0

بانک مقالات معارف قرآن

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تاملي در تشبيه آيه 31 سوره حج (2)

تاملي در تشبيه آيه 31 سوره حج (2)

كاظم برگ نيسي
حنفاء لله غير مشركين به و من يشرك بالله فكانما خر من السماء فتخطفه الطير او تهوي به الريح في مكان سحيق
(سوره حج، آيه 31)
پيش فرض مفسران

چكيده سخن مفسران در تشبيه اين آيه چنين است: حال و روز آن كه به خدا شركت آورد چنان است كه گويي از آسمان سقوط كرده باشد و در هوا طعمه مرغان شود يا باد او را به جايي دور درافكند.
اين پيشفرض كه حمله مرغان در هوا اتفاق ميافتد به بسياري از ترجمهها و تفسيرهاي كهن فارسي نيز راه يافته است، مانند: ‹‹راست آهنگان باشيد خداي را نه هنبازگيران و هر كه هنباز گيرد واخداي چنانستي كبيوفتادندي از آسمان پس بربايدي او را مرغ در هوا يا ببردي او باد بجايگاهي دور››(28) و ميبدي در ترجمه اين آيه آورده است: ‹‹خداي را مخلصان نه با وي انبازگيرندگان، و هركه انبازگيرد باالله تعالي [و ديگري را پرستد] همچنانست كه در افتاد از آسمان تا مرغ ربايد او را در هوا، يا باد او را ببرد و جايي دور دراندازد››.(29) آنگاه در ‹‹النوبه` الثانيه`›› نوشته است: ‹‹اين مثلي است كه خداي متعال براي كافر زده است، و حال او را به حال كسي تشبيه كرده است كه از آسمان سقوط كرده باشد، زيرا همانگونه كه نميتوان به زندگي كسي كه از آسمان سقوط ميكند اميد بست. به نجات مشرك نيز نميتوان اميدوار بود. و گفتهاند از آن رو حال او را به حال كسي كه از آسمان فرو افتاده تشبيه كرده است كه سرانجامش نابودي است، خواه پيش از آنكه به زمين برسد بر اثر ربايش مرغان (تخطف الطير) هلاك شودو خواه به زمين برسد و تكهتكه شود. كافر نيز همين حال و روز را دارد: يا در دنيا و پيش از رسيدن به آخرت كيفر ميبيند، و يا به او مهلت ميدهند تا در آخرت هلاك شود››.(30)
از پيشفرض ياد شده اين نتيجه منطقي به دست ميآيد كه ‹‹طير›› در آيه مورد بحث بايدمعناي ‹‹پرندگان شكاري›› باشد. اما تنها برخي از مفسران و مترجمان جرئت كردهاند به اين نكته تصريح كنند.(31) اين كه پيشفرض ياد شده و نتيجه آن تا چه مايه از اعتبار برخوردار است در ادامه سخن روشن خواهد شد. در اينجا همين قدر يادآور ميشويم كه اگر آيه به پرندگان شكاري اشاره داشت احتمال استفاده از واژه ‹‹جوارح›› - كه در آيه 4 سوره مائده نيز به كار رفته است - به مراتب قويتر بود، و در اين صورت كوچكترين شك و ترديدي در فهم تصوير آيه پديد نميآمد.
برداشت مفسران از تصوير آيه قانعكننده نيست، زيرا گذشته از ناهمسازي دشواريهايي پديد ميآورد كه معنا را در ابهامي تيره فرو ميبرد. وانگهي با تصويرهاي مشابه كه بارها در شعر جاهلي آمده است سازگار نيست. دشواري نخست از قيد در هوا برمي خيزد كه البته خود آيه از آن سخني نگفته و - چنان كه خواهيم ديد - نميبايست ميگفت: زيرا در آيه مورد بحث صحنه ديگري ترسيم شده است.

واقعگرايي تصويرپردازي قرآن

آنچه پيش از هرچيز، اين تصوير را ناپذيرفتني مينمايد ناسازگاري آن با چارچوب كلي تصويرهاي قرآن است. قرآن در تصويرپردازي سبكي دارد كه ميتوان آن را به معناي عميق كلمه واقعگرايانه خواند. تخيل به معنايfantasy در آن جايي ندارد. تصوير قرآني آينهدار طبيعت است و بهويژه با چشم سروكار دارد. به عبارت ديگر، ‹‹ديداري›› است. و بيدليل نيست كه چنين است. اين ويژگي، در شعر عربي دوران نزول قرآن و پيش از آن، آشكارا ديده ميشود. عربهاي آن روزگار - به گواهي شعر جاهلي - اساسا با چنين تصويرهايي آشنا و مانوس بودند، و بيدرنگ ميتوان نتيجه گرفت كه چنين تصويرهايي را ميپسنديدند. تا جايي كه به زبان عربي دوران نزول قرآن مربوط ميشود، هماهنگي تصوير قرآني با تصوير شعر جاهلي هم طبيعي است و هم ضروري. وگرنه قرآن، به عنوان يك معجزه كلامي، چگونه ميتوانست همدلي عربها را كه سابقه درخشاني در شعر داشتند برانگيزد. اين كه كسي با شتابي سرسامآور از آسمان سقوط كند و پرندگان - بيگمان - با شتابي سرسامآورتر، در فضا به او حملهور شوند. يا به مثل، در مسير سقوط او كمين كنند تا گوشت تنش را تكه تكه بربايند، تصويري تخيلي(fantastic) است كه دادههاي واقعي دنياي عيني و ذوق و پسند هنري دوران نزول قرآن آن را بر نميتابد. چنين صحنهاي جز در عالم وهم و خيال صورت نميبندد. ناگفته نگذاريم كه معدودي از تشبيهها ممكن است در نگاه نخست موهم نوعي تخيل
(fantasy) جلوه كند، اما اين تشبيهها نيز در تحليلي دقيق ويژگي واقعگرايانه خود را آشكار ميكنند.(32)
دشواري ديگر اين است كه ميان دو شق تشبيه تناسبي احساس نميشود و در واقع شق دوم و نقش باد بيمعنا ميشود، مشركي كه از آسمان ميافتد يا در مسير سقوط به چنگ پرندگان ميافتد و او را ميدرند و يا باد او را به جايي دور ميافكند. پس اگر باد دخالت نكند در جايي - به مثل - نزديك خواهد افتاد؟ اما براي كسي كه در حال سقوط است و محكوم به نابودي، اين دوري و نزديكي چه معنايي تواند داشت؟ و آيا اگر باد را از آيه حذف كنيم و بگوييم او يهوي في مكان سحيق (يا در جايي دور سقوط ميكند) كاستي و ابهامي پديد ميآيد؟ و مگر فعل لازم خرّ (افتادن، سقوط كردن) كافي نيست تا باد به ميان بيايد و او را بيندازد؟ در اين برداشت پاسخي براي اين پرسشها نميتوان يافت. وانگهي اگر فعل يهوي را - به ويژه از آن رو كه با باد به كار رفته است - به ‹‹انداختن›› و نظاير آن برگردانيم از معناي مناسب آن در اين آيه بسيار دور خواهيم افتاد.

جستجوي معناي واژهها در شعر جاهلي

اكنون بايد ديد خود آيه بيآنكه قيد ‹‹در هوا›› را به آن بيفزاييم چه گفته است. براي اين كار بايد واژههاي مهم آن را بررسي كنيم. پيداست كه مرجع زباني قرآن، و به عبارت دقيقتر چارچوب مرجعي كاربرد واژهها در زبان قرآن، شعر جاهلي است. اين نكتهاي است كه هيچ يك از مفسران در آن ترديد نداشتهاند. آكندگي تفاسير از شواهد متعدد شعر جاهلي خود از همين نكته حكايت دارد. بررسي خود را با واژه ‹‹طير›› آغاز ميكنيم. بايد ببينيم طير در زمان نزول قرآن به چه معنا به كار ميرفته است، و هنگامي كه عرب آن روزگار اين واژه را ميشنيد يا ميخواند نخستين مصداقهاي آن در ذهن او چه بود. به عبارت ديگر بايد ببينيم واژه طير گذشته از معناي عام خود (مرغان، پرندگان) بر چه نوع پرندگاني دلالت داشت. متاسفانه فرهنگهاي كهن و متاخر و معاصر عربي در اين زمينه به ما كمكي نميكند، بنابراين ناچاريم مستقيما به شعر جاهلي مراجعه كنيم و با ارائه شواهد كافي و روشن نتيجه مشخص و قطعي بگيريم.از آنجا كه ممكن است نتيجهگيري از تكبيتهاي بريده از زمينه شعر ابهامآميز جلوه كند نگارنده، ناچار شده است كه برخي از بيتهاي پيش و پس از شاهد را نيز بياورد. همچنين شواهد و بيتهاي منحول يا مشكوك را كنار بگذارد و تنها به معتبرترين روايتها بسنده كند؛ هرچند تا جايي كه به زبان و واژگان مربوط ميشود ارزش بيت منحول به هيچ روي كمتر از بيت اصيل نيست.
واژه ‹‹طير›› جمع و بنابراين مونث است. مفرد آن طائر (مرغ، پرنده) است كه براي مذكر و مونث به يكسان به كار ميرود. در فرهنگهاي لغت به موارد نادري از كاربرد مذكر واژه طير اشاره شده است. و اين به معناي آن است كه - از نظر برخي لغتشناسان - طير گاه به صورت مفرد نيز به كار رفته است. اما برخي حتي كاربرد مذكر آن را مفرد ندانستهاند.(33) واژه طير شانزده بار در قرآن آمده است كه از اين ميان تنها يك مورد (آل عمران، آيه 49) بر مفرد مذكر دلالت دارد. به هر حال در آيه مورد بحث ما، طير به صورت جمع به كار رفته است (دليل آن فعل مونث ‹‹تخطف›› است) پس نبايد آن را به صورت مفرد برگرداند.
امروِالقيس در سوگ گروهي از قوم خود سروده است:(34)
و بكي لي الملوك الذاهبينايساقون العشيه` يقتلوناو لكن في ديار بني مريناو لكن بالدماء مرمليناو تنتزع الحواجب و العيونا الا يا عين بكي لي شنيناملوكا من بني حجربن عمروفلو في يوم معركه` اصيبوافلم تغسل جماجمهم بغسلتظل الطير عاكفه` عليهم
اي ديده سيل اشك فروبار و در سوگ شاهان رفته گريه كن.
شاهاني از بنو حجربن عمرو، كه ايشان را شامگاهان به كشتن ميبردند.
كاش در روز نبرد از پاي درآمده بودند، اما [دريغا كه اين فاجعه] در ديار بنومرين روي داد.
از اينرو سرهاي ايشان با هيچ شويندهاي شسته نشد، بلكه به خون درتپيدند.
و طير [لاشخوران، كركسان] بر جسدهاي ايشان گرد آمدند و به كندن ابروان و چشمها پرداختند.
متلمس فلسفه ستمناپذيري خود را چنين بازگو كرده است:(35)
صريح لعافي الطير او سوف يرمسو موتن بها حرا و جلدك املس المتر ان المرء رهن منيهفلا تقبلن ضيما مخافه` ميته
بدان كه آدمي در گرو مرگ است، يا [در ميدان نبرد] از پاي درميآيد و روزي كركسان و لاشخوران [طير] ميشود و يا سرانجام [در بستر ميميرد و] به خاكش ميسپارند.
پس از بيم مرگ به ستم تن در مده و آزادوار بمير بيآنكه لكه ننگي بر دامنت نشسته باشد.
پيداست كه كركسان و لاشخوران - چنان كه عنتره در شعر زير يادآور شده است - (36) تنها هنگامي به اجساد كشتگان نزديك ميشوند كه كوچكترين نشانهاي از حيات در آنها نمانده باشد:
عليه سبائب كالارجوانكما تردي الي العرس البوانيحياه` يد و رجل تركضان و قرن قد تركت لدي مكرتركت الطير عاكفه` عليهو يمنعهن ان ياكلن منه
چه بسيار هماورد را در عرصه كارزار بر جاي نهادم [كه به خون خود در تپيده بود] گويي كه او را در پارچه كتاني نازك و ارغواني رنگ فرو پيچيده بودند.
كاري كردم كه لاشخوران و كركسان [طير] بر سرش گرد آيند، همچون زناني كه به سوي عروس ميشتابند تا [رقصكنان] او را به حجله ببرند.
اما تكان دست و پايي كه نشان [واپسين دم] حيات بود، آنان را از خوردنش باز ميداشت.
كركسان و لاشخوران به طمع خوردن اجساد كشتگان در پي لشكرها ميافتادند و بر فراز آنها چرخ ميزدند. اين نكته چنان معروف بوده است كه برخي ميپنداشتند لشكري كه كركسان بر فرازش به پرواز درنيايند درگير نبرد نميشود. نابغه در شعر زير به اين عادت كركسان اشاره كرده است و تصوير گويايي از هيات آنها به دست داده است:(37)
عصائب طير تهتدي بعصائبمن الضاريات بالدماء الدواربجلوس الشيوخ في ثياب المرانباذا ماالتقي الجمعان اول غالب اذا ما غزوا في الجيش حلق فوقهميصاحبنهم حتي يغرن مغارهمتراهن خلف القوم خزرا عيونهاجوانح قد ايقن ان قبيله
آنگه كه لشكر [قوم غسان] به جنگ رهسپار ميشود كركسان و لاشخوران [طير] دسته دسته بر فراز ايشان به پرواز در ميآيند.
]اين كركسان و لاشخوران كه] به خون خو گرفتهاند با لشكريان همراه ميشوند تا همچون ايشان بر [اجساد كشتگان] حملهور شوند.
ميبينيشان كه پس پشت قوم چشم غره كنان [به انتظار نتيجه نبرد] نشستهاند همچون بزرگاني كه جامههاي سياه بر تن كرده باشند.
آماده فرود آمدناند و يقين دارند كه قبيله او [مراد ممدوح نابغه است] به هنگام درگير شدن دو لشكر، پيروزمند نخست جنگ است.
همو در شعري ديگر گفته است:(38)
تشحط في اسلائها كالوصائلبشبع من السخل العتاق الاكائل و يقذفن بالاولاد في كل منزلتري عافيات الطير قد وثقت لها
]اسبان آبستن از فرط خستگي] جنينشان را در هر منزل سقط ميكنند. و جنينها در ياركهاي خود كه به جامهاي سرخفام آراسته به خطهاي سبز ميماند، دست و پا ميزنند.
و ميبيني كه كركسان و لاشخوران روزيجوي مطمئن شدهاند كه از طعمههاي كره اسبان نوزاد سير خواهند شد.
مالك بن نويره در وصف سرانجام دشمن شكست خورده سروده است:(39)
و آخر مكبول يميل مقيد صريع عليه الطير تنتخ عينه
يكي بيجان بر خاك افتاده است و لاشخوران و كركسان [طير] بر سرش گرد آمدهاند و چشمهايش را برميكنند و ديگري در كند و زنجير به چپ و راست ميناود.
زهيربن ابي سلمي در يكي از شعرهايش راهي را كه به آبشخوري دورافتاده و خشك ختم ميشود چنين تصوير كرده است:(40)
علي جيف الحسري، مجالس تنتجي مخوف، كان الطير في منزلاته
هراسانگيز است و لاشخوران و كركسان [طير] در منزلگاههايش بر لاشههاي [مركبها و آدمهاي] از پاي درآمده چنان گرد آمدهاند كه انجمنهايي به نجوا نشسته را ميمانند.
سلامهبن جندل در وصف ضربههاي كاري خود و افراد قبيلهاش گفته است:(41)
و طعن كافواه المزاد المفتق بضرب تظل الطير فيه جوانحا
با ضربه شمشيري كه بر اثر آن لاشخوران و كركسان [طير] به زمين ميگرايند تا به اجساد كشتگان حملهور شوند و زخم نيزهاي كه چنان [از تن خصم خون روان ميكند] كه آب از سوراخهاي مشك شكافته بيرون ميريزد.
با بيتي از ضمره`بن ضمره نهشلي،(42) نقل شواهد مربوط به واژه طير را به پايان ميبريم.
عليه نجيع من دم الجوف جاسد و قرن تركت الطير تحجل حوله
و هماوردي كه [در ميدان نبرد بيجان] بر جاي نهادم تا لاشخوران و كركسان آرام آرام گرداگرد او گام بردارند. در حالي كه خون درون بر او دلمه بسته بود.
نگارنده بي آنكه قصد استقصا داشته باشد براي واژه طير (به معناي لاشخوران و كركسان) نزديك به چهل شاهد از شعر جاهلي و مخضرم گرد آورده است. اما ذكر همه آنها مايه ملال خواهد شد.(43) وانگهي اين واژه با همين معنا در شعر عربي سدههاي پس از اسلام نيز فراوان به كار رفته است.(44) همچنين در عهد عتيق تعبير عبري ‹‹عوف هشميم›› (مرغان هوا، مرغان آسمان) در موارد متعدد به معناي كركسان و لاشخوران آمده است.(45)
در اينجا توضيح اين نكته لازم مينمايد كه چرا در برابر واژه طير تنها به آوردن ‹‹لاشخوران›› اكتفا نكردهايم و واژه ‹‹كركسان›› را نيز افزودهايم. در شعر جاهلي به سه نوع لاشخور مشخص برمي خوريم كه عبارتند از نسر (در جمع: نسور، انسر)، عقاب (در جمع: عقبان)، رخمه` (در جمع: رخم، رخام). رخمه` ياNeophron Percnoptrius در گونهشناسي علمي پرندگان، كركس است.(46)
در مورد عقاب بايد گفت كه تنها برخي از عقابها لاشخورند، وانگهي عقاب اگرچه همچون نسر و رخمه به طمع خوردن اجساد كشتگان جنگ، در پي لشكرها ميافتد.(47) اما در شعر جاهلي بيشتر به عنوان پرندهاي شكاري آمده است. و به همين دليل است كه غالبا تك اسبان با شتاب فرار از ميدان نبرد را به عقابي در حال پرواز تشبيه كردهاند.(48) همچنين اهتراز پرچم را به بال زدن عقاب مانند كردهاند و در واقع بارها واژه عقاب صرفا به معناي پرچم به كار رفته است. با اين همه بسامد عقاب (چه به معناي لاشخور و چه به معناي پرنده شكاري) و رخمه در شعر جاهلي به پاي نسر نميرسد.
در فرهنگها و متون كهن در برابر واژه عربي نسر واژه فارسي كركس (كرگس) آمده است. شهرت نسر در شعر كهن عربي به حدي است كه آن را ‹‹سيدالطير›› و ‹‹ابوالطير›› لقب دادهاند.(49) البته در زبان عربي ميان نسر و عقاب خلط شده است، زيرا غالبا لاشخورها را با عقابها اشتباه گرفتهاند.(50)
به نظر ميآيد كه اين خلط بسيار كهن است، زيرا واژه عبري ‹‹نشر›› نيز به يكسان در مورد كركسان و عقابها به كار رفته است.(51) در متون عربي كهن آمده است كه نسر بزرگترين پرنده است. برپايه اين مشخصه ميتوان گفت كه نسر (از نظر گونهشناسي علمي پرندگان) بايد
Aegypius monac hus‹‹دال سياه›› يا fulvus Gyps ‹‹دال›› باشد،(52) به ويژه آنكه رنگ ‹‹دال سياه›› با اشاره نابغه به ‹‹جامههاي سياه›› سازگار است. متاسفانه در فرهنگهاي فارسي نيز نامهاي اين پرندگان با هم خلط شده است.
اما تا جايي كه به بحث ما مربوط ميشود واژه كركس با سايه روشنهاي معنايي ويژه آن، از نظر زباني (و نه گونهشناسي علمي پرندگان) مناسبترين معادل فارسي نسر است. به گواهي شعر جاهلي نسر نخستين مصداقي است كه واژه طير (به معناي لاشخوران) در ذهن شنونده و خواننده عرب آن روزگار تداعي ميكرد. به همين دليل است كه شعرشناساني همچون جاحظ (متوفاي 255 هـ) و شارحان سخنشناسي همچون اعلم شنتمري (متوفاي 476 هـ) هنگامي كه به واژه طير در شعر امروِالقيس و نابغه رسيدهاند نخست از نسر ياد كردهاند و اگر از عقاب نامي به ميان آوردهاند آن را به مثابه لاشخور، و به عبارت ديگر نوعي كركس، در نظر گرفتهاند.(53)
به همين دليل است كه ما در برگرداندن واژه طير، گذشته از واژه عام لاشخوران (كه هر سه گونه نسر و عقاب و رخمه را دربر ميگيرد) واژه كركسان را نيز افزودهايم. بنابراين تنها ترجمه دقيق و شفاف واژه طير در آيه مورد بحث ما ‹‹لاشخوران›› يا ‹‹كركسان›› است. اكنون ببينيم آيا در خود قرآن شاهد ديگري براي اين كاربرد ميتوان يافت يا نه. در سوره يوسف آيه 36، يكي از دو نوجواني كه با يوسف در زندان بودند خواب ميبيند كه پرندگان (طير) از ناني كه او بر سر دارد ميخورند و يوسف اين خواب را به مصلوب شدن آن زنداني تعبير ميكند، فيصلب فتا كل الطير من راسه (آيه 41) روشن است كه در اينجا ديگر نميتوان طير را به مرغان يا پرندگان ترجمه كرد، اينجا سخن از جسدي است كه طعمه لاشخوران و كركسان ميشود.
ناگفته نگذاريم كه ‹‹طعمه كركسان شدن يا كردن›› مضمون بسيار كهني است كه ويژه زبان و شعر عربي نيست و هرجا كه سخن از نبرد و جنگاوري در ميان بوده است به گونهاي در اشتلمهاي پهلواني به كار رفته است. به مثل در كتاب اول سموئيل نبي (باب هفدهم، آيه 44؛ نيز آيه 46) جليات (جالوت) در ميدان نبرد به داود ميگويد: ‹‹نزد من بيا تا گوشت ترا به مرغان هوا و درندگان صحرا بدهم›› و داود نيز همين پاسخ را به جليات ميدهد. و پيداست كه در اينجا همانگونه كه گزينيوس يادآور شده است(54) مراد از ‹‹مرغان هوا›› چيزي جز لاشخوران نيست. در شاهنامه فردوسي نيز بارها ازاينكه كشتگان جنگ خوراك كركساناند سخن رفته است:
ببرند و كرگس بپوشد كفنو از او كرگسان را يكي سور كن بسان سياوش سرش را زتنهمانگه سرش را زتن دور كن
و از اين قبيل بسيار.(55)
اكنون به واژه خطف ميپردازيم. معناي عام و پركاربرد اين واژه ‹‹ربودن›› است.اما اين واژه طيف معنايي گستردهاي دارد كه از ‹‹به سرعت گرفتن يا بردن›› تا ‹‹به سرعت كندن›› و ‹‹منقار زدن (براي كندن تكهاي گوشت)›› را دربر ميگيرد. در آيه مورد بحث ما ‹‹خطف›› به معناي ‹‹به سرعت كندن›› به كار رفته است. و گرنه اين كه گروهي از مرغان در پي ‹‹ربودن›› كسي برآيند چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ شعر جاهلي شواهد بسيار روشني از كاربرد ‹‹خطف›› را در دسترس ما ميگذارد:
فاطمه بنت الاحجم بن دندنه` در شعري كه در سوگ همسرش جراح سروده است(56) از ميهمان نوازي و گشاده دستي او ياد كرده است و گفته است كه او براي پذيرايي از ميهمانان و نيازمندان چندان شتر ميكشت كه حتي لاشخوران و كركسان با ديدن انبوه لاشههاي گوشت فرود ميآمدند و از اين خوان گسترده سير ميشدند.
منها لحوم غوارب و صفاح و لقد تظل الطير تخطف جنحا
و لاشخوران و كركسان همچنان فرود ميآمدند و گوشت پشت و پهلوي شتران را ميكندند (ميخوردند).
دريدبن الصمه` در شعري در وصف دلاوري جنگجويان قبيلهاش گفته است كه ضربههاي مرگبار آنان دشمن را چنان از پاي درميآورد كه حتي نميتوانست كركسان و لاشخوران را از خود براند. (57)
يخافون خطف الطير من كل جانب و اشجع قد ادركنهم فتركنهم
]سواران و پيادگان ما] به قبيله اشجع دست يافتند و با آنان كاري كردند كه ميترسيدند كركسان و لاشخوران از همه سو [حملهور شوند و] گوشت تن ايشان را بكنند.
علقمه` الفحل در توصيف پارچههاي يمني كه رحل شتران را با آن ميبستند و بر كجاوهها ميكشيدند سروده است:(58)
كانه من دم الاجواف مدموم عقلا و رقما تظل الطير تخطفه
نقش و نگاري سرخفام [و چنان زنده] كه گويي آغشته به خون بود و لاشخوران و كركسان [به تصور گوشت] بيوقفه بر آن منقار ميزنند.
همانباري و هم خطيب تبريزي ‹‹تخطفه›› را در اين بيت ‹‹تضربه›› معني كردهاند. شواهد ياد شده نشان ميدهد كه خطف به معناي ‹‹كندن سريع و برقآساي تكه گوشت از لاشه›› است و واژه فارسي ربودن به تنهايي اين معنا را نميرساند. به همين دليل است كه برخي از مترجمان قرآن ناچار شدهاند تخطفه الطير را به ‹‹مرغان در فضا بدنش را با منقار بربايند›› (ترجمه الهي قمشهاي) ترجمه كنند كه - اگر از قيد ‹‹در فضا›› چشم بپوشيم - ترجمهاي دستكم روشن و گوياست هرچند زيبايي و ايجاز آيه قرآن را ندارد.
تعبير ‹‹خطف الطير›› آشكارا متضمن معناي مرگ است. كسي تا نمرده باشد طعمه لاشخوران نميشود. بنابراين آيه مورد بحث ميگويد ‹‹آن كه به خدا شرك ورزد گويي كه از آسمان بر زمين سقوط كرده باشد و مرده باشد و سپس طعمهِ لاشخوران شود.›› اما جملهِ كوتاه و رساي فتخطفه الطير شنونده و خوانندهِ آيه را از تصريح به زمين و مرگ بينياز كرده است.
زيرا وقتي كه تصويري در زبان يك شاعر يا در زبان شاعران يك دوران چندان تكرار شود كه به صورت الگو درآيد. آنگاه ذكر هر بخشي از آن تصوير بخشهاي ديگر را در ذهن تداعي ميكند. از اين رو گاه شاعر يكي از عناصر تكراري را رها ميكند و كار تكميل تصوير - يعني احضار عنصر غايب - را بر عهدهِ تداعي ميگذارد. (59) اين نكته نه تنها دربارهِ شعر، بلكه دربارهِ نثر نيز صدق ميكند. در واقع يكي از پايههاي مهم ايجاز، و شايد مهمترين پايهِ آن همين است. و گرنه ‹‹معني بسيار در لفظ اندك›› چگونه امكانپذير خواهد بود. ايجاز بر تواناييهاي واقعي زبان و گنجينهِ تعبيرهاي نمونهوار آن استوار است. در اينجا سايه روشنهاي واژهها و تركيبها درهم تنيده ميشوند و فضاهاي ناگفته، يا به عبارت دقيقتر ‹‹موقعيت متن››(context situation) را ميسازند. هستهِ اصلي ايجاز همين موقعيت متن است، و همين است كه آن را - به گفتهِ ابن مقفع - با بلاغت يكي ميكند (الايجاز هو البلاغه`). ايجاز قرآن بر امكانات واقعي زبان عربي استوار شده است، و اين امكانات را به روشني در شعر جاهلي ميتوان ديد.

 

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:07 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تاملي در تشبيه آيه 31 سوره حج 1

تاملي در تشبيه آيه 31 سوره حج 1

کاظم برگ نیسی
حنفاء لله غير مشركين به و من يشرك بالله فكانما خر من السماء فتخطفه الطير او تهوي به الريح في مكان سحيق (سوره حج، آيه 31)
اين آيه از آيههاي پيچيده قرآن نيست و مفسران در فهم معناي كلي آن دشواري چنداني نداشتهاند. اما - چنانكه خواهيم ديد - ظرايف تشبيه آيه را درنيافتهاند واز تصوير روشن و زنده آن برداشتي ابهامآميز به دست دادهاند كه از هماهنگي و ساختار منطقي تهي است و در برابر چون و چرا ونقدتاب نميآورد. چرا چنين شده است؟ زيرا سه واژه مهم آيه را به آسانيابترين و كليترين معناي ممكن گرفتهاند و از الگوها و سنتهاي كاربردي آنها در زبان عربي، و به عبارت ديگر، از ‹‹موقعيت متن›› غافل ماندهاند. اين نكته نبايد مايه تعجب شود چرا كه غالب مفسران متقدم و متاخر كاري جز رونوشتبرداري از نوشتههاي ديگران نكردهاند؛ حتي ميتوان گفت كه در ميان انبوه تفسيرهاي برجاي مانده، شمار تفسيرهاي اصيل و مستقل بيش از انگشتان يك دست نيست مفسران و نيز مترجمان قرآن، واژههاي ‹‹طير›› و ‹‹خطف›› و ‹‹تهوي ب›› را در آيه مورد بحث به ترتيب به معناي ‹‹مرغان، پرندگان›› و ‹‹ربودن›› و ‹‹انداختن، افكندن›› گرفتهاند. چكيده سخن نگارنده اين است كه در اينجا ‹‹طير›› به معناي ‹‹لاشخوران، كركسان›› و ‹‹خطف›› به معناي ‹‹كندن (گوشت لاشه)›› به كار رفته است و ‹‹تهوي ب›› نيز معناي روشني دارد كه كاملا با تصوير آيه سازگار است و خواننده در جريان مطالعه مقاله به آن خواهد رسيد.
نگارنده كوشيده است تا تصوير واقعي آيه را بر پايه شواهدي از شعر جاهلي كشف كند. اگر قرآن به ‹‹زبان عربي روشن›› فرود آمده است - واين قولي است كه جملگي برآنند - براي فهم دقيق آن بايد به ميراث همين زبان روي آورد. نگارنده براي اين كار راه درازي پيموده است و به هيچ روي بر خود - و لاجرم بر خواننده - آسان نگرفته است. نخست به گزارش سخن برجستهترين مفسران، از متقدم تا معاصر، پرداخته است و تفسيرهاي آنان را به سه رهيافت بخش كرده است و در رهيافت دوم به تفصيل از تفسير زمخشري و نقد ابنمنير سخن گفته است.
آنگاه بر پيشفرض نادرست مفسران انگشت گذارده است و نشان داده است كه چه عاملي انديشه ايشان را از فهم درست تشبيه آيه باز داشته است. سپس به واقعگرايي تصويرپردازي قرآن اشاره كرده است و سرانجام معناي واژههاي مهم آيه را در شعر جاهلي باز جسته است و شواهدي از كاربرد تعبير ‹‹خطف الطير›› را در احاديت به دست داده و سخن خود را با اشاره به تداعيهاي آيه در ذهن عرب آن روزگار به پايان برده است.
گزارش سخن مفسران

حسن بصري (متوفاي 110 هـ) گفته است كه اين آيه حاكي از سرانجام كارهاي كافران است. زيرا كافران هرچه ميكنند و بر باد ميرود و نتيجهاي از آن به دست نميآورند.(1) پيداست كه تصوير آيه 18 سوره ابراهيم(2) سخت بر ذهن حسن سنگيني ميكرده است. در حقيقت، او كاري نكرده است جز ارجاع يك آيه از قرآن به آيهاي ديگر. بنابراين سخن حسن كمكي به فهم تشبيه آيه مورد بحث نميكند و بايد از آن چشم پوشيد.
طبري (متوفاي 310 هـ) نوشته است: ‹‹آن كه چيزي ديگر را شريك خدا كند در دوري از هدايت و [عدم] دستيابي به حقيقت و نابودي و فروگذاشتن پروردگار به كسي ميماند كه از آسمان سقوط كند و پرندگان او را بربايند يا باد او را به جايي دور درافكند... به كسي ميماند كه از آسمان به زمين افتاده است، يا به هلاك كسي ميماند كه پرندگان او را در هوا بربايند.››(3) درباره عبارت ‹‹در هوا›› كه طبري به آن تصريح كرده است در جاي خود سخن خواهيم گفت: در اينجا همين قدر اشاره ميكنيم كه اين عبارت بسيار كوتاه، اما سخت حساس، انديشه مفسران بعدي را چنان به خود مشغول داشت كه جمله پيشين طبري را ناديده گرفتند. حتي ميتوان گفت اگر مفسراني عبارت ‹‹در هوا›› يا ‹‹در فضا›› را ذكر نكردهاند از آن روست كه آن را مسلم و بديهي شمردهاند.
شيخ الطائفه طوسي (385 تا 460 هـ) نوشته است: ‹‹آن كه ديگري را در پرستش خدا شريك كند به كسي ميماند كه از آسمان بيفتد و مرغان او را بربايند. معناي آيه اين است كه آن كه ديگري را با خدا شريك گرداند هلاك خواهد شد همچون كسي كه از آسمان بلغزد و مرغ او را بربايد، و باد او را به جايي دور پرتاب كند، كه در اين صورت بيترديد نابود خواهد شد››.(4) آنگاه افزون بر قول حسن، قول ديگري آورده است: ‹‹گفتهاند: حال مشرك را به سقوط كننده تشبيه كرده است از آن رو كه چنين كسي در روز قيامت اختيار سود و زيان خود را ندارد››.
سخن زمخشري و نقدابن منير را درباره آن در جاي مناسب به تفصيل باز خواهيم گفت. اما طبرسي (متوفاي 548 هـ) معناي آيه مورد بحث را در تقابل با آيه ‹‹فمن يكفر بالطغوت و يومن بالله فقد استمسك بالعروه` الوثقي لاانفصام لها›› (سوره بقره، آيه 256) دانسته است و يادآور شده است كه مشرك عكس اين حالت را دارد، زيرا بر اثر كفر نميتواند به چيزي چنگ زد كه او را از سقوط و ربايش مرغان (اختطاف الطير) در امان دارد. بنابراين به كسي ميماند كه از آسمان سقوط كند و باد او را درافكند بيآنكه پناه (يا دستآويزي) داشته باشد.(5) و در بخش معني آورده است: و من يشرك بالله فكانما خر من السماء يعني از آسمان سقوط كند فتخطفه الطير يعني او را به سرعت ميربايند (تاخذه بسرعه`).
ابن عباس گفته است: ‹‹مراد اين است كه گوشتش را ميربايند. او تهوي به الريح يعني او را فرود ميافكند. في مكان سحيق يعني در جايي بسيار دور››(6) آنگاه از زجاج (متوفاي 310 يا 311 يا 316 هـ) نقل كرده است كه: ‹‹خدا اعلام كرده است دوري مشرك از حق به دوري كسي ميماند كه از آسمان سقوط كند و مرغان او را ببرند يا باد او را به جايي دو دراندازد››.(7) سپس قول ديگري آورده است: ‹‹حال مشرك را به كسي تشبيه كرده است كه از آسمان افتاده باشد زيرا چنين كسي براي نجات خود چارهاي نمييابد (لايملك لنفسه حيله`) و محكوم به نابودي است››.(8)
بغوي (متوفاي 516 هـ) نوشته است: ‹‹دوري آنكه به حق شرك ورزد به دوري كسي ميماند كه از آسمان سقوط كند و پرندگان او را ببرند (يا بربايند) و يا آن كه باد او را با خود بكشد و ببرد (تميل و تذهب به)، در نتيجه هيچگاه به حق يا به مراد خود نرسد››.(9)
فخررازي (متوفاي 606 هـ) تنها به گفتن اين نكته بسنده كرده است كه در اين آيه دو مثل براي كفر بيان شده و مضمون آنها اين است كه كافر به خود زيان ميرساند و از خود سود نميبرد. سپس عين سخن زمخشري را بيذكر نام وي نقل كرده است.(10)
قرطبي (متوفاي 622 هـ) نوشته است كه اين آيه مبين وضع مشرك در روز قيامت است. در آن روز مشرك به كسي ميماند كه هيچگونه اختياري از خود ندارد. نه ميتواند به حال خود مفيد واقع شود و نه زيان و عذاب را از خود دور كند. او همچون كسي است كه از آن آسمان سقوط كرده باشد و بنابراين قادر به دفاع از خود نيست. فتخطفه الطير به اين معناست كه مرغان او را با چنگالهاي خود پاره پاره ميكند (تقطعه بمخالبها). نيز گفتهاند كه اين واقعه هنگامي روي ميدهد كه روح مشرك از كالبدش بيرون ميآيد و فرشتگان آن را به آسمان دنيا بالا ميبرند. اما [درهاي آسمان] به روي او گشوده نميشود و چنان كه در حديث براء آمده است [روح مشرك] به سوي زمين پرتاب ميشود.(11)
بيضاوي (متوفاي 791 هـ) به نقل چكيده سخن زمخشري بسنده كرده است. (12) و خازن (متوفاي 725 هـ) گذشته از نقل اقوال تفسير بغوي، تفسير زمخشري را بيذكر نام وي به صورت دو قول آورده است.(13)
ابنكثير (متوفاي 774 هـ) نوشته است. تمثيل اين آيه حاكي از گمراهي و نابودي مشرك و دوري وي از هدايت است. آن كه به خدا شركت ورزد به كسي ميماند كه از آسمان سقوط كند و پرندگان او را در هوا تكه تكه كنند، يا باد او را به جايي دور و هلاكتبار درافكند. سپس به حديث براء اشاره كرده است.(14) در تفاسير ديگر نيز چيزي جز آنچه تاكنون بازگفتيم نيامده است.
با اين همه شايسته است كه در همين جا به دو تفسير معاصر نيز اشاره كنيم. يكي الميزان في تفسير القرآن علامه طباطبايي (متوفاي 1360 ش) و ديگر في ظلال القرآن سيدقطب. طباطبايي (15) در اين باره نوشته است كه خدا ‹‹مشرك را كه بر اثر شرك خود از بالاترين درجات انسانيت به هاويه گمراهي سقوط ميكند.(16) و در نتيجه صيد شيطان ميشود به كسي تشبيه كرده است كه از آسمان ميافتد و مرغان او را ميگيرند.›› و مكان سحيق را به جايي بسيار دور معنا كرده است. سيدقطب (متوفاي 1966 م) نوشته است: اين آيه صحنه سقوط كسي را از جايي بلند تصوير ميكند (فكانما خر من السماء) كه ظرف يك چشم به هم زدن تكه تكه ميشود (فتخطفه الطير)، يا باد او را به جايي دور از انظار (او تهوي به الريح في مكان سحيق) در پرتگاهي بيقعر پرتاب ميكند.
آنچه در اين آيه ملاحظه ميشود شتاب و خشونت حركت و توالي مراحل آن در لفظ ‹‹فاء›› و چشمانداز ناپديدشدن برق آساست كه به سبك قرآن در بيان تصويري بازگو شده است. اين تصوير مصداق حال كسي است كه به خدا شرك ورزد، و در نتيجه از افق بلند ايمان به ورطه فنا و نابودي سقوط كند. زيرا چنين كسي تكيه گاه استوار و مطمئن خود را، تكيهگاه توحيد را، از دست ميدهد و پناهگاه امني را كه ميتواند به آن روي آورد، از دست ميدهد. از اينرو هواها همچون پرندگان شكاري او را ميربايند و در كشاكش تندبادهاي اوهام به اين سوي و آن سوي پرتاب ميشود.

رهيافتهاي سهگانه

اگر تفسيري را كه از حسن بصري روايت كردهاند كنار بگذاريم (زيرا از ظاهر آيه دور ميشود و تشبيه را ناظر به اعمال كافران ميشمارد نه خود ايشان. وانگهي در برداشت وي چيزي نميتوان يافت كه بر معناي آيه و سخنان ديگر مفسران نكته تازهاي بيفزايد) آنگاه ميتوان مجموعه گفتههاي مفسران را به سه رهيافت كلي بخش كرد.
1- درهيافت نخست، تفسير آيه از هرگونه ‹‹زمينه››، يا به عبارت دقيقتر، ‹‹ساحت›› ويژه تهي است. به عبارت ديگر تشبيه كاملا باز است، و اگرچه ميتوان آن را در ساحتهاي گوناگون نشاند و از زواياي مختلف ديد، با اين همه، پيش از هرچيز، صحنهاي واقعي - طبيعي و اين جهاني را تصوير ميكند، هرچند مفسران آن را به گونهاي دقيق و روشن باز ننمودهاند.
2- در مرحله بعد، تشبيه آيه به كمك رهيافتي تازه توضيح داده ميشود كه ميتوان آن را رهيافت روانشناختي ناميد. اين رهيافت را نخست در كشاف باز مييابيم. زمخشري (متوفاي 528 هـ) اديب و سخنشناسي برجسته بود و به جرئت ميتوان گفت كه تقريبا همه مفسران بعدي در زمينه درك ظرافتها و زيباييهاي ادبي قرآن ريزهخوار خواني بودهاند كه او در كشاف گسترده است. زمخشري دو تفسير از تشبيه آيه مورد بحث به دست داده است و سخن خود را چنين آغاز كرده است: ‹‹ميتوان اين تشبيه را مركب يا مفرق گرفت››.(17) همينجا بگوييم كه در تشبيه مركب، هر يك از دو طرف تشبيه، يعني مشبه و مشبهبه، با همه اجزاي خود به عنوان مجموعهاي يگانه در نظر گرفته ميشود. به عبارت ديگر ميان اجزاي مشبه و مشبهبه تناظر يك به يك برقرار نيست؛ برخلاف تشبيه مفرق يا مفروق كه در آن هر مشبهبهي با مشبه خاصي تناظر دارد. زمخشري ادامه داده است: ‹‹اگر تشبيه مركب باشد گويي گفته است: آن كه به خدا شرك ورزد خود را به بدترين وجه ممكن نابود كرده است (اهلك نفسه اهلاكا ليس بعهده نهايه`) زيرا حال و روزش به حال و روز كسي مانند شده است كه از آسمان سقوط كند و مرغان گوشت تن او را بربايند و به صورت تكههايي پراكنده در چينهدانهاي مرغان در آيد. يا تندبادي بر او بوزد و به برخي پرتگاههاي دور (بعض المطاوح البعيده`) درافكندش›› اين بخش از سخن زمخشري در چارچوب رهيافت نخست ميگنجد. و همين رهيافت است كه چنان كه خواهيم ديد ما را به فهم روشن و دقيق از تشبيه آيه رهنمون خواهد شد.
اما اكنون سخن زمخشري را دنبال كنيم و اگر تشبيه مفرق باشد در اين صورت بايد گفت كه ايمان در بلندي به آسمان تشبيه شده است و آن كه ايمان را ترك كند و به خدا شرك آورد به كسي كه از آسمان سقوط كند؛ و هواهايي كه انديشههاي او را پريشان ميكند به مرغان رباينده؛ و شيطاني كه او را در وادي گمراهي به اين سوي و آن سوي ميكشاند به بادي كه بر هرچه ميوزد آن را از جا ميكند و در برخي پرتگاههاي هلاكتبار ميافكند. در اينجا ديگر زمخشري تشبيه را به ساحت روان آدمي برده است. در اين نگاه، صحنهاي كه در آيه تصوير شده است، صحنهاي نمادين است نه واقعي. و مكان آن، طبيعت يا جهان خارج نيست، كه درون مشرك است، ذهن و انديشه اوست. در اين نگاه تمامي تصوير آيه ‹‹مجازي›› ميشود، و به همين دليل است كه زمخشري كوشيده است تا براي يكيك اجزاي آن معناي ‹‹حقيقي›› يابد.
اين كه چنين نگرشي تا چه مايه از خردگرايي اعتزال زمخشري تاثير پذيرفته است. نكتهاي است كه به رغم اهميت آن نميتوان در اينجا به آن پرداخت، زيرا به بررسي جامعي از روش تفسير زمخشري و ديگر معتزليان نيازمند است. اما وقتي تصور شد كه حمله پرندگان در فضا روي ميدهد تصوري كه همه مفسران آن را به تصريح يا به تلويح تصديق كردهاند شايد تفسيري جذابتر از تفسير زمخشري نتوان ارائه داد: مشركي كه محكوم به سقوط و نابودي است، حتي در جريان سقوط نيز آسوده نميماند و زنده زنده طعمه مرغان ميشود. ولي اين پرده دراماتيك و گيرا دشواريهاي متعددي پديد ميآورد. احمدبن منير اسكندري (متوفاي 683 هـ) در الانتصاف برخي از اين دشواريها را بازگفته است.
ابنمنير بر زمخشري خرده گرفته است كه دو شق تشبيه (يعني حمله مرغان و وزش باد) را يكي كرده است، حال آنكه به گمان او ‹‹ابنمنير›› در اين آيه از دو گونه شرك سخن به ميان آمده است: ‹‹اگر تشبيه را مفرق بگيريم در اين صورت تفسير تشبيه مشرك به كسي كه از آسمان سقوط كند مستلزم توجه به دو نكته خواهد بود. يا مراد از اين شرك ارتداد شخص پس از ايمان است، كه در اين حالت به كسي ميماند كه از رهگذر ايمان به آسمان بر شده باشد و سپس بر اثر ارتداد از آن سقوط كند؛ و يا آنكه اين شرك اصلي و آغازين است. در اين صورت توانايي يا (امكان) ايمان آوردن مشرك و اوجگيري حاصل از اين ايمان، و سپس چشمپوشي خودخواسته او از آن به منزله برشدن به آسمان و سقوط به شمار آمده است. چنان كه خداي متعال فرموده است. والذين كفروا اولياءهم الطغوت يخرجونهم من النور الي الظلمت›› (سوره بقره، آيه 257) در اينجا كافران را بيرون آمدگان از نور خوانده است، حال آنكه هرگز به آن پاي ننهاده بودند اما ميتوانستند چنين كنند. اين معنا را پيشتر به صورتي مفصلتر بازگفتيم.
سخن زمخشري در تشبيه انديشههاي پريشان به مرغان رباينده و تشبيه به اين سوي و آن سوي رفتن مشرك بر اثر (وسوسههاي) شيطان به اين سوي و آن سوي رفتن با باد (هوي مع الريح) [و سقوط ] در جايي دور، نيز جاي تامل است. زيرا اين دو حالت در جريان تقسيم حال و روز كافر به دو شق ذكر شده است، اگر اولي را تمثيل كشمكش هواها و انديشهها، و دومي را تمثيل وسوسه شيطان بگيرد هر دو را يكي كرده است، زيرا پريشاني انديشهها و كشمكش هواها خود زاييده وسوسه شيطان است. و بنابراين تقسيم مورد نظر حاصل نميشود››.(18) راست است؛ حق نبود كه زمخشري در تفسير اين تشبيه پاي شيطان را در ميان آورد. زيرا چنين كاري راه را براي بحثها و جدالهاي كلامي بسياري باز ميكند كه نمونه آنها را در خردهگيري ابنمنير ميتوان يافت. اما وقتي كه از هدايت و گمراهي در ساحت روان آدمي سخن ميرود چگونه ميتوان از شيطان ياد نكرد. هرگونه پاسخي در اين چارچوب تنها مغاك بحثهاي كلامي را ژرفتر خواهد كرد؛ به عنوان نمونه پاسخ آلوسي (متوفاي 1270 هـ) نويسنده تفسير روح المعاني را بخوانيم ‹‹خاطر نفس با شيطان فرق دارد بنابراين خردهگيري ابنمنير، مبني بر اينكه انديشهها زاييده وسوسههاي شيطانند، وارد نيست و سياق بيان آيه آنها را دو چيز دانسته است››.(19)
اما چه كسي گفته است كه شرك، به مثابه نوعي دين، معتقدان به آن را دستخوش پريشاني و ناآرامي روحي ميكند؟ اگر ايمان ديني مشركان احساس ثبات و آرامش را در جان ايشان نميدميد به آن پايبند نميماندند و دستكم به گواهي تاريخ صدر اسلام سرسختانه از آن دفاع نميكردند. به نظر ميآيد كه چنين انديشهاي از ذهن ابنمنير نيز گذشته است.
زيرا پس از تخطئه سخن زمخشري خود درصدد ارائه تحليلي ديگر برآمده است: ‹‹به نظر ميرسد كه بيان اين دو تشبيه به سخن ديگري نيازمند است. اكنون ميگوييم: از آنجا كه حال و روز كافر تنها به دو شق تقسيم شده است، اولي مشركي است دو دل و همواره در حال شك كه بر سر يك گمراهي مصمم و استوار نيست.
اين دسته از مشركان به كسي تشبيه شدهاند كه مرغان او را ربودهاند و پارهپاره كردهاند و همين كه مرغي پارهاي از گوشت تن او را به چنگ ميآورد ديگري آن را از چنگش ميربايد.(20) اين حال مشرك مذبذبي است كه همين كه خيالي به خاطرش خطور ميكند آن را پي ميگيرد و خيال پيشين را رها ميكند. دومي مشركي است كه بر اعتقاد باطل خود مصمم و استوار است و حتي اگر او را اره كنند از آن دست نميكشد و باز نميگردد. چنين كسي را نميتوان به شك انداخت يا به تعبير وضع او اميد بست، زيرا به گمراهي خود شاد وخرم است. استواري چنين مشركي بر كفر خود به استقرار كسي تشبيه شده است كه باد او را به درون وادي پست (واد سافل) افكنده باشد و در آن مستقر شده باشد. مشابه همين تشبيه استقرار در وادي سحيق [در اينجا به معناي عميق، ژرف] را كه دورترين مكان از آسمان است، در آيههاي ديگر نيز ميتوان يافت، آنجا كه خداوند گمراهي چنين كساني را با تعبير ‹‹دوري›› وصف كرده است اولئك في ضلال بعيد و ضلوا ضلالا بعيدا يعني بر گمراهي خويش مصمم شدند و پردور مينمايد كه به سوي حق بازآيند. اين بود تحقيق دو شق تشبيه والله اعلم››.
وجه نخست سخن ابنمنير كه شرك را به معناي ارتداد گرفته است، اگر نه به كلي بيپايه، باري بسيار بعيد مينمايد. در صدر اسلام، مقوله شرك پس از ايمان، به معناي برگشت از يكتاپرستي به بتپرستي، كاملا بيمصداق است. بودهاند كساني كه از اسلام به الحاد يا به اديان آسماني ديگر گراييدهاند، اما از اسلام به شرك (به معناي بتپرستي)، نه.(21) البته شرك به تدريج گسترشهاي مفهومي تاويلي متعددي يافته است.
حتي در تفسير آيه مورد بحث حديثي از پيامبر روايت كردهاند كه سخن دروغ را در شمار شرك جاي ميدهد.(22) اين خود نشان ميدهد كه ابنمنير از فضاي آيه و زمينه سخن به دور افتاده است. وانگهي آمدن تعبير حنفاء غير مشركين به در صدر آيه مورد بحث، آن را از مقوله ارتداد دور ميكند. بنابراين نيازي نيست كه شرك را در اين آيه به نوع خاصي از شرك بازگردانيم و بهتر است آن را همچون مفسران متقدم به معناي مطلق يا عام بگيريم. زمينه آيه مورد بحث برگزاري حج است.
مشركان حج را به گونهاي ديگر، با لبيكي مشركانه برگزار ميكردند. در آيههاي قبل خطاب به ابراهيم آمده است: شرك مورز و خانهام را پاك گردان و مردم را به حج بخوان تا آيينهاي آن را برگزار كنند و حرمتهاي الهي را بزرگ دارند. و به دنبال اين همه آمده است فاجتنبوا الرجس من الاوثان واجتنبوا قول الزور. حنفاءلله غير مشركين به، و من يشرك بالله...اين كه قول الزور (سخن باطل) همسنگ پليدي بتان به شمار آمده است نشان ميدهد كه آيه سخن از نفي بتپرستي ميگويد. به نظر ميآيد كه واژه سماء (آسمان) با سايه روشنهاي ملكوتي قدسي نيرومندش انديشه متكلماني همچون ابنمنير را سخت به خود مشغول داشته است و از خود پرسيدهاند: مشرك را با آسمان چه كار؟ سقوط از آسمان سزاي شرك اوست، اما چگونه توانسته است به آسمان برسد؟ گويي اينان از ‹‹آسمان›› چيزي در نمييابند جز عالم ملكوت و قدس كه ملك طلق ايمان است. اينان معناي ساده واژه آسمان(23) را ناديده گرفتهاند و غافل ماندهاند كه آيه با آوردن ادات تشبيه كانما (گويي كه) در مقام تمثيل برآمده است. در واقع اينان آيه را به معنايي گرفتهاند كه كم و بيش از اين عبارت ميتوان دريافت: و من يشرك بالله يخر من السماء (آن كه به خدا شرك آورد از آسمان سقوط ميكند).
اما آنچه سخت مايه تعجب ميشود اين است كه ابنمنير مشرك مردد و دودل را مستوجب كيفري سنگينتر از مشرك مومن و مصمم دانسته است. زيرا شق نخست تشبيه (طعمه مرغان شدن) را وصف حال وي شمرده است، اما چنان كه آلوسي در نقد برداشت ابنمنير يادآور شده است چنين سرنوشتي بيشتر با حال و روز مشرك مصمم و مومن سازگار است، زيرا اوست كه از شرك رهايي نمييابد، درست همچون كسي كه طعمه مرغان ميشود، حا ل آن كه مشبه نوع دوم (يعني كسي كه باد او را به پرتگاه ميافكند) مشركي است كه اميد نجات او هرچند ضعيف از ميان نرفته است.(24)
ميبينيم كه تقسيمبندي ابنمنير نيز از استواري و انسجام منطق تهي است. وانگهي شك و ترديد به ايمان هر كه رخنه كند او را دستخوش پريشاني و ناآرامي ميگرداند و در اين زمينه ميان مشرك و موحد تفاوتي نيست. بنابراين، تلاش ابنمنير در تقسيم شرك به دو نوع و در نتيجه قائل شدن به دو مصداق براي دو شق تشبيه آيه هم راه به دهي نميبرد و بايد از آن چشم پوشيد.
3- در رهيافت سوم، تشبيه به ساحت ‹‹عالم پس از مرگ›› انتقال مييابد، خواه به معناي خاص و فردي (يعني عالم روح پس از مرگ جسم در همين جهان) و خواه به معناي عام يعني آخرت يا روز قيامت. پيداست كه سخن گفتن در چنين ساحتي از عهده مفسران بيرون است.
در واقع اين نگرش كه بهويژه در تفسيرهاي قرطبي مالكي و ابنكثير خودنمايي ميكند متعلق به دورهاي است كه اهل حديت و روايت به اقتداري تمامعيار دست يافته بودند و آيات قرآن پيش از هر چيز برپايه احاديث تفسير ميشد. اين گرايش با تفسير سيوطي (متوفاي 911 هـ)، الدر المنثور في التفسير بالماثور به اوج خود رسيد.
سومين رهيافت در تفسير آيه مورد بحث بر حديثي استوار است كه براء بن عازب از پيامبر روايت كرده است.(25) درباره اين حديث چند نكته به نظر ميرسد: اول به نظر ميآيد كه در اين حديث آيه مورد بحث و آيه 7 سوره اعراف هر دو در مقام تمثل آمده است و متن حديث ناظر به تفسير آنها نيست.
دوم در مسند احمد اين دو آيه تنها در روايتي كه از طريق ابومعاويه، اعمش، منهالبن عمرو، زاذان، براءبن عازب آمده است ديده ميشود، اما در طريق عبدالله، عبدالرزاق، معمر، يونسبن خباب، منهالبن عمرو، زاذان، براءبن عازب هيچ يك از دو آيه ياد شده را نمييابيم.(26)
سوم اين حديث در صحيحين نيامده است. حال آنكه بخاري سه حديث در تفسير سه آيه از سورهِ حج آورده است. (27)
به هر روي اين رهيافت در تفسير آيه مورد بحث تنها در برخي تفسيرهاي سدههاي هفتم و هشتم به عنوان تفسير غالب يا تنها تفسير مطرح شده است و به مثل طبري كوچكترين اشارهاي به آن نكرده است، در تبيان نيز چنان كه ديديم در عبارتي كوتاه و صرفا به عنوان يك قول به رهيافت اخروي اشاره شده است.

 

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:07 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تاملي در تشبيه آيه 31 سوره حج (3)

تاملي در تشبيه آيه 31 سوره حج (3)

كاظم برگنيسي
شواهدي از كاربرد خطفالطير در احاديث

همان گونه كه از سه شاهد اخير برميآيد، ‹‹خطف›› نه در فضا بلكه روي زمين اتفاق ميافتد. تعبير ‹‹خطفالطير›› كه براي عربهاي عصر نزول قرآن تعبيري بسيار آشنا بود بيانكنندهِ نابودي قطعي و مسلم يا مرگي فجيع است. تقريباً همهِ كاربردهاي اين تعبير (وقتي كه در مورد انسان به كار رود) به ميدان جنگ و اجساد كشتگان مربوط ميشود. اين تعبير را در روايتي كه از پيامبر اسلام (ص) نقل شده است نيز مييابيم. در غزوهِ احد، پيامبر گروهي از تيراندازان را به پاسداري از تنگه ميگمارد تا دستهاي از سواران دشمن، كه به فرماندهي خالدبن وليد در جايي دور از صحنهِ نبرد كمين گرفته بودند، از پشت سر بر سپاه مسلمانان نتازند.
دستوري كه پيامبر به عبدالله بن جبير فرماندهِ تيراندازان داد به چند صورت روايت شده است. در سيرهِ ابن هشام آمده است (57) ‹‹انضح الخيل عنا بالنبل لايأتونا من خلفنا، ان كانت لنا اوعلينا، فاثبت مكانك، لانؤتين من قبلك›› (سواران را با تير از ما دور كن تا از پشت سر به ما حمله نكنند، خواه جنگ را ببريم و خواه ببازيم در جاي خود بمان تا از جانب تو بر ما نتازند). اين روايت در مغازي واقدي (58) چنين است ‹‹قوموا علي مصافكم هذا، فاحموا ظهورنا؛ فاًن رايتمونا قد غنمنا لاتشركونا، و ان رايتمونا نقتل فلا تنصرونا›› (در سنگر خود بمانيد و مراقب پشت سر ما باشيد، اگر ديديد به غنيمت دست يافتهايم [در جمعآوري غنايم] با ما شركت نكنيد، و اگر ديديد كشته ميشويم به ياري ما نياييد).
روايت ابن سعد در الطبقات الكي (59) نيز دقيقاً برگرفته از واقدي است. و در صحيح بخاري (60) آمده است ‹‹لاتبرحوا ان رايتمونا ظهرنا عليهم فلا تبرحوا و ان رايتموهم ظهروا علينا فلا تعينونا..›› (اگر ديديد بر آنان پيروز شدهايم جاي خود را ترك نكنيد، و اگر ديديد بر ما پيروز شدهاند ما را ياري نكنيد). اما در فتحالباري ابن حجر(61) (773 - 852 ق) عبارت جالب توجهتري ديده ميشود ‹‹قال: ان رايتمونا تخطفنا الطير فلا تبرحوا مكانكم هذا حتي ارسل اليكم و ان رايتمونا هزمنا القوم و اوطاناهم فلا تبرحوا حتي ارسل اليكم›› (حتي اگر ديديد طعمهِ كركسان شدهايم، تا به شما پيغام ندادهام از جايتان تكان نخوريد و اگر ديديد اين قوم را شكست دادهايم و لگدكوب كردهايم باز تا پيغام ندادهام جاي خود را ترك نكنيد).
تأكيد پيامبر در اين روايت به اوج خود ميرسد. زيرا به جاي اشاره به كشته شدن - كه در روايت واقدي آمده است - به واقعهاي اشاره ميكند كه تنها پس از كشتهشدن اتفاق ميافتد: طعمهِ كركسان شدن به عبارت ديگر پيامبر در اين روايت گفته است: حتي اگر يقين كنيد كه كشته شدهايم و اين يقين چنان قطعي باشد كه انگار به چشم خود ديده باشيد كه كركسان و لاشخوران اجساد ما را ميدرند و ميخورند. باز جاي خود را ترك نكنيد. ناگفته پيداست كه در اينجا نيز ‹‹خطفالطير›› ربطي به هوا يا فضا ندارد.
همچنين در تهذيب (62) روايتي از علي (ع) آمده است كه به روشنتر شدن بار معنايي ‹‹خطفالطير›› كمك ميكند؛ ‹‹لان تخطفني الطير احب الي من ان اقول علي رسولالله (ص) مالم يقل، سمعت رسولالله (ص) يقول في يوم الخندق: الحرب خدعه`، يقول: تكلموا بما اردتم›› (ترجيح ميدهم طعمه` لاشخوران شوم تا آنكه سخني را بر پيامبر خدا ببندم كه نگفته باشد، خود شنيدم كه پيامبر خدا در روز جنگ خندق گفت: جنگ نيرنگ است، ميگويد: هرچه ميخواهيد بگوييد).
پيداست كه در اين روايت علي (ع) ميبايست فجيعترين مرگ قابل تصور را در برابر دروغ بربستن بر پيامبر خدا ناچيز شمرده باشد. تعبير ‹‹خطفالطير›› بعدها با كمي تغيير (رفتن خطف به باب افتعال: اختطاف) به معناي ‹‹آب شدن و به زمين فرو رفتن›› يا ‹‹دودشدن و به آسمان رفتن›› به كار رفت و همچون تعبير ‹‹خسف به الارض›› و دو معادل فارسي ياد شده معناي ‹‹ناپديد شدن، از ميان رفتن، نيست و نابود شدن›› را ميرساند. در روايتي از اصول كافي(63)، راوي دربارهِ ناپديد شدن يك زنداني گفته است: ‹‹...افتقد البارحه`، فلا يدري اخسفت به الارض او اختطفهالطير›› (ديشب ناپديد شد، معلوم نيست كه آب شد و به زمين فرو رفت يا دود شد و به آسمان رفت). دليل اين انتقال معنايي روشن است: كسي كه طعمه لاشخوران ميشود نيست و نابود ميشود و نشاني از او برجاي نميماند.
با توجه به آنچه تاكنون گفته شد معناي تهوي به الريح نيز از ابهام بيرون ميآيد: جسد مرده يا طعمه كركسان ميشود و يا باد بر آن ميوزد و اجزاي متلاشي شدهِ آن را به اين سوي و آن سوي، به دور دستها، ميكشاند و ميپراكند. اين معناي ‹‹هوي يهوي هوي›› كه در آيهِ مورد بحث به صورت متعدي به كار رفته است در شعر جاهلي نيز ديده ميشود. نابغه در وصف بزدلي و حماقت عيينه سروده است (64)
تكون نعامه`ً طوراً و طوراً
هوي الريح تنسج كل فن
گاه به شتر مرغ ميماني و گاه به باد كه به هر سو ميوزد (به عبارت ديگر، رفتار و كردارت از خردمندي و سنجيدگي به دور است).
بنابراين در آيهِ مورد بحث سخن بر سر اين نيست كه باد جسد را به سمت خاصي ميبرد و ميافكند. و گرنه در طبيعت شبهجزيره رابطه ميان باد و جسد يا همان تصويري را پديد ميآورد كه در آيه ميتوان يافت و يا چيزي از قبيل تصويري كه يكي از شاعران حميري در بيت زير باز نموده است
و كم تركنا هناك من بطل
تسفي عليه الرياح في لممه (65)
در آنجا چه بسيار دلاوراني را كه [بيجان] وانهاديم، در حالي كه وزش بادها بر موهاي بناگوش ايشان خاك ميپاشيد.
تا جايي كه نگارنده ميداند تنها يك تن از مترجمان قرآن به اين مفهوم نزديك شده است. مرحوم كاظم معزي اگرچه ترجمهاي تحت اللفظي از قرآن به دست داده است، اما چون به تهوي به رسيده است، آن را با باريكبيني ‹‹ميپراكند›› معنا كرده است. در واقع برگردان تهوي به به ‹‹انداختن، افكندن›› و نظاير آن، زاييدهِ توهمي است كه مفهوم و تصوير آيه را تيره كرده است: اين كه چنين صحنهاي در فضا روي ميدهد، نه روي زمين. و ما به اندازهِ كافي درباره نادرستي اين برداشت سخن گفتيم.

تداعيها

آيه در اينجا به پايان ميرسد، اما طنين آن در گوش عرب آن دوران ادامه مييابد و تداعيهاي هراسانگيزي پديد ميآورد. اكنون ميكوشيم تا به اين تداعيها نزديك شويم. همان گونه كه بيضاوي يادآور شده است او (يا) در آيه معناي تخيير را ميرساند. به عبارت ديگر خواننده يا شنونده مختار است كه يكي از دو شق پاياني آيه را براي مشركي كه بر اثر سقوط از آسمان جان داده است در نظر گيرد: طعمهِ كركسان شدن يا پراكنده شدن در وزش باد. پس اين هر دو بايد پيامدي يكسان داشته باشد. اما اين پيامد چيست؟ آيه ميگويد آن كه به خدا شرك ورزد خود را به لاشه بدل كرده است، لاشهاي كه حتي از مراسم تدفين و خاكسپاري محروم است. از او حتي گوري بر جاي نميماند. اما چنين سرانجامي براي مشركان جاهلي چه معنايي داشت؟ جيمز نوشته است: ‹‹تعجبي ندارد كه انسان بدوي سخت باور داشت كه بدترين سرنوشتي كه ممكن است گريبانگير آدمي شود اين است كه پس از مرگ به خاكش نسپارند، يا همهِ مراسم لازم تدفين را براي او برگزار نكنند››. (66) اين نكته به راستي در مورد عربهاي جاهلي صدق ميكند. روايتهاي مربوط به صدي، هام، بستن شتران بر مزار مردگان، سوگند خوردن به گور، همه حكايت از آن دارد كه براي قبر اهميتي نزديك به تقديس قائل بودند. بشربن ابي خازم گفته است (67):
جعلتم قبر حارثه` بن لام
الها تحلفون به فجورا
فقولوا للذي آلي يميناً:
افي نذرت يا اوس النذورا؟
قبر حادثه پسر لام را به خدايي بدل كردهايد كه به آن به دروغ سوگند ميخوريد.
به آن كه قسم ياد كرده است بگوييد: اي اوس! آيا براي [كشتن] من نذر كردهاي؟
بشر در اين شعر از آن رو بر اوس خرده نميگيرد كه به مزار حارثه سوگند خورده است كه اگر بر وي (بشر) دست يابد و او را بكشد نذري چنين و چنان خواهد داد، سخن او آن است كه اوس با اين سوگند مرتكب گناه شده است، زيرا از عهدهِ كشتن او بر نخواهد آمد، بنابراين به قبري كه به آن سوگند خورده اهانت كرده است.
همچنين در سنگ نبشته گورها به نفرينهايي برميخوريم كه در آنها از خدايان خواستهاند تا كساني را كه ميخواهند آثار گور را محو كنند به سختترين عقوبت گرفتار كنند. (68) يكي از مراسم مهمي كه ميبايست براي مرده برگزار شود آن بود كه شترش را بر سر مزارش ميبستند تا بميرد. اين كار را براي آن ميكردند كه صاحب شتر در روز حشر بر آن بنشيند و با پاي پياده به محشر نرود.
(69)
تصور آنان از حشر كم و بيش شبيه تصور مصريان باستان بود كه بخشي از دارايي مرده را با وي به خاك ميسپردند تا در زندگي آن جهاني از آن استفاده كند.
بنابراين ميتوان پي برد كه داشتن جسدي در گور و برگزاري مراسم تدفين تا چه مايه براي عربهاي جاهلي مهم بوده است. حساسيت اين موضوع براي پيران در آستانه مرگ چندان بود كه در واپسين دم زندگي از خويشاوندان خود ميخواستند كه نحوه سوگواري خود را به نمايش گذارند.(70) حتي به بازماندگان سفارش ميكردند كه گور آنان را فراخ بگيرند.
انديشه صدي و هام نيز در معتقدات جاهليان جايگاه مهمي داشت. بنابر اعتقاد ايشان اگر كسي كشته ميشد پرندهاي (كه آن را صدي ميناميدند) بر سر گور او آواز ميداد ‹‹اسقوني، اسقوني›› (سيرابم كنيد، سيرابم كنيد) و تمامي كارهاي بازماندگان را به او اطلاع ميداد. اين پرنده تنها زماني از فرياد زدن باز ميايستاد كه انتقام خون مقتول گرفته ميشد. اين اعتقاد در دوران پيامبر اسلام نيز سخت زنده بود زيرا در يك حديث آن را نفي كرده است: صدي و هام وجود ندارد. (71)
صحنهاي كه در آيه 31 سورهِ حج تصوير شده است، در ذهن عربهاي آن روزگار، شكست را تداعي ميكند. زيرا در شعر جاهلي اجسادي طعمه كركساني ميشدند كه در جنگ شكست خوردهاند و جان باختهاند. گويي آيهِ مورد بحث به شيوهاي غير مستقيم خاطر نشان ميكند كه آن كه به خدا شرك ورزد به جنگ با خدا برخاسته است، و نتيجهِ چنين جنگي چيزي جز شكست و نابودي محتوم نيست. اين مفهوم با برخي از ديگر آيههاي قرآن و به ويژه با فضاي سورهِ توبه سازگاري دارد. مفسران در تفسير آيهِ مورد بحث بارها بر اين نكته تأكيد كردهاند كه سقوط مشرك او را در وضعي قرار ميدهد كه به هيچ وجه قادر به دفاع از خود نيست اگر اين مفهوم به راستي در آيه نهفته باشد با تصويري كه ما از تشبيه آن به دست داديم سازگاري بيشتري دارد، مگر از لاشه بيدفاعتر ميتوان يافت؟

پاورقيها:

1- طوسي، التبيان في تفسير القرآن، دار احياء التراث العربي، بيروت، 7/313، بغوي، معالم التنزيل، دارالفكر، بيروت، 1979 م، 5/16 (در حاشيه تفسير خازن چاپ شده است).
2- مثل الذين كفروا بربهم اعمالهم كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف لايقدرون مما كسبوا علي شيء ذلك هو الضلال البعيد.
4- طوسي، 7/313.
3- طبري، جامعالبيان في تفسير القرآن، دارالمعرفه، بيروت، 1989 م، 17/113.
5- مجمعالبيان في تفسير القرآن، مؤسسه` الاعلمي للمطبوعات، بيروت، 1995 م،7/150.
6، 7، 8- همانجا
9- بغوي، 5/16، خازن، لباب التاويل في معاني التنزيل، دارالفكر، بيروت، 1979 م، 5/16.
10- فخررازي، التفسير الكبير، داراحياء التراث العربي، بيروت، 23/32.
11- قرطبي، الجامع لاحكام القرآن، دارالكتب العلميه`، بيروت، 1993 م، 12/38.
12- بيضاوي، انوار التنزيل و اسرار التاويل، دارالكتب العلميه`، بيروت، 1998 م، 2/88.
13- خازن، همانجا.
14- ابنكثير، تفسير القرآن العظيم، دار احياء التراث العربي، بيروت، 5/363.
15- الميزان في تفسير القرآن، منشورات جماعه` المدرسين في الحوزه` العلميه`، قم، 14/373.
16- في ظلال القرآن، دارالشروق، بيروت، چاپ دهم، 1402 هـ / 1972 م، 4/2421، 2422.
17- الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل و عيون الاقاويل في وجوه التاويل. [افست] نشر ادب الحوزه، قم، 3/155.
18- الانتصاف، در حاشيه الكشاف، 3/155، پانوشت 4.
19- آلوسي، روحالمعاني، 17/149.
20- اين تصور آفريده ذهن ابنمنير است، نه آيه به كشمكش مرغان بر سرپارههاي تن مشرك اشاره دارد و نه هيچ يك از مفسران چيزي در اينباره گفتهاند. اما همانگونه كه ديده ميشود اين تصور با صحنهاي كه ابنمنير ترسيم كرده است ناسازگار نيست. گويي خواسته است ‹‹ربودن›› را به معناي دقيق به كارگيرد.
21- پيداست كه برخوردهايي سياسيي كه قرآن در آيه 72 سوره آلعمران به آنها اشاره كرده است از چارچوب بحث ما بيرون است. همچنين بسياري از عقايد و انديشهها و اعمال حمل بر شرك شده است، اما شرك به معناي ايمان به خدا يا بتي در كنار خداي يگانه و پرستش هر دو با چنين حملها و تاويلهايي متفاوت است. غالب مفسران شرك را مترادف با كفر گرفتهاند. از جمله طبرسي ذيل همين آيه يادآور شده است كه ‹‹شرك همان كفر است و كفر همان شرك›› اما اين يكسانانگاري ظرافت بيان قرآن را - دستكم در برخي آيهها - كمرنگ ميكند.
22- ابن ماجه`، سنن، تحقيق محمدفواد عبدالباقي، داراحياء التراث العربي، بيروت، 2/794، ‹‹باب شهاده` الزور››، شماره 2372.
23- در زبان عربي هر جاي بلند را كه بر فراز آدمي باشد ‹‹سماء›› ناميدهاند.
24- آلوسي، 17/150.
24- آلوسي، 17/150.
25- ترجمه متن اين حديث آنگونه كه ابن كثير در تفسير خود (ج 4، ص 863، 864) آورده از اين قرار است: ‹‹امام احمد گفت: ابومعاويه روايت كرده است، اعمش از منهالبن عمرو از زاذان از براءبن عازب روايت كرده است كه گفت: با پيامبر خدا (ص) براي دفن جنازه مردي از انصار بيرون آمديم و به محل قبر رسيديم. هنوز آن را نكنده بودند. پيامبر خدا نشست و ما گرداگرد او نشستيم، سكوتي مرگبار بر ما خيمه زده بود. پيامبر تركهاي به دست داشت و آن را [در حالتي متفكرانه] بر زمين ميزد. آنگاه سربرداشت و دو سه بار گفت: از عذاب قبر به خدا پناه ببريد.
26- مسند احمدبن حنبل، دارصادر، داراحياء التراث العربي، 4/295، 296.
27- نجاريو صحيح، كتاب التفسير، المكتبه` الاسلاميه`، استانبول، 5/241، 242).
28- ترجمه تفسير طبري فراهم آمده در زمان سلطنت منصوربن نوح ساماني، به تصحيح حبيب يغمايي، انتشارت توس، تهران، چاپ سوم، 1367 ش، 4/1057.
29- كشفالاسرار وعده` الابرار، به تصحيح علياصغر حكمت، اميركبير، تهران، چاپ سوم، 1361 ش، 6/359.
30- همانجا، 6/366.
31- آلوسي، همانجا، ص 150؛ سيدقطب، همانجا؛ فرهنگنامه قرآني، انتشارات آستان قدس رضوي، ذيل ‹‹طير››. اشاره قرطبي (همانجا) به ‹‹چنگالها›› نيز بيش از هر چيز يادآور پرندگان شكاري است.
32- در اينجا به عنوان نمونه ميتوان به آيه 65 سوره صافات اشاره كرد كه ميگويد درخت زقوم كه در قعّر دوزخ ميرويد داراي ميوهاي است كه به سر شياطين ميماند ‹‹طلعها كانه رووس الشيطين››. اما چه كسي شياطين و سرايشان را ديده است؟ احمد احمد بدوي در من بلاغه` القرآن (دار نهضه` مصر للطبع و النشر، قاهره، ص 194) يادآور شده است: ‹‹در قرآنتنها دو نوع تشبيه محسوس به محسوس و معقول به محسوس ميتوان يافت
33- اميل بديع يعقوب، المعجم المفصل فيالمذكر و المونث، دارالكتب العلميه`، بيروت 1994 م، ذيل ‹‹طير››، قول انباري.
34- ديوان امري القيس، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دارالمعارف، قاهره، چاپ چهارم، 1984، ص 200.
35- مرزوقي، شرح ديوان الحماسه`، نشره احمد امين و عبدالسلام هارون، دارالجيل، بيروت، 1991، مجلد اول، ص 658.
36- آلوارت، كتاب العقد الثمين في دواوين الشعراء الجاهلين، گريفسوالت، 1869، ص 51.
37- ديوان النابغه` الذبياني، تحقيق ابوالفضل ابراهيم، دارالمعارف، قاهره، چاپ سوم، 1990، ص 42، 43.
38- همانجا، ص 145، 146.
39- الاصمعيات، تحقيق و شرح احمد محمد شاكر و عبدالسلام هارون، دارالمعارف بمصر، قاهره، چاپ دوم، 1964، ص 194.
40- شرح شعر زهيربن ابي سلمي،تحقيق فخرالدين قباوه، دارالافاق الجديده، بيروت، 1982، ص 237.
41- ديوان سلامه`بن جندل، تحقيق فخرالدين قباوه، المكتبه` العربيه` بحلب، 1968، 179.
42- ديوان المفضليات، به تصحيح لايل، آكسفورد، 1920 م، (افست مكتبه` المثني، بغداد) ص 635.
43- براي شواهد ديگر نگاه كنيد به ‹‹شيخو، لويس، شعراء النصرانيه` قبل الاسلام، دارالمشرق، بيروت، 1982 م، ص 170 بيت 15، ص 819 بيت 4، ص 839 بيت 7، ص 848 بيت 16: زبيري، ابوعبدلله مصعب، كتاب نسب قريش، تحقيق ا. ليفي بروفنسالE. Levi-Provencal دارالمعارف، قاهره، 1982 م، ص 374 س 15، مرزوقي، ابوعلي احمد شرح ديوان الحماسه`، نشره احمد امين و عبدالسلام هارون،دارالجيل، بيروت 1991 م، 1/467. 823، 837 بيت 22
44- به عنوان نمونه نگاه كنيد به شرح ديوان صريع الغواني (مسلمبن الوليد انصاري، متوفاي 208 هـ)، تحقيق سامي الدهان، دارالمعارف، قاهره، 1985 م، ص 12 بيت 40.
45- The Interpreters Digtionary of Bible, Abingdon Press, New York 1962, Vol. 1, P.439, BIRD2.
46- ريتشاردسون، كولن[Colin Richadson] ، طيور الامارات، ترجمه ساعد محمد العوضي، اصدارات المجمع الثقافي، دبي، 1992، ص 74؛ الملحق بلسان العرب، يوسف خياط و نديم مرعشي، [افست] نشر ادب الحوزه، قم، 1405 هـ ، ذيل ‹‹رخم››؛ پرندگان ايران، سازمان حفاظت محيط زيست، تهران، 1362 ش، ص 93.
47- جاحظ، كتاب الحيوان، حققه و قدم له فوزي عطوي، دار صعب، بيروت، 1982، جزء ششم، ص 505.
48- حمودي القيسي، نوري، الطبيعه` في الشعر الجاهلي، عالم الكتب - مكتبه` النهضه` العربيه`، بيروت، 1984 م، ص 186، 187.
49- قزويني، عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات، مكتبه` و مطبعه` مصطفي البابي الحلبي و اولاده بمصر، چاپ چهارم، 1970 م، [افست منشورات الشريف الرضي و انتشارات ناصرخسرو، ذيل حياه` الحيوان الكبري دميري، تهران، 1368 ش، ج 2]، ص 285؛ دميري، حياه` الحيوان الكبري، (همان ناشر، همان افست)، ج 2، ص 35، اين القاب در كنار القاب معاصري همچون ‹‹ملك الطيور›› ذهن را بيشتر به عقاب يا شاهين متمايل ميكند تا به كركس. امروزه نسر (كه در اينجا بايد آن را به معناي عقاب گرفت) نشان چند كشور عربي، از جمله مصر است
50- الملحق بلسان العرب، ذيل عقاب (در ريشه عقب)؛ الموسوعه` العربيه` الميسره`، دار الشعب، قاهره، الطبعه` الثانيه`، 1972، ذيل ‹‹عقاب›› (ص 1220)، پرندگان ايران، ص 92.
51- جاحظ، همانجا، ديوان امري القيس، همانجا: ديوان النابغه` الذبياني، همانجا.
52- مجتبايي، فتحالله، ‹‹نكتههايي درباره رستم و سهراب››، مجله سخن، تيرماه 1353، دوره بيست و سوم، شماره هشتم، ص 846. همينجا از دوست واستاد بزرگوار آقاي دكتر فتحالله مجتبايي كه توجه مرا به مقاله خود و اين ابيات فردوسي جلب كردند سپاسگزاري ميكنم.
53- شيخو، لويس، رياض الادب في مراثي شواعر العرب، المطبعه` الكاثوليكيه`، بيروت، 1897، ص 67.
54- الاصمعيات، ص 12.
55- ديوان المفضليات، ص 790، 468؛ خطيب تبريزي، شرح اختيارات المفضل، تحقيق فخرالدين قباوه، دارالباز (دار الكتب العلميه، بيروت، چاپ دوم، 1987 ، م)، ج 3، ص 1602، 1603، در روايت تبريزي به جاي ‹‹تخطفه››، ‹‹تتبعه›› آمده است، اما در شرح به ‹‹تخطفه›› نيز اشاره شده است.
56- البطل، علي، الصوره` في الشعر العربي حتي آخر القرآن الثاني الهجري، دارالاندلس، بيروت، 1983، ص 29.
57- سيره` ابن هشام، 3/70.
58- المغازي، تحقيق مارسدن جونز، انتشارات دانشگاه آكسفورد، لندن، 1966 م، [افست مكتب الاعلام الاسلامي، 1414 هـ]، 1/229.
59- تحقيق محمد عبدالقادر عطا، دارالكتب العلميه، بيروت، 1990 م، 2/30.
60- كتاب المغازي، باب 17، حديث سوم، 5/29.
61- فتح الباري بشرح صحيح البخاري، تحقيق قصي محبالدين الخطيب و ديگران، دارالريان للتراث، قاهره، 1986 م، 6/188 شماره 339.
62- طوسي، تهذيب الاحكام، دار صعب - دار التعارف، بيروت، 1401 هـ / 1981 م، 6/162.
63- كليني، الاصول من الكافي، صححه و علق عليه علي اكبر الغفاري، دار الكتب اسلاميه`، تهران، چاپ سوم، 1388 هـ، 1/493.
64- ديوان النابعه` الذبياني، ص 137، بيت 11.
65- شرح ديوان الحماسه` 1/335، بيت 8.
66- البطل، الصوره` في الشعر العربي، ص 211 (به نقل از 118James, E. O. The Beginnigs of Religion P. )
68- علي، جواد، المفصل في تاريخ العرب قبل الاسلام، دارالعلم للملابين، بيروت، مكتبه` النهضه`، بغداد، 1970 م، 6/131.
69- البطل، همانجا.
70- البطل، 212 تا 214؛ زبيري، ابوعبدالله مصعب، كتاب نسب قريش، ص 191، پانوشت 7.
71- مالكبن انس، الموطا، تحقيق محمدفواد عبدالباقي، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1985 م، ج 2، كتاب العين، ص 946. شماره 18: ‹‹لاعدوي و لاهام و لاصفر...››.
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:07 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

نگاهی به آرایه قصر در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

اسلوب هاي تأكيد در زبان قرآن

دریافت فایل pdf

 

تحليل ادبي آيات پرسشي مجازي در گستره كلام الهي

دریافت فایل pdf

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:07 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گونه های تأکید در قرآن

گونه های تأکید در قرآن

محمد حسن ربانی

چکیده: «تأکید» و کاربرد آن در قرآن از جمله مباحث علوم قرآنی است که مفسران و بلاغت شناسان بدان پرداخته اند. در این زمینه دو دیدگاه عده مطرح شده است، گروهی بر این باورند که تأکید در قرآن و روایت وجود ندارد، زیرا بازگشت تأکید به تکرار است و تکرار، لغو است .
برخی دیگر معتقدند: از آنجا که قرآن به زبان قوم خود نازل شده و خارج از سبک و روش عرب نیست، و تأکید در کلام عرب معمول و رایج است، بنابراین تأکید در قرآن نیز کاربرد دارد، و یکی از شاخصهای مهم بلاغت قرآن به شمار می رود، زیرا در آن فواید بسیاری نهفته است.
نویسنده این مقاله دیدگاه دوم را پذیرفتنی می داند. و در ادامه روشهای تأکید به کار رفته در قرآن را همراه با مثالهای گوناگون چون: کل، اجمع، کلا، کلتا، نفس و عین صورت می گیرد و فایده آن دفع توهم مجاز بودن، افاده عموم و شمول نسبت به همه افراد یک مفهوم و نیز نبود حف و سهو و نسیان است.
قسم دوم تأکید لفظی است که همان تکرار لفظ اول است.
تأکید با قسم، بدل، عطف، وصف، حروف جر و حروف تأکید، از گونه های دیگر تأکید است. نیز شیوه های بلاغی گوناگونی همانند عدول از فعل امر به استفهام، التفات، استفاده از اسم ظاهر به جای ضمیر، عدول از جمله فعلیه به اسمیه، تقدیم ما حقه التأخیر و ... از روش های دیگر تأکید است که در قرآن، فراوان به کار رفته است.

مقدمه

در كلام عرب، اصل آن است كه سخن، خالی از «تأكید» آورده شود.1 روش سخنوری و نگارش عرب، آن است كه وقتی مخاطب ذهنیتی از پیش یا شك و انكاری ندارد كلام خود را بدون ادات تأكید آورد.
عالمان بلاغت، «خبر» را به سه گونه تقسیم می كنند؛ كلام ابتدایی، كلام طلبی، كلام انكاری.
كلام ابتدایی، خطاب به كسی گفته می شود كه خالی الذهن باشد و در موضوع تردیدی نداشته باشد. كلام طلبی، به مخاطبی گفته می شود كه مردد وجویای حكم می باشد؛ یعنی دو طرف موضوع حكم برایش روشن است، ولی نسبت میان آن دو را نمی داند و از «وقوع و لا وقوع» خبری ندارد. در این گونه گفتارها آوردن «تأكید» نیست، تا به وسیله آن، هم تردید برطرف شود و هم حكم روشن گردد.
اما در كلام انكاری، مخاطب منكر حكم است و می باید تأكیدهایی بر اساس شدت انكار آورده شود.2
عالمان اسلامی اعتقاد دارند كه تأكید، در قرآن و سنت همانند كلام معمول عرب وجود دارد، ولی برخی دیگر بر این باورند كه تأكید در قرآن و اخبار وجود ندارد؛ زیرا بازگشت آن به «تكرار» است و تكرار لغو می باشد.
زركشی گفته، آدمی را یارای آن نیست كه بتواند كلام و مقصود خویش را به طور كامل و تمام بیان كند، بدین رو كلام را اعاده و تكرار می نماید، و بدین جهت است كه برخی علما منكر وجود تكرار در قرآن شده اند. ولی برخی دیگر بر این باورند كه قرآن به زبان قومش نازل شده و خارج از سبك و روش آن نیست، بلكه تأكید نزد علمای بلاغت و فصاحت از شاخص های مهم بلاغت به شمار می رود؛ زیرا در آن فواید بسیار نهفته است، و از طرفی تأكید، مجاز نیست، بلكه خود نوعی حقیقت است.3
پیش از پرداختن به انواع تأكید در قرآن، یادكرد چند نكته بایسته است:

1. بررسی واژه های «تأكید و توكید»

سیوطی گفته است: «توكید»، مصدر «وكّد» و «تأكید» مصدر «أكّد» است كه دو لغت هستند به یك معنی.
ابن منظور در لسان العرب در باب حرف همزه می گوید: «أكّد العهد و العقد»، لغتی در وكده می باشد و تأكید، لغت در توكید است (اكّدت الشیء و وكّدته).
و گفته می شود: «أوكدته» و «أكّدته» و «آكدته» «ایكاداً» و ضبط آن با «واو» فصیح تر می باشد و هر سه به معنای محكم كردن است. «وكد» و «اكد»، همانند «ورّخ» و «ارّخ» می باشد.
بحث تأكید كلام، از مباحث مهم علوم قرآنی است، و از این رو بیشتر كتاب هایی كه درباره علوم بلاغی قرآن سخن گفته اند، به این بحث نیز پرداخته اند.

2. فصاحت و بلاغت كلام

گاه اقتضا می كند كه مخاطبان غیرمنكر را منكر فرض كنند، بدین معنی كه اصل اولیه در كلام آن است كه كلام برای این گونه مخاطبان بدون تأكید آورده شود، ولی در همان حال كه مخاطب تردید و انكاری ندارد، او را منكر فرض كرده كلام را با مؤكدات مختلف تأكید می كنند. علت این مطلب آن است كه مخاطب برپایهٌ حقیقت و بر طبق اقرار خود حركت نمی كند. برای روشن شدن مطلب، آیه شریفه ذیل را شاهد می آوریم:
«ثمّ إنّكم بعد ذلك لمیتون. ثمّ إنّكم یوم القیامة تبعثون» مؤمنون/15ـ16
سیوطی می گوید: چون مخاطبان، زمان طولانی در غفلت فرو رفته اند، هر چند منكر نیستند به منزله منكر فرض می شوند، و در نتیجه كلام با سه سبب مؤكّد آورده شده است: إنّ، لام و جمله اسمیه. و آیهٌ دوم «ثمّ إنّكم یوم القیامة تبعثون» با حرف إنّ و جمله اسمیه تأكید شده است.
علت اینكه در این آیه، مخاطبان به منزله منكران فرض شده اند، این است كه ادلهٌ قیامت و بعثت بسیار است و سزاوار است كه انكار نشود.
زمخشری گفته است: درتأكید بر مرگ مبالغه شده است، تا انسان مرگ را نصب العین خود قرار دهد و از آن غافل نباشد، زیرا فرجام انسان در دنیا مرگ است. امّا تلاش انسان در دنیا به گونه ای است كه می پندارد همیشه زنده خواهد ماند. جمله «بعث» فقط با إنّ تأكید شده، زیرا به صورت امری قطعی كه امكان نزاع و انكار در آن نیست بیان شده است.

3. تفاوت مراتب تأكید

چنان كه گذشت كلام به دو گونه ادا می شود؛ با تأكید و بدون تأكید. در صورت تأكید هم، بر اساس شدّت و ضعف انكار مخاطب، تعداد مؤكّدات فرق می كند، به عنوان مثال، آیه «قالوا ربّنا یعلم إنّا إلیكم لمرسلون» سخن فرشتگان را كه به سوی عیسی(ع) نازل شده بودند نقل می كند، و همین ملائكه در مرتبه دوم، چنین حكایت می كنند: «قالوا ربّنا إنّا إلیكم لمرسلون»(یس/16)
درجلمه اول، دو مؤكّد وجود دارد؛ إنّ و جمله اسمیه، ولی جمله دوم دارای سه مؤكّد است: إنّ، لام و جملیه اسمیه.
در آیه اول، انكار مخاطبان ضعیف بوده و با مؤكدات كمتری آورده شده است؛ ولی در آیه دوم، این انكار شدت یافته است، بدین سبب كه گفتند: «ما أنتم إلاّ بشر مثلنا و ما أنزل الرحمن من شیء إن أنتم إلاّ تكذبون».

4. گونه های تأكید

الف. تأكید در نسبت كلام؛ مانند تكرار جمله، حروف زاید و… كه همان جمله سابق را تقریر و تثبیت می كند.
ب. مبالغهٌ در وصف، كه به نسبت داده شده ربطی ندارد؛ مثلاً هرگاه از اوزان صیغه مبالغه استفاده شود مبالغه در وصف را می رساند؛ «و امرأته حمّالة الحطب»(لهب/4)؛ یعنی بسیار حمل كننده است.
ج. مبالغه و كثرت در متعلق: مانند «علاّم الغیوب» كه علم خداوند متعال قابل مبالغه و عدم مبالغه نیست، بلكه به اعتبار اشیاء می گوییم خداوند علاّم است، چنان كه ابوحیان در تفسیر البحر المحیط بر این مطلب تصریح كرده است.
نمونهٌ دیگر: علمای علم صرف گفته اند فرق «مات الابل» و «موّتت الابل» آن است كه «موّتت» مبالغه در فاعل را می رساند. راغب اصفهانی ذیل لغت «غلّقت الابواب» گفته است: تشدید كلمه «غلّقت» یا به خاطر إحكام است و یا به خاطر كثرت درفاعل؛ یعنی: همه درها را بست و تمام آنها را نیز محكم كرد.
نجم الدین استرآبادی (م 686) درشرح شافیه گفته است: «فعّل» غالباً برای تكثیر می آید؛ مثل غلّقت و قطّعت و جوّلت و طوّفت و موّت المال و جرّحته.
تكثیر در متعدی و لازم، هر دو وجود دارد. در كتاب تصریف آمده است كه باب تفعیل، برای مبالغه و تكثیر در فعل است؛ مثل طوّفت و جوّلت؛ یا در فاعل؛ مثل موّتت الابل؛ و یا در مفعول؛ مثل غلّقت الأبواب.
5. «التأسیس أولی من التأكید» یعنی: باید كلام هر متكلمی را در مرتبه اول بر تأسیس حمل كنیم؛ یعنی بگوییم او معنای جدیدی را قصد كرده است، و اگر تأسیس ممكن نبود در مرتبه دوم، كلام متكلم را بر تأكید، تكرار و تقریر سخن پیشین حمل كنیم.4 این قاعده در متون فقهی نیز مورد توجه فقها قرار گره است.
6. اصل اولیه در مؤكد آن است كه پس از پایان جمله آورده شود، چون تأكید فرع كلام است. بنابراین اول باید اصل ذكر گردد و سپس فرع آورده شود. از این قاعده پاره ای از ادات مثل «إنّ، ألا، لام تأكید و قسم» استثنا شده اند و در صدر كلام قرار می گیرند.
7. علمای بلاغت برای «تكرار كلمه ها و جمله ها» انگیزه های مختلفی ذكر كرده اند. آنها بر این باورند كه مهم ترین هدف از تكرار لفظ، همان «توكید و تقریر جمله» است؛ مثلاً در «كلاّ سوف تعلمون. ثمّ كلاّ سوف تعلمون»(تكاثر/2ـ1) هدف از تكرار، ردع كفّار است.
امیرمؤمنان(ع) در جایی می فرماید:
«العمل العمل، ثمّ النهایة النهایة، و الاستقامة الاستقامة، ثمّ الصبر الصبر، و الورع الورع.»5
مقصود از تكرار این كلمات، ترغیب و تحضیض می باشد.
انگیزه دوم از تكرار، زیادی استبعاد است؛ مانند: «هیهات هیهات لما توعدون».
انگیزه سوم، بیدار كردن و آگاهی دادن مخاطب است؛ مثل «هیهات فات ما فات و ذهب ما ذهب».
انگیزه چهارم، تحذیر (بیم دادن) است؛ مثل این سخن امام(ع): «فالحذر الحذر، من طاعة ساداتكم و كبرائكم الذین…». اما باید گفت هدف تكرار، از سیاق كلام فهمیده می شود و هدف اصلی از تكرار، همان توكید است؛ چنان كه علمای بدیع به این مطلب اشاره كرده اند.

روش های تأكید

اهل فصاحت و بلاغت برای «تأكید» انگیزه های گوناگونی را برشمرده اند. مهم ترین آنها همان تقریر و تحقیق كلام قبلی است، گویی متكلم احساس می كند كه مخاطب توجه كامل به مضمون سخن او ندارد، بدین رو آن را تكرار می نماید.
انگیزه دوم این است كه گاه متكلم می خواهد توهّم شنونده را بزداید؛ مثلاً می گوید «جاء الأمیر» و شنونده خیال می كند نامه او آمده است، لذا گوینده با كلمه «جاء الأمیر نفسه» این مطلب را تثبیت می كند كه خود امیر آمده است؛ نه نامه اش.
انگیزه سوم این است كه گاه شنونده می پندارد فاعل یا مفعول عمومیت ندارد، در اینجا تأكید می آورد تا دلالت بر استغراق (فراگیری) و عمومیت كند؛ مثلاً در آیه شریفه «فسجد الملائكة» ممكن است برخی گمان كنند كه بعضی از فرشتگان سجده نكرده اند، ولی خداوند در ادامه می فرماید: «كلّهم أجمعون».6

تأكید معنوی (تأكید صناعی)

تأكید معنوی در كتاب های نحوی با شیوه های مختلف مطرح است. این تأكید با واژگانی همچون كلّ، أجمع، كلا، كلتا و نظایر آن صورت می گیرد. فایده این گونه واژگان آن است كه توهم مجازبودن را برطرف می كند و روشن می سازد كه این لفظ تمام افرادش را در بر می گیرد؛ مانند آیه: «فسجد الملائكة كلّهم اجمعون»(حجر/30)
سیوطی از فراء نقل كرده است كه كلمه «كلّ» عموم را می رساند… یعنی همه فرشتگان سجده كرده اند و كلمهٌ «اجمعون» چون از ماده جمع می باشد، می رساند كه سجده آنان به صورت گروهی بوده است؛ نه به صورت پراكنده.7
در همع الهوامع آمده است كه لفظ «كل» برای شمول وضع شده است و توهم این را كه عمل بعضی به همه نسبت داده شده دفع می كند؛8 تا توهّم نشود كه فعل در واقع از سوی بعضی صادر شده است؛ ولی گفته است همه این كار را انجام داده اند، یا كار واقع شده از بعضی را به منزله انجام آن از سوی همه دانسته است.
تأكید معنوی به وسیله الفاظی چون «نفس» و «عین» هم صورت می پذیرد، و فایده آن نیز دفع توهم مجاز بودن می باشد و نشان می دهد كه در كلام، حذفی صورت نگرفته و سهو و نسیانی وجود نداشته است9. واژه های نفس و عین، همواره به ضمیر اضافه می شوند و ضمیر در مفرد، تثنیه، جمع، مذكر و مؤنث بودن با متبوع خود هماهنگی دارد؛ چنان كه در كتاب های نحوی به تفصیل آمده است.10

تأكید با تكرار

نوع سوم تأكید، تأكید لفظی است، كه همان تكرار لفظ اول می باشد. سیوطی می گوید: این تأكید در ضمیر متصل، حرف، مضاف، جمله، كلام، نكره، معرفه، اسم ظاهر، ضمیر و نیز تأكید اسم، فعل و حرف می باشد.11 مواردی از تأكید با تكرار را می نگرید:
«عمّ یتسائلون. عن النبأ العظیم. الذی هم فیه مختلفون. كلاّ سیعلمون. ثمّ كلاّ سیعلمون» نبأ/5ـ1
زمخشری در كشّاف می گوید: تكرار ردع، با لفظ و تكرار جمله وعید، تهدید و تشدید در مطلب را می رساند، و وجود «ثمّ» دلالت می كند كه وعید دوم شدیدتر از وعید اوّل می باشد.
«كلاّ لوتعلمون علم الیقین. لترونّ الجحیم. ثمّ لترونّها عین الیقین» تكاثر/7ـ5
«فإنّ مع العسر یسراً. إنّ مع العسر یسراً» انشراح/6ـ5
«و ما أدراك ما یوم الدین. ثمّ ما أدراك ما یوم الدین» انفطار/18ـ17
«فمهّل الكافرین أمهلهم رویداً» طارق/17
در آیه فوق، مضمون جمله سه بار تكرار شده است: مهّل الكافرین؛ أمهلهم؛ رویداً، كه مصدر ترخیم شده «ارواد» است و مفعول مطلق تأكیدی و در حكم تكرار است.
طبرسی و زمخشری می گویند: خداوند اراده تأكید كرده و از تكرار كراهت داشته است. به همین سبب لفظی آورده است كه با لفظ اول مخالف باشد و چون تأكید بیشتر را می خواسته برساند، معنای آن را آورده و لفظ را وانهاده و فرموده است: «رویداً»؛ یعنی «إمهالاً یسیراً».12
سیوطی می گوید: جمله «أمهلهم» مؤكّد جمله اول می باشد و وجود اختلاف اندك در لفظ ضرری ندارد.13

تكرار عامل یا فعل

مانند: «هیهات هیهات لما توعدون» مؤمون/36
در این آیه افزون بر عدول از بَعُدَ به هیهات كه خود مبالغه است، هیهات نیز تكرار شده است كه تأكید بیشتر را می رساند.
تكرار اسم
مانند: «كلاّ إذا دكّت الأرض دكّاً دكّاً» حجر/21
برخی گفته اند در این آیه تأكید اسم است، ولی در «جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً»(فجر/22) چنین نیست؛ زیرا از لفظ دوم، آنچه از لفظ اول اراده شده مراد نیست. برخی دیگر گفته اند در آیه نیز «دكّ» اول، غیر از «دكّ» دوم است و رخدادی دیگر است كه ترتیب را می رساند.14

تكرار حرف

مانند: «ففی الجنّة خالدین فیها»(هود/108) كه تكرار در حرف است؛ چنان كه سیوطی می گوید، یا در مجرور؛ چنان كه زركشی باور دارد.
نیز مانند: «أیعدكم أنّكم إذا متّم و كنتم تراباً و عظاماً أنّكم مخرجون»(مؤمنون/35) كه أنّ تكرار شده است. نیز: «ألم یعلموا أنّه من یحادد الله و رسوله فأنّ له نار جهنّم خالداً فیها»(توبه/63)
باید دانست تكرار استثنا نیز از نوع تكرار حرف است، مانند: «و عنده مفاتیح الغیب لایعلمها إلاّ هو و یعلم ما فی البرّ و البحر و ما تسقط من ورقة إلاّ یعلمها و لاحبّة… إلاّ فی كتاب مبین»(انعام/59)

تكرار ضمیر

ضمیر متصل به وسیله ضمیر منفصل تأكید می شود. در بحث عطف گفته شده است كه اگر اسم ظاهر بر ضمیر مرفوع متصل عطف گرفته شود باید ابتدا با ضمیر منفصل تأكید شود؛ مانند «اسكن أنت و زوجك الجنّة» بقره/114)، یا «فاذهب أنت و ربّك فقاتلا»(مائده/24)
و مضمر الرفع الذی قد انفصل***أكّد به كلّ ضمیر اتّصل

آیا هر تكراری مفید تأكید است؟

از آنچه گذشت، ممكن است برداشت شود كه هر تكراری تأكید را می رساند، ولی این تصور درست نیست؛ در سوره الرحمن آیهٌ شریفه «فبأی آلاء ربّكما تكذّبان» تكرار شده، ولی چنان كه اهل تفسیر گفته اند این تكرار برای تأكید نیست. سید مرتضی در «غرر الفوائد» بحثی گسترده درباره این مطلب آورده و عالمان و مفسّران پس از او نیز آن را ذكر كرده و پذیرفته اند؛ از جمله طبرسی و آلوسی.
گزیدهٌ سخن سید مرتضی چنین است: تكرار، زمانی است كه این الفاظ به یك چیز متعلق باشند، ولی اگر متعلق هر یك از این جملات نكتهٌ خاصی باشد، تكرار نخواهد بود؛15 كه در سوره رحمان چنین است.

مفعول مطلق تأكیدی

تأكید كلام به وسیله مفعول مطلق تأكیدی، بدان جهت است كه خود نوعی از تكرار است و مفعول مطلق گاهی همان مصدر فعل است كه غالباً این گونه است؛ مثل «و قتّلوا تقتیلاً»(سبأ/37) البته گاهی مصدر پس از فعل نمی آید و چیزهای دیگری جانشین مصدر می شود؛ مثلاً گاهی مصدر از جنس فعل سابق نیست، ولی در معنی مشترك می باشد و این خود تكرار است:16
«و ما أموالكم و لا أولادكم بالتی تقرّبكم عندنا زلفی إلاّ من آمن و عمل صالحاً» سبأ/37
طبرسی(م 548) در جوامع الجامع فرموده است: «زلفی و زلفة»، مثل «قربی و قربة» مصدر است و به عنوان مصدر، منصوب می باشد و «تقرّبكم» را تأكید می كند.17
اهل نحو نیز تصریح كرده اند كه مصدری از غیر جنس فعل، ولی به همان معنی، می تواند جانشین مصدر فعل باشد؛ مانند: «و تخرّ الجبال هدّاً»(مریم/90) و «والنازعات غرقاً»(نازعات/1) و «و أنا ظنّنا أن لن تقول الإنس و الجنّ علی الله كذباً»(جنّ/5). باید دانست گاهی اسم منصوب، جانشین مفعول مطلق تأكیدی می شود؛ مانند: «إنّ الظنّ لایغنی من الحقّ شیئاً»(یونس/36) و این حذف منافات با تأكید ندارد. چنان كه بسیاری مفعول مطلق نوعی را نیز مفید تأكید دانسته اند.

حال تأكیدی

حالِ مؤكّد، نیز نوعی از سبك های تأكید كلام عرب است كه در قرآن نیز به كار رفته است. حالِ مؤكّد سه گونه است:
1. گاهی ذوالحال را تأكید می كند؛ مثل كلمه «كافّة» در این آیه:
«و قاتلوا المشركین كافّة كما یقاتلونكم كافّة» توبه/36
كلمه «كافّة» حال است و مفعول به را كه «المشركین» باشد تأكید می كند. این كلمه در پنج آیه به كار رفته و مثل كلمه «وحده» می باشد؛ یعنی فقط به صورت حال به كار می رود. مثال دیگر حال مؤكّد، این آیه است: «قلنا اهبطوا منها جمیعاً»(بقره/38).
2. گاه، تأكید كننده عامل می باشد؛ مثال:
«ولّی مدبراً و لم یعقّب»(نمل/10) و «ولّوا مدبرین»(نمل/80)
نحویان، آیات فوق را نمونه حال مؤكّد عامل دانسته اند، ولی سیوطی گفته است: حال مؤكّد نیست، بلكه مؤسّد می باشد.18
مكی بن ابی طالب می گوید: «مدبراً» حال است، همان طور كه جمله «و لم یعقّب» حال می باشد.19
3. حال تأكیدی كه مضمون جمله سابق را تأكید می كند؛ مانند: « ذلك الكتاب لاریب فیه هدی للمتّقین»(بقره/2).
طبرسی و دیگران گفته اند: جمله «لاریب فیه» در موضع نصب می باشد و مضمون جمله سابق را تأكید می كند.
باید دانست جمله «لاریب» هرگاه پس از معرفه واقع شود حال خواهد بود، و اگر بعد از نكره محض آورده شود صفت است؛ مانند: «فكیف إذا جمعنا هم لیوم لاریب فیه»(آل عمران/25).

نون تأكید ثقیله و خفیفه

استفاده از نون تأكید ثقیله و خفیفه روشی دیگر برای تأكید در كلام عرب است.
عالمان نحوی گفته اند:
1. نون تأكید، چه خفیفه و چه ثقیله، ویژه فعل است و به اسم نمی پیوندد.
2. برای فعل مضارع تنها در صورتی نون تأكید آورده می شود كه بر طلب و درخواست دلالت كند.

بدل

یكی دیگر از اسباب تأكید، بدل می باشد. هدف از بدل «ایضاح» بعد از «ابهام» است و فایده آن بیان و تأكید كلام می باشد.
بیان بودن بدل به دلیل رفع ابهام موجود در مبدل منه است20 و اما اینكه تأكید است؛ زیرا بدل بر مدلول «مبدل منه» دلالت می كند. و دلالت لفظ دوم یا به طور «مطابقی» می باشد؛ یعنی مدلول لفظ دوم و اول یكی است كه از آن تعبیر به «بدل كل از كل» می شود، و یا دلالت «تضمنی» می باشد كه در «بدل بعض» است، و یا «التزامی» می باشد كه در بدل اشتمال است.21
پس نتیجه می گیریم كه تمام انواع بدل ها دلالت بر تأكید می كنند و تأكید اختصاص به بدل كل از كل ندارد.
مثالی برای بدل كل از كل: «اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین أنعمت علیهم…»(حمد/7ـ6).
زمخشری می گوید: «صراط الذین» بدل از «الصراط» می باشد و بدل در حكم تكرار عامل است؛ مانند این است كه گفته شود «اهدنا الصراط المستقیم. اهدنا صراط الذین أنعمت علیهم»، چنان كه فرمود: «للذین استضعفوا لمن آمن منهم»(اعراف/75). فایده بدل نیز تأكید است، زیرا در آن تكرار جمله وجود دارد.

بدل بعض از كلّ

«ولله علی الناس حجّ البیت من استطاع الیه سبیلاً» آل عمران/97
به گفته طبرسی و زمخشری «من استطاع» بدل از «الناس» است.
مصطفی مراغی گفته است:
«وجه آنكه بدل دلالت بر تأكید می كند آن است كه در بدل كلّ از كل، كلمه دوبار تكرار شده است، ولی در بدل بعض از كل، وقتی متكلّم مبدل منه را آورد، آن گاه بدل را، گویی اعلام می كند مجازی در كلام نیست و اجمالی كه در مبدل منه بوده برطرف شده، پس در نفس بیشتر جای می گیرد. اما در بدل اشتمال نیز تقریب مطلب بدین گونه است كه وقتی مبدل منه آورده می شود، مانند این است كه نفس شنونده شائق است كه چیزی گفته شود و سخن سابق او كامل گردد».22

بدل اشتمال

بدل اشتمال، معنایش آن است كه مبدل منه مشتمل بر بدل باشد؛ نه مانند اشتمال ظرف بر مظروف، بلكه چون بدان اشعار دارد هرگاه مبدل منه ذكر می شود، نفس آدمی اشتیاق دارد به ذكر بدل و منتظر آن است. در بدل اشتمال از مبدل منه، تابع (بدل) مراد و منظور است.23
«یسألونك عن الشهر الحرام قتال فیه قل قتال فیه كبیر و صدّ عن سبیل الله و كفر به» بقره/215
زمخشری گفته است: «قتال فیه» بدل اشتمال است24 و بدل اشتمال نیز در حكم تكرار عامل است.

عطف

عطف نیز از روش هایی است كه كلام با آن تأكید می شود:
1. عطف مترادف بر مترادف ازهمین گونه می باشد. مانند:
«إنّما أشكو بثّی و حزنی الی الله» یوسف/86
«لاتخاف دركاً و لاتخشی» طه/77
هرگاه دو لفظ مترادف بر یكدیگر عطف گرفته شد لفظ دوّم تأكید لفظ اول است.

عطف خاص بر عام و عام بر خاص

ابن هشام گفته است: این نوع عطف از خصوصیات «واو» است و سایر حروف عطف این ویژگی را ندارند.25 و فایده آن آگاهی دادن بر ارزش این فرد خاص است، گویی از جنس عام نمی باشد، زیرا تغایر در وصف به منزله تغایر در جنس فرض شده است و این گونه عطف را «تجرید» گویند؛ مثل اینكه از جمله سابق مجرد شده باشد.26
نمونه: «حافظوا علی الصلوات و الصلوة الوسطی»(بقره/338).
«إنّ صلوتی و نسكی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین» انعام/162
«نسك» در لغت به معنای عبادت است، پس اعم از صلات می باشد.27
بیضاوی نیز گفته است: «نسك» یعنی تمام عبادت یا قربانی یا حجّ.28

وصف

اگر برای موصوف صفتی آورده شود كه از جنس همان موصوف باشد، دلالت بر تأكید می كند؛ مانند: «و ندخلهم ظلّاً ظلیلاً»(نساء/57).
ابومسلم اصفهانی نیز گفته است: «ظلیل» به معنای قوی متمكن می باشد، و صفت آوردن آن برای كلمه ای كه از لفظ آن مشتق می شود مبالغه در وصف است؛ مانند «لیل ألیل و داهیة دهیاء».29
نظیر همین مضمون را فخررازی از واحدی در تفسیر البسیط نقل كرده است.30

نوع دیگری از تأكید

ذكر مصدر پس از فعل ـ البته نه به صورت مفعول مطلق ـ نوع دیگری از تأكید می باشد؛ مانند: «یا أیها الذین آمنوا إذا تداینتم بدین فاكتبوه»(بقره/282)
محقق اردبیلی (م 993) فرموده است: جار و مجرور «بدین» چون از جنس «تداینتم» می باشد، دلالت بر مبالغه می كند31 و طبرسی نیز بدان تصریح كرده است.32
برخی نیز گفته اند این آیه بر سبیل تأكید است: مانند: «ولاطائر یطیر بجناحیه»(انعام/38)، «فسجد الملائكة كلّهم أجمعون»(حجر/30) و «تلك عشرة كاملة»(ص/73).

قطع از تابعیت

صفت یا نعت، موصوف را توضیح می دهد، ولی در صورتی كه قطع از تابعیت شود دلالت بر مبالغه می كند؛ مانند:
«لیس البرّ أن توّلوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكنّ البرّ من آمن بالله و الیوم الآخر… و الموفون بعهدهم إذا عاهدوا و الصابرین فی البأساء» بقره/177
زمخشری گفته است نصب صابرین بنابر مدح می باشد33. سید مرتضی نیز دركتاب غرر الفوائد، درباره نصب «صابرین» بحثی دارد.
«والمؤمنون یؤمنون بما أنزل الیك و ما أنزل من قبلك و المقیمین الصلاة و المؤتون الزكوة» نساء/162
زمخشری تصریح كرده كه نصب «المقیمین» بنابر مدح می باشد34 و وجه آن نیز روشن است؛ زیرا «والمؤمنون» مرفوع و «المقیمین»منصوب آمده است.

تأكید با ساختمان(بناء) بیشتر

عالمان نحوی گفته اند: اگر بر بنای كلمه ای افزوده شود، ولی معنای جدیدی از آن فهمیده نشود، دلالت بر تأكید می كند.
«زیادة البناء تدلّ علی زیادة المعنی، و زیادة المبانی تدلّ علی زیادة المعانی.»35
زمخشری و طبرسی گفته اند: رحمان و رحیم، هر دو صیغه مبالغه می باشند، ولی دلالت «رحمن» بر مبالغه بیشتر از «رحیم» است، زیرا بنای آن بیشتر است.
نمونه های افزونی ساختاری:
1. باب تفعیل: «و غلّقت الأبواب و قالت هیت لك»(یوسف/23)
راغب در مفردات می گوید: «غلق و غلّق» به یك معنی می باشد، ولی تشدید در غلّق یا به خاطر تكثیر در فاعل است و یا دلالت بر استواری فعل می كند.36
طریحی نیز در مجمع البحرین می نویسد:
«قطّعت الشیء، شدّد للمبالغة فتقطّع.»37
نمونه دیگر، «قتّل» می باشد كه مبالغه «قتل» است.38
2. باب افتعال:
«اقتربت الساعة و انشقّ القمر»(قمر/1)
علمای تفسیر و لغت گفته اند كه «اقترب» و «قرب» به یك معنی است، ولی در آیهٌ شریفه «اقترب» معنای بیشتری را می رساند، چنان كه در اكتسب و كسب و اصطبر و صبر نیز گفته اند.
در معجم الفاظ القرآن آمده است: اصطبار، زیادی تحمل صبر را می رساند39. فاضل مقداد می گوید: «اصطبر علیها»؛ یعنی «نفس را بر نماز و سختی آن وادار كرد»، اگر چه با درآویختن با طبیعت حیوانی ات باشد؛ زیرا در باب افتعال زیادتی هست كه تلاش مجرد نیست.40
اردبیلی «تختانون» در آیه 178 بقره را ازهمین نمونه ها می داند كه مبالغه «تخونون» می باشد. در «ویل للمطفّفین. الّذین إذا اكتالوا علی الناس یستوفون»(مطففین/2ـ1) نیز همانند این را گفته اند.
3. باب استفعال
نمونه: «و أتمّوا الحجّ و العمرة فإن أحصرتم فما استیسر من الهدی»(بقره/196)
زمخشری می گوید: «یسر» و «استیسر الأمر» به یك معنی است، چنان كه «صعب» و «استصعب» دارای یك معنی هستند،41 ولی فخر رازی گفته است: «استیسر» به معنای «تیسّر» می باشد. مانند «استعظم» و «استكبر» كه به معنای «تكبّر» و «تصعّب» می باشد.42 راغب اصفهانی نیز همانند این را گفته است.43

صیغه مبالغه

صیغه مبالغه كه مبالغه در فاعل را می رساند، وزن های گوناگونی دارد كه بیشترین وزن آن كه در قرآن به كار رفته «فعّال» است ، مانند: «و من شرّ النفّاثات فی العقد»(فلق/4).
البته در آیه «أن الله لیس بظلاّم للعبید» كلمه ظلاّم، صیغه مبالغه نیست، بلكه صیغه نسبت است؛ مانند تمّار.

تأكید با حروف زاید

حروف جرّی كه زاید باشند و دلالت بر معنایی نكنند، تأكید جمله را می رسانند. ابن جنّی گفته است: حرف جر زائد در حكم تكرار جمله است، بنابر این «لیس كمثله شیء»مانند این است كه دو بار گفته باشد: «لیس مثله شیء».
دیگر حروفی كه زائد واقع می شوند عبارتند از:
«ما» میان جار و مجرور، مانند «فبما رحمة من الله لنت لهم»(آل عمران/159)
«ما» در إنّما و أنّما، مانند «ألا إنّما طائرهم عندهم» و «إنّما یعمر مساجد الله من آمن بالله»(توبه/18)
«ما» در «فإمّا یأتینكم منّی هدی»(بقره/38)
«ما» بعد از نكره: «إنّ الله لایستحیی أن یضرب مثلاًمّا بعوضة»(بقره/26)
«بـ» در صورت های مختلف؛ از جمله در خبر «لیس» و «ما» مانند «ما الله بغافل»(بقره/74)
«من» مانند: «و ما هم بضارّین به من أحد إلاّ بإذن الله»(بقره/102)
در این آیه هم «باء» و هم «من» زائده هستند.
حروف زائد به منزله تكرار جمله هستند و تأكید را می رسانند.44

تأكید با قسم

قسم از رایج ترین شیوه های تأكید جمله است. «باء» و «تاء» و «واو» از حروف جرّ هستند كه برای قسم به كار می روند؛ مانند: «والعصر»(عصر/1)، «تالله لأكیدنّ أصنامكم» (انبیاء/57)
گاه برای مبالغه بیشتر، پیش از واو قسم، «لا»ی زایده نیز می آید، مانند: «فلا و ربّك لایؤمنون حتّی یحكّموك فیما شجر بینهم»(نساء/65)
در «لا اقسم» نیز «لا» تأكید را می رساند و به معنای نفی نیست. هر چند شیخ بهایی به معنای ردع بودن یا نفی بودن را به صورت احتمال در آن مطرح كرده است.
همچنین كلمه «عمر» در آیه «لعمرك إنّهم لفی سكرتهم یعمهون»(حجر/72) صریح در قسم است كه مبتدا بوده و خبر آن محذوف است و لام آن نیز برای تأكید بیشتر است. در كلام عرب نیز كلماتی هستند كه از ماده قسم نیستند، ولی معنای قسم را دارند؛ مانند: «كتب» در «كتب الله لأغلبنّ أنا و رسلی»(مجادله/21) و «اخذ میثاق» كه به گفته آلوسی به معنای قسم خوردن است،45 یا «تأذّن» در آیه «و إذ تأذّن ربّك لیبعثنّ علیهم إلی یوم القیامة» (اعراف/167) كه زمخشری می گوید مانند قسم است.46

تأكید با ادات تأكید

ادات تأكید عبارتند از: إنّ، أنّ، سین، سوف، قد، لام، ادات تنبیه. اینك به توضیح هر یك می پردازیم.
أنّ و إنّ؛ از حروف مشبهّة بالفعل هستند كه اسم خود را نصب و خبر خود را رفع می دهند. این دو بر سر جمله اسمیه درآمده آن را مؤكد می سازند؛ مانند: «إنّ الإنسان لفی خسر»(عصر/2) و «ألا إنّهم هم المفسدون»(بقره/12) كه در آیه اخیر چندین تأكید وجود دارد.
سین و سوف؛ زمخشری ذیل آیه شریفه «فسیكفیكهم الله» گفته اند: معنای «سین» آن است كه این مطلب حتماً در آینده محقق خواهد شد، زیرا در كلمه «سَـ » معنای تأكید نهفته است و «سَـ » در مقابل «لن» واقع شده است. سیبویه گفته است: «لن أفعل» نفی «سأفعل» می باشد.47
آلوسی نیز ذیل آیه «سیطوّقون ما بخلوا»(آل عمران/180) گفته است: «سین» برای تأكید آورده شده است.48
ادات تنبیه؛ در قرآن حرف «ألا» به عنوان تأكید آمده است؛ مانند:
«ألا إنّ نصر الله قریب»(بقره/214) «ألا إنّهم هم المفسدون»(بقره/12)، «ألا ساء ما یزرون»(انعام/31) «ألا إنّما طائرهم عندالله»(اعراف/131)
زمخشری گوید: ألا مركّب از همزه استفهام و حرف نفی است و در نتیجه تأكید و تنبیهی است بر تحقق ما بعد آن.
لام ابتداء؛ كه برای تأكید می آید و بر سر مبتدا و خبر داخل می شود. نیز همواره در صدر كلام قرار می گیرد؛ مگر آن گاه كه آغازگر جمله یكی از حروف مشبهه باشد؛ مانند: «و إنّها لكبیرة إلاّ علی الخاشعین»(بقره/45)، «و إنّا إن شاء الله لمهتدون»(بقره/221)
فخررازی ذیل آیه «و إن كلاًّ لما لیوفّینّهم ربّك أعمالهم إنّه بما یعملون خبیر» یادآور می شود كه در این آیه چندین تأكید گردآمده كه تا هفت مورد را بر می شمارد.49
لام جواب قسم؛ این حرف بر سر مضارع مؤكد به نون تأكید در می آید؛ مانند: «فلنولّینّك قبلة ترضاها»(بقره/144) و «ولنبلونّكم بشیء من الخوف و الجوع…»(بقره/155).
لام جواب «لو» و «لولا»؛ مانند: «ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض»(بقره/251)، «و لوآمن أهل الكتاب لكان خیراً لهم»(آل عمران/110) و «و لو كنت فظّاً غلیظ القلب لانفضّوا من حولك»(آل عمران/159)
لام فارقه؛ مانند: «و إن وجدنا أكثرهم لفاسقین»
لام جاره زائده؛ كه بر سر مفعول به داخل می شود؛ مانند: «واشكروا لی و لاتكفرون»(بقره/152)
لام جاره هرگاه بر سر مفعول به فعلی كه خود متعدی است درآیه مانند شكر و غفر زائده خواهد بود.
لام تأكید؛ مانند: «إنّی لیحزننی أن تذهبوا به»(یوسف/30)
حرف «أمّا»؛ مانند: «إنّ الله لایستحیی أن یضرب مثلاً ما بعوضة فما فوقها فأمّا الذین آمنوا فیعلمون أنّه الحقّ من ربّهم و أمّا الذین كفروا فیقولون ماذا أراد الله بهذا مثلاً»(بقره/26)
ابن هشام و زمخشری و دیگر نحویان گفته اند «امّا» افزون بر آن كه حرف شرط و تفصیل است دلالت بر تأكید نیز دارد.50
«أی»؛ مانند: «یا أیها الناس اعبدوا ربّكم الّذی خلقكم…»(بقره/21)
زمخشری گوید: «یا» برای ندای بعید است، اما چون مخاطب و منادای آن نزدیك باشد برای تأكید است؛زیرا چنـان می فهماند كه خطابِ پس از آن مقصود جدّی است.51

افعال مقاربه

ورود «كاد» بر جمله اسمیه یكی از راه های مبالغه در كلام است. طبرسی می نویسد:
«كاد» بر جمله اسمیه داخل شده تا مبالغه را برساند، مانند: «لم یكد یراها»(نور/40)؛ یعنی نزدیك نیست كه آن را ببیند؛ پس چگونه می خواهد ببیند؟52

تأكید با روش های بلاغی

از جمله ابزارهای تأكید، ادات قصر و حصر است. «قصر» راه های گوناگونی دارد؛ از جمله:
1. «ما» و «إلاّ» یعنی نفی و سپس استثنا دلالت بر قصر دارد؛ زیرا استثنای مفرّغ است و چون مستثنی منه محذوف است نفی به عموم تعلق می گیرد و سپس فرد خاصی خارج می شود.
2. إنّما؛ كه به اتفاق اهل لغت و تفسیر و فقه بر حصر دلالت دارد، و فخررازی ذیل آیه «إنّما المشركون نجس»(توبه/28) بر این مطلب تصریح كرده؛ هر چند در آیه «إنّما ولیكم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة…»(مائده/55) اصرار دارد كه ثابت كند إنّما دلالت بر حصر ندارد!
حصر در این كلمه نتیجه تأكید بر جمله مثبت به وسیله «إن» و نفی ماورای آن به وسیله «ما» می باشد؛ هر چند اهل بلاغت آن را از باب «ما و إلا» مفید حصر دانسته اند.
اهل نحو و تفسیر در باب إنّما و معنای آن و اینكه چرا در مواردی از إنّما استفاده شود و در مواردی دیگری از ما و إلا، به تفصیل سخن گفته اند.53

مقدم داشتن آنچه باید مؤخر باشد

تقدیم معمول بر عامل و به عبارت دیگر، مقدم داشتن هر چیزی كه باید مؤخر باشد، دلیل بر حصر می باشد.54 البته دلالت بر حصر، زمانی است كه تقدیم به خاطر سجع آیات و مانند آن نباشد، هر چند گاهی تقدیم، حصر را نیز می رساند و در عین حال سجع آیات قرآنی نیز مراعات شده است.
زمخشری و طبرسی گفته اند: در آیه «إیاك نعبد و إیاك نستعین» تقدیم مفعول، به خاطر اختصاص می باشد و معنای آیه چنین است: «اختصاص می دهم تو را به عبادت و اختصاص می دهم تو را به طلب كمك».55
مثال دیگر: «إیای فارهبون». نیشابوری در غرائب القرآن ذیل این آیه گفته است:
«إیای» مفعول به برای «ارهبوا» است كه محذوف می باشد و «ارهبوا» بعد از «إیای» در تقدیر گرفته می شود و افاده حصر می كند و جمله «ارهبوا» بعد از «فاء» نیز تكرار شده است. پس از دو جهت افاده تأكید می كند؛ تقدیم معمول كه مفید حصر است و تكرار جمله».56
نمونه ای دیگر: «و علیه فلیتوكّل المتوكّلون»(یوسف/67). ماده توكّل (باب تفعّل) در چهل آیه به كار رفته است كه در 27آیه جار و مجرور مقدم شده و این تقدیم به خاطر حصر می باشد؛ مانند: «لا إله إلاّ هو علیه توكّلت»(توبه/129).

ضمیر فصل

ابن هشام می گوید: ضمیر فصل دارای سه فایده است: حصر خبر در مبتدا؛ تأكید؛ و فرق بین صفت و خبر.
زمخشری ذیل آیه «أولئك هم المفلحون» می گوید: فایده ضمیر «هم» سه چیز است:
یك. فایده لفظی، و آن تمییز بین صفت و خبر است و دلالت دارد كه اسمِ پس از آن خبر است نه صفت؛ دو. فایده تخصیص و حصر خبر در مبتدا؛ سه. تأكید كلام.

حصر با استفاده از ادات عطف

گاه متكلم می گوید: «زید قائم»، و گاهی بر آن عبارت «لاقاعد» را نیز می افزاید. حصر به وسیله «لا» دلالت دارد كه زید قطعاً قائم است و دلالت بر تأكید می كند، ولی عبارت «زید قائم» این تأكید را نمی رساند.
ضمیر فصل، علاوه بر تأكید معنای جمله حصر خبر در مبتدا را نیز می رساند كه خود تأكیدی دیگر است؛ مانند: «إنّا نحن نزّلنا الذكر و إنّا له لحافظون».

استفاده از اسم ظاهر به جای ضمیر

عالمان نحوی تصریح كرده اند كه كاربرد ضمیر، برای رعایت اختصار در كلام می باشد، ولی گاه به جای استفاده از ضمیر، باز هم اسم ظاهر به كار می رود تا تأكید را بفهماند.
سیوطی گفته است: هدف از این كار، تقریر و تمكین بیشتر می باشد؛ مثل «قل هو الله أحد. الله الصمد»(توحید/2ـ1)

عدول از جمله انشائی به جمله خبری

اگر مقتضای كلام، آوردن جمله انشائی باشد ولی عدول شده به صورت جمله خبری آورده شود، خود نشان از تأكید معنوی دارد؛ مانند:«والوالدات یرضعن أولادهنّ حولین كاملین لمن أراد أن یتمّ الرضاعة»(بقره/223)
بیضاوی دربارهٌ «یرضعن» می گوید: امر است كه برای مبالغه به صورت جمله خبری آمده است.57 زمخشری نیز می گوید: «یرضعن» مثل آیه «یتربّصن» است، در اینكه جمله خبریه است، ولی به معنای امر مؤكد حمل می شود.58
همو ذیل آیه «والمطلّقات یتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء»(بقره/228) می گوید: اگر گفته شود معنای اخباری بودن «یتربّصن » چیست می گوییم: این خبری است به معنای امر، و اصل كلام «ولیتربّصن المطلّقات» بوده است.

عدول از فعل امر به استفهام

امر كردن چیزی به مخاطب، مراحلی دارد؛ گاه می گوید: «اشكروا»، گاه می گوید: «هل تشكرون» و در مرحله بعد می گوید: «هل أنتم تشكرون» و سپس: «هل أنتم شاكرون».
ابن ادریس حلّی (م598هـ . ق) می گوید: جمله «فهل أنتم منتهون» نهی و نسخ ازخمر است، زیرا گفته اند بلیغ ترین كلمه ای كه در نهی وارد شده، این است كه گفته شود: «ءأنت منتهٍ»، زیرا این جمله معنای تهدید را به همراه دارد.59
زمخشری نیز گفته است: جمله «فهل أنتم منتهون» از بلیغ ترین جمله هایی است كه دلالت بر نهی می كند؛ مثل اینكه گفته شده: تلاوت شد بر شما آنچه در «خمر» از دستورات بازدارندهٌ صادرشده وجود دارد، آیا اكنون شما با توجه به این منع ها نهی می پذیرید و پرهیز می كنید، یا شما بر حال پیشین هستید؛ گویی كه موعظه نشده اید و نهی نشده اید.60 شیخ طوسی می گوید: صیغه آن استفهام است، ولی معنای آن نهی می باشد.61
ذكر كلّ و اراده جزء
ذیل آیه «أو كصیب من السماء فیه ظلمات و رعد و برق یجعلون أصابعهم فی آذانهم من الصواعق حذر الموت و الله محیط بالكافرین»(بقره/19). زمخشری می نویسد:
در ذكر «اصابع» مبالغه ای است كه در ذكر «انامل» نیست.
احمد بن منیر اسكندری در حاشیه كشّاف نگاشته است: در ذكر «اصابع» اشعار به آن است كه منافقین در داخل كردن «اصابع» در گوش های خود بیشتر از عادت معمول مبالغه می كردند؛ تا از شنیدن صدای بلند بگریزند.62

اقتصار

مانند: «الّذی جعل لكم الأرض فراشاً و السّماء بناء و أنزل من السماء ماء فأخرج به من الثّمرات رزقاً لكم فلاتجعلوا لله أنداداً و أنتم تعلمون»(بقره/22)
زمخشری می گوید مفعول به «تعلمون» حذف شده، گویا می گوید «و أنتم من اهل العلم و المعرفة» كه سرزنش و توبیخ بیشتر و سخت تری خواهد داشت. این بحث همان مقوله فرض كردن فعل متعدی به منزله لازم است، یعنی هدف متكلم اصل فعل است، نه مفعول به ، مانند «أفلاتشعرون» و «أنتم لاتشعرون».
نحویان گفته اند حذف مفعول به و در تقدیر گرفتن آن جز با وجود قرینه نشاید و اگر با وجود قرینه محذوف شد همانند مذكور است، اما حذف مفعول بهی كه در نیت و قصد نباشد، به گونه ای كه گویی فراموش شده است، تنزیل فعل متعدی به منزله لازم خواهد بود. حالت اول مانند این آیه است: «یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر»(رعد/26) كه مفعول «یقدر» محذوف است یا «إلاّ من رحم»، یا «من شاء فلیؤمن» و قسم دوم مانند: «أصلح لی فی ذرّیتی» و «یحیی و یمیت».

التفات

التفات آن است كه انسان ازحالت خطاب و غیبت كه در كلام خود دارد به حالت دیگری عدول كند؛ مثلاً در سوره حمد، جمله «إیاك نعبد» خطاب است و «الحمد لله ربّ العالمین» غیبت، زیرا اسماء ظواهر در حكم غایب می باشند. این گونه بازگشت از حالتی به حالت دیگر را التفات گویند؛ البته باید بازگشت از مساق كلام به مساق دیگری باشد كه منافات با حالت اول ندارد.63
زمخشری ذیل آیه شریفه «لولا إذ سمعتموه ظنّ المؤمنون و المؤمنات بأنفسهم خیراً و قالوا هذا إفك مبین»(نور/12) می نویسد:
«اگر كسی بگوید چرا خداوند متعال نفرمود: «لولا إذ سمعتموه ظننتم بأنفسكم خیراً و قلتم» و چرا از خطاب به غیبت عدول كرد و از ضمیر به اسم ظاهر بازگشت، در جواب می گوییم: به این جهت كه خداوند می خواست از طریق التفات در توبیخ، مبالغه كند و لفظ ایمان را به صراحت آورد تا دلالت كند بر اینكه مرد و زن مؤمن نباید نسبت به دیگری سخن پنهانی بگوید و طعن پنهانی بر او زند.»64
همو در مورد علت عدول از خطاب به غیبت در آیه «هو الذی یسیركم فی البرّ و البحر حتّی إذا كنتم فی الفلك و جرین بهم بریح طیبة»(یونس/22) گفته است:
«مقصود مبالغه است؛ گویی خدای متعال حال آنها را برای دیگران ذكر نموده، و چون آنان تعجب كردند و منكر طلب شدند، خداوند با عدول از خطاب به غیبت، كلام را مؤكّد ساخته است.»

تقدیم مسند الیه

عبدالقادر جرجانی اعتقاد دارد كه بین «أعطیتك» و «أنا أعطیتك» فرق است،65 زیرا تقدیم مسند الیه اقتضا می كند كه جمله فعلیه به اسمیه تبدیل شود، آن گاه در واقع مسندالیه، دوبار تكرار شده؛ یك مرتبه به عنوان مبتدا و مرتبه دیگر به عنوان فاعل، و خود تكرار، نوعی از تأكید كلام است.
در آیه شریفه «ءأنت قلت للناس اتّخذونی و أمّی إلهین من دون الله»(مائده/116) تكرار است و تقدیم مسندالیه دلالت بر تقریر و تأكید كلام می كند.

جمله اسمیه

یكی دیگر از مؤكدات، جمله اسمیه است. سیوطی ذیل توضیح بسیاری از مثال ها آن را از اسباب تأكید شمره است.66 تفتازانی در مقدمه شرح تلخیص می گوید: عدول از جمله فعلیه به اسمیه، نشانهٌ تأكید و ثبوت آن است.67

ذكر فایده ها و زیان ها

یكی از عمده ترین شیوه های تأكید كلام در قرآن، ذكر «فایده ها» است؛ البته اگر مطلوب و ممدوح باشد. مانند: «یا أیها الذین آمنوا إنّما الخمر و المیسر و الأنصاب و الأزلام رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه لعلّكم تفلحون. إنّما یرید الشیطان أن یوقع بینكم العداوة و البغضاء فی الخمر و المیسر و یصدّكم عن ذكر الله و عن الصلوة فهل أنتم منتهون» مائده/91ـ90
ای كسانی كه گرویده اید، می و برد و باخت و بت ها و تیرك ها پلید است و كار شیطان است، پس از آن دوری جویید؛ باشد كه رستگار شوید. همانا شیطان می خواهد كه با می و برد و باخت میان تان دشمنی و كینه افكند و شما را از یاد خدا ر از نماز بازدارد، پس آیا شما بس خواهید كرد.
ابن ادریس حلی می گوید: در این آیه شریفه ده دلیل بر حرمت خمر وجود دارد،68 ولی فقهای دیگر گفته اند: در آیه مزبور هشت دلیل وجود دارد. راوندی در آیه، چهار دلیل را بر شمرده است.69
رجس نامیدن، در شمار انصاب و ازلام بودن، عمل شیطان بودن، عداوت آفرینی، مانع بودن از ذكر خدا، رستگاری آفرینی دوری از خمر، كلمه انّما و… از این جمله است.

تعلیل

فایده ذكر علت در كلام، تقریر و بلاغت آن است، چون نفس آدمیان بر پذیرش مطالب دارای علت، بیشتر اشتیاق و میل دارد. بیشر موارد ذكر علّت، در پاسخ پرسش است.

تفسیر

از جمله مواردی كه بر تأكید دلالت می كند و در كلام عرب كاربرد فراوانی دارد تفسیر است. در تفسیر، فعل حذف می شود و سپس به وسیله فعل دیگری تفسیر می گردد و جمع بین آن دو ممتنع است. باب تفسیر بیشتر در مواردی مطرح می شود كه الفاظ لازم است بر فعل داخل شوند؛ نظیر «وإن أحد من المشركین استجارك» كه «استجارك» فعل محذوف بعدش را تفسیر می كند.
 

پی نوشت‌ها:

1. زركشی، بدرالدین، محمد، البرهـان فی علوم القرآن، تحقیق مرعشلی، بیـروت، دارالمعرفة، 2/485.
2. تفتازانی، سعد الدین، مختصر المعـانی، تحقیق محمد محی الدین، 1/80؛ شروح التلخیص، 1/204؛ مصطفی جازم و…، البلاغة الواضحة، 155.
3. زركشی، بدرالدین محمد، البرهان فی علوم القرآن، 2/85؛ ترتیب لسان العرب، 1/169.
4. همان.
5. سید رضی، نهج البلاغه، خطبه175.
6. نجفی، احمـد، جواهر البلاغه، 165؛ علوم البلاغه، 131؛ معترك الاقران فی اعجـاز القرآن، 1/258.
7. سیوطی، جلال الدین، الاتقان فی علوم القرآن، 3/221.
8. همو، همع الهوامع، 2/122؛ معترك الأقران فی اعجاز القرآن، 1/256.
9. تفتازانی، سعد الدین، مختصرالمعانی، 1/131.
10. همان؛ سیوطی، جلال الدین، همع الهوامع، 2/122.
11. همان، 2/125.
12. طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، 2/832؛ زمخشری، محمودبن عمر، الكشاف، جلد 4، ذیل آیه 17 طارق.
13. سیوطی، جلال الدین، همع الهوامع، 2/125.
14. عكبری، التبیان فی اعراب القرآن، 2/235؛ املاء ما منّ به الرحمن، 2/149.
15. سید مرتضی، غرر الفوائد (امالی)، 1/89.
16. انصاری، ابن هشام، قطر الندی،226؛ همو، شذور الذهب، 235؛ حاشیة الصبان علی شرح الاشمونی، 2/109.
17. طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، 2/354.
18. سیوطی، جلال الدین، الاتقان، 3/224.
19. مكی بن ابی طالب، مشكل اعراب القرآن، 2/160.
20. سیوطی، الاتقان، 3/227؛ نجفی، جواهر البلاغة، 167.
21. سیوطی، جلال الدین، الاتقان، 3/227.
22. علوم البلاغة، 132؛ نجفی، احمد، جواهر البلاغة، 167.
23. تفتازانی، سعد الدین، مختصرالمعانی، 1/133.
24. زمخشری، محمودبن عمر، الكشّاف، 1/258.
25. انصاری، ابن هشام، مغنی اللبیب، 2.
26. سیوطی، جلال الدین، الاتقان، 3/240.
27. همان، 3/241.
28. بیضاوی، انوار التنزیل و اسرار التأویل، 2/191.
29. النهر الماد، 1/471.
30. فخررازی، محمود بن عمر، مفاتیح الغیب، ذیل آیه 57 سوره نساء.
31. اردبیلی، احمد بن محمد، مجمع البیان، 1/397.
32. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 1/397.
33.زمخشری، محمودبن عمر، الكشّاف، 1/220.
34. همان، 1/590.
35. همان؛ عاملی، زین الدین بن علی، الروضة البهیة و نیز روض الجنان.
36. راغب اصفهانی، حسین بن محمد، المفردات، 366.
37. طریحی، فخرالدین، مجمع البحرین، 4/381.
38. همان، 5/451.
39. معجم الفاظ القرآن الكریم، 2/64.
40. سیوری، فاضل مقداد، كنزالعرفان، 1/64.
41. زمخشری، محمودبن عمر، الكشّاف، 1/240.
42. فخررازی، مفاتیح الغیب، 5/148.
43. راغب اصفهانی، حسین بن محمد، المفردات، 523.
44. انصاری، ابن هشام، مغنی اللبیب، 1/411.
45. آلوسی، محمود، روح المعانی، 3/210.
46. زمخشری، محمود بن عمر، الكشّاف، 2/173.
47. نیشابوری، نظّام، غرائب القرآن و رغائب الفرقان، 2/470.
48. آلوسی، محمود، روح المعانی، 4/139.
49. فخررازی، مفاتیح الغیب، 18/70.
50. زمخشری، محمودبن عمر، الكشّاف 1/90.
51. همان.
52. طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، 1/777.
53. مدنی، سید علیخان، الحدائق الندیة، 516؛ انصاری، ابن هشام، مغنی اللبیب، 1/59؛ رشید رضا، تفسیر المنار، 8/159؛ جرجانی، عبدالقاهر، دلائل الاعجاز، 253؛ نجفی، احمد، جواهر البلاغة، 187.
54. نجفی، احمد، جواهر البلاغة، 190.
55. طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، 1/17؛ زمخشری، الكشّاف، 1/13.
56. نیسابوری، نظام، غرائب القرآن و رغائب الفرقان.
57. بیضاوی، انوار التنزیل، 1/144؛ سیوری، فاضل مقداد، كنزالعرفان، 2/231.
58. زمخشری، الكشّاف، 1/278.
59. حلّی، ابن ادریس، السرائر، 3/473.
60. زمخشری، الكشّاف، 1/675؛ بیضاوی، انوار التنزیل و اسرار التأویل، 2/143؛ مراغی، تفسیر المراغی، 3/25.
61. شیخ طوسی، التبیان، 4/18؛ طباطبایی، محمدحسین، المیزان، 6/124؛ رازی، ابوالفتوح، روح الجنان، 7/139؛ ابن كثیر، تفسیر القرآن العظیم، 2/92.
62. زمخشری، الكشّاف، 1/84.
63. منهاج البلاغة، 1/170.
64. زمخشری، الكشّاف، 3/218.
65. جرجانی، عبدالقاهر، دلائل الاعجاز، 130.
66. سیوطی، الاتقان، 3/217.
67. زركشی، بدرالدین، البرهان، 2/491.
68. حلّی، ابن ادریس، السرائر، 3/473.
69. فقه القرآن، 2/277.
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بلاغت قرآن کریم

بلاغت قرآن کریم

محمد علوی مقدم

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

بلاغت قرآن کریم کلام مناسب مقام و مقتضای حال

گفتار بلیغ آنست که به مقتضای حال و مناسب مقام گفته شود 1 ، و رعایت مقتضای حال در واقع میزانی است برای کلام بلیغ و غیر بلیغ. نباید تصّور کرد که سخن به مقتضای حال و مقام گفتن برای همه کس ممکن است و همه می‏توانند چنان سخن بگویند، بلکه در واقع سهل است و ممتنع، همه می‏پندارند که آسان است ولی گفتن آن دشوار است و ناممکن.
ممکن است، سخنی مقتضای حالی باشد، ولی همان سخن برای حال و موقعیّت دیگر مناسب نباشد * .مقتضای حال بستگی به زمان و مکان و حالتت روحی متکلّم و مخاطب دارد، و نمی‏تواند جدا از چیزی که از او سخن می‏گوییم و درباره او بحث می‏کنیم باشد، اگر شنونده منکر باشد، تأکید کلام به اندازه انکار شنونده ضرورت دارد و چنانکه انکارش (*)حتی عرب‏زبانان گفته‏اند:«و فرق کبیر بین متقضی حال، و متقضی الحال» و گاه گفته‏اند:«ان مقتضی الحال، لیس متقضی حال واحدة».
شدیدتر باشد، تأکید هم باید بیشتر باشد 2 ، و چون هر گفتار با گفتار دیگر متفاوتست و مقام هر گفتار هم با مقام گفتار دیگر تفاوت دارد و آن جا که کوتاه سخن گفتن مناسب است، درازگویی نامناسب خواهد بود و سخن گفتن با شخص زیرک و تیزهوش فرق می‏کند با سخن گفتن به شخص کم‏هوش، اینست که مقتضیات احوال اهمیّت دارد و بررسی حال مخاطب ضرورت.
و این که گفته‏اند:سخن بلیغ آنست که به مقتضای حال * باشد، هدف اصلی و منظور واقعی از رعایت مقتضای حال، نه آنست که در گفتار حتما تشبیه، استعاره، کنایه و مجاز باید باشد، بلکه منظور آنست که بدانیم مقتضای حال در موارد و موضوعات مختلف یکسان نتواند بود و مقتضای حال، یک موضوع کلّی و یک امر عمومی است که حدودی بر آن مترتّب نیست، زمان و مکان و حالات نفسانی عاطفی گوینده و شنونده را دربرمی‏گیرند.اقتضای حال شنونده باید منظور نظر باشد یعنی گوینده باید مناسبات خود را با شنونده رعایت کند.
مقتضیات احوال، به اندازه‏ای مهّم است که گفته‏اند:
به وسیله دو علم معانی و بیان، اسباب اعجاز نظم قرآن شناخته می‏شود و ملاک و میزان این رشته از دانش هم، شناخت مقتضیات احوال است.حال خطاب و حالت مخاطب و مخاطب و رویهم رفته تمام (*)عبد الرحمن الأخصری که مطالب بلاغی را، نظما بیان کرده و احمد دمنهوری، متوفی به سال 1192 ه آنها را شرح کرده است، در منظومه خود، در تعریف سخن بلیغ گفته است:«و جعلوا بلاغة الکلام طباقة لمقتضی الکلام»
رک:حاشیه شرح عقود الجمان...ص 28.
این حالات را، مقتضیات احوال دانسته‏اند؛زیرا روشن است که یک عبارت در دو حالتت و یا دو موقعیّت، مفهوم و معنایش تفاوت می‏کند. در واقع بررسی و اهمیّت و موقعیّت کلام، بدون بررسی حال متکلّم و مخاطب و حالات مناسب میان آن دو ناممکن است.
ابن خلدون مغربی متوفی به سال 808، نیز که ثمره و نتیجه علم بیان را در این دانسته که انسان را به فهم اعجاز قرآن هدایت می‏کند و گفته است:
«و اعلم ان ثمرة هذا الفن، انّما هی فی فهم الاعجاز من القرآن...» زیرا این گفتار آسمانی بالاترین مراتب سخن توأم با کمال است، از لحاظ انتخاب الفاظ و حسن تنظیم و ترکیب آن: «و هذا هو الاعجاز الذی تقصر الأفهام عن ادراکه...».
و این همان اعجازی است که فهم‏ها از درک آن عاجز شده است. در آغاز مبحث همین ابن خلدون گفته است:«...و لکّل مقام * عندهم مقال یختَّص به...»برای هر مقامی، گفتاری است که آن گفتار بدان مقام معیّن اختصاصی دارد و حتّی برای روشن کردن مطلب، افزوده است که از نظر بلاغی میان عبارت«زید جاءنی»تفاوت هست (*)ابو طالب المفضّل بن سلمة بن عاصم، متوفی به سال 291 هجری در کتاب «الفاخر»نوشته است:
اول من قال:«لکل مقام مقال»طرفة بن العبد فی شعر یعتذر فیه الی عمروبن هند:
تصّدیق علیّ هداک الملیک
فان لکّل مقام مقالا
رک:الفاخر، تحقیق از عبد العلیم الطحاوی و محمد علی النجار چاپ وزارة الثقافة و الارشاد القومی، مصر، الطبعة الاولی 1380 ه 1960 م ص 314.
با عبارت«جاءنی زید»زیرا در عبارت نخستین اهتمام گوینده در درجه نخست، به شخص زید است(مسند الیه)و نه به آمدن، در صورتی که در عبارت دوم، گوینده به(آمدن)یعنی مسند، اهمیت بیشتری داده و نه به شخص زید(مسند الیه)، و تقدم هریک از اجزای جمله درنظر متکلّم از اهمیّت بیشتری برخوردار است.
و نیز ابن خلدون برای توضیح گفتار مناسب مقام سه جمله:
«زید قائم»و«إن زیدا قائم»و«ان زیدا لقائم»را مثال آورده و نتیجه گرفته است که جمله نخستین از تأکید خالی است و برای شنونده‏ای است که ذهن او از هرگونه تردیدی تهی باشد، و جمله دوم که با حرف تأکید(إن)مقیّد است در مورد کسی به کار می‏رود که تردیدی دارد و جمله سوم در مورد آن‏کس به کار می‏رود که منکر قیام زید است.بنابراین جمله‏هایی بظاهر هم‏معنی، بمناسبت مقام در بکار بردن آنها تغییراتی داده شده و در هر مقام به اقتضای حال بکار رفته است.
ابن خلدون برای توضیح این بحث مثال دیگری آورده است:
«جاءنی رجل»یعنی مردی نزد من آمد که هیچ یک از مردان همتای وی نیست و بقول ابن خلدون:«إنّه رجل لا یعادله احد من الرجال...» 3 . ابن خلدون معتقد است:آنان که، آیات قرآنی را بر وفق احکام و قوانین و قواعد فّن بلاغت مورد تتبّع قرار داده‏اند، توانسته‏اند بخشی از اعجاز قرآن را نشان دهند و ابن خلدون تفسیر ز محشری را(کشّاف) از این جهت و به سبب همین مزیّت از دیگر تفاسیر برتر دانسته و مطالعه آن را توصیه کرده تا که خواننده به برخی از نکات اعجاز، دست یابد 4 .
در بلاغت دو کلمه:مقال و مقام اهمیّت فراوانی دارد.علمای علم بلاغت ارتباط میان این دو کلمه را به دو عبارت مشهور که در واقع حکم شعار را دارد قرار داده‏اند.عبارت اول«لکل مقام مقال»ناظر به معنی است و این عبارت به ما می‏فهماند که استخراج معنی از مقال و گفتار، ارتباط به چیزی دارد که آن مقام است یعنی:مکان و ظرفی که باصطلاح «حدث فیه المقال»گفتار در آن مورد و موقعیّت گفته شده است.
عبارت دوم همانست که می‏گویند:«لکل کلمة مع صاحبتها مقام» که ارتباط میان ظاهر کلمه و معنای لغوی آن را برقرار می‏سازد، و معنای کلمه را با دیگر کلمات بکار رفته در یک عبارت به حسب مقام و موقعیّت خاص روشن می‏سازد 5 .
دکتور تمّام حسّان، برای توضیح(مقام)گفته است 6 :
آن‏کس که می‏خواهد از قرآن احکام استخراج کند، باید از توجّه به عناصر چهارگانه مشروحه زیر که می‏توان آنها را به اختصار، به مقام تعبیر کرد، غفلت نکند.
1-در تفسیر کردن آیه‏ای، از توجّه به دیگر آیات قرآنی غفلت نکند.
2-در تفسیر کردن آیات از سنّت غفلت نکند.
3-اسباب نزول آیات را بداند.
4-به نظام اجتماعی عرب آن روزگاران آگاه باشد.
گفته شد که بلاغت کلام * آنست که علاوه بر فصیح بودن (*)«و الکلام البلیغ:هو الذی یصّوره المتکلم بصورة تناسب احوال المخاطبین.»
الفاظش و وافی بودن کلماتش برای بیان مقصود گوینده، باید مطابق * و مقتضی حال و مقام هم باشد.یعنی:آن جا که مقام مقتضی ایجاز و اختصار است، سخن را موجز و مختصر بیاورد و آن جا که سخن، اقتضای تفصیل و اطناب دارد، کلام را مفصل بیاورد و خلاصه این که در هر مقام، خصوصیات آن مقام را، درنظر داشتهباشد و به مقتضای آن عمل کند، مثلا حالت انکار مخاطب، اقتضای گفتار مؤکد می‏کند و تأکید در کلام، ضرورت دارد.و چنانچه در مخاطب تردید و انکار نباشد، تأکید کلام ضرورت ندارد.
در سرتاسر آیات قرآنی، مقتضای حال رعایت شده و هر آیه از آیات قرآن کریم نمونه بارزی است از رعایت مقتضای حال و مقام، در واقع در آیات قرآنی‏آن جا که به اطناب نیاز است، سخن مطنب آورده شد و آن جا که ایجاز دلنشین است و با کوتاهی می‏توان مقصود را بیان کرد، سخن کوتاه گفته شده است.برای نمونه به گفت‏وشنود کوتاه و مؤثر مردی به نام نوح پیامبر و قوم خود که می‏خواهد آنان را بیم دهد توجّه کنید، که با ایجاز هرچه تمامتر آنان را بیم می‏دهد و می‏گوید: (*)«و حال الخطاب«و یسّمی بالمقام»هو الامر الحامل للمتکلّم علی ان یورد عبارته علی صورة مخصوصة دون اخری.»
مثلا-المدح-حال یدعو لا یراد العبارة علی صورة الاطناب.
و ذکاء المخاطب-حال یدعو لا یرادها علی صورة الایجاز.
فکل من المدح و الذکاء«حال و مقام»
و کل من الایجاز و الاطناب«مقتضی»
و ایراد الکلام علی صورة الاطناب او الایجاز«مطابقة للمتقضی»رک:جواهر البلاغة/33
«...انی لکم نذیر مبین.» * یعنی پس از آن‏که خدای بزرگ نوح را به رسالت قوم خود فرستاد، قال نوح لقومه، ایّها القوم انّی لکم نذیر مبین.
نوح سپس در آیه بعدی با قوم خود از در مهربانی و دلسوزی در آمده، و آنان را به پرستش خدا دعوت کرده، و از عذاب دردناک برحذر داشته است:
«أن لا تعبدوا إلا اللّه إنّی اخاف علیکم عذاب یوم * الیم» 7 .
وقتی نشانه‏های انکار ظاهر باشد، خطاب به صورت:
«إن ربّک لبالمرضاد» 8 صادر می‏شود.یعنی با إنّ که حرف تأکید است و لام 9 ابتداء، مطلب بیان شده است.
قرآن وقتی که می‏خواهد شنونده را کاملا متوجّه کند و کمال عنایت را درباره شخص مورد بحث مرعی دارد، مطلب را چنین بیان می‏کند:
«إنّک لمن المرسلین» @ .
(*)تمام آیه، چنین است:«و لقد ارسلنا نوحا الی قومه، انّی لکم نذیر مبین.» آیه 25/هود(11)یعنی:البته که ما نوح را برای هدایت قومش به رسالت فرستادیم، او قومش را گفت که من با بیان روشن برای نصیحت و اندرز شما آمدم.
(*)یعنی:تا شما را بگویم که غیر از خدای یکتا، کسی را نپرستید، که اگر بجز خدا کسی را پرستش کنید، من شما را از عذاب سخت قیامت بیم می‏دهم.
(@)آیه‏های قبل، چنین است:
«یس.و القرآن الحکیم.انّک لمن المرسلین.»یعنی:ای سید رسولان وای کامل‏ترین انسان.قسم به قرآن حکمت بیان.که توای محمد!البته از پیامبران خدایی.
و نیز برای توضیح بیشتر، می‏توان در بخش دوم آیه زیر دقّت کرد.
«...قالوا نشهد انّک لرسول اللّه.و اللّه یعلم انّک لرسوله و اللّه یشهد إن المنافقین 11 لکاذبون» * .
گه چگونه کلام به اقتضای حال و مقام، مؤکّد آورده شده است. و نیز برای اثبات سخن، به«عصای موسی»که در قرآن مجید به صور گوناگون، بکار رفته و در هر مورد، اقتضای حال و مقام رعایت شده توجّه شود.
در آیه 20/سوره طه از«عصا»به«حیة تسعی»تعبیر شده و پس از آنکه خدا به موسی دستور می‏دهد که«قال القها یا موسی»و او چون عصا را می‏اندازد، می‏بیند ماری شده * و بهرسو به حرکت درآمده و جماد ناگهان دارای حیات شده و عصا، معجزه‏وار به صورت«حیّة تسعی»ظاهر شده و فعل«تسعی»هم کاشف از این است که این عصا، چوبدستی جامد قبلی نیست و از مظاهر حیات، چیزی در او هست و قادر بر حرکت است، و چون هر اسناک و ترسناک است و حتّی موسی هم از آن می‏ترسید، خطاب«خذها @ و لا تخف سنعیدها سیرتها الأولی» 12 نازل شد و اگر آرامش و طمأنینه اعطائی خدا نمی‏بود، موسی را نیز (*)یعنی منافقان وقتی که نزد تو آمدند و گفتند که تو رسول خدا هستی(فریب مخور) البته که خدا می‏داند تو رسول او هستی و خدا هم گواهی می‏دهد که منافقان، دروغ می‏گویند.
(*)«فالقیها فاذا هی حیّة تسعی»سوره طه(20)آیه 20.
(@)یعنی:بگیر آن را و نترس که بزودی بحالت اولش(عصا)برمی‏گردانیم.
جرأت نزدیک شدن و گرفتن آن موجود نبود ولی عبارت«سنعیدها سیرتها الاولی»به موسی طمأنینه بخشید.
در مورد دیگر 13 ، از«عصای موسی»به«جان»یعنی مار کوچکی که به سرعت می‏دود و از جهت کوچکی جثّه، همچون تیرکمان حرکت می‏کند، تعبیر شده است.
در آیه قبلی(آیه 20/طه)«حیّة تسعی»گفته شده، وصف «تسعی»ضرورت دارد ولی آن‏گاه که کلمه«جان»ذکر شده وصفی با آن نیامده؛زیرا که در«جانّ»حرکت و جنبش بنحواتم واکمل وجود دارد.
خلاصه اینکه، اوصاف گوناگون به«عصای موسی»دادن، به اقتضای مقام و مناسب کلام است؛زیرا یک‏بار در آیه 20 سوره طه، از آن به«حیّة تسعی»تعبیر شده و دوبار یعنی در سوره شعراء * آیه 32 و سوره اعراف * آیه 107به«ثعبان مبین»معرفی شده و در سوره نمل آیه 10 و سوره قصص آیه 31 از«عصای موسی»بصورت«...تهتّز کانّه جّان...»تعبیر شده است:
در این آیات، آزمایش موسی نیز هست؛زیرا در سوره طه خطاب «خذها ولا تخف...»نازل شد؛موسی ترسیده بود و خطاب آرامبخش لازم بوده است که در موسی طمأنینه ایجاد کند ولی در سوره نمل و سوره قصص، که موسی کاملا نترسیده، لیکن‏«...ولّی مدبرا و لم یعقّب...»بوده، خطاب‏«لا تخفف انّی لا یخاف لدیّ المرسلون»نازل شده (*)«فالقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین.»شعراء(26)32.
(*)«فالقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین»اعراف(7)آیه 107.
است، و در مرتبه سوم که تجربه بیشتری بوده است، خطاب به موسی به صورت‏«...لا تخفف إنّک من الآمنین.» 14 نازل شده است.
بهر حال، باید گفت«عصای موسی»که در سوره شعراء آیه 32 و سوره اعراف آیه 107، از آن به«ثعبان مبین»یعنی اژدهای بزرگ و در سوره طه آیه 20 و سوره النمل آیه 10 و سوره قصص آیه 31 از آن، به «جانّ»یعنی مار کوچک تعبیر شده، تنها به اقتضای حال و مقام است؛ زیرا«ثعبان مبین»در برابر برخورد موسی با فرعون است، قبل از اجتماع سحره، و ایه‏ای که از«عصای موسی»به صفت«جان»تعبیر شده، آغاز نبوت است و در سرزمین مقدس 15 .
بنابراین به اقتضای حال و مقام سخن گفته شده است.
سید قطب ذیل آیه 20 سوره طه، در بحث از اژدها شدن عصای موسی نوشته است:تبدیل جماد به حیوان، از خارق عادات و معجزاتی است که در همه وقت رخ می‏دهد، لیکن انسان‏ها درک نمی‏کنند، زیرا میلیون‏ها ذرات جامد در هر زمان و هر آن به چیزهای جاندار تحول می‏یابد و تبدیل می‏شود، لیکن انسان‏ها متوجه نمی‏شوند؛زیرا آدمی، گرفتار حواس ظاهری خود است و اسیر تجارب مشهود خود، و چه بسا مسئلی که نمی‏توان به حواس ظاهری درک کرد 16 .
اینک مثالی دیگر برای گفتاری که مناسب حال است و مقتضی مقام:
«...و القیت علیک محبّة منّی و لتصنع علی 17 عینی» * . (*)یعنی:...و من به لطف خود، از تو بر دلها محبت افکندم تا تربیت و پرورشت به نظر ما، انجام گیرد.
در این آیه و آیات پیش از آن، خدا به موسی گفته است که ما به مادرت وحی کردیم که کودک خود را در صندوقی گذار و به دریا افکن، دشمن من و او طفل را از دریا برگرفت.و محبت طفل را در دلها افکند تا تربیت یابد و پرورش او به نظر ما انجام گیرد.
در این آیه کلمه(عین)به صورت مفرد بکار رفته و به یاء متکلم اضافه شده است و با حرف جّر«علی»گفته شده است.
در صورتی که در آیه 37 سوره هود(11)گفته شده است:
«و اصنع الفلک باعیننا و وحینا...»یعنی:ای نوح:به ساختن کشتی در حضور ما و به دستور ما مشغول شو...
و نیز در آیه 14 سوره القمر(54)گفته شده است:
«تجری باعیننا جزاء لمن کان کفر»یعنی:آن کشتی با نظر و عنایت ما، روان گردید تا آن کافران به آن طوفان بلا مجازات شوند. بکار رفتن حرف جر«علی»در آیه نخست(سوره طه)و حرف جّر «ب»در دو آیه سوره هود و سوره القمر و نیز مفرد آمدن کلمه«عین» در آیه اولی و جمع آمدن کلمه«عین»به صورت«اعین»در دو آیه بعدی و نیز، اضافه شدن کلمه«عین»به«ی»ضمیر متکلم در آیه نخست و اضافه شدن کلمه«عین»به«نا»ضمیر متکلم در دو آیه بعدی به اقتضای حال و مناسب مقام است، زیرا در آیه نخست«...و لتصنع علی عینی.»از کلمه«علی»استعلاء استنباط می‏شود و براظهار یک امر خفی و آشکارا کردن یک موضوع نهانی مکنون(تربیت و شیر خوردن کودکان بنی اسرائیل)دلالت می‏کند و یک نوع ظهور و آشکارایی در رشد و تربیت موسی آن هم«علی عینی»یعنی«تحت توجهّات الهی»را نشان می‏دهد و به ما می‏فهماند که نگهداری موسی با خداست.
در صورتی که در آیه‏«و اصنع الفلک باعیننا...»و آیه‏«تجری باعیننا...»اظهار یک امر خفی و آشکار کردن یک امر نهانی نیست تا که به آوردن کلمه«علی»نیاز باشد و از جمع آمدن کلمه«اعین»هم، چنین استنباط می‏شود که آن اختصاص و ویژگی که در نگهداشت موسی از جانب خدا بود، که خطاب«و لتصنع علی عینی»صادر شده بود و مقام اقتضای چنین بیانی را داشت، در این دو آیه چنین نیست، زیرا ممکن است این توجّه و نگهداشت از سوی خدا و«جند من جنوده * »بوده باشد و لذا کلمه«عین»جمع بسته شده است، به اقتضای حال و مقام. مثال دیگر:
خدای بزرگ در آیه‏های 151 و 152 و 153 سوره انعام(6)چند دستور بسیار سودمند برای خوشبختی و سعادت بشر صادر کرده که در بهبود زندگی این جهانی انسان‏ها نیز مفید است و آنها را نه تنها در آن جهان رستگار می‏کند، بلکه در همین جهان نیز خوشبخت و سعادتمند می‏کند و حتی پس از دستورات بسیار مفید، خدا گفته است:
«و أن.هذا صراطی مستقیما فاتبعوه...»یعنی راه مستقیم من این است، از آن پیروی کنید...

یکی از آن دستورات:

«...و لا تقتلوا اولادکم من إملاق نحن نرزقکم و ایّاهم؟ 18 ...» می‏باشد یعنی:فرزندانتان را از ترس تهیدستی نکشید؛زیرا ما، شما (*)و للّه جنود السموات و الارض و کان اللّه عزیزا حکیما.آیه 4/الفتح(48)«اذکروا نعمة اللّه علیکم اذ جاءتکم جنود فارسلنا علیهم ریحا و جنودا لم تروها...»آیه 9/الاحزاب (33)«و ما یعلم جنود ربّک الا هو...»آیه 31/المدثر(74).
و آنها را روزی می‏دهیم.
خدای بزرگ همین موضوع را در آیه 31 سورة الاسراء(اسری- 17)بصورت دیگر بیان کرده و گفته است:
«و لا تقتلوا اولادکم خشیة املاق نحنن نرزقهم و ایّاکم، ان قتلهم کان خطا کبیرا.»یعنی:
فرزندان خویش را از بیم تنگدستی مکشید، ما آنان و شما را روزی دهیم، بی‏گمان کشتن ایشان خطائی بزرگ است.
حال باید دید که چرا در سوره انعام گفته شده است:«...نحن نرزقکم و ایّاهم...»و در سوره اسراء همان مطلب بصورت‏«...نحن نرزقکم و ایّاکم...»بیان شده است.
در آیه نخست، چون«املاق» 19 تهیدستی، در واقع حاصل است و گفته شده«من املاق»لذا ضمیر متّصل مورد خطاب یعنی «کم»که مرجعش همه«والدین»است، مقدم، آمده؛زیرا فقر و نداری موجود است و خطاب به فقر است، بنابراین گفته است:ما، شما را بی نیاز خواهیم کرد، در صورتی که در آیه دیگر، فقر موجود نیست، نداری حاصل نیست، والدین موسرند و چیزدار ولیکن می‏ترسند که ندار شوند و بی‏چیز«خشیة املاق»گفته شده، لذا قرآن می‏گوید:
«نحن نرزقهم»یعنی روزی فرزندان را تضمین می‏کند و در واقع در این آیه، به نظر مفسران، توانگران و آنان که ثروتی دارند و از نداری می‏ترسند، مورد خطاب هستند، به دلیل«خشیة املاق»و لذا ضمیر «هم»را خدا در«نحن نرزقهم»مقدم آورده است تا که بفهماند فرزندان را به سبب ترس از فقر نباید کشت؛زیرا روزی آنان با ماست و ما عهده‏دار روزی آنان هستیم.
البته مفهوم اصلی در دو آیه، نهی از قتل اولاد است ولی به اقتضای حال و مقام و به مناسبت فقر موجود که از«من املاق»فهمیده می‏شود در آیه نخست و فقر متوقع که از«خشیة املاق»استنباط می‏شود، در آیه دوم طرز بکار رفتن ضمائر مورد خطاب فرق کرده است:در آیه نخست مورد خطاب آباء فقیر هستند که اولاد خود را از نداری می‏کشند، پس روزی دادن آنان مقدم شده و در آیه دوم مورد خطاب، آباء غنی هستند و لذا روزی دادن اولاد مقدم ذکر شده است و به قول ابن ابی الإصبع 20 (متوفی به سال 654 ه):«فاقتضت البلاغة تقدیم وعد الأبناء بالرزق، لیشیر هذا التقدیم الی انّه سبحانه هو الذی یرزق الابناء لیزول ما توهم الاغنیاء من انّهم بانفاقهم علی الأبناء یصیرون إلی الفقر بعد الغنی...»
مثال دیگر:
خدای بزرگ در آیه 126 سوره بقره، درخواست ابراهیم پیامبر را در باب محل امن قرار دادن مکّه و امنیّت آنجا چنین بیان کرده است:
«...رب اجعل هذا بلدا آمنا...»یعنی«بلدا»را بدون الف و لام، ذکر کرده است، در صورتی که در آیه 35 سوره ابراهیم همین دعا و درخواست را قرآن، به صورت‏«...رب اجعل هذا البلد آمنا...»یعنی: «البلد»با الف و لام، ذکر شده است.
حال باید دید که چرا«بلد»در آیه نخست نکره، آمده و در آیه دوم، معرف به ال؟در جواب گفته‏اند:در آیه نخستین که«بلدا»بدون الف و لام است، اشاره به کعبه است پیش از ساختن که کسی هم در آنجا نبوده و انسانی سکونت نداشته و در واقع ناشناخته است و منّکر«بلدا» مفعول دوم و«آمنا»صفت آنست و در واقع، ابراهیم از خدا خواسته‏ که سرزمین بی‏آب و علفی به صورت«بلدا آمنا»درآید.
ولی در آیه دیگر که پس از بازگشت ابراهیم پیامبر است بدان مکان و زمانی است که مکّه ساکنانی دارد، و قبیله جرهم در آنجا سکونت گزیده، و در واقع اطلاق بلدیّت بر آن می‏شود و شناخته شده است، به صورت«البلد»گفته شده است، یعنی اشاره است به پس از ساختن کعبه.و در این آیه«البلد»مفعول اول و«آمنا»مفعول دوم 21 است.
اینست اقتضای حال و مناسبت مقام.
و اینک مثال دیگر در آیه 3 سوره آل عمران:
«نزل علیک الکتاب بالحّق، مصّدقا لما بین یدیه، و انزل التوراة و الانجیل من قبل هدی للناس و انزل الفرقان...».
یعنی:خدایی که قرآن را براستی بر تو(ای پیامبر)فرستاد تا که دلیل راستی کتب پیش از او باشد و نیز پیش از قرآن، برای هدایت مردم تورات و انجیل را فرستاد و نیز فرقان را فرستاد.
در این آیه در مورد نزول قرآن که تدریجی * بوده و در طی 23 سال نازل شده، فعل«نّزل»که مصدر آن«تنزیل»است و بر مبالغه و کثرت و تکرار امری پس از امر دیگر دلالت می‏کند بکار رفته، لیکن تورات و انجیل که دفعة واحدة نازل شده، در مورد آنها فعل«انزل»که بر حدوث فعل بدون تکرار دلالت می‏کند و در واقع مفید معنای دفعی است و نه تدریجی بکار رفته است.
و کلمه«فرقان»هم در این آیه، به چیزی گفته می‏شود که میان (*)ملا محسن فیض درج 5 ص 265 تفسیر صافی ذیل آیه 23 سوره انسان(-دهر) که خدا گفته است:«انا نزلنا علیک القرآن تنزیلا»نوشته است:«مفّرقا منجما».
حق و باطل، جدایی بیندازد و باصطلاح فارق باشد و بقول علامه طباطبائی مرحوم، شامل تمام معارف اصلی و فرعی دین می‏گردد 22 ، که برای هدایت و راهنمائی انسانها ارتباط پیدا می‏کند و قرآن را هم از آن جهت «فرقان»گفته‏اند که حق و باطل را از یکدیگر جدا می‏سازد و فاصل و فارق میان آن دو هست.
ز مخشری متوفی به سال 538 هجری نیز این موضوع را در تفسیر خود، بدین عبارت بیان کرده است 23 :
«فإن قلت:لم قیل نزل الکتاب و انزل التوراة و الإنجیل؟
قلت:لان القرآن نزل منجما و نزل الکتابان جملة...».
علاء الدین علی بن ابراهیم بغدادی معروف به الخازن (متوفی به سال 725 ه.)در تفسیر خود عین عبارت کشّاف ز مخشری را تکرار کرده و در آخر عبارت افزوده است 24 :«لان القرآن نزل منجما مفصّلا فی اوقات کثیرة و نزل هو للتکثیر و انزل التوراة و الانجیل جملة واحدة...»
ملا محسن فیض کاشانی(متوفی به سال 1091 ه.)در تفسیر صافی ذیل آیه مزبور نوشته شده است 25 :قرآن، تدریجا و تورات و انجیل بالجملة بر موسی و عیسی نازل شده است.
شوکانی(متوفی به سال 1250 هجری)در تفسیر«فتح القدیر» ضمن توضیحات * سودمند دیگر در باب آیه مورد بحث، نوشته (*)همچون تقدم جانّ و مجرور«علیک»بر مفعول به جمله«نّزل علیک الکتاب»بعلت توجه به«منزل علیه»یعنی پیامبر اکرم(ص).
و نیز همچون ذکر«منزل علیه»در مورد قرآن و عدم ذکر«منزل علیه»در مورد است 26 :
«و انّما قال هنا انزل و فیما تقدم نزل:لان القرآن نزل منجما، و الکتابان نزلا دفعة واحدة...»
آلوسی(متوفی به سال 1270 هجری)همان توضیح مفسران پیشین را بیان کرده * و افزوده است که تورات و انجیل چون به یکباره، نازل شده از آنها به فعل«انزل»تعبیر شده ولی نزول قرآن، چنین نبوده است«...فان له نزولین، نزول من لوح المحفوظ الی بیت العزة من سماء الدنیا جملة واحدة، و نزول من ذلک الیه«ص»منجما فی ثلاث و عشرین سنة علی المشهور، و لهذا یقال فیه:نزل و انزل و هذا اولی مما قیل:ان نزل یقتضی التدریج و انزل یقتضی الانزل الدفعی اذ یشکل علیه(لولا نّزل علیه القرآن جملة واحدة)حیث قرن-نزل یکونه جملة...» 27 .
تورات و انجیل؛زیرا هدف اصلی در این آیه، فقط نام دو کتاب آسمانی است و نه نام پیامبرانی که دو کتاب برآنها نازل شده است.
و نیز همچون عبارت«و قیل اراد بالفرقان جمیع الکتب المنزله من اللّه تعالی علی رسله.».رک:فتح القدیر 1/312.
(*)آلوسی، ذیل تفسیر آیه مورد بحث، مطالب سودمند دیگری نیز بیان کرده مثلا گفته است:منظور از«کتاب»در جمله«نّزل علیک الکتاب»قرآن است که جامع اصول و فروع می‏باشد برای ماکان و مایکون تا روز قیامت.و در این آیه از قرآن به«کتاب»تعبیر شده و بصراحت هچون تورات و انجیل، از قرآن اسم برده نشده برای تفّوق و برتری آن و در واقع خواسته است بگوید:«هو الحقیق بأن یطلق علیه اسم الکتاب دون ماعداه...»رک: تفسیر روح المعانی 3/76.
محمد بن ابی بکر بن عبد القادر رازی، متوفی به سال 666 هجری نیز، در این باره بحث کرده و نوشته است:اگر بگویند که چرا خدای بزرگ، درباره«کتاب»که همان قرآن است، فعل«نّزل»بکار برده و درباره تورات و انجیل، فعل«انزل»؟
در جواب گفته خواهد شد که چون قرآن مجید، بتدرج نازل شده و انجیل و تورات به یکباره، لذا در مورد قرآن فعل«نزل»و درباره تورات و انجیل فعل«انزل»بکار رفته است.
سپس خود وی گفته است که این سخن درست نیست، استدلال او چنین است:
درست است که ز مخشری و دیگر مفسران گفته‏اند که«تنزیل» بر مبالغه و کثرت و تکرار امری پس از امر دیگر دلالت می‏کند و قرآن هم چون بتدریج نازل شده، فعل«نزل»در مورد آن بکار رفته و انزال چون بر انجام فعل بدون تکرار دلالت می‏کند و انجیل و تورات هم به یکباره نازل شده، لذا در مورد آنها فعل«انزل»بکار رفته است ولی این گفتارها و استدلال‏ها به آیه‏های زیر منتقص می‏شود؛زیرا خدا گفته است:
«هو الذی انزل علیک الکتاب...»آل عمران/7.
«و الذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک...»بقرة/4. که منظور از«منزل علیه»قرآن است و در مورد آن فعل«انزل» بکار رفته و نه فعل«نّزل».
رازی ضمن طرح اشکال و نپذیرفتن قول مفسران، خود در مقام پاسخ برآمده و گفته است که:
اصولا فعل«نزل»ثلاثی مجرد و از افعال لازم است و متعدی کردن آن از دو طریق، انجام می‏شود یعنی می‏توان آن را به باب تفعیل و إفعال‏ برد تا متعدی شود، بنابراین از انزال و تنزیل، معنای تعدیه فهمیده می‏شود و نه چیز دیگر و این که گاه فعل«نزل»بکار رفته و در مواردی فعل«انزل»از جهت تنوع در گفتار و گونه‏گون بودن سخن است؛زیرا در آیه 37/سوره انعام گفته شده است:«و قالوا لولا نّزل علیه آیة من ربّه...»و در سوره یونس آیه 20 گفته شده است:«و یقولون لولا انزل علیه آیة من ربّه...»و این نیست مگر به قول رازی«...جریا علی عادة العرب فی افتنانهم فی الکلام و تصرفهم فیه علی وجوه شتّی.» 28 مثال دیگر:
در آیه 187 سوره بقره، خدای بزرگ پس از بیان یک سلسله مسائلی که انسانها را از آنها نهی می‏کند، گفته است:
«...تلک حدود اللّه فلا تقربوها...»
و نیز در آیه 229 همین سوره بقره، خدای تعالی پس از بازگو کردن یک سلسله مسائل و دستوراتت گفته است:
«...تلک حدود اللّه فلا تعتدوها...»
حال باید دید که چرا در آیه نخست، گفته شده:«فلا تقربوها» و در آیه دوم گفته شده است:«فلا تعتدوها»؟
در جواب می‏گوییم:در آیه نخست به اقتضای حال و مقام، قرآن پس از بیان یک سلسله منهیات و بازگو کردن آنها به اقتضای مقام، و عبارت «...و لا تباشروهن و انتم عاکفون فی المساجد...»گفته است:«تلک حدود اللّه فلا تقربوها»یعنی این حکم خدایی است و نزدیک شدن و حتی سجن گفتن با زنان در حال اعتکاف در مساجد روا نیست؛زیرا این نزدیک شدن و با آنان سخن گفتن، چه بسا منجر به مسائل بعدی شود که مفسد و مبطل اعتکاف است، پس در این‏جا مناسب مقام، «فلا تقربوها» است، در صورتی که در آیه دوم، قرآن یک سلسله مسائل دستوری را بیان می‏کند و از مسلمان می‏خواهد که طبق آن دستورات و اوامر عمل کنند و مثلا گفته است:طلاقس که شوهر در آن می‏تواند رجوع کند، دو مرتبه است، پس مناسب مقام در این مورد اینست که گفته شود:
«...تلک حدود اللّه فلا تعتدوها...»
یعنی حدود دین خدا را راجع به احکام ازدواج نکه دارید و از آنها تجاوز نکنید.اینست که می‏گوئیم:در آیه نخست«فلا تقربوها»مناسب است و در آیه دوم«فلا تعتدوها» 29 .
بکار رفتن الفاظ مناسب در یک سیاق و نسق مخصوص، که در فصاحت و زیبایی و رسایی نکات دقیق به بالاترین درجه می‏رسد، از ویژگی‏های قرآن است.
کلمات قرآنی طوری انتخاب شده و در کنار یکدیگر با نظم خاصی آمده که هیچ‏گونه، ضعفی در این تألیف مشاهده نمی‏شود و در ترتیب کلمات، دقت خاصی وجود دارد و کلمات برگزیده شده و بکار رفته، در آیات قرآنی، طوری است که کلمه مترادف آن نمی‏تواند جایگزین آن کلمه بشود و به جز، کلمه مستعمل در آیه، کلمه دیگر مناسب آن نیست. چه بسا کلماتی که بظاهر مترادف هستند و در بدو امر، دو کلمه درنظر افراد مبتدی ظاهرا به یک معنی هستند و کتب لغت هم، آن دو کلمه را به یک معنی ترجمه کرده ولی قرآن با دقت خاص، کاربرد کلمات را دقیقا تعیین کرده و هر کلمه را در مورد خاص خود بکار برده است.
مثلا به دو کلمه:رؤیا-حلم توجه شود که به معنای خواب * و منام می‏باشند و به آنچه آدمی در خواب بیند، اطلاق می‏شوند.
ولی قرآن با دقت خاصی تفاوت میان این دو کلمه را مشخص کرده و هریک را، دقیق به معنای واقعی خود بکار برده است و اصولا پایه عقیده به ترادف کلمات را متزلزل ساخته و نادرست دانسته است. برای اثبات سخن خود، از آیات قرآنی، استدلال می‏کنیم تا ثابت شود که این دو کلمه بظاهر مترادف، هریک معنای ویژه‏ای دارد و مثلا اگر بجای آیه 43 سوره یوسف(12)«...یا ایّها الملأ أفتونی فی رؤیای ان کنتم للرؤیا تعبرون.» 2 گفته شود:
«...یا ایّها الملأ أفتونی فی حلمی @ ، ان کنتم للحلم تعبرون.» آیا درست است و دو کلمه مترادف:«رؤیا-حلم»می‏توانند بجای هم بکار روند؟و آیا عرب فصیح و آگاه به دقائق لغات می‏پذیرد؟
که در جواب باید گفت:خیر؛زیرا کلمه«احلام»سه‏بار در قرآن به صیغه جمعی بکار رفته و استعمال کلمه، به صیغه جمعی و نه به لفظ مفرد، دلالت بر خلط و تشویش و عدم تشخیص خوابی از خواب دیگر (*)حلم-حلما و حلما:بضم اللام و سکونها:مایراه النائم.رآی فی منامه رؤیا. الحلم ج احلام مایراه النائم فی نومه.یقال هذه احلام نائم.ای امان کاذبة رک:محمد بن ابی بکر بن عبد القادر الرازی متوفّی به سال 666 ه، مختار الصحاح، الطبعة الاولی 1979 م. بیروت ذیل ماده«حلم»و نیز رجوع شود به المنجد و فرهنگ نفیسی.
(*)یعنی:...ای بزرگان ملک، مرا به تعبیر این خواب، اگر علم خواب می‏دانید، آگاه گردانید.
(@)بجای کلمه(رؤیا)حلم گفته شود.
می‏کند و در واقع خوابهای آشفته و درهم و برهم را«احلا»گویند، و از طرز استعمال قرآن چنین استنباط می‏شود که نمی‏توان احلام را بجای«رؤیا»و یا بلعکس بکار برد.به آیات زیر توجه شود:
«قالوا أضغاث احلام و ما نحن بتأویل الألحلام بعالمین.» 30 یعنی:آنها گفتند:این خواب پریشانست و ماتعبیر خواب پریشان نمی‏دانیم.
و آیه 5/سوره انبیاء(21).
«بل قالوا أضغاث احلام، بل افتراه بل هو شاعر فلیأتنا بآیة کما ارسل الأولون.»
یعنی:ولیک این مردم غافل نادان گفتند که سخنان قرآن خواب و خیالی بی‏اساس است، بلکه محمد شاعر بزرگی است که این کلمات را خود فرابافته است و گرنه باید مانند پیامبران گذشته، آیت و معجزه‏ای برای ما بیاورد.
پس از اندک توجهی می‏فهمیم که«احلام»خواب‏های درهم و برهم بی‏اساس را گویند، در صورتی که«رؤیا»بر خوابهای صادقانه اطلاق می‏شود و مثل«احلام»به صیغه جمع بکار نرفته، بلکه به صورت مفرد استعمال شده تا دلالت بر روشنی کامل بکند و درهم و برهم نباشد، بل قابل تشخیص باشد.
عجیب است که کلمه«رؤیا»هفت‏بار در قرآن بکار رفته و تمام موارد بر رؤیای صادقانه دلالت می‏کند و پنج مورد از هفت مورد از انبیاء است و در واقع، الهام صادق است که به وحی، نزدیک می‏باشد.
به آیات زیر، توجه شود: «و نادیناه أن یا ابراهیم.قد صّدقت الرؤیا إنّا کذلک نجزی المحسنین.» * آیه 104 و 105 سوره صافات(37).
یا مثلا خواب یوسف که برای پدرش باز می‏گوید در آیه 5 سوره یوسف چنین بیان شده است:
«قال یا بنّی لا تقصص رؤیاک علی إخوتک...» *
و نیز در آیه 100 سوره یوسف، کلمه«رؤیا»چنین بکار رفته است:
«و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجّدا و قال یا ابت هذا تأویل رؤیای من قبل قد جعلها ربّی حقّا...» @
یا رؤیای پیامبر اکرم در آیه 60 سوره اسراء(17).
«...و ما جعلنا الرؤیا التی اریناک الا فتنة للناس...» @
و کلمه«رویا»در آیه 27 سوره الفتح(48)که خدا می‏گوید: «لقد صدق اللّه و رسوله الرؤیا بالحق لتدخلّن المسجد الحرام (*)یعنی:ما در آن حال خطاب کردیم که ای ابراهیم.تو مأموریّت عالم رؤیا را انجام دادی(کارد از گلویش بردار)ما نیکوکاران را چنین نیکو، پاداش می‏دهیم.
(*)یعنی:یعقوب گفت:ای فرزند عزیز!ز نهار خوای خود را بر برادران، حکایت مسکن.
(@)یعنی:آن‏گاه، پدر و مادر را، یوسف بر تخت نشاند و آنها بشکرانه(دیدار او)خدا را، سجده کردند و یوسف در آن حال، پدر را گفت که این بود، تعبیر خوابی که از این پیش دیدم، که خدای من آن خواب را واقع و محقق گردانید
(*)یعنی:و ما رؤیائی که به تو ارائه دادیم، جز برای آزمایش و امتحان مردم نبود....
إن شاء اللّه آمنین...» *
پس از دقت و بررسی در آیات ذکر شده می‏فهمیم که دو کلمه بظاهر مترادف«رؤیا»و«احلام»را نمی‏توان بجای یکدیگر بکار برد و قرآن در نهایت دقت هر کلمه را به جای خود بکار برده است و مناسب مقام و مقتضای حال را، رعایت کرده است 31 .
کلمات بظاهر مترادف را که فرهنگ‏نویسان به یک معنی ترجمه کرده‏اند در قرآن مجید با دقت خاصی بکار رفته است.مثلا دو کلمه «زوج»و«امراة»را آدمی فکر می‏کند که هر دو به یک معنی می‏باشد ولی چنین نیست و پس از تأمّل و دقت می‏فهمیم که چرا قرآن می‏گوید؟
«زوج آدم»و نمی‏گوید:«امراة آدم»
و چرا می‏گوید؟
«امرأة العزیز»و«امرأة فرعون»و«امرأة نوح»
و نمی‏گوید:
«زوجة العزیز»و«زوجة فرعون»و«زوجة نوح»
پس از بررسی به این نتیجه می‏رسیم:
آن جا که سخن ازمودت و رحمت و آرامش است و زوجیت، الفت و وداد و محبت ایجاد کرده، قرآن«زوج»بکار برده است، همچون آیات:1/النساء(4)و 40/هود(11)و 11/شوری(42)و 36/یس(36)و 49/الذریات(51)و 45/النجم(53)و 8/النبا(78). ولی آن جا که سخن از محبت و مودت نیست و پیوند زناشویی و (*)یعنی:البته خدا، صدق و حقیقت خواب رسولش را، آشکار و محقق ساخت که در عالم رؤیا دید شما مؤمنان به مسجد الحرام با دل ایمن، وارد شوید.
زوجیت با خیانت و یا تباین در عقیده و حتی عقیم بودن ارتباط پیدا می‏کند، قرآن کلمه«زوج»بکار نمی‏برد، بلکه از کلمه«امرأة»استفاده می‏کند همچون:
آیه 30 سوره یوسف(12)
«و قال نسوة فی المدینة امرأة العزیز تراود فتاها عن نفسه * ..» و یا آیه 51 سوره یوسف
«...قالت امرأة العزیز الآن حصحص الحق...» *
و نیز در آیه 60 سوره الحجر(15)
«الا امرأته قدرنا انها لمن الغابرین» @
و نیز آیه 57 سوره النمل(27)
«فانجیناه و اهله الا امرأته قدرنا من الغابرین» @
و نیز آیه 33 سوره عنکبون(29)
«...و لا تحزن انّا منجّوک و اهلک الا امراتک کانت من الغابرین.» @
و نیز آیه 83 سوره اعراف(7)
(*)یعنی:و زنان مصر، آگاه شدند و زبان به ملامت زلیخا گشودندد که زن عزیز مصر، قصد مراوده با غلام خویش داشته...
(*)یعنی:زلیخا-زن عزیز مصر-اظهار داشت که الأن، حقیقت آشکار شد...
(@)یعنی:جز زن لوط که آن هم، چنینن مقرر داشتیم که با زشتکاران هلاک شود.
(@)یعنی:ما هم لوط را با اهل بیتش، جز زن کافر او که مقدر بود، میان اهل عذاب، باقی ماند، همه را نجات دادیم.
(@)یعنی:غمیگن مباش که ما ترا با اهل بیتت غیر آن زن کافرت که در میان اهل هلاکت وا ماند، همه را نجات دادیم.
«فانجیناه و اهله الا امراته کانت من الغابرین.» *
و حتی در مواردی که زن عقیم و نازا باشد و حکمت زوجیت کما هو حقه محقق نگردد، باز هم در قرآن کلمه(امرأة)بکار رفته است. همچون آیاتی که درباره زن ابراهیم و زن عمران است:
آیه 29 سوره الذریات(51)
«فاقبلت امراته فی صّرة فصکّت و جهها و قالت عجوز عقیم.» *
و نیز آیه 35 سوره آل عمران(3)
«اذ قالت امراة عمران رب انّی نذرت لک ما فی بطنی...» @ ؟
و نیز آیه 5 سوره مریم(19)که زکریا در باب زن نازای خود، سخن می‏گوید:
«...و کانت امرأتی عاقرا فهب لی من لدنک ولیّا.» @
و یا مثلا آیه 40 سوره آل عمران(3)
(*)یعنی:هم او(لوط)و اهل بیتش همه را نجات دادیم مگر زن او که آن زن از بازماندگان(در عذاب)بود.
(*)یعنی:در آن حال، زن ابراهیم(ساره)با فریاد شادی روی به آنها آورد و(از شوق) سیلی به صورت زد و گفت:من زنی پیر و نازا هستم.
(@)یعنی:یاد کن، آن‏گاه که زن عمران گفت:پروردگارا من عهد کردم فرزندی که در رحم دارم...
(@)یعنی:...و زوجه من هم نازا و عقیم است، تو خدایا از لطف خاص خود فرزندی صالح و جانشینی شایسته به من عطا، فرما.
«قال رب انّی یکون لی غلام و قد بلغنی الکبر و امراتی عاقر...» *
عجیب است که پس از استجابت دعای زکریا و به دنیا آمدن پسری به نام«یحیی»برای او و تحقق یافتن زوجیت، در این صورت کلمه «زوج»بکار رفته است، به آیه 90 سوره انبیاء توجه شود.
«فاستجبنا له و وهبنا له یحیی و اصلحنا له زوجه...» *
قرآن کلمات بظاهر مترادف را که فرهنگ‏نویسان، آن کلمات را مترادف دانسته، بسیار دقیق بکار برده و هر کلمه را دقیقا بجای خود استعمال کرده است، مثلا دو کلمه:«آنس»و«ابصر»را که فرهنگ نویسان مترادف ذکر کرده‏اند و مثلا نوشته‏اند:آنس الشیی:ابصره استعمال قرآن بسیار دقیق است و«آنس»را وقتی بکار برده که چیزی را ببینی و یا بشنوی و به آن، انسی هم داشته باشی.
همچون آیه 10 سوره طه(20)
«اذ رآی نارا فقال لأهله امکثوا انّی آنست نارا لعلی آتیکم منها بقبس او اجد علی النار هدی.» @
و نیز می‏توان به آیه‏های 7 سوره النمل(27)و 29 سوره القصص (*)یعنی:زکریّا گفت:پروردگارا چگونه مرا پسری تواند بود، در حالتی که مرا سنّ پیری فرا رسیده و اهل من نیز عجوزی نازا، باشد...
(*)یعنی:و ما هم دعای زکریا را، مستجاب کردیم و یحیی را به او، عطا فرمودیم و جفتش را(که نازا بود)شایسته همسری او وقابل ولادت، گردانیدیم.
(@)یعنی:آن‏گاه که موسی، آتشی مشاهده کرد و به اهل بیت خود گفت:اندکی مکث کنید که از دور آتشی به چشم، دیدم.باشد که یا پاره‏ای از آن آتش، بر شما بیاورم یا از آن به جایی راه یابم.
(28)مراجعه کرد 32 .
دو کلمه«نای»و«بعد»را که اهل لغت به یک معنی دانسته و اشاره‏ای به تفاوت میان آن دو نکرده و تنها آنان که ترادف میان کلمات را قبول ندارند، به تفاوت میان آن دو اشاره کرده‏اند، قرآن مجید بسیار دقیق بکار برده است.
کلمه«بعد»خواه در زمان باشد و خواه در مکان، خواه مادی باشد و خواه معنوی، نقیص«قرب»است در صورتی که«نای»بر اعراض و روگردان دلالت می‏کند و نقیص اقبال است 33 .
برای آگاهی بیشتر به طرز استعمال کلمه«نای»به آیات:
83/الاسراء(17)و 51/فصلت-السجده(41)و 26/الانعام(6) و برای طرز استعمال کلمه«بعد»و مشتقات آن به آیات:
42/التوبه(9)و 38/الزخرف(43)و 12/الفرقان(25)و 52/السبا (34)و 44/فصلت(41)و 83/هود(11)
و بسیاری آیات دیگر، مراجعه شودد تا معلوم گردد که با چه دقتی قرآن مجید این دو کلمه را بکار برده است.
اکنون برای این که مناسبت مقام و اقتضای حال بهتر روشن گردد و بدانیم که مقام هر گفتار با مقام گفتار دیگر تفاوت دارد به ذکر آخرین مثال می‏پردازیم:
خدای بزرگ در آیه 71 سوره توبه درباره مؤمنان گفته است:
«و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض...» *
(*)یعنی:برخی از مردان و زنان مؤمن، یار و دوستدار یکدیگرند...
و نیز در سوره انفال در آیه 73 گفته است:
«و الذین کفروا بعضهم اولیاء بعض...» *
لیکن خدای بزر در آیه 67 سوره توبه، گفته است:
«المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض...» *
خدای بزرگ در این سه آیه، حالت و موقعیت سه طبقه، مومن، کافر و منافق را از لحاظ همپشتی و تناصر و تآزر میان خود، بیان کرده و گفته است که:مردان و زنان مؤمن و نیز آنان که کافر شده‏اند، دوستدار و طرفدار و یار و مددکار یکدیگرند، لیکن درباره منافقان گفته شده است: «المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض...»آیه 67/توبه
زیرا میان منافق و منافق دیگر، ولاء و دوستی و مددکاری نیست، ولاء منافق برای شخص خود و ذات خود می‏باشد، جز شخص خود کسی را نمی‏شناسد، تمام فعالیت وی برای خود اوست و همیشه در جهت منافع شخصی حرکت مکند، فقط به خود می‏پردازد، اینست که باید گفت:بیان قرآن اعجاز است که گفته:
«المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض...»
و نگفته است:
«المنافقون و المنافقات بعضهم اولیاء بعض»
زیرا میان منافق و دیگر مردم، اصولا مودت و محبت مفهومی ندارد، در صورتی که مؤمنان همه به منزله یک پیکر هستند و هر مؤمنی عضوی از پیکر یک جامعه به شمار می‏آید و لذا قرآن درباره مؤمنان (*)یعنی:و آنان که کافر شدند، نیز بعضی دوستدار و مددکار یکدیگرند...
(*)یعنی:مردان و زنان منافق از همدیگرند و طرفدار یکدیگر...
گفته است:
«المومنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض...»
کافران نیز که دارای مسلکی هستند و دینی(و لو بر باطل)را قبول دارند و عقیده‏ای دارند و معتقداتی(هرچند بر باطل)باز هم میان آنان عواطف و احساساتی وجود دارد و نسبت به هم و داد و محبتی دارند، به یکدیگر یاری و مددکاری می‏دهند(گرچه راه و مسلک‏شان نادرست است) و لذا درباره‏شان قرآن گفته است:
«و الذین کفروا بعضهم اولیاء بعض...»
ولی منافق که‏«...یقولون بافواههم ما لیس فی قلوبهم...» 34 و منافق 35 که اسلام خود را اظهار می‏کند و چون از کفار احساس ترس بکند، کفر خود را ابراز می‏دارد و از مسلمانان تبّری می‏جوید * ، خدای بزرگ درباره‏اش گفته است.
«المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض...»
بهرحال پس از درک این موضوع که کلمات قرآنی ضمن این که آهنگ‏دار است و موزون و در نهایت خوش آیندی است و ظرافت و دارای مفاهیم، و معانی عالی و همه‏جا هم کلام مناسب مقام است و مقتضای حال، سخن امام علی علیه السلام را در وصف قرآن بهتر می‏فهمیم که گفته است:
«و إنّ القرآن ظاهره أنیق و باطنه عمیق لا تفنی عجائبه ولا (*)»و اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنّاو اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انّا معکم انّما نحن مستهزؤن.»آیه‏14/بقره(2).
تکشف الظلمات الا به.» *
امام علی در این عبارت هم ظاهر قرآن را ستوده است و هم باطن آن را از شگفتی‏های پایان‏ناپذیر آن نیز سخن گفته است، و در واقع در همین چند کلمه بخوبی قرآن را توصیف کرده و گفته است:
«ظاهره أنیق»یعنی الفاظ و کلمات این کتاب«أنیق»است.أنیق یعنی:چیز نیکو و شگفت‏آور و به قول ابن ابی الحدید:
«الأنیق:المعجب و آنقنی الشیئ ای:اعجبنی.
در زبان عربی می‏گویند:«تأنّق فلان فی الروضة»یعنی فلان آدم در باغ محو تماشا شد و در حیرت فرو رفت.
در زبان عربی به چیزی که ریزه‏کاری‏های آن فراوان باشد و در واقع جزء چیزهای مستظرف به شمار آید، «أنیق»گویند و مثلا اگر بگویند:
«تأنّق فلان فی الأمر»یعنی:فلان کس در کار خود و صنعت خود، ریزه‏کاری نشان داد.
و این علی علیه السلام گفته است«ظاهر أنیق»یعنی:کلمات و عبارات و الفاظ قرآن در عالی‏ترین درجه زیبایی و خوبی است و در آن ریزه‏کاری‏های شایان توجهی بکار رفته است و سرشار از زیبائی‏های شگفت‏آور است و بنا به گفته حاج 36 میرزا حبیب اللّه هاشمی خوئی: «و إن القرآن ظاهره أنیق».
یعنی:«حسن معجب بانواع البیان و اصنافه و غرابة الأسلوب (*)عبارت مزبور در«منهاج البراع فی شرح نهج البلاغه»حاج میرزا حبیب اللّه هاشمی خوئی، و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید در خطبه هجدهم نوشته شده است ولی در شرح نهج البلاغه ابن میثم بحرانی در خطبه هفدهم ثبت شده است و جزء آن خطبه است.
و حسنه و ائتلاف النظم و اتساقه.»
و نیز وقتی گفته می‏شود:«باطنه عمیق»یعنی باطن قرآن دریایی است ژرف که عجائب و غرائب فراوان دارد، زیرا به گفته حاج میرزا حبیب اللّه خویی:
«لإشتماله علی انواع الحکم من امر بحسن و نهی عن قبیح...و بهتر است بگوییم:
«...و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شیئ و هدی و رحمة و بشری للمسلمین» 37 .

یادداشتها و مآخذ و منابع

(1)-«البلاغة فی الکلام:مطابقته لما یقتضیه حال الخطاب...»
رک:السید المرحوم احمد الهاشمی، جواهر البلاغة فی المعانی و البیان و البدیع، چاپ سیزدهم، 1383 ه-1963 م، مکتبة التجاریة الکبری، مصر.ص 32«و امّا البلاغة فهی سیاق الکلام علی ما یقتضیه الحال و المقال من الایجاز و الاطناب، و من التهویل و التعظیم و التحقیر، و من التصریح و الکنایة و الاشارة و شبه ذلک، بحیث یهّز النفوس و یؤثّر فی القلوب و یقود السامع الی المراد او یکاد...»رک:محمد بن احمد بن جزی الکلبی، التسهیل لعلوم التنزیل، چهار جلد در یک مجلد، دار الکتاب العربی، بیروت، الطبعة الثانیة 1393 ه 1979 م ج 1 ص 12 و 13.
(2)-رک:عبد الکریم الخطیب، اعجاز القرآن، دار المعروفة، بیروت-لبنان، الطبعة- الثانیة 1975 م-1395 ه ص 291.
(3)-برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:عبد الرحمن بن محمد بن خلدون، مقدمه، بیروت منشورات موسسة الاعلمی للمطبوعات، 550-553، نظیر این سخنان و این‏گونه مثال‏ها را پیش از ابن خلدون عبد دالقاهر جرجانی، متوفی به سال 471 هجری نیز گفته است: عبد القاهر جرجانی نوشته است:در عبارات و کلمات، گاه تفاوت‏های نهانی دیده می‏شود که نه تنها بر عامه مردم روشن نیست، بلکه خواص و اهل اطلاع هم، گاه آن تفاوت‏ها را درک نمی‏کنند.
عبد القاهر برای اثبات گفته خود، از ابن الانباری نقل کرده و گفته است که:یعقوب بن اسحق کندی متفلسف، متوفی به سال 252 هجری، به ابو العباس(و هو امّا ثعلب اوالمبرد. و کانا متعاصرین و متفقین فی الکنیة)گفت:در کلام عرب حشو و زوائد فراوان است، گاه گفته می‏شود:«عبد اللّه قائم»و زمانی، می‏گویند:«ان عبد اللّه قائم»و بعضی از اوقات هم می‏گویند:«ان عبد اللّه لقائم»در صورتی که بظاهر، معنای هر سه عبارت، یکی است و تنها الفاظ آن، متکرر است.ابو العباس، پاسخ می‏دهد که ابدا چنین نیست، بلکه بعلت اختلاف در لفظ، معانی عبارت، نیز متفاوتست؛زیرا آن‏گاه که می‏گوییم:
«عبد اللّه قائم»اخبار است از قیام عبد اللّه.
و زمانی که می‏گوییم:«ان عبد اللّه قائم»و عبارت را با(ان)حرف تأکید، موکد می‏کنیم پاسخ است، برای سؤال سائلی.
و هرگاه که عبارت را به صورت«ان عبد اللّه قائم»بیان کنیم، پاسخ کسی است که قیام عبد اللّه را، منکر باشد.«فقد تکررت الالفاظ لتکرر المعانی»عبد القاهر جرجانی، نتیجه گرفته که استعمالات مختلف کلمات، از جهت دلالت بر معانی، در یک درجه، نیستند و با یکدیگر، اختلاف دارند.
برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:عبد القاهر جرجانی، دلائل الاعجاز فی علم المعانی، تحقیق از:السید محمد رشید رضا، مکتبة القاهرة، مصر، 1381 ه-1961 م ص 206 و نیز رجوع شود به:علوی مقدم، اهمیت بلاغت و تطور آن، شماره دوم سال هشتم، تابستان 1351 مجله دانشکده ادبیات مشهد.
(4)-رک:مقدمه ابن خلدون ص 552 و 553.
(5)-رک:دکتور تمّام حسّان، اللغة العربیة معناها و مبناها، مصر، چاپ الهیئة المصریة العامة لکتاب، 1973 م ص 18-21.
(6)-رک:مأخذ سابق/348
(7)-آیه 26 هود(11)برای آگاهی بیشتر در باب این آیه و آیه پیشین، رجوع شود به:شیخ طبرسی، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، تحقیق و تصحیح از حاج سید هاشم رسولی محلاتی، بیروت 1379 ه.ق 1339 ش جلد 5 ص 152 و ابو الهاشم جار اللّه محمود بن عمر ز مخشری، تفسیر کشاف، چاپ تهران، انتشارات آفتاب 2/264 و 265 و علی بن محمد بن ابراهیم بغدادی، معروف به الخازن، تفسیر الخازن، دارالفکر 2/313.
(8)-آیه 14/الفجر(-89)یعنی:البته که خدا، در کمین‏گاه ستمکارانست.
(9)-«لتوکید الخبر ادوات کثیرة، و اشهرها انّ، أنّ، و لام الابتداء.»رک:جواهر البلاغة 60.
(10)-آیه 3/یس(36).
(11)-آیه 1/منافقین(63).
(12)-آیه 21/طه(20).
(13)-آیه 10/النمل(27)تمام آیه، چنین است:
«و الق عصاک فلما رآها تهتّز کانهاا جانّ ولی مدبرا و لم یعقب یا موسی لا تخف انی لا یخاف لدی المرسلون.».
(14)-بخشی از آیه 31/قصص.
(15)-برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:الشیخ خلیل یاسین، اضواء علی متشابهات القرآن، 1969 م-1388 ه بیروت 2/78 و 79.
(16)-رک:سید قطب، فی ظلال القرآن، الطبعة الخامة 1386 ه-1967 م داراحیاء التراث العربی، بیروت 5/468 و 469 و نیز می‏توان رجوع کرد به:الشیخ طنظاوی، الجواهر فی تفسیر القرآن 26 جلد در 13 مجلد، دارالفکر، 10/79 و 80و نیز رجوع شود به:الدکتور داود العطار، موجز علوم القرآن، منشورات مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت، ص 49 تا که معلوم شود:معجزه یک نوع، خرق عادت و شکستن قوانین طبیعی است، نه آنکه ذاتا محال و غیر ممکن باشد و به قول دکتور داود العطار، عناصر اساسی معجزه، عبارتست از:
(1)عجز الاخرین عنها:یعنی دیگران از انجام آن، ناتوان هستند.
(2)انها خرق للقوانین الطبیعة:یعنی معجزه چیزی است، خارق قوانین طبیعی (3)انها لیست مستحیلة عقلا:یعنی معجزه، محال عقلی نیست.
(4)انها فی صدد اثبات دعوی المنصب الالهی.یعنی:هدف در معجزه، اثبات ادعای منصبی از جانب خداست.
و دکتور داود العطار، نتیجه گرفته است که، هرکس چیزی انجام دهد که بر مبنای حس و تجربه باشد معجزه نیست؛زیرا خرق قوانین طبیعی نیست، فالصعود الی القمر مثلا او المریخ لیس بمعجز، لانه قائم علی التجارب، مسبوق بتعلم و تدارس و تجارب، فاقد لصفة خرق القوانین الطبیعیة...»یعنی:مثلا مسافرت به کره ماه و یا کره مریخ، معجزه نمی‏باشد؛زیرا مبتنی بر تجربه و تمرین و یادگیری است و فاقد صفت خرق قوانین طبیعی است.
(17)-سوره‏طه(20)آیه 39.
(18)-بخشی از آیه 151/انعام(6).
(19)-قرطبی، در تفسیر خود نوشته است:الإملاق:الفقر، سپس افزوده است که برخی از عربهای جاهلی، از ترس فقر اولاد ذکور واناث خود را می‏کشتند و افزوده است که از آیه، چنین استنباط می‏شود که«املق»هم به معنای«افتقر»بکار رفته و هم به معنای «افقر»یعنی لازم و متعدی بکار رفته است.
و در لغت برخی از قبائل عرب، «املاق»به معنای جوع و گرسنگی است.
و نیز این کلمه«املاق»به معنای انفاق هم بکار رفته است.
قرطبی از قول امام علی بن ابی طالب، صلوات اللّه و سلامه علیه، نقل کرده که:
«قال:لإمرأتة:املقی من مالک ماشئت.یعنی:انفاق کن از دارایی خود آنچه، می‏خواهی، و در زبان عربی، گفته می‏شود:«رجل ملق»:رجل یعطی بلسانه ما لیس فی قلبه.یعنی:مردی که به زبان ببخشد آنچه را که در دلش نیست.
کلمه«تملق»که ما فارسی‏زبانان بکار می‏بریم، از همین ماده«ملق»است. برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:ابی عبد اللّه محمد بن احمد الانصاری القربطی، الجامع لاحکام القرآن، (معروف به تفسیر قرطبی)چاپ وزارة الثقافة، قاهره، 20 جلد در 10 مجلد 1387 ه-1967 م ج 7 ص 132.
و نیز می‏توان برای آگاهی بیشتر از تفسیر این دو آیه، به تفسیر مجمع البیان شیخ طبرسی، چاپ سنگی ج 1 ص 381 و ج 2 ص 57 مراجعه کرد.
(20)-رک:ابن ابی الاصبع مصری، بدیع القرآن، تحقیق حفنی محمد شرف، مکتبة نهضة مصر بالفجالة، الطبعة الاولی 1377 ه-1957 م ص 106 و ص 260.
(21)-برای آگاهی بیشتر از نکات بلاغی این ایه به مآخذ زیر مراجعه شود: الف:-زجاج متوفای 311 ه، معانی القرآن و اعرابه، ، شرح و تحقیق از:دکتور عبد الجلیل عبده شلبی، منشورات مکتبة المصریة، بیروت-صیدا در 2 جلد، 1/187.
ب-شیخ الطائفة، طوسی متوفای 460 ه، تفسیر البیان، تصحیح و تحقیق از: محمد بن حبیب قصیر العاملی در 10 جلد، مکتبة الامین نجف اشرف، اقست بیروت، 1/456. ج-طبرسی، متوفای 548 ه، تفسیر جوتمع الجامع، مقدمه و تصحیح از:دکتر ابو القاسم گرجی، اسفند 1347، جزء اول از انتشارات دانشکده الهیات و معراف اسلامی، تهران، 1/78.
د-طبرسی، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، تصحیح و تعلیق، سید هاشم رسولی محلاتی، کتابفروشی اسلامیه، طهران 10 جزء در 5 مجلد، 1/206.
ه-سید قطب، فی ظلال القرآن، الطبعة الخامسة 1386 ه 1976 م، داراحیاء التراث- العربی، بیروت، بنان در 8 مجلد، 1/155.
و-محمد بن ابی بکر بن عبد القادر الرازی، متوفای 666 ه، تفسیر أسئلة القرآن المجید واجوبتها تحقیق و مقدمه از:محمد علی انصاری قمی، چاپ قم، افست چاپخانه مهر، ص 8.
ز-تاج القراء محمود بن حمزة الکرمانی، اسرار التکرار فی القرآن، تحقیق از: عبد القادر احمد عطا، الطبعة الاولی 1394 ه-1974 م، قاهره، چاپ دارالاعتصام ص 22.
(22)-رک:علامه سید محمد حسین طباطبائی، المیزان فی تفسیر القرآن، در 20 جلد، منشورات موسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت 3/7 و 8 که مفصلا بحث شده و تفاوت میان «انزال»و«تنزیل»بیان شده و ادله نقصی این دو مورد هم، گفته شده است ونیز علامه مرحوم، بحث کرده است که:
در سراسر قرآن، هرجا از کتاب«عیسی بن مریم»علیه السلام، نام برده شده به صیغه مفرد بیان شده و لفظ«انجیل»آمده و آن را هم، نازل من عند اللّه، دانسته و این دو صفت:یعنی مفرد آمدن لفظ«انجیل»و«نازل من عند اللّه»بودن انجیل به ما می‏فهماند که اناجیل متعددی که در میان نصاری متداول بوده، حتی معروف‏ترین آنها یعنی اناجیل اربعه که تالیف آنها را به:لوتا-مقرس-متّی-و یوحنا، نسبت می‏دهند، هیچ‏یک، آن انجیل واقعی نیست، بلکه در آنها، اسقاط و تخریفی رخ داده است.با توجه به اینکه در آیه 13 سوره مائده بنی اسرائیل، تحریف‏کنندگان تورات معرفی شده‏اند و در قرآن گفته شده است:
«...یحرفون الکلم عن مواضعه و نسوا حظاّ مما ذکروا به...»یعنی:و کلمات تورات را تحریف کردند و در نتیجه، حظ و بهره‏ای را از دست دادند.
و در باب تحریف انجیل هم، آیه 14 سوره مائده، چنین بیان کرده است:
«و من الذین قالوا انا انصاری اخذنا میثاقهم فنسوا حظاّ مما ذکروا به...».
(23)-ابو القاسم-جار اللّه محمود بن عمر ز مخشری، الکشاف، انتشارات آفتاب، تهران ج 1 ص 411.
(24)-علاء الدین علی بن محمد بن ابراهیم بغدادی معروف به:الخازن، تفسیر الخازن، المسمی لباب التاویل فی التنزیل، در چهار جلد، چاپ دارالفکر، بیروت 1/209.
(25)-مولی محسن ملقب به:«الفیض الکاشانی»، تفسیر الصافی، تصحیح از: علامه شیخ حسین اعلمی، موسسة الاعلمی للمطبوعات، در 5 مجلد، بیروت 1399 ه-1979 م ج 1 ص 292.
(26)-محمد علی بن محمد شوکانی، فتح القدیر، الجامع بین فنی الروایة و الداریة من علم التفسیر، در 5 مجلد، چاپ دارالفکر، بیروت 1401 ه-1981 ج 1 ص 312.
(27)-شهاب الدین السید محمود آلوسی بغدادی، روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم و السبع المثانی در 10 مجلد، دارالفکر، بیروت 1398 ه-1978 م ج 3/ص 76.
(28)-محمد بن ابی بکر عبد القادر الرازی، تفسیر أسئلة القرآن المجید واجوبتها، تحقیق از:محمد علی انصاری قمی، افست از:چاپ مصر، الطبعة الاولی 1381 ه- 1961 م ص 26.
(29)-برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:عبد الکریم الخطیب، اعجاز القرآن، دارالمعرفة بیروت الطبعة الثانیة 1975 م-1395 ه، الکتاب الثانی ص 308.
(30)-آیه 44/یوسف(12).
(31)-رک:الدکتورة عائشة عبد الرحمن بنت الشاطی‏ء، الاعجاز البیانی للقرآن، دار- المعارف بمصر، بدون تاریخ چاپ ص 198 تا 200.
(32)-برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:ماخذ سابق 200 و 201.
(33)-رک:ماخذ سابق 202 و 203.
(34)-بخشی از آیه 167/آل عمران(3).
(35)-اصولا، کلمه منافق از ماده«نفق»بر وزن«فرس»گرفته شده و نفق: نقبی است در زیر زمین که در دیگری برای خروج دارد و به قول ابو حاتم رازی، متوفّی به سال 333 ه.النافقا«حجر یربوع یکون له پایان، فاذا اخذ علیه باب خرج من‏ باب آخر...».
این کلمه به معنای«نفاق»خیلی نزدیک است؛زیرا که آدم منافق، گاه اسلام خود را اظهار می‏کند و چون از کفّار احساس ترس بکند، کفر خود را ابراز می‏دارد و از مسلمین تبّری می‏جوید و در واقع چنین آدمی در چنان اتاق دو دری، می‏تواند خود را پنهان کند و خروج و دخول او نامعیّن باشد و به اصطلاح، از راهی به دین وارد شود به:محمّد علوی مقدم، کتاب الزینة اثر مشهور ابو حاتم رازی، شماره 22 و 23، بهار و تابستان 1356 ه.ش.نشریه دانشکده الهیات و معارف اسلامی مشهد.
(36)-رک:حاج میرزا حبیب اللّه هاشمی خوئی، منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة در 21 جلد، چاپ اسلامیه، تهران 3/277 و نیز برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:کمال الدین میثم بن علی میثم بحرانی متوفّی به سال 679، شرح نهج البلاغه در 5 جلد از منشورات مؤسسه النصر، ج 1 ص 321 و نیز رچوع شود به:ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم 20 جلد در 10 مجلد دارالفکر بیروت، طبعة الثالثة، 1399، ه.- 1979 م.ج 1، ص 289.
(37)-آیه 89 النحل 16.
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قاضی عبدالجبار و بلاغت قرآن

قاضی عبدالجبار و بلاغت قرآن

محمد علوی مقدم

ابو الحسن عبد الجّبار اسد آبادی 1 ، متوفی به سال 415 هجری، قاضی القضاة آل بویه، از دانشمندانی است که کتب فراوانی، در زمینه علوم قرآنی و مسائل کلامی نوشته و متاسّفانه بسیاری از آثار او به دست نیامده و بسیاری از کتب و تصانیف او، از میان رفته و برخی از نسخ خطّی آثارش نیز تا چندی پیش در کتابخانه‏های یمن محبوس بود.
مهمّ‏ترین آثار قاضی عبد الجبّار عبارت است از:
1-متشابه القرآن.که سالیان دراز، این کتاب از انظار دانشمندان دور مانده بود و سرانجام به وسیله هیأتی که در سال 1952 میلادی از دار الکتب مصر به کشور یمن، اعزام شدند، کتاب شناسائی گردید و سپس با تصحیح و تحقیقات دکتر عدنان محمد زر زور، در قاهره در دو مجلّد، چاپ شد 2 .
2-تنزیه القرآن عن المطاعن.که برخی از این کتاب فقط به اسم«التنزیه» اسم برده‏اند 3 این کتاب یک بار در سال 1329 هجری قمری در مصر، چاپ شده و بار دیگر در سال 1966 میلادی در بیروت به زیور طبع آراسته گردیده است.
3-مهمّ‏ترین تألیف قاضی عبد الجبّار کتاب«المغنی فی ابواب التوحید و العدل»می‏باشد که وزارت ارشاد ملّی مصر در سال 1960 میلادی به چاپ کتاب مزبور، در مجلّدات گوناگون مبادرت ورزید.
مجلّد شانزدهم کتاب مزبور به اسم«اعجاز القرآن»در سال 438صفحه در مصر، جداگانه چاپ شده و در آن، بحث مشبعی، از مسأله اعجاز قرآن و مسائل مربوط به قرآن و نبوّت پیامبر اکرم«ص»و اینکه قرآن، معجزه است و در حدّ اعلای بلاغت و دیگران از نظیره گویی بدان عاجز هستند، وجود دارد.
قاضی عبد الجبّار، فصلی از کتاب«اعجاز القرآن»را به فصاحت، اختصاص داده و در آن فصل، گفته است 4 :
چرا کلامی فصیح و به چه دلیل کلامی بر کلام دیگر، رجحان دارد؟!
در این فصل، قاضی عبد الجبّار، عقیده شیخ و استاد خود، ابو هاشم جبّائی، را بیان کرده و گفته است:کلام را به جهت جزالت لفظ و خوبی معنایش فصیح گویند و چنانچه لفظ جزیل باشد و معنی سست، کلام، فصیح نخواهد بود و لازم است که کلام فصیح هر دو جنبه را رارا باشد و هر دو چیز را جامع.
سپس افزوده است که در نظر ابو هاشم جبّائی، فصاحت کلام، تنها در نظم کلام نیست و نظم نمی‏تواند مفسّر فصاحت کلام باشد، در واقع با بیان این مطلب، قاضی عبد الجبّار خواسته است که عقیده جا حظ و دیگر کسانی که بر آنند که اعجاز قرآن، در نظم و شیوه خاصّ آنست، ردّ کند و بگوید که علاوه برنظم، لفظ و معنی نیز حائز اهمیّت هستند.
به عبارت دیگر، قاضی عبد الجبّار خواسته است بگوید که به عقیده ابو هاشم جبّائی، فصاحت به لفظ و معنی، بستگی دارد، یعنی اگر لفظ جزیل باشد و معنی خوب، آن کلام فصیح است.
لیکن عبد الجبّار دقیق النظر، نظریّه استاد خود، ابو هاشم جبّائی-را بدون اشکال نمی‏داند و به همین جهت، در فصل بعد گفته است 5 :
ابو هاشم جبّائی، صورت ترکیبی کلام را در نظر نگرفته و حال آنکه این موضوع خود از مسائل اساسی بلاغت است؛و فصاحت تنها به لفظ و معنی، ارتباط ندارد بلکه در ضمّ کلمات و صورت ترکیبی آنها به طریق مخصوص نیز می‏باشد، بدین معنی که موفقیّت کلمه در جمله نیز حائز اهمیّت است.
همین نظریه عبد الجبّار را، پس از او، عبد القاهر جرجانی در کتاب «دلائل الاعجاز»بیان کرده است 6 .
در نظر عبد الجبّار، لفظ به تنهائی چندان اهمیّتی ندارد؛چه ممکن است لفظی در جمله‏ای، فصیح‏تر از همان لفظ در جمله دیگر باشد، همان‏طوری که معانی نیز به تنهائی چندان اهمیّتی ندارد؛زیرا گاه مشاهده شده که معنای واحدی را گوینده یا نویسنده‏ای بهتر از دیگری، بیان کند 7 .
عبد القاهر جرجانی نیز، همین مطلب را، در فصلی که از تفاوت میان حروف منظومه و کلم منظومه بحث کرده، نوشته است 8 و توضیح داده که اهمیّت و ارزش کلمه با دیگر کلمات مجاور آنست.
و خلاصه نظریاّت قاضی عبد الجبّار اینست که در فصاحت، فقط کیفیّت ترکیب، اهمیّت دارد و در نظر او کیفیّت ترکیب، رکن اساسی بلاغت و فصاحت است.
نصّ صریح قاضی عبد الجبّار، چنین است:
«اعلم ان الفصاحة لا تظهر فی افراد الکلام و انّما تظهر فی الکلام بالضّم علی طریقة مخصوصة...» 9
و همین نکته را عبد القاهر جرجانی، بدین صورت بیان کرده است 10 :
علّت اینکه کلامی برتر از کلام دیگر است، در کیفیّت ایراد و طریق آدای آنست.
کتب قاضی عبد الجبّار، چون غالبا در مسائل قرآنی است، از اهمیّت ویژه‏ای برخوردار می‏باشد؛زیرا در این کتب مباحث بلاغی نیز مورد بحث قرار گرفته و این‏ کتب برانگیزاننده بحث و مناظره شده و همّ قاضی عبد الجبّار، در کتابهایش بر اینست که ایرادات و اشکالات نادرست طاعنان و آنان که با اندیشه‏های ناقص خود، بظاهر تناقض‏هائی در آیات قرآنی، دیده‏اند پاسخ دهد.
قاضی عبد الجبّار عقیده دارد که کلام فصیح هم، درجات و مراتبی دارد و درجات کلام فصیح گوناگون است و می‏توان گفت که کلامی از جهت فصاحت از کلام دیگر برتر و فراتر است و کلامی هم فروتر و پست‏تر.و به همین جهت می‏توان گفت که اصولا تحدّی و معارضه و مبارزه‏طلبی، درست است؛زیرا با معارضه، می‏توان برتری کلامی را بر کلام دیگر، ثابت کرد.
روی همین اصل، قاضی عبد الجبّار، در کتاب«اعجاز القرآن»فصلی را به «بیان صحّة تحدّی بکلام فصیح»اختصاص داده است 11 .
آنچه مسلّم است اینست که پیامبر خود می‏گفته که این کلام از جانب خداست و اختصاص بدو دارد و آیه‏«...و لو کان من عند غیر اللّه لوجدوا فیه اختلافا کثیرا».
سوره نساء/82
خود دلیل است بر اینکه قرآن، از سوی خدا نازل شده و حتّی گه‏گاه، حالت انتظار هم برای نزول، در آن حضرت بوده است و به قرآن هم تحدّی 12 می‏کرده و مردم را به معارضه فرا می‏خوانده و آن را، دلیل نبوّت خود قرار داده است ولی به علّت عالی بودن کلام و در مرتبه اعلی قرار گرفتن آن، کسی نتوانست، نظیر آن بیاورد، اینست که قاضی عبد الجبّار، فصلی از کتاب«اعجاز القرآن»خود را، بدین سخن اختصاص داد و گفت 13 :
«...انّ القرآن معجز...»
یعنی:اینکه می‏گوییم:قرآن معجز است معنایش اینست که برای دیگران دشوار بلکه غیر ممکن است که نظیر آن، در فصاحت و بلاغت، کلامی بیاورند و این عجز و ناتوانی، تنها درآوردن کلام و حروفی چون قرآن نیست و در نظم و تألیف به تنهائی هم، نیست بلکه در کلّ و مجموع اینهاست.قاضی عبد الجبّار، افزوده است که اصولا کسی نتوانست به قرآن نظیره‏گویی کند و همانند آن، کلامی بیاورد و چنانچه کسی بدان نظیره‏گویی می‏کرد، خبر آن، مسلّما به ما می‏رسید و ادّعای امیّة بن خلف جمحی را هم که گفته بود:
«لو نشاء لقلنا مثل هذا»
یعنی اگر بخواهیم ما هم می‏توانیم مثل قرآن آیاتی بگوییم.
قاضی عبد الجبّار، پاسخ داده که صرف ادّعا نمی‏تواند، دلیل بر انجام کاری باشد 14 .
و به قول ابو هاشم جبّائی، اگر کسی همچون آیات قرآنی نظیر و یا نظائری می‏آورد، مسلّما از نظر مردم، پنهان نمی‏ماند و همه‏جا بازگو می‏شد و ما هم، از آن آگاه می‏شدیم 15 .
قاضی عبد الجبّار، در کتاب«اعجاز القرآن»وجوه مختلف اعجاز قرآن و آراء گوناگونی که در این باره گفته شده، بازگو کرده است 16 بدین شرح:
الف-برخی قرآن را از آن جهت معجزه دانسته که در مرتبه اعلای فصاحت است و خارج از فصاحت معهود متداول.بنابراین معجزه است.
ب-عدّه‏ای نیز قرآن را از آن جهت معجزه دانسته که از نظم خاصّ خارج از نظم متداول معهود برخوردار است.
ج-بعضی هم، قرآن را معجزه دانسته، از آن جهت که افراد، قادر و توانا، به نظیره‏گویی بدان هستند ولی«صرفت هممهم عن المعارضة» * .
البته قانون«صرفه»را قاضی عبد الجبّار قبول ندارد و آن را به دلیل آیة:
(*)و این همان قانون«صرفه»است.
«قل لئن اجتمعت الإنس و الجنّ علی ان یأتوا بمثل هذا القرآن لا یأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا.»
سوره اسراء/88
غیر قابل قبول دانسته؛زیرا اگر تعذّور و تعسّر و عدم معارضه و نظیره‏گویی به قرآن، از جهت«صرف همم»و باز گرداندن قدرتها باشد و نیرویی، قدرت معاندان را بگیرد و آنان را از نظیره‏گویی باز دارد، دیگر مسأله مظاهرات و معاونت که در آیه، بدان اشاره شده‏«...و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا»معنی و مفهومی ندارد؛زیرا مظاهرات و معاونت، با قدرت و تمکّن امکان دارد و تحقّق می‏یابد، نه با نداشتن قدرت و سلب تمکّن.و حال آنکه، از مفهوم آیه، چنین استنباط می‏شود که اینان اگر قادر و متمکّن هم باشند، نظیره‏گویی به قرآن برای‏شان، امکان ندارد 17 .
د-گروهی نیز، اعجاز قرآن را از جهت وجود معانی عالیه و دقّت نظر و هماهنگ بودن مطالب قرآنی، با عقل و منطق دانسته‏اند.
ه-برخی هم اعجاز قرآن را از آن جهت دانسته‏اند، که قرآن متضمّن اخباری است که در آینده پس از نزول قرآن، انجام گرفته شد و در واقع، قرآن از مغیبات، خبر داده 18 همچون آیه:
«هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحقّ لیظهره علی الدین کلّه و لو کره المشرکون»
سوره توبه/33
و نیز آیه:
«لقد صدق اللّه و رسوله الرؤیا بالحقّ لتدخلنّ المسجد الحرام ان شاء اللّه آمنین...»
سوره فتح/27 که رؤیا به تحقّق پیوست و همان‏طوری که قرآن خبر داده بود، انجام شد.
و نیز آیه:
«الم.غلبت الروم.فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین.»
سوره روم/1 تا 5
که برطبق پیش‏بینی قرآن و همان‏طوری که قرآن خبر داده بود، آن خبرها صورت گرفت و در جنگ میان دو ابر قدرت دنیای قدیم(روم-ایران)و انهزام اولیّه روم از فرس که سرانجام آن به پیروی رومیان بر فرس، منتهی شد، همه را قرآن پیش‏بینی کرده بود و وعده قرآن، به تحقق پیوست.
و نیز آیه:
«و اذ یعدکم اللّه احدی الطائفتین انّها لکم و تودّون انّ غیر ذات الشوکة تکون لکم و یرید اللّه ان یحقّ الحقّ بکلماته و یقطع دابر الکافرین.»
سوره انفال/7
که سرانجام به انهزام مشرکین در جنگ بدر، منتهی شد.
و نیز آیه:
«وعدکم اللّه مغانم کثیرة تأخذونها فعجّل لکم هذه و کفّ ایدی الناس عنکم و لتکون آیة للمؤمنین و یهدیکم صراطا المستقیما.»
سوره الفتح/20
و نیز آیه:
«فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التی وقودها الناس و الحجارة اعدّت للکافرین.»
سوره بقره/24
که در باب فصحای عرب است و در واقع از نظیره‏گویی به قرآن عاجز بودند و همان‏طوری که قرآن پیش‏بینی کرده بود، نتوانستند حتّی یک آیه همانند آن بیاورند 19 .
تمام همّ قاضی عبد الجبّار، در تألیفاتش، بر اینست که ایرادات و اشکالات نادرست طاعنان و آنان که با اندیشه‏های ناقص خود، بظاهر تناقض‏هایی در آیات قرآنی دیده‏اند، پاسخ دهد و از این راه، اعجاز قرآن را ثابت کند.اینست که وی فصلی از کتاب«اعجاز القرآن»خود را تحت عنوان«فصل فی الجواب عن مطاعن المخالفین فی القرآن»در پاسخ طاعنان نوشته است و سخن آنان را که بر تکرار و تطویل‏های آیات قرآنی، اشکال کرده‏اند و آن را مخلّ فصاحت دانسته‏اند، چنین پاسخ گفته است:
اصولا، عادت بر این جاری است که یک موضوع در مراحل گوناگون، و در موارد مختلف، جهت اغراض گوناگون به الفاظ مختلف، بیان شود و این شیوه، از معایب سخن نیست.
لیکن اگر تکرار، در موضوع باشد و یک بعینه تکرار شود، بدیعی است که آن کلام را، فصیح نگویند و آن را، عاری از فصاحت و بلاغت دانند.به عبارت دیگر، چنانچه در یک جمله یا چند جمله نزدیک به هم، یک کلمه چند بار تکرار شود و در واقع تکرار بی‏مورد باشد، آن تکرار از عیوب فصاحت شمرده می‏شود و در نتیجه، آن کلام را بلیغ ندانند.
ولی تکرار کلمات قرآنی و آیات ربّانی از نوع تکرارهای بی‏مورد نیست، بلکه تکرار کلمات و یا ذکر دوباره‏ای از آیات، جهت هدف خاصّ و برای منظور معیّنی می‏باشد.
مثلا، در پاسخ طاعنانی که گفته‏اند:
تکرار آیه‏«فبایّ آلاء ربّکما تکذّبان»در سوره«الرحمن»چه فایده‏ای دارد؟
قاضی عبد الجبّار گفته است 20 :
تکرار آیه مزبور، از نوع تکرارهای بی‏فایده نیست؛زیرا خدای بزرگ در سوره «الرحمن»مرتّبا نعمتهائی را ذکر کرده و پس از ذکر هر نعمت گفته است:
«فبایّ آلاء ربّکما تکذّبان».
تکرار آیه، جهت برشمردن نعماء الهی و یادآوری بندگان خدا و آگاه کردن آنان است، از قدرت خدا و لطف خدا نسبت به بندگان؛زیرا در سوره«الرحمن» نعم الهی یکی پس از دیگری بیان شده و خدای بزرگ نیز جنّ و انس را، مخاطب ساخته و گفته است:
«کدام یک از نعمتهای پروردگارتان را، تکذیب می‏کنید»؟
در واقع تکرار آیه مزبور، جهت تنبّه و آگاهی برتعدّد متعلّق است و بیشماری نعم الهی را نشان می‏دهد.
در هر نعمتی، خطاب به جنّ و انس، گرچه جداگانه به کار رفته و به یک عبارت، گفته شده، ولی مورد آن مختلف است و این درست بدان ماند که کسی را بخواهی از کشتن مسلمانی و ظلم بدان مسلمان، بازداری و او را از کار ناشایست، نهی کنی.خواهی گفت:
«اتقتل فلانا و انت تعرف فضله»؟
«اتقتل فلانا و انت تعرف صلاحه»؟
سپس قاضی عبد الجبّار افزوده است که شاید کسی بگوید:در سوره«الرحمن» آیاتی هم هست که از نعم الهی سخن نمی‏گوید بلکه از عذاب و کیفر سخن گفته است همچون آیه‏های 43، 44، 45، سوره مزبور.
«هذه جهنم التی یکذّب بها المجرمون.یطوفون بینها و بین حمیم آن.فبأی آلاء ربکما تکذّبان» * .
و یا آیه‏های 35 و 36 همین سوره:
«یرسل علیکما شواظّ من نار و نحاس فلا تنتصران.فبایّ آلاء ربکما تکذّبان.»
.
قاضی عبد الجبّار، در جواب اینان گفته است 21 :
درست است که جهنّم و عذاب آن، از آلاء و نعم الهی، نیست ولی توصیف آن و بر حذر ساختن انسانها از عذاب آن، برای اینست که انسانها از معاصی و گناهان، دوری کنند و گرد کارهای ناشایست نروند و به طاعات و عبادات روآورند و این موضوع که انسانها به طاعت خدا روآورند، خود موهبتی است و می‏توان به اعتباری آن را، از نعم الهی به شمار آورد؛زیرا آدمی از آن عذابها می‏ترسد و گرد معصیت و گناه نمی‏گردد و همان ترس از عذاب، آدمی را از ارتکاب گناه باز می‏دارد.
آیه‏«ویل یومئذ للمکذبین»که چند بار، در سوره«مرسلات»تکرار شده، در موارد مختلف است و در موضوعات گوناگون و نه در یک مورد خاصّ؛زیرا مثلا آیه:
«و ما ادراک ما یوم الفصل»
سوره مرسلات/14
ذکر شده و سپس آیه‏«ویل یومئذ للمکذبین» ** دنبال آن، بیان شده است.
حتّی این آیه تکراری یعنی:«ویل یومئذ للمکذبین»پس از آیه/44 همین سوره هم تکرار شده است و دنباله‏«انّا نجزی المحسنین»
.هم تکرار شده است.
(*)اینست جهنّمی که گناهکاران، تکذیب آن می‏کردند.اینک کافران میان آن جهنم وحمیم سوزان آن می‏گردند.کدامیک از نعمتهای پروردگارتان را تکذیب می‏کنید؟!
(
)یعنی:خدا بر شما، شراره‏های آتش و مس گداخته فرود آرد تا هیچ نصرت و نجاتی نیابید.الا!ای جن و انس کدامین نعمتهای خدایتان را انکار می‏کنید؟!
(**)یعنی:وای!آن روز به حال آنان که آیات خدا را تکذیب کردند.
(
)البته نیکوکاران عالم را چنین پاداش دهیم.
و خلاصه اینکه، تکرار آیه مزبو، چون در یک مورد، نیست بلکه در موارد مختلف است لذا تکرار به حساب نمی‏آید.
در پاسخ طاعنان که گفته‏اند:کلمه«یسألونک»در آیه:
«یسألونک عن الساعة ایّان مرسیها قل انّما علمها عند ربّی لا یجلّیها لوقتها الا هو ثقلت فی السموات و الارض لا تأتیکم الاّ بغتة یسألونک کانک حفی عنها قل انّما علمها عند اللّه و لکنّ اکثر الناس لا یعلمون.» *
اعراف/187
تکرار شده، قاضی عبد الجبّار، پاسخ داده است 22 :
در عبارت نخستین، کلمه«یسألونک»پرسش از وقت و زمان قیامت است که گفته شده، علم و آگاهی آن، نزد خداست و مصلحت در آنست که آشکارا نگردد تا که بنده، خائفا یترقّب باشد و در عبارت بعدی که کلمه«یسألونک»تکرار شده، پرسش از نفس قیامت است و دو مورد می‏باشد، بنابراین تکرار نیست.
در پاسخ طاعنانی که به تفاوت لغوی کلمات، آشنائی ندارند و استعمال دو کلمه مترادف قریب المعنی را تکرار پنداشته و در مقام طعن برآمده و مثلا گفته‏اند:
در آیه 112 سوره نساء، دو کلمه«اثم»و«خطیئة»تکرار شده و این تکرار، مخلّ فصاحت قرآن است، قاضی عبد الجبّار گفته است 23 :
این طاعنان نمی‏دانند که معاصی، گاه خطای است و گاه عمدی.
«اثم»گناهی است که از روی عمد باشد و«خطیئة»گاه غیرعمد و (*)یعنی:ای محمد!ترا از روستاخیز پرسند که کی بپا شود؟بگو:علم آن نزد پروردگار من است که جز وی، کسی آن ساعت، را روشن و ظاهر نتواند کرد آن ساعت(شأنش)در آسمانها و زمین، بسی سنگین و عظیم است، نیاید شما را مگر ناگهانی.از تو می‏پرسند که گویی تو کاملا بدان آگاهی، بگو:علم آن ساعت محقّقا، نزد خداست، لیکن اکثر مردم براین حقیقت آگاه نیستند.
ناآگاهانه انجام می‏شود، مثل اینکه شخص روزه‏دار، ناخودآگاه، چیزی بخورد، بنابراین در آیه:
«و من یکسب خطیة او اثما ثمّ یرم به بریئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبینا» * .
سوره نساء/112
تکراری وجود ندارد و این دو کلمه«اثم»و«خطیئة»مفهوم‏شان، متفاوت است.
بحث قاضی عبد الجبّار، در کتابهایش، از مسائل بلاغی قرآن، بیشتر از آن جهت است که پاسخ طاعنان را باز گوید و اشکال اشکال تراشان را جواب دهد و نه اینکه از مسائل بلاغی، بالا ستقلال بحث کند، مثلا برخی از طاعنان که گفته‏اند:
در بعضی از آیات قرآنی، تطویل هست و تطویل و اطالة، مباین بلاغت قرآن است و مثلا ادّعا کرده‏اند که در آیه‏24/سوره نساء یعنی آیه:
«حرّمت علیکم امهّاتکم و بناتکم و اخواتکم و عمّاتکم و خالاتکم و بنات الأخ و بنات الاخت و امّهاتکم اللاتی ارضعنکم و اخواتکم من الرّضاعة...»
تطویل هست.قاضی عبد الجبّار، در پاسخ آنان گفته است 24 :
آیه، در مقامی است که باید مطلب را خوب بیان کند و به گفتن یک‏یک آن موارد نیاز هست و اصولا ایجاز آن، متعذّر است و در واقع کلام به مقتضای حال و مناسب با موضوع و این نه تنها، اطاله ممّل نیست بلکه باید گفت:تطویل در این مورد، ابلغ است و ایجاز آن، به معنی خلل وارد می‏کند.
اطاله و درازنویسی بی‏حاصل، وقتی است که گوینده، مطالب بی‏فایده، در سخن و یا نوشته خود بگوید.مثلا اگر شما بخواهید، تنها اشتغال خود را بیان کنید، کافی است که به مخاطب خود بگوید:کاری در پیش دارم، به این وسیله اشتغال (*)یعنی:هرکه خطا یا گناهی کند و آن را به گردن بی‏گناهان افکند، دروغ و گناهی آشکارا به گردن گرفته است.
شما بیان شده و در همین صورت، اگر جزئیّات کار گرفته شود و یک‏یک مسائل بیان شود، در این صورت، تطویل است و اطاله ممّل. و نیز قاضی عبد الجبّار، در پاسخ طاعنانی که گفته‏اند:
در آیه:«انّ اللّه لا یستحی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها * ...»
سوره بقره/26
تشبیه و تمثیل چه معنی و مفهومی دارد؟گفته است 25 :
چون خدای بزرگ در آیات:
«...انّ الذین تدعون من دون اللّه لن یخلفوا ذبابا ولو اجتمعوا له و ان یسلبهم- الذباب شیئا لا یستفذوه منه...» **
سوره حجّ/72
«مثل الذین اتّخذوا من دون اللّه اولیاء کمثل العنکبوت اتّخذت بیتا...»
سوره عنکبوت/41
چنین تشبیه‏ها و تمثیل‏ها آورده و برخی ایراد گرفتند و گفتند که چرا و چگونه، خدا ما را به این محقّرات، تشبیه کرده، این آیه نازل شد و قرآن گفت:
«ان اللّه لا یستحی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها...»
که در واقع، پس از تأمل به این نتیجه می‏رسیم که این تمثیل و تشبیه، مناسب‏ترین و شایسته‏ترین نوع تشبیه مناسب این مقام است و مطبوع طباع و هم آهنگ با موضوع.
و ما می‏دانیم:هرچه ارتباط میان مشبّه و مشبّه به بیشتر باشد، تشبیه زیباتر و در (*)یعنی:خدا را شرم و ملاحظه نیست در اینکه مثل زند به پشّه و بزرگتر از آن...
(**)یعنی:آن بتهای جماد که شما آنها را معبود خود می‏خوانید، هرگز بر آفرینش مگسی، هرچند که همه اجتماع کنند، قادر نیستند و اگر مگس(ناتوانی)چیزی از آنها بگیرد قدرت بر باز گرفتن آن، ندارند.
(
) یعنی:مثل آنان که غیر خدا را به دوستی بر گرفتند، حکایت خانه‏ایست که عنکبوت بنیاد کند...
نفوس مؤثّرتر و بهتر مقبول طبع طباع خواهد بود؛زیرا مقصود از تشبیه، مجسّم ساختن و ممثّل نمودن صفتی است در چیزی یا کسی تا که آن چیز بهتر پرورانده شود و ذوق سلیم آن را دریابد.مثلا اگر قدّ وقامت کسی را در اعتدال و بلندی و راستی به سرو، تشبیه کنند این خود تمجید است و ستایش ولی چنانچه، چنار و درخت تبریزی را مشبّه به قرار دهند، نشانه مذمّت است و نکوهش 26 :
گفته شد که تمام کوشش قاضی عبد الجبّار در اینست که پاسخ طاعنان بر قرآن را باز گوید و در همین زمینه در جواب آنان که گفته‏اند:
چرا قرآن مجید یک بار در آیه:«فالقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین» *
سوره شعراء/32
عصای موسی را به«ثعبان مبین»تشبیه کرده و در آیه:
«و الق عصاک فلمّا رآهاتهتزّ کانّها جان ولّی مدبرا...» **
سوره نمل/10
از عصا، تعبیر به«جانّ»شده است؟
قاضی عبد الجبّار، در پاسخ اینان که گفته‏اند:در این دو آیه، تناقض هست، جواب داده 27 که در آیه نخستین که«عصا»به«ثعبان مبین»تشبیه شده، از لحاظ عظمت و بزرگی است و در آیه دوم که عصای موسی به«جانّ» 28 همانند شده، از لحاظ سرعت است و بنابراین هیچ‏گونه، تناقضی نیست.
در نظر قاضی عبد الجبّار، کلمات:تشبیه، تمثیل و تشبیه تمثیل یکی است و او هیچ‏گونه تفاوتی، میان این مصطلحات، قائل نیست.او در کتب خود، مستقلاّ (*)یعنی:در آن هنگام، موسی عصای خود را بیفکند که ناگاه اژدهائی عظیم پدیدار گشت.
(**)یعنی:و تو عصای خود بیفکن(عصا افکند)و چون به آن، نگریست، به جنبش و هیجان درآمد دید(با سرعت)همچون مارهای کوچک به هر سو می‏دود.
مصطلاحات بلاغی را مورد بحث قرار نداده و جداگانه در علم بلاغت، تألیفی ننوشته است.
او فقط در پاسخ طاعنان و اشکال اشکال تراشان که اشکال تراشی می‏کرده‏اند، در مقام پاسخ برآمده است.
مثلا در پاسخ آنان که گفته‏اند:چگونه می‏توان در آیه:
«...و انّ الدار الآخرة لهی الحیوان...»
سوره عنکبوت/64
«دار آخرت»را که جماد است به«حیوان» * و زندگانی توصیف کنیم؟
قاضی عبد الجبّار در این زمینه گفته است 29 :
این تعبیر مجازی، به خواننده و شنونده:چیزی را می‏فهماند که با تعبیر حقیقی نمی‏توان آن مفهوم را فهماند؛زیرا مراد و منظور اینست که گفته شود:حیات واقعی که فنائی در آن، نیست و درد و رنج و ناراحتی، در آن وجود ندارد، حیات آخرت است و در واقع گفته است:سرای آخرت، عین زندگی و حیات است.و این خود یک تشبیه است؛زیرا سرای آخرت از این جهت که نعیم آن جاودانی است، به حیات و زندگی جاودانی، تشبیه شده است.ولی قاضی عبد الجبّار، آن را از مقوله «مجاز»دانسته و تفاوتی میان مصطلاحات بلاغی که بعدها متداول شده، نگذاشته است و در ذیل بحث از آیه مزبور گفته است 30 :
«و جوابنا انه تعالی بیّن المجاز مالا یفهم بالحقیقة؛اذامراد انّ هذه الدار من حقّ الحیاة فیها ان تدوم و لا تنقطع و من حقّها ان یدوم نعیمها بلا بؤس...».
با آنکه مسائل بلاغی و مباحث نقدی، در قرن چهارم هجری از شکوفایی (*)حیوان بر وزن ضربان، به اعتقاد گروهی از ارباب لغت به معنای«حیات»است و معنای مصدری دارد، ریشه کلمه، لفیف است و در اصل حییان بوده و یاء دوم تبدیل به واو شده و کلمه«حیوان»درست شده است. اقتباس از تفسیر نمونه ج 16 ص 340.
خاصّی برخوردار بود ولی مصطلحات بلاغت همچون امروز حدّ و مرز دقیقی نداشت و در تألیفات قاضی عبد الجبّار مصطلحات بیانی، به جای یکدیگر به کار رفته و هدف اصلی او، این بوده است که پاسخ طاعنان را بازگوید و از این راه، اعجاز قرآن را ثابت کند.
مثلا در پاسخ طاعنان که گفته‏اند:معنای«فبصرک الیوم حدید»در آیه:«و لقد کنت فی غفلة من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید» *
سوره ق/22
چیست؟قاضی عبد الجبّار گفته است 31 :
این آیه، در واقع تشبیه است؛زیرا«بصر»به«حدید»تشبیه شده و خواسته است بگوید:چون مانع برطرف شود«بصر»برای دیدن، نافذ گردد.
در بحث از آیه‏های:
«اولئک هم الوارثون.الذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون» **
سوره مؤمنون/10 و 11
که طاعنان گفته‏اند:معنای این آیه چیست؟چرا آنان وارث باشند؟و این (*)یعنی:و تو(ای نادان)از این روز سخت در غفلت بودی تا آنکه ما پرده از کارت برانداختیم و چشم بصیرتت بیناتر گردید.
البته در بحث از این آیه، بسیاری از مفسران نوشته‏اند:ضمیر در«کنت»و«عنک»و«غطاءک»و «بصرک»خوانده‏اند.
برای آگاهی بیشتر رجوع شود به:زمحشری، الکشاف عن حقائق التنزیل و عیون الاقاویل چاپ بیروت ج 4 ص 7 و نیز رجوع شود به:ابی السعود، ارشاد العقل السلیم الی مزایا القرآن، موسوم به تفسیر ابی السعود تحقیق محمد عبد اللطیف چاپ مصر، الجزء الثامن ص 130.
(**)یعنی(آنان که بر نمازهاشان محافظت دارند ترجمه آیه قبل)چنین کسانی وارث مقام عالی بهشتند.
کلمات، چه ارتباط با یکدیگر دارد؟و چرا از آن، به ارث تعبیر شده است؟!
قاضی عبد الجبّار، پاسخ داده است 32 :
در این آیه، تشبیه بلیغی وجود دارد؛زیرا درست است که در ظاهر، میراث و ارث، در این مورد، معنی نمی‏دهد و ارتباط ظاهری هم، نامفهوم است ولی وصول آن پاکان، به بهشت همچون رسیدن آدمی است به املاکی که از راه ارث بدو رسیده باشد و زحمتی متحمّل نشده باشد.
قرآن، خواسته است بگوید:نماز رابطه خلق و خالق است و از ویژگیهای مؤمنان، محافظت بر نماز است و در واقع وسیله بیداری روح و جان، بنابراین آنان که در نماز خاشع باشند و از لغو و بیهودگی روبگردانند و زکاة هم بدهند و پاکدامن و عفیف نیز باشند، رعایت عهد هم بکنند، آنان وارثان بهشتند و بهشت را به ارث می‏بردند و جاودانه در آن، خواهند ماند * .
و به قول قاضی عبد الجبّار، تعبیر به«ارث بردن»یک تشبیه است و این تعبیر از آن جهت است که مؤمنان دارای این‏گونه صفات، بدون زحمت و تحمّل به آن بهشت برین می‏رسند همان‏گونه که مال ارثی بدون هیچ‏گونه زحمت و تحمّل مشقّت به وارث می‏رسد و وارث، چندان زحمتی برای رسیدن به مال ارثی نمی‏کشد ** .
قاضی عبد الجبّار، بصراحت از تشبیه بحث نکرده ولی از خلال بحثهای او، مطالب بلاغی استنباط می‏شود همان‏طوری که مثلا در بحث از آیه:
«...و تری الناس سکاری و ما هم بسکاری...»
سوره حجّ/2
(*)این عبارات، تقریبا ترجمه‏ایست از آیات 1 تا 10 سوره مؤمنون.
(**)البته برای رسیدن به بهشت، خودسازی لازم است و این مستلزم زحمت است ولی پاداش جاودانی یعنی رسیدن به بهشت، چنان عظیم است که در مقابل این اعمال ناچیز بدان ماند که آدمی بدون زحمت بدان رسیده.
که طاعنان گفته‏اند:در این آیه تناقض هست، قاضی عبد الجبّار پاسخ داده 33 است که چنین نیست بلکه مردم را به شکل انسانهای مست می‏بینی، درحالی‏که مست نیستند یعنی:از شدّت تحیّر و پریشانی به سر حدّ سکر و مستی رسیده و از فرط اضطراب و ترس و دهشت، به سکاری(مستان)همانند شده، درحالی‏که در آن جا، سکری نیست این تشبیه است.ولی قاضی عبد الجبّار، اشارتی به تشبیه، صراحة نکرده است.
در بحث از آیه:
«النّبی اولی بالمومنین من انفسهم و ازواجه امّهاتهم...»
سوره احزاب/6
که طاعنان گفته‏اند:چگونه ممکن است، زنان پیامبر، امّهات و مادران مؤمنان باشند قاضی عبد الجبّار گفته است 34 :
منظور تأکید در حرمت است، یعنی در واقع قرآن مجید گفته است:همان‏طور که پیامبر اکرم خود پدر روحانی و معنوی امّت به شمار می‏آید، زنان او هم، به منزله مادر، برای همه مؤمنان به شمار می‏آیند، البته مادر معنوی.
و به قول قاضی عبد الجبّار:«فاکّد ذلک بان شبّههنّ بالامّهات».
یعنی:تحریم ازدواج با زنان پیامبر را با تشبیه کردن آنان به مادر، قرآن موکّد گردانیده است.
سپس قاضی عبد الجبّار افزوده است:
این‏گونه تشبیهات که ادات تشبیه.در آنها نباشد، تشبیه محقّق‏تری است و او این نوع تشبیه را که امروزه، تشبیه بلیغ گویند، «تشبیه علی وجه التحقیق»نامیده و نه تشبیه بلیغ.البته از لحاظ معنی و مفهوم یکی است؛زیرا منظور، مبالغه در تشبیه است 35 .
در باب آیه:«اللّه ولیّ الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور...» *
سوره بقره/257
که طاعنان گفته‏اند:خدا ایمان را در مؤمن ایجاد کرده؛زیرا خدا مخرج مؤمنان از کفر، به ایمان است، پس این فعل خداست.
قاضی عبد الجبّار در پاسخ آنان گفته است 36 :
استعمال ظلمت و نور در کفر و ایمان بطور مجاز است؛زیرا در واقع نور، منبع زندگی و حیات و سرچشمه رشد و نموّ همه چیز است ولی ظلمت و تاریکی، رمز سکوت و مرگ است و این تعبیر، در آیات قرآنی فراوان دیده می‏شود، همان‏طور که در دو آیه:
«...قد جاء کم من اللّه نور و کتاب مبین»
سوره مائده/15
«یهدی به اللّه من اتّبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور باذنه و یهدیهم الی صراط مستقیم» **
سوره مائده/16
بدین معنی می‏باشد.در واقع به جهت اهمیّت داشتن قرآن مجید و اثرات عمیق آن، در هدایت و ترتبیت بشر، از آن به نور تعبیر شده؛زیرا انسانها را از ظلمت‏ها و تاریکی‏های جهل و شرک و نفاق به سوی نور علم و توحید و اتّحاد، رهبری می‏کند و به جادّه مستقیم می‏برد، جادّه‏ای که در آن کژی و انحراف، نیست.
(*)یعنی:خدا یار اهل ایمان و سرپرست کسانی است که ایمان آورده‏اند، آنان را از ظلمتها و تاریکیها به سوی نور، بیرون می‏برد.
(**)یعنی:خداوند به قرآن، هرکس را که از پی رضا و خشنودی او، راه سلامت پوید، هدایت کند و او را از تاریکی جهل و گناه بیرون آرد و به عالم نور داخل گرداند و به راه راست وی را رهبری کند.
بهر حال، تعبیر ایمان به نور و تعبیر کفر به ظلمت، از مقوله«مجاز»است 37 و به همین تعبیر در آیه:
«الر.کتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور باذن ربهّم...»
سوره ابراهیم/1
نیز آمده است، بیرون ساختن از ظلمتها به نور یعنی از ظلمت جهل به نور دانش در آمدن از ظلمت کفر به نور ایمان آمدن، از ظلمت ستمگری به نور عدالت آمدن.
و نیز در پاسخ طاعنان که گفته‏اند در آیه:
«یسبّح الرعد بحمده و الملائکة من خیفته...
سوره رعد/13
تسبیح رعد درست نیست، قاضی عبد الجبّار، پاسخ داده است 38 :
صدای رعب‏انگیزی که از رعد برمی‏خیزد، انسانها را به وحشت می‏اندازد و چون متعاقب رعد و برق، دانه‏های درشت باران فرو می‏ریزد و زمین را آبیاری می‏نماید، اینست که قرآن گفته است:«یسبّح الرعد بحمده»یعنی رعد هم، تسبیح خدا می‏گوید و بر قدرت و توانایی خدا، دلالت می‏کند و حکایت از نظام آفرینش و عظمت آفریدگار می‏کند و این دلالت، از مقوله استعاره است و نباید در این آیه، تسبیح را بر معنای حقیقی آن، حمل کرد بلکه باید معنای مجازی آن را در نظر داشت * .
قاضی عبد الجبّار، تمام تسبیحاتی که از جمادات سر می‏زند، حمل بر مجاز می‏کند و نه بر حقیقت.
در بحث از آیه:
(*)مفسران را در معنی تسبیح اشیاء آراء مختلف است به تفسیر مجمع البیان و جز آن در ذیل آیات تسبیح رجوع شود.
«یا ابت لا تعبد الشیطان انّ الشیطان کان للرحمن عصیّا» *
سوره مریم/44
طاعنان گفته‏اند:چگونه رواست که ابراهیم، چنین سخنی را بگوید؟زیرا پدر ابراهیم، از کسانی نبوده که عبادت شیطان بکند.
قاضی عبد الجبّار، در پاسخ اینان گفته است 39 :
منظور از فعل«لا تعبد»به صیغه نهی، در آیه مزبور، عبادت به معنای سجده کردن، نیست بلکه منظور اصلی اینست که گفته شود:«لا تتبعه»و«لا تطعه» یعنی:از او پیروی مکن و از او اطاعت مکن.
به عبارت دیگر به قول قاضی عبد الجبّار، فعل«لا تعبد»در غیر معنای حقیقی خود به کار رفته است، همان‏طوری که در آیه:
«اتّخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه...»
سوره توبه/31
چنین است و در غیر معنای حقیقی خود به کار رفته است.
قاضی عبد الجبّار ذیل بحث از این آیه نوشته است 40 :
«فقال«ص»لم یتّخذوهم اربابا بالعبادة و لکن اطاعوهم فی التحلیل و التحریم»
در بحث از آیه:
ینزّل الملائکة بالروح من امره علی من یشاء من عباده ان انذروا...» **
سوره نحل/2
(*)یعنی:ای پدر!شیطان را پرستش مکن، که شیطان نسبت به خداوند رحمن، عصیانگر بود.
(**)یعنی:خدا، فرشتگان و روح را به امر خود بر هرکه از بندگان خواهد، می‏فرستد تا خلق را انذار کنید... (و از شرک و بت‏پرستی بترسانید).
که طاعنان گفته‏اند:انزال روح چه معنی می‏دهد و در این‏جا مناسب نیست، قاضی عبد الجبّار گفته است 41 :
منظور از«روح»در این آیه، وحی و قرآن است؛زیرا وحی و قرآن مایه حیات و زندگی انسانهاست و به قول قاضی عبد الجبّار.
«سمیّ القرآن روحا لانّه بمنزله الروح الذی یحیابه»
در واقع، قرآن و شرع را بر سبیل تشبیه و استعاره، روح گفته‏اند.
البته روح در آیات دیگر قرآن مجید، به معنای دیگر نیز آمده ولی در آیه مورد بحث، با توجّه به قرائن موجود به معنای«قرآن و وحی»می‏باشد 42 .
در بحث از آیات‏«قال ربّ اشرح لی صدری.و یسر لی امری.»
سوره طه/25 و 26
قاضی عبد الجبّار، گفته است 43 :منظور از«شرح صدر»در این آیه معنای حقیقی آن، موردنظر نیست بلکه معنای مجازی موردنظر است یعنی:داشتن حوصله فراوان و استقامت و تحمّل داشتن در برابر ناملایمات؛زیرا موسی، برای رسالتی بس بزرگ مأمور می‏شود و برای انجام چنین مأموریت بس سنگین، یکی از درخواستهای موسی داشتن«شرح صدر»است البته نه به معنای حقیقی آن که«گشادگی سینه» باشد بلکه به معنای مجازی آن یعنی همان چیزی که اگر به آدمی، عطا شود، روحش شاد و گشاد گردد و آماده پذیرش هر واقعیتی گردد.
و این«شرح صدر»همان چیزی است که خدا آن را یک موهبت عظیم دانسته و جزء مواهبی برشمرده که به پیامبرش عطا کرده و در سوره«انشراح شرح»گفته است:
«الم نشرح لک صدرک»
اصولا قاضی عبد الجبّار بر آنست که در کلمات، معانی مجازی، حائز اهمیت‏ است و در بسیاری از کلمات قرآنی، معانی مجازی موردنظر است مثلا در پاسخ طاعنان که گفته‏اند:
در آیه:«و من الناس من یعبد اللّه علی حرف * ...»
سوره حجّ/11
کلمه«حرف»در این آیه، چه معنی دارد؟
قاضی عبد الجبّار گفته است 44 :
در این آیه، تشبیه بس لطیفی وجود دارد؛زیرا شخص منافع خدا را تنها با زبان می‏پرستد و تعبیر«علی حرف»از این جهت است که یکی از معانی«حرف» کنار و لبه چیزی است«الحرف هو طرف الشیئ».
و با توجّه به اینکه، کسانی که در کناره و لبه چیزی قرار گیرند، پا بر جا و ثابت نخواهد بود و با اندک تکانی، از مسیر اصلی خود، خارج می‏شوند، قرآن گفته است:
«و من الناس من یعبد اللّه علی حرف...».
و با همین توضیح و تعبیر است که قاضی عبد الجبّار، در دنباله بحث از این آیه، گفته است 45 :
«و هذا الجنس من التشبیه یبلغ من الفصاحة مالا تبلیغه حقائق الکلام».
چون در زمان قاضی عبد الجبّار، مسائل بیانی همچون امروز مشخّص نشده بود، اینست که او به جای تشبیه و استعاره امروز، گاه کلمه«مجاز»را به کار برده است مثلا در آیه:
«و حرمنا علیه المراضع من قبل...» **
سوره قصص/12
(*)یعنی:بعضی از مردم هستند که خدا را به زبان و در ظاهر می‏پرستند و نه به حقیقت...
(**)یعنی:و ما شیر هر دایه را بر موسی حرام کردیم...
منظور اینست که موسی، پستان هیچ دایه را نمی‏گرفت، خواه به جهت اینکه طعم شیر آن دایگان با ذائقه او سازگار نبود و خواه از دیدن قیافه نامأنوس آنان، وحشت داشت.
قاضی عبد الجبّار گفته است 46 :کلمه«حرام»در این مورد به طریق«مجاز»به کار رفته است و در پایان هم برای اینکه سخن را فیصله دهد، افزوده است:
«فلیس لاحد ان یطعن بذلک...»
ولی دیگران گفته‏اند:در آیه مورد بحث، مطلب به طریق استعاره به کار رفته است؛زیرا در واقع«صرف»و«منع»به تحریم تشبیه شده است، همچون ابو السعود که در ذیل آیه مورد بحث نوشته است 47 :
«و حرمنا علیه المراضع...»ای منعناه ان یرتضع من المرضعات.و المراضع: جمع مرضع و هی المرأة التی ترضع.او مرضع و هو الرضاع او موضعه اعنی الثدی.
در آیه:«...ان اللّه حرمهما علی الکافرین» *
سوره اعراف/50
نیز چنین است یعنی کلمه«تحریم»در این آیه، به طریق استعاره به کار رفته است و منظور، تحریم تکوینی است یعنی وضع دوزخیان، آن‏چنان است که نمی‏توانند از نعمتهای بهشتی بهره‏مند شوند، همان‏طوری که کلمه«حرام»در آیه:
«و حرام علی قریة اهلکناها انّهم لا یرجون»
سوره انبیاء/95
نیز چنین است و منظور از کلمه«حرام»در آیه، ممنوعیّت است و به طریق استعاره به کار رفته است.
(*)یعنی:خدا، این آب و طعام را بر کافران حرام گردانیده است.صدر آیه، چنین است:«و نادی اصحاب النار اصحاب الجنة ان افیضوا علینا من الماء اومما رزقکم اللّه قالوا انّ اللّه حرّمها علی الکافرین.» زمخشری، نوشته است:«استعیر الحرام للمتنع وجوده»یعنی زمخشری کلمه «حرّم»را در آیه‏«...انّ اللّه حرمهما علی الکافرین»از مقوله استعاره دانسته و در تفسیر آن، نوشته است:«ای منعهما منهم و ابی ان یکونا لهم».
خلاصه سخن، آنکه قاضی عبد الجبّار، مشقات کلمه«حرام»را در این آیات بر معنای مجازی، حمل کرده و زمخشری آنها را از مقوله استعاره، دانسته است.
در بحث از آیه:
«و لنذیقنّهم من العذاب الادنی دون العذاب الاکبر لعلّهم یرجعون» *
سوره سجده/21
که طاعنان گفته‏اند:معنای عذاب ادنی، چیست؟
قاضی عبد الجبّار، گفته است 49 :
عذاب ادنی را از باب مجاز به آلام، تفسیر می‏کنیم و منظور از«عذاب ادنی» مصائب و درد و رنج و یا قحطی و خشک‏سالی، می‏باشد.
در بحث از آیه مزبور، سیّد قطب نوشته است 50 :
از جمله«لعلّهم یرجعون»پرتو رحمت الهی، ازب وراء عذاب ادنی، هویدا می‏باشد؛زیرا خدای رحیم، اینان را در آغاز، به عذاب ادنی ترسانیده که در روی زمین، بچشند، شاید بازگردند و فطرت خفته آنان بیدار گردد و به هوش آیند.
شیخ طوسی ذیل آیه نزبور، نوشته است 51 :
نقش نون تأکید ثقیله و لام تأکید در کلمه«و لنذیقنّهم»حائز اهمیت است و در واقع، قرآن مجید، تأکید کرده است که مسلما آنان را از عذاب، خواهیم چشانید و افزوده است:
«العذاب الادنی هو الأصغر و هو عذاب الدنیا بالقتل و السبی و القحط و الفقر (*)یعنی:ما آنان را از عذاب دنیا پیش از عذاب آخرت، می‏چشانیم، شاید بازگردند(گناهکاران).
و المرض...»
شیخ طبرسی نیز گفته است 52 :منظور از«عذاب اکبر»عذاب جهنّم است که در روز واپسین می‏باشد و مقصود از«عذاب ادنی»عذابی است که در دنیاست و در آن، اختلاف است«فقیل انّه المصائب و المحن فی الأنفس و الأموال...».
در آیه مورد بحث، نکته جالب دیگری نیز وجود دارد و آن، اینست که:
چرا کلمه«ادنی»به معنای نزدیک‏تر در برابر کلمه«اکبر»به معنای بزرگ‏تر قرار گرفته است؟و لازم بود که کلمه«ادنی»در مقابل«ابعد»به معنای دورتر قرار می‏گرفت و یا در مقابل کلمه«اکبر»کلمه«اصغر»گفته می‏شد.
نکته بلاغی، اینست که بگوییم:عذاب دنیا دارای دو ویژگی است:
الف-کوچک بودن ب-نزدیک بودن
مقتضای حال و مقام(بلاغت)در این مورد، ایجاب نمی‏کند که روی کوچک بودن آن، بحث شود بلکه مناسب‏تر است که درباره نزدیک بودنش، سخن گفته شود، اینست که کلمه«ادنی»آورده شده است.
عذاب آخرت هم دو صفت دارد:
الف-دور بودن ب-بزرگ بودن
در این مورد هم، مناسب است که درباره بزرگ بودن عذاب(اکبر)بحث شود و نه در باب دور بودنش(ابعد) 54 .
در بحث از آیه:
«...و من یکفر بالایمان فقد حبط عمله و هو فی الآخرة من الخاسرین» 8
سوره مائده/5
(*)یعنی:کسی که انکار کند آنچه را که باید بدان، ایمان بیاورد، اعمال او باطل و بی‏اثر کی‏گردد و در سرای دیگر از زیانکاران خواهد بود.
که طاعنان گفته‏اند:چگونه می‏توان گفت:«یکفر بالایمان»؟
و صحیح آنست که گفته شود:«یکفر المرء باللّه تعالی»یعنی شخص به خدا کافر می‏شود و نه به ایمان.
در پاسخ طاعنان، قاضی عبد الجبّار گفته است 54 :
مراد و مقصود، جحد و انکار ایمان است؛زیرا معنای لغوی کفر؛غطاء و پوشش است، و از باب تشبیه، گفته شده، آن کس که ایمانش، به کفر همان تغطیه و پوشش است، پوشانیده شود، اعمال او و کارهایش همه بر باد خواهد رفت.و این درست، بدان ماند که بگویند:
«فلان یکفر بالسلاح»یعنی:فلانی خود را در سلاح پوشانید.
در واقع، قرآن مجید، گفته است:هرکس نسبت به حکمی که در بخش نخستین آیه هست و از سوی خدا نازل شده، اعتراضی داشته باشد و انکار کند، اعمال او بر باد خواهد رفت.
در این آیه، جحد شرایع و جهل بدان، به کفر و پوشش، تشبیه شده و برای مشبّه، مشبّه به را، استعاره آورده‏ایم.
در بحث از آیه:
«و لقد همت به و همّ بها لو لا رای برهان ربّه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصین» *
سوره یوسف/24
که طاعنان گفته‏اند:این آیه، بر جواز معاصی پیامبران، دلالت می‏کند و معلوم می‏شود (*)یعنی:آن زن‏[-زلیخا]از فرط میل‏[با آنکه از یوسف جواب ردّ شنیده بود]قصد یوسف را کرد و یوسف نیز[اگر لطف خاصّ خدا و برهان روشن حقّ نبود]آهنگ او را می‏نمود، ولی ما، میل یوسف را از قصد بد و عمل زشت بگردانیدیم و منصرف کردیم، زیرا که او از بندگان مخلص ماست.
که پیامبران نیز ممکن است مرتکب معاصی بشوند لیکن اراده خدا، آنان را باز می‏دارد.
قاضی عبد الجبّار، در پاسخ اینان گفته است 55 :
نسبت دادن کلمه«همّ»بدان دو، بطور مطلق، نیست یعنی درباره یوسف، مقیّد است و جمله«لو لا ان رآی برهان ربّه»به دنبال آن، آمده در صورتی که نسبت دادن«همّ»یعنی قصد و تصمیم بر کامجویی برای زلیخا، مطلق است و بدون قصد و شرط.به عبارت دیگر«همّ»از سوی یوسف، مشروط و مقیّد می‏باشد که همان روح ایمان و تقوا و تربیت نفس و مقام عصمت است ولی از سوی زلیخا، مطلق می‏باشد و مقیّد به چیزی، نیست.
اینست که قاضی عبد الجبّار، گفته است:در این آیه، معنای مجازی کلمه «همّ»موردنظر است و نه معنای حقیقی آن(که عزم بر مواقعه با زلیخا بوده باشد).
معنای مجازی موردنظر قاضی عبد الجبّار، اینست که بگوییم:
«انّه اشتهی ما دعته الیه»
و جمله«کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء»خود قرینه ایست براینکه، خدا بدی و فحشاء را که همان آلودگی و بی‏عفّتی باشد، از یوسف بر طرف کرد و جمله «انّه من عبادنا المخلصین»قرینه دیگری است که دلالت می‏کند بر برگزیده بودن یوسف، علاوه بر همه اینها در آیه ششم همین سوره، یوسف«مجتبی»و برگزیده، معرّفی شده و قرآن درباره او گفته است:
«کذلک یجتبیک ربّک...»
سوره یوسف/6
امام فخر رازی نیز یکی از وجوه مختلف موجود در آیه مزبور را، چنین گفته است 56 :
تفسیر«همّ»به معنای شهوت و میل، در لغت فراوان است مثلا می‏گویند:
«فی مالا یشتهیه:ما یهمّنی هذا.و فی ما یشتهیه:هذا اهمّ الاشیاء الیّ».
قرآن مجید نیز، خواست و شهوت یوسف را«همّ»گفته است.
بنابراین معنای آیه:«و لقد اشتهته و اشتهاها لو لا ان رآی برهان ربّه...» می‏باشد.
در باب«برهان پروردگار»نیز اقوال گوناگون وجود دارد.
دنباله دارد

یادداشتها و مشخّصات منابع و مآخذ

(1)-عبد الجبّار احمد بن خلیل بن عبد اللّه، معروف به قاضی عبد الجبّار، برخی او را همدانی و عدّه‏ای نیز او را اهل ری و بعضی هم او را، منسوب به اسد آباد-نزدیک همدان-که اسد بن ذی السرو حمیری، آبادان ساخته، دانسته‏اند.
برای آگاهی بیشتر در این زمینه به مآخذ زیر مراجعه شود:
الف-سمعانی، الأنساب، ج 1 ص 211، چاپ حیدر آباد دکن، هند.
ب-خیر الدین زرکلی، الأعلام، چاپ سوم ج 4 ص 47
ج-سبکی، طبقات الشافیعة، ج 3 ص 219
د-یاقوت، معجم البلدان، چاپ مصر، ج 1 ص 255
عبد الجبّار را، به ری نیز منسوب دانسته‏اند؛زیرا که در آن‏جا نشو و نما یافته و درس خوانده و در همان شهر به مراتب عالی رسیده است.
ری، در قرن چهارم هجری، شهر بزرگ با عظمتی بوده و بسیار حاصل‏خیز.مسلمانان در روزگار خلافت عمر بن خطّاب به سال 22 هجری، آن شهر را فتح کردند.این شهر بتدریج عظمت پیدا کرد و پیشرفت نمود، بطوریکه در قرن چهارم هجری، مرکزیّت یافت و بغداد دار الخلافه را، تحت الشعاع قرار داد آن‏سان که در حدود یکصد سال، از اهمیّت ویژه‏ای برخوردار بود و شهرهای عمده اطراف مثل:قم، آوه، ساوه، زنجان و قزوین همه از توابع شهر ری به شمار قمی‏آمده است.
برای آگاهی بیشتر در این باره به منابع زیر مراجعه شود:
الف-مقدسی، احسن التقاسیم فی معرفة الاقالیم، چاپ لیدن 1909 م ص 385.
ب-اصطخری، المسالک و الممالک، چاپ وزارة الثقافة و الارشاد ص 119.
درباره اهمیّت فرهنگی شهر ری، یاقوت حموی در جلد ششم معجم الادباء صفحه 259
چاپ سوم، دار الفکر 1400 ه.1980 میلادی، از قول ابو الحسن بیهقی نقل کرده است که فهرست دار الکتب شهر ری، در 10 مجلّد تنظیم شده بود و چون سلطان محمود به ری درآمد، به او گفتند:«انّ هذه الکتب کتب الروافض و اهل البدع، فاستخرج منها کلّ ما کان فی علم الکلام و امر بحرقه.»
بسیاری از مورّخان و اهل تراجم، قاضی عبد الجبّار را همدانی دانسته و گفته‏اند که همدان نیز از شهرهای عالم خیز بوده است و بسیاری از علماء و محدّثان نیز از آن دیار بوده‏اند و این شهر در سال 33 یا 34 هجری به وسیله مغیرة بن شعبه فتح شد و مردم آن دیار، به اسلام گرویدند.
قاضی عبد الجبّار، چون مدّت درازی در روزگار حکمرانی آل بویه و وزارت صاحب عبّاد، قاضی القضاة بوده و یکی از مشاغل مهمّ او، نصب و تعیین قاضی، برای شهرهای مختلف بوده است و در کارهای قضائی، قضاة بدو مراجعه می‏کرده‏اند و نه به حاکم ایالت، لذا در کتب تراجم و طبقات، به«قاضی عبد الجبّار»شهرت یافته است.
برای آگاهی بیشتر در این باره به منابع زیر مراجعه شود:
الف-سمعانی، الأنساب، چاپ حیدر آباد هند ص 592
ب-یاقوت، معجم البلدان، چاپ مصر ج 4 ص 981
خطیب بغدادی، متوفّی به سال 463 هجری در جلد یازدهم تاریخ صفحه 113 تا 115 از قاضی عبد الجبّار، سخن گفته و او را اسد آبادی دانسته و عبارت:
«و ولی قضاء القضاة بالرّی»
را درباره او نوشته و سال فوت او ار آغاز سال 415 هجری ثبت کرده است.
برخی از تراجم نویسان متاخّر مانند عمر رضا کحّالة در معجم المولّفین ج 5 ص 78 سال تولّد قاضی عبد الجبّار را 359 هجری نوشته‏اند ولی با توجّه به اینکه قاضی عبد الجبّار از معمّران بوده و سال فوت او نیز مشخص است و همگان برآنند که وی به سال 415 یا 416 هجری فوت شده و بیش از 90 سال هم زیسته است بنابراین بهتر است که بگوییم وی در دهه سوم قرن چهارم هجری به دنیا آمده است.
ق (2)-ر ک:قاضی عبد الجبّار بن احمد همدانی، متشابه القرآن، تحقیق از:دکتر عدنان محمّد زر زور، در دو مجلّد، قاهره، دار التراث 1386 ه 1966 م ص 62 مقدّمه.
(3)-ر ک:دکتر عبد الفتاح لاشین، بلاغة القرآن فی آثار القاضی عبد الجبّار و اثره فی الدراسات البلاغیة، دار الفکر العربی، مطبعة دار القرآن، بدون تاریخ چاپ ص 70.
(4)-ر ک:قاضی ابو الحسن عبد الجبّار اسد آبادی، المغنی فی ابواب التوحید و العدل، الجزء السادس عشر، اعجاز القرآن، الطبعة الاولی، شعبان 1380 ه-دسامبر 1960 م مطبعة دار الکتب ص 197.
(5)-ر ک:قاضی عبد الجبّار، اعجاز القرآن ص 199.
(6)-ر ک:امام عبد القاهر جرجانی، دلائل الاعجاز فی المعانی، تحقیق و تعلیق از:سید محمد رشید رضا، مکتبة القاهرة 1381 ه-1961 م ص 35 به بعد.
(7)-ر ک:قاضی عبد الجبّار، اعجاز القرآن ص 199.
(8)-ر ک:دلائل الاعجاز فی علم المعانی ص 40 تا 44.
(9)-ر ک:قاضی عبد الجبّار، اعجاز القرآن ص 199.
(10)-ر ک:دلائل الاعجاز ص 44.
(11)-ر ک:قاضی عبد الجبّار، اعجاز القرآن ص 214 تا 225.
(12)-برخی از یهودان به قول قاضی عبد الجبّار، منکر مسأله تحدّی شده‏اند.برای آگاهی بیشتر در این زمینه رجوع شود به:مؤخذ سابق ص 243 و 244.
(13)-ر ک:مأخذ سابق ص 246 تا 249.
(14)-برای آگاهی بیشتر در این باره، رجوع شود به مأخذ 9یشین ص 250 تا 263.
(15)-ر ک:مأخذ پیشین ص 273.
(16)-ر ک:مأخذ سابق ص 318.
(17)-ر ک:مأخذ پیشین ص 323.
(18)-برای آگاهی بیشتر در باب«وجوه اعجاز قرآن»به زیر مراجعه شود:
الف-اعجاز القرآن باقلانی، چاپ مصر از ص 33 تا 47.
باقلانی، متوفّی به سال 403 هجری یکی از وجوه اعجاز قرآن را، بلاغت قرآن دانسته و در این زمینه گفته است:
«انّه بدیع النظم، عجیب التألیف، متناه فی البلاغة الی الحدّ الذی یعلم عجز الخلق عنه» ر ک:اعجاز القرآن، باقلانّی ص 35.
قباقلانی، در این مورد به خصوص، از جاحظ بصری، متوفّی به سال 255 هجری متأثّر است که گفته:اعجاز قرآن در نظم و اسلوب شگفت‏آور آنست که با اسلوب و روش خاصّ کلام منثور و منظوم عرب، مباین است.
اصل سخن جاحظ در جلد یکم صفحه 383 کتاب«البیان و التبیین»چاپ عبد السلام محمد هارون چنین است:
«و کیف خالف القرآن جمیع الکلام الموزون و المنثور، و هو منثور غیر مقفّی علی مخارج الاشعار و الأسجاع و کیف صار نظمه من اعظم البرهان و تألیفه من اکبر الحجج.»
و خلاصه اینکه، باقلانی، عقیده دارد که قرآن با اسلوبهای کلام منظوم و منثور زبان عرب، مباین است و بلاغت در تمام آیات آن، وجود دارد و مانند گفتار دیگر فصحاء نیست که متفاوت باشد یعنی در مواردی فصیح باشد و در مواردی دیگر، غیر فصیح.
ب-و نیز برای آگاهی از«وجوه اعجاز قرآن»می‏توان به جلد چهارم کتاب«التقان فی علوم القرآن»سیوطی، چاپ مصر، تحقیق از:محمد ابو الفضل ابراهیم از صفحه 3 تا صفحه 17 مراجعه کرد.
سیوطی، در این فصل، اقوال مختلف را(در باب وجوه اعجاز قرآن)باز گفته است:
همچون:اعتقاد به«صرفه»که عقیده ابو اسحاق ابراهیم بن سیّار نظّام، متوفّای سال 220 و آندی است و یکی از بزرگان معتزله و شیخ جاحظ، می‏باشد.
و نیز سیوطی، اظهار نظر ابو بکر باقلانی و امام فخر رازی و زملکانی و ابن عطیة و حازم قرطاجنی وسکّاکی و ابن سراقه و زرکشی در«برهان»و رمّانی در رساله«انکت فی اعجاز- القرآن»و قاضی عیاض در کتاب«الشفاء»و دیگر دانشمندان را در باب اعجاز قرآن، بطور مشروح نقل کرده است.
ج-پیش از همه، ابو الحسن علی بن عیسی رمّانی، متوفّی به سال 386 هجری، در رساله «الکنت فی اعجاز القرآن»که با تحقیقات و تعلیقات محمد خلف اللّه و دکتر محمد زغلول سلاّم، ضمن«ثلاث مسائل فی اعجاز القرآن»در دار المعارف مصر، چاپ شده در صفحه 75 نوشته است:
برای بلاغت سه درجه می‏توان در نظر گرفت که درجه اعلای آن، معجزه است و به قرآن، اختصاص دارد، نصّ صریح عبارت رمّانی، چنین است:
«انّما البلاغة ایصال المعنی الی القلب فی احسن صورة من اللفظ.فاعلاها طبقة فی الحسن، بلاغة القرآن و اعلی طبقات البلاغة للقرآن خاصة و اعلی طبقات البلاغة معجز للعرب قو العجم...»
(19)-برای آگاهی بیشتر، رجوع شود به:اعجاز القرآن قاضی عبد الجبّار صفحات 332 و 333.
(20)-ر ک:مأخذ سابق ص 398.
(21)-ر ک:مأخذ سابق ص 399.
(22)-ر ک:ابو الحسن عبد الجبّار بن احمد، تنزیه القرآن عن المطاعن چاپ بیروت ص 154.
(23)-ر ک:مأخذ پیشین ص 105.
(24)-ر ک:اعجاز القرآن، قاضی عبد الجبّار ص 401.
(25)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 18 و 19.
(26)-برای آگاهی بیشتر در این زمینه، رجوع شود به:استاد جلال الدین همائی، صناعات ادبی و فنون بلاغت، انتشارات توس، چاپ دوم 1361 ه، ص 228.
(27)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 297.
(28)-بعضی از مفسّران معتقدند که کلمه«جانّ»از همان«جنّ»به معنای موجود ناپیداست؛زیرا مارهای کوچک و باریک(جانّ)غالبا به صورت مخفیانه و ناپیدا در لابلای علفها و شیارهای باریک زمین حرکت می‏کنند و خود را مخفی می‏دارند. برای آگاهی بیشتر در این باره رجوع شود به:پاورقی تفسیر نمونه زیر نظر استاد محقّق ناصر مکارم شیرازی، از انتشارات دار الکتب الاسلامیة ج 15 ص 408.
(29)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 317.
(30)-ر ک:همان مأخذ و همان صفحه.
(31)-ر ک:مأخذ سابق ص 398.
(32)-ر ک:مأخذ سابق ص 277.
(33)-ر ک:مأخذ پیشین ص 269.
(34)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 333.
(35)-ر ک:مأخذ سابق صفحات 333 و 334.
(36)-ر ک:متشابه القرآن ج 1 ص 133.
(37)-ر ک:مأخذ سابق ج 2 ص 413.
(38)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 201.
(39)-ر ک:مأخذ سابق ص 248.
(40)-ر ک:همان مأخذ و همان صفحه.
(41)-ر ک:مأخذ سابق ص 217.
(42)-سیّد شریف مرتضی، متوفّی به سال 436 هجری در جلد یکم ص 11 کتاب غرر الفوائد و درر القلائد معروف به:آمالی المرتضی، چاپ مصر، در ذیل آیه 85 سوره اسراء یعنی آیه:
«و یسألونک عن الروح قل الروح من امر ربّی و ما اوتیتم من العلم الاّ قلیلا».نوشته است که درباره«روح»آراء و عقاید فراوانی است که یکی از آنها«قرآن»است و چنانچه بدین معنی باشد، جواب، بسیار مناسب است و به موقع.یعنی از قرآن سؤال شده پیامبر اکرم هم در جواب گفته است:«روح»یعنی، قرآن، از سوی خداست.
ولی از قرائن موجود، چنین استنباط می‏شود که پرسش‏کنندگان از حقیقت روح آدمی یعنی همان چیزی که انسان را از حیوان جدا می‏سازد و همان چیزی که سبب شرافت آدمی است بر دیگر مخلوقات و همان چیزی که تمام نیرو و فعالیّت ما از آن سر چشمه می‏گیرد و همان چیزی که ساختمانی مغایر با ساختمان مادّه دارد، سؤال کردند.
برای آگاهی از حقیقت روح به تفسیر نمونه ج 12 صفحات 250 تا 269 رجوع شود.
(43)-ر ک:متشابه القرآن ج 2 ص 649.
(44)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 270.
(45)-ر ک:مأخذ سابق ص 271.
(46)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن، ص 308.
(47)-ر ک:ابو السعود محمد بن محمد العمادی، المتوفّی سنة 951 ه تفسیر ابی السعود المسمّی ارشاد العقل السلیم الی مزایا القرآن الکریم، دار احیاء التراث العربی، بیروت-لبنان، الجزاء السابع ص 5.
(48)-ر ک:زمخشری، الکشّاف عن حقائق التنزیل و عیون الأقاویل، بیروت ج 2 ص 583
(49)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 330.عین سخن قاضی عبد الجبّار چنین است: «و جوابنا انّ المراد ما عجله من الآ لام لکی یصلحوا فسماه عذابا مجازا...»
(50)-ر ک:سید قطب، فی ظلال القرآن، دار احیاء التراث العربی، بیروت، الطبعة الخامسة 1386 ه-1967 ج 6 ص 520.
(51)-ر ک:شیخ الطائفة الطوسی، تفسیر التبیان، تصحیح و تحقیق از:احمد حبیب قصیر، مکتبة الامین، نجف 1968 م-1388 ه.المجلّد الثامن ص 276.
(52)-ر ک:الشیخ ابو علی الفضل بن الحسن الطبرسی، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، تحقیق و تصحیح از:حاج سید هاشم رسولی محلاّتی، دار احیاء التراث العربی، بیروت 1379 ق./1329 ش الجزء السابع ص 332.
(53)-ر ک:امام فخر رازی، تفسیر الکبیر، الطبعة الثانیة، افست تهران، الجزء الخامس و العشرون ص 183 و 184.
(54)-ر ک:تنزیه القرآن عن المطاعن ص 111.
(55)-ر ک:متشابه القرآن ج 1 ص 291.
(56)-ر ک:تفسیر الکبیر، الجزء الثامن عشر ص 118.

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات معارف قرآن

کارکرد تصریف در دو سوره قرآنی ناظر به داستان آفرینش در پرتو فراکارکرد متنی هلیدی

دریافت فایل pdf

 

صور بلاغی اسلوب تأکید در آیات قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

نکته هایی از بلاغت کوتاه ترین سوره قرآن مجید

دریافت فایل pdf

 

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

القاضی عبد الجبار و بلاغة القرآن

القاضی عبد الجبار و بلاغة القرآن

محمد علوی مقدم - عبدالرحیم مبارک

من العلماء الذین امتلکوا حظّا وافرا فی الکتابة، فی مواضیع العلوم القرآنیة، و المسائل الکلامیّة، أبوالحسن عبد الجبّار الأسدآبادی (1) المتوفی سنة 415 ه قاضی القضاة عند البویهیّین، و للأسف فانّ الکثیر من آثاره لم یصل الی أیدینا، حیث امتدّت الیها ید التلف و الضیاع، و بقیت بعض النسخ الخطیّة لآثاره حبیسة فی مکتبات الیمن.
و من آثاره المهمّة التی وصلتنا:
1-متشابه القرآن:الذی بقی بعیدا عن أنظار العلماء فترة طویلة، حتّی عثرت علیه أخیرا هیئة مرسلة من دار الکتب المصریه الی الیمن سنة 1952 م، و قد طبع فی القاهرة فی مجلّدین مع تصحیح و تعلیق الدکتور عدنان محمّد زرزور. (2)
2-تنزیه القرآن عن المطاعن:أورد البعض هذا الکتاب باسم(التنزیه)فقط (3) ، و قد طبع هذا الکتاب مرّة فی سنة 1329 ه فی مصر، و أخری فی طبعة مزدانة سنة 1966 م فی بیروت.
3-المغنی فی أبواب التوحید و العدل:و هو أهمّ مؤلّفات القاضی عبد الجبّار، و قد بادرت وزارة الارشاد
القومی المصریة لطبعه سنة 1960 م فی عدّة مجلّدات، ثمّ طبع المجلّد السادس عشر من الکتاب المذکور فی مصر منفصلا بإسم (إعجاز القرآن)، و یقع فی 438 صفحة، و یتضمّن بحثا مستفیضا عن نبوّة النبی الأکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و مسألة إعجاز القرآن فی احتوائه الحدّ الأعلی من البلاغة التی یقصر الآخرون عن مجاراتها و الإتیان بمثلها.
و قد خصّص القاضی عبد الجبّار فصلا من کتاب‏ه(إعجازه القرآن)لبحث مسألة الفصاحة و الحدیث عن مقوّماتها و عناصرها (4) مستعرضا خلال ذلک نظریة شیخه و استاذه أبی هاشم الجبائی، فی انّ جزالة و حسن المعنی یضفیان کلاهما صفة الفصاحة علی الکلام، و ینبغی للکلام الفصیح أن یکون مشتملا علی کلا المیزتین معا، ثم أضاف القاضی عبد الجبّار انّ فصاحة الکلام فی ظنر أبی هاشم الجبائی لا تنحصر فی نظم الکلام، فالنظم وحده لا یمکن أن یکون علّة للفصاحة.
و فی الواقع فانّه ردّ بهذا البیان علی نظریّة الجاحظ و الآخرین الذین یعتقدون ان اعجاز القرآن یکمن فی انّ اللفظ و المعنی الخاصّ المتفرّد، إذ یقول انّ اللفظ و المعنی -فضلا عن النظم-لهما تأثیرهما و دروهما فی اکتساب صفة الفصاحة.
و بعبارة اخری فقد أراد القاضی عبد الجبار القول إنّ نظریة أبی هاشم الجبائی تتلخّص فی أنّ الفصاحة مرتبطة باللفظ و المعنی، فاذا کان اللفظ جزیلا و المعنی جیدا حسنا فذلک الکلام فصیح، لکنّ القاضی عبد الجبار بنظره الدقیق لم یقبل نظریّة استاذه الجبائی علی علاتها لذا نراه یقول فی الفصل التالی (5) .
إنّ أبا هاشم الجبائی لم یأخذ الصورة الترکیبیّة للکلام بنظر الاعتبار، فی حین انّ هذا الموضوع نفسه، من المسائل الأساسیة للبلاغة، فالفصاحة ترتبط باللفظ و المعنی بنفس القدر الذی ترتبط فیه بتألیف المفردات و ترکیبها بشکل خاص متمیّز، و قد بیّن عبدالقاهر الجرجانی، بعد ذلک، فی کتابه(دلائل الاعجاز)نظریة عبد الجبّار هذه. (6)
انّ اللفظ، فی نظر عبد الجبّار، لا یمتلک بمفرده أهمیة کبری، اذ یمکن أن یکون اللفظ فی جملة ما أفصح منه فی أخری، ما انّ المعانی أیضا لا تمتلک وحدها أهمیّة زائدة، حیث نشاهد أحیانا أنّ خطیبا یذکر ببیانه معنی معیّناأفضل ممّا یفعله الخطیب الآخر. (7) و تتلخّص نظریة القاضی عبد الجبّار حول الفصاحة فی انّ کیفیة الترکیب هی الرکن الأساسی للبلاغة و الفصاحة، فهو یقول:«اعلم انّ الفصاحة لا تظهر فی أفراد الکلام و انّما تظهر فی اللکام بالضمّ علی طریقة مخصوصة». (8) و قد ذکر عبدالقاهر الجرجانی هذا المطلب أیضا، فی فصل یبحث الفرق بین الحروف و الکلم المنظومة (9) و أبان عنه بقوله (10) :«انّ علّة کون کلام»أفضل من کلام آخر هی فی کیفیّة إیراده و طریقة أدائه.
و تکتسب کتب القاضی عبد الجبار أهمیّة خاصّة، لأنّها تدور غالبا حول المسائل القرآنیة، حیث ضمّنها الکثیر من المباحث البلاغیة التی کانت مثار للجدل و المناظرة، مع ردّه علی شبهات الطاعنین و اشکالاتهم الّذین صوّر لهم فهمهم السقیم لآیات القرآن انّ هناک تناقضا فی الظاهر بینها.
و یعتقد القاضی عبد الجبّار انّ للکلام الفصیح درجات و مراتب مختلفة، إذ یمکن القول انّ کلاما ما أعلی و أفضل من کلام آخر، من جهة فصاحته، و انّ کلاما أوطا و أدنی منه، و من هنا کان التحدّی و المعارضة أمرا صحیحا، فبالمعارضة یمکن اثبات انّ کلاما ما أفضل من کلام آخر، و قد خصّص القاضی عبد الجبّار لذلک فصلا فی کتابة(إعجاز القرآن)ل(بیان صحّة التحدّی بکلام فصیح). (11)
انّ من المسلم أنّ النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفسه کان یقول إنّ هذا الکلام(القرآن* من عنداللّه عزّ و جل و مختصّ به، و آیة(... و لو کان من عند غیراللّه لوجدوا فیه اختلافا کثیرا)سورة النساء:82 نفسها دلیل علی اختصاص القرآن باللّه عزّ و جلّ و نزوله من عنده، و کان یحصل أن ینتظر النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و یترقّب نزول آیات القرآن، و کان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:یتحدّی بالقرآن (12) و یدعو الناس الی معارضته و الإتیان بمثله حیث جعله دلیل نبوّته، لکنّ أحدا عجز أن یأتی بنظیره لسموّ کلام القرآن و علوّ رتبته.
و لقد خصّص القاضی عبد الجبار فصلا لهذا الموضوع فی کتابه)(إعجاز القرآن) و قال (13) :انّ القرآن معجز، و معنی قولنا(القرآن معجز)أنّ الاتیان بنظیر له فی الفصاحة و البلاغة متعذّر علی الآخرین، بل هو غیر ممکن، و هذا العجز لا ینحصر فی الاتیان بکلام و حروف مثل القرآن، و لا فی النظم و التألیف، بل انّه یتحقق بکلّ هذه الأشیاء و مجموعها.
و أضاف القاضی عبد الجبار:انّ أحدا لم یستطیع أن یعارض القرآن و یأتی بکلام یماثله، و لم فعل ذلک أحد فانّ خبره کان سیصل الینا حتما؛و ردّ القاضی عبد الجبّار علی ادّعاء امیّة بن خلف الجمحی و قوله(لو نشاء لقلنا مثل هذا)بأنّ الادّعاء المحض لا قیمة له و لا یعدّ دلیلا علی التمکّن من المعارضة (14) ، و کما یقول أبو هاشم الجبائی:لو انّ أحدا أورد نظیرا أو نظائر للآیات القرآنیة لما خفی ذلک علی الناس و لفشی ذلک و وصل الینا. (15)
و تحدّث القاضی عبد الجبار فی(إعجاز القرآن)عن وجوه الإعجاز المختلفة فی کتاب اللّه و عرض للآراء التی قیلت فی هذا الشأن. (16) :
أ-بعض یعتقد أنّ القرآن معجز لأنّه فی المرتبة العلیا من الفصاحة الخارجة عن حدود الفصاحة المعهودة المتداولة لذا فهو معجز.
ب-و بعض علی انّ القرآن معجز لأنّ له نظما خاصا خارجا عن النظم المعهود المألوف.
ج -و بعض أخر علی انّ القرآن معجز لأنّ له نظما خاصا خارجا عن النظم المعهود المألوف.
ج-و بعض أخر علی انّ القرآن معجز لأن الأفراد القادرین علی معارضته قد (صرفت همهم عن المعارضة). (17)
غیر انّ القاضی عبد الجبّار لا یؤیّد قانون (الصرفة)بدلیل الآیة:«قل لئن اجتمعت الإنس و الجنّ علی ان یأتوا بمثل هذا القرآن لا یأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا»سورة لااسرا:88.
لأنّ تعذّر معارضة القرآن إن کان ب(صرف الهمم و سلب القوی و القدرات فلا یکون هناک معنی و مفهوم للمظاهرة و المعاونة التی تحدّثت عنها الآیة(... و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا)، لأنّ المظاهرة و المعاونة انّما تکون مع القدرة و التمکّن و المعاونة انّما تکون مع القدرة و التمکّن لا بفقد القدرة و سلب التمکّن، فی حین انّه یستنبط من مفهوم الآیة انّهم اذا کانوا قادرین متمکّنین أیضا فلن یمکنهم معارضة القرآن و الاتیان بمثله. (18)
د-و یری آخرون أنّ اعجاز القرآن ناشئ عن سموّ المعانی و علوّ المضامین التی یحتویها القرآن الکریم و انسجام هذه المعانی مع العقل و الفطرة.
ه-فیما ذهب بعضهم الی انّ اعجاز القرآن یکمن فی إخباره عن المغیّبات و حوادث المستقبل التی تحقّق وقوعها بعد نزول القرآن (19) ، کما فی الآیات التالیة:
«هو الذی أرسل رسوله بالهدی و دین الحقّ لیظهره علی الدین کلّه و لو کره المشرکون»سورة التوبة:33.
«لقد صدق اللّه رسوله الرؤیا بالحقّ لتدخلنّ المسجد الحرام إن شاء اللّه آمنین...»سورة الفتح:27 حیث صدقت الرؤیا و وقع ما کان أخبر به الوحی.
و کذا آیة«الم غلبت الروم فی أدنی الأرض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین»سورة الروم:1-4 التی تحقّق ما ورد فیها من الوعد و تبدّلت هزیمة الروم الکتابیین، أمام الفرس، فی بدء الحرب، التی نشبت بین قوّتیهما العظمیین یومداک الی غلبة و انتصار فی عاقبة الأمر.
و آیة«...و إذا یعدکم اللّه إحدی الطائفتین انّها لکم و تودّون أنّ غیر ذات الشوکة تکون لکم و یریداللّه أن یحقّ الحقّ بکلماته و یقطع دابر الکافرین»سورة الأنفال:7التی انتهت بهزیمة المشرکین فی معرکة بدر.
و آیة«وعدکم اللّه مغانم کثیرة فعجّل لکم هذه و کفّ أیدی الناس عنکم و لتکون آیة الناس عنکم و لتکون آیة للمؤمنین و یهدیکم صراطا مستقیما»سورة الفتح:20.
و آیة«فإن لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتّقوا النّار التی وقودهاالناس و الحجارة أعدّت للکافرین»سورة البقرة:24 التی خاطبت فصحاء العرب و کانوا فی الواقع عاجزین عن معارضة القرآن-کما تنبّأ-فلم یتمکّنوا ان یأتوا بمثله و لو آیة واحدة. (20)
لقد کرّس القاضی عبد الجبار کلّ همّه فی تألیفاته فی الردّ علی الشبهات الواهیة للطاعنین و القائلین بتناقض آیات القرآن، و ان یّثبت من هذا الطریق مسألةإعجاز القرآن.
و قد خصّص فصلا من کتابه(إعجاز القرآن)تحت عنوان(فصل فی الجواب عن مطاعن المخالفین فی القرآن)ردّ فیه علی إشکالهم القائل بأنّ فی الآیات القرآنیة تکرارا و تطویلا یخلّ بالفصاحة، ردّ بأن العادة جاریة علی بیان الموضوع الواحد فی الموارد و الأغراض المتباینة بألفاظ مختلفة، و لس هذا من معایب اللکام و انّما یعدّ التکرار معیبا و مخلا بالفصاحة اذا جری التکرار لمطلب بعینه فی موضوع و غرض واحد، و بعبارة اخری لو تکرّرت الکلمة فی جملة واحدة أو فی عدّة جمل متقاربة دون مسوغ، امّا التکرار الوارد فی القرآن الکریم فلیس من هذا القبیل، فکلّ مورد نجد فیه تکرارا لکلمة أو آیة نجد الی جانبه غرضا خاصّا سیق هذا التکرار للتعبیر عنه و الإشارة الیه.
و کمثال علی ذلک، فقد ردّ القاضی عبد الجبار علی التشکیک بجدوی التکرار الوارد فی سورة الرحمن للآیة الکریمة«فبأیّ الآء ربّکما تکذّبان»بأنّ تکرار هذه الآیة لیس هو من نوع التکرار بلا فائدة بل کان لعدّ النعماء الالهیةالتی بیّنت فی سورة الرحمن، الواحدة تلو الاخری، و لتذکیر عباداللّه، و تنبیههم بقدرة اللّه و لطفه بالعباد، و فی الواقع فانّ تکرار الآیة المذکورة کان للتنبیه، علی تعدّد المتعلّق، و الاشارة الی نعم اللّه التی لا تحصی؛فانّ الخطاب للانس و الجنّ، بعد ذکر کلّ نعمة، و لو انّه استعمل منفصلا و کان بعبارة واحدة، لکن مورده و متعلّقه مختلف، و هذا تماما کما لو کنت ترید منع شخص عن قتل مسلم و ظلمه و نهیه عن عمله القبیح فتقول:
«أتقتل فلانا و أنت تعرف فضله؟» «أتقتل فلانا و أنت تعرف صلاحه؟»
و لربّما یعترض البعض بأنّ هناک فی سورة الرحمن آیات لا تتحدث عن النعم الالهیة بل تتحدث عن العذاب و الجزاء کما فی الآیات‏43-45 من السورة الآنفة الذکر:
«هذه جهنّم التی یکذّب بها المجرمون.یطوفون بینها و بین حمیم آن. فبأیّ الآء ربّکما تکذّبان»
أو فی الآیتین 35 و 36 لنفس السورة:
«یرسل علیکما شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران.فبأی الآء ربّکما تکذّبان»
فیردّ القاضی عبد الجبار (22) :صحیح أنّ جهنّم و عذابهما لیس من الآلاء و النعم الالهیة، لکنّ وصفها و تحذیر الناس من عذابها، لإبعادهم عن المعاصی و الذنوب، و صرفهم عن الأعمال القبیحة، و توجیههم للطاعات و العبادات و الذی یستتبع توجّه الناس الی طاعة اللّه هو نفسه موهبة یمکن اعتبارها من النعم الالهیة.
و کذا الحال فی آیة«ویل یومئذ للمکذبین»التی تکررت عدّة مرات فی سورة المرسلات، حیث جاءت فی موارد مختلفة، و فی مواضیع متباینة لا فی مورد خاصّ واحد، فقد ذکرت آیة«و ما أدراک ما یوم الفصل»سورة المرسلات:14، ثم أتی بأیة «ویل یومئذ للمکذّبین»بعدها، و من ثمّ کرّرت هذه الآیة«ویل یومئذ...»بعد الآیة 44 لنفس السورة:«انّاکذلک نجزی المحسنین».
و خلاصة الأمر فانّ تکرار الأیة الآنفة الذکر لم یجئ فی مورد واحد بل جاء فی موارد مختلفة، لذا فهو لا یعدّ تکرارا.
و عن شبهة الذین تساءلوا عن فائدة تکرار کلمة«یسألونک»فی آیة«یسألونک عن الساعة ایّان مرسیها قل انّما علمها عند ربّی لا یجلّیها لوقتها الا هو ثقلت فی السماوات و الارض لا تأتیکم الا بغتة یسألونک کأنّک حفیّ عنها قل انّما علمها عنداللّه ولکنّ أکثر الناس لا یعلمون»سورة الاعراف:187.
قال القاضی عبد الجبار (23) :انّهم سألوا أوّلا عن وقت الساعة، فبین أن یحکم بأن علم ذلک عند ربّه تعالی و انّ الصلاح ان لا یبیّن ذلک لیکون العبد الی الرجاء أقرب، و أراد بقوله ثانیا(یسئلونک کأنّک حفیّ عنها)المسألة عن نفس الساعة فقد کان عالما بها فی الجملة فلیس فی ذلک تکرار.
و فی جواب الطاعنین الذین لم یعرفوا التفاوت اللغوی بین الکلمات و تصوّروا فی استعمال کلمتین مترادفتین قریبتین فی المعنی تکرارا، و قالوا انّ فی آیة«و من یکسب خطیئة أو إثما ثمّ یرم به بریئا فقد حتمل بهتانا و إثما مبینا»سورة النساء:112، قال القاضی عبد الجبار (24) :انّ من المعاصی ما یکون خطأ و منها ما یکون عمدا، فالأثم لا یکون الا عمدا و الخطیئة قد تقع و هو غیر عالم بها، نحو أن یأکل و یعلم أنّه صائم و أن یأکل و لا یعلم ذلک، لذا فلا تکرار فی الآیة لتفاوت مفهوم کلمتی(الاثم) و(الخطیئة).
لقد خلت کتب القاضی عبد الجبار من البحث المستقل المحض، فی المسائل و النکات البلاغیة، و کان همّه کما أسلفنا الحدیث عن ردّ الشبهات، فمثلا قال البعض:إنّ فی بعض آیات القرآن تطویلا، و التطویل و الاطالة ینافیان بلاغة القرآن، و ذکروا مثالا لذلک الآیة 24 من سورة النساء:«حرّمت علیکم امّهاتکم و بناتکم و أخواتکم و عمّاتکم و خالاتکم و بنات الأخ و بنات الأخت و امّهاتکم اللاتی أرضعنکم و أخوتکم من الرضاعة...»
فردّ القاضی عبد الجبّار فئ جوابهم (25) :لقد کانت الآیة فی مقام کان ینبغی فیه بیان المطلب بشکل واضح، و هذا یستلزم ذکره موارده بالتفصیل، و أصولا فقد کان ایجاز ذلک متعذّرا، و کان الکلام فی الواقع حسب مقتضی الحال، و مناسبا للموضوع، و لم یکن من الاطالة قط بل أن التطویل فی هذا المورد أبلغ و الایجاز کان سیخلّ بالمعنی.
ان الاطالة بدون نتیجة تکون حین یأتی المتکلّم بمطالب عدیمة الجدوی فی کلامه، فحین ترید-مثلا-أن تبیّن انشغالک بشی‏ء فیکفی ان نقول لمخاطبک:لدیّ عمل، لکن ذکر جزئیات العمل، و بیان مسائله واحدة واحدة یعدّ فی هذه الحالة، تطویلا فی غیر محلّه.
و قد أجاب القاضی عبد الجبار (26) علی الذین تساءلوا فی معرض الطعن و الشبهة عن معنی و مفهوم التشبیه و التمثیل الذی ورد فی آیة:
«انّ اللّه لا یستحی أن یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها...»(سورة البقرة:26)بأن اللّه تعالی لمّا ضرب مثل الهتهم بالذباب «انّ الذین تدعون من دون اللّه لن یخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و إن یسلبهم الذباب شیئا لایستنقذوه منه...»(سورة الحج:72)، و ضرب أیضا مثلهم بالعنکبوت و ضعف نسیجه‏«مثل الذین اتّخذوا من دون اللّه أولیاء کمثل العنکبوت اتّخذت بیتا...»(سورة العنکبوت:41)، قال الکفّار طعنا فی ذلک: کیف یضرب تعالی مثل الهتنا بهذه المحقّرات؟فأنزل اللّه تعالی هذه الآیة و أراد أنّه انّما یضرب المثل بما هو ألیق‏ بالقصّة و أصلح فی التشبیه.
و نحن نعلم انّه کلّما زاد الارتباط بین المشبّه و المشبّه به کان التشبیه أجمل وقعا فی النفوس و أکثر تأثیرا، لأنّ المقصود من التشبیه تجسید و تمثیل صفة شی‏ء أو شخص ما لیدرکه الذوق السلیم بشکل أفضل، فتشبیه اعتدال قامة شخص و طولها و استقامتها بشجر السرو یعدّ مدحا لکنّه ینقلب الی التقبیح و الذمّ اذا شبّهناها بشجر الصنوبر. (27)
و فی معرض الرد علی شبهة الذین قالوا انّ القرآن الکریم شبّه مرّة عصا موسی بالثعبان المبین فی آیة«فألقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین»(سورة الشعراء:32)و شبّهها بالجانّ مرّة اخری فی آیة«و ألق عصاک فلمّا رآها تهتزّ کأنّها جانّ ولّی مدبرا...»(سورة النمل: 10)، و أن فی ذلک تناقضا؟قال القاضی عبد الجبّار (28) :
انّ المراد أنّها کالثعبان فی العظم و کالجان (29) فی سرعة حرکتها حیث خلقت من نار السموم، فلا تنافض.
و فی نظر القاضی عبد الجبار فانّ کلمات:تشبیه، تمثیل و تشبیه التمثیل هی واحدة لا فرق ینها مطلقا، فحین ردّ علی، شبهة الذین قالوا:کیف یمکن فی آیة«... و انّ الدار الآخرة لهی الحیوان...»(سورة العنکبوت:64)ان نصف(الدار الآخرة)التی هی جماد ب(الحیوان) (30) و الحیاة؟
قال (31) :انّ الدار الآخرة هی عین الحیاة، و هذا نفسه تشبیه، لأن دار الآخرة باعتبار نعیمها الأزلی قد شبّهت بالحیاة الأزلیة و العیش الخالد، لکنّ القاضی عبد الجبار عدّ ذلک من مقولة(المجاز)و لم یضع فارقا بین المصطلحات البلاغیة التی شاعت فیما بعد، فقال فی ذیل البحث عن الآیة (32) :و جوابنا انّه تعالی بیّن بهذا المجاز ما لا یفهم بالحقیقة، إذ المراد انّ هذه الدار من حقّ الحیاة فیها أن تدوم و لا تنقطع، و من حقّها أن یدوم نعیمها بلا بؤس.
فمع ان المسائل البلاغیة و البحوث النقدیة کان لها فی القرن الرابع ازدهار خاص، لکن مصطلحات البلاغة لم تکتب- کما هی الیوم-حدودها و أبعادها الدقیقة، و قد استعملت فی مؤلفات القاضی عبد الجبّار المصطلحات البیانیة الواحدة بدل الأخری، و کان الهدف هو اثبات اعجاز القرآن عن طریق ردّ الشبهات و الطعون، فمثلا أجاب الذین تساءلوا عن معنی(فبصرک الیوم حدید)فی آیة«لقد کنت فی غفلة من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید». (33) (سورة ق:22)
بقوله (34) :هذا الآیة فی الواقع تشبیه، لان البصر شبّه بالحدید، فیحن یرتفع المانع یصبح البصر فی رؤیته نافذا؛
و فی البحث عن الآیات‏«اولئک هم الوارثون*الذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون».(سورة المؤمنون:10-11)
حیث تساءل الطاعنون عن معنی الآیة و لماذا جری التعبیر بالارث بینما معنی الإرث لا یصحّ منهم؟
أجاب القاضی عبد الجبّار (35) :بأنّ فی هذه الآیة تشبیها بلیغا، لانّه شبّه وصولهم الی الفردوس من دون سبب (36) یأتونه بوصول المرء للاملامک بالمیراث عند الموت دون سبب و مشقّة.
انّ القاضی عبد الجبّار لم یبحث عن التشبیه بصراحة، ولنک یمکن من خلال بحوثه استنباط النکات و المطالب البلاغیة، کما هی الحال فی البحث عن الآیة«... و تری الناس سکاری و ما هم بسکاری...».(سورة الحج:2)التی قال بعضهم ان فیها تناقضا، حیث أجاب القاضی عبد الجبّار (37) :ان المراد انّهم قد بلغوا فی التحیّر حدّ السّکر و إن لم یکن هناک سکر، و هذا تشبیه و لو ان القاضی عبد الجبار لم یشر الیه صراحة.
و فی البحث عن آیة«النبی أولی بالمؤمنون من أنفسهم و أزواجه امّهاتهم»(سورة الاحزاب:6)، حیث قالوا: کیف یصحّ فی أزواجه أن یکنّ أمّهاتهم؟ أجاب القاضی عبد الجبّار (38) :ان المراد تأکید تحریمهنّ علی المؤمنین؛یعنی ان القرآن الکریم قد قال فی الواقع:کما انّ النبی الاکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هو أب المؤمنین الروحی و المعنوی فنساؤه أیضا بمنزلة امّهاتهم، و یقول القاضی عبد الجبار «فأکّد ذلک بأن شبّههن بالأمّهات»یعنی:انّ القرآن قد أکّد تحریم الزواج بنساء النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بتشبیههنّ بالأمّهات.
و یضیف القاضی عبد الجبار:و ربّما حذف فی التشبیه اللفظ(أداة التشبیه)لیکون (التشبیه)علی وجه التحقیق، و لقد سمّی القاضی هنا هذا النوع من التشبیه الذی ندعوه الیوم بالتشبیه البلیغ، سمّاه:(تشبیه علی وجه التحقیق)، و هما واحد بلحاظ المعنی و المفهوم، لأن القصد هو المبالغة فی التشبیه. (39)
و فی باب آیة«اللّه ولیّ الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور»(سورة البقرة: 257)، حیث أورد الطاعنون شبهة أنّ اللّه قد أوجد الایمان لدی المؤمن، لان اللّه یخرج المؤمنین من الکفر بالایمان، فهو فعل اللّه أجاب القاضی فی ردّهم (40) :لقد کان استعمال الظلمة و النور فی الکفر و الایمان‏ مجازا، لأنّ النور فی الواقع منبع الحیاة و منشأ النمو لجمیع الأشیاء، و الظلمة رمز السکوت والموت، حیث جاء هذا التعبیر بهذا المعنی کثیرا فی القرآن الکریم کما فی آیة:
«...قد جاءکم من اللّه نور و کتاب مبین»(سورة المائدة:15)
و آیة«یهدی به اللّه من اتّبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور باذنه و یهدیهم الی صراط مستقیم»(سورة المائدة:16).
و قد عبّر عن القرآن الکریم بالنور لأهمیّته الکبیرة و تأثیراته العمیقة فی هدایة البشر و تربیتهم، لأنه یهدی الناس و یسوقهم من ظلمات الشرک و الجهالة و النفاق الی نور التوحید و العلم و الاتّحاد، و یوصلهم الی الصراط المستقیم الذی لا أمت فیه و لا عوج.
و علی أی حال، فقد کان التعبیر بالنور عن الایمان و بالظلام عن الکفر من مقولة(المجاز)، (41) و قد ورد هذا التعبیر أیضا فی آیة:
«الر*کتاب أنزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور باذن ربّهم...»(سورة ابراهیم:1)
فاخراج الناس من الظلمات الی النور یعنی إخراجهم من ظلمة الجهل الی نور الظلم، و من ظلمة الکفر الی نور الایمان، و من ظلمة الظلم الی نور العدالة.
و فی جوانب الذین قالوا فی آیة«یسبّح الرعد بحمده و الملائکة من خیفته»(سورة الرعد:13)؛و کیف یصحّ التسبیح من الرعد؟ قال القاضی عبد الجبار (42) :إنّ المراد دلالة الرعد و تلک الأصوات الهائلة علی قدرته و تنزیهه؛فهذه الدلالة من مقولة الاستعارة و یجب الاّ یحمل التسبیح فی هذه الآیة عی معناه الحقیقی بل یجب حمله علی معناه المجازی، (43) و قد حمل القاضی عبد الجبار کلّ التسبیحات التی تصدر من الجمادات علی المجاز لا علی الحقیقة.
و فی جواب الذین قالوا فی قوله تعالی:«یا أبت لا تعبد الشیطان إنّ الشیطان کان للرحمن عصیّا»(سورة مریم:44)، کیف جاز من ابراهیم علیه السّلام أن یقول ذلک و لم یکن أبوه ممّن یعبد الشیطان؟قال القاضی عبد الجبار (44) :ان المقصود من فعل(لا تعبد)بصیغة النهی فی الآیة المذکورة هو النهی عن الاتباع و الاطاعة، و بعبارة اخری فإن فعل(لا تعبد)، حسب قول القاضی عبد الجبار، قد استعمل فی غیر معناه الحقیقی، کما فی آیة:
«اتخذوا أحبارهم و رهبانهم أربابا من‏ دون اللّه...»(سورة التوبة:31)حیث جری الاستعمال فی المعنی المجازی لا فی المعنی الحقیقی، و أاضف القاضی عبد الجبار فی خاتمة بحثه حول هذه لآیة: (45) فقال صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:لم یتّخذوهم أربابا بالعبادة ولکن أطاعوهم فی التحلیل و التحریم.
و فی البحث عن آیة«ینزّل الملائکة بالروح من أمره علی من یشاء من عباده أن أنذروا...»(سورة النحل:2)، حیث تساءل المشکّکون و الطاعنون عن معنی إنزال الروح و کیف یکون الروح أمرا؟فأجاب لقاضی عبد الجبّار (46) :انّ المقصود من(الروح)فی هذه الآیة:الوحی و القرآن، و بتعبیر القاضی عبد الجبار فقد«سمّی القرآن روحا لأنه بمنزلة الروح الذی یحیا به أحدنا من حیث یحیا به الانسان فی أمر دینه، و انّه یؤدی الی الحیاة الدائمة، و فی الواقع فقد قیل للقرآن و الشرع روحا علی سبیل التشبیه و الاستعارة.
و لا شک أنّ کلمة الروح وردت فی القرآن بمعان أخر، لکنها فی وردت فی هذه الآیة-بعد أخذ القرائن الموجودة بنظر الاعتبار-بمعنی القرآن و الوحی. (47)
و خلال حدیثه عن الایتین‏«قال ربّ اشرح لی صدری*و یسّر لی أمری»(سورة طه: 25-26)
یقول القاضی عبد الجبار (48) :انّ المقصود من(شرح الصدر)فی هذه الآیة لیس معناه الحقیقی بل معناه المجازی، أی امتلاکه الصبر و التحمّل و الثبات و الاستقامة فی المصاعب و الشدائد، اذ بعث موسی علیه السّلام برسالة و مهمّة کبیرة، کانت احدی طلباته لیتمکّن من القیام بها، هی مسألة (شرح الصدر)و طبعا بمعناه المجازی، و(شرح الصدر)هذا هو نفسه الذی عدّه الباری عزّ و جلّ موهبة عظیمة من المواهب التی منّ بها علی نبیّه محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و ذکرها فی سورة الانشراح«ألم نشرح لک صدرک».
و یعتقد القاضی عبد الجبار أن المعانی المجازیة للکلمات تحوز أهمیة کبیرة، و انّ کثیرا من الکلمات القرآنیة کان النظر فیها الی المعنی المجازی؛
فقد قال (49) فی الردّ علی الذین سألوا عن معنی کلمة(حرف)فی قوله تعالی:«و من الناس من یعبداللّه علی حرف» (سورة الحج:11)؛
فی هذه الآیة تشبیه لطیف للغایة، لأن المنافق یظهر العبادة و یبطن خلافها، فشبّه تعالی ظاهر أمره بحرف، لأنّ الحرف هو طرف الشی‏ء و المرء یحتاج من العبادة أن‏ یظهر باطنا و ظاهرا، فلمّا أظهر المنافق ذلک من أحد الوجهین و صفه تعالی بذلک.
انّ الاشخاص الذین یقفون علی الحافّة و الحرف سیکونون عرضة للتغییر و الانزلاق بأدنی حرکة؛وقد أضاف القاضی عبد الجبار: (50) و هذا الجنس من التشبیه یبلغ من الفصاحة ما لا تبلغه حقائق الکلام.و نلاحظ انّه بسبب عدم تشخّص المسائل البیانیة فی زمن القاضی عبد الجبار بالشکل الذی هی عیه الیوم، فقد استعمل القاضی کلمة(المجاز)بدل التشبیه و الاستعارة التی تستعمل حالیّا، فمثلا فی آیة:«و حرّمنا علیه المراضع من قبل...» (سورة القصص:12)، حیث لم یقبل موسی علیه السّلام أن ترضعه المرضعات، ربّما لانّه لم یکن یتقبّل طعم حلیبهنّ، و ربّما لأنه کان یحس بالخوف من منظرهنّ الذیّ کان غیر مألوف لدیه، قال القاضی عبد الجبار (51) : المراد به الصرف و المنع لا التحریم فی الحقیقة؛فکلمة(حرام)فی هذا المورد قد استعملت(مجازا)، و أنهی القاضی کلامه بعبارة«فلیس لأحد أن یطعن بذلک...»
لکن الآخرین قالوا:انّ(التحریم)فی الآیة المذکورة قد استعمل استعارة، اذ فی الواقع قد شبّه(الصرف)و(المنع) بالتحریم.کما ذکر أبوالسعود فی ذیل الآیة مورد البحث. (52) :
«و حرّمنا علیه المراضع...»أی منعناه أن یرتضع من المرضعات، و المراضع: جمع مرضع و هی المرأة التی ترضع، أو مرضع و هو الرضاع أو موضعه أعنی الثدی.
و کذا الأمر فی آیة«...انّ اللّه حرّمهما علی الکافرین»(سورة الاعراف:5)، ای انّ کلمة(تحریم)فی هذه الآیة قد استعیرت للتحریم التکوینی، ای ان وضع أهل النار بالشکل الذی لا یتمکنّون فیه أن یفیدوا من نعم الجنّة، و کذا الحال فی آیة «و حرام علی قریة أهلکناها أنّهم لا یرجعون» (سورة الانبیاء:95)حیث ان کلمة(حرام)فی الآیة تعنی المنع و قد استعملت یقول (53) :
استعیر الحرام للممتنع وجوده؛ای ان الزمخشری اعتبر کلمة(حرّم)فی آیة(... انّ اللّه حرّمها علی الکافرین)(استعارة) و کتب فی تفسیرها:أی منعها منهم و أبی أن یکونا لهم.و خلاصة الکلام ان القاضی عبد الجبار حمل مشتقّات کلمة(الحرام)فی هذه الآیات علی المعنی المجازی، و اعتبرها الزمخشری من الاستعارة.
و فی جوابه عن الذین تساءلوا عن معنی (العذاب الأدنی)فی آیة:«و لنذیقنّهم من العذاب الأدنی دون العذاب الأکبر لعلّهم یرجعون»(سورة السجدة:21)، قال القاضی عبد الجبار (54) :و جوابنا انّ المراد(من العذاب الأدنی)ما عجّله من الآلام لکی یصلحوا، فسمّاه عذابا مجازا، فالمقصود من العذاب الأدنی:المصائب و الآلام أو القحط و الجفاف.
و قد کتب سید قطب فی الکلام حول الآیة المذکورة (55) :
لکنّ ظلال الرحمة تتراءی من وراء هذا العذاب الأدنی، فاللّه سبحانه و تعالی لا یحبّ أن یعذّب عباده إذا لم یستحقّوا العذاب بعلمهم و اذا لم یصرّوا علی موجبات العذاب، فهو یوعدهم بأن یأخذهم بالعذاب فی الأرض(لعلّهم یرجعون)و تستیقظ فطرتهم و یردّهم ألم العذاب الی الصواب.
و کتب الطوسی فی ذیل الآیة سابقة الذکر (56) :
أقسم اللّه تعالی فی هذه الآیة-لأنّ اللام فی قوله(و لنذیقّنهم)هی التی یتلقی بها القسم و کذلک النون الثقیلة-بأنّه یذیق هؤلاء الفسّاق الذین تقدّم وصفهم العذاب الأدنی بعض ما یستحقّونه.و قیل:«العذاب الأدنی و الأصغر و هو عذاب الدنیا بالقتل و السبی و القحط و الفقر و المرض...» و قال الشیخ الطبرسی أیضا (57) :امّا العذاب الأکبر فهو عذاب جهنّم فی الآخرة، و امّا العذاب الأدنی فی الدنیا، فاختلف فیه فقیل انّه المصائب و المحن فی الأنفس و الأموال.
و هناک نکتة مهمة اخری فی الآیة مورد البحث و هی:لماذا استعملت کلمة(أدنی) مقابل کلمة(أکبر)و کان لازما انّ کلمة (أدنی)تقابل کلمة(أبعد)، أو ان تستعمل لمة(أصغر)مقابل کلمة(أکبر)؟
انّ عذاب الدنیا له خاصّیتان:
أ:انّه قلیل و صغیر.
ب:انّه قریب(أدنی).
و ان مقتضی البلاغة فی هذا المورد توجب أن لا یبحث فی مسألة قلّة العذاب و صغره، بل انّ من الأنسب ان یتحدّث عن قربة، حیث یجی‏ء بکلمة(أدنی)لهذا الغرض.
و عذاب الآخرة یمتلک أیضا صفتین: أ:إنّه بعید.
ب:إنّه عظیم و کثیر.
و فی هذا المورد فالمناسب ان یبحث حول عظمه و کثرته(أکبر)و لیس حول بعده (کونه أبعد).
و بالجملة فقد اختاراللّه تعالی من العذابین الوصف الذی هو أصلح للتخویف‏ من الوصفین الآخرین لحکمة بالغة. (58)
و فی البحث عن آیة«...و من یکفر بالإیمان فقد حبط عمله و هو فی الآخرة من الخاسرین»(سورة المائدة:5)حیث قال الطاعنون:کیف یمکن قول(یکفر بالإیمان)، و انّما یکفر المرء باللّه تعالی؟ أجاب القاضی عبد الجبار (59) :ان المراد جحد الإیمان، فإنّ من جحده فقد غطّاه، فشبّه ذلک بالکفر الذی هو التغطیة، کما یقال:یکفر بالسلاح؛و قد قال القرآن فی الواقع انّ من یعترض علی حکم اللّه-الذی ذکر فی صدر الآیة-و ینکره فقد أضاع و أهدر أعماله، و قد شبّه جحد الشرائع و الجهل بها فی هذه الآیة بالکفر و التغطیة، و قد جی‏ء باستعارة للمشبّه و المشبّه به فی هذه الآیة.
و فی الحدیث عن آیة«و لقد همّت به و همّ بها لو لا أن رأی برهان ربّه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصین»(سورة یوسف:24)حیث قال الطاعنون:إنّ هذه الآیة تدل علی جواز معاصی الأنبیاء و أنّهم أیضا یمکن أن یرتکبوا المعاصی لو لا أنّ ارادة اللّه تمنعهم و تحفظهم، قال القاضی عبد الجبار فی جوابهم (60) :انّ نسبة کلمة(همّ)لیست مطلقة لکلیهما، فهی مقیّدة فی شأن یوسف حیث جاءت جملة(لو لا أن رأی برهان ربّه) بعدها، فی حین ان نسبة(همّ)ای القصد و التصمیم الی زلیخا مطلق بدون قید أو شرط.و بعبارة أخری فانّ(همّ)من جانب یوسف مشروطة و مقیّدة، أی مقیّدة بروح الإیمان و التقوی و تربیة النفس و مقام العصمة، لکنها من جانب زلیخا کانت مطلقة و غیر مقیدة بشی‏ء.
ای ان القاضی عبد الجبار یقول:انّ «همّ»فی الآیة قد استعملت فی معناها المجازی(بالنسبة لیوسف)و لیس فی المعنی الحقیقی(ای العزم علی مواقعة زلیخا)، و المعنی المجازی الذی رمی الیه القاضی عبد الجبار ان نقول«انّه اشتهی ما دعته الیه»، و جملة«کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء»نفسها قرینة عی انّ اللّه قد نزّه یوسف علیه السّلام عن القبائح و التلوّث بها، و جملة«انّه من عبادنا المخلصین» قرینة أخری علی اجتباء یوسف، و علاوة علی کلّ هذا فقد جاء فی الآیة السادسة من نفس السورة ما یفید اجتباء اللّه تعالی لیوسف:«کذلک یجتبیک ربّک».(سورة یوسف:6).
و قد ذکر الفخر الرازی أیضا واحدا من الوجوه المختلفة الموجودة فی الآیة فقال: (61) إنّ تفسیر«همّ»بمعنی الشهوة و المیل کثیر فی اللّغة، کأن یقول أحد فی ما لا یشتهیه:ما یهمّنی هذا، و فی ما یشتهیه: هذا أهمّ الأشیاء الیّ.و قد سمّی القرآن الکریم رغبة یوسف و شهوته«همّ»، و علی هذا فان معنی الآیة هو و لقد اشتهته و اشتهاها لو لا أن رأی برهان ربّه.
و هناک أقوال أخری فی باب«برهان الخالق»

الهوامش

(1)عبد الجبار أحمد بن خلیل بن عبداللّه، المعروف بالقاضی عبد الجبار، عدّه البعض همدانیا، و قال البعض انّه من أهل الریّ، و عدّه آخرون منسوبا لأسدآباد-قرب همدان-و أسد بن ذی‏السرو الحمیری هو الذی بنی(عبّادان).
للتوسّع تراجع المصادر التالیة:
أ-السمعانی، الأنساب، 1:211، طبع حیدرآباد دکن، الهند.
ب:خیرالدین الزرکلی، الأعلام، ط 3، بیروت 4:47.
ج:السبکی، طبقات الشافعیة 3:219.
د:یاقوت، معجم البلدان، طبع مصر، 1:255.
عدّوا عبد الجبار منسوبا للرّی لأنه نشأ و کبر هناک، ثم درس و ارتفع فی تلک المدینة الی مراتب عالیة.
و کانت الریّ فی القرن الرابع الهجری مدینة کبیرة عظیمة و فیرة المحاصیل، و قد فتحها المسلمون فی عصر خلافة عمر بن الخطاب سنة 22 ه، و قد فتحها المسلمون فی عصر خلافة عمر بن الخطاب سنة 22 ه، و قد نمت هذه المدینة تدریجیا و تقدّمت بشکل اکتسبت فی القرن الرابع الهجری مرکزیّة و أهمیة غطّت علی دار الخلافة بغداد، و فی تلک الفترة التی دامت حوالی مئة سنة اکتسبت أهمیة کبیرة بحیث عدّت المدن الرئیسیة التی تقع فی أطرافها مثل قم، آوه، ساوة، زنجان و قزوین کلّها من توابع مدینة الری.
یراجع للتوسّع فی المطلب:
أ:المقدسی، أحسن التقاسیم فی معرفة الأقالیم، طبع لیدن 1909 م ص 385.
ب:الاصطخری، المسالک و الممالک، طبع وزارة الثقافة و الارشاد ص 119 و قد نقل یاقوت الحموی عن الأهمیة الثقافیة لمدینة الری فی الجزء السادس من معجم الأدباء ص 259(الطبعة الثالثة، دار الفکر 1400 ه-1980 م)عن أبی‏الحسن البیهقی قوله انّ فهرست دار الکتب لمدینة الری قد نظّم فی عشر مجلّدات، و عند قدوم السلطان محمود الی الری قیل له:انّ هذه الکتب کتب الروافض و أهل البدع، فاستخرج منها کلّ ما کان فی علم الکلام و أمر بحرقه.
و قد عدّ کثیر من المؤرخین و أهل التراجم القاضی عبد الجبار همدانیا و قالوا انّ همدان کانت تعیش نهضة علمیة و کان الکثیر من العلماء و المحدثین أیضا من تلک الدیار، و قد فتحت هذه المدینة سنة 33 أو 34هجریة من قبل المغیرة بن شعبة و دخل أهلها فی الاسلام.
لقد شغل القاضی عبد الجبار منصب قاضی القضاة مدّة طویلة فی دولة آل‏بویه و وزارة الصاحب بن عبّاد، و کان واحدا من مشاغله المهمة نصب و تعیین القضاة للمدن المختلفة، و کان القضاة یقصدونه فی مسائل القضاة بدلا من قصدهم حاکمالولایة، لذا اشتهر فی کتب التراجم و الطبقات ب(القاضی عبد الجبار).
للتوسّع یراجع المصادر الثانیة:
أ:السمعانی، الأنساب طبع حیدرآباد الهند ص 592.
ب:یاقوت، معجم البلدان، طبع مصر ج 4 ص 981. و قد تحدّث الخطیب البغدادی المتوفی سنة 463 ه فی المجلد الحادی عشر من تاریخ بغداد ص 113-115 عن القاضی عبد الجبار و عدّه من أسدآباد، و کذر أنّه ولی القضاء بالری و أرّخ لوفاته بدء سنة 415.
و قد کتب بعض اهل التراجم امتأخرین مثل عمر رضا کحالة فی معجم المؤلفین ج 5 ص 78 انّ سنة ولادة القاضی عبد الجبار 359 هجریة، ولکن نظرا لانّ القاضی عبد الجبار کان من المعمّرین و کانت سنة وفاته معلومة(415 أو 416 هجریة) حیث عمّر أکثر من تسعین سنة، فمن الأجدر أن نقول انّ ولادته کانت فی العشرة الثالثة من القرن الرابع الهجری.
(2)راجع کتاب:القاضی عبد الجبار بن أحمد الهمدانی، متشابه القرآن، تحقیق الدکتور عدنان زرزور، فی مجلّدین، القاهرة، دار التراث 1386 ه و 1966 م ص 62 المقدّمة.
(3)راجع کتاب:دکتور بعدالفتاح لاشین، بلاغةالرآن فی آثار القاضی عبد الجبار و أثره فی الدراسات البلاغیة، دارالفکر العربی، مطبعة دارالقرآن، بدون تاریخ، ص 70.
(4)انظر:القاضی ابوالحسن عبد الجبار الأسدآبادی، المغنی فی أبواب التوحیدو العدل، الجزء السادس عشر، إعجاز القرآن، الطبعة الأولی، شعبان 1380 ه-دسیمبر ی‏196 م مطبعة دارالکتب:197.
(5)انظر:القاضی عبد الجبار، إعجاز القرآن:199.
(6)انظر:الامام عبدالقاهر الجرجانی، دلائل الاعجاز فی علم المعانی، تحقیق و تعلیق السیّد محمّد رشید رضا، مکتبة القاهرة 1381 ه-1961 م 35 و ما بعدها.
(7)انظر:القاضی عبد الجبار، إعجاز القرآن:199.
(8)انظر:القاضی عبد الجبار، إعجاز القرآن:199.
(9)انظر:دلائل الإعجاز فی علم المعانی:40-44.
(10)انظر:دلائل الإعجاز:44.
(11)انظر:القاضی عبد الجبار، إعجاز القرآن: 214-225.
(12)انّ بعض الیهود أنکروا مسألة التحدی حسب قول القاضی عبد الجبار، للتوسّع فی هذا المجال یراجع المصدر السابق:243 و 244.
(13)انظر:المصدر السابق:264-249.
(14)للتوسع فی ذلک یراجع المصدر السابق: 250-263.
(15)انظر:المصدر السابق:273.
(16)انظر:المصدر السابق:318.
(17)و هذا ما یدعی ب(قانون الصرفة).
(18)انظر:المصدر السابق:323.
(19)للتوسع فی مجال(اعجاز القرآن)تراجع المصادر التالیة:
أ:اعجاز القرآن للباقلانی، طبع مصر من:33-47 لقد اعتبر الباقلانی(المتوفی سنة 403 ه)بلاغة القرآن واحدا من وجوه إعجاز القرآن، و قال فی هذا الشأن:«انّه بدیع النظم، عجیب التألیف، متناه فی البلاغة الی الحدّ الذی یعلم عجز الخلق عنه»راجع کتاب:إعجاز القرآن، للباقلانی: 35.
و قدتأثر الباقلانی، فی هذا المورد بالخصوص، بالجاحظ البصری(المتوفّی سنة 255 ه)قال انّ إعجاز القرآن فی نظمه و اسلوبه المحیّر هو فی مباینته لطریقه کلام العرب الخاصة، شعرا و نثرا. و نصّ کلام الجاحظ فی کتاب(البیان و التبیین) الجزء الاول:383، طبع عبدالسلام محمّد هارون کالتالی:
«و کیف خالف القرآن جمیع الکلام الموزون و المنثور، و هو منثور غیر مقفّی علی مخارج الأشعار و الأسجاع، و کیف صار نظمه من أعظم البراهین‏ وتألیفه من أکبر الحجج».
و خلاصة القول انّ الباقلانی یعتقد انّ القرآن مباین لأسالیب کلام العرب و المنظوم و المنثور، و انّ البلاغة موجودة فی جمیع آیاته بلا استثناء خلافا لکلام باقی الفصحاء الذی تتفاوت فصاحته فی مورد عن آخر.
ب:و کذلک للتوسّع فی وجوه إعجاز القرآن یمکن مراجعة کتاب(الاتقان فی علوم القآن للسیوطی، طبع مصر، تحقیق محمّد أبوالفضل ابراهیم 4 من :3-17.
و قد تحدث السیوطی فی هذا الفصل عن الأقوال المختلفة فی باب وجوه أعجاز القرآن مثل الاعتقاد بال(صرفة)و هی عقیدة کلّ من أبی اسحاق إبراهیم بن سیّار النظّام(المتوفی سنة 220 ه)أحد کبار المعتزلة، و شیخ الجاحظ.
و قد نقل السیوطی کذلک بشکل مفصل رأی أبی‏بکر الباقلانی و الامام الفخر الرازی و الزملکانی و ابن عطیّة و حازم القرطاجنی و السکّاکی و ابن شراقة، و الزرکشی فی(البرهان)، و الرّمانی فی رسالة(النکت فی إعجاز القرآن)و القاضی عیاض فی کتاب(الشفاء)، و کذا آراء باقی العلماء فی باب إعجاز القرآن.
ج:و قد سبق أبوالحسن علی بن عیسی الرّمانی(المتوفی سنه 386 ه)فی رسالة(النکت فی إعجاز القرآن) التی طبعت فی دار المعارف المصریة بتحقیق و تعلیق محمّد خلف اللّه و الدکتور محمّد زغلول سلام ضمن(ثلاث مسائل فی إعجاز القرآن)، سبق الی القول:ان للبلاغة ثلاث درجات، أعلاها المعجزة و هی مختصّة بالقرآن، و نصّ کلام الرّمانی هکذا:
«انّما البلاغة إیصال المعنی الی القلب فی أحسن صورة من اللفظ فأعلاها طبقة فی الحسن بلاغة القرآن، و أعلی طبقات البلاغة للقرآن خاصّة، و أعلی طبقات البلاغة معجز للعرب و العجم...»
(20)للتوسّع یراجع:إعجاز القرآن للقاضی عبد الجبار: 332-333.
(21)راجع کتاب اعجاز القرآن:398.
(22)راجع المصدر السابق:399.
(23)انظر:أبوالحسن عبد الجبار بن أحمد تنزیه القرآن عن المطاعن، طبع بیروت:154.
(24)المصدر السابق:105.
(25)انظر:إعجاز القرآن:401.
(26)انظر:تنزیه القرآن عن المطاعن:18-19.
(27)للتوسّع فی هذا المجال یراجع:الاستاذ جلیل همائی(صناعات أدبی و فنون بلاغت)بالفارسیة، نشر طوس، الطبعة الثانیة سنه 1982:228.
(28)انظر:تنزیه القرآن عن المطاعن:297.
(29)یعتقد بعض المفسّرین انّ کلمة(جانّ)من(جنّ) بمعنی الموجود غیر المرئی، لأن الثعابین الصغیرة النحیفة(جانّ)تتحرک غالبا بصورة حقیّة بین الحشائش و مسارب الأرض.
یراجع للتوسّع فی الموضوع:هوامش تفسیر نمونة(بالفارسیة)اشراف الاستاذ المحقّق ناصر مکارم الشیرازی، طبع دارالکتب الاسلامیة 15: 408.
(30)حیوان علی وزن ضربان، باعتقاد مجموعة من اللّغویین ان معناه الحیاة، و لها معنی المصدر.
(31)انظر:تنزیه القرآن عن المطاعن:317.
(32)المصدر السابق، نفس الصفحة.
(33)یراجع للتوسّع:الزمخشری، الکشاف طبع بیروت 5:7، و:أبوالسعود، ارشاد العقل السلیم الی مزایا القرآن الکریم الموسوم بتفسیر أبی‏السعود، تحقیق محمّد عبداللطیف، طبع مصر، 8:
130.
(34)انظر:تنزیه القرآن عن المطاعن:398.
(35)المصدر السابق:277. (36)و بالطبع فانّ الوصول للجنّة یستلزم تزکیة النفس و مجاهدتها، و هذا یستلزم مشقّة کبیرة، لکنّ الأجر و الثواب الخالد فی الوصول للجنّة عظیم و کبیر لدرجة الخالد فی الوصول للجنّة عظیم و کبیر الدرجة تبدو معها هذه المشاقّ ضئیلة لدرجة انّه یبدو انّ الانسان قد حصل علی الثواب و الجزاء بلا تعب و مشقّة.
(37)انظر:تنزیه القرآن عن المطاعن:269.
(38)المصدر السابق:333.
(39)المصدر السابق:333-334.
(40)انظر:مشابه القرآن 1:133.
(41)المصدر السابق 2:413.
(42)انظر تنزیه القرآن عن المطاعن:201.
(43)المفسّرون مختلفون فی معنی تسبیح الأشیاء، یراجع تفسیر مجمع البیان و غیره فی ذیل آیات التسبیح.
(44)انظر تنزیه القرآن عن المطاعن:248.
(45)المصدر السابق، نفس الصفحة.
(46)المصدر السابق:217.
(47)کتب السیّد الشریف الرضی المتوفی سنة 436 ه فی 1:11 کتاب غرر الفوائد و درر القلائد المعروف ب(أمالی المرتضی)، طبع مصر، فی ذیل آیة 85 سورة الاسراء، أی آیة«و یسألونک عن الروح قل الروح من أمر ربّی و ما أوتیتم من العلم الا قلیلا»:انّ هناک آراء و عقائد کثیرة حول(الروح)احداها أنّها(القرآن)، و اذا ما أخذنا بهذا القول فسیکون الجواب مناسبا جدا، یعنی انّهم سألوا عن القرآن فأجاب النبیّ الأکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انّ الروح(یعنی القرآن)من أمر ربّی، ای من اللّه ولکنّ یستنبط من القرائن الموجودةانّ السائلین قد سألوا عن حقیقة الروح الآدمیة، أی التی تمیّز الانسان عن الحیوان، و التی کانت السبب فی تکریم الانسان و تشریفه علی سائر المخلوقات، و هی التی تنبع جمیع قوانا و نشاطاتنا منها، و هی البناء الیذ یباین و یغایر بناء المادّة.
(48)انظر متشابه القرآن 2:649.
(49)انظر تنزیه القرآن عن المطاعن:270.
(50)المصدر السابق:271.
(51)انظر تنزیه القرآن عن المطاعن:308.
(52)یراجع:أبوالسعود محمّد بن محمّدالعمادی (المتوفی سنة 951 ه)، تفسیر أبی السعود المسمّی(إرشاد العقل السلیم الی مزایا القرآن الکریم، دار إحیاء التراث العربی، بیروت-لبنان، 7:5.
(53)یراجع کتاب:الزمخشری، الکشّاف عن حقائق التأویل و عیون الأقاویل، بیروت، 2:583.
(54)انظر تنزیه القرآن عن المطاعن:330.
(55)یراجع کتاب:سیّد قطب، فی ظلال القرآن، دار إحیاء التراث العربی، بیروت، الطبعة الخامسة (1386 ه-1967 م)6:520.
(56)یراجع کتاب:الشیخ الطوسی، تفسیر التبیان، تصحیح و تحقیق أحمد حبیب قصیر، مکتبة الأمین، النجف 1968 م-1388 ه، المجل الثامن:276.
(57)یراجع کتاب:الشیخ أبوعلی الفضل بن الحسن الطبری، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، تحقیق و تصحیح الحاج سیّد هاشم رسولی المحلاتی، دار احیاء التراث العربی، بیروت 1379 ه، الجزء السابع:332.
(58)یراجع کتاب:الامام الفخر الرازی، التفسیر الکبیر، الطبعة الثانیة، أوفست طهران، الجزء الخامس و العشرون:183-184.
(59)انظر تنزیه القرآن عن المطاعن:111.
(60)انظر متشابه القرآن 1:291.
(61)یراجع کتاب:التفسیر الکبیر، الجزء الثامن عشر: 118.
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بلاغت عربي و تفسير قرآن* با نگاهي به صنعت لفّ و نشر (1)

بلاغت عربي و تفسير قرآن* با نگاهي به صنعت لفّ و نشر (1)

نوشتة جان وَنزبرو
مرتضي كريمي‌نيا
چنانكه از عنوان مقالة حاضر پيداست، مؤلف درصدد است كه پيوند تفسير قرآن با سير تطور و پيشرفت علم بلاغت در زبان عربي را آشكار كند. وي بدين منظور پس از بيان توضيحاتي كلي درباب خاستگاه دانش بلاغت و بديع در ادب عربي و اروپايي، به تطبيق نظرية خود در موردي خاص يعني صنعتِ «لفّ و نشر» مي‌پردازد. به‌نظر مؤلف صنايع بديعي ــ و از جمله لف و نشر ــ هرچند خاستگاهي غيرديني داشته‌اند، اما توسعه و تكامل خود را در تمام مراحل وامدار دقت‌ها، نكته‌سنجي‌ها و دلمشغولي‌هاي مفسّران در فهم معاني آيات قرآني بوده‌اند. وي در بحث از سير تحول صنعت لف و نشر، مي‌كوشد تا نشان دهد اين صنعت تا چه حد با صورت بلاغي ديگري به نام «تفسير» آميخته شده است. «تفسير» را ــ كه در اصل صنعتي ادبي و غيرديني بود ــ برخي از اديبان اسلامي چون زمخشري در تفاسير قرآني خود با پاره‌اي از آيات قرآن پيوند زدند و گاه نام ديگري با عنوان لفّ بر آن اطلاق كردند. اما دانشمندان بلاغي متأخر چون قزويني و تفتازاني كه همگي از اصحاب مدرسة سكّاكي شمرده مي‌شوند، اصطلاح لفّ و نشر را صريح‌تر به‌كار بردند و در ذكر اقسام، شقوق، تعاريف و ايرادِ شواهد شعري و غيرقرآني براي آن سنگ تمام گذاشتند.
کليد واژه: لفّ ونشر، تفسير، بديع، بلاغت عربي، زمخشري، قزويني.
سير تطور اصطلاحات فني در علم بلاغت عربي حكايت از سازگاري تدريجي آن با مقتضيات تفسير قرآن دارد. به نظر مي‌رسد شارحان ادبي اواخر قرون ميانه در گسترش صنايع بلاغي بيش از توجه به زيبايي‌هاي سبک‌شناختي، به معناي آيات قرآني توجه داشته‌اند. شمار زيادي از اين صنايع پيش از پيدايش تفسير وجود داشته‌اند؛ اما ساير موارد به نظر مي‌رسد ساختة مفسران سختکوش باشد. گاه مي‌توان زمان دقيق شكل‌گيري و سازگاري را براي دستة نخست تعيين کرد: زماني که کارکرد غيرديني يك صنعت بلاغي متروک شده، يا دست‌كم به وضعيتي پايين‌تر تنزل يافته است تا بتوان آن را در تفسير قرآن به‌كار گرفت. سير تطور صنعتي به نام« مذهب کلامي» كه اخيراً آن را در مقاله‌اي شرح داده‌ام، مثال خوبي در تشريح اين امر است.[1] از اين پژوهش درمي‌يابيم صنعتي را که بلاغيان متقدم به آن پرداخته‌اند، با آنچه بعدها اديبان و بلاغيان مَدرسي[2] متأخر بررسي کرده و در قرآن به کار گرفته‌اند، تنها اشتراک اسمي دارند، نه شباهتي در محتوا و يا کارکرد. باآنكه سرانجام اين تحول با نگاشته‌هاي قزويني (م 738 ق) و اَخلاف او در علم بديع كاملاً تثبيت شد،[2] اما مي‌بينيم پيش از آن ابن‌ابي الاصبع (م654ق) در كتاب خود ديدگاهي اين‌چنين مطرح كرده است که اگرچه ابن‌معتز(م 295 ق) وجود«مذهب کلامي» را در قرآن نفي کرده، اما اين کتاب آسماني آکنده از آن است[3].
وي (= ابن‌ابي‌الاصبع) آنگاه مثال‌هايي مي‌آورد كه با تفسير مَدرسي متأخر از اين صنعت کاملاً تطبيق مي‌کند.[3]
يکي از عوامل دخيل در اين فرايند سازگاري، گردآوري چشم‌بستة شواهــد (loci probantes) توسط نظريه‌پردازان ادبيي بود که مشتاق ارائة صنايع بلاغي خود با مثال‌هايي برگرفته از تمامي گسترة ادبيات عرب بودند، اما هنگام استشهاد به عبارات منقول از مولّفان، نمي‌توانستند بين عبارات تصادفي و گذرا و جملات مقصود و عمدي تمايز بنهند. اين پديده که مجال چشمگيري براي شارحان و مفسران بعدي همان شواهد فراهم مي‌آورد، اخيراً در پژوهشي راجع به «توريه و استخدام»مورد بررسي قرار گرفته است.[4] اين شيوة غيرانتقادي، به مفسران امكان مي‌داد از تعاريف بلاغي موجود، تنها عناصري را گزينش کنند که مي‌توانست در خدمت هدف خودشان قرار گيرد، ديگر عناصر مقاوم، اما به‌همان اندازه مهم را ناديده انگارند، و بدين‌سان سرانجام عملاً صنعتي جديد خلق كنند. روشن است هرجا همانند وضعيتي که«مذهب کلامي» دارد، نام اصلي صنعت موردنظر حفظ ‌شده، بررسي اين فرايند آسان‌تر است. آنجا که عنوان قبلي متروك شده و، به هر دليل، نامي جديد به ميان آمده، کار دشوار‌تر است. سير تطور صنعتي که سرانجام لف و نشر نام گرفت ــ و من قصد بررسي آن را در صفحات بعد دارم ــ اين‌گونه بوده است. در اين فرايند، مفسرانِ متن مقدس، صنعت بلاغي اصالتاً غيردينيي را اقتباس كرده و نامي جديد بدان داده‌اند. شايد بتوان مسئله را چنين تبيين كرد كه توسعه‌ي واژگان فني‌ علم بلاغت، به مرور نام اصلي اين صنعت را ناآشنا و سرانجام منسوخ کرده است.
مناسب است در ابتدا به مقايسه‌اي تاريخي اشاره كنم: «مذهب کلامي»، در ابتدا و انتهاي سير تطوّر خود، با دو عنصر مجزّا، اما وابسته به‌هم در سنّت بلاغت اروپايي مطابقت دارد: استعارة بعيد[4] و قياس مُضمر[5] [5]. به همين شکل، لف و نشر نيز هم با صنعت سَبک‌گراي تناسب متقابل (versus rapportati) تطبيق مي‌کند و هم با ابزار تفسيري متن(subnexio) يا شرح. اين قياس، دست‌كم دو مبنا دارد: نخست استفاده از زيبايي‌شناسي ارسطويي در صورت‌بنديِ علم بلاغت هم در لاتين و هم در عربي.[6] استفاده از تكلف‌گرايي[6] به عنوان گونه‌اي از بديع، ناشي از پذيرش نوعي دوگانگي در شكل و محتوا در آفرينش ادبي است. دوم، و شايد مهم‌تر، به‌كارگيريِ دينيِ بلاغت کلاسيك در خدمت به تفسير عهدين (= كتاب مقدس) بود.[7] شباهت اين دو پديده در بلاغت اروپايي و شيوة عربي را، که پيشتر بدان اشاره‌اي گذرا كردم، مي‌توان حتي بيش از اين آشكار ساخت: تفاوت در شيوة به‌كارگيري قواعد بلاغت کهن در متن مقدس و تلقي آن متن به عنوان تجسّمي اکمل، و حتي منبعِ اين قواعد؛ و به ديگر بيان، تفاوت بين كلامِ هيرونوموس[7] و كاسيودوروس[8]، را مي‌توان باز در برداشت ابن‌معتز ازعلم بديع از سويي و ابن‌ابي الاصبع از سوي ديگر يافت[9]. علت‌العلل تحول و تكامل علم بلاغت هم در لاتين و هم در عربي ــ و البته نه دستاوردهاي بعديشان ــ انگيزة ديني واحدي است.
تاريخ پيچيدة صنعت بلاغي لف و نشر، درست همانند مذهب کلامي، اندك اندك در نگاشته‌هاي بلاغيان اواخر قرون ميانه شفاف و روشن شد. از آنجا که اين شفافيت دو سير تكامل متفاوت را طي كرده است، پرداختن جداگانه به شواهد مربوط به هر كدام، درادامة مقاله، آسان‌تر خواهد بود: نخست، آنها که درواقع متعلّق به سنّت غيرديني و قديمي‌ترند و تقريباً شكل اصلي اين صنعت را نشان مي‌دهند، و دوم آنها که در سنت تفسيري متأخر ظاهر شده‌اند. دو مثال لفّ و نشر که اديبان مَدرسي بدون استثنا به آنها اشاره کرده‌اند اينهايند:
کَيفَ أَسلُو وَ أَنتِ حِقفٌ و غُصنٌ غَــزالٌ لَحظاً و قـــداً و رِدفـــاً
و:
هُوَ شَمسٌ وَ اَسَدٌ وَ بَحرٌ جُوداً و بهاءً و شجاعةً
اين نمونه‌ها، که اولي منسوب به ابن‌حَيّوس (م473 ق) و دومي از سراينده‌اي ناشناس است[10]، به ترتيب در تلخيص المفتاحِ خطيب قزويني (م 738 ق)، ج 4، ص 332، و مختصر التلخيصِ سعدالدين تفتازاني (م 791 ق)، ج 4، ص 332 (و مجموعاً در شروح التلخيص، قاهره، 1356/ 1937) آمده‌اند. در سيستم دسته‌‌بندي‌هاي ساختة قزويني، اين دو مثال اصطلاحاً از نوع لفّ و نشر مفصل‌اند.[8] در اوّلي، ارجاعات متقاطع در نشر (لَحظاً ـ قداً ـ رِدفاً) با ترتيبي معکوس نسبت به مرجع‌هاي خود در لفّ (حِقفٌ ـ غُصنٌ ـ غَزالٌ) آمده‌اند. در نمونة دوم، ترتيب ارجاعات متقاطع بين دو جــزء،
مختلط شده و ترتيب عناصر چنين بازسازي مي‌شود:
(لفّ): شمسٌ، اسدٌ، بحرٌ
(نشر): بهاءً، شجاعةً، جوداً
درواقع هيچ‌يک از اين دو نمونه، ابهام يا پيچيدگي ندارند، زيرا رابطة هر جفت از عناصر باهم بيشتر معنايي است تا نحوي. البته، همچنان‌كه نشان خواهيم داد، هميشه اين‌گونه نيست و گاه اهميت پديده‌هاي دستوري، و به‌ويژه صرفي، افزايش مي‌يابد. بحث‌هاي مَدرسي درباب قواعد لف و نشر، هرچند در آغاز با نمونه‌هاي غيرديني اين صنعت ارتباطي نداشت، اما هنگام تأسيس و صورت‌بندي قوانين قراردادي اين فن، دامنة بحث‌ها به آن نمونه‌ها هم کشيده شد. في‌المثل سُبکي، در عروس الافراح، ج 4، ص 332 (در شروح التلخيص)، با توجه به شعر ابن‌حيّوس، معتقد است عناصر هريک از اجزاي لف و نشر بايد از نظر نحوي جُدا (مطلق) باشند تا بي‌نظمي (عدم ترتيب) و ابهام معنايي ايجاد نكند، و دُسُوقي، در تفسير همين بيت (شروح التلخيص)، اصرار مي‌ورزد كه براي اجتناب از ابهام احتمالي در ساختار جمله، بايد صنعت تمييز [نحوي] به‌کار رود. ارتباط اين ديدگاه‌ها با ساختار كلي و مَدرسي طبقه‌بندي‌ها در علم بلاغت، تنها وقتي روشن مي‌شود که در تطوّر و تكامل تفسيري لف و نشر به‌کار آيند.
با مراجعه به سنت غيرديني، همين شعر ابن‌حيّوس را در نگاشته‌هاي ديگر بلاغيان مي‌يابيم که در هريک از آنها تفاوتي در تأکيد و توصيف وجود دارد. مثلاً ابن‌حِجّه حموي (م 837 ق) در خِزانة الادب خود، اين مثال را همراه با 28 نمونة ديگر در بيانِ صنعتي به نام «طَي و نشر» (ص 81-85) آورده است[11]. اين تفاوت ناچيز درظاهر اهميتي ندارد، زيرا مؤلف هم تعريف و هم طبقه‌بندي‌هاي مورد نظر دربارة اين صنعت را از مَدرسيان اقتباس كرده و همه جا از لَفّ و نشر سخن مي‌گويد. اما توجه وي از ابتدا تنها به يکي از اقسام اين صنعت، يعني« مفصّلِ» مرتّب معطوف است. او مدعي است اين قِسم تنها نوع رايج ميان مؤلفان «بديعيات» بوده و گسترده‌ترين حوزه در مهارت زباني را دربر مي‌‌گيرد (ص 83).[9]
به‌نظر مي‌رسد معيار اساسي ابن‌حِجّه در تشخيص لف و نشر صحيح، دو چيز است: كثرت عناصر ارجاعي در هر بخش، و نبودِ تضمين[12] در آنها. افزون بر اين، هر دو بخش بايد حاوي تعداد عناصر يکساني باشند. اين ديدگاه اخير نشان مي‌دهد حدود و ثغور اين صنعت هنوز به‌روشني تعريف نشده بوده است، زيرا نمونه‌اي که وي براي ناهماهنگي ذکر مي‌كند و به قاضي ابن‌بارزي نسبت مي‌دهد (ص 83)، بيشتر در مقولة صنعت تشبيه مي‌گنجد، تا لفّ و نشر[13]. ابن‌حِجّه موارد زير را به عنوان دو نمونة مطلوب از لف و نشر پيشنهاد مي‌کند:
ما عايَنَت عَينــاي فِـي عطلتــي اَقَـلَّ مِــن حَظّــي و مِن بَختِـي
قَد بِعتُ عَبدِي وَحِمَارِي وَ قــد اَصبــَحتُ لاَ فَوقِـي وَ لاَ تَحتِـي
( ص 82، منسوب به شمس‌الدين دانيال، م 710 ق)
و:
وَجدي حَنِينِي انِينِي فِکرَتِي وَلَهِي مِنهُــم إِلَيهِــم عَلَيهِم فِيهِم بِهِـم
(ص 84، منسوب به صفي‌الدين حلِّي، م 749 ق)
اين دو مثال به رغم مشترکاتِ به‌ظاهر اندکشان، با تعريف لفّ و نشر که ابن‌حِجّه از بلاغيان مَدرسي برگرفته است مطابقت دارند، که به آنها بازخواهيم گشت. با اين همه، مثال دوم، همانند مثال‌هايي كه پيشتر از قزويني و تفتازاني ذکر شد، تصويري کامل از همان چيزي است که عموماً در ادبيات عرب، لف و نشر خوانده مي‌شود. اين
صنعت، در اين قالب مطابق با صنعتِ تناسب متقابل (versus rapportati) در شعر لاتيني و يوناني متأخّر و شعر باروکِي اروپايي‌است. في‌المثل[10]:
Pastor arator eques
Pavi colui superavi
Capras rus hostes
Fronde ligone manu
يا:
Die Sonn, der Pfeil, der Wind
Verbrennt, verwundt, weht hin
Mit Feuer, Sch?rfe, Sturm
Mein Augen, Herze, Sinn
در هوا، آب، زمين
پرندگان، ماهيان، جانوران
پرواز کردند، شنا کردند، گام برداشتند.
اين صنعت، به همين شكل، در شعر فارسي قرون ميانه نيز رايج بود؛ في‌المثل در اين بيت[11]:
در معرکه بستانَد و در بزم ببخشد مُلکي به سواري و جهاني به سؤالي
اما به نظـر شمس قيس (م 627 ق) در اينــجا، اين صنعت، لف و نشر ناميــده نمي‌شد؛
نام آن «تبيين و تفسير» بود. از مثالهايي که بوشنِر (Büchner) گردآورده‌ نيك هويداست که اين دو صنعت يکسانند، گواينكه وي در تعريف اين صنعت با همان مشکلاتي مواجه شده که در نوشتة ابن‌حِجّه مي‌بينيم. با وجود احترام به نظر بوشنِر، بايد گفت که هم در لف و نشر و هم در تبيين و تفسير هر دو بخش بايد داراي عناصر ارجاعي يکسان باشند. در صورت عدم تحقّق اين شرط، صنعت ديگري پديد مي‌آيد که در علم بلاغت عربي «جمع و تفريق» نام دارد.[12] بيفزاييم كه اساساً بعيد است در ساختار لف و نشر يا تبيين و تفسير، وجود يک حرف ربط يا تفضيل بي‌اهميت باشد، چراکه احتمال دارد افزودنِ دست‌كم حرف تفضيل، صنعتِ تشبيه را پديد آورَد.[13] نهايتاً به‌نظر مي‌رسد بوشنر با پيروي از شمس قيس، تضمين را رد مي‌کند و هرجا چنين حالتي روي دهد ترجيح مي‌دهد آن صنايع را به گونه‌اي متفاوت طبقه‌بندي كند. اهمّيّت اين قوانين که کاربرد اين صنعت را مرزبندي مي‌کند زماني آشکارتر مي‌شود که در زمينة بحث‌هاي ادبي بعدي بررسي شوند.
بيت ابن‌حيّوس که بحث خود را با آن آغاز کرديم در کتاب الصِناعتين (قاهره، 1371 ق/ 1952 م، ص 272) اثر ابوهلال عسکري (م 395 ق) نيز آمده است. ابوهلال که ظاهراً از لفّ و نشر هيچ نمي‌داند اين بيت را در بيان صنعتي به نام «تفسير» شاهد مي‌آورد و آن را چنين تعريف مي‌کند: توضيح اضافه براي معنايي که به آن توضيح نياز دارد، اما بدون کاستن يا افزودن به احوال ذاتي کلمات[14]. اين تعريف نشان مي‌دهد که ابوهلال خواننده را نسبت به واژگان عربي کهن بسيار آگاه انگاشته است.[14] از ديگر مثالهاي شعري اين صنعت که وي ذکر کرده (همان، ص )272 موارد زير است:
شبه الغَيث فيه و الليث والبد ر فسمح و محرب و جميل
(از شاعري ناشناس)
و:
لاتضجرنّ و لاَ يــدخلک معجـزة فَالنَّجحُ يهلکُ بَينَ العجزِ و الضَّجرِ
(همان، ص 272، منسوب به المُقَنّع کندي، زنده در 80 ق)
همانند دو مثالي که از ابن‌حِجّه ذکر شد، اين سوال مطرح است که آيا هر دوي اينها صورت‌هايي از يک صنعتند يا نه، اما همانند بيت‌هاي ابن‌حِجّه، مثال‌هاي ابوهلال عسکري مطابق با تعريف خودش است که در اينجا نه لف و نشر، بلکه تفسير است. وي بيشتر مطالب خود را از نقد الشعر (تصحيح S.A. Bonebakker، لايدن، 1956) اثر قدامة بن جعفر (م 320 ق) مي‌گيرد. تعريف قدامه از اين صنعت (همان منبع، ص 73ـ74) آشكارا منبع تعريفي است که در كتاب عسکري آمده [15] و مثال اول او از نوعي است که قرن‌ها توسط نظريه‌پردازان ادب عربي تا زمان قزويني (م 738) حفظ ‌شده است. پيش از بررسي مشكلاتي که در اثر نقل مستمر شواهد براي صنعت‌هاي ظاهراً نامتشابه در بلاغت پديد آمد، جا دارد به تأثير قدامه بر اخلافش بپردازيم که نام‌گذاري ــ اگر نگوييم اختراعِ ــ صنعت تفسير را با اطمينان مي‌توان به وي نسبت داد. نخستين مثال او( ص 74 )چنين است:
لَقَد جِئتَ قَوماً لَو لَجَأتَ إلَيهم طَريدَ دمٍ أَو حَامِلاً ثِقلَ مَغــرَمِ
لَاَلفَيتَ فِيهِم مُعطِياً أَو مُطَاعِنــاً وَرَاءَکَ شَزراً بِالوَشِيجِ المقــوَّمِ
(منسوب به فرزدق، م 110 ق)
دو مصرع مياني، که با تکرار يک حرف ربط توازن يافته‌اند، حاوي اين صنعتند:
طَريدَ دمٍ ـ مُعطِياً
حَامِلاً ثِقلَ مَغرَمِ ـ مُطَاعِناً
روشن است كه با وجود كميِ تعداد عناصر ارجاعي، اين مثالي مناسب براي تبيين لف و نشر است. درواقع قزويني آن را در شرح مفصل خود بر تلخيص ذکرکرده است (ايضاح، ج4، ص332، في شروح التلخيص). نشانه‌هاي ازدياد سختگيري درتعريف اين صنعت، در نوشتة يکي از اخلاف قدامه در شرح اين بيت فرزدق مشهود است. ابن‌رشيق (م 456 ق) در کتاب العمدة خود اظهار مي‌دارد ترتيب عناصر ارجاعي معکوس شده است و به‌نظر برخي از عالمان، شکلِ مُطَاعِناً أَو مُعطِياً (در اولين مصرع بيت دوم) مي‌توانست ترتيب صحيح‌تري باشد[16]. درواقع، ابن‌رشيق پاره‌اي ملاحظات ديگر هم دربارة صنعت تفسير مطرح كرده و به‌نظر مي‌رسد اولين نظريه‌پردازي است که اين ميراث به‌جامانده از قدامه را منتقدانه بررسي کرده است. في‌المثل به نظر او، شكل اين صنعت ترجيح دارد در يک بيت کامل‌ شود. وي بدين منظور چندين مثال از ابيات متنبّي (م 354 ق) ارائه مي‌کند(ج 2، ص 38):
إِن کُوتِبُوا أو لُقُوا أو حُورِبُوا وَجَــــدُوا فِــي الخَطِّ وَالَّلفظِ وَالهَيجَــاءِ فُرسَانـــاً
و:
فَتي کَالسَّحَابِ الجونِ يخشي وَ يرجي يرجي الحيَا مِنهُ وَ يخشي الصَّوَاعِقُ [17]
بعدها ابن‌حِجّه در عرب، و شمس قيس در فارسي، دلمشغولي‌هاي ابن‌رشيق درباب تضمين را پِي گرفتند[18]، اما اين همه بر بحث‌هاي مَدرسي راجع به اين صنعت تأثير چنداني نگذاشت، چراکه در مثال‌هاي مورد نظر اديبان مَدرسي، مسئلة تضمين مطرح نبود. نمونه‌اي غريب از اين صنعت (يعني تفسير)، که همان تخيّلِ به‌كار رفته در بيت دوم متنبّي در بالا را در خود دارد، ابيات زير است که ابن‌رشيق(همان جا، منسوب به بُحتُري، م 284 ق)به عنوان شاهد مي‌آورد:
بِأَروَعَ مِــــن طَـي کَـــأنَ قَمِيـــصُهُ يُــزَرُّ عَلَــي الشَّيخَيــنِ زَيـدٍ وَ حَـاتَــمِ
سَمَاحـاً وَ بَـأسـاً کَالصَّوَاعـقِ وَالحَيَـا إذَا اجتَـمَعــَا فِـي العَـارِضِ المُتَـرَاکِـــمِ
به نظر ابن‌رشيق منشأ اين ساختار در قرآن، (سورة رعد، 12) آمده است: «هُوَ الَّذِي يُرِيکُمُ البَرقَ خَوفاً وَ طَمَعاً». شباهت اين دو مثال چه‌بسا بسيار بعيد، اما به‌هر حال آموزنده است. در بيت بُحتُري، هر دو قطب تضاد (= طِباق) سه‌گانه (زَيدٍ وَ حَاتَمِ // سَمَاحاً وَ بَأساً // کَالصَّوَاعِقِ وَالحَيَّا) به ضمير موجود در واژة قَمِيصُهَ اشاره دارند و در آية قرآني يگانه تضادِ (= طِباق) ذكرشده (خوفاً و طمعاً) ناظر به ضمير مفعولي موجود در عبارتِ يُرِيکُم است. اين امر يعني اختلاف تعداد در بين اجزاي موضوع (لف) و محمول (نشر) در تفكر رايجِ بلاغيانِ متأخر ديده نمي‌شود. بااين همه، بايد توجه داشت که ابن‌رشيق در اينجا از صنعت تفسير سخن مي‌گويد، اما با ذکر نمونه‌اي از ارجاع چندگانه به يک ضمير منفرد، بستري مهم‌ براي مبحث لف و نشر در بلاغت پديد مي‌آورد.
ساده‌ترين شكل تفسير را قدامه در مثال زير آورده است(قدامه، ص 74، از شاعري ناشناس؛ قس اعجاز القرآن،ص 95، يادداشت 3) [15]
كه مي‌توان آن را شبيه‌ترين مثال به اصل دانست:
لَئِن کُنتُ مُحتَاجاً إِلَي الحِلمِ إِنَّنِـي إِلَي الجَهلِ فِي بَعضِ الاَحَايِينَ أَحوَجُ
وَلِـي فَرَسٌ لِلحـلمِ بِالحـلمِ مُلجَمُ وَلِي فَرَسٌ لِلجَهــلِ بِالجَهـلِ مســرَجُ
فَمَن رَامَ تَقوِيمِي فَإنِّـي مقــَـــوّمُ وَ مَــن رَامَ تَعــوِيجِي فَإنِّــي معـوّجُ
به‌كارگيري رابطة ترتيب غيركامل و تکرار (به غرض تأکيد؟) در اينجا، همراه با قيود متوالي زمان و مكان، بدون حرف عطف ــ كه مشخصة لف و نشر است ــ سبب شده است اين مثال شاهد مناسبي براي لف و نشر نباشد، گواينكه با تعريف قدامه از صنعت تفسير مطابقت كامل دارد. با اِين حال، قدامه با استفاده از مثالي ديگر، بنياد اساسي صنعت تفسير را تبيين مي‌کند که براي نظريه‌پردازان بعدي در زمينة لف و نشر اهميت فراوان يافته است(همان مأخذ، ص 123، از شاعري ناشناس) :[16]
فَيَا أيّهَا الحَيران فِي ظُلَـمِ الدُّجَـــي وَ مَن خَافَ أََن يَلقـَاهُ بَغي من العِدَي
تَعَالَ إِلَيــهِ تَلقَ مِــن نُــورِ وَجهِـهِ ضِياءً وَ مِن کَفَّيـهِ بَحــراً مِنَ النَّـدَي
نويسنده اين ابيات را به دليل عدم تقابل ميان تضاد (= طباق) اول (: ظُلَمِ ـ ضِيَاءً) و تضاد (= طباق) دوم (: بَغي مِنَ العِدَي ـ بَحراً مِنَ النَّدَي) «فساد التفسير» مي‌شمارد و مي‌افزايد که در تضاد دوم مي‌توان به جاي اولين جزء چيزي شبيه به العدم يا الفقر، يا براي جزء دوم چيزي از قبيلِ النُصرة، العصمة يا الوزر جايگزين ساخت و از اين راه به توازن مطلوب دست يافت.
به‌جز مرزباني و عسکري که هردو تنها به موضوع تفسير پرداخته‌اند، نه لف و نشر، دو نويسندة ديگر نيز همين مثال قدامه را از موارد فساد التفسير مي‌دانند و از توضيحات وي درباب ايرادات اين ابيات استفاده قرار مي‌كنند. علاوه براين، از آنجا که اين دو هم تفسير و هم لف و نشر را درشمار صنايع بديع جاي مي‌دهند، مي‌توان آنها را افرادي تأثيرگذار در سير تطوّر اين موضوع دانست: نخستين آنها ابن‌سِنان خفاجي (م 466)، از عالمان و اديبان پيش‌ـ‌‌مَدرسي است که در سرّالفصاحة خود (قاهره، 1350ق/ 1932م، ص 254ـ255)، تعريف قدامه از تفسير را مي‌پذيرد و بيتي از فرزدق را براي آن شاهد مي‌آورد (كه در بالا گذشت). اما در جايي ديگر (ص 182)، وي در بحث از عنوان تناسب چنين مي‌نگارد:
از جمله اجزاي تناسب، اشاره هماهنگ تعبيري به تعبير ديگر است، به گونه‌اي‌که آن‌كه به آغاز اشاره دارد در آغاز بيايد و آن‌که به پايان اشاره دارد در پايان بيايد. مثالي از اين دست، بيتي از شريف رضي (م 406) است:
قَلبِي وَ طَرفِي مِنک هذا في حمي قيظ و هــــذا في ريـــاض ربيع
که "طرف" در آخر آمده است. نمونة ديگر اين بيت است:
فــاللامعــاتُ أسنّــةٌ و أســرَةٌ والمــائِـسَاتُ ذوابـــلُ و قـــدودُ
از آنجا که "قدود" در آخر آمده لازم بود که "اسره" نيز همين‌گونه باشد و"اسنه" هم مانند "ذوابل" قبل از آن آمده است. و مثال‌هايي از اين دست فراوانند.
خفاجي اصطلاح لف و نشر را به‌کار نمي‌گيرد، گرچه كاملاً روشن است که صنعت مورد بحث او دست‌كم ارتباطي نزديک با لف و نشر دارد.[17] مثال اول علي‌رغم عبارت تعجب‌ انگيزِ «و الطَّرفُ مقدِّم»[19]، بيشتر با اين اصطلاح متأخر (يعني لف و نشر) تطابق دارد تا مثال دوم. اما ابهامِ تعاريف در اين دوره که لف و نشر هنوز به‌طور كامل از تفسير جدا نشده بود شگفت نيست. بعدها در متون مَدرسي بلاغيان، تمايزهاي ظريف‌تري مطرح شد که برپاية آنها، مثالهاي خفاجي را مي‌توان به ترتيب از نوع تقسيم و تفريق دانست.[18] اين صناعات (يعني تفسير، لف و نشر، تقسيم و تفريق) و جايگزيني‌‌هاي آنها همه با هم پيوندي نزديک دارند و ــ تا آنجا که من متوجه مي‌شوم ــ تفاوت‌ها به ميزان به‌کارگيري ترتيب دستوري بستگي دارد، که عملاً به معناي به‌کارگيري موصولات براي اتصال عناصر در دو بخش كلام است. به‌كمك اين تمايزها مي‌توان گفت مشخصة اصلي لف و نشر به‌كارگيري متوالي تمييز اما بدون ارتباط دستوري است، چنان‌كه پيشتر نشان داده شد.
اما دومين نويسنده نويري (م 732) است كه بي هيچ ابهام و التباسي، در نهايةالارب (قاهره، 1341ـ1362ق/ 1923ـ1943م، ج 7، ص 129ـ130) به بيانِ هر دو صنعت تفسير و لف و نشر پرداخته است. اگرچه نويري کمتر از ديگران به نظام پيچيدة بلاغي به‌جامانده از سکّاکي اهتمام داشت، اما به‌هرحال وي با بلاغيان مَدرسي معاصر بود و از همين رو، اصطلاحات علمي مورد استفادة آنان را به‌کار مي‌برد. چنان‌‌كه خواهيم ديد درواقع اينان همگي از يک منبع مشترک بهره مي‌بردند. نويري (همان‌جا) لف و نشر را چنين تعريف مي‌کند: ذکر دو يا چند چيز همراه با توضيحاتي درپِي براي هريک از آنها، خواه با حفظ ترتيب يا بدون ترتيب؛ اما درهر مورد به شنونده/ خواننده بستگي دارد که هر توضيح را به سابقة مناسب خودش برگرداند (ثقة بأنّ السّامع يرد کلّ شيء الي موضعه سواءٌ تقدّم أو تأخّر). مؤلف در توضيح اين تعريف، همان بيت قديمي ‌ابن‌حيّوس (پيشتر را ببينيد) را در كنار بيت زير شاهد مي‌آورد:(همان، ج 7، ص 129، از سراينده‌اي ناشناس)
أَلَستَ أَنتَ الَّذِي مِن وَردِ نِعمَتِهِ وَ وِردِ رَاحَتِهِ أَجنِي وَ أَغتَرِفُ
ابن‌حِجّه نيز در بحث طي و نشر ( خزانة الادب، ص 81) همين مثال را آورده است. اين بيت در هردو اثر با شعري از ابن‌حيّوس که ساخت نحوي ساده‌تري دارد، مقايسه شده است.
پس از اين، نويري به صنعتي به نام تفسير مي‌پردازد (نهاية الارب، ج 7، ص129) که از ديد او به لف و نشر بسيار نزديک است. تفسير آن است كه شاعر تعبيري ساختة ذهن خود را ذكر كند كه نيازمند تبيين و توضيحي متناسب است «وَ هُوَ أَن يَذکُرَ لفظاً و يَتَوَهَّمُ أنَّهُ يُحتَاجُ إِلي بَيَانِهِ فيُعِيدُهُ مَعَ التَّفسِير». نويري، علاوه بر چندين مثال حاويِ فساد التفسير، برگرفته از قدامه (پيشتر را ببينيد)، به بيت‌هاي زير نيز اشاره مي‌کند:
غَيثٌ وَ لَيثٌ فَغَيثٌ حِيـــنَ تَسـأَلُهُ عــرفاً وَ لَيثٌ لَدَي الهَيجَاءِ ضَرغَامُ
(همان، ج 7، ص 129، منسوب به ابومُسهِر، م حدود 91)
سَل عَنهُ وَ انطق بِهِ وَانظُر إِلَيهِ تَجِد مـــِلءَ السَّامــِعِ وَالاَفوَاهِ وَ المقـلِ
(همان، ج 7، ص 130، منسوب به ابن‌شرف، م 460)
روشن است اين دو بيت همانند ديگر مثالي كه نويري در بالا آورده بود، براي تبيين و توضيح صنعت لف و نشر كفايت مي‌كنند. از همين جا بايد نتيجه گرفت كه حتي نويسندگاني كه صريحاً از اين دو صنعت در تقسيم‌بندي‌هاي بلاغي خود نام مي‌برند، دست‌كم در عمل و هنگام ذكر مثالهايشان، هنوز بر تمايز قانع‌كننده‌اي بين اين دو صنعت اتفاق نظر ندارند. في‌المثل ابيات فرزدق را مؤلفان بسياري نقل مي‌كنند. نويري كه اين ابيات را در تبيين صنعت تفسير شاهد مي‌آورد، اظهار مي‌كند كه در اين ابيات شرط لف و نشر رعايت نشده است «لكنّه لم يراع شرط اللفّ و النّشر». دور نيست كسي گمان برد كه وي اين ايراد را از ابن‌رشيق اقتباس كرده است (پيشتر را ببينيد)، اما با توجه به شرط نويري دربارة لف و نشر مبني بر اينكه شنونده/ خواننده خود بايد اجزاي اين صنعت را صرف نظر از ترتيبشان، به‌هم پيوند دهد، اين فرض نادرست مي‌نمايد. به هرحال اين "شرط" [يعني شرط عدم تعيين] عنصري كليدي در بحث‌هاي ادبي مَدرسيان پيرامون اين صنعت شد. پيش از پرداختن مجدد به اين موضوع، بايد خاطرنشان ساخت كه در قرن هشتم هجري دو صنعت تفسير (يا به عبارت بهتر، تبيين و تفسير) و لف و نشر در يك رسالة بلاغي فارسي در كنار هم ذكر شده‌‌اند. در اينجا مؤلف(دقائق الشعر، تهران، 1341ق/ 1923م، ص 70) [19] در لابلاي نمونه‌هايي از صنعت لف و نشر بيت عربي زير را مي‌آورد:
عَينَاكَ وَحَاجِبَاكَ نَبلٌ وَ قَسَي الطُّرَّةِ وَ الجَبِينِ صُبحٌ وَ مَسَا
درواقع، در اين دوره صنعت لف و نشر در دايرة مصطلحات بلاغت عربي وارد شده بود، اما، همچنان‌كه خواهيم ديد، نه به دلايل ناشي از سنت غيرديني كه بحث ما تا به حال به آن اختصاص يافته بود.
حال نخستين مثال نويري براي لف و نشر آية 73 سورة قصص است:« وَ مِن رَحمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيلَ وَ النَّهارَ لِتَسكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبتَغُوا مِن فَضلِهِ». اين آيه يكي از دو شاهد اساسيي است كه اديبان مَدرسي به عنوان نمونه‌اي از لف و نشر به‌كار گرفته‌اند. پيشتر عسكري در كتاب الصناعتين خود (ص 271)، اين آيه را مثال قطعيِ تفسير، و ابن‌حجّه در خزانة الادب (ص 81)، آن را ذيل صنعتِ طيّ و نشر آورده بودند، اما در كتاب نويري اين تنها مثال قرآني است كه در شرح طولاني او از لف و نشر آمده است. از آنجا كه بعيد مي‌نمايد ــ گرچه ناممكن نيست ــ كه نويري مثالش را از عسكري گرفته باشد، ناچار به‌سراغ انجيلِ بلاغيان مَدرسي يعني كتاب مفتاح العلوم سكاكي مي‌رويم[20]. سكاكي در اين كتاب بي‌آنكه هيچ نامي از صنعت تفسير ببرد، لف و نشر، را يكي از انواع بديع مي‌شمارد و براي آن تنها آية 73 سورة قصص را مثال مي‌آورد. تعريف وي از لفّ و نشر چنين است: «وَ هِيَ أَن تَلُفَّ بَينَ شَيئَينِ فِي الذِّكرِ ثُمَّ تُتبِعُهُمَا كَلَاماً مُشتَمِلاً عَلي مُتَعَلِّقٍ بِوَاحِدٍ وَ بِآخَرَ مِن غَيرِ تَعيِينٍ ثِقَةًً بِأَنَّ السَّامِعَ يَرُدُّ كُلّاً مِنهُمَا إِلي مَا هُوَ لَهُ.» اگرچه، همان طور كه ديديم، نويري عناصري از اين تعريف را به‌كارگرفته، اما وي دست‌كم يك عنصر مهم (مِن غَيرِ تَعيِينٍ) را حذف كرده است كه نشان مي‌دهد با حضور اين قيد احتمالاً وي نمي‌توانسته است بين دو صنعت تفسير و لف و نشر تمايز قاطعي بيفكند. نمي‌توان قزويني و پيروانش را به چنين اشتباهات پيش پاافتاده‌اي متهم كرد. بررسي عميق و بهره‌گيري از تمام اجزاي تعريفي كه سكاكي براي لف و نشر ارائه داده بود، دو دستاورد اساسي داشت: تقسيم‌بندي‌هاي گونه‌شناختي و روش‌مند اين صنعت، و تمركز بر مثال‌‌هاي قرآني آن.
پيشتر ديديم كه ابن‌رشيق در اثناي بحث از صنعت تفسير آيه‌اي از قرآن را مثال آورد تا خاستگاه يك ساختار خاص را روشن كند. اما براي اديبان مَدرسي متأخر، قرآن اساس همة برداشت‌هاي آنان از لف و نشر است. دسته‌بنديي كه قزويني و سپس اخلاف او از صنعت لف و نشر ارائه كرده‌اند (تلخيص المفتاح، در شروح التلخيص، ج 4، ص 329ـ335)، چنين است: لف و نشر بر دو نوع است: «مفصّل» و «مجمل»، اولي را مي‌توان به « مرتّب»، «علي ترتيب معكوس» و «مختلط يا مشوّش» دسته‌بندي كرد.[20] اين‌ها انواع اصليند، و وقتي بلاغيان دريافتند چه وظيفة تفسيري سنگيني روياروي آنهاست، به تناسب، ضرورت تمايز‌هاي دقيق‌تر آشكار شد. مثالي كه همواره براي قسم اول از نوع اول (مفصل مرتب) مي‌زدند، آية 73 سورة قصص بود. يادآوري اين نكته سودمند است كه هرچند عسكري (م 395) از اين مثال براي تبيين صنعت تفسير استفاده كرده بود، اما نخستين بار سكاكي (م 626) آن را در كتـــاب خود (مفتاح العلوم) به بحث لفّ و نشر پيوند داد. در همين اثر است كه نام صنعت لف و نشر براي اولين بار ظاهر مي‌شود، زيرا مطمئن نيستيم كه خَفاجي (م 466) مي‌توانسته اين نام را براي يكي از اقسام صنعت تناسب به‌كار گرفته باشد. بنابراين، قزويني نام اين صنعت و استشهاد به آية 73 سورة قصص را از سكاكي اقتباس كرده است، هرچند در ديگر موضوعات مرتبط با بديع (مثلاً در بحث از مذهب كلامي)، قزويني در جدايي از اين الگو (Vorlage) ترديد نكرد. نام لف و نشر به سرعت تثبيت شد، اما آية 73 سورة قصص كه سرانجام مورد پذيرش همة اديبان مَدرسي متأخر قرار گرفته بود، مشكلي اساسي ايجاد كرد. زماني بهاءالدين سُبكي (م 774) در شرح خود بر قزويني (عروس الافراح في شروح التلخيص، ج 4، ص 329 به‌بعد) بدين نكته اشاره كرده بود كه وجود دو عنصر يا شرط اصلي در تعريف لف و نشر، سبب شده است يافتن مثالي براي اين صنعت بسيار دشوار شود[21]. اين دو شرط يكي «عدم التعيين» بود و دومي «تأخير النشر عن اللف». ضرورت شرط دوم كمابيش روشن است، حال آن كه شرط نخست را بايد اندكي توضيح داد. تعيين يعني قراردادن عنصري حاويِ يك ربط صريح بين اجزاي لف و نشر. اين عنصر رابط مي‌تواند دستوري و نحوي باشد، مانند عائدِ «فيه» در آية 73 سورة قصص، يا معنايي باشد، مانند واژة« الآخِرِيَات» در مثال زير(منسوب به ابن‌الرومي، م 293) [21]كه قزويني آن را در الايضاح خود آورده است (شروح التلخيص، ج 4، ص 330):
آرَاؤُكُم وَ وُجُوهُكُم وَ سُيُوفُكُم فِي الحَـادِثَــاتِ إِذَا دجون نجُومُ
فِيهَا مَعَالِمُ لِلهُدَي وَ مَصَابِـــحُ تَجلُو الدُّجَي وَ الآخِرِيَات رُجُومُ
سُبكي مي‌گويد مراد از الآخريات، همان «آخرين (واژه‌ي ذكرشده در ميان سه عنصر لف، يعني آرَاؤُكُم، وُجُوهُكُم، و سُيُوفُكُم)» است، و ايــراد وي بر الآخريـات ايـن است كه با ايجاد ارتباط بيش از حد روشن بين سيوف و رجوم، ديگر جايــي براي تخيّل خواننده باقي نمي‌مانـد. وي همچنين خاطــرنشان مي‌كنـد كــه ارتبـاط تنگاتنگ معنايي ميان تمام اجزاي سه‌گانة لفّ در اين ابيات، حالتي ايجاد كرده است كه در آن مي‌توان هريك از اجزاي لفّ را به جزء نظيرش در نشر مرتبط ساخت. دست‌آخر سبكي بدين استنتاج مي‌رسد كه حتي اگر بيت‌هاي منسوب به ابن‌رومي را بتوان لف و نشر دانست، لفّ و نشر آن نه از نوع مفصّل، بلكه از نوعِ مُجمل‌ است. اما پيش از پرداختن به مسائل و مشكلات ناشي از لفّ و نشرِ مُجمل، بايد به خاطر داشت كه سُبكي درواقع آية73 سورة قصص را مثالي صحيح براي نوعِ مفصّل مي‌شمارد. بااين همه، وي در راستاي كار خود، ساختار قرآني مشابهي، يعني آية 23 سورة روم را مثال مي‌آورد:« وَ مِن آيَاتِهِ مَنَامُكُم بِالَّيلِ وَالنَّهارِ وَ ابتِغَاؤُكُم مِن فَضلِه»ِ.
اين آيه اهميتي دوگانه دارد: از نظر معنايي مشابه آية 73 سورة قصص، اما از نظر نحوي متفاوت با آن است، چراكه ساختار آن به وجود عائد متكي نيست. به گمان من، اهميت اين بحث در اين است كه كوشش بلاغيان مَدرسي براي نزديك ساختن لف و نشر از نوعِ تفسيري [= تفسير قرآن] به نمونه‌هاي سنت غيرديني را نشان مي‌دهد و چنان‌كه ديديم اين امر در سنت غيرديني مبتني بر اِرداف مطوَّل (يا حذف روابط)[22] بود. پذيرش بيت ابن‌حيوس از سوي سُبكي اين فرضيه را تأييد مي‌كند [بنگريد به همين مقاله، پيشتر]. سبكي در بحث از آيه‌ي فوق (روم، 23) به سخنان زمخشري (م 538 ق) دربارة آيه اشاره مي‌كند. زمخشري در الكشاف (چاپ كلكته، 1276ق / 1859م، ص 1091) چنين ديدگاهي را مطرح مي‌كند: «اين آيه يكي از انواع لفّ است و ترتيب (طبيعي) آن چنين خواهد بود: «وَ مِن آيَاتِهِ مَنَامُكُم وَ ابتِغَاؤُكُم مِن فَضلِهِ بِالَّيلِ وَ النَّهارِ». او در توضيح ادامه مي‌دهد كه مقاطعِ زماني با رويدادهايي كه در آنها واقع مي‌شود اتحاد معنايي دارند، و هيچ خلطي در معناي اين آيه نمي‌تواند پيش آيد[23]. شگفت اينجاست كه سُبكي (همان، ج 4، ص 334) اين استدلال را براي آية 23 سورة روم نمي‌پذيرد (به اين دليل كه مصدر« ابتغاؤكم» نمي‌تواند پس از معمول خود «النهار» قرار گيرد)، اما آن را در آية 73 سورة قصص به‌كار مي‌گيرد (زيرا«لتبتغوا» شكل فعلي متصرّف است). اهميت اصلي حضور زمخشري در اين بحث در به‌كارگيري اصطلاح لف در تفسير آية 23 سورة روم است. وي درجاي ديگري از تفسير خود (ذيل قصص) همين اصطلاح را به‌كار مي‌برد (الكشاف، ص 1064)، گواينكه در آنجا ذكري از عائدِ مبهم«فيه» به ميان نمي‌آيد. بدين‌سان روشن مي‌شود زمخشري نزديك به يك قرن پيش از سكاكي نخستين بار اصطلاح لف و نشر را به كار برده است. از آنجا كه تنها مثال زمخشري از صنعتِ لف و نشر، آية73 سورة قصص است، منطقي است نتيجه بگيريم كه اين صنعت پيدايش خود را مديون تأمّلات مفسران بوده است.
اين فرضيه با بررسي بحث‌هاي بلاغيان مَدرسي درباب نوع دوم لفّ و نشر يعني لف و نشر مُجمل بيشتر تأييد مي‌شود. مثال رايج ايشان براي اين مورد، آية 111 سورة بقره است: «وَ قَالُوا لَن يَدخُلَ الجَنَّهَ إِلا مَن كَانَ هُوداً أَو نَصَارَي». طبق معمول، توضيحات قزويني (تلخيص المفتاح، ج 4، ص 333) بسيار سرراست، اما غيرانتقادي است: قالوا صرفاً به معناي«قالت اليهود و قالت النصاري» تفسير مي‌شود[24]. از آنجا كه سكاكي نه از مجمل ذكري به ميان آورده و نه از آية 111 سورة بقره، بار ديگر به‌سراغ زمخشري (همان، ص 97) مي‌رويم. وي در بيان اين آيه، قالوا را به قالت و قالت تفسير مي‌كند و در ادامه مي‌افزايد: « فَلَفَّ بَينَ القَولَينِ ثِقَهً بِأَنَّ السَّامِعَ يَرُدُّ إِلَي كُلِّ فَرِيقٍ قَولَهَ». در اين سخنان چيزي مي‌يابيم كه قطعاً منبع لف و نشر بوده است. همين تفسير از يك ساختار مبهم قرآني است كه نه تنها سكاكي با ارجاع به آية 73 سورة قصص، بلكه اديبان مَدرسي پيرو او نيز در تفاصيل گونه‌شناسانه‌شان بر اين صنعت تقريباً واژه به واژه آن را بازآفريني كرده‌اند.
پيش از مداقه در اين فرايند كه طي آن، يك صنعت تفسيري محض (= لف و نشر) با سنت بلاغي غيرديني (و نمايندة آن، صنعتِ تفسير) درهم آميخت، جا دارد به اختصار آراي متفاوت بلاغيان مَدرسي دربارة آية 111 سورة بقره را از نظر بگذرانيم. بحث و جدل‌هاي آنها دراين باب حاكي از سردرگمي شديد در ايجاد صنعتي بلاغي از دل پديده‌اي پيچيده، اما بسيار رايج در عربي كلاسيك است. اين پديده همانا ضمير مبهم است. سُبكي (همان، ج 4، ص 333ـ334)، كه ازقضا با برابر شمردن مُجمل و مشوّش (نك پيشتر، پاورقي 21)، خود سردرگمي تازه‌اي در سير تطوّر اصطلاحات فنّي علم بلاغت ايجاد كرده است، تفسير زمخشري از «قالوا» را مي‌پذيرد و آية 135 سورة بقره «وَ قَالُوا كُونُوا هُوداً أَو نَصَاري تَهتَدُوا» را مثالي مشابه با آن مي‌شمارد؛[22] اما همانجا مي‌افزايد كه «أو» در اين آيه مي‌تواند به‌معناي «و» باشد، و اهمال ضمير در«قالوا» تنها به يهود برمي‌گردد و با اين حساب، امكان لفّ منتفي مي‌گردد. از سوي ديگر، جاي اين احتمال نيز هست كه تمام جملة پس از قالوا سخن هريك از دو گروه يهود و نصارا باشد. چنين تفسيري با قواعد نحوي و دستوري سازگار است، اما با عقل سليم نه. بنابراين تفسير، حكمتِ ذكر ضمير بايد اين باشد كه سخن مشترك اهل كتاب مي‌خواهد مسلمانان را از ورود به بهشت استثنا كند.
بدين‌سان، سُبكي رضايت خود از تفسير زمخشري درباب قالت و قالت را نشان
مي‌دهد. تفتازاني (در مختصر التلخيص، ج4، ص 333)، با تكلف کمتري اين کار را انجام مي‌دهد، ولي در كتابِ ديگرش، مطوّل (تهران، 1301ق/ 1883م، ص 348ـ350) به جزئيات بيشتري مي‌پردازد. وي در اين كتاب, سخن سکّاکي (که دليل آن معلوم نيست، زيرا چنانکه گفتيم، سکاکي از نوعِ مُجمل هيچ سخن نمي‌گويد) و زمخشري (الکشاف، ص 127ـ128) درباب آية 185 سورة بقره را نقل مي‌كند:« فَمَن شَهِدَ مِنکُمُ الشَّهرَ فَليَصُمهُ وَ مَن کَانَ مَرُيضاً أَو عَلي سَفَرٍ ...الآيه».
از اين مثال، که تفسير بلاغيان مَدرسي از لف و نشر با آن تناسب بيشتري دارد تا با آية 111 همين سوره[25]، به‌وضوح برمي‌‌آيد که جابجايي بين جملة مبتني بر ساختار استثنائيِ (مَن. .. ومَن) و ساختار مشتمل بر ضمير مبهم دشوار نيست[26].اما از سوي ديگر، بلاغيان متأخر (پس از مَدرسيان) به چنين برداشتي از ضماير اعتراض داشتند. هم ابن‌يعقوب مغربي (م 1110ق) در مواهب الافتاح (شروح التلخيص، ج 4، ص 331) و هم محمد دسوقي (م 1230ق) در حاشيه‌اش بر شروح (همان، ج 4، ص 330)، حتي آية 73 سورة قصص را از موارد لف و نشر نمي‌شمارند، زيرا معتقدند «فيه» (كه ضمير مجروري مي‌خوانندش) با ايجاد ارتباط صريح بين لف و نشر، سببِ تعيين مي‌شود و بدين ترتيب آيه را فاقد يكي از دو شرط لفّ و نشر مي‌كند[27].
هرچند شواهدِ بلاغيان مَدرسي به روشني از برداشت‌ها و اصطلاحات زمخشري تأثيري آشكار گرفته‌اند، طرح مفهومِ اِجمال در لف و نشر به عنوان يكي از انواع لف و نشر چه‌بسا سابقة كهن‌تري دارد. تفسير پيشينِ ابن‌رشيق از ابيات بُحتري و انتسابِ ساختارِ آن ابيات به آيه‌اي از قرآن، انديشة اقتباس را در اذهان تقويت مي‌کند. هدف روشن ابن‌رشيق اين بود كه به‌کارگيريِ چند ارجاع براي يک مرجع واحد را تبيين كند و آن را از اقسام تفسير قرار دهد، كه اين صنعت بعدها نام جمع و تفريق به خود گرفت (پيشتر را ببينيد). به همين سان، اينکه دسوقي آية 73 سورة قصص را از نمونه‌هاي لف و نشر نمي‌پذيرد، ناشي از اين تشخيص اوست كه آيه را در شمار تقسيم مي‌داند. بدين ترتيب نتيجه مي‌گيريم اجمال صنعتي تفسيري است که براي توضيح ابهام‌هاي قرآني ابداع شده است و در ميان اقسام صنعتِ لف و نشر جايگاهي درخور ندارد. از اين رو، انتظار داريم که به‌جز در متون و مباحث مَدرسي، از ارتباطِ اجمال با لف و نشر سخني نشنويم.
متأسفانه چنين نيست. پيشتر ديديم كه ابن‌حِجّة حموي در اصل به نوعي از لف و نشر موسوم به مفصّل مرتّب و نمونه‌هايي از اين لفّ و نشر منقول از مؤلفانِ بديعيات توجه نشان مي‌داد؛ اما همو در خزانة الأدب (ص 84) دو مثال مشابه براي اجمال را ارائه مي‌کند که يکي از آنها اين ابيات است:
جَاءَ الشِّتَاءُ وَ عِندِي مِن حَوَائِجِهِ سَبعٌ إِذَا القطرُ عَن حَاجَاتِنَا حبسَا
كنٌّ وَ کيسٌ و کَانُون و کاسٌ طلِي مَعَ الکـبَابِ وَ کس ناعــمٌ و کَسَا
با آنكه اين مثال به يکي از صنايعِ مأخوذ از جمع مع التفريق او التقسيم مرتبط است،[23] واضح است که لف و نشر نيست يا دست‌كم از اقسامي كه ابن‌رشيق براي تفسير مي‌شمارد، به لف و نشر شبيه‌‌تر نيست. با تمام اين احوال، ابن‌حِجّه دسته‌بندي‌هاي بلاغيان مَدرسي از اين صنايع بلاغي را پذيرفته بود و گويا خود را ناگزير به ذکر مثالي براي هر مقوله مي‌دانست؛ گواينكه ظاهراً از ارتباط آنها با مفصّل مرتّب چندان قانع نشده بود.
از اينجا ــ دست‌كم به گمان من ــ روشن مي‌شود كه اجمال، يا جمله‌هاي خبري از قبيل« الزيدين قائم و قاعد»، اگرچه با اصطلاح اختراع‌شدة لف و نشر تناسب دارند، اما عملاً بخشي از آن صنعت به‌شمار نمي‌آيند. اما اينکه آيا عباراتي چون آية 73 قصص يا 23 سورة روم در مقولة لف و نشر مي‌گنجند يا نه، نهايتاً به برداشت ما از معناي دقيق «عدم التعيين» بستگي دارد. به عبارت ديگر، بايد به اين پرسش پاسخ داد كه ارتباط ميان اجزاي لف و نشر تا چه حد مي‌تواند صريح و روشن باشد. چه‌بسا عدم التعيين به اين معناست كه اساساً هيچ تعيين صريحي در ميان نباشد، و مي‌توان گفت كه همين ابهام «فيه» در آية 73 سورة قصص توضيح روشني براي عدم التعيين است (همانند تفتازاني در مختصر، ج 4، ص 329ـ330).
از سوي ديگر، مغربي در مواهب، ج 4، ص 329، با استدلالي جالب و لطيف، [وجود لف و نشر در] آن آيه را رد مي‌كند. [به نظر وي،] قرائني كه شنونده يا خواننده به كمك آنها خود اجزاي لف و نشر را به هم مرتبط مي‌سازد، دو گونه‌اند: لفظي و معنوي. مثالي براي قرينه‌ي لفظي اين جمله است:«رَأَيتُ الشَّخصَينِ ضَاحِكاً وَ عَابِسَةً».
ماية تأسف است، اما بايد خاطر نشان كرد كه مغربي كه هم آية 73 قصص و هم آية 111 بقره را به دليل عدم اشتمال آنها بر چيزي بيش از دو ضمير مبهم از قبيل لف و نشر نمي‌دانست[28]، در اينجا تعبيرِ اجمال را به كار مي‌برد. استدلال وي كمابيش اين است كه: قرينة لفظي در اين جمله علائمِ تأنيث و تذكير است، و كاملاً روشن است چه كسي مي‌خندد و چه كسي چهره درهم كشيده است. مغربي براي قرينة معنوي اين جمله را مثال مي‌آورد:«لَقيتُ الصَّاحِبَ وَ العَدُوَّ فَأَكرَمتُ وَ أَهَنتُ».
اين مثالي براي لف و نشرِ مفصّل، و قرينه در آن معنوي است. در اينجا هم سببي براي ابهام نيست. به علاوه، هردو مثال همپايه (paratactic) و بدون ارتباط دستوريند[29]. چه‌بسا اين گمان پيش آيد كه اگر اين جملات حاويِ ضماير فاعلي يا مفعولي بودند (كه مي‌توانستند باشند)، در آن صورت اين ضماير نقش عائد را داشتند و به اين ترتيب، جملات داراي تعيينِ صريح مي‌شدند. اين نكته‌سنجي جالبي است، اما شايد تام و مستدلّ نباشد. به‌هر حال، مؤلف اين كتاب (همانند بيشتر كتب بلاغيِ مَدرسي)، مثال‌هاي فراواني از سنت غيرديني براي قرينة معنوي ذكر مي‌كند. اين شواهد و امثله در اصل تفسير نام داشتند، اما بلاغيان مَدرسي در نام‌گذاري مجدد خود، آنها را لف و نشر ناميدند.
نام‌گذاري‌ها براي مجموعة رو به رشد شواهد بلاغي نه تنها نشان‌دهندة سردرگمي در تمايزنهادن ميان صنعت بلاغي و ضرورت نحوي است، بلكه پيش از هر چيز تناقض دروني را منعكس مي‌كند. في‌المثل صنعتِ تفسير حتي در ميان مفسران قرآن هم به عنوان صنعتي بلاغي نسبتاً متداول شد. ابن‌ابي الاصبع (م 654 ق) در بديع القرآن (ص74ـ77) فصلي را به اين صنعت اختصاص مي‌دهد و آية 66 سورة نساء را نمونه‌اي از آن مي‌شمارد:« وَلَو أَنَّا كَتَبنَا عَلَيهِم أَنِ اقتُلُوا أَنفُسَكُم أَوِ اخرُجُوا مِن دِيَارِكُم مَا فَعَلُوهُ إِلاَّ قَلِيلٌ مِنهُم». در اينجا جملة پيرو يعني صيغه‌هاي امر را نمونه‌اي از صنعت تفسير دانسته‌اند.[24] همين نويسنده (= ابن‌ابي الاصبع) در كتاب خود از لف و نشر سخني به ميان نمي‌آورد، اما فصلي مي‌گشايد درباب پديده‌اي معنايي كه آن را «تلفيف» مي‌نامد (ص 123ـ126). اين پديده به نظر مي‌رسد مشابه با تضميني باشد كه مثلاً رُمّاني (م384 ق) به معناي«تلويح» (implication) به‌كار مي‌برد.[25] اما اكنون من توان پاسخ به اين پرسش را ندارم كه آيا مي‌توان منشأ تاريخي تلفيف را همان خاستگاه لف و نشر دانست يا نه.
سيوطي (م 911 ق) نيز در الاتقان خود (ج 2، ص 80)، صنعت تفسير را در شمار انواع بديع نمي‌گنجاند، بل آن را تحت مبحث ايجاز قرار مي‌دهد[30]. وي در آنجا، اين صنعت را ــ از جمله ــ براي شرح و تفسير اسماي حسناي الهي در اين آيات به كار مي‌گيرد:«اَللهُ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الحَيُّ القَيُّومُ لاَ تَأخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَومٌ» (بقره، 255)؛ «اَللهُ الصَّمَدُ لَم يَلِد وَ لَم يُولَدُ» (اخلاص، 2ـ3). اما در آخر به مثالي برمي‌خوريم كه يادآور سنت بلاغي كهن‌ترست، يعني آيات 19 تا 21 سورة معارج: «إِنَّ الاِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذَا مَسَّهُ الخَيرُ مَنُوعا»ً.
به نظر مي‌رسد سيوطي هنگامِ ذكر«تفسير الخفي» در كتاب عقود الجمان خود،[26] چنين ساختاري را منظور داشته است. به‌درستي نمي‌دانيم كه آيا وي مي‌خواسته ميان تفسير و تفسيرالخفي تمايزي ايجاد كند يا نه، اما ذكر اين نكته جالب است كه اصطلاح دوم (= تفسيرالخفي) را رادويانيِ فارسي‌زبان نيز در قرن يازدهم به كار برده است (ترجمان البلاغة، استانبول، 1949، ص 85 ـ87)[31]. با اين‌همه، سيوطي كه از حذف هريك از سنت‌ها و صنايع به ميراث رسيده تحاشي مي‌كرد، لف و نشر را در الاتقان آورده است (ج 2، ص 106ـ107). وي در تعريف خود از اين صنعت ــ كه بر خلاف صنعتِ تفسير آن را زيرمجموعة بديع قرار داده است ــ از همان تعريفِ زمخشري تبعيت مي‌كند كه ديگر بلاغيان مَدرسي هم آن را بسط و تكامل بخشيده‌‌اند. هفت مثال وي شامل سه مثال از شواهد چهارگانه‌اي است كه زمخشري برآنها اصطلاح لفّ را اطلاق كرده بود (قصص،73؛ روم، 23؛ بقره، 111؛ اما نه آيه‌ي 185 سوره‌ي بقره)، اما چهار مثال ديگرِ سيوطي كه زمخشري اصطلاح لف را در آنها به‌كار نبرده، با تفسيرِ بلاغيان مَدرسي هماهنگ است.
به اختصار نتايج بررسي‌هاي مقالة حاضر را مي‌توان چنين ارائه كرد:

پيدايشِ نام لف و نشر اساساً محصول توسيع بلاغيان مَدرسي در اصطلاحي تفسيري (تفسير قرآني) بود و محتواي اين صنعت، برگرفته از موادي از سنت بلاغي غيرديني. وقتي نظريه‌پردازان بلاغي متأخر شواهد قرآني را براي اين صنعت نپذيرفتند، صنعتي جديد پديد آمد كه نام تفسيري خود (= لف و نشر) را حفظ كرد، اما داراي گونه‌اي از صنعت غيرديني بود كه بلاغيان مَدرسي آن را مفصّل مرتّب مي‌ناميدند. با اين تبيين، مي‌توان پذيرفت لف و نشر با صنعت تناسب متقابل (versus rapportati) در ادبيات اروپايي تطبيق مي‌کند. اين صنعت بلاغي اروپايي همانند معادل شرقي ‌[= عربي]اش، در نتيجة اصلاح و تهذيب ساختار نحوي ساده‌اي شكل گرفت: اين ساختار نحوي كه در بلاغت كلاسيك (hyperbaton)[32] نام داشت، هم تجزيهtmesis))[33] و هم ابزار تفسيري متني(subnexio)[27] در تحت آن گنجانده شد. در هر دو سنت، سرانجام«بديع» سرافراز بيرون آمد.

توضيحات مترجم

[1] اين مقاله ترجمه‌اي است از:
John Wansbrough, “Arabic rhetoric and Qur’anic exegesis”, in Bulletin of the School of Oriental and African Studies 31iii (1968) pp. 496-485.
جان وَنزبرو، مؤلف اين مقاله، استاد مطالعات اسلامي و زبان‌هاي سامي در دانشگاه لندن (مدرسة مطالعات شرقي و آفريقايي) بود. وي در حدود سال 1930 در آمريكا متولد شد. تحصيلات خود را در هاروارد و مدرسة مطالعات شرقي و آفريقايي (دانشگاه لندن) گذراند و در سال 1961 از همانجا دكتري خود را دريافت كرد. از سال 1967 در مدرسة مطالعات شرقي و آفريقايي (دانشگاه لندن) به تدريس پرداخت، در 1975 به دانشياري و از 1984 به رتبة استادي اين دانشكده رسيد. با رسيدن دوران بازنشستگي‌ در 1994، سال‌هاي آخر عمر خود تا 2002 را در فرانسه گذراند. معروف‌ترين و شايد تأثيرگذارترين آثار وي در حوزة مطالعات اسلامي، دو كتاب به نام‌هاي مطالعات قرآني و محيط فرقه‌اياند كه به‌ترتيب در سال‌هاي 1977 و 1978 منتشر شده‌اند. پيش از اين، سه مقاله در نقد و معرفيِ كتاب نخست يعني مطالعات قرآني به فارسي ترجمه و انتشار يافته كه مشخصات كتاب‌شناختي آنها چنين است: 1) اَندرو ريپين، «تحليل ادبي قرآن، تفسير و سيره: نگاهي به روش شناسي جان ونزبرو»، ترجمة مرتضي كريمي‌نيا، پژوهش‌هاي قرآني، سال ششم، شمارة پياپي 23ـ24، پاييز و زمستان 1379، ص 190ـ217؛ 2) ويليام گراهام، «ملاحظاتي بر مطالعات قرآني»، ترجمة مرتضي كريمي‌نيا، آينة پژوهش، سال يازدهم، ش 5، شمارة پياپي 65، آذرـ‌دي 1379، ص 46ـ53؛ 3) اَندرو ريپين، «نكاتي روش‌شناختي دربارة فصل چهارم كتاب مطالعات قرآني»، ترجمة مرتضي كريمي‌نيا، تحقيقات قرآن و حديث، سال اول، ش 1، بهار 1383، ص 146ـ157.
متن مقاله مانند ديگر نوشته‌هاي مؤلف بسيار مغلق و گاه مبهم است. ازاين‌رو در حد توان كوشيده‌ام برخي توضيحات را در انتهاي مقاله بيفزايم. به‌جز اين، پاره‌اي از اشتباهات يا سهوهاي كوچك و بزرگ مؤلف و نقدهاي خود را به‌تناسب در پاورقي‌هاي پاياني خاطرنشان كرده‌ام. به همين دليل و براي سهولت خوانندگان، تمامي پاورقي‌هاي مترجم با علامت [ ] مشخص شده است. اشعار و ديگر جملات عربـي در
متن اصلي مقاله بدون اعراب بوده‌اند كه در ترجمه‌ي فارسي آن اعراب‌گذاري شده‌اند.
[2] schoolmen. در اين مقاله، همواره واژة مدرسي را در برابر اين کلمه گذاشته‌ام که در اصل ناظر به دورة قرون وسطاي مسيحي و فلسفة رايج مدرسه‌اي در اين دوره است.در نوشتار حاضر منظور از «مدرسي» يا «مدرسيان» دانشمندان و بلاغيان قرن هشتم به بعد است.
[3] عبارت ابن ابي‌الاصبع در باب «المذهب الكلامي» چنين است:«المذهب الكلامي؛ الذي ذكره ابن‌المعتز أنّ الجاحظ سمّاه هذه التسمية و زعم أنّه لايوجد منه شيء في القرآن. والكتاب العزيز مشحون به و منه قوله تعالي حكاية عن الخليل عليه أفضل الصلاة و السلام: وَ حَاجَّهُ قَومُهُ الي قوله تعالي وَ تِلكَ حُجَّتُنَا آتَينَاهَا إِبرَاهِيمَ عَلي قَومِهِ» (بديع القرآن، ص 37). از سوي ديگر، ابن‌المعتز در البديع خود چنين آورده است: «الباب الخامس من البديع و هو مذهب سمّاه عمرو الجاحظ المذهب الكلامي؛ و هذا باب ما أعلم أنّي وجدت في القرآن منه شيئاً و هو ينسب إلي التكلّف تعالي الله عن ذلك علوّاً كبيراً». (البديع، تحقيق محمد عبدالمنعم خفاجي، ص 101).
[4] conceit دو معنا دارد. نخست استعارة بعيد. استعارة بعيد يا مجاز غريب يعني آنكه شاعر مقايسه‌اي غيرمنتظره ميان دو شيء يا دو فكر متفاوت ايجاد كند. مثلاً بحتري مي‌گويد:
كَــــأَنَّ سَنَاهَا بِالعَشِـــيِّ لِصُبحِــهَا تَبَسُّمُ عِيسَي حِينَ يَلفِظُ بِالوَعــــدِ
يا:
يك چشم تر آوردم از قلزم حيرت اين كشتي آيينه پر جنس نگاه است
كه استعاره كشتي آيينه براي چشم را به آساني نمي‌توان متوجه شد.
دوم حسن تعليل. و آن اين است كه گوينده به‌جاي آنكه علت اصلي پديده‌اي را بيان كند، علتي ادبي و ظريف را ذكر كند كه مناسب با مقصود خود اوست؛ مانند اين شعر ابن‌الرومي:
أمَّا ذكاءُ فَلَم تَصفَرَُّ إذ جَنَحَـــت إِلاّ لِفُـــرقَةِ ذَاكَ المَنــظَرِ الحَسَــنِ
علت ادبي كه ابن‌رومي براي تيرگي خورشيد هنگام غروب ذكر مي‌كند، خوف از فراق محبوب و ممدوح است، نه سبب علمي گردش زمين (مجدي وهبه، ص 83). گونه‌اي از حسن تعليل در ادبيات انگليسي نيز هست كه به آن مجاز بعيد يا conceit گويند. به كمك اين صنعت و با تشبيه و استعاره ميان دو امر كاملاً بي‌ربط، پيوند برقرار مي‌شود. سپس شاعر به طرزي گسترده و با استدلالي كه سراسر شعر را دربر مي‌گيرد، به ذكر علت مي‌پردازد. في‌المثل جان دان (1572ـ1631) در يكي از معروف‌ترين آثارش Forbidding Mourning، يگانگي عاشق و معشوق در زمان غيبت يكي را به ارتباط دو پاي پرگار مقايسه مي‌كند. نك. سيما داد، ص 199ـ200.
[5] enthymeme. قياس مُضمر يا قياس علامت. اين اصطلاح بر دو گونه قياس اطلاق مي‌شود. نخست قياسي كه در مقدمات آن نكته‌اي آمده است كه به روشني بر نتيجه دلالت مي‌كند؛ مانند اين مثال كه بگوييم: اين مرد تلوتلو مي‌خورد، پس او مست است. دوم قياسي كه نتيجه يا يكي از مقدمات آن ذكر نشود. نك. مجدي وهبه، ص 136.
[6] Mannerism = التزام، تكلف‌گرايي يا نثر فني. اين اصطلاح به شيوه يا اسلوبي در ادب و هنر گفته مي‌شود كه اديب با آن تكلف را بر خود الزام مي‌كند، مانند الزام به سجع نزد برخي اديبان. شيوة تكلف‌گرايي نزد تاريخ‌نگاران هنر يادآور سبكي هنري است كه به ميانة عصر رنسانس و دورة باروكي بازمي‌گردد. به‌كارگيري اين اصطلاح نخستين بار به Girogio Vasari (1511ـ1574) بازمي‌گردد كه از واژة maniera براي بيان قدرت هنرمند در جمع عناصري زيبا در يك واحد با انسجام زيبا استفاده كرد (مجديوهبه، 301ـ302). با اين همه، اصطلاح تكلف‌گرايي در قرن بيستم پرورده شد. در تاريخ ادبيات انگليسي، اين اصطلاح به گرايش خاصي اطلاق مي‌شود كه نويسندگان دوران اليزابت نسبت به بلاغت كلاسيك در آثار خود رعايت مي‌كردند. اين تكلّف در زمينة ابداع، نحو و فصاحت بود. بلاغت دوران اليزابت به دليل گذار سريع نثر از دوران رنسانس مشخصاً نثري متكلف است. ويژگي‌هاي اين نوع نثر مانند نثر مصنوع در فارسي، پايبندي آگاهانة آن به اسلوب، وجود صناعات لفظي و آرايش دقيق كلمات بود. تكلف گرايي به مفهوم اليزابتي آن، نثر را به رويه‌اي بدل كرد كه بيش از اتكا بر مجاز و استعاره بر طرح آرايش كلمات استوار بود. نمونة اين سبک در زبان فارسي را مي‌توان در نثر فنّي و مسجّع سعدي در کتاب گلستان دانست (سيما داد، ص 161؛ گودون،p.381). گاه شاعر در اين گونه تكلف‌ها و التزام‌ها، خود را ملزم مي‌كند كه في‌المثل نقطه يا الف در شعر خود به‌كار نبرد.
[7] Jerome، قديس جروم يا قديس هيرونوموس (347ـ420 م)، دانشمند مسيحي و يكي از آباي كليسا. در رم درس خواند و مدتي در تريير و اكوپليا به سفر پرداخت. گويند در 375 ميلادي، در انطاكيه حضرت مسيح در حالت مكاشفه و رويايي بر او ظاهر شد و و از اينكه به علوم و معارف بت‌پرستان توجه دارد، او را ملامت كرد. مدتي از مطالعات و تحقيقات خود فاصله گرفت، در بيابان‌ها زندگي زاهدانه‌اي پيش گرفت و براي تحقيق در كتاب مقدس به يادگيري زبان عبري روي آورد. در 378 به انطاكيه بازگشت و به مقام كشيشي رسيد. پس از آن به قسطنطنيه رفت تا نزد قديس گرگوريوس به تحصيل علوم ديني بپردازد. 5 سال بعد همراه استاد خود به رم رفت و مدتي به عنوان منشي پاپ داماسوس اول در آنجا ماند. شرح و تفسير او بر كتاب مقدس مورد تحسين قرار گرفته بود و پاپ از او خواست ترجمة تازه‌اي از كتاب مقدس نيز فراهم آورد. وي پس از مرگ پاپ داماسوس اول به مشرق (ديري در بيت‌لحم) بازگشت و در آنجا به كار تجديد نظر در ترجمة لاتيني كتاب مقدس اشتغالداشت. متني كه وي تهيه كرد، وولگات يا تحرير عام (vulgat editio) نام دارد. اين اثر قديمي‌ترين متن موجود از تمام كتاب مقدس است. زبان آن لاتيني و متن آن متن رسمي كليساي كاتوليك رومي بوده است. درواقع ترجمة هيرونوموس جانشين متن لاتيني قديمي شد كه نخستين بار از يوناني ترجمه شده بود. نك. غلامحسين مصاحب، دايرةالمعارف فارسي، ذيل واژه؛ ج. هستينگز، دايرةالمعارف دين و اخلاق (Encyclopaedia of Religion and Ethics)، ج 7, ص 497ـ500.
[8] Cassiodorus، متولد 490 و متوفاي 585 ميلادي، مورخ، سياستمدار و راهب مسيحي بود كه در دوره‌ي نفوذ خطر بربريسم، كوشيد از فرهنگ رومي محافظت كند. وي در حكومت تئودوريك منصبي عالي داشت. پس از آنكه در املاك خود انزوا گزيد دو دير تأسيس كرد و در يكي از آنها راهبان را به استنساخ نسخ خطي گماشت و از اين راه، سبب محفوظ ماندن آنها شد. آثار وي دو گونه‌اند: نوشته‌هاي تاريخي و سياسي، و مكتوبات ديني و ادبي (نحوي). در ميان آثار دستة دوم، دو كتاب بسيار مهم وجود دارد. يكي De orthographia كه مجموعه‌اي گردآوري شده از نوشته‌هاي 8 تن از ادبا و نحويان رومي است. وي اين اثر را در 93 سالگي تأليف كرد و اهميت آن در اين است كه متن اصلي آثار تلخيص‌شده در اين كتاب، امروزه در دسترس نيستند. دومي كتابي است با عنوان Instituiones divinarum et saecularium litterarum كه مهم‌ترين اثر وي به شمار مي‌رود. بخش نخست اين كتاب كه وي براي راهبان نگاشته است، به بررسي كتاب مقدس و معرفي آباي كليسا مي‌پردازد. بخش دوم كه در سراسر قرون وسطي تداول عام يافته بود، شرح و تفسيري از هفت صنعت ادبي به دست مي‌دهد كه هرچند خاستگاهي غيرديني داشته‌اند، اما دانستن آنها براي فهم كتاب مقدس امري لازم و ضروري است. نك. غلامحسين مصاحب، دايرةالمعارف فارسي, ذيل واژه.
[9] تفاوت برداشت ابن‌المعتز و ابن‌ابي‌الاصبع از علم بديع از آنجا ناشي مي‌شود كه ابن معتز در استخراج صنايع بلاغي- يا به تعبير خودش علم بديع- از قرآن كريمبسيار محافظه‌كار است. تمام صنايع بديعي كه وي برايشان شاهدي قرآني ذكر مي‌كند، از شمار انگشتان يك دست بيشتر نيست. اما ابن‌ابي‌الاصبع در اين كار با گشاده‌دستي فراوان عمل مي‌كند تا آنجا كه كتاب خود را بديع القرآن مي‌نامد، در آن نزديك به يكصد صنعت بلاغي را فهرست و در هر باب به آياتي از قرآن استشهاد مي‌كند.
[10] مؤلف اين عبارت را بيتي شعر دانسته و در متن مقالة خود آن را به صورت شعر تايپ كرده، و در ادامه به سراينده‌اي ناشناس نسبت داده است. صدالبته روشن است كه اين جمله‌اي ساده (شايد ضرب المثل) و به نثر است.
[11] تعداد مثال‌هايي كه ابن‌حجّه براي صنعت طيّ و نشر يا همان لفّ و نشر مي‌آورد، 24 تاست. علت اشتباه مؤلف در شمارش اين شواهد آن بوده كه برخي از مثال‌هاي شعري در اين باب به قصد تمثيل و استشهاد آورده نشده، بلكه استطرادي بوده‌اند.
[12] مراد مؤلف از تضمين (enjambment)، معناي اصطلاحي آن در علمِ عروض است كه به اصطلاحات رايج در علم بديع نزديك‌تر است. تضمين در علم نحو و در بلاغت نيز به دو معناي ديگر به كار مي‌رود. در اصطلاح نحوي، آن است كه معناي واژه‌اي را به واژه‌ي ديگر بدهند تا در صورت وجود قرينه هر دو معنا را برساند. تضمين در بديع يا بلاغت به اين معناست كه شاعر مصراع يا بيتي از ابيات ديگري را در شعر خود بگنجاند معناي سوم تضمين كه به ندرت در عروض به كار مي‌رود به تعريف موقوف المعاني و شعر مدرّج (در علم بديع) نزديك است. برخي از نويسندگان معاصر به نزديكي اين معناي تضمين در عروض با مفهوم موقوف المعاني اشاره كرده‌اند: از جمله مجدي وهبه در ص 134 و 561؛ و دكتر حسن انوري در فرهنگ بزرگ سخن، ذيل «تضمين». بر اين اساس، تضمين آن است كه معناي بيتي متوقف بر آمدن بيت بعدي باشد. حال اگر معناي بيتِ نخست خود بدون بيت بعدي كامل باشد، آن را تضمين جايز و درغير اين صورت تضمين معيوب مي‌خوانند. مثال تضمين جايزذكر اموري چون صفت، حال، تفسير و ديگر توابع و قيود جمله است، نمونة تضمين معيوب نيز آوردن اجزايي از جمله مثلِ خبر، فاعل، صله و جواب شرط و قسم در بيت بعدي است. دربارة تضمين در اين معنا نگاه كنيد به كتاب المنزع البديع في تجنيس أساليب البديع، اثرِ ابومحمد القاسم السجلماني، تحقيق علال الغازي، رباط، مكتبة العارف، 1401ق/ 1980م، ص 210ـ211؛ و دو مقالة كوتاه و مفيدِ عميدو ساني در مجلة مدرسة مطالعات شرقي و آفريقايي (دانشگاه لندن):
Amidu Sanni, “On Tad?mln (Enjambment) and Structural Coherence in Classical Arabic Poetry”, Bulletin of the School of Oriental and African Studies 53 (1989), pp. 463-466.
Amidu Sanni, “Again on tad?mln Arabic theoretical discourse”, Bulletin of the School of Oriental and African Studies 61 (1998), pp. 1-19.
از آنجا كه در شعر سنتي عربي و فارسي به استقلال بيت‌ها توجه فراوان مي‌شود و شاعر مي‌كوشد مضمون مورد نظر خود را در يك بيت به پايان ببرد، بسياري وجود بيت‌هاي موقوف المعاني در شعر را عيب مي‌دانسته‌اند، اما امروزه ديگر اين عقيده وجود ندارد. ابيات مضمَّن يا موقوف المعاني بيشتر در شعرهاي روايي ديده مي‌شود. مانند اين شعر از فردوسي:
كنون گر به دريا چو ماهي شـوي ويا چون شب اندر سياهي شـوي
ويا چون ستاره شوي بر سپهــــر ببري ز روي زميـن پــاك مهـــر
بگيرد هــم از تو پـدر كيــن من چو بيند كه خشت است بالين من
با تمام اين احوال بايد گفت در كلام ابن‌حجه سخني درباب تضمين به هيچ يك از اين معاني نيامده است. عبارت وي چنين است: «وجلّ القصد هنا أن يكون اللف و النشر في بيت واحد خالياً من الحشو و عقادة التركيب جامعاً بين سهولة اللفظ و المعاني المخترعة» (ص 84). روشن است كه از عبارت عقادة التركيب نمي‌توان معناي تضمين را استنباط كرد، به‌ويژه آنكه ابن‌حجّة در اينجا از لف و نشر در بيت واحد سخن مي‌گويد، اما تضمين چنانكه در بالا گذشت، تنها و تنها در بيش از يك بيت روي مي‌دهد.
[13] سخن ابن‌حجه دراين قسمت از كتابش چنين است: «و قد جمع القاضي نجم الدين بن عبدالرحيم البارزي بين سبعة و سبعة
يقطع بالسكين بطيخة ضحــي علي طبق في مجلس لأصاحبـه
كبـــدر ببرق قد شمسا أهلـه لدي هالة في الأفق بيـن كواكبه
قال شهاب الدين المذكور في شرح بديعة صاحبه ابن‌جابر أن اللف و النشر في هذين البيتين غيركامل بالتفصيل لأنه نصّ في اللفّ علي سته و نصّ في النشر علي سبعه و كل منهما راجع إلي منصوص عليه في اللفّ إلا الأهلّه، فإنّه راجع إلي الأشطار و هي غيرمذكوره في اللف. قلت هذا يفهم من قوله "يقطع"».
[14] صنعت بلاغي كه ابوهلال در اين قسمت از كتاب خود مي‌آورد، «صحّة تفسير» مي‌نامد و آن را چنين تعريف مي‌كند: «و هو أن يورد معاني فيحتاج الي شرح حوالها فإذا شرحت تأتي في الشرح بذلك المعاني من غير عدول عنها و زيادة تزاد فيها».
[15] قدامه كه يكي از انواع معاني را صحّة التفسير مي‌داند، در تعريف آن در نقد الشعر چنين مي‌آورد: «و هو أن يضع الشاعر معاني يريد أن يذكر أحوالها في شعره الذي يصنعه فإذا ذكرها أتي بها من غير أن يخالف معني ما أتي به منها و لايزيد أو ينقص مثل قول الفرزدق رحمه الله:
لَقَد جِئتَ قَوماً لَو لَجَأتَ إلَيهم طَريدَ دمٍ أَو حَامِلاً ثِقـلَ مَغـرَمِ
فلمّا كان هذا البيت محتاجاً إلي تفسير قال:
لَاَلفَيتَ فِيهِم مُعطِياً أَو مُطَاعِنـاً وَرَاءَکَ شزراً بِالوَشِيـجِ المقَوَّمِِ
ففسّر قوله حاملاً ثقل مغرم بقوله إنّه يلقي فيهم من يطاعن عن دونه و يحميه» (نقد الشعر، ص 73ـ74).
[16] ابن‌رشيق در توضيح اين بيت فرزدق در كتاب العمدة مي‌گويد: «هذا جيد في معناه إلا أنه غريب مريب لأنّه فسّر الآخر أوّلاً و الأوّل آخراً فجاء فيه بعض التقصير و الإشكال، علي أنّ من العلماء من يري أنّ ردّ الأقرب علي الأقرب و الأبعد علي الأبعد أصحّ في الكلام» (ج 2، ص 36). چنانكه پيداست، وَنزبرو بخش نخست كلام ابن‌رشيق را به‌درستي نقل مي‌كند، اما از ادامة سخن وي كه نقل قول از برخي عالمان است به اشتباه برداشت كرده است. بنا به رأي اين دسته از عالمان ترتيب أصح در اين صنعت آن است كه دور به دور و نزديك به نزديك بازگردد و اين همان صورتي است كه در بيت آمده است، يعني: مُعطِياً أَو مُطَاعِنا.
[17] ابن‌رشيق اين بيت متنبّي را در كتاب العمدة خود (ج 2، ص 38) چنين نقل مي‌كند:
فَتي کَالسَّحَابِ الجونِ يخشَي وَ يُرتَجَي يُرَجَّي الحيَا مِنــهُ وَ تُخشَي الصَّوَاعِــقُ
اين شكل صحيح‌تر از نقل وَنزبرو مي‌نمايد، چه اين بيت از بحر طويل است كه عَروض آن همواره بر وزن "مفاعلن" است.
[18] همچنان‌كه پيشتر اشاره كردم، مراد مؤلف از تضمين، معناي اصطلاحي آن در علم عروض است كه بسيار كم استعمال مي‌شود. اين معناي تضمين به تعريف موقوف المعاني و شعر مدرّج نزديك است. بر اين اساس، تضمين آن است كه معناي بيتي متوقف بر آمدن بيت بعدي باشد. حال اگر معناي بيت نخست، خود بدون بيت بعدي كامل باشد، آن را تضمين جايز و درغير اين صورت تضمين معيوب مي‌خوانند. مثال تضمين جايز ذكر اموري چون صفت، حال، تفسير و ديگر توابع و قيود جمله است، نمونة تضمين معيوب نيز آوردن اجزايي از جمله مثلِ خبر، فاعل، صله و جواب شرط و قسم در بيت بعدي است.
حال اگر به عبارت ابن‌رشيق در اين قسمت توجه كنيم درمي‌يابيم كه منظور وي تنها خالي‌بودن تفسير از تضمينِ فاسد بوده است. عبارت وي چنين است: «و أكثر ما في التفسير عندي السّلامه من سوء التّضمين لا أنّه هو بعينه ما لم يكن في بيت واحد أو شبيه به»(العمدة، ج 2، ص 35). بنابراين وي تفسير را به خالي بودن از تضمين معيوب مشروط مي‌سازد، مگر آنكه تفسير در يك بيت واحد قرار گرفته باشد كه در آن صورت اساساً تضمين روي نمي‌دهد.
[19] مراد مؤلف اين عبارت ابن‌سنان در توضيح بيت است: "فإنه لما قدّم قلبي وجب أن يقدّم وصفه بأنّه في حمي قيظاً، فلو كان قال طرفي و قلبي منك لم يحسن في الترتيب أن يؤخّر قوله في رياض ربيع و الطرف مقدّم" (سرّ الفصاحه، ص 182).
[20] مؤلف همواره در اشاره به اين كتاب از واژه‌ي آلمانيِ Vorlage استفاده مي‌كند. منظور وي اين است كه بلاغيان عموماً پس از سكاكي از مفتاح العلوم وي كپي برداري مي‌كرده‌اند و اين كتاب نمونة اعلا يا انجيل مقدسشان بوده است. جان وَنزبرو در كتاب مطالعات قرآني (Quranic Studies) خود نيز اين واژة آلماني را همواره معادل با پارادايم در زبان انگليسي به كار مي‌برد.
[21] تعريف سُبكي از صنعت لفّ و نشر چنين است: «اللّفّ و النشر عبارة عن ذكر متعدّد، سواءٌ كان اثنين أو أكثر، إمّا مفصّلاً أو مجملاً بأن يشمل ذلك التّعدد لفظ عام بالاستغراق أو الصلاحيه و هذا هو اللّف، ثمّ يذكر ما لكلّ أي ما يختصّ به كلّ واحد من ذلك المتعدّد من غير تعيين واحد منها لآخر وثوقاً بأنّ السّامع يردّه إليه بقرينة حالية، و اشتراط عدم التّعيين يشكل عليه ما سيأتي، و اشتراط تأخّر النّشر عن اللّفّ يشكل عليه ما سيأتي أيضاً» (عروس الافراح في شرح تلخيص المفتاح، ج 3و4، ص 347). از اين عبارت برمي‌آيد كه وي دو چيز را در تعريف لفّ و نشر لازم نمي‌داند: يكي عدم التعيين و ديگري مؤخربودنِ نشر از لفّ.
[22] extended parataxis.اصطلاح Parataxis، به معناي حذف روابط يا همپايگي در جمله است و اصطلاح آن در اصل از واژه‌اي يوناني به معناي«کنار هم چيدن» گرفته شده است (گودون، p. 481). اين صنعت عبارت است از: ربط اجزاي جمله بدون استفاده از ادوات ربط يا حروف عطف. به تعبير ديگر، توالي دو يا چند عبارت يا جمله بدون استفاده از حروف ربط يا عوامل دستوري ديگر را همپايگي يا حذف روابط مي‌نامند. مانند اين آية قرآن:« يُدَبِّرُ الأمرَ يفَصِّلُ الآيَاتِ لَعَلَّكُم بِلِقَاءِ رَبِّكُم يُوقِِنُونَ». در زبان عربي گاه اين اصطلاح را «اِرداف» مي‌خوانند (مجدي وهبه،ص 383ـ384).
[23] عبارت زمخشري در تفسير اين آيه چنين است: «هذا من باب اللف و النشر و ترتيبه وَ مِن آيَاتِهِ مَنَامُكُم وَ ابتِغَاؤُكُم مِن فَضلِهِ بِالَّيلِ وَ النَّهارِ، الا أنه فصّل بين القرينين الأولين بالقرينين الآخرين لأنهما زمانان و الزمان و الواقع فيه كشيء واحد مع إعانة اللف علي الإتحاد و يجوز أن يراد منامكم في الزمانين و ابتغاءكم فيها و الظاهر هو الأول لتكرّره في القرآن و أسد المعاني ما دلّ عليه القرآن يسمعونه بالآذان الواعية» (زمخشري, الکشاف).
[24] مراد مؤلف آن است كه قزويني جملة «قالوا» را صرفا به«قالت اليهود و قالت النصاري» تفسير مي‌كند، اما دليل اين برداشت يا تفسير خود را بيان نمي‌كند. عبارت قزويني چنين است: «والثاني نحو قوله تعالي وَ قَالُوا لَن يَدخُلَ الجَنَّةَ إِلا مَن كَانَ هُوداً أَو نَصَارَي أي قالت اليهود لن يدخل الجنة إلا من كان هوداً و قالت النصاري لن يدخل الجنة إلا من كان نصاري فلفّ لعدم الإلتباس للعلم بتضليل كلّ فريق صاحبه» (التلخيص في علوم البلاغة، تحقيق عبدالرحمن البرقوقي، ص 363).
[25] مراد اين آيه است:« وَ قَالُوا لَن يَدخُلَ الجَنَّةَ إِلا مَن كَانَ هُوداً أَو نَصَارَي».
[26] سخن وَنزبرو در اينجا بسيار سربسته و مبهم است. براي فهم درستِ مراد وي مناسب است نخست سخن تفتازاني را مرور كنيم. عبارت تفتازاني در المطوّل چنين است: «و ههنا نوعٌ آخر من اللّف لطيف المسك و هو أن يذكر متعدّد علي
التفصيل ثم يذكر ما لكل و يؤتي بعده بذكر ذلك المتعدّد علي الاجمال ملفوظاً أو مقدّراً فيقع النشر بين لفّين أحدهما مفصّل و الآخر مجمل ... و عليه قوله تعالي «فَمَن شَهِدَ مِنکُمُ الشَّهرَ فَليَصُمهُ وَ مَن کَانَ مَرِيضاً أَو عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِن أَيَامٍ أُخَر يُرِيدُ اللهُ بِكُمُ اليُسرَ وَ لاَ يُرِيدُ بِكُمُ العُسرَ و لِتُكمِلُوا العِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اللهَ عَلي مَا هَدَاكُم وَ لَعَلَّكُم تَشكُرُونَ» قال صاحب الكشاف الفعل المعلّل محذوفٌ مدلولٌ عليه بما سبق، تقديره "و لِتُكمِلُوا العِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اللهَ عَلي مَا هَدَاكُم وَ لَعَلَّكُم تَشكُرُونَ شرع ذلك". يعني جملة ما ذكر من أمر الشاهد بصوم الشهر و أمر المرخّص له بمراعاه عدّه ما أفطر فيه و من الترخيص في إباحة الفطر. فقوله لتكملوا علّة الأمر بمراعاة العدّة و لتكبّروا علّة ما علم من كيفيّة القضاء و الخروج عن عهدة الفطر، و لعلّكم تشكرون أي إرادة أن تشكروا علّة الترخيص و التّيسير، و هذا نوع لطيف المسك لايكاد يهتدي إلي تبيّنه إلا النقّاب المحدث من علماء البيان. هذا كلامه و عليه اشكال». در ادامه تفتازاني به نقل برخي ايرادها بر سخن زمخشري و پاسخ‌گويي به آنها مي‌پردازد.
با مرور سخنان تفتازاني در مطوّل درمي‌يابيم مراد ونزبرو از «ساختار استثنايي (من .....و من)»، اصطلاح رايج نحوي آن نيست، بلكه وي معناي لغويِ استثناء يعني جداكردن و كنارنهادن را منظور داشته است. همچنين مراد وي از «ساختار مشتمل بر ضمير مبهم» (و لِتُكمِلُوا العِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا) است. به نظر وي، يافتن مرجع ضمير مبهمي كه در اين دو فعل مخاطب به‌كار رفته، در بخش نخست آيه (فَمَن شَهِدَ مِنکُمُ الشَّهرَ... وَ مَن کَانَ مَرِيضاً أَو عَلي سَفَرٍ...) دشوار نيست.
[27] يعني شرط عدم تعيين در اين آيه پديد نمي‌آيد. بااين همه بايد گفت استنباط مؤلف از عبارات مغربي و دسوقي چندان صحيح نيست. درواقع اين دو نمي‌خواهند آية 73 سورة قصص را از قبيل لف و نشر ندانند. اين دو در شرح و حاشية خود بر اين قسمت از تلخيص المفتاح، به ذكر اشكال و پاسخي بر آن پرداخته‌اند. آن اشكال چنين است: «شايد كسي بگويد در اين آيه تعيين لفظي به‌كار رفته است، زيرا ضمير مجروريِ در "فيه" مسلماً به "الليل" بازمي‌گردد و در اين صورت ديگر آيه از قبيل لف و نشر نيست. اما در پاسخ مي‌گوييم منظور از شرطِ عدمِ تعيين آن است كه رجوع عناصر لف و نشر به يكديگر از نظر ظاهري تعيّن نداشته باشند، اما مي‌توانند درواقع امر معين باشند. در اين آيه هم ضمير مجروريِ در "فيه" به حسب ظاهر مي‌تواند به ليل و نهار بازگردد، گواينكه مرجع آن درواقع و نفس الامر همان "الليل" است. اگر قرار بود شرط "عدم تعيين" به معناي نفس الامر باشد، در آن صورت هيچ مثالي براي لفّ و نشر نمي‌شد يافت، چون همه چيز در عالم واقع و نفس الامر معيّن است» (نك. شروح التلخيص، ج 4، ص 330 و 331).
[28] پيشتر اشاره كردم كه مغربي (و دسوقي) هيچ‌يك اين آيات را از دايرة شواهد لف و نشر بيرون نمي‌دانند.
[29] paratactic. متوالي بودن كلمات، عبارات يا جملات بدون حرف ربط. اين صنعت عبارت است از: ربط اجزاي جمله بدون استفاده از ادوات ربط يا حروف عطف. به تعبير ديگر، توالي دو يا چند عبارت يا جمله بدون استفاده از حروف ربط يا عوامل دستوري ديگر را همپايگي يا حذف روابط مي‌نامند. مانند اين آية قرآن:« يُدَبِّرُ الأمرَ يُفَصِّلُ الآيَاتِ لَعَلَّكُم بِلِقَاءِ رَبِّكُم تُوقِِنُونَ».
[30] درواقع سيوطي صنعت تفسير را آنگونه كه مؤلف ادّعا مي‌كند، تحت مبحث ايجاز قرار نمي‌دهد. نوع پنجاه و ششم از كتاب الاتقان سيوطي چنين عنوان دارد:« النوع السادس و الخمسون في الإيجاز والإطناب». سيوطي در اين بخش از كتاب خود ابوابي را به ايجاز و ابوابي را به إطناب اختصاص مي‌دهد. سپس به شمارش اقسام يا انواعِ إطناب پرداخته، صنعت تفسير را دوازدهمين نوعِ آن مي‌داند توضيحات وي درباب اين صنعت چنين است: «قال أهل البيان و هو أن يكون في الكلام لبس و خفاء فيؤتي بما يزيله و يفسّره.و من أمثلته«إِنَّ الإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذَا مَسَّهُ الخَيرُ مَنِوعاً». فقوله إذا مسّه الخ تفسير للهلوع، كما قال أبوالعالية و غيره.«القَيُّومُ لاَ تَأخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَومٌ»، قال البيهقي في شرح الأسماء الحسني: قوله لاتأخذه سنة تفسير للقيوم...
«...الصَّمَدُ لَم يَلِد وَ لَم يُولَدُ»، الآيه، قال محمد بن كعب القرظيّ لم يلد الي آخره
تفسير للصمد و هو في القرآن كثير».
به‌جز اين، وي سه آية ديگر (بقره، 49؛ آل‌عمران، 59؛ و ممتحنه، 1) را نيز از موارد و شواهد صنعت تفسير در قرآن مي‌شمارد. نك. الاتقان في علوم القرآن، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1378ق /1967م، ج 2، ص 243ـ244.
[31] اصطلاح تفسير خفي و حتي تفكيك نهادن ميان تفسير جلي و تفسير خفي را پيش از اين نيز در ادبيات فارسي و آثار بلاغي آن سراغ مي‌توان گرفت. في‌المثل در بدايع الافكار في صناعة الاشعار، نوشتة ميرزا حسين واعظ كاشفي سبزواري، (تحقيق ميرجلال‌الدين كزّازي، تهران، نشر مركز، 1369)، ص 106 چنين آمده است:
اول تفسير جلي؛ و آن چنان باشد كه شاعر لفظي چند مبهم برشمارد؛ چنانكه هريك محتاج بيان و تفسير باشد. پس در بيتي يا مصراعي ديگر همان الفاظ بازآرد و بيان آن بكند؛ مثال:
حال و مال و سال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هــــر هشت، اي خديـو كامگـــار!
حال نيــــكو، مال وافر، سال فرّخ، فال سعـــــد
اصل ثابت، نسـل باقـي، تخـت عالي، بخت يــار!
دوم تفسير خفي؛ و آن چنان باشد كه الفاظ مبهمه را، به‌وقت تفسير و بيان، باز نيارد و پوشيده بگذارد؛ مثال:
در معركه بستاني و در بزم ببخشـي ملكي به سواري و جهاني به سؤالي
[32] hyperbaton يا قلب و تحريف، در اصل مشتق از واژه‌اي يوناني به معناي «تجاوز و از حدگذشتن» و در اصطلاح ادبي به معناي جابجا كردن ترتيب كلمات است. اين اصطلاح در بلاغت اروپايي به معناي تغيير ساخت طبيعي كلام به قصد تأثير يا ابراز نكته‌اي است. اين شيوة سخن كه در آن كلمات از جاي خود درمي‌آيند و در جاي غيرطبيعي قرار مي‌گيرند از جمله صنايع شعري بسيار رايج در ادبيات اروپايي ــ في‌المثل در شعر بهشت گمشده، اثر جان ميلتون ــ است (نك.گودون، 315-316). در ادب و بلاغت عربي مي‌توان اين صنعت را با تقديم و تأخير مشابه دانست، كه غالباً منظور از اين تغيير، ازدياد توجه و نشان دادنِ تأكيد است. مثال معروف آن آية«إيّاك نعبد» در سورة فاتحه است، اما در متون و ادبيات كهن عربي مثال‌هاي بي‌شماري براي آن مي‌توان يافت.
[33] tmesis در اصل از واژه‌اي يوناني temnein و به معناي بُرش گرفته شده است؛ اما در اصطلاح ادبي به معناي افتراق ميان اجزاي كلمه‌اي مركب از طريق گنجاندن كلمه‌اي در بين آنهاست. مثالي براي آن به نقل از فرهنگ گودون(698 P.) اين عبارت است: Neverthebloodyless, I won’t accept that.
اين واژه در زبان عربي معادل با اصطلاح اِقحام به‌كار مي‌رود. اِقحام يعني آنكه واژه‌اي را بشكنيم و در ميان آن واژة تازه‌اي قرار دهيم. اين اصطلاح بر مواردي كه در آنها ساخت جمله‌اي را مي‌شكنيم و در ميان آن كلمة تازه‌اي را قرار مي‌دهيم نيز اطلاق مي‌شود. مثلاً به‌جاي آنكه بگوييم: «و لو أدّي ذلك إلي كيت و كَيتَ»، مي‌گوييم: «و حتّي لو أدّي ذلك إلي كيت و كَيتَ». نك. مجدي وهبه، ص 571.

پاورقيها:

* تاريخ وصول:14/7/84 ؛ تاريخ تصويب نهايي:8/8/84
[1]. “A note on Arabic rhetoric”, in H. Meller and H.J. Zimmermann (ed.), Lebende Antike: Symposion für Rudolf Sühnel, Berlin, 1967, pp. 55-63.
[11]. See V.F. Büchner, “Stilfiguren in der panegyrischen Poesie der Perser”, Acta Orientalia, 2, 1924, pp. 250-61.
[18].Mehren, op. cit., 109.
[23] . Mehren, op. cit., 108-11.
[24]. Cf. Reckendorf, Arabische Syntax, § 197. 3.
[26] . Mehren, op. cit., Art. Text, p. 124, no. 55. مِرِن در همين كتاب، ص 135، تفسير الخفي (و شاهد قرآنيش يعني آيات 19ـ21 سورة معارج) را يكي از صنايع معناييي مي‌شمارد كه سيوطي بر مجموعة قزويني افزوده است.
[27] . H. Lausbery, Handbuch der literarischen Rhetorik, München, 1960, 357-9, 428-9.
[4]. S.A. Bonebakker, Some early definitions of the tawriya and ?afad?’s Fa?? al-xit?m `an al-tawr?ya wa- `l-istixd?m, The Hague, Paris, 1966, pp. 16-18, 29, 59, 61-2, 75, 89, 103, 105.
[5] . “A note on Arabic rhetoric”, p. 56, 61.
[6]. G.E. von Grunebaum, “Die aesthetischen Grundlagen der arabischen Literature”, in Kritik und Dichtkunst, Wiesbaden, 1955, esp. 134-8.
[7]. E.R. Curtius, Europ?ische Literature und lateinisches Mittelalter, Bern, 1948, esp. 49-56, 79-85, 445-63. See also G.E. von Grunebaum, A tenth-century Document of Arabic Literary Theory and Criticism, Chicago, 1950, xv-xvi, xviii-xix, n. 24. روشن است كه عنصر اضافي و پيچيده در بلاغت عربي همان مشكل اعجاز قرآن است، گواينكه اساساً پرداختن به معناي قرآن مقدم بر بحث از اعجاز آن است و همين امر خود به‌تنهايي در ايجاد پيوند ميان تفسير و بلاغت كفايت مي‌كند. نگاه كنيد به: I. Goldziher, Abhandlung zur arabischen Philologie, Leiden, 1896, I, 151, and further S. Bonebakker, op. cit., 25-27; M. Khalafallah, “Qur’anic studies as an important factor in the development of Arabic literary criticism”, Bulletin of the Faculty of arts, Alexandria University, 1952-3, 1-7; idem, “Some landmarks of Arab achievement in the field of literary criticism”, B.F.A.A.U., 1961, 3-19.
[8]. See A.F. Mehren, Die Rhetorik der Araber, Kopenhagen, Wien, 1853, p. 108.
10. مثال‌هايي كه در پي آمده برگرفته از اين دو اثر است: E.R. Curtius, Europ?ische Literatur, p. 288, and idem, Gesammelte Aufs?tze zur romanischen Philologie, Bern, 1960, p. 92, 129, n. 63.
12. نگاه كنيد به سكاكي، مفتاح العلوم، ص 201؛ و Mehren، همان مأخذ، ص 110.
13. نگاه كنيد به ابن‌حجة حموي، خزانة الاديب، ص 83؛ و مأخذ فوق، ص 472.
14. اينكه شاعر خواننده يا شنوندة خود را نسبت به دايرة واژگان عربي بسيار دانا و توانا مي‌شمارد، مشكلي است كه علي الخصوص درمورد توريه پيش مي‌آيد. نگاه كنيد به: .Bonebakker, op. cit، ص 10، 21، 42.
15. بيت دوم در ابوهلال عسكري، همان مأخذ، ص 272؛ و باقلاني (م 403 ق)، اعجاز القرآن، قاهره، 1963، ص 95، هردو در صنعت «تفسير» آمده است. نيز در ابن‌قتيبة، عيون الاخبار، قاهره، 1925، ص 1، ص 289.
16. نيز در ابوهلال عسكري، همان مأخذ، ص 272-273؛ و مرزباني (م 378 ق)، الموشح، قاهره، 1343ق/ 1925م، ص 235، كه هردو پيرو قُدامه‌اند.
17. تعبير لفِ و نشر تنها در فهرست كتاب (ص 318) ذكر شده است و بعيد نيست كه از افزوده‌هاي ناشر باشد.
19. من اشاره به اين نكته را وامدار يادآوري همكارم دكتر تورخان گنجه‌اي ‌هستم. بايد از او به‌خاطر نكات سودمندي تشكر كنم كه در باب اقتباس اصطلاحات بلاغت عربي در زبان فارسي به من آموخت.
2. شيخ بلاغيان، سكاكي (م 626 ق) در كتاب مفتاح العلوم (قاهره، 1356ق/ 1937م) (كه الگوي بلاغيان مدرسي شده است)، درواقع «مذهب كلامي» را از انواع صنايع بديع نمي‌شمارد (ص 200-204)، اما در بحث از صنعت «استدلال» (ص 207-244) از واژگاني استفاده مي‌كند كه بعدها در توصيف «مذهب كلامي» به‌كار رفته است. قس با مقالة «بيان» در دايرةالمعارف اسلام (EI)، لايدن، ويرايش دوم، به‌ويژه ص 1115الف. حتي بعدها و در ميان بلاغيان مدرسي، سيوطي (م 911 ق) در كتاب الاتقان (قاهره، 1863م)، هنگامي كه از نوشته‌ي ابن‌ابي‌الاصبع استفاده مي‌كند، به صورتي منطقي‌تر، مذهب كلامي را از حوزة بديع (ج 2، ص 94 به‌بعد) درمي آورد و در ميان انواع جدل (ج 2، ص 157 به‌بعد) قرار مي‌دهد.
20. از آنجا كه همواره از قديم، مثال‌هاي معكوس و مشوّش با هم خلط شده‌اند، گاه اقسام لف و نشرِ مفصّل را به جاي 3 تا، دو تا آورده‌اند.
21. نيز در نويري، همان منبع، ج 7، ص 130، اما ذيل عنوانِ «تفسير»(!) و با ذكر اين نكته كه اين مثال از بهترين شواهد صنعت تفسير است. نيز در ابن‌حجّه، همان، ص 82، ذيل بحثِ «طيّ و نشر»، اما بدون هرگونه توضيحي.
22. «وَ قَالُوا كُونُوا هُوداً أَو نَصَاري تَهتَدُوا» (بقره،135). بااين‌همه، تفسير زمخشري از آية 111 بقره بيشتر متكي به آية 113 همين سوره است: «وَ قَالَتِ اليَهُودُ لَيسَتِ النَّصَاري عَلي شَيءٍ وَ قَالَتِ النَّصَاري لَيسَتِ اليَهُودَ عَلي شَيءٍ». گواينكه وي در اينجا [: تفسير آية 111 بقره] تنها به آية 135 اشاره مي‌كند.
25. النکت في إعجاز القرآن, قاهره, 1959, ص 94ـ95. نيز قس با:
3. بديع القرآن، قاهره، 1377/1957، ص 37-42.
9. نمونه‌اي از اين بديعيات كه ابن‌حِجّه بدان اشاره مي‌كند، بديعية العميان تاليف ابن‌جابر اندلسي (م 780 ق)، چاپ قاهره، 1348ق/ 1929م است. تضمين در اين صنعت نيز مورد توجه ابن‌رشيق است. ادامه را ببينيد.
Von Grunebaum, Tenth-century document, p. 118, no. 1.
منابع:

1. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ،جلال‌الدين محمد بن عبدالرحمن، شروح التلخيص، قاهره، 1356 ق/ 1937م.
2. Guddon, John A., A Dictionary of Literary Terms, revised edition, Middlesex & New York, Pinguin Books, 1979.
3. Hastings, James, Encyclopaedia of Religion and Ethics, Edinburgh, T. & T. Clark, 1981.
4. Sanni, Amidu, “On ta??min (Enjambment) and Structural Coherence in Classical Arabic Poetry”, Bulletin of the School of Oriental and African Studies 53 (1989), pp. 463-466.. “Again on tad?min Arabic theoretical discourse”, Bulletin of the School of Oriental and African Studies 61 (1998), pp. 1-19.
5. Wansbrough, John, Quranic Studies: Sources and Methods of Scriptural Interpretation, Oxford: Oxford University Press, 1977.
6. ابن‌ابي‌الاصبع، بديع القرآن، تحقيق حفني محمد شرف، قاهره، مکتبة نهضة مصر بالفجالة, 1957.
7. ابن‌المعتز، عبدالله، کتاب البديع، تحقيق اغناطيوس کراتشوفسکي، لندن، 1935، چاپ افست، بغداد، مکتبة المثني، 1967.
8. ابن‌حجة حموي، تقي الدين بن علي، خزانة الأدب و غاية الارب، تحقيق کوکب دياب، بيروت، دارصادر، 1421 ق.
9. ابن‌رشيق قيرواني، ابوعلي حسن، العمدة في محاسن الشعر و آدابه و نقده، تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد، بيروت،دار الجليل،1981.
10. ابن‌سنان خفاجي، عبدالله بن محمد، سرّ الفصاحة، تصحيح عبدالمتعال الصعيدي، قاهره، مکتبة و مطبعة محمدعلي صبيح و اولاده، 1350 ق/ 1932م.
11. انوري، حسن، فرهنگ بزرگ سخن، تهران، انتشارات سخن، 1381.
12. تفتازاني، سعدالدين، المطوّل, استانبول، المطبعة لعثمانية، 1304 ق.
13. خطيب قزويني،جلال‌الدين محمد بن عبدالرحمن، التلخيص في علوم البلاغة، تحقيق عبدالرحمن البرقوقي، قاهره، المکتبة التجارية للکتب، تاريخ مقدمه 1932.
14. داد، سيما؛ فرهنگ اصطلاحات ادبي، تهران، مرواريد.1382.
15. زمخشري، ابوالقاسم محمود بن عمر، الکشاف عن حقائق غوامض التنزيل و عيون الأقاويل في وجوه التأويل، تصحيح محمد عبدالسلام شاهين، بيروت، دارالکتب العلمية، 1415 ق/ 1995 م.
16. سُبکي، بهاءالدين، عروس الافراح في شرح تلخيص المفتاح، تحقيق خليل ابراهيم خليل، بيروت، دارالكتب العلمية، 1422 ق/ 2001م.
17. سجلماني،ابومحمد قاسم، المنزع البديع في تجنيس أساليب البديع، تحقيق علال الغازي، رباط، مكتبة العارف، 1401ق/ 1980م.
18. سيوطي، جلال‌الدين، الاتقان في علوم القرآن، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1378ق /1967م.
19. قدامة بن جعفر، ابوالفرج، نقدالشعر، تحقيق کمال مصطفي، قاهره، مکتبة الخانجي، 1948.
20. كاشفي سبزواري، ميرزا حسين واعظ، بدايع الافكار في صناعة الاشعار، تحقيق ميرجلال‌الدين كزّازي، تهران، نشر مركز، 1369.
21. مجدي وهبه، معجم مصطلحات الأدب، انکليزي ـ فرنسي ـ عربي مع المسردين للألفاظ الأفرنسية و العربية، بيروت، مکتبة لبنان، 1974.
22. مصاحب، غلامحسين، دايرةالمعارف فارسي، تهران، شرکت سهامي کتابهاي جيبي،1381.
23. هستينگز، جيمز؛ ? Hastings, James
24. وَنزبرو، جان؛ ? Wansbrough, John

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:09 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بلاغت قرآن کریم

بلاغت قرآن کریم

محمد علوی مقدم

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

بلاغت قرآن کریم کلام مناسب مقام و مقتضای حال

گفتار بلیغ آنست که به مقتضای حال و مناسب مقام گفته شود 1 ، و رعایت مقتضای حال در واقع میزانی است برای کلام بلیغ و غیر بلیغ. نباید تصّور کرد که سخن به مقتضای حال و مقام گفتن برای همه کس ممکن است و همه می‏توانند چنان سخن بگویند، بلکه در واقع سهل است و ممتنع، همه می‏پندارند که آسان است ولی گفتن آن دشوار است و ناممکن.
ممکن است، سخنی مقتضای حالی باشد، ولی همان سخن برای حال و موقعیّت دیگر مناسب نباشد * .مقتضای حال بستگی به زمان و مکان و حالتت روحی متکلّم و مخاطب دارد، و نمی‏تواند جدا از چیزی که از او سخن می‏گوییم و درباره او بحث می‏کنیم باشد، اگر شنونده منکر باشد، تأکید کلام به اندازه انکار شنونده ضرورت دارد و چنانکه انکارش (*)حتی عرب‏زبانان گفته‏اند:«و فرق کبیر بین متقضی حال، و متقضی الحال» و گاه گفته‏اند:«ان مقتضی الحال، لیس متقضی حال واحدة».
شدیدتر باشد، تأکید هم باید بیشتر باشد 2 ، و چون هر گفتار با گفتار دیگر متفاوتست و مقام هر گفتار هم با مقام گفتار دیگر تفاوت دارد و آن جا که کوتاه سخن گفتن مناسب است، درازگویی نامناسب خواهد بود و سخن گفتن با شخص زیرک و تیزهوش فرق می‏کند با سخن گفتن به شخص کم‏هوش، اینست که مقتضیات احوال اهمیّت دارد و بررسی حال مخاطب ضرورت.
و این که گفته‏اند:سخن بلیغ آنست که به مقتضای حال * باشد، هدف اصلی و منظور واقعی از رعایت مقتضای حال، نه آنست که در گفتار حتما تشبیه، استعاره، کنایه و مجاز باید باشد، بلکه منظور آنست که بدانیم مقتضای حال در موارد و موضوعات مختلف یکسان نتواند بود و مقتضای حال، یک موضوع کلّی و یک امر عمومی است که حدودی بر آن مترتّب نیست، زمان و مکان و حالات نفسانی عاطفی گوینده و شنونده را دربرمی‏گیرند.اقتضای حال شنونده باید منظور نظر باشد یعنی گوینده باید مناسبات خود را با شنونده رعایت کند.
مقتضیات احوال، به اندازه‏ای مهّم است که گفته‏اند:
به وسیله دو علم معانی و بیان، اسباب اعجاز نظم قرآن شناخته می‏شود و ملاک و میزان این رشته از دانش هم، شناخت مقتضیات احوال است.حال خطاب و حالت مخاطب و مخاطب و رویهم رفته تمام (*)عبد الرحمن الأخصری که مطالب بلاغی را، نظما بیان کرده و احمد دمنهوری، متوفی به سال 1192 ه آنها را شرح کرده است، در منظومه خود، در تعریف سخن بلیغ گفته است:«و جعلوا بلاغة الکلام طباقة لمقتضی الکلام»
رک:حاشیه شرح عقود الجمان...ص 28.
این حالات را، مقتضیات احوال دانسته‏اند؛زیرا روشن است که یک عبارت در دو حالتت و یا دو موقعیّت، مفهوم و معنایش تفاوت می‏کند. در واقع بررسی و اهمیّت و موقعیّت کلام، بدون بررسی حال متکلّم و مخاطب و حالات مناسب میان آن دو ناممکن است.
ابن خلدون مغربی متوفی به سال 808، نیز که ثمره و نتیجه علم بیان را در این دانسته که انسان را به فهم اعجاز قرآن هدایت می‏کند و گفته است:
«و اعلم ان ثمرة هذا الفن، انّما هی فی فهم الاعجاز من القرآن...» زیرا این گفتار آسمانی بالاترین مراتب سخن توأم با کمال است، از لحاظ انتخاب الفاظ و حسن تنظیم و ترکیب آن: «و هذا هو الاعجاز الذی تقصر الأفهام عن ادراکه...».
و این همان اعجازی است که فهم‏ها از درک آن عاجز شده است. در آغاز مبحث همین ابن خلدون گفته است:«...و لکّل مقام * عندهم مقال یختَّص به...»برای هر مقامی، گفتاری است که آن گفتار بدان مقام معیّن اختصاصی دارد و حتّی برای روشن کردن مطلب، افزوده است که از نظر بلاغی میان عبارت«زید جاءنی»تفاوت هست (*)ابو طالب المفضّل بن سلمة بن عاصم، متوفی به سال 291 هجری در کتاب «الفاخر»نوشته است:
اول من قال:«لکل مقام مقال»طرفة بن العبد فی شعر یعتذر فیه الی عمروبن هند:
تصّدیق علیّ هداک الملیک
فان لکّل مقام مقالا
رک:الفاخر، تحقیق از عبد العلیم الطحاوی و محمد علی النجار چاپ وزارة الثقافة و الارشاد القومی، مصر، الطبعة الاولی 1380 ه 1960 م ص 314.
با عبارت«جاءنی زید»زیرا در عبارت نخستین اهتمام گوینده در درجه نخست، به شخص زید است(مسند الیه)و نه به آمدن، در صورتی که در عبارت دوم، گوینده به(آمدن)یعنی مسند، اهمیت بیشتری داده و نه به شخص زید(مسند الیه)، و تقدم هریک از اجزای جمله درنظر متکلّم از اهمیّت بیشتری برخوردار است.
و نیز ابن خلدون برای توضیح گفتار مناسب مقام سه جمله:
«زید قائم»و«إن زیدا قائم»و«ان زیدا لقائم»را مثال آورده و نتیجه گرفته است که جمله نخستین از تأکید خالی است و برای شنونده‏ای است که ذهن او از هرگونه تردیدی تهی باشد، و جمله دوم که با حرف تأکید(إن)مقیّد است در مورد کسی به کار می‏رود که تردیدی دارد و جمله سوم در مورد آن‏کس به کار می‏رود که منکر قیام زید است.بنابراین جمله‏هایی بظاهر هم‏معنی، بمناسبت مقام در بکار بردن آنها تغییراتی داده شده و در هر مقام به اقتضای حال بکار رفته است.
ابن خلدون برای توضیح این بحث مثال دیگری آورده است:
«جاءنی رجل»یعنی مردی نزد من آمد که هیچ یک از مردان همتای وی نیست و بقول ابن خلدون:«إنّه رجل لا یعادله احد من الرجال...» 3 . ابن خلدون معتقد است:آنان که، آیات قرآنی را بر وفق احکام و قوانین و قواعد فّن بلاغت مورد تتبّع قرار داده‏اند، توانسته‏اند بخشی از اعجاز قرآن را نشان دهند و ابن خلدون تفسیر ز محشری را(کشّاف) از این جهت و به سبب همین مزیّت از دیگر تفاسیر برتر دانسته و مطالعه آن را توصیه کرده تا که خواننده به برخی از نکات اعجاز، دست یابد 4 .
در بلاغت دو کلمه:مقال و مقام اهمیّت فراوانی دارد.علمای علم بلاغت ارتباط میان این دو کلمه را به دو عبارت مشهور که در واقع حکم شعار را دارد قرار داده‏اند.عبارت اول«لکل مقام مقال»ناظر به معنی است و این عبارت به ما می‏فهماند که استخراج معنی از مقال و گفتار، ارتباط به چیزی دارد که آن مقام است یعنی:مکان و ظرفی که باصطلاح «حدث فیه المقال»گفتار در آن مورد و موقعیّت گفته شده است.
عبارت دوم همانست که می‏گویند:«لکل کلمة مع صاحبتها مقام» که ارتباط میان ظاهر کلمه و معنای لغوی آن را برقرار می‏سازد، و معنای کلمه را با دیگر کلمات بکار رفته در یک عبارت به حسب مقام و موقعیّت خاص روشن می‏سازد 5 .
دکتور تمّام حسّان، برای توضیح(مقام)گفته است 6 :
آن‏کس که می‏خواهد از قرآن احکام استخراج کند، باید از توجّه به عناصر چهارگانه مشروحه زیر که می‏توان آنها را به اختصار، به مقام تعبیر کرد، غفلت نکند.
1-در تفسیر کردن آیه‏ای، از توجّه به دیگر آیات قرآنی غفلت نکند.
2-در تفسیر کردن آیات از سنّت غفلت نکند.
3-اسباب نزول آیات را بداند.
4-به نظام اجتماعی عرب آن روزگاران آگاه باشد.
گفته شد که بلاغت کلام * آنست که علاوه بر فصیح بودن (*)«و الکلام البلیغ:هو الذی یصّوره المتکلم بصورة تناسب احوال المخاطبین.»
الفاظش و وافی بودن کلماتش برای بیان مقصود گوینده، باید مطابق * و مقتضی حال و مقام هم باشد.یعنی:آن جا که مقام مقتضی ایجاز و اختصار است، سخن را موجز و مختصر بیاورد و آن جا که سخن، اقتضای تفصیل و اطناب دارد، کلام را مفصل بیاورد و خلاصه این که در هر مقام، خصوصیات آن مقام را، درنظر داشتهباشد و به مقتضای آن عمل کند، مثلا حالت انکار مخاطب، اقتضای گفتار مؤکد می‏کند و تأکید در کلام، ضرورت دارد.و چنانچه در مخاطب تردید و انکار نباشد، تأکید کلام ضرورت ندارد.
در سرتاسر آیات قرآنی، مقتضای حال رعایت شده و هر آیه از آیات قرآن کریم نمونه بارزی است از رعایت مقتضای حال و مقام، در واقع در آیات قرآنی‏آن جا که به اطناب نیاز است، سخن مطنب آورده شد و آن جا که ایجاز دلنشین است و با کوتاهی می‏توان مقصود را بیان کرد، سخن کوتاه گفته شده است.برای نمونه به گفت‏وشنود کوتاه و مؤثر مردی به نام نوح پیامبر و قوم خود که می‏خواهد آنان را بیم دهد توجّه کنید، که با ایجاز هرچه تمامتر آنان را بیم می‏دهد و می‏گوید: (*)«و حال الخطاب«و یسّمی بالمقام»هو الامر الحامل للمتکلّم علی ان یورد عبارته علی صورة مخصوصة دون اخری.»
مثلا-المدح-حال یدعو لا یراد العبارة علی صورة الاطناب.
و ذکاء المخاطب-حال یدعو لا یرادها علی صورة الایجاز.
فکل من المدح و الذکاء«حال و مقام»
و کل من الایجاز و الاطناب«مقتضی»
و ایراد الکلام علی صورة الاطناب او الایجاز«مطابقة للمتقضی»رک:جواهر البلاغة/33
«...انی لکم نذیر مبین.» * یعنی پس از آن‏که خدای بزرگ نوح را به رسالت قوم خود فرستاد، قال نوح لقومه، ایّها القوم انّی لکم نذیر مبین.
نوح سپس در آیه بعدی با قوم خود از در مهربانی و دلسوزی در آمده، و آنان را به پرستش خدا دعوت کرده، و از عذاب دردناک برحذر داشته است:
«أن لا تعبدوا إلا اللّه إنّی اخاف علیکم عذاب یوم * الیم» 7 .
وقتی نشانه‏های انکار ظاهر باشد، خطاب به صورت:
«إن ربّک لبالمرضاد» 8 صادر می‏شود.یعنی با إنّ که حرف تأکید است و لام 9 ابتداء، مطلب بیان شده است.
قرآن وقتی که می‏خواهد شنونده را کاملا متوجّه کند و کمال عنایت را درباره شخص مورد بحث مرعی دارد، مطلب را چنین بیان می‏کند:
«إنّک لمن المرسلین» @ .
(*)تمام آیه، چنین است:«و لقد ارسلنا نوحا الی قومه، انّی لکم نذیر مبین.» آیه 25/هود(11)یعنی:البته که ما نوح را برای هدایت قومش به رسالت فرستادیم، او قومش را گفت که من با بیان روشن برای نصیحت و اندرز شما آمدم.
(*)یعنی:تا شما را بگویم که غیر از خدای یکتا، کسی را نپرستید، که اگر بجز خدا کسی را پرستش کنید، من شما را از عذاب سخت قیامت بیم می‏دهم.
(@)آیه‏های قبل، چنین است:
«یس.و القرآن الحکیم.انّک لمن المرسلین.»یعنی:ای سید رسولان وای کامل‏ترین انسان.قسم به قرآن حکمت بیان.که توای محمد!البته از پیامبران خدایی.
و نیز برای توضیح بیشتر، می‏توان در بخش دوم آیه زیر دقّت کرد.
«...قالوا نشهد انّک لرسول اللّه.و اللّه یعلم انّک لرسوله و اللّه یشهد إن المنافقین 11 لکاذبون» * .
گه چگونه کلام به اقتضای حال و مقام، مؤکّد آورده شده است. و نیز برای اثبات سخن، به«عصای موسی»که در قرآن مجید به صور گوناگون، بکار رفته و در هر مورد، اقتضای حال و مقام رعایت شده توجّه شود.
در آیه 20/سوره طه از«عصا»به«حیة تسعی»تعبیر شده و پس از آنکه خدا به موسی دستور می‏دهد که«قال القها یا موسی»و او چون عصا را می‏اندازد، می‏بیند ماری شده * و بهرسو به حرکت درآمده و جماد ناگهان دارای حیات شده و عصا، معجزه‏وار به صورت«حیّة تسعی»ظاهر شده و فعل«تسعی»هم کاشف از این است که این عصا، چوبدستی جامد قبلی نیست و از مظاهر حیات، چیزی در او هست و قادر بر حرکت است، و چون هر اسناک و ترسناک است و حتّی موسی هم از آن می‏ترسید، خطاب«خذها @ و لا تخف سنعیدها سیرتها الأولی» 12 نازل شد و اگر آرامش و طمأنینه اعطائی خدا نمی‏بود، موسی را نیز (*)یعنی منافقان وقتی که نزد تو آمدند و گفتند که تو رسول خدا هستی(فریب مخور) البته که خدا می‏داند تو رسول او هستی و خدا هم گواهی می‏دهد که منافقان، دروغ می‏گویند.
(*)«فالقیها فاذا هی حیّة تسعی»سوره طه(20)آیه 20.
(@)یعنی:بگیر آن را و نترس که بزودی بحالت اولش(عصا)برمی‏گردانیم.
جرأت نزدیک شدن و گرفتن آن موجود نبود ولی عبارت«سنعیدها سیرتها الاولی»به موسی طمأنینه بخشید.
در مورد دیگر 13 ، از«عصای موسی»به«جان»یعنی مار کوچکی که به سرعت می‏دود و از جهت کوچکی جثّه، همچون تیرکمان حرکت می‏کند، تعبیر شده است.
در آیه قبلی(آیه 20/طه)«حیّة تسعی»گفته شده، وصف «تسعی»ضرورت دارد ولی آن‏گاه که کلمه«جان»ذکر شده وصفی با آن نیامده؛زیرا که در«جانّ»حرکت و جنبش بنحواتم واکمل وجود دارد.
خلاصه اینکه، اوصاف گوناگون به«عصای موسی»دادن، به اقتضای مقام و مناسب کلام است؛زیرا یک‏بار در آیه 20 سوره طه، از آن به«حیّة تسعی»تعبیر شده و دوبار یعنی در سوره شعراء * آیه 32 و سوره اعراف * آیه 107به«ثعبان مبین»معرفی شده و در سوره نمل آیه 10 و سوره قصص آیه 31 از«عصای موسی»بصورت«...تهتّز کانّه جّان...»تعبیر شده است:
در این آیات، آزمایش موسی نیز هست؛زیرا در سوره طه خطاب «خذها ولا تخف...»نازل شد؛موسی ترسیده بود و خطاب آرامبخش لازم بوده است که در موسی طمأنینه ایجاد کند ولی در سوره نمل و سوره قصص، که موسی کاملا نترسیده، لیکن‏«...ولّی مدبرا و لم یعقّب...»بوده، خطاب‏«لا تخفف انّی لا یخاف لدیّ المرسلون»نازل شده (*)«فالقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین.»شعراء(26)32.
(*)«فالقی عصاه فاذا هی ثعبان مبین»اعراف(7)آیه 107.
است، و در مرتبه سوم که تجربه بیشتری بوده است، خطاب به موسی به صورت‏«...لا تخفف إنّک من الآمنین.» 14 نازل شده است.
بهر حال، باید گفت«عصای موسی»که در سوره شعراء آیه 32 و سوره اعراف آیه 107، از آن به«ثعبان مبین»یعنی اژدهای بزرگ و در سوره طه آیه 20 و سوره النمل آیه 10 و سوره قصص آیه 31 از آن، به «جانّ»یعنی مار کوچک تعبیر شده، تنها به اقتضای حال و مقام است؛ زیرا«ثعبان مبین»در برابر برخورد موسی با فرعون است، قبل از اجتماع سحره، و ایه‏ای که از«عصای موسی»به صفت«جان»تعبیر شده، آغاز نبوت است و در سرزمین مقدس 15 .
بنابراین به اقتضای حال و مقام سخن گفته شده است.
سید قطب ذیل آیه 20 سوره طه، در بحث از اژدها شدن عصای موسی نوشته است:تبدیل جماد به حیوان، از خارق عادات و معجزاتی است که در همه وقت رخ می‏دهد، لیکن انسان‏ها درک نمی‏کنند، زیرا میلیون‏ها ذرات جامد در هر زمان و هر آن به چیزهای جاندار تحول می‏یابد و تبدیل می‏شود، لیکن انسان‏ها متوجه نمی‏شوند؛زیرا آدمی، گرفتار حواس ظاهری خود است و اسیر تجارب مشهود خود، و چه بسا مسئلی که نمی‏توان به حواس ظاهری درک کرد 16 .
اینک مثالی دیگر برای گفتاری که مناسب حال است و مقتضی مقام:
«...و القیت علیک محبّة منّی و لتصنع علی 17 عینی» * . (*)یعنی:...و من به لطف خود، از تو بر دلها محبت افکندم تا تربیت و پرورشت به نظر ما، انجام گیرد.
در این آیه و آیات پیش از آن، خدا به موسی گفته است که ما به مادرت وحی کردیم که کودک خود را در صندوقی گذار و به دریا افکن، دشمن من و او طفل را از دریا برگرفت.و محبت طفل را در دلها افکند تا تربیت یابد و پرورش او به نظر ما انجام گیرد.
در این آیه کلمه(عین)به صورت مفرد بکار رفته و به یاء متکلم اضافه شده است و با حرف جّر«علی»گفته شده است.
در صورتی که در آیه 37 سوره هود(11)گفته شده است:
«و اصنع الفلک باعیننا و وحینا...»یعنی:ای نوح:به ساختن کشتی در حضور ما و به دستور ما مشغول شو...
و نیز در آیه 14 سوره القمر(54)گفته شده است:
«تجری باعیننا جزاء لمن کان کفر»یعنی:آن کشتی با نظر و عنایت ما، روان گردید تا آن کافران به آن طوفان بلا مجازات شوند. بکار رفتن حرف جر«علی»در آیه نخست(سوره طه)و حرف جّر «ب»در دو آیه سوره هود و سوره القمر و نیز مفرد آمدن کلمه«عین» در آیه اولی و جمع آمدن کلمه«عین»به صورت«اعین»در دو آیه بعدی و نیز، اضافه شدن کلمه«عین»به«ی»ضمیر متکلم در آیه نخست و اضافه شدن کلمه«عین»به«نا»ضمیر متکلم در دو آیه بعدی به اقتضای حال و مناسب مقام است، زیرا در آیه نخست«...و لتصنع علی عینی.»از کلمه«علی»استعلاء استنباط می‏شود و براظهار یک امر خفی و آشکارا کردن یک موضوع نهانی مکنون(تربیت و شیر خوردن کودکان بنی اسرائیل)دلالت می‏کند و یک نوع ظهور و آشکارایی در رشد و تربیت موسی آن هم«علی عینی»یعنی«تحت توجهّات الهی»را نشان می‏دهد و به ما می‏فهماند که نگهداری موسی با خداست.
در صورتی که در آیه‏«و اصنع الفلک باعیننا...»و آیه‏«تجری باعیننا...»اظهار یک امر خفی و آشکار کردن یک امر نهانی نیست تا که به آوردن کلمه«علی»نیاز باشد و از جمع آمدن کلمه«اعین»هم، چنین استنباط می‏شود که آن اختصاص و ویژگی که در نگهداشت موسی از جانب خدا بود، که خطاب«و لتصنع علی عینی»صادر شده بود و مقام اقتضای چنین بیانی را داشت، در این دو آیه چنین نیست، زیرا ممکن است این توجّه و نگهداشت از سوی خدا و«جند من جنوده * »بوده باشد و لذا کلمه«عین»جمع بسته شده است، به اقتضای حال و مقام. مثال دیگر:
خدای بزرگ در آیه‏های 151 و 152 و 153 سوره انعام(6)چند دستور بسیار سودمند برای خوشبختی و سعادت بشر صادر کرده که در بهبود زندگی این جهانی انسان‏ها نیز مفید است و آنها را نه تنها در آن جهان رستگار می‏کند، بلکه در همین جهان نیز خوشبخت و سعادتمند می‏کند و حتی پس از دستورات بسیار مفید، خدا گفته است:
«و أن.هذا صراطی مستقیما فاتبعوه...»یعنی راه مستقیم من این است، از آن پیروی کنید...

یکی از آن دستورات:

«...و لا تقتلوا اولادکم من إملاق نحن نرزقکم و ایّاهم؟ 18 ...» می‏باشد یعنی:فرزندانتان را از ترس تهیدستی نکشید؛زیرا ما، شما (*)و للّه جنود السموات و الارض و کان اللّه عزیزا حکیما.آیه 4/الفتح(48)«اذکروا نعمة اللّه علیکم اذ جاءتکم جنود فارسلنا علیهم ریحا و جنودا لم تروها...»آیه 9/الاحزاب (33)«و ما یعلم جنود ربّک الا هو...»آیه 31/المدثر(74).
و آنها را روزی می‏دهیم.
خدای بزرگ همین موضوع را در آیه 31 سورة الاسراء(اسری- 17)بصورت دیگر بیان کرده و گفته است:
«و لا تقتلوا اولادکم خشیة املاق نحنن نرزقهم و ایّاکم، ان قتلهم کان خطا کبیرا.»یعنی:
فرزندان خویش را از بیم تنگدستی مکشید، ما آنان و شما را روزی دهیم، بی‏گمان کشتن ایشان خطائی بزرگ است.
حال باید دید که چرا در سوره انعام گفته شده است:«...نحن نرزقکم و ایّاهم...»و در سوره اسراء همان مطلب بصورت‏«...نحن نرزقکم و ایّاکم...»بیان شده است.
در آیه نخست، چون«املاق» 19 تهیدستی، در واقع حاصل است و گفته شده«من املاق»لذا ضمیر متّصل مورد خطاب یعنی «کم»که مرجعش همه«والدین»است، مقدم، آمده؛زیرا فقر و نداری موجود است و خطاب به فقر است، بنابراین گفته است:ما، شما را بی نیاز خواهیم کرد، در صورتی که در آیه دیگر، فقر موجود نیست، نداری حاصل نیست، والدین موسرند و چیزدار ولیکن می‏ترسند که ندار شوند و بی‏چیز«خشیة املاق»گفته شده، لذا قرآن می‏گوید:
«نحن نرزقهم»یعنی روزی فرزندان را تضمین می‏کند و در واقع در این آیه، به نظر مفسران، توانگران و آنان که ثروتی دارند و از نداری می‏ترسند، مورد خطاب هستند، به دلیل«خشیة املاق»و لذا ضمیر «هم»را خدا در«نحن نرزقهم»مقدم آورده است تا که بفهماند فرزندان را به سبب ترس از فقر نباید کشت؛زیرا روزی آنان با ماست و ما عهده‏دار روزی آنان هستیم.
البته مفهوم اصلی در دو آیه، نهی از قتل اولاد است ولی به اقتضای حال و مقام و به مناسبت فقر موجود که از«من املاق»فهمیده می‏شود در آیه نخست و فقر متوقع که از«خشیة املاق»استنباط می‏شود، در آیه دوم طرز بکار رفتن ضمائر مورد خطاب فرق کرده است:در آیه نخست مورد خطاب آباء فقیر هستند که اولاد خود را از نداری می‏کشند، پس روزی دادن آنان مقدم شده و در آیه دوم مورد خطاب، آباء غنی هستند و لذا روزی دادن اولاد مقدم ذکر شده است و به قول ابن ابی الإصبع 20 (متوفی به سال 654 ه):«فاقتضت البلاغة تقدیم وعد الأبناء بالرزق، لیشیر هذا التقدیم الی انّه سبحانه هو الذی یرزق الابناء لیزول ما توهم الاغنیاء من انّهم بانفاقهم علی الأبناء یصیرون إلی الفقر بعد الغنی...»
مثال دیگر:
خدای بزرگ در آیه 126 سوره بقره، درخواست ابراهیم پیامبر را در باب محل امن قرار دادن مکّه و امنیّت آنجا چنین بیان کرده است:
«...رب اجعل هذا بلدا آمنا...»یعنی«بلدا»را بدون الف و لام، ذکر کرده است، در صورتی که در آیه 35 سوره ابراهیم همین دعا و درخواست را قرآن، به صورت‏«...رب اجعل هذا البلد آمنا...»یعنی: «البلد»با الف و لام، ذکر شده است.
حال باید دید که چرا«بلد»در آیه نخست نکره، آمده و در آیه دوم، معرف به ال؟در جواب گفته‏اند:در آیه نخستین که«بلدا»بدون الف و لام است، اشاره به کعبه است پیش از ساختن که کسی هم در آنجا نبوده و انسانی سکونت نداشته و در واقع ناشناخته است و منّکر«بلدا» مفعول دوم و«آمنا»صفت آنست و در واقع، ابراهیم از خدا خواسته‏ که سرزمین بی‏آب و علفی به صورت«بلدا آمنا»درآید.
ولی در آیه دیگر که پس از بازگشت ابراهیم پیامبر است بدان مکان و زمانی است که مکّه ساکنانی دارد، و قبیله جرهم در آنجا سکونت گزیده، و در واقع اطلاق بلدیّت بر آن می‏شود و شناخته شده است، به صورت«البلد»گفته شده اس�

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:10 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

بلاغت قرآن

بلاغت قرآن : از مهم‌‌ترين ويژگيهاى قرآن كريم و زمينه‌‌اى ميان رشته‌‌اى در مطالعات قرآنى و ادبى

بلاغت در لغت، مصدر «ب -ل - غ» به معناى رسيدن است و بلاغت در سخن نيز به معناى رسيدن به هدف مورد نظر در گفتار است.[1] گاه نيز بلاغت به ابلاغ (مصدر باب افعال) به معناى رساندن تفسير شده و بلاغت در سخن* به رساندن معنا در بهترين ساختار زبانى به نحوى آشكار تعريف مى‌‌شود.[2]
بلاغت در مفهوم اصطلاحىِ آن، گاه عنوان يك دانش از شاخه‌‌هاى علوم ادبى زبان عربى است و گاه به‌‌سان اصطلاح بليغ در وصف‌‌گونه خاصى از سخن يا گوينده آن به كار مى‌‌رود.[3]
دانش بلاغت از دانشهاى كاربردى به شمار مى‌‌رود كه هدف از آن مزيت بخشيدن به سخن يا مصونيت آن از اشتباهات غير دستورى است كه گاه به شيوه بيان معانى و گاه به شيوه هماهنگى سخن با موقعيت بيان آن و گاه به شيوه گزينش كلمات مربوط مى‌‌شود. اين سه شاخه به ترتيب در دانشهاى بيان، معانى و بديع بحث مى‌‌شوند.[4]
سخن بليغ آن است كه افزون بر ويژگى فصاحت، ساختارهاى گوناگون زبان در موقعيتهاى مناسب آن به كار رفته باشد؛ براى مثال در مكان مناسب از تأكيد، تكرار، گزيده‌‌گويى و زياده‌‌گويى و ... استفاده شده باشد.[5] بنابراين ويژگى، بلاغت به واژگان مفرد نسبت داده نمى‌‌شود و تنها تركيبها و عبارات را شامل مى‌‌شود، در حالى كه ويژگى فصاحت به كلمه نسبت داده مى‌‌شود.[6] كلمه فصيح آن است كه حروف آن تناسبى آوايى داشته و استعمال آن در معناى مورد نظر نامأنوس نباشد و ساختار صرفى آن مطابق با قواعد ساخت كلمات
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 23
در زبان عربى باشد و سخن فصيح آن است كه افزون بر برخوردارى يكايك واژگان از ويژگى فصاحت، مجموع سخن نيز ساختار نحوى درست و استوارى داشته باشد و كنار هم نشستن واژگان، ناسازگارى آوايى پديد نياورد و دلالت سخن بر معناى مورد نظر دشوار و پيچيده‌‌نباشد.
[7]
قرآن خود را «كتاب مُبين» كه زبانش عربى است، معرفى مى‌‌كند: «والكِتـبِ المُبين * اِنّا جَعَلنـهُ قُرءنـًا عَرَبيـًّا لَعَلَّكُم تَعقِلون».(زخرف/ 43،2ـ3) منظور از اين تعبير، اشاره به ويژگى فصاحت در قرآن دانسته شده است.[8] تعبير «بِلِسان عَرَبىّ مُبين»در 195 شعراء/26 نيز به فصاحت و اعجاز بيانى قرآن تفسير شده است.[9] تأكيد قرآن بر تعبير «عربى مبين» از نظر برخى مفسران، نشان از برترى زبان عربى از جهت گويايى و رسايى دارد و وجه انتخاب آن به عنوان زبان قرآن از همين روست[10]، گرچه خداوند در بيانى عام زبان هر پيامبر و كتابش را زبان قوم وى معرفى كرده (ابراهيم/14،4) كه بنا به اعتقاد برخى مى‌‌تواند دليلى بر نبود ويژگى خاصى در زبان* عربى براى انتخاب آن به عنوان زبان قرآن‌‌باشد.[11]
ويژگى «مبين» در دسته‌‌اى ديگر از آيات در سياق نفى برخى اتهامات كافران آمده است؛ براى نمونه در پاسخ به اتهام اخذ قرآن از برخى آشنايان به كتابها و اديان گذشته، زبان اين افراد را «اعجمى» معرفى كرده و با وصف كردن قرآن به «عربى مبين» آن را دليلى بر نادرستى اين ادعا شمرده است: «و‌‌لَقَد نَعلَمُ اَنَّهُم يَقولونَ اِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذى يُلحِدونَ اِلَيهِ اَعجَمىٌّ وهـذا لِسانٌ عَرَبىٌّ مُبين».(نحل/16،103) اعجمى به نارسا[12] و عربى مبين به زبان شيوا و رسا تفسير شده است.[13]
تأكيد بر ويژگى «مبين» در نفى اتهام شاعرى از پيامبر نيز تكرار شده است: «و ما عَلَّمنـهُ الشِّعرَ وما يَنـبَغى لَهُ اِن هُوَ اِلاّ ذِكرٌ وقُرءانٌ مُبين».(يس/36،69)[14] در آيه 28 زمر/ 39 نيز قرآن متنى عربى بدون كژى و ناراستى وصف شده: «قُرءانـًا عَرَبيـًّا غَيرَ ذى عِوَج»كه از نظر برخى به فصاحت قرآن اشاره دارد.[15]
ويژگى فصاحت* و بلاغت در قرآن*، عنصرى اساسى در اين متن شمرده مى‌‌شود و از اين رو ترجمه قرآن يا بازخوانى معانى آن با بيانى ديگر، از نظر مفسران و فقيهان، قرآن ناميده نمى‌‌شود.[16]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 24
گوياترين آيه در ارتباط با بلاغت قرآن، آيه 23‌‌زمر‌‌/‌‌39 است كه قرآن را سخنى نيكو و همسان در راستى و درستى معانى و تناسب و استوارى نظم و تأليف معرفى مى‌‌كند:«اَللّهُ نَزَّلَ اَحسَنَ الحَديثِ كِتـبـًا مُتَشـبِهـًا مَثانِى...»
[17]، افزون بر اين تعبيرهاى عام، در برخى آيات نيز به جلوه‌‌هاى هنرى بخشهايى از قرآن چون داستانهاى آن توجه شده است: «نَقُصُّ عَلَيكَ اَحسَنَ القَصَصِ بِما اَوحَينا اِلَيكَ هـذَا القُرءان».(يوسف /12،3)[18] برخى مفسران نيز تعبير «احسن* القصص» را نه تنها درباره داستانها كه شامل همه قرآن دانسته و وجه نامگذارى قرآن به آن را برخوردارى آن از نهايت فصاحت و زيبايى و سازگارى الفاظ و معانى آن دانسته‌‌اند.[19]

 قرآن و ادبيات عرب قبل از اسلام:

بلاغت قرآن از نگاه تاريخى، به جايگاه ادب و سخنورى در بين مردم عرب ارتباط دارد. منطقه شبه جزيره عربى در دوره نزديك به ظهور اسلام، تحولات بنيادين اجتماعى، فرهنگى و زبانى را به خود ديده است. گشايش مرزهاى شبه جزيره بر روى مردمان و دولتهاى همسايه، زمينه مناسبى براى شكوفايى اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى پديد آورده بود. شكوفايى بازرگانى داخلى و خارجى در كنار پيدايش اميرنشينهاى عربى در پيرامون شبه جزيره از جمله دولت كنده، حيره و غسان، بر تحولات اجتماعى و فرهنگى شبه جزيره افزوده بود.[20] اين اميرنشينها غالبا مورد توجه شاعران و اديبان عرب بودند كه براى مدح اميران به آن سو عزيمت مى‌‌كردند.[21] ورود واژگان متنوع و نو نيز از سوى حوزه‌‌هاى فرهنگى و زبانى همسايه، گويشهاى قبايل عرب را با تحولى بنيادين مواجه ساخته بود.[22] نمونه‌‌هاى بسيارى از واژگان بيگانه در آثار شاعران و اديبان عرب قبل از اسلام از جمله امية بن ابى الصلت و اعشى به چشم مى‌‌خورد.[23]
در كنار واژگان دخيل، تنوع گويشهاى قبايل نيز وجود داشت كه امتيازهايى چون وجود مترادفات بسيار و متنوع در زبان عربى را موجب شده است.[24]
از سوى ديگر سرعت و گسترش نقل و انتقال بازرگانى در سرتاسر شبه جزيره، روابط عميق و نسبتاً محكمى بين قبايل عرب پديد آورده بود.[25]
نقش كاهنان و حكيمان عرب نيز كه با سخنان شيوا و فصيح، نقش دينى و اجتماعى خود را ايفا مى‌‌كردند در تحولات فرهنگى و زبانى شبه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 25
جزيره حايز اهميت است.
برخى قبايل عرب چون تميم
[26]، بنى اسد و هذيل در سخنورى و چكامه سرايى شهرت يافته[27] و بازارهاى موسمى، محل مناسبى براى هماوردى شاعران و سخن سرايان بود تا آنجا كه درباره نامگذارى بازار «عكاظ» گفته شده كه شاعران در آن بازار به تعاكُظ (مفاخره) مى‌‌پرداختند[28]، افزون بر آن، مرسوم بود كه شاعران از جايى به جاى ديگر در سفر و گردش باشند تا محصولات ادبى خود را در هر جاى مناسب عرضه كنند.[29] در چنين محيطى به تدريج گويشهاى گوناگون قبايل مركزى شبه جزيره به ويژه در منطقه حجاز و تهامه رو به نزديكى و تعامل نهاده، گويشى مشترك موسوم به عربى فصيح، ويژه توليد محصولات ادبى چون شعر و خطابه و... و نگارش متون رسمى و ادارى چون قراردادهاى بين قبايل پديد مى‌‌آيد.[30] عربى فصيح به «العربية العالية» و «العربية المبينة» نيز شهرت داشته است.[31] اين زبان مشترك در متن مقدس قرآن نيز به كار رفته و از اين رو براى همه قبايل نسبتاً به طور يكسان قابل فهم بوده است.
ادب پژوهان زبان عربى در اينكه عربى فصيح غلبه گويشى مشخص چون گويش قريشى يا آنكه برآمده از تعامل گويشهاى گوناگون بوده، اختلاف نظر دارند؛ عموم مفسران و مورخان اسلامى و به تبع آنها برخى محققان معاصر چون طه حسين به نظر نخست گراييده‌‌اند و به امورى چون سلطه بازرگانى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى قريش در دوره پيش از اسلام استدلال كرده‌‌اند
[32]؛ ليكن گروهى ديگر از محققان، غلبه اين نظر را متأثر از تلاش سلطه جويانه جناح قريشى در دوره پس از اسلام دانسته‌‌اند. آنان در نفوذ همه جانبه قريش در دوره قبل از اسلام ترديد كرده، عربى فصيح را نتيجه تعاملات تاريخى گويشهاى گوناگونى در شبه جزيره شمرده‌‌اند.[33]

اسلوبهاى ادبى زبان عربى در قرآن:

زبان عربى بر اثر فضاى جديد تمدنى و فرهنگى كه در آن قرار گرفته بود، محيط بسيار مناسبى براى پرورش و گسترش صناعتهاى ادبى گشت و زبان به ابزارى مهم در ساختار اجتماعى و فرهنگى و دينى و مذهبى شبه جزيره بدل شد. جامعه عربى در حالى با متن قرآنى روبه رو شد كه جملات مسجّع كاهنان، سروده‌‌هاى شاعران بزرگ به ويژه معلقات هفت‌‌گانه، رجزهاى موزون جنگاوران دلير، خطابه‌‌هاى سخنوران چيره دست
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 26
و داستانهاى افسانه وار گذشته‌‌هاى كهن و... همگى در همه جا به گوش مى‌‌رسيد.
[34] كاهنان با جملات آهنگين و قافيه‌‌دار خود از حوادث گذشته خبر مى‌‌دادند و پيشگويى آينده مى‌‌كردند و به حل اختلافات خانوادگى، حقوقى و دينى و مذهبى مردم پرداخته، مشكلات گوناگون جامعه عربى را تنها با ابزار زبان مى‌‌گشودند.[35]
سبك بيان كاهنان به «سَجْع» موسوم بود كه در تعريفى كوتاه مى‌‌توان آن را نثر قافيه‌‌دار تهى از وزن معرفى كرد.[36] سجع، كهن‌‌ترين سبك ادبى زبان عربى است[37] كه به نظر برخى ادب پژوهان حلقه ارتباطى نثر به شعر بوده است.[38] اسلوب سجع عبارت بود از بيان عباراتى كوتاه، رسا و محكم با فاصله‌‌هايى منظم و هم اندازه بين جملات و برخوردارى هر جمله از نظم قافيه و گسترانيدن و پيچيدن معنا در طى عبارات با استفاده فراوان از تلميحات، استعارات، كنايات و احيانا تعبيرهاى معما گونه و راز آلود كه امكان فهم چند معنا در آن متصور بود و از مسئوليت كاهن در برابر گفته خويش مى‌‌كاست.[39]
محتواى كلام آنها نيز عبارت بود از مجموعه‌‌اى مثلها و پند و اندرزها و به اصطلاح منطقيان، مسلّمات و مشهورات كه در قالبى اطمينان بخش و غير قابل ترديد تدوين مى‌‌يافت و به مخاطب چنين وانمود مى‌‌ساخت كه مشكل به طور كامل حل شده است[40]، از اين روى كاهنان در بين مردم عرب اعتبار يافته بودند و چنين پنداشته مى‌‌شد كه آنان اخبار خويش را از راه ارتباط با غيب به دست مى‌‌آورند.[41]
به كارگيرى اسلوب سجع در شمار نسبتاً وسيعى از آيات قرآن[42] در كنار وجود برخى شباهتهاى ظاهرى همچون ادعاى مشترك پيامبر و كاهنان مبنى بر ارتباط با غيب، زمينه مناسبى براى مخالفان پيامبر پديد آورده بود كه او را از زمره كاهنان معرفى كرده، اصالت و انحصار پيام او را نفى كنند. اين اتهام به پيوست پاسخ خداوند به اين اتهام و بيان تفاوت ماهوى كهانت و نبوت در آياتى چند از قرآن بازتاب يافته است (طور/52،29؛ احقاف/69،42)، افزون بر آن در شمار زيادى از روايات نيز كاهنان نكوهش شده‌‌اند
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 27
و مراجعه به آنها كفر و منبع دانش آنها شياطين معرفى شده كه پس از نزول پيامبر همين راه ارتباطى نيز بر آنها بسته‌‌شد.
[43]
اختلاف بين كهانت و نبوت از چنان اهميتى براى دانشمندان مسلمان برخوردار بود[44] كه درباره استفاده قرآن از اسلوب سجع نيز بحثهاى اختلاف برانگيز فراوانى مطرح كرده‌‌اند. شمار نسبتاً وسيعى از محققان علوم قرآنى بر اين ادعا اصرار ورزيده‌‌اند كه هرگز اسلوب سجع در قرآن به كار گرفته نشده است. آنان در پاسخ به اين پرسش كه تفاوت بين سجع و كلام موزون و قافيه‌‌دار بسيارى از آيات قرآن چيست، به رابطه لفظ و معنا توجه كرده و سجع را نوعى بازى زبانى شمرده‌‌اند كه معانى تابع الفاظ آن است و از روى تصنع و تكلف و به صورتى ساختگى بيان مى‌‌شود؛ اما در كلام موزون و قافيه دار قرآن، الفاظ تابع معانى‌‌اند و از روى بلاغت و فصاحت و به صورتى طبيعى، آهنگ و قافيه يافته‌‌اند.[45] پيروان اين ديدگاه در تثبيت نظر خويش اصطلاحى جديد و متفاوت براى سبك متناظر با سجع در قرآن ابداع كرده، آن را «فاصله» ناميده‌‌اند.[46]
پيروان نظريه به كارگيرى سجع در قرآن، تفاوت گوهرى سجع و فاصله را تنها در منبع و خاستگاه آن مى‌‌شمرند كه در سخنان كاهنان از الهامات شيطان و تخيلات بشرى بر خاسته و در قرآن از خداوند متعالى صادر شده است؛ اما از جهت شكل و اسلوب تفاوتى بين آنها نيست و از اين رو اطلاق سجع بر اسلوب آيات قرآن درست و بى‌‌مانع است. در واقع سجع، گونه‌‌اى سبك بيانى زيبا و نيكوست كه برخوردارى قرآن از آن نه تنها عيب شمرده نمى‌‌شود كه پسنديده نيز هست.[47]
اسلوب سجع به آيات قرآن به ويژه در دوره مكى اين امكان را بخشيده كه پندها و پيامهاى متنوع و داستانها و امثال گوناگون را در كوتاه‌‌ترين عبارات در قالبى منظم به هم دوخته، با برانگيختن پياپى احساسات و عواطف شنوندگان از ترس و شوق و شرم و خشم و... آنها را ناخودآگاه به ايمان و تسليم وادارد.[48]
اين گروه در پاسخ از برخى روايات نبوى در نكوهش سجع و پرهيز از به كارگيرى آن[49] اين‌‌گونه توجيه مى‌‌كنند كه پيامبر براى پاكسازى حافظه مسلمانان از خاطرات دوران جاهلى و بر هم زدن تداعى ذهنى بين قرآن و سجع كاهنان، چنين دستوراتى داده بود و از اين رو پس
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 28
از مدت زمانى دوباره شاهد رواج سجع در بين مسلمانان و حتى صحابه و تابعان هستيم
[50]؛ به عبارت ديگر پيامبر درصدد نكوهش شيوه خاص كاهنان در سجع‌‌گويى و نه مطلق اسلوب سجع بوده است.[51]
شعر نيز در كنار سجع رواج بسيارى داشت. شعر* به سبب نظم و آهنگ و بُعد زيبا شناختى آن در فرهنگ شفاهى مردم عرب جايگاهى بى جايگزين داشت، زيرا بر خلاف متون نثرى به راحتى در حافظه‌‌ها مى‌‌ماند و به سرعت جغرافيا را درمى‌‌نورديد[52]، با اين حال قرآن هرگز از سبك شعر استفاده نكرد[53] و حتى پيامبر نيز بنابر پاره‌‌اى روايات از خواندن شعر پرهيز مى‌‌كرد.[54] شعر ابزار بسيار خوبى براى بيان احساسات شخصى و موردى شاعران است؛ اما هرگز نمى‌‌تواند سبك مناسبى براى بيان گزاره‌‌هاى كلى و عمومى در يك متن مرجع با زمينه‌‌هاى عقيدتى و دينى باشد.[55] از سوى ديگر پيامبر بى‌‌آنكه از شعر استفاده كرده باشد بر اثر آهنگين بودن پاره‌‌اى آيات و نيز ادعاى ارتباط با غيب به شاعرى متهم بود.[56] به پندار مردم عرب هر شاعرى با فردى از جنّ در تماس بود كه اشعار را بر او الهام مى‌‌كرد.[57] در واقع سجع، شيوه‌‌اى ميانه بين نثر خشك و بى‌‌روح و شعر بود و ازاين رو مناسب‌‌ترين سبك براى بيان در متنى چون قرآن به شمار مى‌‌رفت.
امثال از ديگر گونه‌‌هاى ادبى رايج بين عرب قبل از اسلام بود.
[58] مَثَل در تعريف اصطلاحى به عبارتى كوتاه با معنايى رسا گفته مى‌‌شود كه از راه تشبيهى گويا و كنايه‌‌اى نيكوبيان مى‌‌شود.[59] امثال عرب يا از نوع واقعى بوده، به رخدادى حقيقى اشاره داشتند يا از نوع تخيلى و از زبان حيوانات و... بيان مى‌‌شدند.[60] مَثَل* در هر دو حالت به تجربه‌‌اى واقعى و عينى در زندگى روزمره ارجاع داده، تأملات عبرت‌‌انگيز يك تجربه بشرى را در كوتاه‌‌ترين عبارت به ديگران انتقال مى‌‌دهد، از اين‌‌رو كاربرد اين صناعت در فرهنگ شفاهى عرب قبل از اسلام بسيار زياد بود[61] و قرآن نيز فراوان از مثل براى رسانيدن پيام خود بهره برده است.[62]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 29
قصه* از ديگر صناعتهاى رايج بين عرب قبل از اسلام بود
[63] كه در سطح بسيار وسيعى در قرآن به كار رفته است و آيات قرآن به ندرت از نوعى حكايت و قصه‌‌گويى تهى‌‌اند. بهره‌‌گيرى از قصه در قرآن برخلاف مثل و همانند سجع بدون مشكل نبود. قرآن نه با هدف قصه سرايى كه با هدف ابزارى براى انتقال پيام از قصه استفاده مى‌‌كرد[64]، در نتيجه اين قصه‌‌ها بايد به رخدادهايى نسبتاً شناخته شده براى مردم عرب ارجاع دهند - گرچه تفصيل داستان شناخته شده نباشد - تا از تأثير كافى بر مخاطبان برخوردار بوده، آنها را قانع كنند. اعتراض به قرآن مبنى بر اقتباس از ديگر گامهاى آسمانى يا...‌‌به ويژه از آن جهت ذكر مى‌‌شد كه‌‌قصه‌‌هاى قرآن عمدتاً به تاريخ بنى‌‌اسرائيل يا اقوام ساكن در شبه جزيره و پيرامون آن مربوط مى‌‌شد. قرآن در پاسخ به اين اعتراض تأكيد مى‌‌كند كه آنچه قصه مى‌‌سرايد هماره حق است (نك: انعام/ 6، 57؛ كهف/ 18، 3) به شيوه‌‌اى حكيمانه دست به گزينشى معنادار زده و البته آنها را برآمده از وحى و علم‌‌غيب الهى مى‌‌شمرد. (نك: آل عمران/3، 44)
آشنايى مخاطبان با بسيارى از داستانهاى قرآن موجب مى‌‌شد كه مخالفان پيامبر بر اين قصه‌‌ها نام «اساطير» نهاده (نك: نحل/ 16، 24؛ قلم/ 68، 15؛ مطفّفين/ 83، 13)، آنها را حكايات كهنه و سخنان گزاف پيشينيان تلقى كنند
[65] كه پيامبر آنها را از ديگران ربوده (فرقان 25/،5) و در نتيجه آنان نيز اگر بخواهند مى‌‌توانند مانند اين قصه‌‌ها را بياورند. (انفال 8/،31) نضر بن حارث در اين ماجرا بيشترين نقش را ايفا كرده و حتى براى اثبات اين مدعا به اطراف شبه جزيره سفر كرده، داستانهاى رستم و اسفنديار را آموخته و در هماوردى با پيامبر بر مردم مكه مى‌‌خواند.[66] او مى‌‌كوشيد به سخنان خود اسلوب سجع دهد تا هم اثر بيشترى بر مخاطبان گذارد و هم در هماوردى خود با قرآن، مشابهت بيشترى برقرار سازد.[67] دستور پيامبر مبنى بر قتل نضر پس از اسارت وى در جنگ بدر[68] ميزان خطر اتهام افسانه سرايى او به قرآن را مى‌‌رساند.[69]
اسلوبهاى مشترك زبان عربى قبل از اسلام و متن مقدس قرآن[70] هرگز به اين معنا نيست كه متن جديد نوشته‌‌اى متداول و معمولى براى مردم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 30
عرب به شمار مى‌‌رفت. متن قرآنى به رغم استفاده فراوان از اساليب و سبكهاى متداول زبان عربى، تدوينى نو و ابداعى به خود گرفته بود و شاهكارى ادبى به شمار مى‌‌رفت.
[71] فرهنگ شفاهى اين انسان[72] براى نخستين بار با متنى منسجم و پيوسته مواجه مى‌‌شد كه با منظومه‌‌اى جديد از انديشه‌‌ها و آموزه‌‌ها، جهانبينى مخاطب را دگرگون مى‌‌ساخت و از جهت سبك و اسلوب نيز درج آن در ضمن يكى از قالبهاى مشخص ادبى به راحتى امكان‌‌پذير نبود. سر درگمى مخالفان پيامبر در ايراد اتهام به وى با به كارگيرى تعابير متفاوتى مانند سحر‌‌(انبياء/21، 21/3؛ سبأ/ 34،43؛ احقاف/ 46،7 - 8)، جنون (مؤمنون/ 23،25؛ صافّات/ 37،36؛ دخان/‌‌44،14)، شاعرى (انبياء/ 21،5؛ يس/ 36،69؛ طور/ 52،30؛ حاقّه/ 69،41) و كهانت (طور/ 52،29؛ حاقّه/69،42) نشان اين تفاوت گوهرى و ساختارى است. بسيارى از مردم عرب نيز در نخستين برخورد با قرآن با شگفتى آن را سخنى متفاوت از سخنان متداول شمرده‌‌اند.[73]
تأكيد بر ويژگى و تفاوت متن قرآن در هر دو جهت محتوا و سبك در آيات بسيارى از قرآن منعكس شده است؛ قرآن خود را متنى هدايتگر و شفابخش و نورى حاوى دانشها و معارفى از سوى خدا شمرده و زبان خود را «مُبين» و گويا (زخرف/‌‌43،2) و سخن خود را نيكوترين:«اَحسَنَ الحَديث»(زمر/ 39،23) و راست و دور از كژى: «غَيرَ ذى عِوَج»(زمر/ 39،28) معرفى مى‌‌كند.

 سير پيدايش و پيشرفت مطالعات بلاغى قرآن:

مردم عرب در قرن نخست اسلامى بيشتر به گسترش جغرافيايى اسلام اهتمام ورزيده و بر اثر نبود ابزارها و مقدمات مطالعات علمى، شاهد تلاش قابل توجهى در عرصه مطالعات مربوط به بلاغت قرآن نيستيم، با اين حال رگه‌‌هايى از مطالعه ادبى قرآن در مدرسه ابن عباس (م. 68 ق.) به چشم مى‌‌خورد؛ وى شعر را «ديوان عرب» و مرجع شناسايى واژگان دشوار قرآن مى‌‌شمرد[74] و خود در پاسخ به «مسائل ابن ازرق» نزديك به 200 پرسش از مفردات قرآن را با استناد به اشعار جاهلى تفسير كرد.[75] شرح مفردات غريب و مشكل قرآن در قرن دوم با شتاب زيادى ادامه يافته، زمينه مناسبى براى رشد و گسترش مطالعات ادبى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 31
قرآن فراهم آورد.

 دوره پيدايش:

مطالعات ادبى اين دوره به طور كامل از يكديگر تفكيك نشده و از اين رو بحثهاى بلاغى ذيل عناوين متعددى و احيانا در كتابهاى دستور زبان عربى مطرح مى‌‌شد. در تأليفات موسوم به معانى القرآن شاهد پيدايش مطالعات جامع ادبى قرآن هستيم. در اين نوع مطالعات به شرح و تحليل واژگان و تركيبها و ساختارهاى گوناگون صرفى و نحوى و بلاغى پرداخته شده است.
رُؤاسى (م. 170 ق.)، يونس بن حبيب (م. 183 ق.)، كسائى (م. 189 ق.)، قطرب (م. 206 ق.)، فرّاء (م. 207 ق.)، ابوعبيده معمر بن مثنى (م. 209 ق.)، اخفش (م. 221 ق.)، مبرّد (م. 285 ق.)، ابن كيسان (م. 299 ق.)، ابن انبارى (م.‌‌328 ق.)، زجّاج (م. 310 ق.) و نحاس (م. 338 ق.) از مهم‌‌ترين اديبان زبان عربى هستند كه معانى القرآن نگاشته‌‌اند.
[76]
غريب* القرآن گونه ديگرى از مطالعات ادبى قرآن بود كه در آن به استناد اشعار عربى به شرح واژگان غريب و ساختارهاى قرآن پرداخته مى‌‌شد. مؤرج سدوسى (م.‌‌195‌‌ق.)، ابو عبيده (م.‌‌209‌‌ق.)، قاسم‌‌بن سلام (م.‌‌224‌‌ق.)، ابن قتيبه (م.‌‌276‌‌ق.) و ابوزيد بلخى (م.‌‌322‌‌ق.) از مهم‌‌ترين مؤلفان غريب القرآن هستند.[77]
مطالعات واژگانى قرآن در موضوعات ريزترى چون واژگان متضاد كه در دو معناى مخالف هم به كار مى‌‌روند و مزيتى بلاغى به متن مى‌‌بخشند، مورد توجه و مطالعه اديبان سده‌‌هاى نخستين قرار گرفته است؛ اصمعى (م.‌‌212‌‌ق.)، ابن سكّيت (م.‌‌244‌‌ق.) و ابن انبارى (م.‌‌328‌‌ق.) كتاب‌‌الاضداد نوشته‌‌اند. از برخى تأليفات ديگر نيز در اين دوره ياد شده كه از عنوان آنها و نيز گزارشهاى برجاى مانده درباره آنها برمى‌‌آيد كه به مطالعه گوشه‌‌هايى از بلاغت قرآن پرداخته‌‌اند؛ مجاز القرآن ابوعبيده (م.‌‌209‌‌ق.)، البيان عن بعض الشعر مع فصاحة القرآن حسن‌‌بن جعفر برجلى (م.‌‌قرن‌‌4) و اعجاز القرآن فى نظمه و تأليفه واسطى (م.‌‌306‌‌ق.) از آن جمله است.[78] در عنوان نظم القرآن براى نخستين بار ساختار بلاغى قرآن به طور مستقل مطالعه و مقدمه‌‌اى براى پيدايش دانش بلاغت و نيز نظريه اعجاز بيانى پيموده شد. جاحظ (م.‌‌255‌‌ق.)، ابن اخشيد (م.‌‌326‌‌ق.)[79] و ابوزيد بلخى[80] از مهم‌‌ترين پديد آورندگان اين نوع تأليفات هستند.
پرسش اصلى در مطالعات بلاغى به ملاك و معيار برترى ادبى متن مربوط مى‌‌شود كه آن را «المزية» يا «الفضيلة» مى‌‌ناميدند. مزيت به ويژگى يك ساختار بر ساختارهاى مشابه در يك متن گفته مى‌‌شود كه ممكن است به شيوه چينش نقشهاى دستورى يا به اصطلاح «نظم متن»
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 32
مربوط شود و در علم معانى بحث مى‌‌شود يا به شيوه دلالت بر معانى كه در علم بيان بحث مى‌‌شود.
[81] اديبان زبان عربى در پاسخ به اين پرسش كه مزيت ادبى قرآن در چه نهفته است، به دو دسته عمده تقسيم شدند: گروهى مزيت را در الفاظ قرآن و گروهى ديگر در معانى آن جست و جو كردند.[82] منشأ پيدايش اين دو ديدگاه به يك اختلاف كلامى كهن باز مى‌‌گردد كه با عنوان حدوث و قدم قرآن معروف است. معتزليان كه خلق و حدوث قرآن را باور داشتند، قرآن را همان الفاظى شمردند كه در دوره تاريخى مشخصى بر پيامبر نازل شده و در نتيجه ويژگى خاص اين متن را بايد در همين الفاظ جست و جو كرد؛ اما اهل حديث و در پى آنها اشاعره، قرآن را قديم و ناآفريده و حيثى از حيثيات وجود الهى شمرده، در نتيجه ويژگى خاص آن را در معانى آن مى‌‌دانستند.[83] اين خاستگاه كلامى در بحث بلاغت قرآن موجب شده نيروى عمده نويسندگان به جنبه‌‌هاى كلامى بحث كشيده شود و كمتر به موضوع بلاغت از منظر ادبى و بلاغى محض بنگرند. در عين حال تلاشهاى قابل توجهى در تبيين بلاغت قرآن صورت گرفته است.
ابوالحسن رمانى (م. 386 ق.) متكلم و اديب معتزلى براى نخستين بار تلاش كرد نظريه‌‌اى جامع در تبيين بلاغت قرآن ارائه دهد. وى در تعريف بلاغت ابتدا ديدگاهى كه آن را به روشنى و رسانندگى معنا يا دلالت كامل لفظ بر معنا تفسير مى‌‌كند
[84]، به نقد كشيده، آن دو را شرط لازم و نه كافى مى‌‌شمرد.[85] سپس بلاغت را به رساندن معنا به ژرفاى جان شنونده در زيباترين صورت الفاظ تعريف مى‌‌كند.[86] نقطه تمايز اساسى رمانى با گذشتگانش در توجه به ابعاد زيبايى شناختى بلاغت است كه امرى افزون بر رساندن معنا بوده و به كيفيت و نه كميت معنا اشاره دارد[87]، بر همين اساس وى مى‌‌كوشد معيارهاى كيفى مشخصى براى تحليل سطح بلاغى متن ارائه دهد كه عبارت‌‌اند از: ايجاز، تشبيه، استعاره، تلاؤم، فواصل، تجانس، تصريف معانى، تضمين، مبالغه و حسن بيان. اين صنايع ادبى همگى به ابعاد هنرى و زيبايى شناختى متن مربوط مى‌‌شوند. قرآن در نگاه رمانى به شيوه‌‌اى كاملا ابداعى و بى‌‌همتا اين صنايع را به كار گرفته است، به گونه‌‌اى كه با عموم سبكهاى متداول زبان عربى از شعر و سجع و خطابه و... متفاوت گشته و بر همه آنها برترى يافته‌‌است.[88]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 33
رمانى در تأكيد بر تفاوت قرآن با ديگر متون ادبى، بلاغت را در سه طبقه اعلا و ميانه و دون درجه بندى كرده، بلاغت قرآن را بالاترين درجه از نوع اعلا و معجزه شمرده است
[89]، بر همين اساس سعى مى‌‌كند ويژگيهاى مشترك قرآن و برخى سبكهاى ادبى عرب را به گونه‌‌اى تحليل كند كه اين اشتراك از ميان رفته، تفاوت قرآن در همه زمينه‌‌ها محفوظ بماند؛ براى نمونه وى شيوه سجع‌‌گويى قرآن را «فاصله» ناميده و با ارائه دو تعريف متفاوت، آن را چيزى غير از سجع مى‌‌شمارد. از نظر رمانى در سجع‌‌گويى، معانى تابع الفاظ‌‌اند و اين آهنگ الفاظ است كه معنايى را در ذهن شنونده مى‌‌آفريند؛ اما فاصله‌‌ها آهنگهايى برخاسته و متناسب با معنا هستند كه در الفاظ جلوه مى‌‌كنند، بنابراين سجع بر اثر پيروى معانى از الفاظ از ارزش ادبى و بلاغى متن مى‌‌كاهد؛ ولى فاصله به سبب پيروى الفاظ از معانى بر اين ارزش مى‌‌افزايد.[90] در واقع او در پى نقد سبك تكلف‌‌آميز سجع بود كه احيانا معانى نامربوط را تنها به دليل حفظ وزن كنار هم مى‌‌نشاند.
خطّابى (م. 388 ق.) اديب و محدث از گروه اهل حديث در رساله بيان اعجاز القرآن بلاغت قرآن را امرى قابل درك براى آشنايان به آن مى‌‌شمرد كه تبيين و تحديد آن بسيار دشوار است.
[91] او بلاغت را اين گونه تعريف مى‌‌كند: نشاندن هر يك از الفاظ در مناسب‌‌ترين جايگاه كه اگر در آن قرار نگيرد يا معناى عبارت تغيير يافته، دچار فساد سخن مى‌‌شويم يا رونق و زيبايى سخن از دست مى‌‌رود.[92] خطابى به سه عنصر اساسى در بلاغت: الفاظ، معانى و تطبيق الفاظ بر معانى توجه كرده[93]، با نظريه ترادف به شدت مقابله و براى هر لفظ تنها يك معناى دقيق و مناسب فرض مى‌‌كند[94]، بنابراين مزيت بلاغى قرآن به ويژگيهاى خداوند در نقش پديد آورنده آن باز مى‌‌گردد، زيرا تنها اوست كه مى‌‌تواند به همه الفاظ و معانى احاطه داشته، بهترين گزينش را در شيوه تطبيق آن دو داشته باشد.[95]
ابوبكر باقلانى (م. 403 ق.) در نقش متكلمى اشعرى مذهب به موضوع بلاغت قرآن توجهى ويژه نشان داده، با تأكيد بر سطح اعجازى بلاغت قرآن، امكان تبيين و توصيف اين ويژگى را به وسيله صناعتهاى ادبى ـ آن گونه كه رمانى ادعامى كرد ـ منتفى مى‌‌شمارد[96] و خود نيز هيچ گونه تبيين ادبى از مزيت بلاغى قرآن ارائه نمى‌‌دهد و تنها به اين بسنده مى‌‌كند كه هر آشنا به زبان عربى در برخورد با قرآن اذعان مى‌‌كند كه سخن بشر نبوده، اوج بلاغت به شمار مى‌‌آيد[97]؛ همچنين او هرگونه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 34
مقايسه بين شعر، سجع، خطابه و ديگر اسلوبهاى زبان عربى با قرآن را منتفى شمرده، انجام چنين مقايسه‌‌اى را به معناى بشرى شمردن قرآن و اعتقاد به صرفه در بحث اعجاز شمرده است.
[98] در واقع او در كتاب اعجازالقرآن در پى ارائه تقريرى كلامى و نه‌‌ادبى از اين مسئله بوده است، با اين حال در خاتمه‌‌كتاب به بيان برخى ويژگيهاى بلاغى سوره‌‌ها مانند تناسب فواتح و خواتم سور، مقاطع آيات پرداخته است.[99]
قاضى عبدالجبار (م. 415 ق.) به رغم رويكرد پر رنگ كلامى در آثار خويش، به موضوع بلاغت قرآن نيز توجه كرده و كوشيده تبيينى ادبى از آن ارائه دهد. وى مزيت سخن را به روانى و شيوايى الفاظ و زيبايى معانى تفسير كرده، تأكيد مى‌‌كند كه اين ويژگى نه در مفردات كه در بافت متن ظاهر مى‌‌شود.[100] پيش از او رمانى نيز دريافته بود كه هر متنى از دو بخش مفردات و تأليف تشكيل شده، گستره دلالت مفردات، متناهى و محدود و گستره دلالت تأليف، غير‌‌محدود و نامتناهى است[101]، بر اين اساس بلاغت قرآن را بايد در بخش تأليف و بافت متن و نه يكايك مفردات و تركيبهاى اضافى و وصفى جست و جو كرد.[102]عبدالجبار نيز مانند ديگر معتزليان، مزيت بلاغى متن را در معانى ندانسته، آن را در نقشها و ارتباطات زبانى الفاظ با يكديگر در جمله جست و جو مى‌‌كند، چرا كه معنا واقعيتى ثابت بوده، قابليت كم و زيادى ندارد؛ ولى الفاظ در‌‌شيوه دلالت بر معنا بى‌‌نهايت شكل به خود مى‌‌گيرند.[103]
عبدالقاهر جرجانى (م. 471 ق.) اديب و متكلم اشعرى، بر پايه مطالعات بلاغى پيشينيان براى نخستين بار از دانشى نوين با دو شاخه اساسى معانى و بيان ياد كرد و سه اثر مهم الرسالة الشافيه، اسرار البلاغه و دلايل‌‌الاعجاز را نگاشت. برترين طرح و سيستم در تحليل نظريه نظم قرآن از عبدالقاهر جرجانى است كه مواد اوليه بحث او بعدها توسط فخر رازى (م. 606 ق.) در كتاب نهاية‌‌الايجاز فى دراية الاعجاز بازسازى و سازماندهى شد و تطبيق عملى اين نظريه در تفسير كشاف زمخشرى (م. 528 ق.) نمايان گرديد و بدين سان اين نظريه باشكوه بلاغى در ارتباط با سبك قرآن به ظهور پيوست.[104] وى همچون عبدالجبار بر بافت متن تكيه كرده، مزيت بلاغى را نه در كلمات و الفاظ كه در ارتباط معنايى هر كلمه با كلمات ديگر درون جمله جست و جو مى‌‌كند.[105]
تأكيد جرجانى بر نقش كلمات در جمله، او را به سوى دانش نحو كشانده، به اين باور مى‌‌رساند
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 35
كه نظم متن از شيوه چينش يكايك كلمات و تركيبها پديد مى‌‌آيد، بنابراين بلاغت بر پايه‌‌هاى نحو استوار شده، متن بليغ چيزى جز به كارگيرى درست و دقيق قواعد و دستور العملهاى نحو نيست.
[106] جرجانى به نحو نگاهى منطقى و خشك نداشته، شيوه چينش اجزاى جمله بر مبناى نحو را نامحدود و غير متناهى تلقى مى‌‌كند و مزيت بلاغى متن و تفاوت نوشته‌‌ها در بلاغت را برخاسته از همين ويژگى مى‌‌شمرد[107]، بنابراين براى شناخت اين مزيت نبايد همچون رمانى به سراغ تشبيه، استعاره، مبالغه و ديگر صناعتهايى رفت كه جداى از جمله در يك كلمه يا تركيب ناقص قابل تحقق‌‌اند و نيز نبايد همچون پيشينيان به كاوش غريب القرآن، معانى القرآن و مشكل القرآن پرداخت.[108]
فرض امكان چينش اجزاى جمله به شيوه‌‌هاى نامتناهى نوعى ساختار شكنى در مدرسه نحو سنتى به شمار آمده، نقش ابداع و آفرينش هنرى را در قواعد زبان عربى مورد توجه جدى قرار مى‌‌دهد.[109]
وى به رغم موافقت با عبدالجبار معتزلى در لزوم توجه به بافت متن، در مسئله لفظ و معنا شيوه اشعريانه خويش را دنبال كرده، مزيت بلاغى را در معانى كه غرض و مقصود الفاظ هستند، مى‌‌كاود[110] و معتقد است كه اگر توانستى معانى را در ذهن خويش به درستى چينش دهى، ديگر در چينش الفاظ مشكلى نخواهى داشت، چرا كه الفاظ خادم و پيرو معانى[111] و ظرف و قالب آنها به شمار مى‌‌آيند[112] و براى هر معنايى تنها يك معادل دقيق و كامل لفظى وجود دارد.[113] اين عبارت جرجانى دقيقاً نقطه مقابل عبدالجبار به شمار مى‌‌آيد كه براى هر معنا امكان وجود معادلهاى فراوان و نامتناهى را فرض مى‌‌كرد، بر همين اساس وى ويژگى اعجازى در ساختار زبانى قرآن را بازتابى از توانايى عقلانى گوينده و پديدآورنده آن مى‌‌داند.[114]

 دوره ميانه:

دانش بلاغت به دست جرجانى به اوج پيشرفت خود رسيد و آيندگان در حاشيه تلاشهاى او متوقف ماندند و از اين پس نويسندگان اعجاز قرآن به سختى توانسته‌‌اند نكته‌‌اى تازه بر آن بيفزايند. در بين اين تلاشها به اثرى مستقل درباره بلاغت قرآن كه در آن به پژوهشى نظرى در اين باره پرداخته شده باشد، برنمى‌‌خوريم.
برخى به تفسير بلاغى قرآن پرداخته، همه يا سوره‌‌هايى از قرآن را مورد بحث قرار داده‌‌اند.
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 36
زمخشرى (م. 528 ق.) در تفسير الكشاف به ابعاد گوناگون ادبى و بلاغى قرآن توجه كرده، افزون بر اشتقاقات صرفى و تركيبهاى نحوى به سبكهاى متنوع القاى معانى، آرايه‌‌هاى بيانى و صناعتهاى زيباى بديع پرداخته است.
[115] او در اثر ديگرى به نام‌‌اعجاز‌‌سورة الكوثر به بيان ويژگيهاى بلاغى اين‌‌سوره به عنوان نمونه‌‌اى از اعجاز قرآن پرداخته‌‌است.[116]
بقاعى (م. 885 ق.) نيز در نظم الدرر فى تناسب الآيات والسور كه تفسيرى است ترتيبى با تكيه بر ارائه تناسب معنايى آيات در يك سوره و سوره‌‌ها با يكديگر، از ابزارها و مفاهيم دانش بلاغت براى اثبات فرضيه خود فراوان استفاده كرده است.[117]
گروهى ديگر به شكل موضوعى كوشيده‌‌اند براى هريك از مباحث بلاغى، نمونه‌‌اى قرآنى يافته، فرهنگى از شواهد قرآنى بلاغت تدوين كنند. ابن ابى الاصبع مصرى (م. 654 ق.) در كتاب بديع القرآن ـ كه البته منظور از بديع در عنوان آن، همه بخشهاى دانش بلاغت است - در 120 باب به ذكر اصطلاحات بلاغى و سپس نمونه‌‌هاى قرآنى هر‌‌يك پرداخته است. او در دو اثر ديگر با عناوين تحرير التحبير و بيان البرهان فى اعجاز القرآن با دنباله روى از نظريه نظم قرآن جرجانى به مقابله با اين ديدگاه باقلانى و ديگران پرداخته كه قواعد بديع بر قرآن قابل تطبيق نيست.
گروه ديگرى به بازسازى مباحث بلاغى جرجانى پرداخته، تدوينى جديد از انديشه نظم قرآن وى ارائه كرده‌‌اند. دو اثر گذشته ابن ابى الاصبع از اين قبيل است.
فخر رازى نيز در كتاب مختصر نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز كارى از همين قبيل ارائه كرده است. التبيان فى علم‌‌البيان المطلع على اعجاز القرآن زملكانى (م. 651 ق.) و الطراز المتضمن لاسرار البلاغة و علوم حقائق الاعجاز ابن حمزه علوى (م.‌‌754 ق.) نمونه‌‌هاى ديگرى از اين دسته آثارند.
در گونه‌‌اى ديگر از آثار بلاغى نيز به اين دانش به شكل مستقل نظر افكنده شده كه سهم قرآن در آنها در حد ذكر شواهد قرآنى مباحث بلاغى است. مفتاح‌‌العلوم سكّاكى (م. 626 ق.) و خلاصه معروف آن با عنوان تلخيص المفتاح فى‌‌المعانى و البيان از خطيب قزوينى (م. 739 ق.) و دو شرح مطول و مختصر تفتازانى بر اين خلاصه از مهم‌‌ترين نمونه‌‌هاى اين نوع آثار است.
در بسيارى از آثار مهم بلاغى نيز بى‌‌آنكه مستقلا به موضوع بلاغت قرآن بپردازند، كم و بيش از آيات قرآن به عنوان نمونه و شاهد استفاده شده است كه مهم‌‌ترين آنها عبارت‌‌اند از: صناعتى النظم والنثر و خلاصه آن الصناعتين از ابوهلال
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 37
عسكرى (زنده در 395 ق.)، سرالفصاحه از ابن سنان خفاجى (م.‌‌466‌‌ق.) والمثل السائر از ابن اثير (م.‌‌637‌‌ق.)

 دوره معاصر:

مطالعه بلاغى قرآن در عصر حاضر با اقبال بيشترى از قرآن پژوهان مواجه شده است؛ مصطفى صادق رافعى (م.‌‌1937 م.) در اعجازالقرآن و البلاغة النبويه و عبدالكريم خطابى در اعجاز القرآن دراسة كشفية لخصائص البلاغة العربية و معاييرها به نظم و ساختار زيبا و روحانيت و معنويت متن قرآن توجه كرده‌‌اند.
افزون بر اين آثار كلامى فراوان در دفاع از اعجاز قرآن كه كم و بيش به مباحث بلاغى نيز پرداخته‌‌اند، در مدرسه امناء منسوب به امين الخولى (م. 1385 ق.) به پژوهشهاى ادبى چندى برمى‌‌خوريم كه الفن القصصى فى‌‌القرآن محمد‌‌احمد خلف الله و الاعجاز البيانى و التفسير البيانى عايشه بنت الشاطى (م. 1410 ق.) مهم‌‌ترين اين آثارند. خلف‌‌الله به ابعاد هنرى قصه‌‌هاى قرآنى پرداخته و بنت الشاطى در اثر نخست به جايگاه بلاغى حروف مقطعه و حروف موسوم به زايد و دلالتهاى بلاغى در واژگان مترادف و برخى شيوه‌‌هاى بيانى مانند قسم پرداخته و در اثر دوم به تفسير آيات شاخص قرآن در موضوع بلاغت اهتمام ورزيده است.
شخصيتهاى مهم ديگرى چون طه حسين (م.‌‌1393‌‌ق.) در فى الادب الجاهلى و فى الشعر الجاهلى به بررسى تعامل تاريخى متن مقدس قرآن با ادبيات عرب قبل از اسلام پرداخته و سيد قطب (م. 1387 ق.) در التصوير الفنى فى‌‌القرآن و مشاهد القيامه به تصويرسازى و تجسم هنرى در قرآن پرداخته و افزون بر نظريه‌‌پردازى در اين حوزه، نمونه‌‌هاى فراوان قرآنى را به بحث گذارده است.
جواد على (م. 1989 م.) نيز در بخشهاى مختلف المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام و به ويژه در جلد هشتم به بررسى تاريخى زبان قرآن و جايگاه آن در بين گويشهاى عربى و اسلوبهاى بيانى عرب پرداخته است. عبدالله ابراهيم در موسوعة السرد العربى نيز بحثهاى تاريخى مبسوطى درباره بلاغت قرآن ارائه كرده است. به كارگيرى ابزارها و مفاهيم زبانشناسى جديد، نقد ادبى و روايت‌‌شناسى در مطالعات معاصر بلاغت قرآن از اختصاصات اين دوره است كه تحولى جديد در اين شاخه از علوم قرآن را نويد مى‌‌دهد.
[118]

 بازتاب بلاغت قرآن در پيدايش و گسترش دانشهاى عربى:

قرآن به مثابه يك كتاب، نقش بنيانگذار را در نظام ادبيات عرب ايفا كرده است. ادبيات عرب قبل از اسلام، جز مجموعه‌‌اى از متون شفاهى پراكنده اعم از اشعار و سجع و رجز و خطابه و... چيز ديگرى نبود
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 38
كه از لحاظ محتوا شامل توصيفاتى روزمره از حيوانات و ديگر پديده‌‌هاى طبيعى يا جنگها و غارتها يا برخى ارزشهاى اخلاقى مرتبط با نظام قبيله و امثال آن بود و از لحاظ شكل نيز تنظيم و تدوين منسجم و يكپارچه‌‌اى نداشت
[119]، از اين رو نزول قرآن به عنوان يك متن مرجع (Authority) تأثير ويژه‌‌اى در پيدايش دانشهاى دينى چون فقه، كلام و علوم ادبى چون صرف و نحو و بلاغت به عنوان ابزار يادگيرى و فهم آن داشته است.[120]
در اين ميان ديدگاه اعجاز بيانى با سابقه ديرين و شهرت گسترده و پشتوانه مطالعاتى انبوه، بيشترين اثر را بر مراحل پيدايش و تطور زبانشناسى عربى گذارده است. بلاغت قرآن و نيز علاقه‌‌مندى به شناخت بهتر محتواى آن، عرب را به دانشهاى ادبى رهنمون ساخت. از آغازين روزهاى پيدايش دانش تفسير، شاهد تلاشهاى ادبى فراوانى از جمله واژه‌‌شناسى و شناخت مترادفها و متضادها، شناسايى و ثبت و ضبط گويشهاى قبايل، ثبت و ضبط اشعار و سجع و خطابه‌‌هاى عرب جهت استفاده در فهم و تفسير قرآن هستيم.[121] گفته‌‌هاى تفسيرى صحابه و تابعان و كتابهاى قرآنى و تفسيرى نخستين آكنده از مباحث ادبى اعم از لغوى و صرفى و نحوى و بلاغى است.
با انشعاب و استقلال تدريجى علوم ادبى نيز وابستگى آنها به قرآن نه تنها كم نشد كه روز افزون گشت؛ اين دانشها افزون بر بهره‌‌مندى از قرآن به هنگام نياز به ذكر مستندات قواعد ادبى، بسيارى از قواعد خود را نيز از آيات قرآنى به الهام گرفته‌‌اند و از سوى ديگر اين دانشها عمدتاً به عنوان مقدمات شناخت قرآن پديد آمده كه عناوينشان و مقدمه‌‌هاى مؤلفانشان نيز نشان از آن دارد.
دانش لغت به معناشناسى واژگان عربى مى‌‌پردازد. از نخستين مطالعات و فرهنگ لغتهاى زبان عربى، توجه به واژگان مشكل قرآن و ذكر مستندات قرآنى در اثبات يك معنا براى يك لفظ، فراوان به چشم مى‌‌خورد.
[122] افزون بر اينكه انبوهى از مطالعات واژه شناختى نيز به خصوص لغات قرآن اختصاص يافته است كه كتاب مشكل القرآن ابن قتيبه، تذكرة الاريب فى تفسيرالغريب ابن جوزى، التبيان فى تفسير غريب القرآن شهاب الدين مصرى، المفردات فى غريب القرآن راغب اصفهانى و غريب القرآن ابوبكر سجستانى، نمونه‌‌اى از آنهاست.
دانش صرف و نحو به ساختار كلمه و جمله در زبان عربى مى‌‌پردازد. ميزان استناد و ارجاع به آيات قرآن در كتابهاى صرف و نحو به اندازه‌‌اى
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 39
است كه بدون شك مى‌‌توان پذيرفت كه با نبود قرآن، امكان پيدايش دستور زبان عربى فراهم نبود، به ويژه آنكه اشعار بر جاى مانده از دوره جاهلى نه از جهت حجم كمّى و نه اعتبار استنادى و كيفى توان هماوردى با متن قرآن را ندارند؛ براى نمونه در كتاب مغنى اللبيب ابن هشام انصارى، بخش وسيعى از آيات قرآن‌‌كريم به عنوان استناد براى قواعد دستورى زبان عربى آمده است، افزون بر آن بسيارى از نوشته‌‌هاى دستورى به خصوص جنبه‌‌هاى دستورى قرآن اختصاص يافته است كه مجموعه كتابهاى موسوم به اعراب القرآن از جمله كتابى از قطرب، اعراب ثلاثين سورة من القرآن ابن خالويه، فى اعراب القرآن و معانيه ابن اشته اصفهانى، المصادر فى القرآن ابراهيم‌‌يزيدى، الالفات فى القرآن رمانى و كتاب اللامات درباره انواع لامها در قرآن از ابن‌‌انبارى و ابوالقاسم زجاجى، نمونه‌‌اى از آنهاست.
عناوين كتابهاى بلاغت نيز احياناً در ارتباط با قرآن و مسئله اعجاز* بيانى است كه براى نمونه مى‌‌توان از دلائل‌‌الاعجاز جرجانى و البرهان الكاشف عن اعجاز القرآن زملكانى ياد كرد، افزون بر آن انبوهى از مطالعات بلاغى خاص قرآن، مانند مجاز القرآن و نظم القرآن به رشته تحرير درآمده است.
در لابه لاى كتابهاى نقد شعر و بيان قواعد آن نيز فراوان به آيات قرآنى برمى‌‌خوريم كه مستند يك قاعده يا يك نكته شعرى قرار گرفته‌‌اند
[123] و احياناً بسيارى از ابزارهاى تحليل اشعار نيز كاملا برگرفته از قواعد تدوين شده در رويكرد تفسير ادبى قرآن است.[124] مثالهاى بارز برخى آرايه‌‌هاى بديعى در شعر مانند مبادرة الاضداد (ذكر متوالى دو متضاد) مانند «لا يَموتُ فيها و لا يَحيى»(طه/20، 74) و مطابق (تكرار يك لفظ با دو معناى متفاوت) مانند «تَرَى‌‌النّاسَ سُكـرى و ما هُم بِسُكـرى»(حجّ22/،2) را نيز به سادگى در آيات قرآن مى‌‌يافتند.[125]
از سوى ديگر مفاهيم و اصطلاحات قرآنى در اشعار و متون ادبى عرب بازتاب گسترده‌‌اى يافته است. برخى تأليفات به مطالعه تطبيقى قرآن و اشعار عرب پرداخته، در جست و جوى وامگيرى شاعران از قرآن و ... برآمده‌‌اند كه براى نمونه مى‌‌توان از سرقات‌‌الكميت من القرآن ابن كناسه ياد‌‌كرد.
در كتابهاى انشا و كتابت نيز كه به قواعد نگارش و كتابت عربى مى‌‌پردازند، تأثير ساختار نگارشى قرآن و بهره مندى از آن براى تدوين آيين نگارش عربى به روشنى ديده مى‌‌شود.
[126]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 40
پيدايش شاخه‌‌هاى متنوع ادبى در حوزه علوم قرآنى كه به بحث از قصص و امثال و قسمهاى قرآن، آيات شبيه هم (مشتبهات القرآن)، واژه‌‌هاى مشترك لفظى و مترادف در قرآن (وجوه و نظاير) و ... مى‌‌پردازند نيز تأثير بسزايى در رونق بخشى به مطالعات ادبى زبان عربى داشته است.
[127]
پيشرفتها و تحولات معاصر ادبى نيز با ورود به حوزه زبان عربى بلافاصله قرآن را متنى مناسب براى مطالعه و پژوهش يافتند كه از جمله مى‌‌توان به رويكرد نقد ادبى، روايت‌‌شناسى، معناشناسى، نشانه‌‌شناسى و دانش ارتباطات غير زبانى اشاره كرد كه به ترتيب در آثارى چون النقد و الاعجاز محمد تحريشى، الفن القصصى فى القرآن خلف‌‌الله، مفاهيم اخلاقى دينى در قرآن و خدا و انسان در قرآن ايزوتسو، العالم بوصفه علامة نصر حامد ابوزيد و الاتصال غير اللفظى فى‌‌القرآن نمود يافته است. بدين ترتيب قرآن همواره نقش منبعى پايان‌‌ناپذير براى جريان نقد ادبى زبان عربى ايفا كرده‌‌است.

 نمونه‌‌هاى قرآنى قواعد و آرايه‌‌هاى بلاغى:

دانش بلاغت در سه شاخه معانى، بيان و بديع، مجموعه نسبتاً گسترده‌‌اى از قواعد، صنايع و آرايه‌‌هاى ادبى را ارائه كرده كه براى ذكر مثال و توضيح بهتر آنها فراوان از شواهد قرآنى دركنار برخى شاهكارهاى شعرى ياد شده است. در مقدمه دانش بلاغت معمولا در قالب توضيح اصطلاح فصاحت، فهرستى از ويژگيهاى منفى سخن كه بايد از آنها پرهيز كرد، ارائه مى‌‌شود. «واژه فصيح» بايد از ناسازگارى آوايى حروف، غرابت و نامأنوس بودن، مخالفت با قواعد صرفى و بدنمايى به هنگام شنيدن مصون باشد و «سخن فصيح» بايد از ناسازگارى آوايى كلمات، سستى ساختار، پيچيدگى لفظى يا معنايى، فراوانى تكرار و توالى اضافات دورباشد.[128]

 قواعد معانى بيانى

در دانش معانى به قواعدى شبه دستورى درباره جايگاه استفاده از جمله خبرى و انشايى و انواع و نيز عناصر تشكيل دهنده هريك و انواعشان، موارد حذف و تقديم و تأخير يا تأكيد برخى اجزاى جمله، موارد اطلاق و تقييد سخن، گسستگى يا پيوستگى دو بخش از سخن و موارد گزيده گويى، زياده گويى و اندازه گويى پرداخته مى‌‌شود؛ براى نمونه جمله‌‌اى خبرى گاه براى آگاهى بخشى به شنونده به كار مى‌‌رود كه در اين صورت فايده خبرى دارد و به آن «فايده خبر» مى‌‌گويند و گاه هدف، اعلام آگاهى متكلم از خبر مذكور است كه به آن «لازم فايده» مى‌‌گويند[129]؛
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 41
مانند گفته يوسف به پادشاه مصر كه خداوند كيد خائنان را موفق نمى‌‌گرداند: «اَنَّ اللّهَ لا يَهدى كَيدَ الخائِنين».(يوسف/12،52) وى با اين سخن به پادشاه مصر فهماند كه او از نافرجامى خيانت آگاه و به آن معتقد است و در نتيجه مى‌‌تواند براى پادشاه كارگزارى امين باشد.
[130] گاه نيز اهدافى ديگر مورد نظر است؛ مانند ترحّم خواهى:«اِنّى‌‌لِما‌‌اَنزَلتَ اِلَىَّ مِن خَير فَقير»[131]، اظهار ناتوانى: «اِنّى وهَنَ العَظمُ مِنّى واشتَعَلَ الرَّأسُ شَيبـًا»[132]، اظهار تأسف: «اِنّى وَضَعتُها اُنثى»[133]، تحريك و تشويق به انجام كارى: «لَو شِئتَ لَتَّخَذتَ عَلَيهِ اَجرا»(كهف/18،77)[134]، اظهار شادمانى: «جاءَ الحَقُّ و زَهَقَ البـطِـلُ اِنَّ البـطِـلَ كانَ زَهوقـا»[135]، توبيخ و نكوهش و سرزنش: «زُيِّنَ لِلَّذينَ كَفَروا الحَيوةُ الدُّنيا»[136]و ستايش كس يا چيزى: «ابعَث فيهِم رَسولاً مِنهُم يَتلوا عَلَيهِم ءايـتِكَ و يُعَلِّمُهُم».(بقره/2،129)[137]
در دانش بيان، اسلوبهاى گوناگون بيان معانى معرفى و تحليل مى‌‌شوند. مهم‌‌ترين اين اسلوبها عبارت‌‌اند از:

 1. تشبيه:

برقرارى همانندى بين دو چيز در يك ويژگى مشخص را تشبيه* مى‌‌گويند كه از 4‌‌بخش مشبّه، مشبّهٌ به، ادات و وجه شبه تشكيل مى‌‌شود و هريك از دو طرف تشبيه ممكن است حسى يا عقلى، و مفرد يا مركب باشد.[138] تشبيه از شيوه‌‌هاى بيانى شناخته شده نزد سخنوران و اديبان عرب بوده، در قرآن نيز فراوان به كار رفته است. فرّاء[139]، ابوعبيده[140]، جاحظ[141]، عبدالقاهر جرجانى[142]، سكاكى[143]، ابن اثير[144] و ديگران درباره ساختار تشبيه و گونه‌‌هاى آن بحث و نمونه‌‌هاى قرآنى فراوانى را تحليل كرده‌‌اند؛ براى نمونه در آيه «طَـلعُها كَاَنَّه رُءوسُ الشَّيـطين»(صافّات/37،65) ميوه درخت زقّوم در دوزخ به سرهاى شياطين تشبيه شده كه تشبيهى وهمى و خيالى از نوع تشبيه عقلى به شمار مى‌‌رود.[145] (‌‌‌‌تشبيه در قرآن)

 2. مجاز:

به كارگيرى واژه در معنايى جديد غير از معناى نخست آن را مجاز گويند كه به سبب وسعت بخشيدن به گستره زبان و بيان، در زبان عربى فراوان به كار رفته است. مجاز
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 42
به دو گونه اصلى «مجاز مرسل» و «مجاز عقلى» تقسيم شده و در هر بخش فهرستى از مناسبتهايى ارائه مى‌‌شود كه ارتباط معنايى را بين معناى حقيقى و مجازى برقرار مى‌‌كنند
[146]؛ براى نمونه در آيه «يَقولونَ بِاَفوهِهِم»(آل عمران/3،167) دهان به معناى زبان به كار گرفته شده است.[147] (‌‌مجاز در قرآن)

 3. استعاره:

استعاره نوعى تشبيه است كه همه اجزاى آن به جز يكى از دو طرف تشبيه حذف شده است و نسبت به تشبيه معمولى از بلاغت بيشترى برخوردار است و به سه گونه «تصريحى»، «كنايى» و «خيالى» تقسيم مى‌‌شود كه در گونه نخست، مشبّهٌ به كاملا جاى مشبه را گرفته، جمله را از آن بى‌‌نياز مى‌‌سازد و در گونه دوم يكى از لوازم مشبهٌ به در كنار مشبه به كار مى‌‌رود و به كارگيرى لازم مشبهٌ به در جاى آن نيز استعاره خيالى ناميده مى‌‌شود.[148] ابن قتيبه[149]، ابن معتز[150]، رمانى[151]، سيد رضى[152] و ديگران درباره كاربرد استعاره در قرآن بحث كرده‌‌اند؛ براى نمونه در آيه «قُل بِئسَما يَأمُرُكُم بِهِ ايمـنُكُم»(بقره/2،93) براى ايمان، ويژگى سخنگويى فرض شده كه استعاره كنايى به شمار مى‌‌رود.[153] (‌‌‌‌استعاره)

 4. كنايه:

هنگامى كه واژه‌‌اى را در معنايى مجازى به كار بريم و در عين حال معناى نخست را نيز مى‌‌توانيم مدنظر داشته باشيم، تعبيرى كنايى آفريده‌‌ايم. كنايه از جهت وضوح و روشنى در دلالت بر معناى مورد نظر به ترتيب به 4 گونه تعريض، تلويح، رمز و ايماء تقسيم مى‌‌شود[154]؛ براى نمونه آيه «فيهِنَّ قـصِرتُ الطَّرف»به صفت حيا و عفت زنان بهشتى و محبت ويژه آنان به همسرانشان اشاره دارد و در عين حال معناى اولى اين تعبير يعنى نظر افكندن آن زنان به همسرانشان نيز مورد نظر است.[155] (‌‌‌‌كنايه)

 آرايه‌‌هاى بديعى

در دانش بديع*، از آرايه‌‌هاى ادبى‌‌اى بحث مى‌‌شود كه به زيبايى متن مى‌‌افزايند. اين آرايه‌‌ها گاه بر زيبايى معنا مى‌‌افزايند و گاه بر زيبايى لفظ و بر همين اساس به معنوى و لفظى تقسيم مى‌‌شوند.[156] برخى از مهم‌‌ترين آنها عبارت‌‌اند‌‌از:

 1. ادماج:

گنجاندن معنايى پنهان در سياق معنايى ديگر چون مدح كه هيچ تصريحى به آن نشده و واژه‌‌اى در جمله به عنوان قرينه بر آن نيامده، ادماج ناميده مى‌‌شود[157]؛ براى نمونه در آيه
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 43
«مِنهُم مَن يَستَمِعونَ اِلَيكَ اَفَاَنتَ تُسمِعُ الصُّمَّ ولَو كانوا لا يَعقِلون * و مِنهُم مَن يَنظُرُ اِلَيكَ اَفَاَنتَ تَهدِى العُمىَ ولَو كانوا لا يُبصِرون»(يونس/10،42 ـ 43) افزون بر معناى صريح آيه كه بى‌‌فايدگى آيات قرآن براى انسانهاى كوردل است، تقدم گوش بر چشم نيز به دليل همنشينى كرى و بى‌‌خردى در آيه نخست قابل استفاده است.
[158]

 2. استخدام:

استخدام آن است كه واژه‌‌اى يك بار خود در جمله‌‌اى به كار رود و بار ديگر ضميرى كه به آن برمى‌‌گردد؛ ولى در هر بار معنايى غير از معناى ديگرى مورد نظر باشد؛ براى نمونه در آيه «و لَقَد خَلَقنَا الاِنسـنَ مِن سُلــلَة مِن طين * ثُمَّ جَعَلنـهُ نُطفَةً فى قَرار مَكين»(مؤمنون/23،12 ـ 13) كه منظور از انسان در آيه نخست، آدم(عليه السلام)است و ضميرى كه در آيه دوم به او باز مى‌‌گردد بر همه آدميان دلالت دارد.[159]

 3. اطّراد:

حفظ ترتيب تاريخى در ذكر نامهاى افراد كه به قصد مدح يا هدف ديگرى ذكر شده‌‌اند اطّراد ناميده مى‌‌شود.[160] نمونه قرآنى اين آرايه در ذكر پيامبران پيشين ديده مى‌‌شود: «واتَّبَعتُ مِلَّةَ ءاباءى اِبرهيمَ و اِسحـقَ و يَعقوب»(يوسف/12،38)؛ «نَعبُدُ اِلـهَكَ واِلـهَ ءابائِكَ اِبرهيمَ واِسمـعيلَ واِسحـق».(بقره/2،133)[161]

 4. تجريد:

هرگاه براى مبالغه، صفتى را از موصوفش جدا كرده، آن را به طور مستقل و برآمده از آن موصوف ببينيم از اين آرايه استفاده كرده‌‌ايم[162]؛ براى مثال در آيه «النّارُ لَهُم فيها دارُ الخُلد»(فصّلت/41،28) جهنم حاوى خانه‌‌اى جاويدان براى كافران شمرده شده است، در حالى كه خود، خانه جاويد آنان است يا «لَقَد كانَ لَكُم فى رَسولِ‌‌اللّهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ»(احزاب/33، 21) كه از الگويى نيك درون پيامبر ياد مى‌‌كند، در حالى كه پيامبر خود همان الگوست.[163]

 5. توريه:

آوردن واژه‌‌اى با دو معنا كه معناى دور از ذهن آن مورد نظر است توريه ناميده مى‌‌شود[164] و از اين رو به آن «ايهام» نيز مى‌‌گويند[165]؛ مانند «والنَّجمُ والشَّجَرُ يَسجُدان»(الرحمن/55،6) كه «نجم» به معناى گياه بى‌‌ساقه است نه ستاره.[166] سكاكى، بسيارى از متشابهات قرآن را حاوى اين آرايه شمرده و از آيه «اَلرَّحمـنُ عَلَى العَرشِ استَوى»(طه/20،5) مثال آورده است كه «استوى»در آن به معناى چيرگى و نه نشستن است.[167]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 44

 6. لفّ و نشر:

لفّ و نشر عبارت است از ذكر اجمالى يا تفصيلى دو يا چند امر و بيان حكم هر‌‌يك به طور مستقل و بدون برقرارى تمايز، به گونه‌‌اى كه شنونده خود بايد دريابد كه حكم هر يك كدام است[168]؛ براى نمونه «جَعَلَ لَكُمُ الَّيلَ والنَّهارَ لِتَسكُنوا فيهِ ولِتَبتَغوا مِن فَضلِه»(قصص/28،73) كه پس از ذكر شب و روز به طور مستقل و جداى از هم، به ترتيب حكم هر يك (استراحت در شب و فعاليت در روز) ياد شده است و نيز در آيه «و قالوا لَن يَدخُلَ الجَنَّةَ اِلاّ مَن كانَ هودًا اَو نَصـرى»(بقره/2،111) ابتدا به طور اجمالى از كسانى ياد مى‌‌كند كه گفته‌‌اى بر زبان آورده‌‌اند و سپس با بيان آن گفته روشن مى‌‌شود كه آنان دو دسته جداى از هم هستند كه هريك مستقلا چنين گفته‌‌اى داشته‌‌اند.[169]

 7. مشاكله:

گاهى هنگام ذكر امرى از نامى ناآشنا براى آن استفاده مى‌‌كنيم تا تناسب لفظى آن با واژه‌‌اى ديگر در جمله برقرار شود؛ براى نمونه «اَنزَلنا عَلَيكُم لِباسـًا يُورى سَوءتِكُم وريشـًا ولِباسُ التَّقوى ذلِكَ خَيرٌ» (اعراف/7،26) كه در آن براى حفظ تناسب لفظى جمله از واژه لباس براى تقوا استفاده شده است[170] يا «و مَكَروا و مَكَرَ اللّهُ واللّهُ خَيرُ المـكِرين» (آل عمران/3،54) كه مكر به خدا نسبت داده شده است، در حالى كه نمى‌‌تواند هم معناى مكر در آغاز جمله باشد.[171]

 8. طباق:

طباق عبارت است از كنار هم آوردن دو معناى مخالف هم از نوع تضاد، تضايف، عدم و ملكه يا سلب و ايجاب كه ممكن است با دو اسم يا فعل يا حرف صورت پذيرد؛ براى نمونه در آيه «تَحسَبُهُم اَيقاظـًا وهُم رُقودٌ»(كهف/18،18) كه حاوى دو واژه خواب و بيدار است و آيه «تُؤتى المُلكَ مَن تَشاءُ وتَنزِعُ المُلكَ مِمَّن تَشاءُ و تُعِزُّ مَن تَشاءُ وتُذِلُّ مَن تَشاء»(آل‌‌عمران/3،26) كه دادن و گرفتن پادشاهى و عزت و ذلت را كنار هم جمع كرده است و در آيه «لَها ما كَسَبَت وعَلَيها ما اكتَسَبَت»(بقره/2،286) كه دو مفهوم برخوردارى انسان از دستاوردهايش و مسئوليت وى در برابر اعمالش را در كنار هم آورده است.[172] اين آرايه گاه در خصوص رنگهايى كه كنايه از برخى صفات هستند به كار رفته و به آن تدريج گفته مى‌‌شود؛ مانند «و مِنَ الجِبالِ جُدَدٌ بيضٌ وحُمرٌ مُختَلِفٌ اَلونُها وغَرابيبُ سود»(فاطر/35،27) كه رنگهاى سفيد و سرخ و سياه را كنايه از روشنى و وضوح راههاى بيابانى و كوهستانى ذكر كرده است.[173]در صورتى كه آرايه طباق دو تا دو تا يا بيشتر به كار رود، مقابله ناميده مى‌‌شود؛ مانند «فَليَضحَكوا قَليلاً وليَبكوا كَثيرًا»(توبه/9،82) كه خنده كم در برابر گريه زياد
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 45
آمده است يا «فَاَمّا مَن اَعطى واتَّقى * و صَدَّقَ بِالحُسنى * فَسَنُيَسِّرُهُ لِليُسرى * و اَمّا مَن بَخِلَ واستَغنى * و كَذَّبَ بِالحُسنى * فَسَنُيَسِّرُهُ لِلعُسرى» (ليل /92، 5 ـ 10) كه بخشش، تقوا، تصديق و نتيجه آنها آسانى در برابر بخل، بى نيازى از خدا، تكذيب و نتيجه آنها دشوارى آمده است.
[174] (‌‌‌‌صنايع بديعى)

منابع

الاتقان فى علوم القرآن؛ اثر القرآن فى تطور النقد العربى؛ الاحكام فى اصول الاحكام، ابن حزم؛ ادب الكاتب؛ ارشاد العقل السليم الى مزايا القرآن الكريم، ابى‌‌السعد؛ اسرار البلاغه؛ اساليب البيان فى القرآن؛ الاسلوب فى الاعجاز البلاغى للقرآن الكريم؛ الاصفى فى تفسير القرآن؛ اضواء البيان فى ايضاح القرآن بالقرآن؛ الاعتقاد؛ الاعجاز البيانى للقرآن؛ اعجاز القرآن، باقلانى؛ اعجاز القرآن بين المعتزلة والاشاعره؛ اعجاز القرآن و اثره فى تطور النقد الادبى؛ الامثال فى‌‌القرآن؛ الامثال من الكتاب والسنه؛ الايضاح فى علوم البلاغه؛ بحارالانوار؛ البحر المحيط فى التفسير؛ البديع؛ بديع القرآن؛ البرهان فى علوم القرآن؛ بلوغ‌‌الارب فى معرفة احوال العرب؛ البليغ فى المعانى والبيان والبديع؛ البيان والتبيين؛ تأويل مشكل القرآن؛ تاريخ آداب العربيه؛ تاريخ الادب العربى؛ تاريخ الادب العربى فى الجاهلية و صدر اسلام؛ تاريخ الامم والملوك، طبرى؛ تاريخ النقد الادبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تراثنا (فصلنامه)؛ ترتيب كتاب‌‌العين؛ التعاريف؛ التعريفات؛ تفسير‌‌جوامع الجامع؛ تفسير الصافى؛ تفسير القمى؛ التفسير‌‌الكبير؛ تفسير و مفسران؛ تلخيص البيان فى مجازات القرآن؛ التلخيص فى علوم البلاغه؛ تنوير المقباس من تفسير ابن‌‌عباس؛ تيسير الكريم الرحمن فى كلام المنان؛ ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن؛ جامع‌‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة اشعار العرب؛ جواهرالبلاغة فى‌‌المعانى والبيان والبديع؛ دلائل‌‌الاعجاز فى علم المعانى؛ روح‌‌المعانى فى تفسير القرآن العظيم؛ السجع فى القرآن؛ السيرة النبويه، ابن كثير؛ السيرة النبويه، ابن هشام؛ صبح الاعشى فى صناعة الانشاء؛ الصناعتين؛ صنايع معنوى و شواهد قرآنى؛ الطبقات الكبرى؛ عرائس‌‌المجالس فى قصص الانبياء؛ عمدة‌‌القارى؛ فتح القدير؛ فجرالاسلام؛ فى الادب الجاهلى؛ القاموس المحيط؛ قواعد الشعر؛ كتاب الحيوان؛ كتاب الفهرست؛ كتاب النقائض (نقائض جرير والفرزاق)؛ الكشاف؛ كشف الظنون عن اسامى الكتب والفنون؛ الكليات معجم فى المصطلحات والفروق اللغويه؛ مؤلفات جرجى زيدان الكامله؛ المثل السائر؛ مجاز القرآن؛ مجمع الامثال؛ مجمع‌‌البيان فى تفسير القرآن؛ مختصر المعانى؛ مذاهب التفسيرالاسلامى؛ المسائل الصاغانيه؛ المستطرف فى كل فن مستظرف؛ المستقصى فى امثال العرب؛ المطول فى شرح تلخيص المفتاح؛ معانى الشعر؛ معانى القرآن، فراء؛ المعتبر فى شرح المختصر؛ معجم مقاييس اللغه؛ معجم‌‌الفروق اللغويه؛ المغنى فى ابواب التوحيد والعدل؛ مفتاح العلوم؛ المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ مقدمه ابن خلدون؛ الممتع‌‌فى عالم الشعر؛ منهاج البلغاء و سراج الادباء؛ موسوعة السرد العربى؛ الميزان فى تفسير القرآن؛ الناصريات؛ نظرية اعجاز القرآن عندالجرجانى؛ نظم الدرر فى تناسب الآيات والسور، بقاعى؛ النكت فى اعجاز القرآن؛ واژه‌‌هاى دخيل در قرآن مجيد؛ هدية العارفين اسماء المؤلفين و آثار المصنفين.
Religion.

على معمورى




[1]. مقاييس اللغه، ج 1، ص 301 - 302، «بلغ».
[2]. الفروق اللغويه، ص 30.
[3]. براى نمونه نك: القاموس المحيط، ج 1، ص 2، «بلغ»؛ مختصرالمعانى، ص 14، 23.
[4]. مختصر المعانى، ص 25؛ كشف الظنون، ج 1، ص 13.
[5]. مختصر المعانى، ص 20 - 23؛ التعريفات، ج 1، ص 66؛ التعاريف، ص 143.
[6]. الكليات، ص 236.
[7]. مختصر المعانى، ص 14 ـ 20.
[8]. المسائل الصانيه، ص 121؛ تيسير الكريم، ص 744.
[9]. الكشاف، ج 2، ص 635؛ جوامع الجامع، ج 2، ص 394؛ فتح القدير، ج 3، ص 195.
[10]. تفسير ابى السعود، ج 4، ص 178؛ الميزان، ج 4، ص 160.
[11]. نك: الاحكام، ابن حزم، ج 1، ص 32.
[12]. البحر المحيط، ج 5، ص 519؛ الاصفى، ج 1، ص 663.
[13]. الكشاف، ج 2، ص 429؛ الصافى، ج 3، ص 156.
[14]. تفسير قمى، ج 2، ص 217.
[15]. المسائل الصاغانيه، ص 120 ـ 121.
[16]. نك: الناصريات، ص 222؛ المعتبر، ج 2، ص 169؛ تفسير و مفسران، ج 1، ص 137.
[17]. الكشاف، ج 4، ص 123.
[18]. نك: جوامع الجامع، ج 2، ص 202.
[19]. مجمع البيان، ج 5، ص 356.
[20]. درباره اين اميرنشينها و تأثيرات تمدنى آنها در شبه جزيره نك: مؤلفات جرجى زيدان، ج 10، ص 227 - 353.
[21]. المفصل، ج 9، ص 91 ـ 93.
[22]. نك: واژه‌‌هاى دخيل، ص 6 ـ 27.
[23]. المفصل، ج 8، ص 726 ـ 729.
[24]. المفصل، ج 8، ص 553.
[25]. ر.ك، بلوغ الارب، ج 1، ص 264 - 278.
[26]. المفصل، ج 8، ص 586 - 588.
[27]. نك: البيان و التبيين، ج 1، ص 104؛ مقدمه ابن خلدون، ص 555.
[28]. المفصل، ج 7، ص 378.
[29]. المفصل، ج 9، ص 91 - 93.
[30]. المفصل، ج 8، ص 626 - 628.
[31]. المفصل، ج 8، ص 624 - 625.
[32]. براى نمونه نك: فى الادب الجاهلى، ص 107؛ تاريخ‌‌آداب العرب، ص 139.
[33]. المفصل، ج 8، ص 629 - 670.
[34]. بلوغ الارب، ج 3، ص 182 - 181؛ المفصل، ج 8، ص 379 - 384 ، 792 - 773؛ ج 9، ص 908 - 406؛ تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 91 - 73.
[35]. نك: المستطرف، ص 511 - 513؛ صبح الاعشى، ج 1، ص 398؛ تاريخ الادب العربى، ص 88.
[36]. السجع فى القرآن، ص 5 ـ 17.
[37]. تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 51.
[38]. موسوعة السرد العربى، ص 56.
[39]. المفصل، ج 8، ص 745، و براى آگاهى بيشتر از قواعد ادبى سجع نك: صبح الاعشى، ج 2، ص 302 - 306؛ منهاج البلغاء و سراج الادباء، 11.
[40]. المفصل، ج 8، ص 754.
[41]. تفسير قرطبى، ج 7، ص 3 - 4؛ التعاريف، ج 1، ص 202.
[42]. براى مشاهده مطالعه‌‌اى آمارى در اين باره نك: السجع فى القرآن، 15.
[43]. نك: كشف الظنون، ج 2، ص 1524، فتح البارى، ج 10، ص 182 - 186.
[44]. ر.ك: اعجاز القرآن، ص 58؛ مقدمه ابن خلدون، ص 101.
[45]. الاعتقاد، ص 626؛ ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 98.
[46]. ر.ك: الاتقان، ج2، ص 209.
[47]. الصناعتين، ص 260 ـ 265.
[48]. ر.ك: موسوعة السرد العربى، ص 62.
[49]. ر.ك: الصناعتين، ص 260 - 261؛ المثل السائر، ج 1، ص 196؛ اعجاز القرآن، ص 58، حتى 83 - 91.
[50]. البيان و التبيين، ص 155.
[51]. الصناعتين، ص 260 ـ 261؛ المثل السائر، ج 1، ص 196؛ صبح الاعشى، ج 2، ص 304.
[52]. ر.ك: الممتع فى علم الشعر، ص 11 ـ 24؛ موسوعة السرد العربى، ص 55.
[53]. مجمع البيان، ج 8، ص 287 - 288.
[54]. البيان و التبيين، ص 574؛ الاحتجاج، ج 1، ص 411.
[55]. ر.ك: موسوعة السرد العربى، ص 62.
[56]. ر.ك: الكشاف، ج 4، ص 26 ـ 27، 66.
[57]. ر.ك: المفصل، ج 6، ص 733 - 734.
[58]. المفصل، ج 8، ص 748.
[59]. تاريخ الادب العربى فى الجاهلية و صدرالاسلام، ص 53.
[60]. تاريخ الادب العربى فى الجاهلية و صدرالاسلام، ص 60.
[61]. براى مطالعه امثال معروف عرب ر.ك: مجمع الامثال؛ المستقصى فى امثال العرب.
[62]. براى مطالعه امثال قرآن نك: الامثال من‌‌الكتاب والسنه؛ الامثال فى القرآن، ص 173 - 268.
[63]. ر.ك: موسوعة السرد العربى، 86 - 92.
[64]. درباره اهداف قصه در قرآن نك: عرائس المجالس، ص 2 ـ 3.
[65]. نك: مجمع‌‌البيان، ج 4، ص 460؛ ج 6، ص 150؛ ج 7، ص 203، 281،400؛ ج 9، ص 146؛ ج 10، ص 89، 293.
[66]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 195؛ الكامل، ج‌‌2، ص 73؛ مجمع البيان، ج 4، ص 29.
[67]. نك: جامع البيان، ج 9، ص 305؛ تفسير قرطبى، ج 6، ص 405.
[68]. نك: تاريخ طبرى، ج 2، ص 158؛ السيرة النبويه، ابن هشام، ج 2، ص 471.
[69]. براى مطالعه بيشتر نك: موسوعة السرد العربى، ص 89 ـ 91.
[70]. در اين باره نك: فجر الاسلام، ص 195.
[71]. نك: الاتقان، ج 2، ص 318؛ فى الادب الجاهلى، ص 71.
[72]. ر.ك: مقدمه ابن خلدون، ص 244 ، 417 ـ 420؛ المفصل، ج 8، ص 248 -251؛ تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 38.
[73]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج 1، ص 189 - 191؛ الطبقات، ج 4، ص 241؛ السيرة النبويه، ابن‌‌كثير، ج‌‌1، ص 498 - 506.
[74]. تفسير قرطبى، ج 1، ص 24 - 25؛ البرهان فى علوم القرآن، ج 1، ص 293 - 294؛ الاتقان، ج 1، ص 346 - 347.
[75]. الاعجاز البيانى للقرآن و مسائل ابن الازرق، ص 309 ـ 600.
[76]. الفهرست، ص 37.
[77]. همان.
[78]. همان.
[79]. الفهرست، 41.
[80]. هدية العارفين، ج 1، ص 59.
[81]. الكليات، ص 422 - 423.
[82]. نك: اعجاز القرآن و اثره فى تطور النقد الادبى، ص 33.
[83]. نك: اعجاز القرآن بين المعتزله و الاشاعره، ص 224 ـ 225.
[84]. براى مشاهده نمونه‌‌اى از اين قبيل ديدگاهها نك: البيان والتبيين، ج 1، ص 86.
[85]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 75.
[86]. همان، 76.
[87]. نك: تاريخ النقد العربى، ص 66 ـ 67.
[88]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 76 ـ 114.
[89]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 75 ـ 76.
[90]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 97 ـ 98.
[91]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، 24.
[92]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، 29.
[93]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 25 ـ 30.
[94]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، 29.
[95]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 26 ـ 27.
[96]. اعجاز القرآن، ص 107 ـ 111.
[97]. اعجاز القرآن، ص 113.
[98]. اعجاز القرآن، ص 56 ـ 65.
[99]. اعجاز القرآن، ص 300 ـ 303.
[100]. المغنى، ج 16، ص 197-199.
[101]. نك: ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 107.
[102]. المغنى، ج 16، ص 199.
[103]. المغنى، ج 16، ص 197-199.
[104]. Religion:Ijaz
[105]. دلائل الاعجاز، ص 36 ـ 38.
[106]. دلائل الاعجاز، ص 64.
[107]. نك: دلائل الاعجاز، ص 69.
[108]. نك: دلائل الاعجاز، ص 74 ـ 85.
[109]. براى آگاهى بيشتر نك: نظرية اعجاز القرآن عند عبدالقاهر الجرجانى، ص 197 ـ 344؛ الاسلوب فى الاعجاز البلاغى، ص 182 ـ 186، 250 ـ 262.
[110]. دلائل الاعجاز، ص 69.
[111]. دلائل الاعجاز، ص 44.
[112]. دلائل الاعجاز، ص 43.
[113]. ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، ص 117.
[114]. دلائل الاعجاز، ص 50 ـ 54.
[115]. براى آگاهى بيشتر نك: اعجاز القرآن بين المعتزلة و الاشاعره، ص 169 ـ 200.
[116]. تراثنا، ش 13، ص 195 ـ 246.
[117]. براى نمونه نك: تفسير بقاعى، ص 65 ـ 69.
[118]. براى مشاهده نمونه‌‌اى از اين آثار نك: اعجاز القرآن و اثره فى تطور النقد الادبى؛ الاسلوب فى الاعجاز البلاغى.
[119]. نك: التفسير الكبير، ج 2، ص 115؛ بحارالانوار، ج 17، ص 166.
[120]. نك: التفسير الكبير، ج 2، ص 116.
[121]. نك: أثر القرآن فى تطور النقد العربى، ص 193 ـ 194.
[122]. براى نمونه نك: ترتيب العين، ص 102 ، 131 ، 341.
[123]. براى نمونه ر. ك: كتاب النقائض، ج 1، ص 182؛ جمهرة اشعار العرب، ص 11.
[124]. براى نمونه ر. ك: معانى الشعر؛ البديع.
[125]. براى نمونه ر. ك: «قواعد الشعر» ثعلب و نيز براى مشاهده فهرست نسبتاً كاملى از آرايه‌‌هاى بديعى با ذكر شواهد قرآنى هر يك نك: صنايع معنوى و شواهد قرآنى.
[126]. ادب الكاتب، ص 15، 22، 24، 25.
[127]. براى نمونه ر. ك: بخشهاى مربوط از كتاب البرهان فى علوم القرآن؛ الاتقان.
[128]. براى آگاهى بيشتر و نيز بررسى متن قرآن از جهت پيراستگى از اين ويژگيهاى منفى نك: اساليب البيان فى القرآن، 70 ـ 109.
[129]. الايضاح، ج 1، ص 22؛ مختصر المعانى، ص 33 ـ 34.
[130]. الميزان، ج 11، ص 197.
[131]. الميزان، ج 6، ص 278.
[132]. البليغ فى المعانى والبيان والبديع، ص 42.
[133]. عمدة القارى، ج 3، ص 294.
[134]. روح المعانى، مج 9، ج 16، ص 7.
[135]. جواهر البلاغه، ص 58.
[136]. اضواء البيان، ج 5، ص 505.
[137]. فيض القدير، ج 3، ص 59 ـ 60.
[138]. الايضاح، 203 ـ 249.
[139]. معانى القرآن، ج 3، ص 117.
[140]. مجاز القرآن، ج 1، ص 73.
[141]. البيان والتبيين، ج 1، ص 328؛ الحيوان، ج 2، ص 139، 211، 255.
[142]. اسرار البلاغه، 78 ـ 113.
[143]. مفتاح العلوم، ص 141 ـ 142.
[144]. المثل السائر، ج 1، ص 399 ـ 405.
[145]. نك: التبيان، ج 2، ص 332، ج 8، ص 502؛ الكشاف، ج 3، ص 342؛ الايضاح، ج 1، ص 208.
[146]. جواهر البلاغه، ص 301 ـ 313.
[147]. تنوير المقباس، ص 60.
[148]. جواهر البلاغه، ص 315 ـ 319.
[149]. تأويل مشكل القرآن، ص 102 ـ 111.
[150]. البديع، ص 230.
[151]. النكت، ص 85 ـ 86، 94.
[152]. تلخيص البيان، 1 ـ 8، 179 ـ 180، 233.
[153]. تلخيص البيان، ص 117.
[154]. جواهر البلاغه، ص 359 ـ 366.
[155]. روح المعانى، مج 13، ج 23، ص 89.
[156]. الايضاح، ص 317.
[157]. المطول، ص 442؛ الايضاح، ص 348 ـ 349.
[158]. الصناعتين، ص 423.
[159]. الاتقان، ج 3، ص 287.
[160]. الايضاح، ص 354؛ بديع القرآن، ص 141.
[161]. الاتقان، ج 3، ص 296.
[162]. اسرار البلاغه، ص 291؛ الايضاح، ص 338 ـ 341.
[163]. الكشاف، ج 3، ص 391.
[164]. الايضاح، ص 321.
[165]. مفتاح العلوم، ص 427.
[166]. البرهان فى علوم القرآن، ج 3، ص 501؛ الاتقان، ج 3، ص 287.
[167]. مفتاح العلوم، ص 427.
[168]. التلخيص فى علوم البلاغه، ص 91.
[169]. الايضاح، ص 332 ـ 333.
[170]. الايضاح، ص 327 ـ 328.
[171]. الاتقان، ج 1، ص 203.
[172]. الصناعتين، ص 307؛ الايضاح، ص 317 ـ 320.
[173]. بديع القرآن، ص 242؛ الاتقان، ج 3، ص 306.
[174]
. مختصر المعانى، ص 267.

 

چهارشنبه 12 مهر 1391  12:10 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تبيين فصاحت و بلاغت قرآن كريم

تبيين فصاحت و بلاغت قرآن كريم

حسين شريعتى فرد
عضو هيات علمى دانشگاه آزاد اسلامى اروميه
چكيده

كلام فصيح و بليغ آن است كه از ضعف تاليف، تنافر كلمات و تعقيد خالى باشد و به مقتضاى حال ايراد شود. وجوه امتياز قرآن با ساير كلامها عبارتند از: اسلوب ويژه، شمول فصاحت و بلاغت در سراسر قرآن، تكرار آيات بدون كاهش فصاحت و بلاغت. ملاحظه معارضه‏هاى امرءالقيس شاعر فصيح عرب در عصر نزول زاوياى روشنى از وجوه امتياز فصاحت و بلاغت قرآن بر ساير كلامها را آشكار مى‏سازد.

كليد واژه‏ها: فصاحت، بلاغت، اعجاز قرآن، امتيازات قرآن.

1. مقدمه

طبق اظهارات اهل فن رسول خداصلى الله عليه وآله جهت اثبات صدق دعوت خود شمار فراوانى قضاياى خارق‏العاده داشته‏است كه معجزه ناميده مى‏شود. شاخص‏ترين آنها كه جنبه جاودانگى هم دارد، قرآن كريم است.
اين كتاب بزرگ آسمانى از جهات گوناگون خارق‏العادگى دارد كه وجوه اعجاز قرآن خوانده مى‏شود (1) .
يكى از آن وجوه هنرنمايى از نظر زيبايى كلام قرآن است كه در اصطلاح اهل تخصص به آن فصاحت مى‏گويند.
سعى نگارنده در اين مقاله بر اين است كه در اين‏باره بحث كرده و هاله‏هايى از ابهام را از چهره اين وجه از اعجاز بزدايد.
موضوعاتى كه در اين امر محور بحث قرار خواهد گرفت، عبارتند از:
1. هنر در خدمت وحى;
2. تعريف واژه‏هاى «فصاحت‏» و «بلاغت‏»;
3. نقل دو گواه بر برترى فصاحت قرآن كريم.

2. هنر در خدمت وحى

شكى نداريم كه قرآن كريم در زمينه زيبايى و آرايش سخن هنرنمايى كرده است; در حدى كه با هيچ سخن زيبا و فصيحى قابل مقايسه و رقابت نيست. آنچه محل كلام است، اينكه آيا نظر قرآن فقط بر اين بوده‏است كه سخن نيكو گفته، هنرنمايى كند يا خواسته‏است، پيامهاى ارزنده خود را القا كند، منتها با بيان شيرين و شيوا؟ ما بر نظر دوم هستيم. يعنى وقتى خداوند مى‏فرمايد: «و لكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب‏» (2) يا «لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» (3) يا «انا اعطيناك الكوثر فصل لربك و انحر ان شانئك هوالابتر» (4) و صدها آيات فصيح ديگر، در همه اينها قرآن حامل پيامهاى بسيار مهم است; منتها آنها را در قالب زيباترين اسلوب و هنرمندانه‏ترين تعابير القا كرده است; بطوريكه از كلمات و سخنان مخلوق نمى‏توانيم، برايش مشابهى نقل كنيم و آيات را به آن‏ها تشبيه نماييم.

3. تعريف لغوى فصاحت و بلاغت

«فصاحت‏» در لغت‏به چند معنا اطلاق مى‏گردد كه يكى از آنها روشنى و ظهور است. در اين آيه كريمه نيز به همين معنا آمده است: «و اخى هارون هو افصح منى لسانا (5) ; يعنى ايشان از من روشن گفتارتر است‏».
«بلاغت‏» به معناى وصول و انتهاست. بلغ فلان مراده ; يعنى به مراد خود رسيد. بلغ الراكب المدينة; يعنى بآنجا منتهى شد (6) .

4. تعريف فصاحت و بلاغت در علم بلاغت

فصاحت در علم بلاغت‏سه شاخه دارد: فصاحت در مفرد، فصاحت در كلام، فصاحت در متكلم; ولى بلاغت‏يا در كلام است و يا در متكلم، و در مفرد بلاغت معنا ندارد و صحيح نيست‏بگوييم: «كلمة بليغة‏».
پس از آنچه گفته شد، پنج قسم حاصل مى‏شود:
1- كلمه فصيح;
2- كلام فصيح;
3- متكلم فصيح;
4- كلام بليغ;
5- متكلم بليغ.

4. 1. فصاحت كلمه

در تعريف فصاحت در مفرد چنين گفته‏اند: «آن كلمه‏اى است كه از تنافر حروف و غرابت و مخالفت‏با معيار زبان خالى باشد».
اگر كلمه‏اى از تنافر حروف و غرابت و مخالفت قانون لغوى سالم باشد، فصيح است و اگر از يك جهت از اين جهات سالم نبود، فصيح نخواهد بود; پس در حصول معناى مراد همه شرائط بايد باشد و اما در عدم تحقق آن معنا لازم نيست، همه شرايط مفقود باشد; بلكه اگر يكى از آنها هم نباشد، كلمه غير فصيح خواهد بود; يعنى مثلا كلمه‏اى كه تنافر حروف و غرابت ندارد، ولى مخالف قاعده لغوى است، غير فصيح است.
الف. «تنافر حروف‏» آن است كه كلمه سنگين باشد و انسان نتواند آن را به آسانى در زبان جارى كند. اگر نظم يا نثرى مشتمل بر اينگونه واژه‏ها باشد، بايد گفت كه نه‏تنها آن كلمه بلكه آن نظم يا نثر از فصاحت‏خواهد افتاد; مانند واژه «مستشزرات‏» در شعر امرء القيس كه گويد:
غدائره مستشزرات الى العلى
تضل العقاص فى مثنى و مرسل (7)
گيسوهاى او بالا زده شده‏است; طورى كه دسته‏اى از آنها در موهاى بافته شده و بافته نشده، پنهان مى‏گردد.
اين شعر از قصيده امرء القيس است و اتفاقا يكى از معلقات سبعه او همين قصيده مى‏باشد. او مردى بسيار فصيح بوده است; مع ذلك در اين شعر از واژه معيوب «مستشزرات‏» استفاده كرده است كه تنافر حروف دارد و به آسانى بر زبان جريان نمى‏يابد و با فصاحت منافى است (8) .
ب. «غرابت‏» آن است كه كلمه از نظر استعمال غير مانوس و از لحاظ مفهوم و معنا خيلى روشن نباشد. اگر واژه‏اى چنين عيب‏هايى را داشته باشد، فصيح نيست; مانند: كلمه «مسرج‏» در شعر عجاج. وى گويد:
و مقلة و حاجبا فرججا
و فاحما و مرسنا مسرجا (9) محل شاهد «مسرج‏» است كه كلمه به علت غرابت و نامانوسى و نيز به جهت عدم وضوح معنا فصيح نيست (10) .
ج. مخالفت قياس لغوى; يعنى واژه بر خلاف مقررات الفاظ موضوعه باشد; مانند كلمه «اجلل‏» در جمله «الحمدالله العلى الاجلل‏» كه با فك ادغام است; درحالى كه مى‏بايست، دو لام آن در يكديگر ادغام مى‏شدند; چون در تجانس دو حرف، قاعده اين است كه حرف اول ساكن و در حرف دوم ادغام‏شود; اينچنين: «الحمدلله العلى الاجل‏» (11) .
در قرآن واژه‏اى كه يكى از اين ايرادها و ضعفهاى مذكور را داشته‏باشد، پيدا نمى‏شود; لذا همه كلماتش فصيح است (12) .

4. فصاحت كلام

در تعريف فصاحت در كلام چنين گفته‏اند: «آن كلامى است كه از ضعف تاليف و تنافر كلمات و تعقييد خالى و از فصاحت‏برخوردار باشد».
الف. ضعف التاليف: و آن عبارت از اين است كه كلام بر خلاف قانون نحو كه در ميان جمهور نحات مشهور است، تاليف شده‏باشد; مثل اضمار قبل از ذكر لفظى و معنوى و حكمى (13) ; مانند: «ضرب غلامه زيدا». اين كلام فصيح نيست; چون اضمار قبل از مرجع ذكر شده‏است: مرجع ضمير در «غلامه‏» زيد است كه متاخر آمده‏است; البته در بعضى مآخذ اضمار قبل از ذكر حكمى را از ضعف تاليف محسوب نكرده‏اند و اين درست‏به نظر مى‏رسد (14) .
ب. تنافر كلمات: مراد از آن اين است كه وقتى كلمات را در كنار هم مى‏چينند در مجموع، عبارت سنگينى را تشكيل بدهند كه در اين صورت، عبارت فصيح نخواهد بود; هر چند واژه‏ها جداگانه فصيح باشند; مثلا گفته‏اند: اين بيت فصيح نيست:
و قبر حرب بمكان قفر
و ليس قرب قبر حرب قبر
قبر حرب در محلى بى‏آب و علف واقع شد. حتى در كنار قبر او قبرى هم نيست. «قفر» يعنى بى‏آب و علف.
«حرب‏» نام شخصى است كه برايش «حرب بن اميه‏» مى گفتند. او را كسى كشت و سپس با بيت فوق برايش نوحه‏سرايى كرد. گفته‏اند: اين بيت فصيح نيست; زيرا واژه‏هايش در اثر قريب المخرج بودن حروف آنها در زبان به سختى و سنگينى جارى مى‏گردد، بطوريكه اگر يك نفر بخواهد، سه‏بار اين بيت را پشت‏سر هم بخواند، بدون اشتباه ممكن نخواهد شد (15) .
ج. «تعقيد»: مراد از تعقيد اين است كه دلالت كلام بر معناى مراد به‏جهت پاره‏اى از خلل و اشكالات، روشن نباشد. چه اين خلل از ناحيه ناحيه نظم الفاظ باشد يا از ناحيه تركيب معانى. در صورت اول آن را تعقييد لفظى و در صورت دوم آن را تعقييد معنوى گويند.
تعقيد لفظى; مانند:
و ما مثله فى الناس الا مملكا
ابو امه حى ابوه يقاربه
اين شعر از فرزدق شاعر معروف و فصيح عرب زبان است. در اين شعر دايى هشام‏بن‏عبدالملك يعنى ابراهيم بن‏هشام بن اسماعيل مخزومى را تعريف مى‏كند و مى‏خواهد بگويد كه هيچ كسى نظير او در فضائل و وارستگى نيست; مگر خواهرزاده‏اش «مملك‏» كه همان «هشام‏بن عبدالملك‏» باشد; منتها در اين شعر نه صراحتا نامى از «هشام بن‏عبدالملك‏» برده و نه تصريح كرده‏است كه او خواهرزاده ابراهيم بوده‏است; بلكه با تعبير «مملك‏» با صيغه مفعول از او ياد كرده‏است; يعنى مردى كه از ملك و ثروت فراوان برخوردار است. او با اين تعبير روشن كرده كه منظورش هشام بن عبدالملك است و با تعبير «ابو امه ابوه‏» هم مشخص كرده كه هشام بن عبدالملك خواهرزاده اوست. ملاحظه مى‏شود كه شعر معقد و پيچيده‏است; در حالى كه اصل شعر چنين است:
و ما مثله حى يقاربه فى الناس
الا مملكا ابو امه ابوه
در ميان مردم شخصى مانند ابراهيم جز هشام خواهرزاده‏اش پيدا نمى‏شود (16) .
تعقيد معنوى; مانند اين شعر:
ساطلب بعد الدار عنكم لتقربوا
و تسكب عيناى الدموع لتجمدا
اين بيت از شخصى به نام «عباس بن الاضف‏» است. هدف وى گويا اين است كه در روزگار هر چه را انسان آرزو مى‏كند، به ضدش مى‏رسد و چون قانون روزگار چنين است، من دورى و مفارقت‏شما را مى‏خواهم تا به ملاقاتتان نائل گردم و گريه و زارى مى‏كنم تا فرج و مسرت براى ما حاصل گردد.
وى «سكب‏» را بر وزن «فلس‏» كه كنايه از غصه و حزن آورده، درست است; ولى «جمود العين‏» را كه كنايه از شادى و مسرت آورده، درست نيست; زيرا «جمودالعين‏» را در جايى مى‏آورند كه به انسان مصيبت رسيده، ولى هرچه مى‏خواهد گريه كند، از چشمهايش اشك جارى نمى‏شود و از كثرت و شدت غصه چشمايش خشكيده‏است; از اين رو انتقال از اين معنا به گريه نكردن به‏علت مسرت و شادى، به قرائن بسيار نيازمند است; لذا معنا معقد است و شعر از فصاحت افتاده است (17) .
د. فصاحت كلمات: علاوه بر خلوص از ضعف تاليف و تنافر كلمات و تعقيد به هر دو قسم آن، مفردات كلام نيز بايد فصيح باشد كه شرح آن آمد.
هرگاه همه اينها حاصل شد، كلام فصيح و گرنه غير فصيح خواهد بود و چون هيچ يك از اين عيوب در آيات قرآن كريم نيست، از فصاحتى كه در حد اعجاز و فوق طاقت‏بشرى است، برخوردار است.

5. فصاحت متكلم

فصاحت متكلم آن است كه متكلم مقاصد خود را با تعابير و واژه‏هاى فصيح بيان نمايد و اين خصوصيت در او به صورت ملكه در آمده‏باشد; لذا در تعريف آن چنين گفته‏اند:
آن ملكه‏اى است كه به كمك آن مى‏توان مقصود را به لفظى فصيح باز گفت (18) .

6. بلاغت در كلام

در تعريف بلاغت در كلام چنين گفته‏اند:
آن عبارت است از مطابقت كلام با مقتضاى حال همراه فصاحت آن.
يعنى علاوه بر اينكه كلام بايد فصيح باشد، بايد با مقتضاى حال نيز تطابق داشته‏باشد. مثال كلام بليغ چنين است كه اگر مثلا كسى سخن ما را در زمينه حضور شخصى به نام زيد در خانه باور نداشته، به او ميگوييم: «ان زيدا فى الدار» يا «والله ان زيدا فى الدار»; ولى اگر همچو كلامى را با اين همه تاكيدات به كسى بگوييم كه در قبال سخن ما شك و ترديدى ندارد و اگر برايش بدون تاكيد هم بگوييم، خواهد پذيرفت و مع‏ذلك از آن تاكيدات در جمله استفاده كنيم، در اين صورت كلام بليغ نخواهد بود.

7. بلاغت در متكلم

شخصى كه داراى قدرت و ملكه‏اى باشد كه در اثر آن بتواند كلام بليغ بسازد، متكلم بليغ خوانده مى‏شود; به همين جهت در تعريف آن گفته‏اند:
آن ملكه‏اى است كه به سبب آن بتوان كلامى بليغ فراهم آورد (19) .
نتيجه اينكه بعد از حصول معرفت كامل به هريك از تعاريف پنجگانه ادعا و عقيده ما اين است كه قرآن و وحى حتى يك مورد هم از اين گونه ضعفها نداشته، هم فصيح است و هم بليغ; آن هم به زبان كسى كه نه خطى نوشته و نه سطرى خوانده‏است:
و ماكنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون (20)
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مساله‏آموز صد مدرس شد (21)

8. جلوه‏هاى اعجاز فصاحت و بلاغت قرآن

برخى از جلوه‏هاى برترى فصاحت و بلاغت قرآن كريم بر ساير كلامها به قرارى است كه در پى مى‏آيد:
الف. قرآن كريم در بيان مسائل گوناگون خود اسلوب و روشى ويژه دارد; غير از اسلوبهايى كه بشر و فصحا و بلغاى عرب دارند. حتى با اينكه شخص رسول‏خدا و حضرت اميرعليه السلام و ديگر ائمه از فصحا و بلغا عرب بودند و سخنان‏شان در اوج فصاحت و بلاغت‏بود، مع‏الوصف وقتى برخى از آيات درخلال سخنان آن بزرگواران قرار مى‏گيرد، كاملا از سخنان آنها ممتاز و مشخص است. اين روشن مى‏كند كه قرآن سخنى غير از سنخ سخنان بشر است.
ب. براى فصاحت و بلاغت افراد بشر معمولا حد و حدودى است كه هرگز از آن حد تجاوز نمى‏كند; مثلا كسى سخن حماسى را نيك ادا مى‏كند; ولى در مدح ضعيف است‏يا مداح فصيح و بليغى است; ولى در هجو ضعيف است‏يا در هجو تواناست; ولى قدرت رثاگرى ندارد يا رثاگر خوب و فصيحى است; ولى در عرفان ضعيف است. خلاصه هيچ كسى كه در همه اين ابعاد تسلط داشته‏باشد، يافت نمى‏شود; ولى قرآن كريم اين‏چنين است و از جامعيت فصاحت و بلاغت در تمام جهات برخوردار است.
ج. اين كتاب الهى بعضى بحثها را تكرار كرده است و درباره موضوعاتى چون زجر، ترغيب، وعده، وعيد، موعظه، تاريخ، يادآورى نعمتهاى منعم، دنيا، آخرت، بهشت، جهنم، مرگ، حيات، مبدا، معاد، اعتقادات، اخلاقيات، سياست و غير اينها چندبار بحث كرده; ولى عليرغم تغيير در الفاظ و عبارات كوچكترين تغييرى در اصل معنا رخ نداده است‏يا فصاحت و بلاغت عبارت دوم از عبارت اول نكاسته‏است; در حالى كه خاصيت تكرار در كلام بشر اين است كه دومى از نظر جودت و فصاحت و سلاست‏بيان به پايه اولى نمى‏رسد; لذا دكتر طه حسين وقتى اين كتاب را تعريف و تمجيد مى‏كند، مى‏گويد:
نثر نيست; كما اينكه نظم هم نيست; بلكه قرآن است و امكان ندارد غير از آن، نام ديگرى داشته باشد (22) .

9. دو گواه عينى بر اعجاز فصاحت و بلاغت اين بزرگ كتاب الهى

در زمينه برترى فصاحت و بلاغت قرآن كريم دو داستان به شرح ذيل از امرءالقيس آورده‏اند:
گواه اول : امرء القيس از مشاهير فصحاى عرب بود; بطوريكه حتى در محاورات عادى هم واژه غير فصيح به زبان نمى‏آورد. هر واژه‏اى را بر زبان مى‏آورد، دليل مى‏شد به اين كه آن واژه فصيح است.
مى‏گويند: وى به سه واژه از قرآن خرده گرفته، گفت كه اين سه كلمه فصيح نيست و آنها عبارتند از: «يستهزءون، كبار، عجاب‏» (23) . داستان را به عرض رسول خداصلى الله عليه وآله رساندند. حضرت از امرءالقيس دعوت كرد كه در روز معينى بيايد و گفته خود را اثبات كند. وى در روز موعود آمد و خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله رسيد. حضرت در اولين برخورد با او طورى رفتار كرد كه رسم رفتار اعراب آن دوران نبود; لذا ناراحت‏شد و بى‏اختيار به حضرت گفت:
اتستهزؤون و انا من كبار العرب ان هذا منك لعجاب; آيا مرا مسخره مى‏كنى; در حالى كه من از بزرگان عرب هستم. اين از شما خيلى تعجب است.
او با اينكه آن سه كلمه را غير فصيح مى‏شمرد، بر زبان جارى كرد و بدين‏وسيله بى‏اختيار و ناخودآگاه فصاحت آنها را پذيرفت (24) .
گواه دوم : قرآن كريم در ضمن آيات چندى تحدى كرده و از كسانى كه درباره آن اظهار ترديد مى‏كنند مى‏خواهد كه اگر صدور آن را از سوى خدا قبول نداريد، شما هم مانند آن يا ده‏سوره و يا لااقل يك‏سوره نظير يكى از سوره‏هاى قرآن را بياوريد (25) .امرءالقيس گفت: اشكال ندارد. من نظير آيه «و لكم فى القصاص حياة‏» (26) را به الفاظى ديگر مى‏آورم. گفتند: بياور! گفت: «القتل انفى للقتل‏»; يعنى كشتن براى جلوگيرى از كشتن بهتر است.
اهل فن و متخصصين سخن وى را با آيه كريمه سنجيدند، دريافتند كه آيه شريفه از هشت جهت نسبت‏به كلام امرءالقيس مزيت دارد كه از اين قرارند:
1. حروف سخن امرءالقيس بيش از حروف آيه شريفه است و سخن هراندازه كوتاهتر باشد، از نظر ايجاز كه يكى از وجوه فصاحت و بلاغت است، پسنديده‏تر است. آيه شريفه دوازده حرف، ولى كلام امرءالقيس چهارده حرف است.
2. در گفتار امرءالقيس دوبار واژه «قتل‏» آمده است و اين كلمه از كلمات غيرمطبوع و تنفرآور است; به‏خلاف كلمه «حياة‏» كه در آيه آمده و از هستى و زندگى خبر مى‏دهد; نه از مرگ و نيستى.
3. باز كلمه «انفى‏» در كلام امرءالقيس از سلب و نيستى حكايت مى‏كند; ولى لحن قرآن اثباتى است و شكى نيست كه مثبت سبت‏به منفى امتياز دارد.
4. در كلام امرءالقيس ميان دو قتل فرقى گذاشته نشده و هر دو را با يك تعبير بيان كرده‏است; در حالى كه اولى قتل قصاص و دومى قتل جنايى است; به‏خلاف تعبير آيه شريفه كه هرگز به قتل ابتدائى از جهت قبحى كه دارد، تفوه نكرده و قتل عوضى و جزائى را نيز با تعبير «قصاص‏» آورده‏است.
5. در كلام امرءالقيس وجود قتل علت عدم قتل معرفى شده است و اين جور برهان در نفوس چندان اثر ندارد; ولى آيه، قصاص را علت‏حيات اجتماعى معرفى كرده كه نسبت‏به تعبير امرءالقيس به مراتب قابل قبول‏تر است.
6. در كلام امرءالقيس لفظ قتل تكرار شده و تكرار در عبارت مخل فصاحت است; به خلاف آيه كريمه كه تكرار ندارد.
7. در آيه كريمه لفظ «فى‏» آمده است و آن بر نگهدارى و حفاظت دلالت مى‏كند و مى‏رساند كه قصاص مثل ظرفى كه مظروف خود را حفظ كند، حيات و نظام عائله بشرى را حفظ مى‏كند; در حالى كه در كلام امرءالقيس از كلمه «فى‏» خبرى نيست.
8. در آيه كريمه لفظ «حياة‏» نكره آمده تا دلالت‏بر فخامت و عظمت آن كند; يعنى مى‏فرمايد: در قصاص كردن براى شما يك نوع زندگى است كه آن زندگى ويژه و عاليترين گونه حيات است; در حالى كه كلام امرءالقيس هرگز معلوم نكرده است كه چه منزلت و مرتبه‏اى براى قصاص وجود دارد و اين را هم نرسانده‏است كه آيا قتل قصاص از قتل جنائى بهتر است‏يا نه؟ (27)

پى‏نوشت‏ها:

1. مراجعه گردد به: مناهل العرفان، تاليف محمدعبدالعظيم زرقانى، ج‏2.
2. بقره، آيه‏179.
3. انبياء، آيه 22.
4. سوره كوثر.
5. قصص، آيه 34.
6. سيد احمد هاشمى، جواهر البلاغه، ص‏6 وص‏32; تفتازانى، مختصر المعانى، ص‏6-7 و مطول، ص 15 و ص‏25.
7. مستشرزات الى العلى; يعنى مرتفع شده به طرف بالا
غدائر مفردش غديره است; يعنى دسته‏مو
تضل; يعنى پنهان مى‏كند
عقاص بر وزن «كتاب‏»; يعنى مجموعه‏اى از مو
«مثنى‏» بر وزن «مجزا»; يعنى موى بافته شده
مرسل; يعنى موى بافته نشده و باز.
8. محمدباقر شريف; جامع الشواهد، ج‏2، ص‏111، «باب الغين بعده الدال‏».
9. مقلة‏»; يعنى چشم
«مرحج‏»; يعنى ظريف و كشيده
«فاحما»; يعنى موى سياه مثل ذغال
«مسرج‏»; يعنى مانند شمشير سريجى كه در نهايت دقت و استوار باشد يا مانند چراغ از جهت نورافشانى و لمعان
10. مطول، ص‏18; مختصر المعانى، ص‏8; جواهرالبلاغة، ص‏9.
11. مطول، ص‏19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص‏11-22.
12. مطول، ص‏19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص 11-22.
13. مطول ص 19 و 20، مختصرالمعانى ص‏8-9، جواهر البلاغه ص 11-22.
14. مطول، ص 19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص 11-22.
15. مطول، ص 19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص 11-22.
16. مطول، ص 19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص 11-22.
17. مطول، ص 19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص 11-22.
18. مطول ص 19 و 20، مختصرالمعانى ص‏8-9، جواهر البلاغه ص 11-22.
19. مطول، ص 19 و 20; مختصرالمعانى، ص‏8-9; جواهر البلاغه، ص 11-22.
20. عنكبوت، آيه‏48.
21. ديوان حافظ، نسخه فردين و دكتر قاسم غنى حرف دال، ص‏104.
22. راجع به وجوه اعجاز قرآن مراجعه گردد به; روح الدين الاسلامى، تاليف عفيف عبدالفتاح طباره، ص‏22 به بعد و البيان خوئى، ص‏51.
23. انعام آيه 5، نوح آيه ×22 «كبار» با تشديد و تخفيف خوانده شده است قاموس قرآن سيد على اكبر قرشى ج‏6 ص‏74.
24. سيدابوالفضل نبوى قمى تفسير لئالى منثور ص‏237.
25. اسراء 88- هود 13- بقره 23.
26. بقره 179.
27. سيدابوالفضل نبوى قمى، لئالى منثور تفسير سوره طور.

 
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:11 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نكاتى درباره بلاغت جزء اول قرآن كريم

نكاتى درباره بلاغت جزء اول قرآن كريم

دكتر سيدعلى اردلان جوان
پيشگفتار
1 - اعجاز قرآن كريم

بزرگترين معجزه پيامبر بزرگوار قرآن كريم است، درباره وجود اعجاز قرآن گفتار و نوشتار بيش از آن است كه در تصور آيد، و خلاصه آنها نيز در اين مختصر نمى‏گنجد، اما همين قدر مى‏توان گفت كه قرآن كريم معجزه همه عصرهاست، آن هم به تمام صورتهايى كه براى يك سخن عالى ادبى متصور است: در كلمات فصيحش، در جملات بليغش، در اسلوب و سبك بديعش، در آيات موزون و آهنگ ويژه‏اش، در معانى بلند و تعليمات سازنده‏اش، در بشارت و انذار و وعد و وعيدش، در تاثير و جاذبه‏اش، در اخبار تاريخى و قصص انبيائش، در احكام عبادى و اخلاقى و قوانين سياسى و حقوقى‏اش، در بيان حكمت متعالى و سنتهاى الهى و معارف توحيدى و معادش و بالاخره در شيوه هدايت و تربيت و انسان‏سازى‏اش و... آرى خاتم پيامبران و اسلام جاودان را معجزه‏اى ماندگار و دليلى پايدار لازم بود، كه پيشرفت انسان و پيدايش علوم جديد نه تنها از اعتبار آن نكاهد، بلكه ديدگاههاى نو از عظمت و اهميت آن را آشكار كند، و پروردگار متعال به حكمتش اين معجزه خالده را در سخن خود قرار داد، و اين خود معجزه‏اى است ديگر كه چگونه از تركيب حروف و تنظيم كلماتى كه براى همه آشناست، آياتى روشن بر زبان رسولى درس ناخوانده و استاد ناديده، جارى كرد كه تحولى شگرف در انديشه و عقيده اعراب پديد آورد، و آنان را وارد مرحله‏اى جديد از زندگى اجتماعى و فرهنگى و سياسى كرد، و همين تحول روحى و تاثير عملى سبب پيشرفت اسلام در ساير كشورها شد، كه تا به امروز همچنان ادامه دارد. (1)

2 - بلاغت قرآن كريم

چنان كه گفته شد درباره وجوه اعجاز قرآن كريم زياد سخن گفته و نوشته شده است ولى از آن ميان به يك سخن مشترك مى‏توان پى برد و آن اين كه «اعجاز قرآن كريم بيش از هر موضوع ديگر در فصاحت و بلاغت آن است‏». نگاهى به وضع ادبى اعراب در هنگام نزول قرآن، نشان مى‏دهد كه «عرب در آن دوره به پايه مهمى از فصاحت كه در تاريخ نظير آن سابقه نداشته است، رسيدند و پيوسته در مقام تهذيب و اصلاح لغت‏خود و تطبيق آن با نواميس اجتماعى برآمدند و در انشاء شعر و انشاد آن تفنن مى‏كردند و داراى شعرايى بزرگ و نامى بودند و هر كدام در مقام تكميل فنون شعر و اختراع معانى كوششها نشان مى‏دادند و در هر موقع رنگى تازه و رونقى جديد براى شعر ابداع مى‏كردند.
از جمله خدمات آنان به لغت عرب و شعر آن بود كه لغت عرب را با مزاياى لغوى در لغت قريش تمركز داده و اختلافات را از ميان برداشتند و براى لغت عرب دولتى و لكن بدون پادشاه تشكيل دادند تا آن كه قرآن نازل گرديد و اين منصب را حائز گشت و از نظر و تتبع در تاريخ لغت عرب پيش از اسلام بخوبى معلوم مى‏گردد كه تمام اينها مقدمه نزول قرآن بوده و در هيچ يك از نقاط زمين جز جزيرة العرب سابقه ندارد كه پرورش آنها تنها پرورش لغوى و ادبى بوده و زيبايى كلام و طراوت سخن در نظر آنها داراى اهميت مخصوصى گشته و بازار سخن‏سرايى تا اين حد رواج داشته باشد و اين خود امرى شگفت‏آور است كه ملتى در شؤون ادبى نشو و نما نموده و ترقى كرده تا آن حد كه به معجزه ادبى منتهى گردد كه از آن دين و علم و سياست و ديگر مقولات حياتى جمعيت‏به بهترين و كاملترين وجه استنتاج شود و جمعيتى را تربيت نمايد كه اعمال هر كدام نماينده‏اى ديگر از اين معجزه ادبى بوده باشد». (2)

3 - تحدى به قرآن كريم

«اى رسول ما بگو اگر آدميان و پريان گرد هم آيند تا چنين قرآنى بياورند، هرگز مانند آن نمى‏آورند هر چند بعضى پشتيبان و مدد كار بعض ديگر باشند.» (3)
اين سخن را خداوند موقعى بر پيامبر نازل كرد كه هنوز بخش اندكى از قرآن بر او فرو فرستاده شده بود و اعراب آن را سخن خود پيغمبر مى‏پنداشتند، و بتدريج كه تعداد سوره‏هاى نازل شده بر پيغمبر افزون مى‏گشت، انكار آنها هم فزونى مى‏يافت، از اين روى خداوند به پيغمبر خود گفت‏به مشركان بگو: «اگر راست مى‏گوييد شما هم با كمك همه فصحاى عرب بدون وحى خدا ده سوره مانند اين قرآن بياوريد.» (4)
كفار همچنان به تهمت و افتراى خود ادامه دادند و گفتند محمدصلى الله عليه وآله اين سخنان را به دروغ به خداوند نسبت مى‏دهد. در مقابل خداوند مى‏فرمايد: «بگو: اگر راست مى‏گوييد، پس يك سوره مثلش را بياوريد و هر كس را مى‏توانيد از غير خدا بخوانيد.» (5)
استاد محمدتقى شريعتى اعجاز قرآن را منحصرا در فصاحت و بلاغت آن مى‏دانند و اين تحدى به قرآن را در حقيقت تحدى به بلاغت آن مى‏شمارند و براى اثبات اين مدعا مى‏نويسند: «اين دو آيه مكى هستند كه در اول مانند ده سوره از قرآن هر چند از لحاظ معنى دروغ باشند و در مرتبه دوم حتى مانند يك سوره از قرآن از آنها خواسته شده است، بديهى است كه هنوز بسيارى از آياتى كه مشتمل بر قصص و حوادث گذشته و آينده و قوانين مختلف و نظامات مملكتى و جنگى و رموز علمى بود، نازل نشده و آنچه شده بود، آنها نمى‏توانستند اعجاز قرآن را در آن نوع امور درك كنند. بعلاوه از آنها آوردن مثل يك سوره طلب شده است و بر فرض محال كه برابر كوچكترين سوره‏ها هم مى‏آوردند، پيروز شده بودند و يك سوره مانند «كافرون‏» يا «تبت‏» مثلا داراى كدام اعجاز معنوى غيرقابل انكار كفار در موقع نزول بود؟ بخصوص كه از جمله آخر هر دو آيه (اگر راست مى‏گوييد) بخوبى معلوم مى‏شود كه اگر مشركان در ظاهر و به زبان مى‏گفته‏اند: محمدصلى الله عليه وآله به خدا دروغ بسته و آيات، سخن خود او است، در باطن مى‏دانسته‏اند كه چنين چيزى نيست و قرآن جز كلام خدا نمى‏تواند باشد. اين است كه در سوره بقره، با تهديد شديد از عذاب الهى و با حكم قطعى جزمى كه «هرگز نخواهند توانست‏» باز همين مبارزه طلبى را تكرار مى‏فرمايد «و اگر شما از آنچه بر بنده خود نازل كرده‏ايم در شك هستيد، پس يك سوره مانندش بياوريد و گواهانتان را از غير خدا بخوانيد اگر راستگويانيد. پس اگر نتوانستيد و هرگز نخواهيد توانست، پس از آتشى بترسيد كه آتش افروزش مردمند و سنگ كه براى كافران آماده شده است‏». (6)
بارى تحدى به يك سوره جز از جنبه بلاغت قرآن نمى‏تواند باشد زيرا معانى آيات و سور قرآن مختلف است ولى يفيت‏بيان و اعجاز لفظى در عموم آنها مشترك و موجود است‏برخلاف معجزات ديگر كه هر كدام در يك سوره هست و در ديگرى نيست. قرآن مكرر خود را به وصف عربى «مبين‏» توصيف مى‏كند با آن كه كسى در آن شكى نداشت و شان اين كتاب عظيم اجل از اين است كه به امور بديهى بپردازد، پس مقصود از اين وصف توجه دادن به جنبه اعجاز بيانى آن است كه از جنس سخن خود شماست‏باز هم از آوردن مثلش عاجزيد و در حقيقت عربى مبين به معنى فصيح و بليغ است و در قرنهاى بعد كه علم معانى و بيان بمنظور درك مزايا و محاسن لفظى قرآن وضع شد، لفظ فصاحت و بلاغت را براى روشنى و رسايى كلام اصطلاح كردند. اميرالمؤمنين در نهج‏البلاغه مى‏فرمايد: «البلاغة ما سهل على المنطق و خف على الفطنة‏» يعنى: «بلاغت چيزى است كه بر گفتار آسان و بر هوش سبك باشد» بديهى است كه هيچ گاه معانى به عربى يا عجمى وصف نمى‏شوند و عربى مبين، صفت لفظ است كه بجاى فصيح و بليغ آمده است; بنابراين در اشتباهند كسانى كه مى‏گويند در قرآن از فصاحت و بلاغت نامى برده نشده، پس اعجاز قرآن از اين لحاظ نيست...
با اين توضيحات ظاهرا شكى نيست كه تحدى قرآن در مكه و بويژه در اوايل امر جز به اعجاز بيان و بلاغت آن نبوده است. » (7)

4 - تاثير قرآن كريم در پيدايش علم معانى و بيان

قبل از ورود به بحث اصلى اين نكته بايد يادآورى شود كه در كلام عرب، قبل از نازل شدن قرآن كريم، فصاحت و بلاغت وجود داشته است و ادباى عرب فطرة فصيح و بليغ بوده‏اند و در اشعار شعراى پيش از اسلام به يك سلسله تشبيهات و صنايع لفظى و آرايشهاى كلامى برمى‏خوريم. و حتى در اين زمينه نيز با يكديگر به تحدى هم برمى‏خاسته‏اند ولى براى اصطلاحات اين علم هنوز واژه‏اى وضع نكرده بودند و كتابى هم درباره علوم بلاغى نوشته نشده بود. تا اين كه مسلمانان براى اثبات معجزه بودن قرآن به جستجوى وجوه اعجاز آن پرداختند و همان‏گونه كه قبلا گفته شد، آن را در بلاغت اين كتاب كريم يافتند و از اين جهت از پايان قرن دوم و آغاز قرن سوم، جستجو در نكات بلاغى قرآن و وضع اصطلاح براى آنها آغاز شد، چنان كه: «فراء (م.207 ه ) كتاب «معانى القرآن‏» را نوشت و در آن به شرح لغوى الفاظ و مسائل نحوى كلمات پرداخت و چون از پيشوايان مكتب نحو كوفه بود، بيشتر، از تركيب و اعراب كلمات بحث كرد. و گهگاه از مسائل بلاغى مانند: كنايه، تشبيه، مجاز و استعاره و نيز از نظم كلمات و الفاظ قرآن و وزن آنها و تاثير اين توازن و هماهنگى در اذهان شنونده و خواننده، غفلت نورزيد... فراء ضمن اين كه تركيب كلمات و آيات را بيان مى‏كند و مسائل نحوى را شرح مى‏دهد، از تقديم و تاخير مسند و مسنداليه، ايجاز و اطناب هم، سخن مى‏گويد.» (8)
«ابوعبيده معمربن المثنى... در كتابش «مجاز القرآن‏»... «28 قسم‏» مجاز را در قرآن برشمرده، از تشبيه، استعاره، مجاز، كنايه، تقديم، تاخير، حذف، تكرار و اضمار و ديگر مباحث مربوط به بلاغت، سخن گفته است‏». (9)
«... ابوهلال عسكرى (م. 395 ه ) درك و فهم اعجاز قرآن را منوط به آشنايى به بلاغت قرآن مى‏داند و معتقد است كه اگر آدمى از فراگيرى علم بلاغت غفلت ورزد و فصاحت و بلاغت قرآن را نفهمد، اعجاز قرآن را درك نكرده و زيباييهاى كلام خدا را نفهميده است و روى همين اصل است كه مى‏گويد: «ان احق العلوم بالتعلم و اولاها بالحفظ بعد المعرفة بالله جل ثناءه، علم البلاغة و معرفة الفصاحة الذى به يعرف اعجاز كتاب الله تعالى‏» (10) (11) .
«زمخشرى با نوشتن تفسير خود «الكشاف عن حقايق غوامض التنزيل و عيون الاقاويل فى وجوه التاويل‏»، در برافراشتن كاخ بلند علوم بلاغى، كوشيد و بسيارى از فنون بلاغت را توضيح داد و علوم بلاغى تحت لواى قرآن نضج گرفت و به وسيله اين علم، زيباييها و محسنات قرآن درك شد و معجزه بودن آن كه ثابت‏بود مسلمتر گرديد و مشخص شد كه قرآن كلام خدا است نه كلام بشر.» (12)
«ويژگى تفسير زمخشرى در اين است كه او اولا بيش از ديگر مفسران در تفسير خود به مباحث‏بلاغت پرداخته است، ثانيا در كتاب خود به وسيله اسرار بلاغت و دقايق معنوى اعجاز قرآن را ثابت كرده و معتقد بوده است كه تفسير قرآن از راه علوم بلاغى بهتر امكان دارد و دقايق و رموز قرآنى بهتر آشكار مى‏شود.» (13)
«و نيز زمخشرى معتقد بوده كه فقيه، متكلم، لغوى، نحوى، حافظ حديث هر چند كه در اين رشته‏ها به كمال رسيده باشند ولى تا در دو علم معانى و بيان متبحر نباشند و براعت نداشته باشند، نمى‏توانند به حقايق قرآن پى ببرند.» (14)
«زمخشرى اين دو علم را از علوم مختص به قرآن مى‏دانست و به تفاوت آن دو با يكديگر اشاره كرد و ديگران از او تبعيت كردند، در صورتى كه پيش از او، بلاغت و فصاحت و بيان را مترادف مى‏دانستند و گاه همچون ابن معتز، تمام را به اسم «البديع‏» مى‏خواندند.» (15)

تطبيق اصطلاحات علم معانى بر آيات جزء اول قرآن كريم
1 - اسناد خبرى

علماى بلاغت‏سخن را به دو دسته تقسيم كرده‏اند: (1) خبرى (2) انشايى. و درباره اسناد خبرى گفته‏اند: خبر كلامى است كه در آن حكمى به اثبات يا نفى راجع به امرى شده باشد.
از آنجا كه در علم معانى، از معانى ثانوى جمله‏ها سخن مى‏رود، يعنى مقصود از «معانى اولى، يعنى معانى اصلى جملات يا عبارات و الفاظ نيست‏بلكه مراد معانى ثانوى يعنى مجازى آنهاست، هر لفظ و جمله‏اى چندين معنى دارد كه البته برخى اصلى و برخى فرعى است. و در علم معانى عمدة بررسى عبارات و جملات از حيث معانى و كاربردهاى ثانوى است، در اين جا به بعضى از جملات خبرى كه در معناى ديگر آمده‏اند اشاره مى‏شود:
1 - الحمدالله رب العالمين‏» (16) درباره اين جمله گفته‏اند كه در آن تلوين و تغيير اسلوب كلام است‏يعنى به ظاهر خبرى و در معنى انشائى است، و در حقيقت چنين است كه: قولوا «الحمدلله رب العالمين‏». (17)
«ال‏» را در «الحمد» حرف تعريف جنس دانسته‏اند كه معنى عموميت مى‏بخشد.
«ل‏» در «لله‏» براى اختصاص است‏يعنى همه ستايشها مخصوص ذات حضرت بارى تعالى است. (18)
2 - سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايؤمنون‏» (19) اين جمله خبرى در حقيقت‏براى اظهار نااميدى از ايمان آوردن كفار به كار رفته است و اشاره‏اى است‏براى زياده‏روى آنان در كفر و عدم آمادگى براى پذيرفتن دين حق. (20)
3 - انى اعلم غيب السموات والارض واعلم ما تبدون وما كنتم تكتمون‏» (21) اين دو جمله خبرى براى اهتمام و توجه و عنايت‏به خبر و تنبيه بر احاطه علم حق تعالى به همه مخلوقات است. (22)

2 - مجاز عقلى

استاد همايى درباره مجاز عقلى مى‏گويد: «جاى تحقيق حقيقت و مجاز در علم بيان است ولى رسم بسيارى از ادبا و مؤلفان اين است كه در فن معانى در باب اسناد خبرى از حقيقت و مجاز عقلى گفتگو مى‏كنند.» (23)
در تعريف مجاز عقلى آورده‏اند: «مجاز عقلى آن است كه چيزى را به چيز ديگر نسبت دهند كه در واقع و به حسب اعتقاد متكلم متعلق به او نباشد، چنان كه بنايى را به كارفرماى آن نسبت‏بدهيم، مثلا بگوييم شاه عباس مسجد شاه اصفهان را ساخت،... تمام امورى كه شخص مؤمن موحد به طبيعت و آسمان و فلك و ستاره نسبت مى‏دهد، همه مجاز عقلى است... زيرا شخص مؤمن موحد اعتقاد ندارد كه آسمان در وجود حوادث مؤثر باشد بلكه همه حوادث عالم را از خدا مى‏داند.» (24)
1 - بعضى از مفسران عبارت «هدى للمتقين‏» را در «ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتقين‏»، (25) مجاز عقلى دانسته‏اند. زيرا هدايت را به قرآن نسبت داده است و حال آن كه اين عمل از آن خداست و هادى در حقيقت، خود خداوند است و قرآن را سبب راهنمايى بشر قرار داده است. (26)
2 - «و اذ جعلنا البيت مثابة للناس وامنا». آوردن مصدر «امنا» به جاى آمن از نوع كاربرد مجاز عقلى است و يعنى هر كه داخل آن شود، ايمن خواهد بود چنان كه خداوند مى‏فرمايد: «ومن دخله كان آمنا». (27)
3 - كلمه «خشية‏» در آيه... وان منها لما يشقق فيخرج منه الماء...» (28) مجاز عقلى است، چون فروريختن سنگها به سبب انقياد است، نه خشيت. (29)

مسنداليه
1 - تعريف مسنداليه به اسم اشاره بعيد براى تعظيم:

«ذلك الكتاب لاريب فيه‏» (30) در اين آيه مباركه، آوردن اسم اشاره بعيد «ذلك‏» به جاى قريب حكايت از عالى بودن شان و رتبه مشاراليه دارد.

2 - تنكير مسنداليه براى مقاصد ذيل:

الف. براى تعظيم مسنداليه: «ولما جاءهم رسول من عندالله مصدق لما معهم...» (31) نكره بودن رسول در آيه مذكور براى تمجيد و تكريم آن حضرت است و وصف رسول به «من عندالله‏» حكايت از فزونى تعظيم دارد. (32)
ب. افاده نوعيت: «... و على ابصارهم غشاوة‏». (33) در اين آيه مباركه، «غشاوه‏» به معنى «نوعى از پرده و پوشش است و آن پرده كوردلى باشد كه مانع از ديدن آيات خداست...» (34)

3 - تكرار مسنداليه براى مقاصد ذيل:

الف. براى تعظيم: «... والله يختص برحمته من يشاء والله ذوالفضل العظيم‏» (35) مصدر شدن دو جمله به اسم جلاله براى تفخيم و عظمت امر است. (36)
ب. براى القاى هول و هراس: «... ان الله له ملك السموات والارض ومالكم من دون الله من ولى ولانصير» (37) اگر براى نشان دادن مهابت كلمه نبود، از ضمير به جاى اسم استفاده مى‏شد.
ج. براى ايضاح و تقرير: «اولئك على هدى من ربهم واولئك هم المفلحون‏». (38)

حذف مسنداليه:

گاهى به علت‏بى اهميت‏بودن مسند اليه و براى تحقير، آن را حذف مى‏كنند، مانند حذف مسند اليه در اين آيه مياركه: «صم بكم عمى فهم لايرجعون‏» (39) كه از آوردن اسم «المنافقون‏» و يا حتى ضمير «هم‏» نيز خوددارى شده است تا فرومايگى آنها بيشتر نمايان گردد.

4 - مسند

مراد از مسند در علم معانى، گزاره است كه مفعول و فعل و قيود و مسند دستورى (باز - بسته) و متممها را دربرمى‏گيرد. بطور كلى مسند در علم معانى فعل يا حالت‏يا صفتى است كه آن را به ايجاب يا به سلب به مسنداليه نسبت مى‏دهند... (40) مسند معمولا در كلام، پس از مسنداليه قرار مى‏گيرد، مگر آن كه بعضى از اغراض باعث تقديم آن شود، از آن جمله:
براى مهم جلوه دادن مسند و بى‏اهميت جلوه دادن مسنداليه; مانند آنچه در پايان آيه‏87 سوره بقره درباره دنياپرستان و غافلان از آخرت آمده است: «... فريقا كذبتم و فريقا تقتلون‏».
در آيه فوق «كذبتم‏» ماضى و «تقتلون‏» مضارع آورده شده است، زيرا خداوند خواسته است كه رسوائى و فضاحت و شناعت عمل كافران را برجسته‏تر نشان دهد و صحنه مظلومانه قتل انبياء را در نظر شنونده مجسم سازد تا آنجا كه گويى شنونده اين صحنه را با چشمان خود مى‏نگرد. (41) يا به قول ابن انبارى آوردن «تقتلون‏» به جاى «قتلتم‏» براى تطابق فواصل آيات است. (42) (مانند: «تشهدون، تعملون، ينصرون، تقتلون‏»).
نكره آوردن مسند: در آيه‏23 سوره بقره: «فاتوا بسورة من مثله‏»، براى آن «سوره‏» نكره آورده شده است كه هر نوع سوره‏اى را شامل شود.
در آيه‏59 سوره بقره: «... فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بما كانوا يفسقون.» نكرده آوردن «رجزا» به سبب بزرگى و هولناك بودن آن است. (43)
راغب گويد: عذاب بر دو نوع است: يكى آن كه دفع آن امكان‏پذير است و آن عذابى است كه به دست آدميان انجام مى‏شود، مثل: ويرانى و سوزاندن. و ديگر عذابى كه نمى‏توان از خود دور كرد مانند طاعون و صاعقه و مرگ. و مراد از «رجزا من السماء» اين قسم اخير است. (44)
در پايان آيه «من كان عدوا لله وملائكته ورسله وجبريل وميكال فان الله عدو للكافرين‏»، (45) آوردن اسم ظاهر «للكافرين‏» به جاى «لهم‏» براى تسجيل و تثبيت صفت كفر آنان است.
موصول آوردن مسند به جاى ضمير براى تقبيح: در آيه‏59 سوره بقره، فرموده است: «فانزلنا على الذين ظلموا» و نفرموده است: «فانزلنا عليهم‏» تا ايشان را بيشتر مورد سرزنش قرار دهد و كار زشتشان را بيشتر جلوه دهد. (46)
حذف مسند: مسند همواره بايد ذكر شود و گرنه معنى كلام، تمام نيست، اما حذف آن به شرط وجود قرينه جايز است; و اين حذف گاه براى اكراه از بردن نام و يا براى تحقير آن است، چنان كه در آيه 2 سوره بقره آمده است: «... هدى للمتقين‏» به جاى «هدى للمتقين و للكافرين‏» زيرا همان‏گونه كه در آيه‏3 سوره آل عمران آمده است كه «هدى للناس‏»، و هدايت قرآن براى همه است، هم متقين و هم كافرين ولى در اين جا جهت اكراه از آوردن نام كافران و براى تحقير آنان از ذكر «للكافرين‏» خوددارى كرده است.

5 - قصر و حصر

«قصر در لغت‏به معنى حبس است و در اصطلاح عبارت است از تخصيص شى‏ء به امرى يعنى قرار دادن شيئى را مختص و منحصر به امرى، بدين معنى كه از آن امر تجاوز به غير او نكند... آن شى‏ء مختص را مقصور يا محصور و آن امر مختص به را مقصورعليه يا محصورفيه نامند و آن دو را طرفين قصر هم مى‏گويند». (47)
قصر بطور كلى بر دو نوع است:
1 - قصر صفت‏بر موصوف، يعنى صفت و حالتى را به شخص يا چيزى تخصيص داده باشيم... (48)
2 - قصر موصوف بر صفت: آن است كه شخص يا چيزى را به صفت‏يا حالتى تخصيص داده باشيم.»

مثالهاى قصر و حصر از جزء اول قرآن كريم:

قصر صفت‏بر موصوف: «قل ان هدى الله هو الهدى‏» (49) . در اين آيه، معرفه شدن واژه هدى به «ال‏» و همراه بودن آن با ضمير فصل «هو» از باب قصر صفت‏بر موصوف است; يعنى هدايت تنها منحصر به دين خداست. (50)
قصر موصوف بر صفت: «قالوا انما نحن مصلحون‏» (51) اين آيه از باب قصر موصوف بر صفت آمده است‏يعنى تنها ما اصلاح كننده‏ايم نه ديگران. (52)

6 - تقديم و تاخير اجزاى جمله

يكى از طرق قصر مقدم داشتن كلمه‏اى است كه استحقاق تاخير را داشته باشد، يعنى كلمه‏اى را كه قاعدة بايد مؤخر داشت اگر عمدا در جمله مقدم بيندازند، افاده حصر و تخصيص مى‏كند و اين جمله بين ادبا معروف است كه مى‏گويند «تقديم ما حقه التاخير يفيد الحصر» مانند: «اياك نعبد واياك نستعين‏». (53) قاعده اين بود كه مفعول را بعد از فعل بياورند و بگويند: نعبدك و نستعينك. لكن مفعول را كه حقش در جمله‏بندى تاخير بوده است، مقدم داشته‏اند براى اين كه مقصود حصر و تخصيص را برساند. در اين نوع، مقصود عليه همان كلمه‏اى است كه مقدم داشته‏ايم‏». (54) و نيز درباره تقديم عبادت بر استعانت در اين آيه گفته‏اند: از اين جهت وسيله (عبادت) بر حاجت‏خواهى (استعانت) مقدم شده است كه خواهنده سزاوار اجابت گردد. (55)
در آيات 40 و 41 سوره مباركه بقره، تقديم ضمير منفصل «اياى‏» بر فعل خود از جهت‏حصر و تخصيص است.
بايد دانست كه واژه‏هاى «اياى‏» ضمير منصوب منفصل و عامل آن فعل مقدر «ارهبوا» است و نه فعل بعد از آن زيرا اين فعل كه در اصطلاح علماى نحو اشتغال نام دارد، ضمير محذوف متكلم «ى‏» را به عنوان مفعول، نصب داده است و بدين جهت نمى‏تواند در «اياى‏» عمل كند.
و نيز گفته‏اند: ضمير «هم‏» در آيه «اولئك على هدى من ربهم و اولئك هم المفلحون‏» براى افاده حصر است. (56)

7 - جمله اسميه به جاى جمله فعليه

در قرآن كريم گاه براى تاكيد بر امرى و مبالغه در آن و يا براى نشان دادن ثبوت و دوام كارى، به جاى جمله فعليه، جمله اسميه آمده است. (57) مانند جمله‏هاى اسميه در آيات ذيل:
1 - «واتقوا يوما لاتجزى نفس عن نفس شيئا ولايقبل منها شفاعة ولا يؤخذ منها عدل ولاهم ينصرون‏» (58) در آيه فوق همه جمله‏ها فعليه‏اند بجز جمله متعاطفه آخرى كه اسميه است و براى مبالغه و تاكيد به كار رفته است. (59)
2 - «من كان عدوا لله وملائكته ورسله وجبريل وميكال فان الله عدو للكافرين‏» (60) آخرين جمله براى نشان دادن دوام و ثبات دشمنى و مبالغه در آن، اسميه آورده شده است.
3 - «ولو انهم آمنوا واتقوا المثوبة من عندالله خير لوكانوا يعلمون‏». (61)

8 - جمله‏هاى انشايى

در علم معانى، جمله را به دو نوع خبرى و انشايى تقسيم مى‏كنند. جمله خبرى آن است كه ذاتا احتمال صدق و كذب داشته باشد و جمله انشايى، جمله‏اى است كه محتمل صدق و كذب نباشد، يعنى معنى و مفهوم جمله طورى باشد كه از موضوع صدق و كذب خارج است. انشاء بر دو قسم است: انشاء طلبى و انشاء غير طلبى.
انشاء طلبى آن است كه متضمن معنى طلب و خواستن باشد و قسم مقابل آن را انشاء غيرطلبى مى‏گويند كه معنى طلب و خواستن ندهد. (62)
در علم معانى غالبا از انشاء طلبى گفتگو مى‏شود و از انشاء غيرطلبى بحثى نيست، هر چند كه لطايف ادبى و نكات معانى بيانى كه در انشاء غيرطلبى وجود دارد، كمتر از انشاء طلبى نيست. (63)
اقسام معروف انشاء طلبى عبارتند از: امر و نهى و استفهام و تمنى و ندا و دعا.
امر
معنى حقيقى امر، طلب كارى به طريق استعلا و برترى است، اما در اغراض مجازى ديگرى هم به كار مى‏رود; از جمله:
1 - دعا و خواهش: مانند آيه‏6 سوره مباركه حمد: «اهدنا الصراط المستقيم‏».
2 - اباحه و اجازه: مانند آيه‏56 سوره مباركه بقره: «كلوا من طيبات ما رزقناكم...»
و امرى كه در آيه 60 همين سوره هم به كار رفته است‏به همان معنى اجازه و اباحه است; نه به معنى فرمان زيرا اگر در اجراى آن تاخير و يا قصورى برود، مامور مورد خشم قرار نمى‏گيرد: «كلوا واشربوا من رزق الله‏».
3 - تعجيز: مانند آيه‏23 سوره بقره كه براى تحدى به كار رفته است: «و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله‏».

نهى

نهى،امر منفى است و همان طور كه امر، طلب انجام كارى به طريق استعلاست، نهى، طلب ترك فعل است‏به طريق برترى. (64) بنابراين علاوه بر معنى حقيقى خود، معانى مجازى شبيه معانى مجازى امر خواهد داشت. از آن جمله:
در آيه 35 سوره بقره «لا تقربا هذه الشجرة‏» كلمه «لا تقربا» در معنى «لا تاكلا» به كار رفته است. ولى جهت مبالغه شدت و تهديد، به جاى اين كه گفته شود كه از ميوه آن نخوريد، گفته شده است‏به آن نزديك نشويد.
همچنين در آيه 60 همين سوره فعل نهى «لاتعثوا» براى تقبيح فساد بنى‏اسرائيل به كار رفته است: «ولا تعثوا في الارض مفسدين‏» زيرا «العثى‏» به فسادى مى‏گويند كه از حد درگذشته باشد، و معنى آيه اين است كه به فساد بيش از حد خود، ادامه ندهيد. (65)

استفهام

استفهام، طلب امرى است كه بر متكلم مجهول باشد، با يكى از ادوات استفهام. (66)
بنابراين غرض اصلى از پرسش، طلب اخبار است. مانند: «قالوا ءانت فعلت هذا بآلهتنا يا ابراهيم؟»، اما براى معانى مجازى نيز به كار مى‏رود. برخى از مقاصد مجازى آن عبارتند از:
1 - نهى: «اتامرون الناس بالبر وتنسون انفسكم‏» همان‏گونه كه ملاحظه مى‏شود در اين آيه استفهام به معنى توبيخ و تقريع بكار رفته است; نه به معنى طلب خبر.
همچنين وقتى حضرت موسى به قومش گفت: خداوند به شما دستور مى‏دهد كه گاوى بكشيد آنها به حضرت موسى گفتند: «اتتخذنا هزوا» يعنى آيا ما را مسخره مى‏كنى؟ كه در اصل قصد آنها كسب خبر نبود كه بفهمند آيا حضرت موسى آنها را مسخره مى‏كند يا نمى‏كند، بلكه نهى حضرت موسى از استهزايى بود كه به غلط پنداشته بودند.
و همچنين در آيه 61 سوره بقره نيز استفهام جهت نهى و تنبيه مخاطب بر خطاى خود است: «اتستبدلون الذى هوادنى بالذى هو خير».
2 - تعجب: در آيه 30 سوره بقره سؤال فرشتگان از خداوند بر مبناى تعجب است، نه استخبار: (67) «قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدماء».
3 - نفى: «ومن يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه‏». در اين آيه پرسش تعجبى يا استفهام انكارى به كار رفته است و معنى آن در حقيقت نفى است. يعنى كسى جز افراد سفيه و نادان از دين و ملت ابراهيم برنمى‏گردد. (68)
4 - تسويه: همزه استفهام در آيه‏6 سوره بقره در معنى تسويه انجام عمل و ترك آن به كار رفته است: «ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايؤمنون‏».

ايجاز و اطناب و مساوات

الف - ايجاز: ايجاز عبارت است از بيان مقصود و معنى، در كوتاهترين لفظ و كمترين عبارت; مشروط بر آن كه رساننده مقصود باشد. شرط عمده ايجاز آن است كه به اركان كلام آسيبى نرسد و وضوح آن محفوظ ماند; يا به عبارت ديگر كلام از باب قواعد صرفى و نحوى درست‏باشد و از حيث مفهوم و معنى واضح. ايجاز بر دو نوع است: ايجاز قصر و ايجاز حذف.
ايجاز قصر، ادا كردن معنى بسيار است‏به لفظ كم.
ايجاز حذف، عبارت است از حذف چيزى از كلام به نحوى كه فهم آن دشوار نباشد. (69)
1 - ايجاز قصر: در قرآن كريم ايجاز قصر زياد به كار رفته است‏بخصوص در آيات كلى، كه معانى زيادى را در آياتى كوتاه و همراه با آهنگ گوشنواز و فاصله‏هاى زيبا و دلچسب مى‏يابيم البته در آيات مدنى هم گرچه ايجاز قصر كمتر از آيات مكى است ولى باز هم يكى از اركان بلاغت آنها محسوب مى‏شود، مانند ايجاز قصرى كه در آيه مباركه «ولكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب‏» (70) كه معنى آن زياد و بيانش آسان است و حذفى هم در آن صورت نپذيرفته است. (71)
2 - ايجاز حذف: در ايجاز حذف همچنان كه گفته شده، شرط عمده روشن بودن اجزائى از كلام است كه حذف كرده‏اند، و در قرآن كريم هر جا حذفى ديده مى‏شود همراه با قرينه‏اى لفظى و يا معنوى است و از اين جهت‏خواننده و يا شنونده اغلب متوجه حذف انجام شده نمى‏شود:
حذف با قرينه لفظى: مانند حذف «صراط‏» از آخرين آيه سوره مباركه حمد «غير المغضوب عليهم ولا الضالين‏» كه در سخن غير فصيح بايد چنين مى‏بود «غير صراط المغضوب عليهم و غير صراط الضالين‏».
يا حذف «هم‏» در آيه 18 سوره بقره: «صم بكم عمى فهم لايرجعون‏».
و حذف «فان عجزتم‏» در سوره 24 سوره بقره: «فاتقوا النار التى وقودها الناس...» كه در كلامى عادى چنين مى‏بود: «فان عجزتم فخافوا نار جهنم بتصديقكم بالقرآن‏». (72) نيز حذف «له‏» پس از «فسجدوا» در آيه‏37 سوره بقره: «واذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس...» يعنى «... فسجدو له الا ابليس‏». (73)
همچنين حذف مفعول «ابى‏» از دنباله آيه فوق: «ابى واستكبر» يعنى «ابى السجود». (74)
حذف با قرينه معنوى: مانند حذف «قلنا لهم‏» از آغاز جمله «كلوا من طيبات ما رزقناكم‏» (75) و حذف «المتطاوله‏» بعد از «حيوة‏» در آيه‏96 سوره بقره: «ولتجدنهم احرص الناس على حيوة‏». ايجاز در واژه «حيوة‏» به سبب نكره بودن حياة و قطع اضافه نمودن آن از ضمير ابهام است كه حكايت از علاقه‏مندى آنها به يك زندگى طولانى دارد.
حذف «والشهادة‏» از پايان جمله «الذين يؤمنون بالغيب...» (76) به اين نوع حذف اصطلاحا حذف اكتفا گويند، چه ايمان هم به غيب و هم به شهادت واجب مى‏باشد ولى به آوردن يكى اكتفا شده است. (77)
ايجاز حذف در آيه 2 سوره بقره نيز مشهود است: «هدى للمتقين‏» كه در ذهن چنين است: «للضالين الصائرين بعد الضلال الى التقوى‏» (78) .
در آيه 48 سوره بقره يعنى «واتقوا يوما لاتجزى نفس عن نفس شيئا» ايجاز حذف وجود دارد، زيرا در اصل «لاتجزى فيه‏» بوده است. (79)
نظم كلام در آيه 71 سوره بقره چنين حكم مى‏كند كه صدر كلام دو جمله حذف گرديده است، يعنى «فذبحوها و ما كادوا يفعلون‏» گويى تقديرش چنين است كه «فطلبوا البقره الجامعة للاوصاف السابقة و حصلوها فلما اهتدوا اليها ذبحوها». (80)
از آيه 135 سوره بقره نيز به قرينه ذهنى كلماتى حذف شده است; مثلا تقدير اين آيه «و قالوا كونوا هودا او نصارى تهتدوا... » چنين است كه: «قال اليهود كونوا يهودا و قال النصارى كونوا نصارى‏». (81)
از آيه كريمه «... فلم تقتلون انبياء الله من قبل‏»، (82) شرط و فعل آن حذف شده است كه تقديرش چنين است: «ان كنتم آمنتم بما انزل اليكم فلم تقتلون‏». (83)
ب. اطناب: اطناب عبارت است از تاديه معنى مقصود به عبارت زايد بر حد متعارف و معهود به شرط اين كه در زيادت آن فايده‏اى باشد. اطناب را طرق و فنون بسيار است كه هر يك مبتنى بر غرض و جهتى است. (84) از آن جمله:
1 - تكرار به قصد تاكيد; مانند: «اولئك على هدى من ربهم واولئك هم المفلحون‏» (85) كه در اين آيه، اسم اشاره براى زيادى تقرير و توضيح، مكرر شده است، به عبارت ديگر مى‏توان گفت‏براى توجه بيش از حد به «متقين‏» مسنداليه مكرر ذكر شده است.
در آيه‏37 سوره بقره، ضمير متصل «ه‏» به وسيله ضمير منفصل «هو» مؤكد گشته است: «انه هو التواب الرحيم‏». آوردن حرف تاكيد «ان‏» و ضمير فصل «هو» و دو صيغه مبالغه «التواب، الرحيم‏» حاكى از رحمت واسعه و توبه‏پذيرى بى‏حد و حصر حضرت رحمان است. از سوى ديگر ترغيب و تشويق بندگان به توبه و انابه است. (86)
در آيه 42 از سوره بقره «ولا تلبسوا الحق بالباطل وتكتموا الحق وانتم تعلمون‏»، كلمه حق تكرار شده است و اين تكرار موجب اطناب در كلام است و اين اطناب براى نشان دادن زيادى تقبيح عملى است كه از آن نهى شده است و مسلم است تاكيدى كه در تصريح مى‏باشد هرگز در ضمير نخواهد بود. (87)
تكرار «قلنا اهبطوا» در آيه‏هاى‏36 و 38 سوره بقره: «... وقلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو... قلنا اهبطوا منها جميعا...»، براى تاكيد و تشديد است و بعضى گفته‏اند مراد از هبوط اولى، هبوط از جنت‏به سماء و منظور از دومى فرود آمدن از آسمان به زمين است. (88)
تكرار ضماير جهت تاكيد ضمير متصل به وسيله ضمير منفصل در قرآن زياد است و از باب همين تاكيد مى‏باشد، چنان كه در آيه 12 سوره بقره «الا انهم هم المفسدون‏»، و در آيه‏36 آن سوره «اسكن انت وزوجك الجنة‏»، و در آيه 128 همان سوره «انك انت التواب الرحيم‏» ديده مى‏شود.
2 - اعتراض; مانند: «لن تفعلوا» در آيه‏23 سوره بقره «... فان لم تفعلوا ولن تفعلوا - فاتقوا النار التى وقودها الناس والحجارة. ..» «كه اين جمله معترضه در ميان كلام، براى تاكيد بر عجز مدعيان آمده است.
همچنين جمله «والله مخرج ما كنتم تكتمون‏» بين مطالب آيه‏هاى 72 و73 فاصله ايجاد كرده است ولى در حقيقت اين فاصله توضيح لازمى است‏براى اين كه مخاطبين بدانند كه حق پوشيده نخواهد ماند، (89) آيات چنين است: «واذ قتلتم نفسا فادارءتم فيها - والله مخرج ما كنتم تكتمون - فقلنا اضربوه ببعضها...»
جمله «سبحانه‏»، در آيه «وقالوا اتخذ الله ولدا - سبحانه - بل له ما فى السموات والارض...» (90) معترضه است و با اين گفتار ادعاى ياوه‏گويان را كه براى آفريدگار فرزندى پنداشته‏اند، باطل و مردود دانسته است.
3 - ذكر خاص بعد از عام، مانند ذكر «جبريل و ميكال‏» بعد از «ملائكته‏» در آيه 98 سوره مباركه بقره: «من كان عدوا لله وملائكته ورسله وجبريل و ميكال فان الله عدو للكافرين‏» در اين جا ايجاد اين اطناب با ذكر نام اين دو فرشته، براى تعظيم و تكريم ايشان است.
4 - تذييل «و آن تعقيب جمله‏اى است‏به جمله ديگر كه مشتمل باشد بر معنى جمله قبل از آن براى تاكيد منطوق يا مفهوم جمله قبل‏» (91) مانند ذكر «صراط الذين انعمت عليهم...» بعد از آيه‏6 سوره مباركه حمد: «اهدنا الصراط المستقيم. صراط الذين انعمت عليهم...». از نظر نحوى «صراط‏» دوم، بدل كل از كل و فايده آن بيان و تاكيد است. (92)
از اين جمله است: «يذبحون ابناءكم ويستحيون نساءكم‏» در آيه‏49 سوره بقره: «واذ نجيناكم من آل فرعون يسومونكم سوء العذاب يذبحون ابناءكم ويسثتحيون نساءكم‏» كه جملات مذكور براى تبيين و تفسير «سوء العذاب‏» به كار رفته‏اند تا گوشه‏اى از انواع شكنجه فرعونيان نسبت‏به بنى‏اسرائيل نشان داده شود. (93)
5 - تتميم، مانند ذكر «ايديهم‏» در آيه‏79 سوره بقره «فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم‏» اطناب اين آيه در اين است كه به طور طبيعى كتابت معمولا با دست انجام مى‏شود بنابراين ذكر «ايدى‏» زيادى به نظر مى‏رسد و حال آن كه براى تاكيد بر تقييح كردار آنانى است كه از روى قصد و غرض و عناد كتاب خدا را تحريف مى‏كنند. (94)
ج. مساوات: «آن است كه الفاظ كلام به مقدار افاده اصل معنى باشد به اندازه‏اى كه معمول و متعارف است و عادة در اداى مقصود لازم است; بى‏زياده و نقصان.» (95)
بنابراين طبيعى‏ترين نوع اداى مقصود، آوردن كلام به طريقه مساوات است. و آيات قرآن كريم كه حاوى ايجاز يا اطناب نباشند، داراى مساوات در لفظ و معنى هستند و از اين جهت تعدادشان كثير و بر شمردنشان دشوار خواهد بود.
به عنوان نمونه آيه 110 سوره مباركه بقره ذكر مى‏شود: «و ما تقدموا لانفسكم من خير تجدوه عندالله‏».

بيان

«در تعريف علم بيان مى‏گويند علمى است كه به واسطه آن شناخته مى‏شود كه يك معنى را چگونه به طرق مختلف مى‏توان ادا كرد تا به حسب وضوح و خفا با يكديگر فرق داشته باشند. يعنى گاهى جمله را طورى مى‏آورند كه معنى مقصود آشكار و واضح باشد و گاهى مراد را به صورت مجاز و استعاره و كنايه مى‏آورند، مثلا يكى را در سخاوت و مهماندارى مى‏خواهيد وصف كنيد، مى‏گوئيد: زيد سخى، زيد كحاتم فى الكرم. اين جمله واضح مقصود شما را مى‏فهماند. و گاهى مى‏گوييد: زيد كثير الرماد، يعنى خاكستر مطبخش زياد است، كنايه از اين است كه مهمانى و رفت و آمد بسيار دارد.
جمله اول و دوم در بيان مقصود شما واضحتر و صريحتر از جمله سوم است. تعبير سوم شما را در اصلاح بيان كنايه مى‏گويند...» (96)
«به عبارت ديگر فن بيان اين است كه بفهمند معانى دقيق لطيف را چگونه در عبارات واضح بگنجانند كه فهم آن براى مخاطب ممتنع نباشد. صاحب مفتاح السعاده (97) مثال مى‏زند به اين كه چون مرئى خيلى دقيق بود، درك آن باصره قوى لازم دارد و حال آن كه اشياى جلى احتياج به باصره قوى ندارند. ادراك عقلى هم مثل ادراك بصرى است.
قسمتى از مبادى علم بيان عقلى است، مثل اقسام دلالت، انواع مجاز، اقسام علاقه مجاز، مراتب كنايه و امثال آن. و قسمتى ذوقى است مثل وجود تشبيه و اقسام استعاره و اين كه كدام تشبيه يا استعاره خوب و پسنديده است و كدام مخالف طبع است.
عمده مباحث فن بيان عبارت است از تشبيه و مجاز و استعاره و كنايه. (98) كه در اين جا به نشان دادن نمونه‏هاى آن در جزء اول قرآن كريم اشاره خواهد شد:

تشبيه و تمثيل

در تعريف تشبيه به اختصار مى‏توان گفت: «تشبيه يادآورى همانندى و شباهتى است كه از جهتى يا جهاتى ميان دو چيز مختلف وجود دارد، چنان كه گفته‏اند تشبيه اخبار از «شبه‏» است و آن عبارت است از اشتراك دو چيز در يك يا چند صفت، و يادآور شده‏اند كه همه صفات را نمى‏توان برشمرد و گفته‏اند كه تشبيه وصف كردن چيزى است‏به چيزهاى مشابه و نزديك بدان از يك جهت‏يا جهات مختلف (99) ، مانند: «ومثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لايسمع الا دعاء ونداء صم بكم عمى فهم لايعقلون!» (بقره 2/171). يعنى «مثل آنهايى كه كفر ورزيدند مانند داستان كسى است كه جز صدايى و ندايى نمى‏شنود، بانگ مى‏زند. كرند و لالند و كورند و درنمى‏يابند!»سكاكى مى‏گويد: «اگر در تشبيه، «وجه شبه‏» صفتى غير حقيقى و از امور مختلف انتزاع شده باشد، تمثيل خوانده مى‏شود» (100) مانند: «مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلما اضاءت ما حوله ذهب الله بنورهم وتركهم فى ظلمات لا يبصرون‏» (بقره 2/17). «اما معنى آيت و وجه تشبيه احوال منافقان به حال كسى كه آتش برافروزد و چون پيرامن او به آتش روشن شود خداى تعالى نور آتش او ببرد و در تاريكى رها كند او را. از كجاست وجه تشبيه؟... وجه تشبيه آن است كه خداى تعالى منافقان را تشبيه كرد به مردى كه آتش برافروزد و بدان منتفع شود و پيرامن خود بيند و ايمن گردد از آنچه خائف باشد، پس به ناگاه آتش او بميرد و او در تاريكى بماند، خائف و معذور و متحير، همچنين است‏حال منافقان اظهار كلمه ايمان كردند و به عز ظاهر ايمان عزيز گشتند و در عداد مسلمانان آمدند از روى ظاهر. و با مسلمانان مخالطه و مناكخه و موارثه كردند و مقاسمه غنايم و بر جان و مال ايمن شدند همى چندان باشد كه مرگ به ايشان رسد، آن نور به ظلمت‏بدل شود و آن امن به خوف و راحت‏به عذاب، چه حكم ظاهر شرع ديگر باشد و حكم خداى تعالى با بندگان در قيامت دگر». (101)
ادامه تشبيه را با تعويض مشبه به در آيه‏19 چنين مى‏خوانيم: «او كصيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت والله محيط بالكافرين‏».
«گفته‏اند: در اين آيه دين اسلام به باران تشبيه شده است زيرا همان گونه كه باران باعث زنده كردن زمين مى‏شود دين اسلام هم باعث‏حيات بخشيدن به دلها مى‏شود. ترديد كفار به تاريكى; و وعد و وعيد به رعد و برق; و آنچه از مسلمانان بر آنها وارد خواهد آمد، با صاعقه همانند گشته است‏». (102)
«و نيز گفته‏اند: قرآن به باران; و آنچه در آن از ابتلا و زجر است، به ظلمات و رعد; و بيان آن به برق و بيم دادن آن از آينده و فرا خواندن آن به جهاد، به صاعقه تشبيه شده است‏». (103)
تشبيه وضع منافقان در آيه بعد همچنان ادامه مى‏يابد و خداوند بزرگ مى‏فرمايد: «يكاد البرق يخطف ابصارهم كلما اضاء لهم مشوا فيه واذا اظلم عليهم قاموا ولوشاء الله لذهب بسمعهم وابصارهم ان الله على كل شى‏ء قدير» (بقره /20).
ابوالفتوح درباره اين تشبيه آورده است كه: عبدالله مسعود و جماعتى از صحابه روايت كردند كه منافقى چند برخاستند و به شب از مدينه بگريختند، چون به بيابان درآمدند و از شب پاره‏اى بگذشت ابرى برآمد و تاريكى پديد آمد و باران درگرفت و رعد و برق غريدن و درفشيدن گرفت. ايشان متحير فرو ماندند. هر گه كه برق روشنايى دادى پاره‏اى برفتندى و چون برق بشدى، بايستادندى كه راه نديدندى. گفتند: بار خدايا اگر ما را از اين بيابان خلاص دهى ما برويم و دست در دست رسول نهيم و ايمان آريم از صدق دل، چون روز شد، بيامدند و دست در دست رسول نهادند و ايمان آوردند و قصه خود با رسول بگفتند. خداى تعالى مثل ايشان را با دگر منافقان بزد» (104) .
در آيه 22 سوره بقره كه خداوند فرموده است: «الذى جعل لكم الارض فراشا والسماء بنآء...».
تشبيه زيبايى به كار رفته است: «زمين از جهت آرامش به گستردنى و آسمان از جهت‏بلندى به بنا تشبيه شده است‏». (105)
در تفسير نمونه آمده است كه: «تعبير به فراش (بستر استراحت) چه تعبير زيبايى است. فراش، نه تنها مفهوم آرامش و آسودگى خاطر و استراحت را در بردارد بلكه گرم و نرم بودن و در حد اعتدال قرار داشتن نيز در مفهوم آن افتاده است‏». (106)
«جالب اين كه امام سجاد عليه‏السلام در بيان شيوايش اين حقيقت را در تفسير همين آيه تشريح فرموده است: «خداوند زمين را مناسب طبع شما قرار داد و موافق جسم شما، آن را گرم و سوزان نساخت تا از حرارتش بسوزيد، و زياد سرد نيافريد تا منجمد شويد، آن را آن قدر معطر و زننده قرار نداد تا بوى تند آن به مغز شما آسيب رساند و آن را بدبو نيافريد تا مايه هلاك شما گردد، آن را همچون آب قرار نداد كه در آن غرق شويد و نيز چنان سفت و محكم نيافريد تا بتوانيد در آن خانه و مسكن بسازيد و مردگان را در آن دفن كنيد، آرى خداوند اين گونه زمين را بستر استراحت‏شما قرار داد». (107)
در آيه 74 سوره بقره، دل بنى‏اسرائيل از آنجا كه به هيچ وجه پذيراى سخن حق نيست و ايشان هميشه در حال بهانه‏جويى‏اند، به سنگ تشبيه شده است: «ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة‏» و در ادامه آيه، تشبيه ساده به تشبيه تفضيل، تبديل مى‏گردد و دلايل آن نيز ذكر مى‏شود: «او اشد قسوة و ان من الحجارة لما يتفجر منه الانهار وان منها لما يشقق فيخرج منه الماء وان منها لما يهبط من خشية الله‏». سپس دلهاى شما بعد از اين جريان سخت‏شد، همچون سنگ، يا سخت‏تر! چرا كه پاره‏اى از سنگها مى‏شكافد و از آن نهرها جارى مى‏شود، و پاره‏اى از آنها شكاف برمى‏دارد و آب از آن تراوش مى‏كند، و پاره‏اى از خوف خدا (از فراز كوه) به زير مى‏افتد (اما دلهاى شما نه از خوف خدا مى‏تپد و نه سرچشمه علم و دانش و عواطف انسانى است).
در آيه: «ام تريدون ان تسئلوا رسولكم كما سئل موسى من قبل ومن يتبدل الكفر بالايمان فقد ضل سواء السبيل‏» (بقره /108).
هر چند جمله پرسشى در معنى نهى بكار رفته است ولى تشبيهى كه در آيه وجود دارد نهى را مؤكد ساخته است زيرا مخاطبان با به ياد آوردن قوم موسى، زودتر متنبه مى‏شوند.
در آيه‏113 بقره نيز همين قدرت تاثير را در اين تشبيه «... كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم‏» مى‏بينيم. زيرا قبلا در آيه آمده است كه: «يهوديان گفتند: نصارى چيزى نيستند و نصارا گفتند: يهوديان چيزى نيستند، با اين كه كتاب خدا را مى‏خوانند» و اكنون مى‏گويد: «كسانى كه دانا نيستند مانند سخن آنها مى‏گويند.» كه مخاطب دانا براى پرهيز از تشابه به آنها بر خود لازم مى‏داند كه از گفتن سخنى شبيه سخن ايشان بپرهيزد.
تشبيهى كه در آيه 118 سوره بقره به كار رفته است، به قول صفوة التفاسير، (108) براى تسلى دل پيامبر اكرم در برابر سخنان ناروا و تقاضاهاى بيجاى مشركان است، آيه چنين است: «و قال الذين لايعلمون لولا يكلمنا الله اوتاتينا آية. كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم. تشابهت قلوبهم...» آنان كه نمى‏دانند (جهودان يا ترسايان يا مشركان عرب) گفتند: «چرا خداى با ما سخن نگويد معاينه بى حجاب كه تو رسول اوئى يا آيتى به ما آيد يعنى علامتى و دلالتى كه دليل صدق تو كند. آن گه حق تعالى رد كرد بر ايشان... گفت چنين گفتند آنان كه پيش اينان بودند از كافران امتان گذشته... دلهاى ايشان با هم مى‏ماند در كفر و قسوة...». (109)
«فان آمنوا بمثل ما آمنتم به فقد اهتدوا» (بقره /137). اگر آنها ايمان بياورند به «مثل‏» آنچه شما ايمان آورده‏ايد هدايت مى‏شوند، قابل توجه كلمه «مثل‏» است‏با اين كه قاعدة مى‏بايست گفته شود: اگر آنها به آنچه شما ايمان آورده‏ايد، ايمان بياورند، ولى ظاهرا ذكر اين كلمه براى اين است كه بهانه هيچ گونه جدال و خصومتى براى يهود و نصارى باقى نماند، زيرا اگر گفته مى‏شد: آنها ايمان بياورند به آنچه شما ايمان آورده‏ايد، ممكن بود اين تعبير حس لجاجت آنها را تحريك كند و بگويند: نه، ما فقط به آنچه برخودمان نازل شده ايمان مى‏آوريم و غير آن را قبول نداريم (همچنان كه بالاخره گفتند) ولى وقتى گفته شود: بياييد مانند ما ايمان به چيزى بياوريد كه جز حق و حقيقت نباشد، در اين صورت كمتر جاى لجاجت و خصومت‏باقى مى‏ماند، زيرا مسلما عقايد و اعمال آنها تنها بر محور حق دور نمى‏زد و مشتمل بر مطالبى غير حق بود.» (110)
اينها نمونه‏اى بود از تشبيه‏ها و تمثيلهاى جزء اول قرآن كريم و تشبيه و تمثيل در اين كتاب آسمانى زياد است زيرا «ان الله لايستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها فاما الذين آمنوا فيملمون انه الحق من ربهم واما الذين كفروا فيقولون ماذا اراد الله بهذا مثلا يضل به كثيرا ويهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين‏».

مجاز

علماى بلاغت مجاز را در مقابل حقيقت قرار مى‏دهند. و درباره آنها گفته‏اند:
«حقيقت در لغت‏به معنى ثابت و پابرجاى (فعيل به معنى فاعل يا مفعول) و در اصطلاح عبارت است از استعمال لفظ در موضوع له يا معنى اصلى، چنان كه در فارسى كلمه «دست‏» و در عربى لفظ «يد» مى‏گويند و اندام خاص را اداره مى‏كنند.» (111)
«مجاز در لغت، مصدر ميمى است‏به معنى گذشتن و عبور كردن و در اصطلاح استعمال لفظ است در غير موضوع له به مناسبت معنى اصلى يا قرينه‏اى كه بفهماند مراد معنى حقيقى كلمه نيست، چنان كه در عربى «يد» و در فارسى «دست‏» گويند و اراده قدرت و مهارت كنند يا لفظ «پاى‏» و قدم بياورند و مراد ثبات و استقامت‏باشد.» (112)
در زبان عربى مى‏گويند: «المجاز قنطره الحقيقة‏» يعنى مجاز همانند پلى است كه با عبور از آن به حقيقت مى‏رسند، به عبارت ديگر مجاز كلمه‏اى است كه در غير معناى حقيقى خود استعمال شود به شرطى كه معناى حقيقى آن متروك نشده بلكه هر دو استعمال (مجازى و حقيقى) در زبان زنده باشد. مثل آن كه كلمه «خوان‏» را بر «طعام‏» اطلاق كنند و «آفتاب‏» را بر «خورشيد» و تمام سوره «فاتحه‏» را «الحمد» خوانند. (113)
كاربرد مجازى كلمات در جزء اول قرآن كريم:
1 - اصابع (انگشتها) به جاى انامل (سرانگشتان) با علاقه كل و جزء در آيه زير: «... يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت...» (بقره /19).
2 - استوى (كامل كردم ناقص يا راست كردن چيزى كج) كه از صفات اجسام ونشانه‏هاى پديد آمدگان است، به جاى (قصد خلق كردن) به كار رفته است: (114)
«... ثم استوى الى السماء فسواهن سبع سموات...» (بقره /29)3 - بين يدى (در ميان دو دست) را به جاى امام (پيش روى، جلو) به كار برده است: «فجعلناها نكالا لما بين يديها وما خلفها» (بقره /66)4 - ابناء (پسران) در آيه‏49 سوره بقره با علاقه عموميت آمده است، زيرا آنان برخى از كودكان را به قتل رساندند نه همه پسران كوچك و بزرگ را (115) : «يذبحون ابناءكم ويستحيون نسائكم‏».
5 - در آيه 54 سوره بقره نيز «فاقتلوا انفسكم‏» در معنى مجازى به كار رفته است زير وقتى مى‏فرمايد: «فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم‏» به اين معنى است كه توبه شما بايد به گونه‏اى باشد كه يكديگر را به قتل برسانيد. يعنى خود را براى قتل آماده سازيد، پر واضح است كه تسيلم شدن براى قتل خود قتل نيست. (116)
6 - انتساب «فرمان دادن‏» به ايمان در آيه‏93 سوره بقره «... قل بئسما يامركم به ايمانكم ان كنتم مؤمنين‏» نيز كاربرد مجازى است. زيرا انتساب فرمان دادن و سخن گفتن به ايمان درست نيست و مراد از آن اين است كه ايمان دلالت‏بر ضد كفر و گمراهى دارد و به هدايت ترغيب مى‏كند. (117)
7 - در آيه 112 همين سوره «اسلم‏» به معنى «اقبل‏» آمده است: (118) «بلى من اسلم وجهه لله و هو محسن‏».
8 - در آيه 115 نيز «وجه‏» به معنى «جهت تقرب به خدا و راه دلالت‏بر او» آمده است: (119)

استعاره

«استعاره در لغت‏به معنى عاريه‏خواستن است و در اصطلاح آن است كه گوينده لفظى را از معناى حقيقى آن، به واسطه علاقه مشابهت، به چيز ديگر نقل كند. يعنى لفظ در غير معنايى كه براى آن وضع شد به كار رود با علاقه مشابهتى كه ميان معناى اصلى و معناى كنونى هست، با قرينه صارفه كه بازدارنده است از معناى اصلى. مثل: آهو و نرگس براى چشم و سنبل براى زلف و سرو به جاى قد.» (120)
«در تعريف استعاره ميان علماى علم بلاغت، اختلاف فراوان وجود دارد و هر يك استعاره را به شيوه‏اى تعريف كرده‏اند، مثلا ابوالحسن على بن عيسى الرمانى (296-386 ه . ق) در تعريف استعاره گويد: تعليق العبارة على غير ما وسفت له فى اصل اللغة على جهة النقل للابائه‏» كه البته بر تعريف رمانى، امام فخر رازى در صفحه 82 كتاب «نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز» ايرادهايى گرفته است و افزوده كه استعاره براى مبالغه در تشبيه است، زيرا مثلا وقتى گفته مى‏شود: «لقيت اسدا» «منظور اين است كه بگوييم: لقيت‏شجاعا». (121)
بنا به گفته بعضى، استعاره در واقع تشبيه است ولى ابلغ از تشبيه است; زيرا استعاره تشبيهى است كه يكى از اركان آن يعنى مشبه يا مشبه به يا وجه شبه و يا ادات تشبيه در آن محذوف است، در صورتى كه در تشبيه ناگزيريم مشبه و مشبه‏به را ذكر كنيم كه اين خود نشانه تباين آنهاست، به خلاف استعاره كه حذف يكى از دو ركن، نشانه اتحاد و يكى بودن آن دو است. وقتى مى‏گوييد «رايت اسدا فى المدرسة‏»، استعاره‏اى به كار برده‏ايد كه در واقع اصل آن چنين است: «رايت رجلا شجاعا كالاسد فى المدرسة‏» كه مشبه يعنى رجل شجاع، و ادات تشبيه يعنى (كاف) و وجه شبه همه محذوف است.
كلمه «مدرسه‏» قرينه‏اى است كه به شنونده مى‏فهماند، منظور مرد شجاع است، نه شير بيشه.» (122)

فايده استعاره

جلال‏الدين سيوطى پس از بيان و تعريف استعاره مى‏گويد: استعاره يا براى اين است كه چيز خفى و ناپيدا كاملا اظهار شود و بخوبى روشن گردد و يا فايده استعاره حصول مبالغه است و يا مجموع اينها. سپس سيوطى براى هر يك از اين اقسام، از آيات قرآنى نمونه‏اى ذكر مى‏كند، مثلا او نيز براى اظهار چيز ناپيدا آيه‏3 از سوره زخرف (43) را مثال مى‏آورد. آيه اين است: «وانه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم‏» سيوطى در اين آيه لفظ «ام‏» را براى «اصل‏» استعاره آورده و مى‏افزايد همان‏طور اولاد از مادر به وجود مى‏آيد، فروع از اصول به وجود مى‏آيند.» (123)

كاربرد استعارى كلمات در جزء اول قرآن كريم

در آيه‏16 سوره بقره (124) مى‏خوانيم: «الذين اشتروا الضلالة بالهدى فماربحت تجارتهم... يعنى آنان كه گمراهى را به دايت‏خريدند، تجارتشان سود نبخشيد» در اين آيه، انحراف از راه راست‏به خريد و فروش تشبيه شده و «ربح‏» و «تجارت‏» كه از مناسبات مستعارمنه (مشبه به) است، در كلام آورده شده است. (125)
مثلا در آيه «ختم الله على قلوبهم وعلى سمعهم وعلى ابصارهم غشاوة ولهم عذاب عظيم. (126) يعنى خداوند بر دلهايشان و بر شنوايى‏شان، مهر نهاد و بر ديدگانشان پرده‏اى است و بر آنها عذاب بزرگى است‏».
چشم و گوش و هوش، براى اين است كه شخص در راه دانش و بينش به كار برد ولى وقتى كه در راه درست‏به كار نبرد، مانند كسى است كه فاقد اين وسايل است. چنانچه معناى استعارى آيه را ندانيم، فهم آيه برايمان دشوار مى‏شود، همان‏طور كه در دنباله آيه آمده است كه «... وعلى ابصارهم غشاوة‏» يعنى بر ديدگانش پرده‏اى بود. يعنى چشم داشتند ولى ديده حق‏بين نداشتند، در اشياء مى‏نگريستند ولى نظر عبرت‏بين نداشتند. (127)
در آيه «ولاتشتروا بآياتى ثمنا قليلا و اياى فاتقون‏» (128) يعنى آيات مرا به بهاى اندك مفروشيد و فقط از من بترسيد. در اين جا اگر ندانيم كه اشتراء آيات، استعاره است‏براى استبدال، معناى آيه را بخوبى نفهميده‏ايم. منظور از آيه: «لا تستبدلوا بآياتى ثمنا» و به قول زمخشرى: (129) والثمن القليل: الرياسة التى كانت لهم فى قومهم، خافوا عليها الفوات، است.
در آيه: «الله يستهزى‏ء بهم ويمدهم فى طغيانهم يعمهون‏» (130) يعنى: خداوند آنان را استهزا كند و بگذارد كه در سركشى خودشان سرگردان شوند. اگر ندانيم كه نسبت استهزا به خداى بزرگ دادن، از باب استعاره است، معناى آيه را خوب نفهميده‏ايم، زيرا استهزا به معناى سخريه و استخفاف است.
«و لا يجوز الاستهزاء على الله تعالى لانه متعال عن القبيح والسخريه من باب العيب و الجهل‏» (131) كه مقصود كيفر خداوندى است‏به استهزاء كنندگان كه مجازات و سزاى استهزاى آنان همين است، زيرا در آيه قبلى گفته شده است: «و اذا القوا الذين آمنوا قالوا آمنا واذا خلوا الى شياطينهم، قالوا انا معكم، انما نحن مستهزؤن‏» (132) كه در اين آيه مقصود، كيفر بدى به بدى و پاداش خوبى به خوبى است، همان طور كه در آيه‏39 سوره شورى (42) آمده است: «جزاء سيئة سيئة مثلها فمن عفى واصلح فاجره على الله، ان الله لايحب الظالمين.»
و نيز اگر استعاره بودن «... ويمدهم فى طغيانهم يعمهون‏» را ندانيم، خواهيم گفت: چگونه رواست كه خداوند بندگان را به خود واگذارد تا به هر طريقى بخواهند جولان دهند و آزادانه بچرند و بهره خود را به دلخواه ببرند. خداوند به علت ناسپاسى و كفران اينان دلشان را تاريك گردانيده است. (133)
در صورتى كه در آيه 42 سوره بقره، بيان استعارى آيه را ندانيم، مفهوم واقعى و معناى حقيقى آيه را درك نكرده‏ايم. آيه اين است: «ولا تلبسوا الحق بالباطل وتكتموا الحق وانتم تعلمون‏». يعنى: حق را به باطل مپوشانيد و حق را پنهان مكنيد در حالى كه شما بر آن آگاهيد. منظور اين است كه حق را با باطل درهم مياميزيد; زيرا كه راه را بر راهروان مشكل مى‏سازد و پنهان كردن حق، اشاره به حقايق مذهبى است كه آنها را به مردم نمى‏گفتند و بدانها اعتراف نداشتند. (134)
در آيه 61 سوره بقره، استعارتى لطيف وجود دارد كه اگر خوب درك نشود، فهم حقيقى آيه، دشوار مى‏شود. آيه اين است: «واذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد... و ضربت عليهم الذلة والمسكنة... يعنى به ياد آوريد وقتى كه گفتيد: اى موسى ما بر يك غذا شكيبا نشويم... و سرانجام يهود نتايج نافرمانى و ارتكاب اعمال زشت و غيراخلاقى خود را ديدند و دچار ذلت و بدبختى شدند خوارى و مسكنت آنان را فرا گرفت.
به قول زمخشرى (كشاف، ج‏1، ص‏72): جعلت الذلة محيطة بهم مشتملة عليهم فهم فيها كما يكون فى القبة من ضربت عليه اولصقت‏بهم حتى لزمتهم ضربة لازب كما يضرب الطين على الحائط فيلزمه. (135)
شمول و عموميت ذلت و خوارى و احاطه نكبت و مسكنت ايشان از كلمه «ضربت‏» فهميده مى‏شود كه بيان استعارى ست‏يعنى همان طور كه خيمه و چادر روى اهل خيمه و چادرنشين را فرا مى‏گيرد و اطراف خيمه نشين را احاطه مى‏كند، ذلت و مسكنت نيز آنان را فراگرفته است و به اصطلاح: «ضربت عليهم الذلة والمسكنة‏» (136) .
در آيه‏63 سوره بقره: (137) «واذ اخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور...» يعنى: و (ياد كنيد) آن گاه كه پيمان شما را گرفتيم و طور را بالاى شما بداشتيم... در واقع معناى آن، نه اين است كه خداوند به راستى كوه را از زمين بركند و بر فراز سر بنى‏اسرائيل، نگه داشت‏بلكه بيان استعارى آيه همانندى حال قوم بنى اسرائيل است‏به خطاى بصرى كسى كه هنگام گذار از پاى كوه، مى‏پندارد كه قسمتهاى برون آمده بالاى كوه مى‏خواهد بر سرش فرود آيد. (138)
با مثلا در آيه‏93 سوره بقره كه قسمتى از آن نظير آيه‏63 همان سوره است و خداوند مى‏گويد: «و اذ اخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور... و اشربوا فى قلوبهم العجل بكفرهم‏» يعنى به ياد آوريد آن گاه كه پيمان شما را گرفتيم و كوه طور را بالاى سر شما بداشتيم... و در دلهاى آنها پرستش گوساله به سبب كفرشان، آميخته شد. اگر ندانيم كه اين آيه استعاره است و منظور اين است كه: دلهاى قوم اسرائيل در نتيجه افراط و مبالغه در دوستى گوساله، چنان شد كه گويى دلهاى ايشان از دوستى گوساله، اشراب شده است. هر چند كه دل را نمى‏توان به اشراب گوساله تعبير كرد و در واقع لفظ دوستى در اين آيه نيست ولى شيوه بيان بر آن دلالت دارد. (139) و مثلا در آيه 138 بقره «صبغة الله و من احسن من الله صبغة و نحن له عابدون‏». يعنى: رنگ خدا و كيست‏بهتر از خداى در رنگ، و ما پرستندگان اوييم. در اين آيه، اگر ندانيم منظور از رنگ خدا، دين خداوند است و منظور از رنگ خدا، همان ايمان محكم و استوار است كه پايه‏هاى دين است، معناى آيه را درست نفهميده‏ايم. (140)

كنايه

كنايه ترك تصريح به ذكر چيزى است و آوردن ملازم آن تا از آنچه در كلام آمده، به آنچه نيامده است، انتقال حاصل شود. چنان كه گويند بند شمشير فلان بلند است، يعنى قد او بلند است. (141)
يا گفته‏اند: «كنايه هر كلمه‏اى است كه دلالت‏بر معنايى كند كه هم بر حقيقت‏بتوان حمل كرد و هم بر مجاز، با وصف جامعى كه ميان حقيقت و مجاز هست.» (142)
و نيز «كنايه دورى از تصريح به چيزى است، با آوردن مساوى آن چيز از نظر ملازمت تا شنونده به ملزوم آن منتقل شود.» (143)
قدما، با توجه به «الكناية ابلغ من الصراحة‏» كنايه را رساتر از تصريح دانسته‏اند. (144) بعضى از اديبان فرنگى مثل مالارمه عقيده دارند كه اگر چيزى را به همان نام كه هست، يعنى به نام اصلى خودش بناميم سه چهارم لذت و زيبايى بيان را از ميان برده‏ايم زيرا كوششى كه ذهن براى ايجاد پيوند ميان معانى و ارتباط اجزاى سازنده خيال دارد، بدين گونه از ميان مى‏رود و آن لذت كه حاصل جستجو است، به صورت ناچيزى درمى‏آيد. (145)
عامه مردم، هميشه يك راه براى بيان معانى خود دارند، اما اهل ادب به ميزان استعداد و توانايى خود در خلق و آفرينش، مى‏توانند راههاى بسيارى در پيش گيرند. از اين رهگذر است كه عبدالقاهر جرجانى در پاسخ پرسنده‏اى خيالى، كه به او گفته است: بنابراين بايد به تعميه روى آورد و اين خلاف عقيده عموم است كه مى‏گويند بهترين شيوه گفتار آن است كه معنايش به قلب و دل برسد، پيش از آن كه كلماتش به گوش، مى‏گويد: منظور من اين مايه از دشوارى در اداى معانى نيست، بلكه تا حدى است كه معنى بمانند مرواريدى باشد، در صدف; تا صدف را نشكافى آشكار نشود. يا مانند دلبرى پردگى كه تا اجازت و دستورى نداشته باشد، حجاب از چهره برنمى‏دارد و هر كسى را توانايى شكستن صدف نيست... و اين مساله شكستن صدف تمثيل زيبايى است كه قابل توجه است و هر بيان هنرى و ارزنده‏اى نوعى كوشش براى شكستن اين صدف را با خود همراه دارد و لذت اصلى هنگامى حاصل مى‏شود كه خواننده يا شنونده با شكستن آن صدف، مقصود و انديشه هنرمند را درمى‏يابد.» (146)
اكنون به چند آيه از جزء اول قرآن كريم كه متضمن كنايه است اشاره مى‏شود: درباره آيه 88 سوره بقره: «وقالوا قلوبنا غلف...» در تفسير الميزان چنين آمده است:
«غلف‏» جمع «اغلف‏» از ماده «غلاف‏» است‏يعنى دلهاى ما در ميان پرده‏ها و حجابها پوشيده شده است. كنايه از اين كه نمى‏توانيم مطالبى را كه به ما مى‏گويند بفهميم، اين آيه نظير آيه «و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه‏» سجده 32/5 يعنى گفتند: دلهاى ما از فهم آنچه بدان دعوتمان مى‏كنى در پرده است. (147)
جمله «و اشربوا فى قلوبهم العجل‏» (148) نيز كنايه جالبى را منعكس مى‏كند كه بيانگر حال قوم يهود است. توضيح اين كه: كلمه «اشراب‏» همان‏گونه كه از «مفردات راغب‏» برمى‏آيد دو معنى دارد: اگر از باب «اشربت البعير» باشد، يعنى ريسمان را به گردن شتر بستم، بنابراين معنى جمله بالا اين مى‏شود كه ريسمانى محكم از علاقه و محبت، قلب آنها را با گوساله ارتباط داده بود.
و اگر از ماده «اشراب‏» به معنى آبيارى كردن يا ديگرى را آب دادن باشد و در اين صورت كلمه «حب‏» در تقدير خواهد بود و معنى جمله رويهمرفته چنين است:
بنى اسرائيل قلوب خود را با محبت گوساله سامرى آبيارى كردند. اين جزو عادات عرب است كه هر گاه علاقه‏اى سخت و يا كينه زيادى نسبت‏به چيزى را بخواهند برسانند تعبيرى همانند تعبير بالا مى‏آورند. (149)
علامه طباطبائى درباره «بما قدمت ايديهم‏» در آيه 95 سوره بقره، مى‏گويد:
در اين جا خداوند مى‏فرمايد: «به واسطه آنچه دستهاى آنها تقديم داشته است‏» و اين كنايه از عمل است زيرا غالب كارهاى حسى انسان با دست انجام مى‏گيرد، و آن را به كسانى كه از آن استفاده مى‏كنند، تقديم مى‏كند، ضمنا «تقديم‏» به دست داده شده است. (150) در هر صورت اعمال انسان مخصوصا آن قسمتى كه بطور مستمر انجام مى‏دهد، بهترين دليل بر خوبى و بدى باطن اوست، و اعمال زشت (مانند كارهاى بنى‏اسرائيل) حكايت از باطنى زشت مى‏كند كه مايل به ملاقات پروردگار و انتقال به عالم ديگر نيست. (151)
«الف سنه‏» در آيه 95 بقره: «... و من الذين اشركوا يود احدهم لؤ يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب ان يعمر...»، كنايه از طولانى‏ترين عمرهاست، زيرا هزار كنايه از عدد زياد است و آخرين عددى مى‏باشد كه عرب اسمى براى آن گذاشته، و براى بالاتر از هزار اسمهاى مركب و تكرارى به كار مى‏برند، مى‏گويند: عشر آالاف (ده هزار) مائه الف (صدهزار) الفالف (هزار هزار). در فارسى هم اتفاقا همينظور است و براى بالاتر از «هزار» اسم بسيطى نيست و محتاج به توضيح نيست كه ميليون و ميليارد و امثال آنها از زبانهاى خارجى وارد فارسى شده است. (152)
«وراء ظهورهم‏» در آيه 101 سوره بقره: «و لما جاء رسول من عند الله مصدق لما معهم نبذ فريق من الذين اوتوا الكتاب كتاب الله وراء ظهورهم كانهم لا يعلمون‏»، «كنايه است از آن كه ترك كلى كردند آن را و دست از او بداشتند و بر آن به هيچ وجه كار نكردند...» (153) .
نفى در آيه شريفه 105 سوره بقره: «ما يود الذين كفروا من اهل الكتاب...» كنايه از كراهت است. (154)

التفات

يكى ديگر از نكات بلاغى صنعت التفات است. التفات عبارت است از عدول هر يك از طرق سه گانه: «تكلم و خطاب و غيبت‏» به طريق ديگر از همان طرق بر غير اسلوب و روشى كه مخاطب انتظار دارد. يا اين كه بگوييم التفات عبارت است از تغيير از معنايى به طريقى از طرق سه گانه «تكلم - خطاب - غيب‏» بعد از تعبير از آن معنى به طريق ديگر از طرق مذكور به شرط اين كه تعبير دوم برخلاف مقتضاى ظاهر باشد». (155)

التفات در جزء اول قرآن كريم:

1 - يكى از بارزترين نمونه‏هاى التفات در قرآن كريم در سوره مباركه «الحمد» است كه مشتمل بر لطايف خاصى است كه ادراك آنها به عهده ذوق سليم است مانند ذكر اوصاف حق كه موجب التفات از غيب به خطاب شده است، بدين معنى كه پس از آن كه عبد متذكر شد كه حمد مختص به ذات بارى عز اسمه است كه مستجمع جميع كمالات و مبدا هر خير و جمال است، شوق اقبال و توجه به او در نفس وى پديد مى‏آيد و چون برخى از اجله اوصاف او را ذكر كرد، داعى اقبال قوت گرفته و عبد را محرك شود كه او با حالت‏خضوع و تذلل رو به درگاه حضرت كبريايى آورد و او را شايسته معبوديت داند و لاغير و در جميع مهمات از وى كمك طلبد و لاغير، لذا حق جل و علا را مخاطب ساخته گويد: «اياك نعبد و اياك نستعين.» (156) (الحمد /5).
طبرسى درباره آيه فوق گفته است: «و تقديم المفعول انما هو لقصد الاختصاص، والمعنى: نخصك بالعبادة و نخصك بطلب المعونة. و العبادة ضرب من الشكر و غاية فيه و كيفيته و هى اقصى غاية الخضوع والتذلل و لذلك لاتحسن الالله - سبحانه - الذى هو مولى اعظم النعم، فهو حقيق بغاية الشكر. و انما عدل فيه عن لفظ الغيبة الى لفظ الخطاب على عادة العرب فى تفننهم فى محاوراتهم، و يسمى هذا التفاتا و قد يكون من الغيبة الى الخطاب، و من الخطاب الى الغيبة، و من الغيبة الى التكلم... و اما الفائدة المختصة به فى هذا الموضع فهو ان المعبود الحقيق بالحمد و الثناء لما اجرى عليه صفاته العلى، تعلق العلم بمعلوم عظيم الشان حقيق بالعبادة والاستعانة به فى المهمات، فخوطب ذلك المعلوم المتميز بتلك الصفات و قيل: اياك يامن هذه صفاته - نخص بالعبادة والاستعانة، و لانعبد غيرك و لانستعينه، ليكون الخطاب ادل على ان العبادة له لذلك التميز الذى لاتحق العبادة الاله‏». (157)
يادآورى مى‏شود كه التفات در اين سوره تنها در «اياك نعبد» جارى شده و مابقى آيات به شيوه آن ادامه يافته است. (158)
آيه 21 سوره بقره: «يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم...» داراى صنعت التفات است. (159) پس از آن كه خداوند حال اين سه دسته (پرهيزكاران و كافران و منافقان) را شرح داد و بيان فرمود كه پرهيزكاران مشمول هدايت الهى هستند و قرآن راهنماى آنهاست و بر دلهاى كافران مهر غفلت و نادانى نهاده و بر چشم آنها پرده بيخبرى انداخته است و منافقان بيمارانى هستند كه خدا بر بيمارى آنها افزوده و در حقيقت كور و كر و لالند (در ضمن‏19 آيه تمام) به دنبال اين بيانات، ضمن 5 آيه، مردم را به بندگى خود دعوت مى‏كند، تا در زمره پرهيزكاران درآيند نه اين كه از كافران و منافقان شوند. (160)
در آيه 28 سوره بقره: «كيف تكفرون بالله...» براى توبيخ و تقريح شديد نيز خطاب از غايب به حاضر شده است. (161)
در آيه 34 همين سوره: «و اذ قلنا للملئكة اسجد وا لآدم...» جهت تعظيم از غايب (آيات قبل) به متكلم رجوع شده است.» (162)
در آيه 54 نيز: «... ذلكم خير لكم عند بارئكم فتاب عليكم...» «جمله فتاب عليكم‏» داراى صنعت التفات است. چون در حقيقت‏خطاب از خداوند است كه از تكلم به غيبت عدول فرموده است. (163)
در آيه: «ثم توليتم الا قليلا منكم...» (بقره /83) يعنى سپس شما اعراض كرده پيمان‏شكنى كرديد. التفات از غيبت‏به خطاب است و مراد پدران ايشان است نه خود آنها. (164)

پى‏نوشتها و مآخذ

1- ركنى، دكتر محمد مهدى، نامه هدايت، مشهد، اداره امور فرهنگى آستان قدس رضوى،1363ش. ص‏123-125.
2- صادق رافعى، مصطفى، اعجاز قرآن و بلاغت محمد، ترجمه عبدالحسين ابن الدين، تهران، بنياد قرآن، 1360، ص‏127.
3- ترجمه آيه 88 سوره اسراء (17)
4- ترجمه آيه‏13 سوره هود (11)
5- ترجمه آيه 38-39 يونس (10)
6- بقره (2)، آيات‏23 و 24.
7- شريعتى، محمدتقى، تفسير نوين، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1354ش ، ص‏46-47.
8- علوى مقدم، دكتر محمد، جلوه جمال، تهران، بنياد قرآن،1363، ص 38-39.
9- همان ماخذ، ص‏39-40.
10- ابوهلال عسكرى، صناعتين، مقدمه از صفحه 1 به بعد، تحقيق على محمد البجاوى و محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ اول، 1371 ه ،1953م.، داراحياء الكتب العربيه.
11- جلوه جمال، ص 41.
12- همان ماخذ.
13- همان ماخذ.
14- همان ماخذ.
15- همان ماخذ.
16- فاتحة الكتاب (1)، آيه 2.
17- الصابونى، محمدعلى، صفوة التفاسير (مقتبس از تفاسير طبرى، كشاف، قرطبى، آلوسى، ابن كثير، بحرالمحيط) بيروت، دارالفكر،1399 ق. ج‏1، ص‏26 و نيز ابوالفتوح رازى، روح‏الجنان و روح الجنان، تصحيح ابوالحسن شعرانى، تهران، اسلاميه، 1382ق. ج‏1، ص‏38.
18- بقره (2)، آيه‏6.
19- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏33.
20- بقره (2)، آيه‏33.
21- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏35.
22- همايى، جلال‏الدين، معانى و بيان، بكوشش ماهدخت‏بانو همايى، تهران، نشر هما، 1370، ص‏96.
23- ماخذ پيشين، ص‏96 و97.
24- بقره (2)، آيه 2.
25- صفوة التفاسير، ج‏1، ص 32.
26- بقره (2)، آيه 125.
27- آل عمران (3)، آيه‏97. رك: صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏95.
28- بقره (2)، آيه 74.
29- صافى، محمود، الجدول فى اعراب القرآن، تهران انتشارات مدين، ج‏1، ص‏125.
30- بقره (2)، آيه 2.
31- بقره (2)، آيه 101.
32- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏84.
33- بقره (1)، آيه‏7.
34- رجائى، محمد خليل، معالم البلاغه، شيراز، انتشارات دانشگاه، مرداد 1340، ص‏72.
35- بقره (2)، آيه 105.
36- صفوة التفاسير ج‏1، ص‏87.
37- بقره آيه‏107.
38- بقره آيه 5.
39- بقره آيه 18.
40- شميسا، دكتر سيروس، معانى و بيان، تهران، دانشگاه پيام نور، 1370، ص‏70.
41- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏78.
42- البيان فى غريب اعراب القرآن، ج‏1، ص‏106.
43- سفوة التفاسير، ج‏1، ص‏43.
44- محاسن التاويل، ج‏2، ص‏135.
45- بقره آيه 98.
46- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏61.
47- الهاشمى يك، سيد احمد، جواهر البلاغه فى المعانى والبيان والبديع، مصر، مطبعه الاعتماد، 1358 ه . ص‏186. و نيز معالم البلاغه، ص‏121.
48- همائى، جلال‏الدين، معانى و بيان، ص‏124.
49- بقره آيه 120.
50- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏92.
51- بقره آيه 11.
52- الكشاف، ج‏1، ص‏62.
53- فاتحة الكتاب آيه 5.
54- همائى، جلال‏الدين، معانى و بيان، ص‏124.
55- الكشاف، ج‏1، ص‏14.
56- علم البلاغه، ص‏58.
57- الجامع الاحكام القرآن، ج‏2، ص‏41 و نيز الكشاف، ج‏1، ص‏174.
58- بقره آيه 48.
59- صافى، محمود، الجدول فى اعراب القرآن، تهران، انتشارات مدين، ج‏1، ص‏22.
60- بقره آيه 98.
61- بقره آيه‏103.
62- همائى، جلال‏الدين، معانى و بيان، ص‏100.
63- همان ماخذ، ص 100-101.
64- همان ماخذ، ص‏104.
65- طبرسى، ابوعلى فضل بن حسن، تفسير الجوامع الجامع، تصحيح آقاى دكتر ابوالقاسم گرجى، تهران، دانشگاه تهران‏1367ش، ج‏1، ص‏49.
66- صفا، دكتر ذبيح‏الله، آيين سخن، تهران، انتشارات فردوسى،1363، ص‏36.
67- بقره آيه 44.
68- جرجانى، حسين بن حسن، تفسير گازر، تصحيح مير جلال الدين حسينى ارموى، محدث،1337ش، ج‏1، ص‏62.
69- بقره آيه 130.
70- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏96.
71- آيين سخن، ص‏43-44.
72- بقره آيه‏179.
73- تفتازانى، سعدالدين، شرح المختصر على تلخيص المفتاح الخطيب القزوينى، به اهتمام عبدالمتعال الصعيدى، قم، 1369 ش، ص‏272. و نيز جواهر البلاغه، ص‏233.
74- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏44.
75- همان ماخذ، ص‏51.
76- همان ماخذ.
77- بقره آيه‏57.
78- بقره آيه‏3.
79- الاتقان، ج‏3، ص‏203.
80- همان ماخذ، ص‏182.
81- همان ماخذ، ص‏199.
82- صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏68.
83- همان ماخذ، ص‏100.
84- بقره آيه 91.
85- الاتقان، ج‏3، ص‏214.
86- معالم البلاغه، ص 210.
87- بقره آيه 5.
88- الاتقان، ج‏2، ص‏219.
89- الكشاف، ج‏1، ص‏131.
90- انصارى قرطبى، الجامع لاحكام القرآن، ج‏1، ص‏327 و نيز تفسير نمونه، ج‏1، ص‏199 و الكشاف، ج‏1، ص‏129.
91- صفوة التفاسير، ج‏1، ص 68-69.
92- بقره آيه‏116.
93- معالم البلاغه، ص‏215.
94- الاتقان، ج‏3، ص‏237.
95- همان، ص 244.
96- الجدول فى اعراب القرآن، ج‏1، ص‏174.
97- معالم البلاغه، ص‏193 و شرح المختصر، ج‏1، ص‏267.
98- همائى، جلال‏الدين، معانى و بيان، ص 135.
99- همان، ج‏1، ص‏162.
100- معانى و بيان، ص 135.
101- تنوخى، الاقصى القريب، ص 41، و تجلى شاعرانه اساطير در اشعار خاقانى، ص 12.
102- سكاكى، سراج‏الدين ابى يعقوب يوسف، مفتاح‏العلوم، بيروت، دارالكتب‏العلميه، ص‏148.
103- ابوالفتوح رازى، تفسير روض‏الجنان و روح‏الجنان، تصحيح حاج‏ابوالحسن شعرانى، ج‏1، ص‏89.
104- طبرسى، ابوعلى فضل بن حسن، جوامع الجامع، تصحيح دكتر ابوالقاسم گرجى، تهران، دانشگاه، ج‏1، ص‏25.
105- همان ماخذ.
106- تفسير ابوالفتوح، ج‏1، ص‏96.
107- شريف الرضى، ابى الحسن محمدبن ابى احمد، تلخيص البيان فى مجازات القرآن، تصحيح محمد جواد الكتبى الكاظمى، بغداد، مطبعه العارف، 1375ق، ص‏6-7.
108- مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، تهران، دارالكتب اسلاميه، 1362ش، چاپ 18، ج‏1، ص‏119.
109- نورالثقلين، ج‏1، ص‏41 (به نقل ماخذ پيشين، ص‏119).
110- همان ماخذ، ج‏1، ص‏91.
111- تفسير ابوالفتوح رازى، ج‏1، ص‏307.
112- طباطبائى، علامه محمد حسين، الميزان، ترجمه ناصر مكارم شيرازى، تهران، بنياد علمى و فكرى، ج‏1، ص‏435-436.
113- معانى و بيان، ص‏172.
114- همان ماخذ.
115- علوم مقدم، دكتر محمد، مقاله «كلمه مجاز»، كيهان انديشه، ش‏5 (فروردين و ارديبهشت 1365، ص‏64.
116- تلخيص البيان فى مجازات القرآن، ص‏7.
117- الجدول فى اعراب القرآن، ج‏1، ص‏125.
118- همان ماخذ، ج‏1، ص‏131.
119- تلخيص البيان فى مجاز القرآن، ص‏9.
120- همان ماخذ، ص‏10.
121- همان ماخذ.
122- جلوه جمال، ص‏18.
123- همان ماخذ، ص‏18 و19.
124- همان ماخذ، ص‏19.
125- همان ماخذ، ص‏23-24.
126- همان ماخذ، ص‏27.
127- بقره (2)، آيه‏7.
128- كشاف 1/26 (به نقل ماخذ پيشين، ص‏27).
129- بقره (2)، آيه 41.
130- كشاف 1/65 (به نقل جلوه جمال، ص‏27).
131- بقره (2)، آيه 15.
132- كشاف 1/35 (به نقل جلوه جمال، ص‏27).
133- بقره (2)، آيه 14.
134- كشاف 1/36 (به نقل جلوه جمال، ص‏28).
135- جلوه جمال، ص‏28.
136- ماخذ پيشين، ص‏36.
137- همان ماخذ، ص 28-29.
138- همان ماخذ، ص‏29.
139- كشاف، 1/82 (به نقل از ماخذ پيشين، ص‏29).
140- جلوه جمال، ص‏29.
141- البيان العربى، ص‏177 (به نقل تجلى شاعرانه اساطير در اشعار خاقانى، ص‏32).
142- المثل السائر (به نقل ماخذ فوق).
143- الطراز، ج‏1، ص‏361 (به نقل ماخذ فوق).
144- مطول، چاپ تركيه، 1260، ص‏375.
145- زيارت، دفاع عن البلاغه، ص‏132، به نقل البيان العربى; ص‏176.
146- شفيعى كدكنى، دكتر محمدرضا، صور خيال در شعر فارسى، تهران، انتشارات نيل، 1350ش، ص‏108-109.
147- تفسير الميزان (ترجمه فارسى)، ج‏1، ص‏295-296.
148- بقره (2)، آيه‏93.
149- تفسير نمونه، ج‏1، ص‏352.
150- در فارسى هم مى‏گوييم: «آنچه از دستت‏برمى‏آيد بكن‏» يعنى نسبت اعمال را به دست مى‏دهيم يا مى‏گوييم: فلان كار از دست من ساخته نيست.: (الميزان، ج‏1، ص‏308).
151- ماخذ پيشين، همان صفحه.
152- نيز، ص‏309، و نيز اعراب القرآن و صرفه و بيانه، ج‏1، ص‏207.
153- ابوالفتوح، ج‏1، ص‏267.
154- اعراب القرآن و صرفه و بيانه، ج‏1، ص‏226.
155- معالم البلاغه، ص‏227-228.
156- ماخذ پيشين، ص‏232. و نيز، رك: شرح المختصر، ص‏119-120.
157- تفسير جوامع الجامع، ج‏1، ص‏7 و 8.
158- الاتقان، ج‏3، ص‏293.
159- بيضاوى، عبدالله‏بن عمر، انوار التنزيل، مصر، چاپخانه مصطفى بابى حلبى، 1388 ق، 1968م، ج‏2، ج‏1، ص‏31 و نيز جوامع الجامع، ج‏1، ص‏27.
160- الميزان، ج‏1، ص‏69.
161- ابوالسعود العمادى، محمدبن محمد، تفسير ابى السعود، بيروت، داراحياء التراث العربى، ج‏1، ص‏76 و صفوة التفاسير، ج‏1، ص‏46.
162- همان ماخذ، ج‏1، ص‏87.
163- الجدول فى اعراب القرآن، ج‏1، ص‏125.
164- تفسير ابى السعود، ج‏1، ص‏123.

 
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:11 AM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فوايد به كارگيري الفاظ مكرردر قرآن كريم

فوايد به كارگيري الفاظ مكرردر قرآن كريم

پريچه ساروي
استاديار گروه علوم قرآن و حديث
اشاره

يكي از مسايلي كه از قديم ذهن قرآن پژوهان را به خود مشغول ساخته، تكرار برخي عبارت‌ها و آيه‌هاي قرآن كريم است . اين موضوع در سوره‌هاي « رحمن » و « مرسلات» جلوه‌ي خاصي پيدا كرده است . به طوري كه در سوره‌ي نخست با 76 آيه، جمله‌ي « فَبِاَيِّ آلاءِ رَبَّكُمَا تُكَذِّبانِ » 31 بار و در سوره‌ي دوم،‌ آيه‌ي « وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ » ده بار تكرار شده است. هم‌چنين آيات « فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُر » و « لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرآنَ لِلذَّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِر » در سوره‌هاي قمر ، چهار بار مكرر گشته است.
موضوع تكرار آيات و الفاظ قرآن از اين جهت حايز اهميت است كه در علوم بلاغي، تكرار را از جمله‌ي عوامل اطناب برشمرده و نيز مخل به فصاحت دانسته‌اند . از اين رو محققان درصدد بيان فوايد تكرار در قرآن برآمده‌اند.
نويسند‌ه‌اي محترم در اين نوشته با نگاهي جامع به موضوع تكرار در قرآن، فوايد الفاظ مكرر قرآن را يادآور شده و اين مقاله را در دو بخش فراهم آورده است: در بخش نخست به طبقه‌بندي الفاظ مكرر در قرآن پرداخته و در بخش دوم فوايد تكرار آنها را برشمرده است.

كليد واژه‌ها : تكرار، اطناب،‌فصاحت، بلاغت ،‌اعجاز قرآن، الفاظ مكرر.

 

1ـ مقدمه

مقصود از الفاظ مكرر، الفاظي است كه در يك متن بيش از يك بار به كار رفته باشد. در علوم بلاغي، در مباحثي همچون « اطناب» و « فصاحت كلام»‌از « تكرار»‌ سخن به ميان آمده است ؛ اطناب،‌يعني زيادت الفاظ بر معاني ـ كه در عين حال مفيد نيز باشد ـ يا اداي معاني با عبارتي بيش از حد متعارف به جهت تقويت و تأكيد آن، اطناب ، انواع بسياري دارد؛ يكي از آنها تكراري است كه به انگيزه‌هاي خاصي صورت مي‌گيرد.1 هم‌چنين،‌يكي از مواردي كه به فصيح بودن كلمه آسيب مي‌رساند،‌كثرت تكرار بي‌فايده است.
بنابراين مي‌توان گفت كه تكرار بر دو قسم است : 1) تكرار بليغ و مفيد؛ 2) تكرار غيربليغ و بي‌فايده.
با اين توضيح، بايد ديد اول اين كه تكرار در قرآن چه جايگاهي دارد، دوم آن كه چه فوايدي بر اين تكرار مترتب است . از اين رو ، متن اصلي مقاله را در دو بخش قرار داده‌ايم؛ در بخش نخست، الفاظ مكرر در قرآن را طبقه‌بندي كرده‌ايم، در بخش دوم به بيان فوايد تكرار در قرآن پرداخته‌ايم .

2 ـ طبقه بندي الفاظ مكرر در قرآن

الفاظ مكرر در قرآن را مي‌توان از لحاظ « شمار تكرار در كل قرآن » و نيز از « لحاظ تعداد الفاظ مكرر در مواضع خاص » طبقه‌بندي كرد.

2ـ1ـ الفاظ مكرر از لحاظ شمار تكرار در كل قرآن

اين الفاظ را مي‌توان در سه دسته جاي داد: 1) الفاظ حايز كمترين شمار تكار ؛ 2) الفاظ حايز بيش‌ترين شمار تكرار ؛ 3) ساير الفاظ مكرر.
الفاظي كه در سراسر كه قرآن تنها دو بار به كار رفته‌اند از دسته‌ي نخست‌اند،‌مانند: « الابل » [انعام (6)، 144 ؛ غاشيه (88) ،‌17] ،‌ « اثاثاً» [ نحل (16) ،‌80 ،‌80 ؛ مريم (19) ،‌74 ] و « باخع » [كهف (18) ،‌6 ؛ شعراء (26) ،‌3]
الفاظي كه حايز بيش‌ترين شمار تكرارند،‌از بش‌ترين تا ده مورد عبارت‌اند از ؛ 1) لفظ جلاله « الله » ،‌ 2702 بار ـ با احتساب واژه‌ي اللهم كه پنج بار آمده است ؛ 2) « قال » ، 1725 بار ؛ 3) « كان »، 1388 بار ؛ 4) « ربَ» ،‌973 بار؛ 5) « ايمان » ، 879 بار ؛ 6) « علم» ، 780 بار ؛ 7) « اتي » ،‌549 بار ؛ 8) « كفر » ،‌525 بار؛ 9) « رسول » ، 513 بار ؛ « يوم » ،‌ 475 بار.

2ـ2ـ الفاظ مكرر از لحاظ تعداد واژه‌هاي تكرار شده در مواضع خاص

در اين‌جا ، سخن از آن نيست كه يك واژه در سراسر قرآن ، چند بار به كار رفته است،‌بلكه سخن از تكرار يك واژه يا واژه‌هاي يك آيه در مواضع خاصي از قرآن است . براي مثال گفته مي‌شود چرا واژه‌ي « الناس» در آخرين سوره‌ي قرآن چند بار تكرار شده است ؛ و يا چرا بخشي از آيه‌ي 48 سوره‌ي بقره در آيه‌ي 123 همين سوره مكرر گشته است ؛ و يا چرا آيه‌ي «فَبِايَّ آلاءِ ربِّكُما تُكَذِّبان » عيناً و با شمار زيادي در سوره‌ي « رحمن » تكرار شده است.
اين الفاظ ، ابتدا به دو دسته‌ي كلي تقسيم مي‌شوند: الف) يك لفظ مكرر؛ ب) بيش از يك لفظ مكرر.
قسم نخست، خود با توجه به محل تكرار به دو گونه قابل تقسيم است: 1) در يك آيه يا در چند آيه‌ي متوالي ؛ 2) در مواضع مختلف از قرآن .
قسم دوم نيز ـ با توجه به كل الفاظ آيات ـ به دو نوع قابل تقسيم است: الف) در حد تمام الفاظ آيات؛ ب) در حد برخي از الفاظ آيات.

2ـ2ـ1ـ يك لفظ مكرر

در نوع اول از اين قسم، يعني « در يك آيه يا چند آيه متوالي» ، تمام الفاظ، در نوع دوم،‌يعني « در مواضع مختلف » تنها الفاظي مدنظر قرار گرفته‌اند كه معاني مستقل دارند؛ نه الفاظي مانند « مِنْ» ،‌« ذلك» و « الذين» كه به تنهايي معناي كاملي ندارند و از ميان الفاظ داراي معناي مستقل نيز فقط مواردي لحاظ شده‌اند كه آيات مشتمل بر آنها از نظر اين كلمه‌ي مكرر ، وحدت موضوعي دارند؛ نه كلماتي همچون « اَبِي» كه در آيه‌ي « اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَي وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ » [يوسف (12)، 93] اشاره به پدر يوسف (ع) و در آيه‌ي « وَ اغْفِر لِاَبِي إِنَّهُ كَانَ مِنْ الضَّالِّينَ [ شعراء (26)، ‌86 ] اشاره به پدر ابراهيم دارد . زيرا چنين تكراري تنها تكرار «شكل » است .

2ـ2ـ2ـ بيش از يك لفظ مكرر

نوع دوم از اين قسم يعني ط تكرار در حد برخي از الفاظ آيات» چنانچه شامل تعداد كمي از كلمات آيات شود،‌اين گونه آيات همديگر را تفسير مي‌كنند . اما در صورتي كه شامل تعداد زيادي از كلمات آيات شود، به نوع اول يعني « در حد تمام الفاظ آيات » نزديك مي‌شود . محور بررسي‌هاي ما در اين قسم،‌ نوع اول است كه شامل 72 آيه 2 از قرآن كريم مي‌شود . اين آيات كه عيناً و بدون هيچ اختلافي تكرار شده‌اند؛ از لحاظ محل تكرار به دو دسته : « در يك سوره » و « در دو يا چند سوره »‌و دسته‌ي اول نيز از لحاظ ميزان تكرار به دو گونه : « به تداد زياد» و به « تعداد كم » دسته‌بندي مي‌شوند.

3 ـ فوايد كاربرد الفاظ مكرر در قرآن

با توجه به اين كه از نظر متخصصان علوم بلاغي، استفاده از الفاظ مكرر، بدون فايده محل بلاغت است، تبيين و تفسير وقوع چنين پديده‌اي در قرآن در موارد بسياري ـ حتي در حد تكرار تمام الفاظ آيه ـ چيست؟
براي اين پرسش ، دو پاسخ داريم : پاسخ اول آن است كه : اگر فرض بگيريم هر گونه تكراري مخالف با بلاغت است،‌باز هم دليلي بر وجود عيب و نقص در قرآن كريم نيست؛ زيرا مي‌توان گفت كه از نظر قرآن ، اصل ،‌دنبال كردن هدفي است كه قرآن براي آن نازل شده است و تا جايي كه بلاغت مانع پياده كردن هدفش نباشد، از آن سود مي‌جويد . اگر به فرض ، در برخي موارد اجراي قواعد بلاغي با هدف اصلي‌اش سازگاري نداشته باشد، بديهي است كه دنبال كردن هدف اصلي بر رعايت موازين بلاغي مقدم خواهد بود.
بايد به اين نكته توجه داشت كه وجه اعجاز قرآن كريم منحصر در « بلاغت » نيست، بلكه قرآناز جهات گوناگون معجزه است،‌چنانچه در موارد خاصي، رعايت وجوه ديگر اعجاز قرآن، مقتضي عدم رعايت قواعد بلاغي بوده است، اين امر خللي به اعجاز قرآن وارد نمي كند.
و اما پاسخ دوم : با دقت و تدبر در آيات قرآن مي‌توان اسرار وحكمت‌هاي وجود اين الفاظ را در قرآن يافت. براي نيل به اين هدف، با توجه به تقسيم‌بندي ارائه شده، به بررسي آيات دربردارنده‌ي الفاظ مكرر مي‌پردازيم.
بررسي اين ايات با توجه به دسته‌بندي نوع اول يعني « از لحاظ تعدد تكرار در كل قرآن » به بحث اعجاز عددي منجر مي‌‌شود كه در زمينه‌ي آن پژوهش‌هايي از سوي بعضي از دانش‌مندان انجام گرفته است و نيازي به طرح دوباره‌ي آن در اين مقاله نيست . بنابراين محور بحث ، بيان فوايد تكرار الفاظ ، مطابق دسته‌بندي نوع دوم ( از لحاظ تعداد الفاظ تكرار شده در برخي مواضع ) است .

3 ـ 1 فايده‌ي مكرر بودن يك لفظ در دو يا چند آيه‌ي متوالي

پژوهش‌گران درباره‌ي فايده‌ي وجود اين نوع، شش دليل ذكر نموده‌اند: 1ـ مقبوليت كلام؛3 2ـ ترس از فراموشي مخاطب در صورت طولاني شدن كلام؛4 3ـ تعظيم و تهديد؛5 4ـ مداح ؛6 5ـ استبعاد؛7 6ـ شيوع و اهميت داشتن در جامعه ؛8 برخي نيز معتقدند اين نوع، اساساً تكرار محسوب نمي شود تا از فايده‌ي آن سخن بگوييم.9

3ـ2ـ فوايد مكرر بودن يك لفظ در مواضع مختلف

بررسي اين‌گونه الفاظ همان روش تفسير موضوعي است كه برخي از دانش‌مند با استفاده از اين روش به تفسير قرآن پرداخته‌اند. مفسر پس از جمع‌آوري آيات مربوط به يك لفظ يا موضوع خاص، همه‌ي آنها را همچون موادي كه درهم مي‌آميزند، پيش روي خود قرار داده، در معاني آنها تفقه نموده، نسبت آنها را با يكديگر كشف و از ميان آنها نتيجه‌گيري و هدف را آشكار مي‌كند.10

3ـ3ـ فوايد مكرر بودن تمام الفاظ يك يا چند آيه

از ميان 72 آيه‌ي مكرر قرآن كريم، تنها سه آيه‌ي مكرر سوره‌هاي « رحمن»، « مرسلات» و «قمر» كه به سبب تكرار زياد در يك سوره به خودي خود توجه انسان را جلب مي‌كنند، مورد عنايت پژوهش‌گران قرار گرفته است ساير موارد به خاطر فاصله‌ي زياد محل تكرار، نظري را به خود جلب ننموده، تاكنون هيچ گونه تحقيقي درباره‌ي آنها انجام نشده است.
فايده‌ي ذكر شده از طرف بيش‌تر دانش‌مندان درباره‌ي آيات مكرر در اين سه سوره، «تأكيد» است كه تعميم آن نيز به تمام آيات مكرر صحيح نيست، زيرا آيه‌اي كه در سراسر قرآن فقط دو بار ذكر شده است، چگونه مي‌تواند موجب تأكيد شود؟! براي خواننده‌ي قرآن كه آيه‌اي را يك‌بار در جايي و سپس با فاصله‌اي نسبتاً زياد در جايي ديگر مي‌بيند و يا اصلاً سوره‌اي را در يك زمان و سوره‌ي ديگري را در زمان ديگر مي‌خواند، چگونه مي‌تواند تأكيد احساس شود؟ اين عدم كارآيي توجيه عرضه شده، ما را وامي‌دارد تا علل و فوايد ديگري را جستجو كنيم.
براي نيل به اين مقصود، نگارنده در رساله‌ي دكتري،‌اين تحقيق را در چند مرحله به انجام رساندم؛ در مرحله‌ي اول ، تمام آيات مكرر استخراج و طبقه‌بندي شد؛ و در مرحله‌ي دوم ، هر يك از سوره‌هاي حاوي آيات مكرر با توجه به معناي آيه‌ي مكرر، مورد بررسي قرار گرفت . نتيجه‌ي حاصل از اين دو مرحله اين است كه آيه‌ي مكرر در حكم هدف و مقصود اصلي سوره است . به تعبير ديگر، آيه‌ي مكرر به منزله‌ي گل سرسبد آن سوره بوده، ساير آيات در حال تبيين و توضيح و ارائه‌ي نمونه‌هايي براي درك بهتر و كامل‌تر همان آيه مي‌باشند.
در مرحله‌ي سوم، بررسي هر يك از اين آيات با توجه به دسته‌ي مربوط به خود انجام گرفت و نيتجه‌ي مربوط به هر دسته در جاي خود بيان گرديد. آنچه در پي مي‌آيد گزيده‌اي از مطالب اين تحقيق است .

3ـ3ـ1ـ فوايد تكرار آيات در يك سوره به تعداد زياد

محدوده‌ي اين بحث ، سه سوره‌ي « رحمن»، « قمر» و « مرسلات »‌ است كه به بررسي آنها مي‌پردازيم:

3ـ3ـ1ـ1ـ فوايد تكرار آيه‌اي « فَبِايِّ آلاءِ ربِّكُما تُكَذِّبان »

آيه‌ي ياد شده، 31 بار در سوره‌ي « رحمن » آمده است .11 پژوهش‌گراني كه درباره‌ي تكرار اين آيه اظهار نظر كرده‌اند،‌فوايدي براي آن برشمرده‌اند كه خلاصه‌ي نظريه‌هاي آنها در پي مي‌آيد .
1ـ تقرير تعمت‌هاي عطا شده نيكوست. پس حسن تكرار به جهت اختلاف نعمتي است كه تقرير مي‌كند.12
2ـ اشاره به اين كه هر نعمتي از ان نعمت‌ها و هر بينه‌اي از آن بينات به تنهايي مستلزم شكر و اقرار به وحدانيت خداوند است.13
3ـ اين آيه اگر چه متعدد آمده، ولي هر يك از آنها متعلق به ما قبل خود است .14
4ـ تكرار اين آيه، آن هم در مقطع‌هاي كوتاه،‌ آهنگ جالب و زيبايي به سروه داده و چون با محتواي زيبايش آميخته مي‌شود، جاذبه‌ي خيركننده‌اي پيدا مي‌كند، لذا جاي تعجب نيست كه در حديثي از پيغمبر اسلام (ع) نقل شده است كه فرمود: « هر چيزي عروسي دارد و عروس قرآن سوره‌ي الرحمن است.»15
5ـ از ميان 31 بار تكرار آن ، هشت مورد پس از شمردن عجايب خلقت و مبدأ آفرينش؛ هفت مورد ـ به شمار درهاي جهنم ـ پس از ياد جهنم و سختي‌هاي آن؛ هشت مورد ـ به شمار درهاي بهشت ـ در وصف دو بهشت و اهل آن، و هشت مورد آخر دربارة ي دو بهشتِ ديگر آمده است . پس براي كسي كه به هشت مورد اول معتقد باشد و به موجبات آن عمل نمايد، درهاي بهشت گشوده ودرهاي جهنم بسته مي‌شود.16
6 ـ اين آيه در طي زمان فرياد مي‌زند و به صراحت اعلام مي‌دارد كه كفر جن و انس و انكارشان نسبت به نعمت‌هاي الاهي، خشم تمام موجودات را برمي‌انگيزد و به حقوق همه‌ي مخلوقات تجاوز مي‌كند. لذا اگر در خطاب به آنها هزاران مرتبه هم تكرار شود، باز هم ضرورت دارد و نياز به آن هميشه باقي است. 17
3ـ3ـ1ـ2ـ فوايد تكرار دوآيه‌ي « فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَنُذُرِ » و « وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ » .
هر يك از اين دو آيه، چهار بار در سوره‌ي قمر تكرار شده‌اند.19 مفسران و قرآن پژوهان نكاتي به عنوان فوايد تكرار اين دو آيه برشمرده‌اند كه خلاصه‌ي آن به اين شرح است:
1ـ از آن جايي كه در اين سوره انواع انذار و عذاب ذكرگرديده، يادآوري نيز كاملاً به يكايك آنها پيوند خورده است.20
2ـ علت تكرار آيه‌اي « فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ » در داستان قوم عاد اين است كه اولي مربوط به دنياست و دومي مربوط به آخرت .21
3ـ سبب تكرار آيه‌ي « فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَ نُذُرِ » در داستان قوم عاد شايد از اين جهت است كه عذاب اين گروه از ديگران شديدتر بود. هر چند همه‌ي عذاب هاي الاهي شديد مي‌باشد.22
4ـ تكرار آيه‌ي « وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ » در هر يك از داستان‌هاي اين سوره به خوانندگان مي‌فهماند كه تكذيب هر رسول مقتضي نزول عذاب و شنيدن هر داستان مستلزم يادآوري وعبرت‌گيري است تا دچار غفلت نشوند.23

3ـ3ـ1-3ـ فوايد تكرار آيه‌ي « فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ »

اين آيه، نه بار در سوره‌ي « مرسلات » آمده است.24 صاحب نظران در مورد تكرار اين آيه، حكمت‌هاي زير را بيان كرده‌اند:
1ـ اين سوره، روز فصل يعني قيامت را ذكر كرده، اخبار مربوط به آن را تأكيد و با تهديد شديد نسبت به تكذيب‌گران آن و بشارت نسبت به سايران قرين نموده و به جهت افزودن جانب تهديد بر جانب ديگر، اين آيه را تكرار كرده است. 25
2ـ آيه‌ي فوق هر بار پس از يكي از نعمت‌هاي شمرده شده در اين سوره قرار دارد، پس تكرار محسوب نمي‌شود.26
3ـ چون هر بار به دنبال يكي از داستان‌هاي اين سوره آمده است، پس در هر مرتبه مربوط مي‌شود به تكذيب‌گران همان داستان. 27

3ـ3ـ1ـ4ـ فوايد ديگر

به نظر نگارنده، فايده‌ي تكرار زياد اين آيات، تأكيد بر اهميت هدفي است كه در اين آيات دنبال مي‌شود؛ تا بدين وسيله خواننده‌ي آيات الاهي به سادگي از آن رد نشده، نهايت توجه خود را بدان معطوف دارد. البته آيه‌ي مكرر هر بار معناي جديدي را هم در ارتباط با آيات نزديكش مي‌رساند.
اينك براي نمونه، به تحليل فوايد تكرار آيه‌ي « فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ» مي‌پردازيم.
ده‌بار تكرار اين آيه در سروه‌ي « مرسلات» ، بيان‌گر هدف اين سوره و تأكيد بر شدت سختي‌ها و عذاب‌هاي روز قيامت است،‌ساير آيات اين سوره نيز هر يك به نوعي نشان‌دهنده‌ي علت و چگونگي اين سختي‌هاست . اين تأكيد مي‌تواند سبب پيش‌گيري از گرفتار شدن انسان‌ها به آن عذاب‌ها گردد.
از اين ده‌بار، مورد اوّل پس از چند سوگند و جواب آن يعني « اِنَّمَا تُوعَدوُنَ لَواقِعٌ » و نيز برخي از حوادث مربوط به روز قيامت آمده است . يعني حال كه آن روز برخلاف تصور آنان به حتم فرا مي‌رسد و چنان وقايع هولناكي هم در آن هنگام رخ مي‌دهد،‌پس واي بر تكذيب‌گران آن روز و آن وقايع .
مورد دوم پس از اشاره به هلاكت گذشتگان و اعلام گرفتار شدن آيندگان ـ و به طور كلي تمام بدكاران ـ به همان عقوبت ديده مي‌شود . پس واي در آن روز بر تكذيب‌گردان كه باور نمي‌كردند عاقبتي همچون گذشتگان داشته باشند.
آيات پيش از مورد سوم به آفرينش انسان از آبي پست و قرار گرفتن آن در جايگاهي استوار تا زماني معين اشاره دارند. يعني خدايي كه قدرت داشت شما را از آبي پست بيفريند و تا زماني مشخص در چنين جايگاهي قرار دهد،‌قادار خواد بود روز قيامت نيز شما را كه ا مدتي معين در دنيا زندگي كرده‌ايد و سپس ز دنيا رفته‌ايد ، دوباره زنده كند. پس واي بر تكذيب‌گران در آن روز كه تصور مي‌كردند خداوند قادر نيست آنها را دوباره زنده كد و به حساب اعمالشان رسيدگي و عذابشان نمايد؛ ولي همه‌ي اينها واقع مي‌شود.
مورد چهارم پس از اشاره به قبض و بسط زمين و وجود كوهها و آب براي انسان آمده است. پس وي بر تكذيب‌گران د رآن روز كه مي‌توانستند در صورت استفاده‌ي نيكو از آن امكانات و نعمت‌ا و جلب رضاي خدا وضعيت خوبي در روز قيامت داشته باشند، ولي به سبب استفاده‌ي نادرست بايد عذاب ببينند.
موارد پنجم و ششم در پي ذكر برخي از اوضاف جهنم و عذاب‌هاي تكذيب‌گران واقع شده‌اند. پس واي بر تكذيب‌گران در آن روز كه بايد گرفتار چنين عذاب‌هاي سختي شوند.
مورد هفتم به دنبال توصيف آن روز به عنوان روز فصل و جدايي و جمع گذشتگان و آيندگان و نيز خطاب به آنها براي به كار گرفتن هر گونه مكر و حيله براي رهايي از عذاب‌هاي آن‌جا ديده مي‌شود . پس واي بر تكذيب‌گران كه در آن روز از تصديق‌كنندگان جدا مي‌شوند و چون هيچ‌گونه مكر وحيله‌اي نمي‌توانند بزنند، هيچ راهي براي خلاصي از آن همه عذاب ندارند.
مورد هشتم پس از بيان وضعيت اهل تقوا در بهشت قرار دارد، پس واي بر تكذيب‌گران كه نه تنها از چنين نعمت‌هايي محروم خواهند بود، بلكه عذاب هم خواهند شد.
پيش از مورد نهم آيه‌اي از اندك بودن زمان برخورداري آنان از لذات و خوشي‌ا سخن مي‌گويد، پس واي بر تكذيب‌گران كه زمان راحتي و آسايش آنان بسيار كوتاه است و پس از اين عمر كوتاه براي هميشه بايد عذاب ببينند.
مورد دهم پس از سرپيچي آنان از اطاعت خداوند، به عنوان يكي از ويژگي‌هاي آنها در دنيا آمده است. پس واي بر تكذيب‌گران كه چون به وظيفه‌ي خود يعني اطاعت خداوند عمل نكرده‌اند ، سزاوار عذاب جهنم هستند.
از دو مورد اخير نتيجه‌گيري مي‌شود: همين اعمال ناشايست آنان كه با كلمه‌ي « مجرم » از آن تعبير شده و نيز سرپيچي از اطاعت خدا،‌زمينه‌ي تكذيب آيات الاهي توسط آنان را فراهم آورده است.
از توضيحات بالا معلوم مي‌گردد كه تمام آيات اين سوره در حال تبيين و توضيح و تأكيد هدف اين سوره ـ يعني سخت بودن روز قيامت بر تكذيب‌گران كه مضمون آيه‌ي مكرر است ـ مي‌باشند.

3ـ3ـ2ـ فايده‌ي مكرر بودن تمام الفاظ يك يا چند آيه‌ي واقع در يك سوره به تعداد كم

بررسي اين گونه موارد نشان مي‌دهد كه پس از ذكر بار اول آيه، يك سري آيات مربوط به موضوع همان آيه قرار دارد و چون سخن طولاني شده، براي يادآوري خوانندگان نسبت به هدف آن آيات، دوباره همان آيه آمده است.
در نتيجه مي‌توان گفت: آيه‌ي مكرر با قرار گرفتن در ابتدا و انتهاي يك سري آيات، هم محدوده‌ي موضوعي خاص و هم دف آنها را مشخص مي‌نمايد . براي مثال، آيات 47 و 48 سوره‌ي بقره در آيات 122 و 123 همين سوره تكرار شده‌اند؛ يك آيه (47) عيناً و يك آيه‌ي ديگر (48) با اختلافي مختصر دوبار در سوره‌ي بقره ذكر شده است. در فاصله‌ي دو مورد تكرار، 73 آيه وجود دارند كه سه گونه‌اند:
1ـ آياتي كه در مقام عرضه‌ي نمونه‌ها و مصاديقي از نعمت‌ها و عفو و رحمت خداوند نسبت به بني اسرائيل يا زمينه‌سازي براي بيان چنين مطالبي مي‌باشند. اين آيات كاملاً با آيه‌ي اول مكرر مرتبط هستند، زيرا در آن آيه به بني اسرائيل امر شده كه نعمت‌هاي خداوند و نيز برتري خود را در آن برهه‌ي زماني بر تمام جهانيان به ياد آورند و در اين آيات نمونه‌هايي از همان نعمت‌هاي عطا شده به آنان ديده مي‌شود.
2ـ آياتي كه بيان‌گر برخي از اعمال و گفتار بني‌اسرائيل يا توبيخ و مجازات خداوند نسبت به آنها و يا زمينه‌سازي براي چنين مواردي مي‌باشند.28 اين سري آيات كاملاً با آيه‌ي دوم مكرر ارتباط دارند، زيرا در آن آيه به بني‌اسرائيل خطاب شده كه از گرفتار شدن به سختي‌هاي روز قيامت با خصوصيات نامبرده بپرهيزند و در اين آيات نمونه‌هايي از اعمال و گفتار ناپسند آنان كه عذاب الاهي را در پي خواهد داشت، آمده تا آنها متنبه شده، از اين گونه اعمال و سخنان دست بردارند و خود را اصلاح نمايند.
3ـ آياتي كه مربوط به مؤضع‌گيري اهل كتاب و ديگر مخالفان اسلام نسبت به پيامبر اكرم(ص) يا وظيفه‌ي آن حضرت نسبت به آنها مي‌باشند.29 در اين دسته از آيات نيز علاوه بر اين كه يهود به خودي خود جزو اين گرو هستند، با توجه به قراين موجود، مقصود اصلي آيات هستند.
مسأله‌ي توجه به نعمت‌ها و ترس از سختي‌هاي روز قيامت و يادآوري اعمال وگفتار ناپسند كه از سويي خود به خود توجه به خداوند و به جا آوردن شكر او و انجام اعمال صالح را به دنبال دارد و از سوي ديگر، معمولاً توسط بندگان به فراموشي سپرده مي‌شود، آن قدر اهميت دارد كه خداوند با اين كه يك بار در ابتداي اين آيات اين مسأله را گوشزد نموده، يك بار ديگر در پايان آن نيز، همان را تذكر داده است تا هم عنايت آنها را هر چه بيشتر بدان جلب نمايد و هم پس از اتمام مطالب مربوط به آن ـ كه نسبتاً طولاني نيز شده است و ممكن است خواننده‌ي آيات الاهي، هدف از ذكر آنها را فراموش كرده باشد ـ يك بار ديگر يادآوري كند و بدين ترتيب حصاري هم به دور آيات مربوط به اين موضوع خاص كشديه و محدوده‌ي آن را مشخص نموده است.

3ـ3ـ3ـ فايده‌ي مكرر بودن تمام الفاظ يك يا چند آيه‌ي واقع در دو يا چند سوره

مقايسه‌ي سوره‌هاي دربردارنده‌ي آيات مكرر، نشان مي‌دهد كه آيات اين سوره‌ها آن‌چنان باهم ارتباط دارند كه مطالب يكديگر را تكميل و حتي گاهي تفسير و تبيين مي‌كنند. به عبارت ديگر، آيات مكرر نشانه‌هايي هستند كه ما را به يافتن توضيحات بيشتر پيرامون مطالب برخي از سوره‌ها رهنمون مي‌شوند.

3ـ3ـ3ـ1ـ بررسي آيات مكرر در سوره‌هاي « مؤمنون » و « معارج »

در دو سروه‌ي « مؤمنون‌ » و « معارج » چهار آيه 30 عيناً و يك 31 با اختلافي مختصر تكرار گرديده‌اند. همين امر موجب مقايسه‌ي آيات اين دو سوره و در نتيجه يافتن‌ شباهت‌ها و اشتراكات بسياري ميان آنها شده است . مي‌توان گفت: اين دو سوره ـ يكي به تفصيل و ديگري به اختصار ـ معاني يكديگر را تكميل كرده، در مواردي نتايج جديدي به دست مي‌دهند.
مطالب هر دو سوره به دو دسته‌ي كلي : « آيات مربوط به مؤمنان » و « آيات مربوط به كفار » تقسيم مي‌شوند . با اين تفاوت كه در سوره‌ي « مؤمنون » ابتدا مطالبي درباره‌ي مؤمنان و سپس كفار ، ولي در سوره‌ي « معارج » اول كفار و بعد مؤمنان آمده است.
مواردي از اشتراكات و شباهت‌هاي دو سروه به ترتيب مذكور در سوره‌ي « مؤمنون » به شرح زير است .
الف ـ مؤمنون ،‌2 و معارج، 23
هر دو سوره شامل خصوصيتي در ارتباط با نماز مي‌باشند. با اين اختلاف كه در سوره‌ي « مؤمنون » ، « خشوع » و در سوره‌ي « معارج » ، « دوام » آن به تناسب هر يك از دو سوره مطرح است . زيرا آيات پيشين سوره‌ي « معارج » به صفاتي چون بي‌تابي و بي‌قراري هنگام برخورد با ناملايمات زندگي و بخل ورزيدن و محروم نمودن ديگران در وقت رو به رو شدن با خير و خوشي اشاره دارند كه با دوام نماز از بين مي‌روند؛ چون كسي كه درصدد است از هر فرصتي براي به جا آوردن نماز استفاده كند، به طور طبيعي ميل و رغبتي به دنيا ندارد تا هنگام از دست دادن آن بي‌تاب شود و با برخورداري از آن ، ديگران را محروم نمايد . ولي سوره‌ي « مؤمنون» درباره‌ي شرايط رستگاري است كه لازمه‌ي آن مبرا بودن فرد از هر گونه غرور و تكبر در مقابل پروردگار مي‌باشد.
ب ـ مؤمنون ، 11ـ10 و معارج، 35
هر دو سوره پس از ذكر برخي از اوصاف مؤمنان و نمازگزاران، به عاقبت آنان يعني ورود به بهشت اشاره دارند.
ج ـ مؤمنون، 14ـ12 و معارج ، 39
سوره‌ي « معارج» تنها به آفرينش انسان‌ها ـ بدون ذكر جزئيات ـ اشاره دارد و سوره‌ي « مؤمنون» تمام مراحل خلقت را به ترتيب بيان مي‌كند. پس سوره‌ي « مؤمنون » در بردارنده‌ي شرح و تفصيل سوره‌ي « معارج » در اين موضوع مي‌باشد.
دـ مؤمنون، 50 ـ 17 و معارج 41 ـ 40
در سوره‌ي « معارج» طي دو آيه، قدرت خداوند بر جاي‌گزيني انسان‌هايي بهتر از انسان‌هاي عصر پيامبر(ص) و به طور كلي همه‌ي زمان‌ها مطرح شده و درسوره‌ي « مؤمنون » طي 34 ايه پس از اشاره به فرستان آب از آسمان و قدرت خداوند بر بردن آن از زمين و نيز نمونه‌هايي از توانايي خداوند در طبيعت، براي مسأله‌ي خلقت اقوام و ارسال پيامبران (ع) به سوي آنان و سپس نافرماني و در نتيجه هلاكت و جاي‌گزيني اقوامي ديگر به جاي آنها مي‌باشد.
بنابراين، همان‌گونه كه خداوند در مورد آبي كه فرستاده، قادر است آن را از زمين و دسترس مردم دور كند و نيز همان‌طور كه در گذشته اقوامي را هلاك و گروهي ديگر را به جاي آنها آورده است، در مورداين امت نيز قادر است آنها را ببرد و گروهي ديگر جاي‌گزين نمايد.
هـ ـ مؤمنون،‌54 و معارج، 42
پس از ذكر مطالبي درباره‌ي كفار در هر دو سوره، به پيامبر اسلام (ص) امر شده است كه آنها را در همان حال سرگرمي و غفلت رها كند، زيرا دعوت آنان نيز همچون امتهاي گذشته به جايي نرسيده، دست از اعمال نارواي خود بر نمي دارند و هدايت نمي‌شوند.
سوره « مومنون» از غايت اين امر با زمان مبهم « حتي حين » تعبير نموده، ولي سوره‌ي « معارج » با تعبير « حَتَّ يُلاَقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدوُنَ »، اين ابهام را برطرف كرده، زمانش را مشخص مي‌نمايد.
و ـ مؤمنون ، 61 ـ 55 و معارج ، 21
سوره‌ي « معارج » نوع انسان را در مواجهه با خبر، بخيل معرفي مي‌كند و سوره‌ي « مؤمنون» خير بودن چيزهايي مانند مال و فرزند را نفي كرده، خير حقيقي را منحصر مي‌كند به خيري كه انسان‌هايي با ويژگي‌هاي نامبرده در همان‌جا، به سوي آن مي‌شتابند. از اين‌رو، به كار رفتن كلمه‌ي « خير» در سوره‌ي « معارج» در ارتباط با انسان‌هاي بخيل از جهت تصور آنهاست ؛ و گرنه خير از نظر خدا همان است كه در سوره‌ي « مؤمنون» آمده است. چيزهايي از قبيل مال و فرزند، تنها وسيله‌ي امتحان هستند . بنابراين، انسان‌هاي بخيل هم در شناختن « خير‌» در اشتباه هستند و هم با بخل ورزيدنشان در آزمون‌هاي الاهي موفق نمي‌شوند.
زـ مؤمنون، 57 و معارج ، 27
سوره‌ي « معارج » روشن مي‌كند كه مقصود از ترس و خشيت از پروردگار در سوره‌ي « مؤمنون » ، در حقيقت ترس از عذاب پروردگار است.
ح ـ مؤمنون ،‌76 ـ 75 و معارج، 20
در سوره‌ي « معارج » چگونگي برخورد انسان با مشكلات زندگي و در سوره‌ي « مؤمنون » اولاً چگونگي برخورد او با رحمت الاهي و بر طرف‌شدن سختي‌ها و ثانياً فلسفه‌ي رسيدن اين مشكلات مطرح است . بنابر سوره‌ي « معارج» ،‌انسان در رويارويي با سختي‌ها بي‌تاب و بي‌قرار است و بنابر سوره‌ي « معارج » ، هنگام برخورداري از رحمت الاهي و رفع مشكلت ، به طغيان خود مي‌افزايد و زمان رو به رو شدن با آن خاضع و متضرع نمي‌شود. از همين جا معلوم مي‌شود كه علت رو به رو شدن با گرفتاري‌هاي زندگي اين است كه او به خود آيد و از گردن‌كشي و تكبر دست كشيده، خضوع و تضرع نمايد.
ط ـ مؤمنون ، 27ـ25 و 83ـ82 و معارج ، 44ـ43
در سوره‌ي « مؤمنون»، كافران اقوام گذشته و نيز كافران زمان پيامبر اسلام(ص) زندگي پس از مرگ و نيز روز موعود را انكار كرده‌اند و در سوره‌ي « معارج » به زنده شدن آنها با كيفيت نامبرده در آن و فرا رسيدن روز موعود تصريح شده است . بنابراين مي‌توان گفت: در اين آيات، سوره‌ي «معارج» در مقام پاسخ‌گويي به سخن كافران مذكور در سوره‌ي مؤمنون است.
ي ـ مؤمنون 89 ـ 84 و معارج ، 33
در سوره‌ي « معارج» ، قيام و عمل به شهادات به عنوان يكي از خصوصيات مؤمنان مطرح است . در سوره‌ي « مؤمنون» با توجه به اين كه پرسش‌هاي مذكور از كافران مي‌باشد كه عملاً خداوند را كنار گذارده، از هوا و هوس‌هاي خود تبعيت مي‌نمايند،‌معلوم مي‌شود كه پرسش‌ها از فطرت انسان‌هاست؛ نه به صورت رو در رو و ظاهر، زيرا اگر از كافران در ظاهر چنين پرسش‌هايي شود، خدا را انكار مي‌كنند ولي فطرت آنها كه بر اساس خداپرستي است، چنين شهاداتي مي‌دهد . بنابراين ، مقصود از شهادات مؤمنان نيز همان شهادات فطري آنهاست كه برخلاف كافران، آنها كاملاً در همان جهت و بر مبناي آن عمل مي‌كنند.
ك ـ مؤمنون ،‌101 و معارج ، 14 ـ 10
در هر دو سوره نپرسيدن خويشاوندان از حال يكديگر در روز قيامت مطرح است . بنا بر سوره‌ي « مؤمنون » ، در آن روز نسب و رابطه‌ي خويشاوندي وجود ندارد و خويشاوندان نسبت به يكديگر احساس بيگانگي مي‌كنند و بر اساس سوره‌ي « معارج» ، سختي‌هاي آن روز به حدي شديد است كه انسان‌هاي مجرم با هر وسيله‌ي ممكن، درصدد نجات خود هستند . بنابراين ،‌هيچ پروايي ندارند كه حتي اگر بتوانند ،‌همان كساني را كه از طرفي در آن وقت احساس بيگانگي نسبت به آنها دارند و از طرف ديگر به دليل وابستگي به همين‌ها كه در دنيا وسيله‌ي امتحان‌شان بودند، براي نجات خويش فدا كنند و آنها عبارت‌اند از : فرزندان، همسر، برادر و خويشان حامي .
ل ـ مؤمنون، 111 ـ 109 و معارج ، 5
در سوره‌ي « مؤمنون» نمونه‌اي از « صبر جميل » عرضه شده كه در سوره‌ي معارج، پيامبر اسلام بدان مأمور شده است. در سوره‌ي «معارج» به رستگاري و پاداش بندگان مؤمني اشاره دارد كه در مقابل تمسخر كافران صبر كردند. پيامبر گرامي اسلامي (ص) نيز از جانب مشركان قريش رنج و آزار وتمسخر بسيار مي‌ديد . از اين رو، يكي از مواردي كه آن حضرت بايد صبر مي‌كردند، در مقابل آنان بود.
م ـ مؤمنون، 114 ـ 113 و معارج، 4
بنابر سوره‌ي « مؤمنون » ، در روز قيامت ، كافران در پاسخ به اين پرسش كه چه مدت در دنيا اقامت داشته‌اند ، مي‌گويند يك روز يا قسمتي از يك روز و به آنها مي‌گويند شما تنها مدت اندكي در زمين كرده‌ايد و بنابر سوره‌ي « معارج » ، مدت زمان روز قيامت برابر با پنجاه هزار سال دنياست كه در مقايسه با مدت عمر انسان در دنيا، واقعاً هم تمام عمر او در مقابل آن بسياراندك است .

4ـ نتيجه

1ـ عمل كردهاي محققان در زمينه‌ي « فوايد كاربرد الفاظ مكرر در قرآن كريم» غالباً « يك لفظ مكرر » را در بر مي‌گيرد.
2ـ تحقيقات پژوهش‌گران درباره‌ي « فوايد مكرر بودن تمام الفاظ دو يا چند آيه» از ميان 72 مورد، تنها سه مورد آن را تحت پوشش قرار مي‌دهد.
3ـ فايده‌ي مكرر بودن تمام الفاظ يك يا چند آيه‌ي واقع در يك سوره به تعداد زياد، نشان دادن هدف سوره و تأكيد بر اهميت موضوع آن است.
4ـ فايده‌ي مكرر بودن تمام الفاظ يك يا چند آيه‌ي واقع در يك سوره به تعداد كم، تعيين هدف و يادآوري آن و مشخص نمودن محدوده‌ي يك سري آيات مربوط به موضوعي خاص است.
5ـ فايده‌ي مكرر بودن تمام الفاظ يك يا چند آيه‌ي واقع در دو يا چند سوره، راه‌نمايي براي يافتن توضيحات بيش‌تر درباره‌ي مطالب آن سوره‌هاست .
6ـ كاربرد الفاظ مكرر در قرآن نه تنها مفيد، بلكه در حد اعجاز است.

منابع و پي‌نوشت‌ها

دكتر پريچه ساروي در سال 1339 ش در شهر سواد كوه ديده به جهان گشود. تحصيلات متوسطه را در همان جا با اخذ ديپلم در رشته‌ي علوم تجربي به پايان برد. تحصيلات دانشگاهي را در دانشگاه فردوسي مشهد در رشته‌ي زيست‌شناسي آغاز كرد و سپس به رشته‌ي الهيات تغيير رشته داد و در سال 65 فارغ‌التحصيل شد. مقطع كارشناسي ارشد را در رشته‌ي علوم قرآن و حديث در دانشكده‌ي الهيات دانشگاه تهران گذراند و در سال 69 اين دوره را به پايان برد. مقطع دكتري را در همين رشته در دانشگاه تربيت مدرس طي كرد و در سال 74 از رساله‌ي دكتري خود با عنوان « تجزيه و تحليل علت تكرار الفاظ و مفاهيم قرآن كريم » دفاع كرد. ايشان هم‌اكنون عضو هيأت علمي گروه علوم قرآن و حديث دانشكده‌ي الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهراني مي‌باشد. وي هم اينك علاوه بر تدريس، به تحقيق در طرح پژوهشي مصوب دانشگاه تهران با عنوان « پيامد اعمال در زندگاني با الهام از قرآن » اشتغال دارد .
1ـ احمد هاشمي : جواهر البلاغة ،‌بيروت، داراحياء التراث العربي،‌بي‌تا، ص228 ـ230 .
2ـ در اين شمارش ، تنها آياتي كه از حروف مقطعه‌اند، لحاظ نشده‌اند.
3ـ ر.ك : عبدالقادر حسين: من علوم القرآن و تحليل نصوصه، قطر، دارقطري بن الفجاءة للنشر و التوزيع، 1978 م، ص 118.
4ـ همان،‌ص 118.
5ـ همان،‌ص 119.
6ـ عبدالعظيم بن عبدالواحد بن ابي الاصبع : بديع القرآن، مصر، مكتبة نهضة، 1337 ق، ص 235.
7 ـ همان،‌ص 236 .
8ـ عبدالحليم حفني: اسلوب المجاورة في القرآن الكريم ، بيروت، بي‌نا، بي‌تا، ص 90 ـ 89 .
9ـ احمدبن ابراهيم غرناطي : ملاك التأويل،‌بيروت دارالغرب الاسلامي،‌1403 ق، ج 2، ص 1148 .
10 ـ ر.ك: محمود شلتوت : من هدي القرآن، قاهره، دارالكاتب للطباعة و النشر ، بي‌تا ، ص 323 ـ 322 .
11ـ ر.ك: سوره‌ي رحمن ، آيات 13، 16، 18،21،23، 25، 28، 30، 32، 34، 36، 38، 40، 42، 45، 47، 49، 51، 53، 55، 57، 59، 61، 63، 65، 67، 69، 71، 73، 75، 77.
12 ـ ر.ك : شريف مرتضي : امالي، مصر ، مطبعة السعادة ، 1325 ق، ج 1، ص 120 ؛ شيخ صوسي: التبيان في تفسير القرآن ،‌بيروت،‌داراحياء التراث العربي، بي‌تا، ج 19 ،‌ص 468 ؛ طبرسي : مجمع البيان ، بيروت، دارالمعرفة، 1408 ق، ج 9 ،‌ص 97 .
13ـ محمد ابوزهره : المعجزة الكبري، القرآن، قاهره، دارالفكر العربي ، بي‌تا، ص 162 .
14 ـ‌ عبدالقادر حسين : پيشين، ص 120 ـ 119
15 ـ ناصر مكارم شيرازي : تفسير نمونه،‌ تهران، دارالكتب الاسلامية ،‌1365 ش، ج 23 ، ص 92 .
16 ـ سعيد حوّي : الاساس في‌التفسير، دارالسلام، 1409 ق، ج 10، ص 567 ؛ محمودبن حمزه كرماني: البرهان في‌متشابه القرآن ، دارالفاء ، ص 340 ـ 339 .
17 ـ سعيد نورسي : المعجزات القرآنية ،‌بغداد ، مطبعة الرشيد، 1990 م ، ص 187.
18 ـ ابن ابي الاصبع : پيشين، ص 236 .
19 ـ آيه‌ي نخست در آيات 16، 18، 21، و 30 و آيه‌ي دوم در آيات 17، 22، 32 و 40 آمده است.
20 ـ طبرسي : پيشين، ج 9، ص 286.
21ـ فيض كاشاني : الصافي في تفسير القرآن ، چاپ اسلاميه، 1356 ش، ج 2. ص 634 ؛ شيخ محمدبن محمدرضا قمي مشهدي : تفسير كنزالدقائق و بحر الغرائب، مؤسسة الطبع و النشر، وزارة الثقافة و الارشاد الاسلامي، 1366 ش، ج 12، ص 542 ؛ كرماني: پيشين، ص 339 .
22 ـ ناصر مكارم شيرازي ك پيشين، ج 23 ، ص 5.
23 ـ قمي مشهدي : پيشين، ج 12 ، ص 548 .
24 ـ مرسلات : آيات 15، 19، 24، 23، 37، 40، 45، 47، و 49 .
25 ـ محمد حسين طباطبايي: الميزان في تفسير القرآن، بيروت،‌مؤسسه الاعلمي، 1394 ق، ج 19 ، ص 144.
26 ـ طبرسي : پيشين، ج 10 ، ص 632 .
27 ـ عبدالقادر حسين : پيشين ، ص 20 .
28 ـ آيات مربوط به اين قسم عبارت‌اند از : 51، 55، 57، 59، 61، 64، 65، 67ـ 72، 74ـ 80، 83ـ 96، 102 و 103 .
29 ـ آيات مربوط به اين نوع عبارت‌اند از : 62، 66، 81، 82، 97، 98، 99ـ101 ، 104ـ 121 .
30 ـ مؤمنون : 8ـ5 ، معارج ؛ 32 ـ 29 .
31 ـ مؤمنون : 9 ، معارج : 34 .

 
چهارشنبه 12 مهر 1391  12:11 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها