي‏ءَ» مقصود ايجاد شكاف، سوراخ و رخنه در چيزي است. لذا به تكه جدا شده «شِقّه» گويند. و اگر اين رخنه و شكاف در گروه‏هاي انساني رخ دهد و پيمان و اتحاد آنان سُست گردد و از يكديگر جدا شوند، گويند بين آنان « شقاق» ايجاد شده كه نتيجه «شقاق» جدايي، پراكندگي، اختلاف نظر، مخالفت و عناد نسبت به يكديگر است. برخي از مشتقات اين ماده عبارتند از:
ــ شِقاق: رخنه و شكافي كه در جمع يك گروه از انسان‏هاي هم پيمان رخ دهد.
ــ مَشقّة: امر شديد و طاقت فرسايي كه تحمل آن مشكل باشد، گويي از شدت فشار آدمي را دو نيمه مي‏كند.
ــ شقيق: برادر، و شقيقه: خواهر، به جهت شباهت خُلقي و خَلقي، گويي از ابتدا يك نفر بوده‏اند و سپس از هم جدا شده‏اند.
ــ شقشقه: آه و ناله يكباره و ناگهاني شتر كه در گلوي او مي‏پيچد و صدايي به گوش مي‏رسد. وجه توصيف آن را بايد در قطع صدا جست و جو نمود. اين تعبير جز نزد عرب آن هم فقط در ارتباط با شتر نزد كسي يا جايي كاربرد ندارد.
ــ شِقّ: دشواري و شكستگي روحي و جسمي: «لَمْ تَكونُوا بالِغيه اِلاّ بِشِقِّ الأنفسِ» نحل / 7.
ــ شُقّة: نصف و نيمه هر قطعه از پارچه را گويند.
ــ شُقوق: ترك و چاك روي دست و پاي آدمي را شق و جمع آن را شُقوق گويند.
ــ شُقاق: دردي است در چارپايان كه سُم و مچ آنها آسيب مي‏بيند و درد فراوان دارد.
ــ شَقّ: منفجر شدن، مثلاً گفته مي‏شود: «فلانٌ شَقَّ مِنَ الغضبِ». انفجار دروني ناشي از غضب.

بررسي و داوري

از مجموع بيانات دانشمندان علم لغت و قرآن شناسان متقدّم25 چنين نتيجه مي‏گيريم كه ماده «شقاق» و «شاقّوا» و مشتقات آن دلالت بر ايجاد رخنه و شكاف و جدايي ناخواسته و نامطلوب در يك ماده يا موضوع يا موجود متحدّ مي‏نمايد به گونه‏اي كه رضايت‏مند نيست، مثل: انشقاق جامعه، انشقاق دل‏ها، انشقاق نظرات. كلمه «شاقّوا» فعل ماضي از «مشاقّه» و «يُشاقّ» داراي چنين مفهومي است. هر نوع شكاف در رأي و نظر و اصرار و لجاجت بر عقيده باطل را كه در مقابل عقيده صائب و منطقي باشد مشاقّة گويند، زيرا گروه باطل و خود رأي با اين عمل نامعقول و غير منطقي موجب شكست آراء و رخنه در وحدت و سرانجام اختلاف و چند دستگي مي‏گردد.
مترجمان قرآن، اغلب كلمه «شاقّوا» و «يُشاقّ» را به دشمني و ستيزه ترجمه نموده‏اند. در آيه مورد نظر مقصود انشقاقي است كه در يهوديان پيدا شد و آنان با روش‏هاي فريبنده قصد ايجاد رخنه و شكاف در صفوف مؤمنين نمودند و تلاش كردند تا از اين طريق چند صباحي ديگر برتري كاذب براي خود ايجاد نمايند. ترجمه‏هاي صورت گرفته فقط به نتيجه «شقاق» كه اختلاف و دشمني است اشاره دارد و لذا اين كلمه نيز مانند ديگر مفردات قرآني توسط مترجمان دچار مُثله و انشقاق معنوي شده است.
به نظر مي‏رسد مناسب‏ترين ترجمه از كلمه «مشاقّه» عبارت از: «ستيزه‏جويي و پراكندگي نظر» باشد. در اين صورت ترجمه آيه چنين خواهد بود: «اين بدان جهت است كه آنان در برابر خدا و پيامبرش ستيزه‏جويي كردند و دچار پراكندگي در رأي شدند ...».

پاورقيها:

1. اين مقاله، يكجا از سوي نويسنده براي مجله ارسال شده است كه به دليل طولاني بودن آن، در دو بخش چاپ مي‏شود. در اين شماره، بخش اول آن را از نظر مي‏گذرانيد. ترجمان وحي
2. معجم مقاييس اللغة، ابوالحسن احمد بن فارس بن زكريا همداني (395ق)، بيروت، دارالجيل.
3. مفردات الفاظ القرآن، الراغب الاصفهاني، تحقيق صفوان عدنان داوودي، دارالقلم دمشق ـ الدار الشاميّة بيروت، چاپ اول، 1412ق.
4. همان.
5. لسان العرب، ابن منظور، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1408ق.
6. معجم مقاييس اللغة، ج 4، ص 38.
7. مفردات الفاظ القرآن، مادّه «عزّ».
8. لسان العرب، همان مادّه.
9. معجم مقاييس اللغة، ج 2، ص 91.
10. مفردات الفاظ القرآن، ص 248.
11. مطالب داخل قلاب از نگارنده است.
12. مفردات الفاظ القرآن، ص 248.
13. لسان العرب، ج 3، ص 270.
14. معجم مقاييس اللغة، ج 2، ص 66.
15. مجمع البيان في تفسير القرآن، شيخ ابوعلي الفضل بن الحسن الطبرسي (548)، دارالمعرفة، بيروت، لبنان، الطبعة الثانيه، 1408ق، ج 9، ص 385.
16. مفردات الفاظ القرآن، ص 237.
17. لسان العرب، ج 3، صص 185-186.
18. ترجمه الميزان في تفسير القرآن، علامه طباطبايي، مترجم محمدباقر موسوي همداني، ج 19، ص 413.
19. معجم مقاييس اللغة، ج 2، ص 69.
20. مفردات الفاظ القرآن، ص 239.
21. لسان العرب، ج 3، ص 208.
22. ر ك. معجم مقاييس اللغة، ج 4، صص 207-208.
23. ر ك. مفردات الفاظ القرآن، ص 543؛ لسان العرب، ج 9، صص 16-17.
24. معجم مقاييس اللغة، ج 4، ص 210.
25. ر ك. معجم مقاييس اللغة، ج 3، صص 170-172؛ مفردات الفاظ القرآن، صص 459-460؛ لسان العرب، ج 7، صص 164-168.
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:46 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پژوهشي دربارة واژه‌هاي «اسم» و «الله»*

پژوهشي دربارة واژه‌هاي «اسم» و «الله»*

دكتر سيد محمدباقر حجتي
در مقالة حاضر، به بررسي ريشه و معناي دو واژة پر بسامد قرآني «اسم» و «الله» پرداخته شده است. نخست، صورتهاي گوناگون واژة «اسم» در برخي متون عربي مورد توجه قرار گرفته و آن گاه، مبدأ اشتقاق اين واژه بررسي شده است. در مورد واژة «الله» نيز در ابتدا به بررسي عَلَم بودن اين واژه و ارتجالي يا اشتقاقي بودن اين عَلَميت پرداخته و سپس، ريشه‌هاي مطرح براي واژة الله را مورد بررسي قرار داده‌ايم. در پايان هم دربارة مفاهيم گوناگون واژة «الله» بحث شده است.
كليدواژه‌ها : اسم، الله، اشتقاق، ارتجالي، ريشة واژه.
بخش اول: واژة اسم
صورتهاي گوناگون واژة «اسم» :

در مورد واژة «اسم» لغاتِ گوناگوني ياد كرده‌اند كه يكي از علماء لغت، شمار آنها را به هجده واژه رسانده، و در دو بيت ذيل به گونه‌اي فشرده ذكر كرده است (آلوسي، 1/108):
للاسْمِ عَشْرُ لُغاتٍ مَـعْ ثَمانيَة بِنَقْلِ جَدِّيَ شَيْخِ النّاسِ أكْمِلُها
سمٌ، سماتٌ، سما، و اسمٌ وَزِدْ سمة كَـذا سَمـاءٌ بِتَثْليثٍ لِأَوِّلِهـا
براي واژة اسم، دَهْ ـ به اضافة هشت ـ لغت وجود دارد، و اين سخن را از جدم كه استاد و شخصيتي بزرگ در ميان مردم بوده به گونه‌اي كامل بازگو مي‌كنم: 1 ـ سم 2 ـ سمات 3 ـ سما 4 ـ اسم 5 ـ سمة را بر اينها بيفزاي 6 ـ بدينسان «سما» را اضافه كن، كه اولِ هر يك از آنها را مي‌توان به سه وجه فتح و ضم و كسره بخواني كه تعداد آنها به روي هم به هجده لغت مي‌رسد.
يكي از شعراء، «سم»، با تثليث «س» را به عنوان يكي از واژه‌هاي «اسم» و به معناي آن به كار برده و گفته است:
«بِاسْمِ الَّذي في كُلِّ سُورَةٍ سمُهُ»
ابن سيده مي‌گويد: اسم واژه‌اي است كه در مقام اطلاقِ بر جوهر و عرض، وضع شده تا پاره‌اي از آنها از پاره‌اي ديگر جدا و بازشناخته شوند. چنانكه ـ به عنوان مثال ـ ارتجالاً مي‌گوييم: «إسم هذا كذا». و اسم را به كسرِ همزه به كار مي‌بريم؛ و نيز مي‌توانيم بگوييم «أُسْم هذا كذا» و همزة آن را به ضم بخوانيم. لحياني گفته است: «إسمُه فلانٌ» به كسر همزه كلام و سخن عرب است؛ لكن از قبيلة بني عمرو بن تميم آورده‌اند كه آنان «أُسمُهُ فلانٌ» را به ضمِّ همزة «اسم» مي‌خواندند. لحياني يادآور مي‌شود قرائتِ «اسم» به ضم همزه در ميان قبيلة قضاعه رايج و داراي كاربرد فراواني بوده است. اما «سِمٌ» طبق استعمال اهل لهجه است كه «اسم» را به كسر همزه به كار مي‌برند، و الف [يعني همزه] را حذف كرده و حركت آن را ـ كه كسره است ـ بر سين مي‌افكنند و در آن، جا به جا مي‌سازند.
كسائي، مصرع «بِاسْمِ الَّذي في كُلِّ سورة سمُه» را ـ در نقل و روايت بني قضاعه ـ به ضم سين «سُمه» بازگو كرده، در حالي كه همين مصرع را از قبائل ديگر به كسر سين: «سِمُه» نقل كرده است (ابن منظور، 2/212). ابوزيد و دانشمنداني ديگر نيز همين نكته را يادآور شده‌اند.
هر چند ريشة «سُمُوّ» عبارت از «سِمو» است و به قول ابوالفتوح رازي:
«فأما اسم، اصل اين كلمه، «سِمْو» است علي وزن «فِعْل» از آنكه جمعش «اَسْماء» كردند «كَقِنْو[1] و أقْناء، وحِنو[2] و أحْناء» لام الفعل از آخرش بيفكندند، پس حركت واو با ميم دادند. ابتداء كردن به ساكن متعذر شد، همزة وصل در آوردند تا نطق ممكن بُوَد، «اسم» گشت.»

مبدء اشتقاق «اسم»:
1 ـ سُمُوّ، يا سِمْو:

اكثر علماء برآنند كه كلمة «اسم» از ريشة «سُمُوّ» ـ كه مصدر «سَما، يَسْمُو» است ـ اشتقاق يافته است، و «سُمُوّ» به معناي رفعت و بلندي و افراشتگي است؛ «از آن جهت كه مسمي از رهگذر اسم، بلند آوازه و بدان شناخته مي‌شود» (راغب اصفهاني، 244). در روض الجنان آمده است: «اگر گويند: اسم را ـ چون اشتقاق از «سُمُوّ» باشد ـ چه معنا دارد كه معنا، سِمَت بر اسمِ مخيّل است كه اسم مسما را علامت باشد؟ گوييم: «سُمُوّ» ظاهرتر است و آن، آن است كه [مسمايي] كه اسم ندارد خامل و پوشيده و مُتَّضِع [و پست و فرو هشته] بُوَد؛ چون اسم بر او نهند پنداري كه «رُفِّعَ وَنُوِّهَ بِذِكْرِه»: رفعتي دارد آن را و تنويه ذكري؛ پس «سُمُوّ» در او ظاهرتر است» (ابوالفتوح رازي، 1/31؛ نيز آلوسي، 1/52) و نيز فخر رازي گويد: «بصريون گفته‌اند: اسم از «سَما، يَسْمُو» اشتقاق شده ، و معناي آن بلند شدن و پديدار گشتن است. بنابراين اسم و نام هر چيز، برافراشته و بلند است به گونه‌اي كه آن چيز به وسيلة اسم و نامش پديدار مي‌شود. و من بر اين مطلب مي‌افزايم كه لفظ، مُعَرِّفِ معنا است، و مُعَرِّفِ هر چيزي از نظر معلوميت بر معَرَّف تقدم دارد؛ بنابراين اسم داراي بلندي بر معنا و مسمي و مقدم بر آن است» (فخر رازي، 1/108).

2 ـ وَسْم يا سمة:

برخي را عقيده بر آن است كه «اسم» از «اسم» يا «سمة» اشتقاق يافته به اين معنا كه واو از آغاز آن حذف و همزه به جاي آن نهاده شده است. كوفيان به چنين اشتقاقي دربارة اسم قائل بودند و مي‌گفتند «وَسْم» به معناي داغ نهادن، و «سمة» به معناي علامت و نشانه است؛ اسم نيز به سان داغ و علامت و نشانه‌اي است كه به مسمي رهنمون است.
طبق اين نظريه، اسم داراي مبدء اشتقاقي است كه از بابِ مثال واوي به شمار مي‌آيد، و مثال واوي نيز داراي دو ساختمان مصدري است مانند «وعد، يَعدِ، وَعْداً، عِدَةً»» و «وصل، يصل، وصلاً، صِلَةً» اسم نيز مشتق از: «وَسَم، يَسِمُ، وَسْماً، سِمَةً» مي‌باشد.
اما اكثر قريب به اتفاق علماء لغت و واژه‌گزارانِ زبان عربي و مفسّران، رأي كوفيان را با ادلّة متعددي ناردست اعلام كرده‌اند و ترجيح داده‌اند كه بگويند: «اسم» از «سُمُوّ» ـ كه در اصل، «سِمْو» بوده ـ مشتق شده است. ادله‌اي كه از اين پس ياد مي‌شود چنين ترجيحي را تأييد مي‌نمايد:
1 ـ اگر بگوييم كه اسم از «وسم، سمة» اشتقاق يافته از باب مثال واوي خواهد بود، و در مثال واوي از قبيل: «صِلَة، وَصْل»، «عِدَة، وَعْد» و امثال آنها كه در «صِلة» و «عِدة» ـ به عنوان مصدر «وَصَلَ» و «وَحَدَ» ـ به جاي «وَصْلاً» و «وَعْداً» به كار مي‌روند، فاء الفعل يعني واو «وَصْلاً» و «وَعْداً» را حذف مي‌كنند و به جاي آنها مي‌گويند «صِلَةً» و «عِدَةً»[3]. در چنين مواردي به جاي واو، نمي‌توان همزة وصل را جايگزين ساخت، به عبارت ديگر، نمي‌توانيم با حذف واو «وَصْل» و «وَعْد» به جاي آن بگوييم «إصْل» و «إعْد» و همزه را در مصدر آنها جايگزين «واو» سازيم.
2 ـ دليل ديگر در اشتقاق «اسم» از «سُمُوّ» و نادرستي اشتقاق آن از «اسم يا سمة» اين است كه اگر اسم، مشتق از «وسم» يا «سِمَة» مي‌بود بايد جمع اسم، «اَوْسام» و مَصَغّرِ آن، «وُسيمِ» باشد؛ چنانكه مُصَغَّرِ «صلة وعدة» به صورت «وُصَيْلَة و وُعَيْدَة» است. در حالي كه مَصَغَّرِ اسم «وُسَيْم» نيست. همانگونه كه در مصادر و مآخذ لُغَوي مي‌بينيم، مُصَغَّرِ آن، «سُمَيّ» است (طبرسي، 1/19). ابن منظور را در اين باره گفتاري است كه پيش از او، ابوالفتوح رازي مفسر بزرگوار شيعي جامع‌تر و رساتر آن را بيان كرده است:
«و قول آن كس كه گفت: اشتقاق او: [اسم] از وَسْم باشد، ـ و وَسْم، علامت بُوَد ـ درست نيست؛ براي آنكه چنين بودي در جمعش «اَوسام» گفتي، و در تصغيرش «وسَيْم»؛ و الف وصل حاجت نبودي آوردن» (ابوالفتوح، 1/31؛ طبرسي، 1/19؛ ابن منظور، 2/212). با توجه به قاعدة «الجمع و التصغير يَرُدّانِ الأسماءَ إلي أصولها» و جمع اسم، اسماء، و مصغَّرِ آن «سُمَي» است، بايد گفت اشتقاق اسم از «وسم» نادرست است.
3 ـ راغب اصفهاني در ذيل «سَما» ـ كه مصدر آن «سُمُو» است ـ از كلمة «سماء» سخن به ميان مي‌آورد و شواهدي از آيات و كلام عرب را ياد مي‌كند مبني بر اينكه از اين مادّه بايد مفهوم عُلُوّ و ارتفاع را جستجو كرد، و علو و ارتفاع هيچ ارتباط و پيويندي با مفهوم «وسم» ندارد. آنگاه همو در ذيل «سما»، از اسم و أسماء ياد مي‌كند، و با توجه به آياتي كه كلمة «اسماء» در آنها آمده است به گونه‌اي نسبتةً مبسوط به گفتگو مي‌پردازد (راغب، ص 243 ـ 244).

نكاتي سودمند دربارة عينيت يا مغايرت اسم با مسمي:

در اين مقام ابوالفتوح رازي نكات جالب و مفيدي دارد كه ما محتواي آن را گزارش مي‌كنيم. وي مي‌گويد:
اسم و مسمي مغاير با يكديگرند و اين شبهه را ـ كه اسم، عين مسمي است ـ بايد سست و بي‌وزن برشمرد؛ زيرا صُوَر مختلفي دربارة اسم و مسمي قابل تصور مي‌باشند كه عبارتند از1 ـ اسم بدون مسمي 2 ـ مسمي بدون اسم 3 ـ يك مسمي و چند اسم 4 ـ يك اسم و چند مسمي.
ـ مثال براي صورت نخست (يعني اسم بدون مسمي) آية «إنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيي» (مريم/7) است. اين بشارت، پيش از آنكه كسي به نام يحيي‌زاده شود و پا به عرصة وجود نهد انجام گرفته و اين اسم فقط در عالم لفظ و تعبير تحقق يافته و مسمّايي به هنگام بشارت وجود نداشته است.
ـ مثال براي صورت دوم، يعني «مسمي بدون اسم» عبارت از آن بخش از پديده‌هاي وجودي است كه هنوز نام و عنواني براي خود احراز نكرده‌اند.
ـ مصداق صورت سوم (يعني يك مسمي و چند اسم) خداوند متعال است؛ چرا كه خداي تعالي را در قرآن و اخبار، هزار و يك نام است. اگر اسم و مسمي عين يكديگر باشند و با هر اسمي مسمايي باشد بايد كه هزار و يك خدا باشد!
در اينجا دليل ديگري براي اثبات تغاير اسم و مسمي سزاي ذكر مي‌باشد و آن اين است كه اسم قابل شنيدن، نوشتن و خواندن است، لكن مسمي به هيچ وجه اين چنين نيست. و نيز مسمي با وجود اينكه مي‌تواند در يك جا باشد اسم و نام آن در جايهاي مختلف و متعدد، منتشر و پراكنده است. علاوه بر اينها اگر اسم عين مسمي باشد بايد با تلفظ آتش زبان و دستگاه صوتي و ابزار سخن گفتن بسوزد و با گفتن عسل، كام آدمي شيرين گردد!
ـ و اما مثال براي صورت چهارم (يعني يك اسم و چند مسمي) عبارت از اسماء مشترك است؛ از قبيل عين كه گويند داراي هفتاد و دو معني است (ناظم الاطباء، 4/2439) و «جُونْ» كه داراي معاني گياه سبز مايل به سياهي و سرخ و سفيد و سياه و زرد، و نام چندين نوع اسب است (همو، 2/1141) و «شفق» كه به معاني: سرخي افق پس از غروب، تباهي از هر چيزي، روز، بيم، مهرباني، ناحيه، سرخ و جز آنها مي‌باشد (همو، 3/2055).
شبهات قائلين به عينيت اسم و مسمي بر طرفداران رأي به تغاير آنها:
ـ يكي از شبهه‌هايي كه حاميان نظرية عينيت اسم و مسمي ياد كرده‌اند آية «ما تعبدون من دونه إلا اسماء سميتموها …» (يوسف/40) است، مبني بر اينكه بت‌پرستان اسمي از اسماء خدا را نمي‌پرستيدند، بلكه مسميات ـ كه بتها بوده‌اند ـ پرستش مي‌كردند. خداوند از اين مسميات به «اَسماء» تعبير كرده است!
بايد در رفع و پاسخ اين شبهه گفت: سخن اينان ناشي از برداشت ناصحيح از آية ياد شده است. خداوند متعال در مقام سرزنش بت‌پرستان و خرده‌گيري از آنان مي‌فرمايد: «شما روي بتها نام «إله» و معبود نهاديد، بدون آنكه از مفهوم «إلهيت و الوهيت» چيزي از قبيل قدرت بر اصول نعمتها، و استحقاق عبادت و بندگي و پرستش را سراغ و دريافت كرده باشيد. پس در چنين وضعي كه شما بدان دچاريد جز اسم و نامي بي‌ محتوا چيزي در اختيار نداريد؛ يعني مسمّياتي را پرستش مي‌كنيد كه نام دروغين «إله و آلهه» را بر آنها نهاده‌ايد و در اين رهگذر جز دعوي اسم‌هايي بدون معنا چيزي نداريد.
خداوند متعال در اين آيه فرمود: «أسماء سميتموها» (نامهايي كه شما نهاديد و آنها را ساختيد). اگر اسم عين مسمي باشد بايد مي‌فرمود: «مسمياتي كه شما آنها را آفريديد و به وضع آنها دست يازيديد». در حالي كه مي‌دانيم آنها اين مسميات و بتها را نيافريده‌اند بلكه خداوند متعال خالق اجسام و كالبد آنها بوده است.
مسألة عينيت يا مغايرت اسم و مسمي از مسائل بحث‌انگيز ميان فرقه‌هاي مختلف اسلامي بوده است:
ـ حشويه[4]، كراميه[5] و اشعريه[6] اسم را عين مسمي مي‌دانستند.
ـ معتزله[7] مي‌گفتند: اسم غير از مسمي و صرفاً نام و عنوان است.
ـ فخر الدين رازي مانند ابوالفتوح رازي قائل به مغايرت اسم و مسمي از يكديگر است و ادلّه‌اي قريب به مضمون ادلة ابوالفتوح رازي را اقامه مي‌كند.
ـ آلوسي پس از آنكه متذكر مي‌شود كه فضلاي كارآمد در اين مسأله نتوانستند راه به جايي ببرند و مادّة نزاع و مشاجره را از ميان بردارند مي‌گويد كه امام فخرالدين رازي ـ كه بحث و مشاجره در اين مسأله را عبث و بيهوده قلمداد كرده است ـ ادله‌اي در اثبات مغايرت اسم و مسمي اقامه كرده كه خود معتقد و مدعي لطافت و دقت آنها است. لكن شهاب، اين ادله را مردود اعلام كرده و سهيلي را در اين مسأله گفتاري است كه طي آن ادعا مي‌كند سخني به حق آورده است؛ ولي ابن السيد رسالة مستقلي در ردّ گفتار سهيلي نگاشته است. اما شهاب مي‌گويد: تاكنون مسألة مورد بحث تنقيح و نقد و بررسي نشده … و حتي در حاشيه‌اي كه بر تفسير بيضاوي، انوار التنزيل نوشته سخني را كه اشكال را برطرف سازد به ميان نياورده است. آلوسي پس از بيان اين مطلب مي‌گويد: من به فضل الهي راه حلي را ياد مي‌كنم كه اگر مورد قبول واقع گردد، منتهاي آرزويم به شمار است كه بدان دست يافته‌ام (آلوسي، 1/52 ـ 53).
فخر الدين رازي طي مباحث: دربارة عينيت يا مغايرت اسم و مسمي، ذكر ادلة مخالف و موافق، اسبق بودن اسم بر فعل از نظر وضع، تقدم اسم جنس بر مشتق در وضع، تقدم اسماء صفات بر اسماء ذات، اقسام اسماء و مسميات،و اينكه خداوند متعال از نظر ذات خاص خود، داراي نام و عنواني مي‌باشد بحث و گفتگو كرده است.

بخش دوم: الله
علميت «الله» نقد و بررسي دربارة ارتجال يا اشتقاق آن:

مقدمةً يادآور مي‌شويم: «الله» كلمه‌اي است كه جز بر خداوند متعال اطلاق نمي‌شود و طبق رأيي كه خليل و سيبويه و مازني و ابن كَيْسان انتخاب كرده‌اند، «الله» عربي، و اصلاً عَلَم براي ذات حق است. هر چند رأي ايشان در اينكه الله از چه نوع عَلَمي است كاملاً آشكار نيست، عده‌اي بر‌آنند كه كلمة «الله» ارتجالاً به عنوان عَلَم براي خداوند وضع شده و از هيچ ريشه‌اي اخذ نشده است؛ زيرا لزومي ندارد هر واژه‌اي در زبان عربي مشتق باشد چون اگر بنا باشد هر كلمه‌اي را از ريشه‌اي مأخوذ بدانيم اين امر موجب تسلسلي مي‌گردد كه محال است. به دليل اينكه آن ريشه بايد از ريشه‌اي، و ريشة آن نيز از ريشه‌اي و بدينسان هر ريشه‌اي از ريشه‌اي اشتقاق يافته باشد، و اين اشتقاق تا بي‌نهايت ادامه مي‌يابد (راغب، مادة «أله»).
ابن درستويه مي‌گفت كه الله به مثابه اسم عَلَم است. ولي ابن كَيْسان هر چند آن را عَلَم مي‌داند به عنوان لقب معرفي مي‌كند كه خود يكي از انواع اعلام است و چنانكه ابوالفتوح يادآور مي‌شود: «قول آنها در معنا [به هم نزديك] است، و لقب [بودن الله] درست نيست براي آنكه لقب بر «الله» روا نَبُوَد. لقب بر آن روا بُوَد كه غيبت و حضور بر او روا بُوَد. چه لقب در غيبت، بَدَلِ اشارت است در حضور. درست آن است كه [الله] از اسماء مفيده است و لكن ابن صيغه جز بر خداي تعالي اجراء نكنند» (ابوالفتوح رازي، 1/33). بنابر نظر ابوالفتوح رازي نبايد «الله» را علم مرتجل تلقي كنيم، بلكه بايد براي آن ـ بر خلاف رأيي كه در صدر سخن ياد كرديم ـ ريشه‌اي جست و جو كنيم.
لذا اكثر علماء درصدد ريشه‌يابي كلمة «الله» برآمدند كه ما به تفصيل اين مطلب را گزارش خواهيم كرد.

عربيت كلمة «الله» و عَلَميَّت آن:

در عربي بودن كلمة «الله» ترديدي وجود ندارد و براي اثبات اين مطلب به خاطر وضوح آن نيازي به استدلال نداريم. اما در اثبات علميت آن ـ چه به صورت عَلَم مرتجل و يا عَلَم منقول ـ سزاست بحث و گفتگويي بكنيم:
علميت كلمة «الله»: در اثبات علميت كلمة «الله» ادله‌اي اقامه شده است:
الف ـ چون مي‌توان براي «الله» وصفي ذكر كرد اما نمي‌توان خود آن را به عنوان وصف مورد استعمال قرار داد. و اما در آية 1 سورة ابراهيم: «صِراطِ الْعَزيزِ الحميدِ، اللهِ الّذي لَه ما في السّمواتِ …»، كلمة «الله» به عنوان عطف بيان مجرور مي‌باشد [و وصف «العزيز الحميد» نيست]. اگر چه زمخشري در آية 13 سورة فاطر: «ذلكم الله ربكم له الملك …» تجويز كرده است كه «الله» صفت براي «ذلكم» باشد. دليل او قياس عَلَم بر هر نوع جوامد است كه مي‌توانند صفت براي اسم اشاره باشند. لكن اين سخن زمخشري خود بر خلاف قاعده و قياس است. زيرا هدف در اين آيه صرفاً رفع ابهام است [كه بايد عطف بيان تلقي گردد]. علاوه بر اين زمخشري در اين، گفتار تنها است و ديگران با او همراه نيستند.
ب ـ بايد حضرت باري تعالي داراي نامي باشد كه بتوان صفاتش را با آن همراه ساخت. چون هر چيزي كه اذهان متوجه آن مي‌شود ـ و براي اينكه بتوان از آن تعبير نمود ـ قطعاً داراي نامي توقيفي و يا اصطلاحي است. بنابراين چگونه مي‌توان اين نكته را در مورد آفريدگار پديده‌هاي هستي ناديده و مهمل دانست تا بگوييم نامي براي او وضع نشده است نامي كه بتوان چيزي را بدو نسبت داد؟ و اگر بگوييم كلمة «الله» عَلَمي است كه از وصفيّت به عَلَميت نقل شده است با اين اشكال مواجه مي‌شويم كه «الله» در اصل عبارت از ذاتي نبوده است كه بتوان صفات در خور او را به دنبال آن ذكر كرد. پيداست كه چنين برداشتي نمي‌تواند در مورد «الله» درست باشد.
ج ـ اگر كلمة «الله» وصف (نه عَلَم) تلقي گردد نمي‌توان [لا إله إلاّ الله] را كلمة توحيد دانست. همان گونه كه براي اجراي كلمة توحيد به علاوة لا إله إلاّ الرحمن ـ به خاطر اينكه «الرحمن» وصف است ـ كفايت نمي‌كند… سرّ اين مطلب را بايد در اين نكته جستجو كرد كه اگر «الله» وصف باشد مدلول آن عبارت از معني است نه ذات معين. در نتيجه مانع از شركت ديگران در اين وصف نخواهد بود بر خلاف آن صورتي كه «الله» به عنوان عَلَم مد نظر مي‌باشد. در چنين صورتي هيچ پديده‌اي نمي‌تواند شريك با او در اين نام تلقي شود.
بلخي مي‌پنداشت كه «الله» لغتي عبراني و يا سرياني بوده و مُعرّبِ «لاها» به معناي صاحب اقتدار مي‌باشد. اما اين پندار فاقد دليل است و نمي‌توان آن را پذيرفت. استعمال يهود و نصاري نيز نمي‌تواند دليل اين پندار باشد؛ زيرا احتمال توافق لغات نيز در ميان است (آلوسي، 1/56 ـ 57).
در قرائت شاذي آية 84 سورة زخرف به صورت «وَهُوَ الَّذي في السّماء لاهٌ» خوانده شده است.
الله كه عربي و عَلَم مي‌باشد آيا داراي اصل و ريشه‌اي است؟ قبلاً اشارت رفت كه شماري از علماء «الله» را عَلَمِ مُرتجَل برشمرده‌اند كه نبايد از پي يافتن ريشه‌اي براي آن به تلاش و كاوش روي آورد. اما اكثر دانشمندان لغت علوم قرآني در صدد يافتن ريشه‌اي براي كلمة «الله» برآمدند، و راجع به اصل و ريشة اين كلمه ميان آنها اختلاف نظر وجود دارد. دو ريشة ذيل براي اين كلمه پيشنهاد شده است:

1 ـ اِلاه:

بعضي مي‌گويند كه اصل كلمة «الله»، «إلاه» بر وزن «فِعال» است. اما بايد ديد كه «إلاه»، چگونه به صورت «الله» درآمده است؟ در پاسخ به اين سؤال گفته‌اند كه فاء الفعل يعني همزة «إلاه» را حذف كردند و به جاي آن الف و لام به عنوان عوض لازم بر آغاز آن افزودند. ابوالفتوح رازي را سخني گسترده‌تر در تبيين مبدّل شدن «إلاه» به «الله» است. وي مي‌گويد:
«الله»، اصل اين كلمه «إلاه» است (علي أحدِ قولَيْ سيبويه). [الف و] لام تفخيم در او بردند، «ألا لاه» گشت؛ اجتماع دو همزه در يك كلمه مستثقل آمد، همزة فاء الفعل بيفكندند تا لام عين الفعل و لام [ديگر] كه در او برده بودند ملاقي شد. پس ادغام كردند لام را در لام، «الله» گشت» (1/33؛ آلوسي، 1/54 ـ 55). در شرح رضي بر «الكافيه» نيز آمده است كه حذف همرة «إلاه» در صورت افزودن ال بر آن كه به صورت «ألالاه» در مي‌آيد به خاطر اين است كه همزه و أل در يك كلمه جز به ندرت جمع نمي‌شوند.
دليل ديگري را كه در تبدّل «الاه» به «الله» ذكر كرده‌اند اين است: بايد همزه‌اي را كه بر لام تعريف درآمده همزة قطع تلقي كرد، و بايد در حالت وصل به حرف و يا كلمه‌اي در ماقبل آن، در تلفظ كتابت اثبات نمود. چنانكه مي‌گويند: «تأللهِ لَأَفْعَلَنَّ» و «يا ألله اغْفِرْلي». اگر الف و لام «الله» عوض و جانشين همزة «إلاه» نمي‌بود در حالت وصل تلفظ نمي‌شد؛ چنانكه الف و لام در غير مورد اسم «الله» همزه يا الف تعريف به تلفظ در نمي‌آيد (طبرسي، 1/19) چون الف و لام در غير «الله» عوض حرف ديگري نيست؛ لذا در حالت وصل به ماقبل خود، تلفظ نمي‌گردد.

2 ـ لاه:

ديگران گفته‌اند: اصل «الله» عبارت از «لاه» بر وزن «فَعْل» بوده است، آنگاه الف و لام بر آغاز آن افزودند و به صورت «الله» درآمد. دليل اين مطلب، گفتار ميمون بن قيس، معروف به «اعشي» است (همان‌جا؛ ابوالفتوح رازي، 1/33؛ آلوسي، 1/56) كه مي‌گفت:
كَحَلْفَةٍ مِنْ أبي رِباحٍ يَسْمَعُها لاهُهُ الكُبارُ
به مانند سوگندي از ابي رباح كه آن را خداي بزرگ او مي‌شنود.
اما بايد توجه داشت كه ورود الف و لام بر «إلاه» يا «لاه» به منظور تفخيم و تعظيم است. اگر كسي چنين پندارد كه ورود الف ولام بر آن به خاطر تعريف مي‌باشد بايد گفت او در پندارش گرفتار اشتباه است، چرا كه اسماء و نامهاي خداوند متعال از [اعلام] و معارف به شمار مي‌روند، يعني همة آنها معرفه هستند، و نياز به الف ولام تعريف ندارند.
الفِ «لاه» كه در ميان لام و هاء واقع شده است منقلب از ياء مي‌باشد. بنابراين، اصلِ «لاء» «لَيْهَ» است و عَرَب با توجه به همين معني به جاي «لَيْهَ» مي‌گويد: «لَهْيَ أبُوكَ»: (خداي را پدرت؟). سيبويه گفته است كه عين الفعل يعني هاء در «لهي» به محل لام الفعل ـ يعني ياء ـ جا به جا گشت، و لام الفعل يعني هاء در «لَيْهَ» ساكن شد؛ زيرا به جاي عين الفعل قرار گرفته بود كه قبلاً در جاي خود ساكن بوده است. آنگاه آخر اسم را مفتوح باقي گذاردند، چنانكه آخر «أنَّ» را مفتوح كردند. علت مفتوح رها كردن آخر «لَهْي» تغيير دادن آن است، چون اين تغيير در كلام عرب فراوان ديده مي‌شود. لذا اعراب آن را دگرگون ساختند، چنانكه در بناء و ساختمان و ترتيب آن دگرگوني ايجاد نمودند. همين مطلب را مي‌توان دليل قاطعي براي ظهور ياء در «لَهْيَ» برشمرد. بنابراين الف در «لاه» به همين صورتي كه گزارش شد منقلب از ياء ودر اصل «لَيْه» بوده است. لكن بنابر قول اول كه «الله» در اصل «الاه» بوده است بايد الف «الاه» را زائد دانست؛ چرا كه الف آن، الف «فِعال» است كه بايد آن را زائد تلقي كرد.[8]
عرب مي‌گويد: «لاهِ أبُوكَ» كه آن را به جاي «لِلهِ أبُوكَ» (خداي را پدرت؟) به كار مي‌برد. حرثان بن حارث، معروف به ذوالاصبع عدواني مي‌گويد (شريف، ص 221):
لاهِ ابنَ عَمِّكَ لا أَفْضَلْتَ في حَسَبٍ عَنّي وَ لا أنْتَ دَيّاني فَتَخْزُوني[9]
(خير و خوبي از آن خداست پسر عمّ ترا. تو در حَسَب بر من فزوني و برتري نداري، و تو مالك و صاحب اختيار و حاكم من نمي‌باشي كه مرا تحت سياست و تدبير خويش درآورده و مرا مقهور خود سازي).
در اين شعر در «لاه» دو لام حذف شده، يكي لام اول و ديگر لام دوم كه در «لله» ادغام شده است، و در اصل «لَلْهِ» بوده كه ندرةً دو لام مذكور حذف مي‌شود و به صورت «لاه» تلفظ مي‌گردد.
سيبويه گفته است كه لام جَرّ و لام دوم را عرب‌ها ندرةً حذف كرده‌اند، اما بقاء عمل لام جرّ را ـ پس از حذف آن ـ منكر نشده‌اند. يعني با وجود اينكه در «لاه» لام جر حذف شده است مع الوصف پايان «لاه» يعني هاء را مجرد مي‌‌خوانيم و لام جر محذوف، عمل و اثر خود را با حذف شدن از دست نمي‌دهد. سيبويه از سخن عرب، شاهد و گواه مي‌‌آورد كه آنها مي‌گويند: «اَللهِ لَأُخْرِجَنَّ»، منظور آنها «وَ اللهِ لَأُخْرِجَنّ» است. «الله» در تعبير اول با وجود اينكه حرف جر ـ يعني واو قَسم ـ از آن حذف شده است عمل و تأثير آن باقي است و پايان «الله» را به جر تلفظ مي‌كنند. امثال چنين تعابيري در كلام عرب فراوان است كه ذكر آنها موجب اطالة سخن مي‌گردد (طبرسي، 1/19).
سزاست در اينجا واقعه‌اي را بازگوييم كه ميان ابوزيد و كسائي اتفاق افتاده است. «ابوزيد مي‌گفت: كسائي براي من چنين ياد كرده كه كتابي در «معاني القرآن» تأليف كرده‌ام. به وي گفتم آيا شنيده‌اي: «ألْحَمْدُ لاهِ رَبِّ العالَمينَ»؟ پاسخ داد چنين قرائتي را نشنيده‌ام. گفتم هم اكنون چنين قرائتي را از من بشنو [كه عربها، را نيز چنين قرائتي است]. اما ازهري خاطر نشان شده است كه در قرآن جز قرائت «الحمدلله» با مَدّتِ لام، روا نيست، آن قرائتي كه ابوزيد ياد كرده قرائتي است از اعراب و باديه‌نشينان و مردمي كه با سنت و روش قرآن آشنايي ندارند» (ابن منظور، 1/88).

عَلَميّت «الله» و نقد و بررسي اشتقاق آن:

گروهي برآنند كلمة «الله» ـ كه ريشه در «إلاه» يا «لاه» دارد ـ واژه‌اي مشتق است، ولي در اينكه از چه كلمه ـ با چه مفهومي ـ اخذ شده است ميان اهل لغت اختلاف نظر وجود دارد.

الف ـ الوهيت به معناي عبادت:

بعضي[10] مي‌گويند كه «الله» از الوهيت كه عبارت از عبادت است، و «تألّه» كه به معناي تعبّد و تنسّك مي‌باشد اشتقاق يافته است (طبرسي، 1/19؛ ابن منظور، 1/88). چنانكه رؤبة بن الحجاج گفته است (طبرسي، همان‌جا؛ ابوالفتوح رازي، 1/33؛ ابن منظور، 1/88):
لِلّه دَرُّ الغانِياتِ المُدَّه[11] ِ سَبَّحْنَ وَ اسْتَرْجَعْنَ مِنْ تَألُّهي
(از آن خداست خير فراواني آن زنان پاكدامن ستايشگر را كه از رهگذر تعبد و تنسّك من، خداي را تسبيح كرده و رجوع به او را از وي درخواست نموده‌اند).
ابن عباس «آلِهَتَكَ» را در آية 27 سورة اعراف: «و قال الْمَلَأ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أتَذَرُ مُوسي وَ قَوْمَهَ لِيُفْسِدُوا فِي الأرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ» را «إلاهتك» قرائت مي‌كرده و «إلاهة» را به عبادت تفسير مي‌كرده است (طبرسي، همان‌جا).
بنابراين «إله» كه بر وزن «فِعال» است به معناي مفعول، يعني «مألوه» يعني معبود مي‌باشد؛ مانند «حساب» به معناي محسوب، و «كتاب» به معناي مكتوب (ابوالفتوح، همان‌جا). عرب كه مي‌گويد: «ألَهَ اللهَ فُلانٌ إلاهَةً» به معناي «عَبْدَاللهَ فلانٌ عِبادَةً» است.
سرانجام با قبول رأي مذكور، به اين نتيجه مي‌رسيم كه «الله» يعني آنكه عبادت و بندگي فقط براي او سزاست. لذا هيچ پديده‌اي جز خداي يگانه را نمي‌توان به «الله» نامبردار ساخت و خدا از ازل به «إله» موصوف بوده است (طبرسي، همان‌جا).

ب ـ وَلَه به معناي تَحيُّرَ:

برخي گفته‌اند كه «الله» از «وَلَه» به معناي تحير و ازكار افتادن عقل، مأخوذ است و همانند «ألَهَ، يألَهُ» يعني متحير و سرگردان مي‌شود. اين نظريه را ابو عمرو بن علاء اظهار كرده است (طبرسي، همان‌جا).
ابوالفتوح رازي مي‌گويد: «ابو عمرو بن العلاء گفت: «هُوَ مِنْ ألَهْتَ فِي الشيء إذا تَحَيَّرتَ فيه فَلَم تَهْتَدِ». زهير بن قَيْن گويد (ابوالفتوح، همان‌جا):
وَ بَيْداء تيهٍ تَألَهُ العَيْنُ وَسْطَها مُحَقَّقَةً غَبْراءَ صَرْماءَ سَمْلَق
(و بيابان هموار ميان مكه و مدينه كه گم و بي‌نشان است و چشم آدمي ميان آن حيران مي‌شود، زميني ريگزار و بي‌آب و گياه).
و معناي «الله» را شماري از علماء با تعابيري كه مضامين و محتواي آنها به هم نزديك است چنين گزارش كرده‌اند:
ـ الله، يعني آنكه عقول و خردها درشناخت كُنْه و حقيقت عظمتِ او متحير و سرگردان و از كار افتاده است.
ـ معناي الله آن باشد كه عقلها در ذات و صفات او متحير شود. اين نيز فعال به معناي مفعول باشد.
ـ «الله» اوست كه عقلهاي زيركان و فهم دانايان در مبادي اِشراق جلال وي حيران است، و از دريافت چگونگي صفات و افعال وي نوميد. شعر:
تَحَيَّرَِ الْقَلْب في آثارِ قُدْرَتِهِ تَحَيَّرَ الطَّرْف في أنْوارِ لَألاهُ
(قلب آدمي در آثار و قدرت او سرگردان شد، و نگاه در انوار درخشندگي و گوهر گرانبهايش حيران مانده است).
ابوالحسن قتاده گويد كه اصلِ او «مِنَ الْوَلَهِ، وَ هُوَ ذَهابُ الْعَقْلِ لِفَقْدِ مَنْ عَزَّ عَلَيْك» و «وَلَه» دَهْش باشد، و مرد مدهوشِ مانده در كارها [را] «والِه» گويند؛ و اصل او ـ بر اين قول ـ«وِلاه» باشد، همزه را به واو بدل كنند. چنانكه «وِشاح و اِشاح» (دو رشته منظوم از مرواريد و جواهر رنگارنگ كه آنها را بر يكديگر پيچيده و حمايل كنند) (ناظم الاطباء، 1/257، 5/3860) و «وكاث و اكاث» (ناشتا شكن كه بامداد خورند) (همو، 5/3884) و «وَرَّخْت الكِتابَ وَ أرَّخْتهُ» (نامه را مَوَرَخ ساختم) و «وَقَّتُّ و أقَّتُّ» (وقت را معين كردم). كُمَيْت گويد (ابوالفتوح، 1/34):
وَ لَهَتْ نَفْسِي الطَّرُوب إلَيْكُم وَ لَهـاً حال دُونَ طَعـم الطَّعـام
(دل شادمان من به سوي شما در حالي كه مزة خوراك را نچشيده به سختي مدهوش و سرگردان است).

ج ـ اَلَه به معناي پناه آوردن:

شماري از علماء (طبرسي، 1/19؛ ابن منظور، 1/88؛ انيس، 1/25) معتقدند «الله» از اين سخن عرب اشتقاق يافته كه مي‌گويند: «ألَهْتُ إلي فَلانٍ» (به فلاني پناه آوردم). آفريدگان در حوائج خويش به خداوند متعال پناه مي‌آورند و در نتيجه به «مألوه» ـ يعني مرجع پناه بردن ـ كلمة «إله» اطلاق شده است؛ چنانكه بر «مؤتمّ به» ـ يعني آنكه به او اقتداء مي‌شود ـ كلمة «إمام» را اطلاق مي‌كنند (طبرسي، همان‌جا). ابوالفتوح را در اين جايگاه سخني نغز است كه همين معني و معناي ديگري كه پس از اين ياد خواهيم كرد يكجا گزارش و مي‌گويد:
و بعضي ديگر گفتند: «مِن الألَه، وَ هُوَ الاعْتِمادُ وَ الفَزعُ إلي الشّيء». عرب گويد: «ألَهْتُ إلي فُلانٍ»، يعني: «فَزَعْتُ إلَيْهِ». به قول شاعر:
ألَهْتُ إلَيْها وَ الرَّكائبُ وُقَّفٌ
(بدو پناه آوردم در حالي كه مركبهاي سفر در جاي خود متوقف‌اند.)
در اين صورت معناي الله آن است كه خلق به او بگريزند و فزع به او كنند و در كارها اعتماد بر او كنند؛ چنانكه «امام، رداء، لحاف» گويند «للّذي يَوْتَم بِهِ، وَ يَرْتَدي بِهِ وَ يُلْتَحَفُ بِهِ» و اين قول ابن عباس است و ضحاك.

د ـ اَلَه به معناي آرام گرفتن:

عده‌اي را عقيده بر آن است كه «الله» از «ألَهْتُ إلَيْه»، به معناي «سَكَنْتُ إلَيْه» اخذ شده است. چنين رأيي را ابو العباس مُبَرِّد ياد كرده است. بنابراين، الله يعني آنكه خلق به ياد او آرامش خاطر به دست مي‌آورند.
ميبدي سخن را در اين باره گسترده‌تر آورده و مي‌گويد:
«بعضي گفته‌اند: اشتقاق آن از «اَلَه» است، يُقالُ: «ألَهْتُ إلَيْه» أَيْ: «سَكَنْتُ إلَيْه»؛ فَكانَ الْخَلْقُ يَسْكُنُونَ عِنْدِ ذِكْرِهِ وَ يَطْمَئنُّونَ إلَيْهِ. وَ بِهِ قالَ (عَزَّوَجَلَّ) «ألا بِذِكراللهِ تَطْمَئنُّ القُلُوبُ» الله اوست كه آرام خلق به ذكر اوست، سكون دل دوستان به نام اوست، شادي جان مؤمنان به ياد اوست، ذكر وي آيين زبان، نام وي راحت‌جان، يافتِ وي سورِ دل و سرور دوستان» (ميبدي، 1/5).

هـ ـ لَيْه و «لَوْه»، به معني مَحْتَجَب و مستور بودن:

فرقه‌اي بر اين باورند كه «الله» از «لاهَ، يَليهُ، لَيهاً» يا «لاهَ، يَلُوه، لَوْهاً» به معناي احتجاب و استتار، اخذ و اشتقاق شده است، و «لاهَ» به معناي «احتجب و تستر» مي‌باشد (طبرسي، 1/19؛ انيس، 2/850). طبق اين نظريه مفهوم الله اين است كه خدا از لحاظ كيفيت و چگونگي، از اوهام و انظار و انديشه‌هاي دقيق، محتجب و مستور و پنهان است، و تنها از رهگذر دلايل و آثار و نشانه‌هايش مي‌توان بدو راه برد و به وسيلة آنها پديدار مي‌باشد (طبرسي، همان‌جا).
چنانكه گويند: معناي «إله» محتجب باشد از اَبْصار «مِنْ قَوله: لاهَتِ العَرُوسُ، يَلُوهُ لَوْهْاً، أَيْ: احْتَجَبَتْ». به قول شاعر (ابوالفتوح، 1/33):
لاهَتْ فَما عُرِفَتْ يَوْماً بخارِجَةٍ يا أيَّتُها خَرَجَتْ حَتّي رَأيْناها
(زير پرده نهان ماند، لذا هيچ روزي ديده نشد كه از آن برون آيد، اي كاش بيرون مي‌آمد تا ما او را مي‌ديديم).
و اين كلمة إله مقلوب باشد، چنانكه جذب و جبذ؛ و چون خداي تعالي، متعالي است از ادراك حواس و محتجب از رؤيت ابصار، او را «إله» خواندند.

و ـ «لوه» يا «ليه» به معناي تعالي و ارتفاع:

سرانجام، عده‌اي گفتند كه معناي «الله» متعالي باشد: «لاهَ: إذا ارْتَفَعَ» و آفتاب را «إلهه» گويند به خاطر بلندي آن. شاعر گويد (همان‌جا):
تَرَوحْنا مِنَ الدَّهْناءِ أيضاً وَ أعْجلنا الإلهَةَ أنْ تَئُوبا
(شبانگاه نيز از «دهناء» ره سپرديم و از آفتاب سبقت جستيم كه برگردد و پنهان بماند).
در اينجا «أنْ تَئُوبا» به معناي «أن تغيبا» است.
در پايان بحث سزاست يادآور شويم كه اين كلمه كه به لفظ جلاله معنون است در يكهزار و ششصد و نود و هفت مورد از قرآن كريم آمده و پنج بار به صورت «اللّهُمَّ» در آن ديده مي‌شود، و مجموعاً در يكهزار و هفتصد و دو مورد اين كلمه در قرآن مجيد به چشم مي‌خورد. در سورة مجادله، اين كلمه در هر يك از آيات آن، حداقل يك بار به كار رفته است و هيچ آيه‌اي از اين سوره بدون لفظ جلاله نيست.

پاورقيها:

* ـ تاريخ وصول: 26/3/83 ؛ تاريخ تصويب نهايي: 2/6/83 .
[1]. خوشة خرما (ناظم الاطباء، 4/2716؛ ابن منظور، مادة «قنو»).
[2]. كژي و جانب و نام گياهي و موضعي (ناظم الاطباء، 2/1290؛ ابن منظور، 1/744).
[3]. چنانكه در فعل مضارع آنها واو كه فاء الفعل است حذف مي‌شود.
[4]. حشويه، در كلام و مقالات اسلاميين، لقبي طعن‌آميز دربارة كساني از اهل حديث است كه مثل ظاهريه و بعضي غلات، آيات و اخباري را ـ كه متضمن تشبيه و تجسيم است ـ معتبر و مقبول مي‌شناسند و از تأويل آنها و عدول از ظاهر مفهوم اجتناب دارند. نام بعضي حشويه را شهرستاني در كتاب الملل و النحل خويش آورده است. معتزله عموم اصحاب حديث را به طعنه «حشويه» مي‌خوانده‌اند (دائرة المعارف فارسي، 1/854).
[5]. يكي از فرق اسلامي، منسوب بـه نـام پدر مؤسس آن، ابو عبدالله محمد بن كرّام (م 255 هـ.ق) كه مذهب او پيروان زيادي در خراسان داشته و شهرستاني آنان را دوازده فرقه دانسته است كه از آن جمله‌اند: عابديه، اسحاقيه، احديه و هيصميه، كه قائل به جسميت و تشبيه خداوند بوده‌اند؛ و لذا اهل سنت، آنها را تكفير كرده‌اند. اينان منافقان را مؤمن مي‌دانند و مي‌گويند: خدا جسم است و بر عرش جلوس كرده است. پاره‌اي از فرق كراميه مي‌گويند كه خداوند از آن قسمت كه با عرش تماس دارد متناهي است و از ساير جهات نامتناهي مي‌باشد. برخي ديگر مي‌گويند كه خدا از هر شش جهت متناهي است. محمد بن كرام خدا را جوهر مي‌دانست ولي پيروان او از اطلاق جوهر بر خداوند خودداري مي‌كردند. دربارة حسن و قبح، به سان معتزله معتقدند كه عقلي است. و امامت را به اجماع امت مي‌دانند نه با نص لكن بر اين اعتقادند كه ممكن است در دو مملكت يا دو شهر دو امام واقعي وجود داشته و هر دو بر حق باشند، و از اين رهگذر خواسته‌اند كه هم امامت علي (عليه‌السلام) و هم خلافت معاويه را حق وانمود سازند. اختلاف و دشمني كراميه با امام فخر رازي منجر به تبعيد او از بلاد «غور» گشت. از سدة هفتم هجري به بعد ذكري از كراميه در ميان نيست و شايد در حملة مغول از ميان رفته‌اند (بنگريد به دائرة المعارف فارسي، 2/2188).
[6]. اشاعره، پيروان ابوالحسن علي بن اسماعيل بصري، معروف به «اشعري» (م 324 هـ .ق) در نقطة مقابل معتزليان كه با مساعي دانشمنداني چون ابوبكر باقلاني، ابن فورك، جويني، غزالي، فخر رازي، جرجاني و ديگران ـ با وجود مخالفت حنابله و ماتريديه و ديگر فرق اسلامي ـ به صورت مذهب مختار اكثر اهل سنت درآمد اينان قائل به قدم قرآن و تغاير ذات و صفات خدا، و ضرورت رؤيت خداوند در نشأة عقبي، كفر مرتكبين معاصي كبيره و جز آنها مي‌باشند (بنگريد به دائرة المعارف فارسي، 1/154 و 156).
[7]. بنيانگذار آن واصل بن عطاء، شاگرد حسن بصري است كه روزي در مسجد مي‌گفت كه مرتكب كبيره نه مؤمن است و نه كافر، و اثبات «منزلة بين المنزلتين» مي‌كرد كه حسن بصري گفت « اعتزل واصل عنا»، و بدين روي پيروان واصل را «معتزله» مي‌نامند. هر چند وجوه ديگري را براي اين نامگذاري ياد كرده‌اند. با وجود اينكه معتزله به حدود بيست فرقه درآمدند در پنج اصل با هم توافق دارند: 1 ـ اعتقاد به «منزلة بين المنزلتين» مبني بر اينكه مرتكب گناه كبيره نه مؤمن است و نه كافر، بلكه فاسق مي‌باشد؛ 2 ـ توحيد ذات و صفات و عدم امكان رؤيت خداوند؛ 3 ـ اعتقاد به عدل الهي، كه از اين رو آنها را «عدليه» نيز مي‌نامند و آزادي و اختيار انسان در افعال خود؛ 4 ـ صدق وعد و وعيد خداوند در قيامت و تحقق آنها؛ 5 ـ استقلال عقل در تشخيص حسن و قبح (بنگريد به لغتنامة دهخدا، «معتزله»، 688، 689).
[8]. ابوالفتوح رازي گويد: «و قول ديگر آن است سيبويه را كه اصل اين كلمه «لاه» بوده است، چنانكه شاعر گفت: كحلفة من أبي رباح … آنكه لام ـ كه آن را در دگر اسماء، لام تعريف مي‌گويند ـ در او بردند و ادغام كردند، فصار: الله. اكنون به كثرت استعمال اين لام، لازم شد با اين اسم، تا پنداري كه از اصل كلمه است، براي آنكه بدل است او همزة فاء الفعل كه اصل بود. (روض‌الجنان، 1/33).
[9]. در «فتخزوني» بايد واو منصوب باشد اما به خاطر ضرورت شعر، به سكون برگزار شده است.
[10]. از آن جمله نضر بن شميل بر همين رأي بوده است (ابوالفتوح رازي، 1/33).
[11]. كلمة «المُدَّه» جمع «مادِه» مي‌باشد و همانند «مادح» به معناي ستايشگر است.
منابع:

1. ـ انيس، ابراهيم و ديگران، المعجم الوسيط، افست دفتر نشر فرهنگ اسلامي، تهران، 1367ش.
2. ـ دهخدا، علي اكبر، لغتنامه، تهران.
3. ـ آلوسي، ابوالفضل شهاب الدين سيد محمود آلوسي بغدادي، روح المعاني في تفسير القرآن و السبع المثاني، بيروت، دار إحياء التراث، بي‌تا.
4. ـ ناظم الأطباء، علي اكبر نفيسي، فرهنگ نفيسي «فرنوساد»، افست مروي، تهران، 1343ش.
5. ـ ابوالفتوح رازي، حسن بن علي بن محمد خزاعي رازي، روض الجنان و روح الجنان، تصحيح مهدي الهي قمشه‌اي، تهران، كتابفروشي اسلاميه، 1334 ـ1335ش.
6. ـ شريف، محمدباقر، جامع الشواهد، چاپ سنگي، تهران، 1307ق.
7. ـ طبرسي، امين الاسلام ابو علي فضل بن حسن، مجمع البيان لعلوم القرآن، با تصحيح سيد هاشم رسولي محلاتي، بيروت، دار المعرفة، طبع اسلاميه، 1408ق.
8. ـ ميبدي، رشيد الدين ابوالفضل بن ابي احمد بن محمد ميبدي، كشف الأسرار و عدة الابرار، اميركبير، تهران، 1357ش.
9. ـ فخر رازي، التفسير الكبير يا مفاتيح الغيب، قاهره، 1321ق.
10. ـ ابن منظور، محمد بن مكرم بن علي بن احمد انصاري، لسان العرب، دارلسان العرب، بيروت، بي‌تا.
11. ـ راغب اصفهاني، ابوالقاسم حسين بن محمد، المفردات في غريب القرآن، تحقيق محمدسيد گيلاني، دار المعرفه، بيروت، بي‌تا.

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:46 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بو

بو

به آنچه با بينى و حس شامّه احساس مى‌‌گردد بو گفته مى‌‌شود.[1] در زبان عربى از بو با واژه‌‌هايى مانند رائحه و ريح[2] ياد مى‌‌شود كه ريح در قرآن نيز به كار رفته است. اين واژه از ريشه «ر ـ و ـ ح»[3] و معناى اصلى آن باد[4] است. افزون بر واژه‌‌هاى ياد شده، واژه‌‌هاى ديگرى نيز همچون رَيْحان، صَلْصال، آسِن، كافور، زَنْجبيل، مِسْك و طَلْح در قرآن به نحوى با موضوع بو مرتبط‌‌اند.
يادكردهاى گوناگون قرآن از بو عمدتاً به سه موضوع «بوى يوسف»، «آفرينش انسان از گِل بدبو» و «بوهاى بهشتى» مربوط مى‌‌شود. در آيه‌‌اى نيز ضمن برشمردن نعمتهايى كه خداوند در زمين براى بندگان خود آفريده از ريحان نام برده شده است: «والحَبُّ ذوالعَصفِ والرَّيحان»(الرحمن/55،12) كه منظور از آن را برخى هرچيز خوش بو
[5] و برخى گياهان خوش بو[6] و عده بسيارى رزق[7] مى‌‌دانند. آيه‌‌اى نيز از تماشا و نگاه ذوالقرنين به غروب خورشيد در كنار چشمه‌‌اى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 348
حكايت مى‌‌كند كه برخى از مفسران آن چشمه را داراى آب مخلوط با گل بدبو
[8] (حمئة) دانسته‌‌اند: «وجَدَها تَغرُبُ فى عَين حَمِئَة».(كهف/18،86)

 بوى يوسف(عليه السلام):

حضرت يوسف(عليه السلام)پس از معرفى خود به برادرانش، پيراهن خود را به همراه آنان براى يعقوب(عليه السلام)فرستاد. (يوسف/12، 90 ـ 93) با حركت كاروان از مصر، يعقوب(عليه السلام) به اطرافيان خود فرمود: من بوى يوسف را استشمام مى‌‌كنم: «اِنّى لاََجِدُ ريحَ يوسُف...».(يوسف/12،94) اين آيه تنها موردى است كه در آن ريح به معناى بو به كار رفته است. مفسران درباره اينكه آن رايحه، بوى خود يوسف بوده يا بوى پيراهن بهشتى وى، اختلاف دارند؛ به گفته برخى يعقوب(عليه السلام) بوى خود يوسف(عليه السلام)را استشمام كرده است.[9] گفته شده: يوسف(عليه السلام)بويى خاص داشت كه به جز يعقوب(عليه السلام) كسى آن را استشمام نمى‌‌كرد.[10] در مقابل، عده‌‌اى ديگر بر اين باورند كه پيراهن يوسف از بهشت آمده بود و باد به اذن پروردگار بوى آن را به سمت حضرت يعقوب(عليه السلام)برد.[11]يعقوب(عليه السلام)نيز با استشمام بوى پيراهن، بوى بهشت را احساس كرد و چون مى‌‌دانست كه در دنيا بوى بهشت يافت نمى‌‌شود مگر از پيراهن يوسف(عليه السلام)[12] مطمئن شد كه بوى پيراهن يوسف را استشمام كرده است.[13]
درباره فاصله يعقوب از منبع بوى يوسف نيز اقوالى بيان شده است. يعقوب در فلسطين و يوسف(عليه السلام) در مصر بود كه مقدار اين مسافت را 8‌‌شب[14]، 10 شب،[15]، 8 روز[16] و 80 فرسخ[17] گفته‌‌اند كه با عنايت به اين مقادير گروهى از مفسران، استشمام بوى يوسف(عليه السلام) را معجزه حضرت يعقوب(عليه السلام)مى‌‌دانند[18] كه از نظر عارف نفخه‌‌اى الهى است كه بر دل يعقوب(عليه السلام)نشست و اين كرامت را به سبب عشق او به يوسف(عليه السلام) به وى عنايت كرده‌‌اند.[19] برخى هم به عادى بودن اين امر اشاره كرده، مى‌‌گويند: ممكن است استشمام بو از راه دور، به جهت پيامبرى و از روى معجزه نباشد، زيرا مادران و پدران از شدت شوق به فرزندانشان، نزديكى وصال آنان را احساس مى‌‌كنند.[20] در برخى تفاسير معاصر نيز با نگاهى علمى به اين مسئله سعى شده از راه تله‌‌پاتى و
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 349
انتقال فكر از نقاط دور به حل آن پرداخته شود.
[21] بنا به گفته‌‌اى يعقوب(عليه السلام)، احساس آثار وجودى يوسف را اراده كرده است؛ آثارى مانند علم، ادب، معرفت، روحانيّت و عظمت.[22] به گفته علامه طباطبايى(ره) از سخن يعقوب(عليه السلام)، نزديك بودن ملاقات وى با يوسف(عليه السلام)برداشت مى‌‌شود.[23]

 آفرينش انسان از گِل بدبو:

در آيات 26 و 33 حجر/15 با تعبير «مِن صَلصـل مِن حَمَإ مَسنون»به ماده نخست آفرينش انسان (گِل بدبو[24]) اشاره شده است. «حمأ مسنون» را به معناى بدبو شده، تغيير بو داده[25] و گل سياه[26] نيز دانسته‌‌اند.

 بوهاى بهشتى:

مقربان درگاه الهى هنگام مرگ بوى ريحان بهشتى را استشمام مى‌‌كنند[27]: «فَاَمّا اِن كانَ مِنَ المُقَرَّبين * فَرَوحٌ و رَيحانٌ و جَنَّتُ‌‌نَعيم»(واقعه/56،88 ـ 89)، گرچه برخى عبارتِ «فَرَوحٌ و رَيحانٌ...»را اشاره به تحقق لطف و رحمت خداوند در حق مقربان الهى مى‌‌دانند.[28]
در بهشت آبهايى تغييرناپذير وجود دارد: «فيها‌‌اَنهـرٌ مِن ماء غَيرِ ءاسِن ...».(محمّد/47،15)‌‌مفسران مقصود از آيه را تغيير طعم و بوى آبها دانسته[29] و برخى تصريح كرده‌‌اند كه آبهاى بهشتى بدبو نيستند.[30]
قرآن شراب بهشتيان را آميخته با كافور: «اِنَّ‌‌الاَبرارَ يَشرَبونَ مِن كَأس كانَ مِزاجُها كافورا»‌‌(انسان/76،5) و زنجبيل: «يُسقَونَ فيها كَأسـًا كانَ مِزاجُها زَنجَبيلا»(انسان/76،17) دانسته است كه در توضيح آن مفسران دو احتمال داده‌‌اند: 1.‌‌نوشيدنى (شراب) ابرار را به كافور[31] و زنجبيل[32] مى‌‌آميزند. 2. مزه نوشيدنى آنها بو و مزه كافور[33] و زنجبيل[34] دارد. بعضى از مفسران در تفسير آيه‌‌5 انسان/76، بعيد ندانسته‌‌اند كه تعبير «الاَبرارَ يَشرَبونَ مِن كَأس كانَ مِزاجُها كافورا»وصف باطن و حقيقت عملِ ابرار باشد.[35]
در آيه‌‌اى ديگر پس از ذكر نوشيدنى ابرار در بهشت آمده است: «... خِتـمُهُ مِسكٌ».
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 350
(مطفّفين‌‌/83،26) در تفسير اين آيه آراى گوناگونى ارائه شده است؛ از جمله اينكه مؤمن پس از آشاميدن شراب بهشتى، بوى مشك را از آن مى‌‌يابد
[36]، آن شراب با مشك آميخته شده است[37]، آيه تمثيلى است تا كمال نفاست و بوى خوش آن شراب را نشان دهد[38]، ظرف آن شراب به جاى گِل، از مشك ساخته شده است[39]، و جام شراب با نوعى مشك خوش بو مُهر و موم شده است.[40]
يكى از نعمتهاى بهشتى براى اصحاب يمين درخت «طَلْح» است كه آن را داراى بوى خوشى دانسته‌‌اند[41]: «و اَصحـبُ اليَمين ... و طَـلح مَنضود».‌‌(واقعه/56،27، 29)

منابع

الاصفى فى تفسير القرآن؛ التبيان فى تفسيرالقرآن؛ التحقيق فى كلمات القرآن الكريم؛ تفسير آسان (منتخبى از تفاسير معتبر)؛ تفسير اثنى عشرى؛ تفسير الجلالين؛ تفسير الصافى؛ تفسير عاملى؛ تفسير غريب القرآن الكريم؛ تفسير القرآن العظيم، ابن كثير؛ تفسير القمى؛ تفسير منهج الصادقين؛ تقريب القرآن الى الاذهان؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جلاء الاذهان و جلاء الاحزان، گازر؛ الجواهرالحسان فى تفسير القرآن، ثعالبى؛ الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور؛ روض الجنان و روح الجنان؛ زادالمسير فى علم التفسير؛ فتح القدير؛ فرهنگ فارسى؛ لسان العرب؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ معانى القرآن، نحاس؛ مفردات الفاظ القرآن؛ مواهب عليّه (تفسير حسينى)؛ الميزان فى تفسير القرآن.
موسى جوان شير




[1]. فرهنگ فارسى، ج 1، ص 596، «بو».
[2]. مفردات، ص 370، «روح».
[3]. لسان العرب، ج 5، ص 355، «روح».
[4]. التحقيق، ج 4، ص 230، «ريح».
[5]. تفسير ثعالبى، ج 4، ص 271.
[6]. تفسير قرطبى، ج 17، ص 103؛ احكام القرآن، ج 3، ص 619؛ مجمع البيان، ج 9، ص 301.
[7]. التبيان، ج 9، ص 514؛ مجمع‌‌البيان، ج 9، ص 301؛ الاصفى، ج‌‌2، ص 1241.
[8]. مجمع‌‌البيان، ج 6، ص 757.
[9]. تفسير گازر، ج 5، ص 40؛ تفسير جلالين، ص 249؛ الدرالمنثور، ج 4، ص 581.
[10]. روض الجنان، ج 11، ص 149.
[11]. مواهب عليه، ج 2، ص 274؛ منهج‌‌الصادقين، ج 5، ص‌‌76.
[12]. تفسير اثنى عشرى، ج 6، ص 291.
[13]. جامع البيان، مج 8، ج 13، ص 78؛  تفسير قمى، ج 1، ص 384؛ معانى القرآن، ج 3، ص 456.
[14]. جامع‌‌البيان، مج 8، ج 13، ص 76.
[15]. مجمع البيان، ج 5، ص 401؛ الميزان، ج 11، ص 251.
[16]. تفسير القرآن، ج 4، ص 507.
[17]. التبيان، ج 6، ص 192؛ مجمع البيان، ج 5، ص 401؛ تقريب‌‌القرآن الى الاذهان، ج 13، ص 50.
[18]. تفسير اثنى عشرى، ج 6، ص 291؛ تفسير آسان، ج 8، ص 195.
[19]. تفسير عاملى، ج 5، ص 216.
[20]. همان.
[21]. تفسير آسان، ج 8، ص 199.
[22]. التحقيق، ج 4، ص 231.
[23]. الميزان، ج 11، ص 244.
[24]. جامع البيان، مج 8، ج 14، ص 38 ـ 39؛ التبيان، ج 6، ص 331؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 570.
[25]. غريب القرآن، ص 545.
[26]. جامع البيان، مج 8، ج 14، ص 38؛ الصافى، ج 3، ص 106.
[27]. مجمع البيان، ج 9، ص 379.
[28]. التحقيق، ج 4، ص 229.
[29]. جامع البيان، مج 13، ج 26، ص‌‌64؛ الاصفى، ج 2، ص 1173؛ تفسير قرطبى، ج 16، ص 236.
[30]. معانى القرآن، ج 6، ص 473.
[31]. جامع‌‌البيان، مج 14، ج‌‌29، ص 257؛ تفسير قرطبى، ج‌‌19، ص 92؛ فتح القدير، ج 5، ص 346.
[32]. جامع البيان، مج 14، ج 29، ص 270؛ الدرالمنثور، ج 8، ص 369.
[33]. جامع البيان، مج 14، ج 29، ص 257؛ التبيان، ج 10، ص 208؛ زادالمسير، ج 8، ص 438.
[34]. التبيان، ج 10، ص 214؛ مجمع البيان، ج 10، ص 616.
[35]. الميزان، ج 2، ص 125.
[36]. تفسير قمى، ج 2، ص 438؛ تفسير جلالين، ص 591؛ الدرالمنثور، ج 8، ص 451.
[37]. تفسير ابن كثير، ج 4، ص 519؛ الدرالمنثور، ج 8، ص 451؛ فتح القدير، ج 5، ص 404.
[38]. الصافى، ج 5، ص 301؛ فتح القدير، ج 5، ص 402.
[39]. فتح القدير، ج 5، ص 402.
[40]. التبيان، ج 10، ص 303؛ مجمع البيان، ج 10، ص 692؛ الميزان،‌‌ج 20، ص 238.
[41]
. زادالمسير، ج 8، ص 140؛ الميزان، ج 19، ص 123.

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:46 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

یکی از نوآوری‏های قرآن در شیوه تالیف

یکی از نوآوری‏های قرآن در شیوه تالیف

محمد هادی معرفت

آیا در قرآن لغات غریبه وجود دارد؟مقصود از لغات غریبه،الفاظ و کلمات‏نامانوسی است که شنیدن آن بر طبع گران می‏آید و وجود آن در کلام موجب خلل‏در فصاحت می‏گردد.چنین الفاظ غریبی هرگز در قرآن نبوده و در شان قرآن‏نمی‏باشد،زیرا قرآن در بالاترین مرتبه فصاحت قرار دارد و هیچ گاه کلمات غریبه درآن به کار نرفته است.آری،غرابت معنای دیگری نیز دارد که در قرآن به کاررفته است:غرابت در عرف محلی.قرآن-احیانا-الفاظ و کلماتی را مورد استعمال‏قرار داده که برای بیش‏تر عرف محلی تازگی داشته،معنای آن بر آنان چندان روشن‏نبوده است،زیرا قرآن از لغات تمامی قبایل عرب استفاده کرده،و حتی برخی‏کلمات را که ریشه‏های آن از غیر عرب گرفته شده به کار برده است،که بعضا معانی‏آن‏ها برای فرد فرد عرب روشن نبوده است.
قرآن گاه برخی کلمات شیوا را که مورد استعمال قبایل مختلف عرب بوده به کاربرده است،گر چه این کلمات احیانا برای دیگر قبایل تازگی داشته و نامانوس‏می‏نموده است.غریب بدین معنا در قرآن وجود دارد و به فصاحت آن خللی‏نمی‏رساند.
قبایل عرب همان گونه که در امور سیاسی و نظامی و اجتماعی و نیز اقتصادی وفرهنگی از هم پراکنده بودند،از لحاظ زبان و لغت نیز از هم جدا بودند و در حالت‏پراکندگی به سر می‏بردند.و بسیاری از کلمات و اصطلاحات در میان برخی قبایل‏رواج داشته که قبایل دیگر از آن بی‏خبر بودند.قرآن از تمامی این لغات بهره جسته ومناسب‏ترین کلمات را از هر قبیله انتخاب کرده و به کار برده است و از این راه یک نوع‏آگاهی عمومی در دست رس تمامی عرب قرار داده و خود خدمت فرهنگی،ادبی ولغوی به عرب نموده، وحدت لغت در میان عرب ایجاد نموده است.لذا نه فقط‏استعمال این گونه الفاظ به فصاحت قرآن خللی نمی‏رساند،بلکه یک گونه شیوه ادبی و فرهنگی فراگیر ایجاد کرده که عرب از ایجاد آن عاجز بوده است.اینک به‏نمونه‏هایی از این گونه لغات قبایلی می‏پردازیم. لغات قبایل در این زمینه،ابو القاسم محمد بن عبد الله رساله‏ای نوشته به نام‏«اللغات‏»و لغات‏قبایل عربی را که در قرآن آمده،بر حسب ترتیب سوره‏ها یاد آور شده است.در این‏رساله لغاتی از 30 قبیله معروف عرب که در قرآن به کار رفته،آورده است و نیز لغاتی‏از شهرهای مختلف عربی و دیگر ملت‏های مجاور عرب،که مجموعا رساله لطیفی‏است و در نوع خود بی‏نظیر (1).
قبایلی را که از آن‏ها یاد می‏کند عبارتند از:1.ازد شنوءة،2.اشعریون،3.انمار،4.اوس،5.بنو حنیفة،6.بنو عامر 7.تغلب،8.تمیم،9.ثقیف، 10.جذام،11.جرهم،12.حمیر،13.خثعم،14.خزاعة،15.سعد العشیرة،16.سلیم،17.طی،18.عذرة،19.عمارة،20.عسان،21.قریش،22. قیس،23.کنانة،24.کندة،25.لخم،26.مزینة،27.هذیل،28.همدان،29.هوازن،30.یمامة.
از شهرهایی که نام می‏برد:1.حجاز،2.حضر موت،3.سبا،4.عمان،5.مدین،6.یمامة،7.یمن.
از ملتهای مجاور:1.احباش،2.فرس،3.روم،4.قبط،5.انباط،6.سریان،7.عبرانیون،8.بربر.
جلال الدین سیوطی این رساله را در کتاب الاتقان خود خلاصه نموده که‏نمونه‏هایی از آن نقل می‏گردد:
از لغت کنانه:1.شطره:تلقاءه(بقره 2:144)،2.خلاق:نصیب(آل عمران 3:77)،3.یعزب:یعیب(یونس 10:61)،4.دحورا:طردا(صافات‏37: 9)،5.کنود:کفور(عادیات 100:6)،
از لغت هذیل:1.رجز:عذاب(مدثر 74:5)،2.صلدا:نقیا(بقره 2:264)،3.
مدرارا:متتابعا(انعام 6:6)،4.فرقانا:مخرجا(انبیا 21:48)،5.عیلة:فاقة(توبه‏9:28)،6.ولیجة:بطانة(توبه 9:16)،7.اجداث:قبور(یس 36:51)،8.ذنوبا:
عذابا(ذاریات 51:59)،9.دسر:مسامیر(قمر 54:13)،10.واجفه:خائفه(نازعات 79:8)،11.مسغبة:مجاعه(بلد 90:14)،از لغت‏حمیر:1. سقایة:اناء(یوسف 12:70)،2.مسنون:منتن(حجر 15:26)،3.صرح:بیت(نمل 27:43)،4.وبیلا:شدیدا(مزمل 73:16)،از لغت جرهم:1. محسور:منقطع(اسراء 17:29)،2.حدب:جانب(انبیا21:96)،3.ودق:مطر(نور 24:43)،4.ینسلون:یخرجون(انبیا 21:96)،5.حبک:
طرائق(ذاریات 51:7) (2).

واژه‏های غیر عربی

در لغت عرب واژه‏هایی وجود دارد که ریشه عربی ندارند و از لغت‏های مجاورگرفته شده است،و این یک امر طبیعی به شمار می‏رود و در تمامی زبان‏های زنده وگذشته بر اثر مجاورت و رفت و آمدها،لغات نیز داد و ستد می‏شدند.
البته شکل واژه‏های اجنبی هم واره با تغییراتی مواجه می‏شده است و به مرورزمان رنگ و بوی لغت میزبان را به خود می‏گرفته و هم ساز آن لغت‏می‏گردیده است (3).به این گونه تغییرات در واژه‏های بی‏گانه اصطلاحا«معرب‏»عربی شده-می‏گویند.در این زمینه کتاب‏های فراوانی نوشته شده،از جمله به‏کتاب‏«المعرب‏»نوشته ابو منصور جوالیقی،موهوب بن احمد بن محمد(متوفای 540) می‏توان اشاره کرد.این کتاب بیش‏تر به واژه‏های فارسی تعریب شده‏پرداخته و این گونه کلمات را در اشعار اصیل عربی آورده است. اخیرا این گونه‏واژه‏های وارد شده را«دخیل‏»-داخل شده-گویند و در المنجد،این اصطلاح زیادبه کار رفته است.در این مورد گفته می‏شود:«و الکلمة من الدخیل،این کلمه از کلمات‏»داخل شده در زبان عرب است‏».
وارد شدن واژه‏های دیگر در هر لغت و در هر زبانی یک امر طبیعی است و هرگزبه عنوان عیب یا نقص شمرده نمی‏شود.وجود این گونه لغات به خالص بودن آن‏زبان یا آن لغت نیز صدمه‏ای وارد نمی‏سازد،یعنی زبان عربی،عربی است گرچه‏برخی لغات غیر عربی-که رنگ و بوی عربی به خود گرفته-در آن یافت‏شود،زیرالغت تازه وارد تا خلق و خوی آن زبان را به خود نگیرد،امکان کاربرد نمی‏یابد.لذااستعمال چنین الفاظ و کلمات غیر عربی،به عربی بودن کلام،چه شعر و چه نثر،خللی وارد نمی‏آورد و این شیوه-استفاده از کلمات اجنبی-در اشعار قدیم عربی وگفته‏های اصیل پیش از اسلام،متعارف بوده و عیب و نقصی شمرده نمی‏شده‏است (4) ،بلکه در هیچ لغتی به کار نگرفتن لغات غیر شرط نیست.حتی در اثری مانندشاه نامه فردوسی که سعی بر آن بوده تا صرفا واژه‏های فارسی به کار رود،بسیاری ازواژه‏های آن ریشه فارسی ندارند،بلکه ریشه عربی و ترکی و غیره داشته و در عین‏حال فارسی کامل به شمار می‏روند.
قرآن نیز که یک سخن عربی کامل است،از این جهت جدا نیست.واژه‏های غیرعربی-که ریشه عربی ندارند ولی شکل عربی به خود گرفته و معرب گردیده-در آن‏وجود دارد.در این زمینه بالخصوص نیز کتاب‏هایی نوشته شده،از جمله کتاب‏«المهذب فیما وقع فی القرآن من المعرب‏»نوشته جلال الدین سیوطی،که‏خلاصه‏ای از آن را در«الاتقان‏»آورده است.لذا جای تردید نیست که قرآن کلام‏عربی است و از جهت عربی بودن در سر حد کمال است و هرگز کسی یا گروهی درعربیت آن شک نبرده است.قرآن تصریح دارد:
انا انزلناه قرآنا عربیا لعلکم تعقلون (5). و کذلک انزلناه قرآنا عربیا (6). کتاب فصلت‏آیاته قرآنا عربیا لقوم یعلمون (7). و کذلک اوحینا الیک قرآنا عربیا لتنذر ام القری و من‏حولها (8). نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین بلسان عربی مبین (9). و هذا لسان عربی مبین (10) و آیات دیگر که صراحتا قرآن را عربی معرفی می‏کند.
برخی بر این باورند که هرگز در قرآن کلمات غیر عربی-گرچه معرب شده باشدبه کار نرفته است.ابو عبیده گوید:«هر کس گمان برد در قرآن الفاظ غیر عربی آمده،سخن سنگینی گفته است‏».ابن جریر طبری گوید:«آن چه گمان می‏رود از دیگرزبان‏ها در قرآن آمده،از باب‏«توارد لغتین‏»می‏باشد که هر دو لغت‏یک لفظ را وضع‏کرده‏اند،آن گاه گمان برده شده که یکی از دو زبان از دیگری گرفته است‏».
برخی میانه رفته گویند:عرب قدیم را پیش از اسلام،رفت و آمدهایی با ملت‏هابوده،آن گاه برخی واژه‏ها را با خود آورده،مختصر تغییری در آن داده‏اند و در اشعارو سخنان خود به کار برده‏اند،لذا رنگ و بوی عربی کامل به خود گرفته است و اگر درقرآن افت‏شود،عربی محض و اصیل شمرده می‏شود.ابو عبیده قاسم بن سلام برهمین عقیده است.خلاصه این گونه کلمات که در قرآن یافت می‏شود و گمان‏برده‏اند غیر عربی است،در واقع اصالت عربی دارد و عرب قدیم آن را به کار برده ورنگ عربی بدان داده است.
دیگران گویند:اساسا وجود برخی کلمات غیر عربی-گرچه تغییری نیافته باشد-زیانی به عربی بودن کلام نمی‏رساند،زیرا مقصود شیوه و اسلوب کلام عربی است‏و همین اندازه در عربی بودن کلام کفایت می‏کند و ناگزیر هر زبانی از برخی واژه‏های‏وارده به کار می‏برد.جلال الدین سیوطی گوید:«قول صحیح همین است و ابو میسره‏تابعی بر این باور بوده که در قرآن از همه زبان‏های مجاوز وجود دارد.این مطلب ازسعید بن جبیر و وهب بن منبه نیز نقل شده است‏».
اینک برخی واژه‏های غیر عربی که با دگرگونی معرب شده و در قرآن آمده است:
اباریق،جمع ابریق،معرب:آب ریز.
اکواب،جمع کوب:فنجان،کوزه: یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق (11).
ارائک،جمع اریکه:تخت. هم و ازواجهم فی ظلال علی الارائک منکئون (12).
تنور،جوالیقی و ثعالبی گفته‏اند:فارسی معرب است. و فار التنور (13).
جناح،معرب گناه. فمن حج البیت او اعتمر فلا جناح علیه ان یطوف بهما (14).
سجیل،اصل آن:سنگ گل کلوخ. ترمیهم بحجارة من سجیل (15).
سرادق،معرب:سرادر،در سرا،سرا پرده. احاط بهم سرادقها (16).
سرابیل،جمع سربال:شلوار. و جعل لکم سرابیل تقیکم الحر (17).
مسجد که برخی آن را معرب مزگت دانسته‏اند که به معنای معبد یا عبادت گاه‏است (18).

پی‏نوشتها:

1- این رساله در حاشیه تفسیر جلالین،ج 1،ابتدا از ص 124 چاپ شده(دار احیاء الکتب العربیة-مصر)،و نیزمستقلا به نام‏«اللغات فی القرآن‏»به تحقیق دکتر صلاح الدین المنجد چاپ شده(چاپ سوم دار الکتاب‏الجدید-بیروت).جلال الدین سیوطی در دو جای کتاب‏«الاتقان‏»از آن نام می‏برد:چاپ جدید.ج 1.ص 19و 91،و آن را تلخیص می‏نماید.
2- برای مزید اطلاع به‏«الاتقان‏»،ج 2،ص 104-89،نوع 37،و نیز التمهید،ج 5،ص 130-108 رجوع کنید.
3- مانند:لجام:دهانه اسب،که در اصل لگام بوده.جناح:که در اصل گناه بوده.دیباج:دیبا.فالوذج:پالوده.
4- به کتاب‏«المعرب‏»جوالیقی مراجعه شود.
5- یوسف 12:2.
6- طه 20:113.
7- فصلت 41:3.
8- شوری 42:7.
9- شعراء 26:195-193.
10- نحل 16:103.
11- واقعه 56:18-17.
12- یس 36:56.
13- هود،11:40.
14- بقره 2:158.
15- فیل 105:4.
16- کهف 18:29.
17- نحل 16:81.
18- ر.ک:ابو ریحان بیرونی،مقدمه‏«التفهیم‏»،ص قف.
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:47 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

معنی شناسی تفسیر و تأویل

معنی شناسی تفسیر و تأویل

علی اصغرناصحیان
چکیده:

آرای عالمان در معنای «تفسیر» و «تأویل»، مختلف است؛ پیشینیان، آن دو را مترادف شمرده‏اند و برخی تفسیر را اعم از تأویل و بسیاری، آن دو را متباین می‏دانند. برای دریافت صحیح معنای این دو واژه باید بدانیم که مورد کاربرد «تفسیر» و «تأویل» در قرآن، حدیث و کلام عالمان، متفاوت است.
وجوه معنایی «تأویل» در قرآن عبارت است از: 1. بیان مرادِ آیات متشابه؛ 2. مصداق و تحقّق خارجی مفاهیم آیات؛ 3. توجیه عمل شبهه‏انگیز؛ 4. تعبیر خواب؛ 5 . عاقبت و سرانجام.
وجوه معنایی «تأویل» در احادیث نیز به قرار زیر است: 1. بیان مرادِ ظاهرعبارات قرآنی؛ 2. مصداق و تحقّق خارجی مفاهیم آیات؛ 3. معانی بطون آیات قرآن.
واژه تفسیر در قرآن به معنای کشف و بیان و در احادیث، به معانی ذیل است: 1. تبیین معانی آیات (اعم از ظاهر و باطن)؛ 2. بیان تفصیلی مجملات قرآن؛ 3. تبیین و توجیه متشابهات قرآن؛ 4. تبیین معانی ظاهر آیات.
مقصود از تأویل متشابه، بیان مراد آن است. دیدگاه علامه طباطبایی رحمه‏الله در معنای تأویل، با ظاهر آیات و احادیث، سازگار نیست.

کلمات کلیدی :

قرآن، علوم قرآنی، تفسیر، تأویل.
در حوزه دانشِ قرآن، «تفسیر» و «تأویل»، دو واژه مهم و پرکاربرد است که در معنی و مراد آن دو، اختلاف فراوان وجود دارد. از آن جا که این دو واژه در بسیاری از عبارتهای کتاب و سنّت و کلام مفسّران به کار رفته و فهم درست عبارتهای مزبور که مبنای بسیاری از معارف می‏باشد، مبتنی بر شناختِ صحیح این دو واژه است، پژوهش و تحقیق در این باره ضروری به نظر می‏رسد.

تفسیر و تأویل در لغت

«تفسیر» از ریشه «فسر» به معنای «بیان و توضیح»(1)، «ابراز معنی در امور غیر محسوس»(2) و «پرده برداشتن از امر پوشیده»(3) به کار می‏رود. «راغب اصفهانی» معتقد است «سفر»، پرده برداشتن از محسوسات و اعیان خارجی و «فسر»، ابراز معنی در غیر محسوسات است و «تفسیر»، همان معنای «سفر» را با مبالغه و تأکید افاده می‏کند.(4)
«تأویل» از ریشه «أول» به معنای رجوع است. «خلیل» گوید: «تأویل، تفسیرکلامی است که معانی گوناگونی را برمی‏تابد»(5). «ابن فارس» آن را به معنای «سرانجام و عاقبت شی‏ء» می‏داند.(6) «راغب اصفهانی» می‏نویسد: «تأویل،برگرداندن شی‏ء به هدف و مقصدی است که از آن اراده شده است؛ چه قول باشد و چه عمل»(7).

تفسیر و تأویل در اصطلاح

در معنای تفسیر و تأویل و نسبت بین آن دو، آرای گوناگونی ابراز شده است که به سه دسته ذیل، قابل تقسیم است:

1. تساوی

رأی رایج بین قدما، ترادف دو واژه مزبور بوده است.(1) ابن تیمیه می‏نویسد:
نزد گروهی از سلف، واژه‏های تفسیر و تأویل، مترادف یا متقارب‏المعنی هستند. برای مثال، وقتی ابن عباس می‏گوید: «من از زمره راسخان در علم هستم و تأویل قرآن را می‏دانم» و یا مجاهد می‏گوید: «عالمان از تأویل قرآن آگاهند»، مرادشان از تأویل، تفسیر قرآن است. محمد بن جریر طبری نیز که در تفسیرش می‏گوید: «القول فی تأویل قوله کذا و کذا»، «اختلف اهل التأویل فی هذه الآیة» مرادش از تأویل، تفسیر است.(2)

2. عموم و خصوص مطلق

راغب اصفهانی می‏نویسد:
تفسیر، اعم از تأویل است و بیشترین کاربرد آن در الفاظ و مفردات است، ولی بیشترین کاربرد تأویل در معانی و جمله‏هاست. تأویل درباره کتب آسمانی استعمال می‏شود، بر خلاف تفسیر که در غیر آن نیز به کار می‏رود.
وی در تعریف تفسیر گوید:
تفسیر در عرف عالمان، آشکار ساختن معانی قرآن و بیان مقاصد آن است؛ چه از حیث لفظ مشکل و غیر آن و چه از جهت معنای ظاهر و غیر آن.(3)
بر اساس دیدگاه شهید سیدمحمدباقر صدر رحمه‏الله نیز تفسیر، اعم از تأویل است؛ زیرا وی تفسیر را «کشف و بیان مدلول کلام» می‏داند و معتقد است که تفسیر در مواردی انجام می‏گیرد که کلام، در معنای مقصود، ظهور ندارد یا ظهور دارد، ولی ظهور آن، خالی از پیچیدگی نیست؛ مانند تعبیرهای کنایی و مجازی.
وی تفسیر را به دو گونه تقسیم می‏کند:
1. تفسیر لفظ؛ که در سطح بیان لغوی الفاظ است.
2. تفسیر معنی؛ که بیان صورت واقعی معنی و مشخص کردن مصادیق خارجی مراد است.
او راجع به معنای «تأویل» در آیه «و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الراسخون فی العلم»(1) می‏نویسد: «مقصود از تأویل در آیه مزبور، همان نوع دوم از تفسیر؛ یعنی تفسیر معنی است»(2).

3. تباین

علی بن محمد جرجانی می‏نویسد:
تفسیر در اصل، کشف و بیان است و در شرع، عبارت است از بیان معنای آیه و شأن نزول و سبب نزول آن، با لفظی که به روشنی بر معنی دلالت کند.(3) تأویل در اصل، به معنای بازگرداندن است و در شرع، به معنای برگرداندن لفظ از معنای ظاهر به معنای محتمل آن می‏باشد؛ در صورتی که آن معنی موافق کتاب و سنّت باشد؛ مانند آیه «یخرج الحیّ من المیّت» که اگر حمل بر بیرون آوردن پرنده از تخم شود، تفسیر و اگر حمل بر بیرون آوردن مؤمن از کافر و عالم از جاهل شود، تأویل است.(4)
ابوطالب ثعلبی(5) گوید:
تفسیر، بیان موضوع له حقیقی یا مجازی لفظ است؛ مانند تفسیر «صراط» به راه و «صیّب» به باران، ولی تأویل، تفسیر باطن لفظ است که از «اول» گرفته شده و آن، بازگشت به سرانجام شی‏ء است. در نتیجه، تأویل، خبر دادن از حقیقت مراد و تفسیر، خبر دادن از دلیل مراد است.(1)
برخی گفته‏اند:
تفسیر، بیان لفظی است که جز یک وجه از معنی را نمی‏پذیرد و تأویل، برگرداندن لفظ است به یکی از معانی گوناگونی که در آن، احتمال داده می‏شود.(2)
ماتریدی(3) گوید:
تفسیر، قطع به مراد الفاظ و تأویل، ترجیح دادن یکی از محتملات است.(4)
ابن تیمیه معتقد است که تأویل، لفظی مشترک بین سه معنی است:
1. حقیقت خارجی؛ که مقصود خداوند از تأویل، این معنی است.
2. تفسیر و بیان؛ ابن عباس و مجاهد، تأویل را به این معنی استعمال کرده‏اند.
3. معنای خلاف ظاهر؛ که اصطلاح متأخران است.
ابن تیمیه معتقد است که قرآن، واژه «تأویل» را به معنای حقیقت خارجی و اثر واقعی محسوس مدلول کلام، استعمال کرده است؛ مثلاً در آیه «هل ینظرون إلاّ تأویله یوم یأتی تأویله...»(5) مراد از «تأویل»، وقوع اخبار قرآن راجع به قیامت و بهشت و جهنم و انواع نعمت و عذاب است.(6)
علامه طباطبایی رحمه‏الله معتقد است که تأویل قرآن از سنخ معانی و مفاهیم الفاظ نیست، بلکه از حقایق خارجی و عینی است که آیات قرآن در معارف، شرایع و سایر بیاناتش، بدان تکیه دارد، لیکن هر امر خارجی؛ همچون مصداق خارجی خبر، تأویل آن نمی‏باشد، بلکه نسبت تأویل به کلام، مانند نسبت ممثَّل به مَثَل و باطن به ظاهر است. تأویل، مصلحتی واقعی است که حکم از آن نشأت می‏گیرد و سپس آن مصلحت بر عمل به آن حکم، مترتب می‏شود؛ نظیر مصلحت واقعی رگ زدن که معالجه نمودن بیماری است. بر اساس دیدگاه علاّمه رحمه‏الله همه آیات قرآن ـ اعم از محکم و متشابه ـ دارای تأویل می‏باشد.(1)
آیة‏اللّه‏ معرفت می‏نویسد:
تفسیر، عبارت است از رفع ابهام نمودن از لفظ مشکل و مورد آن، ابهام معنی به سبب پیچیدگی موجود در لفظ است، ولی تأویل، به برطرف ساختن شبهه از متشابه گویند ـ چه آن متشابه، کلام باشد و چه عمل ـ و مورد آن، وجود شبهه در سخن یا عمل است؛ به گونه‏ای که سبب پوشیدگی حقیقت آن گردد.(2)
گرچه آرای یاد شده در قسم اخیر، حاکی از تباین واژه تفسیر و تأویل می‏باشد، لیکن با صرف نظر از دیدگاه علاّمه طباطبایی رحمه‏الله و ابن تیمیه، نمی‏توانیم به طور کلی صاحبان سایر آرا را قائل به تباین تفسیر و تأویل بدانیم؛ زیرا بسیار محتمل است که سخن آنان ناظر به موردی باشد که دو واژه مزبور، مقابل یکدیگر به کار روند و این امر، منافات با کاربرد دیگری که در آن، تفسیر، اعم از تأویل باشد، ندارد.

دیدگاه نگارنده

از آن جا که موارد کاربرد تفسیر و تأویل در قرآن، احادیث و کلام مفسّران یکسان نیست، این دو اصطلاح باید در هر مورد، جداگانه مورد بررسی قرار گیرد. در غیر این صورت، نقض و ابرامها در آرای گوناگون، به نقطه واحدی متوجه نشده و در پایان، بحث به نتیجه مطلوب نمی‏رسد؛ لذا ما نظر خود را در سه محور جداگانه (قرآن، حدیث، اصطلاح مفسّران) به طور مستند می‏آوریم:

«تأویل» در قرآن

از بررسی موارد کاربرد واژه «تأویل» در قرآن، به دست می‏آید که این واژه در قرآن به پنج وجه به کار رفته است:
1. بیان معنای مراد یا توجیه آیه متشابه:
«فأمّا الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الرّاسخون فی العلم...»(1)
در این آیه، تأویل به معنای مزبور استعمال شده است. از آن جا که در آیات متشابه، زمینه لغزش و اشتباه در فهم مراد، وجود دارد، پی بردن به معنای حقیقی متشابهات، دشوار است. از این روی، خدای متعال می‏فرماید: «مراد و مقصود از آیات متشابه را جز خداوند و استواران در دانش، کسی نمی‏داند»؛ بنابراین، با نظر به این که «تأویل» مشتق از «أول» به معنای رجوع است، می‏گوییم: مقصود از تأویل متشابه، بازگرداندن آن به معنای مراد می‏باشد؛ زیرا شخص تأویل کننده که مراد آیه متشابه را بیان می‏کند، گویا زمام کلام را می‏گیرد و آن را به معنای مراد ارجاع می‏دهد.
توجه به این نکته لازم است که این وجه از «تأویل»، همانند «تفسیر»، به دو معنی به کار می‏رود:
1. معنای مصدری که در این صورت، مراد از تأویل، عمل مأوِّل برای دست یافتن به مراد متکلم است. و به دیگر سخن، توجیه نمودن متشابه برای حمل آن بر معنای خاص است.
2. معنای اسم مصدری و حاصل مصدر که مراد از آن، حاصل فرایند عملِ مأوِّل است.
بنابراین، وقتی می‏گوییم: اهل زیغ در صدد تأویل متشابهاتند، مقصود، معنای مصدری تأویل است و هنگامی که می‏گوییم: تأویل متشابه را راسخان در علم می‏دانند، مراد از آن، معنای اسم مصدری است؛ یعنی آنان مراد از آیه متشابه را می‏دانند.
2. مصداق و تحقق عینی معانی و مفاهیم:
به نظر می‏رسد در آیات زیر، «تأویل» به این معنی استعمال شده است:
الف) «و رفع أبویه علی العرش و خرّوا له سجّدا و قال یا أبتِ هذا تأویل رؤیای من قبل»(1)
پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگی به خاطر او به سجده افتادند و گفت: این تحقق خوابی است که در گذشته دیدم.
چنان که می‏بینید، در این آیه به تحقق خارجی حقیقتی که رؤیا از آن حکایت می‏کرد، تأویل گفته شده است.
ب) «فالیوم ننساهم کما نسوا لقاء یومهم هذا و ما کانوا بآیاتنا یجحدون، و لقد جئناهم بکتاب فصَّلناه علی علم هدیً و رحمةً لقوم یؤمنون، هل ینظرون إلاّ تأویله یوم یأتی تأویله یقول الذین نسوه من قبل قد جاءت رسل ربّنا بالحقّ فهل لنا من شفعاء فیشفعوا لنا أو نردّ فنعمل غیر الذّی کنّا نعمل...»(2)
امروز آنها را فراموش می‏کنیم، همان‏طور که آنان دیدار چنین روزی را از یاد بردند و آیات ما را انکار کردند. به راستی برای آنان کتابی آوردیم که با آگاهی، آن را تبیین کردیم و برای مؤمنان، هدایت و رحمت است. آیا جز تأویل (تحقق عینی مفاهیم) کتاب را انتظار می‏برند؟ روزی که تأویل آن بیاید، کسانی که پیشتر آن را فراموش کرده بودند، گویند: بی‏شک، فرستادگان پروردگار ما، حق و حقیقت را آوردند. آیا شفیعانی داریم که برای ما شفاعت کنند یا [به دنیا] بازگردانده می‏شویم تا این بار کاری جز آنچه می‏کردیم در پیش گیریم؟
در آیه نخست و پیش از آن، سخن از حوادث قیامت و عذاب کفّار و منکران آیات الهی است. در آیه دوم، خدای سبحان، ارسال کتاب و تبیین حقایق آن را یادآور می‏شود و به سبب آن، به این نکته اشاره می‏کند که عذاب کفّار در قیامت، مسبوق به اتمام حجّت و انکار آنان بوده است. در آیه بعد که مورد استشهاد ماست، خدای متعال از قیامت و تحقّق عینی مفاهیم کتاب که کفّار به انکار آن پرداختند و آن را به فراموشی سپردند، سخن می‏گوید و از به وقوع پیوستن حقایقی که قرآن از آن خبر داده است، با تعبیر «یأتی تأویله» یاد می‏کند و می‏فرماید: «روزی که تأویل (مصادیق عینی) مفاهیم کتاب بیاید و ظهور کند، کفاری که در گذشته، مفاهیم و اخبار کتاب را به فراموشی سپرده بودند، به حقّانیت آن اقرار می‏کنند و برای نجات خود، در صدد چاره‏جویی برمی‏آیند.»
این معنی برای تأویل، در شماری از تفاسیر، به عنوان یک قول در تفسیر آیه مورد نظر، مطرح است.(1)
ج) «بل کذّبوا بما لم‏یحیطوا بعلمه و لمّا یأتهم تأویله کذلک کذّب الّذین من قبلهم فانظر کیف کان عاقبة الظّالمین»(2)
بلکه چیزی را تکذیب کردند که به شناخت آن احاطه نیافته‏اند و تأویل آن هنوز برای ایشان نیامده است... .
در این آیه نیز به نظر می‏رسد مقصود از تأویل کتاب، تحقّق حقایقی باشد که قرآن کریم از آن سخن گفته است و در آینده تحقّق می‏یابد؛ مانند رجعت و قیامت.
این وجه در معنای تأویل که در احادیث نیز وجود دارد، همان است که ابن تیمیّه بدان معتقد است، لیکن اشتباه او از این جهت است که به طور کلی، تأویل در قرآن را به این معنی منحصر ساخته است، در حالی که یقینا در غیر آن نیز به کار رفته است؛ مثلاً مراد از تأویل در آیه هفتم آل عمران، توجیه متشابه و بیان مراد آن است؛ زیرا آنچه در آیات متشابه، زمینه سوء استفاده را برای اهل زیغ فراهم آورده، مشخص نبودن
معنای مراد در این آیات و قابلیت حمل بر معانی گوناگون است، والاّ اگر معنای مراد در آیات متشابه روشن بود، دستاویز اهل زیغ قرار نمی‏گرفت، لذا قول خدای سبحان که می‏فرماید «و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الرّاسخون فی العلم» گویای آن است که مراد و معنای واقعی آیات متشابه را جز خداوند و استواران در دانش، کسی نمی‏داند. روشن است که تأویل به معنای مصداق خارجی، مناسبتی با موضوع این آیه ندارد؛ زیرا اهل زیغ که در صدد تأویل متشابهاتند، یقینا در پی مصداق خارجی آن نیستند، بلکه در صدد تفسیر متشابهات بر وفق نظر خود می‏باشند.
3. توجیه عمل شبهه‏انگیز:
این وجه از وجوه معنایی تأویل، در داستان موسی و خضر علیهماالسلام در آیه زیر آمده است:
«سَأُنبّئک بتأویل ما لم‏تستطع علیه صبرا»(1)
به زودی تو را از تأویل آنچه نتوانستی بر آن صبر کنی، آگاه می‏سازیم.
در این آیه، تأویل به معنای توجیه و رازگشایی از عمل شبهه‏انگیز است.(2)
4. تعبیر خواب:
تأویل به این معنی، مکررا در سوره یوسف آمده است.(3) یکی از موارد آن، چنین است:
«و کذلک یجتبیک ربّک و یعلّمک من تأویل الأحادیث...»(4)
و این چنین پروردگارت تو را برمی‏گزیند و از تعبیر خوابها به تو می‏آموزد.
5 . عاقبت و سرانجام:
تأویل در آیه زیر به معنای مزبور آمده است(5):(6)
«و أوفوا الکیل إذا کلتم و زنوا بالقسطاس المستقیم ذلک خیر و أحسن تأویلاً»(1)
و چون پیمانه می‏کنید، پیمانه را تمام دهید و با ترازوی درست بسنجید که این، بهتر و سرانجام آن، نیکوتر است.
مقاتل بن سلیمان و حسین بن محمد دامغانی راجع به موارد کاربرد «تأویل» در قرآن پنج وجه ذکر کرده‏اند که عبارتند از: 1. عاقبت؛ 2. تعبیر خواب؛ 3. تحقق و عینیت یافتن؛ 4. ملک؛ 5. گونه(2).
سه وجه نخست، صحیح به نظر می‏رسد، ولی دو وجه اخیر با ظاهر آیات مورد استشهاد آنان چندان سازگار نیست و دلیلی بر صحت آن دو به دست نیامد.

«تأویل» در احادیث

لفظ تأویل در احادیث، به وجوه زیر به کار رفته است:
1. بیان مراد ظاهری الفاظ و عبارات قرآنی:
در شماری از احادیث، تأویل به این معنی استعمال شده است که از آن جمله است:
الف) امام باقر علیه‏السلام پس از آن که «الصمد» را با «یصمد إلیه کلّ شی‏ء» تفسیر می‏کند، می‏فرماید:
فهذا هو المعنی الصحیح فی تأویل الصمد لا ما ذهب الیه المشبّهة أَنّ الصمد المصمت الذی لا جوف له، لأنّ ذلک لایکون إلاّ من صفة الجسم.(3)
چنان که می‏بینید، امام علیه‏السلام بیان معنای مراد از لفظ «صمد» را تأویل آن نامیده است.
ب) امیرالمؤمنین علیه‏السلام در تبیین مراد از «هل تعلم له سمیّا»(4) می‏فرماید: «فإنّ تأویله
هل تعلم له أحدا اسمه اللّه‏ غیر اللّه‏ تبارک و تعالی.»(1)
در این حدیث نیز بیان مرادِ آیه، تأویل نامیده شده است.
ج) در روایت امام صادق علیه‏السلام از امیرالمؤمنین علیه‏السلام راجع به آیه «یا أیها الذین آمنوا إذا قمتم إلی الصلوة فاغسلوا وجوهکم و أیدیکم إلی المرافق و امسحوا برؤوسکم و أرجلکم إلی الکعبین...»(2) آن حضرت می‏فرماید: «و هذا من المحکم الذی تأویله فی تنزیله لایحتاج فی تأویله إلی أکثر من التنزیل»(3)؛ یعنی این آیه از آیات محکمی است که معنای مراد آن، همان است که از ظاهر آن فهمیده می‏شود و در بیان مراد آن، به چیزی بیش از ظاهر آیه نیازمند نیستیم. بنابراین، «تأویل» در این حدیث نیز به معنای بیان مراد آیه به کار رفته است.
2. مصداق و تحقّق خارجی مفاهیم آیات:
احادیث فراوانی ناظر به این معنای تأویل است؛ از جمله:
الف) در روایت ابی‏بصیر از ابی‏جعفر علیه‏السلام آمده است:
أنزل اللّه‏ فی کتابه «إنما یرید اللّه‏ لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهّرکم تطهیرا» فکان علیّ و الحسن و الحسین و فاطمة علیهم‏السلام تأویل هذه الآیة.(4)
چنان که ملاحظه می‏شود، در این حدیث، مصداق عینی مفاد آیه تطهیر، تأویل آن شمرده شده است.
ب) از موسی بن جعفر علیه‏السلام درباره آیه مباهله روایت شده است:
فکان تأویل «أبناءَنا» الحسن و الحسین و «نساءنا» فاطمة و «أنفسنا» علی بن ابی‏طالب.(5)
در این حدیث نیز مصادیق خارجی «أبناءنا»، «نساءنا» و «أنفسنا»، تأویل آنها شمرده شده است.
ج) امام صادق علیه‏السلام درباره آیه «و إن طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فأصلحوا بینهما فإن بغت إحداهما علی الأُخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی‏ء إلی أمر اللّه‏»(1) می‏فرماید:
تأویل (مصداق) این آیه در حادثه بصره تحقّق یافت و آنان اهل این آیه بودند که بر امیرالمؤمنین علیه‏السلام شوریدند، پس بر آن حضرت لازم بود که با آنان بجنگد تا به امر الهی گردن نهند.(2)
در این حدیث، یکی از مصادیق مهم مفاد آیه یاد شده، تأویل آن نامیده شده است.
د) بر اساس روایت نعمانی از امیرالمؤمنین علیه‏السلام (3) آیاتی که تأویل آن پس از تنزیل آن می‏آید، آیاتی است که خداوند در آنها از آنچه در آینده رخ خواهد داد، خبر می‏دهد؛ از قبیل رجعت، قیامت و ویژگیهای آن؛ چنان که در این آیات آمده است: «هل ینظرون إلاّ تأویله یوم یأتی تأویله...»(4) و «و لقد کتبنا فی الزّبور من بعد الذّکر أنَّ الأرض یرثها عبادی الصالحون»(5).
در این حدیث، تحقّق مفاد آیه اخیر؛ یعنی وقوع «رجعت» در آینده، تأویل آن می‏باشد و نیز تأویل آیاتی که راجع به قیامت و اوصاف آن می‏باشد، وقوع قیامت و حوادث آن است.
ه) از اسحاق بن عمار روایت شده است:
امام صادق علیه‏السلام فرمود: قرآن تأویلی دارد که بخشی از آن تحقّق یافته و بخشی از آن نیامده است؛ هنگامی که تأویل آن در زمان یکی از ائمه تحقّق یابد، امام آن عصر، آن را می‏شناسد.(6)
و) از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم درباره قول خدای متعال که می‏فرماید: «بگو خداوند قادر است که عذابی از بالا یا از زیر پایتان بر شما بفرستد...»(1) پرسش شد، آن حضرت فرمود: «مفاد این آیه به وقوع خواهد پیوست و هنوز تأویل (مصداق) آن نیامده است»(2).
در برخی از احادیث، به مصادیق زمان نزول آیات که آیات، ناظر به آنها بوده، ظهر و تنزیل گفته شده است و به مصادیق مشابه آنها که مفاهیم کلی آیات با صرف نظر از مورد نزول، در همه زمانها بر آن قابل انطباق می‏باشد، بطن و تأویل گفته شده است. حدیث زیر، ناظر به این نکته است:
حمران بن اعین گوید: از امام باقر علیه‏السلام درباره ظهر و بطن قرآن پرسیدم، فرمود: ظهر قرآن کسانی هستند که قرآن درباره آنان نازل شده است و بطن آن، کسانی هستند که به شیوه آنان رفتار می‏کنند؛ آنچه درباره آنان نازل شده، نسبت به اینان نیز صدق می‏کند.(3)
گرچه در این حدیث، سخنی از تأویل و تنزیل به میان نیامده است، اما در جای دیگر، امام علیه‏السلام می‏فرماید:
ظاهر قرآن، تنزیل آن و باطن قرآن، تأویل آن می‏باشد، بخشی از تأویل آن گذشته است و بخشی هنوز تحقّق نیافته، قرآن بسان خورشید و ماه، در حرکت است.(4)
این نوع احادیث بر فرازمانی بودن، پویایی و تازگی قرآن برای هر عصر و نسل، تأکید می‏کند.
3. معانی بطون آیات:
بر اساس حدیث مشهورِ «ما فی القرآن آیةً إلاّ و لها ظهر و بطن...»(5) تمامی آیات قرآن، افزون بر معنای ظاهری، دارای معانی باطنی می‏باشد که مفاهیم ظاهری آیات، نماد و نشانه آنها قرار می‏گیرد و در احادیث، به معانی بطون آیات، تأویل گفته شده است.
در حدیثی از امام باقر علیه‏السلام آمده است: «ظهره تنزیله و بطنه تأویله»(1)؛ ظاهر قرآن، تنزیل(2) آن و باطن قرآن، تأویل آن می‏باشد. دو حدیث زیر نیز ناظر به این نوع تأویل می‏باشد:
الف) علی بن جعفر گوید:
از برادرم امام کاظم علیه‏السلام راجع به تأویل این آیه «أرأیتم إن أصبح ماؤکم غورا فمن یأتیکم بماء معین»(3) پرسش کردم، آن حضرت (در تأویل آن) فرمود: آنگاه که امام شما غایب شود و او را مشاهده نکنید، چه خواهید کرد؟(4)
چنان که می‏بینید، امام علیه‏السلام تفسیر بطن آیه را به عنوان تأویل آن بیان نموده است؛ زیرا مفاد ظاهری آیه مزبور به اهمیت نعمت آب در حیات مادی اشاره دارد، ولی در معنای باطنی، به نعمت حضور امام و حجّت خدا که مایه حیات و طهارت معنوی بشر است، اشاره شده است.
ب) از امام صادق علیه‏السلام درباره آیه «من قتل نفسا بغیر نفس أو فساد فی الأرض فکأنّما قتل الناس جمیعا و من أحیاها فکأنّما أحیا الناس جمیعا»(5) پرسش شد، آن حضرت فرمود:
مقصود از زنده کردن شخص، نجات دادن او از سوختن و غرق شدن می‏باشد. به امام علیه‏السلام عرض شد: جابر از پدر بزرگوارتان روایت کرده که مقصود از آن، نجات دادن شخص از گمراهی است، حضرت (راجع به بیان پدرش امام باقر علیه‏السلام ) فرمود: آن معنی، تأویل آیه است.(6)
امام صادق علیه‏السلام بیان امام باقر علیه‏السلام را که از معانی باطنی آیه یاد شده می‏باشد، تأویل آن نامیده است.

«تفسیر» در قرآن

واژه تفسیر، تنها یک بار در قرآن کریم استعمال شده و آن در آیه زیر است: «و لایأتونک بمثل إلاّ جئناک بالحقّ و أحسن تفسیرا»(1) این آیه شریفه، پاسخهای قاطع و روشنِ قرآن به شبهاتِ کفّار را توصیف می‏کند. زمخشری در تفسیر آن چنین می‏نویسد:
هیچ پرسش شگفتی از پرسشهایِ باطل که گویا در بطلان، مَثَل است، برای تو نمی‏آورند، جز این که ما پاسخِ حقّی که گریزی از آن نیست و از حیث معنی، نیکوترین است، می‏آوریم... از آن جا که «تفسیر»، پرده برداشتن از معنای کلام است، این واژه به جای «معنی» نهاده می‏شود؛ لذا می‏گویند: «تفسیر هذا الکلام کیت و کیت.»؛ چنان که می‏گویند: «معناه کذا و کذا».
زمخشری سپس وجه دیگری در تفسیر آیه مورد بحث بیان می‏کند که در این وجه، «تفسیر» را به معنای پرده برداشتن و آشکار ساختن گرفته است.(2)
اکثر مفسّران؛ از جمله: طبرسی،(3) واحدی نیشابوری،(4) بیضاوی(5) و آلوسی(6)، تفسیر را به معنای کشف و بیان می‏دانند(7) و این معنی با ظاهر آیه نیز مناسب است. بنابراین، واژه «تفسیر» در کاربرد قرآنی آن، تنها به معنای لغوی خود که کشف و بیان می‏باشد، به کار رفته است.

«تفسیر» در احادیث

لفظ «تفسیر» در احادیث به وجوه زیر استعمال شده است:
1. تبیین معانی و مقاصد آیات؛ اعم از ظاهر و باطن:
«تفسیر» در موارد زیر به معنای یاد شده آمده است:
الف) امام صادق علیه‏السلام پس از بیان تفسیر ظاهرِ آیه «فخذ أربعة من الطیر فصُرْهن إلیک...»(1) می‏فرماید:
فهذا تفسیر الظاهر و تفسیره فی الباطن: خذ أربعة ممّن یحتمل الکلام فاستودعهم علمک ثمّ ابعثهم فی أطراف الأرضین حججا لک علی الناس... .(2)
چنان که می‏بینید، «تفسیر» در یک مورد، مقیّد به «ظاهر» و در مورد دیگر، مقیّد به «باطن» شده است. از این تعبیر فهمیده می‏شود که واژه تفسیر بدون قید و قرینه صارفه، اعم از بیانِ مقاصد ظاهر و باطن آیات است، والاّ اگر تفسیر تنها به معنای تبیین مراد ظاهر آیات و تأویل به معنای بطون آیات بود، مناسب آن بود که به جای «فهذا تفسیر الظاهر، و تفسیره فی الباطن...» گفته شود: «فهذا تفسیره، و تأویله کذا».
ب) عن هشام بن سالم عن ابی عبداللّه‏ علیه‏السلام قال: «من فسّر القرآن برأیه فأصاب لم‏یوجر و إن أخطَأ إثمه علیه»(3)؛ هر کس قرآن را به رأی خود تفسیر کند، اگر به حق رسد، پاداش داده نمی‏شود و اگر خطا کند، گناه آن بر عهده اوست.
مقصود از «تفسیر» در این حدیث و سایر احادیثی که به این مضمون از طرق خاصه و عامه رسیده است، تفسیر به معنای عام آن می‏باشد؛ زیرا تفسیر به رأی، به طور کلی ممنوع است؛ چه مربوط به ظاهر آیات باشد، چه مربوط به بطون آیات و چه در محکمات باشد، چه در متشابهات.
ج) عن جابر عن ابی جعفر علیه‏السلام :
یا جابر! إن للقرآن بطنا و للبطن ظهرا. یا جابر! و لیس شی‏ء أبعد من عقول الرجال من تفسیر القرآن. إنّ الآیة لتکون أوّلها فی شی‏ء و آخرها فی شی‏ء و هو کلام متصل یتصرّف علی وجوه.(1)
در بخشی از روایت جابر از امام باقر علیه‏السلام آمده است: ای جابر! قرآن بطن دارد و بطن آن نیز ظهری دارد. ای جابر! هیچ چیز مانند تفسیر قرآن از عقل مردمان دور نیست، آغاز آیه درباره چیزی است و پایان آن درباره چیزی دیگر و آن کلام به هم‏پیوسته‏ای است که به چند گونه معنی می‏پذیرد.
واژه «تفسیر» در این حدیث نیز به معنای عام آن به کار رفته است و تبیین معانی ظاهر و باطن آیات را شامل می‏شود. از بیان امام علیه‏السلام که می‏فرماید: «هر یک از بخشهای آغازین و پایانی یک آیه، ممکن است درباره شی‏ء خاصی نازل شده باشد»، استفاده می‏شود که حتی تفسیر ظاهر برخی آیات نیز کار آسانی نیست، تا چه رسد به بیان معانی بطون آیات.
2. بیان تفصیلی آنچه در قرآن کریم به اجمال ذکر شده است:
قرآن کریم، کلیاتِ پاره‏ای از احکام و معارفِ دینی را بدون بیان جزئیات آن ذکر نموده و تبیین جزئیات آن را به عهده پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم گذاشته است: «و أنزلنا إلیک الذّکر لتبیّن للناس ما نزّل إلیهم»(2). یکی از وجوه «تفسیر»، بیان جزئیات این گونه آیات است.
«فَسَّرَ» در حدیث زیر، به این معنی به کار رفته است:
عن أبی‏بصیر قال سئلت أباعبداللّه‏ علیه‏السلام عن قول اللّه‏ عزّ و جلّ «أطیعوا اللّه‏ و أطیعوا الرسول و أولی الأمر منکم»(3) فقال نزلت فی علیّ بن أبی‏طالب و الحسن و الحسین علیهم‏السلام فقلت له إنّ الناس یقولون فما له لم‏یسمّ علیّا و أهل بیته فی کتاب اللّه‏ عزّ و جلّ، قال، فقال: قولوا لهم إنّ رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نزلت علیه الصلوة و لم‏یسمّ اللّه‏ لهم ثلاثا و لا أربعا حتّی کان رسول اللّه‏ هو الذی فَسَّر ذلک لهم و نزلت علیه الزکاة و لم‏یسمّ لهم من کلّ أربعین درهما حتی کان رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم هو الذی فسَّر ذلک لهم...»(1)
ابی‏بصیر گوید: از امام صادق علیه‏السلام راجع به آیه «أطیعوا اللّه‏ و أطیعوا الرسول...» پرسیدم، آن حضرت فرمود: (آیه مزبور) در شأن علی بن ابی‏طالب و حسن و حسین علیهم‏السلام نازل شده است. عرض کردم: مردم می‏گویند پس چرا از علی و خاندانش در قرآن کریم نام برده نشده است؟ فرمود: به آنان بگویید (آیه وجوب) نماز بر پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نازل شد، ولی خداوند از تعداد آن که سه یا چهار است، نامی نبرد تا آن که پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آن را برای مردم تفسیر کرد، (آیه وجوب) زکات بر آن حضرت نازل گردید، ولی این که باید از هر چهل درهم یک درهم داده شود، بیان نشد تا آن که پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آن را برای آنان تفسیر کرد.
در این حدیث، به بیان تفصیلی حکمِ کلی «و أقیموا الصلوة و آتُوا الزکوة...»(2) مانند این که در هر شبانه روز چند بار و در چه هنگامی اقامه نماز، واجب است و نیز به بیان تعداد رکعات هر نماز و نحوه انجام آن و بیان تفصیلیِ احکامِ زکات، تفسیر گفته شده است.
3. توجیه و بیان مرادِ متشابهاتِ قرآن:
در حدیث زیر، «تفسیر» به معنای توجیه متشابه و بیان مراد آن استعمال شده است:
قال رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ... معاشر الناس تدبّروا القرآن و افهموا آیاته و محکماته و لاتتّبعوا متشابهه، فواللّه‏ لایوضح تفسیره إلاّ الّذی أنا آخذ بیده و رافعها بیدی... و هو علیٌّ.(3)
پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در حدیث غدیر فرمود: ای مردم! در قرآن بیندیشید، آیات و محکمات آن را دریابید و در پی متشابهات آن نروید. به خدا سوگند تفسیرِ (متشابهات) آن را جز کسی که من دست او را گرفته و بلند کردم، برایتان آشکار نمی‏سازد... و او علی است.
چنان‏که می‏بینید، در این حدیث به تبیین و توجیهِ آیاتِ متشابه، «تفسیر» گفته شده است.(1)
4. تبیین معانی و مقاصد ظاهر آیات:
در برخی از روایات، «تفسیر» در برابر تأویل به کار رفته است؛ مانند حدیث زیر که علی علیه‏السلام در نامه‏ای خطاب به معاویه، پس از ذکرِ آیاتی راجع به امم گذشته می‏فرماید: «کلّ ذلک نقُصّ علیک من أنباء ما قد سبق و عندنا تفسیره و عندنا تأویله.»(2)
این که امام علیه‏السلام می‏فرماید: تفسیر و تأویل آن آیات، نزد ماست و پس از تفسیر، تأویل را ذکر می‏کند، حاکی از آن است که از تأویل، معنایی غیر از معنای تفسیر اراده نموده است.
به نظر می‏رسد در این گونه موارد که «تفسیر» در برابر «تأویل» به کار می‏رود، مقصود از «تفسیر»، معانی ظاهر آیات و مقصود از «تأویل»، معانی باطن آیات باشد؛ زیرا در حدیثی که قبلاً گذشت، چنین آمده است: «ظهره تنزیله و بطنه تأویله»؛ ظاهر قرآن، تنزیل(3) آن و باطنش، تأویل آن می‏باشد.
از این حدیث استفاده می‏شود که گاهی «تأویل» در خصوص معانی بطون آیات به کار می‏رود؛ چنان که در حدیث زیر این گونه است:
سئل أباعبداللّه‏ علیه‏السلام فی قوله جلّ ذکره «من قتل نفسا بغیر نفس أو فساد فی الارض فکأنّما قتل الناس جمیعا و من أحیاها فکأنّما أحیا الناس جمیعا» قال من أنقذها من حرق أو غرق، فقلت أنا نروی عن جابر عن أبیک أنّه قال: من أخرجها من ضلال إلی هدی، فقال: ذلک من تأویلها.(4)
از امام صادق علیه‏السلام راجع به آیه: «و من أحیاها فکأنّما أحیا الناس جمیعا» پرسش شد، آن حضرت فرمود: مقصود، نجات دادن شخص از سوختن و غرق شدن است. عرض کردم: جابر روایت می‏کند که پدر بزرگوارتان فرموده، مقصود از آن؛ هدایت کردن و نجات دادن او از گمراهی است؛ فرمود: آنچه پدرم بیان فرموده از تأویل آیه است.
در این حدیث، به بیانِ امام باقر علیه‏السلام که از معانی بطن آیه است، «تأویل» گفته شده است، بنابراین، در مقابلِ تأویل، بیانِ معانیِ ظاهرِ آیه، «تفسیر» نامیده می‏شود.

تأویل و تفسیر در اصطلاح مفسّران

در آغازِ بحثِ تأویل، آرای گوناگونی راجع به تفسیر و تأویل بیان کردیم. به نظر می‏رسد که آرای یاد شده، بیشتر ناظر به معنای اصطلاحی این دو واژه نزد مفسّران باشد؛ لذا از تکرارِ دوباره آن آرا خودداری می‏کنیم. اما آنچه در بین آرای مذکور، بهتر از سایر اقوال، اصطلاح رایج نزد مفسّران را تبیین نموده است، دیدگاه راغب اصفهانی است. وی تفسیر را این گونه تعریف کرده است:
تفسیر در عرف عالمان، آشکار ساختنِ معانیِ قرآن و بیان مقاصد آن است؛ چه از جهت لفظ مشکل و غیر آن و چه از جهت معنای ظاهر و غیر ظاهر.(1)
بنابراین، تفسیر به معنای عام آن، عبارت است از تبیین کلام الهی؛ اعم از لفظ و معنای آن و ظهر و بطن و محکم و متشابه آن.
بر اساس آنچه راغب بیان نموده، تفسیر، اعم از تأویل است؛ زیرا وی به طور کلی هر نوع تبیین الفاظ و معانیِ آیات را تفسیر می‏داند. در این صورت، تأویل ـ چه به معنای توجیه متشابه باشد و چه به معنای بیانِ معانی بطون آیات و یا بیان مراد نهایی هر آیه ـ تحتِ عنوانِ «تفسیر» به معنای یاد شده قرار می‏گیرد.(2)
نظر راغب در تعریفِ تفسیر در اصطلاحِ مفسّران، صحیح به نظر نمی‏رسد؛ زیرا آنچه مفسّران به عنوان تفسیر آیات نگاشته‏اند، با اینکه در مواردی شامل معانی بطونِ آیات و توجیه متشابهات نیز می‏باشد، در عین حال، همه مطالب را به عنوان تفسیرِ آیات ذکر می‏کنند و تأویل آیات را در مقابلِ «تفسیر» و جدای از آن مورد بحث قرار نمی‏دهند. این امر، مؤید دیدگاه راغب است که می‏گوید: تفسیر، اعم از تأویل است.(1)
وی درباره تأویل می‏نویسد:
تأویل، برگرداندن شی‏ء به هدف و مقصدی است که از آن اراده شده است؛ چه قول باشد و چه عمل.(2)
ظاهرا این مطلب، معنای لغوی «تأویل» می‏باشد که به معنای اصطلاحی آن بسیار نزدیک است، اما آنچه مفسّران نوعا از آن به عنوان تأویل یاد می‏کنند، ناظر به توجیه متشابه و ارجاع آن به معنای مراد و یا بیان معانی بطون آیات است(3) که تفسیر به معنای عامّش آن را در بر می‏گیرد.
گاهی مفسّران، واژه «تفسیر» را در مقابل تأویل به کار می‏برند؛ در این صورت، مراد از «تفسیر»، صرفا تبیین ظاهر آیات با استفاده از دانشهایی از قبیل: لغت، صرف، نحو و اسباب النزول است و شامل توجیه متشابه و بیان معانی بطون آیات که تأویل نامیده می‏شود، نمی‏گردد.

حاصل بحث

برخی از اصل ذو وجوه بودن کلمات قرآن، غفلت ورزیده، با تکلّف، تلاش می‏کنند موارد گوناگون واژه «تأویل» در قرآن را بر معنای واحدی حمل کنند، ولی از مباحث گذشته روشن شد که تأویل و تفسیر در قرآن و غیرِ آن، کاربردها و وجوه معنایی متفاوتی دارد که خلاصه آن چنین است:
وجوه «تأویل» در قرآن:
1. تفسیر و بیان مراد آیات متشابه.
2. مصداق و تحقّق عینی مفاهیم.
3. توجیه عمل شبهه‏انگیز.
4. تعبیر خواب.
5 . عاقبت و سرانجام (پیامد).
وجوه «تأویل» در احادیث:
1. بیان مراد ظاهری الفاظ و عبارات قرآنی.
2. مصداق و تحقّق خارجی مفاهیم آیات.
3. معانی بطون آیات که مفاهیم ظاهری آیات، نماد و نشانه آنها می‏باشد.
کاربرد «تفسیر» در قرآن:
واژه «تفسیر»، تنها در یک مورد در قرآن به کار رفته و از آن، معنای کشف و بیان اراده شده است.
وجوه «تفسیر» در احادیث:
1. تبیین معانی و مقاصد آیات؛ اعم از ظهر و بطن.
2. بیان تفصیلی احکام و معارف اجمالی قرآن.
3. تبیین و توجیه متشابهاتِ قرآن.
4. تبیین معانی ظاهر آیات.
تفسیر و تأویل در اصطلاح مفسّران:
تفسیر در اصطلاح مفسّران به دو معنی به کار رفته است:
1. تبیین جوانب گوناگون کلام الهی؛ اعم از لفظ و معنی و ظهر و بطن که در این صورت، تفسیر، اعم از تأویل و شامل آن است.
2. تفسیر در مقابل تأویل. در این صورت، مقصود از آن، تنها تبیین ظاهر آیات با استفاده از علومی مانند: لغت، صرف، نحو و... می‏باشد.
واژه تأویل نزد اکثر مفسّران به دو معنای زیر به کار می‏رود:
1. توجیه آیات متشابه و بیان مراد آنها.
2. بیان معانی بطون آیات.

مقصود از تأویل متشابه چیست؟

چنان که گذشت، واژه «تأویل» دارای چند وجه معنایی متفاوت بود، اما مقصود از تأویل متشابه در «ابتغاء تأویله» و «و لایعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الرّاسخون فی العلم»(1) به ترتیب، بیان معنای مراد و معنای مراد است؛ زیرا با وجود احتمالات معنایی گوناگون در آیات متشابه، معنای واقعی آنها در پرده ابهام می‏ماند و تنها راسخان در علم می‏توانند بر اساس محکمات، با قاطعیّت، مراد این آیات را بیان کنند؛ چرا که آنان تأویل متشابهات را از روی علم و یقین می‏دانند، ولی تأویلهایی که دیگران ارائه می‏دهند، حتی اگر احیانا با واقع هم منطبق باشد، از روی حدس و گمان است؛ لذا خدای متعال می‏فرماید: «تأویل آن را کسی جز خداوند و راسخان در علم نمی‏داند».
امیرالمؤمنین علیه‏السلام می‏فرماید:
همانا مردم در آیات متشابه دچار هلاکت گردیدند؛ زیرا معنی و مقصود این آیات را ندانستند و به حقیقت آن پی نبردند، لذا از پیش خود برای آن، تأویلهایی بیان کردند.(2)
چنان که می‏بینید، علی علیه‏السلام به صراحت، علم نداشتن به تأویل متشابه را ندانستن معنی و مراد آن می‏شمارد.
سخن پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در حدیث غدیر نیز مؤید همین معنی است. آن حضرت می‏فرماید:
در قرآن بیندیشید، آیات و محکمات آن را دریابید و در پی متشابهات آن نروید! به خدا سوگند تفسیر (متشابهات) آن را جز کسی که من دست او را گرفته و بلندش کرده‏ام، برایتان آشکار نمی‏سازد... و او علی است.(1)
در این حدیث نیز پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم تأویل متشابه را تفسیر (و بیان مراد) آن شمرده است.
با این وجود، علامه طباطبایی رحمه‏الله این دیدگاه را در معنای تأویل نپذیرفته و در این باره، رأیی مخصوص به خود اختیار نموده است. بر اساس دیدگاه وی، تأویل قرآن از سنخ مفاهیم و معانی الفاظ نیست، بلکه از حقایق عینی است که قرآن در احکام، معارف و مواعظ خود بر آن اعتماد دارد.(2) نسبت تأویل به کلام، مانند نسبت ممثّل به مَثَل و باطن به ظاهر است.(3) تأویل، مصلحت واقعی است که حکم از آن نشأت می‏گیرد؛ نظیر معالجه شدن بیماری که مصلحت واقعی رگ زدن است.(4)
حاصل سخن ایشان درباره تأویل، این است که تأویل هر چیز، همان مایه و پایه آن است که هدف وجودی و غایت اصلی آن را تشکیل می‏دهد.(5) علاّمه رحمه‏الله معتقد است که تأویل در موارد گوناگون آن در قرآن تنها به معنای مزبور به کار رفته است.(6) با این حال، دلیل قابل قبولی برای دیدگاه خود ارائه نداده است و ظاهر آیات نیز با رأی ایشان سازگار نیست. برای مثال، در آیه هفتم آل عمران که خدای سبحان راجع به اهل زیغ می‏فرماید: «آنان به غرض فتنه‏جویی در صدد تأویل متشابهات هستند»، آیا تأویل مورد نظر آنان، جز این است که آیات متشابه را بر وفق مراد خود تفسیر کنند و مدعی شوند که مراد آیات، همان است که آنها می‏گویند؟ آیا در این مورد، می‏توان گفت که اهل زیغ درصدد دست‏یافتن به حقیقت عینی و مصلحتی که منشأ آیات متشابه است، می‏باشند؟
در سوره یوسف، آنگاه که ساقیِ شاه می‏گوید: «أنا أنبّئکم بتأویله فأرسلون»(7)؛ من شما را از تأویل آن (رؤیا) آگاه می‏کنم، مرا (نزد یوسف) روانه کنید، آیا مراد او از تأویل، چیزی جز تفسیر و پرده برداشتن از حقایقی است که رؤیا از آن حکایت می‏کند؟ آیا در این مورد، می‏توان گفت که مقصود ساقی از تأویل رؤیا، مصلحت واقعی رؤیا و منشأ حدوث آن بوده است؟
با این که واژه «تأویل» در احادیث نیز بسیار به کار رفته است، ولی حتی یک حدیث در تأیید دیدگاه علاّمه رحمه‏الله به دست نیامد، بلکه حدیث امیر مؤمنان علیه‏السلام بروشنی بر رد آن دلالت دارد، آن حضرت می‏فرماید: «همانا مردم در آیات متشابه هلاک شدند؛ زیرا معنی و مقصود این آیات را ندانستند، لذا از پیش خود آن را تأویل نمودند».(1)

اشکال علامه طباطبایی رحمه‏الله بر دیدگاه مشهور

علامه رحمه‏الله در ردّ دیدگاه مشهور راجع به تأویل متشابه، اشکالی بیان نموده که حاصل آن چنین است: اگر مقصود از تأویلِ متشابه، تبیین مراد و مدلول لفظیِ متشابهات باشد، باید ملتزم شویم که در قرآن، آیاتی هست که فهم عامه مردم به ادراکِ مراد و مدلول لفظی آنها نمی‏رسد، ولی در قرآن چنین آیاتی وجود ندارد، بلکه قرآن خود گویای آن است که به منظور فهم همه مردم نازل شده است.(2)
پاسخ: بی‏شک، قرآن کریم برای هدایت تمامی انسانها نازل شده و معارف آن برای بشر قابلِ فهم است، ولی این بدان معنی نیست که همه انسانها بدون تعلیم و بیان پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم یا سایر راسخانِ در علم، بتوانند به معانی و مقاصد تمام آیات دست یابند. لذا قرآن کریم، خود به صراحت می‏فرماید: «و أنزلنا إلیک الذّکر لتبیّن للناس ما نُزّل إلیهم و لعلّهم یتفکّرون»(3)؛ ما قرآن را بر تو نازل کردیم تا آنچه را برای مردم فرو فرستاده‏ایم، برای آنان بیان کنی، شاید بیندیشند.
اگر دستیابی به مفاهیم و مقاصد تمامیِ آیات، برای همه مردم ـ تنها با رجوع به قرآن ـ میسّر بود، جایی برای بیانِ آن به وسیله پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و تعلیم آن وجود نداشت، ولی آیه یاد شده، گویای آن است که قرآن باید بیان و تفسیر شود؛ ابن مسعود گوید:
هر یک از ما هنگامی که (قرائت) ده آیه را می‏آموخت، از آن نمی‏گذشت تا آن که معانی و عمل به آن را نیز بیاموزد.(1)
با این که مفادِ بسیاری از آیات، تا حدی برای عموم آشنایان به زبان عربی روشن است، ولی در مقابل، فهمِ صحیحِ بسیاری از آیات، مبتنی بر آگاهی کامل از دانش تفسیر است. لذا امیرالمؤمنین علیه‏السلام به شخصی که مدعیِ وجودِ تناقض در قرآن بود، فرمود: «از تفسیر به رأی بپرهیز تا از دانشمندان، دانشِ آن را با بصیرت دریافت کنی»(2) پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و اهل بیت علیهم‏السلام استادان حقیقی دانش تفسیر به شمار می‏روند. عامه مردم می‏توانند تأویل متشابهات را از آنان و نیز از عالمان ربّانی که دانش تفسیر و تأویل را در مکتب آنان آموخته‏اند، بیاموزند.
حدیث گرانسنگ «ثقلین» که از پیوند جدایی‏ناپذیر قرآن و عترت سخن می‏گوید و گمراه نشدن امت را منوط به تمسّک جستن به آن دو می‏داند،(3) به این نکته اشاره دارد. بنابراین، از آیه شریفه «و مایعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الرّاسخون فی العلم»(4) استفاده می‏شود که عامه مردم ـ بدون مراجعه به اهلِ دانشِ قرآن، قادر به دریافتِ صحیحِ معانی و مقاصد آیات متشابه نیستند؛ نه تنها عامه مردم، بلکه حتی کسانی که مدعیِ دانشِ تفسیرند، ولی مبانی تفسیری خود را از سرچشمه زلالِ دانشِ قرآن؛ یعنی اهل بیت علیهم‏السلام دریافت نکرده‏اند، در فهم برخی از آیات، دچار لغزش گردیده‏اند. اختلافات مهمی که بین مفسّران در تفسیر برخی از آیات وجود دارد، خود گواه این حقیقت است.
امام باقر علیه‏السلام به قتاده ـ که به عنوان فقیه اهلِ بصره مطرح بودـ فرمود: به من رسیده است که تو قرآن را تفسیر می‏کنی، قتاده عرض کرد: چنین است. حضرت فرمود: آیا تفسیرِ تو از روی دانش است یا از سر جهل؟ گفت از روی دانش. امام علیه‏السلام با یک سؤال، او را آزمود و جهل وی را آشکار ساخت، سپس فرمود: وای بر تو ای قتاده! اگر قرآن را از پیش خود تفسیر نموده‏ای، به یقین، خود و دیگران را هلاک کرده‏ای و اگر آن (تفسیر نادرست) را از دیگران گرفته‏ای، باز هم خود و دیگران را هلاک ساخته‏ای... در پایان، امام علیه‏السلام حاملان حقیقی دانشِ تفسر را به وی معرفی کرد.(1)
از آنچه گفته شد، به این نتیجه می‏رسیم که قرآن کریم در عین حال که به منظور هدایت همه مردم نازل شده و معارف آن برای تمام ابنای بشر قابل دسترسی است، مانند هر دانش دقیق دیگری، دستیابی به بخشی از معارف آن؛ نظیر معانی آیات متشابه، مستلزم آموختن از استادان حقیقی آن می‏باشد.

‍پي نوشت ها:

1. خلیل بن احمد، العین (ترتیب بکائی)، چاپ اوّل، مؤسسه نشر اسلامی، قم، 1414 ه .ق، ص627؛ احمد بن فارس بن زکریا، معجم مقاییس اللغة، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، دارالجیل، بیروت، ج4، ص504.
2. راغب اصفهانی، معجم مفردات الفاظ القرآن، تحقیق ندیم مرعشلی، دارالفکر، بیروت، ص394.
3. محمد بن یعقوب فیروزآبادی، القاموس المحیط، یک جلدی، دارالفکر، بیروت، 1415 ه .ق، ص411.
4. راغب اصفهانی، همان، ص239 و 394.
5. خلیل بن احمد، همان، ص61.
6. ابن فارس، مجمل اللغة، دارالفکر، بیروت، 1414، ص62.
7. راغب اصفهانی، همان، ص27.
1. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج3، ص44.
2. محمدکاظم شاکر، روشهای تأویل قرآن، ص36 (به نقل از ابن تیمیه، الاکلیل فی المتشابه و التأویل، ص28).
3. بدرالدین زرکشی، البرهان فی علوم القرآن، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج2، ص149.
1. آل عمران/ 7.
2. ر.ک: محمدباقر حکیم، علوم القرآن، ص218، 219، 230.
3. علی بن محمد جرجانی، کتاب التعریفات، مؤسّسه دارالفکر، ص46.
4. همان، ص38.
5. در تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم بر الاتقان، «تغلبی» ضبط شده است.
1. سیوطی، الاتقان، ج4، ص193.
2. همان، ص192.
3. ابومنصور محمد بن محمد حنفی از بزرگان حنفیه در قرن چهارم هجری. ر.ک: محمدعلی مدرس تبریزی، ریحانة الادب، انتشارات خیام، چاپ چهارم، تهران، 1374 ه .ش، ج5، ص142.
4. همان.
5. «آیا آنان جز در انتظار تأویل آنند روزی که تأویلش فرا رسد...». (اعراف/ 52)
6. ر.ک: محمدکاظم شاکر، روشهای تأویل در قرآن، ص35 و 36.
1. ر.ک: المیزان فی تفسیر القرآن، ج3، ص25، 27، 49، 53 و ج4، ص402. برای آگاهی بیشتر از دیدگاه علاّمه رحمه‏الله ر.ک: محمدهادی معرفت، «تأویل از دیدگاه علامه طباطبایی»، مجله پژوهشهای قرآنی، شماره 9 ـ10، ص66 ـ73.
2. محمدهادی معرفت، التفسیر و المفسرون، ج1، ص18 و 19.
1. «اما بیماردلان به هدف فتنه‏جویی و تأویل، در پی متشابهات می‏روند، ولی تأویل متشابهات را کسی جز خداوند و راسخان در علم نمی‏داند.» (آل عمران/ 7)
1. یوسف/ 100.
2. اعراف/ 51 ـ53.
1. ر.ک: شیخ طوسی، تفسیر تبیان، ج5، ص420؛ طبرسی، مجمع البیان، ج3 ـ 4، ص657؛ ماوردی، تفسیر النکت و العیون، ج2، ص228.
2. یونس/ 39.
1. کهف/ 78.
2. تأویل در آیه 82 سوره کهف نیز به معنای توجیه عمل متشابه آمده است.
3. ر.ک: یوسف/ 21، 36، 37، 44، 45، 101.
4. یوسف/ 6.
5. ر.ک: سمرقندی، تفسیر بحر العلوم، ج2، ص268؛ ماوردی، النکت و العیون، ج3، ص242؛ واحدی نیشابوری، تفسیر الوسیط، ج3، ص107؛ طبرسی، مجمع البیان، ج5 ـ 6، ص639؛ زمخشری، تفسیر کشّاف، ج2، ص665؛ تفسیر بیضاوی (حاشیه شهاب)، ج6، ص51.
6. تأویل در آیه 59 از سوره نساء نیز به معنای «عاقبت» و «پیامد» استعمال شده است.
1. اسراء/ 35.
2. ر.ک: مقاتل بن سلیمان، الاشباه و النظائر فی القرآن، تحقیق: عبداللّه‏ شحاته، دار غریب، قاهره، 1422 ه .ق، ص129؛ حسین بن محمد دامغانی، الوجوه و النظائر فی القرآن، ص188ـ190.
3. محمد بن یعقوب کلینی، کافی، ج1، ص123.
4. مریم/ 65.
1. مجلسی، بحار الانوار، ج93، ص136.
2. مائده/ 6.
3. محمد بن حسن حرّ عاملی، وسائل الشیعه، ج1، ص280؛ مجلسی، بحار الانوار، ج93، ص12.
4. مجلسی، بحار الانوار، ج35، ص211.
5. همان، ج48، ص123.
1. حجرات/ 9.
2. محمد بن یعقوب کلینی، کافی، ج8، ص179، حدیث 202.
3. مجلسی، بحار الانوار، ج93، ص77.
4. اعراف/ 53.
5. انبیاء/ 105.
6. محمد بن حسن صفار، بصائر الدرجات، ص195.
1. انعام/ 65.
2. ابن کثیر، تفسیر القرآن العظیم، ج2، ص140.
3. شیخ صدوق (محمد بن علی بن بابویه)، معانی الاخبار، ص259؛ مجلسی، بحار الانوار، ج92، ص83.
4. محمد بن حسن صفار، بصائر الدرجات، ص195؛ مجلسی، بحار الانوار، ج92، ص97.
5. محمد بن مسعود عیاشی، تفسیر عیاشی، ج1، ص11؛ بحار الانوار، ج92، ص97.
1. همان.
2. تنزیل در احادیث به چهار معنی به کار رفته است: 1. قرآن کریم (چنان که «ذکر»، «فرقان» و «کتاب» نیز به عنوان نامهای قرآن به کار رفته است)؛ 2. الفاظ و عبارات قرآن؛ 3. معنای ظاهر آیات؛ 4. واقعه یا شخصی که آیه درباره آن نازل شده است. «تنزیل» در حدیث یاد شده، به معنای سوم است.
3. «بگو اگر آبهای (سرزمین) شما فرو رود، چه کسی آب جاری برایتان خواهد آورد؟» (ملک/ 30)
4. محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج24، ص100.
5. «هرکس انسانی را جز به قصاص و یا به سبب فسادی که در زمین کرده بکشد، چنان است که همه مردم را کشته باشد و هر کس انسانی را حیات بخشد، گویا همه مردم را حیات بخشیده است.» (مائده/ 32)
6. میرزا حسین نوری، مستدرک الوسائل، ج12، باب 18، ص238 ـ 239.
1. «هیچ مثلی برای تو نمی‏آورند، مگر آن که (درباره آن) حق را با بهترین بیان برای تو بیاوریم.» (فرقان/ 33)
2. زمخشری، کشّاف، ج3، ص279.
3. طبرسی، مجمع البیان، ج7، ص266.
4. واحدی نیشابوری، الوسیط، ج3، ص340.
5. بیضاوی، تفسیر بیضاوی (با حاشیه شهاب)، ج7، ص130.
6. آلوسی، روح المعانی، ج19، ص16.
7. ر.ک: ثعالبی، الجوهر الحسان، ج2، ص466؛ سمرقندی، تفسیر بحر العلوم، ج2، ص460.
1. بقره/ 260.
2. بحار الانوار، ج12، ص63.
3. محمد بن مسعود عیاشی، تفسیر عیاشی، ج1، ص17؛ محمد بن حسن حرّ عاملی، وسائل الشیعه، ج18، ص149ـ151.
1. تفسیر عیاشی، ج1، ص12.
2. «ما قرآن را بر تو نازل کردیم تا آنچه را برای مردم فروفرستاده‏ایم، برایشان بیان کنی.» (نحل/ 44)
3. نساء/ 59.
1. محمد بن یعقوب کلینی، کافی، ج1، ص286، حدیث1؛ مجلسی، بحار الانوار، ج35، ص210ـ211.
2. مزمل/ 20.
3. مجلسی، بحار الانوار، ج37، ص132.
1. در صورتی که ضمیر در «تفسیره» به متشابه برگردد، حدیث مزبور می‏تواند شاهد مدعای ما باشد، ولی اگر ضمیر را به قرآن برگردانیم، مدعای ما را تأیید نمی‏کند، ولی اظهر آن است که مرجع ضمیر، «متشابه» باشد؛ زیرا هم اقرب است و هم بیشتر نیازمند تبیین و کشف می‏باشد.
2. مجلسی، بحار الانوار، ج33، ص135.
3. مقصود از تنزیل در این حدیث، معانی ظاهر آیات است.
4. میرزا حسین نوری، مستدرک الوسائل، ج12، ص238.
1. سیوطی، الاتقان، ج4، ص193.
2. بی‏گمان، تفسیر به معنای عام آن، شامل «تأویل» از دیدگاه علامه طباطبایی رحمه‏الله و ابن تیمیه نمی‏گردد؛ زیرا چنان که گذشت، بر اساس رأی آنها، «تأویل» از قبیل مفاهیم و معانی نیست.
1. سیوطی، الاتقان، ج4، ص192.
2. راغب اصفهانی، المفردات فی غریب القرآن، ص31.
3. ر.ک: همان، ص192ـ194؛ محمد بن علی جرجانی، التعریفات، ص22 و 28.
1. آل عمران/ 7.
2. مجلسی، بحار الانوار، ج93، ص12.
1. همان، ج37، ص132.
2. سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج3، ص49 و 53.
3. همان، ص52.
4. همان، ج3، ص25 و ج4، ص402.
5. محمدهادی معرفت، «تأویل از دیدگاه علامه طباطبایی»، مجله پژوهشهای قرآنی، شماره 9 ـ10، ص73.
6. المیزان، ج3، ص49.
7. یوسف/ 45.
1. محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج93، ص12.
2. ر.ک: المیزان، ج3، ص47.
3. نحل/ 44.
1. محمد بن جریر طبری، تفسیر طبری، ج1، ص27.
2. محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج92، ص107.
3. همان، ج2، ص226 و 285.
4. آل عمران/ 7.
1. محمد بن یعقوب کلینی، کافی، ج8، ص311؛ مجلسی، بحار الانوار، ج24، ص237.

 
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

مترجمان و لغزش در فهم معناي «اِنْ»

دریافت فایل pdf

 

 

كتاب از ديدگاه قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

واژگان ايراني در قرآن مجيد

دریافت فایل pdf

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

تحقيقي پيرامون مبحث غريب القرآن

دریافت فایل pdf

 

 

نكات قرآني (قسمت پنجم)

دریافت فایل pdf

 

كاربرد واژه «اظلم» در قرآن

دریافت فایل pdf

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

رنگ يا تعميد؟ پژوهشي درباره آيه «صبغة الله و من احسن من الله صبغةً»

دریافت فایل pdf

 

 

نگاهي نو به معناشناسي شك و يقين در قرآن

دریافت فایل pdf

 

تحقيقي پيرامون واژه «امّي»

دریافت فایل pdf

 

 

 

پنج شنبه 13 مهر 1391  4:49 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

آشنایی با اصطلاحات قرآنی ''اُجل'' و ''مداوله''

آشنایی با اصطلاحات قرآنی ''اُجل'' و ''مداوله''

یعقوب جعفری

بحث درباره‏"أجل‏"یک بحث کلامی است و متکلمین درباره آجال بحثهای متعددی را عنوان کرده‏اند که وارد آنها نمی‏شویم و تنها این اصطلاح را از دید آیات قرآنی بررسی می‏کنیم. أجل در لغت به معنای وقت و مدت است اینکه به مرگ،اجل گفته می‏شود،از این نظر است‏ که مدت عمر شخص به پایان می‏رسد. این واژه در قرآن به‏طور مکرر استعمال شده و در مواردی به معنای لغوی آن‏که همان مدت‏ است آمده‏1.ولی در موارد بیشتری أجل به معنای پایان حیات و سرانجام زندگی یک فرد یا جامعه استعمال شده و از آن به‏"أجل مسمّی‏"تعبیر آورده شده است. از نظر قرآن همانگونه که یک فرد،عمر معین و مشخصی دارد و چون مدت تعیین شده‏"أجل‏ مسمّی‏"به سر رسید به ناچار حیات و زندگی آن شخص خاتمه خواهد یافت،یک جامعه نیز همان سرنوشت را دارد،(آیات مربوطه را به زودی خواهیم خواند). تشبیه جامعه به فرد در کلام بسیاری از جامعه‏شناسان و دانشمندان فلسفه تاریخ به خصوص‏ کسانی که به حرکت دوره‏ای تاریخ معتقدند مانند"توسیدید"،"ابن خلدون‏"،"هگل‏"،تاین بی‏" و دیگران آمده است آنها می‏گویند همانگونه که یک فرد دوران کودکی و جوانی و پیری دارد و بالاخره می‏میرد،یک جامعه نیز همین حالت را دارد. قرآن‏کریم ضمن بیان مراحل زندگی یک فرد،این حقیقت را خاطر نشان می‏سازد که هر انسانی‏ أجل تعیین شده‏ای دارد و از آن به‏"اجل مسمی‏"تعبیر می‏آورد:
"هو الّذی خلقکم من تراب ثمّ من نطفة ثمّ من علقة ثّم یخرجکم طفلا ثمّ لتبلغوا اشدّکم ثّم‏ لتکونوا شیوخا و منکم من یتوفّی من قبل و لتبلغوا اجلا مسمّی و لعلّکم تعقلون‏"1
(اوست خدائی که شما را از خاک آفرید،سپس از نطفه سپس از خون بسته شده،سپس شما را به صورت طفلی درآورد تا اینکه به رشد و قوت خود برسید و سپس پیر شوید،البته بعضی از شما جلوتر،از دنیا می‏رود و تا به أجل معین خود برسید و تا اندیشه کنید).
"هو الّذی خلقکم من طین ثمّ قضی أجلا و أجل مسمّی عنده ثمّ انتم تمترون‏"
2 (اوست خدائی که شما را از گل آفرید،سپس مدتی را تعیین نمود و مدت تعیین شده‏ نزد اوست سپس شما شک می‏کنید).
در این آیات،سخن از اجل معین افراد است که پس از طی مراحل گوناگون زندگی،در وقت‏ معین به زندگی آنها پایان داده خواهد شد.
آیات دیگری در قرآن‏مجید آمده که در آنها صحبت از أجل معین امت‏ها و جامعه‏هاست و از نظر قرآن،هر جامعه‏ای مانند یک شخص عمر معینی دارد و پس از فرارسیدن مدت تعیین شده به‏ ناچار نابود خواهد شد و جای خود را به جامعه‏ها و تمدن‏های دیگری خواهد داد.
و از این حقیقت به عنوان‏"مداوله‏"نام می‏برد که به زودی بحث خواهیم کرد اکنون به آیاتی که‏ برای جامعه‏ها و امتها اجل مشخصی تعیین می‏کند،توجه فرمائید:
"و لکلّ امّة اجل فاذا جاء اجلهم لا یستاخروون ساعة و لا یستقدمون‏"3
(هر امتی را اجل معینی است که چون فرا رسد لحظه‏ای پس‏وپیش نمی‏شود).
"ثمّ انشأنا من بعدهم قرونا آخرین ما تسبق من امّة اجلها و ما یستأخرون‏"4
(سپس بعد از آنها اقوام دیگری پدید آوردیم اجل هیچ امتی پس‏وپیش نخواهد شد به‏گونه‏ای که ملاحظه می‏فرمائید قرآن‏کریم برای جامعه شخصیت مستقلی مانند فرد قائل‏ است و معتقد است که جامعه نیز زندگی می‏کند و می‏میرد و مرگ و نابودی سرنوشت محتوم‏ هر جامعه است بحث بعدی که درباره‏"مداوله‏"است،این بحث را تکمیل خواهد کرد. مداوله: شکست و پیروزی و پیدایش و زوال جوامع بشری همواره از یک سلسله قوانین و مقرراتی‏ پیروی می‏کنند که آن را"سنتهای خدا در تاریخ‏"می‏نامیم یکی از این سنتها حقیقتی است که‏ قرآن از آن به‏"مداوله‏"تعبیر می‏کند که به معنای انتقال و جابه‏جا شدن است و منظور از آن این‏ است که:شکست و پیروزی در میان اقوام و ملل گوناگون دست‏به‏دست می‏گردد و هرگاهی نوبت‏ به گروهی می‏رسد. قران‏کریم با طرح مسأله‏"مداوله‏"فوائد و نتائجی را بر آن مترتب می‏کند که بسیار آموزنده‏ است اکنون آیاتی را که در این زمینه آمده،نقل و سپس قدری درباره آن گفتگو می‏کنیم:
"و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین ان یمسکم قرح فقد مسّ القوم قرح‏ مثله و تلک الایّام نداولها بین النّاس و لیعلم اللّه الّذین آمنوا و یتّخذ منکم شهداء و اللّه لا یحبّ الظّالمین و لیمحّص اللّه الّذین آمنوا و یمحق الکافرین‏" 1
(سست نشوید و غمگین نباشید که شما برترید اگر ایمان داشته باشید اگر شما را جراحتی‏ رسید به آن جمعیت نیز جراحتی مانند آن رسیده است ما این روزها را در میان مردم می‏گردانیم‏ و تا خداوند افراد باایمان را مشخص کند و از میان شما گواهانی برگیرد و خداوند ستمگران را دوست نمی‏دارد و تا خداوند افراد باایمان را خالص گرداند و کافران را به تدریج نابود سازد.
برای توضیح آیات شریفه به مطالب زیر توجه فرمائید:
1-به گفته مفسران این آیه پس از جریان جنگ احد نازل شد و در حقیقت یک نوع تحلیل‏ آموزنده‏ای است از نتائجی که از جنگ احد به دست آمد.
در این جنگ چنانکه می‏دانیم پیروزی اولیه نصیب مسلمانان گشت ولی در اثر عدم اطاعت‏ جمعی از مسلمانان از دستور مقام فرماندهی سرنوشت جنگ عوض شد و مسلمانان شکست‏ خوردند و جمعی از شخصیتهای برجسته مسلمانان از جمله‏"حمزه‏"عموی پیامبر شهید شدند. در این آیه ضمن دلداری و تسلاّی‏خاطر نسبت به مسلمانان که مبادا روحیه خود را از دست‏ بدهند،به یکی از سنتهای الهی در کل تاریخ اشاره شده،تا مسلمانان به خود مغرور نباشند و خود را تافته جدا بافته از دیگران ندانند و بدانند که برای رسیدن به پیروزی و ایجاد جامعه‏ای برتر باید تلاش کنند و ایمان داشته باشند. 2-در این آیه مسأله‏ای تحت عنوان‏"مداوله‏"مطرح شده که یکی از سنتهای الهی حاکم‏ بر تاریخ است و منظور از آن این است که شکست و پیروزی دست‏به‏دست می‏گردد و هر جمعی‏ طعم تلخ شکست را می‏چشد،منتها بعضی از جوامع در مقابل شکست،خود را می‏بازند و از بین‏ می‏روند و بعضی دیگر بر مقاومت خود می‏افزایند و نه تنها از بین نمی‏روند،بلکه آن شکست را سکوی پرش خود قرار می‏دهند و با تجربه جدیدی وارد میدان می‏شوند. در آیه شریفه از این موضوع به صورت‏"ایام‏"نام برده شده است‏"یوم‏"علاوه بر معنای‏ متعارف خود به مقدار زمانی گفته می‏شود که حادثه‏ای مهم در آن اتفاق افتاده‏ باشد(عربها هر حادثه مهمی را که اتفاق افتاده است،یک‏"یوم‏"می‏نامند مانند یوم فجار،یوم ذی‏ قار،یوم احد و...که مجموعا به‏"ایام العرب‏"شهرت یافته است)در این آیه متذکر می‏شود که‏ این‏"یوم‏"ها که با شکستها و پیروزیها همراه می‏باشد،همواره میان اقوام و ملل در حال گردش‏ است و این،خود یکی از سنتهای خدا در تاریخ است. قرآن کریم با یادآوری این مطلب به جامعه‏ها امید و حرکت می‏بخشد و مقرر می‏دارد که: پیروزی در ملک هیچ‏کس نیست بنابراین دلیلی بر یأس وجود ندارد آنان که اکنون در اوج‏ پیروزی هستند،به زودی حرکت ایام آنها را به پائین می‏کشاند،و آنها که اکنون ضعیف و ناتوان‏ هستند،روزی به پیروزی می‏رسند،و با این تذکر به آنها که شهد پیروزی را در آغوش کشیده‏اند هشدار می‏دهد که به خود مغرور نباشند و در مقابل به آنها شکست خورده‏اند نوید می‏دهد که‏ دچار یأس و نومیدی نشوند. بنابراین طرح مسأله مداوله،حرکت‏آفرین و امیدساز و در عین حال هشداری به قدرتمندان است. 3-در دنباله آیه شریفه منافع و آثار"مداوله‏"بیان می‏شود و این مطلب مورد بحث قرار می‏گیرد که هدف از این کار چیست؟و چرا هر قومی باید روزی طعم تلخ شکست را بچشد؟برای‏ این موضوع چهار هدف را ذکر می‏کند،ولی منحصر در آن نمی‏داند زیرا در بیان این هدفها مطلب‏ با حرف‏"واو"شروع می‏شود(ولیعلم)و این امر را می‏رساند که مسأله مداوله آثار و نتائج‏ بسیاری دارد که فهم مردم نمی‏تواند همه آنها را درک کند و از میان آنها فقط چهار نتیجه بیان‏ می‏شود: الف-آشکارشدن ایمان مؤمنان.این شکست باعث می‏شود که افراد باایمان شناخته‏ شوند و از آنها که ایمان ندارند متمایز گردند،در اینجا تعبیر قرآن این است که تا خدا بداند که‏ مؤمنان چه کسانی هستند،ولی باید توجه داشت که علم خداوند مانند علم ما نیست بلکه تعلق‏ گرفتن علم او به یک چیزی،عین وقوع آن چیز است یعنی وقتی علم خداوند به چیزی تعلق‏ گرفت آن چیز بیدرنگ وجود پیدا می‏کند بنابراین منظور این نیست که خداوند قبلا نمی‏دانست‏ و پس از این جریان علم پیدا کرد بلکه منظور این است که ایمان مؤمنان قبلا ناشناخته بود و اکنون‏ مورد تعلق علم خدا قرار گرفت و ظهور پیدا کرد و برای همه روشن گردید که مؤمن کیست. ب-گرفتن گواهان.یکی دیگر از هدفهای موردنظر تربیت افراد نخبه و نمونه است که‏ وجود آنها الگو برای دیگران باشد که چگونه در هنگام سختیها و شدائد تا سرحد جان مقاومت‏ نشان می‏دهند تا ارزشهائی را که به آن اعتقاد دارند،حفظ کنند چنین افرادی چه کشته شوند و چه‏ در حال حیات باشند،گواهان و حجتهائی برای سایر مردم هستند چنانکه در آیه دیگر می‏خوانیم:
"لکتونوا شهداء علی النّاس و یکون الرّسول علیکم شهیدا" 1
(تا شما گواهان بر مردم باشید و پیامبر نیز گواه شما باشد).
البته بعضی‏ها گفته‏اند که در آیه مورد بحث آنجا که می‏فرماید:
"و یتخذ منکم شهداء"
منظور همان کشته‏شدگان در راه خدا هستند و معنای آیه این است که خداوند می‏خواهد از شما قربانیانی بگیرد،اما چنین احتمالی بعید به نظر می‏رسد زیرا ظاهرا کلمه‏"شهید"در قرآن هیچ‏کجا به معنای مقتول در راه خدا استعمال نشده است(اگرچه در روایات و دعاها به این معنا استعمال‏ شده)و از این گذشته سیاق آیه و تعبیری که در آن آمده با این مطلب سازگار نیست زیرا تعبیر"اتخاذ شهید"تناسبی با این معنی ندارد،بلکه بیشتر با همان معنای شاهدگرفتن و نمونه ارائه‏ کردن مناسبت دارد.
ج-از بین بردن ناخالصی‏های مؤمنان.هدفت دیگری که قرآن برای‏"مداوله‏"مطرح‏ می‏کند ریختن ناخالصی‏ها است به این معنا که مؤمنان با این شکستها پخته‏تر و در کوره ناکامیها و تلخیها ذوب شوند و اعماق وجودشان از آلودگیها و شائبه‏ها جدا گردد و با بصیرتی جدید و تجربه‏ای جدید به میدان بیایند.
البته این امیر غیر از آشکارشدن ایمان مؤمنان و ظهور گروه باایمان است منظور این است که‏ همان مؤمنانی که ایمان آنها به مرحله ظهور رسید از نظر مراحل ایمان به جایگاه والائی برسند و آنچنان باشند که خدا می‏خواهد.
د-نابودی تدریجی کافران.یک دیگر از آثار و خواص‏"مداوله‏"این است که در اثر همین شکستها و پیروزیها و در طول حرکت مداوم تاریخ،به تدریج کافران از بین می‏روند و بساط کفر برچیده می‏شود و این نتیجه نهائی مداوله و شکستها و پیروزیهای متناوب است زیرا همانگونه که گفتیم،مداوله سبب قوی‏تر شدن جبهه ایمان و ریختن ناخالصی‏های مؤمنان‏ می‏شود و این مساوی است با ضعیف‏تر شدن جبهه کفر و از بین رفتن تدریجی آن.1

پی نوشت ها:

(1)-مانند سوره بقره،آیه 235و سوره حج،آیه 33 و سوره قصص،آیه 29.
). (1)-سوره مؤمن،آیه 67.
(2)-سوره انعام،2.
(3)-سوره اعراف،34.
(4)-سوره مؤمنون،آیات 42-43.
(1)-سوره آل عمران،آیات 139-141.
(1)-سوره بقره،143.
(1)-رجوع شود به بینش تاریخی قرآن،تألیف نگارنده.

 
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:50 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

رسول پوشانيده، تفسير كلمات مزمل و مدثر

رسول پوشانيده، تفسير كلمات مزمل و مدثر

اُري ربين
مرتضي كريمي‌نيا

اين مقاله ترجمه‌اي است از:
uri Rubin, "The shrouded messenger: on the interpretation of al-Mazzammil and al-Muddaththir", in Jerusalem Studies in Arabic and Islam 16 (1993) pp. 96-107.
مؤلف اين مقاله، آقاي اُري رُبين از محققان علوم قرآن و سيره در دانشگاه‌هاي غربي، و نيز يكي از مؤلفان دائرة المعارف قرآن چاپ ليدنِ هلند است. از وي تاكنون ترجمه? فارسي دو مقاله، به همين قلم در مجلات قرآني ايران منتشر شده است: الف. «اقرأ باسم ربّك…: نكاتي در تفسير نخستين آيات سوره? علق»، مجله? پژوهشهاي قرآني، ش 19ـ20، پاييز و زمستان 1378. ب. «تعامل تفسير و حديث در تعيين سبع المثاني»، مجله? ترجمان وحي، سال چهارم، ش 2، شماره? پياپي 8، اسفند 1379.
عناوين پاره‌اي ديگر از مقالات وي، كه همگي صبغه? تاريخي‌ـ تفسيري دارند از اين قرار است: تجارت مكي و تفسير آيه? 198 سوره? بقره؛ حنيفيت و كعبه: جستاري در سابقه? دين ابراهيم در عربستان پيش از اسلام؛ الصّمد و خداي برتر: مطالعه‌اي در سوره? اخلاص؛ ايلاف قريش: مطالعه‌اي در سوره? قريش؛ برائت: مطالعه‌اي در چند فراز قرآني؛ ابولهب و سوره? مَسَد.
آيات نخست سوره‌هاي مزّمل و مدّثر خطاب به شخصِ‌پيامبر اسلام‌اند. در آيات نخست هر دو سوره، اََمرِ برخيز (قُم) آمده است. در سوره? مزّمل به پيامبر فرمان مي‌دهند كه شب را به نماز برخيزد؛ و در سوره? مدّثر، فرمان اين است كه برخيز و انذار كن. اين هر دو فراز قرآني، حاوي دو عنوان منحصر به فرد براي پيامبراند: در اوّلي با عنوان المزّمّل و در دومي با عنوان المدّثّر، پيامبر را مخاطب قرار مي‌دهند:
يا ايّها المزّمّل. قم اللّيل الاّ قليلا (مزمل، 73/1‌،2)‌
يا أيّها المدّثّر. قم فأنذر (مدثر، 74/1‌،2)
دو عنوانِ‌المزّمل و المدّثر توجه محققان غربي را به خود جلب كرده و پس از كتاب تاريخ قرآن، تأليف مشتركِ نُلدكه و شوالي، ديدگاه رايج در تحقيقات غربي ظاهراً اين بوده است كه اين القاب و عناوين، بازتابي از اعمالِ متنبّيان و كاهنان پيش از اسلام است. عادت كاهنان اين بود كه در حال دريافت الهاماتشان، خود را در ردايي مي‌پوشاندند و از آنجا كه اصطلاحات مزمل و مدثر به معناي پوشيده يا پوشانيده شده (در درون ردا و مانند آن) است، نتيجه گرفته‌اند كه حضرت محمّد نيز از عمل ايشان تقليد و تبعيت كرده است.1
با بررسي تفاسير اسلامي، بي‌درنگ با اين واقعيت روبرو مي‌شويم كه چنين تفسيري از اين اصطلاحات به هيچ وجه در تفاسير اسلامي نيامده است. در واقع مي‌توان ادعا كرد كه مفسّران مسلمان نمي‌توانسته‌اند اين ديدگاه را بپذيرند كه الهامات نبوي حضرت محمّد خاستگاهي مشابه با اعمال و رفتار كاهنان و متنبّيان پيش از اسلام داشته است. از جهتي ديگر، نبودِ چنين تفسيري در منابع اسلامي، نشان مي‌دهد كه اين امر هيچ‌گاه روي نداده است. ماجراي واقعي هر چه باشد، انبوهي تفسير از اين دو واژه در منابع اسلامي وجود دارد كه تا كنون به طور كامل مورد تحليل قرار نگرفته‌اند. به نظر مي‌رسد كه چنين تحليلي نه تنها تفسير و معناي اين دو اصطلاح را روشن‌تر مي‌كند، بلكه سيماي پيامبر در نظر مسلمانان قرون نخست را براي ما بهتر ترسيم مي‌كند.

يكم

تفاسير مختلف اسلامي از واژگان المزمل/المدثر را مي‌توان با توجّه به دلايلي كه ايشان براي حالتِ پوشيده بودن حضرت محمّد ارائه مي‌دهند تقسيم بندي كرد. دسته? نخست را مي‌توان تبيين‌هاي «خنثي»2 ناميد؛ يعني آنها كه هيچ دليلي ذكر نمي‌كنند. برخي از تفاسير اين دسته? نخست تنها به بيان لغوي اين واژگان مي‌پردازند. قتاده (م 118هـ) صرفاً مي‌گويد كه المزّمّل عبارت است از «المتزمّل في ثيابه»3، اما المدّثّر يعني «المتدثر في ثيابه». ابن قتيبه (م276هـ) به همين شيوه بيان مي‌كند كه المزّمّل يعني «المتلفّف في ثيابه».4 زمخشري اين نكته را اضافه مي‌كند كه المزمّل به كسي مي‌گويند كه با «دِثّار»ي پوشانده شده باشد، همان كه بر روي «شِعار» ـ‌نوعي لباس زير‌ـ مي‌پوشند. وي همچنين حديثِ «الانصارُ شعار والنّاس دثار» را ذكر مي‌كند.5 ديگر تفاسيري كه در شمار اين دسته نخست قرار مي‌گيرند، تنها به اين امر اشاره مي‌كنند كه حضرت محمّد پوشيده شده بود. روايتي به نقل از ابن عباس در بيان عبارت مدثر مي‌گويد:‌
پيامبر عادت داشت كه خود را در جامه‌اي بپوشاند.6
ابراهيم نخعي (م96هـ) اظهار مي‌كند كه آيه? نخستِ سوره? مزّمّل وقتي بر حضرت محمّد نازل شد كه خود را در عبا [يا لفافه]يي پوشانده بود.7 تفسيري مشابه به نقل از همو، در بيان معناي آيه? نخست سوره? مدثر هم روايت شده است.8 مقاتل بن سليمان (م150هـ) در شرح و بيان آيه? نخست سوره? مزمّل مي‌گويد:
…‌دليل اين عمل آن بود كه پيامبر در وقت خروج از خانه با لباس‌هايش بيرون آمده بود، آنگاه جبرئيل او را ندا داد:‌يا ايّها المزّمّل؛‌يعني اي كسي كه لباس‌هايت را پوشيده‌اي و آنها را بر خود برگرفته‌اي.9

دوم

دسته? دوم از تفاسير را مي‌توان تبيين‌هاي «ستايشي»10 نام نهاد. حضرت محمّد بنا به غرضي مقدس و الهي فرمان مي‌يابد كه خود را در ردايي بپوشاند، و به همين سبب او را المزّمّل/المدّثّر خطاب مي‌كنند. از اين رو، اين عناوين براي ستايش و تحسين پيامبر به كار رفته‌اند. نخستين تفسير از اين دسته، آن دليل مقدس و الهي براي پوشيده بودن حضرت محمّد در جامه‌هايش را نماز مي‌داند. البته اين تفسير تنها به بيان آيه? نخست سوره? مزمل مربوط است كه در آيه? دوم همين سوره فرماني خاص به اقامه? نماز شب آمده است. آلوسي روايتي از قتاده نقل مي‌كند، داير بر اين كه حضرت محمّد براي اداي نماز، خود را در لباس‌هايش پوشانده بود (تزمّل)؛ او مشغول آمادگي براي نماز بود و به همين جهت، با جمله‌اي به اين مضمون مورد خطاب قرار گرفت:‌«اي آنكه آماده? عبادت خداوند مي‌شوي» (…علي معني يا ايّها المتسعدّ للعبادة)11. تفسيري مشابه با اين از فرّاء (م207هـ) نقل شده است كه مي‌گويد مزّمّل كسي است كه خود را در لباس پوشانيده و آماده? انجام نماز مي‌شود، و او رسول خداست.12 اين را رأي و نظر كَلبي (م146هـ) نيز دانسته‌اند.13 زمخشري مي‌گويد كه پيامبر در حالي كه جامه‌اي پشمي (مِرط) متعلق به عائشه را پوشيده بود به اداي نماز مشغول بود؛ قرآن او را ستايش و تحسين مي‌كند و فرمان مي‌دهد كه بدين راه و رسم ادامه دهد. روايتي به اين مضمون نقل است كه نيمي از آن جامه، خودِ عائشه را در حال خواب پوشانيده بود و نيم ديگر پيامبر را در حال نماز مي‌پوشانيد.14
ديگر تفاسيري كه در اين دسته? دوم قرار مي‌گيرند، آن دليل مقدس و الهي براي پوشيده بودن حضرت محمّد را كمابيش خودِ رسالت نبوي عنوان مي‌كنند. اين تفاسير كه كاملاً استعاري و مجازي‌اند، بر اين امر دلالت دارند كه حضرت محمّد تحت پوشش قرار گرفته بود؛ يعني بار نبوت بر دوش او آمده بود. تفسير عكرمه (م105هـ) از المزّمّل چنين است:
زمّلت هذا الامر فقم به؛ اين امر را بر دوش تو نهاده‌اند، پس آن را بر گير و ادا كن.15
عكرمه در تفسير آيه? نخست سوره? مدّثر نيز مي‌گويد: دثّرت هذا الامر فقم به، كه به همان معناست.16
همچنين نقل مي‌كنند كه عكرمه، كلمات المزَّمِّل/المدَّثِّر را به صورت المزَّمَّل/المدَّثَّر قرائت مي‌كرده است.17 بنا به نقل ديگري از رأي و تفسير عِكرمه، حضرت محمّد از آن رو در اينجا خطاب مي‌شود كه بار قرآن را بر دوشش نهاده‌اند.18 علاوه بر‌اين، برخي در رأي و تفسير عكرمه شاخ و برگ‌ها و تفصيلاتي افزوده‌اند. در تفسير آلوسي چنين آمده است:
برخي مي‌گويند پيامبر را به نبوت و كرامت روحي پوشانيده بوده‌اند (المتدثِّر بالنّبوّة والكرامة‌النّفسانيّة).19
در تفسير فخر رازي آمده است كه او با لباسي از علم عظيم و خُلق كريم و رحمت كامل پوشيده شده بود.20 آلوسي نيز تقريباً‌به همين سان، تفسير ديگري را نقل مي‌كند با اين مضمون كه بر حضرت محمّد صورتي انساني پوشانيده‌اند كه حقيقت ازلي (الحقيقة‌المحمّديّة) او را پنهان كرده است.21
تفاسيري كه در اين دسته? دوم جاي مي‌گيرند عناوينِ‌مزّمّل/مدّثّر را، القابي افتخار‌آميز و محترمانه براي حضرت محمّد مي‌شمارند. از اين رو، اين عناوين در شمار اسامي و القاب شريفِ‌حضرت محمّد قرار مي‌گيرد كه برخي مولّفان مسلمان در صدد گرد‌آوري آن از متن قرآن بوده‌اند. مثلاً‌ابو سعد خرگوشي (م406هـ) توانسته است تقريباً 30 مورد از اين اسامي و عناوين را در آيات قرآن بيابد.22 ابن شهر آشوب، مولف شيعي (م588هـ)، در مقدمه?‌فهرست خود ادّعا مي‌كند كه قرآن حاوي400 نام از نام‌هاي پيامبر است.23 هم خرگوشي و هم ابن شهر آشوب در فهرست‌هايي كه ارائه مي‌دهند، دو عنوانِ‌المزّمّل و المدّثّر را ذكر مي‌كنند.

سوم

نكته? درخور توجه اين است كه در ميان تفاسير مختلف از المزّمّل/المدّثّر دسته? سومي هست كه مي‌توان آنها را تبيين‌هاي «مذمّتي»24 ناميد. در اين بخش به تفاسيري بر‌مي‌خوريم حاكي از اينكه علت پوشيده بودن حضرت محمّد، قصور يا ناتوانيِ ايشان در اداي رسالت نبوي بوده است. حالت پوشيدگيِ وي، نشانه? عدم فعاليت، گوشه‌گيري و انصراف، و عدم تمايل او به رويارويي با مشكلات موجود در انجام وظايف رسالت نبوي‌اش است. فرمان‌هاي بعدي (يعني قُم اللّيل…، قم فأنذر) دستوراتي هستند در جهت تغيير اين حالتِ‌نابجا، و انجام وظايف با شجاعت و فداكاري.
نخستين تفاسير اين چنيني، بر حوادثي از زندگي حضرت محمّد پيش از بعثت و نزول وحي تاكيد دارند. فخر رازي تفسيري را نقل مي‌كند كه مطابق آن، حالت پوشيدگي حضرت محمّد، استعاره‌اي است از خلوت و انزواي ايشان در كوه حراء؛ همان جا كه وي در آن، عادت به تحنّث داشت. فخر رازي مي‌گويد:‌
آنكه در لباسي پوشيده است (المتدثّر بالثوب) مانند كسي است كه در آن مخفي شده است. پيامبر در كوه حرا به كسي مي‌ماند كه از مردمان مخفي مي‌شود؛‌گويي چنان است كه به او مي‌گويند:‌اي مخفي شده در جامه? گمنامي و عزلت، اين رسالت را بر دوش گير، از گوشه?‌عزلت بِدَر آي، و مأموريت انذار مردمان و هدايت ايشان به معرفت اللّه را انجام ده.25
ديگر منقولات، به خود رويداد بعثت و اوّلين وحي نازل شده توجه كرده‌اند. اين روايات در قديم‌ترين جوامع حديثي و كتب تفسيري ذكر شده، و در واقع، كاملاً شهره‌اند. در اين روايات چنين نقل است كه حضرت محمّد ـ‌يا براي نخستين بار و يا پس از دوره‌اي از فترت وحي‌ـ با جبرئيل مواجه شد كه اين رويارويي اضطراب بسياري در او ايجاد كرد. وي شتابان به خانه آمد، درخواست كرد تا او را بپوشانند و مي‌گفت «زمِّلوني، زمِّلوني» يا «دثِّروني، دثِّروني»26. بنا به اين روايات، علت درخواست حضرت محمّد براي پوشانيده شدن، تلاش براي مخفي شدن از جبرئيل است. گاه نيز مي‌گويند كه نياز محمّد به پوشيده شدن امري طبيعي بوده، چه نزول وحي موجب لرزش و سرما در او مي‌شده است.27
به هر حال، مؤلّفان مسلمان بدين نكته واقف بوده‌اند تا پيش از نزول نخستين وحي، حضرت محمّد هيچ نوع رسالت نبوي‌اي ابلاغ نمي‌كرده است و به همين دليل قرآن او را صرفاً با عناوين المزّمّل/المدّثّر، و نه با عنوانِ‌النبي يا الرسول خطاب كرده است.28 سهيلي (م581هـ) خاطر نشان مي‌كند كه جبرئيل پيامبر را با عبارتِ «يا محمّد» خطاب نكرد، بلكه گفت «يا أيّها المدّثّر»، تا به او احساسِ مهر و ملاطفت پروردگارش را برساند (ليستشعر اللّين والملاطفة من ربّه…).29
تفاسير ديگر حكايت از آن دارند كه حالت پوشيده بودنِ حضرت محمّد، به دليل نوميدي ناشي از مخالفت معاندان و منكرانش بوده است. روايتي كه سندش به جابربن عبداللّه صحابي مي‌رسد چنين مي‌گويد كه:
قريش در دار الندوه گرد آمدند و مشورت كردند كه براي دور كردن مردم از اطراف حضرت محمّد، او را به چه نامي بخوانند. يكي گفت: كاهن، ديگري مجنون و سومي شاعر را پيشنهاد كرد. سرانجام بر اين عنوان توافق كردند: «آنكه ميان عاشق و معشوق جدايي مي‌افكند» (يفرّق بين الحبيب وحبيبه). پيامبر اين سخن را شنيد، خود را پوشانيد و در لباسهايش پوشيده ساخت (فتزمّل في ثيابه و تدثّر فيها). جبرئيل كه نزدش آمد، او را خطاب كرد: يا أيّها المزّمّل، يا أيها المدّثّر.30
نقل ديگري با همين مضمون، به ابن عباس منتسب است. بنابر آن روايت، وليد بن مغيره ضيافتي براي قريش ترتيب داد كه در آنجا براي يافتن نام و عنواني براي حضرت محمّد مشورت كردند. عناوين پيشنهادي ساحر، كاهن و شاعر بودند؛ ‌اما سرانجام بر عنوان «سحر يؤثر» اتفاق كردند. وقتي حضرت محمّد از اين امر اطلاع يافت، بر سر خود پوششي بر‌گرفت و خود را پوشيده ساخت (وقنّع رأسه وتدثّر). آنگاه خداوند آيات نخست سوره? مدثر را نازل كرد.31 تعبير «سحر يؤثر» كه در آيه? 24 سوره مدثر ذكر شده است، فراز آغازين اين سوره را به صورت فرماني الهي مي‌نماياند كه به حضرت محمّد دستور مي‌دهد از سخني كه كافران راجع به او ـ‌در آن آيه‌ـ مي‌گويند نوميد و دلگير مباشد.
طبرسي (م548هـ) همين تفسير را بدين شكل نقل به معنا مي‌كند:‌
اي آنكه مي‌خواهي با پوشانيدن خود از آزار ايشان در امان ماني، با انذار ايشان به استقبال آن آزار و اذيت برو و قوم خويش را از آتش جهنم بترسان، گو اينكه ايمان نياورند.32
در برخي تفاسير، اين عدم فعاليت و پوشيده بودن حضرت محمّد، ناشي از يك ضعف شخصي، يعني نفسانيات شمرده شده است. بنابر يكي از اين تفاسير كه فخر رازي در توضيح كلمه? المزّمّل نقل مي‌كند:
پيامبر در ردايي پشمي متعلق به همسرش خديجه پوشيده و مشغول استيناس با وي بود كه در همان وقت آيات نخست سوره? مزّمّل نازل شد؛ گويي به او گفته شد: امور نفساني را رها كن و خود را به عبادت پروردگار مشغول بدار.33
در نقل‌هاي ديگر از همين تفسير، آن امر نفساني صرفاً خواب است؛ مزّمّل به كسي اطلاق مي‌شود كه در حال خواب خود را در پتويي پوشانيده است، و اين واژه به نحو استعاري در بيان كاهلي و عدم فعاليت به كار مي‌رود. روشن‌ترين بيان از اين تفسير را زمخشري در كشّاف آورده است. وي شعري از ذوالرمّه (م117هـ) نقل مي‌كند كه در آن واژه? متزمّل به معناي «فرد تنبل، مسامحه كار، كه از سختي‌ها كناره مي‌گيرد، در دفعِ‌مشكلات نمي‌كوشد و هيچ دشواري را بر دوش نمي‌گيرد»، به كار رفته است. به گفته? زمخشري، حضرت محمّد عادت داشت كه شب را در پتويي بخوابد؛ نحوه? خطاب آيه در اينجا، اين عادت او و نيز آسوده خوابيدن شبانه‌اش را ـ‌چنانكه گويي هيچ امر مهم ديگري وجود ندارد‌ـ مذموم نشان مي‌دهد. وي مي‌افزايد كه در فراز آغازين سوره? مزّمّل، حضرت محمّد ترغيب مي‌شود كه به جاي تزمّل، تشمّر كند، يعني از رختخواب بيرون آيد، مشغول كار شود و خويش را وقف عبادت خداوند كند. زمخشري به اين دليل چنين استنباطي را مطرح مي‌كند كه تاكيد دارد حضرت محمّد و صحابه? او در انجام اين امر الهي، خواب را رها كردند و تمام شب را به نماز و عبادت پرداختند، تا آنجا كه به قدري ضعيف و رنجور گشتند كه خداوند بديشان اجازه داد تنها پاره‌اي از شب را به نماز ايستند.34
چنين تفسيري از واژه? مزّمّل كه از بافت و سياق مجموعه? سوره? مزمّل بهره مي‌گيرد، ريشه در روايات تفسيري قديم‌تر دارد. از سُدّي (م 128هـ) نقل است كه حضرت محمّد براي خواب، خود را پوشانيده بود (…وكان قد تزمَّل للنّوم).35 همين بيان را از قول ضحّاك (م105هـ) نيز نقل كرده‌اند.36 تفسير ياد شده در شرح و بيان آيات نخست سوره? مدثّر هم آمده است. فخر رازي مي‌گويد كه حضرت محمّد پوشيده در لباس‌هاي خويش خوابيده بود (كان نائما متدثّرا بثيابه)، كه جبرئيل آمده، او را بيدار كرد و گفت: «يا أيها المدّثّر. قم فأنذر». گويي به او مي‌گويد: «خواب و پوشش خود را كنار بگذار و خود را به انجام رسالت پروردگارت مشغول بدار.»37 چنين تفسيري از واژه? مدّثّر بار ديگر آدمي را به ياد بيانات قديم‌تر با همين مضمون مي‌اندازد. طبري روايتي منسوب به ابن عباس و با اِسنادِ آلِ‌ابن سعد بدين مضمون مي‌آورد كه يا ايّها المدّثّر به معناي «يا ايّها النّائم» است.38 فراء و ابن قتيبه نيز توضيح مي‌دهند كه مدّثّر به كسي گفته مي‌شود كه لباس خويش را براي خواب مي‌پوشد.39
شگفت‌ترين تفسير از واژگان المزّمّل/المدّثّر كه در دسته? سوم ـ‌يعني تبيين‌هاي «مذمّتي»‌ـ قرار مي‌گيرد، در كتاب التعريف عن الاسماء المبهمة في القرآن،40 اثر سهيلي آمده است. وي تفسير خود را با اين بيان آغاز مي‌كند كه هيچ‌يك از عناوين المزّمّل و المدّثّر را نمي‌توان نامي براي حضرت محمّد به شمار آورد، زيرا اين دو عنوان صرفاً به دليل اوضاع و احوال خاصّي كه حضرت محمّد در آن لحظه? خطاب وحياني داشته به كار رفته است. سهيلي خاطر نشان مي‌كند كه به منظور القايِ‌مفهوم مهر و ملاطفت، پيامبر با عنوان المزّمّل مورد خطاب قرار گرفته است. اين بدان معناست كه به حالتي كه پيامبر در آن لحظه? خاص خطاب داشته، هيچ ملامت و مذمّتي متوجه نبوده است. سهيلي به نمونه‌هايي مشابه از حضرت علي و حذيفه استشهاد مي‌كند كه فرد نخست را يكبار پيامبر با عنوانِ «ابو تراب» خطاب كرد و نفر دوم را در جايي «نعمان» خوانده‌اند، كه در اين هر دو مورد، مقصود اصلي، افاده? معناي مهر و ملاطفت بوده است. وي مي‌افزايد كه عبارت نخست سوره? مزّمّل، براي هر آن كس كه شب را تماماً به خواب مي‌گذراند، اين پيام را دارد كه برخيز و نماز بگذار. وي همچنين مي‌نويسد كه پيام اين آيه به حضرت محمّد، با توجه به دستورِ «قم اللّيل…» كاملاً روشن است: اينكه در وقت خواب خود را درون جامه‌هايت مپوشان، و حال خود را هر لحظه نيكوتر گردان. سهيلي معتقد است كه همين پيام در آيات نخست سوره? مدّثّر نيز مندرج است. در اين‌جا رابطه‌اي مهم ميان خطابِ «يا أيّها المدّثّر» و فرمانِ «قم فأنذر» وجود دارد. به گفته? وي، معناي اين فراز از سوره? مدثر را تنها با توجه به جمله‌اي منسوب به پيامبر(ص) مي‌توان دريافت. آن جمله اين است كه «أنا النّذير العريان»: من هشدار دهنده‌اي برهنه هستم. سهيلي مي‌گويد كه تعبير «نذيرِِ عريان» به معناي كسي است كه مصمّم و فعالانه (الجادّ‌المُشمِّر) اقدام مي‌كند. آنگاه مي‌افزايد كه عادت و شيوه? هشدار دهندگان عرب اين بود كه در حالِ اعلام خطر، لباس خويش را درآورده و آن را تكان مي‌دادند تا نسبت به هشدار خود، جلب توجه كنند. بنابراين، ارتباط ميانِ‌آن خطاب و آن فرمان روشن مي‌شود: هشدار دهنده‌اي كه خود را در جامه‌هايش پوشانيده است، نمي‌تواند هشدار دهنده? برهنه (النذير العريان) باشد.
محتواي سخن سهيلي اين است كه عنوانِ مدّثّر، كوتاهي حضرت محمّد را در اداي وظيفه‌اش به عنوان نذير و هشدار دهنده? قومش نشان مي‌دهد. او را به دليل عدم فعاليت و سستي، مدّثّر خوانده‌اند. فرمانِ «قم فأنذر» دستوري است به كنار نهادنِ «تدثّر» و رو آوردن به «انذار عريان». به ديگر سخن، او مي‌بايست جامه? خويش را بدر آورد و به سان رسولي از جان گذشته به ميدان عمل در آيد.
اين بيان و توضيحِ سهيلي در نوع خود منحصر به فرد است. ديدگاه وي مبتني بر روايتي بسيار كهن در صحيح بخاري41 و مُسلم42 است. ابو موسي اشعري از پيامبر چنين نقل مي‌كند كه:‌
مَثَل من و رسالتم، همچون كسي است كه نزد قوم خويش آمده، اعلام مي‌كند:‌من به دو چشم خويش سپاه دشمن را ديده‌ام و من هشدار دهنده‌اي عريانم (وانّي أنا النّذير العريان). خود را نجات دهيد! خود را نجات دهيد! برخي به سخنش گوش مي‌دهند و نجات مي‌يابند. ديگران اطاعت نمي‌كنند و چون دشمن سر رسيده، حمله مي‌كند، ايشان را هلاك مي‌كند.
مؤلفان مسلمان ظاهراً همگي اتفاق نظر دارند كه كاربرد اصطلاحيِ عبارتِ «أنا النّذير العريان»، اساساً مربوط به دوره? پيش از اسلام است، ليكن در تعيين كسي كه نخست بار اين تعبير را به كار برده، اختلاف نظر فراواني دارند.43 اما به هر حال، مزيّت تفسير و رأي سهيلي در اين است كه نشان مي‌دهد «مدّثِّر» از اصطلاحات عربي جا افتاده در دوره? پيش از اسلام بوده است.
دسته سوم از روايات و تفاسيري كه در اين مقاله مطرح شد، عموماً از دو دسته? ديگر قديمي‌تر مي‌نمايند. اين تفاسير مبتني بر اين فرض‌اند كه پوشيدگي حضرت محمّد، حالتي نابجا بوده، كه وي مي‌بايست از آن بدر مي‌آمده است. اين نگرش ظاهراً مولود آن بستر و محيط قديمي است كه در آن هنوز انديشه? عصمت حضرت محمّد به طور كامل حاكم نشده بود. بعدها اين پوشيدگي حضرت چنان تفسير شد كه بيانگرِ‌حالت موجّه‌تري از پيامبر (دسته? دوم)، يا دست كم حالتي خنثي (دسته? نخست) باشد. در چنين بستري، تفاسير دسته? سوم، ديگر مورد پذيرش و تحمل قرار نمي‌گرفتند. اين نكته? بسيار مهمي است كه تفسير و تبيين سهيلي راجع به «النذير العريان» در جاي ديگري تكرار و بازگويي نشده است، و حتي توضيح زمخشري در باب سستي حضرت محمّد، به دليلِ‌خوابيدن در تحت پوششِ‌جامه‌هايش، بارها مورد انتقاد آلوسي قرار مي‌گيرد.44 سرانجام اينكه به جرأت مي‌توان ادعا كرد كه دسته سوم از تفاسير ياد شده، سرنخ معناي اصليِ‌تعابيرِ مزَّمِّل و مدَّثِّر را در دست دارند.

پاورقيها:

1. ن. ك:‌نُلدكه‌ـ شوالي، 1/87؛ بوهل‌ـ شادر/138، يادداشت 37؛ وات، محمّد در مكه/49؛ هالپرين، «رواياتِ ابن صيّاد»/219‌،220.
2. . neutral explanations
3. طبري، تفسير، 29/79ـ91؛‌عبدالرّزاق، تفسير، برگه? 287 الف.
4. ابن قتيبه، غريب القرآن/493.
5. ن . ك زمخشري، 4/180؛ نيز كشف الملتبس، برگه? 187 ب؛‌آلوسي، 29/115. درباره? خود اين حديث هم ن.ك: ونسينك، معجم الفاظ حديث نبوي، ذيل واژه? «دثر». نيزمقايسه كنيد با فتح الباري، 8/42.
6. سيوطي، الدّرّ المنثور، 5/277:… كان النبي(ص) يتدثّر بثيابه.
7. همان، 5/276ـ‌277:‌… نزلت وهو في قطيفه. نيز ن.ك: ابن كثير، تفسير، 4/434؛ قرطبي، 19/32.
8. طبري، تفسير، 29/90:… عن ابراهيم، يا ايّها المدثّر، قال:‌كان متدثّراً‌في قطيفه. نن.ك: الدّرّ المنثور، 6/281.
9. مقاتل بن سليمان، ج2، برگه? 212 ب:‌… وذالك أنّ النبي(ص) خرج من البيت وقد لبس ثيابه فناداه جبريل(ع):‌«يا ايّها المزّمّل»‌الّذي قد تزمّل بالثّياب، وقد ضَمَّها عليه.
10. . praising explanations
11. آلوسي، 29/102.
12. فرّاء، 3/196: والمزّمّل الّذي قد تزمّل بثيابه وتهيّأ‌للصلاة، وهو رسول اللّه(ص).
13. فخر رازي، 30/171.
14. زمخشري، 4/174. نيز ن.ك: كشف الملتبس/187 الف؛ قرطبي، 19/32؛‌آلوسي، 29/101‌،‌102؛‌بيضاوي، 2/284. اين مفسران به اين مطلب توجه داشته‌اند كه چون عائشه تنها پس از هجرت، همسر پيامبر بوده است، اين فراز از قرآن بايد مدني باشد.
15. طبري، تفسير، 29/78.
16. همان/91.
17. فخر رازي، 30/171‌، 190؛‌قرطبي، 19/32.
18. ابن كثير، تفسير، 4/434؛ مقايسه كنيد با قرطبي، 19/32.
19. آلوسي، 29/116.
20. فخر رازي، 30/190: يا ايّها المدّثّر بأثواب العلم العظيم والخلق الكريم والرّحمة‌الكاملة.
21. آلوسي، 29/116.
22. خرگوشي/73 الف‌ـ 73 ب.
23. ابن شهر آشوب، 1/130.
24. . pejorative explanations
25. فخر رازي، 30/190. نيز ن.ك: بيضاوي، 2/285؛‌آلوسي، 29/116.
26. نمونه را ن.ك: عبدالرّزاق، تفسير، برگه? 287ب؛ طبري، تفسير، 29/90ـ‌91؛‌بخاري، 6/200ـ‌201؛ الدّرّ المنثور، 6/280ـ‌281.
27. ن.ك: قرطبي، 20/93:… وكان اذا نزل عليه الوحي استقبلته الرّعد. نيز ن.ك: تبيين فيزيولوژيكي جالبي كه ابن عربي از اين پديده ارائه مي‌دهد ـــ؛ حلبي، 1/263.
28. واحدي، الوسيط/300 الف؛‌قرطبي، 19/32؛ طبرسي، 29/93.
29. سهيلي، الاسماء/89 الف؛ نيز ن.ك: حلبي، 1/262‌،‌263 (به نقل از سهيلي). مقايسه كنيد با آلوسي، 29/116.
30. الدّرّ‌المنثور، 6/276 (به نقل از بزّار، طبراني و ابو نُعيم). نقل‌هاي ديگر را ن.ك: فخر رازي، 30/189‌،‌190؛ قرطبي، 19/60‌،‌61.
31. الدّرّ المنثور، 6/281 (به نقل از طبراني و ابن مردويه) نيز ن.ك: ابن كثير، تفسير، 4/440.
32. طبرسي، 29/105.
33. فخر رازي، 30/171:… أنّه كان متزمِّلا في مرط لخديجة‌مستأنسا بها فقيل له:‌«يا أيّها المزّمّل قم اللّيل»؛‌كأنّه قيل له: «اترك نصيب النّفس واشتغل بالعبوديّة».
34. زمخشري، 4/174. مقايسه كنيد با كشف الملتبس، برگه? 187 الف؛‌فخر رازي، 30/171، بيضاري، 2/284؛ طبرسي، 29/93.
35. واحدي، الوسيط/300 الف؛‌نيز ن.ك: ابن كثير، تفسير، 4/434.
36. قرطبي، 19/32.
37. فخر رازي، 30/190؛‌نيز ن.ك: طبرسي، 29/150.
38. طبري، تفسير، 29/91.
39. فرّاء، 3/200؛ ابن قتيبه، غريب القرآن/495.
40. سهيلي، الاسماء/88 الف‌ـ 89 ب. براي نقل قول‌هاي كوتاهي از اين كتاب ن.ك: قرطبي، 19/33؛ و مقايسه كنيد با سهيلي، الروض الأُنُف، 2/48؛‌مُغُلطاي، الزهر الباسم، مخطوطات كتابخانه?‌دانشگاه ليدن، بخش شرق شناسي، برگه? 134 ب‌ـ 135 الف.
41. بخاري، صحيح، 8/126 و 9/115.
42. مُسلم، صحيح، 7/63.
43. ن.ك: فتح الباري، 11/270‌،‌271؛‌زبيدي، 3/561‌،‌562 (ذيل ماده? «نذر»).
44. آلوسي، 29/101.
پنج شنبه 13 مهر 1391  4:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها