0

بانک مقالات علوم قران

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

وحى و هرمنوتيك(بخش سوم)

وحى و هرمنوتيك(بخش سوم)

علیرضا قائمى‏نيا
دو مساله اصلى هرمنوتيك متون

هرمنوتيك متون را به حق مى‏توان در دو مسئله خلاصه كرد: 1. تعيين و عدم تعيين معنا; 2. فهم و تصميم ‏پذيرى.
متن معنايى دارد كه مى‏خواهيم آن را بفهميم. پيدا است كه هرمنوتيك هم با اين معنا و فهم آن سروكار دارد. آيا معناى متن فى نفسه معين است؟ يا اين كه معناى متن همچون مومى است كه در اثر علل و عوامل مختلفى شكل خود را عوض مى‏كند و تغيير مى‏يابد؟ تعين در اين مورد به اين معنا است كه معناى متن ثابت و علل و عواملى در آن تاثير ندارد و مراد از عدم تعيين اين است كه اين معنا در اثر علل و عواملى و تحت‏شرايطى خاص تغيير مى‏يابد، شكل عوض مى‏كند، و محتوا تغيير مى‏دهد.
مسئله دوم با اين پرسش شروع سروكار دارد كه آيا مى‏توان اين معنا را فهميد؟
فهم‏ها تا كجا مجازند؟ آيا ميان فهم‏هاى متفاوت مى‏توان داورى كرد و برخى را ابطال يا اثبات كرد؟
در مسئله فهم وتصميم‏پذيرى پاسخ اين قبيل پرسش‏ها مورد بررسى قرار مى‏گيرد. دو مسئله فوق، موضوعات هرمنوتيك متن هستند و هر نظريه هرمنوتيكى بايد پاسخى در خور به آن بدهد.

1. مسئله تعين و عدم تعين معنا

در هرمنوتيك متون دينى دو مرز را بايد در نظر داشت: جزم‏انديشى محض و شكاكيت. در بحث تعين و عدم تعين معنا اين دو به اين شكل رخ مى‏نمايند كه برخى براى متن معنايى يكه و يگانه و كاملا معين در نظر مى‏گيرند; يعنى در باب تعين معناى متن جزم انديش محض‏اند و هيچ‏گونه تغيير و تحولى را در آن روا نمى‏دارند. اينان را بايد «جزم انديش تمام عيار معنايى‏» ناميد. در مقابل، برخى ديگر هيچ‏گونه تعيينى براى معناى متن قايل نيستندو آن را كاملا متغير و متحول مى‏دانند. اينان را بايد «شكاكيت تمام عيار معنايى‏» ناميد. تقابل اين دو ديدگاه، يعنى جزم‏انديشى تمام عيار معنايى و شكاكيت تمام عيار معنايى، تقابل تناقض است; چرا كه بنا بر ديدگاه نخست، معناى متن كاملا معين و بنابراين ديدگاه دوم، كاملا نامعين است.
اما چه علل و عواملى يا چه شرايطى در ديدگاه دوم به معناى متن تغيير مى‏بخشد؟ طرفداران ديدگاه دوم پاسخ‏هاى متفاوتى به اين پرسش داده‏اند. برخى مى‏گويند معناى متن با توجه به قصد و نيت نويسنده تعين مى‏يابد; برخى ديگر سياق و زمينه را عامل تعين‏بخش مى‏دانند، و برخى هم اجتماع قاريان متن را عامل تعين بخش مى‏دانند. نظريات ديگرى هم در كار است. همه اين نظريات، بالاخره بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه معناى متن تعين ندارد و با چيز ديگرى تعين مى‏يابد.

دسته‏بندى ديدگاه راجع به تعين و عدم تعين معنا

نزاع اين ديدگاه‏ها را مى‏توان در دو دسته كلى‏تر جاى داد: برخى متن را هم‏چون آينه مى‏دانند و برخى ديگر، همچون پنجره. آنان كه متن را به مثابه يك پنجره مى‏بينند، مى‏گويند متن‏پنجره‏اى است كه با ايستادن در مقابل آن و با نگريستن به پشت آن، چيزهايى را كه در آن اطراف قرار دارند، مى‏بينيم. البته ممكن است‏شيشه پنجره، تصوير خود ما را با صحنه بيرون تا حدى مخلوط كند; ولى با نگريستن به اين پنجره، ما عمدتا آن سوى آن را مى‏بينيم. آن سوى اين پنجره چيست؟ و ما چه چيزهايى را مى‏بينيم؟ ما عمدتا انديشه‏هاى مؤلف و شرايط زندگى و محيط او را مى‏بينيم; قصد مؤلف را مى‏بينيم؟ و ما چه چيزهايى را مى‏بينيم؟ ما عمدتا انديشه‏هاى مولف و شرايط زندگى و محيط او را مى‏بينيم؟ قصد مؤلف را مى‏بينيم; يعنى با خواندن متن در مى‏يابيم كه او چه چيزى را در نظر داشت و قصد كرده به خواننده انتقال دهد. اگر در جايى در معناى متن ترديد داشته باشيم و دقيقا مراد از آن معلوم نباشد، بايد به قصد مؤلف و افكار او رجوع كنيم تا مراد او روشن شود. در اين تصوير از متن، نقش قصد مؤلف در تعين معناى متن به حداكثر رسيده، نقش خواننده و سياق و غيره به حداقل مى‏رسد. اين ديدگاه «قصد گرايى‏» نام گرفته است. شلاير ماخر از بنيان‏گذاران هرمنوتيك نوين و هرش از نظريه پردازان معاصر، با اختلاف در جزييات و برخى اصول، طرفداران اين ديدگاهند. (1)
آنان كه متن را به مثابه يك آينه مى‏دانند، بر اين نكته تصريح دارند كه خواننده با نگاه به متن، يعنى با خواندن آن، خود و انتظارات و پيش‏داورى‏ها و زمينه فكرى و اجتماعى خود و غيره را مى‏بيند. متن به جاى اين كه آن سوى خود را نشان دهد، خواننده را و عصر او را و معارف عصرى او را نشان مى‏دهد. خواننده به جاى اين كه مؤلف و افكار مؤلف را ببيند، آنچه را كه مى‏خواهد و در دل دارد مى‏بيند.
متن آينه‏اى است كه خواننده و درون او را منعكس و برملا مى‏سازد. پيداست كه اين ديدگاه نقش خواننده را به حداكثر و نقش قصد مؤلف را به حداقل مى‏رساند.
پيامد اين دو ديدگاه در قلمرو متون دينى روشن است. بنابر ديدگاه اول كسى كه متن دينى را مى‏خواند، مقاصد خدا و پيامبر و ائمه را مى‏يابد; يعنى به پيام الهى، اوامر و نواهى او راه مى‏يابد. سرچشمه معنا قصد مؤلف و گوينده است. اما طبق ديدگاه دوم، خواننده، عصر خود و معارف و انتظارات و... خود را در متون دينى مى‏بيند و سرچشمه معنا اين امورند. هر دو ديدگاه معناى متن را فى نفسه نا متعين مى‏دانند و عوامل تعين را امرى بيرون از متن، خواه قصد مؤلف و خواه خواننده و زمينه فكرى او مى‏دانند. به طور كلى، نظرياتى كه عامل تعين معنا را بيرون از متن جستجو مى‏كنند «بيرونى‏گرايى معنا شناختى‏» (2) نام گرفته‏اند. قصد گرايى و نظريات معطوف به خواننده، تنها دو نمونه از نظريات بيرون‏گرا هستند.
برخى در مقابل، سرچشمه معنا و تعين آن را در درون خود متن جستجو مى‏كند. متن از جملاتى فراهم آمده كه معناى هر يك فى نفسه نامعين است و تنها در سياق خود متن و با در نظر گرفتن كل متن، معناى جملات تعين مى‏يابد. در اين ديدگاه، در سطح متن تعين حاكم است; ولى در سطح جملات و واژه‏ها عدم تعين. فلاسفه كل گرا (3) اين ادعا را در مورد زبان مطرح مى‏كنند و مى‏گويند واژه‏ها در سياق جملات و جملات در بافت كل زبان معنا مى‏يابند. اين ديدگاه هم در باب معناى متن اين ادعا را مطرح مى‏كند. طرفداران اين ديدگاه معمولا به جاى قصد مؤلف، از قصد متن سخن مى‏گويند و مراد آنها همين است كه در سطح متن تعين حكم مى‏راند; هر چند در سطوح پايين‏تر از متن، يعنى در سطح جملات و واژه‏ها تعين‏ى در كار نيست. اين ديدگاه از اين جهت كه عامل تعين معنا در درون متن جستجو مى‏كند «درون گرايى معنا شناختى‏» را تصديق مى‏كند.

دور هرمنوتيكى و تعين معنا

صورت كلى «دورهرمنوتيكى‏» (4) كه از قديم در هرمنوتيك مطرح بوده، با اين ديدگاه اخير همخوان است. اين دور در مكاتب و گرايش‏هاى مختلف هرمنوتيكى به صورت متفاوتى ظاهر شده، ولى صورت كلى آن به اين نحو بود كه براى فهم كل بايد بخش‏ها و براى فهم بخش‏ها بايد كل را بفهميم. در واقع بخش‏ها و كل را با مقايسه با يكديگر مى‏فهميم. مثلا، براى فهم جملات و واژه‏هاى يك متن بايد كل اين متن را بفهميم و كل هم در سياق اين جملات و واژه‏ها فهيمده مى‏شود. دور هرمنوتيكى با اين تقرير با كل گرايى معنا شناختى كه اكنون به آن اشاره كرديم، تفاوت چندانى ندارد و در واقع دو روى يك سكه‏اند. تفاوت آنها در اين است كه كل گرايى (معنا شناختى) مستقيما به مسئله معنا مربوط مى‏شود، ولى دور هرمنوتيكى مستقيما به شيوه فهم معنا ارتباط دارد، ولى پيامدى در سطح معناى متن دارد و آن اين كه معناى متن تعين دورنى دارد; بخش‏ها با كل و كل با بخش تعين مى‏يابد.
گفتيم برخى متن را همچون يك آينه و برخى ديگر همچون يك پنجره مى‏دانند. هر دو دسته بر اين نكته وفاق دارند كه تعين را در جاى ديگرى بايد جست. دسته اول معناى متن را به قصد مؤلف و دسته دوم آن را به خواننده و معارف او و... پيوند مى‏دهند. در سى سال اخير، هرمنوتيك شاهد بروز ديدگاه سومى هم بوده است. ديدگاه سوم نه يكسره به قصد مؤلف بها مى‏دهد و نه تعين معنا را تنها در خواننده و معارف و پيش‏دانسته‏هاى او جستجو مى‏كند، بلكه تلفيقى از اين دو را مى‏پذيرد; تا حدى قصد مؤلف را، و تا حدى هم خواننده را سبب‏ساز تعين معنا مى‏داند. آنها محدوده‏اى از متن را در سيطره قصد مؤلف و محدوده ديگرى را زير فرمان خواننده او مى‏دانند.

نظريه وحى گفتارى و تعين معنا

نظريه وحى گفتارى و تثبيت آن از طريق كتابت چه پيامدى در بحث تعين و عوم تعين معنا دارد؟ بر طبق نظريه افعال گفتارى، وقتى گوينده‏اى با مخاطبى ارتباط زبانى برقرار مى‏كند، علاوه بر اينكه جملاتى را از زبان طبيعى خاصى بر زبان مى‏آورد، فعل ضمن گفتار انجام مى‏دهد; يعنى مضمونى خاص را به گوينده منتقل مى‏سازد. معنا در حقيقت‏به اين سطح از فعل گفتارى، يعنى سطح فعل گفتار، مربوط مى‏شود. گوينده مضمونى متعين را به شنونده انتقال مى‏دهد. اين مضمون در قالب يكى از انواع دستورى، از قبيل امر، نهى، اخبار و غيره است.
گوينده با واژه‏هاى يك زبان و جملات آن، كارهاى متفاوتى را انجام مى‏دهد و اين بدان معنا است كه واژه‏ها و جملات، نقش خاصى را در ارتباط زبانى ايفا مى‏كنند; نقشى كه مثلا يك جمله ايفا مى‏كند، جملات ديگر ايفا نمى‏كنند. داشتن نقش خاص در گرو تعين معنا است. به عبارت ديگر، جملات و واژه‏ها در ارتباط زبانى نقش خاصى را دارند و اين نقش در پرتو تعين معنا حاصل مى‏شود. اين سخن كه جمله‏اى مثلا معنايى خاص دارد، به اين معنا است كه آن جمله در ارتباط زبانى، نقش خاصى را ايفا مى‏كند. زبان ابزار ارتباط است و وقتى گوينده‏اى مى‏خواهد اين ابزار را به كار بگيرد، به نقش واژه‏ها و جملات آن مى‏نگرد و متناسب با مقصود خود، واژه‏ها و جملاتى را انتخاب مى‏كند كه در رساندن آن مقصود، ايفاى نقش مى‏كنند. (5)

دو عامل مؤثر در تعين معنا

ماحصل سخن بالا اين مى‏شود كه گوينده براى اينكه فعل ضمن گفتارى را انجام دهد، و مضمونى خاص را به شنونده انتقال دهد، واژه‏ها و تركيباتى را از زبان طبيعى خاصى برمى‏گزيند. تعين معنا در اثر دو عامل حاصل مى‏شود: يكى واژه‏ها و تركيبات زبان و ديگرى قصد گوينده. معنا از تعين ويژه‏اى برخوردار است. از اين‏رو، معناى عبارت‏هاى زبان را از خود آنها و نقشى كه در ارتباط زبانى ايفا مى‏كنند، بايد به دست آورد و در پاره‏اى از موارد كه با تفاسير متفاوتى مواجه مى‏شويم، بايد به قصد گوينده رجوع كنيم.

تعين نسبى معناى متن

پيامد اين نكته براى هرمنوتيك متون دينى اين است كه معناى متن از تعين نسبى برخوردار است. اصل كلى براى رسيدن به معناى متن، تحليل زبان و ساختار متن و آشنايى با زبان متن است و در پاره‏اى از موارد كه با معناى متفاوت و تفسيرهاى گوناگون روبرو مى‏شويم، بايد به قصد و نيت مؤلف رجوع كنيم. متن براى خود قصدى دارد و مؤلف هم داراى قصدى است. قصد متن همان است كه از تحليل زبان متن به دست مى‏آيد و اين دو بر هم منطبق‏اند. به اين معنا كه در مواردى كه زبان متن، معانى متفاوتى را برنمى‏تابد، قصد متن همان قصد مؤلف است و در پاره‏اى از موارد كه تحليل زبان متن كمك نمى‏كند و مفسر را با معانى متعدد و متفاوتى روبرو مى‏سازد، بايد قصد مؤلف را اصل قرار داد و فاصله قصد متن را از قصد مؤلف كم كرد. پيش‏دانسته‏هاى مفسر راجع به مؤلف، مى‏تواند در اين زمينه به او كمك كند.
وحى، افعال گفتارى خدا است و اين افعال گفتارى به صورت مكتوب درآمده‏اند.
معناى متن، معناى افعال گفتارى خدا است; يا به تعبير دقيق‏تر، معناى افعال گفتارى تثبيت‏شده خدا است. معناى متن با محدوديت‏هاى ويژه‏اى همراه است و تعين خاصى دارد. تمام پيش‏فرض‏هايى كه در مورد خدا وجود دارد، در معناى متن دخيل‏اند و محدوديت‏هايى را براى آن به بار مى‏آورند. ما مى‏دانيم كه خدا دروغ نمى‏گويد و نيز در سخنانش هيچ‏گاه تناقض رخ نمى‏دهد. اين اصل تنها دو پيش‏فرض از پيش فرض‏هايى هستند كه براى معناى متن تعين به بار مى‏آورند. از اين رو، هيچ‏گاه مفسر نمى‏تواند متن را به نحوى تفسير كند كه برخى از جملات آن دروغ از آب درآيد. بهترين تفسير، تفسيرى است كه حداكثر انسجام را براى متن حفظ مى‏كند. تفسيرى كه حاكى از گونه‏اى از ناسازگارى در معناى متن باشد، مردود است.

نقش پيش‏فرض‏ها در تعين معنا

مجموعه پيش‏فرض‏هايى كه در باره خدا در كارند، كمربند محافظى براى معناى متن هستند كه تعين آن‏را كنترل مى‏كنند و به هنگام به وجود آمدن فاصله‏اى ميان قصد متن و قصد خدا، اين فاصله را از ميان برمى‏دارند. متن دينى، از اين جهت‏با متون ديگر تفاوت دارد. قرآن، افعال گفتارى خداست و با گلستان سعدى از اين جهت تفاوت دارد كه گلستان، افعال گفتارى خدا نيست. اگر گلستان هم مثلا افعال گفتارى خدا بود، همان پيش‏فرض‏هايى راكه در تفسير قرآن سودمندند، مى‏توانستيم در فهم گلستان سعدى هم به كار بگيريم، ولى چنين پيش‏فرض‏هايى در تفسير ديگر متون در كار نيستند. ماجراى نزاع قائلان به تعين معنا با قائلان به عدم تعين معنا از خدا بهترين بحث‏هاى هرمنوتيك نوين است و چنان‏كه قبلا گفتيم عدم تعين معنا با شكاكيت و تعين معنا با نوعى جزم‏انديشى همراه بوده است.
قائلان به عدم تعين معنا هيچ محدوديتى براى معناى متن در نظر نمى‏گيرند و معناى متن را از عوامل ديگرى جستجو مى‏كنند. در مقابل قائلان به تعين، معناى متن را محدود مى‏سازند. ظهور نظريه‏اى از ميان اين دو كه از يك سو نه معنا را آن‏چنان نامتعين سازد كه هيچ محدوديتى براى آن در كار نباشد و نه آن‏را به نحوى متعين در نظر گيرد كه فقط يك معنا داشته باشد. نظريات هرمنوتيكى را از چنگال شكاكيت و جزم‏انديشى رهانيده است.
ديدگاه افعال گفتارى، محدوديت‏هاى خاصى را براى معناى متون دينى ترسيم مى‏كند و تمام معنارا به بيرون از متن حواله نمى‏دهد. در گام نخست، خود زبان متن براى معناى آن تعين‏ى را به بار مى‏آورد، و در گام دوم، افعال گفتارى خدا دستور زبان ويژه‏اى دارد كه براى معناى متن محدوديت‏هايى را به بار مى‏آورد.
اين محدوديت و تعين از اين ويژگى ناشى مى‏شود كه افعال گفتارى مورد نظر، افعال گفتارى خدا هستند. از اين رو، اين تعين به متن، به متن اصلى اختصاص مى‏يابد. متون روايى هم از اين جهت كه افعال گفتارى معصومان (ع) هستند، تعين ويژه‏اى دارند. ولى متون دينى از جهات ديگرى محدوديت دارند. خود نظريه افعال گفتارى براى معناى برخى از متون - دينى يا غيره دينى - محدوديت‏ها و تعين خاصى را به بار مى‏آورد.
بنابراين نظريه، گوينده به ترتيب سه كار را انجام مى‏دهد.
1. جملاتى معنادار از زبانى خاص را به زبان مى‏آورد. اين فعل گفتار است.
2. كارى در ضمن گفتار انجام مى‏دهد، مثلا هشدار مى‏دهد يا از چيزى خبر مى‏دهد، امر مى‏كند و غيره. اين فعل «فعل ضمن گفتار» است.
3. مخاطب را به كارى خاص وامى‏دارد. اين كار سوم «فعل بعد گفتار» است. فعل بعد گفتار در متون دينى اهميت ويژه‏اى دارد. متون دينى صرفا گزارشى از عالم خارج، و يا متن ادبى نيستند، بلكه از مخاطبان، اعمال خاصى را مى‏خواهند. به بيان دقيق‏تر مى‏خواهند مخاطبان را به كارهايى وادار كنند. اين وادار كردن با روش‏هاى متفاوتى از قبيل امر، تهديد، بشارت، اندرز و غيره صورت مى‏گيرد. اين كارها، كارهايى مشخص و داراى تعين‏اند. مخاطب يا خواننده با فهم فعل ضمن گفتار در مى‏يابد كه خدا او را به كارهايى معين واداشته است. بنابراين، تعين در سطح فعل بعد گفتار از تعين در سطح فعل ضمن گفتار ناشى مى‏شود.
فعل ضمن گفتار با محتوا و معناى متن سروكار دارد و تعين آن به معناى تعين معناى متن است.

نقد دليل مخالفان قصدگرايى

توجه به دليلى كه برخى از طرفداران عدم تعين معنا، در مقام رد قصدگرايى پيش كشيده‏اند، در ايضاح تعين معناى متون دينى سودمند است. آنها مى‏گويند متن ممكن است گاهى جلوتر و يا عقب‏تر از مؤلف، معنايى در نظر داشته و خواسته است آن‏را به ديگران انتقال دهد. متن فراورده‏اى زبانى است.
مؤلف براى اينكه معناى مورد نظرش را به ديگران انتقال دهد، واژه‏ها و تركيباتى را از زبان خودش برمى گزيند و با آنها متنى را سرهم مى‏كند. در اين ميان، ممكن است كه او واژه‏ها و تركيب‏هاى زبانى را به نحوى كه كاملا منطبق بر معناى مورد نظر باشد، انتخاب نكرده باشد و جملات متن، مفيد معنايى باشد كه او اراده نكرده است و يا كاملا معناى مورد نظر او را افاده نكند و يا بيشتر از آن را افاده كند. لذا ممكن است متن گامى جلوتر و يا عقب‏تر از قصد مؤلف باشد. يعنى معناى مورد نظر مؤلف را كاملا انتقال ندهد و براى تفاسير متعدد جا باز كند، و يا معانى‏اى را بربتابد كه مؤلف آنها را قصد نكرده است.
پيدا است كه اگر دليل فوق تمام باشد، عدم تعين مطلق معناى متن را اثبات نمى‏كند. از اين كه گاه مؤلف در خلق متن موفق نبوده، نمى‏توان نتيجه گرفت كه معناى آن به طور كلى با عدم تعين همراه است.
از اين گذشته، اين احتمال در متون اصلى به كلى منتفى است. اگر وحى مكتوب يا قرآن، افعال گفتارى خدا است، مؤلف در واقع خدا است. مؤلف در صورتى ممكن است كه در مشكل فوق گرفتار آيد كه از سنخ بشر باشد. بشر به خاطر محدوديت‏هاى بسيارى كه دارد، ممكن است در خلق متن كاملا موفق نباشد، ولى چنين محدوديت‏هايى در حق مؤلفى كه خدا است، جا ندارد. فاصله‏اى ميان متن و مؤلف در كار نيست تا متن گامى جلوتر و يا عقب‏تر از مؤلف باشد و معنايى بيشتر و يا كمتر و يا مغاير با معناى مراد مؤلف افاده كند.

هم‏خوانى تعين معنا با تجربه بشر

نظريه افعال گفتارى در معناى وحى مكتوب، تعين‏ى خاص را به همراه دارد، ولى نبايد از اين سخن اين نتيجه نادرست را گرفت كه پس متن يك معنا دارد و بس! معمولا كسانى كه در باب وحدت و يا تعدد معناى متون دينى بحث كرده‏اند، يك يا دو نوع را ارائه مى‏دهند.
متن يا تنها يك معنا دارد و يا محدوديتى براى معناى متن در كار نيست. طرفداران اين شق اخير، گاهى با اين تعبير سخن مى‏گويند كه متن معناى خود را بر دوش ندارد و در هر سياقى، معنايى خاص مى‏يابد.
مشكل سخن اخير اين است كه با تجربه بشر همخوان نيست. بنا به تجربه بشرى، معناى متون تعين خاصى دارد. ساده‏ترين اين مثال اين جمله است «استعمال دخانيات ممنوع‏». معناى اين عبارت اين است كه استعمال هيچ نوع دخانياتى مجاز نيست. ممكن است در هر موردى، خواننده اين عبارت را بر يك نوع حمل كند; ولى هيچ گاه نمى‏تواند آن را به معناى مجاز بودن استعمال دخانيات بگيرد.
استعمال دخانيات، همه انواع استعمال دخانيات را در بر مى‏گيرد، اعم از موارد قبلى و بعدى. از اين نظر معناى آن گسترده است و هيچ يك از اين موارد را به خصوص شامل نمى‏شود; بلكه معناى عام دارد كه بر همه اينها منطبق مى‏شود، ولى به هر حال استعمال اينها ممنوع است. مثال‏هايى از اين قبيل نشان مى‏دهد كه نمى‏توان ادعا كرد كه همه متون و همه نمادهاى زبانى تعين معنايى و يا محدوديت‏هاى معنايى ندارند.
وانگهى، ارتباط زبانى از طريق متون به اين معنا است كه معناى متون حداقل از بعضى تعين دارد; هر چند اين تعين همان تعين‏ى نباشد كه مؤلف اراده كرده است.
به نظر مى‏رسد هم نظريه عدم تعين مطلق معنا و هم نظريه تعين مطلق معنا با تجربه‏اى كه ما از متون داريم، همخوان نيست. از يك سو معناى متن آن‏قدر نامتعين نيست كه در هر سياقى، تعين‏ى خاص بيابد، و از سوى ديگر آن‏قدر تعين ندارد كه تنها يك معنا را برتابد. اين دو شق تنها شقوق مسئله نيستند تا از نفى عدم تعين مطلق به تعين مطلق و يابالعكس برسيم. معناى متون، از برخى جهات تعين دارند و ممكن است از برخى جهات ديگر تعين نداشته باشد و اين هم به عوامل مختلفى بستگى دارد.

تنوع عوامل تعين بخش به معناى متن

اين عوامل از متنى به متن ديگر فرق مى‏كند. در متن دينى اصلى، افعال گفتارى خدا بودن، يك عامل است. در متون ديگر ممكن است عوامل ديگرى در كار باشند. اما يك عامل در همه آنها مشترك است. هر متنى از متن ديگر متمايز است و هويت جداگانه‏اى دارد. ما وقتى متنى را مى‏خوانيم در مى‏يابيم كه معنايى غير از معناى متن ديگر دارد. اينهمانى هر متن خاصى محصول تعين معانى آن است. اگر معانى متن از عدم تعين مطلق برخوردار باشند، راهى براى تشخيص اينهمانى آن از اينهمانى متون ديگر در كار نيست. طرفداران عدم تعين مطلق مى‏گويند معناى هر متنى در زمينه و سياق خاصى تعين مى‏يابد. بنابراين، اينهمانى متن هم محصول زمينه و معلول آن است. دو عيب اين سخن مشهور است: اولا در سياق و زمينه واحد، دو متن غير هم هستند، چه عاملى موجب مى‏شود كه ما متنى را از متن ديگر در سياق و زمينه واحد متفاوت بدانيم؟ روشن است كه عاملى ديگر كه زبان متن باشد، بايد نوعى تاثير در تعين معناى آن و اينهمانى متن داشته باشد و تمام تعين متن را نمى‏توان به پاى سياق و زمينه نوشت. در غير اين صورت، هيچ‏گاه در زمينه واحد دو متن قابل تفكيك نخواهد بود. ثانيا، ما وقتى در دو سياق متفاوت متنى را مى‏فهميم، اينهمانى آن به هم نمى‏خورد. البته ممكن است فهم ما از آن در مواردى تغيير كند; ولى اينهمانى متن به هم نمى‏خورد; يعنى يقين داريم كه اين همان متنى است كه قبلامى‏خوانديم. اين جز در سايه تعين نسبى معنا امكانپذير نيست. متن هسته معنايى خاص دارد كه در هر دو سياق ثابت و لايتغير باقى مانده است.
بر طبق ديدگاه افعال گفتارى، معناى متن تعين نسبى دارد; به اين معنا كه:
1. قصد متن با قصد مؤلف (يا گوينده) منطبق است; يعنى براى پى بردن به قصد مؤلف، بايد زبان متن را تحليل و تبيين كرد و خود زبان متن تعين دارد.
2. در جايى كه متن، محتمل معانى مختلفى باشد، بايد به دنبال قصد مؤلف بود و فاصله قصد متن را از قصد مؤلف از ميان برد.

2. فهم و تعميم‏ پذيرى

در باب فهم متن، نظريات بسيار متفاوتى در هرمنوتيك به چشم مى‏خورد كه طيف بسيار وسيعى را تشكيل مى‏دهند. در يك طرف اين طيف نظرياتى است كه معتقد است معناى متن را از هر جهت مى‏توان فهميد.
در مقابل، در طرف ديگر اين طيف نظرياتى در كارند كه براى فهم متن مطلقا راهى قائل نيستند و هر فهمى را سوءفهم مى‏دانند.
در ميان اين دو طرف هم، نظرياتى در كارند كه تركيبى از اين دو را مى‏پذيرند. بهتر است اين بحث را با بيان بحث «تعميم‏پذيرى‏» (6) دنبال كنيم. مسئله فهم متن را مى‏توان به اين مسئله تحويل و تقليل داد كه آيا تفكيك فهم‏هاى درست از فهم‏هاى نادرست امكان‏پذير است‏يا نه؟ يعنى آيا روشى كارآمد در كار است كه با آن ميان فهم‏هاى درست و نادرست فرق بگذاريم؟
مراد از مسئله تصميم ‏پذيرى (فهم‏ها) همين است. اگر قائل شويم كه روش كارآمدى براى تفكيك فهم‏هاى درست از نادرست وجود دارد، تصميم‏پذيرى فهم‏ها را پذيرفته‏ايم و اگر قائل شويم كه چنين روشى در كار نيست و اساسا نمى‏توان فهم‏هاى درست را از نادرست جدا كرد، نظريه تصميم‏ناپذيرى فهم‏ها را اتخاذ كرده‏ايم.

رئاليسم خام و ساختى گروى

نظرياتى كه به تصميم‏پذيرى فهم‏ها از هر جهت قائل‏اند، در هرمنوتيك، واقع‏گرايى (رئاليسم) خام (7) نام گرفته‏اند. در تاريخ هرمنوتيك تا زمان ديلتاى چنين نظرياتى غالب بودند; ولى قرن بيستم، شاهد ظهور نظرياتى بود كه به تصميم‏پذيرى قائل نبودند. اين نظريات فهم‏ها را از زمينه و سياق و از عواملى، مانند خواننده، پيش‏داورى‏ها و معارف اصلى او و غيره متاثر دانسته‏اند. اين نظريات، نظريات ساختى‏گرا (8) نام گرفته‏اند.
ساختى‏گرايى، ديدگاهى پساكانتى است و براى ايضاح آن ناچاريم به نكته‏اى از فلسفه كانت روى بياوريم. سخن مشهور كانت اين است كه ما همواره اشيا را در ضمن مقولات ذهنى در مى‏يابيم. به عبارت ديگر ما به اشيا آن گونه كه در جهان هستند، يعنى اشياء فى‏نفسه كه كانت آن را نومن مى‏نامد، دسترسى نداريم، بلكه ما همواره آنها را در ضمن مقولاتى در مى‏يابيم كه از ذهن ما خاسته‏اند.
اشيايى كه بر ما پديدار مى‏شوند، همواره در ضمن مقولات ذهن هستند. كانت اشيا را آن‏گونه كه بر ما پديدار مى‏شود، فنومن مى‏نامد.
تفكيك فنومن از نومن و اعتقاد به عدم امكان دسترسى معرفتى به نومن، پايه و اساس فلسفه كانت است. بنا به اين نظر، گرچه جهان خارج و اشيا مستقل از ما وجود دارند، ولى ما به حاق ذات آنها راهى نداريم.
ديدگاه كانت از لحاظ هستى شناختى، ديدگاهى رئاليستى است و از لحاظ معرفت‏شناختى به شكاكيت مى‏انجاميد. معمولا ميان اين دو زاويه نگرش به فلسفه كانت، خلط شده است. كانت از لحاظ هستى شناختى قائل است كه نومن غير از فنومن است. بنابراين به وجود نومن مستقل از ما قائل است. اشياى جهان، خارج و مستقل از ما وجود دارند. اين دقيقا رئاليسم هستى‏شناختى است.
اين رئاليسم در برابر شكاكيت هستى‏شناختى (و نيز ايده آليسم) قرار مى‏گيرد. شكاكيت هستى‏شناختى، به وجود اشيا و جهان خارجى اعتقاد ندارد.
رئاليسم كانتى گرچه شكاكيت هستى شناختى را رد مى‏كرد، ولى در دام شكاكيت معرفت‏شناختى گرفتار بود; چرا كه اعتقاد داشت‏به اشياء خارجى و جهان خارج آن‏گونه كه هست، يعنى به نومن، نمى‏توان معرفت داشت و باب شناخت آن تا ابد مسدود است .
ديدگاه كانتى در باب متن و معناى آن (اگر به اين زمينه توسعه مى‏يافت) به اين صورت در مى‏آمد كه متن مستقل از هر خواننده‏اى معنايى دارد و هيچ كس به آن معنا آن‏گونه كه در واقع هست، راهى ندارد; بلكه آن‏را همواره در ضمن مقولات ذهنى در مى‏آورد. اين مقولات، مقولاتى هستند كه صرفا به ساختمان ذهن بشر مربوط مى‏شوند. از اين رو، ديدگاه كانتى در باب متن و معناى آن ، رئاليست هستى‏شناختى و معرفت‏شناختى است; يعنى وجود معنايى مستقل از خواننده را مى‏پذيرد و فهم آن را آنگونه كه در واقع هست، نمى‏پذيرد و باب فهم آن‏را تا ابد مسدود مى‏داند.
ديدگاه كانتى در برخى از گرايش‏هاى هرمنوتيكى به شكل فوق جلوه نكرد، بلكه به صورت ديگرى در آمد كه ديدگاه پساكانتى نام گرفت.
به نظر كانت عالم خارج و اشيا خارجى، مستقل از خارج در كارند و ذهن تاثيرى در آنها ندارد و اصلا در باب آنها بدون يارى مفاهيم و مقولات ذهنى نمى‏توان سخن گفت. ذهن هيچ محتوايى به عالم خارج و اشيا آن نمى‏دهد. در مقام فهم متن هم، معناى متن ثابت و متعين بدون دخالت مقولات ذهن وجود دارد، ولى به آن معناى ثابت و فارغ از مقولات ذهن، خواننده دسترسى ندارد. ديدگاه پساكانتى كه در برخى از گرايش‏هاى هرمنوتيك قرن بيستم جلوه كرد و اصلاح عمده در ديدگاه كانتى به عمل آورد تا بتواند آن‏را در باب متن و فهم معناى آن و به طور كلى در هرمنوتيك به كار بگيرد: يك، اصلاح در ناحيه معنا و اصلاح ديگر در ناحيه مقولاتى كه در فهم تاثير مى‏گذارد.
ديدگاه پساكانتى در هرمنوتيك كه ساختى‏گرايى نام گرفت، در ناحيه معنا اين ادعا را مطرح كرد كه معنايى متعين فارغ از فهم خواننده در كار نيست. ما معمولا وقتى «معنا» را به كار مى‏بريم و مى‏گوييم «معناى متن‏» چيزى ثابت ومتعين را در نظر مى‏آوريم كه خواننده به آن دست مى‏يابد; ولى معنايى ثابت و متعين در كار نيست، بلكه معنا با فهم خواننده و معلومات و معارف و مفاهيم و پيش‏دانسته‏هاى او تعين مى‏يابد. معنا از اين نظر مستقل از خواننده وجود ندارد.
معنا كه چيزى متعين است‏با خواننده متولد مى‏شود و مادامى كه خواننده‏اى متن را نخواند، معنايى در كار نيست.
ديدگاه پساكانتى در ناحيه معنا به شكاكيت مى‏انجامد و وجود معنا را مستقل از خواننده نمى‏پذيرد. ديدگاه كانتى مفاهيم ومقولاتى را در فهم و معرفت دخالت مى‏داد كه از ساختمان ذهن بشر برخاسته‏اند; مقولاتى مانند زمان و مكان، عليت و غيره كه در اذهان همه انسان‏ها وجود دارد و آنها در قالب اين مقولات، اشيا و جهان خارج را در مى‏يابند. اصلاحى را كه ديدگاه پساكانتى در اين ناحيه انجام داد، اين بود كه مقولات را از ساختمان ذهن به مقولات اجتماعى و عصرى تغيير داد; مقولاتى كه ما بر حسب آنها مى‏فهميم، برخاسته از ساختمان ذهن نيستند، بلكه معلومات و پيش‏دانسته‏هاى عصرى‏اند; مقولاتى هستند كه در جامعه و در زمانه رواج دارند. از اين نظر، هر دو ديدگاه شكاكيت معرفت‏شناختى‏اند; يعنى هر دو مى‏گويند معناى متن را آن‏گونه كه هست نمى‏توان فهميد. از اين گذشته، ديدگاه پساكانتى به نسبيت نيز مى‏انجامد. فهم هر كس - و فهم هر دوره‏اى - منوط و وابسته به معارف او (يا معارف آن دوره) است و با تغيير چارچوب زمينه‏ها و معارف، فهم نيز تغيير مى‏يابد.

رابطه ساختى گروى با تصميم ناپذيرى

ديدگاه پساكانتى همان‏طورى كه در هرمنوتيك به تفصيل بحث‏شده است‏با تصميم ناپذيرى ملازم است. اگر هر فهمى متاثر از پيش دانسته‏ها و معلومات سابق و انتظارات خواننده است، بنابراين، روشى كارامد براى تفكيك فهم‏هاى درست از نادرست در كار نيست. معنا تعين ندارد و فهم‏ها به معنا تعين مى‏دهند، لذا تصميم گرفتن ميان فهم درست از نادرست ممكن نيست، چرا كه هر فهمى تعين‏ى ويژه به معنا مى‏دهد. فهم نادرست در صورتى مطرح مى‏شود و مى‏توان آن‏را از فهم درست جدا ساخت كه معناتعين‏ى ويژه داشته باشد و اگر فهم به آن رسيده باشد درست و در غير اين صورت نادرست است.

ديدگاه افعال گفتارى و مسئله تصميم پذيرى

ديدگاه افعال گفتارى چه تاثيرى در مسئله فهم و تصميم پذيرى دارد؟ مطالبى كه پيشتر مورد بحث قرار داده‏ايم و تاثير اين ديدگاه رادر برخى از آنها خاطر نشان كرده‏ايم، مى‏تواند در يافتن راه حلى مناسب براى اين مسئله سودمند افتد. ما تعين نسبى معنا را راهى ميانه دانستيم كه از جزم انديشى و شكاكيت مى‏گريزد.

هرمنوتيك افعال گفتارى نظريه‏اى رئاليستى است

هرمنوتيك افعالى گفتارى ديدگاه رئاليستى را بر مى‏تابد; هم رئاليسم هستى‏شناختى و هم رئاليسم معرفت‏شناختى. تعين نسبى معنا موجب مى‏شود كه از لحاظ هستى فهم غير از معنا باشد. معنا فى‏نفسه امرى متعين است; خواه فهم‏ها بدان ست‏يابند و خواه دست نيابند. از سوى ديگر، تعين نسبى معنا با تصميم‏پذيرى نسبى فهم‏ها ملازم است. با تفكيك فهم‏ها، على الاصول درست از نادرست امكان‏پذير است. اگر فهم‏ها به آن معناى متعين برسند درست، و اگر نرسند نادرست‏اند.
متن هسته اصلى معنايى دارد. اين هسته در جايى است كه تحليل زبان متن و يا رجوع به قصد مؤلف پاسخ قطعى را در دست مى‏نهد. به عبارت ديگر، در مواردى كه با تحليل زبان و ساختار متن به معنايى متعين دست مى‏يابيم و يا در پاره‏اى از موارد كه ساختار و زبان متن پاسخگو نيست، رجوع به قصد مؤلف و پيش‏فرض‏هاى راجع به او، معنايى متعين را ظاهر مى‏سازد. در هر دو مورد در قلمرو هسته معنايى متن هستيم و در اين قلمرو تصميم پذيرى حاكم است. اما در حاشيه اين هسته معنايى، يعنى در مواردى كه تحليل زبان و ساختار متن و نيز رجوع به قصد مؤلف كارساز نيست، با عدم تعين، و در نتيجه با تصميم‏ناپذيرى روبه‏رو هستيم.
ديدگاه افعال گفتارى دست كم دو پيامد، در بحث فهم و تصميم پذيرى دارد:
اولا، فهم متن اصولا تصميم ‏پذير است.
ثانيا، فهم متن از نقطه‏اى خنثى و بدون پيش فهم‏ها شروع نمى‏شود.
نكته نخست، حاكى از تعين نسبى معنااست; متن در محدوده هسته اصلى معنايى‏اش از تعين برخوردار است. بنابراين، اگر فهمى به اين هسته معنايى دست‏بيابد فهم درست، و اگر به آن دست نيابد، فهم نادرست است. اما در محدوده‏اى كه به هسته متن مربوط نمى‏شود، عدم تعين حاكم است. تصميم پذيرى على‏الاصول فهم‏ها به اين معنا است كه در فهم‏هايى كه به هسته معنايى متن مربوط مى‏شود، مى‏توان فهم‏هاى درست را از نادرست تفكيك كرد. اما در محدوده عدم تعين معنا و بيرون از هسته معنايى متن، چنين تصميم پذيرى در كار نيست.
نكته دوم به رابطه پيش‏فهم‏ها با فهم متن مربوط مى‏شود. در هرمنوتيك معاصر، نظريات ساختى‏گرا قائل به تاثير كلى پيش فهمها در فهم هستند و مى‏گويند هيچ فهمى بدون پيش فهم‏ها امكان‏پذير نيست. نظريات ديگر در مقابل يا بالكل منكر تاثير پيش فهم‏ها در فهم هستند و مى‏گويند از پيش فهم‏ها بايد اجتناب كرد و يا به تاثير جزيى پيش فهم‏ها، يعنى در مواردى خاص قائلند. اين نظريات، نظريات عينى گرا (9) يا رئاليست نام گرفته‏اند.
در هرمنوتيك فلسفى گادامر، اين ادعا به چشم مى‏خوردكه فهم متن به معناى تحميل پيش فهم‏ها نيست، بلكه گشودن در نفس به روى متن است. در اين عمل نفس، اطلاعات بيشترى به دست مى‏آورد و وسعت‏بيشترى پيدا مى‏كند. متن است كه نفس را مى‏سازد نه نفس متن را. (10) برخى ادعا كرده‏اند كه اين سخن كه در هر فهمى پيش‏فهم‏ها حضور دارند، اصل كلى هرمنوتيك است. ولى در هرمنوتيك معاصر، گرايش‏هاى متفاوتى در كار است كه نسبت‏به اين مسئله پاسخ‏هاى متفاوتى مى‏دهند. اصل مذكور تنها اصل هرمنوتيك فلسفى، يعنى هرمنوتيك گادامر است.
هرمنوتيك افعال گفتارى كه خطوط اصلى آن را ترسيم كرده‏ايم، راهى ميانه را پيش مى‏نهد. از اين نظر با هرمنوتيك فلسفى سر وفاق دارد كه فهم از نقطه‏اى خنثى و بدون پيش فهم‏ها صورت نمى‏گيرد، ولى در باب سرشت اين پيش‏فهم‏ها از هرمنوتيك گادامر فاصله مى‏گيرد و به هرمنوتيك ريكور نزديك مى‏شود. اين پيش‏فهم‏ها، از معارف عصرى يا از سنت مفسر بر نمى‏خيزد، بلكه از سرشت‏خود وحى و سرشت افعال گفتارى ناشى مى‏شوند.
مفسر كار خود را با پيش‏فرض‏هايى شروع مى‏كند كه در مقام فهم او به پيش فهم‏ها مبدل مى‏شوند. در قرائت متن اطلاعات جديدى به دست مى‏آورد، و به جهانى جديد پاى مى‏گذارد كه با دانسته‏هاى قبلى او تفاوت دارد.
عمل قرائت متن صرفا تحميل پيش‏فهم‏هايى در متن نيست; بلكه ورود به جهانى جديد است كه با پيش فهم‏هاى مفسر تفاوت دارد .

پی نوشتها:

Desvosevs Gilbert, An Introuction to Revleoation, PP.269.
2. Smantic Externalism.
3. Holist.
4) نگ به: متن از نگاه متن «از نگارنر.».
5. Alston William Illocutionary Acts And Sentence Meaning, PP.1545.
6. Decidabitity.
7. Naive Realism.
8. Constractivist Theoris.
9. Objectivist.
10. Ricoeur Paul, Hermeneutics And Human Sciences, PP.1424.

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:44 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تأملاتی در نسبت هرمنوتیک و تفسیر

تأملاتی در نسبت هرمنوتیک و تفسیر

علی معموری

پدیده تفسیر را نمی‏توان دارای آغازی مشخص در تاریخ بشر دانست. انسان همواره در برابر پدیده‏های مختلف هستی، واکنشی ذهنی از خود نشان داده است که بر آن، نام فهم نهاده و بیان توضیح آن به دیگران را تفسیر خوانده است. با این حال هرمنوتیک را نمی‏توان همزاد پدیده فهم و تفسیر دانست. موضوع هرمنوتیک در دو قرن اخیر پس از استحاله فلسفه از وجودشناسی بازمانده از مدرسه اسکولاستیک به ذهن‏شناسی کانت، بیش از پیش محور توجهات و تأملات فیلسوفان و متألهان در حوزه‏های مختلف فلسفه، الهیات، زبان‏شناسی و... بوده است.
در واقع معرفت‏شناسی کانت را می‏توان سرآغاز پیدایش دانش هرمنوتیک دانست؛ زیرا تا پیش از این دوره دانش تفسیر متون در گفتمانی دستوری در انحصار الهیات مسیحی جهت توضیح گزاره‏های کتاب مقدس بوده و در نتیجه از حوزه مطالعات فلسفی برون افتاده بود. از این روی تفکیک کانت میان نومن (شی‏ء فی‏نفسه) و فنومن (پدیدار) که موجب چرخش فلسفه از متافیزیک به هرمنوتیک شد به واقعه هرمنوتیکی موسوم است. اهمیت‏یافتن مطالعه فرایندهای ذهنی در فلسفه غرب موجب شده که فرایند فهم در قالبی توصیفی - تحلیلی مورد توجه ویژه فیلسوفان و متألهان قرار گیرد. در آمدن موضوع فهم و تفسیر به صورت یک ابژه (object) در برابر کنکاش‏ها و نقادی‏های فلسفی موجب گسترش دامنه هرمنوتیک به حوزه‏های مختلفی گشته و دانش الهیات را در جبهه‏های مختلفی درگیر ساخته است. اصطلاح متن (Text) در این رویکرد جدید، معنایی تازه‏ای یافت. متن هنگامی پدید می‏آید که از آن فاصله گرفته و به صورت یک ابژه درآید. همه تا پیش از این دوره در جریان متن و درگیر با آن بودند نه آن که از بیرون نظاره‏گر آن باشند. به عبارت دیگر، فاصله تاریخی میان انسان و متن وجود نداشت. شرط متن، ابهام است که اگر احساس نشود متنی شکل نمی‏گیرد. یک حادثه تا خود را نگستراند نمی‏توان آن را فهمید.
پس هرچه بسط تاریخی بیشتر پدید آید متن نیز بیشتر شکل می‏گیرد. به علاوه هر فهمی نیز خود پس از مدتی به متنی دیگر تبدیل می‏شود و لذا هر مفسری با سلسله‏ای از متون مواجه خواهد بود. این وضعیت را می‏توان در قالب الگوی ذیل که نشانگر دور هرمنوتیکی است ترسیم نمود:
Text as objecT
object + Graspe => understanding
understanding + Exprssion => Interpretation
Interpretation + Record => Text
شلایرماخر در دوره اوج فلسفه رمانتیک (فلسفه بازمانده از معرفت‏شناسی کانت) و در دامن مکاتب نقد ادبی تحت‏تأثیر نهضت اصلاح‏دینی (Reformism) به تدوین نخستین نظریه علمی در باب فهم و تفسیر متون پرداخت. البته او با دغدغه تمام بیشتر به‏دنبال یافتن شیوه‏ای مطمئن و قابل‏اعتماد در فهم و تفسیرکتاب مقدس و کشف نوعی خطایاب ذهنی برای بستن راه هرگونه خطا و سوءفهم بود. اما راهی که وی باز نمود پس از او در این مسیر محصور نگشته و دامنه‏های متعدد دیگری یافت. دیلتای تحت‏تأثیر نهضت تاریخ‏گروی (Historicism) مسیر هرمنوتیک را به سوی روش‏شناسی علوم انسانی تغییر جهت داد. او به‏طور عمیق با این پرسش درگیر بود که آیا فهم عینی و معتبر تنها در انحصار علوم تجربی است و یا علوم تاریخی نیز می‏توانند از این ویژگی برخوردار شوند. هایدگر تحت‏تأثیر پدیدارشناسی (fenomenology) هوسرل از هرمنوتیک ابزاری جهت بنیان نهادن نوعی هستی‏شناسی مبتنی بر شناخت فرآیند فهم ساخت. گادامر در قالب دیدگاه هایدگر با هدف قراردادن "شناخت فرآیند فهم" در نیمه راه از استاد خویش جدا شده و هرمنوتیک فلسفی را بنیان نهاد. آموزه‏های هرمنوتیک فلسفی از چنان اهمیتی برخوردارند که همه هرمنوتیست‏های پسین را در قالب دفاع و تکمیل یا ردّ و انتقاد در دامنه خود جای داده است. این دیدگاه فلسفی با تأکید بر اصول ذیل بیش از دیگر دیدگاه‏های هرمنوتیک، سنت تفسیری جهان مسیحیت و اسلام را به چالش کشیده است.
1) فهم متن، محصول ترکیب و امتزاج افق معنایی مفسر با افق معنایی متن است؛ پس دخالت ذهنیت مفسر نه مذموم و بلکه شرط وجودی حصول فهم و واقعیتی اجتناب‏ناپذیر است.
2) فهم متن، یک مونولوگ نیست و مفسر شنونده‏ای منفعل در برابر پیام متن نمی‏باشد. بلکه فهم واقعه‏ای دیالتیک و جدلی است که بر اثر دیالوگ مفسر با متن پدید می‏آید.
3) عملیات تفسیر متن، فرآیندی پایان‏ناپذیر است و در نتیجه قرائت‏های مختلف و متنوع از متن، قابل طرح بوده و هیچ‏گونه فهم ثابت و غیرسیال و درک نهایی وجود ندارد.
4) هدف از تفسیر متن درک مراد موءلف نیست؛ موءلف خود یکی از خوانندگان متن است. مفسر با متن و نه موءلف مواجه بوده و به دنبال فهم افق معنایی متبلور در متن است.
5) پیش‏داوری‏ها (یا پیش‏دانسته‏ها به تعبیر بولتمان) شرط وجودی حصول فهم و مولدّ عمل فهم هستند؛ گرچه پیش‏داوری‏ها همه در یک سطح نبوده و قابل تقسیم به مولد و موجب سوءفهم هستند.
6) فهم عینی به معنای درک مطابق با واقع امکان‏پذیر نیست. زیرا عنصر سوبژکتیو (دخالت ذهنیت مفسر) شرط حصول فهم است.
7) در میان تفاسیر متعدد حاصل از متن، معیاری برای داوری وجود ندارد و نمی‏توان تفسیری را معتبر و دیگر تفاسیر را نامعتبر شمرد.
قدرت و هیمنه هرمنوتیک فلسفی موجب نشد که این دانش پس از گادامر به راه خود در گشودن فضاهای جدید ادامه نداده و شخصیت‏های بعدی هریک مسیر ویژه خود را نپیمایند. پل ریکور با ترکیبی از دستاوردهای زبان‏شناسی، فلسفه تحلیل زبانی، ساختارگرایی و شالوده‏شکنی، اسطوره‏شناسی، معناشناسی و نشانه‏شناسی به تدوین نظریه هرمنوتیکی خود پرداخت. او قلمرو هرمنوتیک را در حوزه نمادها تعریف کرده و با این کار به لزوم معناشناسی اسطوره‏ها جهت تفسیر هستی حکم نمود. بنابراین فرآیند تفسیر، فعالیتی فکری مبتنی بر رمزگشایی معنای پنهان در پس معنای ظاهری و یا به عبارت دیگر آشکارکردن سطوح دلالت نهفته در ضمن دلالت لفظی است. بنابراین بسیط‏ترین پیغامی که به‏وسیله زبان طبیعی ابلاغ می‏شود باید تفسیر شود. زیرا تمام کلمات، چندمعنایی هستند و معنای واقعی خود را در فضای ارتباط با مخاطب می‏یابند. در ضمن ریکور با تلاش جهت برقراری نوعی تمایز میان تفاسیر مختلف از متن تا حدودی از نسبیت هرمنوتیک فلسفی پرهیز کرده و به دغدغه اصلی هرمنوتیک که تلاش جهت دستیابی به تفسیر معتبر بود نزدیک شد.
اریک هرش و امیلیوبتی از دیگر هرمنوتیست‏های معاصر هستند که هریک از منظری متفاوت به نقد هرمنوتیک فلسفی پرداخته‏اند. هرش با دنباله‏روی از هرمنوتیک کلاسیک به شدت با نسبیت هرمنوتیک فلسفی به مخالفت برخواسته و در صدد ارایه معیارهایی جهت بازشناسی تفسیر معتبر از غیرمعتبر برآمده است. او تمام اختلافات فهم را ناشی از مرحله توضیح و تبیین و نه مرحله فهم می‏شمرد. درواقع ما انسان‏ها از دو نوع مهارت کاملاً متفاوت برخورداریم که یکی‏دانستن آنها گادامر را در ارایه نظریه هرمنوتیک فلسفی به اشتباه انداخته است: مهارت فهم و مهارت تفسیر. امیلوبتی منتقد دیگر گادامر است که به خاطر از بین‏بردن امکان بازشناسی تفسیر ذهنی از تفسیر معتبر بر او به شدت می‏تازد. او با دنباله‏روی از سنت هرمنوتیک دیلتای در صدد ارجاع هرمنوتیک از نظریه فهم به روش فهم است.
نتیجه از این بحث مختصر آن که هرمنوتیک در دوره تاریخی خود شاهد دیدگاه‏های متعددی و رهیافت‏های متنوعی بوده که بدون آشنایی با آنها نمی‏توان نسبت درستی میان این حوزه معرفتی با حوزه تفسیر برقرار کرد. مباحث هرمنوتیک مانند بسیاری دیگر از پدیده‏های فکری غرب غالباً به طور گزینشی و ناقص با اهدافی تبلیغی و غیرعلمی درون جامعه ما راه یافته و در مقابل، گروهی دیگر نیز بلافاصله با واکنشی منفی در برابر این مباحث به عنوان پدیده‏های ممنوع و حرام در صدد دفاع از دین در برابر این دشمن بی‏یال و اشکم و سر برآمدند. حقیقت امر آن است که سنت هرمنوتیک در دامن خود دیدگاه‏های متفاوتی را پرورانده که چه بسا برخی از آنها تا حدود زیادی با سنت تفسیری ما هماهنگ و به آن نزدیک باشند. بنابراین بهتر آن است به جای طرح غیرعالمانه این مباحث به بررسی زمینه شکل‏گیری و دیدگاه‏های مختلف هرمنوتیک پرداخته و سپس وضعیت تفسیر را در حوزه اسلامی بررسی نموده و سرانجام با مقایسه این دو حوزه به تعاملی عالمانه میان آنها نایل شویم. مقایسه سنت تفسیری کتاب مقدس با سنت تفسیری قرآن می‏تواند ما را به شناخت ویژگی‏های خاص تفسیر قرآن رهنمون ساخته و به این پرسش پاسخ دهد که مباحث هرمنوتیک تا چه اندازه ناظر به وضعیت خاص کتاب مقدس بوده و چه اندازه‏ای به‏طور مطلق و قابل‏تعمیم بر تفسیر قرآن هستند؟ در این صورت باید از یک‏سو به گزینش آگاهانه از این دیدگاه‏ها دست زده و از سوی دیگر به تأسیس برخی نظریات و دیدگاه‏های متناسب با وضعیت بومی تفسیر قرآن بپردازیم. در این راستا توجه به این نکته نیز بسیار حایز اهمیت است که دانش هرمنوتیک در غرب، زاییده و متأثر از حوزه‏های مختلفی از دانش‏های انسانی است که بدون گذر از آنها نمی‏توان به دیدگاه جامعی در این حوزه دست یافت. نظریه معرفت‏شناسی، اصول و قواعد تفسیر، ماهیت وحی، زبان قرآن و رابطه علم و دین نمونه‏هایی از این دست مسایل هستند.
معرفت‏شناسی، رویکرد نسبتاً نوینی در تاریخ فلسفه به شمار می‏رود که در عصر جدید در دامن فلسفه غرب رشد و نمو کرده است. مسایل این حوزه فلسفی هیچ‏گاه دغدغه اصلی فلاسفه اسلامی نبوده و لذا آنان درباره رابطه عین و ذهن در نقش مسأله اصلی معرفت‏شناسی تنها به بحث مختصری در زمره مباحث وجودشناسی در قالب مبحث "وجود ذهنی" بسنده نموده‏اند. فلاسفه اسلامی معمولاً در بحث از وجود ذهنی، خود را در مقابل سوفسطاییان قرار داده و پس از رد و ابطال چند شبهه معین به‏گونه‏ای شتاب‏زده به این نتیجه می‏رسیدند که امکان فهم عینی از جهان خارج وجود دارد و صورت‏های ذهنی ما می‏توانند کاملاً مطابق با واقعیات خارجی باشند. این در حالی است که امروزه به ندرت ادعای مصونیت فرآیند شناخت از هرگونه تأثیر ذهنی یا روانی مطرح می‏شود. بدیهی است که بدون تعیین موضع در این حوزه هرگز نمی‏توان به دیدگاهی هرمنوتیکی دست یافت. به عبارت دیگر هر دیدگاه هرمنوتیکی خود متوقف بر نظریه ویژه‏ای در معرفت‏شناسی است. پیشرفت‏های حاصله در این حوزه به یاری یافته‏های دانش روانشناسی این واقعیت را غیرقابل انکار ساخته است که ما انسان‏ها در همه شناخت‏های خود به نوعی تعامل میان ذهن و عین می‏رسیم؛ نه آن که همچون آینه تصوری از جهان خارج در ذهنمان نقش بندد. بنابراین مسأله اصلی در مطالعه فرآیند فهم، شناخت عوامل تأثیرگذار بر آن است. این عوامل را می‏توان در تقسیمی ابتدایی به دو گونه "متدلوژیک" و "سایکولوژیک" تقسیم کرد. در دسته اول، عواملی جای می‏گیرند که به طور خودآگاه و در قالب روشی معین به وسیله شخص در فرایند فهم تأثیر داده می‏شوند. از این عوامل در سنت تفسیری ما تحت‏عنوان تفسیر به رأی یاد می‏شود. در دسته دوم از عواملی سخن به میان می‏آید که به طور ناخودآگاه و فراروشی خود را در فرایند فهم دخالت می‏دهند. چه‏بسا میزان تأثیر دخالت این عوامل را نیز بتوان با مطالعه و شناسایی به حداقل ممکن رساند.
اصول و قواعد تفسیر از دانش‏های درجه دو به شمار می‏رود که از مطالعه یک سنت تفسیری خاص به دست
می‏آید. مفسران اسلامی معمولاً به این دانش به طور مستقل و ویژه نپرداخته و بلکه در لابه‏لای متون تفسیری خویش گاه‏به‏گاه از برخی اصول و قواعد تفسیری خود پرده برداشته‏اند. گذری اجمالی به مقدمه‏های بسیار کوتاه مفسران در آغاز کتب تفسیری خویش گواهی بر این مدعاست. با این حال رویکردهای متفاوت تفسیری در تاریخ اندیشه اسلامی نشانگر وجود اصول و قواعد نسبتاً متفاوتی میان مفسران است که مطالعه و تدوین آنها ما را در شناخت پیش‏فهم‏های مفسران، توانا ساخته و از سوی دیگر امکان ارزیابی تفاسیر آنها را براساس مبانی و روش‏های تفسیری‏شان فراهم می‏سازد. از نکات بسیار قابل‏توجه در سنت تفسیری ما پذیرش نسبی تعدد و تکثر تفاسیر از قرآن است. مفسران اسلامی معمولاً این واقعیت را به راحتی پذیرفته‏اند که فهم‏های متعددی از آیات قرآن برای افراد مختلف قابل حصول است. از این روی در تفاسیر خود به ذکر اقوال مختلف در تفسیر آیات پرداخته و گاه یا پاره‏ای از آنها را به صورت ترکیب عطفی یا فصلی (امکان پذیرش همه آنها با هم و یا یکی از آنها) قابل پذیرش می‏شمردند. این سنت تفسیری نوعی ثبات و استمرار بر فرآیند فهم قرآن حاکم ساخته است. به علاوه برخی نظریات تفسیری نیز برای توجیه تعدد تفاسیر در تاریخ تفسیر اسلامی پدید آمده که نظریه "ظاهر و باطن قرآن" و "جری و تطبیق آیات بر مصادیق متعدد" از این نمونه نظریات هستند.
بررسی ماهیت وحی از جمله مسایلی است که متألهان هر سه دین ابراهیمی را به میزان نسبتاً همسانی به خود مشغول کرده است. بحث از کلام الهی از نخستین مسایل مطرح‏شده در الهیات اسلامی به شمار می‏رود. متکلمان مسلمان پس از درگیری‏های مربوط به قدمت و حدوث کلام الهی به بحث از ماهیت وحی که نزول الفاظ و یا معانی است روی آوردند؛ اما این‏بار به سرعت همگی دیدگاه نزول لفظی وحی را پذیرفته و دیدگاه "وحی به معنا" در اندیشه کسانی مانند ابن‏کلاب محصور مانده و استمرار چندانی نیافت. این در حالی است که امروزه بسیاری از متألهان مسیحی در نزاع وحی زبانی و غیرزبانی که نزدیکی بسیاری با نزاع وحی لفظ و معنا در الهیات اسلامی دارد طرفدار نظریه غیرزبانی هستند و روشن است که دیدگاه هرمنوتیک فلسفی با پذیرش انحصار وحی به معانی و نسبت‏دادن الفاظ متن مقدس به پیامبر با چالش‏های کمتری مواجه خواهد بود. از این روی بررسی مجدد این مسأله جهت دستیابی به دیدگاه استوارتر و قابل‏دفاع‏تری از تبیین ماهیت وحی ضروری می‏نماید. علاوه بر آن بحث اعجاز قرآن که از دیگر تمایزهای این متن با کتاب مقدس تلقی می‏شود، می‏تواند بر دیدگاه هرمنوتیکی ما تأثیرگذار باشد. البته از این واقعیت نیز نمی‏توان غافل شد که بحث اعجاز قرآن در دوره‏ای خاصی (حدود نیمه دوم قرن سوم) در زمره مباحث کلام اسلامی در آمده و در طول تاریخ خود شاهد تبیین‏ها و تقریرهای متعدد و متفاوتی بوده و از سوی دیگر با چالش و اشکالات بسیاری نیز مواجه بوده است. بنابراین به‏طور طبیعی طرح آن تنها در صورت دستیابی به تبیین قابل دفاع و رفع اشکالات و شبهات مربوط به آن ممکن بود.
زبان قرآن از دیگر موضوعاتی است که در سنت تفسیری ما کم و بیش درباره آن تحت عناوین دیگری سخن به میان رفته و دیدگاه‏های قابل‏تمایزی را پدید آورده است. دیدگاه عرفای مسلمان، اخباریان شیعه، فقهای اصولی و... در این مسأله قابل استخراج است. با این حال موضوع زبان قرآن از شاخه‏های حوزه عمومی زبان دین به شمار می‏رود که از مهم‏ترین مسائل کلام جدید به شمار رفته و تا اندازه زیادی از رهیافتی متفاوت نسبت به رهیافت قدما برخوردار است. در حوزه زبان دین پیش از آن‏که در صدد شناسایی زبان متن مقدس باشیم در صدد پاسخ به این پرسش بر می‏آییم که اصولاً امور قدسی قابل تعبیر در قالب زبان بشری هستند و آیا زبان بشری که بازتاب زندگی انسان بر این کره خاکی است توانایی و ظرفیت بارداری مفاهیم غیرمادی دین را دارد. اگر چنین است آیا ادیان برای انجام این مقصود به استفاده از زبان ویژه و متفاوت از زبان روزمره ناچار نخواهند بود و اگر باز این‏چنین است این زبان چه نوع زبانی بوده و ماهیت و شاخصه‏های آن چه بوده و چگونه قابل فهم است. در این رهیافت است که برخی به اسطوره‏ای بودن یا نمادین و سمبلیک بودن زبان قرآن گرویده و به‏طور طبیعی منطق متفاوتی برای فهم و تفسیر قرآن ارایه می‏دهند. در صورتی که اگر تبیین معقول و قابل‏دفاعی از نظریه زبان عرفی ارائه شود و یا زبان دینی زبانی چندگونه تلقی شود، آن‏گاه گرامر دیگری برای فهم و تفسیر قرآن مقتضی خواهد بود.
نزاع علم و دین یکی از مهم‏ترین عوامل پیدایش و رشد و نمو دانش هرمنوتیک در غرب به شمار می‏رود. تعارض‏های نسبتاً بسیار گزاره‏های کتاب مقدس با یافته‏های علوم تجربی و حتی انسانی جدید به‏طور طبیعی متألهان مسیحی را به تأمل در این‏باره کشانده است. نظریات متنوعی تاکنون در این‏باره مطرح شده و هم‏چنین یکی از دغدغه‏های دین‏پژوهان به شمار می‏رود. این مسأله در حوزه قرآن به نحو کاملاً مشهودی وضعیت دیگری یافته است. قرآن بر خلاف کتاب مقدس تا اندازه زیادی خود را از اظهار نظر در حوزه علوم تجربی دور نگهداشته و در موارد اظهار نظر نیز موارد تعارض از آمار چندان زیادی برخودار نیستند. درواقع قرآن با رویکرد خاص خود توانسته حریم خود را از تعرضات مدام علوم تجربی به دور نگهدارد. با این حال مسأله مزبور در حوزه قرآن نیز مصادیقی داشته که به ناچار پاسخ مناسبی را می‏طلبد. هر یک از این پاسخ‏ها نیز ممکن است دیدگاه هرمنوتیکی ویژه‏ای را بطلبد.
در پایان ذکر این نکته لازم است که مقدمات هرمنوتیک و حوزه‏های درگیر با آن به چند مورد پیش‏گفته محدود نمی‏شود و بلکه هرمنوتیک در میان علوم انسانی از گستره بسیار وسیعی برخوردار است که اشراف به آن برای ارائه دیدگاهی مستقل ضروری می‏نماید.

منابع و مآخذ:

1) Encyclopedia of Britanica: HERMENUTICES.
2) Encyclopedia of Religion: HERMENUTICES.
3) Religious Dialogus Revolution, Hassan Hanfi, The Anglo - Egyptian Bookshop, Cairo 1977.
4) نصر حامد ابوزید، اشکالیات القرآءة و آلیات التأول، المرکز الثقافی العربی، بیروت، 1995.
5) نبیه قاره، الفلسفه و التأویل، دارالطلیعة، بیروت 1988.
6) فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران 1367.
7) موریس بوکای، تورات، انجیل و قرآن و علم، ترجمه احمد آرام، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
8) احمد واعظی، درآمدی بر هرمنوتیک، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه، تهران 1380.
9) بابک احمدی، ساختار و تأویل متن، نشر مرکز، تهران 1372.
10) ریچارد ا. پالمره، علم هرمنوتیک، ترجمه حنایی کاشانی، انتشارات هرمس، تهران 1377.
11) جان هیک، فلسفه دین، ترجمه بهزاد سالکی، انتشارات الهدی، تهران 1376.
12) ولفسون، فلسفه علم کلام، ترجمه احمد آرام، انتشارات هدی، تهران 1368.
13) علیرضا قائمی‏نیا، قوس هرمنوتیکی، معاونت اساتید معارف، قم.
14) ژوزف بلایشر، گزیده هرمنوتیک معاصر، ترجمه جهانگیری، نشر پرسش، 1380.
15) مجله «الحیاة»، ویژه‏نامه «الدراسات القرآنیة المعاصرة واشکالیات هرمنیوطیقا النص الدینی».
16) مجله پژوهش‏های قرآنی، ویژه‏نامه «انسان‏شناسی».
17) مجله «قبسات»، ویژه‏نامه هرمنوتیک.
18) مجله «قضایا اسلامیة معاصرة»، ویژه‏نامه‏های «منهج‏التعامل مع‏القرآن» و «اشکالیات التأویل».
19) مجله «کتاب نقد»، ویژه‏نامه هرمنوتیک.
20) مفهوم النص، نصر حامد ابوزید، المرکز الثقافی العربی، بیروت 1998.
21) منطق و مبحث علم هرمنوتیک، محمدرضا ریخته‏گران، نشر کنگره، تهران 1378.
22) هرمنوتیک کتاب و سنت، مجتهد شبستری، طرح نو، تهران.
23) هرمنوتیک مدرن، نیچه و هایدکر و گادامرو... بابک احمدی و...، نشر مرکز، تهران 1377.

 

شنبه 25 شهریور 1391  5:44 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هرمنوتيك و انديشه‏ هاي تفسيري امام خميني

هرمنوتيك و انديشه ‏هاي تفسيري امام خميني

حجة الاسلام والمسلمين مهدي هادوي تهراني

 

مقدمه

يكي از مباني كلامي كه در فهم قرآن، مورد پذيرش انديشمندان مسلمان بوده، اين است كه هركس بخواهد از قرآن استفاده كند، مي‏بايست آن معنايي را كه خداوند از آيات قرآن اراده كرده كشف كند. مسالؤ ديگر اين است كه آيا معنايي كه خداوند از يك آيه اراده كرده، معناي واحدي است يا در موارد مختلف و نسبت به مخاطبين گوناگون اين معنا متفاوت مي‏باشد؟ در پاسخ بايد گفت معنا واحد است، هرچند اين معناي واحد ممكن است داراي مراتب و يا مصاديق مختلفي باشد و يا لوازمي را دارا باشد كه در تطبيق بر مصاديق، ممكن است كسي بعضي مصاديق را پيدا كند در حالي كه نسبت به بعضي ديگر غافل باشد و يا ممكن است، بعضي از مراتب يك معنا را درك ، و از بعضي مراتب ديگر غفلت كند، يا بعضي لوازم معنا را بفهمد و به ديگر لوازم پي نبرد. در واقع، بحث بطون در قرآن ذيل همين مساله است كه قرآن ظاهر و باطني دارد: ظاهر قرآن همان معنايي است كه از آن پيدا مي‏شود و باطن قرآن آن معنايي است كه هرچند با همين معناي ظاهر بيگانه نيست، چون اگر بيگانه بود باطن اين متن نبود، اما معنايي است كه يك دسته مقدمات ديگر براي فهم آن لازم است و اگر اين مقدمات براي بعضي حاصل نباشد، قهراً معناي باطني از چشمشان مخفي مي‏ماند.
براساس همين تصوّر كلّي در باب فهم قرآن، يك باوري هم در بين انديشمندان مسلمان بوده كه ما وقتي به قرآن مراجعه مي‏كنيم، مي‏بايست بفهميم قرآن چه معنايي را مي‏خواهد بيان كند، نه اينكه ما از پيش خود معنايي را بر قرآن تحميل كنيم. پس اگر كسي به نحوي از انحأ بخواهد معنايي را به قرآن تحميل كند، اين به عنوان نقطؤ ضعفي در كار او محسوب مي‏شود.
در قبال اين نوع تلقي تفسيري انديشمندان مسلمان، از جمله حضرت امام رضوان اللّه عليه، پيرامون قرآن كريم به مثابؤ منبع اجتهاد، نگرش تفسيري ديگري در غرب شكل گرفته و به صورت نحله‏اي؛ تحت عنوان "هرمنوتيك"1 درآمده كه مراحل مختلفي را پشت سر گذاشته و شاخه‏هاي مختلفي در آن پيدا شده است.

بحش اوّل: علم هرمنوتيك چيست؟

اگر ما بخواهيم بحث هرمنوتيك را به صورت بسيار مختصر مطرح كنيم، ابتدا مي‏بايست در مورد معناي لغوي اين كلمه كه در فرهنگ غربي پيدا شده نكته‏اي را عرض كنم. در اساطير يوناني خدايي به نام "هرمس"2 وجود دارد هرمس بنابر اساطير يوناني كسي است كه پيامهاي خدايان را براي انسانها توضيح و تفسير مي‏كند. اين موقعيت و منزلتي كه هرمس به عنوان مفسّر پيامهاي خدايان براي بندگان در اساطير يوناني دارد باعث شد كه در لغت يوناني لفظ "هرمنيون" پيدا بشود. معناي لغوي هرمنيون در انگليسي تفسير( Interpretation(است. و بعد كه "هرمنوتيك" در فرهنگ غرب مطرح شد، در واقع به همان لفظ هرمنيون يوناني توجه شد و هرمنوتيك به معناي دانشهاي تفسيري مورد توجه قرار گرفت، البته معادلي كه ما براي هرمنوتيك قرار مي‏دهيم محل بحث است، زيرا لفظ هرمنوتيك در لغت انگليسي به معناي Interpreationاست. عده‏اي Interpreationرا تاويل و بعضي ديگر تفسير ترجمه كرده‏اند و بعد آن بحث تاويل و تفسير كه در فرهنگ علوم قرآني و در فرهنگ عرفاني ما وجود دارد و متفكران متعددي به آن پرداخته‏اند به ذهن مي‏آيد. از جمله مرحوم علامه طباطبايي در "الميزان" مفصل به آن پرداخته است. ولي آن چيزي كه مورد نظر انديشمندان هرمنوتيك بوده همان "تفسير" است. البته تفسير در اصطلاح هرمنوتيك يك معناي وسيع پيدا كرده كه خيلي فراتر از آن معنايي است كه ما امروز در فرهنگ خودمان با آن سرو كار داريم يا در گذشته در فرهنگ اسلامي وجود داشته است. ممكن است با هرمنوتيك به عنوان يك روش تفكر يا نحله فكري برخورد كنيم و گاه ممكن است هر چيزي را كه مرتبط به تفسير باشد اسمش را بگذاريم هرمنوتيك. البته در اصطلاح تنازعي نيست(لامشاحّة في الاصطلاح) اما امروزه مقصود از هرمنوتيك، مباحث تفسيري و يا هر چيزي كه به تفسير يا فهم متن مرتبط باشد نيست، بلكه از آن به عنوان يك نگرش خاص و يك نحله خاصي تعبير مي‏كنند. اما آن كسي كه به عنوان بنيانگذار و پد ر هرمنوتيك جديد مطرح هست يك متاله پروتستان آلماني است به نام "شلايرماخر" (1768ـ1834م) هدف او از طرح اين بحث تلاش براي دستيابي به يك معيارهاي كلّي در فهم متون بود. وي مي‏گفت آيا ما مي‏توانيم براي فهم متن معيار كلّي پيدا كنيم. در واقع ، شلايرماخر قصد داشت كه مباحث پراكندؤ تفسيري را كه به صورت موردي و موضعي با آنها برخورد مي‏شد به يك بحث جامع تبديل كند، مثلاً در فرهنگ مسيحي در تفسير كتاب مقدس، هر مكتب و مذهب مسيحي شيوه‏هايي را براي تفسير كتاب مقدس برگزيده بودند و هر شخصي هم براي تفسير كتاب مقدس روشهايي را به كار گرفته بود، از آن طرف در متون مختلف، تفسير به شكلهاي گوناگون مطرح بود. وي مي‏خواست يك معيار كلّي براي تفسير متون مختلف به دست بياورد، بنابراين شلايرماخر با اين هدف، بحث را آغاز كرد كه اولاً يك راهي براي تفسير كتاب مقدس پيدا كند. ثانياً مي‏خواست اين راه تفسير به صورت قاعدؤ عمومي باشد كه اختصاص به كتاب مقدس نداشته باشد و هر متن ديگري را هم دربر بگيرد، البته شلايرماخر تحت تاثير آرأ روزگارش قرار داشت، چون انديشمند آلماني بود و به شدّت تحت تاثير افكاري كه در آلمان شكل گرفته بود قرار داشت از جمله تحت تاثير افكار كانت. در واقع آن كاري را كه كانت. در زمينؤ مباحث فكري و تئوريك انجام داده بود سعي كرده بود كه قواعد عمومي فهم را بدست بياورد، شلايرماخر مي‏خواست در حوزه تفسير و فهم متن به صورت خاص انجام بدهد و قواعد كلي تفسير را بدست بياورد، از طرف ديگر شلايرماخر تحت تاثير يك نحلؤ فلسفي در آلمان بود كه در آن روزگار پيرواني داشت. آن نحله رمانتيسم بود. 3 آنان اعتقاد داشتند كه خلاقيّت عنصري است كه تاثير جدي در شكل‏گيري انديشه يا هنر دارد و ما در فهم و ارزيابي يك انديشه يا هنر بايد به خصوصيات آفرينندؤ آن توجه كنيم كه چه كسي اين هنر يا اين فكر را ايجاد كرده است؟ با اين زمينه و تحت تاثير اين بحثها، شلايرماخر يك دسته اصطلاحات را در مباحث خودش مطرح كرد كه حال در اين مختصر نمي‏توانيم به بسياري از اين اصطلاحات به شكل دقيق و كامل بپردازيم، ولي به صورت خيلي گذرا عرض مي‏كنم؛ مثلاً شلايرماخر مي‏گفت ما دو نوع تفسير داريم و اين دو نوع تفسير را مي‏بايست از يكديگر تفكيك كنيم؛ يكي تفسير دستوري4 كه مقصود از تفسير دستوري تفسير مبتني بر دستور زبان مي‏باشد كه در اصطلاح عربي "صرف و نحو" و در انگليسي "گرامر" و در اصطلاح فارسي مي‏گوييم "دستور زبان". تفسير دستوري؛ يعني، تفسير صرف و نحوي، تفسير مبتني بر دستور زبان، تفسير "گراماتيكال". تفسير ديگر تفسير فنّي5 است. شلايرماخر مي‏گويد ما براي فهم يك متن از دستور زبان آن متن استفاده مي‏كنيم، مثال را در فرهنگ خودمان فرض كنيد. مثلاً اگر ما مراجعه مي‏كنيم به قرآن و در فهم يك آيه از خصوصيّات صرفي استفاده مي‏كنيم، مثلاً وضع اسم فاعل، صفت،صفت مشبهه، اسم مفعول براي چيست؟ يا اينكه خصوصيّات جملؤ اسميه و جملؤ فعليه چه معنايي دارد؟ و مباحث مربوط به معاني و بيان و بديع كه اينها هم در حوزؤ دستور زبان قرار مي‏گيرد. وقتي با استفاده از اين خصوصيات كه به صورت كلي در زبان عربي صرف و نحو معاني و بيان و بديع است، معنايي را از قرآن استفاده مي‏كنيم كه مثلاً اينجا جمله اسميه دال بر ثبوت است و جمله فعليه دال بر حدوث است و... شلايرماخر اين كار را تفسير دستوري مبتني بر دستور زبان مي‏نامد. اينچنين تفسيري كار به خصوصيات گوينده ندارد؛ يعني، جملؤ فعليه اگر دال بر حدوث است، گوينده‏اش هركس مي‏خواهد باشد همين دلالت را دارد. جمله اسميه اگر دال بر ثبوت است گوينده هركس باشد باز هم همين خصوصيات را دارد. اما تفسير تكنيكال يا تفسير فني اين است كه ما به خصوصيات گوينده توجه كنيم كه اين گوينده مي‏خواسته چه چيزي را بگويد، او به لحاظ نحوؤ بيان خاصي كه داشته، چه خصوصياتي دارد. مثلاً در بحثهاي ادبي مي‏گوييم هر نويسنده‏اي براي خودش سبك ادبي دارد. كسي كه با آثار يك نويسنده آشناست وقتي نوشته‏اي از او بدستش بدهند مي‏گويد بله اين نوشته، شبيه نوشته‏هاي مثلاً جلال آل احمد است يا شبيه نوشته‏هاي صادق هدايت و يا شبيه نوشته‏هاي استاد مطهري است. اينكه ما مي‏گوييم هر نويسنده‏اي سبكي دارد، ديگر ربطي به دستور زبان فارسي به صورت خاص ندارد. دستور زبان يك امر مشتركي است كه همه اينها به نحوي از آن استفاده كرده‏اند. ابتكارات و نبوغي كه شلايرماخر در تبيين و توضيح به اصطلاح تفهيم مطالبش داشته است خصوصياتي است كه به او مربوط مي‏شود. شلايرماخر مي‏گويد وقتي ما به تفسير فني مي‏پردازيم در واقع، به خصوصيات نويسنده توجه مي‏كنيم كه اين نويسنده چه ويژگيهايي را داشته و چه ابتكاراتي را به كار برده است. حال اگر بخواهيم اين را بر قرآن تطبيق كنيم. آنجايي كه ما به ويژگيهاي بياني خود قرآن توجه كنيم مي‏بينيم، قرآن يك ادبيات خاص خودش را دارد. اين ادبيات در اين اصطلاحي كه الان به كار مي‏بريم غير از مفهوم صرف و نحو معاني بيان و بديع است كه سبك خاص خودش را دارد، زيرا قرآن زبان خاصي است. پس اگر به اين نكته‏ها توجه كنيم به نظر شلايرماخر به تفسير فني پرداخته‏ايم.
نكتؤ ديگري كه باز در مفاهيم و مباحث شلايرماخر هست و جا دارد كه به آن توجهي شود اين است كه شلايرماخر معتقد است متن معناي اصلي دارد، بايد آن معناي اصلي را كشف كنيم، اما قبل از شلايرماخر ديگران مي‏گفتند، معناي نهايي متن، عبارت است از آن چيزي كه گوينده قصد بيان آن را داشته است؛ مثلاً معناي نهايي داستانهايي كه نوشته شده ـ اين است كه نويسندؤ داستان مي‏خواسته با اين داستان چه پيامي را به ما برساند كه در اصطلاحات هرمنوتيكي مي‏گويند معناي نهايي متن، نيّت مولف بوده؛ يعني، آن چيزي كه مولف قصد داشته بيان كند. اين نظر در قرآن عنوان معناي نهايي محسوب مي‏شود. نوع مفسران ما همچنان كه گفتيم همين مبنا را قبول دارند كه مثلاً معناي "انّ اللّه يحب المطّهرين" چيست؟ يا "وانزلنا من السمأ مأً طهورا" معنايش چيست؟ معناي "ان تنصروا اللّه ينصركم و يثبّت اقدامكم "چيست.
آنها مي‏گويند معناي اين آيات همان چيزي است كه خداوند از اين آيات اراده كرده است. به اصطلاح در مباحث هرمنوتيك گفته مي‏شود كه معناي نهايي آيه نيّت مولّف است. شلايرماخر اين نظر را رد مي‏كند. يكي از ابتكاراتي كه در بحث شلايرماخر وجود دارد اين است كه او مي‏گويد درست است كه متن يك معناي نهايي دارد، اما معناي نهايي يك متن، تنها آن چيزي كه گوينده از گفتن اين عبارت خاص قصد بيان آن را داشته نيست، بلكه معناي نهايي متن تمام زندگي مولف است. مثلاً مي‏گويند اگر شما مي‏خواهيد بفهميد كه آقاي مطهري ـ رضوان اللّه عليه ـ در فلان سخنرانيشان چه قصدي داشته‏اند، به اين نگاه نكنيد كه از آن عبارت خاصي كه ايشان در آن سخنراني فرموده چه اراده كرده است، بلكه كلّ زندگي شهيد مطهّري را بايد در نظر بگيريد. آن موقع است كه مي‏توانيد بفهميد ايشان مي‏خواسته چه كار بكند. شلايرماخر اصرار دارد كه وراي آن چيزي كه نويسنده به صورت خودآگاه بيان مي‏كند، يك دسته چيزهاي ديگر را هم به صورت ناخودآگاه بيان مي‏كند كه آن ناخودآگاهش تابع خصوصيّات و ويژگيهاي فردي اوست كه براي فهم آن شما بايد خودش را، ويژگيها و وضعيّت زمان و مكان موقعيّت او را بشناسيد.
حالا اين توضيحي بود اجمالي از انديشه شلايرماخر كه به عنوان يك هرمنوتيك كلاسيك مطرح است. همانطور كه گفتيم در اين سطح از هرمنوتيك اين معنا مورد قبول است كه متن نهايي دارد و قابل دستيابي است، اما برخلاف تصور رايج زمان وي و نيز تصور مقبول در فرهنگ اسلامي كه معناي نهايي متن همان است كه گوينده قصد بيان آن را داشته؛ شلايرماخر توسعه‏ايي در معناي نهايي داد و گفت معناي نهايي متن تمام زندگي مولف است؛ يعني، تمام خصوصياتي كه او داشته نمونه‏ايست از همه ويژگيهايي كه يك نويسنده داشته است.
البته وقتي شلايرماخر اين بحثها را مطرح مي‏كرد توجهي به قرآن نداشته، بلكه براساس فرهنگ مسيحي بحث مي‏كرده است. مسيحي‏ها معتقد نيستند كه انجيل وحي الهي است به آن معنايي كه ما مي‏گوييم قرآن وحي است و عين اين الفاظ از ناحيه خداوند به رسول اكرم(ص) وحي شده است و حضرت آنها را براي ما بازگو كردند؛ يعني، ايشان فقط بازگو كنندؤ الفاظ و عباراتي بوده‏اند كه از ناحيه خداوند به حضرت، وحي شده است و خود حضرت هيچگونه دخالت و تصرفي در عبارات و آيات قرآن نكردند و حتي در قرآن يك حرف يا كلمه از سوي پيامبر(ص) جا به جا نشده است. اما آنها معتقدند كه عيسي ـ عليه الصلاة و السلام ـ خود خداست نه پيغمبر خدا. مسيحي‏ها عيسي را خدا مي‏دانند نه پيغمبر و معتقدند كه اين خدا يك ظهوري و بروزي در عالم پيدا كرده است، چند صباحي در بين بندگانش زيسته، اما اينكه حالا چرا از آنجا به اينجا آمده و اين زيست را داشته، اين فلسفه‏اي دارد كه ما به آن كاري نداريم. همچنين آنها معتقدند كه اين كتاب مقدس توسط ديگران نوشته شده است كه به اصطلاح آنها هيچ‏كدام رسول خدا نيستند. هرچند به اصطلاح مسيحيان آنان؛ يعني همان حواريين عيسي، رسولان خدا هستند. شلايرماخر اينجا اين را مي‏خواهد بگويد كه مثلاً شما انجيل متي يا انجيل باردوس را مي‏بينيد كه با هم متفاوت است، اين برمي‏گردد به خصوصيات باردوس و متي كه خصوصياتشان در نحوؤ نگارش و گزارششان تاثير گذاشته است. شما اگر مراجعه كنيد به انجيل‏ها مي‏بينيد كه انجيل، شبيه كتاب سيره است؛ يعني، شرح زندگي عيسي ـ عليه الصلاة والسلام ـ و مسافرتهايي كه كرده است. بعد در لابلاي انجيل كلماتي هم از عيسي نقل شده كه كجا رفت و در سخنراني اين را گفت يا فلان جا به فلان كس اين را گفت، از اين قبيل عباراتي از عيسي هست ولي در مقايسه با كتابهاي ما قالب، قالب سيره است. يكي از نكته‏هاي بسيار مهم در فرهنگ غربي اين است كه هر بحثي كه ما بخواهيم بفهميم و بررسي كنيم بايد ببينيم غربيها چه تلقي از آن داشتند. آنهايي كه مي‏گفتند دين و يا خدا وحي است، رسول خدا مقصودشان چه بوده است؟ در حالي كه خيلي از اين تلقي‏ها با تلقي‏هاي ما متفاوت است.
بنابراين شلايرماخر اين طور نمي‏بيند كه يك كتاب در عالم وجود داشته باشد كه آن كتاب از سوي خدايي كه به شكل انسانها در نيامده،نازل شده باشد، او خدايي را مي‏شناسد كه چند صباحي روي زمين زيسته تا رنجهايي را تحمل كند تا با اين رنجها پيروان و معتقدان خودش را پاك كند، چرا كه آنها مي‏گويند اصلاً عيسي آمده رنجهايي را بكشد تا پيروان عيسي پاك شوند و آخرين و مهمترين رنج در تاريخ مسيحيت همان نقطؤ اوج مسيحيت، تصليب يعني به صليب كشيده شدن عيسي است. براي همين آنها بر اين مساله تاكيد دارند كه عيسي به صليب كشيده شده است و مي‏گويند با به صليب كشيده شدن آن اوج رنج را تحمل كرد تا به اصطلاح پيروان و هواداران خودش را نجات بدهد. آنها معتقدند كه هر مسيحي نجات خواهد يافت، به شرط اينكه تعميد داده بشود، يعني اگر كسي به مسيح ايمان آورد و غسل تعميد داده شود، ديگر اهل نجات است. حال بعضي مذاهب در مسيحيت يك شرايطي هم براي نجات فكر مي‏كنند، ولي به هر حال تلقي كه آنها از خدا و كتاب مقدس دارند با تلقي ما از قرآن هيچ شباهتي ندارد. حال اگر بخواهيم حرف شلايرماخر را بر قرآن تطبيق كنيم بايد اين طور بگوييم كه وقتي مي‏خواهيم قرآن را تفسير كنيم بايد به خصوصيات گويندؤ قرآن توجه داشته باشيم كه اين خدايي است كه گذشته و آينده و حال برايش وجود ندارد، عالم و محيط به تمام عالم است، خالق همه چيز هست. قادر بر همه چيز است بعد با توجه به تمام اين خصوصيات ببينيم او كه گويندؤ اين سخن است مي‏خواهد چه بگويد؛ يعني بايد توجه به اين جنبه‏ها داشته باشد.
البته در دوران شلايرماخر آراي او خيلي شناخته نشده، حتي در فرهنگ غرب نيز شلايرماخر كشف نشد تا در يك دورؤ متاخرتر شخصي به نام ديلتاي (1833ـ1911) كه در واقع دورؤ دوم هرمنوتيك مرهون كار اوست آراي شلايرماخر را به صورت جدي مطرح كرد. ديلتاي از شاگردان شلايرماخر محسوب مي‏شود، ديلتاي عنصر تاريخي‏گري را در هرمنوتيك وارد مي‏كند، در حالي كه آثار شلايرماخر فاقد بحثي از تاريخي‏گري "هيستوريسم"6 است. هيستوريسم بحثي است كه در فرهنگ آلماني ريشه عميقتري دارد، بخصوص در آراي "هگل" مسالؤ تاريخ به نحو جديدي مطرح است. ديلتاي با مطرح كردن هيستوريسم در مباحث هرمنوتيكي اين را عنوان مي‏كند كه اگر ما بخواهيم يك متن را بشناسيم نمي‏توانيم آن را جداي از تاريخ بشناسيم. يعني فقط اين نيست كه ما بخواهيم خصوصيات مولف را در نظر بگيريم، بلكه بايد تاريخ را ملاحظه كنيم كه چه سير و تحوّل تاريخي تا آن زمان صورت گرفته است و اين متن تا آن زمان در چه برهه‏اي از تاريخ شكل گرفته است. كار ديگري كه ديلتاي انجام داد اين بود كه شلايرماخر فهم متن را مورد نظر داشت و وقتي مي‏گفت متن، در ذهن شلايرماخر متن به معناي خاصي كه الان مورد نظر ماست يعني همين نوشتار بود. ديلتاي بحث را از فهم متن به صورت نوشتار فراتر برد و بحث هرمنوتيك را به فهم در حوزه علوم انساني تبديل كرد و گفت اصلاً هرمنوتيك شيوه بررسي در علوم انساني ـ و به تعبير ديلتاي "علوم معنوي"7 است. ديلتاي اين بحث را مطرح كرد كه معيار عيني بودن علوم طبيعي تجربه‏پذيري است اما معيار عينيّت علوم انساني تجربي بودن نيست، معيار عينيّت آن هرمنوتيك است. مطلبي كه ديلتاي مطرح كرد بر عليه پوزيتيويسم بود. پوزيتيويست‏ها مي‏گفتند معيار عينيّت تجربه است، هر دانشي كه تجربؤ بيشتري برده به عينيّت نزديكتر هست، چون علوم انساني فاقد معيار تجربي است، بنابراين ارزش عيني ندارد. بخصوص آن زمان علوم انساني به شكل امروزي اصلاً وجود نداشت، ولي چيزي كه آن زمان در فرهنگ آلماني خيلي مهم بود مسالؤ تاريخ بود.
پوزيتيويست‏ها مي‏گفتند تاريخ جايي براي تجربه ندارد، ما كجا مي‏توانيم تاريخ را بيازماييم. ديلتاي كه به اصطلاح خودش مي‏خواهد علوم معنوي را ـ و در راس آن تاريخ را ـ عينيّت ببخشد گفت اصلاً اين معياري كه پوزيتيويست‏ها براي عينيّت گفتند فقط براي علوم طبيعي است، در علوم انساني يا علوم معنوي تجربه وجود ندارد. معيار عينيّت، هرمنوتيك است. نكته‏اي را ديلتاي مطرح كرد كه در واقع، به عنوان نكتؤ اصلي بحث خودش پيش كشاند. وي گفت در علوم طبيعي ما چيزي را مي‏خواهيم بشناسيم كه خارج از هويّت ماست و شبيه آن چيزي كه در درون ما هست نيست؛ يعني مثلاً ما هر وقت مي‏خواهيم حقيقت اين شيشه را مورد مطالعه قرار بدهيم، اين شيشه يك چيزي است در خارج كه چيزي مشابه او در من وجود ندارد. من بايد اين راتجربه كنم ببينم اين شيشه چگونه شكل گرفته؟ چه خصوصيّات فيزيكي دارد. اما وقتي مي‏خواهم علوم انساني را مورد مطالعه قرار دهم من هم يك انسان هستم و همانند آن چيزي كه در آنجا هست در من هم وجود دارد، بنابراين فرق هست بين علوم انساني و علوم طبيعي. بعد ديلتاي براساس آن مبناي تاريخ‏گراي خودش اين را پذيرفت كه اصلاً سراسر تاريخ، تجلّي يك من بزرگ شده است، گويا يك فرد انساني در سراسر تاريخ زيست كرده كه فقط به تناسب در موقعيت‏هاي تاريخي مختلفي كه قرار گرفته بروزها و ظهورهاي مختلفي داشته است. با اين نگرش ديلتاي پذيرفت كه اگر ما بتوانيم آن فضايي كه در روزگار مولف وجود داشته بازسازي كنيم، در واقع مانند خود مولف مي‏شويم، مي‏توانيم هماني را كه مولف مي‏فهميد ما هم بفهميم. حال براساس آراي ديلتاي اگر بخواهم آراي يك متن را مثلاً متني را كه بوعلي‏سينا نوشته بفهمم چه مي‏خواسته بگويد، بايد آن فضايي را كه بوعلي سينا در آن زندگي مي‏كرده است، بازسازي كنم؛ يعني، ببينم كه چه وضعيتّت سياسي ـ اجتماعي ـ اقتصادي در آن روزگار وجود داشته، آن موقع من مي‏توانم جاي بوعلي بنشينم و همانطور كه بوعلي مي‏فهميد من هم بفهمم و اگر من امروز بخواهم كلام امام ـ رضوان اللّه تعالي عليه ـ را تفسير كنم كه مثلاً در سال 42 يك مطلبي فرموده، من بايد بروم فضاي تاريخي آن روزگار را بازسازي كنم، با بازسازي گويا موقعيتي را پيدا مي‏كنم كه امام در همان موقعيت مي‏زيسته است، حال مي‏توانم همان چيزي را كه امام مي‏فهميده من هم بفهمم، اين مطلبي كه ديلتاي گفته در مباحث ديني يا بحثهاي اسلا مي ذكر كنيم شبيه آن بحث مي‏ماند كه بعضي از فقهاي ما نظرشان اين بود كه اگر بخواهيم يك روايت را درك كنيم بايد ببينيم در روزگاري كه معصومين ـ عليه‏السلام ـ اين روايت را بيان كرده‏اند، از آن چه فهميده مي‏شده است. براي اين كار بايد صدور اين روايت را بازسازي كنيم، مثلاً ببينيم اين روايت كه امام صادق در اين زمينه فرمودند چه ذهنيتهاي فقهي در مذاهب ديگر اسلامي وجود داشت، چه فضاي سياسي ـ فرهنگي ـ اجتماعي وجود داشت، پس با بازسازي مي‏توانيم همان فهمي را كه زراره از احكام امام صادق داشت ما پيدا كنيم. تا اينجا حرفهاي ديلتاي شبيه است به حرفهايي كه ما در فرهنگ خود داريم، البته عرض كردم ما اين تطبيقات را به عنوان نمونه ذكر مي‏كنيم، نه اينكه آنها يك چنين تطبيقاتي كرده‏اند در حالي كه آنها اصلاً ناظر به اينگونه بحثها نبوده‏اند.
بعد از ديلتاي هرمنوتيك به دست "هايدگر" وارد دورؤ تازه‏اي مي‏شود، هايدگر(1976ـ1889) هرمنوتيك را از آن اصل اولي‏اش كه تفسير متن بود و در دورؤ ديلتاي به معياري براي علميت علوم انساني تبديل شده بود به صحنؤ هستي شناسي مي‏كشاند؛ يعني، هرمنوتيك حتي از وادي معرفت‏شناسي (اپيستلوژي) هم فراتر مي‏رود و در وادي هستي شناسي (آنتلوژي) وارد مي‏شود. من فعلاً به هايدگر كار ندارم در اينجا به بحث‏هاي هايدگر نمي‏پردازيم، چون بحثهاي او اصلاً بحثهاي متني نيست. هايدگر كار فلسفي انجام داده، بحثهاي وجودشناسانه محض انجام داده است، ولي انديشه‏هاي هايدگر در واقع، زمينه‏اي را فراهم مي‏كند كه در آن هرمنوتيك نسبي‏گرا شكل مي‏گيرد. هرمنوتيك نسبي‏گرا توسط گادامر( ـ 1900) به صورت جدي مطرح مي‏شود.
گادامر از شاگردان و علاقمندان و شيفتگان هايدگر است. وي فيلسوفي آلماني است كه در حال حاضر زنده است، همسن امام ـ رضوان اللّه تعالي عليه ـ است؛ يعني، 1900 ميلادي متولد شده هم اكنون 98 سالش است، در هزار و نهصد و شصت؛ يعني، 38 سال پيش، كتابي نوشته تحت عنوان "حقيقت و روش" كه آن كتاب، كتاب اصلي و مرجع هرمنوتيك نسبي‏گرا محسوب مي‏شود، كلمؤ حقيقت در عنوان اين كتاب ناظر است به نگرش ديلتاي كه يك نگرش روش‏شناسانه است، چون ديلتاي مي‏خواهد بين علوم طبيعي و علوم انساني از طريق روش فرق قائل بشود و مي‏گويد روش در علوم طبيعي تجربه است و در علوم انساني هرمنوتيك را به عنوان يك روش شناسي مطرح مي‏كند. گادامر مي‏خواهد اين دو نگرش را با هم جمع كند و حقيقت و روش را در واقع، براساس همين سامان مي‏دهد، در اين سامان دهي، گادامر مباني فلسفي هايدگر را مي‏پذيرد كه از آن مباني تعبير مي‏شود به فلسفه اگزيستانس كه مبتني است بر يك نگاه خاص، البته فلسفه اگزيستانس بنيانگذارش يك فيلسوف دانماركي به نام كي كگور است. هايدگر تحت تاثير آراي كي كگور در اگزيستانسياليسم است. فلسفه اگزيستانس عرض عريضي دارد. كي كگور يك فيلسوف اگزيستانس و كاملاً ديني است، بسيار مسلّط در امر دين و جزء ايمانگرايان افراطي محسوب مي‏شود. ولي ژن پل سارتر يك فيلسوف اگزيستانس اصلاً ملحد است، هيچ چيز را قبول ندارد.
مطالب هايدگر بسيار از لحاظ بياني پيچيده است. ولي اگر اين مطالب را بر مباحث عرفان خودمان تطبيق كنيم خيلي قابل فهم است؛ يعني، نزديكترين بياني كه به بيان هايدگر وجود دارد، مباحث عرفاني ما مي‏باشد، البته نمي‏خواهم بگويم هايدگر عرفان اسلامي مي‏دانست يا حتي مي‏خواسته چيزي را بگويد كه دقيقاً عارفان ما مي‏گويند، نه هيچ كدام از اين دو نبوده و ظاهراً هايدگر آن آشنايي آنچناني با فرهنگ و تمدن اسلامي نداشته، هر چند كه شاگردش هانري كربن كتاب "مشأ صدرالمتالهين" را به فرانسه ترجمه مي‏كند و به هايدگر مي‏دهد.
به هرحال گادامر تحت تاثير فلسفه هايدگر از يك سو و نگرشهاي ديلتاي از سوي ديگر تلاش مي‏كند كاري را كه هايدگر به نيمه گذاشته بود تكميل كند. هايدگر در مباحث فلسفي هرمنوتيك رااز روش شناسي به وجودشناسي مي‏برد ولي بعد، از آن به عنوان يك مبنايي براي علوم استفاده نمي‏كند. اما گادامر مي‏خواهد اين را به صورت يك مبنا استفاده كند، گادامر براساس مجمعؤ مبنايي كه در فلسفه اگزيستانس است يك چنين بحثي را مطرح مي‏كند و مي‏گويد "ما در متن يك تاريخ، در متن يك سنّت رشد مي‏كنيم، در متن يك سنّت فهم ما شكل مي‏گيرد كه اين شكل‏گيري از طريق زبان انجام مي‏شود، البته در فلسفه هايدگري فاصلؤ بين زبان و فهم آن قدر كم مي‏شود كه همانند هم مي‏شوند؛ يعني، زبان همان فهم و فهم همان زبان مي‏شود، به تعبير آنها ما وقتي به دنيا مي‏آييم در نقطؤ خاصّي از دنيا، در زمان خاصّي به دنيا مي‏آييم، آن نقطه و زمان خاصّ و آن خانواده‏اي كه در آن متولد شديم يك فرهنگي دارد و ما از همان آغاز تولد از طريق زبان مي‏فهميم، اما فهمي كه در همان بستر فرهنگي شكل مي‏گيرد و با همان تار و پودهاي فرهنگي ذهنمان ساخته مي‏شود. بعد گادامر مي‏گويد هركسي براساس سنّت خودش مي‏فهمد، بنابراين برخلاف حرفهاي شلايرماخر و ديلتاي كه مي‏گفتند ما بايد برويم نويسنده را بازشناسي كنيم يا فضاي دوران نويسنده را بازشناسي كنيم تا واقعاً بفهميم نويسنده چه چيزي خواسته بگويد. گادامر مي‏گويد هر چقدر ما به بازشناسي فضاي زندگي مولف يا خود شخصيّت مولف تلاش كنيم هيچ‏گاه نمي‏توانيم فهم مولف را پيدا كنيم، چون ذهن ما در يك سنّت شكل گرفته، ذهن مولف در سنت ديگري، به تعبير گادامر فاصله بين مولف و مخاطب متن كه در اصطلاحات هرمنوتيك مخاطب همان مفسّر است چون فهم متن همان تفسير متن است فاصلؤ پر نشدني است و ما هيچ‏گاه نمي‏توانيم اين فاصله را پر كنيم. خود گادامر رسالؤ دكترايش در مورد افلاطون است، مي‏گويد هر چقدر شما سعي كنيد افلاطون را بازشناسي كنيد، باز شما قرن بيستمي هستيد كه افلاطون را مي‏شناسيد نه افلاطوني كه چند صد سال قبل از ميلاد زندگي مي‏كرده ست، هيچوقت شما آن ذهنيّت افلاطون را نمي‏توانيد داشته باشيد، چون در آن فرهنگ نبوديد به تعبير گادامر در آن سنّت شكل نگرفته‏ايد، به همين دليل گادامر اساس هرمنوتيك كلاسيك را كه پذيرش معناي نهايي براي متن است انكار مي‏كند و مي‏گويد اصلاً متن معناي نهايي ندارد كه شما بگوييد اين معناي متن است "ليس الا" اينطوري نيست، چون كه از اين متن فهمهاي مختلفي پيدا مي‏شود كه هر فهمي تابع يك سنّتي است و اين فهمها هيچ گاه نمي‏تواند يكي شود بلكه مي‏تواند به هم نزديك بشود، به تعبير هرمنوتيكها مي‏تواند هم افق باشد.
يكي از اصطلاحاتي كه در فرهنگ هرمنوتيك زياد به كار مي‏رود حكمه افق است. مي‏گويد هر نگرشي هر سنتي يك افقي دارد كه مي‏تواند اين آفاق به هم نزديك بشود و مي‏گويند همزباني اين جا پيدا مي‏شود كه من و شما يك افق مشتركي پيدا كنيم، ولي همزباني اين نيست كه ما هرچه مي‏شنويم يك جور مي‏فهميم. به طور مثال، من كه سخن مي‏گويم يك جور مي‏فهممم شما كه مي‏شنويد جور ديگر، بنابراين من هميشه اين را مي‏گويم كه بنابر نظر گادامر وقتي يك گوينده است و ده شنونده، يازده فهم صحيح وجود دارد. گادامر مي‏گويد هيچ يك از اين فهمها را نمي‏شود تخطئه كرد. نمي‏توان گفت معناي متن همان است كه گوينده مي‏فهمد و ديگران چيزي را مي‏فهمند كه معناي متن نيست. بلكه نه معناي عبارت در سنت گوينده اين است، در سنت هر يك از مخاطبين هماني است كه آن مخاطب مي‏فهمد. اينها مي‏توانند به هم نزديك بشوند، مي‏توانند همديگر را تعديل كنند، اما هيچ‏وقت نمي‏توانند يكسان بشوند، زيرا سنتها متفاوت است، اصولاً ما در بستر متفاوت از همديگر رشد كرديم، البته اكنون سنت معناي خيلي گسترده‏اي پيدا مي‏كند. در اصطلاح گادامر؛ يعني، غير از اين كه در زمانهاي مختلف، سنتها متفاوت است. در يك زمان واحد نيز در بين ملل مختلف سنتها مختلف است. در بين خانواده‏هاي مختلف سنتها مختلف است، حتي از اين هم فراتر مي‏رود و در يك خانواده سنت دو برادر متفاوت مي‏شود؛ مثلاً دو برابر دو قلو دو سنّت متفاوت دارند، چون روابطي كه هر يك از اينها با خانواده و اطرافيان پيدا كرده، دقيقاً عين آن يكي نيست. هرچند نسبت سنّت اينها خيلي به هم نزديك است، ولي باز سنّتهايشان متفاوت است، به همين دليل، ممكن است فهمهاي متفاوتي داشته باشند، اين نگرش به طور كلي معناي نهايي را انكار مي‏كند و فهم را تبديل به يك امر شخصي كه تابع سنت مفسّر است مي‏كند. به تعبير هرمنوتيكها اصلاً مفهومي است كه با آن چيزي كه در فرهنگه اسلامي در تفسير قرآن و فهم متون ديني داريم متفاوت است. با اين نظريه، بنابراين ما هيچ وقت نمي‏توانيم آن فهمي را كه زراره از امام صادق دارد ويا فهمي را كه امام صادق از آنچه مي‏گويد پيدا كنيم. ما يك چيز ديگر مي‏فهميم، غير از آنچه كه زراره و امام صادق ـعليه السلام ـ مي‏فهميده‏اند و اصلاً نمي‏توانيم اين تفاوت به تعبيري اين گُسست و فاصله تاريخي را پر كنيم.
البته اين حرفها اگر به يك شكلي تفسير شود و توضيح داده شود تا حدي قابل قبول است به اين معنا كه ما بگوييم عبارت امام صادق ممكن است يك عمقي دارد كه ما آن عمق را نمي‏فهميم، اما ظاهرش را مي‏فهميم در حالي كه بحث گادامر برسر عمق و ظاهر نيست، بلكه وي مي‏گويد اصلاً ممكن است اين حرف در فرهنگ آن مجموعه يك فهمي ايجاد مي‏كرده متفاوت با فهمي كه ما داريم. ما راهي براي فهم آن نداريم در حالي كه مي‏توانيم نزديك بشويم و افقهايمان را مشترك كنيم، ولي هيچ وقت عين آن فهم را نمي‏توانيم پيدا كنيم. وي مي‏گويد به جاي اينكه بگوييم معناي نهايي، بگوييم چيزي كه مولف قصد كرده يا تمام زندگي مولف، بعد نه چيزي را كه مولف قصد كرده مي‏توانيم به آن برسيم؛ نه مي‏توان به تمام زندگي مولف دست پيدا كرد، پس نبايد گفت معناي متن آن است، كه آن هم دست نيافتني است بلكه معناي متن هماني است كه ما مي‏فهميم. البته نبايد گفت هر معنايي كه ما مي‏فهميم همان معناي متن است بلكه بايد نوعي همخواني، نوعي سازگاري با متن داشته باشيم، اگر نوعي سازگاري با متن داشتيم مي‏توانيم بگوييم اين معناي متن است، ولي اينكه مولف اصلاً اين معنا را اراده نكرده باشد با يك مثال توضيح مي‏دهم.
مثلاً نحله‏اي در غرب بعد از پوزيتويسم پيدا شد تحت عنوان نگاتيويسم، به اصطلاح نفي گرايان در مقابل اثبات گرايان، آنها مي‏گفتند تجربه، چيزي را نمي‏تواند اثبات كند، فقط مي‏تواند چيزي را نفي كند، مي‏تواند بگويد چيزي نيست، حالا فرض كنيد يك فيلسوف نفي‏گرا بگويد حافظ هم اين را مي‏خواهد بگويد آنجايي كه مي‏گويد:
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه‏روي شود هركه در او غش باشد
تجربه‏اي كه حافظ مي‏گويد مقصودش تجربه به معناي تجربه‏گرايان نيست. در بحثهاي معرفت‏شناسي آن تجربه‏گرايي به معناي خاص سيه‏رويي هم كه مي‏گويد به معناي نگاتيويسم ابطال‏گرايي يا نفي‏گرايي نيست، ولي ممكن است يك فيلسوف نگاتيويسم بگويد از شعر حافظ من اين برداشت را مي‏كنم اين معنا اگر به لحاظ ديدگاه گادامر سازگار باشد مي‏توانيم بگوييم معناي شعر حافظ است، براي اينكه حافظ اصلاً چنين معنايي را از شعر نمي‏فهميده و نفهميدن او هيچ نقشي در اين معنا ندارد.
امروزه نگرش قالبي كه در حوزؤ هنر وجود دارد همين نگرش هرمنوتيك نسبي‏گراست كه در بين بخشي از هنرمندان هم شايع است.
حالا با توجه به اين مطالب پيداست كه اين بحثها در يك بستر ديگري با يك مباني ديگري شكل گرفته و اگر مقصودمان از هرمنوتيك اين آرأ خاص و نحله خاص فلسفي باشد خيلي از اين چيزها اصلاً قابل قبول نيست، بخصوص هرمنوتيك نسبي‏گرا با مفاهيم اسلامي، البته اين نظريه در غرب هم منتقداني دارد كه من در همين كتابم8 قسمتي از انتقادهايي كه خود انديشمندان غربي به آن داشته‏اند را نقل كرده‏ام. فيلسوف آلماني تبار به نام هيرش9 كه در آمريكا زندگي مي‏كند، يكي از كساني است كه آرأ گادامر را تخطئه و نقد مي‏كند ويكي از اشكالاتي كه ايشان مي‏كند همين است، اگر ما اين مبنا را بپذيريم اعتبار در تفسير از بين مي‏رود، يعني ديگر نمي‏توانيم بگوييم اين تفسير تفسير درست است يا تفسير غلطي است. هيچ معياري براي درستي نخواهيم داشت. ايشان دو كتاب نوشته، يكي با عنوان "اعتبار در تفسير" ديگري "اهداف تفسير" كه در كتاب اعتبار در تفسير كه اولين و قديمي‏ترين كتاب او در اين زمينه است، همين مساله را مطرح مي‏كند و مي‏گويد ما اگر اين حرفها را بپذيريم ديگر معياري براي اعتبار يك تفسير نداريم.

پاورقيها:

1. Hermeneutics.
2. Hermes.
3. Romanticism.
4. Gramatical.
5. Technical.
6. Historism.
7. Geisteswissen Schaften.
8. مهدي هادوي تهراني، مباني كلامي اجتهاد در برداشت از قرآن كريم، موسسه فرهنگي خانه خرد، چاپ اول، 1377، قم.
9. E.D.Hirsch)1928- (

 

شنبه 25 شهریور 1391  5:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هرمنوتيك و قرآن

هرمنوتيك و قرآن

مهدي هادوي تهراني

نكته‌اي را كه پيش از ورود در اين بحث بايد اشاره كنم، اين است كه، بحث هرمنوتيك‎، يك بحث كاملاً تخصصي و در يك حوزه‎ي بسيار خاص از مباحث فلسفي و تفسير متون است كه متأسفانه اين بحث از ابتداي طرحش در كشور ما، در مجلات غير تخصصي و در قالب‎هاي غير تخصصي مطرح شد و اطلاعات ناقص و احياناً اشتباه درباره‌ي اين بحث، آن‌هم در جايگاه‎هاي نامناسب عرضه شد و در نتيجه، اين دانش در كشور ما، نه از پيشينه‎ي استواري برخوردار است و نه در جايگاه خودش طرح شده است و در همان جايگاه رشد كرده است. به هر حال، اين بحث به ساحت مباحث عمومي‎ و فرهنگي عامه كشيده شده است و ما هم ناگزيريم به اين بحث بپردازيم.
هرچند كه من از عرضه‎ي اين بحث در جايگاه‎هاي غير تخصصي به شدت ابا دارم؛ اما براي شناخت و فهم بحث‎هاي هرمنوتيك، دست‌كم به اندازه‌اي كه بتوانيم تصوري نسبتاً درست از بحث‎هاي هرمنوتيك به شكل كلي داشته باشيم، ناچاريم مروري بر تاريخچه‎ي بحث‎هاي هرمنوتيكي بكنيم، هرچند آنچه را كه در ساحت فرهنگي ما مطرح شده است، بخشي از اين بحث‎هاست. و اين مباحث بيش‌تر به يك نحله و مكتب خاص در هرمنوتيك ناظر است، كه در ادامه‎ي سخن به آن خواهيم پرداخت.
همان‌طور كه اشاره شد، شلاير ماخر، بنيانگذار هرمنوتيك مطرح شده است. البته بايد توجه داشت كه شلاير ماخر يك مطلع مسيحي و به اصطلاح، يك متكلم مسيحي است كه آراء هرمنوتيكي او در زمان حياتش، جالب توجه قرار نگرفت. بحث‎هاي شلاير ماخر در باب هرمنوتيك، پس از مرگ او به دستِ شخصيت ديگري، كه در تاريخ هرمنوتيك او نيز نقش بسزايي دارد؛ يعني "ديلتاي"، به جهانِ علم عرضه شد و شلاير ماخر در زمان خودش، مُبدِع هرمنوتيك مطرح نشد. در واقع آنچه شلاير ماخر براي گشودن باب اين دانش، در هرمنوتيك خودش مطرح كرد، جست‌وجويي از قواعد عمومي ‎تفسير متن بود. در فضاي فكري شلاير ماخر كه دوراني است، انديشه‎ي كانت در آلمان به شدت رواج دارد و كانت به قواعد عمومي ‎انديشه در آثار خودش پرداخته است، شلاير ماخر تحتِ تأثير اين نوع نگرش كانتي، به دنبال قواعد عمومي‎تفسير برآمد.
مقصود او تفسير متن بود و به صورت خاص، توجه او به متون مقدس مسيحي بود. وقتي شلاير ماخر با اين مشكل مواجه شد كه مفسران متون مقدس مسيحي تفسيرهاي گوناگوني از اين متون عرضه مي‎كنند، در واقع اين بحث را مطرح كرد كه آيا ما معيارها و قواعد و ضوابطي براي تفسير متن، فارغ از متني كه آن را تفسير مي‎كنيم، داريم يا نه؟ و با اين پرسش اساسي، بحث خودش را آغاز كرد.
بنابراين هرمنوتيك شلاير ماخر، اولاً، هرمنوتيك متن است. ثانياً، هرمنوتيك شلاير ماخر، قواعد عمومي‎تفسير متن است. البته حاصل بحث‎هاي شلاير ماخر در اين زمينه، چندان با هدفي كه او در آغاز مطرح كرد، سازگاري نداشت؛ يعني نتيجه‎ي بحث‎هاي شلاير ماخر، تنها تفكيك بعضي از اقسام تفسير و بيان ويژگي‎هاي اين اقسام بود. شلاير ماخر در آثار خودش دو نوع تفسير را مطرح مي‎كند:
يك نوع، كه از آن به تفسير دستوري، يعني دستور زباني يا گراماتيكال ياد مي‎كند و نوع دوم، تفسيري كه از آن به تفسير فني يا تكنيكال ياد مي‎كند.
مقصود شلاير ماخر از تفسير دستوري، يعني تفسير متن بر اساس قواعدي كه در دستور ‎يك زبان؛ مانند صرف و نحو و معاني و بيان آمده است.
من براي اين‌كه اين بحث‎ها به بحث خودمان نزديك بشود، سعي مي‎كنم كه مثال‎ها را از مثال‎هاي فرهنگ خودمان انتخاب كنم. البته در اين جهت بايد احتياط و دقت بيش‌تري كرد؛ چون بعضي وقت‎ها، اين مثال‎ها، كاملاً منطبق با اين بحث‎ها نيست. به اين دليل كه، اين بحث‎ها در يك بستر ديگري مطرح شده است. و در يك فضاي غيراسلامي‎ و مسيحي مطرح شده است و زمينه‎هايش دقيقاً با بحث‎هاي ما در فرهنگ اسلامي، ‎منطبق نيست. اما من سعي مي‎كنم، مثال‎ها را از مواضعي انتخاب بكنم كه در بحث‎هاي ما است و شبيه‌تر نيز است و اين‌ها مي‎تواند مثال‎هاي مناسب‌تري براي بحثمان باشد؛ مثلا اگر تفسير كشّافِ زمخشري را در نظر بگيريد، اين تفسير از نظر شلاير ماخر نمونه‌اي از يك تفسير دستوري است كه، در آن، مفسّر بر اساس قواعد زبان عربي، صرف و نحو، معاني و بيان و بديع، سعي مي‎كند تا به تفسير آيات قرآن كريم بپردازد.
نوع ديگري از تفسير كه شلاير ماخر مطرح مي‎كند، تفسير فنّي يا تفسير تكنيكال است. به اعتقاد شلاير ماخر، تفسير فني بر ويژگي‎هاي خاص بياني نويسنده‎ و گوينده‎ي متن، استوار است و در واقع به سبك خاص نويسنده و نحوه‌اي كه در بيان و عرضه‎ي مطالب داشته است، توجه مي‎كند.
در واقع اين دو گونه تفسيري كه شلاير ماخر مطرح مي‎كند، به تعبير خودش، دو جهت متفاوت دارند: تفسير دستوري، كه مبتني بر جنبه‎هاي مشترك زبان است؛ يعني، قواعد عمومي مثل صرف و نحو، معاني و بيان، كه در زبان عربي مشترك‌اند. هر كسي كه بخواهد به زبان عربي سخني بگويد و يا هر متني كه، به عربي نوشته شده باشد، اگر ما بخواهيم با اين قواعد تفسير كنيم، در واقع به جنبه‌ي مشترك زبان توجه كرده ايم؛ اما وقتي ما به تفسير فني مي‎پردازيم، در واقع جنبه‎ي اختصاصي آن گوينده و متن را در نظر مي‎گيريم: يعني چيزهايي كه او را از ساير گويندگان و متون متمايز مي‎كند؛ مثلا، وقتي كه ما قرآن كريم را تنها از ديد ادبي تفسير مي‎كنيم، برخورد ما با قرآن، با اين كتاب آسماني، برخورد با يك متن عربي است و در واقع ما جنبه‎ي مشتركي را كه ميان اين كتاب و ساير كتاب‌ها و متون عربي وجود دارد، در نظر گرفته‌ايم؛ اما اگر ما بخواهيم قرآن را به تعبير شلاير ماخر تفسير فني كنيم، بايد به جنبه‎هاي خاص بياني قرآن و به شيوه‎هايي كه قرآن براي عرضه‎ي پيام و مفاهيم خودش دارد كه اختصاص به قرآن نيز دارند و ادبيات خاص قرآن به شمار مي‌روند، توجه كنيم؛ به ويژه، در آثار تفسيري ما، نمونه‌اي كه بيش‌تر به اين جنبه توجه دارد؛ از جمله، تفسير الميزان علامه‎ طباطبايي ـ رضوان الله عليه ـ است، كه بيش‌تر به جنبه‎هاي خاص بياني قرآن توجه دارد و اگر به دنبال فهم معاني آيات است، مي‎خواهد از ساير آيات براي فهم آنها كمك بگيرد.
شلاير ماخر معتقد است كه، اين دو گرايش تفسيري يا دو شيوه‌ي تفسيري در جهت عكس هم هستند. هم‌چنان كه اشاره كردم، تفسير دستوري بر جنبه‎هاي مشترك متن با ساير متون مشابه، تاكيد دارد؛ در حالي كه، تفسير فني بر جنبه‎هاي اختصاصي متن توجه و تأكيد مي‎كند؛ به همين دليل، شلاير ماخر معتقد است، هر اندازه كه ما به تفسير دستوري نزديك مي‎شويم، از تفسير فني فاصله مي‎گيريم و هر اندازه به تفسير فني نزديك مي‎شويم، از تفسير دستوري فاصله مي‎گيريم.
بحث‎هاي شلاير ماخر، تقريباً در همين اندازه، متوقف مي‎شود. يعني او پس از معرفي اين دو گونه تفسير و بيان ويژگي‎هايشان، چيزي فراتر از اين پيش نمي‎رود. البته شلاير ماخر مطالب بسيار زيادي را در توضيح اين دو گونه‎ي تفسير و بيان ويژگي‎هاي آنها گفته است؛ اما حاصل كار شلاير ماخر، هم‌چنان كه اشاره كردم، يك قواعد خاصي را به دست مفسر نمي‎دهد، كه آن مفسر بتواند بر اساس آن قواعد، به تفسير متن بپردازد. "ديلتاي" كسي است كه انديشه‎ي شلاير ماخر را در زمينه هرمنوتيك به جهان معرفي كرد و در واقع شلاير ماخر را در كتابي كه درباره‌ي زندگي او نوشت، پدر هرمنوتيك معاصر مطرح كرد. ديلتاي انگيزه‎ي ديگري در جست‌وجوي هرمنوتيك دارد. هدف او دستيابي به قواعدي براي تفسير متن نيست. مشكلي كه ديلتاي در روزگار خودش با آن مواجه است، مشكلي است كه پزيتيويست‎ها در آن دوران مطرح كردند و ديلتاي در قبال آن جريان پزيتيويستي مي‎خواهد از آن چيزي كه پزيتيويست‎ها به آن حمله كرده اند، دفاع كند. پزيتيويست‎ها كه تأكيدشان بر آزمون‌پذيري گزاره‎ها است و هرگونه گزاره‎ي غير قابل آزمون را فاقد معنا معرفي مي‎كنند، علوم انساني، به اصطلاح امروز ما، كه در زمان ديلتاي اين اصطلاح وجود نداشته است و ديلتاي خودش اصطلاح ديگري را جعل كرده است، تحت عنوان "علوم معنوي" كه مقصودش همين علوم انساني است. پزيتيويست‎ها حمله‎ي گسترده‌اي را بر علوم انساني آغاز كرده اند و آنان اعلام كرده اند كه، همه‌ي گزاره‎هاي مربوط به علوم انساني، فاقد معنا است؛ چراكه اين‎ها آزمون‌پذير نيستند. البته در آن زمان بسياري از شاخه‎هاي علوم انساني نيز شناخته‌شده نبود و تنها برخي از زمينه‎هاي علوم انساني مطرح بود. يكي از آن زمينه‎ها كه در آن زمان جالب توجه پزيتيويست‎ها بود و ديلتاي هم بسيار به اين زمينه توجه داشت، تاريخ بود. از ديد پزيتيويست‎ها، تاريخ گزاره‎هاي معنادار نداشت؛ به اين دليل كه، گزاره‎هاي تاريخي، قابل آزمون تجربي نبودند. اين امكان وجود ندارد، كه ما يك حادثه‎ي تاريخي را كه در يك ظرف خاص زماني و موقعيت خاص مكاني اتفاق افتاده است، آن را در فضاي ديگري بيازماييم. دوباره آن موقعيت را ايجاد كنيم تا ببينيم آيا همان حادثه با همان ويژگي‎ها رخ خواهد داد يا نه؟ بنابراين، آزمون تجربي در گزاره‎هاي تاريخي امكان‌پذير نيست. پزيتيويست‎ها مي‎گفتند: "اين گونه گزاره‎ها فاقد معنا هستند و معناي محصلي ندارند." ديلتاي در روزگاري زندگي مي‎كرد كه، تاريخ براي آلماني‎ها اهميت ويژه‌اي يافته بود. هويت آلماني كم‌كم داشت در اروپا به صورت هويت مهمي مطرح مي‎شد و در واقع زمينه‎ي جنبشي كه بعدها به ناسيونال سوسياليسم، يعني جنبش نازيسم منتهي شد، آن زمينه فراهم مي‎شد. در اين فضاي تاريخي خاص براي ديلتاي بسيار مهم بود كه بتواند از تاريخ دفاع كند. همين اهميت بحث تاريخ به صورت خاص و علوم انساني به صورت عام براي ديلتاي باعث شد كه ديلتاي به آثار شلاير ماخر توجه خاصي بكند و در اين آثار مطلبي را بيابد كه، پيش از ديلتاي به آن توجه نشده بود و اهميت آن دانسته نشده بود و آن مطلب هرمنوتيك بود. ديلتاي بحثي را مطرح كرد كه در واقع در مقام دفاع نسبت به آن حمله‌اي كه پزيتيويست‎ها داشتند، بود.
ديلتاي اين بحث را مطرح كرد كه دانش‎هاي ما به دو گروه تقسيم مي‎شوند: دانش‎هاي طبيعي و دانش‎هاي معنوي. البته اين اصطلاح "دانش معنوي" هم‌چنان كه عرض كردم، اصطلاحي است كه در روزگار ما به علوم انساني تبديل شده است و چون در آن زمان هنوز علوم انساني مطرح نشده بود؛ تعبير دانش معنوي در آثار ديلتاي ديده مي‎شود. ديلتاي در بيان تفاوت اين دو نوع دانش، اين‌چنين گفته است: "در دانش‎هاي طبيعي، ما يك فاعل شناسايي داريم، كه عبارت است از انسان؛ كسي كه در مقام شناخت و بررسي و پژوهش بر مي‎آيد و موضوع شناسايي، كه عبارت است از مثلا، يك امر طبيعي؛ براي مثال، وقتي يك دانشمند علوم طبيعي به بررسي يك درخت يا يك جانور مي‎پردازد، آن دانشمند، فاعل شناسايي است؛ در مقام شناختن بر مي‎آيد و آن درخت يا جانور، موضوع مطالعه و شناسايي او است. در اين‌جا كاري كه ما انجام مي‎دهيم، توصيف است؛ يعني اين دانشمند، در واقع به توصيف اين درخت مي‎پردازد، كه اين درخت يا اين جانور چه ويژگي‎ها و چه خصوصياتي دارد. و روشي كه در اين مطالعه به كار گرفته مي‎شود، روش تجربي است" بنابراين، ديلتاي با پزيتيويست‎ها در علوم طبيعي موافق بود. او هم پذيرفت كه، چون ما در علوم طبيعي در مقام توصيف هستيم و فاعل شناسايي؛ يعني انسان با موضوعِ مطالعه؛ مثلا، گياه يا جانور متفاوت هست، روشي كه به كار مي‎رود، روش تجربي است. اما ديلتاي ادعا داشت كه در علوم معنوي، فاعل شناسايي با موضوع مطالعه، يك چيز است. ما در علوم انساني به شناخت انسان مي‎پردازيم. فاعل شناسايي، انسان است و موضوع اين مطالعه، خود انسان؛ بنابراين، فاعل شناسايي و موضوع يكي هستند. آنچه كه ما در مقام شناخت علوم انساني انجام مي‎دهيم به اعتقاد ديلتاي تفسير است؛ نه توصيف؛ يعني، يك دانشمند علوم طبيعي، به توصيف درخت مي‎پردازد؛ اما يك مورخ، در مقام يك دانشمند علوم انساني، به تفسير يك حادثه‌ي تاريخي، كه يك حادثه‎ي بشري است، مي‎پردازد. روشي كه در اين تفسير به كار گرفته مي‎شود، هرمنوتيك است. در علوم طبيعي، فاعل شناسايي با موضوعِ مطالعه، دو چيز است. كاري كه عالم طبيعي انجام مي‎دهد، توصيف است و روشي كه به كار مي‎گيرد، تجربه است. در علوم انساني، فاعل شناسايي و موضوعِ مطالعه، يك چيز است. كاري كه دانشمند در علوم انساني انجام مي‎دهد، تفسير است و روشي كه به كار مي‎گيرد، هرمنوتيك. در واقع ديلتاي، بحث هرمنوتيك را كه شلاير ماخر تنها براي تفسير متون، آن‌هم به صورتِ خاص، درباره‌ي متون مقدس مطرح كرد، آن را بديلي براي روش‌شناسي تجربي عرضه كرد و در واقع، بحث هرمنوتيك را از تفسير متن، به ساحت متدولوژي و روش‌شناسي گسترش داد.
از ديدگاه ديلتاي، هرمنوتيك، تنها قواعد تفسير متن نيست؛ بلكه، هرمنوتيك روش تفسير پديده‎هاي انساني است. ما در واقع با كمك هرمنوتيك به تفسير پديده‎هاي انساني مي‎پردازيم. ديلتاي در مباني هرمنوتيكي خودش، اصولي را مطرح مي‎كند. يكي از آن اصول، كه يك اصل محوري در ديدگاه ديلتاي نيز است، اين است كه، ديلتاي در مقام يك شخصيت تاريخي‌گراي هيستوريست، معتقد است كه هر انساني زاده‌ي موقعيت تاريخي‌اي است كه، در آن قرار دارد و اگر هر انساني در موقعيت تاريخي انسان ديگري قرار بگيرد، دقيقاً به آن انسان تبديل خواهد شد؛ مثلا، هيتلر زاده‎ي موقعيت تاريخي‌اي است كه، در آن قرار گرفته است و حافظ مولود موقعيت تاريخي ديگري است. اگر شخص هيتلر در موقعيت حافظ قرار مي‎گرفت، حافظ مي‎شد و اگر شخص حافظ، در موقعيت تاريخي هيتلر قرار مي‎گرفت، هيتلر مي‎شد. از ديدگاه ديلتاي، خصوصيت‎ها و امتيازات فرديِ افراد، در واقع نتيجه‎ي موقعيت تاريخي‌اي است كه آنان در آن قرار دارند. به همين دليل ديلتاي مي‎گويد: "براي اين‌كه بتوانيم يك انسان را بشناسيم، بايد فضاي تاريخي‌اي را كه، او در آن مي‎زيسته است، براي خودمان بازسازي كنيم." همو مي‎گويد: "اگر من بتوانم فضاي تاريخي‌اي را كه حافظ در آن زندگي مي‎كرده است، بازسازي كنم، هر‌چقدر در اين بازسازي دقيق‌تر‌باشم، يعني بتوانم اوضاع سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي؛ حتي معماري، نحوه‎ي سلوك طبيعي مردم و پوشش مردم و هرچقدر من بتوانم به زمان حافظ نزديك‌تر بشوم و مشخصه‎ها و مؤلفه‎هاي تاريخي روزگار حافظ را تشخيص بدهم، بهتر مي‎توانم حافظ را بشناسم" بنابراين، اگر بخواهيم بحث ديلتاي را در حوزه‎ي تفسير متن تطبيق كنيم، بحث ديلتاي فراتر از تفسير متن است؛ اما اگر بخواهيم اين را در حوزه‌ي تفسير متن مطرح كنيم، ديلتاي مي‎گويد: "مثلاً براي اين‌كه شما، اشعار حافظ را خوب بفهميد، به چه چيزي بايد برسيد؟
قله‎ي فهم شعر حافظ، اين است كه، شما بتوانيد همان‌گونه كه حافظ مي‎فهميده است؛ همان احساسي كه حافظ در اين اشعار مي‎خواست منتقل كند؛ همان مفاهيمي ‎را كه حافظ مي‎خواست برساند، آنها را درك كنيد. براي اين‌كه، شما به اين‌جا برسيد، بايد فضاي تاريخي حافظ را دوباره براي خودتان بازسازي كنيد. وقتي در آن فضاي تاريخي قرار گرفتيد، آن‌وقت است كه، شما مي‎توانيد شعر حافظ را همان‌گونه كه حافظ مي‎فهميده است، بفهميد".
اين مبناي ديلتاي، شبيه به مطلبي است كه از برخي فقهاي بزرگ متأخر نقل مي‎شود، كه مي‎فرمودند: "ما براي فهم روايات اهل بيت ـ عليهم السلام ـ بايد فضاي صدور اين روايات را بشناسيم." از يكي اين بزرگواران تعبيري نقل مي‎شود كه ايشان مي‎فرمودند:"وقتي ما مي‎خواهيم يك روايت را تفسير كنيم، نمي‎توانيم اين روايت را بر فراز قله‌اي قرار بدهيم و خودمان، از تهِ دره‌اي به آن نگاه كنيم؛ بلكه ما بايد از اين كوه بالا برويم، خودمان را به روايت برسانيم و به فضايي كه آن روايت در آن صادر شده است، برسيم و آن موقع مي‌فهميم كه، مقصود از اين روايت چه بوده است".
اين سخن تا اندازه‌اي شبيه به مبنايي است كه ديلتاي دارد. ديلتاي مي‌گويد: "من براي اين‌كه يك متن را بشناسم، بايد فاصله‌ي تاريخي من با متن از بين برود. اگر يك متن چهارصد سال پيش نوشته شده باشد، من بايد اين تاريخ چهارصد ساله را پشت سر بگذارم، خودم را به متن برسانم، فضاي تاريخي آن روزگار را بيابم و آن‌موقع به تفسير متن بپردازم".
اين گزارشي كوتاه از ديدگاه‎هاي ديلتاي است. در عين حال كه، شلاير ماخر و ديلتاي دو ساحت هرمنوتيك را مطرح مي‎كنند، يكي تنها براي تفسير متن، به هرمنوتيك مي‎پردازد؛ يعني شلاير ماخر و ديگري هرمنوتيك را يك روش و مِتُد قابل توجه قرار مي‎دهد؛ يعني ديلتاي و انگيزه‎هايشان نيز متفاوت است. در عين حال، هر دو، هرمنوتيك را در طبقه‎ي خاصي به نام هرمنوتيك كلاسيك قرار مي‎دهند؛ يعني شلاير ماخر و ديلتاي، دو فرد شاخص از هرمنوتيك كلاسيك هستند. هر دوي اينان معتقداند كه، متن معنايي دارد كه، مفسر وظيفه‎ي كشف اين معنا را بر عهده گرفته است و در واقع مفسر، كاشف معنا است؛ نه خالق معنا.
از اين مرحله به بعد، هرمنوتيك وارد فضاي ديگري شد. "هايدگر" در مقام يك فيلسوف، وقتي با بحث‎هاي ديلتاي برخورد كرد، به جاي اين‌كه، به آنچه ديلتاي (يعني بهره‌برداري از هرمنوتيك، "يك روش در علوم انساني" به آن پرداخت، بپردازد، اين پرسش را مطرح كرد كه آيا اين روش مي‎تواند معيار معناداري در عيني‌بودن يك دانش باشد؟ چون در واقع، ديلتاي براي اين‌كه علوم انساني را معنادار كند و علوم انساني را عيني و واقعي معرفي كند، روش هرمنوتيك را مطرح و بر روش هرمنوتيكي تأكيد كرد.
"هايدگر" اين بحث را مطرح كرد كه آيا يك روش مي‎تواند معيار عيني‌بودن و معناداري يك دانش باشد؟ در پي پرسش هايدگر، كه در واقع يك گرايش فلسفي دارد، هرمنوتيك را از ساحت بحث متدولوژي كه ديلتاي در آن ساحت، هرمنوتيك را مطرح كرده است، به ساحت بحث وجودشناسي، يعني فلسفه به معناي خاص سرايت داد و اين بحث را مطرح كرد كه، ما پيش از اين‌كه به بررسي روش‎هاي معرفت و شناخت بپردازيم، بايد فاعل شناسايي، يعني خود انسان را مطالعه كنيم. به همين دليل در هرمنوتيك ‎هايدگر، هرمنوتيك، شكل كاملاً فلسفي پيدا مي‎كند و در يك طبقه‌بندي‌اي از هرمنوتيك شلاير ماخر و ديلتاي به هرمنوتيك متن و از هرمنوتيك ‎هايدگر به هرمنوتيك فلسفي ياد مي‎شود؛ چون در واقع هرمنوتيك‎ هايدگر صبغه‎ي كاملاً فلسفي دارد و اصلاً از حالت تفسير متن و توجه به متن، كاملاً خارج مي‎شود. ‎
هايدگر مي‎گويد: "ما اول بايد برويم انسان را بشناسيم." واقعاً اين فاعل شناساييِ خود اين انسان كيست؟ آيا آن‌قدر كه ديلتاي فكر مي‎كرد، انسان موجود شناخته‌شده و ساده‌اي است؟ آيا واقعاً همه‎ي انسان‎ها تنها زاده‎ي موقعيت تاريخي‌اي هستند كه در آن موقعيت قرار گرفته اند؟ و اصلاً خصوصيت‎هاي فردي آنان و ويژگي‎هاي فردي آنان نقشي در آنان ندارد؟ و همه‎ي خصوصيت‎هاي آنان، نتيجه‎ي تاريخ و موقعيت تاريخي است؟ يعني آيا واقعاً انسان‎ها يك "من" مشتركي، آن‌طور كه ديلتاي ادعا مي‎كند، دارند؟ و هركسي كه در موقعيت تاريخي ديگري قرار بگيرد، درست همو خواهد شد؟ اين پرسش‌ها بحث‎هايي را در هرمنوتيك ‎هايدگر مطرح مي‎كند، كه در واقع همان طور كه عرض كردم، كاملاً فلسفي است و هرمنوتيك ‎هايدگر يكي از پيچيده‌ترين مباحث هرمنوتيكي‌ است كه مطرح است. فهم آراء ‎هايدگر، يكي از مشكلاتي است كه در مباحث فلسفي وجود داشته است و آراء‎ هايدگر، حتي در خودِ فلسفه‎ي غرب نيز مدت‎ها در مقامِ يك رأي فلسفي پذيرفته نمي‎شد و اصلاً درباره‌ي اعتبار و ارزش فلسفي اين ديدگاه‎ها جاي پرسش بود. ولي آنچه در هرمنوتيك ‎هايدگر، كه من مي‎خواهم از همه‎ي بحث‎هاي‎ هايدگر چشم‌پوشي كنم و تنها يك نكته‎ي خاصي را كه، حلقه‎ي وصلي به بحث‎هاي بعدي است، به آن بپردازم، اين است كه، ‎هايدگر در هرمنوتيك خودش، مفهومي ‎را تحت عنوان "پرتاپ شدن" مطرح مي‎كند و مي‎گويد:"انسان، موجودي است كه در يك موقعيت وجودي، پرتاپ مي‎شود، بدون اين‌كه خودش انتخاب بكند كه در كجا است و به كجا مي‎خواهد برود. در يك موقعيتي قرار مي‎گيرد." اين مفهوم را در همين اندازه، خيلي مبهم و سربسته در نظر بگيريد، چون اين مفهومي‎است كه، به صورت كليدي در هرمنوتيك پس از ‎هايدگر جالب توجه قرار گرفت. همان هرمنوتيكي كه بيش‌تر در ساحت فرهنگ عمومي‎ كشور ما مطرح است. من از ‎هايدگر همين‌جا مي‎گذرم.
پس از ‎هايدگر، شاگردش "گادامر"، مي‎خواهد يك كاري را انجام بدهد كه احساس مي‎كند، در رأي ‎هايدگر آن كار انجام نشد.‎ هايدگر گفت:"براي اين‌كه، ما بفهميم يك روش ارزش دارد يا نه، بايد خود معرفت را بشناسيم و براي اين‌كه بفهميم معرفت انساني چيست، بايد خود را بشناسيم." هايدگر همت خود را بر شناخت انسان گذاشت؛ اما برنگشت، ببيند كه محصول آن بررسي‎هايي كه در بحث معرفت انساني و روش‎هاي معرفت انساني درباره‌ي انسان انجام داد، چه آثاري را دارد؟ به تعبيري، ‎هايدگر يك سير استعلايي داشت و ديگر هيچ‌وقت سير نزولي انجام نداد، تا دستاوردهاي آن سير استعلايي را در اين سير نزولي خودش بيان بكند. گادامر در واقع، در مقام اين عمل قرار گرفت، كه دستاوردهاي مطالعات فلسفي ‎هايدگر را بيايد و در معرفت و معرفت‌شناسي و در متدولوژي، آن دستاوردها را توضيح بدهد. البته گادامر به تعبير خودش، يك قرائت خاصي از ‎هايدگر را مطرح مي‎كند. چون در واقع تفسير آراء‎ هايدگر به اَشكال گوناگوني صورت گرفته است و آنچه گادامر انجام داده است، يك تفسير از ميان تفاسير گوناگون ‎هايدگر است. شايد بحث‎هايي از هرمنوتيك را احياناً جَسته و گُريخته شنيده‌ايد، كه مي‎گويند:"هرمنوتيك؛ يعني، تأثير پيش‌فرض‎ها در فهم بشري" تأثير پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎ها در تفسير متن؛ اين حرف‎ها عمدتاً نشأت گرفته از آراء گادامر است. البته حالا بايد ديد كه واقعاً خود گادامر دقيقاً چه مي‎گويد؛ چون آنچه گادامر مي‎گويد، با آنچه كه به او نسبت داده مي‎شود، خيلي فاصله دارد. گادامر مي‎آيد آن مفهومي ‎را كه ‎هايدگر خيلي فلسفي مطرح كرده است؛ مثلاً، مفهوم پرتاپ شدن انسان در صحنه‌ي واقع را، اولاً، به يك مفهوم جامعه‌شناسانه تنزل مي‎دهد و مي‎گويد:"انسان وقتي متولد مي‎شود در يك موقعيت خاص، به دنيا مي‎آيد و از همان آغاز تولد، فهم او كه چيزي جز تفسيرهاي او نيست، بر يك سري پيش‌فرض‎هايي كه آن موقعيت بر او تحميل مي‎كند، استوار مي‎شود".
حالا براي اين‌كه اين عبارت معنا پيدا كند، گادامر مي‎گويد: "وقتي يك بچه‌اي در يك خانواده‌ي مسيحي؛ مثلا، ارتودوكس، در كشور اروپايي، مثل يونان متولد مي‎شود، فرض كنيد كه اين بچه در قرن بيست و يكم ميلادي، اين‌طور نيست، كه معرفت خودش را از صفر شروع كند؛ او در واقع معارف خودش را از اطراف خودش مثل پدر، مادر و افرادي كه با او ارتباط پيدا مي‎كنند، مي‎گيرد و از محيطي كه در آن زندگي مي‎كند، مي‎گيرد. و چون اين محيط، يك محيط مسيحي ارتودوكس است؛ چون يك محيط اروپايي است؛ چون يك محيط قرن بيست و يكمي‎ است؛ چون يك محيط مثلاً شهري است؛ همه‌ي اين‎ها يك پيش‌فرض و پيش‌داوري‎هايي را بر او تحميل مي‎كنند. معرفت او در واقع، در يك بستر باور مسيحي ارتودوكس و در يك فرهنگ اروپايي قرن بيست و يكمي‎ شهري در حال شكل‌گيري است. مجموعه اموري كه يك انسان را احاطه مي‎كند، گادامر آن را سنّت ياد مي‎كند و مي‎گويد:"معرفت انسان در يك سنت خاصي شكل مي‎گيرد. حالا، يك آدم ديگري كه در يك مكان و فرهنگ و خانواده‌ي ديگري متولد شد، او هم يك سري از پيش‌داوري‎ها و پيش‌فرض‎ها را از محيط خودش مي‎گيرد؛ در نتيجه، اين دو آدم در دو موقعيت معرفتي قرار مي‎گيرند و از دو منظر متفاوت به مسائل نگاه مي‎كنند".
در هرمنوتيك يك اصطلاحي به نام "افق ديد" يا افق معنايي است كه در واقع تشبيه معقول به محسوس است. همان‌طوري كه ما وقتي در يك نقطه‌اي قرار داريم و تنها تا يك محدوده‌اي را مي‎بينيم. چشم‌انداز و افق ديد ما در يك اندازه‌اي است. در هرمنوتيك تأكيد بر اين است كه، هر انساني (خاصه هرمنوتيك گادامر، كه هرمنوتيك نسبي‌‌گرا است و آن هرمنوتيكي كه در ايران معرفي شده است، عمدتاً هرمنوتيك نسبي‌گرا است) يك افق معنايي خاصي دارد؛ يعني تا يك جايي را مي‎بيند؛ بنابراين، دو تا انسان، هر كدام يك افق ديدي دارند. مثل دو نفر كه فرض كنيد، در دو نقطه‎ي گوناگون يك كوه قرار دارند؛ هر كدام از اينان يك قسمتي را مي‎بينند و يك جايي را نمي‎بينند. آنجايي كه يكي از آنان مي‎بيند و ديگري نمي‎بيند؛ يعني در افق معنايي، يكي وارد مي‎شود و در افق معنايي ديگري وارد نمي‎شود. گادامر مي‎گويد:"در اين قسمت، اينان اصلاً نمي‎توانند با هم گفت‌و‌گو كنند؛ چون اصلاً اين يك چيزهايي مي‎بيند، كه آن يكي نمي‎بيند. و هيچ تصوّري از آنها ندارد و آن ديگري، يك چيزهايي را مي‎بيند، كه اين يكي نمي‎بيند. اينان مي‎توانند آنجايي با يكديگر گفت‌وگو كنند، كه ميان اين دو افق يك همپوشاني وجود دارد. يك جايي است كه، هم اين مي‎بيند و هم آن يكي. اما در همين جايي كه هر دوي اينان مي‎بينند و مشترك‌اند، آنچه كه مي‎بينند، يكي نيست، زاويه‌ي ديدشان فرق دارد؛ بنابراين، درباره‌ي اين چيزي كه مي‎بينند با هم صحبت مي‎كنند؛ اما تصوري كه اين يكي دارد، با تصوري كه، ديگري دارد، متفاوت است".
حالا براي اين‌كه اين مطلب تا اندازه‌اي‎ تصور بشود؛ مثلاً، ما در فرهنگ اسلامي، ‎"مسجد" داريم؛ ما در فرهنگ مسيحي "كليسا" را داريم؛ حالا، به صورت خيلي خاص، در فرهنگ ارتودوكس. خُبْ، ما مسجد مي‎گوييم؛ مسجد براي ما يك مكان خاص است كه در آنجا عبادت مي‌كنيم؛ ولي عبادت مشروط به آن مكان نيست. اين مكان يك احكام خاصي دارد؛ مثلا، نجس كردن مسجد، حرام است؛ اگر نجس شد، واجب است كه تطهيرش كنيم و...
از منظر مسيحي‎ها كليسا تنها يك مكان فيزيكي، كه مسيحيان در آنجا عبادت مي‎كنند؛ نيست. كليسا، جايي است، كه مي‎شود در آنجا يك كاري انجام داد، كه در جاهاي ديگر نمي‎شود. كليسا يك موقعيتي دارد كه در موقعيت‎هاي ديگر آن موقعيت به دست نمي‌آيد. خُبْ، اين مفهوم مسيحي كه در آثار مسيحي اين تعبير گفته مي‎شود كه، نخستين كليسا، در آسمان بود؛ پدر، پسر، روح القُدُس.
اصلا اين باور در مفاهيم اسلامي‎- دست‌كم درحد ظاهري‌اش- معنا ندارد، كه حالا اگر تأويل ببريم و به هم نزديك كنيم، بحثِ جدايي است. حالا ممكن است اين مسلمان كه از مسجد صحبت مي‎كند، با آن مسيحي، كه مثلاً از كليسا صحبت مي‎كند، فكر مي‎كند كه تلقي آن مسيحي از كليسا، همين برداشتي است كه اين از مسجد دارد و آن مسيحي هم فكر مي‎كند كه تلقي اين مسلمان از مسجد، همان برداشتي است كه او مثلاً از كليسا دارد؛ در حالي كه، دقيقاً يكي نيست. او يك فرهنگ و بستر فرهنگي خاصي دارد و يك تلقي خاصي از كليسا دارد؛ اين يك فرهنگ و تلقي ديگري از مسجد دارد.
نكته‌اي كه من بايد اين‌جا اشاره كنم، اين است كه، اين‌جا دو نكته است كه گاهي با هم خَلط مي‎شوند؛ يك نكته، اين است كه، ادعاهايي كه در هرمنوتيك مطرح شده است به صورت جزيي درست است و نوعاً دليلي كه بر اين ادعا بيان مي‎شود، خود مدعا است؛ يعني شما در آثار هرمنوتيكي نمي‎بينيد كه هرمنوتيك‎ها بر ادعاهايشان استدلال كنند. اين ادعاها را مطرح مي‎كنند و دليلشان بر اين ادعا خود ادعا است و نهايتاً ممكن است براي تأييد اين ادعا به شواهدي اشاره كنند. و به صورت جزيي هم درست است؛ يعني اين يك واقعيت است كه دو نفر ممكن است، تصوّرشان نسبت به يك موضوع، متفاوت باشد؛ ولي ادعاي گادامر، يك چيزي بيش از اين است كه اين‌جا محل اصلي بحث است. اين مقدار كه ما بگوييم آدم‎هاي گوناگون نسبت به موضوع‎هاي يكسان ممكن است ديدگاه‎هاي متفاوتي داشته باشند، اين چيز مهمي ‎نيست؛ يعني، مسلّم است كه بحثي نداريم؛ اما آنچه در ادعاي گادامر مهم است، اين است كه، گادامر مي‎خواهد بگويد:
اولاً، تفاوت ديدگاه‎هاي انسان‎ها يك امر اجتناب‌ناپذير است؛ يعني ضرورتاً هر دو انسان، دو تا ديدگاه دارند. هيچ‌گاه دو انسان، ديدگاه مشترك و واحدي ندارند.
ثانياً، هيچ انساني نمي‎تواند ديدگاهي را كه ديگري دارد، پيدا كند. ادعاي دوم اين است. يعني، شما اصلاً نمي‎توانيد ديدگاه يك مسيحي ارتودوكس متولد در يونان را پيدا بكنيد.
رساله‌ي دكتري خود گادامر درباره‌ي افلاطون است. مي‎گويد:"من اگر افلاطون را بررسي كردم، درست است كه، من رفتم آثار افلاطون را خواندم و سعي كردم تا جايي كه ممكن است، خودم را به افلاطون نزديك كنم؛ ولي من هيچ‌گاه نمي‎توانم آن ديدگاهي كه افلاطون دارد، پيدا كنم. ذهن او در يك تاريخ و موقعيت و فرهنگ ديگري شكل گرفته است و من در يك تاريخ و فرهنگ ديگري. و آن چيزي را كه من عرضه مي‎كنم، تنها قرائت من از افلاطون است".
يكي از خواستگاه‎هاي بحث قرائات همين هرمنوتيك، آن‌هم به صورتِ خاص، همان هرمنوتيك نسبي‌گرا است.
گادامر مي‎گويد:"هر انساني يك موقعيت خاص معرفتي دارد و از آن موقعيت خاص معرفتي، همه چيز را تفسير مي‎كند. اصلاً همه‌ي فهم ما تفسير است؛ اين‌كه ديلتاي گفته است، ما در علوم طبيعي توصيف و در علوم انساني تفسير مي‎كنيم، اشتباه كرده است. ما هم در علوم انساني تفسير مي‎كنيم و هم در علوم طبيعي. اصلاً هرچه ما مي‎كنيم، تفسير است. اين حرفي كه ديلتاي زده است، كه من بايد خودم را به موقعيت تاريخي مؤلف برسانم تا بتوانم متن او را همان‌طوري كه او مي‎فهميده است، بفهمم، حرف بي‌ربطي است. اولاً من، هرگز به موقعيت تاريخي مؤلف نمي‎رسم؛ چون من هرچه تلاش مي‎كنم، موقعيت تاريخي او را بازسازي كنم، باز دارم تفسير مي‎كنم. من دارم قرائت خاصي از آن موقعيت مي‎كنم و از سوي ديگر، من نمي‎توانم خودم را از پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هايي كه سنت من، بر من تحميل كرده است، نجات بدهم".
به همين دليل، گادامر به يك نتيجه‌اي مي‎رسد. برخلاف هرمنوتيك كلاسيك كه معتقد است: متن يك معناي نهايي دارد، كه وظيفه‌ي مفسّر، كشف آن معنا است.
گادامر مي‎گويد:"اصلاً متن از خودش معنايي ندارد و ما كاشف معناي متن نيستيم؛ ما خالق معناي متن‌ايم. ما هستيم كه به متن معنا مي‎دهيم؛ نه اين‌كه معناي متن را كشف كنيم".
اين ادعاي گادامر است. اين ادعا، كه به شكل خيلي ناقصي هم من اشاره كردم، خيلي بيش از اين فرصت نياز است تا كاملاً من تصويرش را عرض كنم. اگر صاحبش (خود گادامر) بخواهد ملتزم به آن باشد، بايد اين نكته را بپذيرد، كه هرچه او گفته و تلاش كرده است تا ما بفهميم كه او چه مي‎گويد، تلاش بيجايي بوده است؛ چون بنابر نظر گادامر، هيچ‌كس نمي‎تواند بفهمد كه مقصود گادامر از اين حرف‎ها چه بوده است؛ به ادعاي خود گادامر، من هرچقدر هم كه تلاش كنم، باز قرائت من از گادامر است؛ نه ديدگاه و نظر خود گادامر. اگر واقعاً گادامر به نتيجه‎ي ديدگاه خودش ملتزم باشد، اصلاً معنا ندارد كه تلاش مي‎كند تا ديدگاه خودش را براي ما بيان كند. من كه تلاش مي‎كنم تا يك مطلبي را براي ديگري توضيح بدهم، بر اين اصل استوار است كه معتقدم، امكان اين هست، كه ديگري هم با من در اين موضوع به فهم مشتركي برسد، در غير اين صورت اگر من بدانم، كه هرگز با ديگري به فهم مشتركي نخواهم رسيد، چه وجهي دارد كه من تلاش كنم تا چيزي را كه من مي‎فهمم به او منتقل كنم؛ بنابراين، در متن انديشه‎ي گادامر، نوعي تنافي و تناقض و ضعف وجود دارد. عرض كردم به صورت جزيي اين حرف درست است، كه انسان‎ها تحت تأثير پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هايشان هستند؛ اما اگر به اين پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎ها توجه پيدا بكنند، آيا نمي‎توانند پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هاي خودشان را تغيير بدهند؟ آيا نمي‎توانند با تغييردادن اين پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎ها در واقع، موضع معرفتي خودشان را عوض كنند؟ آيا نمي‎توانند به موضع معرفتي يك نفر ديگري منتقل شوند؟ اگر من مي‎دانم كه معرفت من بر يك سِري پيش‌فرض‎ها استوار است. هم‌چنين مي‎دانم كه معرفت آن ديگري هم بر يك سِري پيش‌فرض‎ها استوار است؛ من با تغيير اين مباني معرفتي خودم، با تغيير مثلاً، اعتقادات و باورهاي خودم، مي‎توانم همان ديدگاه را پيدا كنم و اگر ما اين را نپذيريم، هرگونه تلاش براي تفاهم و دستيابي به فهم مشترك، معناي خودش را از دست مي‎دهد. درست است كه من بايد در گفت‌وگوي با ديگران به تفاوت ديدگاهم با آنان توجه داشته باشم؛ اما من در مقام يك گوينده، در گفت‌وگوي با ديگران، تلاشم اين است كه، آن ديگري را هرچه بيش‌تر به ديدگاه خودم نزديك كنم تا او هم بتواند با من به فهم مشتركي برسد؛ بنابراين هرمنوتيك نسبي‌گرا در متن، خودش مستلزم نوعي تناقض است و اگر واقعاً گادامر بخواهد به نتايج ديدگاه‎هاي خودش ملتزم باشد، همه‎ي تلاش يك‌ قرن او، براي عرضه هرمنوتيك تلاش بيجايي است؛ چون گادامر عمر طولاني‌اي كرده است و اكنون نزديك به يك قرن است كه از عمرش مي‎گذرد و بيش از چهل و چهار سال است، كه از انتشار مهم‌ترين كتابش "حقيقت و متد" مي‎گذرد و در طول اين مدت، هميشه تلاش كرده است تا ديدگاه‎هاي خودش را توضيح بدهد و تفهيم بكند. همه‌ي اين تلاش‎ها بر اساس مباني گادامر، معناي خودش را از دست مي‎دهد و اگر ما امكان فهم مشترك بين انسان‎ها را نپذيريم، نمي‎توانيم گفت‌وگو كنيم. البته اين بياني كه عرض كردم، بيان ابتدايي است و در واقع بيان نقد دقيق‌تر آراء ديلتاي و گادامر و همين‌طور شلاير ماخر، نيازمند يك مَجال وسيع‌تري است. در انتهاي بحث من تنها يك اشاره‌اي بكنم. توجه به بحث‎هاي هرمنوتيكي مي‎تواند روزنه‌اي باشد براي اين‌كه ما خودمان را از بعضي اشتباهات حفظ بكنيم. اگر ما به اين نكته توجه كنيم كه ممكن است، پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هاي ما در قضاوت‎هاي ما نقش داشته باشد، اين‌جا است كه ما بايد در قضاوت‎هاي خودمان به آن پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هايي كه زمينه‌ي اين قضاوت است، توجه كنيم و با ارزيابي آن پيش‌داوري‎ها و پيش‌فرض‎ها كه قابل ارزيابي است، در واقع صحت و اعتبار قضاوت خودمان را ارزيابي كنيم. من در مباني كلامي‎ اجتهاد بر اين بحث تأكيد كرده‌ام. آنجا اين نكته را عرض كرده‌ام كه من به مباني كلامي ‎اجتهاد تعبير مي‎كنم و به پيش‌فرض‎هاي اجتهاد تعبير نمي‎كنم، به اين دليل كه، مفهوم پيش‌فرض، اين مطلب را القاء مي‎كند كه گويا اين‎ها قابل استدلال و اثبات نيستند. صرفاً ما اين‎ها را بدون دليل مي‎پذيريم؛ در حالي كه، آنجا من مي‎خواهم اين نكته را توضيح بدهم كه، درست است كه اجتهاد ما بر يك سِري از مباني استوار است و به تعبيري يك سِري پيش‌فرض‎ها دارد؛ولي خود اين پيش‌فرض‎ها قابل اثبات و دفاع‌اند. اين‌طور نيست كه صرفاً اين‎ها را بدون هيچ دليلي پذيرفته باشيم، يا جامعه و محيط، آن را بدون هيچ دليلي به ما تحميل كرده باشد؛ پس در واقع با توجه به اين بحث‎ها، از يك سو بايد از آن ساده‌انگاري و ساده‌لوحي‌اي كه ممكن است، ابتدائاً داشته باشيم و فكر كنيم كه اصلاً فهم ما متوقف بر ساير دانسته‎ها و معارف ما نيست، خودمان را حفظ كنيم و از آن طرف، گرفتار اين ورطه هم نشويم كه فهم ما متوقف بر معارف ديگر است و اين‌كه آن معارف، ديگر قابل ارزيابي و نقادي و بررسي نيستند و آنها به صورت يك پيش‌فرض مسلّم خودشان را به ما تحميل مي‎كنند. ما گرفتار چنين جهل معرفتي نيستيم كه نتوانيم معارف خودمان را نقادي كنيم. و در واقع، تاريخ بشر، تاريخ نقادي مستمر انديشه‎ي خودش است. همه‌ي تلاش بشر اين است كه بتواند معارف خودش را هرچه بيش‌تر با نقد و بررسي آن، متقن‌تر و محكم‌تر كند.
پس به اعتقاد من، اين بحث هرمنوتيك، يك جنبه‎ي مثبتي دارد. ما را به بعضي از لغزش‎ها و خطاهايي كه ممكن است، گرفتارشان بشويم، آگاه مي‌سازد و يك جنبه‎ي منفي دارد كه خودش مي‎تواند يك لغزشگاه باشد. ما گمان كنيم اين حرف‎ها به همين اطلاق درست است و اين آثار به همين شكل صحت دارد و در نتيجه به آن نتايجي كه در برخي از نحله‎هاي هرمنوتيكي وجود دارد منتهي بشويم: آن نتايج، نتايج باطلي است. واقعيت اين است كه، متن تنها داراي يك معنا است و وظيفه‌ي مفسّر متن، كشف آن معنا است. البته آن معنا گاهي يك معناي محدود به اندازه‌ي فهم نويسنده و مؤلف متن است و گاهي يك معناي وسيع و بسيار گسترده و نامحدود در حد خداوند تبارك و تعالي است، كه در قرآن است. اين‌كه خالق متن كيست، مهم است؛ اما به اين معنا نيست كه متن از خودش معنايي ندارد و اين ما هستيم كه به متن معنا مي‎دهيم؛ بلكه متن معنايي دارد كه وظيفه‎ي ما دستيابي و كشف آن معنا است. و هرچه ما خودمان را به آن معنا نزديك‌تر كنيم و بتوانيم آن را دقيق‌تر بشناسيم، در واقع در وظيفه‎ي تفسيري خودمان موفق‌تر بوده ايم. من به همين مقدار بسنده مي‎كنم و باز هم تأكيد مي‎كنم كه پرداختن به اين بحث، اولاً، نياز به يك مقدماتي دارد. به دوستان عزيز عرض كنم كه، اين مقدمات بايد باشد تا بتوان به اين بحث، كامل پرداخت.
ثانياً، خودِ بحث با فرض تحقق مقدماتش، يك مجال و فرصت بسيار و بيش از اين مقدار را مي‎طلبد تا بشود جوانبش را توضيح داد.

شنبه 25 شهریور 1391  5:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هرمنوتيك در انديشه امام خمينى (س)

هرمنوتيك در انديشه امام خمينى (س)

حجة الاسلام والمسلمين سيد محمدعلى ايازى

بررسى گرايشها وانديشه ‏هاى تفسيرى امام خمينى (ره) در ميان آثار پراكنده و سخنرانى‏هاى ايشان از بايستهايى است كه پژوهش جدى را مى‏ طلبد. اين گرايشها گرچه بيشتر در ميان آثار عرفانى و اخلاقى آن عزيز نمودار است، اما از آنجا كه در سالهاى آخر حيات و در سخنرانيها انجام گرفته و از جهتى با نوشته ‏هاى نخست متفاوت است، ضرورت مقايسه و بررسى را دو چندان مى ‏كند.
دانش تفسير از آنجا آغاز مى‏گردد كه به دنبال كشف و روشن ساختن و تبيين نمودن كلام وحى است. (1) و طبعا تلاش مى‏كند آنجا كه كلام وحى دشوار و ديرياب باشد يا در ظاهر معنايى دارد و در باطن معنايى ديگر، معناى اصلى را كشف و پرده بردارى كند.
مفسرين بزرگ براى اين عمل دستورات و قواعدى تعيين كرده و راه كارهايى مشخص نموده‏ اند، اما سئوالى كه در اينجا مطرح است، آيا تفسير و كشف مراد واقعى خداوند ممكن است و اگر كسى قواعد تفسير را رعايت كرد مى‏تواند به مقصود خداوند دسترسى پيدا كند؟ يا چنين چيزى اصلا ممكن نيست و نبايد سراغ آن رفت.
در علم اصول فقه به مناسبت‏ حجيت ظواهر قرآن اين سئوال مطرح شده و به گوشه‏هايى از آن پرداخته شده اما در كلام جديد و هرمنوتيك (2) (علم تفسير) اين شبهه بطور بنيادى و عميق مورد كاوش قرار گرفته و پرسش شده است كه آيا زبان متون دينى از قواعد و دستورات ويژه‏اى تبعيت مى‏كند و آيا براى فهم متون مقدس منطق خاصى است‏يا اينكه زبان كتابهاى الهى زبان عمومى مردم است، و از قاعده‏اى خاص پيروى نمى ‏كند.
به عبارت ديگر، آيا زبان قرآن زبان ويژه‏اى است كه تنها گروهى خاص مى ‏فهمند يا زبان همه مردم است و همان راهى كه مردم براى فهم معانى كلمات يكديگر طى مى ‏كنند در قرآن همان راه طى شده است.
در سر آغاز شناخت ‏انديشه ‏هاى قرآنى و روشهاى تفسيرى امام خمينى (ره) اين سئوال مطرح است كه آيا ايشان قرآن را قابل شناخت مى ‏داند و مانند مفسران و اصوليون قائل به عمومى بودن قواعد فهم متون است‏يا براى دريافت معانى قرآن منطق ويژه و قواعدى مخصوص قائل است؟
از برخى سخنان امام بويژه در نصوص عرفانى و اخلاقى ايشان، به نوعى اختصاصى بودن زبان قرآن تاكيد مى ‏ورزند، تا جايى كه، ايشان در جايى نوشته ‏اند كه: "فهم حقيقت قرآن جز براى ذات نبى حاصل نمى ‏گردد" (3) و يا در تعبير ديگرى آورده ‏اند قرآن در خطاب به كسان خاصى نازل شده و كسانى كه بخواهند به آن راه يابند، تنها از طريق آنها دسترسى ممكن است. (4) و در جايى تصريح كرده‏اند: قرآن در حد ما نيست، در حد بشر نيست، قرآن سرى است‏بين حق و ولى الله اعظم كه رسول خداست، به تبع او نازل مى‏شود تا مى ‏رسد به اين جايى كه به صورت حروف و كتاب در مى ‏آيد، (5) يا در جايى ديگر طبق روايت مى ‏گويند: قرآن سر است، سر سر است، سر مستر به سر است، سر مقنع به سر است. (6)
واقعا منظور امام از اين سخنان چيست؟ آيا مى‏توان به ظاهر اين كلمات بسنده كرد و گفت امام قائل است. اين كتاب رمز و راز است و سر و اسرار است و مردم حق استفاده از قرآن را ندارند چون گفتگويى است رمزناك و محرمانه ميان خدا و رسولش و اگر كسى بخواهد به آن معناى دستيابى پيدا كند، بايد كليد اين رموز را كشف كند وبه دنبال قواعد مخصوصى باشد كه از دسترس همگان دور است؟ يا منظور از اين كلمات چيز ديگرى است و ارتباطى به بحث اختصاصى بودن فهم متون دينى ندارد؟
پيش از آنكه بخواهيم اين بحث را دنبال كنيم و ديدگاه امام را در باب هرمنوتيك و نظريه اختصاصى بودن فهم متون دينى بررسى كنيم، لازم است در آغاز نظر حضرت ايشان را در باب عظمت قرآن و اهميت جايگاه آن بشناسيم و آنگاه نگرشهاى گوناگون ديگر امام مرتبط به اين بحث در باب حجيت ظواهر و تحريف قرآن و اعجاز آن، مورد توجه قرار دهيم در آن صورت است كه درخواهيم يافت تلقى امام از زبان قرآن چيست و درباره تفسير به چه چيزى معتقدند و همچنين چرا امام گرايشهاى گوناگونى در باب تفسير داشته‏اند، گاهى با زبان عرفانى و گاه با ديدگاهى عقلانى و فلسفى سخن گفته ‏اند و يا از منظرى عام و مردمى به تفسير جنبه اجتماعى و سياسى بخشيده ‏اند. (7)

جايگاه رفيع قرآن:

بى ‏گمان قرآن كريم در جايگاه بس رفيعى قرار دارد، زيرا گوينده آن خدا و آورنده‏اش پيامبر ختمى مرتبت است. الفاظ و معانى از آن وحى است. (8) بدين جهت نخستين مساله براى مفسر توجه به حساسيت موضوع و جايگاه رفيع كلام خداوند است. در روايات بسيارى اين حساسيت و اهميت‏ بازگو شده است. در روايتى از پيامبر خدا (ص) رسيده است: فضل القرآن على سائر الكلام كفضل الله على خلقه. (9) برترى قرآن بر ساير گفته ‏ها و نوشته ‏ها مانند برترى خداوند متعال بر ساير آفريده ‏هاست.
نكته ديگر، اينكه هدف و پيام قرآن در متواى محدود فكر بشر در برهه از زمان نمى ‏گنجد و گسترده ‏تر ازانديشه ‏هاى زمانى و مكانى انسانها نازل شده است: ان كلام البارى سبحانه لايشبه كلام الخالق. (10)
بنابراين، اگر در باب عظمت قرآن مجيد تاكيد مى‏ گردد و فاصله ‏اى ميان سخن حق با خلق تعيين مى ‏شود، نه بدان جهت است كه معانى قرآن قابل دسترسى نيست و نمى ‏توان پيامها و مقاصد آن را دريافت، بلكه بدان جهت است كه در آن نكات بسيار دقيق و عميق وجود دارد و نبايد ساده انگاشت و سرسرى گذشت. حضرت امام كه بخشى از سخنانشان در اين وادى آمده، صرفا به اين خاطر است كه اهتمام خواننده و مفسر را برانگيزانند و عظمت موقعيت اين كتاب را بازگو كنند، نه آنكه بگويند از قرآن استفاده نكنيد، مثلا در جايى مى‏فرمايند:
"بدان كه اين كتاب شريف چنانچه خود بدان تصريح فرموده كتاب هدايت، و راهنماى سلوك انسانيت و مربى نفوس و شفاى امراض قلبيه و نوربخش سير الى الله است. بالجمله، خداى تبارك و تعالى به واسطه سعه رحمت‏بر بندگان اين كتاب شريف را از مقام قرب و قدس خود نازل فرموده و به حسب تناسب عوالم تنزل داده تا به اين عالم ظلمانى و سجن طبيعت رسيده و به كسوت الفاظ و صورت حروف درآمده براى استخلاص مسجونين در اين زندان دنيا و رهايى مغلولين در زنجيرهاى آمال و امانى و رساندن آن را از حضيض نقص و ضعف و حيوانيت‏به اوج كمال و قوت انسانيت و از مجاورت شيطان به مرافقت ملكوتيين، بلكه به وصول به مقام قرب و حصول مرتبه لقاء الله كه اعظم مقاصد و مطالب اهل الله است". (11)
و در جايى ديگر در اهتمام به قرائت قرآن و فهم آن مى ‏فرمايند:
"اين دستورات خدايى است. اين پيامها غيبى است كه خداى جهان براى حفظ استقلال كشور و بناى عظمت و سرفرازى به شما ملت قرآن و پيروان خود فرستاده، آنها را بخوانيد و تكرار كنيد و در پيرامون آن دقت نماييد و آنها را بكار بنديد تا استقلال و عظمت‏شما برگردد و پيروزى و سرافرازى را دوباره در آغوش بگيريد وگرنه راه نيستى و زندگانى سراسر ذلت و خوارى را خواهيد پيمود و طعمه همه جهانان خواهيد شد". (12)
بنابراين امام قائل است كه قرآن براى خواندن و فهميدن نازل شده و سعادت و خوشبختى فرد و جامعه به اين است كه انسانها با قرآن انس بگيرند و انس گرفتن هم تنها خواندن نيست، فكر كردن و فهميدن بخشى از مراحل آن است.

تفاوت تاريخى گرايش تفسيرى

نكته ديگر جهت درك بيشتر سخنان امام در تفاوت لحن و گرايش اين است كه اگر حضرت امام در سالهاى 1318ش (مطابق با 1358ق) كه كتاب سر الصلاة و يا برخى از كتابهاى ديگر چون مصباح الهداية، تفسير سوره حمد تاليف كرده‏اند، چون در عالم سير باطن بوده‏اند و مباحث عرفانى را دنبال مى‏نموده‏اند و لذا بيشترين تاكيدات در اين نوشته‏ها در زمينه قرآن و تفسير مسائل معنوى و سير و سلوكى بوده است و اگر از اصلاح فرد و توجه به جنبه‏هاى اخلاقى و تربيت انسانى و نجات از نفسانيت و رساندن به اوج كمال الهى سخن مى‏رود و بيشترين تاكيدات ايشان در اين مقوله‏هاست‏به اين خاطر است كه ذهن و گرايش ايشان در اين موارد بوده است و نه در مسائل اجتماعى و تحولات و دگرگونى نظام فرهنگى و سياسى.
اما در سالهاى انقلاب (1356ش - 1367) اين لحن دگرگون مى ‏شود و ايشان با حفظ جنبه ‏هاى سابق بر جامعيت قرآن و عنايت ‏به جنبه ‏هاى فردى و اجتماعى مادى و معنوى تاكيد مى‏ورزند. ايشان در جايى مى ‏فرمايند:
"ما يك همچو كتابى داريم كه مصالح شخصى، مصالح اجتماعى، مصالح سياسى، كشوردارى و همه چيزها در آن هست. البته با آن تفسيرهايى كه از اهل تفسير وارد شده است و ما به راى خودمان نمى ‏توانيم قرآن را تاويل كنيم". (13)
و در جايى ديگر باز مى ‏فرمايد:
"بايد بدانيم حكمت آن كه اين كتاب جاويد ابدى كه براى راهنمايى بشر به هر رنگ و مليت و در هر قطب و قطر تا قيامت‏ساعت نازل گرديده است، آن است كه مسائل مهم حياتى را چه در معنويات و چه در نظام ملكى زنده نگه دارد و بفهماند كه مسائل كتاب براى يك عصر و يك ناحيه نيست و گمان نشود قصه ابراهيم و موسى و محمد - عليهم و على آل هم السلام - مخصوص به زمان خاصى است". (14)
اين روند در سخنرانيها و پيامهاى اخير ايشان كاملا ديده مى‏شود. اينكه قرآن هم به ماديات و معنويات توجه دارد و انسان را به تمام ابعاد تربيت كرده و ماديات و معنويات انسان را در كنار هم در نظر گرفته و به اين جهت اشاره دارد كه قرآن همه احتياجات بشر را تامين مى‏كند. در عين حال كه فقيه تربيت مى ‏كند، حكيم درست مى ‏كند. اگر فيلسوف درست مى ‏كند، شمشيرزن هم درست مى‏كند. (15) اما در نگاه مقايسه‏اى باز تاكيد بر مسائل اخلاقى و معنوى و اهتمام به جنبه‏هاى تربيتى و هدايتى قرآن است، به همين دليل قرآن عامل مهم تحول معنوى و عرفانى معرفى مى‏گردد:
"تحول معنوى و تحول عرفانى كه به واسطه قرآن پيدا شده است، فوق همه مسائل است. هركس از يك بعد به قرآن نگاه كرده است. بعضى بعد ظاهرش را [بعضى] بعد مسائل اجتماعى را [و بعضى] بعد مسائل سياسى را [و بالاخره برخى] بعد مسائل فلسفى و مسائل عرفانى، لكن آن بعد حقيقى كه بين عاشق و معشوق است، آن سرى كه بين خدا و پيغمبر اكرم است آن يك مطلبى نيست كه ماها بتوانيم بفهميم چيست". (16)

حجيت ظواهر قرآن:

نكته ديگر برخورد امام در باب حجيت ظواهر قرآن است. نگرش امام در بحث اصول فقه نسبت‏به ديدگاه كسانى است كه مى‏گويند ظواهر قرآن تنها براى كسانى كه قصد افهام آن را كرده‏اند و مخاطب به خطاب آن بوده‏اند، حجت است، در نتيجه براى ديگران قابل تمسك و استدلال نيست. مرحوم امام (ره) به مناسبت اثبات حجيت ظواهر نصوص دين چون قرآن و سنت، به نقد اين ديدگاه مى‏پردازد.
گرچه اين ديدگاه را بطور عمده اخبارين و محدثينى مطرح كرده‏اند و كسانى چون آيت‏الله خويى (ره) (از معاصرين) در تفسيرالبيان به طور گسترده مورد نقد قرار داده‏اند، (17) اما حضرت امام اين شبهه را از قول محقق قومى نقل مى‏كند و پس از نقدى در خور مى‏نويسد:
"بناى عقلا بر عمل بر ظواهر كلام است، مگر اينكه بناى گوينده بر رمز و حذف قرائن باشد و نخواهد به ديگران آن را بفهماند، وگرنه كلام قابل تمسك براى همه است و نمى‏توان روشى كه تمام عقلا در استفاده از كلام دارند را محدود به گروهى خاص كرد. وانگهى نظريه اختصاصى بودن قرآن منوط به‏انگيزه و رعايت مصلحتى است، مانند اينكه كسى نامه‏اى را به دوست‏خود مى‏نويسد و در آن از مطالبى سخن مى‏گويد كه محرمانه و سرى است و احتمال مى‏دهد در دست دشمن بيافتد و اسرار فاش گردد، لذا بصورت رمزى و با حذف قرائن مى‏نويسد. در اين صورت ظاهر كلام براى ديگران قابل استناد نيست اما در مورد قرآن چنين احتمالى داده نمى‏شود وانگيزه اختصاصى بودن پيام مطرح نيست تا قرآن در خطاب به گروهى خاص باشد". (18)
پس مى ‏بينيم كه مبناى تفسيرى امام در اصول غير اختصاصى بودن سخن خداوند و قابل استناد بودن آن است و رسما مقوله قرآن از اين بحث كه به صورت رمز و سر القا شده باشد و مردم نتوانند استفاده كنند خارج مى‏گردد. در همين قسمت، بخشى ديگر از مباحث امام در دفاع از قرآن و ضرورت مراجعه و استفاده از متن كتاب الهى نقد ديدگاه اخبارين در باب حجيت ظواهر كتاب است. اين نقد شامل چند بخش مى ‏گردد:

1- ادعاى تحريف در كتاب.

2- ادعاى اجمال آيات قرآن به خاطر احتمال برخى از مخصصات و مقيداتى كه ممكن است‏به دست ما نرسيده باشد.
حضرت امام به بيانى بسيار فشرده به اين شبهات پاسخ مى‏دهد و از صيانت قرآن دفاع مى‏كند و مى‏نويسد: "اگر كسى به تاريخ اسلام مراجعه كند در مى‏يابد تا چه‏اندازه مسلمين به قرائت، حفظ و ضبط قرآن عنايت داشته‏اند و مى‏تواند بفهمد كه اين ديدگاه چقدر سخيف و بدور از واقعيات است و آنچه در برخى از روايات در تاييد اين نظريه رسيده برخى از آنها ضعيف و برخى مجهول و برخى ديگر از مضامين آن نامتناسب است و گروهى از روايات آن گرچه صحيح است، اما مضمون آنها هرگز دلالت ‏بر تحريف كتاب ندارد و نكاتى است در باب تاويل قرآن و تطبيق مصاديق بر آيات شريفه. (19)
آنگاه ايشان بر اينكه نكته اشاره مى ‏كند كه اين بحث گسترده است و اگر نبود كه از روال بحث اصول خارج مى‏شد به گوشه ‏هايى از تاريخ قرآن و آنچه از حوادث جمع قرآن پيش آمده اشاره مى‏كردم و ثابت مى‏نمودم كه قرآن مجيد دقيقا همان چيزى است كه هم اكنون بين دو مجلد قرار گرفته و اگر اختلافى وجود دارد اختلافى است كه از ناحيه قاريان آمده و ربطى به مانزل الله و به مانزل روح الامين ندارد.
با اين توضيح روشن مى‏گردد كه حضرت امام براى تثبيت پايه‏هاى تفسير نيازمند آن است كه اولا صيانت و سلامت قرآن از تحريف را اثبات كند و آنگاه حجيت ظواهر قرآن را كه گروهى مورد ترديد قرار داده‏اند به اثبات رساند.

اعجاز قرآن در نظر امام

در مرحله بعد بحث ايشان درباره اعجاز قرآن قابل توجه است، زيرا ايشان در پى‏اثبات اتقان احكام شريعت و ترتيب كامل اين كتاب آسمانى است البته با اين مقدمه كه از سوى خداوند نازل شده و كسى نمى‏تواند مانندش را بياورد و روشن است كه اين بحث رابطه تنگاتنگى با غير اختصاصى بودن زبان قرآن دارد:
"قرآن كريم خود در چند جا معجزه بودن خود را به تمام بشر در تمام دوره‏ها اعلان كرده است و عجز جميع بشر را بلكه تمام جن و انس را از آوردن به مثل خود ابلاغ كرده. امروز ملت اسلام همين نشانه خدا را در دست دارند و به تمام عائله بشرى از روى كمال اطمينان اعلان مى‏كنند كه اين نشانه پيغمبرى نور پاك محمدى است، هركس از دنياى پر آشوب علم و دانش مثل او را آورد ما تسليم او مى‏شويم." (20)
و در جاى ديگر به ابعاد مختلف اعجاز قرآن اشاره و بر اين نكته تاكيد مى‏كند كه قرآن شريف داراى ابعاد مختلف است و به قدرى جام لطايف و حقايق و سراير و دقايق توحيد است كه عقول اهل معرفت در آن حيران مى ‏ماند و اين اعجاز بزرگ اين صحيفه نورانى آسمانى است و نه فقط حسن تركيب و لطف بيان و غايت فصاحت و نهايت‏بلاغت دارد كه در آن دعوت و اخبار از مغيبات و احكام احكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن اشاره گرديده است و اگر دانشمندان صدر اسلام به فصاحت و بلاغت
قرآن اهميت داده ‏اند نه از اين باب است كه اعجاز قرآن تنها در بلاغت و فصاحت است، بلكه به اين جهت است كه آنان به فصاحت و بلاغت توجه داشتند وگرنه جهات مهمترى در قرآن وجود دارد كه جهت اعجازش بالاتر و پايه ادراكش عالى‏تر است. (21)
با اين مقدمه به سراغ بحث اصلى مى‏رويم ببينيم ايشان آيا تفسير را چه مى‏دانند و در اين راستا درك حقايق و كشف مطالب قرآن را ممكن مى‏دانند و اگر قرآن قابل فهم و ظواهر آن حجت و جامع لطايف و حقايق است، پس توجيه آن سخنان كه مى‏گفت قرآن سر است، تفسير حقيقى و درك مربوط به پيامبر (ص) است‏به چه معناست؟

تفسير در ديدگاه امام:

تفسير قرآن در اصطلاح علمى است كه درباره چگونگى نطق به الفاظ قرآن و مدلولات و احكام فردى و تركيبى و معانى كه از آن الفاظ احتمال مى‏رود سخن مى‏گويد. (22) و مهمترين نكته در باب تفسير عبارت از نقش اين علم در پرده‏بردارى از مدلول لفظ و بيان معانى است، در نتيجه بيان معناى ظاهرى لفظ كه از ظاهر كلام به ذهن مى‏رسد تفسير خوانده نمى‏شود. تفسير يكبار در قرآن كريم آمده و آن هم به معناى بيان و شرح آمده است: "ولا ياتونك بمثل الا جئناك بالحق و احسن تفسيرا" (23) زيرا در پاسخ مشركان مكه كه همواره پيامبر را مورد شماتت قرار مى‏دادند و در نبوت و رسالت‏حضرت تشكيك مى‏كردند، قرآن پاسخ مى‏دهد: براى تو نياورديم از مثل‏ها مگر آنكه حقيقت را روشن كند و نشان دهد كه تو به حق آمده‏اى و آنها بهترين بيان هستند.
اما فرق است ميان استعمال كلمه در معناى لغوى و آنچه در دانش تفسير مورد نظر است و لذا مى ‏گويند: تفسير علمى است كه از احوال قرآن از نظر دلالت‏بر مرادش متناسب با درك و فهم بشر بحث مى‏كند. (24) مرحوم امام از اينكه تفسير چنين نقشى ايفا مى‏كند و به سراغ شرح مقاصد كتاب مى‏رود ترديد ندارد، چنانكه اگر براى تفسير بخواهند به جهات نحو و صرف، فصاحت و بلاغت قرآن و ابعاد ادبى قرآن بپردازند و كاوش كنند مخالفت ندارند زيرا در جايى مى‏نويسند:
"به طور كلى معناى تفسير كتاب آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنمايد و نظر مهم به آن، بيان منظور صاحب كتاب باشد". (25)
و در جايى ديگر نوشته‏اند:
"تفسير قرآن يك مساله‏اى نيست كه امثال ما بتوانند از عهده آن برآيند، بلكه علماى طراز اول هم كه در تاريخ اسلام چه از عامه و چه از خاصه در اين باب كتابهاى زياد نوشته‏اند - البته مساعى آنها مشكور است - لكن هر كدام روى آن تخصص و فنى كه داشته يك پرده‏اى از پرده‏هاى قرآن كريم را تفسير كرده‏اند". (26)
اما روشن است كه امام اين نوع تفسير را كافى براى قرآن نمى‏دانند، و تنها دلمشغول كردن و پرداختن و سرگرم شدن به مسائل ادبى و اين قبيل مسائل مى‏دانند و لذا مفسر را كسى مى‏دانند كه اضافه بر شرح الفاظ به راهنمايى طرق سعادت و سلوك طريق معرفت و انسانيت‏بپردازد. مى‏گويند: بايد مفسر مقصود از تنزيل اين كتاب را به ما بفهماند و هدف از فرستادن انبيا و بيان كلمات را نشان دهد:
"اين كتاب شريف كه به شهادت خداى تعالى كتاب هدايت و تعليم است و نور طريق سلوك انسانيت است‏بايد مفسر در هر قصه از قصص آن، بلكه هر آيه از آيات آن، جهت اهتداى به عالم غيب و حيث راهنمايى به طرق سعادت و سلوك طريق معرفت و انسانيت را به متعلم بفهماند. مفسر وقتى مقصد از نزول را بما فهماند، مفسر است، نه سبب نزول به آن طور كه در تفاسير وارد است. در همين قصه آدم و حوا و قضاياى آنها با ابليس از اول خلقت آنها تا ورود آنها در ارض كه حق تعالى مكرر در كتاب خود ذكر فرموده، چقدر معارف و مواعظ مذكور و مرموز است و ما را به چقدر از معايب نفس و اخلاق ابليسى و كمالات آن و معارف آدمى آشنا مى‏كند و ما از آن غافل هستيم. بالجمله، كتاب خدا، كتاب معرفت و اخلاق و دعوت به سعادت و كمال است، كتاب تفسير نيز بايد كتاب عرفانى اخلاقى و مبين جهات عرفانى و اخلاقى و ديگر جهات دعوت به سعادت آن باشد. مفسرى كه از اين جهت غفلت كرده يا صرف نظر نموده يا اهميت‏ به آن نداده از مقصود قرآن و منظور اصلى انزال كتب و ارسال رسل غفلت ورزيده است". (27)
البته ايشان پس از توضيحات بيشتر در اين باب و اينكه چرا مفسرين از هدف اصلى تفسير غفلت ورزيده‏اند مى‏نويسند:
"بالجمله مقصود ما از اين بيان نه انتقاد در اطراف تفاسير است چه كه هريك از مفسرين زحمتهاى فراوان كشيده و رنجهاى بى‏پايان برده تا كتابى شريف فراهم آورده، بلكه مقصود ما آن است كه راه استفاده از اين كتاب شريف را كه تنها كتاب سلوك الى الله و يكتا كتاب تهذيب نفوس و آداب و سنن الهيه است... بايد به روى مردم مفتوح نمود". (28)
و در جاى ديگر در همين راستا فرموده‏اند: يك طائفه از علماى تفسير قرآن كه استفادت از قرآن را منحصر به ضبط و جمع اختلاف قراءات و معانى لغات و تصاريف كلمات و محسنات لفظيه و معنويه و وجوه اعجاز قرآن و معانى عرفيه و اختلاف ناس در آن مى‏دانند و از دعوات قرآن و جهات روحيه و معارف الهيه آن به كلى غافلند." (29)
بنابراين، تلقى حضرت امام در تفسير همان چيزى است كه اهل اصطلاح دارند، تنها هدف و مقصود از تفسير و جهتگيرى در شرح معانى را به جز روش معمول مفسران مى‏دانند. ايشان قائل است پرده‏بردارى از معانى قرآن بايد در جهت معرفت و اخلاق و دعوت به سعادت و كمال باشد و دستورات عرفانى و اخلاقى و بيان كيفيت ربط مخلوق به خالق و بيان هجرت از دار الغرور به دارالسرور و الخلود باشد (30) ، و ديگر سخن از نفهميدن و يا راه و روش بخصوصى براى دريافت معانى وحى نيست و يا بحثى در انحصار فهم به گروه معينى نيست.

تحليلى جامع از سخنان عرفانى امام در باب تفسير:

اما ببينيم در آن طرف سخنان امام، آيا دلالت‏بر انحصار و اختصاصى بودن فهم و زبان قرآن دارد و آيا مطالبى كه ايشان در لابلاى تاليفات خود بيان كرده به اين معناست كه درك حقايق و كشف مطالب قرآن ناممكن است. گفتيم در برخى از بيانات مرحوم امام كلماتى آمده كه نشان مى‏دهد ايشان قائل است‏حقيقت قرآن براى احدى حاصل نمى‏گردد، نه به علوم رسميه و نه به معارف قلبيه و نه به مكاشفه غيبيه. (31) اگر چنين چيزى باشد، ديگر تفسير معنا ندارد و تمام آن سخنان و رهنمود دادن به مفسران بى‏معنا خواهد بود و اصولا به سراغ فهم و تدبر قرآن رفتن جايز نخواهد بود، چون بنابراين تلقى اين درك و فهم جز براى خلص از اولياء الله ممكن نيست، اوليايى كه به حسب الذار معنويه و حقايق الهيه با روحانيت ذات پيامبر مشترك و به واسطه تبعيت تامه فانى در آن حضرت شدند كه علوم مكاشفه را بالوراثه از آن حضرت تلقى كنند و حقيقت قرآن به همان نورانيت و كمال كه در قلب مبارك آن حضرت تجلى كند به قلوب آنها منعكس شود. (32)
در برخى از كلمات حضرت امام كه بارها تكرار شده دليلى آمده كه اتفاقا يكى از ادله اخباريون بر عدم حجيت ظواهر كتاب است. (33) اين دليل روايت مشهورى است از امام باقر (ع) كه مى‏فرمايد: "انمايعرف القرآن من خوطب به". (34)
طبق اين روايت مرحوم امام توضيح مى‏دهد فهم قرآن مخصوص پيامبر است و اگر ديگران مى‏دانند ذره‏اى از آن بلكه خيالاتى است كه از قرآن مى‏كنند و اطلاعاتى است كه از بيرون درباره قرآن دارند وگرنه اين پيامبر است كه مى‏داند، اين آيات كى و چگونه نازل شده (35) و حقيقت آن چيست و اين كتاب آسمانى الهى كه صورت عينى و كتبى جميع اسماء و صفات و آيات و بينات است و از مقامات غيبى آن آمده دست انسانها از فهم حقيقت آن كوتاه است و جز وجود اقدس "من خوطب به" از اسرار آن آگاه نيست. (36)
خوب اگر ظاهر اين سخن بدون در نظر گرفتن سخنان ديگر امام باشد، همان ظاهر استدلال اخباريون در عدم حجيت ظواهر كتاب مى‏شود و بحث جدى كلامى هرمنوتيك مطرح مى‏گردد كه آيا فهم نصوص دينى قواعد مخصوصى به جز قواعد محاوره و سخن عقلا دارد و آيا زبان قرآن زبان رمز و كنايه ميان خدا و مخاطب مخصوصش يعنى رسول الله (ص) است؟ يا سخنان امام به خوبى توضيح داده نشده و منظور ايشان مساله ديگرى است كه بعدا توضيح خواهيم داد و زبان دين و زبان نصوص دينى همچون قرآن زبان عرف جامعه و ابزار فهم آن ابزار فهم كلمات جامعه است و همان روشهايى كه در دلالت كلام در سخنان عقلاست در سخنان رئيس العقلا هم جارى است و در اين زمينه خداوند و فرستادگانش قواعد و ابزار مخصوصى براى تفهيم و تفاهم برنگزيده‏اند.
روشن است كسانى كه مى‏گويند براى تفسير و تاويل قرآن راهى جز طريق بيان رسول خدا نيست و يا مى‏گويند براى ما قرآن قابل درك نيست، در حقيقت معتقدند، منطق فهم متون دينى اختصاصى است و تابع قواعد عام كلام نيست. و اين فرق دارد با كسى كه مى‏گويد اين كلام دقيق و ظريف است نيازمند مقدمات و معلومات است. كسى كه مى‏گويد قابل درك نيست در حقيقت ظواهر قرآن را حجت نمى‏داند و تفسير مفسران را به جز با نقل روايات رسيده از پيامبر و اهل بيت جايز نمى‏داند و هر سخنى در حول و حوش كلام وحى را تفسير به راى مى‏داند. (37)
آيا واقعا امام خمينى چنين چيزى قائل هستند و آنچه از ايشان نقل شده در اين راستاست‏يا كلام ايشان به معنا و مفهوم ديگرى است؟
در مقدمه اين نوشته بحث مستوفايى درباره ديدگاه امام درباره حجيت ظواهر قرآن و نقد ديدگاه اخباريون كرديم و ديديم كه چگونه امام در پى نقد ادله آنان و اثبات حجيت ظواهر قرآن و مختص نبودن سخن خداوند است و تمام تلاش ايشان اين بود كه ثابت كنند كه همه كسانى كه ادبيات عرب را مى‏دانند و بفنون مربوط به تفسير آگاه است مى‏توانند از كلام قرآن استفاده كنند و استنباط احكام نمايند و در اين زمينه قرينه و علائم بخصوصى در كلام نيامده كه ديگران از آن باخبر نباشند و نتوانند به فهم مراد دسترسى پيدا كنند.
از اين گذشته قرآن را كتاب هدايت مسلمين و براى عموم طبقات مردم مى‏دانند، حال چگونه مى‏تواند پيام اختصاصى باشد. ايشان در جايى مى‏گويند:
"قرآن كريم اشارات بسيار لطيفى دارد، لكن چون براى عموم مردم وارد شده است، يك صورتى گفته شده است كه هم خواص از آن ادراك كنند، هم عموم از آن ادراك كنند. قرآن كريم مركز همه عرفانهاست. مبدا همه معرفتهاست، لكن فهمش مشكل است." (38)
يا در جايى ديگر در تاكيد بر اين نكته كه قرآن مال همه طبقات است و اختصاصى به طبقه خاصى ندارد و فراخور همگان نازل شده مى ‏فرمايند:
"قرآن مثل انسان مى‏ماند كه يك موجود است كه همه چيز دارد، منتهى مثل يك انسان بالفعل مى‏ماند. قرآن يك سفره‏اى است كه خدا پهن كرده براى همه بشر، يك سفره پهنى است، هركه به‏اندازه اشتهايش از آن مى‏تواند استفاده كند. اگر مريض نباشد كه بى‏اشتها باشد... از قرآن استفاده مى ‏كند". (39)
يا در جايى ديگر در تاكيد بر اين نكته كه هم عامى مى‏تواند از قرآن استفاده كند هم فيلسوف و عارف، مى‏فرمايند: "اين كتاب و اين سفره گسترده در شرق و غرب و از زمان وحى تا قيامت كتابى است كه تمامى بشر عامى، عالم، فيلسوف، عارف، فقيه، همه از او استفاده مى‏كنند، يعنى كتابى است كه در عين حال كه نازل شده از مرحله غيب به مرحله شهود و گسترده شده است پيش ما جمعيتى كه در عالم طبيعت هستيم، در عين حالى كه متنزل شده است از آن مقام و رسيده است‏به جايى كه ما بتوانيم از او استفاده بكنيم، در عين حال مسائلى در او هست كه همه مردم عامى و عارف و عالم و غير عالم از او استفاده مى‏كند." (40)
بنابراين مشكل بودن و دقيق نمودن حرفى است و غير قابل ادراك بودن سخن ديگرى است. از سوى ديگر بخشى از سخنان امام كه پيش از اين به گوشه‏هايى اشاره شد در باب اهميت قرائت و ضرورت تدبر و فهم قرآن بود، كه اگر زبان قرآن اختصاصى باشد، معنا ندارد در آن تدبر تشويق شود (41) ، به نمونه‏اى از اين سخنان توجه شود:
"و ديگر از آداب مهمه قرائت قرآن تفكر است و مقصود از تفكر آن است كه از آيات شريفه جستجوى مقصد و مقصود كند و چون مقصد قرآن چنانچه خود آن صحيفه نورانيه فرمايد، هدايت‏به سبل سلامت است و اخراج از هم مراتب ظلمات است‏به عالم نور و هدايت‏به طريق مستقيم است، بايد انسان به تفكر در آيات شريفه مراتب سلامت را ... به دست آورد." (42)
اگر امام معتقد است‏به اينكه قرآن قابل استفاده براى عموم نيست معنا ندارد بگويد از ادب قرآن تدبر است و تدبر هم براى جستجوى مقصد و مقصود است. پس آن سخنان امام در باب غير قابل دسترس بودن معانى حقيقى قرآن را چگونه تفسير كنيم، اينكه ايشان مى‏گويد قرآن سر است، سر سر است‏به چه معنايى حمل كنيم؟
بنظر مى‏رسد كه امام با حفظ اين اصل كه قرآن غير اختصاصى است و فهم قرآن مربوط به يك گروه و عده نيست، معتقد است همانطورى كه قرآن ظاهرى دارد و باطنى و باطن آن بطن‏ها. (43) اما افراد به‏اندازه علم و معرفت و استعدادهاى خود از اين خزينه لايتناهاى عرفان الهى و بحر مواج كشف محمدى (ص) بهره بر مى‏دارند و به ديگران مى‏رسانند، مثلا فلاسفه با بررسى رموزى كه خاص اين كتاب الهى است و با اشارات از آن مسائل عميق گذشته براهين فلسفه الهى را كشف و حل كرده در دسترس اهلش قرار مى‏دهند، و وارستگان صاحب آداب قلبى و مراقبات باطنى رشحه و جرحه‏اى از آنچه قلب عوالم دريافت فرموده براى تشنگان اين كوثر به هديه مى‏آورند. (44) اما جايى و مرحله‏اى هم وجود دارد كه ديگر علوم رسميه و معارف قلبيه و مكاشفه غيبيه هم كارساز نيست و ذات نبى ختمى مرتبت را لازم دارد تا در محفل انس قاب قوسين به آن حقايق دسترسى پيدا كند (45) و اين منافاتى با قابل فهم بودن و حجيت ظواهر و استفاده همگان از لطايف قرآن ندارد و لذا ايشان تصريح مى‏كنند:
"قرآن يك نعمتى است كه همه ازش استفاده مى‏كنند، اما استفاده‏اى كه پيغمبر اكرم مى‏كرده است از قرآن غير استفاده‏اى است كه ديگران مى‏كرده‏اند: "انما يعرف القرآن من خوطب به" (46) ديگران نمى‏دانند ماها يك ذره‏اى يك چيزى يك خيالاتى پيش خودمان داريم، آن كه قرآن برش نازل شده مى ‏داند چيست، چه جور نازل شده، كيفيت نزول چيست؟ چه مقصد در اين نزول است و محتواى آن چيست و غايت اين كار چيست، او مى‏داند، آنهايى هم كه به تعليم او تربيت‏شده‏اند، آنها هم براى خاطر تربيت او مى‏دانند. هنر انبيا اين بوده است كه مسائل را، مسائل دقيق عرفانى را با يك لفظى مى‏گفتند كه هر كسى يك جورى ازش خودش مى‏فهميده، ولى واقعش مال آنهايى است كه بالاتر از اين افقشان است و اين هنر در قرآن از همه جا بالاتر است". (47)
از اين گفته كاملا استفاده مى‏شود منظور ايشان از حديث: انما يعرف القرآن، اختصاصى بودن فهم قرآن و منطق خاص داشتن نيست و فرق است ميان اينكه بگويم زبان قرآن زبان اختصاصى است و تنها گروهى خاص از آن مى‏فهمند و ظواهر قرآن براى ديگران حجت نيست‏با اينكه بگوييم درك صحيح قرآن داراى مراتب و نيازمند شرايط و مقدمات است، مانند اينكه كسى كه مى‏خواهد كتاب ادبى را بخوبى درك كند، بايد اطلاع درستى از مفاهيم تخيلى و شعرى و ذوقيات ادبى داشته باشد، كسى كه مى‏خواهد كتب عرفانى را درك كند بايد اصطلاحات عرفا را بداند، كسى كه مى‏خواهد براهين فلسفى را بفهمد بايد منطق خوانده باشد و با شكل قضايا آشنا باشد، در مورد قرآن نيز اين مطلب صادق است كه براى درك درست از آن نيازمند مقدماتى است.
بدين جهت اين نكته مورد پذيرش همه قرآن پژوهان است كه علم تفسير و درك صحيح و كامل قرآن نيازمند آگاهى به قواعد تفسير است. حتى برخى از آنان رعايت قواعد را رعايت ادب تفسير دانسته‏اند (48) و گفته‏اند همانطور كه انجام هر كارى در زندگى مبتنى بر روشى و رعايت اسلوب و قواعد خاصى است، در تفسير هم ادب فنى اقتضا مى‏كند كه مفسر به قواعد و مقدمات تفسير توجه كند، مثلا سيوطى (م‏911ه) در كتاب التجير فى علم التفسير (49) و در الاتقان فى علوم القرآن (50) از ادب تفسير سخن مى‏گويد و از آن مهمتر كه حضرت امام بارها به آن اشاره مى‏كند مساله آراستگى به فضائل و تخلق به اخلاق الهى براى دريافت‏حقايق و تاثير در قلب است. از اين عنوان در علوم قرآن به ادب نفسى و علم موهبت‏ياد شده و دانشمندان بسيارى چون راغب اصفهانى، زركشى و صغير (51) در ضرورت آن در علم تفسير تاكيد كرده‏اند، خود حضرت امام به اين مساله اهميت‏بسيار داده‏اند و بارها اين مساله را يادآور شده‏اند به عنوان نمونه در جايى فرموده‏اند:
"مادامى كه انسان در حجاب خود هست نمى‏تواند اين قرآن را كه نور است و به حسب فرمايش خود قرآن نور است، نور را كسانى كه در حجاب هستند پشت‏حجابهاى زياد هستند، نمى‏توانند ادراك كنند، گمان مى‏كنند كه مى‏توانند، لكن نمى‏توانند، تا انسان از حجاب بسيار ظلمانى خود خارج نشود، تا گرفتار هواهاى نفسانى است، تا گرفتار خودبينى‏هاست، تا گرفتار چيزهايى است كه در باطن نفس خود ايجاد كرده است... لياقت پيدا نمى‏كند انسان كه اين نور الهى در قلب او منعكس بشود. كسانى كه بخواهند قرآن را بفهمند و محتواى قرآن را، نه صورت نازل كوچكش را، محتواى قرآن را بفهمد و طورى باشد كه هرچه قرائت كنند بالا بروند و هرچه قرائت كنند به مبدا نور و مبدا اعلى نزديك شوند، اين نمى‏شود، الا اينكه اين حجابها برداشته بشود." (52)
اما اين سخن ارتباطى با نظريه اختصاصى بودن فهم متون دينى ندارد، حتى اين كلام بيانگر محدوديت فهم و تفسير براى كافران ندارد تا چه رسد به مسلمان غير مهذبى كه حجابهاى بسيار بر دل آنان آويخته شده باشد. زيرا مساله آراستگى و تخلق مربوط به مقدمات فهم و موثر در قواعد زبان نيست. بخشى از آيات قرآن در خطاب به مشركان و اهل كتاب و افراد منافق و معاند است. و لذا آنها در برابر اين دسته از آيات عكس العمل نشان مى‏دادند و گاه متنبه مى‏شدند و ايمان مى‏آوردند و يا در فهم برخى كلمات چند و چون مى‏كردند يا آنچنان در دل آنها تاثير مى‏گذاشت كه مى‏گفتند اين كلام سحر است. (53) خوب اگر اين فهم و ادراك اختصاصى باشد نبايد آنها مورد خطاب قرار گيرند و نتوانند بفهمند و در چند و چون معناى آن سخن بگويند، با اينكه چنين نبود و نيست و مساله فهم و تفسير اختصاصى نيست‏به همين دليل علامه طباطبايى روايات تفسيرى كه از پيامبر و اهل بيت در معانى آيات رسيده را جنبه ارشادى و تعليمى مى‏داند و منظور از بيان آنها را توضيح مطالبى مى‏داند كه اگر انسانها دقت كنند و به جنبه‏هاى مختلف كلام عنايت ورزند به آن مى‏رسند و آن توضيحات بگونه‏اى نيست كه بدون وجود آنها درك معانى آيات ممكن نباشد و اگر تدبر و دقت نشود قابل فهم نباشد. (54) حضرت امام هم نيز نقش خودسازى و وارستگى در تفسير را براى انعكاس نور در قلب و لياقت پيدا كردن براى عمل و محجوب نشدن از فيوضات ربانى مى‏داند و نه فهم و درك تفسير و از اين كلمات به هيچوجه اختصاصى بودن فهم قرآن براى گروه خاصى استفاده نمى‏شود. و اگر ايشان در صدر همين سخنان تعبير به ادراك كرده و گفته‏اند نمى‏توانند ادراك كنند، با توجه به سخنان ديگر امام به معناى تصديق و اشباع شدن و درك كامل و يقين حاصل است. مساله ديگرى كه نبايد از نظر دور داشت، اينكه امام معارف قرآن را در دو بخش تقسيم مى‏كند، برخى آياتى كه مربوط به احكام ظاهريه و مربوط به نصايح است كه همه مى‏فهمند و آنهايى كه معانى بلندى دارد و نيازمند اتصال معنوى و تحول عرفانى است، در اين صورت متعمقين و كسانى كه در اتصال به نور و معنويت نبى هستند مى‏فهمند و فهم آنها ديگر فهم عبارات و كلمات ظاهرى نيست، معانى غيبى و تاويلات و بطون معانى است كه از آن تعبير به حقيقت قرآن شده و لذا ايشان در جايى ديگر درباره گروه دوم مى‏گويند:
"در حقيقت قرآن به همان نورانيت و كمال كه در قلب مبارك آن حضرت تجلى كند به قلوب آنها منعكس شود بدون تنزل به منازل و تطور به اطوار ... و از كتاب وحى الهى كسى كه تحمل اين قرآن را مى‏تواند كند وجود شريف ولى الله مطلق على بن ابى طالب عليه السلام است و سايرين نتوانند اخذ اين حقيقت كنند مگر با تنزل از مقام غيب به موطن شهادت و تطور به اطوار ملكية و تكسى به كسوة الفاظ و حروف دنياويه". (55)
اما جالب‏تر از همه اينها اينكه حضرت امام در تحليلى مساله نرسيدن و نيافتن حقيقت قرآن را به پيش از نزول قرآن و تنزل يافتن معانى و در مقام واحديت مى‏داند و معتقد است استفاده از الفاظ بشرى پس از نزول قرآن مساله فهم را ساده كرده است و در آن صورت قرآن كتاب همگان شده است. دقت در اين بخش از سخنان امام شبهه اختصاصى بودن فهم را بكلى برطرف مى‏كند و روشن مى‏نمايد كه منظور از نفهميدن و درنيافتن حقيقت قرآن براى سطحى از مردم حتى عارفين و مكاشفين مربوط به الفاظ و ارتباط سمعى و بصرى كلام نيست، بلكه در جايگاه و موقعيت ديگرى است و از اين سخن نمى‏توان استفاده كرد تفسير قرآن منطق ويژه‏اى براى فهم كلام دارد:
"فهم عظمت هر چيز به فهم حقيقت آن است و حقيقت قرآن شريف الهى قبل از تنزل به منازل خلقيه و تطور به اطوار فعليه از شئوون ذاتيه و حقايق عليه در حضرت واحديت است و آن حقيقت كلام نفسى است كه مقارعه ذاتيه در حضرات اسمائيه است و اين حقيقت‏براى احدى حاصل نشود به علوم رسميه و نه به معارف قلبيه و نه به مكاشفه غيبيه مگر به مكاشفه تامه الهيه براى ذات مبارك نبى ختمى - صلى الله عليه و آله - در محفل انس "قاب قوسين" ، بلكه در خلوتگاه سر مقام"اوادنى" (56) و دست آمال عائله بشريه از آن كوتاه است مگر خلص از اولياء الله كه به حسب انوار معنويه و حقايق الهيه با روحانيت آن ذات مقدس مشترك و به واسطه تبعيت تامه فانى در آن حضرت شدند، كه علوم كاشفه را بالوارثه از آن حضرت تلقى كنند، و حقيقت قرآن به همان نورانيت و كمال كه در قلب مبارك آن حضرت تجلى كند به قلوب آنها منعكس شود، بدون تنزل به منازل و تطور به اطوار". (57)
بنابراين، سخن از تفسير و فهم معانى نيست، سخن از دريافت‏حقايق باطنى مربوط به قبل از تنزل به منازل خلقيه است و اين چيزى نيست كه نه مردم به آن مكلف باشند و نه قرآن در سخن گفتن خود در احكام و معارف از مردم عادى طلب كرده باشد.
بدين روى در يك جمعبندى از سخنان حضرت امام بايد قائل شد كه ايشان همانطورى كه در بحث‏حجيت ظواهر قرآن مطرح كردند، فهم قرآن از منطق خاصى تبعيت نمى‏كند و تفسير قرآن همواره بر مبناى نظام عمومى سخن گفتن عقلا مبتنى است و نه بر اساس منطقى ويژه. البته اين كتاب با اينكه با زبان مردم نازل شده و قرآن به آن تصريح كرده است: "و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه" (58) اما مردم هم بايد قواعد و شرايط سخن را رعايت كنند و از اصول منظم تفسير پيروى نمايند. اما روشن است كسانى كه بخواهند قرآن در جان و دل آنها اثر بگذارد و قرائت آنها تبديل به نورى گردد و به تعبير روايات (59) (كه در سخنان امام هم اشاره شده بود) بالا رود، بايد حجابهاى نفسانى را كنار بگذارند و خودبينى نداشته باشند وگرنه در پشت پرده انانيت و شهوت آنان محجوب خواهد شد.
همچنين قرآن افزون بر ظاهر كلمات و داشتن معانى آشكار داراى بطون و تاويلات است و فهم آن داراى درجات كه برخى از آنها براى عارفان به حق وصالش ميسور و برخى اتصال با مبدا نور و قرار گرفتن در مقام غيب لازم دارد، اما اين مقام ارتباطى به تفسير و درك ظاهر كلام ندارد و مربوط به حقيقت و بطون معانى است.
والسلام

پى‏نوشتها:

1. تفسير در لغت‏به معناى كشف و پرده بردارى آمده است. اگر گفته مى‏شود: اسفرت المراة عن وجهها، يعنى زن نقاب از رخ بركشيد يعنى كشف عن وجهها النقاب. لغويين عمدتا تفسير را به معناى كشف، روشن ساختن، پرده بردارى كردن معانى شكل دانسته‏اند. نك، لسان العرب، ماده فيشر، جوهرى، صحاج اللغة، ماده سفر، مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن، ج‏9/86.
2. هرمنوتيك در آغاز اصطلاحى براى دانش تفسير كتاب مقدس بود و مهمترين بحث آن كوشش براى يافتن ضابطه‏هايى براى فهم كلام و مواجهه با متون مقدس بود. (نك عزيز فهيم، علم التفسير/9- 11) اما رفته رفته اين عنوان جنبه كلى پيدا كرد و به كليه بحثهاى فهم متون و شبهات اصولى و كلامى و روانشناختى و جامعه شناختى مربوط به فهم متون اطلاق گرديد. نك: ريخته‏گران، محمدرضا، هرمنوتيك اصول و مبانى علم تفسير/50، رساله دكترى، دانشگاه تهران.
3. امام خمينى، آداب الصلوة/31.
4. سخنرانى امام در تاريخ 1/10/62، صحيفه نور، ج‏18/191.
5. صحيفه نور، ج‏19/171- 172، تاريخ 30/3/64، سخنان امام در جمع مسئولان كشور.
6. تفسير سوره حمد/165، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ اول، 1375.
7. بررسى‏انديشه‏هاى تفسيرى امام و روش تفسيرى امام بحث مستقلى مى‏طلبد كه اميد است در فرصتهاى آينده به آن پرداخته شود.
8. در اين باره كه الفاظ و معانى قرآن همگى وحى است ميان قرآن پژوهان اتفاق نظر وجود دارد.
9. مجلسى، بحارالانوار، ج‏89/19، چاپ بيروت، موسسة الوفاء.
10. صدوق، امالى (ره) به نقل از مجلسى، بحارالانوار، ج‏89/107 به نقل از اميرمومنان.
11. آداب الصلوة/184.
12. كشف الاسرار/234.
13. صحيفه نور، ج‏18/275.
14. همان، ج‏20/21.
15. همان، ج‏5/16و168، تاريخ 16/12/57 و8/3/58.
16. همان، ج‏18/191، تاريخ 1/1/62.
17. نك: البيان/263، چاپ بيروت، دارالزهراء، الطبعة الخامسة.
18. سبحانى، جعفر، تهذيب الاصول، ج‏2/95، تقريرات درس اصول و مرحوم امام، قم، انتشارات اسلامى.
19. همان/96.
20. كشف الاسرار/47.
21. آداب الصلوة/263- 264.
22. ابوحيان‏اندلسى، بحرالمحيط، ج‏1/13.
23. سوره فرقان، آيه 33.
24. سيوطى، الاتقان، ج‏4/194، قم انتشارات رضى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم.
25. آداب الصلوة/193.
26. تفسير سوره حمد/93.
27. آداب الصلوة/194.
28. همان
29. همان/171.
30. آداب الصلوة/194.
31. همان/31.
32. همان/181.
33. خويى، البيان/267.
34. روضه كافى/312.
35. بيانات امام در جمع مسئولين كشور، صحيفه نور، ج‏19/211، تاريخ 5/6/64.
36. همان مدرك، ج‏20/20، تاريخ 16/5/65، پيام امام به زائران بيت الله الحرام.
37. از آغاز پيدايش دانش تفسير دو ديدگاه متمايز اما جنجالى مطرح بوده است. گروهى تفسير را تنها در سايه ماثورات روا مى‏داشتند و هر نوع استنباط و اجتهاد از كلام وحى را تفسير به راى مى‏دانستند، اين گروه ظهور ديدگاهشان در تفاسير اثرى است. در برابر كسان ديگر بوده و هستند كه ضمن استفاده از ماثورات و اهتمام به بيان پيامبر به عنوان شارح كلمات وحى، استنباط از كلام وحى را مستقلا جايز و محدوديت استفاده را به ماثورات بر خلاف سيره پيامبر و اهل بيت مى‏دانستند. در اين باره نك: ذهبى، التفسير و المفسرون، ج‏1/57 و 255 و تفسير الميزان، ج‏3/85.
38. صحيفه نور، ج‏19/251، تاريخ 9/9/64.
39. تفسير سوره حمد/173.
40. بيانات امام در جمع اقشار مردم تبريز، صحيفه نور، ج‏14/251، تاريخ‏11/3/60.
41. آيات بسيارى دلالت‏بر تحريض مومنين بر تدبر در آيات دارد از آن جمله سوره نساء/82، توبه 64 و 118.
42. آداب الصلوة/208.
43. اين كلام برگرفته از رواياتى است كه در منابع روايى شيعه و سنى نقل شده به اين مضمون كه : ان للقرآن ظهرا و بطن و ما انزل الله آية الاوله ظهر و بطن. كلينى، اصول كافى، ج‏1/374 و طبرى، تفسير جامع البيان، ج‏1/50، متقى هندى، كنز العمال، ج‏1/550، حديث 2461.
44. صحيفه نور، ج‏20/20.
45. آداب الصلوة/31.
46. كلينى، روضه كافى/312.
47. صحيفه نور، ج‏19/211، تاريخ 5/6/64.
48. صغير محمد حسين، مبادى العامة للتفسير/44.
49. التجير فى علم التفسير، نوع 90/323، طائف، مكتبة المعارف.
50. الاتقان، ج‏4/215.
51. نك: راغب اصفهانى، مقدمه جامع التفسير [التفاسير] /95، سيوطى، التجير/329، الاتقان، ج‏4/215، زركشى، البرهان، ج‏2/290 (تحقيق
مرعشى، دارالمعرفة بيروت) و صغير، مبادى العامة/44.
52. صحيفه نور، ج‏14/253، تاريخ 11/3/60، سخنرانى در جمع گروهى از مردم تبريز.
53. نمونه اين تاثير در داستان وليد بن مغيره آمده و قرآن داستان آن را بازگو مى‏كند: انه فكر و قدر، فقتل كيف قدر ... ثم ادبر و استكبر، فقال ان هذا الاسحر يوثر (مدثر/25) .
54. الميزان، ج‏3/85، چاپ بيروت، موسسة الاعلمى للمطبوعات.
55. آداب الصلوة/181.
56. اشاره به آيه 9 سوره نجم است كه عرفا در سير نبى آن را توصيف و ترسيم كرده‏اند. در اين زمينه نك: امام خمينى، مصباح الهداية الى الخلافة والولاية همراه با ترجمه سيد احمد فهرى/204- 212، همچنين حق بر سوى، تفسير روح البيان، ج‏9/219.
57. آداب الصلوة/31.
58. سوره ابراهيم/4.
59. در اصول كافى، ج‏2/603، رواياتى با اين مضمون رسيده است: اقر وارقه، فكلما قر آية صعه درجة ... قرآن بخوان و بالابر پس هر آيه‏اى كه مى‏خواند پله‏اى بالا مى‏رود.

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:45 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

درباره قرائت نبوي از جهان ـ بخش دوم

درباره قرائت نبوي از جهان ـ بخش دوم

گفت‌وگو با تقي رحماني


بخش دوم گفت‌وگو درباره قرائت نبوي از جهان، پرداختن به ابعاد ديگر نگاه‌ها و كاوش‌هاي روشنفكران مسلمان به قرآن است كه به تعارض و عدم تناسب نگاه هرمنوتيكي در تبيين متن مي‌پردازد و در عين حال نگاهي به تأويل و نقدهاي به كار گرفته شده در متن دارد كه اين متن‌ها عيناً همان متدهاي علمي ـ‌ فلسفي معمول نيستند. رحماني در اين گفت‌وگوها تلاش كرده تا برخي از كاستي‌هاي روشي روشنفكران مسلمان و تلاش‌هاي ناتمام آنها را با نقد و بررسي نگاه هرمنوتيكي توضيح دهد. در عين حال وي تلاش مي‌كند تا ادعاي خود در مورد كارايي تأويل در فهم عقلاني قرآن را به‌عنوان جايگزين نگاه هرمنوتيكي مطرح سازد.
در بخش سوم اين گفت‌وگو در عين نقد برخي از ديدگاه‌هاي قرائت نبوي از جهان، به متدها و روش‌هاي قرآن در تبيين پديده‌ها پرداخته خواهد شد. همچنين ضرورت نگاه تأويلي نيز بحث خواهد شد. با هم اين گفت‌وگو را مي‌خوانيم:

● در بخش اول گفت‌‌وگو اشاره كرديد هرمنوتيك مدرن از مرگ مؤلف سخن گفته، ولي در عمل ديديم نويسنده مقاله قرائت نبوي از جهان «چه كسي مي‌گويد» را هم مطرح كرده و حتي از هرمنوتيك هم عدول كرده است. روح گفته شما اين بود كه گروهي مي‌خواهند وحي و متن قرآن را عقلاني كنند و تلاش‌هاي زيادي هم در اين راستا داشته‌اند، برخي با كليد فهم قراردادن منطق صوري ارسطو اين كار را كرده‌اند و برخي ديگر با منطق ديالكتيك، فلسفه تحليلي و در نهايت هرمنوتيك جديد فلسفي و... . شما توضيح داديد با روش‌ عقلاني‌كردن وحي با دو مشكل روبه‌رو مي‌شويم؛ نخست با خود متن با تناقض روبه‌رو مي‌شويم و ديگر اين‌كه بسياري از ارزش‌هاي متن كمرنگ، بي‌رنگ و يا از بين مي‌رود. مشكل ديگري را كه توضيح داديد اين بود كه با اتخاذ اين كليد فهم جديد، نقد آشكاري به كليد فهم‌هاي پيشين نمي‌شود، براي نمونه كساني كه ديالكتيك را به‌عنوان كليد فهم و روش تعقل مي‌گيرند نقدي به منطق صوري ارسطو نكرده‌اند و همچنين كساني‌كه هرمنوتيك جديد فلسفي را به‌عنوان روش فهم انتخاب مي‌كنند نقدي به منطق صوري و ديالكتيك نداشته‌اند. در پايان گفت‌وگو هم اشاره كرديد آقاي مجتهد شبستري به قرائت موحدانه از جهان و تقدم توحيد به وحي اشاره مي‌كند، منتها آن را در روش فهم خود دخالت نداده‌اند. آيا اين قرائت موحدانه از جهان، همان قرائت هرمنوتيك از جهان است و يا توحيد و هرمنوتيك در يك راستا هستند، يا اين‌كه توحيد واژه‌اي است كه ما آن را مي‌پذيريم، ولي در كارهايمان دخالت نمي‌دهيم؟ در بخش اول گفت‌وگو توضيح داديد كه بين عقلاني‌كردن وحي (به‌وسيله روش‌هاي مختلف) با عقلانيت وحي تفاوت وجود دارد و اشاره كرده‌ايد كه روش تعقل برگرفته از قرآن و يا عقلانيت وحي را به شكل ايجابي توضيح خواهيد داد.

●● اين نه‌تنها مشكل آقاي مجتهد شبستري، بلكه مشكل كل پروژه‌اي است كه به‌نام مسلمانان روشنفكر رقم خورده و آنها هنوز نتوانسته‌اند ميان ادعا، روش و نتيجه، نسبتي برقرار كنند. ادعايي كه اقبال لاهوري مي‌كند اين است كه انسان، هستي و جامعه نياز به تفسير معنوي دارد، اما با روش الهام گرفته از هگل و برگسون و... به نتيجه‌اي عيني نمي‌رسد. اين عدم انسجام ميان ادعا، روش و نتيجه، در ديدگاه‌هاي مهندس بازرگان و به نوعي در دكتر شريعتي وجود دارد. اين مسئله در بحث آقاي مجتهد شبستري هم به چشم مي‌خورد. در حقيقت ايشان با قرائت موحدانه از جهان ـ كه كاملاً‌ هم درست است و خداوند بالاتر از كتاب و وحي قرار مي‌گيرد ـ معتقد است كه انسان به نوعي با برانگيخته‌شدن ايماني خود، اين صلاحيت را دارد كه با كانون قدسي جهان تماس بگيرد و انسان‌ در عين حال با خودسازي نخبه‌گونه خود مي‌تواند با سير و سلوك، دركي از خدا و خداشناسي داشته باشد كه البته اين درك مفهوم خداوند، مطلق نيست، اما روش او هرمنوتيكي است و مي‌خواهد با متدلوژي‌اي كه از بيرون آورده (مانند ديالكتيك و فلسفه ارسطو) و باب زمانه شده اين ادعا را محقق كند. از آنجا كه اين روش محدوديت‌هايي دارد، نتيجه‌اي كه گرفته مي‌شود با ادعاي اوليه فرق مي‌كند. ادعاي اوليه اين است كه خداوند بالاتر از متن است، اما در پايان به اين نتيجه مي‌رسد كه قرآن فهم پيامبر از هستي است.
به نظر مي‌رسد ايشان چنين ديدگاهي در برابر همه اديان توحيدي هم دارند، چون اين روش متأثر از هرمنوتيك مدرن بوده و انسان‌محور است و خواننده را اصل مي‌گيرد ـ در حالي‌كه بايد توجه داشت كه خواننده را در خواندن متن مي‌توان اصل گرفت، نه در به‌وجود‌آوردن آن ـ درنتيجه متن وثاقت خود را از دست مي‌دهد. با اين تفسير چه دليلي دارد كه ما آنچه را تجربه شخصي به‌نام محمدبن عبدالله است معيار قرار دهيم. در اين راستاست كه متن قرآن از وثاقت مي‌افتد. اين ادعا را عرفا به صورت لطيف‌تر داشتند و مي‌گفتند به ما نيز وحي مي‌شود، ولي جنبه تشريحي نداشته و رسالتي بر آن سوار نمي‌شود. به نظر مي‌رسد از آنجايي كه آقاي مجتهد شبستري در نظر دارد جزميت از بين برود، درنتيجه متن موجود قرآن به پيامبر را منتسب مي‌‌كند و بنابراين وثاقت و مرجعيت متن هم از بين مي‌رود، چرا كه قرآن محدود به تجربه محمدبن عبدالله مي‌شود.

● اگر ايشان مي‌خواهند با جزميت در برداشت‌هاي قرآني مبارزه كنند چه ربطي به خود متن قرآن دارد؟

●● بله، به متن كاري ندارد، ولي براي اين‌كه اين مشكل را حل كند، ‌مي‌گويد اين متن متعلق به پيامبر است، چون امكان ندارد خداوند اطلاعات نادرست و غلطي به بنده خود داده باشد. حال يك قدم جلوتر برويم؛ آقاي مجتهد شبستري انگيزه طرح بحث هرمنوتيك را اعلام مي‌كند و مي‌گويد من در دو دهه گذشته با يك‌سري مسائل فقهي برخورد كردم كه احساس مي‌كردم اين مسائل فقهي، با روح قرآن و دين تعارض دارد، پس به بحث‌هاي هرمنوتيك روي آوردم. ايشان در كتاب «هرمنوتيك، كتاب و سنت» سعي دارد نگاه فقهي به متن را مورد نقد و بررسي قرار دهد. البته اين ديدگاه جديد نيست، ولي در عمل نقد نگاه فقهي پس از سال‌ها به مرحله كنوني انديشگي ايشان مي‌‌انجامد كه كل كتاب، تجربه شخصي پيامبر مي‌شود. مسئله مهمي در ديدگاه آقاي مجتهد شبستري باقي مي‌ماند و اين‌كه او معتقد است اين كتاب بايد از يك‌سو محور قرار گيرد و ازسوي ديگر ما بايد با آن غيرجزمي برخورد كنيم.

● پس ايشان وثاقت متن را قبول دارند؟

●● بله، اما نتيجه كار اين نمي‌شود، چرا كه وثاقت متن محدود به زمان پيامبر و شخص ايشان است و نه در زمان‌هاي بعدي و اشخاص ديگر. بيشتر روشنفكران مذهبي گرفتار اين موضوع شدند. متدلوژي، جهان‌بيني و بينشي كه نشأت گرفته از آن است، ادعاي ايماني است و ادعاي اثبات‌شده را نتيجه نمي‌‌دهد. به كار گرفتن بي‌محاباي ديالكتيك هگلي و ماركسي بر قرآن، پاسخ مناسبي ندارد. همان‌طور كه به كار گرفتن بي‌محاباي منطق ارسطو بر قرآن، پاسخ مناسبي نداشته است. ادعاي قابل فهم‌كردن يا عقلاني‌كردن متن، عاقبت نبايد به اين برسد كه ما متن را تابع كامل علوم زمانه كنيم. در اينجا اين پرسش پيش مي‌آيد كه چه بايد كرد؟

● سيري كه در گفت‌وگو طي كرديد اين بود كه افراد مختلف در حركت‌هاي اسلامي روشنفكري در ادوار گوناگون مي‌گفتند ما مي‌خواهيم وحي و متن را عقلاني كنيم؛ حال با كليد فهم خودشان. اما شما مدعي هستيد كه خود وحي عقلانيتي دارد، آيا مي‌توانيد اين عقلانيت را به‌طور ايجابي و اثباتي توضيح دهيد؟

●● جذابيت كليد فهم‌ها را كه نمي‌توان از بين برد، همواره گروهي سعي دارند با كليد فهم‌هاي بيروني، مسائل متن را حل كنند، البته اين تلاش مباركي است، اما بايد آسيب‌هاي آن را شناخت و بازجست.

● اين علوم زمانه را مي‌توان جزو شأن نزول و شرايط فهم قرار داد، نه مبنا و اصل قرآن.

●● اين كار توانايي زيادي مي‌خواهد كه ما در متدلوژي به جايي برسيم كه بتوانيم «روش» را به‌خوبي پالايش كنيم. در ايران افراد كمي چون سهروردي و ملاصدرا توانستند در ابداع روش موفق باشند كه البته با توجه به پارادايم زمانه خودشان موفق بودند. برخي از روشنفكران مذهبي و ديني هم موفقيتي به‌دست آوردند، ولي ما هنوز نتوانسته‌ايم به‌گونه‌اي از ديالكتيك تبيين كنيم كه ديالكتيك، مبتني بر دين و فرهنگ خودمان باشد، براي نمونه شريعتي با تبصره‌اي ديالكتيك هگل را رد ‌كرده و ديالكتيك شرقي را مطرح مي‌‌كند. به نظر مي‌رسد اين تبصره‌ها كافي نبوده و به‌مثابه تلاش‌هاي ناتمامي است كه نتوانسته متدلوژي منطبق يا هماهنگ با روح متن خلق كند.

● پيامبر اكرم(ص) همواره به خرد عصر توجه داشته و فضاي نزول و فرهنگ آن دوران همواره مورد توجه بوده است، ولي وحي عين آن فضا نبوده، بلكه با آن برخورد هم داشته است، براي نمونه برده‌داري، شرابخواري، نزولخواري و مرد‌سالاري در فضاي بعثت وجود داشته است، ولي پيامبر نه تابع آن شده و نه آن را يكباره نفي كرده است، بلكه برخوردي تدريجي با آن داشته تا قضيه را حل كند؛ به عبارتي تعامل مثبت داشته است. به نظر شما آن متدلوژي كه بتواند با خرد عصر برخورد تعالي‌بخش كند چيست؟

●● پرسش شما بحثي محتوايي است، ولي در بحث روش، بايد گفت آنچه امروز پس از مدرنيته مطرح مي‌شود روش‌هاي عقلي و فلسفي است، در صورتي‌كه روش‌هاي فلسفي نشان‌دهنده ويژگي‌هاي مدرنيته نيست. فلسفه غرب دچار دو گرايش گوناگون است؛ نخست عقل استدلالي و ديگري عقل حياتي. اين دو عقل يا دو متدلوژي متفاوت است كه از نظر من غلبه هركدام از اين متدها موجب بدفهمي انسان در شناخت مي‌شود، يعني غلبه هر كدام بر ديگري موجب مي‌شود وجوه متفاوتي از انسان ناشناخته بماند. اين به مفهوم آن نيست كه انسان غربي خود را نمي‌شناسد، بلكه مهم اين است كه وقتي مورد تحقيق قرار مي‌گيرد، ريشه تحليل حوادث به‌خوبي باز نمي‌شود. در يونان قديم نيز جدالي ميان افلاطون و ارسطو وجود داشته، متد افلاطون يا نوافلاطونيان، متد حياتي است، ولي متد ارسطويي همان روش عقل استدلالي است. فيلسوفي فرانسوي به‌نام «پلنل»، معتقد است كه تمدن غرب در سايه جدال مسيحيت و يونانيت شكل گرفته، جدال هم به مفهوم غلبه يكي بر ديگري است، هر چند كه من اين فهم را قبول ندارم. البته مردم و فهم مردم در جوامع غربي از خود، اين‌گونه نيست، اما درك تئوريك و روشنفكري غربي اين‌گونه است،‌ ولي در دنياي جديد، فيلسوفان و انديشمندان غربي، دوران جديد را دوران غلبه يونانيت بر مسيحيت مي‌گيرند؛ اين يعني عقل استدلالي دوباره بر عقل حياتي غلبه يافته است. به عبارتي دكارت بر برگسون پيروز شده، هگل تلاش كرد اين تضاد را حل كند، ولي در نهايت آن را به نفع عقل استدلالي حل كرد. اين ويژگي انديشه غرب است، يعني غلبه يك عقل بر ديگري. همين ويژگي، انديشه غربي را متحول كرده است، درحالي‌كه در شرق اين‌گونه نيست. در شرق معمولاً راه عقلي و استدلالي بايد به وحدت و هماهنگي برسد كه به نظر من اوج آن در هندوستان است. اساساً اين نوع تعارض در تفكر هندي نيست، چرا كه در اين تفكر چنين جدايي وجود ندارد. در تفكر اسلامي و تمدن ايراني، به خاطر نزديكي با يونان و غرب، هر وقت كه پيوند عقل حياتي با عقل استدلالي مطرح شده با كشمكش همراه بوده است و اين كشمكش در دوره جديد نيز ادامه يافته است. باوجود تلاشي كه اقبال در دوران جديد در اتحاد راه عقل حياتي و استدلالي كرد، اين نهالِ پيوندي در جامعه ما اصلاً به ثمر نرسيده است. در دوره جديد به‌وسيله اقبال لاهوري، شريعتي، بازرگان، لطف‌الله ميثمي و حبيب‌الله پيمان تلاش شده ميان اين دو راه پيوند برقرار شود. برخي هم تلاش كرده‌اند عقل استدلالي را به عرفان نزديك كنند، اما بحث مهم اينجاست كه آيا متدلوژي قرآن و فهم قرآن بايد متدلوژي‌اي فلسفي باشد، يا اين‌ يكي از كليد فهم‌هاي قرآن است كه امكان دارد شكل‌هاي مختلفي داشته باشد؟ از اين‌رو ما بايد وارد متن شويم. وقتي وارد متن مي‌شويم عقلانيت خاص متن را مشاهده مي‌كنيم.

● لطفاً كمي درباره روش‌هاي ايجابي توضيحاتي دهيد.

●● به‌طور اجمال راه ايجابي آن است كه ما متدها و روش‌هاي قرآني را بيابيم و سپس متوجه شويم كه عقلانيت مندرج در قرآن «تجربي» است. قياس قرآني با قياس ارسطويي، استقراي قرآني با استقراي ارسطويي و درنهايت تمثيل قرآني با تمثيل ارسطويي به‌طور كلي متفاوت است كه بحث مستقلي مي‌طلبد. تأويل هم راه‌حل بسياري از مشكلات است كه اين هم بحث مستقلي مي‌طلبد.

● ابتدا روشن كنيد كه منظورتان از تجربي چيست؟ آيا همان دستاورد رنسانس و علم است؟

●● قرآن كتاب تجربه است، مثلاً وقتي در قرآن مي‌گويد ببينيد ما چگونه شتر را خلق كرديم، مي‌خواهد شما را به چگونگي خلق‌ خداوند ارجاع دهد، قدرت خدا را نشان مي‌دهد و مي‌گويد زمين را بگرديد، ببينيد عاقبت كساني‌كه خدا را تكذيب كردند چگونه است. در اينجا به تجربه تكيه مي‌كند. در قرآن نگاه تاريخي هم وجود دارد كه در منطق ارسطو جايي ندارد. اگر شما در منطق ارسطو يك رشته اصول را رعايت كنيد پاسخ مي‌گيريد وگرنه پاسخي نخواهد گرفت، ولي در قرآن اين‌گونه نيست. شما در قرآن نگاه تجربي و تاريخي هم به پديده‌ها داريد. در تمثيل ارسطويي هم چيزهايي هستند كه محسوس نيستند، ولي در آن زمان دست‌كم براي بعضي جنبه عقلاني داشته است. تمثيل‌هاي قرآني، تمثيل‌هاي ارسطويي يا تمثيل‌هاي اين هماني نيست، بلكه مي‌خواهد با آن پديده نزديكي برقرار كند. در قرآن، تأويل هم وجود دارد. تأويل برگرداندن هر چيز به اصل خود و يا به بهترين شكل، اداكردن و فهميدن آن است. هر دو معنا، يعني به نوعي بازگشت به اصل و ريشه و مقصود و همچنين به بهترين وجه فهميدن و اداكردن در تأويل قرآن وجود دارد.

● اين پرسش پيش مي‌آيد كه اگر اين دو معنا را كنار هم بگذاريم با متدلوژي‌ها چگونه بايد برخورد كرد؟

●● ما نه بايد اين متدلوژي‌ها را نفي كرده و نه عيناً بر قرآن حاكم كنيم، اين اختلاف از قديم ميان روشنفكران مسلمان بوده است، مانند كشمكشي كه ميان خان با سيدجمال‌الدين اسدآبادي بود. سر سيداحمدخان دستاوردهاي علمي و قرآن را انطباقي مي‌ديد، اما ضعف روش سيدجمال‌الدين و پس از وي اين است كه همه اينها به سنتز و يا متدلوژي‌اي كه يا با روح قرآن هماهنگي بيشتري داشته باشد يا دست‌كم آن را توضيح دهد نينجاميده است. البته اين ضعف نمايانگر اشتباه‌بودن اين تلاش‌ها نيست، ولي بايد با اين تلاش‌ها برخوردي تعالي‌بخش داشت و با رو كردن زوايا مشكلات را به سمت حل‌كردن برد، اما همان‌طور كه اشاره كرديد مشكلي كه اين روش‌ها دارند، اين است كه بدون جمع‌بندي و نقد روش‌هاي گذشته صورت مي‌گيرد. تنها شريعتي بحث كوتاهي در مورد روش انطباقي و تطبيقي مطرح مي‌كند. كساني‌كه هرمنوتيك را وارد ايران كردند، ديالكتيك مجاهدين يا ديالكتيك‌ شريعتي را مورد بررسي قرار نمي‌دهند، پس اگر يك روز هرمنوتيك از مد بيفتد، اين روش را مورد نقد قرار نمي‌دهند. به نظر من مجموعه اين عوامل را بايد در نظر گرفت و در ادامه هم تحليل و نقد كرد تا ببينيم چقدر با روح قرآن و كتاب هماهنگي دارد.

● يعني به نظر شما ما بايد تك‌تك اين كليد فهم‌ها را در معرض تجربه قرار دهيم و ببينيم آيا به تناقض مي‌كشد يا نه؟ اگر به تناقض كشيد به‌دنبال كليد فهم ديگري برويم يا اين‌كه خود قرآن عقلانيت مستقلي دارد كه مي‌‌تواند با اين كليد فهم‌ها برخورد تعاملي مثبت داشته باشد؟

●● به نظر من مي‌توان در قرآن اين عقلانيت را يافت، منتها كليد فهم‌هاي قرآن را بايد با تعامل با علوم زمانه به دست آورد، نه با انطباق علوم زمانه بر قرآن و به عبارتي مواج‌كردن قرآن بر علوم زمانه، براي نمونه ديالكتيك را به‌طور كامل مي‌پذيريم و سپس آن را اصولي مسلم مي‌گيريم و قرآن را تابع آن مي‌كنيم، البته بدون اين‌كه ايمان خود را از دست بدهيم. اين تابع‌كردن دو ايراد دارد؛ نخست اين‌كه اساساً متن اسير كليد فهم مي‌شود و بسياري از جلوه‌هاي خود را از دست مي‌دهد. ديگر اين‌كه حتي اگر كليد فهم‌ها را تغيير دهيم، فهم پيشين را خوب نقد نمي‌كنيم. اگر اين كليد فهم‌ها مورد بررسي قرار گيرد، خطاها و درستي‌ها روشن مي‌شود. به نظر من مي‌توان در قرآن، با تعامل با كليد فهم‌هاي زمانه پيش رفت، منتها بايد اين را فرض گرفت كه هيچ كليد فهمي با توجه به از مد افتادن و كهنه‌شدن نمي‌تواند همه متن را آشكار كند. اگر اين‌گونه باشد اين تعامل همواره به نفع ما و انديشه مسلماني تمام مي‌شود، ولي ما معمولاً در دوران جديد به قفل‌شدن رسيده‌ايم. زماني قرآن و ديالكتيك در ذهن برخي قفل مي‌كند و زماني منطق ارسطو و قرآن قفل مي‌كند. همين بلا بر سر منطق ارسطو هم مي‌آيد، همان‌طور كه اين بلا در زمان اسماعيليه با تأويل به سبك آنها آمد. متن را نبايد با كليد فهم قفل كنيم، چرا كه ديگر جواب نمي‌دهد و بسياري از شيريني‌هاي وحي را از بين مي‌برد.

● برخي مدعي‌اند اگر رابطه متقابل يا تعامل عقل و وحي را دنبال كنيم، هيچ‌گاه قفل نمي‌شويم. اگر شما كليد فهم ديالكتيكي را بگيريد و با وحي تعامل كنيد، اين وحي روي ديالكتيك هم اثر مي‌گذارد و درك بهتري از قرآن داريد. پرسش دوم اين است كه شريعتي و مجاهدين كه ديالكتيك را پذيرفتند، نقدي تفصيلي به منطق ارسطو نداشتند. يا حالا كه آقاي مجتهد شبستري هرمنوتيك را پذيرفته، نه نقد تفصيلي از منطق را شنيده‌ايم و نه نقد تفصيلي از ديالكتيك را.

●● گادامر مي‌گويد ديالكتيك هرمنوتيكي، يعني تعامل ميان افق متن و افق مؤلف؛ هم ديالكتيكي است و هم تعاملي. به نظر من اين غني‌سازي ديالكتيك هگل است. گادامر به‌عنوان يك فرد آلماني، تفكر شلاير ماخر و هم ديلتا و هم هگل را غني‌سازي مي‌كند، اما در جامعه ما اين‌گونه نيست و متد پيشين، پيش از بررسي دور انداخته مي‌شود و به آن بي‌توجهي مي‌شود. علت آن اين است كه خود ما توليدكننده آن نبوده‌ايم، از اين‌رو تحت‌تأثير آن قرار نمي‌گيريم. بايد آكادمي‌هايي باشد كه اين انديشه را توليد كند. اگر ما تأويل خلاق را در ايران جايگزين هرمنوتيك مي‌كرديم، شايد آفت‌هاي بحث‌هاي آقاي مجتهد شبستري هم رخ نمي‌داد. ايشان به تأويل چه در قرآن، چه در ايران پيش از اسلام (متون زرتشتي) و چه در انديشه متفكران مسلمان توجهي نداشته است، چرا كه اگر تأويل شرق ادامه مي‌يافت و غني‌سازي مي‌شد، با هرمنوتيك غربي رابطه خلاق برقرار مي‌كرد. ويژگي تأويل اين است كه صرفاً به تفاوت‌ها توجه ندارد، بلكه به اشتراكات و تنوع برداشت‌ها هم توجه دارد. تفاوتي كه ميان هرمنوتيك و تأويل هست در انديشه ايشان لحاظ نشده است، قرآن با تأويل همراه‌تر است تا عرفان.

● منظور شما از اين‌كه مي‌گوييد تأويل روي نقاط اشتراك و تنوع تكيه دارد و تنها روي تفاوت‌ها اصرار ندارد، چيست؟

●● در تأويل يك‌سري مبناها و اتمسفري وجود دارد، يعني اصلي هست كه مي‌خواهيم آن را بفهميم. برداشتي هم وجود دارد كه مي‌گويد ما مي‌خواهيم به بهترين وجه آن را بفهميم. اين تلاشي بود كه موجب شد ميان انديشمندان مسلمان، قرن‌ها گفت‌وگو بر سر اين جريان صورت بگيرد. بايد اين متدلوژي را با نقد آن رد كنيم، نه اين‌كه براي نمونه ما پيكان توليد مي‌كنيم، ناگهان خط توليد پيكان را بخوابانيم و خط توليد ال 90 بياوريم. ما صددرصد قطعه‌سازي و دانش فني خواهيم داشت، اما دانش فني خلاقي نخواهد شد. مشكل ما در 500 سال اخير اين است كه از دانش علمي برخوردار هستيم، اما خود دانش جديدي توليد نمي‌كنيم، به عبارتي علم‌زده شده‌ايم.

● اين همان تفاوت ميان باب‌شدن موضوعي يا مدشدن آن است، آيا ممكن است متد ايجابي فهم قرآن را بيشتر توضيح دهيد؟

●● من پيش از اين مقاله‌اي در چشم‌انداز ايران(1) نوشتم و توضيح دادم كه در چه مواردي تأويل و هرمنوتيك با هم اشتراك دارند و در چه مواردي اشتراك ندارند، براي نمونه امروز مي‌گوييم هرمنوتيك را وسيله فهم متن مي‌كنيم، بدون اين‌كه به تجربه گذشته در ميان عرفا، متكلمان و فيلسوفان تكيه كنيم. در صورتي‌كه همين هرمنوتيكي كه در غرب وجود دارد، از شلايرماخر تا گادامر تغيير زيادي يافته است. هرمنوتيك امروزه با پل ريكور تغييرات بيشتري يافته است. اين تغييرات موجب مي‌شود وقتي هرمنوتيك را با متن مواجهه مي‌دهيم، سنت‌هاي پيشين برخورد را هم مورد نقد و بررسي قرار دهيم، ولي وقتي به شكل ناگهاني متد يا بينشي را وارد مي‌كنيم، ديگر سنت گفت‌وگويي وجود ندارد. نوگرايي مبتني بر اين است كه وقتي بر سنتي سوار شويم، ببينيم چه چيزي را مي‌خواهيم نو كنيم. امروزه مشكلي كه ميان روشنفكران مسلمان وجود دارد اين است كه آنها سنت را ثابت گرفته‌اند و همواره فكر مي‌كنند كه نسبت به سنت‌، نوگرايي مي‌كنند در صورتي كه خود سنت يكپارچه نبوده است. همه فكر مي‌‌كنند در تفكر سنتي رابطه خدا با پيامبر رابطه بلندگو و ميكروفن است، در صورتي‌كه اين‌گونه نيست. در تفكر سنتي هم، همه معتقد نبودند كه پيامبر بلندگوست. ما با ساده‌كردن سنت، سعي داريم توضيح ندهيم خودمان روي چه سنتي سوار هستيم، درحالي‌كه راز خلق يك انديشه جديد، سوارشدن بر سنت فكري گذشته است، براي نمونه دكتر شريعتي سنت فكري دست و پا شكسته‌اي فراهم آورد، اگر كسي مي‌خواهد او را نقد مثبت كند، بايد اول سنت شريعتي را نقد و بررسي مي‌‌نمايد، تا به چيز جديدتري برسد. اين‌كه صرفاً‌ بگويد هر چه شريعتي گفت اشتباه بوده است، سنت فكري ساخته نمي‌شود. وقتي اين‌گونه نقد و بررسي نشود، نتيجه اين مواجهه‌ها «مد» خواهد شد و نه برخورد اصولي.
به قرآن نگريستن امر خوبي است، اين كار را تنها آقاي مجتهد شبستري نكرده، بلكه مهندس بازرگان و آيت‌الله طالقاني هم كرده و حتي قرآن را به صحنه عمل اجتماعي آوردند. شريعتي و مجاهدين نيز چنين دستاوردي داشتند و سوره‌هايي از قرآن را تفسير كردند، اما اين آگاهي‌ها به صورت سنت فكري مستمري در نيامده است. يكي از علل آن به كار گرفتن اين كليد فهم‌ها بويژه پس از، از مد افتادن آنهاست، براي نمونه عقلاني‌كردن متن قرآن با كليد فهم ارسطويي. اگر شما به تعامل خدا با انسان در قرآن توجه كنيد، در درون آن انواع عقلانيت موج مي‌زند كه اين عقلانيت‌ها الزاماً فلسفي نيست.

● فكر نمي‌كنيد اين‌كه آقاي مجتهد شبستري از يك‌سو هرمنوتيك را مي‌پذيرد و ازسوي ديگر توحيد را، مي‌خواهد تعاملي مثبت ميان توحيد و هرمنوتيك برقرار كرده و به عبارتي با هرمنوتيك برخورد تعالي‌بخش داشته باشد؟

●● من مي‌پذيرم كه تلاش آقاي مجتهد شبستري، تلاش يك انسان موحد براي حذف برداشت‌هاي جزمي از متن است، در عين حال فردي است كه قصد دارد به معضلات مطرح شده پاسخ دهد، اما اعتقاد ندارم روشي كه برگزيده بتواند به آن معضلات پاسخ دهد. پيش از اين گفتم ميان روشنفكران مسلمان انسجام ميان ادعا، روش و نتيجه مطرح است. حتي در اين مورد اقبال لاهوري هم موفق نشد، چرا كه بايد ميان ادعا، روش و نتيجه رابطه‌اي باشد. ما دو راه داريم: نخست روش آموزش‌هاي جاري سنتي كه با حاكم‌كردن منطق ارسطو بر متن به التقاط كامل كشيده شده و در عمل متن به حاشيه مي‌رود. از صدر اسلام تاكنون نيز روشنفكراني تعامل ميان روش و متن را برقرار كرده‌اند، مانند ملاصدرا، سهروردي، حتي اخوان‌الصفا و جريان‌هاي اسماعيليه در برخي مقاطع و برخي متفكران شيعه و سني در آن دوران. تلاش ديگري هم شده كه به‌ظاهر تلاشي التقاطي است، ولي به قصد خروج از التقاط صورت گرفته است. البته براي خلق‌ انديشه ناگزير از التقاط هستيم. ولي بايد همه اينها به مبناي محكمي ختم شود تا بتوان به توليدي دست يافت. به نظر من راهي كه آقاي مجتهد شبستري مي‌رود به توليدي خلاق نمي‌انجامد، اما حسن روش ايشان اين است كه به التقاط كاملي كه در بالا اشاره شد نمي‌انجامد، چرا كه يك‌سري از ملاك‌هاي قرآن سوژه كارشان است و قرآن را كنار نگذاشته است. روشنفكران مذهبي اين امتياز را بر آموزش‌هاي سنتي دارند كه قرآن‌مدارتر هستند.
در اين گفت‌وگوي مختصر ما قصد آسيب‌شناسي اين روش‌ها را داريم و نمي‌خواهيم به‌طور كامل اين روش‌ها را نفي كنيم. هدف ما برشمردن نقاط قوت و ضعف يك باور يا بينش و روش است. روال و روش اين است كه روشنفكران مذهبي به سراغ آياتي از قرآن مي‌روند، اما در آموزش‌هاي جاري سنتي عمدتاً به احاديث و روايات اكتفا مي‌شود، براي نمونه در مسئله چند همسري به استناد دو يا سه حديث از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) اجازه گرفتن از همسر اول را قبول ندارند، درحالي‌كه روح حديث اين روش نيست. خانم دكتر صديقه وسمقي روي اين موضوع كار كرده است. درحالي‌كه آن ديدگاه بالا چندان قرآن‌مدار نيست. متناسب با روح آيه‌اي كه مي‌گويد اگر نمي‌توانيد ميان دو زن عدالت را برقرار كنيد، يك شكل حقوقي مقرر شده كه شرط اجازه زن اول لازم است كه اگر اجازه بدهد، عدالت برقرار مي‌شود و مي‌توانيد ازدواج كنيد، درحالي‌كه ديدگاه مقابل به استناد چند حديث و برداشت نادرست از آن گفته‌اند چه كسي گفته بايد اجازه بگيريد. روح قرآن ارجحيت دارد يا حديث؟ امروز بسياري از فقها، قرآن را با يك‌سري قيد و بندهاي حقوقي مي‌فهمند و گاهي اين قيد و بندها تنها شكل است و كاملاً بر محتوا غلبه يافته است. اگر عدالت ورزيدن اصل است و عدالت، تنها امري مادي نيست و عاطفي هم هست و قرآن هم بر آن تأكيد دارد كه شما هرگز نمي‌توانيد عدالت را برقرار كنيد، پس جايگاه اين نظر به استناد چند حديث چگونه است؟ امام صادق(ع) در حديث آورده شروط نامعقول نگذاريد، حال بايد پرسيد ازجمله شروط نامعقول نگذاريد، چگونه مي‌توان برداشت كرد كه زن نبايد براي شوهرش شرط بگذارد تا زن دوم نگيرد يا اين‌كه مرد از زنش براي گرفتن زن دوم اجازه نگيرد.
پس تأويل در اينجا كمك مي‌كند تا ما متوجه شويم روح قرآن به‌سوي عدالت است و قوانين براي اجراي عدالت و كاستن از ظلم و ستم و كاهش فاصله‌هاست. در اين صورت شما راحت‌تر مي‌توانيد با احاديث هم برخورد كنيد.

● شما اشاره كرديد كه قرآن مدعي است عنصر زمان را در نظر دارد، ولي ما شاهد هستيم متدلوژي‌هايي كه به‌عنوان كليد فهم به كار مي‌روند هيچ‌كدام ادعاي دربرگرفتن زمان را ندارند. آيا فكر مي‌كنيد متدلوژي‌‌اي وجود دارد كه زمان هم در آن جايگاه مناسبي داشته باشد؟

●● هرمنوتيك از اين نظر متواضع‌تر است و مي‌گويد متن به ميزان فهم خود شما سخن مي‌گويد. بحث هرمنوتيك اين است كه انسان در زمان و مكان زندگي مي‌كند و محدوديت زمان و مكان و برداشت بر آن وجود دارد. در فلسفه تحصلي و فلسفه پوزيتيويستي، اين نگاه حاكم بود كه مي‌خواهيم كليد فهم جهان را بيابيم كه اين كليد، جهانشمول است، ولي در نگاه هرمنوتيكي اين نگاه حاكم نيست.
مشكل ما با نگاه هرمنوتيكي در لحاظ‌نكردن زمان و مكان نيست، بلكه در لحاظ‌‌نكردن مبناست، چرا كه هرمنوتيك مدرن در نهايت هيچ مبنايي را نمي‌پذيرد، از اين‌رو گفت‌وگو غيرممكن مي‌شود. وقتي قرآن تجربه شخصي پيامبر شود، من با چه مبنايي مي‌توانم با مسلمان ديگري گفت‌وگو كنم؟ درحالي‌كه ديگر پيامبران و بزرگاني در تماس با كانون قدسي جهان، به تجربه واحد يا نزديك رسيده‌اند در اين صورت مي‌تواند به اشتراك كلي و امور متنوع رسيد كه از نگاه هرمنوتيك مدرن دور مي‌ماند.

● مبناي آن جهان است، او مي‌گويد قرائت نبوي از جهان؛ جهان واقعيتي است و نظمي و قوانيني دارد. واقعيت‌گرايي كه در اين موج مي‌زند.

●● قرآن، آيه‌اي از آن جهان است. وقتي شما اين آيه را تجربه يك نفر بدانيد در عمل براي تجربه ديگري بايد متن را دور بزنيد. درنتيجه متن‌هاي مدعي زيادي به‌وجود مي‌آيد درحالي‌كه در تاريخ اين‌گونه نيست، اما مهم اين است كه فردي مي‌تواند بگويد كه اگر اين تجربه نبي است، من چرا بايد آن را قبول كنم. تجربه نبي، تجربه خود اوست، من كه با وي تفاوت زماني و مكاني دارم، چرا بايد متن موجود كه تجربه اوست را محور قرار دهم؟ يا حتي بدون جزميت با آن تعامل كنم؟ ببينيد اين‌گونه است كه متن از محوريت خارج مي‌شود. اما اين كشمكش روشنفكري است، درحالي كه متن در ميان مردم همچنان محوريت دارد و برداشت‌هاي صواب و ناصواب از آن مي‌شود، اما با نگاه هرمنوتيكي ديگر موضوعيت و محوريت متن براي بقيه اختياري مي‌شود درحالي‌كه آقاي مجتهد شبستري درنتيجه كار هم وثاقت و هم اعتبار و تجربه پيامبر را باور دارد، اين باور با آن روش و متد همخواني ندارد.

● با اين نتيجه‌گيري شما اگر متن تجربه نبي باشد، انباشت تجربه هم در روند علمي وجود دارد و بدين‌ترتيب متن دور زده نمي‌شود.

●● نظر داشتن به انباشت تجربه علمي در اين مورد كارايي ندارد، قرآن كتابي است كه براي مؤمنان محوريت دارد. اگر زماني اين محوريت از دور خارج شود، گفت‌وگوي الزام‌آور ميان مؤمنان و مسلمانان امكان‌پذير نيست. برداشت‌هاي متفاوت از قرآن، با انباشت تجربه علمي كه گاهي هم تجربه گذشته را ناديده گرفته يا ابطال مي‌كند تفاوت دارد. متون مقدس ضمن همپوشاني و همدركي، با يكديگر تفاوت دارند و اين ويژگي را در پارادايم‌هاي فكري گوناگون حفظ كرده‌اند. انباشت تفاسير از متن قرآن به خلق متن جديدي نمي‌انجامد، اما انباشت تجربه علمي به خلق متن علمي جديدي مي‌انجامد كه متن علمي گذشته را يا بي‌اعتبار يا مورد بي‌توجهي قرار مي‌دهد.
اين ويژگي در متوني كه تجربي هم نيست تا حدي وجود دارد، اما در متون بزرگ و مقدس اين ويژگي بارزتر است. تحول فهم ما از زيستن، موجب خلق متن جديد نمي‌شود، بلكه به شرط ايمان داشتن محوريت متن باقي مي‌ماند، به عبارتي عنصر باور و ايمان در كنار يكديگر محوريت تورات، انجيل و قرآن را تحت‌تأثير قرار نداده، اما در تجربه علمي اين گونه نيست. البته بايد قبول كنيم كه اديان جديدي آمده و پيرواني پيدا كرده‌اند، اما اين اديان جديد باز در برخي از تبيين‌هاي كلان همانند اديان قديم هستند. اين همه اشتراك باوجود تنوع، موضوع متون ديني را با متون علمي متفاوت مي‌سازد. جامعيت متون مقدس جاي تأمل دارد. همين اديان جديد پيروان خود را مجاز به خلق متن جديدي نمي‌دانند.
همچنين توجه كنيم كه هرمنوتيك در برابر جزميت انباشت علمي بود كه قد علم كرد، انباشتي كه معتقد بود به شناخت واحد يگانه و همسان خواهد رسيد و مي‌تواند در همه جوامع براي همگان، جهان، انسان وجامعه را به شكل مساوي بشناساند.
اما همين هرمنوتيك كه به اين باور حمله كرد، در مورد زبان به افق بي‌بنياد رسيد. همان‌گونه كه گفتيم انديشه غربي در تقابل عقل استدلالي و عقل حياتي رشد كرده است، با تعديل پل ريكور مذهبي روبه‌رو شد. اين تعديل چه بود؟ ريكور با نقد هايدگر كه وي بيشتر به نقد جزميت فلسفه مدرن مي‌انديشيد، تلاش كرد توضيح دهد درك كلي از حقيقت وجود دارد، اما اين حقيقت به‌طور جامع و كامل براي كسي شناخته شده نيست. مثال وي در اين مورد در خواسته موسي نبي از خداوند در صحراي سينا بود كه بني‌اسراييل به دليل گناهان نمي‌توانستند به سرزمين مقدس وارد شوند. موسي نبي از اين قاعده مستثني نبود، اما در برابر خواهش او از خداوند، خدا به وي گفت بالاي كوه صيهون برود و از آنجا سرزمين مقدس را ببيند. اين تمثيل از نظر پل ريكور، نشاني از شناخت حقيقت كلي مي‌دهد، اما همه اجزا و ابناي آن را شامل نمي‌شود. از نظر من ريكور از هرمنوتيك گامي به‌سوي تأويل برداشته، اما به هر صورت باز هم تأ:يد مي‌كنم كه هرمنوتيك مدرن در سير خود به افق بي‌بنياد مي‌رسد، چرا كه بر تفاوت، بيشتر تأكيد دارد تا اشتراك درحالي‌كه تعامل ميان موارد اشتراك و تفاوت است كه مي‌تواند مفهوم خلاقي به هرمنوتيك بدهد.
به نظر من در اين باره آقاي مجتهد شبستري با نگاه هرمنوتيكي ـ نه تأويل ـ به متن قرآن نگاه مي‌كند. اگر برخي از پيامبران و عارفان در تماس با كانون قدسي جهان، به درك‌هاي مشترك اما متنوعي رسيده‌اند، ولي در اينجا آقاي مجتهد شبستري به‌جاي تكيه بر تجربه پيامبر ـ به‌عنوان متن محصول اين تجربه كه در ادامه نگاه هرمنوتيكي است ـ‌ مي‌بايد به اشتراك تجربه‌ها توجه مي‌كرد و نگاه خود را به عامل اصلي اين اشتراكات متنوع هم معطوف مي‌كرد. اين عامل، ويژگي مشترك نوع بشر است كه افراد متفاوتي را به درك‌هاي واحد مي‌رساند يا اين‌كه همان خدايي كه شخص‌وار نيست، در پاسخ به تمناي آدميان و در تعامل خلاق نوع بشر تجربه‌هايي را تكراري اما نامكرر ايجاد مي‌كند. به عبارتي نحوه تأثيرگذاري، مربوط به زاويه روش و متد است كه نوع نگاه و تبيين را تعيين مي‌كند و وجوهي را برجسته يا غيربرجسته مي‌سازد. با اين وصف چرا تنها انسان‌هاي خاص اين تجربه مشترك را تكرار كرده و در عين حال براي ديگران باورمند مي‌كنند.
اكبرشاه هندي تلاش كرد با تأويل ميان متن مسلمانان و باورهاي برهمايي تعامل ايجاد كند، اين تعامل برمبناي اشتراكات بود كه اين رفتار هم نوعي جزميت‌شكني بود، يعني همان مقصودي كه آقاي مجتهد شبستري دارد، اما هرمنوتيك به‌منظور فهم عقلاني متن، تبعات خاص خود را بر محصول خود مي‌گذارد.
اين تأثير به اندازه‌اي است كه متفكر در عين دسته‌بندي آيات قرآن در مورد طبيعي و اجتماعي بودن و توضيح اين‌كه عدالت تبيين شده در رابطه پديده‌، جهان و جامعه، همانا فهم پيامبر بوده است، از اشتراك اين تبيين‌ها در ميان پيامبران غفلت مي‌كند و اين درحالي است كه امر مشترك در عين تنوع به‌دليل اشتراك بايد مورد توجه قرار گيرد. هدف از رسالت انبيا، فهم و درك از عدالت اجتماعي، اعتقاد به خداوند و توصيه به اعمال خوب براي تحقق ايمان و موارد مشترك ديگر، توجه از منحصر به فرد بودن تجربه پيامبر به مشترك بودن تجربه پيامبر اين را مي‌رساند كه در قرآن نيز اين اشتراك مورد توجه قرار گرفته است.
همچنين قرآن داراي نكاتي است كه صرفاً تبيين ويژگي ادبي و گفتاري و نظريه زباني خاص قابل تبيين به‌عنوان تجربه شخصي پيامبر در نتيجه تماس با كانون قدسي هستي نيست، براي نمونه سخنان قصار و خطبه‌هاي حضرت محمد(ص) تفاوت عمده‌اي با ساختار كلامي قرآن دارد. اين تفاوت را چگونه مي‌توان تحليل كرد. اگر پيامبر زماني در اثر تماس با كانون قدسي سخن گفته كه نتيجه آن آيات قرآن است و در زمان‌هايي تجربه خود را گفته است؛ در نتيجه باز مجتهد شبستري در تبيين خود دچار اشكال مي‌شود، چون به دوگانگي شخصيت مي‌رسد. اين دوگانگي با تبيين هرمنوتيكي نمي‌خواند، چرا كه در تبيين مجتهد شبستري براي فهم عقلاني متن از فهم عقلاني كلمات قصار پيامبر و خطبه‌هاي وي غفلت شده است. در اين مورد فراوان مي‌توان مثال زد.
در خاتمه بايد اشاره كنم كه مجتهد شبستري اعتقاد دارد هركس تلاش كند به همين فهم مي‌رسد. بعد هم مي‌گويد اگر صادق باشد به اصالت متن پيامبر مي‌رسد، يعني او قرآن را مورد گفت‌وگو قرار داده است. ايشان معتقد است اگر در عمل يك انسان هم سير موحدانه‌اي داشته باشد، به صدق پيامبر و نبي مي‌رسد، برخي معتقدند خود وحي وثاقت ندارد، اما آقاي مجتهد شبستري مي‌گويد كسي كه سير كند اساساً اين را به‌دست مي‌‌آورد. مسئله اين است كه بدين‌گونه به نتايج جزمي نرسند. به نظر من مسئله مهمتري در تلاش آقاي مجتهد شبستري وجود دارد و اين است كه از راه‌هاي راحت‌تر و عقلاني‌تري مي‌توانستيم به آن برسيم، كه همان تأويل است. بسياري از روشنفكران مسلمان بدون اين‌كه در محوريت متن سؤال ايجاد كنند، نتايج عيني‌تر و عدالت‌طلبانه‌تري از آقاي مجتهد شبستري گرفته‌اند، ضمن اين كه مباني‌اي هم براي گفت‌وگو قائل شده‌اند، اين ويژگي در انديشه آقاي مجتهد شبستري نيست.
در اين راستا بايد با گروه‌هاي انديشه‌اي مختلف مانند نحله علم‌الديني، هواداران انديشه شريعتي يا مهندس بازرگان و يا مجاهدين، نحله قائلين فلسفه تحليلي و عرفان و نحله كيان گفت‌وگو كرد. اين گفت‌وگوها مي‌تواند در سه مورد متدلوژي آنها، ادعاي آنها و دستاوردهايشان باشد و اين‌كه بر متدلوژي‌هاي مطرح شده چه قيدهايي گذاشته شد، چرا استمرار نيافت و توارث پيدا كرد يا نه؟ ديگر اين‌كه نتايجي كه از روش و ادعا مترتب شد چه بود؟ با اين آسيب‌‌شناسي شايد بتوان به سنتز برتري رسيد. جريان روشنفكري در ايران تلاش مي‌كند از غرب انديشه‌هايي را بگيرد، از التقاط عبور كند و به دركي درست‌تر برسد، ولي انقطاع‌ها به آن ضربه زده است. هرمنوتيك و ديالكتيك بدون نقد پيشين، سنتي فكري به‌بار نمي‌‌آورد. نوآوري زماني امكان دارد كه شما سنتي فكري در پس آن داشته باشيد وگرنه نوآوري نسبت به چه چيزي خواهد بود؟ غرب در ادامه سنت فكري خود نوآوري كرد. از فلسفه مسيحي و آگوستين قديس و ارتباط آن با فلسفه يونان به‌وسيله آكوئيناس قديس و سپس عصر رنسانس كه دگرديسي ايجاد مي‌شود و فلسفه تعقلي به‌وجود مي‌آيد و...
اما اين انقطاع سنت فكري در ايران موجب شده ما نتوانيم به اين محصول برسيم. ما دست‌كم بايد سنت فكري خود را ادامه دهيم تا بتوانيم خلق كنيم. پيگيري اين روند در گفت‌وگوهاي نشريه چشم‌انداز ايران مي‌تواند براي ادامه اين بحث‌ها بسيار مفيد باشد. اميد است كه در گفت‌وگوي بعدي به تفصيل به بحث تأويل، قياس، استقرا و تمثيل قرآني پرداخته و مرز ميان عقلانيت وحي و عقلاني‌كردن وحي را روشن كنيد.

پي‌نوشت‌:

1ـ ر.ك به: گسست از ديالكتيك تا هرمنوتيك(1)، گفت‌وگو با تقي رحماني، چشم‌انداز ايران، شماره 40، هرمنوتيك مدرن؛ برآمدن از متون به زندگي(2)، شماره 41، تعامل تأويل با تفسير(3)، شماره 42، چگونگي تعامل تأويل با هرمنوتيك(4)، شماره 43.
شنبه 25 شهریور 1391  5:46 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نقدى بر هرمنوتيك فلسفى

نقدى بر هرمنوتيك فلسفى

عبد الحسين خسروپناه

چكيده:

مقاله پيش روى شما بر آن است تا هرمنوتيك فلسفى را مورد نقد قرار دهد. نگارنده با بررسى واژگانى و مفهومى «هرمنوتيك‏» و با اشاره‏اى گذرا به تعريف و پيشينه اين دانش در ميان انديشمندان مسيحى و اسلامى به تبيين مختصر چهار مرحله طولى اساسى آن يعنى هرمنوتيك كلاسيك; هرمنوتيك رمانتيك; هرمنوتيك روشى و هرمنوتيك فلسفى پرداخته و اصولى را به عنوان پيش فرض در ارائه مباحث دين پژوهى برگزيده است. و پس از توضيح هرمنوتيك اختيار شده و تبيين و تحليل نظريه رقيب يعنى هرمنوتيك فلسفى و با طرح نظريه‏ها و تفسيرهاى انديشمندان غربى و نقش هرمنوتيك فلسفى «هايدگر» و «گادامر» در ايجاد تحولاتى در نحله‏هاى جديد هرمنوتيكى، به نقد آن پرداخته است.
واژه هرمنوتيك Hermeneutics (از فعل يونانى) Hermeneuein به معناى تفسير كردن، اشتقاق يافته و از نظر ريشه شناختى با كلمه هرمس Hermes خداى پيام‏آور خدايان در يونان باستان پيوند دارد; زيرا هرمس به عنوان مفسر و پيام‏رسان، پيام را به مخاطبان آن مى‏رساند. هرمنوتيك به مثابه يك دانش كه روش و هنر تفسير متون را عهده‏دار است، از دوران كهن در حوزه‏هاى دينى مسيحيان و مسلمانان مطرح بوده است. انديشمندان اسلامى در مباحث علوم قرآنى و اصول فقه جهت تفسير آيات قرآن و استنباط احكام، روشها و مناهج تفسيرى و قواعد وضع و دلالت را بيان مى‏كردند تا به مقصود شارع مقدس دست‏يابند و عمل خود را با مقتضاى اراده تشريعى حق تعالى مطابق سازند.
اين دانش در مغرب زمين دچار تحول و تنوع گرديده است و از حيث تعريف، رويكرد، رهيافت، قلمرو و اهداف تمايز يافته‏اند.
مارتين كلادنيوس هرمنوتيك را هنر تفسير و دست‏يابى به فهم كامل متون مقدس دانسته است و آگوست ولف، اين دانش را به معناى علم به قواعد كشف انديشه مؤلف و گوينده به كار گرفت. شلاير ماخر از آن رو كه اصل در فهم متن را خطاپذيرى مى‏دانست، هرمنوتيك را به مثابه روشى جهت جلوگيرى از بدفهمى يا سوء فهمى معرفى كرد.
ويلهلم ديلتاى، هرمنوتيك روش شناختى را به علوم انسانى توسعه داد، و در مقابل روش‏شناسى علوم طبيعى آن را عرضه كرد. هايدگر و گادامر دو فيلسوف متاخر، با تبديل هرمنوتيك روش‏شناختى به هرمنوتيك فلسفى، تفكر جديدى در هستى‏شناسى بنيان نهاده و حوزه فعاليت فكرى خود را به تبيين ماهيت فهم اختصاص مى‏دادند تا تمام معارف بشرى و پديدارها و متون نوشتارى و گفتارى و تجسمى را در بر گيرد. البته هايدگر، ماهيت فهم را هدفى متوسطه جهت تحليل ساختار «دازاين‏» و پاسخ به پرسش از معناى هستى دانست ولى براى گادامر تبيين حقيقت فهم و بنيانهاى وجودى آن، هدف اصلى تلقى مى‏شد.
بنابراين، هرمنوتيك در يك سير طولانى، چهار مرحله طولى اساسى را پشت‏سر گذاشته است. نخست، هرمنوتيك كلاسيك كه در صدد ارائه روش تفسير متون مقدس و مطلق متون بوده، دوم، هرمنوتيك رمانتيك كه در صدد ارائه روش جلوگيرى از بدفهمى و سوء فهم بوده است و سوم، هرمنوتيك روشى كه در عرصه علوم انسانى تعميم يافت و چهارم، هرمنوتيك فلسفى كه با هايدگر آغاز شد و توسط گادامر، ريكور و دريدا استمرار يافت و تبيين حقيقت فهم را دنبال كرد.
پيش فرض هرمنوتيكى ما در مباحث دين پژوهى دقيقا در مقابل پاره‏اى از متفكران جامعه ايران و مصر است كه از انديشه‏هاى گادامر متاثر شده‏اند. بنابراين، از نظر نگارنده، اصول ذيل پذيرفته است و بايد در مباحث دين پژوهى با اين مبانى گام برداشت.
1- متون دينى بر اساس فرايند وضع و اقتران لفظ و معنا بر معانى عصر نزول دلالت دارند و اين حكايتها و دلالتها نيز در اين عصر دست‏يافتنى است.
2- فهم متن مبتنى بر پيش دانسته‏هاى استخراجى و استفهامى است. دانسته‏هاى استخراجى همانند طناب و چرخ چاه كه در استخراج آب چاه به انسان تشنه مدد مى‏رسانند، فهمنده را يارى مى‏كنند; مانند قواعد ادبيات عرب و قوانين زبان شناختى.
دانسته‏هاى استفهامى و پرسشى عبارتند از پرسشهاى نظرى و عملى جديد كه فراروى مفسر ظاهر مى‏شوند، اما مفسر تلاش مى‏كند تا پاسخ اين پرسشها را از متون دينى استخراج كند.
3- مفسر بايد تلاش كند تا از پيش دانسته‏هاى تحميلى و تطبيقى بهره نگيرد; يعنى از تاثيرگذارى ذهن و ذهنيات بر فهم جلوگيرى نمايد و اين امر نيز امكان‏پذير است.
4- فهم متن مى‏تواند ذومراتب باشد; زيرا هر متنى از مدلول مطابقى و مدلولهاى التزامى برخوردار است و هميشه بايد مدلولهاى التزامى در طول مدلول مطابقى باشد و چالش و نزاعى بين آنها تحقق نيابد.
به اين معنا مى‏توان از تكامل معرفت متنى سخن گفت; زيرا به تدريج مى‏توان مدلولهاى التزامى جديدى از متن استخراج كرد.
5- با توجه به پاره‏اى از قواعد عقلايى از جمله حكمت گوينده مى‏توان به نيت و مراد او دست‏يافت; زيرا زبان به عنوان ابزار اجتماعى جهت انتقال مافى الضمير به مخاطبان توان انتقال مراد گوينده به مخاطب را دارد. از اين رو گوينده بايد از قواعد زبان‏شناختى بهره گيرد و مخاطب نيز در فهم مراد او از اين قواعد استفاده كند.
حال كه ديدگاه برگزيده و پيش فرض هرمنوتيكى مختار بيان گرديد، لازم است كه به تبيين و تحليل نظريه رقيب يعنى هرمنوتيك فلسفى بپردازيم. اصول تحقيق اقتضا مى‏كند كه نظريه رقيب را از سرچشمه اصلى بگيريم و از تفسير مستغربين پرهيز كنيم.

هرمنوتيك فلسفى

هرمنوتيك فلسفى توسط هايدگر و گادامر، با هدف تبيين فلسفى واقعه فهم و شرايط وجودى حصول آن دنبال شد و نتايج آن تحقيقات را به علوم انسانى و آثار هنرى تطبيق نمود.
گادامر به شدت با هرمنوتيك شلاير ماخر كه متاثر از ايده‏آليسم آلمانى و سنت رمانتيك بود، مخالفت ورزيد. همچنان كه با عقلانيت روشمند و تلقى پوزيتويستى از علوم طبيعى و انسانى به چالش پرداخت. (1)
بينش مركزى هرمنوتيك فلسفى گادامر، بر اين نكته است كه مفسران و عالمان علوم اجتماعى با زمينه‏هايى از سنت Tradition پيوند خورده و با پيش دانسته‏هاى خود به تفسير موضوع مى‏پردازد، در نتيجه نمى‏توانند با ذهنى بى‏طرف و خالى به تفسير اقدام كنند. (2)
گادامر تصريح مى‏كند كه هرمنوتيك وى يك روش‏شناسى در علوم انسانى يا روشى جهت هنر فهميدن نيست‏بلكه نوعى فلسفيدن است. (3)
پرسش اصلى گادامر اين بود كه فهم چگونه ممكن است و مراد او از فهم، مطلق فهم اعم از فهم در عرصه علوم طبيعى و انسانى يا هر حوزه معرفتى است. (4)
بنابراين هرمنوتيك فلسفى، هستى‏شناسى فهم يا به عبارت دقيقتر پديدارشناسى فهم است. و اگر هايدگر به هستى‏شناسى «دازاين‏» مى‏پرداخت‏به جهت وصول به هستى‏شناسى بود. شايان ذكر است كه هستى‏شناسى فهم هر دو دانش به دو حوزه مستقل، ارتباط پيدا مى‏كنند و اگر اطلاق هستى‏شناسى يا فلسفى بر آن شده است از آن روست كه از هرمنوتيك روش شناختى تمايز يابد; زيرا پرسش اصلى او اين است كه عوامل مؤثر در تحقق واقعه فهم چيست؟ وى براى فهم، خصلتى تاريخى، قائل بود; يعنى مفسر در فهم خود، از گذشته و پيش‏داوريها و پيش فرضها متاثر مى‏شود. (5)
شلاير ماخر با تاثيرپذيرى از عصر روشنگرى، براى هرمنوتيك روش شناختى اهميت‏خاصى قائل شد; زيرا در عصر روشنگرى، مصونيت روش معرفت از خطا نيز، مهم تلقى مى‏شد، و همچون دكارت در صدد ارائه روش صحيح در تفكر و انديشه بود و پيش فرض آنها اين بود كه بين فاعل‏شناسا و موضوع شناسايى، جدايى وجود دارد و اين تفكيك ميان ابژه و سوبژه، تحقيق در روش معرفت را ضرورى جلوه مى‏داد. البته شلاير ماخر با تاثيرپذيرى از فلسفه كانت و جدا ناانگارى فاعل‏شناسا و موضوع شناسايى اين پيش فرض عصر روشنگرى را نپذيرفت‏بر اين اساس روش فنى و روان‏شناختى را در هرمنوتيك روش شناختى آميخته كرد.
گادامر نيز به پيوند وجود فى نفسه اشيا و وجود اشيا در نزد عالم اعتقاد نداشت و عينيت و واقع‏نمايى علوم را مخدوش ساخت. بر اين مبنا براى پيش‏داوريها و پيش دانسته‏ها نقش مهمى در عمل فهم قائل بود. (6)
نكته قابل توجه اين كه گادامر با علوم طبيعى و انسانى مخالفت نمى‏ورزيد ولى روش علوم تجربى را در شناخت تمام هستى كافى نمى‏دانست. علاوه بر اين كه عالمان علوم تجربى را به امتزاج افق معنايى موضوع با افق معناى مفسر آگاه مى‏ساخت تا نگاهى پوزيتويستى به علوم نداشته باشند.
گادامر در كتاب حقيقت و روش به مباحث مربوط به روش‏شناسى علوم تجربى، تفسير آثار هنرى، زيبايى‏شناسى، تاريخ‏شناسى، تفسير پديده‏هاى تاريخى، تفسير متون و نقش زبان در تفكر پرداخت. وى محور اساسى آن را چيستى ماهيت فهم تشكيل داد. فهم از نظر او تنها فهم و دانش تجربى نبود بلكه فهمى را كه به فاعل‏شناسا اختصاص دارد جزء ساختارى و وجودى «دازاين‏» مورد نظر داشت. از نظر گادامر واقعه فهميدن، تنها توسط فاعل‏شناسا صورت نمى‏پذيرد و يا اين كه تنها به موضوع شناسايى اختصاص ندارد بلكه محصول گفتگوى فاعل‏شناسا و موضوع شناسايى است. (7)
گادامر، كلمه بازى را در تبيين هرمنوتيك فلسفى به كار مى‏برد تا واقعه فهم بهتر فهميده شود. تمايز جدى ميان هرمنوتيك سنتى با هرمنوتيك گادامر اين است كه در هرمنوتيك سنتى، تفسير به عنوان ابزار كمكى جهت ابهام‏زدايى به كار مى‏رفت ولى در هرمنوتيك فلسفى، فهم همواره تفسير است و پيوند محكمى ميان فهم و تفسير وجود دارد. اين رويكرد در هرمنوتيك، پرهيز از سوء فهم است.
گادامر بر اين باور است كه فهم يك اثر يا متن با موقعيت‏خاص مفسر و علايق و شرايط و انتظارات او صورت مى‏پذيرد. (8)
و همچنين منطق گفتگو و پرسش و پاسخ بر آن حاكم است. (9)
اين منطق، تنها بر پرسش از سوى فاعل‏شناسا و پاسخ از سوى متن نيست‏بلكه متن نيز از فاعل‏شناسا پرس‏وجو مى‏كند. (10)
نقشى هم كه گادامر براى پيش داورى، قائل است نه همانند نيچه است كه مطلقا به سوى نسبى‏گرايى محض سوق مى‏يابد و نه مانند پوزيتويستهاست كه هر گونه تاثيرگذارى ذهن مفسر، در فهم را منتفى مى‏دانند. پس وى همچون نيچه فهم را مقهور افق ذهنى مفسر نمى‏داند، ولى به نقش عنصر سوبژكتيو و ذهنيت مفسر در پيش داورى و هم در گفتگوى ديالكتيكى با متن، به جبر قائل است. از طرف ديگر سنت گذشته نيز در فهم تاثير مى‏گذارد; يعنى امتزاج افق گذشته و حال مستلزم شكل‏گيرى افق جديد است; يعنى عناصر سنت در اين ديالوگ با موضوع شركت مى‏كنند. (11)
تا اين جا روشن شد كه واقعه فهم، يك فرايند و پروسه است، اين فرايند تابع منطق پرسش و پاسخ و گفت‏وگو و متاثر از پيش‏داوريها و زاييده امتزاج افقهاست; يعنى رابطه دو سويه ميان ذهن مفسر و اثر، در سامان‏دهى فهم و تفسير مؤثر است; البته سنت و پيش‏فرضها تنها در تحقق فهم نقش ندارد بلكه فهم، در تكامل سنت نيز مؤثر است.
نكته ديگر گادامر اين است كه تاريخ، اثرگذار در فهم است; يعنى شناخت ما نسبت‏به مولوى و شخصيت علمى او سبب مى‏شود كه اشعار او را با اين شناخت تاريخى محك بزنيم و در انتساب اشعار به او دقيقتر عمل نماييم. پس فهم ما از آثار تاريخى و پيش داوريهاى تاريخى ما اثر مى‏پذيرد.
شايان ذكر است كه مفسر حتى اگر در موقعيت مخالف سنت و تاريخ قرار گيرد در عمل فهم، از آن متاثر خواهد شد.
گادامر در تفسير متن بر درك دنياى ذهنى مؤلف توجه ندارد و بر بى‏توجه بودن مفسر نسبت‏به ذهنيت‏خاص صاحب اثر تاكيد مى‏ورزد. اين رويكرد بر خلاف هرمنوتيك رمانتيك است كه بر بازسازى ذهنيت مؤلف نظر دارد. (12)
از نظر گادامر، هدف تفسير، وصول به معناى مقصود مؤلف يا تفسير مخاطبان اوليه متن نيست، مؤلف و مخاطبان اوليه نبايد افق معنايى متن را محدود سازند. مؤلف و مخاطبان اوليه نيز به عنوان يكى از مفسران متن شناخته مى‏شوند. بنابراين هدف تفسير متن، توليد معناى جديد است نه باز توليد ذهنيت و قصد مؤلف. و ديدگاه گادامر در باب تاثيرگذارى پيش داورى، تاريخ و سنت و موقعيت مفسر، بر فهم نيز مؤيد اين نتيجه‏گيرى است. پيامد ديگر اين رويكرد بر خلاف هرمنوتيك سنتى اين است كه معناى متن متكثر است; يعنى معنايى نهايى و واحد با هرمنوتيك فلسفى گادامر سازگار نيست; زيرا فهم يك متن چيزى جز پاسخ به يك پرسش نيست. (13)
و تعدد پرسشها مستلزم تعدد معناهاست. بنابراين نمى‏توان از فهم بهتر، سخن گفت و به جاى آن بايد فهم متفاوت را مطرح كرد و نيز عمل فهم هيچ گاه پايان نمى‏پذيرد; زيرا هرمنوتيك فلسفى به پلوراليسم معنايى مى‏انجامد.
خلاصه سخن آن كه، انديشه گادامر، معجونى از آراى هايدگر به ويژه كتاب هستى و زمان، تلقى هگل از تاريخ و تجربه و تفسير ديالكتيكى بود و با اين ميراث گذشته به تفسير و تحليل ماهيت فهم پرداخت.
تاريخ‏مندى فهم و تاثر آن از پرسشهاى مشخص فهمنده و اثرپذيرى آن از تاريخ و سنت و پيش دانسته‏ها و پيش‏فرضها او را به پلوراليسم معنايى و پايان ناپذيرى فهم سوق داد. و هر گونه معيار را جهت درك صحت و سقم فهم نامطلوب دانست.

نقد هرمنوتيك فلسفى

هرمنوتيك فلسفى هايدگر و گادامر منشا تحولاتى در نحله‏هاى جديد هرمنوتيكى شد و شخصيتهايى مانند ژاك دريدا، پل ريكور، يورگن هابرماس را متاثر ساخت و كسانى چون اميليو بتى و اريك هرش را رو در روى خود قرار داد.
هرمنوتيك فلسفى توسط پل ريكور به حوزه علوم اجتماعى وارد شد و هابرماس عموميت و شمول آن را مورد انتقاد قرار داد و تنها آن را در مورد فهم هنرى و تاريخى معتبر دانست و در علوم اجتماعى، تفكر نقدى و نقد ايدئولوژى را به جاى هرمنوتيك فلسفى نشاند; زيرا هدف اصلى وى تامل در جامعه‏شناسى و علوم سياسى و مسايل فرهنگى انسان معاصر بود از اين رو به هرمنوتيك، رويكرد نقدى داشت. وى تفكر نقدى را از ميراث كانت و ماركس و مكتب فرانكفورت به ارث برده بود. هابرماس منتقد جامعه مدرن و حاكميت عقلانيت ابزارى و نگرشى پوزيتويستى بر علوم اجتماعى بود و به جاى آن، عقلانيت ارتباطى را مطرح ساخت. اينك به پاره‏اى از نقدهاى هابرماس، بتى و هرش و ديگران بر هرمنوتيك فلسفى اشاره مى‏كنيم:
1- هابرماس بر اين باور است كه علايق اجتماعى و قدرت، بر افقهاى فهم اثر مى‏گذارد و وى ارتباطات تفسيرى را از علايق و زمينه‏هاى اجتماعى نظير قدرت و ايدئولوژى متاثر مى‏داند، ولى به معيارهاى فرا زمينه‏اى نيز اعتقاد داشت; زيرا وى بر نقد مكاتب و ايدئولوژى‏ها اصرار مى‏ورزيد و دو كتاب «دانش و علايق بشرى‏» و «نظريه كنش ارتباطى: نقد عقلانيت كاركرد گرايانه‏» را به همين منظور نوشت تا هم روش پوزيتويستى و تجربى در علوم اجتماعى را نقد كند و همچون گادامر پذيراى نقش علايق و موقعيت مفسر بر فهم باشد و موضع بى‏طرفى نسبت‏به امور را انكار كند و هم به معيارهاى فرازمينه‏اى و تفكر نقدى در مقابل گادامر اصرار ورزد.
هابرماس، با نقد ايدئولوژى و سنت و پيش داورى، نقش سنت و پيش داورى را در شكل‏دهى فهم و تفسير انكار كرد و فراتر از سنت رفتن و نگريستن از بيرون را ممكن مى‏دانست. (14)
2- هابرماس با دعوى عموميت هرمنوتيك فلسفى توسط گادامر مخالفت ورزيد و بر اين باور بود كه پديده‏هاى اجتماعى به تفكر انتقادى در حوزه نقد قدرت و ايدئولوژى محتاج است و تنها به كاربرد آن در حوزه علوم فرهنگى و تاريخى اعتراف مى‏كرد. (15)
3- تلقى گادامر از حقيقت، با تلقى مرسوم و سنتى ناسازگار است; يعنى با هر سه تعريف صدق - مطابقت، انسجام و عمل‏گرايى - مخالفت مى‏ورزد. وى به تبع هايدگر، حقيقت را وصف اشيا - كه نه وصف قضيه يا انديشه - مى‏داند.
هايدگر، حقيقت را به معناى برطرف شدن حجاب و آشكار شدن امور پنهان مى‏گيرد و آن را با هستى پيوند مى‏زند. (16)
پس صادق دانستن قضيه به اين معناست كه هستى موضوع پوشيده نيست; يعنى فهميدن ملازم با حقيقت است. به همين دليل، گادامر، تمايزى ميان فهم صحيح و سقيم قائل نمى‏شود; زيرا هر فهمى، پاسخى به يك پرسش است، پس بدون پرسش، حقيقت نخواهيم داشت چون ابهام و تيرگى وجود دارد.
ولى تسميه حقيقت‏به اين معنا هيچ نتيجه معرفت‏شناختى ندارد; زيرا به هر حال پرسش مطابقت و عدم مطابقت فهم و تفسير با واقعيت مطرح است كه بايد بدان پاسخ داده شود.
جالب توجه اين كه گادامر از پيش داوريهاى حقيقى و خطا هم سخن مى‏گويد و مقوله سوء فهم را پيش مى‏كشد (17) و اين نشان دهنده اين است كه گادامر به معناى واحدى از حقيقت وفادار نيست.
4- مشكل ديگر گادامر، اين است كه با طرح تاثيرگذارى افق معنايى مفسر و موقعيت هرمنوتيكى و پيش فرضها و پيش داوريهاى او بر فرايند فهم، نسبى‏گرايى را ترويج مى‏كند، اما تاكيد بر نسبى‏گرايى نيز اولين آسيب را بر خود صاحب نظريه وارد مى‏سازد; زيرا معيارى براى اثبات مدعاى خود به جا نمى‏گذارد.
5- اشكال ديگر اين است كه فهمنده در مقام فهم متن مى‏خواهد بر معلومات خود بيفزايد; حال اگر فهم او، از موقعيت هرمنوتيكى او تاثير بپذيرد، هيچ كاربردى براى او نخواهد داشت.
6- مشكل اساسى ديگر اين است كه ذهنيت و نيت مؤلف براى فهمنده مهم است‏بويژه فهم مراد شارع مقدس كه براى متدينانش نقش حياتى دارد و روش گادامر در حصول آن ناتمام است.
7- منطق پرسش و پاسخ متن در همه انواع فهم تحقق ندارد. براى نمونه، فهم مدلول مطابقى متن بدون هرگونه پرسشى براى فهمنده تحقق‏پذير است; زيرا لفظ و معنا با يكديگر اقتران دارند و فهمنده با علم به اين اقتران مى‏تواند مدلول مطابقى را بيابد.
8- عمل فهم، توقف منطقى بر هر نوع پيش فرض ندارد و گادامر به دسته‏بندى پيش فرضها كه در آغاز سخن بدان اشاره شد توجه ندارد و با همه انواع پيش فرضهاى استخراجى و استفهامى و تطبيقى به يكسان معامله مى‏كند.
9- هرمنوتيك فلسفى، تكليف تجربه و استقرا در تحقيقات علوم تجربى و استدلال عقلى در علوم فلسفى را مشخص نمى‏كند، در حالى كه در درك فهم تجربى و عقلى، اين امور مفيدند.
10- گادامر تمام تلاش خود را مطرح مى‏كند تا بگويد هرمنوتيك او روش شناختى نيست و تنها به هرمنوتيك فلسفى پرداخته است، در حالى كه سرتاسر نوشتارش در مقام بيان روش فهم است.
11- هرمنوتيك پيش از هايدگر، هرمنوتيك عينى‏گرايانه بود; يعنى فهم عينى متن را ممكن مى‏شمرد و به معيارى براى تمييز فهم صحيح از سقيم معتقد بود. ولى هايدگر با طرح هرمنوتيك فلسفى و پديدارشناختى، (18) هرمنوتيك نسبى‏گرايانه را آشكار ساخت. نسبى‏گرايى گرايشى است كه در شاخه‏هاى گوناگون معرفت‏بشرى از جمله معرفت‏شناسى، اخلاق، فلسفه و علم رسوخ كرده است و اين بار دامن هرمنوتيك را در برگرفته است. گوهر سخن نسبى‏گرايان اين است كه معيار و ملاك عينى و مستقل از اشخاص و شرايط متغير براى سنجش معرفت صحيح از سقيم وجود ندارد. معيارهاى معرفت تابع شرايط زمانى و مكانى‏اند.
بر اين اساس پلوراليسم معرفتى از نسبى‏گرايى زاييده گرديد. هرمنوتيك نسبى‏گرايانه نيز امكان فهم معتبر، ثابت و غير تاريخى و وجود معيار تميز فهم صحيح از سقيم را انكار مى‏كند. گادامر و ريكور بر اين نوع هرمنوتيك دامن زدند، ولى گروهى چون اميليو بتى و اريك هرش در مقابل آن، از هرمنوتيك عينى‏گرايانه دفاع كردند.
مكتب عينى‏گرا به تمايز فاعل‏شناسا از متعلق‏شناسا فتوا مى‏دهد و در شناخت موضوع اخلاقى، فلسفى، زيباشناختى، معرفتى و غيره به معيارى وراى فاعل‏شناسا معتقد است.
هرمنوتيك عينى‏گرا نيز فهم عينى، ثابت و فرا تاريخى متن و اثر را ممكن دانسته و به استقلال معناى يك متن از مفسر و به تفكيك معناى متن از افق معنايى مفسر و شرايط و اوضاع عصر وى حكم مى‏راند. اميليو بتى (1968- 1890) در عرصه هرمنوتيك معرفت‏شناختى - نه هستى‏شناختى - به نظريه عام تفسيرى اعتقاد داشت و روش شناختى عامى براى علوم انسانى عرضه كرد. دغدغه اصلى وى درك معنا و مقصود صاحب اثر بود. بر اين اساس طرد پيش‏داوريها و علايق شخصى مفسر را توصيه مى‏كرد. (19)
بتى براى وصول به ذهنيت و دنياى صاحب اثر بر قالبهاى معنادار تاكيد مى‏كرد، قالبهايى كه به عنوان پيش شرط ارتباط بين الاذهانى است. بنابراين از ديدگاه وى، فهميدن متن نوعى بازسازى و باز توليد اظهارات و آثار معنادار ذهن ديگرى است كه به زبان مفسر ترجمه مى‏شود. البته تغيير آگاهانه يا ناآگاهانه پاره‏اى از افكار و موقعيتها از موانع بازشناسى و بازتوليد است كه بايد با آنها مقابله كرد. تاكيد بتى بر اين است كه مفسر نبايد اثر را به لحاظ معنايى، مستقل از صاحب اثر بداند; زيرا هدف تفسير، وصول به معناى اثر - از آن جهت كه اثر است - نمى‏باشد. (20)
نكته جالب توجه ديگر اين نظريه، اين است كه بايد جزء اثر را نسبت‏به تمام و كل اثر ملاحظه كرد و در فرايند تفسير، اين ملاحظه را به كار گرفت; يعنى با نگاه سيستمى به تفسير متن و اثر، اقدام كرد. آنگاه مفسر بايد به ترجمه ذهنيت‏خالق اثر بپردازد تا آن را به دنياى ذهنى خود نزديك كند. (21)
بتى از نقش پيش‏دانسته‏ها و ذهنيت مفسر غافل نيست. از اين رو توصيه مى‏كند كه مفسر بايد مراقب باشد تا ويژگيهاى فردى او بر فهم تحميل نشود. (22)
12- اريك هرش (23) (1928- ) متفكر آمريكايى و منتقد هرمنوتيك نسبى‏گرا و از مدافعان عينى‏گرايى هرمنوتيكى است كه به صراحت‏بر معيار تشخيص فهم معتبر از نامعتبر تاكيد مى‏ورزد و فهم عينى متن را ممكن مى‏شمارد. وى در دو كتابش - «اعتبار در تفسير» و «اهداف تفسير» در مقابل هرمنوتيك نسبى‏گرايى مى‏ايستد.
هرمنوتيك هرش بر فهم و تفسير متن معطوف است و براى نيت و قصد مؤلف نقش اساسى قائل است و معناى لفظى را با نيت مؤلف پيوند مى‏زند. وى گرچه به روش‏شناسى عام براى تفسير و متن معتقد نيست، ولى پاره‏اى از اصول عام حاكم بر فهم متن را عرضه مى‏دارد. براى نمونه، هرمنوتيك فلسفى و ساختارگرايى بر اين مطلب اصرار دارند كه الفاظ متن از استقلال معنايى برخوردارند و نيت و قصد متكلم سهمى در شكل‏دهى معنايى آن ندارد; ولى هرش مى‏گويد: معناى متن، امرى قصدى است و بدون نيت و قصد فرد نمى‏توان از معناى آن متن سخن گفت.
و سهم مفسر در بازسازى معناى متن است و از آن رو كه قصد مؤلف، تنوع بردار نيست، پس معناى متن نيز امرى متشخص و متعين است. بنابراين مى‏توان از عينيت معنا دفاع كرد. هرش چند نوع برخورد با متن را از جمله فهم، تفسير و داورى يا نقد را از يكديگر جدا مى‏كند. فهم متن را به معناى لفظى و تفسير را به تبيين معناى لفظى و نقد را به «معنا براى‏» نسبت مى‏دهد. توضيح مطلب اين كه هرش معنا را به دو نوع منشعب مى‏سازد:
و معنا براى Significance «معناى لفظى‏» دلالت‏بر كل معناى لفظى متن دارد ولى «معنا براى‏» با يك زمينه وسيعتر يعنى ذهن فرد و عصر ديگر ارتباط دارد و آن، در جايى است كه متن را بر يك وضعيت و شرايط خاص تطبيق مى‏كنيم و آن را مورد پرسش و استنطاق، قرار مى‏دهيم. هرش، رسالت مفسر را تلاش براى درك مقصود مؤلف مى‏داند. گرچه نمى‏توان به طور اطمينان به مطابقت فهم خويش با مراد مؤلف حكم كرد ولى نبايد همت مفسر را بى‏حاصل دانست. از اين رو چه بسا ما در مقابل تفاسير گوناگون قرار گيريم و نسبت‏به آنها از سنجش اعتبار واحدى برخوردار باشيم; زيرا قراين و شواهد به يكسان دلالت دارند. در اينجا بايد از منطق احتمالات بهره بگيريم و تفسير محتملتر را بر ديگرى ترجيح دهيم. حال كه معناى دو معنا از ديدگاه هرش روشن شد بايد به تبيين جايگاه فهم و تفسير و داورى بپردازيم:
فهم از طريق نشانه‏ها ساخته مى‏شود و فهمنده اگر به زبان متن آشنا نباشد، فهم، نصيب او نمى‏شود و پيش‏نيازهاى زبانى و اجتماعى نيز نظامهاى قراردادى هستند كه مقصود و نيت مؤلف و معناى لفظى متن را به ارمغان مى‏آورد; پس روشن شد كه فهم، يافتن معناى لفظى متن است و ارتباطى با «معناى براى‏» ندارد.
و اما تفسير، عبارت است از تبيين معناى لفظى. بنابراين تفسير هم با «معناى لفظى‏» و هم با «معناى براى‏» ارتباط دارد. به همين جهت از اصطلاحات جديد و غير مانوس با فرهنگ متن بهره مى‏گيرد و حتى باعث تنوع و تكثر مى‏شود; پس تنوع فهم معناى متن امكان‏پذير نيست، ولى تكثر تفاسير ممكن است.
از اين رو دو مفسر على رغم معناى واحد مى‏توانند از تفسير و تبيين مختلف بهره بگيرند. بنابراين هرش، اختلاف در معناى لفظى متن را در اثر تغيير عصر و زمانه - فى الجمله - مى‏پذيرد، ولى تاريخى بودن فهم متن را پذيرا نمى‏باشد.
هرش، داورى و نقد را نيز از فهم و تفسير متن جدا مى‏كند. منتقد متن در مقام نقد با «معنا براى‏» نه «معناى لفظى‏» سروكار دارد و متن را با معيارهاى خارجى محك مى‏زند. اين كه گاهى گفته مى‏شود معناى متن، ملال‏آور يا كسل‏كننده و يا مطلوب است. مراد «معنا براى‏» است; زيرا معناى لفظى به درون متن آگاهى مؤلف ارتباط دارد و «معنا براى‏» با بيرون از نيت مؤلف معطوف است. (24)
بنابراين هرش به عنوان منتقد گادامر و هرمنوتيك نسبى‏گرا، تغييرپذيرى بستر تاريخ و داده‏هاى فرهنگى را به عنوان يك واقعيت مى‏پذيرد، ولى تاثير آن بر ثبات معناى لفظى را نمى‏پذيرد و آن را نهى مى‏كند.
پس اين ادعاى گادامر - كه وصول به فهم يكسان و ثابت از متن امكان‏پذير نيست - را رد مى‏كند. هرش بر خلاف گادامر معتقد است كه مفسر مى‏تواند جهت‏گيرى و پيش‏دانسته‏هاى خود را تغيير دهد و اين پيش‏دانسته‏ها در باب «معنا براى‏» تاثير گذارند.
13- اشكال ديگر گادامر و هرمنوتيك نسبى‏گرا اين است كه آيا نظريه تاريخ گروى كه همه فهمها را تاريخى و سيال مى‏داند، تاريخى و ابطال‏پذير است‏يا اين كه خود را گرفتار جزميت معللانه كرده است؟
14- صدر المتالهين، تكلم را صفت نفسانى تاثيرگذارنده مى‏داند و آن را به سه قسم منشعب مى‏سازد. نخست، كلامى كه عين كلام مقصود است; مانند ايجاد اشيا به كلمه «كن‏» كه تمام موجودات ناگزير از اطاعت از آن هستند اين نوع كلام حقيقى نامند. دوم، كلامى كه مقصود از آن چيز ديگرى غير از خود كلام است اما آن غير، لازم لاينفك كلام است; مانند اوامر خداوند به ملائكه تدبير كننده كه هيچ تخلفى در آنها راه ندارد. سوم، كلامى كه قصد و غرض ثانوى دارد و ممكن التخلف است; مانند اوامر و نواهى خداوند به بندگان در شرايع آسمانى. (25)
غرض و هدف اصلى متكلم، انتقال معانى به مخاطبان است. (26)
ولى براى فهميدن كلام الهى بايد صفا و صافى روح، زوال نيابد و به كدورت و ظلمات آلوده نگردد. بنابراين شبهاتى كه سرمنشا آن، عالم طبيعت است، حجاب و مانع درك حقايق مى‏گردد. همانگونه كه خداوند متعال مى‏فرمايد: «و طبع على قلوبهم فهم لايفقهون‏» (27) يا «بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون‏» (28) وقتى نفس انسان از امور دنيوى اعراض كند و تمام توجهش به عالم ملكوت اشتغال يابد; حقايق عالم ملكوت برايش روشن مى‏گردد. (29)
بنابراين فهم كلام خداوند، منحصر در آنچه اهل زبان عربى بر آن توافق دارند، نمى‏باشد; زيرا هدف نهايى و كمال مطلوب، آن است كه فهم و ادراك از متكلم و گوينده سخن باشد نه فهم از كلام و سخن و اين را جز آن كس كه كلام بر قلبش فرود آمده، نخواهد فهميد و اين همان معناى كلام حقيقى است كه از فهم جدا نمى‏باشد. (30)
از اين رو فهم متون دينى از نظر صدر المتالهين، بر دو امر استوار است‏يكى فهم اراده متكلم و مقصود گوينده سخن و دوم، احوال مخاطبان. (31)
15- نگارنده در كتاب «كلام جديد» (گفتار پنجم) به نقدهاى ديگرى بر هرمنوتيك گادامر پرداخته است.

پى‏نوشت‏ها:

1. Gadamer Hans Georg, Truth and method, P. 551.5.
2. Bbeicher, Josef, Contemporary hermeneutics, Routledge fkegon paul, 1980, P.
3. Ibid, P. xxiii.
4. Ibid, P. xxix.
5. Gudamer Hans Georg, Philosophical Hermen translated by Daved G.Linge, versity of eutis,#California Press, 1977, P. xi.
6. Truth and method, P. 490.
7. Ibid, P. 465.
8. Ibid, PP. 306 -326.
9. Ibid, PP. 369 -370.
10. Ibid, P. 374.
11. Introduction to philosophical Hermeneutics, P. 112.
12. Truth and method, P. 372.
14. Ibid, P. 375.
14. ر.ك: رابرت هولاب، يورگن هابرماس، ترجمه دكتر حسين بشيريه.
15. همان.
16. Being and time, P. 256.
17. truth and metod, PP. 298 -299.
18. پديدارشناسى و ذهن‏گرايى با گذر منطقى، مستلزم نسبى‏گرايى نيست گرچه ذهن‏گرايى و پديدارشناسى هايدگر به نسبى‏گرايى انجاميده است.
19. Introduction to philosophical Hermeneutics, P. 126.
20. Contemporary hermeneutics, PP. 32 -60.
21. Ibid, P. 85.
22. Ibid, PP. 63, 65, 68.
23. Eric Hirsch.
24. Eric Hersch. Validity in Interpretation, Yale university press, 1967.PP. 4.223.
25. مفاتيح الغيب، صص‏19- 18.
26. همان، ص‏29.
27. توبه/87.
28. مطففين/14.
29. مفاتيح الغيب، صص‏34- 33.
30. همان، صص‏66- 65.
31. همان، صص‏70- 69.
شنبه 25 شهریور 1391  5:47 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اقتراح هرمنوتيك دينى

اقتراح هرمنوتيك دينى

جعفر سبحانی - احمد واعظی

اشاره:

آنچه در ذيل از نظر خوانندگان ارجمند مى‏گذرد، حاصل نظرخواهى از دوتن از اساتيد محترم حوزه، آيت‏الله جعفر سبحانى و حجة الاسلام‏والمسلمين احمد واعظى در باب پاره‏اى از سؤالات مطرح شده در زمينه‏هرمنوتيك دينى است. سؤالاتى از قبيل چيستى هرمنوتيك فلسفى، آيافهم متون دينى تابع هرمنوتيك خاص خود است‏يا مشمول هرمنوتيك‏عام؟ مقصود از فهم متن دينى چيست؟ آيا اين فهم «مؤلف مدار» ست‏يا«متن مدار» و يا «مفسر مدار»؟ و...
در اينجا ضمن ابراز تقدير و تشكر از ايشان براى قبول درخواست‏پژوهشنامه قبسات، توجه خوانندگان گرامى را به پرسشها و پاسخهاى‏مطرح شده جلب مى‏كنيم.

قبسات : مقصود از فهم دين چيست؟ آيا فهم دين ممكن‏است درصورت امكان، آيا اين‏فهم روشمند است‏يانه؟

آيت الله سبحانى: اين سؤال، در واقع به سه سؤال برمى‏گردد. اولا بايد ببينيم دين چيست، تا بعدا ببينم كه فهم‏دين چيست؟ چرا كه تا «مضاف اليه‏» را درست تفسيرنكنيم،نمى‏توانيم مضاف و مضاف اليه را با هم تفسيرنماييم. پس اول بايد دين را به صورت اجمالى تعريف‏كنيم، بعدا به فهم دين برسيم و ببينيم كه آيا فهم آن‏امكان‏پذير است‏يا نه؟ در آخر ببينيم آيا اين فهم روشمنداست‏يانه؟
پيش از تعريف دين نكته‏اى را به عنوان مقدمه عرض مى‏كنم‏كه تعريف ما از دين به صورتى است كه همه اديان را دربرمى گيرد. هر چند كه ما با به كار بردن كلمه «اديان‏» مخالف‏هستيم چون دين يكى بيش نيست و اگر اختلافى باشد، درشرايع و احكام است و از آيات قرآن هم همين معنى استفاده‏مى‏شود چنان كه مى‏فرمايد:
ان الدين عندالله الاسلام
«تنها دين نزد خداوند اسلام است.»
يعنى دينى كه در زمان نوح بوده با دينى كه در زمان ابراهيم‏بوده با دين دوران عهدين و دوران اسلام، يكى است.
«دين‏» عبارت است از احساس وابستگى به يك موجود برترو والاتر، به گونه‏اى كه انسان همه شئون خود را از آنجادريافت كرده و پيوسته از آنجا - بلا واسطه يا مع واسطه -فيض مى‏گيرد. و اين نگرش در همه اديان الهى وجود دارد.البته ممكن است انسان در تشخيص آن وجود برتر، اشتباه‏بكند و مخلوقى را به جاى خالق تصور كند ولى در احساس‏وابستگى او به وجود برتر و كاملتر كه او و جهان را آفريده وبه او پيوسته فيض مى‏رساند (بلا واسطه يا مع واسطه)اختلافى نيست. دين به اين معنا بين همه اديان جهانى‏مشترك است.
ولى در ضمن اين بحث‏بايد بررسى كنيم كه آيا مساله به‏اينجا خاتمه مى‏پذيرد يا نه؟ زيرا اگر دين تنها در وابستگى‏انسان، خلاصه شود اعتقاد ثمر بخشى نخواهد بود. ما به‏دينى معتقديم كه اعتقاد به آن ثمر بخش است. بايد بدانيم‏كه وابسته‏ايم به جهان ديگر و آفريننده آن جهان ديگر ما رارها نكرده و ما را بدون غرض نيافريده است. در حقيقت مااز آفريننده يك نوع فيضى را در يافت مى‏كنيم و در برابر اين‏فيض، از ما توقعاتى دارد كه نتيجه اين توقعات هم به خودما بر مى‏گردد. خدايى كه ما را آفريده است، براى هدف وغايت، آفريده است، ولى خود انسان مستقلا نمى‏تواند به‏اين هدف نائل شود. لذا خدا براى هدايت ما به آن غايت،آموزگارانى را از نوع بشر اعزام كرده است‏بنابراين اعزام‏آموزگاران را نيز بايد تحت پوشش دين قرار دهيم. پس دين‏در حقيقت تنها وابستگى نيست، وابستگى به يك موجودبرتر است كه خواهان سعادت ما است نه شقاوت. او براى‏رهنمون كردن انسانها به سوى سعادت، آموزگارانى را اعزام‏مى‏كند. تاريخ بشر هم تا آنجايى كه در تاريخ سراغ داريم ازوجود مصلحان الهى گزارش مى‏دهد.
مسلما تنها فرستادن آموزگار براى هدايت انسان كافى‏نيست. بايد يك ضامن اجرايى هم وجود داشته باشد و آن‏اعتقاد به معاد و جهان ديگر است كه در تمام شرايع و به‏تعبير ديگر در تمام اديان مورد قبول است.
قرآن كريم درباره وابستگى بشر به جهان بالا مى‏فرمايد:
يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله والله هو الغنى الحميد
و نيز اعلام مى‏دارد كه براى سعادت بشر انبيا را فرستاديم:
و لقد بعثنا فى كل امة رسولا ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت
براى اينكه برنامه‏هاى آنان اجرا بشود اعتقاد ديگرى را به نام‏«يوم الدين‏» جزو باورها قرار داده كه همان روز قيامت است.تا اين جا به بخش نخست از (معنى دين) پاسخ گفتيم.
از اين جا، پاسخ بخش دوم نيز روشن مى‏گردد و آن اينكه:اگر معنى دين همين باشد، فهم دين ممكن است. دو چيز -گذشته بر تعاليم پيامبران - به اين فهم كمك مى‏كند: يكى‏فطرت و ديگرى خرد انسان. بنابراين، دين، معجونى است ازادراكات فطرى و عقلى و تعاليم انبياء.
اما در جواب بخش سوم از سؤال اول كه آيا فهم دين‏روشمند است‏يا روشمند نيست؟ بايد گفت مسلماروشمند است. فطرت براى خودش روش دارد، اگر مابخشى از دين را از طريق فطرت بفهميم روش آن معلوم‏است و بايد داراى اين علائم چها گانه باشد.
1 - گستردگى در ميان تمام انسان‏ها.
2 - ريشه داشتن در آفرينش.
3- تابع اوضاع سياسى و جغرافيايى نبودن.
4 - استوارى در برابر تبليغات مخالف در مفاهيم دينى. خردنيز روشمند است، خرد از برهان كمك مى‏گيرد و اگربخواهيم دين را از طريق آموزگاران الهى درك كنيم، آن هم‏روشمند است; چرا كه آنان نيز كلامى دارند و با زبان قوم‏خودشان سخن مى‏گويند و به صورت مبهم و غير واضح برزبان جارى نمى‏كنند و به اصطلاح، معما نمى‏گويند. پس‏فهم دين از اين طريق نيز روشمند است. البته معناى اين‏سخن اين نيست كه انسان در فهم دين هيچ خطايى نمى‏كند،بلكه منظور اين است كه اگر قواعد و ضوابط لازم را رعايت‏بكند خطايش بسيار كم است. علوم ديگر هم به همين‏ترتيب روشمند است و اصلا در دنيا چيز بى‏روش نداريم،مگر اينكه كشكول باشد. حتى خود كشكول هم كه بى‏نظم‏است، براى خود نظمى دارد.

قبسات: مبانى امكان روشمندى فهم دين چيست؟

آيت الله سبحانى: در گفتگوى پيش ياد آور شديم كه مسائل‏دينى گاهى تكيه گاه فطرى دارد و از جمله امورى است كه ازدرون انسان مى‏جوشد، و گاهى جنبه فكرى و عقلى، وگاهى جنبه نقلى و سماعى دارد و هر يك از اينها براى خود،روش خاصى دارند.
اگر دين را از فطرت بگيريم، بايد علائم چهارگانه فطرت برآن حاكم باشد. و اگر آن را از عقل بگيريم، مسلما بايديافته‏هاى عقل برهانى باشد. يعنى به گونه‏اى باشد كه برمبناى دليل عقلى استوار باشد.
مثلا اين جهان وابسته به عالم ديگر است، آن عالم، ديگرنمى‏تواند مخلوق عالم ديگر باشد. و الا به تسلسل‏مى‏انجامد، يا نمى‏تواند در حين اينكه وابسته به عالم ديگرو مخلوق آن است‏خالق آن هم باشد، اين دور است. اين‏گونه مسائل، يك رشته مسائل روشن عقلى است. اما اگردين را از كتاب و سنت (نقل) بگيريم بايد شرايط نقل رافراهم سازيم. قرآن ما به زبان عربى است. زبان عربى، براى‏خود قواعد و دستور زبان خاصى دارد. بايد از طريق آنهامعناى كلام خدا را بفهيم. اگر نص يا ظاهر است، بايد آن را،نص و ظاهر تلقى كنيم. اگر مجمل است، اجمال و ابهام آن رابه كمك نصوص و ظواهر بر طرف سازيم. مقصود اين است‏كه همانطور كه شعر و نثر را تفسير مى‏كنيم، قرآن را نيزتفسير كنيم. همانطور كه ديگر كتابها را از طريق قواعد ودستور زبان آن كتاب مى‏فهميم، متون آسمانى هم همين‏حالت را دارند. تفاوتى كه هست اين است كه قرآن‏خصوصيات ديگرى نيز دارد كه آن را از متون ديگر ممتازمى‏گرداند. قرآن را بايد من حيث المجموع، مورد قضاوت‏قرار داد. چون ممكن است آيه‏اى، متذكر گوشه‏اى از مطلب‏باشد. و گوشه ديگر را آيه ديگر بيان كند. علاوه بر اين، قرآن‏كتاب شريعت و قانون هم هست و روش قانونگزارى، اين‏نيست كه همه مسائل يكجا گفته شود. بر عكس ممكن است‏كليات را امروز بيان بكنند، تبصره‏ها را يكسال بعد. قرآن هم‏اگر كلياتى در باره شريعت دارد، اين كليات حجت است ولى‏در عين حال بايد به مخصص و مقيدها توجه داشته باشيم.همه اين ضوابط را علماى ما در علم اصول مطرح كرده‏اندمباحثى نظير اصالت ظهور، اصالت عدم قرينه، اصالة‏الحقيقة و شناخت مقام بيان از مقام اجمال و غيره كه همگى‏به فهم كتاب و سنت، روش قانونمندى مى‏دهد.
بنابراين فهم دين بى قانون نيست. كسى كه در آن اظهار نظرمى‏كند، بايد از اين اصول و قواعد اطلاع داشته باشد. اگريك فرد بيگانه بخواهد در سروده‏هاى فردوسى اظهار نظربكند پذيرفته نمى شود، مگر اينكه قواعد زبان فارسى رابداند، مفردات آن را بشناسد، با شاهنامه تا حدى مانوس وبا كلماتش آشناباشد. بعدا اظهار نظر بكند. كتاب دينى هم،چنين است. چنين نيست هر كس ابتدائا بيايد از طريق‏ترجمه قرآن، در باره آن اظهار نظر بكند. نه بايد نسبت‏به‏خود آن كتاب آگاهى كامل داشته باشد و واجد شرايطى‏باشد كه در فهم يك متن الهى لازم است. تفصيل اينها را دركتاب منشور جاويد بيان كرده‏ايم و در اينجا تنها به رؤوس‏آنها اشاره مى‏كنم:
1 - خود قرآن آشكارا مى‏گويد كه فهم من آسان است و اصلامشكل نيست:
و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر
«ما قرآن را براى پندگيرى آسان نموديم آيا متذكرى نيست؟»
در آيه ديگر مى‏فرمايد:
فما لهم عن التذكرة معرضين كانهم حمر مستنفرة فرت من‏قسورة
«چه شد كه از قرآن رويگردان هستند گويى خرانى هستند كه رم‏كرده‏اند از شير.»
البته بايد توجه داشت كه در عين آنكه آسان است، چنين‏نيست كه هر كسى به تفسير آن بپردازد. عينا مثل كتاب‏فيزيك است كه به زبان آسان نوشته مى‏شود، ولى چنان‏نيست كه همه بتوانند آن را بفهمند و بتوانند تدريس كنند،بلكه مفسر و مدرس آن بايد از اين دانش آگاهى داشته باشدتا بتواند كتاب را تدريس و تفسير كند.
2 - بايد از قواعد زبان عرب و معانى مفردات آن آگاه باشد.مثلا بداند معنى «عصى‏» در قرآن چيست؟ معنى عصى، گناه‏كردن نيست، بلكه به معنى مقاومت است و عرب به هر نوع‏مقاومت «عصى‏» مى‏گويند. اين مقاومت ممكن است‏معصيت اصطلاحى باشد و ممكن است مقاومت اخلاقى‏باشد.
3 - بتواند قرآن را با قرآن تفسير كند; زيرا قرآن مى‏فرمايد:
و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى‏ء
اگر قرآن تبيان و توضيح همه چيز است، توضيح‏خودش هم هست. مثلا قرآن در باره قوم لوطمى‏فرمايد:
و امطرنا عليهم مطرا
«باران بر آنها فرستاديم.»
انسان خيال مى‏كند خدا عذاب باران براى آنان فرو فرستادولى در آيه ديگر ياد آور مى‏شود كه اين باران، باران سنگ‏بوده و باران آب نبوده است.
و امطرنا عليهم حجارة من سجيل
«ما براى آنها سنگ ريزه هايى فرستاديم با كوچكترين سنگهاآنان را نابود كرديم.»
4 - بايد به شان نزولها مراجعه كند. شان نزولها، ولو درتفسير قرآن مدخليت قطعى ندارد، اما به قرآن روشنى‏مى‏بخشند. فرض كنيم شما يك دو بيتى را در موردى‏گفته‏ايد، اگر انسان مورد و شرايط سرودن آن را بداند، اين دوبيتى را بهتر مى‏فهمد. شان نزول در حقيقت‏به متن، روشنى‏مى‏بخشد. مثلا قرآن در سوره توبه آيه 118 مى‏فرمايد:
و على الثلاثة الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بمارحبت
«اين سه نفرى كه به جهاد نرفتند، زمين بر آنها ضيق شد.جانشان بر خودشان ضيق شد و تصور كردند كه پناهگاهى جزخداوند ندارند به سوى خدا برگشتند و خداوند توبه آنهاراپذيرفت.»
در اينجا شان نزول، مفهوم اين آيه را روشن مى‏كند كه اين‏سه نفر چه كسانى هستند؟ به كدام جهاد نرفتند؟ عذرشان‏چه بود؟ برخورد جامعه با اينها چگونه بود كه و به تعبيرقرآن ضاقت عليهم انفسهم شدند؟ چگونه توبه كردند و خداتوبه اينها را پذيرفت؟ اين شان نزول، مفهوم اين آيه راروشن مى‏كند.
5 - بايد در تفسير آيات به احاديث صحيح مراجعه كند. البته‏احاديث صحيح در تفسير آيه ابتدائا مدخليت ندارند، ولى‏عرض كرديم اين قرآن ويژگيهاى عامى دارد كه خاص آن درروايات آمده، مطلقى دارد مقيدش در روايات نهفته است.در قانونگزارى، كلياتى را تصويب مى‏كنند جزئياتى را بعدابه وسيله تبصره‏ها بيان مى‏كنند. مثلا مى‏گويند فرد در بيست‏سالگى بايد به سربازى برود، اما شش ماه ديگر چيز ديگرى‏تصويب مى‏كنند كه قانون قبلى را مقيد مى‏كند.
6 - بايد قرآن را يك جا مطالعه كند. ما اگر بخواهيم در باره‏قرآن نظر بدهيم مجموعه آيات قرآن را بايد با هم وهماهنگ ببينيم. اين همه مذاهب كه در اسلام درست‏شده‏است، از اين نقطه آغاز شده است كه صاحب هر نحله‏اى‏آيه‏اى را گرفته و از آيات ديگر غفلت نموده است. كسى كه‏بخواهد در اهداف آيه، قضاوت قطعى بكند، بايد مجموع‏آيات الهى را با هم ببيند و تا مجموع آيات را در يك‏موضوع هماهنگ نكند، نمى‏تواند نتيجه قطعى بگيرد.خصوصا كه قرآن خودش مى‏فرمايد:
الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى
متشابه در اين آيه متشابه اصطلاحى نيست، بلكه به معنى‏شبيه هم است. به دليل اين كه مى‏گويد مثانى (مكرر) چون‏يك مضمون، در آيات متعدد مكرر آمده است. قهرا اگرآيات يك موضوع در يك جا جمع بشود حقيقت روشن‏ترمى‏شود.
7 - بايد سياق آيات را در نظر بگيريد اگر آيه‏اى را جداگانه‏لحاظ كنيم و ما قبل و ما بعدش را در نظر نگيريم، نتيجه‏مطلوب حاصل نمى شود. مثلا كسانى هستند كه منكرخاتميت هستند به اين آيه استدلال مى‏كنند:
يا بنى آدم اما ياتينكم رسل منكم
و مى‏گويند: پيغمبر شما اين آيه را خوانده است. پس معلوم‏شد بعد از پيغمبر، پيغمبر ديگرى خواهد آمد. در حالى كه‏اصل آيه اين است:
يا بنى آدم اما ياتينكم رسل منكم يقصون عليكم آياتى فمن‏اتقى و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم‏يحزنون.
پيغمبر اين آيه را آورده، ولى زمان اين خطاب، آغاز خلقت‏است. يعنى هنگامى كه آدم و حوا به زمين فرو آمدند، اين‏خطابها نيز همراه آنان فرود آمد. در زمان آنها خدا مى‏گويد:
يا بنى آدم اما ياتينكم رسل.
اما آنان چون ما قبل و ما بعد آيه را در نظر نمى‏گيرند دچاراين اشتباه شده‏اند.
8 - آگاهى از بعضى از مسائل فلسفى و علمى به معناى آيه‏روشنى بيشترى مى‏بخشد. فرض كنيد مى‏خواهيم اين آيه رامعنا بكنيم.
ام خلقوا من غير شى ء ام هم الخالقون.
انسان اگر قبلا مسائل فلسفى را راجع به دور و تسلسل‏خوانده باشد، بهترمى‏تواند آن را تفسير كند. يا آيه:
لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا
بحثهاى فلسفى موجود در باره اين آيه، به آن روشنى‏مى‏بخشد. و يا در مورد اين آيه:
و من كل شى‏ء خلقنا زوجين لعكم تذكرون
آگاهى از اسرار نهفته در اتم و تركيب آن از دو جزء به آيه‏ظهور بيشترى مى‏بخشد و روشن مى‏شود كه در جهان فردنداريم هر چه داريم زوج است. در اينجا منظور كلى اين‏است كه پيشرفت علوم، به فهم قرآن روشنى مى‏بخشد. البته نبايد طورى آيه را تفسير كند كه مساله علمى را بر تفسيرقرآن تحميل كند، ولى مى‏توان آن را به صورت يك احتمال‏مطرح نمود.
بسيارى از آيات قرآن راجع به جنگ و غزوات يا گفتگو بامنافقين و صحابه است. لذا آگاهى از تاريخ اسلام، شرطتفسير آن دسته از آيات قرآن است. اگر كسى از آنها آگاهى‏نداشته باشد، نمى‏تواند آن دسته از آيات قرآن را به‏صورت‏روشن تفسير بكند. همچنين در مورد آيات مربوط به قصص‏انبياء نيز وضعيت از همين قرار است. يعنى آگاهى از قصص‏انبياء نسبت‏به فهم آن دسته از آيات قرآن كمك مى‏كند. البته‏نبايد قرآن را بر آن داستانها تطبيق كرد، ولى شرحى كه درقصص آمده است تا حدى قصص قرآن را روشن مى‏كند.
9 - آيات مكى و مدنى را بشناسد. چون شناخت اين نوع‏آيات، خيلى مؤثر است. معلوم است كه آيات مكى رانمى‏توان در محيط مدنى تفسير كرد همچنان كه آيات مدنى‏را نمى‏توان در محيط مكى تفسير نمود. خلاصه تفسير قرآن‏روشمند است و قاعده و قانونى دارد كه براى فهم مقاصدآيات، بايد آنها را رعايت كرد.

قبسات : بعضى از فيلسوفان مطرح كرده‏اند كه ما درتفسير و استنباط متون فلسفى يا متون دينى‏روشهاى قطعى نداريم و لذا همه محققان، در جهاتى‏با هم اختلاف دارند، ولى اين ضوابط در علوم‏طبيعى وجود دارند و در آنجا اختلاف كمتر است، سرآن چيست؟

آيت الله سبحانى: مسلما محسوسات به يقين نزديكتراست. لذا اختلاف در محسوسات كمتر است ; زيرا شخص، در علوم طبيعى آنچه كه مورد بحث قرار مى‏دهد، لمس‏مى‏كند، با چشم مى‏بيند، با گوش مى‏شنود و... ولى در عين‏حال آنچنان نيست كه شما مطرح كرده‏ايد. به عنوان مثال‏شما فيزيك دوران نيوتن را ببينيد با فيزيك حالا خيلى فرق‏كرده و بسيارى از قواعد آن به هم خورده است. پس چنان‏نيست كه همه قواعد علوم هم، ثابت‏باشد. البته ما يك‏نتايج ثابتى داريم اما اين قواعد چنان نيست كه ثابت‏باشد.يا در پزشكى، پزشكى دوران شيخ‏الرئيس كجا و پزشكى‏حالا كجا؟ ولى در علوم انسانى هم آنچنان نيست كه قانون‏ثابتى نداشته باشيم. قوانين ثابت و لايتغيرى در فهم قرآن‏داريم. گرامر آن، قانون ثابتى است. تقديم ناسخ بر منسوخ،قانون ثابتى است. به‏طورى كه هرگز با وجود ناسخ نمى‏توان‏به منسوخ عمل كرد. البته در بعضى از برداشتها اختلافاتى‏وجود دارد، ولى مى‏توان گفت مشتركاتشان بيش از نود درصد مى‏باشد.

قبسات : آيا شما معتقديد كه پيش فرضها در استنباط وتفسير اثر مى‏گذارد؟

آيت الله سبحانى: تفسير به راى همين است. تفسير به راى،پيش فرض دارد. با آن پيش فرض مى‏خواهد آيه را تفسيركند.
يك شخص بهايى چون از قبل پذيرفته‏است كه پيغمبراسلام، خاتم نيست و بهاءالله پيغمبر است، براى اثبات آن‏دنبال آيه‏اى است كه نظر او را به ظاهر تاييد مى‏كند. لذا ازبين آيات به اين آيه:
يا بنى آدم اما ياتينكم رسل منكم
تمسك مى‏كند ولى بيچاره نمى‏داند كه جايگاه نزول مفاد آن‏مربوط به آغاز خلقت آدم است نه زمان پيامبر اسلام.

قبسات : راجع به روشمندى تفسير قرآن فرموديد،درباره روشمندى متون مقدس ديگر هم نظرى داريد؟

آيت الله سبحانى: واقعيت اين است كه متون ديگر بر خلاف‏قرآن عين وحى نيستند. انجيل اوليه در دست نيست و لذاآنچه هست اناجيلى است كه در قرن دوم نوشته شده‏اند وغالبا به زبانهاى يونانى، رومى و يا سريانى بوده‏اند. پس‏نمى‏توان مضمون اينها را به وحى الهى نسبت داد والا اگر انجيل واقعى دراختيار ما بود و اين شرايط را اعمال مى‏كرديم، اختلاف كم مى‏شد. آنچه دراختيار ماست‏بيشتر سيره و تاريخ حضرت مسيح است نه كتاب آسمانى او.

قبسات: در تفسير قرآن يا يكى از متون مقدس، آيا محورتحصيل مقاصد فرستنده كتاب و نويسنده آن است‏يا خود متن و فهم مفسر؟ تا جايى كه گاهى اين مساله را در كتابهاى هرمنوتيك به صورت مؤلف‏مدار، متن مدار و يا مفسر مدار مطرح مى‏كنند. نظرجنابعالى در اين باره چيست؟

آيت الله سبحانى: مسلما كتابهاى آسمانى داراى پيامى ازجانب خدا هستند و سعادت و شقاوت انسان در اين پيامهااز جانب خدا تبيين و توضيح داده شده است، و عمل به‏مقاصد الهى ضامن سعادت، و سر پيچى از دستورهاى اومايه بدبختى است. بنابراين مفسر بايد مقاصد الهى رابه‏دست آورد و با ابزارى پيش برود كه به اهداف فرستنده‏كتاب برسد. قرآن مجيد مى‏فرمايد:
ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم
«قطعا اين كتاب انسان را به آيين استوار راهنمايى مى‏كند.»
بنابراين ما نسبت‏به آن معادله «مؤلف مدار» هستيم نه‏«مفسر مدار» و نه «متن مدار» هر چند از به‏كارگيرى كلمه‏«مؤلف‏» در تفسير كتب آسمانى بالاخص قرآن مجيد بايدپرهيز كنيم.

تبيين نظريه «مفسرمدارى‏»

«مفسر مدارى‏» و يا به تعبير ديگر «متن مدارى‏» با مقاصدپديد آورنده كتاب سر و كارى ندارد و عذر آنان اين است كه‏ما هرگز به مقاصد مؤلف راه نداريم زيرا ما به متن با يك‏پيش فرضهاى ثابت مى‏نگريم و از اين هت‏يافته‏هاى ما ازكتاب با آن پيش فرضها قالبگيرى شده و نمى‏توان آن را به‏مؤلف نسبت داد. اين نظريه را هايدگر و گادامر مطرح‏كرده‏اند. آنان معتقدند تفسير هر متن به وسيله پيش فرضهاى‏و پيش داوريهاى مفسر ممكن مى‏شود، و پيش داورى مفسرفهم متن را ميسر مى‏سازد. اصولا جستجوى فهم و تفسيربدون پيش فرض تلاش بيهوده است.
بنابراين هر متن از ديدگاه و منظر خاص مفسر مورد تفسيرقرار مى‏گيرد و چون ديدگاه‏هاى افراد بى شمار است، طبعاتفسير نهايى و عينى وجود ندارد، از آنجا كه آگاهيهاى پيشين‏و مفروضات ذهنى مفسر، خواه نا خواه در فهم متن مؤثراست هيچ ضابطه براى درك تفسير درست از نادرست وجودندارد.
گذشته از اين هيچ نوع تمايزى بين تفسير مشخص وهمگانى در كار نيست. بنابراين بايد مقاصد مؤلف را كنارگذاشت و خود متن را در نظر گرفت و متاسفانه خود متن نيزبه تنهايى قابل فهم نيست، بايد با يك رشته قالب‏هاى ذهنى‏كه از پيش در وجود ما پديد آمده، آن حقايق را در آنهاريخت و از منظر و ديدگاه خاصى به آنها نگريست، و طبعاقالب ما يك نوع نيست، بلكه پيش فرضهاى متنوع است، واز اين‏جا است كه هيچ كس نمى‏تواند ادعا كند كه به واقع‏مى‏رسد و تفسير صحيح، محصول طرز تفكر او است.
خلاصه دست مفسر از واقع كوتاه است و هيچ فردى‏نمى‏تواند ادعا كند كه به واقع مى‏رسد. واقع لخت و دور ازقالب‏هاى ذهنى به چنگ كسى نمى‏آيد. طبعا به همه حقايق‏با عينكهاى رنگارنگ مى‏نگريم. در حقيقت از نظر هايدگرنظر مفسر به متون بسان انسانى است كه عينك‏رنگى به‏چشم دارد و نمى‏تواند واقعيات را ببينند، بلكه ناچار است‏همه رنگها را به رنگ عينك ببيند. و يا بسان انسان يرقانى‏است كه جهان را حتى برگ‏هاى سبز درختان را زرد مى‏بيند.بنابراين، كشف واقع امكان پذير نيست و تمام كشف‏ها ودانش‏هاى بشرى حالت نسبى دارد و هر تفسير نسبت‏به آن‏شرايط صحيح است. بنابراين حتى يك شعر و يك سخن‏مى‏تواند تفاسير متنوع و متعددى پيدا كند.
در اينجا ياد آور مى‏شويم كه مساله هرمنوتيك به معنى‏تاثير پيش فرض‏ها در فهم متون، متاثر از فلسفه كانت است‏كه مى‏گويد: شى‏ء فى نفسه غير از شى ء پديدارى است كه‏در نزد ماست. او معتقد است كه شناخت ما در جهان، فهمى‏است مركب از جهان خارج و ذهن; زيرا جهان خارج از طريق‏حواس وارد ذهن مى‏شود، سپس در تركيب قالبهاى ذهنى درآمده و چيز سومى به نام علم توليد مى‏شود، و شناخت مانتيجه تركيب قالب‏هاى ذهنى و داده‏هاى خارجى است.آنچه كه ما از جهان در يافت مى‏كنيم به طور كامل در خارج‏نيست و ما راه براى شناخت‏حقايق خارجى فى نفسه‏نداريم.
چنين نظريه‏اى در ارزش معلومات، نتيجه‏اى جز نسبيت وشكاكيت ندارد. در حقيقت‏يك نوع سوفسطايى‏گرى عصرمعاصر است كه در لباس علمى تجلى كرده است و تا حدى‏ريشه، در كلمات سوفسطائيان يونانى مانند «بيرهون‏» وغيره دارد اما با اين نظام علمى كه «كانت‏» به آن داده مساله رااز نظر سطحى نگران، جلاى بيشترى بخشيده است.
حالا خواه، ريشه اين نظر در فلسه كانت‏باشد، يا خود آنان‏اين نظريه را ابداع نموده اين نظر نتايج ناگوارى دارد. ازجمله:
1 - فهم متن محصول تركيب افق معنايى مفسر با افق‏معنايى متن است و دخالت ذهنيت مفسر يك‏واقعيت اجتناب‏ناپذير است.
2 - فهم عينى و واقعى متن امكان‏پذير نيست; زيراعنصر ذهنيت‏يا پيش داورى يا پيش فرضهاى مفسرشرط حصول فهم است و در هر فهمى پيش‏فرضهاى مفسر در فهم دخالت مى‏كنند.
3 - به تعداد افراد به خاطر پيش فرضهاى آنان‏تفسيرهاى مختلف در مورد متن داريم و امكان‏قرائتهاى نامحدود از متن وجود دارد و مساله‏قرائت‏هاى متعدد از همين جا ناشى مى‏شود.
4 - فهم ثابت و نهايى از متن وجود ندارد.
5 - از آنجا كه تفسير متن عبارت است از تركيب پيش‏داوريها و متن، مفسر كارى با قصد و نيت مؤلف‏ندارد و مؤلف خود يكى از خوانندگان متن است.
6 - معيارى براى سنجش و داورى تفسير معتبر ازنامعتبر وجود ندارد.
از آنجا كه مفسران متن متنوع و در طول زمان پيش‏فرضهاى مختلفى دارند، فهم‏هاى كاملا مختلفى وجود داردكه هيچ كدام برتر از ديگرى نيست.
در واقع ارمغان اين ديدگاه چيزى جز نسبيت گرايى وشكاكيت نخواهد بود و نخستين قربانى آن، خود نظريه‏خواهد بود; زيرا بايد توجه كرد كه هايدگر و گادامر در طرح‏اين نظريه تحت تاثير پيش فرضها و قالب‏هاى ذهنى قرارگرفته‏اند و داده‏هاى ذهنى آنان تلفيقى از خارج به وسيله‏حس، و تاثير قالب‏هاى ذهنى و فرضيه‏هاى انديشه‏آنهاست. بنابر اين ما به چنين نظريه‏اى بايد از ديدگاه‏شكاكيت و نسبيت‏بنگريم و نبايد آن را قطعى تلقى كنيم.چه بسا ممكن است فلاسفه ديگر با پيش فرض‏هاى ديگرى‏در اين مورد نظر مخالف بدهند.
دستاويزى به نام پيش فرض‏ها: اكنون در باره ماهيت‏پيش فرض‏ها سخن مى‏گوييم. اصل وجود پيش فرض قابل‏انكار نيست. بالاخره هر انسانى در هر شرايطى با نوعى ازعقايد و انديشه‏ها و آرمان‏ها بزرگ شده و اين عقايد وباورها در انديشه او جاى گرفته است. آنچه كه مهم است اين‏است كه بايد در پايه تاثير پيش فرض‏ها در فهم متن‏خصوصا كلام الهى انديشيد. در اينجا به دو نوع پيش‏فرض‏اشاره مى‏كنيم، ولى خواهيد ديد پذيرفتن اين پيش فرض‏هامايه نسبيت و شكاكيت نيست و هرگز سبب نمى‏شود كه‏حقيقت در قله‏اى قرار گيرد كه ست‏بشر به آن نرسد.
ا پيش فرض‏هاى مشترك: مقصود از پيش فرض‏هاى‏مشترك، حفظ اصولى است كه بدون پذيرفتن اين اصول‏هيچ كلامى قابل فهم نيست.
1 - گوينده و يا نويسنده متن عاقل و هوشيار بوده است.
2 - نسبت‏به مضمون گفتار خود اراده جدى داشته وسخن هزل و شوخى نبوده است.
3 - در سخن خود توريه نكرده و جمله ظاهر در معنى‏معينى را در خلاف آن به‏كار نبرده است.
4 - متكلم انسانى حكيم است، بر ضد غرض خود كارى‏صورت نمى‏دهد و هر واژه‏اى را در جاى خود به كاربرده است و اگر هم در غير معنى خود به كار برده‏طبعا قرينه بر آن نصب كرده است.
اين پيش فرض‏ها اختصاص به تفسير متون دين ندارد.تفسير هر متنى اعم از تاريخى، فلسفى و علمى بر اين اصول‏استوار است. جالب توجه اينكه پذيرفتن اين پيش فرض برفهم واقعيت‏شى‏ء تاثير نمى‏گذارد و نبايد آنها را بسان‏عينك‏هاى رنگين و يا چشم يرقانى دانست; زيرا اگر متكلم‏عاقل و خردمند نباشد و يا سخن خود را به شوخى ايرادكرده باشد و يا درگفتار خود راه توريه در پيش گرفته و يا برخلاف دستور زبان سخن گفته است، كلام او يا بويى ازحقيقت نبرده است تا ما آن را كشف كنيم يا اگر هم داراى‏حقيقت‏باشد آنچنان سرپوشى بر آن نهاده كه هرگز قابل‏كشف نمى‏باشد و وجود چنين سخنى با عدم آن يكسان‏است.
ب - پيش فرض‏هاى غير مشترك: در اين مورد يك‏رشته فرض‏هاى غير مشترك داريم كه همگانى نيست. اين‏پيش فرض‏ها بر يك رشته قوانين مسلم علمى استوار است‏كه از طريق تجربه و يا برهان ثابت‏شده است و نوشته‏ها براساس آن تجزيه و تحليل مى‏شود. مثلا يك فرد رياضيدان‏اگر بخواهد يك معادله رياضى را حل كند بايد بسيارى ازقواعد رياضى مانند چهار عمل اصلى را بپذيرد و بر اساس‏آنها معادله را حل كند، و يا يك شيميدان اگر بخواهد يك‏معادله شيميايى را بفهمد بايد بسيارى از قواعد فيزيك وشيمى از جمله خواص جدول «مندليف‏» را بداند و براساس آنها اين معادله را حل كند يا مجتهد كه مى‏خواهدحكم شرعى را استنباط كند، يكى از پيش فرض‏هاى او اين‏است كه ظواهر كتاب و خبر واحد و يا اجماع محصل راحجت‏بداند. اين پيش فرض‏ها از آنجا كه از طريق حس و يابرهان ثابت‏شده است تاثيرى در واقعيت‏شى‏ء نمى‏گذارد،يعنى به گونه‏اى باشد كه شى ء فى حد نفسه به‏گونه‏اى و بااين پيش فرض‏ها به گونه ديگر باشد.
اين پيش فرض‏ها بسان كيفيات اوليه شى‏ء هستند كه درواقع و ذهن يكسان مى‏باشند. مانند امتداد و حركت، كشش‏در خارج با كشش در ذهن يكى است و هرگز مانند كيفيات‏ثانويه نيست كه تركيبى از داده خارجى و تاثير ذهنى باشدبسان بو، مزه و صدا. تندى فلفل در زبان ما يك واقعيت‏است مزدوج از تاثير فلفل روى زبان كه نتيجه آن تندى‏است. اقسام بوها كه شى‏ء نزد ما بوى بد دارد و در حالى كه‏نزد ديگرى بوى خوش و...، نيز چنين است.

قبسات: برخى معتقدند داستان حضرت آدم (ع)نمادى از يك حقيقت است و در اصل،واقعى نيست‏بنابراين بسيارى از وقايع مطرح شده در متون‏مقدس را واقعيت تلقى نمى‏كنند؟ آيا در مورد قرآن‏مى‏توانيم اين حرف را بزنيم؟

آيت الله سبحانى: نظريه نمادين يا سمبليك، نظريه‏جديدى نيست، بلكه يك انديشه دوران جاهلى است كه درقالب به ظاهر علمى ريخته شده‏است. عرب معاصر عصررسالت، قرآن را اسطوره و افسانه تلقى مى‏كردند كه در قالب‏آيات زيبا ريخته شده‏اند و هرگز براى مفاهيم آن واقعيتى جزدر خيال و انديشه قائل نبودند. قرآن اين انديشه جاهلى راچنين نقل مى‏كند:
و قالوا اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا«مى‏گويند مفاهيم قرآن افسانه‏هاى روزگارهاى پيشين است كه‏پيامبر آنها را نوشته و صبح و شام بر او املاء مى‏شود.»
قرآن در پاسخ افسانه انگارى قرآن مى‏فرمايد:
قل انزله الذى يعلم السر فى السموات و الارض‏«بگو اين قرآن را آن كس كه از رازهاى آسمان و زمين آگاه است‏فرستاده است.»
قرآن براى رد اين انديشه كه چه بسا ممكن است جاهلان‏داستانهاى آن را داستانهاى ساختگى بدانند، نزول قرآن را باكلمه «بالحق‏» همراه ساخته و در مواردى مى‏فرمايد:
الله الذى انزل الكتاب بالحق
اصولا ويژگى عصر حاضر شك پرورى و طرد يقين و تزيين‏افكار جاهلى، به شكل روز پسند علمى است.

قبسات: در صورتى كه متون اديان متفاوت باشد، ويژگى‏خاص و يا به تعبيرى علت اختلاف هر كدام چيست؟

آيت الله سبحانى: از نظر قرآن ماهيت تمام اديان، يا به تعبيرصحيح شرايع آسمانى يكى است و آنچه را به نوح وپياميران ديگر سفارش كرده همان را به پيامبر هم سفارش‏فرموده است. چنان كه مى‏فرمايد:
شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا
«آنچه را به نوح سفارش كرديم براى شما نيز تشريع كرديم.»
اختلاف اين شرايع در فروع است و لازمه اختلاف محيط‏اين‏گونه اختلاف در احكام را نيز به دنبال دارد. با اين حال درقسمتى از احكام، همه شرايع وحدت نظر دارند. مانندشراب، قمار، ريا، ظلم، خيانت و حيله و...، كه در همه‏شرايع حرام است.

قبسات: چه كسى شايستگى و توان استنباط از متون‏دينى را دارد؟

آيت الله سبحانى: آيين خدا براى همگان نازل شده است وهمه بايد به آن عمل كنند، ولى استخراج باورهاى لازم واحكام عملى، در گرو آشنايى با فهم كتاب خدا و سنت‏پيامبر اسلام است. قبلا شرايط مفسر را ياد آور شديم. تفسيرحديث نيز براى خود شرايط لازمى دارد كه دانشمندان درعلم «دراية‏» به تبيين آنها پرداخته‏اند. فهم دين به صورت‏عميق گاهى از طريق عقل صورت مى‏گيرد و گاهى از طريق‏نقل. فردى مى‏تواند روشنگر راه حق باشد كه از نظر آگاهى ازقواعد فلسفى و كلامى به پايه خاصى برسد. آيا مى‏توان‏تفسير آيات ياد شده در زير را به دست افراد عادى سپرد؟
لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا
«اگر در زمين و آسمانها خدايانى باشد در آنجا فساد پديدمى‏آيد.»
ما اتخذ الله من ولد و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق‏و لعلى بعضهم على بعض
«خدا فرزند اختيار نكرده و با او معبودى ديگر نيست و اگر جزاين بود قطعا هر خدايى آنچه را آفريده بود يا خود مى‏برد و حتمابرخى بر برخى ديگر تفوق مى‏جستند.»
فهم اين آيات و امثال آن به پختگى عقل نيازمند است.استنباط احكام عملى شرع از متون كتاب و سنت و ديگرادله استنباط نيز چنين است.
از اين بيان نتيجه مى‏گيريم مفاهيم دينى در يك سطح‏همگانى است و همگان مى‏توانند آن را به صورت صحيح‏درك و تلقى كنند، اما انديشيدن ژرف در مبانى عقيدتى واستنباط احكام از دلايل، دقتهايى حذف لازم دارد كه كار هركس نيست.

قبسات: افرادى امروزه در كشور ما بحثى را مطرح‏مى‏كنند مبنى بر اين كه فهم عالمان، فهم بشرى است‏و لذا هيچ گاه در صدد بر نيايند فهم خود را برديگران تحميل كنند، چون فهم آنها هم يك فهمى است‏در كنار فهم‏هاى ديگر، نظر حضرتعالى چيست؟

آيت الله سبحانى: يكسان انديشيدن همه انسانها يك نوع‏ساده انديشى است و معنى آن اين است كه فهم متخصص وغير متخصص در فهم حقايق يكسان است. آيا حاضريد اين‏مطلب را درباره ديگر علوم انسانى بگوييد؟ امروزه بر اثردورى از عصر رسالت تشخيص حق و باطل به يك رشته‏تحصيلات خاصى نياز دارد تا بتواند دورى زمان را جبران‏كند. آن كس كه فهم يك انسان عادى را در مورد عقيده وشريعت‏با دانشمندى كه عمرى را در فهم كتاب و سنت‏سپرى نموده يكى مى‏گيرد، فردى است كه از واقع و شريعت‏و دين آگاهى ندارد. آرى مجتهدى كه رنج تحصيل بر خودهموار نموده و مقدمات فهم شريعت را به‏دست آورده فهم‏او براى خود او حجت است نه براى مجتهد ديگر.

قبسات: آيا فهم فقها در مورد احكام شرعى اختلاف در فهم‏و قرائت محسوب مى‏شود؟

آيت الله سبحانى: اختلاف فقيهان ارتباطى به اختلاف‏قرائت ندارد، بلكه امور ديگر مايه اختلاف آنان مى‏باشد، اينك برخى از آنها را مى‏شماريم.
1 - اختلاف در مداليل و مفاهيم الفاظ: در قرآن و حديث‏الفاظى مانند «صعيد»، «وطن‏»، «كعب‏»، «مفازه‏»، و...، واردشده كه فرهنگ نويسان زبان ادب در تحديد مفاهيم آنهااختلاف روشن دارند و طبعا فقها نيز تحت تاثير چنين‏اختلاف واقع شده‏اند در نتيجه آراى متخالف در اين زمينه‏هاابراز مى‏شود.
2 - تعارض و اختلاف روايات: در پاره‏اى از مسائل به عللى- كه در جاى خود بيان شده است - روايات مختلف واردشده‏است طبعا در علاج تعارض، انظار مختلف پيش مى‏آيدو اگر چنين تعارضى نبود، ترجيح ميان روايات مورد نيازنبود و در نتيجه اختلاف پديد نمى‏آمد. اختلاف نظر فقها درحل تعارض ياد شده، موجب پيدايش آراى فقهى مختلف‏مى‏گردد.
3 - اختلاف نظر در وثاقت راويان: در پاره‏اى از موارد در باره‏وثاقت راويان در ميان فقيهان اختلاف نظرهايى به چشم‏مى‏خورد. طبيعى است اين اختلاف نظر، موجب بخشى ازاختلاف نظر آنان در احكام شرعى مى‏باشد.
4 - اختلاف در حجيت‏يك رشته از قواعد: در قواعد فقه واصول يك رشته قواعدى وجود دارد كه از نظر حجيت مورداختلاف است. فقهاى شيعه قياس و استحسان را باطل‏مى‏دانند، در حالى كه قسمت اعظم فقهاى اهل سنت‏بر آن‏تكيه مى‏كنند. مثلا در ميان فقهاى شيعه گروهى اصل‏استصحاب را در موارد احكام كلى حجت مى‏دانند در حالى‏كه برخى حجيت آن را در اين مورد انكار مى‏كنند. ديگرقواعد فقهى و اصولى نيز كه گاهى اصل قاعده و احيانا سعه‏و ضيق آن مورد اختلاف است چنين وضعى دارند.
5 - استظهارات مختلف از يك روايت: فقيهى از يك روايت‏استظهار وجوب، فقيهى ديگر استظهار استحباب، يكى‏استظهار كراهت، ديگرى استظهار حرمت مى‏كند. اين هم به‏خاطر قراين مختلفى است كه در داخل و خارج روايت‏وجود دارد كه در فهم معنى روايت مؤثر مى‏باشد. گروهى‏حرمت احتكار را مربوط به طعام دانسته و گروهى ديگر به‏كليه «مايحتاج‏» زندگى اجتماعى انسان تعميم داده‏اند و اين‏به خاطر اين است كه در غالب روايات، احتكار فقط «طعام‏»به كار رفته است و برخى از آن انحصار فهميده‏اند و گروهى‏آن را به عنوان مثال تلقى مى‏كنند و هيچ يك را نمى‏توان به‏خاطر استظهار نكوهش كرد.
6 - اختلاف در تطبيق كليات بر موارد: بخشى از اختلافات‏فقها از اختلاف نظر آنان در تطبيق كليات بر جزئيات ناشى‏مى‏شود. فقيهى موردى را مصداق قاعده «برائت‏» دانسته درحالى كه فقيه ديگر آن را مصداق قاعده «اشتغال‏» مى‏داند.اين عوامل و نظاير آن مايه اختلاف آراى فقيهان مى‏گردد وهرگز اختلاف آنان از اختلاف در مسائل فلسفى و عرفانى ويا طب و فيزيولوژى و....، سرچشمه نمى‏گيرد و تحولات‏اين علوم تاثيرى در آراى فقيهان ندارد.

قبسات: آيا امكان دارد كه عالمان دين در طول تاريخ، فهم‏مشتركى از دين داشته باشند؟ اين امر در اصول دين‏است‏يا فروع يا در هر دو؟

آيت الله سبحانى: علماى اسلام در مسائل مربوط به ايمان‏و كفر اختلافى ندارند و همه آنها در مسائل ياد شده وحدت‏نظر دارند، ولى مسلما در قسمتى از مسايل كلامى و فقهى‏اختلاف وجود دارد كه اگر نشستهاى سالمى صورت پذيردفاصله كمتر مى‏شود. علامه طبرسى مؤلف «مجمع البيان‏»كتابى دارد به نام «المؤتلف من المختلف‏» او در اين كتاب‏وفاقها را بر شمرده كه همه مذاهب در آن وحدت كلمه دارند.
شگفت‏انگيز آن كه در برخى از نوشته‏ها اختلاف قراء رانوعى اختلاف قرائت‏شمرده‏اند. در حالى كه اختلاف قراءمربوط به لهجه قرآن است نه محتواى آن. فرض كنيد يكى ازقراء ملك يوم الدين و ديگرى مالك يوم الدين قرائت كرده است‏با اين حال هيچ كدام از اين دو قرائت تاثيرى در عقايد واحكام ندارد. برخى ديگر تاثير زمان و مكان را مايه اختلاف‏دانسته‏اند. در حالى كه تاثير زمان و مكان مربوط به حوزه‏موضوع است و طبعا حكم نيز دگرگون مى‏شود و ارتباطى‏به اختلاف در قرائت‏به اصطلاح امروز ندارد. مثلا: روزگارى‏«خون‏» فاقد منفعت‏بود در حالى كه امروز از ابزار زندگى‏است و جراحى بر محور آن دور مى‏زند.

قبسات: به نظر شما منشا قرائت‏هاى مختلف كه درمباحث فكرى امروزه مطرح مى‏شود چيست؟

آيت الله سبحانى: طرح مساله اختلاف قرائت در ميان‏متكلمان مسيحى انگيزه‏اى دارد و در ميان به اصطلاح‏روشنفكران ما داراى انگيزه ديگرى است.
انگيزه گروه نخست‏سرپوش نهادن بر ناهنجاريهاى موجوددر كتب به اصطلاح مقدس است. مطالبى كه با خرد ورزى‏هيچ گاه تطبيق نمى‏كند. لذا با طرح مساله اختلاف قرائات به‏گونه‏اى مى‏خواهند خود را از تناقضات موجود در كتب‏مقدس يا مخالفت‏با عقل و خرد برهانند.
ولى انگيزه طرح آن در كشور تضعيف روح دينى و حذف‏روحانيت از مشاغل اجتماعى و دين است; زيرا مردم به‏دين‏خود علاقه خاصى دارند و دين خود را از روحانيون فراءمى‏گيرند. هر گاه در برابر قرائت عالمان دينى قرائت‏هاى‏ديگر پيش آيد طبعاباورها را سوخته و ارزش‏ها را كم‏رنگ‏خواهد كرد. اين گروه براى كسب آزادى فكر، انديشه و كردارمى‏خواهند تبيين شريعت را نيز بر عهده بگيرند تا با خيال‏خام خود به هر نحوى كه خواسته‏اند دين را تفسير و توجيه‏كنند.

قبسات: به نظر شما «هرمنوتيك فلسفى‏» چيست وچگونه مطرح شده است؟

آقاى واعظى: هرمنوتيك فلسفى، (Philsophical Hermeneutics) گرايش‏خاصى در هرمنوتيك است كه با مارتين هيدگر و كتاب‏معروف او به نام «هستى و زمان‏» آغاز مى‏شود. هرمنوتيك‏پيش از مارتين هيدگر، نوعى معرفت‏شناسى و روش‏شناسى‏است: يعنى در جستجوى ارائه روش است. براى نمونه،هرمنوتيك عصر روشن‏گرى، هرمنوتيك را ارائه روش براى‏تفسير متون، و علمى كمكى براى رفع ابهامات متن‏مى‏دانست. هرمنوتيك رمانتيك نيز از سنخ روش‏شناسى‏بوده; زيرا شلاير ماخر، هرمنوتيك را روشى براى پرهيز ازسوء فهم مى‏دانست. از نظر وى فاصله زمانى ميان مفسر ومتن و تاثير پذيرى مفسر ازتاريخ و سنت‏خويش، زمينه‏سوء فهم، مى‏دانست. از نظر وى فاصله زمانى ميان مفسر ومتن و تاثير پذيرى مفسر ازتاريخ و سنت‏خويش، زمينه‏سوء فهم، (mis understanding) را به طور طبيعى فراهم‏مى‏آورد; زيرا مفسر دائما در معرض تحميل هنيت‏خويش‏بر متن است. پس براى پرهيز از اين سوء فهم، نيازمندهرمنوتيك هستيم. هرمنوتيك نيز با ارائه قواعد خاص‏خويش، روشى براى پرهيز از سوء فهم و راهى براى درك‏ذهنيت مؤلف است; زيرا به اعتقاد شلاير ماخر، هدف ازتفسير متن، درك ذهنيت و قصد و نيت مؤلف است.
ديلتاى نيز هرمنوتيك را از سنخ معرفت‏شناسى مى‏دانست.از نظر وى رسالت هرمنوتيك آن است كه روش‏شناسى عام‏مطلق علوم انسانى را ارائه دهد. بنابر اين هرمنوتيك، علمى‏است كه به وسيله آن اصول و مبانى و روش عام فهم درعلوم انسانى و تاريخى تنقيح مى‏شود.
هرمنوتيك فلسفى هيدگر، چرخشى راديكال و تمام عيار دراين مسير هميشگى هرمنوتيك بود. هيدگر در كتاب هستى‏و زمان، روش‏شناسى را كاملا وا مى‏نهد و به هستى‏شناسى، (ontology) رو مى‏آورد. از نظر وى فلسفه غرب از زمان‏افلاطون تا به حال، از مسير اصلى خويش منحرف شده‏است; زيرا رسالت‏حقيقى يك فيلسوف، پاسخ به پرسش ازمعناى هستى، (Being) است. اما فيلسوفان به جاى آنكه به‏دنبال درك معناى هستى باشند، به بحث در هستى‏هاى‏خاص، (beings) پرداخته‏اند.
هيدگر در مقدمه كتاب هستى و زمان، ضمن اشاره به اين‏انحراف اصلى، راه وصول به معناى هستى و تحليل‏وجودى هستى آدمى، (Dasein) را اعلام مى‏كند. در فرايندتحليلى ساختار وجودى «دازاين‏» مى‏توان راهى به سوى‏درك معناى هستى، (Being) يافت. وى اين تحليل وجودى‏را، فلسفه ديدن حقيقى مى‏نامد و آن را پديدارشناسى وهرمنوتيك هم مى‏گويد. پس از نظر هيدگر فلسفه حقيقى وپديدارشناسى و هرمنوتيك يك چيز است و آن، پرداختن‏به تحليل وجودى دازاين به منظور راه يافتن به درك معناى‏هستى است.
اين چرخش راديكال در هرمنوتيك، كه آن را ازروش‏شناسى به هستى‏شناسى ارتقاء مى‏دهد، توسط برخى‏شاگردان و پيروان هيدگر دنبال شد البته اين تبعيت و دنباله‏روى توام با تفاوت‏هاى آشكارى نيز بود. از اين رو ما باگرايش‏هاى متنوعى در خود هرمنوتيك فلسفى مواجه‏هستيم. به عنوان مثال هانس گئورگ گادامر، شاگرد برجسته‏هيدگر و نويسنده كتاب حقيقت و روش، و پل ريكورفرانسوى نيز در لزوم توجه به هستى‏شناسى به جاى ارائه‏روش‏شناسى، با هيدگر هم جهت هستند. اما غرض فلسفى‏هيدگر را دنبال نمى‏كنند.
گادامر تنها متوجه هستى‏شناسى فهم است. اما به دنبال درك‏معناى هستى نيست، بلكه هستى‏شناسى فهم و درك شرايطوجودى حصول آن را، غايت هرمنوتيك خويش مى‏داند وآن را پلى براى وصول به هستى‏شناسى بالاترى (هستى‏محض) قرار نمى‏دهد.
ديگاه پل ريكور نيز در عين تاكيد بر هستى‏شناسى و تقدم آن‏بر معرفت‏شناسى، به لحاظ روش با هيدگر تفاوت اساسى‏دارد و راه وصول به اين هستى‏شناسى را تحليل وجودى‏«دازاين‏» نمى‏داند. با گادامر نيز تفاوت‏هاى فراوانى دارد و درهستى‏شناسى فهم متوقف نمى‏شود و بر لزوم توجه به‏روش‏شناسى علوم انسانى تاكيد مى‏كند.
خلاصه آنكه هرمنوتيك فلسفى، گرايش خاصى درهرمنوتيك است كه در مقابل شيوه رايج در نحله‏هاى‏هرمنوتيكى پيش از خود، مى‏ايستد. در عين حال كه خوداين هرمنوتيك نيز شامل گرايش‏هاى متنوعى است.

قبسات: به نظر شما تمايز اصلى هر كدام از مكتب‏هاى‏سه گانه اصلى «ساختار گرايى‏»، «تاويل گرايى‏» و «ساختار شكنى‏» كدام است؟

آقاى واعظى: هرمنوتيك و نقد ادبى معاصر، شاهد طرح‏نگرشى‏هاى كاملا متفاوتى در باب كيفيت مواجهه با متن‏است. اين ديدگاهها و روش‏هاى كاملا متمايز و بسيار متنوع‏فهم متن، در يك جهت مشتركند و آن فاصله گرفتن اساسى‏با شيوه مرسوم و رايج و سنتى فهم و تفسير متن است:شيوه‏اى كه به طور عمومى حاكم بر كل تاريخ هرمنوتيك‏پيش از هرمنوتيك فلسفى بوده است. اين شيوه سنتى ورايج، هدف از تفسير متن را وصول به قصد و نيت مؤلف‏مى‏دانست و از امكان تفسير عينى متن و امكان دسترسى به‏ذهنيت مؤلف و معناى مقصود او دفاع مى‏كرد. ساختارگرايى، (Structuralism) و شالوده شكنى، (Deconstruction) اززمره گرايشهاى معاصر تفسيرى هستند كه در مقابل اين‏ديدگاه متداول سنتى ايستاده‏اند و طرحى نو در افكنده‏اند.
پس از جنگ جهانى دوم، ساختار گرايى با ظهور كلود لوى‏استروس و بعد از او رولان بارت - كه هر دو فرانسوى بودند -به عنوان يك نظريه تفسيرى جديد پابه عرصه نهاد. ساختارگرايى به عنوان يك گرايش و روش منحصر به تفسير متن‏نيست، بلكه رويكردى است كه در زمينه‏هاى مختلفى اعمال‏شده است. براى نمونه ژان لاكان، ساختار گرايى را در روان‏كاوى پى مى‏گيرد و ميشل فوكو در بررسى سخن فلسفى وفلسفه علم - تحليل رابطه علم و قدرت - ساختار گرا است وكلود لوى استروس در انسان‏شناسى و مردم‏شناسى از شيوه‏ساختار گرايى پيروى مى‏كند. در اينجا سخن ما در ساختارگرايى ادبى است كه با فهم متون سر و كار دارد. ساختارگرايى ادبى با رولان بارت كه ملهم از فرماليست‏هاى نيمه‏دوم قرن نوزدهم روسيه است در دهه 1950 م. شكل‏مى‏گيرد.
ساختار گرايى، مؤلف متن را ناديده مى‏گيرد و هدف تفسيررا درك مراد و مقصود او نمى‏داند. از نظر ساختار گرايى،مؤلف مرده است. پس گرايش‏هاى روان كاوانه در تفسيرمتن، كه به دنبال همدلى با مؤلف و راه پيدا كردن به دنياى‏ذهنى مؤلف است، ناصواب مى‏باشد. همچنين نمى‏توان‏مستقيمابه دنبال محتواى پيام متن بوده، بلكه تنها راه چاره‏آن است كه پيام متن را از طريق نشانه‏ها و ساختار و شالوده‏متن در يابيم.
بدين ترتيب تفسير متن، يك دانش است كه با ساختار وشالوده متن و نظام واژگان در تماس است و بايد به كمك‏روش‏هاى زبان‏شناسانه، به ساختار نهايى هر متن راه پيداكرد و محتواى متن را از طريق اين ساختار نشانه‏اى شناخت.پس نه مؤلف و ذهنيت و قصد و نيت او كمكى به فهم پيام‏متن مى‏كند، و نه امكان آن دارد كه مفسر با محتواى متن به‏ديالوگ و گفتگو بپردازد و فهم متن نتيجه اين گفتگو باشد.
بدين ترتيب ساختارگرايى هم در مقابل هرمنوتيك كلاسيك‏رومانتيك مى‏ايستد و با روش سنتى و رايج فهم متن فاصله‏مى‏گيرد، و هم در مقابل هرمنوتيك فلسفى موضع مى‏گيرد.و به همين دليل است كه گادامر و به طور صريح‏تر پل ريكوردر مقابل ساختارگرايى صف آرايى مى‏كنند و به نقد آن‏مى‏پردازند.
از نظر پل ريكور ساختار گرايى بر چند پيش فرض استواراست: نخست آنكه زبان موضوعى است كه قابل مطالعه وتحقيق علمى است. دوم آنكه ساختار گرايى ميان علم به‏وضعيت‏سيستم نشانه‏ها، و علم به تغيير آنها تمايز قايل‏مى‏شود و دومى را تابع اولى مى‏داند. سوم آنكه در هروضعيتى از سيستم، هيچ عامل و نشانه‏اى مطلق و غيروابسته نيست، بلكه تنها و همواره ارتباط و وابستگى‏متقابل ميان عوامل و نشانه‏ها وجود دارد. ساختار گرايى باءمتن به عنوان مجموعه‏اى از نشانه‏ها برخورد مى‏كند و آن راسيستم و مجموعه‏اى بسته و مستقل از هر گونه وابستگى‏بيرونى مى‏داند: يعنى يك متن محدود و بسته است و درفاصله حرف نخستين و حرف پايانى آن قرار مى‏گيرد و هيچ‏ارتباطى با عنصر خارجى نظير ذهنيت مؤلف، شرايط‏اجتماعى و تاريخى زمان پيدايش متن به حالات روانى وشخصيت علمى و فرهنگى مؤلف و مانند آن ندارد. پس درفهم و تفسير متن، تنهابايد متوجه متن و ساختار آن بود.متن به دنياى زبانى خويش دلالت دارد و تنها به اين دنياى‏زبانى اشاره دارد نه به دنياى خارج از محدوده زبانى خويش.پس ساختار گرايى، همگام با فرماليست‏هاى روسى قرن‏نوزدهم ميلادى نقطه آغازين شناخت و تفسير را خود نظام‏نشانه مى‏داند نه بررسى شرايط تاريخى و فرهنگى زمان‏پيدايش اثر يا بررسى وضعيت ذهنى و شخصيت مؤلف وصاحب اثر.
شالوده شكنى، (Deconstruction) با ژاك دريدا آغاز مى‏شود ورويكردى مقابل ساختار گرايى و تاويل گرايى هرمنوتيكى‏است. گرچه در مقابله با ساختار گرايى با هرمنوتيك وتاويل گرايى هم داستان است.
شالوده شكنى دريدا، در ناديده گرفتن مؤلف و نيت او، باساختار گرايى همسو و هم نظر است. با اين تفاوت اساسى‏كه بر خلاف ساختار گرايان، به نظام و شالوده متن بى توجه‏است. از نظر وى قرائت متن بازى آزاد معنايى با متن است.از اين رو شالوده متن در جريان قرائت آن شكسته مى‏شود.فهم متن، يك عمل دقيق عالمانه نيست كه در چارچوب وقالب‏هاى واژگان و نشانه‏ها به دنياى درك عملى و دقيق پيام‏متن باشد و آن پيام را با حفظ ساختار نشانه‏ها و از طريق‏درك سيستم حاكم بر نشانه‏هاى متن جستجو كند. از اين رومعناهاى بسيار متنوعى در جريان قرائت‏يك متن قابل‏استفاده است; زيرا التزامى به حفظ ساختار متن و نظام‏واژگان آن وجود ندارد. به تعبيرى ديگر در شالوده شكنى بابه هم ريختن ارتباطات واژگان با يكديگر، و در هم شكستن‏شالوده و ساختار متن، امكان گسترده‏اى براى انتساب معناهاو دلالت‏هاى مختلف به متن فراهم مى‏آيد و يك دلالت ومعناى خاص به عنوان وجهه غالب متن و دلالت نهايى آن‏مطرح نمى‏شود. پس نه تنها نظام معنايى مورد نظر مؤلف‏اهميتى ندارد، بلكه ساختار و شالوده كلام و متن وى نيزاهميتى ندارد و اين امكان براى خواننده وجود دارد كه به اين‏ساختار كلامى ملتزم نباشد و آن را تحليل كند و شالوده آن رابر هم زند.

قبسات: فهم دين چيست؟ آيا فهم دين ممكن است و درصورت امكان آيا روشمند است؟

آقاى واعظى: فهم دين يا « معرفت دينى‏» مجموعه دانسته‏هاو شناخت‏هاى آدمى نسبت‏به يك دين خاص است. فهم‏دين غير از دين ورزى و دين دارى و متفاوت با خود دين‏است. تدين و دين ورزى در باره هر دينى، فرع بر آگاهى وشناخت از آن دين است. پس دائما دين دارى آميخته بامعرفت دين است: يعنى ايمان و پذيرش و التزام به درون‏مايه يك دين، مقارن با معرفت و شناخت از آن دين است.
معرفت دينى و آگاهى متدينان از مقولات دينى، با مراجعه‏به منابعى صورت مى‏پذيرد. به طور مرسوم سه منبع اصلى،معرفت دينى دين داران را شكل مى‏دهد. اين سه منبع‏عبارتند: از تجارب دينى، تاملات عقلانى و فهم و تفسير متون‏مقدس دين. در اديان توحيدى كه متون دينى نقشى اساسى ومحورى در شكل دهى معرفت دينى دارند، اين متون‏اصلى‏ترين منبع معرفت دينى هستند. در عين حال كه دومنبع ديگر نيز ايفاى نقش مى‏كنند.
اما ممكن بودن فهم دين، بحثى است كه به نگرش ما نسبت‏به ميزان اعتبار اين منابع سه گانه بستگى دارد. براى نمونه ازنظر كسانى نظير اخباريها كه ظواهر قرآن را براى غيرمعصومين (ع)حجت نمى‏دانند، مراجعه مستقيم ما به قرآن‏و فهم و ظواهر آن، حجت نيست و نمى‏توان معرفت دينى رابا مراجعه بى واسطه به قرآن شكل داد. همچنين كسانى كه‏براى عقل در استنباط فقهى شانى قائل نيستند، معرفت‏عقلى نسبت‏به احكام شرعى فاقد و جاهت و اعتبار است.پس از نظر آنان عقل در سامان دهى اين قسم از معرفت دينى‏منبع نيست تنها به سامان دهى معرفت دينى در باب مبدا ومعاد منحصر مى‏شود.
معرفت دينى، برخاسته از مراجعه به منابع معرفتى در باب‏مقولات دينى است. و اين مراجعه البته روش‏مند و مضبوط‏است. در صورتى عقل منبع شناخت دينى است، كه‏دستاورد آن يقينى و خدشه‏ناپذير باشد و اين مطلب درشرايطى به دست مى‏آيد كه ضوابط حاكم بر معرفت عقلى‏يقينى، رعايت‏شود.
معرفت دينى برخاسته از مراجعه به متون دينى نيزضابطه‏مند و روش‏مند است. هر معنايى را به متون دينى‏نمى‏توان نسبت داد و فهم متن دينى، از روش عقلانى حاكم‏بر فهم متون، تبعيت مى‏كند و عدم رعايت ضوابط حاكم برفهم متن، به سوء فهم منتهى مى‏گردد.

قبسات: آيا به نظر شما فهم متون دينى تابع « هرمنوتيك‏ويژه قدسى‏» است‏يا مشمول هرمنوتيك عام است؟

آقاى واعظى: زبان، پديده‏اى اجتماعى و ناشى از تمايل‏آدمى به ارتباط با يكديگر و انتقال مقاصد و احساسات وافكار است. ميل به تفهيم و تفاهم، آدميان را به خلق زبان وايجاد رابطه ميان الفاظ و معانى وادار مى‏كند. تفهيم و تفاهم‏زبانى، تابع اصول و ضوابط مشترك و مقبول عقلايى واجتماعى است; زيرا عنصر مواضعه و قرار داد سهم بسزايى‏در مقوله تفهيم و تفاهم زبانى دارد.
فهم متن، فهم و تفسير مقوله‏اى زبانى است. از اين رو،مبتنى بر شناخت قرار دادها و مواضعه‏هاى موجود در آن‏زبان از يك سو و آشنايى با اصول و قواعد كلى و عام‏عقلايى حاكم بر ارتباط زبانى از سوى ديگر است. بدون‏آشنايى با لغت و قواعد دستورى يك زبان و پاى بندى به‏اصول و مبانى محاوره و تفهيم و تفاهم عقلايى، چگونه‏مى‏توان به فهم يك متن نائل آمد؟
بنابراين فهم هر گونه متنى، اعم از علمى، تاريخى، حقوقى،ادبى و دينى، از ضوابط و اصول مشترك و عامى تبعيت‏مى‏كند كه بدون آنها تفسير متن ناممكن مى‏شود. پس به اين‏معنا، مى‏توان از چيزى به نام «هرمنوتيك عام‏» ياد كرد وتوجه به آن را امرى لازم براى فهم و تفسير انحاى مختلف‏متون، دانست. اين نكته مانع از آن نيست كه پاره‏اى از متون،داراى خصوصيات ويژه‏اى باشند كه رعايت و توجه به آنهادر عمل فهم اين گونه متون لازم و ضرورى باشد.
تفسير يك متن ساده عاميانه، با فهم يك شعر تغزلى پراستعاره يا يك متن عميق عرفانى يكسان نيست، و از دقت‏ويژه و پيچيدگى‏هاى بيشترى برخوردار است.
فهم و تفسير متن دينى نيز مى‏تواند داراى خصوصيات‏ويژه‏اى باشد كه عمل فهم متون دينى را نيازمند امرى فراتراز اصول عام و مشترك فهم - هرمنوتيك عام - قرار دهد.آنچه به عنوان هرمنوتيك عام ذكر شد، عايت‏حداقلى‏است كه فهم هر متنى وابسته به آن است.
فهم متن دينى، نيازمند توجه به نكات خاصى است كه براى‏نمونه به يكى از آنها اشاره مى‏كنم. به اعتقاد من هدف اصلى‏مفسر در مراجعه به متن دينى، بايد درك پيام الهى و نيت وقصد صاحب سخن باشد. اين امر موجب توجه به‏شخصيت متكلم است. وحى، كلام خدايى است كه حكيم وعليم و آگاه از اسرار عالم و دور از هر گونه نقص و عيب‏است. آگاهى ما از شخصيت متكلم، در نحوه برخورد ما بامتن و كلام وى اثر گذار است. مفسرى كه قرآن را كلام خداى‏هستى با آن صفات مى‏داند، اولا سخن وى را عارى از هرگونه باطل مى‏داند و معتقد است كه:
«لا ياتيه‏الباطل من بين يديه‏»
ثانيا تدريجى بودن نزول، و شكل‏گيرى آن را مانع انسجام‏درونى محتواى آن نمى‏داند چون باور دارد به اينكه:
«و لو كان من عند غيرالله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا»
ثالثا بر لزوم انطباق خويش با درون مايه آن، در هر زمان ومكان تاكيد مى‏كند: يعنى دائما دغدغه انطباق مضامين آن رابا شرايط و موقعيت‏هاى خويش دارد. اين گونه ويژگيها، هم‏در نحوه تفسير متن و ايجاد ارتباط ميان مضامين آن و تلاش‏براى درك سازگارى مضامين مختلف متن با يكديگر اثر گذاراست، و هم تلاش مضاعفى را از ناحيه مفسر براى هماهنگ‏كردن مراد جدى متن با برخى دانسته‏هاى ناسازگار با آن‏طلب مى‏كند. براى نمونه اگر ظاهر قرآن با مطلبى يقينى وعقلانى در تصادم بود، به حكم آن كه در قرآن باطل راه ندارد، مفسر مجبور به صرف نظر از ظاهر قرآن و تفسير مراد جدى‏آن متناسب با آن معرفت‏يقينى مى‏گردد.
بنابراين با توجه به اين كه برخى ظرايف و دقايق مطرح درتفسير متن دينى، در تفسير گفتار و نوشتار معمولى به كارنمى‏آيد، مى‏توان از هر منوتيك ويژه متون مقدس ياد كرد.گرچه تمايز اين هرمنوتيك با هرمنوتيك عام متون، تمايزى‏بنيادين نيست، بلكه از باب حداقل و حداكثر است: يعنى‏هرمنوتيك ويژه متون وحيانى افزون بر رعايت موازين‏هرمنوتيك عام، از نكات و اصول ديگرى نيز پيروى‏مى‏كند، كه تبيين و تشريح آن مجال وسيعى را مى‏طلبد.

قبسات: آيا فهم دين «مؤلف مدار» يا «متن مدار» يا «مفسرمدار» يا تركيبى از اينهاست؟

آقاى واعظى: مفسر مدارى به اين معنا كه ذهنيت و افق‏معنايى و پيش داورى‏هاى مفسر در عمل فهم متن، دخالت‏محتوايى داشته باشد، به گونه‏اى كه به شكل افراطى آن درشالوده شكنى ژاك دريدا شاهد آن هستيم، يا شكل اعتدالى‏آن را در هرمنوتيك فلسفى گادامر، مى‏يابيم، قابل قبول‏نمى‏باشد. در هرمنوتيك فلسفى گادامر، فهم متن محصول‏گفتگوى مفسر با متن و امتزاج افق معنايى مفسر با افق‏معنايى متن است. فهم متن «امتزاج افق‏ها» (Fusion of horizons) و تركيب زبان مفسر با زبان متن و فراهم آمدن‏يك زبان مشترك است. پس پيشداورى‏ها و ذهنيت و افق‏معنايى مفسر، همان قدر در نتيجه و برآيند عمل تفسيرسهيم است، كه متن و افق معنايى آن دخالت دارد.
فهم متن دينى، به غرض درك پيام الهى و شنيدن سخن اوانجام مى‏پذيرد. در اين مسير هر گونه دخالت آگاهانه وعمدى ذهنيت و پيش داورى مفسر، به خلوص اين عمل‏لطمه وارد مى‏سازد. پس مفسر محورى، به هر شكل آن‏مردود و ناسازگار باهدف اصلى از مراجعه به اين متون‏است.
تفسير متن دينى «مؤلف مدار» است: به اين معنا كه غرض‏اصلى آن، درك قصد و مراد جدى صاحب سخن است. ازطرفى تفسير متن دينى «متن محور» نيز هست: يعنى ازمجراى متن، به دنبال درك مراد مؤلف مى‏گردد. نقطه آغازين‏تفسير متن دينى، مراجعه به متن و ساختار زبانى آن است واين مراجعه به هدف پل زدن به نيت و قصد مؤلف صورت‏مى‏پذيرد. پس تفسير متن دينى نه آنچنان «متن محور»است، كه مؤلف را ناديده بگيرد و نه آنچنان «مؤلف محور»است، كه به جاى آغاز از متن، با روان‏شناسى گروى مستقيمابه دنبال جغرافياى فكرى و فرهنگى و اجتماعى مؤلف‏باشد و اين امور را نقطه شروع تفسير بداند.

قبسات: اختلاف فهم عالمان دينى تابع چه عوامل وزمينه‏هايى است؟

آقاى واعظى: اختلاف فهم، در هر زمينه علمى و معرفتى‏امرى كاملا طبيعى است و در باب معرفت دينى به طور عام‏و معرفت دينى برخاسته از مراجعه به متون دينى به طورخاص نيز بروز اختلاف كاملا عادى و طبيعى است. از آنجاكه بحث ما در باب معرفت دينى تاكنون عمدتا در زمينه‏تفسير متون دينى بوده است، به اجمال به پاره‏اى زمينه‏هاى‏بروز اختلاف در فهم متون دينى اشاره مى‏كنم.
الف: اختلاف در روش هاى تفسيرى يكى از زمينه‏هاى بروزاختلاف در معرفت دينى است. براى نمونه، مفسرى كه به‏لزوم و دخالت دادن روايات نبوى يا روايات معصومين (ع)در فهم و تفسير قرآن اعتقاد دارد، گاه به نتايج تفسيرى‏خاصى مى‏رسد كه مفسر معتقد به لزوم جدا سازى احاديث‏از تفسير قرآن به آن نتايج واصل نمى‏شود.
مفسر داراى مذاق عرفانى كه راه را براى تفسير انفسى قرآن‏گشوده مى‏بيند، و برخى آيات قرآن را رمزى و كنايى مى‏داندو تفسير را گشودن اين تمثيلات و اشارات و رموزمى‏خواهند، مسلما به فهمى متفاوت از كسانى مى‏رسد كه‏در برابر چنين مسلك تفسيرى تاب نمى‏آورند.
اختلاف در مبانى و روش‏هاى تفسيرى، از مهم‏ترين عوامل‏اختلاف در تفاسير است. اما معناى اين سخن فقدان جهت‏مشترك تفسيرى نيست. عليرغم پاره‏اى اختلافات روش ومبنايى در تفسير متون دينى، فهم‏هاى مشترك فراوانى به‏ويژه در تعيين مدلول لفظى آيات و روايات وجود دارد.
ب: اختلاف نظر در مسائل و مبانى علوم مقدماتى تفسير گاه‏موجب اختلاف در معرفت دينى مى‏شود. مراد از علوم‏مقدماتى تفسير، معارفى نظير علوم ادبى يا شاخه‏هاى‏مختلف آن، علم رجال و دراية، علم اصول فقه، مباحث‏علوم قرآنى و مانند آن است. در اينجا مجال توضيح بيشتراين بحث و ذكر نمونه‏هاى عينى آن نيست ولى اجمالا بايددانست كه اختلاف نظر در برخى از مسائل اين گونه علوم‏مقدماتى، تاثير مستقيمى در فهم عالم از دين دارد.
ج: دقت نظر و تعمق، مقوله‏اى است كه شدت و ضعف‏مى‏پذيرد و بسيارى از خطاهاى موجود در فهم، مربوط به‏كم دقتى است. بنابر اين دائما اين مجال وجود دارد كه‏عالمى با دقت‏بيشتر، هم ضعف برخى تفاسير ناشى از كم‏دقتى را بر ملا سازد، و هم به ارتباطات معنايى جديدى‏ميان اجزاء متن دست‏يابد و فهمى تازه از متن ارائه دهد.
د: برخى از اختلافات و تفاوتهاى ميان تفاسير متون دينى،اساسا مربوط به اختلاف در فهم معناى لفظى متون نيست،بلكه از باب استنطاق متن و طرح پرسش‏هاى نوين از متن وگرفتن پاسخ‏هاى مناسب است. باور دينى مسلمين آن است‏كه پيام الهى محدود به جغرافياى زمانى - مكانى عصر نزول‏وحى نيست و براى همه زمانها و مكانها است. از اين روبايد دائما خويشتن را با محتواى پيام تطبيق كرد. پس‏انطباق پيام دين با شرايط متغير و سويه كار بردى به آن دادن،امرى لازم و ضرورى است. استنطاق متن، تامين كننده‏سويه كاربردى و انطباقى متن است. گرچه اين امر دخالتى‏در تعيين معناى لفظى متن نداشته باشد.
براى استنطاق متن نيازمند طرح پرسش جديد هستيم. اين‏پرسش مى‏تواند برخاسته از دقت عالم يا برخاسته ازمطالعات جانبى وى در علوم مختلف باشد. آشنايى عالم بامباحث‏ساير علوم و ديدگاه‏هاى مختلف، براى اوپرسش‏هاى نوينى را مطرح مى‏سازد. استنطاق متن دينى ازطريق اين پرسش‏هاى نوظهور، بر غناى معارف دينى‏مى‏افزايد. مفسر آشنا به مكاتب مختلف اقتصادى، اين‏پرسش را پيش روى قرآن مى‏نهد كه آيا آيات اقتصادى قرآن‏با سوسياليزم سازگار است‏يا با كاپيتاليسم نقاط اشتراك‏بيشترى دارد؟
عدم طرح اين پرسش‏ها در تفاسير ديگر موجب تمايز اين‏تفسير از ساير تفاسير مى‏گردد. پس چنين نيست كه تمايز وتغيير درون مايه تفاسير دينى همواره به سبب تغيير فهم درمضمون لفظى متون دينى باشد.

قبسات: آيا فهم فقها در مورد احكام شرعى اختلاف در فهم‏و قرائت محسوب مى‏شود؟

آقاى واعظى: با توجه به اينكه استنباط فقهى به فهم حكم‏شرعى و انتساب آن به شارع مقدس منتهى مى‏شود، مسلمااختلاف نظر فقهى، حكايت از اختلاف در فهم دين دارد. وهمان طور كه اشاره كردم اين امرى كاملا طبيعى است و نه‏تنها براى جامعه علمى ما امرى مقبول و متعارف است،حتى براى مردم معمولى نيز پذيرفتنى و طبيعى جلوه‏مى‏كند. اما كار برد واژه «اختلاف در قرائت دين‏» و اختلاف‏نظر فقهى را اختلاف قرائت ناميدن، از چند نظر قابل‏ملاحظه و ترديدآميز مى‏نمايد; زيرا اين واژه، حساسيت‏برانگيز است و سر حساسيت‏برانگيز بودن آن در باره معناى‏خاصى است كه اين واژه را به طور روانى همراهى مى‏كند.
در جامعه ما كسانى كه به بحث اختلاف قرائت از دين دامن‏مى‏زنند خواه ناخواه نوعى مفسر محورى و امكان تفسيردلبخواهى از دين، يا دست كم تاثيرپذيرى معرفت دينى ازقالب‏هاى ذهنى و پيش دانسته‏هاى عالم را دامن مى‏زنند واين امر موجب آن است كه معرفت دينى امرى غير روش‏مندو بى ضابطه و رنگ‏پذير از ذهنيت‏هاى متفاوت عالمان‏تلقى شود.اما اگر اين حساسيت نباشد و به اين بار معنايى‏خاص اهتمام نشود، مانعى به نظر نمى‏رسد كه اختلاف دربرداشت‏هاى فقهى را، اختلاف در فهم دين يا اختلاف درقرائت دين بناميم.

قبسات: آيا امكان دارد، عالمان دين در طول تاريخ فهم‏مشتركى از دين داشته باشند؟ اين امر در فروع ين‏است‏يا در اصول دين؟

آقاى واعظى: فهم مشترك و ثابت در حوزه معارف دينى، نه‏تنها ممكن است، بلكه عملا در بسيارى از موارد واقع شده‏است. و اين اشتراك، اختصاص به فروع دين يا اصول دين‏ندارد. همين كه مى‏گوييم اصول دين اسلام و عناصرى را به‏عنوان اصول اين دين بر مى‏شماريم حاكى از وجوه معرفتى‏مشترك در ميان منتحلين به اين دين دارد. گرچه در مسائل‏جزئى آن اختلاف نظر حاكم است در باب فروع دين نيزمشتركات وجود دارد كه به مسلمات يا ضروريات فقهى‏موسومند. اصل وجوب نماز و روزه و حج و ساير ابواب‏فقهى جزء مسلمات فقه است گرچه در فروع جزئيات فقهى‏در هر يك از اين موارد اختلافاتى وجود دارد.
مراد از مشتركات معرفت دينى، آن است كه هر كس به طورروشن‏مند و مضبوط و با رعايت اصول عقلايى حاكم برفهم متن، به سراغ اين متون بيايد، به فهمى مشترك ويكسان دست مى‏يابد حتى اگر اين مراجعه كننده مسلمان‏نباشد.اگر ده هزار سال ديگر نيز كسى در باره اسلام تحقيق‏كند، در مى‏يابد كه در اين دين واجبات و محرمات خاص‏وجود داشته است. و مسلمانان عقايد مشتركى در باب مبداو معاد داشته‏اند. گرچه در اوصاف مبدا و خصوصيات معاداختلاف داشته‏اند. اين امر حاكى از وجود معرفت‏هاى دينى‏ثابت و مشترك است كه در گذر زمان رنگ نمى‏بازد ومتحول نمى‏شود. گويى گوهر و اساس اين دين با اين‏معرفت‏هاى ثابت آميخته است.

شنبه 25 شهریور 1391  5:47 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هرمنوتيك چيست

هرمنوتيك چيست

آية الله جعفر سبحانى

«هرمنوتيك‏» واژه‏اى يونانى است و به معنى «هنر تفسير» يا «تفسير متن‏» مى‏باشد. گاهى گفته مى‏شود اين واژه از نظر ريشه‏ى لغوى با «هرمس‏» پيامبر خدايان، بى‏ارتباط نيست.و در حقيقت «مفسر» كار «هرمس‏» را انجام مى‏دهد و مى‏كوشد تا هرمس گونه معناى سخن را كشف كند، همان گونه كه هرمس پيام آور و مفسر پيام خدايان بود.
تفسير متن خواه متن دينى و يا تاريخى و يا علمى، واقعيتى است كه ابعاد سه‏گانه دارد:
الف: متنى كه در اختيار مفسر قرار دارد.
ب: مقصدى كه نويسنده‏ى متن آن را تعقيب مى‏كند.
ج: مفسرى كه مى‏خواهد با ابزار و ادوات خاص به تفسير آن بپردازد.
و هنر مفسر اين است: از روش‏هاى صحيح براى فهم كامل متن كمك بگيرد و از اين طريق به مقصد و يا مقاصد نويسنده برسد.
از اين جهت مى‏بينيم برخى از غربيان مانند اگوست ولف (2) آن را به معنى علم به قواعد كشف انديشه‏ى مؤلف و گوينده به كار برده است. و «شلاير ماخر» (3) (1768 - 1834) آن را به مثابه روش جهت جلوگيرى از خطر بد فهمى يا سوء فهم معرفى مى‏كند. تا آنجا كه ويلهم ديلتاى (4) (1833 - 1911) كوشش كرد كه متد جامع و فراگيرى براى تفسير تمام پديده‏هاى انسانى پديد آورد، همان طورى كه براى فهم علوم طبيعى، شيوه‏ى فهم خاص وجود دارد. و در حقيقت آن را يك نوع روش شناسى علوم انسانى، در مقابل روش شناسى علوم طبيعى به كار گرفت.
پل ريكو كه يكى از برجسته‏ترين نمايندگان هرمنوتيك معاصر است آن را نظريه‏ى عمل فهم در جريان روابطش با تفسير متون تعريف كرده است، يعنى هرمنوتيك دانشى است كه به شيوه‏ى فهم و مكانيزم تفسير متون مى‏پردازد. (5) در هر حال آنچه كه از تفسير متون در گذشته و تا چندى قبل مطرح بوده، جنبه‏ى روشى داشته است و هرگز جزء مسايل كلامى و يا فلسفى نبوده است، و كسانى كه درباره‏ى تفسير متون يا به تعبير غربى «هرمنوتيك‏» سخن گفته‏اند، هدف اين بود كه روشى را ارايه دهند تا در سايه آن، (1889 - 1976) و گادامر (7) (1900 ...) هرمنوتيك از بخش روش شناسى خارج شده و در قلمرو مسايل فلسفى قرار گرفته است، حالا آنان با چه انديشه به اين تحول دست زده‏اند و چگونه مساله‏اى را كه در شمار مسايل روش شناسى بود، وارد قلمرو مسايل فلسفى كرده‏اند، بعدا آن را متذكر خواهيم شد.
روى اين اساس كه هرمنوتيك از نظر واقعيت دو تفسير مختلف دارد:
1. هرمنوتيك روش شناسى.
2. هرمنوتيك فلسفى.
ما هر دو تفسير را به طور جداگانه مطرح مى‏كنيم:
پيش از آن كه به توضيح بخش نخست وارد شويم، از تذكر نكته‏اى ناگزيريم و آن اين كه در زبان علمى امروز، «هرمنوتيك‏» از دايره‏ى تفسير يك متن پا فراتر نهاده و در مورد فهم تاريخ (حوادث تاريخى) به ويژه با توجه به فاصله زمانى مفسر با آن حوادث (هرمنوتيك تاريخى) فهم عواطف و احساسات (هرمنوتيك روانشناختى) و به طور كلى فهم جهان بيرون از خود، دسترسى بر جهات درونى ديگران، از طريق علايم و الفاظ و اصوات، به كار مى‏رود.تو گويى هرمنوتيك جريان و مكانيزم فهميدن را مى‏آموزد، بنابراين تعجب نخواهيد كرد كه در مورد تفسير يك تصوير نقاشى، و يا يك مجسمه نيز به كار مى‏رود.
ولى آنچه كه براى ما در اين بحث مطرح است همان دايره‏ى محدود، به نام تفسير متون وبالاخص متون دينى است هر چند ملاك در همه جا يكسان است.

هرمنوتيك روش شناسى

مؤلفى كه متنى را از خود به يادگار مى‏گذارد، حامل پيامى است‏به نسل حاضر و آينده، طبعا هدف مفسر نيز كشف واقعيت اين پيام است و هرگز نمى‏توان تفسير را از كشف پيام جدا كرد.
در اين قسمت متون علمى و يا متون دينى با ديگر متون تاريخى و اجتماعى فرقى ندارند و در همه، سعى و كوشش مى‏شود پيام مؤلف به دست آيد.
بالاخص كتابهاى آسمانى كه پيام آن سعادت آفرينى براى انسان‏هاست، در تفسير آن سعى بر اين است كه مقصود واقعى از متن به دست آيد; زيرا انحراف از آن واقعيت، جز غلتيدن در وادى ضلالت چيزى نيست . چنان كه مى‏فرمايد:
«ان‏هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم...» (اسراء/9) .
«قطعا اين قرآن انسانها را به آيين استوار راهنمايى مى‏كند» .
كتاب آسمانى ما مؤمنان را به انديشيدن در آيات قرآنى دعوت مى‏كند تا از اين طريق به مفاهيم عالى قرآن راه يابند و آنها را از نظر انديشه و رفتار به كار ببندند.
«اگفلا يتدبرون القرآن...» (نساء/82) .
«آيا در آيات قرآن نمى‏انديشيد» .
و در آيه‏ى ديگر مى‏فرمايد:
«كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب‏» (ص/29) .
«كتابى است كه آن را فرو فرستاديم تا در آيات آن بينديشيد، و صاحبان خرد متذكر گردند» .
اين آيات و نظاير آنها كه در كتابهاى آسمانى به فراوانى وجود دارند همگى ما را به يك حقيقت دعوت مى‏كنند و آن اين كه اين كتاب براى آن فرو فرستاده شده كه افراد با ايمان با تدبر و انديشه به مقاصد كتاب كه مقاصد فرستنده‏ى آن نيز در آن نهفته است پى ببرند، و آنها را به كار گيرند. بنابراين، تلاش مفسر بايد در مسير كشف مقاصد مؤلف باشد و در غير اين صورت هدايت تحقق نپذيرفته و تدبر به ثمر نمى‏رسد.
از آنجا كه تفسير متن نزد عالمان اسلامى جنبه‏ى روشى داشته است نه فلسفى، مفسران بزرگى براى مفسر شروطى قايل شده‏اند تا بتوانند در پرتو فراهم ساختن اين شروط، مقاصد الهى را به دست آورند، و همه آنها حاكى از آن است كه مفسران اسلامى به تفسير به ديده‏ى «روشى‏» مى‏نگريسته‏اند. ما به عنوان نمونه برخى از مفسران را كه شرايط تفسير صحيح را به صورت روشن مطرح كرده‏اند، ذكر مى‏كنيم.
الف) حسين بن محمد بن المفضل ابو القاسم معروف به راغب اصفهانى (م‏502ه) در كتاب گران‏سنگ خود به نام مقدمه «جامع التفاسير» شرحى درباره‏ى شرايط تفسير و مفسر آورده كه اجمال آن را از نظر شما مى‏گذرانيم.
او مى‏گويد: تفسير كتاب الهى جز در سايه‏ى يك رشته علوم لفظى و عقلى و موهبت الهى امكان پذير نيست، او اين علوم را چنين بر مى‏شمرد:
1. شناخت الفاظ كه متكفل آن علم لغت است.
2. مناسبت‏برخى از الفاظ با برخى ديگر كه بيانگر آن، علم اشتقاق است.
3. شناسايى عوارض الفاظ يعنى صيغه سازى و اعراب آخر كلمه كه بيانگر آن علم صرف و نحو است.
4. شناسايى قرائات مختلف.
5. شان نزول آيات بالاخص آنچه كه مربوط به سرگذشت پيشينيان است و از آن به نام «علم آثار و اخبار» نام مى‏برند.
6. آنچه كه از رسول خدا درباره‏ى مجملات و مبهمات قرآن نقل گشته است. مانند گفتار رسول خدا درباره نماز و زكات كه شرح آنها در سنت پيامبر است.
7. شناسايى ناسخ و منسوخ، عام و خاص، و مسايل اجماعى و اختلافى كه از آنها در علم اصول بحث مى‏شود.
8. شناسايى احكام دين و آداب آن و سياست‏هاى اسلامى كه «علم فقه‏» از آنها بحث مى‏كند.
9. شناسايى ادله و براهين عقلى كه از آنها در علم كلام گفتگو مى‏شود.
10. علم موهبتى كه خدا آن را در اختيار كسى قرار مى‏دهد كه بداند و عمل كند، سپس از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل مى‏كند كه حكمت روزى به سخن درآمد و چنين گفت: «من ارادنى فليعمل باحسن ما علم‏» : «هر كس خواهان حكمت است‏به آنچه كه مى‏داند به نحو احسن عمل كند» .
سپس مى‏گويد: اين موهبت الهى در سايه انجام كارهاى صالح رخ مى‏دهد و لذا قرآن مى‏فرمايد:
«والذين اهتدوا زادهم هدى...» (محمد/17) .
«كسانى كه هدايت‏يافته‏اند و به آنچه كه مى‏دانند عمل كرده‏اند بر هدايتشان مى‏افزاييم‏» .
آنگاه راغب مى‏افزايد: آگاهى از اين علوم به اضافه موهبت الهى سبب مى‏شود كه مفسر از هر نوع تفسير به راى (تفسير به صورت پيشداورى) بيرون آيد.
تفسير به راى از آن گروهى است كه اين ابزار و ادوات (امور دهگانه) نزد او فراهم نباشد، اين گروه طبعا راه تخمين و گمان پيش مى‏گيرد و يك چنين فرد، خطاكار است هرچند به واقع برسد; زيرا قرآن مجيد گروهى را تصديق مى‏كند كه به حقيقت در عين آگاهى گواهى دهند چنان كه مى‏فرمايد:
«...الامن شهد بالحق وهم يعلمون‏» (زخرف/86) .
«كسانى كه به حقيقت در عين آگاهى از آن، گواهى مى‏دهند» (8) و (9) هدف از ترجمه گفتار راغب اصفهانى ارايه‏ى اين حقيقت است كه در طول تاريخ تفسير، مفسران بر اين عقيده بودند كه از راه‏هاى خطا ناپذير يا كم خطاپذير به تفسير قرآن مى‏پردازند و مقاصد الهى را به دست مى‏آورند.
ب) بدرالدين محمد بن عبد الله زركشى (745 794) در كتاب گران‏سنگ خود «البرهان فى علوم القرآن‏» بحثى گسترده در اين مورد دارد.. (10) ج) جلال الدين سيوطى (848 911) مؤلف كتاب «الاتقان في علوم القرآن‏» روش صحيح تفسير قرآن را به صورت گسترده مطرح كرده و از گفتارهاى راغب اصفهانى و زركشى بهره گرفته است. (11) د) خوشه چين علوم دانشمندان اسلامى نگارنده اين سطور فصلى درباره آداب اين تفسير و شيوه صحيح در كتاب «منشور جاويد» (12) گشوده كه نقل آنها مايه‏ى اطاله‏ى سخن است.
اين نه تنها قرآن است كه مفسران عالى مقام، درباره‏ى روش صحيح آن سخن گفته‏اند، بلكه تفسير حديث پيامبر و ديگر معصومان از اين اصل جدا نيست، تفسير حديث‏بر دو پايه استوار است:
الف) صدور حديث از معصوم با سند صحيح نقل شده باشد.
ب) متن آن با توجه، به كار بردن دستور زبان و ديگر شرايط كه در علم الحديث گفته‏اند، تفسير شود.
از علومى كه با طلوع اسلام پى‏ريزى شد، علاوه بر گردآورى حديث معصوم، نگارش كتابهاى تفسيرى در باره حديث‏شد، اگر صحيح بخارى و صحيح مسلم از شروحى برخوردار مى‏باشند، كتب اربعه اماميه ما نيز از شروح زيادى برخوردار است.
مرحوم مجلسى (1038 1110) كافى كلينى را در 25 جلد به نام «مرآة العقول‏» تفسير كرده است، همچنان كه «تهذيب‏» شيخ طوسى را در ده جلد به نام «ملاذ الاخيار» تفسير نموده است.
ذكر اين شواهد براى اين است كه در شرق اسلامى در ميان مسلمين، مفسران كتب آسمانى قبل از طرح «هرمنوتيك جديد» انگيزه‏اى جز كشف واقعيات و اهداف مؤلف نداشته‏اند.

تفسير به راى يا پيش‏داورى

از آنجا كه هدف از تفسير متن جز واقع‏گرايى چيزى نبوده، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم امت‏خود را از تفسير به راى برحذر داشته و از آن سخت جلوگيرى كرده است، و آنان را كه با پيش‏داورى به تفسير قرآن مى‏پردازند به عذاب الهى نويد داده است، و غالبا مفسران اين حديث را در كتابهاى خود نقل مى‏كنند; پيامبر فرمود: «من فسر القرآن برايه فاصاب فقد اخطا» (13) : «هر كس قرآن را به راى خود تفسير كند هر چند به واقع برسد، راه خطا پيموده است.

قرآن و تفسير به باطن

مفسران اسلامى چنان كه يادآور شديم براى تفسير قرآن ضوابطى معين كرده تا مفسر از آنها پا فراتر ننهد. يكى از آن ضوابط اين است : مفاهيمى كه آيات قرآن بر آن دلالت ندارند بر آيه تحميل نشود، تحميل چنين معنى كه براى آن در خود آيه و آيات ديگر شاهدى نيست، تفسير به باطن است كه از نظر قواعد تفسير كاملا ممنوع مى‏باشد و گشودن اين باب به روى مفسر يك نوع بازى با وحى الهى است.
اين سخن به آن معنا نيست كه در آيات قرآن دقت و تدبر نكنيم و بر حقايق نهفته‏ى بر آن دست نيابيم بلكه امعان و تدبر يكى از وظايف مفسر است ولى بايد بر آنچه كه آيه را با آن تفسير مى‏كند نوعى شاهد و گواه در آيه و يا آيات ديگر داشته باشد ولى هرگاه به تفسير آيه‏اى بدون ارايه‏ى هيچ نوع شاهدى پرداخت و در نتيجه انديشه‏هاى خود را بر قرآن تحميل كرد نوعى تفسير به راى انجام داده كه مظهر كامل آن تفسير گروه «باطنيه‏» است. آنها معتقدند كه قرآن ظاهرى دارد و باطنى و نسبت‏باطن آن به ظاهر آن، نسبت مغز به پوست است، و هرگاه ما به باطن قرآن راه يابيم ديگر نيازى به عبادت و پرستش نخواهيم داشت. و آيه «واعبدربك حتى ياتيك اليقين‏» (حجر/99) : «خداى خود را بپرست تا لحظه‏ى يقين‏» را شاهد گفتار خود مى‏دانند، براى روشن شدن بى‏پايگى اين نوع تفسير، نمونه‏هايى يادآور مى‏شويم:
الف) «صلاة‏» در آيه مباركه «...ان الصلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر...» (عنكبوت/45) رسول خداست كه مردم را با ارشادات خود از بديها باز مى‏دارد.
ب) «زكات‏» در آيات قرآنى، تزكيه نفس از طريق شناسايى معارف دينى است.
ج) «جنت‏» در آيات قرآنى، موقعى است كه انسان به يقين برسد و انسان خود را از مشقت تكاليف برهاند. (14) گشودن چنين بابى در تفسير قرآن، جز مايه‏ى به هم ريختن كتاب آسمانى و نوعى بازيگرى با وحى چيز ديگرى نيست در اين صورت است هر كس تحت عنوان «قرائت جديد از دين‏» آيه را به نوعى تفسير مى‏كند.
در اينجا سؤالى ممكن است مطرح شود و آن اين كه پيامبر در يكى از خطبه‏هاى خود از ظاهر و باطن قرآن گزارش داده و او را چنين ستوده است «و له ظهر وبطن، فظاهره حكم وباطنه علم، ظاهره انيق وباطنه عميق‏» . (15) قرآن داراى ظاهر و باطنى است، ظاهر آن حكم و فرمان، درون آن علم و دانش است، ظاهر آن زيباست و باطن آن عميق و ژرف است.
بنابراين چگونه مفسر مى‏تواند به باطن قرآن برسد، اگر تفسير به باطن ممنوع است چرا رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم براى قرآن ظاهرى و باطنى را معرفى مى‏كند.
پاسخ اين سؤال روشن است، مقصود از باطن، معانى تو در توى به اصطلاح «سلسله دار» آيه است كه مى‏توان از معنى نخست‏به معنى دوم كه عميق‏تر و ژرف‏تر است پى برد ولى در عين حال همه اين معانى تو در تو كه به صورت لازم و ملزوم به هم پيوسته‏اند و همگى در ظاهر آيه ريشه دارند و لفظى و يا جمله‏اى از آيه بر آن گواهى مى‏دهد، مسلما اين نوع تفسير به باطن، ممنوع نبوده بلكه مجاز و به يك معنا گواه بر عظمت قرآن مى‏باشد.
ما براى روشن شدن اين حقيقت مثالى مى‏آوريم كه قرآن براهين ابراهيم را در مورد ابطال ربوبيت‏ستاره و ماه و آفتاب پرستان مى‏فرمايد:
«فلما جن عليه الليل راى كوكبا قال هذا ربى فلما افل قال لا احب الافلين‏» (انعام/76) .
«آنگاه كه (تاريكى) شب او را پوشانيد ستاره را ديد گفت: اين پروردگار من است ولى آنگاه كه ستاره به افول گراييد و از ديدگاه غايب گشت، گفت : مردم من غروب كنندگان را دوست نمى‏دارم‏» .
او عين اين برهان را درباره‏ى ماه و ستاره، آنگاه كه غايب شدند تكرار كرد. همين دليل ابراهيم را مى‏توان به صورت معانى تو در تو تفسير كرد كه دومى از اولى و سومى از دومى عمق بيشترى دارد، و اين معانى در سايه‏ى تدبر در مفاد آيات به دست مى‏آيد. اينك به اين معانى اشاره مى‏كنيم:
1. رب انسان از آن نظر كه سرنوشت وى در دست او و پيوسته از او فيض مى‏گيرد بايد حاضر و ناظر باشد و رب غايب و آفل كه از مربوب خود بى اطلاع است چگونه مى‏تواند از نيازهاى او آگاه باشد و از او رفع نياز كند «فلما افل قال لا احب الافلين‏» .
2. رب، آن موجود قاهر و والايى است كه فرمانرواى انسان و جهان مى‏باشد و مقهوريت و تسخير به ساحت او راه ندارد در حالى كه ستاره و ماه و خورشيد با آن حركت مستمر پيوسته مقهور قدرت بالا بوده كه آنها را به زنجير تسخير كشيده و پيوسته فرمانبر مقام بالاترى هستند; پس لازم است‏به آن نقطه‏ى بالاتر متوجه شويم «فلما افل قال لا احب الافلين‏» .
3. حركت اين اجرام آسمانى نمى‏تواند بى غايت‏باشد. اين حركت‏يا از نقص به كمال است‏يا از كمال به نقص، دومى در حركت متصور نيست و اولى نيز در شان رب نمى‏باشد; زيرا خود ناقص و ناتوان است و از اين حركت مى‏خواهد كمالى را به دست آورد، پس چگونه مى‏تواند رب انسان و جهان باشد؟
دقت در اين معانى سه‏گانه، روشن مى‏كند كه اين معانى در عين اين كه باطن آيه به شمار مى‏روند ولى باطن به آن معنا نيست كه در ظاهر ريشه‏اى نداشته باشد و يا معنى ظاهرى آيه را نفى كند در حالى كه باطن آيه در مكتب باطنى گرى مفاد آيه را نفى مى‏كند و آن را كنار مى‏گذارد.
يكى از عرفاى معروف مدعى است كه آيه «الم تر الى ربك كيف مد الظل و لو شاء لجعله ساكنا...» (فرقان/45) صريح در وجود منبسط است، وجودى كه بر هيكل ماهيات پوشانيده شده و آنها را وارد صحنه پيش نموده است، مسلما تفسير اين آيه به وجود منبسط يك نوع تفسير به راى ممنوع است كه هيچ پايگاهى در ظاهر آيه ندارد.
بررسى خود آيه و آيات ما قبل و ما بعد آن، كوچكترين جاى شكى براى ظاهر آيه نمى‏گذارد تا ما آن را به چنين مضمونى تفسير كنيم.
بر تفاسير بسيارى از عرفا نمى‏توان صحه نهاد; آنان مى‏گويند: مراد از جبرئيل عقل فعال، و از ميكائيل روح فلك ششم، و اسرافيل روح فلك چهارم و عزرائيل روح فلك هفتم مى‏باشد.
اين كه قرآن مى‏فرمايد: «مرج البحرين يلتقيان. بينهما برزخ لا يبغيان‏» : «دو دريا را به گونه‏اى روان كرد كه با هم برخورد كنند ميان آن دو حد و فاصل است كه به هم تجاوز نمى‏كنند» . مقصود از دو دريا، درياى هيولاى جسمانى است كه در حقيقت‏شور و تلخ است، و درياى روح مجرد است و آن درياى شيرين و گواراست كه در وجود انسانى به هم مى‏رسند و ميان هيولاى جسمانى و روح مجرد، برزخى است‏به نام «نفس حيوانى‏» كه به صفا و لطافت روح مجرد را دارد و نه كثرت اجساد هيولانى را. (16) اين نوع تفسير، مصداق بارز تفسير به راى است كه هيچ‏گونه ارزش علمى ندارد.
اين گروه قبلا به هر علتى داراى نظرياتى مى‏باشند و به دنبال شاهد و گواه بر صحت آنها مى‏روند. غالبا اين نوع تفسيرهاى باطنى در كتابهاى فرقه اسماعيليه فراوان است و ما برخى از آنها را در جلد هفتم «بحوث فى الملل والنحل‏» آورده‏ايم.
كتاب مرآة الانوار و مشكوة الاسرار كه آن را به نادرست‏به عبداللطيف كازرونى نسبت مى‏دهند نگارش ابوالحسن بن محمد نباتى فتونى (م‏1139) تفسيرى است‏بر قرآن در سه مقدمه و يك خاتمه كه مقدمه نخست آن مشتمل بر سه مقاله، و دوم بر دو مقاله، در مقدمه نخست كوشش كرده از تاويل و باطن قرآن سخن بگويد و مى‏رساند كه تمام ظواهر آيات قرآن باطنى دارد كه تاويل قرآن است، وباطن آن اشاره به ولايت پيشوايان و يا مخالفان آنها است و در مقدمه سوم نمونه‏هايى را ارائه نموده است. (17) اين نوع تفسير به باطن دست دشمنان را باز مى‏گذارد كه آنان نيز، آيات قرآن را به گونه‏ى ديگر تفسير كنند.
شايسته يك مفسر اسلامى اين است كه از اين تاويلات كه ريشه در ظاهر قرآن ندارد، بپرهيزد، مگر اين كه دليل قطعى از راسخان در علم قرآن در اختيار داشته باشد و بايد به همان مقدار كه دليل قطعى بر آن است اكتفا نمايد، و آن را يك تفسير مربوط به خاصان كه اين نوع تفسير را، درك مى‏كنند، تلقى كند، نه يك تفسير عمومى.
×××

تاويل در قرآن

تاويل دو نوع كاربرد دارد:
الف) تاويل در مقابل تنزيل.
ب) تاويل در مورد متشابه.
تاويل در لغت عرب به معنى مآل شى‏ء و سرانجام اوست، گاهى تاويل در مقابل تنزيل به كار مى‏رود و گاهى در مورد متشابه استعمال مى‏شود، بنابراين بايد در دو مورد سخن بگوييم. هر يك از دو «تاويل‏» براى خود معنى خاصى دارد.

تاويل در مقابل تنزيل

مفاهيم كلى كه در قرآن وارد شده بر دو نوعند، گاهى مصاديق روشن و گاهى مصاديق مخفى و پنهان دارند. تطبيق آيه بر مصاديق روشن «تنزيل‏» آن و تطبيق آن بر مصاديق مخفى و بالاخص مصاديقى كه در طول زمان پديد مى‏آيند و در زمان نزول وجود نداشته‏اند، «تاويل‏» آن است.
و به ديگر سخن: تطبيق مفهوم كلى آيه بر مصاديق موجود در زمان نزول آن، «تنزيل‏» و تطبيق آن بر مصاديقى كه به مرور زمان پديد مى‏آيند «تاويل‏» آن مى‏باشد.
استفاده از مباحث اجتماعى قرآن و بهره‏بردارى مستمر از آن بر اين اساس استوار است و هرگز صحيح نيست كه در بهره‏گيرى از قرآن بر مصاديق موجود در عصر نزول آيه و يا بر مصاديق واضح اكتفا ورزيد.
امام صادق عليه السلام در حديثى قرآن را چنين توصيف مى‏كند:
«ظهره تنزيله، وبطنه تاويله، منه ما مضى، و منه ما لم يجى‏ء بعد، يجري كما تجري الشمس والقمر» . (18) برون قرآن «تنزيل‏» آن و درون آن «تاويل‏» آن مى‏باشد قسمتى از تاويل قرآن گذشته و برخى ديگر هنوز نيامده است. قرآن مانند خورشيد و ماه در حال جريان مى‏باشد (همان طور كه خورشيد و ماه در انحصار منطقه‏اى نيست) همچنين قرآن نيز در انحصار افراد خاصى نمى‏باشد.
در اين حديث «تاويل‏» در مقابل «تنزيل‏» وارد شده و تاويل به معنى تطبيق مفاهيم كلى بر افرادى گرفته شده كه بخشى از آنها در گذشته بوده و بخشى ديگر در آينده تحقق مى‏پذيرند.
امام صادق عليه السلام در حديثى مى‏فرمايد: «اذا نزلت آية على رجل ثم مات ذلك الرجل ماتت الاية من الكتاب و لكنه حي يجري في من ياتي كما يجري في من مضى‏» . (19) «اگر آيه‏اى درباره‏ى كسى نازل گرديد آنگاه آن شخص بميرد (مفاد آيه به صورت قانون كلى باقى مى‏ماند) و اگر با از بين رفتن آن شخص آيه نيز از بين برود قرآن نيز به تدريج از بين مى‏رود بلكه قرآن زنده است درباره آينده همان را حكم مى‏كند كه درباره گذشته آن را حكم مى‏كرد» .
تنها اين دو حديث نيست كه قرآن در آنها به آفتاب و ماه تشبيه شده باشد بلكه در اين مورد احاديثى وارد شده كه همگى حاكى از آن است كه قرآن پيوسته زنده و در هر زمان تر و تازه است و ابدا مندرس وكهنه نمى‏گردد. (20) حيات و تحرك قرآن در سايه همين تاويل در مقابل تنزيل است و هرگز نبايد مفاهيم كلى قرآن را در انحصار گروهى دانست‏بلكه بايد آن را بر آيندگان به نحوى تطبيق كرد كه بر گذشتگان تطبيق مى‏گشت.
قرآن مجيد در سوره «رعد» آيه هفتم چنين مى‏فرمايد: «انما انت منذر ولكل قوم هاد...» : تو اى پيامبر بيم دهنده‏اى و براى هر گروهى هدايت كننده‏اى است.
خود پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم طبق روايات متواتر جمله «ولكل قوم هاد» را بر اميرمؤمنان تطبيق كرد و فرمود: «انا المنذر وعلي الهادي الى امري‏» (21) : من بيم دهنده و على هدايت كننده به دستورهاى من است.
به طور مسلم پس از اميرمؤمنان، آيه مصاديقى نيز دارد كه به مرور زمان بر آن منطبق مى‏باشد. بخشى از تحرك و روشنگرى قرآن در اين است كه به مرور زمان بر مصاديق آن تطبيق گردد از اين جهت امام باقر عليه السلام فرمود:
«رسول الله المنذر، وعلي الهادي، وكل امام هاد للقرن الذي هو فيه‏» : «پيامبر خدا بيم دهنده و على هدايت كننده و هر امام، هادى مردم آن عصرى است كه در آن زندگى مى‏كنند» . (22) يادآور شديم كه مقصود از تاويل در مقابل «تنزيل‏» آن رشته از مصاديق آيه و يا آيات است كه هنگام نزول قرآن نبوده و بعدها تحقق پذيرفته است و اگر هم در زمان نزول وجود داشته، مصداق مخفى بود و نياز به تذكر داشت اكنون براى هر دو مورد، مثالى را يادآور مى‏شويم:
1. در جنگ جمل سپاه امام در برابر سپاه پيمان شكن «طلحه‏» و «زبير» كه بيعت‏خود را با امام شكستند، قرار گرفت پيش از آغاز جنگ، امام به مردم بصره چنين خطاب كرد: مردم بصره آيا از من در داورى ستم ديده‏ايد؟ آيا در تقسيم مال مرتكب ظلم شده‏ام؟ آيا مالى را بر خود و اهل بيت‏خود اختصاص داده‏ام و شما را از آن محروم ساخته‏ام؟ آيا حدود الهى را در حق شما اجرا كرده‏ام و درباره ديگران تعطيل كرده‏ام تا به خاطر اين امور و يا يكى از آنها پيمان خود را با من مى‏شكنيد؟ آنان در پاسخ گفتند: نه، هيچ‏كدام از اين كارها انجام نگرفته است، در اين موقع كه امام حجت را بر آنان تمام نمود، به تنظيم صفوف سربازان خود پرداخت و اين آيه را تلاوت كرد: «وان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم وطعنوا فى دينكم فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان‏لهم لعلهم ينتهون‏» (توبه/12) : «اگر آنان سوگندهاى خود را شكستند و به آيين شما طعنه زدند با سران كفر نبرد كنيد براى آنان پيمانى نيست‏شايد آنان باز داشته شوند.
آن‏گاه امام افزود: به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد و محمد را براى نبوت برگزيد آنان مورد اين آيه هستند و از روز نزول اين آيه با پيمان نشكنان نبرد نشده است. (23) تطبيق اين آيه بر اين گروه تاويل آن و بيان مصداقى است كه در روز نزول آيه وجود نداشته است.
2. در روز «صفين‏» سپاه على عليه السلام كه در ميان آنان «عمار ياسر» نيز بود، در برابر سپاه معاويه قرار گرفت. سپاه اسلام با حزب اموى كه در راس آنان ابوسفيان و بعد معاويه قرار داشت دو بار نبرد كرده است:
الف) در زمان رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم آنگاه كه ابوسفيان نبردهاى «بدر» و «احزاب‏» را رهبرى مى‏كرد.
ب) در زمان على بن ابى طالب عليه السلام كه فرزند ابوسفيان زمام امور را به دست گرفت و حزب اموى را به صورت يك حزب زيرزمينى هدايت مى‏كرد. عمار در اين جنگ به سپاه معاويه حمله كرد و رجزى خواند كه نخستين بيت آن اين است:
نحن ضربناكم على تنزيله فاليوم نضربكم على تاويله (24) «در گذشته با شما بر اساس تنزيل قرآن نبرد مى‏كرديم و امروز با شما بر اساس تاويل آن نبرد مى‏كنيم‏» .
در اين شعر «تاويل‏» در مقابل «تنزيل‏» قرار گرفته است و تطبيق آيه «جاهد الكفار» بر حزب اموى كه در زمان پيامبر آشكارا كافر بودند، تنزيل قرآن، و تطبيق آن بر آن حزب در زمان على عليه السلام كه در باطن كافر بودند و تظاهر به اسلام مى‏كردند «تاويل‏» قرآن معرفى شده است.
اين بيان مى‏رساند كه تاويل در مقابل تنزيل جز تطبيق آيه بر مصاديق مخفى و يا مصاديقى كه پس از نزول آيه تحقق مى‏پذيرند، چيز ديگرى نيست.
پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم به خود اميرمؤمنان خطاب مى‏كند و مى‏فرمايد:
«فتقاتل على تاويل القرآن كما قاتلت على تنزيله ثم تقتل شهيدا تخضب لحيتك من دم راسك‏» . «تو بر تاويل قرآن (با ناكثين، قاسطين، مارقين) نبرد مى‏كنى، همچنان كه در كنار من با تنزيل آن نبرد كردى، آنگاه محاسن تو با خون سرت خضاب مى‏گردد.
ملاحظه اين روايات اين مطلب را به ثبوت مى‏رساند كه «تاويل‏» در برابر «تنزيل‏» همان تطبيق مفاهيم و احكام كلى بر مصاديق مخفى و پنهان، و يا مصاديق موجود در روز نزول قرآن است. و اگر آن را «تاويل در مقابل تفسير» بناميم، بر خلاف ظهور اين روايات، نام‏گذارى كرده‏ايم، بلكه اين نوع تاويل، تاويل در مقابل «تنزيل‏» است.

تاويل در مورد متشابه

از مواردى كه «تاويل‏» در آنجا به كار مى‏رود مورد متشابه است و براى تحليل تاويل متشابه در اين مورد ناچاريم به تفسير متشابه در مقابل محكم بپردازيم.
قرآن مجيد آيات را به دو قسم تقسيم مى‏كند و مى‏فرمايد:
«هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات و اخر متشابهات...» (آل عمران/7) .
«اوست كه كتاب را بر تو نازل كرد، بخشى از آن محكم و استوار، و قسمتى از آن متشابه است‏» .
اكنون بايد ديد مقصود از اين تقسيم چيست؟
دلالت آيات قرآن بر مقاصد خود يكنواخت نيست گاهى دلالت آنها بر معانى خود روشن بوده و شك و ترديد برنمى‏دارد و در نخستين برخورد مفهوم روشن آن وارد ذهن مى‏شود، مثلا: مانند نصايح حضرت لقمان به فرزند خود، يا سفارش‏هاى حكيمانه قرآن در سوره اسراء كه ضمن آيه‏هاى 22 تا 39 وارد شده است.
لقمان در ضمن نصايح خود به فرزندش چنين مى‏گويد:
«...لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم‏» (لقمان/13) .
«به خدا شريك قرار مده، شرك بر خدا ستم بزرگى است‏» .
يا مى‏فرمايد : «...اقم الصلاة و امر بالمعروف و انه عن المنكر واصبر على ما اصابك...» (لقمان/17) .
«فرزندم نماز بپادار به نيكى‏ها فرمان ده و از بديها باز دار، و در برابر مصايب بردبار باش‏» .
و همچنين است آيات سوره‏ى نحل كه به عنوان نمونه يكى را يادآور مى‏شويم:
«و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه‏وبالوالدين احسانا...» (اسراء/23) .
«پروردگار تو فرمان داده است كه جز اورا نپرستيد و به پدر و مادر نيكى كنيد» .
همه اين آيات، آيات محكم قرآنند كه ريشه و ام الكتاب به حساب مى‏آيد.
در اين ميان، يك رشته آياتى است كه دلالت آنها بر مقصود به روشنى اين آيات نيست و در برخورد نخست احتمالات متعددى بر ذهن انسان نقش مى‏بندند، و معنى واقعى در محاق ابهام و تشابه قرار مى‏گيرد، و چون مقصود واقعى به غير واقعى تشابه پيدا مى‏كند، اين آيات را متشابه مى‏خوانند. در اينجا وظيفه افراد واقعگرا اين است كه ابهام اين آيات را از طريق مراجعه به آيات محكم برطرف كنند و تشابه و ترديد را از چهره‏ى آيه بردارند تا آيه متشابه در پرتو آيات محكم، در عداد محكمات درآيند و اين كار از نظر قرآن كار راسخان در علم و آگاهان از حقايق آيات مى‏باشد، البته گروه منحرف وپيشداور كه هدفى جز فتنه‏انگيزى ندارند بدون مراجعه به آيات محكم همان ظاهر متزلزل را مى‏گيرند وفتنه‏گرى راه مى‏اندازند، در حالى كه راسخان در علم به ظاهر متزلزل و لرزان ارزشى قايل نشده و از طريق امعان در مفاد آيه و قراين همراه، بالاخص آيات ديگر به واقع رسيده و به دلالت آن استحكام مى‏بخشد، اينك نمونه‏اى يادآور مى‏شويم.
قرآن در سوره طه خدا را چنين توصيف مى‏كند: «الرحمن على العرش استوى له ما فى السموات و ما فى الارض و ما بينهما و ما تحت الثرى‏» (طه/65) .
خداى رحمان بر عرش استيلا يافته است، آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين و آنچه ميان اين‏دو و آنچه زير خاك است از آن اوست‏» .
در لغت عرب «استوى‏» به معناى قرار گرفتن به كار مى‏رود چنان كه مى‏فرمايد:
«والذى خلق الازواج كلها وجعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون لتستواو على ظهوره ثم تذكروا نعمة ربكم اذا استويتم عليه...» (زخرف/1312) .
«خداى، كسى است كه جنت‏ها را آفريده، و براى شما از كشتى‏ها و دام‏ها وسيله‏اى كه سوار شويد قرار داد تا بر پشت آنها قرار گيريد. آنگاه كه بر پشت آنها قرار گرفته‏ايد نعمت پروردگار خود را ياد كنيد» .
افراد پيش داور كه تمايلات تجسيم و تشبيه در آنها هست آيه سوره‏ى طه را كه از استواى خدا بر عرش گزارش مى‏دهد به قرار گرفتن خدا بر تخت و عرش خويش تفسير مى‏كنند، و در حقيقت‏براى خدا سريرى مانند سرير ملوك انديشيده كه روى آن قرار مى‏گيرد.
در حالى كه يك چنين ظهور، ظهور بدوى و ابتدايى آيه است و در امثال اين آيات بايد قراينى را كه پيرامون آيه و آيات ديگر وجود دارد در نظر گرفت آنگاه مفاد آيه را به دست آورد.
اينك ما به عنوان نمونه به تاويل اين آيه به باز گردانيدن ظاهر آن به معنى واقعى آن مى‏پردازيم.
نخست‏بايد توجه نمود كه در آيات قرآن تعارض وجود ندارد و قرآن صريحا خدا را چنين معرفى مى‏كند «ليس كمثله شى‏ء» (شورى/7) براى آن نظير و مانندى نيست.
در آيه ديگر مى‏فرمايد: «لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار...» (انعام/103) : «چشم‏ها او را نمى‏بيند ولى او چشمها را مى‏بيند» .
در آيه سوم مى‏فرمايد: «...يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها وما ينزل من السماء وما يعرج فيها و هو معكم اينما كنتم...» (حديد/4) .
«مى‏داند آنچه كه در زمين فرو مى‏رود و يا آنچه كه از زمين بيرون مى‏آيد، (مى‏داند) آنچه كه از آسمان فرود مى‏آيد و آنچه كه به آسمان بالا مى‏رود او با شما است هر كجا باشيد» .
اين آيات كه هر نوع نظير و مثل را براى خدا نفى كرده و او را برتر از آن مى‏داند كه ديدگان ما او را درك كند، و اعتقاد به وجود چنين خدايى سبب مى‏شود كه در معنى آيه سوره طه دقت‏بيشترى نموده تا به مآل آن برسيم.
اينك با دقت در سه مورد مى‏توان به معنى واقعى آيه پى برد:
1. استوا در قرآن و لغت .
2. معنى عرش در لغت و عرف.
3. قراين پيرامون اين جمله در آيات هفتگانه.
با تحليل اين امور سه‏گانه خواهيد ديد كه اين آيه پيوندى با جلوس خدا بر سرير ندارد.
اينك هر سه را به صورت فشرده توضيح مى‏دهيم:

استوا در قرآن و لغت

قرآن آنگاه كه از نشستن سخن مى‏گويد، كلمه «قعود» به كار مى‏برد چنان كه مى‏فرمايد:
«الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم...» (آل عمران/191) .
«آنان كه خدا را ايستاده و نشسته و بر پهلوهاى خويش ياد مى‏كنند» .
باز مى‏فرمايد:
«فاذا قضيتم الصلاة فاذكروا الله قياما و قعودا و على جنوبكم...» (نساء/103) .
«آنگاه كه از نماز فارغ شديد خدا را ايستاده و نشسته و بر پهلوهاى خويش ياد كنيد» .
در حالى كه لفظ «استوا» را در مورد تسخير و تسلط به كار مى‏گيرد و حتى در موردى كه تسخير و تسلط با جلوس و قعود همراه باشد به كارگيرى اين لفظ به خاطر وجود تسلطى كه در جالس پديد مى‏آيد به خاطر صرف نشستن اوست. مثلا: آنجا كه قرآن درباره گياهى كه از ضعف به قوت پا مى‏نهد و سرانجام بر اثر استحكام و قوت به پاى خود مى‏ايستد كلمه «استوا» به كار مى‏برد چنان كه مى‏فرمايد:
«...كزرع اخرج شطاه فآزره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزراع...» (فتح/29) .
«مانند زراعت كه جوانه زند آن را كمك كند قوى و نيرومند گردد و بر ساقه‏ها و پاهاى خود مى‏ايستد» .
همگى مى‏دانيم كه گياه قيام و قعودى ندارد بلكه مقصود تسلط آن بر خويش است در مقابل حوادث و بادهاى شديد كه از جا كنده نمى‏شود.
همچنين در موردى كه انسان بر كشتى يا روى چهارپايان قرار مى‏گيرد كلمه «استوا» به كار مى‏برد و مى‏فرمايد:
«...وجعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون لتستووا على ظهوره ثم تذكروا نعمة ربكم اذا استويتم عليه...» (زخرف/1312) .
«وبراى شما از كشتى و چهارپايان مركب‏هايى قرار داديم تا بر پشت آنها قرار گيريد آنگاه كه بر آنها قرار گرفتيد نعمت‏خدا را ياد كنيد» .
درست است كه در اين آيه از قرارگيرى انسان بر اين مراكب مضطرب و سركش از لفظ «استوا» بهره گرفته ولى مقصود جلوس و قعود نيست‏بلكه سلطه و استيلايى است كه راكب در اين حالت‏بر مركب دارد و زمام آن را در اختيار مى‏گيرد و به هر طرف بخواهد او را سوق مى‏دهد به گواه اين كه در ذيل آيه دستور مى‏دهد كه چنين بگوييم:
«و تقولوا سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين‏» .
«بگوييد پيراسته خدايى است كه ما را بر اين مركب‏ها مسلط ساخت‏» .
در آيه ديگر به نوح دستور مى‏دهد كه آنگاه كه او و مؤمنان بر كشتى قرار گرفتند خدا را از اين نظر كه از ظالمان نجاتشان بخشيد سپاسگزار باشند.چنانچه مى‏فرمايد:
«فاذا استويت انت ومن معك على الفلك فقل الحمد لله الذى نجانا من القوم الظالمين‏» (مؤمنون/28) .
«آنگاه كه تو و كسانى كه همراه با تو هستند بر كشتى قرار گرفتيد بگو: حمد خدا را كه ما را از ستمگران نجات داد» .
مقصود از «استويت‏» در اين آيه جلوس و قعود نيست و گرنه مى‏فرمود: «فاذا جلست‏» يا «قعدت‏» . همچنان كه مراد سوار شدن نيست و گرنه مى‏فرمود: «ولو ركبت‏» چنان كه نوح به فرزند خود آنگاه كه دعوت بر سوار شدن بر كشتى كرد كلمه «ركوب‏» به كار برد و گفت: «يا بنى اركب معنا» بلكه مقصود از آن سلطه نوح و ساكنانش بر كشتى كه زمام كشتى را در اختيار مى‏گيرند و در مقابل امواج او را هدايت مى‏كنند چنان كه مى‏فرمايد:
«وهي تجرى بهم فى موج كالجبال...» (هود/42) .
«كشتى آنان را از ميان امواج كوه پيكر عبور مى‏داد» .
و از آنجا كه آنان بر چنين مركب رهوار و قاره پيما سلطه و استيلاى داشته‏اند خدا دستور مى‏دهد كه او را ستايش كنيد : «قل الحمد لله‏» .
اين آيات و ديگر آيات حاكى است كه تفسير «استوا» بر جلوس و قعود و يا استقرار مادى صحيح نيست‏بلكه استيلا و سلطه‏اى است كه با شخص مستولى همراه مى‏باشد واستيلاى هر چيزى به نسبت‏خود اوست. اتفاقا در لغت عرب نيز كلمه «استوا» به معنى «استيلا» زياد به كار مى‏رود.
اخطل درباره‏ى «بشر» برادر عبدالملك كه بر عراق تسلط يافت چنين مى‏گويد:
قد استوى بشر على العراق من غير سيف و دم مهراق بشر بى آن‏كه شمشير و خونى بريزد بر عراق استيلا يافت.
شاعرى ديگر مى‏گويد:
فلما علونا و استوينا عليهم تركناهم صرعى لنسر و كاسر
هنگامى كه بر آنان دست‏يافتيم، آنان را به خاك افكنديم تا طعمه كركسها و درندگان شوند.
در اين موارد هرگز جلوس و قعودى مطرح نيست، مقصود فتح و پيروزى و سلطه و استيلا مى‏باشد و اين خود مى‏رساند كه معنى اساسى اين كلمه، استيلا است و اگر هم با جلوس و نشستن توام گشت، ناظر به خصوصيتى است كه در آن جالس است.
امعان در اين قراين ما را به مفاد «استوى‏» رهنمون گرديد و در حقيقت تاويل در اين مورد به معنى كاوش در فهم آيه از طريق دقت در معانى و مفردات آن است و لذا بايد عين همين كاوش را درباره «عرش‏» نيز انجام دهيم.

2. معنى عرش در لغت و عرف

عرش در لغت و قرآن به معنى سرير و تختى است كه قدرتمندان بر روى آن قرار مى‏گرفته‏اند چنان كه قرآن درباره تخت‏بلقيس چنين مى‏گويد: «...و اوتيت من كل شى‏ء و لها عرش عظيم‏» (نمل/23) : «از هر نعمتى برخوردار بوده و براى او تختى بزرگ بود» .
در حقيقت عرش مظهر قدرت و سلطه بوده است، و در زبان فارسى از آن با لفظ «تخت‏» تعبير مى‏كنند. شاعر عرب زبان مى‏گويد:
اذا ما بنو مروان ثلث عروشهم و اودت كما اودت اياد وحمير
آنگاه كه تخت فرزندان مروان واژگون گرديد و نابود شد، همچنان كه تخت‏حميريان با نعمت‏هايى كه داشتند، نابود شد.
در ادبيات فارسى نيز تخت نشانه‏ى قدرت وحكومت است و واژگونى آن، نشانه‏ى نابودى و زوال قدرت مى‏باشد، صادق سرمد درباره‏ى فراعنه مصر مى‏گويد:
تو تخت ديدى و من بخت واژگون بر تخت تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم مسلما مقصود از تخت در اين نوع مكالمات، تخت چوبى و فلزى و مقصود از انهدام، واژگونى و نگونسارى ظاهرى آن نيست، بلكه جلوس بر تخت، نشانه‏ى عزت و عظمت و نگونسارى آن كنايه از زوال دولت و حكومت است.
نكته اين كه عرش به كنايه از قدرت و سلطه قرار مى‏گيرد، اين است كه اميران و پادشاهان سابق، براى تدبير امور مملكت‏بر روى سريرى كه بر آن عرش مى‏گفتند، قرار مى‏گرفتند و وزيران و ياران ملك دور او حلقه مى‏زدند و او از همان نقطه فرمانهاى خود را براى اداره امور كشور صادر مى‏كرد و مملكت از همان جا تحت رهبرى قرار مى‏گرفت، از اين جهت‏به مرور زمان عرش و يا جلوس بر عرش و يا استيلاى بر عرش، همگى كنايه از سلطه و قدرت گرديد.
در پايان يادآور مى‏شويم در حالى كه عرش و سرير و اريكه به يك معنى هستند ولى كلمه‏ى عرش غالبا در مظهر قدرت و سلطه به كار مى‏رود در حالى كه اين دو لفظ به عنوان تخت عادى كه انسان بر روى آن تكيه مى‏كند استعمال مى‏شود. مثلا: درباره‏ى سليمان آنگاه كه درخواست احضار تخت‏بلقيس مى‏كند لفظ عرش به كار مى‏برد و مى‏گويد:
«...ايكم ياتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين‏» (نمل/38) .
«كدام يك از شما مى‏توانيد تخت او را بياوريد پيش از آن كه با حالت تسليم پيش من آيند» .
ولى آنگاه كه از تخت‏به معنى جايگاه عادى سخن مى‏گويد، كلمه‏ى «سرير» يا «اريكه‏» به كار مى‏برد، چنان كه مى‏فرمايد:
«فى جنات النعيم. على سرر متقابلين‏» (صافات/43 و 44) .
«در بهشت‏هاى مملو از نعمت و بر تخت‏هايى روبه روى يكديگر مى‏نشستند» .
و گاهى مى‏فرمايد:
«متكئين فيها على الارائك...» (انسان/13) .
«در آنجا بر تخت‏ها تكيه مى‏كنند» .
تا اينجا با مفردات آيه آگاه شديم، اكنون با توجه به قراين موجود در آيه به مراد واقعى از آيه مى‏رسيم.
قرآن در موردى كه از «استوا» ى خدا بر عرش سخن گفته، پيوسته در قبل و بعد آيه به بيان مظاهر قدرت او پرداخته است.
اينك از ميان اين آيات هفتگانه به بيان دو آيه مى‏پردازيم:
1. «ان ربكم الله الذى خلق السموات والارض فى ستة ايام ثم استوى على العرش يغشى الليل النهار يطلبه حثيثا والشمس والقمر والنجوم مسخرات بامره الا له الخلق والامر تبارك الله رب العالمين‏» (اعراف /54) «پروردگار شما آن خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش روز (مرحله) آفريد. آنگاه بر عرش مستولى شد. شب را با روز مى‏پوشاند و شب با شتاب از پى روز مى‏آيد، آفتاب و ماه و ستارگان را كه به فرمان او رام شده‏اند آفريد. براى اوست آفريدن و فرمان دادن (فرمانروايى) زوال ناپذير است‏خداى عالمها» .
2. «ان ربكم الله الذى خلق السموات والارض فى ستة ايام ثم استوى على العرش يدبر الامر ما من شفيع الا من بعد اذنه ذلكم الله ربكم فاعبدوه افلا تذكرون‏» (يونس /3) «پروردگار شما خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد آنگاه بر عرش مستولى گشت. كار آفرينش را تدبير مى‏كند و هيچ شفاعت كننده‏اى (اسباب و علل طبيعى) نيست مگر پس از اذن و اجازه‏ى او. اين است پروردگار شما. پس او را بپرستيد، آيا پند نمى‏گيريد؟» در اين دو آيه از مظاهر قدرت و تدبير عالم خلقت، به تعبيرهاى مختلف سخن به ميان آمده است كه رؤوس آنها را ياد آور مى‏شويم:
1. خدا آسمانها وزمين را در شش مرحله آفريد.
2. شب، روز را مى‏پوشاند.
3. شب، روز را آرام آرام تعقيب مى‏كند.
4. شمس وقمر وديگر ستارگان، مسخر فرمان خدا هستند.
5. آفرينش از آن اوست.
6. فرمانروايى از آن اوست.
7. براى جهان آفرينش مدبرى جز او نيست.
8. هيچ علت طبيعى (شفيع) در جهان بدون اذن او مؤثر نيست.
9.چنين موجود برتر وداراى چنين مظاهر قدرت، بى نهايت‏بزرگ وبرتر است «فتبارك الله رب العالمين‏» .
10. چنين موجود والايى شايسته‏ى پرستش است، نه مخلوقات او «ذلكم الله ربكم‏» .
با توجه به اين امور سه گانه يعنى:
الف) استوا در قرآن و لغت ناظر به استيلا و سلطه است.
ب) عرش و سرير با هم تفاوت دارند وبه مرور زمان عرش به طور كنايه از قدرت و عظمت‏به كار مى‏رود.
ج) در آيات هفتگانه كه سخن از استواى خدا بر عرش به ميان آمده است، پيوسته استواى خدا بر عرش با بيان مظاهر قدرت و عظمت همراه بوده است.
با توجه به اصول سه گانه بايد معنى واقعى: «ان الله على العرش استوى‏» يا «الرحمن على العرش استوى‏» را به دست آورد.
آيا واقعا قرآن در گرماگرم سخن گفتن از مظاهر قدرت، مى‏خواهد از جلوس خدا بر تخت‏سخن بگويد يا مقصود ديگرى دارد؟ وآن اين‏كه آفرينش اين جهان گسترده توام با تدبير، با استيلاى خدا بر جهان هستى همراه مى‏باشد. او همچنان بر عرش قدرت وبر سرير عزت قرار دارد وبر جهان آفرينش مستولى است واز عرش قدرت، عالم خلقت را تدبير مى‏كند نه مزاحمى داردو نه معينى به همين جهت‏بايد او را پرستيد.
وبه عبارت ديگر، اگر استوا در همه جا نشانه‏ى سلطه و استيلاست، نه جلوس و قعود و عرش در اصطلاح عرب مظهر قدرت و اعتماد برآن، رمز تدبير كشور است و قرآن در ضمن بيان مظاهر قدرت، (كه او چنين كرد و چنين آفريد) از استواى خدا بر عرش سخن مى‏گويد، بايد گفت مقصود از اين جمله اين است كه او بر تخت عزت و عظمت‏باقى است وبه تدبير جهان مى‏پردازد و در اين مورد، نياز به يار و ياور ندارد و مزاحمى براى او نيست.
چنين تفسيرى براى اين جمله آن را با تمام جمله هاى قبلى وبعدى منسجم مى‏سازد و همه‏ى جمله ها را به يك نقطه سوق مى‏دهد و اگر نام آن را تاويل مى‏نهند، به خاطر آن است‏كه عرش در اين آيات كنايه از قدرت آمده است و معنى لغوى آن كه تخت چوبى يا آهنين است، در نظر گرفته نشده و چنين تاويلى تاويل مردود نيست، بلكه تاويل مردود آن است كه با ظاهر جملگى آيه مخالفت‏شود و اتفاقا ظهور جملگى آن همان است كه ياد آور شديم.
با توجه به آن جمله هاى قبلى وبعدى، اگر جمله‏ى مزبور به جلوس خدا بر تخت تفسير شود و اين‏كه او واقعا بر تخت نشست و يا بر روى آن استقرار يافت، در اين صورت جمله معنى مبتذلى خواهد يافت كه نه قراين موجود در آيات آن را تاييد مى‏كند ونه عرف ادب و سخن شناس، زيرا چنان معنايى با ماقبل و مابعد آن تناسبى ندارد.
از اين بحث گسترده روشن شد تاويل متشابه به معنى حمل آيه بر خلاف ظاهر نيست‏بلكه جستجويى است در تعين مراد با تدبر در آيه و سياق آن.
تاويل به معنى حمل آيه بر خلاف ظاهر آن، تاويل باطلى است كه فقط در تفسير به باطن انجام مى‏گيرد.
مفسر هرگز نمى‏تواند آيه را بر خلاف ظاهر آن حمل كند، ظواهر قرآن مانند نصوص آن حجت است مگر اين كه قرينه‏ى روشن بر خلاف ظاهر پيدا كند و در ميان عقلا اين نوع تفسير بر خلاف ظاهر رايج‏باشد مثل اين كه عام بگويد خاص اراده كند، مطلق بگويد و مراد جدى آن مقيد مى‏باشد.
در اينجا شيوه‏ى تفسير كتاب آسمانى ما روشن گرديد و متد لازم براى كشف مقاصد قرآن ارايه شد، و در همگى، محور كشف مقاصد الهى بوده است.
تنها چيزى كه در بحث هرمنوتيك كتاب و سنت‏باقى مى‏ماند اين است كه گروهى معتقدند دلالت ظواهر آيات بر مقاصد كاملا ظنى است نه قطعى در حالى كه دلالت نصوص قرآن بر مقاصد را قطعى مى‏دانند.
ولى ما در بحث‏هاى مربوط به اصول فقه دلالت هر دو را قطعى دانستيم تنها با اين تفاوت كه گوينده‏ى نص نمى‏تواند از من خلاف آن را اراده كند و اگر چنين چيزى شد متهم به تناقض گويى مى‏شود در حالى كه مى‏تواند در ظاهر چنين كارى را انجام دهد، همين‏طورى كه گفتيم عام و مطلق بگويد در حالى كه مقصود جدى آن خاص و مقيد باشد و بعدها به چنين اراده خود تصريح كند.
اين نظريه در ميان اصوليين معروف است در حالى كه از نظر ما هر دو دلالت قطعى است ولى بايد ديد رسالت ظاهر چيست تا دلالت آن بر آن رسالتى كه بر عهده دارد قطعى است‏يا ظنى؟
در علم اصول ثابت‏شده است كه انسان داراى دو اراده است:
الف) اراده استعمالى.
ب) اراده جدى.
مقصود از اولى اين است كه لفظ را در معنى خويش به كار ببرد، ولى ممكن است هدف از اين به كارگيرى لفظ يكى از امور زير باشد:
1. جدا خواهان آن است.
2. از ترس طرف و خوف از مخالف اين سخن را مى‏گويد (تقيه) .
3. انگيزه‏ى او از اين سخن، شوخى و مطايبه است.
رسالتى كه بر دوش ظواهر است اين است كه ما را در جريان اراده استعمالى قرار دهد، و اما مراتب ديگر هرگز بر عهده الفاظ نيست تا ظواهر را به خاطر احتمال جدى يا تقيه يا شوخى ظنى بناميم، اين بخش از احتمالات در نص هم وجود دارد دافع آنها اصول عقلايى است‏يعنى راه و روش‏هاى عقلا در سخن گفتن و پيوسته انگيزه‏ى سخن گفتن را اراده‏ى جدى مى‏دانند نه خوف و تقيه و نه مطايبه و شوخى.
بنابر اين ظواهر و نص در رسالتى كه بر عهده دارند يك‏نواخت مى‏باشند، آرى همان‏گونه كه قبل از اين يادآور شديم، نص را نمى‏توان بر خلاف آن حمل كرد حتى گوينده‏ى سخن نيست‏بگويد مقصود اين نيست متناقض شمرده مى‏شود در حالى كه در ظواهر اگر مدعى خلاف ظاهر شد از متكلم پذيرفته نمى‏شود.
شگفت آنجاست كه اگر همه‏ى ما با يكديگر سخن بگوييم، كلام يكديگر را به روشنى مى‏فهميم و مكالمه ما حاكى از يك دلالت قطعى است نه ظنى در حالى كه ما غالبا از مقاصد خود با ظواهر تعبير مى‏كنيم.
كسانى كه دلالت ظواهر قرآن را نسبت‏به مقاصد ظنى مى‏دانند يك نوع كاستى در شان قرآن پديد آورده و آن را از معجزه‏ى قطعى به صورت معجزه‏ى ظنى عرضه مى‏كنند; زيرا قوام اعجاز، لفظ و معناست زيبايى لفظ از يك طرف و بلندى معنا از طرف ديگر دست‏به يكديگر مى‏دهند اعجاز پديد مى‏آورند. هرگاه دلالت ظواهر بر مقاصد الهى ظنى باشد طبعا نتيجه تابع اخس مقدمتين خواهد بود، يعنى اعجاز قرآن نيز ظنى بوده نه قطعى.
سخن درباره هرمنوتيك كتاب و سنت‏بيش از آن است كه ما اينجا آورديم; زيرا بحث‏هاى مربوط به عام و خاص، مطلق و مقيد، منطوق و مفهوم، ناسخ و منسوخ در علم اصول به طور گسترده مطرح شده است.

پى‏نوشت‏ها:

1. Hermeneatics
2. Wolf
3. Schleiermacher
4. Wilhelm Dilthey
5. كتاب نقد، شماره‏هاى 5، 6/154.
6. M artin Heidegger
7. Gadamer
8. كتاب نقد، شماره‏هاى 5، 6/155.
9. مقدمه تفسير جامع التفاسير: 91 96، چاپ كويت، 1405ه.
10. البرهان في علوم القرآن: 2/146 177.
11. الاتقان في علوم القرآن: 2/1189 1224.
12. منشور جاويد: 3/276 310، فصل 10.
13. تفسير ابن كثير: 1/5 مى‏گويد: اين حديث را ابوداود و ترمذى و نسايى نقل كرده‏اند.
14. تفسير ابن كثير: 1/5.
15. تفسير طبرى: 1/27 28.
16.Schleiermacher
17. مرآة الانوار، ص 4.
18. اصول كافى: 2/599، كتاب فضل القرآن، حديث 2.
19. تفسير ابن عربى: 1/150.
20. به كتاب شريف الذريعة مراجعه شود.
21. نور الثقلين: 2/488.
22. در اين باره به كتاب «القرآن في احاديث النبى وآله‏» ص 160 162 مراجعه شود; قسمتى از اين احاديث در آنجا گردآورى شده است.
23. در اين باره به كتاب «نور الثقلين‏» : 2/482 485 مراجعه شود.
24. همان مدرك.
شنبه 25 شهریور 1391  5:47 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

راز زدايي از پيام متن (هرمنوتيك بولتمان و گستره راز زدايي در تفسير متون ديني)

راز زدايي از پيام متن (هرمنوتيك بولتمان و گستره راز زدايي در تفسير متون ديني)

عليرضا قائمي‏نيا

 

اشاره :

مسأله اصلي كه هرمنوتيك متون با آن سروكار دارد فهم وتفسير متون است. گرچه هرمنوتيك گام به گام و تدريجا كار خود را به همه علوم انساني گسترش داده است و حتي امروزه مباحثي از آن در بيرون از قلمرو تفسير متون، از قبيل جامعه شناسي، روانشناسي، معرفت شناسي، فلسفه، سياست و غيره نيز مطرح مي‏شود، ولي اكثر مباحث آن با فهم و تفسير متون ارتباط دارند.
از اين رو، هرمنوتيك براي رشته‏هايي كه با متون ديني سروكار دارند، اهميت بسزايي دارد.
متون ديني در اديان مختلف پيام و يا پيام‏هايي براي مخاطبان خود دارند و وظيفه مفسران راز زدايي از اين پيام‏ها و گشودن راز آنها است. هرمنوتيك نيز در اين ميان تلاش مي‏كند تا راهي براي حل اين مسأله بيابد.
تعبير «راز متن» نكته جديدي نيست كه تنها هرمنوتيك بدان اشاره كرده باشد، بلكه مفسران رسمي متون ديني از سنت‏ها و اديان مختلف از قديم به اين نكته اشاره كرده‏اند و متون ديني خود را اسرارآميز دانسته‏اند. اين نكته حتي در لابه‏لاي سخنان مفسران قرآن كريم نيز به چشم مي‏خورد.1
وقتي از «راز متن» سخن مي‏گوييم به سطح و مقياس خاصي از زبان نظر داريم. هر متني از علايم و نمادهاي زباني فراهم آمده است. نظريه‏پرداز معاصر «پل ريكور»2 تحليل‏هاي جذابي در اين زمينه دارد. او معتقد است كه متون تنها مقياس و سطح زبان نيستند و زبان‏شناسان از سطوح و مقياس‏هاي ديگري نيز سخن مي‏گويند. آنها از واژه‏هاو جملات بحث مي‏كنند. معناشناسي لُغتي3 به سطح و مقياس واژه‏ها مربوط مي‏شود. همچنين، زبان‏شناسان از جملات و بافت‏هاي گوناگوني كه واژه‏ها در آنها قرار مي‏گيرند و اختلاف اين بافت‏ها بحث مي‏كنند. اين مقياس و سطح غير از سطح معناشناسي لغتي است و معناشناسي ساختاري4 نام دارد5، متون به سطح و مقياس سومي از زبان تعلق دارند كه سطح هرمنوتيكي است. مسأله راز متن از اين جهت مسأله‏اي هرمنوتيكي است و به تبييني هرمنوتيكي نياز دارد.
متون ديني مي‏خواهند پيامي را به مخاطبان خود انتقال دهند. مفسر نيز مي‏خواهد از اين پيام پرده بردارد و آن را بر مخاطبان مفهوم سازد. امّا چرا اين پيام به صورت راز در مي‏آيد و به تفسير نياز پيدا مي‏كند؟ و هرمنوتيك معاصر چه پاسخي به اين پرسش مي‏دهد؟
هرمنوتيك كلامي6 بولتمان، پاسخ خاصي براي اين مسأله پيش كشيده است كه قصد دارم در اين مقاله به شرح و بررسي آن بپردازم. پيش از بيان نظر بولتمان مقدمه‏اي را كه ريكور براي ورود به نظر او بيان كرده به اختصار مي‏آورم. اين مقدمه اشاره به خاستگاه‏هاي مسأله هرمنوتيك در مسيحيت است.

مسأله هرمنوتيك در مسيحيت

چرا در مسيحيت مسأله هرمنوتيك مطرح شد؟ در مسيحيت همواره مسأله هرمنوتيك مطرح بوده است، زيرا مسيحيت گونه‏اي پيام و اعلان (Proclamation)براي يهوديان داشت. اين پيام از طريق مكتوباتي، يعني از طريق متون مقدس دست به دست به مسيحيان امروزي رسيده است. آنگونه كه از متون مقدس مسيحيان استفاده مي‏شود، پيام اصلي مسيحيت در اين باره آن است كه خدا در حضرت مسيح به صورت خاصي براي بشر تجلي كرده است. اين پيام اصلي مسيحيت كه از طريق متون به ديگران رسيده، بايد با همان قوت اصلي كه براي مسيحيان اوليه وجود داشته،زنده نگه داشته شود. از اين نظر، هرمنوتيك مسيحي رابطه يگانه ميان متون مقدس و پيامي كه مدلول آنها است را مورد بحث و بررسي قرار داده است.
رابطه مكتوبات با اين پيام و رابطه اين پيام با واقعه مسيحيت و معناي آن پيام، موضوع اصلي هرمنوتيك مسيحي بوده است.7 ولي اين نكته در خور توجه است كه اين روابط، يعني رابطه متون با پيام و نيز رابطه پيام با واقعه مسيحيت، كه معناي آن پيام است، همواره از طريق مجموعه‏اي از تفاسير ظاهر شده‏اند. ظهور و بروز اين تفاسير در حقيقت سرگذشت هرمنوتيك در مسيحيت را نشان مي‏دهد. ويژگي‏هاي موقعيت هرمنوتيكي مسيحيت تا عصر ما در پرده‏اي از ابهام فرو رفته بود و تنها انديشمندان دوره مدرن از اين ويژگي‏ها پرده برداشتند، لذا مسأله هرمنوتيك در مسيحيت را بايد مسأله‏اي نوين به شمار آورد، چرا كه نقشه موقعيت آن تنها در دوره مدرن بطور كامل ترسيم شد.8
«پل ريكور» نقشه موقعيت هرمنوتيكي مسيحيت را به شيوه‏اي نظامند و تاريخي در سه مرحله، ترسيم مي‏كند. اين سه مرحله به طور متوالي و پي در پي مطرح شده‏اند. هر چند به طور ضمني و هم زمان مطرح بوده‏اند. مسأله هرمنوتيك در مرحله اوّل از پرسشي برخاسته است كه اذهان مسيحيان اوليه را به خود مشغول داشته بود و حتي در عصر جنبش اصلاحات در صدر مباحث قرار داشت. پرسش مذكور اين بود كه چه رابطه‏اي ميان دو عهد، يعني عهد عتيق و عهد جديد وجود دارد؟ كتاب مقدس از دو عهد عتيق و جديد تشكيل يافته است و ارتباط اين دو، بحثي هرمنوتيكي را مي‏طلبيده است. اگر از منظر تاريخي به اين مسأله بنگريم؛ در حقيقت دو متن مقدس در كار نبوده، بلكه يك متن مقدس و يك واقعه در كار بوده است. عهد عتيق متني بود كه در تاريخ حيات آن، واقعه مسيحيت رخ داده است و وقوع همين واقعه متن مقدس يهوديان را عتيق و باستاني كرده است. عهد جديد جايگزين عهد عتيق نمي‏شود، بلكه رابطه مبهمي با آن دارد كه به تفسير نيازمند است.9
در مرحله دوم، خاستگاه مسأله هرمنوتيك در مسيحيت را بايد در سخنان «پولس» جستجو كرد، گرچه نظر او با نظر بولتمان به شكوفايي كامل رسيده است. بولتمان مي‏گويد كه تفسير كتاب مقدس و تفسير زندگي به طور متقابل جرح و تعديل مي‏يابند و با يكديگر وفق داده مي‏شوند. پولس زماني كه مي‏گفت مخاطب پيام مسيحيت بايد در پرتو مصائب و رستاخيز مسيح، فراز و نشيب‏هاي زندگي خود را تفسير و رمزگشايي كند، همين نكته را در نظر داشت. مرگ و رستاخيز مسيح از طريق انعطاف‏پذيري تفسير وجود بشري، تفاسير جديدي مي‏يابند.
در اينجا «دور هرمنوتيكي» ميان معناي مصائب، مرگ و رستاخيز حضرت مسيح، و معناي وجود در كار است كه به طور متقابل از يكديگر رمزگشايي مي‏كنند. ما براساس فهمي كه از مصائب حضرت مسيح داريم به سراغ زندگي و وجود خود مي‏رويم و آن را تفسير مي‏كنيم و سپس براساس تفسير خود از زندگي و وجود باز مي‏گرديم و در تفسير مصائب حضرت مسيح تجديد نظر مي‏كنيم.10
متون ديني از اين نظر گنج بي‏پاياني هستند كه انديشه آدمي را درباره هر چيزي بر مي‏انگيزند. وظيفه هرمنوتيك در اين مرحله، گسترش دادن فهم متن تا آنجا است كه اين فهم با تفسيري جامع از وجود و واقعيت در قالب دستگاه مسيحيت، يكسان و برابر شود. در نتيجه، فهم و تفسير متن ديني ابزاري براي درك هستي و واقعيت مي‏شود.
در مرحله سوم، خاستگاه مسأله هرمنوتيك كاملاً نوين مي‏نمايد و تا زماني كه روش‏هاي انتقادي علوم دنيوي در تفسير كتاب مقدس به كار گرفته نشده بودند از آن خبري نبود. پيام مسيحيت در قالب داستان‏ها و متوني مطرح شده است و ما اين پيام را تنها از راه تفسير به مَدَد علوم و روش‏هاي انتقادي مي‏توانيم به دست بياوريم. از اين نظر، عهد جديد نيز متعلق تفسير قرار مي‏گيرد و وظيفه هرمنوتيك پرده برداشتن از پيام آن است. هرمنوتيك نه تنها بايد از ارتباط عهد جديد با عهد قديم بحث كند، بلكه در فهم عهد جديد نيز نقش دارد. مسأله هرمنوتيك به اين معنا محصول مدرنيته است، چرا كه از واكنش علوم انتقادي از قبيل لغت وتاريخ و غيره نسبت به متون مقدس پديد آمده است.11
هرمنوتيك به اين صورت سوم كه در مدرنيته مطرح شده اصلي را در بر دارد كه بولتمان آن را «اسطوره زدايي» demythologization مي‏نامد. به نظر بولتمان كتاب مقدس پيامي دارد كه مفسر بايد آن را به دست آورد. اين پيام در قالب زبان اسطوره‏اي بيان شده و حجاب اسطوره، بر تن دارد و اين حجاب پيام را در هاله‏اي از ابهام قرار داده و آن را رازآلود ساخته است. از اين رو، مفسر بايد حجاب از آن برگيرد و راز زدايي كند.12 اشاره‏اي به نظر ريكور درباره متن و مقايسه نظر بولتمان با آن مي‏تواند در ايضاح نظر او مفيد باشد.
ريكور متن را اثري از گفتار مي‏داند. هر متني پيامي دارد كه در شرايط و ظروف خاص زماني و مكاني به مخاطبان خاصي القا شده است. متن اثري كتبي است و صرفا تثبيت گفتار نيست، بلكه همراه با عمل تثبيت ويژگي‏هايي را نيز مي‏يابد. فرض كنيد شما به سخناني گوش مي‏دهيد و سپس آن را يادداشت مي‏كنيد. با اين عمل، شما گفتار را تثبيت مي‏كنيد، ولي متني كه نگاشته‏ايد، از ظروف و شرايط شكل گفتاري‏اش فاصله گفته و با آن تفاوت‏هايي پيدا كرده است. متن از سه جهت با شكل گفتاري‏اش تفاوت پيدا كرده است: اولاً، در گفتار، گوينده‏اي در كار است كه خود، سخن مي‏گويد اما بعد از عمل نگارش متن و تثبيت آن، ديگر گوينده‏اي در ميان نيست. بنابراين متن از گوينده، فاصله زماني گرفته است. ثانيا، در گفتار، مخاطبان شفاهي طرف گفتگو بوده‏اند و گوينده مستقيما با آنها ارتباط برقرار مي‏كرده است. اما با عمل تثبيت، اين مخاطبان غايب شده‏اند. لذا متن از مخاطبان شفاهي نيز فاصله زماني گرفته است. ثالثا، گفتار در شرايط و موقعيتي خاص رخ داده است. با عمل تثبيت، متن از شرايط و موقعيت اصلي گفتار فاصله گرفته است. خلاصه آنكه، در متن نسبت به گفتار سه نوع فاصله‏گيري زماني؛ يعني فاصله‏گيري از مؤلف، فاصله‏گيري از مخاطبان شفاهي و فاصله‏گيري از شرايط و موقعيت اصلي وجود دارد.13
به نظر بولتمان فاصله‏گيري متون ديني از گفتار مشكلي را براي بشر نوين به بار آورده است. عهد جديد براي مخاطبان شفاهي خاصي بوده و آن مخاطبان جهان‏بيني خاصي داشته‏اند. مخاطب امروزي عهد جديد، يعني بشر نوين جهان‏بيني ديگري دارد و به كلي از جهان‏بيني مخاطبان شفاهي عهد جديد دست شسته است. جهان‏بيني خاص مخاطبان شفاهي جزو مختصات فكري آنان بوده است و بشر نوين مختصات فكري جديدي دارد. بنابراين، تفسير عهد جديد بايد به گونه‏اي باشد كه آن را از مختصات فكري قديمي به مختصات فكري بشر نوين انتقال دهد، چرا كه اين دو نوع مختصات با يكديگر همخواني ندارند.
ناهمخواني جهان‏بيني اسطوره‏اي با جهان‏بيني علمي نوين: بولتمان در ابتداي مقاله مشهورش، «عهد جديد و اسطوره‏شناسي»، به طرز بديعي به شرح اين ناهمخواني همت گمارده است. به نظر او، در عهد جديد باورهايي به چشم مي‏خورند كه امروزه نه تنها علما و دانشمندان آنها را نمي‏پذيرند، بلكه باور به آنها را غير معقول مي‏دانند. پيام مسيحيت در عهد جديد در قالب «دستگاه جهانشناختي»14 آمده است، كه انسان جديد ديگر آن را نمي‏پذيرد و به جاي آن دستگاه ديگري را پيش كشيده است. او جهان‏شناسي عهد جديد را «جهان‏بيني اسطوره‏اي»15 و جهان شناسي انسان جديد را «جهان‏بيني نوين علمي»16 مي نامد.17 جهان‏شناسي عهد جديد اسطوره‏اي است و بر طبق آن جهان ساختاري سه طبقه دارد كه زمين در مركز آن، بهشت در بالا و دوزخ در پايين است. بهشت منزلگاه خدا و موجودات ملكوتي و دوزخ محل درد و عذاب است. در اين جهان‏شناسي زمين صرفا صحنه حوادث طبيعي و روزمره نيست، بلكه از يك سو، صحنه فعاليت خدا و ملائكه، و از سوي ديگر، صحنه فعاليت ابليس و شياطين است. نيروهاي فوق طبيعي در امور طبيعي و در تفكر انسان و اراده و افعالش دخالت مي‏كنند. زندگي اين مخلوق الهي معركه نزاع خدا و شيطان است. گاهي ارواح خبيثه و شياطين، و گاهي نيز خدا ، او را به تصرف خود در مي‏آورد.18
بولتمان در مقاله «درباره مسأله اسطوره زدايي» درباره اسطوره توضيحاتي داده است. او اسطوره را به معنايي به كار مي‏برد كه معمولاً در علوم ديني و تاريخ به كار مي‏رود. اسطوره حادثه‏اي است كه در آن نيروهاي فراطبيعي و فراانساني فعاليت دارند، تفكر اسطوره‏اي در مقابل تفكر علمي قرار دارد و بر طبق آن، جهان و حوادث آن نسبت به دخالت نيروهاي فراطبيعي گشوده و باز19 هستند. به همين دليل تفكر اسطوره‏اي از ديدگاه تفكر علمي مملو از خلأها و شكاف‏هاي پرنشدني است، چرا كه در تفكر علمي، بر خلاف تفكر اسطوره‏اي، جهان نسبت به دخالت نيروهاي فراطبيعي، بسته20 است. در تفكر اسطوره‏اي نه تنها جهان، بلكه حيات شخصي انسان‏ها نيز صحنه فعاليت نيروهاي فراطبيعي است.21
تفكر اسطوره‏اي همانند تفكر علمي عينيت بخش22 است و همين امر موجب مي‏شود كه مراد واقعي از اسطوره، مستور و پنهان بماند. اسطوره به گونه‏اي سخن مي‏گويد كه جهان و حيات بشر را پر از معماها و رازها نشان مي‏دهد، درباره دخالت خدا و نيروهاي فراطبيعي كه وابسته به آنها هستيم، در طبيعت تصاويري جامع به دست مي‏دهد. به گونه‏اي سخن مي‏گويد كه واقعا مكاني بالاتر از زمين از لحاظ مكاني وجود دارد كه نيروهاي فراطبيعي در آنجا اقامت دارند و پايين‏تر از آن مكاني هست كه دوزخ در آن قرار دارد. همچنين، اسطوره به شيوه‏اي نارسا و ناقص درباره نيروهاي فوق طبيعي سخن مي‏گويد كه آنها را مانند نيروهاي طبيعي و در رديف آنها قرار مي‏دهد. به عنوان نمونه، وقتي معجزه‏اي را بيان مي‏كند، به اين شيوه سخن مي‏گويد كه موجود فراطبيعي ناگهان در زنجيره علت‏هاي طبيعي در مي‏آيد و موجب وقوع حادثه‏اي مي‏شود. و يا درباره خدا به شيوه‏اي بحث مي‏كند كه گويي از يك انسان سخن مي‏گويد.23 اين گونه امور را نمي‏توان مقصود و مراد اصلي اسطوره دانست، و چنانكه گفتيم جهان‏بيني علمي نوين آنها را نمي‏پذيرد. اسطوره زدايي نيز روشي براي رسيدن به مراد اصلي اسطوره است.
اسطوره‏زدايي و راز زدايي: در اسطوره ميان حجاب‏ها و گوهر بايد فرق گذاشت. گوهر همان مراد اصلي است كه حجاب‏هايي مانند عينيت بخشي و سخن گفتن به شيوه‏اي نارسا، آن را در بر گرفته است. اسطوره‏زدايي برگرفتن و كنار زدن اين حجاب‏ها براي رسيدن به آن گوهر است؛ يعني رسيدن به پيام متن است. مراد اصلي اسطوره، سخن گفتن از وجود انسان است به نحوي كه بر پايه امور فراطبيعي استوار گشته و به آنها مقيد شده است. در حقيقت، اسطوره‏زدايي اقدامي سلبي ايجابي را در بر دارد. در نگاه نخست، اسطوره‏زدايي اقدامي كاملاً سلبي است كه مي‏خواهد لباس اسطوره‏اي را از تن پيام مسيحيت كنار نهد. اين روش ما را از جهان‏بيني اسطوره‏اي، كه پيام در قالب آن بيان شده، آگاه مي‏سازد و مانع منحرف شدن توجه ما از پيام و مقصود اصلي اسطوره به اين جهان‏بيني و لباس اسطوره‏اي مي‏شود. اما در نگاهي ديگر، اسطوره‏زدايي اقدامي ايجابي نيز هست. اين روش با كنار نهادن حجاب اسطوره به پايان نمي‏رسد، بلكه با كنار نهادن اين حجاب، پيام اسطوره و مقصود اصلي آن نيز برملا مي‏شود و اين جنبه ايجابي اسطوره‏زدايي است. از اين لحاظ، اسطوره‏زدايي تفسير وجودي است؛ به اين معنا كه از مقصود و مراد اصلي اسطوره كه سخني درباره وجود انسان است، پرده بر مي‏دارد.24
پوسته و حجاب‏هاي اسطوره‏اي در حقيقت موجب شده كه پيام و مراد اصلي رازآلود شود و از اين رو، اسطوره زدايي با راز زدايي همراه است، ولي تفاوت اندكي نيز با آن دارد. راز تفاوت را بايد در تفكيك جنبه سلبي اسطوره‏زدايي از جنبه ايجابي آن جست. با كنار نهادن پوسته و حجاب‏هاي اسطوره‏اي كه در كاركرد سلبي، اسطوره‏زدايي صورت مي‏گيرد و راز آلود بودن پيام نيز زدوده مي‏شود، و در واقع جنبه سلبي با راز زدايي همراه است. ليكن اسطوره‏زدايي گامي فراتر از راز زدايي مي‏رود و به تفسير وجودي نيز مي‏پردازد. به عبارت ديگر، اسطوره‏زدايي هم پرده كاذب را از پيام اصلي بر مي‏دارد و هم به تفسير وجودي آن مي‏پردازد و براي فهم عميق آن تلاش مي‏كند. اما راز زدايي تنها در كاركرد سلبي صورت مي‏گيرد.
دور فهم و ايمان در اسطوره‏زدايي: هنگاميكه مفسر با زبان اسطوره‏اي مواجه مي‏شود، مي‏داند كه حجاب اسطوره‏اي كاذب و ناخوشايند است، و بايد به دنبال مراد اصلي آن بگردد. جستجوي مفسر براي فهم، به خاطر ايمان او به متن صورت مي‏گيرد. در اين مورد دور هرمنوتيكي ظاهر مي‏شود؛ مفسر براي اينكه بفهمد، بايد ايمان بياورد، در صورتي كه فهم پيام براي ايمان آوردن ضروري است. بيان دور اين است كه مفسر مي‏خواهد آنچه را كه متن مي‏گويد، بفهمد و براي اينكه بفهمد، بايد به آنچه كه متن مي‏گويد ايمان داشته باشد، اما آنچه كه متن مي‏گويد در جايي غير از متن نيامده است. بنابراين، براي اينكه به سخن متن ايمان بياورد آن را نخست بايد بفهمد.25
بولتمان در اين سخن تا حدي با «كارل بارت karl Barth» وفاق دارد. به قول بارت: «فهم در سيطره متعلق ايمان است». بولتمان نيز به تقدم متعلق ايمان بر فهم اذعان دارد، ولي تفاوت او با بارت در اين است كه مي‏گويد اين تقدم در مرحله تفسير و فهم متن، تنها به اين صورت تحقق مي‏يابد كه براي فهم بايد ايمان بياوريم و متعلق ايمان نيز از طريق فهم متن به دست مي‏آيد و دور هرمنوتيكي در واقع ميان فهم و ايمان در كار است.26
عناصر جهان‏شناسي اسطوره‏اي: بر طبق توصيفي كه بولتمان از جهان‏شناسي اسطوره‏اي ارائه مي‏دهد اين جهان‏شناسي مجموعه‏اي از باورها است كه يا بايد همه را پذيرفت و يا همه را كنار نهاد. ليكن علوم نوين بر شق اخير مهر تأييد مي‏نهند. ما در جهان‏بيني عهد جديد چهار عنصر متمايز را تشخيص مي‏دهيم، كه چنين جهان‏شناسي را پديد آورده‏اند، و در جهان‏شناسي نوين مقبول نيستند. اين عناصر عبارتند از: جهان سه طبقه، مفهوم خاصي از عليت كه در معجزات عهد جديد به چشم مي‏خورد، دخالت رواني و آخرت شناسي.27
پيش از آن كه به توضيح اين عناصر بپردازم بايد به نقشي كه مفهوم جهان‏شناسي اسطوره‏اي در انديشه بولتمان دارد، اشاره كنم. كاركرد اين مفهوم در هرمنوتيك بولتمان اين است كه او را در اين نكته ياري مي‏رساند كه باورهاي عهد جديد را به صورت يك دو شقي «اين ... يا آن...» مطرح كند. بسياري از مسيحيان امروزه بر اين باورند كه برخي از باورهاي پولس مثلاً قابل قبول نيست، اما امروزه برخي از آنها را بدون هيچ تجديد نظري بايد پذيرفت.
آنها برخي از باورهاي عهد جديد راطرد مي‏كنند و برخي ديگر را مي‏پذيرند. مثلاً مي‏گويند اين باور را كه حضرت عيسي پسر خداست و به خاطر گناهان ما به صليب كشيده شد و بعد از مرگ زنده شد و غيره را بايد بي‏هيچ چون و چرايي پذيرفت. بولتمان در مقابل مي‏گويد كه ما نمي‏توانيم در مورد باورهاي عهد جديد گزينشي عمل كنيم، يعني برخي را انتخاب كنيم و آنها را با تبصره و بر حسب مورد صحيح بدانيم.
رويكرد گزينشي و تبصره‏اي (موردي) ad hocنسبت به عهد جديد امكان‏پذير نيست. زيرا بر طبق جهان‏بيني عهد جديد اين باورها از يكديگر مستقل نيستند، بلكه در بُن و اساس آنها دستگاهي عام از باورها، راجع به جهان قرار دارد. هر يك از باورهاي خاص در عهد جديد به گونه‏اي ضرورت منطقي، مستلزم اين دستگاه هستند. اگر از اين دستگاه چشم بپوشيم بايد آن باورها را نيز كنار بگذاريم. بنابراين، با يك دو شقي مواجه هستيم، يا بايد همه اين باورها را با دستگاهي كه در بُن آنها قرار دارد يك جا بپذيريم و يا همه را كنار بگذاريم.28 لذا او مي‏گويد:
«ما نمي‏توانيم پيام بشارت را با انتخاب برخي از بخش‏هاي آن و كنار نهادن ديگر بخش‏ها نجات دهيم... نگرش اسطوره‏اي را به صورت كامل يا بايد بپذيريم و يا رد كنيم.»29
با كنار نهادن اين جهان‏شناسي با باورهاي خاص، تفسير وجودي ضروري مي‏نمايد، جهان شناسي اسطوره‏اي امر عرضي است. مخاطبان تاريخي عهد جديد به اين جهان‏شناسي باور داشتند. از اين رو، پيام در قالب اين جهان‏شناسي براي آنها بيان شده است. ولي انسان جديد اين جهان‏شناسي را نمي‏تواند بپذيرد. بنابراين، تنها راهي كه براي رسيدن به پيام متن وجود دارد، تفسير وجودي است. بولتمان در اين نكته تحت تاثير اگزيستانسياليسم هايدگر است و ميان اگزيستانسياليسم و جهان‏بيني اسطوره‏اي تعارضي مي‏يابد. رفع تعارض بدين‏گونه امكان‏پذير است كه صورت اسطوره‏اي؛ يعني جهان‏شناسي اسطوره‏اي را طرد كنيم و معناي اصلي عهد جديد را به دست بياوريم، معنايي كه پس از طرد جهان‏شناسي اسطوره‏اي بر جاي مي‏ماند، معناي باقيمانده فهمي از خويشتن است كه در پيام آمده است و هدف از تفسير وجودي رسيدن به چنين فهمي است. ايمان بايد از چنگال هر نوع جهان‏بيني كه به زبان عيني بيان شده، رها شود، خواه اين جهان‏بيني اسطوره‏اي باشد و خواه علمي. تعارض ميان جهان‏بيني اسطوره‏اي و تفسير وجودي، دليل بر اين است كه ايمان هنوز بر حسب واژگان در خور، بيان نشده است.30
اينك به بحث در مورد هر يك از عناصر جهان‏شناسي اسطوره‏اي مي‏پردازيم:
1 ـ جهان سه طبقه: يكي از عناصر جهان‏شناسي اسطوره‏اي كه در بُن باورهاي خاص عهد جديد قرار دارد؛ جهان سه طبقه است. به نظر بولتمان پشتوانه هر باور سنتي به بهشت و دوباره زنده شدن مردگان، اين فرض است كه جهان ساختاري سه طبقه دارد. اعتقاد به صعود ارواح به بهشت و يا سقوط آنها به جهنم و نيز باور به اينكه پسر انسان Son of Man سوار بر ابرها از ملكوت مي‏آيد و مردگان برمي‏خيزند. بر پايه چنين فرضي استوار شده‏اند.31
در مورد اينكه آيا واقعا نويسندگان عهد جديد به چنين جهاني اعتقاد داشتند يا خير، وفاق وجود ندارد. ولي اين پرسش مطرح مي‏شود كه آيا سخن بولتمان صحيح است كه اگر به جهان سه طبقه باور نداشته باشيم، باور به بهشت و زنده شدن مردگان امكانپذير نخواهد بود؟
در نظر او اين جهان‏بيني اسطوره‏اي ما را ملزم مي‏كند كه يكي از دو شق را بپذيريم؛ يا به جهان سه طبقه باور داشته باشيم و يا به تفسير وجودي كه عيني بودن زبان اسطوره و در نتيجه، باور به بهشت و زنده شدن مردگان را كنار مي‏گذارد، روي بياوريم. بولتمان به وضوح باور به زنده شدن مردگان را با چگونگي وقوع آن يكي مي‏گيرد.(چگونگي وقوع ظاهرا در رساله اول پولس به تسالونيكيان آمده است).
ولي مي‏توان باور به زنده شدن مردگان را بدون التزام به چگونگي وقوع آن پذيرفت و در خود عهد جديد، چندان التزامي به اين چگونگي وجود ندارد.
باور به زنده شدن آن قدر انعطاف‏پذير است كه با باور به وجود جهاني بدون سه طبقه همخوان باشد و با باور نوين درباره جهان؛ يعني جهاني در حال گسترش از هر جهت سازگار است.32
2 ـ معجزات: در عهد جديد از معجزات بيشماري سخن به ميان آمده است. به عنوان مثال، حضرت عيسي مريضان را شفا مي‏دهد، افراد نابينا را بينا و مردگان را زنده مي‏سازد. در تمام اين معجزات دو نكته مشهود است: اولاً، اين حوادث غير عادي هستند، به اين معنا كه با اشاره به علل طبيعي نمي‏توان آنها را تبيين كرد و ثانيا، اين حوادث از اين جهت كه غير عادي و شگفت‏انگيز هستند به عنوان شواهدي بر قدرت حضرت مسيح به شمار آمده‏اند.
به نظر بولتمان جهان‏بيني علمي نوين به گونه‏اي است كه جايي براي باور به چنين حوادثي باقي نمي‏گذارد. در اين جهان‏بيني هر حادثه‏اي كه بر حسب قوانين طبيعت قابل تبيين نباشد، قابل فهم نيست. ويژگي بنيادي انديشه بشر درباره جهان اين است كه آن را به صورت دستگاه بسته‏اي از علل و معاليل تصور مي‏كند و هر حادثه‏اي را كه در جهان رخ مي‏دهد، بايد بر حسب اطلاعات قبلي‏مان درباره جهان تبيين كنيم.33 اين نكته شايان توجه است كه عدم امكان معجزات كه بولتمان سخت بدان معتقد است از علوم نوين بر نمي‏آيد و صرفا بر فلسفه‏اي خاص راجع به جهان و بر مفهوم خاصي از عليت استوار شده است. بولتمان منكر وجود علل فوق طبيعي است، ولي اگر او حتي تمام موارد عليت را بررسي كرده باشد و به موردي بر نخورده باشد كه علتي فوق طبيعي مانند خدا براي تبيين پديده مورد نظر لازم باشد، باز نمي‏تواند وجود علل فوق طبيعي مانند خدا را انكار كند، زيرا اولاً، علت بودن خدا و ديگر علل فوق طبيعي به اين معنا نيست كه علل طبيعي از كار افتاده‏اند و هيچ تبيين طبيعي در كار نيست. به بيان دقيق، علل فوق طبيعي در عرض علل طبيعي نيستند، بلكه در طول آنها هستند. علل فوق طبيعي نيز از طريق علل طبيعي در جهان مادي دخل و تصرف مي‏كنند. ثانيا استقراي بولتمان نشان مي‏دهد كه در گذشته‏اي دور و يا در آينده دخالت معجزه آساي علل فوق طبيعي صورت نگرفته و نخواهد گرفت. استقراء تنها نشان نمي‏دهد كه در زمان استقراء چنين امري به وقوع نپيوسته است. بنابراين، عدم امكان معجزات، پيامد علم نوين نيست، بلكه از فلسفه‏اي خاص برآمده است كه بولتمان دل در گرو آن دارد. در مقابل، تبيين‏هاي فلسفي ديگري در كارند كه با وقوع معجزات سازگارند و با علوم نوين درتعارض نيستند.34
3 - دخالت رواني: به نظر بولتمان انديشه مدرن، انسان را يك كل در نظر مي‏گيرد كه به تنهايي بار مسؤوليت احساسات، انديشه‏ها و خواسته‏هايش را به دوش مي‏كشد. اين تصوير نوين از انسان با تصوير عهد جديد از او در تعارض است. بر طبق عهد جديد، سرشت آدمي به گونه‏اي است كه او را در معرض نيروهاي بيروني قرار مي‏دهد. به عنوان مثال، روح القدس نيرويي است كه افعال و انديشه‏هاي بشر را در كنترل خود دارد. همچنين باور به عشاء رباني و تأثير آن، باور به تأثير نيرويي روحاني از طريق وسايط مادي مانند آب و شراب را در بر دارد. بنابراين، عهد جديد به گونه‏اي در مورد روح‏القدس و عشاء رباني سخن مي‏گويد كه براي انسان مدرن كاملاً نامعقول مي‏نمايد.35
در نقد اين فقره از سخن بولتمان بايد به اين نكته توجه كرد كه او اين نظريه را مستقيما از عهد جديد به دست نياورده، بلكه آن را از سخنان پولس درباره روح‏القدس استنباط كرده است. همچنين، او از سخنان پولس در اين باره كه علت بيماري و مرگ قُرنيتان عدم پذيرش عشاء رباني از سوي آنها بوده، اين نتيجه را به دست مي‏آورد كه به نظر پولس تأثير آيين عشاء رباني بر وجود رابطه‏ي علّي ميان غذاي مادي (آب و نان و شيريني) و وضعيت روحاني و جسماني فرد مؤمن به مسيحيت متكي است. برداشتي كه بولتمان از سخنان پولس دارد تنها برداشت ممكن نيست، و برخي اين سخنان را چنين تفسير كرده‏اند كه خدا قرنيتان را به خاطر سوء استفاده از آيين عشاء رباني با مبتلا كردن آنها به بيماري، مجازات كرد. بنابراين، بولتمان گمان مي‏كرد كه تنها يك برداشت و تفسير از سخنان پولس امكان‏پذير است كه با انديشه نوين در تعارض است.36
4 - آخرت‏شناسي: بولتمان در «عيسي مسيح و اسطوره‏شناسي» به تفصيل در اين باره سخن گفته است كه عهد جديد اساسا آخرت شناختي است. مراد او اين است كه هر برداشتي از عهد جديد كه اعتقاد به آخرت، يعني اعتقاد به پايان جهان و آغاز جهان ديگر را طرد كند، در حقيقت پيام آن را كنار گذاشته است.37 وجهه آخرت شناختي عهد جديد به اين معنا حمل شده است كه «جهان همگاني»38، يعني جهاني كه همه نوع بشر در آن زندگي مي‏كنند و همچنين «تاريخ همگاني»39 به زودي، به طرز مصيبت باري به پايان خواهد رسيد و جهان ديگري با تاريخ ديگري آغاز خواهد شد.
بولتمان در مقابل مي‏گويد قريب به دو هزار سال از انتظار چنين حادثه‏اي كه عهد جديد وعده داده، گذشته است و هنوز اتفاق نيفتاده است و ما مي‏توانيم با اطمينان خاطر بگوييم كه نويسندگان عهد جديد در مورد چنين باوري بر خطا بوده‏اند. ولي اگر اين پيام، پيامي براي ما هست، نبايد عنصر آخرت‏شناسي آن را حذف كنيم. راه حل بولتمان اين است كه ما بايد تفسير جديدي از آن ارائه دهيم. تفسير جديد او اين است كه بايد تاريخ و جهان را نه تاريخ و جهان همگاني، بلكه «تاريخ شخصي» و «جهان شخصي» بدانيم. جهاني كه به پايان خواهد رسيد زمان و مكان نيست، بلكه نقش‏ها و حوادثي است كه هر شخص با اشاره به آنها خودش را به طرز بدلي مي‏فهمد. پايان جهان در انجيل نه جهان همگاني، بلكه تصميمي است كه شخص با آن به فهمي از خود صرف نظر از جهان و گذشته‏اش نايل مي‏شود، و هستي خود را به عنوان تصميم گيرنده در مي‏يابد.40 هنوز جاي اين پرسش باقي است كه آيا اين تفسير بولتمان چيزي بيش از يك تردستي است كه با واژه‏هايي از قبيل تاريخ، جهان و آخرت‏شناسي صورت مي‏گيرد؟
بولتمان صرفا از طريق شباهت‏هاي بعيدي كه ميان جهان و سرگذشت همگاني و جهان و سرگذشت شخصي در كار است به چنين تفسير تصنعي روي آورده است. تفسير بولتمان در اين مورد نيز تنها تفسير ممكن نيست و تفسير ديگري مي‏توان كرد كه با عهد جديد همخوان است. به عنوان نمونه، مي‏توانيم بپذيريم كليساي اوليه در اعتقاد به قريب‏الوقوع بودن اين حادثه بر خطا بوده، ولي باز دست از عيني بودن آخرت‏شناسي عهد جديد بر نداريم و بر اين اعتقاد باشيم كه بالاخره روزي، هر چند در آينده‏اي بسيار دور، اين حادثه به وقوع خواهد پيوست، جهان‏بيني نوين هيچ سخني در رد اين برداشت، ندارد و شايد با آن سازگارتر نيز باشد. عهد جديد انسان را به اميد وجود داشتن چنين روزي فرا خوانده است و هر برداشتي از آخرت‏شناسي عهد جديد بايد به اين عنصر اميد و انتطار تكيه زده باشد، اما در آخرت‏شناسي بولتمان از اين عنصر خبري نيست.41

ارزيابي نهايي برنامه هرمنوتيكي بولتمان

بولتمان در برنامه هرمنوتيكي‏اش كه اسطوره‏زدايي است، مفهوم جهان‏بيني اسطوره‏اي را به عنوان ترفندي براي توضيح و حذف باورهاي نهفته در عهد جديد به كار مي‏گيرد. ما در توضيح عناصر اين جهان‏بيني از نظر بولتمان نشان داديم كه بر خلاف اعتقاد او، اسطوره‏زدايي نه تنها يگانه راه فهم و تفسير عهد جديد نيست، بلكه تفسيرهاي ديگري كه با اين عناصر مطرح شده‏اند با عهد جديد همخواني بيشتري دارند. روشي كه بولتمان در تفسير عهد جديد به كار مي‏گيرد روشي حذفي است. به عبارت ديگر، او در هر موردي كه با چنين باورهايي روبرو مي‏شود، به جاي اينكه آنها را تفسير كند حذف مي‏كند. پرسشي در مورد اين روش مطرح مي‏شود. آيا تعارض جهان‏بيني نوين با جهان‏بيني اسطوره‏اي، واقعا بولتمان را به سوي اسطوره‏زدايي سوق داده، يا عامل ديگري در كار بوده است؟ چنانكه قبلاً توضيح داديم ميان عناصر جهان‏بيني اسطوره‏اي و جهان‏بيني نوين تعارضي در كار نيست. دو عامل عمده موجب شده‏اند كه بولتمان به اسطوره‏زدايي روي بياورد. عامل اول، فلسفه طبيعي است كه وي بدان تعلق خاطر دارد.
براساس اين فلسفه طبيعي اموري مانند معجزه، آخرت و غيره قابل قبول نيستند. چنانكه پيش‏تر گفتيم اين فلسفه پيامد علوم نوين نيست و مي‏توان راه حلهاي فلسفي ديگري براي اين قبيل از امور ارائه داد كه با علوم و جهان‏بيني نوين همخوان باشند.
عامل دوم، اگزيستانسياليسم است. اين فلسفه نقش كليدي را در تفسير وجودي بولتمان از عهد جديد ايفا مي‏كند. برخورد راديكال بولتمان با باورهاي عهد جديد بر جهان‏بيني نوين بشر متكي نيست، بلكه بر پايه برداشتي خاص از آزادي و سرنوشت بشر و فهم او از خود و امكاناتش استوار شده است كه همه از اگزيستانسياليسم ناشي شده‏اند.
تفسير وجودي بولتمان شباهت بسياري با تأويل‏هاي عرفاني دارد، با اين تفاوت كه بولتمان بر خلاف عرفا باورهاي قطعي را كنار مي‏نهد و سپس به تفسير وجودي مي‏پردازد. اين گونه تفسير را تا آنجا مي‏توان پذيرفت كه با باورهاي قطعي در تعارض نباشد.42
راز زدايي از پيام متن هيچ‏گاه با حذف باورهاي قطعي صورت نمي‏گيرد، بلكه راز زدايي بايد به گونه‏اي باشد كه صدق اين باورها را تضمين كند و گستره آن تا جايي است كه با عناصر اصلي متن در تعارض نباشد.

اسلام و اسطوره‏زدايي

در پايان نكته‏اي را در مورد اسطوره‏زدايي‏و متون اسلامي مطرح مي‏كنم.
مسأله اسطوره‏زدايي هيچ‏گاه در عالم اسلام پيش نيامد. اين نكته از سرِ اتفاق نيست، بلكه دلايل و عوامل متفاوتي دارد. اولاً هيچ گاه باورهاي متون ديني اسلامي با جهان‏بيني نوين تعارض پيدا نكردند، بلكه بر عكس، هميشه اين عقيده در ميان مسلمانان رواج داشته كه باورهاي ديني با يافته‏هاي علمي همخوان هستند. ثانيا، از متون اصلي باورهايي راجع به وقوع آخرت و معجزات پيامبران، چنان استفاده مي‏شود كه هيچ جاي ترديد و چون و چرا را باقي نمي‏گذارد. از اين رو به مفسران مسلمان باورهايي از اين قبيل را به معناي حقيقي و لفظي آنها گرفتند و هيچگاه به اسطوره‏زدايي روي نياوردند. ثالثا، وجود فلسفه‏هايي مانند حكمت متعاليه در ميان مسلمانان، بر خلاف فلسفه طبيعي بولتمان، حتي‏الامكان اين باورها را به صورت حقيقي و لفظي نگه داشته است، و لذا اين باورها تبيين و توجيه فلسفي نيز داشته‏اند. اين فلسفه‏ها بهترين راه‏حل را در اين زمينه ارائه داده‏اند.
امروزه، در مجامع روشنفكري سخناني درباره اسطوره‏زدايي متون اسلامي به چشم مي‏خورد. اين بحث از بحث‏هايي است كه روشنفكران با ابهام و بدون توجه به خاستگاه اصلي آن و ويژگي‏هاي زمينه‏اي كه در آن مطرح شده است، به عمد و چه بسا به خاطر عوامل سياسي به متون اسلامي كشاندند. در حقيقت، زيربناي اين انديشه و سخن، «شمول‏گرايي» Universalism است كه بر طبق آن مي‏توان هر سخني را كه درباره متني مقدس از يك دين مطرح مي‏شود به متون مقدس اديان ديگر نيز سرايت داد. مهم‏ترين مشكلي كه بر سر راه چنين تفكري وجود دارد اين است كه هر متني ويژگي‏هاي خاص خود را دارد و نمي‏توان صرفا از روي اينكه بحثي درباره يك متن مطرح مي‏شود، آن را در مورد متن ديگري نيز مطرح كرد. از اين گذشته، خود اصل بحث «اسطوره‏زدايي» در مسيحيت و در تفسير عهد جديد با اشكالاتي مواجه است و نمي‏توان آن را حقيقتي قطعي و تنها راه و يا حتي بهترين راه ممكن در تفسير عهد جديد در نظر گرفت.

پاورقيها:

,.dibI )63
,oC .lbup snamdreE .B.mV :A.S.U( ,noitaterpretni lacitirc a 821 - 721 ,)6791
,snoitaterpretni fo tcilfnoc ehT ,rueociR .P ni
.dibI )04
.dibI )14
.dibI )42
.dibI )62
.dibI )8
.dibI )81
.dibI )82
.dibI )9
.dibI)01
:ygoloeht snnamtluB FloduR , streboR .C treboR )72
«gninaem elbuod fo melborp ehT»,rueociR .P )5
«gnizigolohtymed fo melborp ehT no» ,nnamtluB .R )12
093 - 983 .pp ,nnamtluB ot ecaferp ,rueociR .P )52
1) به عنوان نمونه، مرحوم طبرسي در مقدمه تفسير مجمع‏البيان گفته است: «و قد خاض‏العلماء قديما و حديثا في علم تفسيرالقرآن و اجتهدوا في ابراز مكنونه و اظهار مصونه والفّوا فيه كتبا... الاّ ان اصحابنا رضي‏الله عنهم لم يدوّنوا في ذلك غير مختصرات .... ولم يعنوا يبسط‏المعاني و كشف الاسرار الاّ ماجمعه الشيخ الاجل‏السعيد ابوجعفرمحمدبن الحسن الطوسي قدس الله روحه من كتاب‏التبيان.» (الطبرسي، الشيخ ابوعلي الفضل‏بن‏الحسن، مجمع‏البيان في تفسيرالقرآن، ج 1، ص 20، دارمكتبة‏الحياة للطباعة والنشر، بيروت)
131 - 921 .pp ,ygloloeht s'nnamtluB floduR )03
231 - 131 .pp ,.dibI )13
241 - 041 .pp ,.dibI )33
251 - 151 .pp ,.dibI )53
351 _ 251 .pp ,.dibI )73
441 - 341 .pp ,.dibI )43
551 - 451 .pp ,.dibI )24
683 .P ,.dibI )11
69 .pp, sgnitirw cisaB rehto dna ygolohtyM dna tnematset weN ni 79 -
831 - 331 .pp ,.dibI )23
87 - 26 pp ,)4791 ,sserp
99 - 89 .pp . dibI )32
cituenemreh lacigoloehT )6
desolC )02
dlrow cilbuP )83
etabed lacigoloeht a :htyM dna amgyreK ,nnamtluB floduR )92 9.p ,)1991 ,woR dna repraH :kroY weN( relluF .H .R .rt .ver
fo tcilfnoc ehT ni ,«nnamtluB ot ecaferP» ,rueociR .P )7 483 - 183.PP ,snoitaterpretni
gniyfitcejbO )22
metsys lacigolomsoC )41
nepO )91
ni «noitaicnatsid fo noitcnuF lacituenemreh ehT» ,rueociR .P )31 eht dna scituenemreH ,nospmohT .B nhoJ yb .snart .de - 131 pp ,)991 ,sserp ytisrevinu gdirbmaC( ,secneics namuh 441
rueociR luaP )2
scitnames lacixel )3
scitnames larutcurtS )4
weiv - dlrow cifitneics nredom )61
weiv - dlrow lacigolohtyM )51
weN ni« ggolohtyM dna tnematset weN» ,nnamtluB floduR )71 yb .nart ,sgnitirw cisaB rehto dna ygolohtyM dna tnematset 2 - 1 pp ,)4891 ,sserP ssertroF( ,nedgO .M trebuhcs
yrotsih cilbuP )93
ytisrevinU nretsewhtroN( ,eidE .M semaj yb .de
شنبه 25 شهریور 1391  5:47 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

وحى و هرمنوتيك(بخش چهارم)

وحى و هرمنوتيك(بخش چهارم)

عليرضا قائمى‏نيا
تجارب پيامبر از ديدگاه عرفاى اسلام

در ميان عرفاى اسلام تعابير گوناگونى درباره تفاوت تجارب پيامبر با تجارب عرفا وجود دارد و شايد بيش از همه عرفا در اين باب سخن گفته‏اند و چه بسا كهن‏ترين تعبير در اين مورد از بايزيد بسطامى باشد كه عطار در تذكرة الاولياء از آن سخن گفته است. بايزيد در اين كتاب، ماجراى سير و سفر خود را نقل مى‏كند و مى‏گويد كه سى هزار سال در ملك وحدانيت و سى هزار سال در ملك الوهيت و سى هزار سال در ملك فردانيت‏سير و سفر كرده است و به نتيجه‏اى دست‏يافته است.
«چون نود هزار سال به سر آمد، بايزيد را ديدم و من هر چه ديدم همه من بودند و چهار هزار با ديه بريدم و به نهايت رسيدم. چون نگه كرد، خود را در بدايت درجه‏ى انبيا ديدم. پس چندان در آن به نهايتى برفتم كه گفتم بالاى اين درجه هرگز كس نرسيده است و برتر از آن مقام نيست. چون نيك نگه كردم سر خود بر كف پاى يك نبى ديدم. پس معلومم شد كه نهايت‏حال اوليا بدايت‏حال انبيا است. نهايت را غايت نيست.» (1)
بايزيد نتيجه سير بى وقفه خود را كه در عالم غيب نود هزار سال به طول كشيده است، بسيار عالى توصيف كرده است و از اين نتيجه چنين به نظر مى‏رسد كه ميان تجارب پيامبران و تجارب عرفا اختلاف تشكيكى در كار است. عارف ولى تا هر مرحله‏اى كه مى‏رود، پايان آن مرحله آغاز كار انبيا است; يا به تعبير خود او بدايت‏حال انبيا است، و از اين گذشته حالات انبيا بى نهايت است، ولى حالات عرفا محدود است.
در اسلام پيامبرى بالاترين مرتبه انسانى است و حضرت ختمى مرتبت، بارزترين نمونه آن شمرده مى‏شود و پس از پيامبر اسلام (ص) باب وحى و نبوت ديگر بسته شده. اغلب عرفا مفهومى جديد از پيامبرى و وحى را پيش كشيده‏اند كه با اعتقاد به خاتميت در ظاهر ناسازگار بود. آنها مى‏خواستند بسته بودن ابواب وحى و نبوت را به نحوى توجيه كنند كه با مقاصد عرفانى همخوان باشد. لذا نظريه «ولايت‏» را مطرح كردند. بر طبق اين نظريه، ولايت‏برتر از نبوت است و بلكه، باطن نبوت، ولايت است.
به نظر آنان حضرت محمد (ص) دو جنبه نبوت و ولايت را داشت، ولى جنبه ولايت‏بر جنبه نبوت او برترى داشت، چرا كه نبوت داراى دو وجه است:
وجهى به سوى خالق دارد و وجهى به سوى مخلوق.
حال آنكه ولايت‏يك وجه بيش ندارد; وجهى كه يكسره به سوى خدا معطوف است. صاحب ولايت فانى در خداست و به دنيا اصلا نظر ندارد ولذا از آنكه به دنيا و آخرت نظر دارد، بهتر است. به تعبير قيصرى در مقدمه شرح فصوص:
و هذا المقام (اى مقام الولاية) دائرة اتم و اكبر من دائرة النبوة و لذا انختمت النبوة و الولاية دائمة. (2)
باب نبوت مهر خورده، ولى باب ولايت‏براى هميشه باز است.»
عرفا با اين نظريه مى‏خواستند جايى براى تجارب و احوالات عرفانى باز كنند; ولى هيچ‏گاه اين نظريه به معناى هم‏تراز دانستن تجارب پيامبر با تجارب عرفانى و حتى به معناى يكى دانستن آنها نيست. بلكه نهايت چيزى كه از آن استفاده مى‏شود، اين است كه اين تجارب از يك سنخ‏اند، ولى همان‏طورى كه برخى از عرفا گفته‏اند نهايت‏حالات اوليا، بدايت احوال انبيا است.
شايد بيش از همه، در آثار غزالى اين نكته مشهود باشد كه فهم سرشت نبوت تنها از راه تجربه عارفانه ممكن است; يعنى فهم آن‏را از حوزه عقل خارج و وراى آن مى‏داند و تنها راه فهم آن را تصوف مى‏داند و مى‏گويد:
«بان لى بالضرورة من ممارسة طريقتهم حقيقة النبوة و خاصيتها»
ولى خود تصريح مى‏كند كه:
«كرامات اولياء محققا همان حالات اوليه پيامبران است. اين امر اولين حالت رسول خدا در غار حرا بود; آنجا كه به خلوت مى‏نشست و با خدا خالى مى‏كردو به عبادت مى‏پرداخت. همين امر بود كه عرب‏ها مى‏گفتند: محمد به پروردگارش عشق مى‏ورزد . اين حالت را سالك با ذوق و ديگران از راه تجربه و شنيدن (مشروط بر آنكه با آن مصاحبت كرده تا با قرائن احوال به يقين برسد) در مى‏يابند. هر كه با آنان مجالست كند، ايمان را در مى‏يابد، آنان مردمى هستند كه همنشين‏شان به بدبختى نمى‏افتد» (3)

نظر اقبال درباره تجارب پيامبر

شايد اولين كسى كه در ميان مسلمانان به اين مسئله به شكل جديد آن پرداخته، اقبال است. او در فصل پنجم از كتاب «احياى فكر دينى در اسلام‏» سخن خود را با اين سخن عبدالقدوس گانگهى، يكى از صوفيان هندى آغاز مى‏كند كه:
«حضرت محمد (ص) به آسمان و معراج رفت و بازگشت; سوگند به خدا اگر من به آن نقطه رسيده بودم، هرگز به زمين بازنمى گشتم‏». (4)
اقبال هم مى‏گويد كه شايد در سراسر ادبيات صوفيانه نتوان چند كلمه معدود را پيدا كرد كه در يك جمله اختلاف روانشناختى ميان دو نوع خود آگاهى پيامبرانه و صوفيانه را به اين خوبى نشان دهد.
سخن فوق به اين معنا است كه تجربه پيامبر، يعنى تجربه وحيانى با تجربه عارف تفاوت گوهرى ندارند. تفاوت اين تجارب را بايد در امرى عرضى و بيرون از هر دو جست. پيامبر پس از تجربه خود حالاتى ويژه در خود احساس مى‏كند كه بايد برگردد; ولى عارف ترجيح مى‏دهد كه برنگردد و در همان حالات و تجارب خود باقى بماند. عارف نمى‏خواهد كه از «تجربه اتحادى‏» اش به زندگى اين جهانى باز گردد و اگر هم بنا به ضرورت باز گردد، بازگشت او براى بشريت‏سود چندانى ندارد. ولى بازگشت پيامبر جنبه خلاقيت و ثمربخشى دارد; باز مى‏گردد و جهان تازه‏اى مى‏آفريند.
عارف هنگامى كه به تجربه دست‏يافت، آرامش مى‏يابد و گويا به مرحله بى نهايت رسيده است; ولى پيامبر پس از آنكه به اين تجربه دست‏يافت، تازه كارش شروع مى‏شود و با بيدارشدن نيروهاى روانى‏اش جهان را تكان مى‏دهد و جريان تاريخ را به كنترل خويش در مى‏آورد.
اقبال تجربه پيامبرانه را هم از نوع تجربه اتحادى عارف مى‏داند و به تفاوت كيفى ميان آنها قائل نيست; با اين تفاوت كه اين تجربه پيامبر به آن تمايل دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پى يافتن فرصت‏هايى است كه نيروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجيه كند يا شكل تازه‏اى به آنها بدهد. اقبال در نتيجه سخنانش دو آزمون عملى براى ارزش تجربه دينى پيامبر ارائه مى‏دهد: آزمون عملى نخست، بازگشت پيامبر از تجربه‏اش است. بازگشت او نوعى آزمون عملى براى ارزش تجربه دينى به شمار مى‏آيد. پيامبر واقعى كسى است كه نمى‏خواهد در تجارب خود باقى بماند. پيامبر در فعل خلاق خود، هم درباره خود داورى مى‏كند و هم درباره جهان واقعيت‏هاى غيبى، كه مى‏كوشد تا به خود در آن عينيت‏بدهد. با نفوذ كردن در آنچه نفوذناپذير است، پيامبر خود را براى خود باز مى‏يابد، و در برابر تاريخ نقاب از چهره خويش بر مى‏دارد. بنابراين، راه ديگر براى داورى كردن در ارزش تجربه دينى يك پيامبر، آزمون انواع انسانيتى است كه ايجاد كرده، و نيز توجه به آن جهان و فرهنگ و تمدنى است كه از رسالت وى برخاسته است. (5)

ذات‏گرايى اقبال

نكته‏اى كه در لابه‏لاى سخنان اقبال مشهود و چشمگير است، ذات‏گرايى (Essentialism) است. پيش‏تر گفتيم كه در دوره مدرن فلاسفه دين دو ادعا درباره تجارب دينى داشتند: اولا مى‏گفتند در تجارب عرفانى و گزارش‏هاى آنها زبان و فرهنگ عارف تاثير ندارد. توصيفات و گزارش‏هاى تجارب عرفانى هم، چنين هستند. ثانيا، اعتقاد داشتند كه تجارب عرفانى معرفتى و معرفت‏زا هستند. ادعاى نخست در مباحث تجربه دينى به ذات‏گرايى انجاميد. به نظر ذات گرايان، تجارب دينى تفسير نشده‏اى هستند كه زبان و فرهنگ و انتظارات ديندار در تجربه‏اش تاثير ندارد. به عبارت ديگر، آنها به وجود تجارب محض و خامى اعتقاد داشتند كه هيچ رنگ زبان و فرهنگ و معلومات و انتظارات صاحب تجربه را به خود نگرفته است. اين بخشى از ادعاى ذات‏گرايان بود و از همه مهم‏تر اينكه مى‏گفتند: ميان تجارب دينى مختلف، هسته مشتركى وجود دارد; يعنى آن تجربه خام و محض را مشترك ميان همه تجارب دينى مى‏دانستند.
بنابراين ذات‏گرايان به طور كلى دو ادعا دارند:
اولا مى‏گويند زبان و معلومات و انتظارات و فرهنگ عارف و صاحب تجربه در تجربه‏اش دخالت ندارد و به آن شكل و صورت نمى‏دهند.
ثانيا به اعتقاد آنها همه تجارب عرفانى و دينى هسته مشتركى دارند كه همان تجربه خام و محض غير متاثر از زبان و فرهنگ و معلومات و... است.
ذات‏گرايى سابقه‏اى ديرينه دارد و گويا كسانى كه براى اولين بار بحث تجربه دينى را بنيان نهادند و در ادامه به تجارب عرفانى روى آوردند، همه بدون استثنا چنين مى‏انديشيدند. شلايرماخر، رودلف‏اتو و ويليام جيميز و بسيارى از كسانى كه سنگ بناى اين بحث را نهادند، ذات‏گرا بودند.
شايد در ميان آنها از همه برجسته‏تر استيس بود. او در كتاب «عرفان و فلسفه‏» كه به فارسى ترجمه شده است، اين ادعا را داردكه همه تجارب عرفانى از سنت‏هاى دينى متفاوت، هسته مشتركى دارند و آن هسته مشترك كه خام و تفسير نشده است، گوهر همه اديان است.
اقبال هم همان‏طور كه از مباحث وى پيدا است، از اين سنت، متاثر است.
او در واقع هسته مشتركى بين تجارب پيامبران و تجارب عرفانى، قائل است.
عارف و پيامبر هر دو در ذات و هسته مشتركند و تنها در امورى بيرون از تجربه تفاوت دارند. تفاسير عارف و پيامبر در تجارب آنها تاثير ندارد و به اين تجارب شكل و صورت نمى‏دهد. از اين رو تجربه تفسير نشده ميان عارف و پيامبر مشترك است. (6) ذات‏گرايى تنها نظريه موجود در باب تجارب دينى نيست; بلكه نظريه ديگرى، خصوصا در قرن بيستم، در باب تجارب دينى مطرح شد و آن ساختى‏گرايى است. (7) طبق اين نظريه، تجربه، گرانبار از نظريات، پيش‏دانسته‏ها و انتظارات و زبان و فرهنگ صاحب تجربه است.
اگر اين نظريه را در مورد تجارب عرفانى دنبال كنيم، به اين معنا خواهد بود كه چار چوب زبان و مفاهيم عارف به تجاربش، شكل خاصى و يا تعين خاصى مى‏دهد. اين نظريه از آثار ويتگنشتاين متاخر سرچشمه مى‏گيرد و فلاسفه دين از آن بسيار سخن گفته‏اند.
بنا بر ساختى‏گروى، تجربه پيامبر با تجربه عارف تباين دارند; چرا كه پيامبر چارچوب زبانى و مفهومى خاص خود رادارد و عارف هم معلومات و انتظارات و زبان و... خاص‏خود را. تجربه‏اى محض در كار نيست كه هسته مشترك ميان تجربه عارف و تجربه پيامبر باشد. هر يك از آنها از سيستم پيچيده‏اى از معارف و پيش‏دانسته‏هاى خاص و فرهنگ خاص محتوا و شكلى خاص به خود گرفته‏اند و نمى‏توان اين امور را كنار گذاشت و به تجربه‏اى خام دست‏يافت.

نظر اقبال درباره اتحادى بودن تجارب پيامبر و عارف

اقبال تجارب پيامبر و عارف را تجارب اتحادى مى‏داند. به بيان دقيق‏تر، اقبال تجارب عرفا را تجارب اتحادى مى‏داند و از آن رو كه تجارب پيامبران را عين تجارب عرفا مى‏داند، اين تجارب را هم اتحادى مى‏داند. تجارب اتحادى تجاربى بدون احساس تمايزند; مانند تجربه‏اى كه حلاج داشت و «اناالحق‏» مى‏گفت. بحث از تجارب اتحادى جار و جنجال انگيزترين عرصه در مباحث تجربه دينى بوده است و بسيارى در آن مناقشه كرده‏اند. (8) اين نكته، ضعف چشمگيرى در نظر اقبال است; چراكه اگر تجارب عرفا را تجارب اتحادى بدانيم و حمل صحيحى براى اين سخن داشته باشيم، در پذيرفتن اين نظر در باب تجارب پيامبران با مشكل مواجه مى‏شويم. تجارب پيامبران، تجارب اتحادى نيستند. همان‏طورى كه رودلف‏اتو در تحليل «تجارب مينوى‏» نشان داده است، در تجاربى كه پيامبران داشتند موجودى كاملا متفاوت را در برابر خود احساس مى‏كردند و در برابر آن، احساس بندگى و عبوديت مى‏كردند. اين احساس، احساس اتحاد و عدم تمايز نيست; بلكه احساس تمايزى همراه با احساس مخلوقيت است.

تجارب مينوى و تجارب عرفانى

اساسى‏ترين تجربه‏اى كه در اديان در كار است، به نظر اتو تجربه مينوى است. (9) فرد ديندار در اين تجربه، نومن، يعنى جنبه‏اى از امر قدسى را تجربه مى‏كند. تجربه مينوى هم جنبه انفسى دارد و هم جنبه آفاتى.
در جنبه انفسى، اين آگاهى از پوچى و نيستى در برابر امرى است كه در تجربه با آن مواجه مى‏شويم. اين پوچى و نيستى هم از لحاظ هستى شناختى است و هم از لحاظ ارزشگذارى. از يك سو، فرد ديندار خود را در مقابل قدرت امرى كاملا پوچ و عدم مى‏يابد; يعنى قدرت خود را در برابر قدرت او هيچ مى‏يابد و اين رويه هستى شناختى مسئله است. از سوى ديگر، او همراه با احساس مخلوقيت، قدر و قيمت‏خود را، يعنى قدر و قيمت وجود خود را در برابر قدر و قيمت غير قابل تفوق نومن، پوچ و هيچ مى‏يابد و اين رويه ارزشگذارانه مسئله است. اين احساس پوچى از لحاظ هستى شناختى و ارزشگذارى موجب مى‏شود كه نومن هم از لحاظ آفاتى و هم از لحاظ انفسى به صورت يك «راز» (10) در آيد. (11)
ادعاى اصلى اتو، اين است كه تجربه مينوى هسته بى واسطه همه تجارب دينى است. (12) اين تجربه در دل تمام تجارب دينى قرار دارد. اگر اين نظر را بسط دهيم به اين نتيجه مى‏رسيم كه تجارب همه دينداران، و تجارب پيامبران و تجارب عرفا در اصل، هسته‏اى مشترك دارند كه تجربه مينوى است.
يك نكته در بحث اتو از سخنانى كه پيشتر گفته‏ايم به دست مى‏آيد و آن اينكه اتو ذات‏گرا است; يعنى در نظر او تجربه‏اى خام و محض، عارى از مفاهيم و توضيحات در كار است كه هسته همه تجارب دينى است. از اين رو اگر ساختى‏گرا باشيم، لااقل اين ادعاى اتو را كه همه تجارب دينى در اصل تجارب مينوى‏اند، بايد كنار بگذاريم و اين تجارب را بايد نوعى از تجارب در كنار ديگر تجارب بدانيم. (13)
نينيان اسمارت (14) و ويليام وين رايت (15) نقد ديگرى بر اتو دارند كه با بحث ما ارتباط دارد. به عقيده اين دو انديشمند كه پژوهشهاى گسترده‏اى در خصوص تجارب عرفانى دارند، تجارب عرفانى در ذيل مقوله تجارب مينوى نمى‏گنجد. در تجارب مينوى، فرد ديندار نومن را امرى كاملا متغاير و يكسره متفاوت مى‏يابد; مواجهه‏اى با امر الهى است كه تمايز بسيار واضحى در آن، ميان تجربه كننده و متعلق تجربه وجود دارد. (16) حيات دينى عرفا همان سير و سلوك درونى آنها بوده است. عرفا مشاهدات بيرونى هم داشته‏اند، ولى ويژگى تمايز بيرونى و رعدآساى تجارب مينوى را نمى‏توانيم در مورد تجارب عرفانى به كار ببنديم. به نظر اسمارت، مقوله تجارب مينوى بسيار محدود است و تجارب عرفانى را در برنمى گيرد. تجارب عرفانى ممكن است‏خداباورانه باشند يا نباشند، ولى اين تجارب در حقيقت جستجوى روشمند و نظامند بصيرت درونى از طريق سير و سلوكند. (17)
البته كسانى كه تجارب عرفانى را اساسا تجارب ديگرى در كنار تجارب مينوى مى‏دانند، تقريرهاى متفاوتى در اين مورد و بيان‏هاى متفاوتى در وجوه اختلاف اين دو دسته از تجارب دارند. مثلا برخى، تجارب عرفانى را صرفا تجارب اتحادى مى‏دانند، ولى پيامد روش اين تمايز براى مسئله مورد بحث ما اين است كه تجربه پيامبر نه تجربه اتحادى است و نه طلب بصيرت درونى از طريق سير و سلوك. برخى از اركان تجارب مينوى تناسب بيشترى با تجارب پيامبر دارند; در اين تجارب هيبت انگيزى، مدهوش كنندگى و انرژى‏زايى است.

نزاع ساختى‏گروى با ذات‏گروى

بنا به ساختى‏گروى، چارچوب مفهومى و زبانى عارف در تجربه او تاثير دارند و به آن شكل و محتواى خاصى مى‏دهند. البته اين ادعا به تجارب عرفانى اختصاص ندارد و در باب تمام تجارب دينى مطرح مى‏شود. ساختى‏گرايى از تعميم ادعايى معرفت‏شناختى به تجارب دينى نتيجه مى‏شود. به عبارت ديگر، ساختى‏گروى در باب تجارب دينى دو گام اساسى را در بردارد:
1. در تجارب عادى (خصوصا در تجارب حسى) ساختى‏گروى صدق مى‏كند; يعنى در اين تجارب، تجربه تفسير نشده‏اى نداريم، و فرهنگ و زبان صاحب تجربه، به تجربه‏اش شكل و محتواى خاصى مى‏دهد.(ادعاى معرفت‏شناختى).
2. ساختى‏گروى در باب تجارت معمولى را مى‏توانيم به تجارب غير عادى، از قبيل تجارب عرفانى - تجارب دينى - نيز گسترش دهيم (اصل تعميم).
ادعاى دوم را اصل تعميم ناميده‏ايم; چرا كه بر اساس اين ادعا، ساختى گروى از تجارب معمولى به تجارب دينى و عرفانى امتداد و توسعه مى‏يابد.
ساختى گروى هم به عنوان مدل على و هم به عنوان مدل تبيين شكل‏گيرى تجارب دينى مطرح شده است. در مدل على‏تجارب دينى معلول انتظارات و فرهنگ و زبان فاعل تجربه شمرده مى‏شود و در مدل تبيينى، تجارب دينى بر اساس اين امور تبيين مى‏شوند. در مورد ادراك حسى هم ساختى گرايان اين دو مدل را مطرح كرده‏اند و خطاى حسى را معمولا بر اساس انتظارات و معلومات قبلى فاعل شناخت تبيين مى‏كنند. همه امورى از قبيل زبان، فرهنگ و انتظارات و معلومات سابق فاعل تجربه را مى‏توان با عنوان «طرح مفهومى‏» (18) نشان داد. طرح مفهومى، مجموعه اين امور است.
بحث‏هاى بسيار دامنه‏دارى در باب نزاع ساختى گرايان با ذات گرايان مطرح شده است و داستان اين نزاع يكى از خواندنى‏ترين و جذاب‏ترين مباحث مربوط به تجارب دينى و به تعبيرى يكى از پربارترين مباحث آن است. روشن‏ترين پيامد اين بحث‏براى مسئله مورد نظر ما، وحدت تجارب پيامبر با تجارب عرفا و يا تغاير آنها است.
بر طبق ذات‏گروى، تجارب پيامبر و عارف از يك سنخ هستند و هسته مشتركى دارند; ولى بر طبق ساختى گروى در باب تجارب با كثرت غير قابل تحويل به هسته و تجربه‏اى واحد روبه رو هستيم و تجارب پيامبران و عرفا هم از اين اصل مستثنا نيستند.
اين نكته شايان توجه است كه رد ذات گروى الزاما به معناى پذيرفتن ساختى‏گروى و افتادن در دام آن نيست. صورت ديگرى هم مى‏توان در نظر گرفت; يعنى مى‏توان براى، تجارب هسته مشتركى قائل نشد و از سوى ديگر، تباين ذاتى تجارب را پذيرفت; تباينى كه در اثر مفاهيم و مقولات و انتظارات به بار نيامده است. بنابراين، ساختى‏گروى در واكنش به ذات گروى شكل گرفته و تنها گزينه‏هاى ممكن نيست.
ساختى‏گروى در تجارب پيامبران مقبول نيست
تجارب پيامبران تجارب ويژه‏اى هستند و اگر ساختى گروى را در باب تجارب عرفانى بپذيريم، باز در تجارب پيامبران نمى‏توانيم آن را بپذيريم. ساختى گروى در تجارب پيامبران به نفى ارزش اين تجارب مى‏انجامد. امتياز نوع پيامبران بر ديگر انسان‏ها در همين امر بود كه مى‏توانستند از محدوديت‏هاى بشر فراتر بروند و در دام مقولات و مفاهيم و زبان بشرى محصور و زندانى نباشند. تجارب آنها مواجهه و دريافت محض بود. تجارب پيامبران تجارب طبيعى و عادى نبود كه در دام چارچوب اصول تجارب معمولى بيفتد.

نگاهى كلى‏تر به مسئله

ما تا به حال برخى از نظريات راجع به تجارب پيامبران و عرفا را تشريح كرده‏ايم. اكنون مى‏كوشيم مسئله را به صورتى كلى‏تر مورد بررسى قرار داده، صور مختلفى را كه در اين ميان مى‏توان مطرح كرد، برشماريم. نظريات موجود در اين باب را مى‏توان به نظريات قائل به وحدت و نظريات قائل به تغاير تقسيم كرد:

1. نظريات قائل به وحدت

اين نظريات، چنان‏كه گفتيم بر ذات‏گروى مبتنى هستند. نظريه اقبال و رودلف‏اتو هر دو اين گونه بودند، با اين تفاوت كه اقبال تجارب پيامبر و عارف را تجارب اتحادى مى‏دانست، ولى اتو همه اين تجارب را، معنوى مى‏دانست. به عبارت ديگر، ممكن است تجارب پيامبر را از نوع تجارب عرفا بدانيم و يا اين‏كه تجارب عرفا را از نوع تجارب پيامبر بدانيم; در هر صورت ميان تجارب عارف و پيامبر وحدت برقرار مى‏شود، ولى در يكى تجارب پيامبر و در ديگرى تجارب عارف اصل قرار مى‏گيرد و ديگرى از نوع آن به حساب مى‏آيد. وحدت تجارب پيامبر و عارف با سه مشكل مواجه است:
1. دليلى بر و وحدت اين تجارب در كار نيست، بلكه اگر بنابر اين باشد كه دليلى بر وحدت ارائه شود، تنها ذات‏گروى مى‏تواند پايه مناسبى باشد; ولى نظريه ذات گروى هم در مورد تجارب پيامبران و عرفا قابل قبول نيست. براى اينكه ذات گروى در بحث‏حاضر نتيجه بدهد، بايد سه گام اساسى را طى كند:
اولا هسته مشتركى براى تجارب عرفا در نظر بگيرد;
ثانيا هسته مشتركى براى پيامبران در نظر بگيرد;
در گام سوم بايد هسته مشترك تجارب عرفانى را با هسته تجارب پيامبران اثبات كند; يعنى بايد نشان دهد كه هسته مشترك تجارب عرفانى همان هسته مشترك تجارب پيامبران است. تنها با برداشتن گام نخست‏به نتيجه نهايى كه وحدت تجارب عارف و پيامبر است، دست نمى‏يابيم.
ذات‏گروى مرسوم تنها در باب تجارب عرفانى مطرح شده است. استيس و ديگران صرفا با استقراى مواردى از گزارش‏هاى تجارب عرفانى به تعميم دست زده و هسته مشتركى براى اين تجارب در نظر گرفته‏اند. ولى استقرا در اين گونه موارد، فايده‏اى ندارد. ذات‏گرايان اگر از پيش، وجود هسته مشترك را مسلم فرض نكنند، استقرا هيچ سودى به حال آنها نخواهد داشت و هر ويژگى مشتركى كه در استقرا به آن دست مى‏يابيم، ممكن است ويژگى ذاتى نباشد. در حقيقت ذات‏گروى پيش‏فرض استيس و ديگران است، نه اينكه از دليلى متقن به دست آمده باشد. از اين گذشته، اگر ذات‏گروى را در باب تجارب عرفانى بپذيريم، بايد گام ديگر را برداريم. در گام دوم بايد هسته مشتركى براى تجارب پيامبران اثبات كنيم.
در اين گام هم تنها راه، توسل به استقرا است; ولى مادامى كه از پيش هسته مشتركى را فرض نگيريم، استقرا اين نتيجه را به بار نمى‏آورد كه اين تجارب هسته مشتركى دارند; چرا كه هر ويژگى مشتركى كه از بررسى تجارب پيامبران به دست مى‏آوريم، ممكن است ويژگى ذاتى نباشد و صرفااشتراك در پاره‏اى از امور عرضى باشد. اگر در گام قبلى با مشكل روبه‏رو مى‏شوند، مشكل گام سوم حادتر است.
چرا كه در اين مورد راهى به اثبات آن نداريم. ما از كجا مى‏توانيم اين همانى هسته مشترك تجارب عرفا و هسته تجارب پيامبر را اثبات كنيم.
اولا اين تجارب را نمى‏توان استقراء كرد. برخلاف تجارب عرفانى، گزارش‏هاى زيادى درباره كيفيت و چگونگى اين تجارب در دست نيست. پيامبران به جاى اين‏كه تجاربشان را توصيف كنند، بيشتر پيام الهى را كه بر آنها وحى شده بود، به ديگران انتقال مى‏دادند. توجه به سرشت اين تجارب و ويژگى‏هاى آنها در دوره مدرن رونق گرفت و مخاطبان شفاهى پيامبران پيش‏تر به پيام وحى توجه داشتند تا به خود حالات و تجارب پيامبران. انسان مدرن هم كه به خود اين حالات و تجارب توجه دارد، راهى به آنها ندارد; چرا كه در جهان جديد اثرى از تجارب پيامبران در كار نيست. ثانيا اگر راهى به استقراى ويژگى‏هاى اين تجارب داشته باشيم، باز استقرا هيچ‏گاه نمى‏تواند هسته مشتركى را اثبات كند و بايد از پيش، اين پيش‏فرض را داشته باشيم كه تجارب پيامبران هسته مشتركى دارند; يعنى آن چيزى را كه مى‏خواهيم با استقراء اثبات كنيم، بايد از پيش فرض بگيريم.
2. چنانكه گفتيم تجارب پيامبران تجارب غير عادى هستند. تجارب عرفانى نيز در مقابل تجارب عادى و معمولى قرار دارند. بايد توجه كرد كه عادى و معمولى در اينجا معناى خاصى دارد. عرفا پس از انجام كارهاى خاصى به تجارب عرفانى دست مى‏يابند. اين كارها:
با فرهنگ دينى عارف تناسب دارد; به عبارت ديگر هر عارفى متناسب با فرهنگ دينى خود كارهايى را انجام مى‏دهد. مثلا عرفاى هند و، رياضت‏هاى خاصى را انجام مى‏دهند كه در اسلام از آنها خبرى نيست و عرفاى اسلامى هم متناسب با فرهنگ اسلامى افعال خاصى را انجام مى‏دهند. مثلا برخى از عرفا - كه بيشتر از ميان عرفاى شيعه هستند - از طريق معرفت نفس و تهذيب به اين تجارب دست مى‏يابند. به هر حال، عرفا با افعال خاصى به اين تجارب دست مى‏يابند. تجارب عرفاء به اين معنا تجارب عادى و معمولى هستند كه با تمرين و انجام افعال خاصى قابل حصول‏اند; ولى هيچ كسى با تمرين و انجام افعال خاصى نمى‏تواند به تجارب پيامبران دست‏بيابد. هيچ‏كس با تمرين و تلاش، پيامبر نمى‏شود. البته اين سخن به اين معنا نيست كه پيامبران هيچ تلاش و تمرينى را انجام نداده‏اند، بلكه نكته اصلى اين است كه تنها تعداد معدودى به گزينش الهى، اين تجارب را داشته‏اند و ديگر انسان‏ها هيچ‏گاه با تلاش و تمرين نمى‏توانند به اين تجارب دست‏بيابند. اين وجه، تفاوت مهمى است و از اختلاف تجارب پيامبران با تجارب عرفا حكايت مى‏كند.
3. مشكل ديگر، جزئيات نظر قائلين به وحدت، مربوط مى‏شود; يعنى به اينكه تجربه عارف و تجربه پبامبر را از چه مقوله‏اى بدانيم.
اگر تجارب عرفانى را تجارب اتحادى بدانيم، دو ايراد عمده رخ مى‏نمايد:
اولا، همه تجارب عرفا تجارب اتحادى نيستند. تجارب اتحادى فقط در برخى سنت‏هاى دينى ديده مى‏شود كه از لحاظ اعتقادى جايى براى اين تجارب باشد; مثلا چنان‏كه كنز گفته است: در يهوديت اين نوع تجربه در كار نيست; چون اعتقاد به اتحاد در يهوديت وجود ندارد. در عرفاى اسلام، بيشتر ميان اشاعره چنين اعتقادى ديده مى‏شود و عرفاى اماميه مثلا با تجربه اتحادى موافق نيستند. اختلافاتى از اين قبيل بسيار زياد است و نمى‏توان همه اين تجارب را زير چتر واحدى جمع كرد.
ثانيا، تجارب پيامبران، چنان‏كه اتو گفته است، تجارب اتحادى نبوده‏اند. تجارب پيامبران تجارب كاملا غير اتحادى‏اند و با التفات به تمايز دو طرف - خدا و پيامبر - همراه بوده‏اند.
'''تجارب مينوى سرشت تجارب پيامبران را نشان نمى‏دهد '''
از سوى ديگر، تجارب مينوى سرشت تجارب پيامبران را دقيقا نشان نمى‏دهد. توصيفات اتو تنها برخى ويژگى‏هاى بسيار كلى اين تجارب را نشان مى‏دهد كه چه بسا ويژگى‏هايى غير ذاتى‏اند; بلكه، امورى خارج از سرشت تجارب پيامبران هستند. تجارب پيامبران تجاربى ناشناخته براى ديگران هستند و در اين موارد، نظريه‏پردازانى مانند اتو به ناچار به تعميم و كلى‏سازى دست مى‏زنند. اين قبيل تعميم‏ها مانند آن است كه صفحه كاغذى بسيار بزرگ را آن قدر ببريم كه با كاغذى بسيار كوچك‏تر منطبق گردد. اين تعميم‏ها، سرشت و ذات اين تجارب را ناديده مى‏گيرند و صرفا به پاره‏اى اشتراكات عرضى براى كلى‏سازى روى مى‏آورند . از اين گذشته، اگر اين گونه تعميم‏ها و كلى سازى‏ها را در باب تجارب پيامبران بپذيريم، توسعه دادن آنها به تجارب عرفانى جاى ترديد دارد. بسيارى از تجارب عرفانى چنين ويژگى‏هايى را ندارند; مثلا با حالت هيبت همراه نيستند و يا ويژگى‏هاى ديگرى دارند كه در تجارب مينوى به چشم نمى‏خورند.

2. نظريات قائل به اختلاف و تغاير

در مقابل، دسته‏اى ديگر از نظريات را مى‏توان در نظر گرفت كه بر اختلاف و تغاير تجارب پيامبر و عارف تصريح دارند. اين نظريات ضرورتا بر ساختى‏گروى مبتنى نيستند; يعنى ممكن است‏با پذيرفتن ساختى‏گروى به تغاير اين تجارب قائل شويم و نيز ممكن است‏با رد آن - و البته رد ذات‏گروى - تغاير و اختلاف اين تجارب را بپذيريم. تفاوت ساختى‏گروى با اين نظر اخير در اين است كه بنابر ساختى‏گروى، تجارب پيامبر با تجارب عرفا، از اين رو اختلاف دارند كه در متن تجارب هر يك، تفاسيرشان دخيل است. زبان وانتظارات و فرهنگ و معلومات سابق آنها به تجاربشان محتوا و شكل خاصى مى‏دهند; ولى بنابه نظر اخير، اين امور در تجارب آنها دخالت ندارند و با وجود اين، تجارب آنها متفاوت است.
نظريات قائل به تغاير را به دو دسته كلى مى‏توان تقسيم كرد:
1. نظريات قائل به تغاير ذاتى: تغاير ذاتى تجارب پيامبر و عارف از دو راه ميسر است: يك راه اين است كه ساختى‏گروى را بپذيريم و بگوييم چون در متن تجارب پيامبر و عارف، معلومات، انتظارات و... آنها دخيلند و محتواى خاصى به آنها مى‏دهند، لذا اين تجارب تباين ذاتى دارند. راه دوم اين است كه تغاير ذاتى اين تجارب را با ساختى‏گروى ندانيم، بلكه ساختى‏گروى را نپذيريم و بگوييم تفاسير در متن تجربه حضور ندارند، ولى خود اين تجارب ذاتا متباين‏اند.
2. نظريات قائل به تغاير تشكيكى: بر طبق اين نظريات، تجارب عرفانى در مرتبه‏اى پايين‏تر از تجارب پيامبر قرار دارند و همان‏طورى كه عرفا گفته‏اند: نهايت‏حال اوليا بدايت‏حال انبيا است.
اكنون اين پرسش مطرح مى‏شود كه كدام نظريه را بايد اختيار كنيم؟ تجارب پيامبر تجارب ساختى نيستند، معلومات و انتظارات و فرهنگ و زبان او به آنها شكل و محتواى خاصى نمى‏دهند، بلكه پيامبر به متن هستى راه مى‏يابد و آن چه را كه مى‏بيند، واقعا به همان شكلى كه هست مى‏بيند.
تفكيك تجارب وحيانى از تجارب نبوى كه قبلا مطرح كرديم، در اين‏جا مى‏تواند سودمند باشد. تجارب وحيانى، تجاربى هستند كه پيامبر در عمليات اخذ وحى دارد. اين تجارب با تجارب عرفانى تباين ذاتى دارند. سخن عرفا كه مى‏گفتند: نهايت‏حال اولياء بدايت‏حال انبياء است، هرگز به اين نوع تجارب مربوط نمى‏شود. اگر تجارب وحيانى الزام آور و ماموريت آفرين هستند و تجارب عرفانى چنين نيستند، معلوم مى‏شود كه ميان اين دو دسته از تجارب، تغاير ذاتى وجود دارد.

پی نوشتها:

1) عطار، شيخ فريدالدين، تذكرة الاولياء به كوشش دكتر محمد استعلاحى، ص 206، چاپ زوار (1346).
2) آشتيانى سيد جلال الدين، شرح مقدمه قيصرى، ص 870، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى (1365).
3) غزالى ابوحامد، شك و شناخت، ترجمه صادق آئينه‏وند، ص 50، انتشارات امير كبير (1362).
4) اقبال لاهورى علامه محمد، احياى تفكر دينى در اسلام، ترجمه احمد آرام، ص 143، كانون نشر پژوهشهاى اسلامى
5) همان، ص 144.
6) دكتر سروش هم در مقاله «بسط تجربه نبوى‏» همين نظر اقبال را پذيرفته، و با اينكه در موارد متعددى ادعا كرده است كه هيچ تجربه تفسير نشده‏اى وجود ندارد به اين نكته دقيقا پى نبرده كه اين ادعا با سخن اقبال ناسازگار است و نمى‏توان هم به وحدت تجربه عارف و تجربه پيامبر قائل شد و هم ادعا كرد كه هيچ تجربه تفسير نشده‏اى وجود ندارد; ذات‏گرايى با وحدت تجربه عارف و تجربه پيامبر ملازم است.
7. Constractivism

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:47 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نگاهى به هرمنوتيك

نگاهى به هرمنوتيك

محمد محمد رضايى

اصطلاح هرمنوتيك، (Hermeneutics) را هنر تفسير ناميده‏اند.اين واژه ماخوذ از فعل يونانى، ( Hermeneuien) به معناى"تفسير كردن" است. Hermeneia به معناى تفسير است وغالبا در مورد تفسير متون مقدس به كار مى‏رود. افلاطون‏شاعران را ) hermenes مفسران) خدايان ناميده است.ارسطو اين لفظ را براى عنوان رساله خويش در باب‏منطق قضايا در كتاب ارغنون به كار برد و آن را بارى‏ارمنياس، ( Peri Hermeneias) به معناى "در باب تفسير"ناميد.
اين واژه از نظر ريشه لغوى با هرمس، خداى يونانى كه پيامبرخدايان و الهه مرزها بوده است، ارتباط دارد. برخى ازمحققان اين پيوند را متضمن اشاره به سه مرحله يا بخش‏اصلى عمل تفسير دانسته‏اند:
1 - علامت، پيام يا متن كه از منبعى صادر شده باشد.
2 - واسطه يا مفسر(هرمس).
3 - انتقال پيام به مخاطبان
على‏رغم به كارگيرى اين واژه و على‏رغم اين كه آدميان همواره‏با فهم و تفسير متون سرو كار داشته‏اند و در انديشه‏راهكارها و قواعدى براى تفسير بوده‏اند تا به كمك آن‏تفسير صحيح را از سقيم ممتاز گردانند. ولى بيش از يكى‏دو قرن نيست كه هرمنوتيك جديد به عنوان شاخه‏اى ازعلم مطرح شده است. و معمولا فردريش شلاير ماخر[ [(1834 - 1768) friedrich schleirmacher را بنيانگذارهرمنوتيك جديد شناخته‏اند.
اما اين ويلهلم ديلتاى، [(1911 - 1833) wilhelm Dilthey] بود كه براى نخستين بار رؤياى تدوين يك روش واسلوب بنيادى براى علوم انسانى را در سر پروراند،تا براساس آن نتايج علوم انسانى به اندازه علوم طبيعى عينى ومعتبر باشد; چرا كه ديلتاى هرمنوتيك را دانش‏روش‏شناسى علوم انسانى مى‏داند. به نظر او هدف اصلى‏در تلاش هرمنوتيكى، ارتقاى اعتبار و ارزش علوم انسانى‏و هم طراز كردن آن با علوم تجربى است.
اما رشد و ظهور سريع علوم مختلف انسانى و ابداع روشهاى‏خاص هر كدام براى عرضه و داورى استدلالها، رؤياى‏ديلتاى را بر هم زد. و مكتبهاى مختلف روش‏شناسى درعلوم انسانى به جاى هرمنوتيك (كه ايجاد يك روش‏مناسب براى تمامى علوم انسانى بود) بر حيات فكرى وعقلى انسانها سيطره پيدا كرد. ولى باز جريانهاى فكرى‏نيرومند ديگرى سبب شد كه هرمنوتيك دوباره به صحنه‏بيايد. عمده‏ترين اين جريانها عبارتند از:
1 - نظريات جديدى كه درباره رفتار انسانى در روان‏شناسى وعلوم اجتماعى مطرح شد كه مطابق آن بروز و ظهورفرهنگى انسانى به عنوان تجليات انگيزه‏هاى ناآگاهانه و غريزى يا به‏عنوان بازتابهاى طبقاتى تلقى مى‏شود.
2 - پيشرفت‏هاى معرفت‏شناسى و فلسفه زبان منجر به اين ادعاشده كه واقعيت‏يك فرهنگ خاص، چيزى جزكاركردهاى ساختار زبانى نيست كه بر تجربه تحميل‏مى‏شود.
3 - استدلال‏هايى كه توسط فيلسوفانى مانند لودويك‏ويتگنشتاين و مارتين هايدگر مطرح شده كه كل تجربه‏بشرى اساسا ماهيتى تفسيرى داشته و كليه داوريهاى اودر درون يك بافت تفسيرى - كه فرهنگ و زبان، واسطه‏اظهار آن هستند و از آن نمى‏توان فراتر رفت - قرار دارد.
از آنجا كه مساله تفسير و هرمنوتيك در حوزه دين نيز تاثيرزيادى بر جاى گذاشته است، توجه همگان را به خودجلب كرده است. اديان را مى‏توان به منزله مجموعه‏اى ازتفسيرها به شمار آورد و مطالعه علمى آنها شكل تفسيرتفسير را به خود مى‏گيرد.
ظهور فرقه‏هاى مختلف از جمله فرقه پروتستان آزادانديش،معلول يك سلسله مناقشات و بحثهاى تلخ هرمنوتيكى‏در مورد كاربرد روشهاى تاريخى - انتقادى در تفسير كتاب‏مقدس بوده است. مسيحيان راست‏آيين، به كارگيرى‏چنين روشهايى را در تفسير كتاب مقدس، نادرست تلقى‏مى‏كردند.
به طور كلى چهار ديدگاه مهم در هرمنوتيك جديد مطرح‏است كه به اجمال به شرح آنها مى‏پردازيم:
1 - ديدگاه شلاير ماخر: هرمنوتيك به عنوان تحقيقى پيرامون‏تفسير متون. شلاير ماخر را بنيانگذار علم هرمنوتيك‏نوين دانسته‏اند. ديلتاى تعبير دقيقى درباره او دارد كه‏مى‏گويد: شلاير ماخر "كانت هرمنوتيك" است. شلايرماخر نقطه شروع علم هرمنوتيك مورد نظر خود را با اين‏پرسش كلى آغاز مى‏كند كه: چگونه هر گفته‏اى اعم ازملفوظ و مكتوب واقعا فهميده مى‏شود؟
موقعيت فهم، موقعيت نسبتى همسخنانه است. در هر نسبتى‏از اين گونه، گوينده‏اى هست كه جمله‏اى را براى بيان‏معناى مورد نظرش مى‏سازد شنونده‏اى هم وجود دارد.شنونده مجموعه‏اى از كلمات صرف را مى‏شنود و ناگهان‏با عملى اسرارآميز مى‏تواند معناى آنها را به طور حدسى‏كشف كند. اين عمل اسرارآميز و حتى حدسى، عمل‏هرمنوتيكى است و جايگاه حقيقى علم هرمنوتيك همين‏جاست. پس علم هرمنوتيك، فن شنيدن است. از نظرشلاير ماخر فهم عبارت است از دوباره تجربه كردن‏اعمال ذهنى مؤلف متن.
عمل فهم، عكس تصنيف است; زيرا فهم از بيان پايان يافته وثابت آغاز مى‏شود و به آن حيات ذهنى باز مى‏گردد كه آن‏بيان از آن برخاسته است. گوينده يا مؤلف جمله‏اى‏مى‏سازد و شنونده در ساختارهاى آن جمله و آن تفكررسوخ مى‏كند: يعنى زبان، واسطه رسوخ در ذهنيت ونيت مؤلف مى‏شود. بنابراين، تفسير عبارت است از دوسويه درهم كنش است: نحوى و روان شناختى. جنبه‏نحوى با زبان سرو كار دارد و جنبه روان شناختى با تفكرگوينده. بنابراين نظريه هرمنوتيكى شلاير ماخر حول دومحور مى‏چرخد:
1 - فهم دستورى انواع عبارات و صورتهاى زبانى فرهنگى كه مؤلف در آن زندگى مى‏كند و تفكر او را مشروط ساخته است.
2 - فهم روان شناختى يا فنى ذهنيت‏خاص يا نبوغ خلاق مؤلف.
اين دو محور منعكس كننده وامدار بودن شلاير ماخر به متفكران رومانتيك است. آنان بر آن بودند كه هر حالت‏خاصى ازبيان، هر چند منحصر به فرد، ضرورتا بازتاب روح فرهنگى وسيعتر است. يك تفسير صحيح نه تنها نيازمند فهم بافت فرهنگى وتاريخى مؤلف است، بلكه به فهم ذهنيت‏خاص مؤلف نيز نيازمند است و اين عمل از طريق عمل پيشگويى يعنى يك جهش‏شهودى صورت مى‏گيرد كه از طريق آن مفسر مى‏تواند آگاهى مؤلف را از خاطر خود بگذراند يا آن را مجسم سازد. حتى مفسر درپرتو اين آگاهى در يك بافت فرهنگى وسيعتر مى‏تواند به فهمى بهتر از خود مؤلف نسبت‏به خود نائل شود.
او مى‏گويد: اين سؤال كه اين متن چه معنا مى‏دهد؟ مى‏تواند به دو طريق مطرح شود:
1 - مؤلف از اين متن چه قصد كرده است؟
2 - اين متن براى مخاطب و شنونده چه معنايى مى‏دهد؟
در مورد سؤال اول ممكن است از متن، تفكرات و مقاصد آگاهانه مؤلف را درك كنيم و يا ممكن است‏به تفكرات و مقاصدنيمه آگاهانه يا شبه آگاهانه مؤلف نيز نظر داشته باشيم يا حتى ممكن است روح عصر و زمان او را درك كنيم.
اما در مورد سؤال دوم مى‏توان گفت: مخاطبان بر دو دسته‏اند: يك دسته مخاطبان فرهيخته معاصراند و دسته ديگر مخاطبان‏فرهيخته غير معاصر شلاير ماخر در مورد مخاطبان معاصر مى‏گويد: در اين مورد بايد معناى لفظى، (verbal meaning) متن رابازسازى كنيم. البته با اين اعتقاد كه فكر و ابراز و ظهور آن يكى است و با توجه به اين نكته كه مؤلف و شنونده معاصر، در روح، (spirit) واحدى سهيمند.
اما در مورد مخاطبان غير معاصر مى‏گويد: بايد فكر مؤلف، (authors thought) را بازسازى كنيم. هر چند آن دو، به دوفرهنگ مختلف مربوطند ولى چون اذهان مؤلف و شنونده غير معاصر، كاملا متفاوت نيستند، يك شباهت معنوى affinity)(spiritual بين آنها وجود دارد. اگر شنونده غير معاصر بتواند از زندگى و آثار مؤلف معرفت كافى كسب كند، مى‏تواند به نحو تخيلى‏جا پاى او بگذارد و فكر او را دوباره ايجاد كند. همان طور كه رمان نويسها اغلب چنين مى‏كنند.
2 - ديدگاه ديلتاى: هرمنوتيك به عنوان مبنايى براى علوم انسانى. شيوه ويلهلم ديلتاى درباره هرمنوتيك اين است كه آن رابه عنوان شيوه نظامى اساسى براى علوم انسانى در مقابل علوم طبيعى در نظر مى‏گيرد. چنين رشته‏اى يك هرمنوتيك عام‏خواهد بود.
هر چند ديلتاى عميقا تحت تاثير شلاير ماخر بود، ولى او اين فرض و اعتقاد شلايرماخر را كه هر اثر مؤلف، حاصل اصل ونيت ضمنى مندرج در ذهن مؤلف است، انكار كرد. ديلتاى اين اعتقاد شلاير ماخر را به شدت ضد تاريخى لحاظ مى‏كرد; زيراچنين اعتقادى به اندازه كافى به تاثيرات خارجى دست‏اندركار يا به تكامل و رشد مؤلف توجه نمى‏كند. هرمنوتيك ديلتاى به‏نحو آشكارى مبتنى بر تمايز آشكار و قاطع بين روشهاى علوم انسانى و علوم طبيعى است.
است. در حالى كه روش علوم طبيعى، تبيين، ( explanation) است.دانشمند طبيعى، حوادث را به كمك استخدام قوانين كلى تبيين مى‏كند. در حالى كه مورخ، نه چنين قوانينى را كشف مى‏كند و نه‏به كار مى‏گيرد. علم تاريخ بر پايه منش يكتا و تكرارناپذير حوادث استوار است و شناخت اين حوادث تنها با روش تفسير ميسراست. پس مورخ در پى فهم عاملان حوادث است. آن هم از طريق كشف نيات، اهداف، آرزوها، منش و شخصيت آنان. و چنين‏اعمالى قابل فهمند; زيرا اعمال بشرى در مقابل اعمال طبيعى يك "باطن و ذاتى "، (inside) دارند، كه به دليل اين كه ما هم انسانيم،مى‏توانيم آنها را بفهميم.
بنابراين، فهميدن عبارت است از كشف "من" در "تو". و اين امر به دليل ماهيت عام و مشترك بشرى ممكن است. تا آنجا كه‏هرمنوتيك ديلتاى بر مساله فهم به عنوان عملى خاص كه مستلزم يكسان انگارى تخيلى و تصورى با گذشتگان است، آدمى‏مى‏تواند تاثير شلاير ماخر را بر انديشه ديلتاى تشخيص دهد.
ديلتاى از دو نوع فهم سخن مى‏گويد: يكى فهم تجليات و ظهورات ساده، نظير تكلم، عمل يا حالات ترس، در اينجا هيچ‏شكاف و فاصله‏اى بين تجلى و ظهور و تجربه اظهار شده وجود ندارد. ما بى‏واسطه و بدون هيچ استنتاجى اين ظهورات رامى‏فهميم. چنين فهمى مستلزم يك امر مشترك بين متن و تو است: يعنى روح عينى، استنتاجى اين ظهورات رامى‏فهميم. چنين فهمى مستلزم يك امر مشترك بين متن و تو است: يعنى روح عينى، (objective spirit) كه در بستر و درون آن،ظهور و فهم واقع مى‏شود و آن زبان و فرهنگ مشترك است. و ديگر، اشكال برتر فهم است كه با كلهاى پيچيده (complex wholes) نظير حيات و يا اثر هنرى، سروكار دارد. فهم برتر اغلب هنگامى واقع مى‏شود كه ناتوان از فهم ابتدايى باشيم. اگر من‏بى‏واسطه نتوانم عمل شخصى را بفهمم، فرهنگ يا حيات او را به عنوان كل مورد كاوش قرار مى‏دهم. اگر من يك جمله كتاب رانفهمم، ممكن است كل كتاب را تفسير كنم.
عدم فهم مقدماتى و اوليه به اين دليل است كه مؤلف يك متن، يا عمل يك شخص غير عادى است و نمى‏تواند توسطضوابط و معيارهاى متعارف و عادى روح عينى درك شود. براى فهم آنچه مؤلف مى‏گويد يا انجام مى‏دهد، نيازمند فهم آنها درفرديت‏شان هستيم. از اين رو فهم برتر، معمولا مستلزم فهم افراد است.
به نظر ديلتاى، گاه مفسر در اثر هنرى با ژرفايى از تجربه زندگى هنرمند روبرو مى‏شود، كه ذهن هنرمند از ادراك آن عاجز بوده‏است. او مى‏گويد: هدف اصلى هرمنوتيك درك كاملترى از مؤلف است آن سان كه او خود را چنين درك نكرده باشد. او سرانجام‏متن را ابزار شناخت كاملترى از مؤلف دانسته است: شناختى كه مؤلف خود از خويشتن ندارد. بنابراين حيات روانى، حتى‏حيات روانى خود شخص، از طريق تفسير تجليات آن شناخته مى‏شود.
انسان خود را تنها در تاريخ مى‏شناسد نه در درون نگرى: يعنى من خود را از راه عينيت‏بخشيدن به زندگى مى‏شناسم و اين‏ظهور عينى، تفسيرپذير است. تفسير تاريخ نمى‏تواند، ذات انسانها را در قالب يك فرمول و قاعده بيان كند، يا به تعبيرى زندگى،خود پاره‏اى از زندگى در كل است. معناى زندگى دانستنى نيست، مگر با قرار دادن آن در مجموعه معنايى كاملترى. آگاهى يعنى‏نسبت زندگى فرد با زندگى در كل.
اهميت ديلتاى نسبت‏به هرمنوتيك اصولا در اين جهات است:
1 - كاستن از نقش علاقه به بازيابى [نيت] مؤلف متن و گسترش دادن هرمنوتيك به همه صور تجليات و اعمال فرهنگى.
2 - تلاش براى يافتن منطق فهم به عنوان فعاليتى منحصر به علوم انسانى.
3 - كوشش براى ابتناء امكان فهم در برخى از نظريات مربوط به ساختار طبيعت انسانى و تجليات آن.
3 - ديدگاه هايدگر: هرمنوتيك به عنوان تاملى در شرايط هر گونه فهم. تامل درباره فهم، ضرورتا شخص را وادار مى‏سازدمسائل اساسى معرفت‏شناسى و انسان‏شناسى را مورد ملاحظه قرار دهد. فلسفه مارتين هايدگر، [ ( 1976- 1889) Martin Heidegger] در اين زمينه مؤثر و مفيد است آنچه در تحليل هايدگر اهميت دارد، اين سؤال است كه انسانها اكنون خود را در جهانى‏يافته‏اند كه از طريق آنچه او پيش ساختهاى فهم، ( forestructure of underestanding) مى‏نامد قابل فهم مى‏گردد: يعنى‏مفروضات، انتظارات و مفاهيمى كه ما بيش از هر نوع تفكرى بر تجربه فرا مى‏افكنيم و همين‏ها هستند كه افق، (horizon) هر گونه‏فعل خاص فهميدن را شكل مى‏دهند. تحليلى از روزمرگى، (everydayness) ما نشان خواهد داد كه آنچه ما قابل فهم مى‏شماريم،معلول عوامل پنهان و مقدرى است كه فهم ما قبل از تفكر واجد آن بوده است.
به تعبيرى مى‏توان گفت: تفسير مستلزم پيش فرض است: يعنى هر تفسيرى حتى علوم طبيعى نيازمند پيش فرض است. قبل‏از پرداختن به زمين‏شناسى، من سنگ و صخره را به عنوان سنگ و صخره مى‏بينم نه چيز ديگر. و حتى قبل از پرداختن به تفسيرسند، من آن را به عنوان يك سند مى‏بينم نه چيز ديگر.
بنابراين هر تفسيرى قبلا از طريق مجموعه مفروضات و پيش فرضهايى درباره كل تجربه شكل گرفته است. هايدگر اين‏حالت را "وضعيت هرمنوتيكى"، (hermeneutical situation) مى‏نامد. مقصود او اين است كه خود وجود بشرى ساختارهرمنوتيكى دارد كه زمينه‏ساز همه تفسيرهاى موضعى ماست: يعنى وضعيتى كه پيش فرضهايى را بر ما تحميل مى‏كند و ما نيزآنها را بر فهم تحميل مى‏كنيم.
هايدگر معتقد است كه تفسير دازين (يا وجود انسانى) و هستى به نحو كلى مستلزم (يا دخيل در) تفسير متون است. چون‏دازين به نحو اساسى و مستمر مى‏فهمد و تفسير مى‏كند. دازين، جهان و خود را تفسير مى‏كند، يعنى حيات خود را به روش‏خاصى لحاظ مى‏كند. دازين به نحو ضمنى در زندگى روزمره و با روشى روشن‏تر در فلسفه خود را بد تفسير مى‏كند. يعنى ممكن‏است‏خود را به عنوان حيوان ناطق يا جوهر متفكر يا يك ماشين لحاظ كند.
از آنجا كه دازين خود را بد تفسير مى‏كند، ما بايد لايه‏هاى سوء تفسير را جدا كنيم تا دازين را همانطورى كه هست، ببينيم. اين‏سوء تفسيرها در نظريات فيلسوفانى نظير ارسطو، دكارت و كانت است. ما بايد آنان را مطالعه كنيم تا ببينيم كجا بر حق و كجا برباطل رفته‏اند تا تاثير آنان را در موقعيت هرمنوتيكى آشكار كنيم و در زمان مناسب خود را از تاثيرات آنان رها سازيم.
هايدگر هم چنين معتقد است كه واژه‏ها معانى ثابت و واحدى مستقل از كاربرد و استعمالشان ندارند. معانى به واسطه روابطمتقابل چشمگيرى كه جهان ما را مى‏سازند، به واژه‏ها تعلق مى‏گيرند. مثلا يك چكش صرفا ابزارى براى كوبيدن نيست. معناى‏اين واژه از بافت و زمينه ميز كارگاهى، ميخ و چوب و كارگاهها و مشترى‏هايى كه جهان و قلمرو صنعتگر را مى‏سازند، شكل‏مى‏گيرد. معناى يك واژه مبتنى بر جهان استعمال كننده آن است. ارسطو از حمل و نقل، آزادى يا تعليم و تربيت همان معنايى رادر نظر نداشته كه ما اكنون در نظر داريم; زيرا او در جهان متفاوتى از ما زندگى كرده است. براى فهم متن او لازم است از فرهنگها وگرامرها فراتر برويم و جهان مؤلف و امكانات آن را بازسازى كنيم.
او در مورد اين سؤال كه: آيا ما مى‏توانيم يك متن را به نحو قطعى تفسير كنيم، ايهام گويى كرده است. تفسير ما از گذشته مقيدبه وضعيت هرمنوتيكى ماست و در معرض تجديد نظر آينده است.
4 - ديدگاه گادامر: هانس گئورگ گادامر، [(- 1900) Hans - Georg Gadamer] بيش از هر متفكر ديگرى براى هرمنوتيك‏هايدگرى تلاش كرده است. هر چند كه بولتمان، ريكور و دريدا نيز از هرمنوتيك هايدگرى استفاده كرده‏اند.
گادامر به تبعيت از هايدگر بر آن بود كه تفسير، مسبوق به فهم پذيرى است. و اينكه پيش فرضها و مفروضات (و شايد پيش‏داوريهاى) مفسر دقيقا همان چيزى است كه فهم و سوء فهم را ممكن مى‏سازد. تفسير، يك فهم پيشينى را كه به لحاظ تاريخى‏متعين شده است و به سنتى تعلق دارد يعنى افقى را پيش فرض مى‏گيرد. در نتيجه مفروضات و اعتقادات خود ما ضرورتا مانع‏فهم نيستند، بلكه پيش شرطهاى آن هستند. جستجوى فهم بدون پيش فرض، بيهوده است. هر شى‏ء و هر متنى از ديدگاه خاصى‏مورد تفسير قرار مى‏گيرد كه افق خاصى را مى‏سازد و مى‏توان گفت كه تفسير، مستلزم تركيب افقهاست، (fusion of horizons) يعنى افقهاى گذشته و حال و يا افق فهم مفسر و افق متن.
افق مفسر در مواجهه با اشياء و متن دائما تعديل مى‏شود. اما هيچ تفسير عينى و نهايى وجود ندارد. ما نمى‏توانيم مطمئن‏شويم كه تفسير ما صحيح يا بهتر از تفسيرهاى قبلى است.
(We can not be sure that our interpretation is correct or better than previous interpretations.) تفسيرها و قضاوتهاى ما در مورد تفسيرهاى گذشته در معرض تجديد نظرهاى آينده است.

نقد و بررسى

هرمنوتيك پيش از هايدگر، چالش جدى را در حوزه تفكر دينى پديد نياورد. ولى هرمنوتيك هايدگرى و ما بعد او، چنين‏چالشى را پديد آوردند كه تاثيرات آنها را مى‏توان در حوزه دينى به صورت ذيل ذكر كرد:
1 - امكان قرائتهاى مختلف از متون دينى; تفسير يعنى امتزاج افق ذهنى مفسر با افق متن و چون افقهاى ذهنى مفسران متعددو متفاوت است، تفسيرها نيز متفاوت مى‏شوند و هيچ معيارى نيز براى تشخيص برترى يك تفسير بر تفسير ديگرنيست. البته قرائتهاى مختلف از دين يك معناى صحيحى دارد كه توضيح آن خواهد آمد.
2 - اعتبار بخشيدن به تفسير به راى; زيرا هيچ معيارى براى تشخيص تفسير به راى و تفسير به نحو همگانى معتبر وجودندارد.
3 - اعتبار بخشيدن به تمام فرقه‏هاى انحرافى دين; چون همه اين فرقه‏ها مدعى تفسير درست از دين هستند و ملاكى براى‏انحرافى بودن آنها وجود ندارد.
4 - نسبى گرايى در تفسيرهاى دينى
5 - عدم دسترسى به فهم صحيح و عينى متون دينى
6 - بى‏توجهى به مراد مؤلف متن
7 - نبود معيار روشن و دقيق براى فهم متون دينى
در اين مختصر بعضى از نكات نقد گونه را يادآور مى‏شويم:
- نكته شايان ذكر آن است كه هايدگر و گادامر هيچ كدام براى نظريه هرمنوتيكى خود دليل متقن و مستدلى ارائه نداده‏اند. اگرگزارش از واقع داده‏اند، گزارش آنان خلاف واقع است. چون متدينان هر نوع تفسيرى را بر نمى‏تابند. و اگر توصيه مى‏كنند، توصيه‏آنان براساس صحيحى استوار نيست.
- علاوه بر اين، نگرش آنان مخالف روح دينى است. اگر واقعا چنين ديدگاهى را در مورد هرمنوتيك بپذيريم، لغويت در كلام‏خدا و پيامبر و فعل او به وجود مى‏آيد. همه ما مى‏دانيم كه قرآن و پيامبر، عليه بت‏پرستى قيام كردند. اگر هيچ ملاكى براى برترى‏يك تفسير از تفسير ديگر وجود ندارد، و تفسير بهتر و صحيحتر معنا ندارد، مبارزه عليه بت‏پرستى چه معنايى دارد; چرا كه‏بت‏پرستى نوعى قرائت از خدا پرستى است. و بت‏پرستان بر آن بودند كه اين بتها ما را هر چه بيشتر به خدا نزديك مى‏كند.
«والذين اتخذوا من دونه اولياء مانعبدهم الا ليقربونا الى‏الله زلفى‏»(سوره 3/39)
كسانى كه به جاى او دوستانى براى خود گرفته‏اند [به اين بهانه كه] ما آنها را جز براى اينكه ما را هر چه بيشتر به خدا نزديك‏گردانند، نمى‏پرستيم.
بنابراين براساس ديدگاه هرمنوتيكى هايدگر و گادامر بايد بگوييم كه بت‏پرستان با افق ذهنى خود چنين برداشتى از خدا پرستى‏داشتند و پيامبر نيز قرائتى ديگر. و هيچ معيارى براى رجحان تفسير پيامبر بر بت‏پرستان نداريم.
از اين رو نمى‏توان چنين نگرشى را در مورد تفسير دين برگزيد.
- اين كه تفسير مستلزم پيش فرض است، به معنايى سخن درستى است. همه مفسران براى تفسير قرآن نيازمند آشنايى با زبان‏عربى، معانى بيان، منطق، تاريخ اسلام، شان نزول آيات و ...، مى‏باشند كه مى‏توان به اينها پيش دانسته نيز گفت. اما تفسير قرآن‏نيازمند پيش فرضهايى است كه بعضى از آنها مربوط به خدا، بعضى مربوط به متن و بعضى ديگر مربوط به انسان مى‏باشند.چنين پيش‏فرضهايى را مى‏توان پيش‏فرضهاى ابزارى ناميد نه معنا ساز: يعنى اين پيش فرضها افق ذهنى مفسر را شكل مى‏دهندو تغيير و تعديل آنها جايز نيست. در نتيجه تفسير نيز بايد با اين پيش‏فرضها هماهنگ باشد. و اگر تفسيرى با اين پيش‏فرضهاناسازگار بود، از لحاظ دينى اعتبار ندارد.

پيش‏فرضهاى مربوط به خدا

1 - خدا خالق ما آدميان است:
«ذلكم‏الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شى‏ء فاعبدوه‏»(102/6)
اين است‏خداوند، پروردگار شما هيچ معبودى جز او نيست آفريدگار همه چيز است او را بپرستيد.
2 - خداوند حكيم است وخلق او عبث و بيهوده نيست.
«افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون‏»(115/23)
آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده‏ايم و به سوى ما باز گردانده نمى‏شويد.
3 - خداوند انسانها را هدايت مى‏كند.
«ربنا الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى‏»(50 / 20)
«انا هديناه‏السبيل اما شاكرا و اما كفورا»(3 / 76)
4 - تعليم الهى از طريق وحى لازم است; زيرا آدميان با عقل خود به تنهايى رستگار نمى‏شوند.
«علمك ما لم تكن تعلم‏»(13 / 4)
5 - خدا قرآن را براى هدايت انسانها نازل فرموده است.
«شهر رمضان‏الذى انزل فيه‏القرآن هدى للناس و بينات من‏الهدى والفرقان‏»(181 / 2)

پيش‏فرضهاى مربوط به متن يا قرآن

1 - قرآن وسيله انتقال پيام الهى به مردم است و تمام الفاظ آن وحى خدا مى‏باشد و كلمه‏اى از آن را پيامبر از جانب خود اضافه‏نكرده است.
«و ما ينطق عن‏الهوى ان هو الا وحى يوحى‏»(3 و 4/53)
2 - قرآن خوان نعمتى است كه در آن نعمتهاى زيادى وجود دارد.
«و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين‏» «تبيانا لكل شى‏»(89 / 16)
هركس مى‏تواند از اين سفره پهناور به اندازه توانايى خود بهره‏بردارى كند. افراد از منظرهاى مختلف به قرآن مى‏نگرند: يكى ازجنبه ادبى و ديگرى از جنبه فلسفى و ديگرى از لحاظ اجتماعى، اين جنبه‏ها مكمل همديگرند. البته در هر حوزه‏اى، ملاكهايى‏براى صحت و سقم تفاسير وجود دارد و اين طور نيست كه همه تفاسير به يك اندازه از اعتبار برخوردار باشند.
هم‏چنين در مورد بعضى از مفاهيم كه حالت تشكيكى دارند، هر كس به اندازه فهم و توان خود به مرتبه‏اى از اين معرفت نائل‏مى‏شود كه باز اين معرفتها در طول همديگرند و با هم ناسازگار نمى‏باشند. اينها نمونه‏اى از معانى صحيح قرائتهاى مختلف ازدين هستند.
«ان للقرآن ظاهرا و بطنا»(بحار، ج 24، ص 340)
«يا جابر! ان للقرآن بطنا و للبطن بطن و له ظهر و للظهر ظهر»(بحار، ج 92، ص 91)
3 - قرآن به زبان قوم نازل شده است.
«و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه‏»(4 / 14)
4 - قرآن به خوبى مفاهيم و معانى الهى را به انسان منتقل مى‏كند.
«هذا بلاغ للناس‏»(52/14)
«و لقد يسرناالقرآن للذكر فهل من مدكر»(41/55)
5 - قرآن كتاب ناطق است نه صامت: يعنى چيزى براى گفتن دارد.
«ان‏الله بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق‏»(نهج‏البلاغه، خطبه 169)
7 - راه‏يابى به معناى نهايى متن قرآن ممكن است. مفسران مى‏توانند با رجوع به قرآن از اختلاف و تفرقه پرهيز كنند.
اگر تفسير، امتزاج افق مفسر با افق متن است، اختلاف زيادى در تفسير به وجود مى‏آيد و ديگر قرآن عامل وحدت‏بخش نيست.
«واعتصموا بحبل‏الله جميعا و لا تفرقوا»
اگر هر كس قرائت‏خاصى از قرآن داشته باشد و ملاك و معيارى براى صحت آنها در بين نباشد، خود عين تفرقه است نه دعوت به وحدت. هم‏چنين اگر راه‏يابى به معناى نهايى متون قرآن ممكن نبود، معيار بودن قرآن بى‏معنا مى‏شد. چون تمام‏روايات را بايد با قرآن بسنجيم، اگر موافق قرآن بود اخذ مى‏كنيم و اگر مخالف بود رها مى‏كنيم.
«فما وافق كتاب‏الله فخذوه و ما خالف كتاب‏الله فدعوه‏»(اصول كافى، ج 1، ص 88)
«فاذا التبست عليكم‏الفتن، فعليكم بالقرآن‏»

پيش‏فرضهاى مفسر

1 - مفسر بايد تمامى قران را با هم در نظر بگيرد. قرآن محكمات و متشابهاتى دارد كه متشابهات را بايد به كمك محكمات تفسيركند.
2 - خداوند انسان را به گونه‏اى آفريده است كه با توجه به پيش‏فرضها، مى‏تواند پيام هدايت الهى را درك كند و از اين روست كه‏توصيه مى‏شود از تفسير به راى پرهيز كنيد.
«من فسرالقرآن برايه فليتبوا مقعده من‏النار»(تفسير طبرى - 27/1)
«من قال فى‏القرآن برايه قد كفر»(تفسير ابن كثير - 5/1)
3 - اگر مفسر پيش‏داوريهاى خود را بر قرآن تحميل كند، از بسيارى از معارف قرآن دور مى‏ماند و گرفتار خسران مى‏شود.
«و ننزل من‏القرآن ما هو شفاء و رحمة للمومنين و لايزيدالظالمين الا خسارا»(82/ 17)
با توجه به اين پيش‏فرضهاى سه گانه اگر مفسر، قرآن را تفسير كند و تفسير او منافى اين پيش‏فرضها نباشد، مى‏تواند به پيام‏واقعى هدايت الهى نائل شود. اگر مفسر نگرشى را در تفسير اخذ كرد كه منافى اين پيش‏فرضها باشد، تفسير او نامعتبر است. به‏هر جهت تفكر هايدگر و گادامر در تفسير، منافى اين پيش‏فرضهاست و نمى‏تواند نگرش درستى باشد اما اختلاف مفسران درتفسير متون را مى‏توان يا براساس مكمل و يا در طول هم بودن توجيه كرد.
چون متون يا نص يا ظاهر و يا متشابه‏اند. در نصوص و ظواهر اختلاف بسيار كم و در متشابهات نيز اگر با استناد به محكمات‏تفسير شوند، اختلاف بسيار كم مى‏شود.
اما اختلاف فقها در فتوا را مى‏توان ناشى از اختلاف آنان در مبنا دانست:
1 - اختلاف در ثقه بودن راويان احاديث
2 - اختلاف در دلالت روايات
3 - اختلاف در اعتبار بخشى به شهرت و نظاير اينها
در ضمن فقها در بسيارى از مسائل با هم اشتراك دارند. اگر كسى به رساله‏هاى فقهى فقها نظرى بيفكند بيش از نود درصدديدگاههاى آنها با هم مشترك است.
علاوه براين تعليم و تعلم اقتضا مى‏كند كه معلم، مفاهيم خود را به متعلم از طريق واژه‏ها منتقل كند و اگر متعلم در اكثر مواردمعناى ديگرى را فهم كند، تعليم و تعلم با مشكل مواجه خواهد شد. در صورتى كه آدميان به سهولت تعليم مى‏بينند.

شنبه 25 شهریور 1391  5:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هر مونتيك تأثير آن بر فهم متون دينى

هر مونتيك تأثير آن بر فهم متون دينى

على کريمى
* كارشناس ارشد فلسفه و كلام اسلامي و مدرس دانگاه آزاد اسلامي (واحد دامغان)
چكيده:‌

هرمونتیک را می توان با عنوان فشرده "دانش تفسير متون " معرفى نمود. علم هرمنوتيك برای رشته هایی که با متون دینی سر و کار دارند، اهميت بسزايى دا رد در این مقاله ابتدا با تعریفی اجمالی از هرمنوتيك، به تأثير آن بر فهم متون دينى اشاره شده، مفسّر مدارى و متن مدآرى، هدف آز تفسير متون دينى، درک قصد و مراد بعدی صاحب سخن دانسته شد؛ يعنى تفسير متن دينى، مؤلف مدار است. از طرفی تفسیر متن دینی، متن محور نيز هست؛ يعنى از مجراى متن به دنبال درك مراد مولف می گردد و بدین معنا که مراجعه به متن و ساختار زبانى، پلى است براى رسيدن به قصد نیت مولف – تفسیر متن دینی نه آن چنان "متن محور" است كه مؤلف را ناديده بگيرد و نه آن چنان مولف محور است كه به جاى آغاز از متن، با روان شناسى گروى، مستقيماً به دنبال ، جغرافیای فکری و فرهنگى و اجتماعى مؤلَف باشد. اين مقاله نظريه مفسَرمدارى که ذهنیت و پیش داوری های مفسر(تفسير به رأى) را در فهم متون دخالت مى دهد، صحيح نداشته و برای متن، معنايى نهايى قايل الست و آختلافات علما در دين به نحو موجبه جزئیه می پذیرد نه به نحو موجبه كليه.

واژه هاي كليدي: فهم، متن، زمينة متن، پيش فهم، پيش فرض، مفسر ، تفسير، هرمنوتيك.

1. مقدمه

گسترش ارتباط علمى بين فرهنگ هاى مختلف، به ويژه اسلام وغرب، وترجمه متون غربى به زبان فارسى وورود برخى مباحث به محافل علمى كشور ما، چالش هايى را موجب شده كه فهم قرآن كريم را نيز بى نصيب نگذاشته است. يكى از اين مباحث، "تأثير هرمنوتيك بر فهم متونْ دين " است. برخى بدون توجّه به تفاوت هاى موجود بين اسلام ومسيحیّت، و قرآن كريم و متون مقدّس مسيحى، به ويزه آناجيل اربعه، سعى مىكنند همان مباحث ونتايج را بر فهم قرآن كريم نيز تطبيق دهند وبر تأثیر تامّ انتظارات در فهم قرآن كريم پافشارى مىكنند.
مسئله فهم متون دينى وشيوه ها ومعيارهاى آن از جمله مسايلى است كه توجّه بسيارى از متفكّران را در عصر حاضر به خود مشغول داشته آست. برخى بر اين باورند كه فهم آين متون بيرون ازتوان بشر است؟ برخى نيز با ردّ آين نظر، معتقدندكه با توجّه به فلسفه نزول اين متون، هدايت بشر، محال است كه آنها را از حوزهْ فهم انسان خارج بدآنيم. در اين فصل سعى بر آن است كه به مسئلهْ فهم متون دينى، شرايط، روش ها و معيارهاى آن و مباحثى ديگر بيردازيم.

151. مفهوم هرمنوتيک

وآژهْ هرمنوتيك ازيونان باستان رواج داشته و ارسطو بخسى ازكتاب 1 رغنون در باب منطق قضايا را "بارى ارمنياس به معناى "در باب تفسير" ناميد كه به بررسى ساختار "دستورى گفتار آدمى مى¬پردازد ولكن به رغم اين تداول و رواج، اصطلاح هرمنوتيك به مثابه شاخه¬اى از دانش، تا عصر رنسانس و اصلاح مذهبى، يعنى قرن شانزدهم ميلادى، هنوز تحقق خارجى نداشته است بنابراين، مفهوم هرمنوتيك به منزله شاخه اى آز دانش، پديده اى نوظهور مربوط به دوران مدرنيته است و واژةْ يونانى از زمان آفلاطون به كار مى رفته آست، اما معادل لاتين آن، يعنى ، تنها از قرن هفدهم به بعد، به عنوان شاخه اى خاص از دانش بشری تداول يافت. اين علم پيشكسوتانى داشته است، اما شلاير ماخر را مى توان اولين كسى دآنست كه فرضيه عام تفسير را بيان كرد و او را بنيانگدار هرمنوتيك مدرن مى دآنند. پس آين علم در قرن و 20 شكل مىگيردكه در واقع يس از وقوع رنسانس در اروپاست )وین، 377 1، ص 76).
اصطلاح هرمنوتيك، به لحاظ لغت شناختى، پيوندهاى ریشه اى با نام هرمس، خداى يونانى، پيام اَ ور خدايان و خداى سرحدات دارد. هرمس الهه مرزها و وآسطه بين خدايان و مردمان، خالق سخن و تفسيركننده خدايان براى مردمان بوده است. در نزد يونانيان شأن هرمس آين بودكه آنچه وراى فهم انسانى است تفسير و به وجهى بيان كندكه عقل انسان بتوآند ان را درك نمايد و اين كار مشروط به آين بودكه هرمس با دقايق زبان آبناى بشر آَشنا باشد و اول خود بفهمد و براى خود تفسيركند؟ لذا زبان از جيزهايى است كه در هرمنوتيك مؤثر است. هر شرح و تفسيرى سه ضلع دآرد: اولأ: نشانه، ييغام، يا متن كه نيازمند فهم و تفسير است! دوم: وآسطه حصول فهم پا مفسّر (هرمس)؟ و سوم: رساندن پيام نشانه يا متن به مخاطبان. اين واسطه برخى را بر آن دآشت كه درتحليل ريشه لغوى ميان آن و خداى واسطه (هرمس) ارتباط برقرار نمايند ويونانيان، كشف زبان و خط را به هرمس نسبت مى دهند، يعنى دو وسيله آى كه فهم انسان براى درك معنا و انتقال آن به ديگران به كار مى برد. كار هرمس!، فرايند "به فهم دراوردن " بوده كه در اين آمر عنصر زبان، نقش حسّاسى بر عهده دآشته است.

102. عالمان اسلامى و هرمنوتيک

عالمان اسلا- مى، اعمّ آز متكلمان و فلاسفه و اصوليون ومفسّران، به طور رسمى وتحت اين عنوان بحثى ارائه نكرده اند. اين امكان وجود دارد كه بخشى از مطالب مرتبط با مباحث رايج هرمنوتيكى در حوزه تفكّر دينى ما راه يافته باشد.
علوم اسلامى در شاخه هاى مختلف آن، يه ويژه فقه، كلام وتفسير، آرتباط وسيعى با فهم و تفسير متون دينى دارد؟ از اين رو، عالمان اساامى در مراجعه خويش به متون دينى، از نظريّه تفسيرىِ خاصى پيروی مى¬كنند. مباحث پژوهشگران دينى ما در زواياى مختلف، آز هرمنوتيك در زمينه تفسير، مشابه نظريات هرمنوتیكى آست؟ گرچه نام هرمنوتيك برآن ننهاده باشند. بخشى آز علم اصول به مسايل مربوط به فهم متن و قواعد حاكم بر فهم متون دينى إختصاص داردكه به "مباحث آلفاظ موسوم است " )مظفر، حوزه و دأنشگاه/ سال دهم/ سما ره 39/ تايستان 383 1 1375، ج 1، ص 19 به بعد). در مقدّمات تفسير، مفسّران اسلامى، به بخشى از مباحث مربوط به كيفيت فهم وتفسير قرآن مجيد مىپردازندكه آين مطالب به نوبه خود هرمنوتيكى
ا ست؟ براى نمونه، مى توان به شيوه مرحوم علامّه طباطبا ئى در تفسير 1 المیزان د اشاره كرد كه با ارائه روش "تفسير قرآن به قرآن " ايده تفسيرى متفاوتى را ارائه كرد. در حالىكه اخبارى ها اَيات قرآنى را در دلالت بر موآرد، مستقل ندانسته، قرآن را بر خلاف محاورات عرفى مى دانند و معتقدند كه غرض خداوند، تفهيم مراد و مقصود خويش به نفس آَيات قرآنى نبوده است، بلكه تفسير واقعى ومراد از اَيات را بايد به كمك روايات معصومين (ع) شناخت ا نصارى، 1377، ج 1، ص 131-132).
تمايل برخى عارفان وصوفى مسلكان به تفسير آنفسى قرآن، عدم آكتفا به ظواهر لفظى وگرايش به رمزى دانستن آَيات نيز نوعى گرايش هرمنوتيكى است كه در ميان محققّان مسيحى نیز سابقه دآرد.
بنابراين اصل وجود مباحث هرمنوتيكى در حوزهء انديشهْ اسلامى وجود دآشته آست، اماپرداختن به نظریهْ تفسيرى مقبول نزد عالمان مسلمان، ما را به وادى گسترده هرمنوتيک متن مىكشاند. در ميان مباحث اسلامى، ديدگاه هايى كه با هرمنوتيك فلسفى تناسب داشته باشند، يافت نمى شوند، بلكه نظريّه تفسيرى رايج در ميان آنان در تقابل گسترده با مباحث هرمنوتيك فلسفى در زمينه فهم متن است ودر عين تناسب وسيع با مباحث هرمنوتيك ما قبل فلسفى، وجود مشابهت نظريه تفسيرى دانش پژوهان مسلمان با هرمنوتيک عصر روشنگرى و هرمنوتيك مدرن شلايرماخر وتابعان آو در قرن بيستم، فراوان است، گرچه با هريك از آنها در برخى جهات آختلاف دآرد.

2. فهم متون دينى

فهم دين يا معرفت دينى، مجموعه دانسته ها وشناخت هاى اَدمى نسبت به يك دين خاص است. فهم دين غير از دين ورزى ودين دآرى ومتفاوت با خود دپن است. تدين و دين ورزى درباره هر دينى، فرع بر اَگاهى وشناخت از آن دين آست، پس همواره دين دارى، اَ ميخته با معرفت دين است؟ يعنى آيمان ويذيرش و التزآم به درون مايه یک دين، مقارن با معرفت وشناخت آن دين است.
معرفت دينى وآگاهى متدينان آز مقولات دينى، با مراجعه به منابعى صورت مى يذپرد. به طور مرسوم سه منبع آصلى، معرفت دينى دين داران را شكل مى دهد. اين سه منبع عبارت اند از: تجارب دينى، تأمّلات عقلانى وفهم وتفسير متون مقدّس دين (سبحانى، 1379، ص 26). در اديان توحيدى كه متون دينى نقش اساسى ومحورى در شكل دهى معرفت دينى دارند، اين متون اصلى ترين منبع معرفت دينى هستند، در عين حال دو منبع ديگر نيز، ايفاى نقش مى كنند.
امّا ممكن بودن فهم دين، بحثى است كه به نگرش ما نسبت به ميزان اعتبار اين منابع سه گانه بستگى دارد؟ براى نمونه، از نظركسانى نظير اخبارى هاكه ظواهر قرآن را براى غيرمعصومين بخأ (ع) حجّت نمى دانند، مراجعه مستقيم ما به قرآن و فهم ظواهر آن، حجّت نيست و نمى توان معرفت دينى را با مراجعه بى واسطه به قرآن شكل داد؟ همچنين کسانى كه براى عقل در استنباط فقهى شأنى قايل نيستند، معرفت عقلى نسبت به احكام شرعى فاقد اعتبار است؟ لذا عقل از نظر آنان تنها به سامان دهى معرفت دينى درباره مبدأ ومعاد منحصر مى شود ويک منبع شناخت به حساب نمى اَيد.
بايدياداَور شويم كه هر معنايى را به متون دينى مى توان نسبت داد و فهم متن دينى، از روش عقلانىِ حاكم بر فهم متون تبعيّت مىكند وعدم رعايت ضوابط حاكم بر فهم متن، به سوء فهم منتهى مى گردد.

2.1. مباني امكان روشمندي فهم متون ديني

مسائل دينى گاهى تكيه گاه فطرى دارد و از امورى است كه از درون انسان مى جوشد، و گاهى جنبه فكرى وعقلى وگاهى جنبه نقلى و سماعى، كه هركدام روش خاصّى براى خود دارند. اگر دين را از فطرت بگيريم، بايد علايم جهارگانه فطرت بران حاكم باشد. اگر آن را از عقل بگيريم، مسلّماً بايديافته هاى عقل برهانى باشد، يعنى به گونه اى باشد كه بر مبناى دليل عقلى استوار باشد؟ مثلاً اين جهان وابسته به عالم ديگر است، آن عالم ديگر نمى تواند مخلوق عالم ديگر باشد والّا به تسلسل مى انجامد، يا نمى تواند هم وابسته به عالم ديگر و مخلوق آن و هم خالق آن باشد، اين دور است. اينگونه مسايل، يك رشته مسايل روشن عقلى است. اگر دين را ازكتاب وسنّت(نقل) بگيريم، بايد شرايط نقل را فراهم سازيم. قرآن ما به زبان عربى است و زبان عربى براى خود قواعد ودستور زبان خاصّى دارد و بايد از طريق آنها معناى كلام خدا را بفهميم؟ اگر نصّ يا ظاهر است، بايد آن را نصّ وظاهر تلقّى كنيم و اگر مجمل است، اجمال وابهام آن را به كمك نصوص وظواهر برطرف سازیم. مقصود اين است كه همان طوركه شعر و نثر را تفسير مى¬¬كنيم، قرآن را نيز تفسيركنيم. ديكركتاب ها را از طريق قواعد و دستور زبان آن مى فهميم؟ متون آسمانى نيز همين حالت را دارند؟ با اين تفاوت كه قرآن خصوصيات ديگرى نيز دارد كه آن را از متون ديگر ممتاز مى¬گرداند.
قرآن را بايد من حيث المجموع مورد قضاوت قرار دارد. چون ممكن است اَيه اى متذكّر قسمتى از مطلب باشد وقسمت ديگر را اَيه ديگر بيان كند؟ علاوه بر اين، قرآن كتاب شريعت و قانون هم هست وروش قانونگذارى آين نيست كه همه مسايل يك جا بيان شود، لذا ممكن است كليات را امروز بيان كنند، تبصره ها را يكسال بعد؟ قرآن هم اگركلياتى درباره شريعت دآرد اين كليات حجّت است، ولى در عين حال بايد به مخصّص ها و مقيدها توجّه داشته باشيم. همه اين ضوابط را علماى اسلام در علم آصول تحت مباحثى نظير اصالت ظهور، آصالت عدم قرينه، اصالة الحقيقه وشناخت مقام بيان آز مقام اجمال وغيره بيان كرد 5 اندكه همگى فهم كتاب وسنّت را قانون مند مىكند. از وجوه تفاوت قرآن با متون ديگر، در فهم و شناخت آن، ايمان وباور به حقّانيت ووحيانى بودن قرآن است، چرا كه ناپاكان و بيماردلان از درك آن محروم هستند. قرآن در اين باره مى فرمايد: "لإنمَشة آِلاَّ آلْمطَهَّژونَ " )وآقعه/ 80) و "الّذين فى قلوبهمْ زيغٌ فَيَتَّبِغونَ ما تَشَابَهَ مِنْهُ... " )اَل عمران/ 7).
زيرا همه اَيات، كلمات وحروف آن با مؤمن سخن مىگويد وروح ودل وعقل وهمه وجود او را به تفكّر و احساس وامى دارد ولذا خداوند قرآن را "فدىً صللْفتقين " (بقره/ 2) توصيف مىكند. چنين ايمان عارفانه اى به قرآن، روح مفسّر را به نور قرآن روشن مىگرداند و با اين نور، مفسّر به مقصد مى رسد. خداوند مى فرمايد: "وَلكِنْ جَعَلْناه نورا نَهْدى بِهِ مَنْ نَسا: مِنْ عِبادِنا" (شورى/ 52). در اين مرحله، مفسّر علاوه بر دآشتن ايمان راستين، بايد عوامل بازدارنده را نيز از خود دور سازد! مانند پيروى از هواى نفس، تحميل راى خود بر آن، تعصب كور، پيش داورى ها، خودباختگى، نفاق، بيمارى دل، شرك باطنى، معاصى و... كه به زودى در شرايط استنباط از متون دينى از آن بحث خوآهد شد.
تأكيد آين نكته ضرورى است كه فهم دين بى قانون نيست وكسى كه در آن آظهار نظر مىكند، بايد از آين اصول و قوآعد اطّلاع داشته باشد. اگر فرد بيگانه اى بخوآهد در سروده هاى فردوسى اظهار نظركند پذيرفته نمى شود، مگر آنكه قوآعد زبان فارسى را بدآند، مفردآت آن را بشناسد، با شاهنامه تا حدّى مأنوس وباكلماتش آَشنا باشد و بعداً اظهارنظركند. كتب دينى نيز داراى شرايطى است كه با حفظ آن شرايط مى توان به تفسير وفهم آن پرداخت.
اما قرآن براى مردم قابل درك و فهم است و هدف از نزول آن همين بوده كه به وسيلهْ قرآن هدايت شوند وراه سعادت ابدى خود را بيابند و اين حقيقت در برخى اَيات با صراحت بيان شده است؟ از جمله اَيات: "بيانٌ للنّاس " (آَل عمران/ 138) و "تبياناًگلِّ شىء" (نحل/ 89). همچنين در اَيات ديگر مؤمنان را به تدبّر و انديشيدن در اَيات قرآنى دعوت مىكند، تا از اين طريق به مفاهيم عالى قرآن راه يابند و آن را در نظر وانديشه و رفتار به كار ببندند؟ همانند: "اَفَلايتَدَبَّرونَ الْقرآن نساء/ 82) و يا "كِتابٌ انزلناه اليك فباركٌ لِيدَّبَّژوا اَياتِهِ و لِيتذَكَّرَ اؤلؤا اَلْباب " )ص/ 29).
اين ايات ونظاير آنها كه در قرآن فراوان اند، همگى ما را به اين حقيقت دعوت مىكنند كه آين كتاب براى آن فرو فرستاده شده كه افراد با ايمان، با تدبّر و انديشه به مقاصد فرستنده آن كه در آن نهفته است پى ببرند و آنها را به كارگيرند؟ لذا تلاش مفسّر بايد در مسيركشف مقاصد مؤلّف باشد، در غير اين صورت، هدايت تحقق مى پذيرد وتدبّر به ثمر نمى رسد.

2.2. شرايط و قواعد استنباط از متون ديني

از آن جاكه تفسير متن نزد عالمان اسلامى جنبه روش شناختى داشته است نه فلسفى، مفسّران بزرگى براى مفسر شروطى قايل شد ه اند تا بتوانند در پرتو فراهم ساختن اين شروط، مقاصد الهى را به دست اَورند؟ وهمه آنها حاكى از آن است كه مفسّران اسلامى به تفسير به ديده "يك روش" مى نگرند. در اينجا به عنوان نمونه برخى از شرايط تفسير و استنباط از متون دينى كه مفسّران متذكّر شده اند، بيان مى¬گردد.

525201 شرايط فهم آَيات قرآن

حسين بن محمّد بن المفضّل ابوآلقاسم، معروف به راغب اصفهانى (متؤفاى 5،2 ق) در مقدمّه كتاب خود به نام جامع التفسير درباره شرايط تفسير و مفسّر مىگوپد: "تفسير كتاب الهى جز در سايه ي یک رشته علوم لفظى وعقلى وموهبت الهى آمكان يذير نيست " (اصفهانى، بى تا، ص 91-96) او اين علوم را اين چنين بيان مىكند:
الف) شناخت آلفاظ كه متكفّل آن علم لغت است.
ب) مناسبت برخى از الفاظ با برخى ديگركه علم اشتقاق بيانگر آن آست.
ج) شناسايى عوارض الفاظ، يعنى صيغه سازى و اعراب كلمات كه علم صرف و نحو بيانگر آن آست.
د) شناسايى قرايات مختلف.
ح) شأن نزول اَيات، بالاخص آنجه مربوط به سرگذشت پيشينيان است و از آن به علم آَثار واخبار نام مى برند.
شايان ذكر است كه شأن نزول ها، هرچند در تفسير قرآن مدخليت قطعى ندارند، به قرآن روشنى مى بخشند! مثلاً قرآن مى فرمايد: "وَ عَلَى الثَلاثَةِ الذّينَ خلّفوآ حتى اِذأ ضاقَتْ عَلَیهِم الارض بما رَجئتْ؟ اين سه نفرى كه به جهاد نرفتند، زمين بر آنها ضيق شد. جانشان برخودشال! ضيق شد و تصوّركردند كه پناهگاهى جز خداوند ندارند. به سوى خدا برگشتند و خداوند توبه آنها را پذيرفت " (توبه/ 118). در آينجا شأن نزول، روشن مىكندكه اين سه نفر چه كسانى هستند؟ به كدام جهاد نرفتند؟ عذرشان چه بود؟ برخورد جامعه با آينها چگونه بود و چگونه توبه كردند و خدا توبه اينها را يذيرفت؟ (س) آنجه از رسول خدا (ص) دربارهْ مجملات و مبهمات قرآن نقل گشته آست! مانند گفتار رسول خدا درباره نماز و زكات كه شرح آنها در سنّت پيامبران و روايات و علم الحديث هست. بايد در تفسير آَيات، به احاديث صحيح مراجعه كرد؟ البتّه احاديث صحيح در تفسير آَيه آبتداءً دخالتى ندارند، ولى قرآن ويژگى هاى عامّ و منطقى داردكه خاصّ و مقيد آن در روايات اَمده است. با مراجعه به احاديث صحيح که با علم رجال به صحّت ودرستى آن پى مى بريم- مى توان به فهم قرآن دست يافت.
ص) شناسايى ناسخ و منسوخ، عامّ و خاص و مسائل اجماعى و اختلافى كه آز آنها در علم اصول بحث مى شود. لذا بايد سیاق آَيات را در نظرگرفت. اگر آَيه اى را جداگانه لحاظ كنيم و قبل و بعدش را در نظر نگيريم، نتيجهْ مطلوب حاصل مى شود؟ مثلاً برخى منكر خاتميت هستند و به آَيه "يا بنى اَدمَ امّايأتِينَّكُمْ رُسلٌ مِنْگم " (آعراف/ 35) آستدلال مىكنند و مىگويند:
پيغمبر شما اين آَيه را خوانده است، پس معلوم شدي پيامبر ديگرى نيز خوآهد آَمد؟ در حالى كه اصل آيه اين آست: "يا بنى اَدَمَ اِمّايأتيكَّمْ ژسلٌ مِنْگم يَقضونَ عَلَيكُم اَياتى فَمَنِ اتَّقى و أصْلَح فلا خَوْف عَلَيهم وَ لا همْ يحْزَنؤن " (آعراف/ 35). پيغمبر اين آيه را اَورد، ولى زمان اين خطاب، اَغاز خلقت است؟ يعنى هنگامى كه اَدم و حوّا به زمين فرود اَمدند، اين خطاب ها نيز همراه آنها فرود اَمد؟ آما آنان چون قبل و بعد آيه را در نظر نگرفتند دچار اين آشتباه شدند.
ط) شناسايى احكام دين و اَداب آن و سياست هاى اسلامى كه علم فقه از آنها بحث مى كند..
ع) شناسايى ادلّه و براهين عقلى كه از آنها در علم كلام گفت وگو مى شود.
ف) علم موهبتى است كه خدا آن را در اختیاركسى قرار مى دهدكه بداند و عمل كند.
راغب اصفهانى حديثى را از امام (ع) نقل مى كندكه حضرت مى فرمايد: "حكمت روزی به سخن درامد وچنين گفت: ا "مَنْ أرادنى فَلْيَعْمَل باحْسَنِ ما عَلم؟ هركسى خواهان حكمت است، به آنجه مى داند به نحو احسن عمل كند و اين موهبت در سايه انجام كارهاى صالح رخ مى دهد" (نقل از اصفهانى، همان)، لذا قرآن كریم مى فرمايد: "كسانى كه هدايت يافته اند و به آنجه مى دانند عمل كرده اند بر هدايتشان مى افزاييم " (محمد 171).
آنگاه راغب اصفهانى مى گويد: "اَگاهى از اين علوم، به اضافه موهبت الهى، سبب مى شود كه مفسّر از هر نوع تفسیر به رأى تفسير به صورت پيش داورى بيرون اَيد. تفسير به رأى از آن گروهى است كه اين ابزار وادوات (امور دهگانه) نزدشان فراهم نباشد. اين گروه طبعأ راه تخمين و گمان در پيش مى گيرند و جنين افرادى خطاكارند، هرچند به واقع برسند؟ جون هر قرآن مجيد گروهى را تصديق مى كند كه آگاهانه به حقيقت گواهى دهند جنان كه مى فرمايد: "كسانى كه به حقيقت در عين اَگاهى از آن گواهى مى دهند"3 (زخرف 811).
هدف راغب اصفهانى از اين گفتار ارائه اين حقيقت است كه در طول تارپخ تفسير، مفسّران بر اين عقيده بوده اند كه از راههاى خطانايذير يا كم خطاپذير به تفسير قرآن مى پردازند و مقاصد الهى را به دست مى اَورند.
ق) آَگاهى از بعضى مسايل فلسفى وعلمى، مانند يزشكى، هيئت، شيمى، جامعه شناسى، روان شناسى، تاريخ، علوم تربيتى، حكومتى و سياسى به معناى اَيه روشنى بيشترى مى بخشد؟ مثلاًً اگر مسايل فلسفى، راجع به دور وتسلسل را بدانيم، بهتر مى توانيم اَيه "أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيئءٍ أَمْ فمْ الْخَاءلقُونَ " (طور 351) را تفسيركنيم. يا اَيه "لَوْكان فيهِما اَلِهَةٌ اِلّا الله لَفَسَدتا" (انبياء221) ويا اَيه "وَ مِنْ كُلِّ شىءِ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّروُن " (الذّاريات 291) كه اَگاهى از اسرار نهفته در اتم وتركيب آن از دو جزء، ظهور بيشترى به اَيه مى بخشد و روشن مى شود كه در جهان، فرد نداريم، هرچه داريم 1 به نقل از: راغب اصفهانى، همافى. 3. "الامَنْ شَهِدَ بالحقّ و هم يَعْلَموُن ".
2، "وَالّذينَ اهْتَدوُا زادَفئم فدَئ،.. ". زوج است. لذا پيشرفت علوم، به فهم قرآن روشنى مى بخشد، ولى نبايد قرآن را طورى تفسيركردكه مسئله علمى بر آن تحميل شود و تنها مى توان آن را به صورت يك احتمال مطرح كرد.

2.2.2.شرايط فهم روايات

تفسير حديث ييامبر(ص) و ديگر معصومان (ع) نيز همانند تفسير قرآن، دآراى اصولى است؟ مثلااً تفسير حديث دست كم بر پايه هايى از اين قبيل استوار است:
الف) صدور حديث از معصوم باشد، كه علم رجال متكفّل سلسله سند احاديث در رابطه با صحّت وسقم آنهاست.
ب) متن آن با توجّه به كار برد دستور زبان و ديگر شرايط، كه در علم الحديث مطرح ا ست، تفسير مى شود.
ج) تطابق مراد جدّى با مراد استعمالى، در فهم آحاديث و عمل به آن مؤثّر آست كه علم آصول فقه متكفل آن است.
د) اصل عقلايى ديگرى كه در عمل به احاديث به آن توجّه مى شود اصالة الجدّ آست، يعنى گوینده (متكلّم) در تفهيم معنا اراده جذى داشته باشد، كه اين هم در علم اصول مطرح آست.
هـ) احتمال تقيه نيز در فهم و اعتنا و عمل به حديث كاملاً مؤثر آست.
موارد ديگرى از اين قبيل در تفسير احادیث و عمل به آن مؤثّر است كه ما در اينجا درصدد نقل همه آن موارد نيستم. امروزه دركتب اربعه نيز، مانند كتب روايى صحيح بخارى وصحيح مسلم آهل سنّت، دآراى شروح زيادى است. مرحوم علّامه محمدتقى مجلسى (5 1 1 1- 38 5 1)، كتاب كافى مرحوم شيخ كلينى را در 5 2 جلد به نام مِراة العقول تفسيركرده؟ همچنان كه تهذيب شيخ طوسى را در 15 جلد به نمام ملاذ الْأخيار تفسير نموده است. ذكر اين شواهد، براى اين است كه در شرق اسلامى، مفسّران كتب اَسمانى، قبل از طرح هرمنوتيك جديد آنگیزه اى جزكشف وآقعيات و آهداف مؤلّف ندآ شته اند. (سبحا نى، 1379، ص 0 1-1 1) همان طوركه در هرمنوتيك كلا- سيك كه همان هرمنوتيك روش شناسى است، سعى بر آن آست كه پيام مؤلّف به دست اَيد و ذهنيت
مفسّران ديگرى بحث هاى گسترده آى در اين مورد دارند.
مفسّر در عمل فهم متن دخالت محتوايى ندارد؟ و به خلاف هرمنوتيك فلسفى كه در آن بر اين نكته تأكيد مى شودكه فهم يك چيز جز تركيب افق معنايى متن با افق معنايى مفسّر نيست و آز طرفى، ذهنيت مفسّر در عمل فهم متن دخالت محتوآيى دارد.

253. فهم مشترک از متون دينى

فهم مشترك و ثابت در حوزه معارف دينى، نه تنها ممكن، بلكه عملاً در بسيارى از موارد واقع شده است واين اشتراك، اختصاص به فروع دين يا اصول دين ندارد. همين كه مى¬گويم "اصول دين اسلا"م " و عناصرى را به عنوان اصول اين دين برمى شماريم، حاكى از وجوه معرفتى مشترك در ميان معتقدان به اين دين است. در باب فروع دین نیز مشتركاتى وجود دآرد كه به "مسلمّات " يا "ضروريات " فقهى موسوم اند. آصل وجوب نماز وروزه وحجّ وساير ابواب فقهى جزء مسلّمات فقه است؟ گرچه در فروع جزئيات فقهى در هريك از اين موآرد آختلافاتى وجود دارد.
منظور آز مشتركات معرفت دينى آن است كه هركس به طور روشمند و مضبوط و با رعايت اصول عقلا"يى حاكم بر فهم متن به سراغ آين متون بيايد، به فهمى مشترك ويكسان دست مى يابد، حتى اگر آين مراجعه كننده مسلمان نباشد؟ به طور مثال، هرگاه كسى درباره اسلام تحقيق كند، درمى يابد كه در آين دين، واجبات و محرّمات خاصى وجود دارد و مسلمانان عقايد مشتركى در باب مبدأ و معاد دآرند. گرچه در آوصاف مبدأ وخصوصيات معاد اختلاف دارند. اين امر حاكى از وجود معرفت هاى دپنىِ يابت و مشترك آست كه درگذر زمان رنگ نمى بازد و متحوّل مى شود. گويى گوهر و اساس دين با اين معرفت هاى ثابت اَميخته است.
علماى اسلام در مسايل مربوط به آيمان وكفر اختلافى ندارند، ولى مسلّماً در قسمتى
از مسايل كلامى وفقهى آختلاف وجود دارد. آلبتّه آختلاف مربوط به آختلاف قرّاء است كه مربوط به لهجه قرآن است، نه محتواى آن. بنابراين از آختلاف قرائات كه امروزه مطرح گرديده به حساب مى آَيد. برخى تأثير زمان ومكان را مايه آختلاف دانسته اند؟ درحالیكه تأثير زمان ومكان مربوط به حوزهء موضوع است كه طبعاً حكم نيز دگرگون مى شود و اين ارتباطى به آختلاف در قرائت كه امروزه در هرمنوتيك مطرح آست، ندآرد؟ مثلاً روزگارى "خون " فاقد منفعت و درنتيجه خريد و فروش آن حرام بود؟ در حالى كه آمروز آز ابزار زندگى است وجراحى بر محور آن دور مى زند و درنتيجه، معاملهْ آن اشكال ندارد.

2.4.عوامل تنوع فهم ها در قرآن

اختلاف فهم، در هر زمينهْ علمى و معرفتى، امرى كاملاً طبيعى است، ازجمله در باب معرفت دينى به طور عام و معرفت دينى برخاسته آز مراجعه به متون دينى، به طور خاص؟ امّا آين سؤال مطرح است كه آَيا مى توان تنوّع فهم ها را ناشى از آختلاف مبانى كسانى دآنست كه درصدد فهم متون دين هستند؟
آز آنجا كه بحث ما در باب معرفت دينى، عمدتاً در زمينه تفسير متون دينى بوده آست، به اجمال به ياره اى آز زمينه هاى بروز اختلاف فهم متن دينى آشاره مىكنيم. اختلا"ف يا تفاوت تفاسير از عوآمل متعددّى ناشى مى شود، نه اين كه ناشى آز تفاوت مبانى يا گويا نبودن بيانات قرآن باشد. اين آختلاف نظرها، تا حدّى مربوط به مسايلى خارج از مراد آَيه آست. گاهى مفاد اَيه )مراد خدآوند) غير از آن آست كه آز اَيه برداشت يا استنباط مى شود؟ لذا بعضى از مفسّران بردآشت هاى يكديگر از اَيات را نادرست مى دانند. آگر طبق محاوره زبان به معانى اَيات بنگريم، اين اختلا"ف ها رفع مى شود. بسيارى از برداشت هاى نادرست در فهم قرآن، به دليل عدم استناد به قواعد عقلايى يا محاوره اى درست بوده است؟ درحالى¬كه اگر مفسّر به مواردى ثابت آستناد مىكرد و قراين موجود را در نظر مى¬گرفت، پيام درست ترى از ايه دريافت مى¬كرد. بنابراين به نظر مى رسد بيش ترين منشأ اختلاف در فهم مراد، مربوط به عدم توجّه به قرائن است. اينها همه نشان دهنده وجود روش ها ومبانى مشترك آست با آنكه احتمال آختلاف نظريا اشتباه وجود دارد؟ اما معنايش اين نيست كه معرفت ماكم شده است. لذا اگر مبنا، محكمات قرآن باشد و حدود دلالت آَيه را، كه احتمالى يا قطعى است، در نظر بگيريم، اين اختلاف ها رفع مى شود. اختلاف نظرهاى مفسّران قرآن مى تواند به چند دليل باشد:
الف) اختلاف در روش: مثلاً ممكن است كسى راه فهم قرآن را مراجعه به روايات بداند، هر چند روايت، واحد، ضعيف يا مرسله باشد. یا كسانى گرايش هاى خاصّى در روش شناسى براى فهم قرآن داشتند و مىگفتند: "قران بطونى دارد كه با ظا هر آن سازگار نيست؟ آن بطون را بايد از راه كشف يا علوم غريبه يا علم اعداد يا علم حروف استنباط كرد(مصباح يزدى، 1377، ص!13). نظير اين روش ها روشى آست كه مبتنى بر قراين لبّى در تشخيص معانى اَيات است؟ مثلاً وقتى قرآن مى فرمايد: "وَ جاءَ رَبّكَ والمَلكُ صفّأ صفّاً" (فجر/ 22). هركس به مبانى اسلام اپمان داشته باشد مى دآند كه خدا جسم نيست و اَمدن به صورت جسمانى در اين اَيه مورد نظر نيست، بلكه آيه معناى ديگرى دارد. این دلیل عقلی ک خدا مجرد است و نسبتش به همه زمانها و مکانها یکی است می توان معنای آیه مزبور را فهمید و متوجه شد که مراد از «جاء» آمدن به صورت جسمانی نیست. این قرینه عقلی که جزء اصول محاوره است، به ما کمک می کند تا قرآن را درست بفهمیم؛ و این یک روش عقلایی در فهم کلام و از محسنات آن است که در بسیاری از موارد تعابیر مجازی به کار می برند(مصباح یزدی ، 1377، ص 13).
ب ) عدم اطلاع از قراین: ممکن است کسی مطلقاً ادله عقلی را معتبر نداند، لکن علّت عمده این روش، برخلاف روش های دیگر ، عدم توجه به قراین است؛ مثلاً مناظراتی بین امام صادق (ع) با برخی از علمای معاصرشان واقع می شد، آنان آیه را به گونه ای می فهمیدند و امام صادق (ع) آنها را متنّبه می ساختند که مثلاً، مگر فلان آیه را نخوانده ای؟ این نشان می دهد که آنها از آیه معنایی را می فهمیدند که اگر به دیگر آیات توجه می نمودند، فهم آنها دگرگون می شد(مصباح یزدی ، 1377، ص 14)
این موارد ، اختلاف در روش به حساب نمی آید، بلکه به دلیل وجود قراین صارفه از معنای حقیقی و اثبات معنای مجازی است؛ یا مثلاً به دلیل عدم توجه به شأن نزول ، معنای آیه را نمی توان درست فهمید.
ج) فهم و برداشت از آیات با ذهنیّت خود مفسر: این موارد معدود است و تمام متون دینی را شامل نمی شود. هر چند آیات وجود دارند که مفسران به صورت ظنّی آنها را تفسیر می کنند و می گویند: «ظاهر آیه چنین است» ، که در مقابل اینها هم ممکن است کسانی بگویند: «این خلاف ظاهر است» . وجود این اختلاف نظرها به معنای مبهم شدن معرفت دینی نیست؛ بلکه باید بپذیریم که معنای یقینی برخی از آیات را نمی دانیم. البته این موارد به دین لطمه نمی زند؛ مواردی جزئی است که با ضروریات دین و مسائل اساسی آن تماسی ندارد و حتی اگر کسی معنایی را از آن نفهمد ، باز هم به دین او خللی وارد نمی شود.
د) اختلاف نظر در مسائل و مبانی علوم مقدماتی تفسیر: گاهی این موارد نیز موجب اختلاف در معرفت دینی می شود. مرا از علوم مقدماتی تفسیر، معارفی نظیر علوم ادبی یا شاخ های مختلف آن ، علم رجال و درایه ، علم اصول فقه، مباحث علوم قرآنی و مانند آن است.
در اَخر تأكيد اين نكته لازم وضرورى به نظر مى رسد كه اختلاف فهم در هر زمينه علمى معرفتى امرى كاملاً طبيعى است و در باب معرفت دينىِ به طور عامّ و معرفت دينى برخاسته از مراجعه به متون دينى به طور خاص نيز، بروز اختلاف كاملاً عادى و طبيعى است.

03 امكان قرائت هاى مختلف از دين

نظريه قرائت هاى مختلف از اسلام و متون دينى در دو اصطلاح مختلف به كار مى رود: يك نظريه طرفدار تكثّر قرايات به صورت موجبه جزئیه در اَموزه هاى غير مسلّم نظرى، آن هم بعد از حاصل شدن مبانى خاص است. نظريّه دوم، مدّعى تكثّر قرائت ها در همه آَموزه هاى دينى، اعمّ از مسلّم وغير مسلّم، بدون توجّه به مبانى خاص آن است. طرفداران هرمنوتيك، مبلّغ و مروّج ديدگاه دوّم هستند و آن را به صورت قضيّهْ كليه مطرح مى¬كنند؟ اما در مقابل ديدگاه دیگرى است که طرفدار ناطق بودن شريعت به صورت قضيه جزئيه است. به اين بيان كه شريعت قرآن وسنّت! مشتمل برنصوص و ظواهرى است كه دلالت آن بر مقصود، جزمى است و دركنار آن بعضى اَيات و روايات مبهم ومتشابه وجود دارد ودلايل آنها چند چيز است (صدر، لم 130، حلقه سوم، ص 3 لم 2 وكتب اصولى مبحث دلالت وضعى و لفظى)
الف) عقل: غايت شريعت، هدايت وتقرّب به مقام الهى است وامكان تأمين اين غايت در امكان رساندن پيام شريعت به مخاطبان و فهم و درك پيام مزبور نهفته است. در صورت صامت وگنگ بودن شريعت، ارتباط اَسمانيان با زمينيان قطع خواهد شد و ارسال رسل و انزال شرايع، عبث و بى غايت خواهد بود و از طرفى، چون فرستنده كتاب هاى اَسمانى خداى عالم وحكيم است، از او چنين فعل عبثى صادر نمى شود؟ يس شريعتْ ناطق است.
ب) تأكيد قرآن بر ناطقيّت خود: قرآن خود را "كتاب مبين " (حجرات/ ا؟ يوسف/ ا)، "تبيان " )(نحل/ 89)، "عربى مبين " )شعراء/ لم 2)، "فصّلت اَياته " )فصلت/ 3) و "أحْكِمَتْ اَياته " )هود/ 1) توصيف مىكندكه حاكى از ناطقيت قرآن وتعارض با نظريه صامت انگارى شريعت است.
ج) تأكيد روايات بر ناطقيّت قرآن: پيامبر اسلام (ص) در روایتى قرآن را با اوصافى
مانند كتاب "تفصيل "، "بيان "، "فصل "، "چراغ هدايت "، "نور مبين " و مشتمل بر نصوص
و ظواهر توصيف مىكند که همهْ اينها صراحتاً دالّ بر ناطق بودن قرآن است. "و هوكتابٌ فيه يفصيلٌ وبيانٌ وتحصيل وهو الفصل وليس بالهزلا وله ظهور وبطن فظاهِركل حكم
و باطِئه عِلم، ظاهره آنيق و باطنه عميق، فيه مصابيح الفدى و منار الحكمة... انّ هذا القرآن نورٌ مبين (فيض كاشانى، 1352، ص 9).
حضرت على (ع) در روايت ديگرى، ملاك تشخيص روايات سره از ناسره را تطبيق
آن با قرآن ذكر مىكند: "فما وافق كِتابَ اللهِ فَخذوه وَ ما خالَفَ كِتابَ الله فَدَعُوهأ) )كلينى، 1213، ج أ، ص 88) و صدرالمتألهين در شرح آن مى نویسد: "سزاوار است كه علوم واخبار
با قرآن سنجيده شوند وانديشه ها وديدگاهها از آن كسب نور نمايند"ه حضرت على (ع) قرآن را كتاب ناطق وگويايى توصيف مىكنند كه زبانش گنگ نيست مى فرمايد: "وكتاب الله بين اظهركم ناطق لايعْيا لسانه (نهج البلاغه، خطبه 133). "وكتاب خدا در ميان شما، سخنگويى است كه هيچگاه زبانش از حقّ گويى كند وخسته نمى شود و همواره گوياست " )نهج البلاغه، خطبه 133) از منظر حضرت على (ع)، قرآن كتابى است كه احكام حلال و حرام را تبيين كرده است و در آن اَيات "محكم " و"متاط " وجود دارد. قرآن كتاب "بيان "، "نصيحت "، "حجّت "، "تبيان "، "نور مبين "، "چراغ هدايت " و "سيراب كننده عطش عالمان " و"بهار دل فقيهان " است (همان، خطبه لم 56 و 198).
امام باقر (ع) در مورد قرآن مى فرمايد: "هركس گمان كند كه قرآن كتاب مبهم است،
خود را هلاك كرده و با نظريّه خود ديگران را نيز به هلا"كت سوق مى دهد"(مجلسى، 1303، ج 89، ص. 9). شايان ذكر است كه ناطقيت وقابل فهم بودن قرآن به همهْ اَيات نصّ وظاهر مربوط نمى شود؟ چرا كه قرآن مشتمل بر متشابهات و لايه هاى درونى مختلفى است كه فهم آنها به امامان وراسخان در علم اختصاص دارد.
ديدگاه مخالف قيد "كليّت " مىگوبد: تمام شريعتْ صامت نيست، بلكه بخشى از آن
ناطق وگوياست و مى تواند بخش صامت خود را تفسيركند كه رهاورد آن دست يابى به لبّ بعضى از اَموزه هاى دينى است. اما تفسير ديگركه غبار تشابه وابهام از آن رفع نشده
است، محتاج شرايط وتحصيل مبانى ويژه اى است كه عالم دينى بعد ازگذر از آن مى تواند به حجّت شرعى دست يابد، نه اين كه قطع حاصل اَيد وادّعاى جزم باشد. اصحاب هرمنوتيك و قايلان به اختلاف قرائت، از عدم وجود معناى مركزى يا عدم شناخت آن جانب دارى مى¬كنند وبعضى از آنها بر این باورند كه ما در تفسير دين و متشابهات آن، اصلاً نيازى به توجه به خود شريعت واصول و قواعد محكم و ثابت آن وهمچنين هدف و خصوصيات فرستنده دين نداريم، بلكه در تفسير آن تنها به راى و پيش فرض هاى ذهنى خود متكّى هستيم. چنين روبكردى عقلاً يذيرفتنى نيست! حتى خود طرف داران هرمنوتيك نيز اصرار دارند كه در تفسيريك متن، علاوه برظاهر متن، نكات ديگرى مانند اهداف متكلّم وخصوصيات علمى وذهنى او نيز بايد لحاظ شود تا بتوان به مقصود متن دست يافت. با بطلاان اين رويكرد، تنها راهكار مؤجه، استفسار از خود دين آست. به اين صورت كه با مراجعه وتأمّل در مجموعه شريعت و اهداف آن، سعى كنيم تفسير متشابهات را از خزانه اصول، محكمات و حقايق خود شريعت به دست اَوريم، تا غبار غير دينى بر معرفت دينى ما ننشيند؟ چراكه آهل خانه بهتر مى داند كه در خانه چيست. بارى، عقل حكم مىكند كه در صورت عدم امكان تفسير متشابه توسّط خود شريعت، آشنايان به بيت دين، با يارى جستن از ديگر اصول و قواعد دينى، به تفسير متشابه بيردازند.
در واقع مفسّران حقيقى متشابهات و مبهمات ان، عبارت اند از: قرآن، پيامبر (ص)، ائمه اطهار (ع) عالمان دینى. اين چهار گروه مفسّران دين هستند. در ابتدا با مراجعه به قرآن، تفسير متشابه و ياسخ مبهم را آزكتاب الهى درمى اَوريم؟ مرحله بعدى مراجعه به وجود مبارك حضرت رسول (ص) است؟ قرآن مى فرمايد: "وَ هوَالّذى بَعَثَ فىِ الامیین رَسولاً مِنْهمْ يتْلُوا عَلَيهِم اَياتِهِ و يزكيّهِم ويعَلِّمهم الكِتابَ وَالْحِكْمَة" )جمعه/ 2).
بعد از حضرت رسول (ص) نوبت به ائمّهْ اطهار (ص) مى رسد كه مسئوليت تبيين وترويج دين الهى را به عهده دارند وسنّت آنان آعمّ از نظرى وعملى، مانند سنّت ييغمبر (ص) ملاك تشخيص دينى از غيردينى است.
بعد از مراجعه به قرآن يا پيامبر اسلام (ص) و يا يكى از امامان، نوبت به عالمان دينى مى رسد و به حكم عقل مراجعه به مفسّر شريعت در زمان غيبت امام (ع) لازم و ضرورى است و اين مفسّر بايد دآراى شرايطى باشد كه قبلا" بيان شد. آلبته بايد توجه داشت كه آنجه در هرمنوتيك دينى گفته مى شود ادّعاى بدون دليل نيست؟ يعنى ادعاى مفسّران و عالمان دينى در تفسير متون دينى و فهم آن همراه با دليل است، به خلاف آنچه در هرمنوتيك جديد گفته مى شود كه در واقع ادّعاهايى بدون دليل اند و لذا نمى توان چنين تفاسيرى را پذيرفت.
بنابراين، فهم وتفسير قرآن و متون دينى، امرى ممكن است، ولى براى كسى كه اَگاه به شرايط تفسير و استنباط از متون دينى باشد و هركسى نمى تواند به تفسير آن بپردازد؟ مانند كتاب فيزيك يا شيمى كه به زبان اَسان نوشته مى شود، ولى چنان نيست كه همه بتوانند آن را بفهمند وتدربس كنند، بلكه مفسّر ومدرّس آن بايد از اين دانش اَگاهى داشته باشد تا بتواند آن را تدریس وتفسيركند (عميد زنجانى، 1368، ص 328-338).

1.3. ملاك تشخيص قرائت معتبر از غير معتبر

همه قرائت هاى عرضه شده از سوى متخصّصان وعالمان دينىِ واجد شرايط، از نگاه كلّى معتبر و براى صاحب قرائت، حجّت است و در صورت خطا او معذور خواهد بود. با وجود اين، در مقام داورى و سنجش صدوق و مطابقت هركدام با شريعت، ملاك هايى وجود دارد كه عبارت اند از:
1. مطابقت با قرآن، 2. مطابقت با روايات، 3. عقلانيت و فطرت، 3. بررسى مبانى
و ادلّه، 5. تحليل صاحب قرائت.
در اوّلى ودومى، ملاك، تطبيق آن بر صغروّيات است. به اين معنا كه نخست بايد دلالت وموضع صريح وشفّاف قرآن واهل بيت (ع) در موضوعى روشن شده باشد، تا بتوان بر اين اساس به داورى دو قرائت مختلف پرداخت. در صورت عدم وضوح موضع كتاب وسنّت در اين مرحله، صاحبان هر دو قرائت مى توانند قرائت خود را موافق كتاب و سنّت توصيف كنند. پس مقصود از اين استدلال كه "دين اسلام با قرائت هاى مختلف سازگار نيست ويك قرائت هم بيشتر ندارد و آن قرائت پيامبر (ص) و ائمّه (ع) است " (مصباح يزدى، 1378، ص 2) موضعى است كه در آن، قرائت ييامبر(ص) و ائمه (ع) شفّاف باشد و در صورت عدم شفافيت بايد ملاك هاى ديگرى را لحاظ كرد.
در صورت مجمل بودن موضع كتاب و سنّت، مى توان قرائتى راكه مطابق فطرت پاك و عقلانيت سليم انسانى باشد ترجيح داد و شخص داور مى تواند مبانى وادلّه هر دو قرائت را به ترازوى نقد بكشد وبا نقد وجرح يك قرايت، ادلّه ديگرى را تأييدكند و از طرفى، مى دانيم كه تأثير روحيات، پيش دانسته ها، محيط، استاد و... در اخذ قرائت بى تأثير نيست. به تعبير امام خمينى))هر طيفى از عالمان اسلا"مى، اَيات و روايات را به ورقى كه خودشان فهميده اند برمىگردانند" (خمينى، 9 لم 13؟ ص 153)! و به تعبیر شهيد مطهّرى "فتواى عرب بوى عرب وفتواى عجم بوى عجم مى دهد" (مطهرى، 1331، ص.ـ 6-59)؟ لذا داور و ناظر بايد با مطالعه روحيات مختلف و به اصطلاح، جهات مختلف صاحب قرائت، به تفكيك و تبيین عوامل خارجى موْثر در تفسير صاحب قرائت بپردازد، تا سره از ناسره روشن گردد.

1.2.3ادلّة قرائتگرايان مطلق و نقد آنها

دركاربرد نظرئه "قراثت هاى مختلف " بايد دقّت كردکه مقصود از آن، تكثّر و اختلاف در بعضى از اَموزه هاى دينى(غير اصول و ضرورّبات) است، يا مقصود اختلاف و تكثّر در همهْ اَموزه هاى دينى، اعمّ از اصول، ضروربّات و متشابهات است. به نظر مى رسد ديدگاه اوّل كه از آن به قرائتگرايى نسبى تعبير مىكنيم، موآفق شريعت است، كه بحث آن گذشت. شالوده ديدگاه دوّم كه از آن به قرائتگرايى مطلق ياد مىكنيم، را مباحث معرفت شناسى وهرمنوتيك غرب تشكيل مى دهد كه به اختصار ادلّه آنها را ذكر، نقد
و بررسى مىكنيم.
نسبيّت معرفت بشرى
يكى از مبانى تكثّر قرايت متن، احياى مكتب "شكاكیّت " ييرهون 1 (275- 365!تى) است. پيرهون منكر شناخت واقعى آنسان شده ومدّعى بودكه انسان ها بايد با ادّعاهاى يقين و جزميت خودشان وداع كنند. كاپلستون در اين مورد مى نویسد: "ما فقط مى توانيم بدآنيم كه اشيا چگونه به نظر مى اَيند، اشياى واحد براى مردم مختلف، متفاوت ب نظر مى اَيند وما مى توانيم بدانيم كه كدام حق و درست است، در برابر هر قولى، قول مخالفى مى توانيم ارايه كنيم، با دلايلى به همان اندازه معتبر، لذا ما نمى توانيم دربارهء چيزى مطمئن باشيم ومرد خردمند از حكم قطع وراسخ خوددارى مى كند. بهتر است به جاى اين كه بگوييم: "اين، چنين است م ا، بگوييم: "به نظر من چنين مى اَيد" ياا ممكن است چنين باشدم م )كايلستون،2 1375، ص 373).
برخى از محقّقان معاصر مسلمان، تئورىِ "نسبیّت " وزوال جزم معرفتى را به زعم خود، آز مبانى تكثّر و اختلاف قرائت دانسته اند. چنانكه نوشته آند: "در فضاى فكرى جديد، جازميّت فلسفى و علمى از دست رفته و رفتن به دنبال يقين، به آن صورت كه گذشتگان عمل مى كردند، بى نتيجه شده و در همه زمينه ها عدم جزميّت بر تفكّر بشر چيره گرديده است " (مجتهد شبسترى، 1379، صر،172).

ارزيابى و نقد

الف) انتحار اين نظريّه توسّط خويش: اگر نسبىگرا بر نسبيت همه معرفت هاى بشری تأكيد كند لازمه آن انتحار خود نسبيت توسّط خويش است؟ چرا كه ادّعاى نسبيت وعدم جزميت، شامل خود او نيز مى شود. اگر همه قرايت ها از متن، ظنّى است فهم و روش خود آنها از فهم هم نبايد قطعى باشد. اين خطا نظير بحث پارادوكس دروغگو است چرا که مىگويد: همه خبرهاى من دروغ است. به او بايد گفت: اين خبرت هم دروغ است، چراكه اين قضيه هم خبر آست و مى توان اين خبر را استثناكرد! بنابراين عقيدهْ قايلان به قرائتگرايى نسبى، ظنّى است و رجحانى براى پذيرش آن وجود ندارد، همانكه قرآن مى فرمايد: "وَلَا تَقْف مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ " )1 سراء/ 336) و "إِنَ الظَّنَّ لَايغْنِي مِنْ الْحَقِّ شَيئاً" )نجم/ 28)؟ گمان در وصول به آ حقيقت هيچ سودى نمى رساند (طباطبايى، 1359، ج 2، مقاله دوم و چهارم؟ جوادى اَملى، 372 1، ص 238 و لاريجانى، 5 37 1، ص 176)0 افزون بر اينكه خود ادّعاى نسبيت و خدآحافظى از معرفت هاى جزمى، يك استدلال مطلق و جزمى است كه طراحّان آن مى¬كوشند با اثبات آن، بنيان جزمگرايى را فرو ریزند لكن اگر ادّعاى فوق صادق باشد، بايد اذعان كردكه همه علوم نسبتى است و اين شامل خودش نيز خواهد شد و لازمه آن نسبيت دليل و مدعّاست و با دليل نسبى نمى توان ادّعاى مطلق، يعنى نسبيت همه علوم را ثابت كرد و اگر ادّعاى فوق كاذب باشد، يعنى تنها بعضى از علوم نسبى باشدكه شامل خودش نيز نباشد، لازمه آن اثبات معرفت جزمى است.
ب) مغالطة خلط عامّ و خاص: در مسئله معرفت، نسبىگرايان براى اثبات مدّعاى خود (عدم مطابقت علم با واقع) به چندين خطاى حسّى وعقلى استشهاد مىكنند و با تعميم آن به كلّ معرفت، به اثبات تئورى خود مىپردازند درحالىكه استدلال فوق، صرف تمثيل منطقى و قياس فقهى است كه عدم اعتبار آن در فلسفه و منطق مبرهن شده است. علا"وه بر اين، حداكثر غايت و رهاورد آن، وجود معرفت هاى خطايى و كاذب در انبوه معرفت هاى صادق است كه آن را خود مخالفان نسبيت نيز مى پذيرند، ولى به خاطر وجود برخى معرفت هاى خطا و ناصواب، نمى توان تمام معرفت هاى اَدمى را نسبى و خطایى توصيف كرد و سخن از خداحافظى از معرفت هاى جزمى به ميان اَورد. امت انكارى متن و شريعت

2.2.3.صامت انگاري متن و شريعت

صامت¬انگاران متن بر آين باورند كه معناى اصلى متن و نيت مؤلف براى خوآننده دست نيافتنى آست، بلكه هر خوآننده اى با حدس وظنّ خود به قرايت متن مى پردازد. بعضى از اصحاب هرمنوتيك، مانند شلاير ماخر وگادامر، به هسته و معناى مركزى متن قايل اند، لكن ان را دور از دسترس خواننده فرض مىكنند. اما افراطيون هرمنوتيك، سخن از "مرگ مؤلّف " به ميان مى اَورندكه شاخه اى آز "هرمنوتيك مدرن " و"نقد نوين آَمريكايى " در سلسله جنبان آن قرار دارند (1 حمدى، 375 1، ص لم 52 و ريكور، 377 1، ص 133). رولان بارت 1 از منكران معناى مركزى متن آست و در اين باره مىگويد: "متن به تكثّرى از معنا دست مى يابد. متن همان گذر يا پيمايش است، نه همزيستى معانى، لذا متن به انتشار معانى ياسخ مى دهد نه به تفسير؟ تكثّر متن تابع محتواى آن نيست، بلكه اساساً متكّى بر بنيانى است كه مى توان آن را دال هايى دانست كه متن را مى بافند" )بارت، 1377، ص 1 6).
رولان بارت تا جايى پيش مى رود كه تفسير خود مؤلّف از متن خويش را مى پذيرد ودر نهايت آن راي ! قرايت مهمان به شمار مى اَورد وتصريح مىكندكه مى توآن متن را بدون ضمانت يدرش (مؤلّف) خواند (همان، ص 63).
گادامرنيز سخن گفتن متن را منوط به تأويل مىكند ومىگوبد: "متن به واسطة تأويل سخن مى گويد؟ اما هيج متن وكتابى سخن نخواهد گفت مگر به زبان اَشنا براى ديگرى (1 حمدى، 1377، صى 233) كثرتگرايان مسلمان نيز با آخذ مبناى فوق از غرب، يكى از مهمّ ترين دلايل خود را صامت انگاشتن متون دينى قرار دادند و مدآم از صامت بودن شريعت سخن به زبان اَورده اند )(سروش، 1373، ص 263 و 393).

ارزيابى و نقد

الف) وجود معناى نهایی متن: نفس يك گزاره كامل از يك موْلّف آَگاه وجدّى، دليل وجود معناى نهايى متن است كه وظيفه اصلى خوآننده وحتى علم هرمنوتيك كشف آن است وانكار آن مانند آنكار دلالت الفاظ بر معانى خاصّ خود، انكاريك امر بديهى و وجدانى خواهد بود. آريك هرش در اين باره مىگوبد: "رسالت اصلى هرمنوتيک، يافتن اصل يا ضابطه اى است كه بتوان با آن نيّت اصلى يا معناى راستين را بازشناخت " (1 حمدى، 1375، صر، !59).
ب) خلط نصر و غيرنص!: به نظر مى رسد كه طرف داران هرمنوتيك بين جزپى وكلّى خلط كرده آند؟ ما بايد بين متن ها فرق بگذاريم، چراكه در بعضى از متن ها معنا ونيّت مؤلّف صريح وشفّاف است و نيازى به تأويل وتفسير ندآرد وبه تعبيرى، "تك معنايى " هستند؟ مثل اين گزآره دينى كه "قرآن اَخرين كتاب آَسمانى آست. " ويا "حضرت محمد (ص) خاتم انبياست ". بعضى از متون صريح در معنا نيستند، بلكه ظهور در آن دارند. اينگونه متن هاكه نه ناطق محض ونه صامت اند، به دليل سيره عقلا و حكم عقل، قابل احتجاج ومعتبرند. قسم سوّم، متون مبهم و صامت اند كه به سخن دراوردن آنها، نيازمند تلاش زيادى است كه بعد از آن هم دست يافتن به نيت مؤلّف قطعى نخواهد بود. طرفداران هرمنوتيك، بين متن قسم اوّل و سوم و حدّاكثر قسم دوم خلط كرده اند
و حكم قسم سوّم و دوّم، يعنى صامت بودن را نيز، اَگاهانه يا نا آگاهانه، به قسم اوّل، يعنى "نصّ "، تسرّى دآده اند وبراى اثبات مدّعاى خود كه تمامى متن ها صامت اند، تنها به متن هاى قسم سوّم ودوّم آستناد ورزیده و حكم آن دو را به صورت موجبه كليه وبه عنوآن نظريه معرفت شناسى عرضه داشته اندكه سستى چنين استدلالى واضح است.

ج) غفلت از متن هاى ناطق:

در موآجهه با متون دینى، شاهد سه نوع متن دينى (نصّ و ناطق، صامت و مبهم، ظاهر) هستيم. بعضى از طرف داران هرمنوتيك، با غفلت از متن هاى ناطق، تنها با استشهاد به پاره اى از متون مبهم يا ظاهر، نداى صامت انگارى كلّ شريعت را سرداده اند.
د) اعتراف به فهم هاى ثابت: بعضى از طرف داران تكثر قرائت ها به پاره¬اى از فهم هاى ثابت اعتراف كرده وگفته اند: "پاره اى از فهم ها ثابت و مشابه مى ماند، بدان دليل است كه اقتضاى طبيعى فهم ها بدين جا مى¬كشد و آن ثبات، بدون خوآست اين و آن متولّد مى¬گردد" (سروش، 1377، صر،236).
يكى آز طرفداران صامت بودن همه متون يا اذعان به "نص " در توجيه آن مىگويد: "هرگاه فرضاً در فهميدن معناى يک "نص " هيج اختلافى بروز نكند، اين موضوع به سبب دلالت خود به خود متن بر معنا و بى نيازى از تفسير نيست، بلكه بدين سبب است كه همگان آن را به گونه آى وآحد تفسير مىكنند" )مجتهد شبسترى، 1379، ص ه 1).
وى در موضع ديگر به آشتمال متون به نصوص، چنين اعتراف مىكند: "تفسير متون ]دينى [ اجتهادى است. متنى را در جلو ما گذاشتند، اين متن محكمات دارد، مشابهات دارد" (مجتهد شبسترى، 1379، ص!139). خلاصه آنكه نمى توان با طرح تئورى صامت انگارى متن وبه تبع آن، شريعت با قيد كليّت، به اختلا"ف وتكثّر قرائت آَموزه هاى دينى رسميت واعتبار بخشيد.

دخالت پیش فرض هاى ذهنى

يكى ديگر از مبانى مهمّ تكثّرگرايان، ادّعاى مشاركت و دخالت پیش دانسته ها و پيش داورى هاى خواننده و مفسّر در تفسير وتبيين يك متن است. گادآمر از جمله كسانى است كه در آين عرصه شايد بيش از ديگران تلاش كرد كه نشان دهد، خواندن متن بدون تأوبل و دخالت پيش دانسته هاى مفسّر، اعم از تربيتى، فرهنگى وتاريخى، ميسور نيست (احمدى، 377 1، ص 3 1).
گادامر در اين باره مىگويد: "تلاش براى حذف مفاهيم شخص در تأويل، نه فقط ناممكن، بلكه اَشكارا كارى بيهوده و پوج است. تأويل كردن، دتيقاً به معناى بهره گيرى از پيش فهم هاى شخص خويشتن است؟ به گونه اى كه معناى متن براى ما به سخن در آَيد"(احمدى، 233.1377). پل ریكورا نيز ديالكتيك متن و مخاطب و، به دنبال آن، تناقض حقّ موْلّف و خواننده را مطرح مى¬كند ومى¬گويد: 9 سخن به مثابه سخن، به واسطة ديالكتيک مخاطب و اثر، كه هم عام است و هم مشروط، اَشكار مى شود. از يک سو، اين استقلال متن است كه گستره اى آز خوانندگان بالقوّه را پيش روى متن مىگشاید و به قول معروف، مخاطبان متن را مى اَفريند و، از سوى ديگر، اين پاسخ مخاطبان آست كه متن را مبهم و در نتيجه قابل توجّه مى سازد" ( احمدى، 1377، ص 237-238).
برخى از روشن فكران مسلمان نيز از آين قرائت و مبنا به صورت مطلق جانب دارى كرده اند؟ مثلاً نصرحامد ابوزيد، يكى آز نویسندگان عرب، يكى ازكاستى هاى تفسير دينى را بسندگى به دلالت لفظى وعدم توجّه به پيش دانسته هاى مفسّر
ذکر مىكند و خاطرنشان مى سازدكه قرا ئت بى طرفانه ممكن نيست (ابوزيد، 1993، ص 13 ا- ه 11).

ارزيابى و نقد

الف) تفكيک پپش فرض هاى موجه از ناموجه: اينكه تفسير مستلزم پيش فرض است، به يك معنا سخن درستى است. همه مفسران براى تفسير قرآن نيازمند اَشنايى با زبان عربى، معانى بيان، منطق، تاريخ اسلام، شأن نزول ايات و... هستند كه مى توان به اينها پيش دانسته نيزگفت. آما تفسير قرآن نيازمند پيش فرض هايى است كه بعضى از آنها مربوط به خدا، بعضى مربوط به متن وبعضى ديگر مربوط به انسان است. چنين پيش فرض هايى را مى توان ييش فرض هاى ابزارى ناميد، نه معناساز؟ يعنى اين پيش فرض ها افق ذهنى مفسر را شكل مى دهند وتغيير وتعديل آنها جايز نيست؟ درنتيجه، تفسير نيز بايد با اين پيش فرض ها هماهنگ باشد و اگر تفسيرى با اين پيش فرض ها ناسازگار بود، از لحاظ دينى اعتبار ندارد. اصل وجود پیش فرض قابل انكار نيست. هر انسانى در هر شرايطى با نوعى از عقايد وانديشه ها و اَرمان ها بزرگ شده و اين عقايد و باورها در انديشه او جاى گرفته است. مهم اين است كه بايد در پايه تأثير پيش فرض ها در فهم متن، خصوصاً كلام الهى، فكر كرد. پس اوّلين نقد بر تكثّرگرايانى كه پيش فرض هاى ذهنى مفسّر را در فهم متن دخالت مى دهند اين است كه بايد پيش فرض هاى موجّه را از ناموجه تفكيك كرد؟ در حاليكه تكثّرگرايان اين كار را نمىكنند.
ب) تفكيک نصّ از غير نصّ: عدم تفكيك متن هاى نصّ از غير نصّ، بزرگترين اَفت و مغالطه طرفداران هرمنوتيك مدرن است.
ج) تفكيک قرائت معتبر از نامعتبر: مفسّر، نخست بايد همّت خویش را به محورّيت شريعت و مبانى ان مبذول دآرد واگر بعد از طى مبانى و راه كارهاى موجّه فهم شريعت، در استخراج حكم شريعت، نا اَگاهانه بر اثر ييش دآنسته هاى غيرموجّه ره به خطا برد، مصداقأ قاصر معذور خواهد بودكه هر چند قرايت او قرائت خطايى است، ظاهر آن بر صاحب قرائت حجّت است. برخلاف قرايتى كه از همان ابتدآ فهم شريعت را نه از مبانى مشروع، بلكه از پيش دآورى هاى خود آَغاز مىكند. البتّه جنين قرايتى نه معذور، بلكه مصداق "تفسير به راى " است كه فرجام آن عذاب اخروى خواهد بود.
خلا"صه اَ نكه: آؤلاً، قلمرو تفسير متون مبهم آست و ثانياً، وجود پيش فرض هاى موجّه
در تفسير متن دينى، لازم و ضرورى است؟ جرا كه نقش مهمّى در تفسير مبهمات دارد؟ اما استفاده از پيش فرض هاى ناموجّه، امرى مذموم است. اگرچه نقش پيش فرض هاى ناموجّه بعضاً وفى الجمله در تفاسير دينى انكارنايذير آست. همان طوركه در فقه، فقها تابع "حجت " هستند و اين به دليل يأس آز تحصيل يقين است؟ با وجود اين بايد بين "قرائت معتبر" و"قرائت نامعتبر" تمايز قايل شد (قدردان قراملكى، 1379، ص 98).

3553 ه اثبات و ابطال ناپذيرى قرائت خاص

چهارمين دليل قايلا"ن به تكثر قرائت آز متن اين است كه نمى توان صدق قطعى يك قرائت يا آبطال! قطعى قرايت ديگر را اثبات كرد؟ لذآ هر قراثت و تفسيرى از دين، در اعتبار و صحّت با سایر قرائت ها برابر ويكسان است؟ زبرا هيچ كدام از دو قرائت قابل اثبات يا ابطال نيست و از اين رو، برخى سخن گفتن از قرائت وآحد از دين را بى باكانه و متهوّرانه توصيف مىكنند (سروش، 378 1، ص لم 1).

ارزيابى و نقد

شريعت اسلام مشتمل بر نصوص و آَموزه هاى قطعى است كه در جاى خود آثبات شده اند. با وجود آين، بعضى از اَموزه هاى فقهى وغيرفقهى تنها با دليل ظنّى معتبر شناخته شده اندكه اينگونه قراثت ها نه قرايت قطعى، بلكه قرائت معتبر وحجّت تلّقى مى شوند. اتّصاف یك قرائت از دين به وصف آعتبار وحجّت، منوط به گذر از مبانى واصولى است كه قبلا" بيان شد؟ پس مى توان با اتّكا به اين نكته كه قرائت ها واجد برهان ودليل قطعى نيستند، هر قرائتى را عرضه داشت و آن را در رديف قرائت هاى معتبر قرارداد؟ بلكه با فرض عدم دليل قطعى بايد از قرائتى تبعيت كرد كه واجد ملاك شرع وعقل (حجّت) باشد.
حاصل آنكه، قرائت واحد، تنها در منصوصات دينى است كه متّصف به برهان است. چنين آدّعايى واقعگرايانه است، نه بى باكانه. بله نفس ادّعاى تكثّر قرائت ها از دين به صورت مطلق، جدّاًا دّعاى بى باكانه و از محصولات عصر مدرنيته و متآثران از فرهنگ مغرب زمين است. فاصله زمانى قرآن وسنّت برخى از مسلمانان، تكثّر قرائت، بعد زمانى وتاريخى قرآن و سنّت پيامبر(ع) وامامان (ع) را دليل بر عدم اعتبار و حجيّت قراثت ها تفسير مىكنند. "چه مقدار زيادى از معارف قران وسنّت، براى انسان هايى كه فاصله زمانى آز تدوين آين منابع ندارند، حجيّت دارند" )مكى نزاد، 1377، ص 39)5 بعضى ديگر عدم دسترسى به پيامبر (ص) و امامان (ع) را آز عوامل تكثّر قرائت ها به حساب اَورده اند.

ارزيابى و نقد

به نظر مى رسد كه طراحان مسلمان اين اشكال، به تكرار اشكال عالمان يهودى و مسيحى از مقرّرات وآنجيل خودشان دست زده اند. از آنجايى كه هم اعتبار سندى وهم اعتبار دلالتى محتواىِ كتاب مقدّس سخت مخدوش است وخود محقّقان ومورخان نيز به آن اذعان دارند، به عدم حجيت وآعتبار سند و دلالت متون مقررات و انجيل قائل شد 1ه ند (قدردان قراملكى، 1379، ص. هـ 1). در ياسخ به اشكال فوق دو نكته را بايد متذكّرشوبم:
الف) سنديت قطعى قرآن و بعضى از روايات: با آنكه چهارده سده از نزول قرآن مىگذرد، ادلّه اى قطعى و برهانى وجود دارد كه قرآن موجود، عين قرآن نازل است و در آن تحريفى صورت نگرفته است. بعضى از روايات مشهور ييامبر (ص) و امامان (ع) نيز به حدّى متواتر است كه اعتبار سندى آنها مناقسه پذير نيست.
ب) دلالت شفّاف بعضى از متون دينى: برخى از اَموزه هاى دينى "قطعى الدلاله" وشفّاف است ونيازى به تفسير ندارد. نكته قابل توجّه آن است كه در دوره غيبت امام معصوم (ع)، چون در مواردى دست ما از "يقين " كوتاه است، از باب ضرورت، تعطيل ناپذيرى، پویايى و بالندگى شريعت خاتم، خودِ معصومان (ع) جواز سير در جادّه ظنّ معتبر را به خبرگان شريعت داده اند كه از آن به "اجتهاد" در فقه وغيرفقه تعبير مى شود؟ اما باز سخن از قرائت خاص است، نه قرائت هاى مختلف. از مطالب ذكر شده، سستى آين اشكال كه "مجموعه باز وناقص بودن سنّت و واسطه هاى متعدد در نقل آن مان قرائت قطعى يا معتبر مى شود" (مكى نزاد، 377 1، ص 39)، روشن مىگردد زيرا گسترده بودن روايات، موجب عمق آن مى شود و مفسّرِ غوّاصى مى خواهد تا از اين بحر عميق بتواند به صيد در وگوهرهاى ناب بپردازد و آن هم نقش اجتهاد و شرايط خاص آن را نمايان مى¬كند.

اختلاف در تشخيص ثابتات و متغیرات

بعضى از طرف داران تكثر قرائت، وجود ثابتات و اصول مسلّم در شريعت اسلام را مى پذيرند؟ ولى در تشخيص ثابتات از متغيرات مناقشه مىكنند. به تعبيرى، مقام ثبوت ونفس الامرى را كه تنها علم شارع بر آن سايه مى افكند مى يذيرند و آن را امرى مسلّم و مفروغ عنه مىگيرند؟ اما مقام اثبات اين راكه نمى توان در مقام تفسير وتبيين دين به طور قطعى به تفكيك آنها ازيكديگر يرداخت نمى يذيرند. چنانكه بعضى از آنها گفته اند: "در بخش ثابت و متغيّر، اجماعى وجود ندارد؟ يعنى در مورد اينكه كدام قسمت ثابت وكدام قسمت متغيّر است، اَراى متفاوتى اظهار شده است. 5.. يک مطلب غيرقابل انكار است و آن اينكه به لحاظ نظرى و معرفتى، تمام اصول نظرى، مبانى جهان بينى، سيستم ارزشها يا احكام، به گونه هاى بسيار متنّوع و متفاوت قابل تفسير و تبيين است (يوسفى اشكورى، 1378، ص 3). ياگفته شده آست كه "به تعبير علمى تر، معرفت دينى با خودِ دين متغاير است. نفس دين آمر الوهى قدسى فرا متغيّر است، اما تفسير و قرائت عالمان دين از شريعت، نه خود دين، بلكه معرفت دينى به شمار مى اَيند" (سروش، 1376، ص 3).

ارزيابى و نقد

الف) تفكيك بين مقام ثبوت وآثبات از افتخارات فقه شيعه است كه با قول به "نظريه مخطئه ما بين مقام واقع وظاهر فرق مىگذارند؟ لكن تكثّرگرايان از اين نكته غفلت كرده آندكه بين اين دو مقام تباين مطلق وجود ندارد، بلكه به دليل مسلم و ضرورى بودن بعضى آز اَموزه هاى دينى، مثل وجود خدا، صفات جمالى او، آصل وجوب فروع دين، بين دو مقام (واقع و ظاهر) انطباق كامل وجود دآرد و در آَرا و آَموزه هاى نص و محكم، جايى براى تفسير و تغيير موضع وجود ندارد.
ب) اينكه گفته اند معرفت دينى در صورت صحّت وكامل بودن آن با آصل دين تغاير دارد و مثلاً وجوب نماز در فقه یا اعتقاد به وجود خدا، چون معرفت بشری است، هرچند صحيح وكامل باشد، خود دين نيست، آز ادّعاهاى عجيب وغيرمدلّل آنهاست كه وجه آن را بايد به حساب تفسيرناپذيرى متن گذاشت؟ اما ادّعاى نزول شريعت و اسلام به تعدآد فهم هاى صحيح از شريعت، از عدم دقّت در نظريه "مخطئه " و خلط آن با "تصويب آشاعره " خبر مى دهد؟ چون مطابق راى "مخطئه " راى وتفسير صحيح شريعت كاشف مطابقت تفسير (مقام اثبات) با واقع (مقام ثبوت) است؟ يعنى مفسّر توانسته آست از سنگلاخ هاى فهم بشرى گذركند و خود را به سرچشمه دين برساند و از آن سيراب گردد، نه اين كه با فهم صحيح خود، خداوند آيين ديگرى بر او نازل كرده است؟ چراكه آن آدّعا را نه احدى مطرح كرده است ونه با فهم صحيح از شريعت تناسب داردكه ظاهر و بلكه نص به دنبال يك شریعت ناب وسوق دآدن فهم به سوى آن است. از طرفى، بنابه نظريّه "تصويب اشاعره " خداوند با فهم مفسّر، هرچند خطايى، يك حكم واقعى مطابق آن انشا مىكندكه نقد آن وآضح ودركتب كلا"مى مطرح شده است و ما در اين نوشتار درصدد نقد و بررسى آن نيستيم.

7 ه 5352 وتوع قرائت هاى مختلف

قايلان به تكثر قرائت هاى مختلف، براى اثبات مدّعاى خود، به وجود قرائت هاى متعدّد عالمان اسلا"مى از شريعت استناد مىكنند وتأكيد دارندكه عرضه تفاسير مختلف از سوى عالمان و مفسران دينى از طيف هاى مختلف، مانند متكلّمان، مفسّران، فلسفه و فقيهان، روشن ترين دليل وگواه بر مدّعاست: "تاريخ شريعت همواره با چندگونه درک از شريعت عجين و قرين بوده است و اين درک ها مادامى كه مضبوط و روشمند باشند، همه موجّه و مقبول اند. درک واحد نه ممكن است و نه مطلوب (سروش، 1373، صى ه 5 3).

ارزيابي و نقد

الف) عدم كليّت: وجود تفاسير وقرائت هاى مختلف عالمان اسلا"مى امرى مسلّم و انكارناپذير است، ولى به صورت كلّى شامل همهْ اَموزه هاى دين نمى شود، بلكه محدود به بعضى از اَموزه هاى دينى است لذا شامل اَموزه هاى مسلّم وبرهانى كه در آنها بيش ازيك ديدگاه وجود ندارد مى شود.
ب) تفكيک قرائت معتبر از نامعتبر: ارائه قرائت مختلف و حتى متعارض در بين عالمان اسلامى اوّلاً، در غيرمسلّمات وثانياً، بعد ازگذر از مبانى معتبر و خاص است. متأسفانه، قايلان به تكثّر قرائت تنها به نفس تكثّر قرائت عالمان دين استناد ورزیده ودو نكته فوق را ناديده مى انگارند ومى خواهند از آن جواز قرائت مطلق را استنتاج كنند؟ لكن سستى ادّعاى فوق كاملاً واضح است؟ جراكه مدّعا از حيث عام و خاص تابع دليل است. وقتى دليل، جواز قرائت خاصّى را اثبات كرد، مى توان بيش از قلمرو دليل، ادّعاى عموميت وكليت داشت.
نكته قابل توجّه اين است كه در مسايل ظنّى، حتى صاحبان قرائت هاى معتبر، مدّعى كشف واقع ومطابقت قرائت خود با شريعت نيستند، بلكه سخن از ظنّ معتبر و حجّت شرعى است. مگر ايكه صاحب قرائت مدّعىِ به دست اَوردن براهين وادلّه اى باشدكه با اتكا به آنها به كشف حقيقت و حكم واقعى شريعت نايل اَمده باشد. در چنين شرايطى وى حقّ مطلق انگارى قرائت خود را دارد؟ اما ديگران، يعنى عالمان و خبرگان، مى توانند به تحليل ونقد آن براهين دست بزنند وبدين سان، با روشن نگه داشتن شمع اجتهاد در عصر تاريكىِ غيبت معصوم (ع) شريعت خاتم به حيات وبالندگى خود استمرار بخشد. خلاصه آنکه گاهى ديده مى شود كه علماى دينى در مسايل فقهى با هم اختلاف دارند و در تفاسير قرآنى اختلافاتى به چشم مى خورد. بحث اختلاف در فهم دين، فقه، كلام، تفسير و... در جوامع اسلامى ودر جامعه ما امر رايج، عادى و مقبولى است. آما حسّاسيت اين بحث مهم است، اگر امكان قرائت هاى مختلف همان اختلاف علما در بعضى از آَموزه¬هاى دينى اعم از فقهى، كلامى، تفسيرى و ساير علوم اسلامى است، نبايد حسّاسيت برانگيز باشد؟ زيرا اختلاف علما در معارف دينى به نحو موجبه جزئيه است. آنجه مسلّم است، اين است كه علما در هر شاخه اى از معارف دينى معرفت وفهم ثابت ولايتغيرى دارندكه ثابتات آن علم و مورد قبول همه و جزء ضرورّيات آست، ولى در پاره اى از مسايل همان علم اختلاف نظر دارند و در مورد تفاسير قرآنى هم همين طور است؟ پس اختلاف علما در شاخه هاى مختلف معارف دينى، در پاره¬اى آز موارد است. اما بحث امكان قرائت هاى مختلف از دين، تمام متن وكليت متن را پوشش مى دهد؟ يعنى متن دينى را به طور مطلق همواره قابل قرائت هاى مختلف مى داند و از طرفى، بايد توجّه داشته باشيم كه مى توآن در مراجعه به متن اهداف متعدّدى دآشت؟ مثل درك زیبايى سخن يا فهم صاحب سخن و...؟ اين موارد ييش داورى نيست، بلكه يك واقعيّت ا نكا رنايذير ا ست.

3. بازتاب هرمنوتيک هايدگر و گادامر در حوزهء تفكّر دينى

تفكّر دينى معاصر، شاهد طرح پرسش هاى جديدى آست كه برخى از آنها ريشه در هرمنوتيك دارد. امكان آرايهْ قرايت هاى مختلف و نامحدود آز متون دينى، تاريخمندى وزمانمندى فهم وسيّالیّت و تغيير مستمر آن، مشروعيت بخشيدن به ذهنيت مفسّر وتجویز دخيل دانستن آن در تفسير متن وتأثيرپذيرى فهم دينى از دانسته ها وتپش داورى ها وانتظارات مفسّر، بخشى از مباحثى است كه ريشه در تفكّرات هرمنوتيكى د ا رد.
هرمنوتيك تپش از هايدگر، چالش جدّى را در حوزه تفكّر دينى يديد نياورد. هرمنوتيك هايدگرى و بعد او چنين چالشى را پديد اوردند که از دو جهت تفكّر دينى را تحت تأي ير قرار دادند و مسايل و پرسش هاى جديدى را پيش روى آن گذآشتند:
الف) تأثیر آز مباحث هرمنوتيك، معطوف بودن به تفكّر فلسفى دربارهْ فهم به طور مطلق
و صرف نظر آز فهم در زمينه خاصّ است كه دامنه آن، معرفت دينى وتفسير متون دينى را نيز دربرمىگيرد و درنتيجه، ميان مباحث هرمنوتيك و معرفت دينى پيوند ايجا د مىكند. ب) آديان ابراهيمى (اسلام، مسيحيت ويهوديت) مبتنى بر وحى وكلا"م الهى اند و از
اين رو، اين اديان در ابعاد مختلف از متون دينى وتفسير وفهم آنها تأثير مى يذيرند. اين پيوند عميق میان فرهنگ دينى و مقوله تفسير متون دينى، موجب آن شدكه ارائه نظريّات نو در زمينهْ تفسير و فهم متون، شيوه رايج و مقبول تفسير متن را به چالش شد و عالمان دينى را با پرسش هاى جديدى روبه رو سازد وبر مقوله معرفت دينى تأثير بگذارد واز آنجا كه هرمنوتيك همواره با مسئله !سير متن درگير بوده و اهتمام خاصّى به مقوله فهم متن داشته است، ارائه نظريّات نوظهور در زمينه هرمنوتيك! متن بر حوزه تفكّر دينى اثرگذار خواهد بود.

4.1. اهمّ تأثيرات هرمنوتيك ها يدگر و گادامر در حوزه تفكر ديني

ا) امكان قرائت هاى مختلف از متون دينى: تفسير دينى امتزاج افق ذهنى مفسّر با افق معنايى متن است و جون افق هاى ذهنى مفسّران متعدّد و متفاوت است، تفسيرها نيز متفاوت مى شوند و هيج معيارى براى تشخيص برترى يك تفسير بر تفسير ديكر وجود ندارد؟ بنابراين، دخالت ذهنيّت مفسّر در فهم، نه امرى مذموم، بلكه شرط وجودى حصول فهم و واقعيتى اجتناب نايذير است كه بايد آن را پذيرفت.
2) عدم دسترسى به فهم صحيح و عينى متون دينى: درك عينى متنى، به معناى امكان دست يابى به فهم مطابق با واقع، امكان يذير نیست؟ زيرا ذهنيّت وپيش داورىِ مفسر، شرط حصول فهم است و پيش دانسته هاى مفسّر، به ناچار در هر دریافتى، دخالت مى كند..
3) اعتبار بخشيدن به تفسير به راى: هيچ معيارى براى تشخيص تفسير به رأى و تفسیر به نحو همگانى معتبر وجود ندارد.ِ
4) نبود معیار روشن و دقيق براى فهم متون دينى معيارى براى سنجش تفسير معتبر از نامعتبر وجود ندارد؟ زیرا در اصل چيزى به نام تفسير معتبر نداريم. ديدگاهى كه از چنين چيزى سخن به ميان مى اَورد، هدف از آن را درك مراد مؤلّف مى داند؟ حال آنچه هرمنوتيك فلسفى "مفسّرمحور" است و هرگز به دنبال درك مقصود مؤلّف نيست و چون مفسّران متن، متنوّع و داراى افق معنايى متفاوت هستند، فهم هاى كاملاً متفاوتى از متن شكل مى گيرد كه هيچ كدام را نمى توان برتر يا نهايى ويا معتبر ناميد.
ه) بى توجّهى به مراد مؤلّف متن: هدف از تغيير متن، درك "مرادِ مؤلّف " نيست. ما بامتن مواجه هستيم نه با پديد اَورنده آن. نويسنده يكى از خوانندگان متن است و بر ديگر مفسّران يا خوانندگان متن رجحانى ندارد. متن موجود مستقلّى است كه با مفسّر به گفت وگو مى پردازد و فهم آن محصولِ اين مكالمه است؟ لذا براى مفسّر اهميتى نداردكه مؤلّف وصاحب سخن، قصد القاى چه معنا وپيامى را داشته است.
6) بى پايان بودن عمل فهم: عمل فهم بين آحتمال تركیب هاى بى پايان و درنتيجه، آمكان قرائت ها و تفسيرهاى مختلف و بى انتها آز متن وجود دارد.
7) وجود نداشتن فهم ثابت: هيجگونه فهم ثابت و غيرسيالى وجود ندآرد و درك نهايى و تغييرنا پذير از متن ندآريم.
8) نسبى¬گرايى در تفسيرهاى دينى: هرمنوتيك فلسفى، سازگارى تمام عيارى با "نسبّيتگرايى تفسيرى دآرد و ميدان وسيعى براى تفسير افراطى متن مىگشايد.
9) اعتبار بخشيدن به تمام فرقه هاى انحرافى از دینی: همه فرقه هاى دينى مدّعى تفسير درست از دين هستند و ملاكى براى انحرافى بودن آنها وجود ندارد.
در پايان تذكّر دو نكته لازم است:
الف) هايدگر وگادامر هيچكدام براى نظرّيه هرمنوتيكى خود دليل متقن و مستدلّى
ارايه نداده آند و اگر گزارش از واقع داده¬اند، گزارش آنان خلاف واقع است- جون متديّنان هر نوع تفسيرى را برنمى-تابند- واگر توصيه مى¬كنند، توصيه آنان براساس صحيحى استوار نيست.
ب) نگرش هايدگر وگادآمر مخالف روح دينى است. اگر واقعاً چنين ديدگاهى را در مورد هرمنوتيك بپذيريم، بى هويتى دركلام خدا وييامبر و فعل آو به وجود مى اَيد. همهْ ما مى دانيم كه قرآن و پيامبر عليه بت يرستى قيام كردند. آگر هيج ملاكى براى برترى يك تفسير از تفسير ديگر وجود نداشته وتفسير بهتر و صحيح تر معنا نداشته باشد، مبارزه علیه بت پرستى معنايى نخواهد دآشت؟ زيرا بت پرستى نوعى قرائت از خداپرستى آست و بت پرستان بر آن بودندكه آين بت ها ما را هرچه بيشتر به خدا نزديك مىكنند: "كسانى كه به جاى آو دوستانى براى خودگرفته اند، به آين بهانه كه ما آنها را جز براى اينكه ما را هرچه بيشتر به خدا نزديک گردا نند، نمى پرستيم(زمر/ 3).
بنابراين، براساس ديدگاه هرمنوتيكى هايدگر وگادامر، بايد بگوييم كه بت پرستان با افق ذهنى خود چنين برداشتى آز خداپرستى داشته آند وپيامبر نيز قرائتى ديگر داشته است و هيچ معيارى براى رجحان تفسير پيامبر بر بت پرستان نداريم؟ درحالىكه چنين نگرشى را در مورد تفسير دين نمى توان برگزيد.
ا. وَالَّذِينَ آتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلياءَ ما نَعْبُذهُمْ إِلاّ لِئقَرِّئرنا إِلَى اللّهِ ژلْفئ.

55 اهمّ اصول وآَموزه هاى قرائت سنّتى از دين

دركِ رايج و متعارف از متون دينى كه در ادبيات روشن فكرى "قرائت سنّتى از دين " ناميده مى شود، بر اَموزه هاى زير استوار است:
ا) مفسّر در جست وجوى معناى متن است. معناى هر متن آن چيزى است كه مؤلّف قصد كرده و الفاظ وكلمات را براى افاده آن به استخدام دراورده است.
2) هر متن داراى معنايى مشخّص ونهايى است كه مراد جدّى صاحب متن وگوينده كلام است.
3) مراد جدّى و معناى معيّن نهايى، امرى عينى و واقعى است كه مفسّر در پى درك و دريافت آن است.
3) معنايى كه مفسر در پى درك آن است، امرى ثابت وتغيیريرناپذير است و ذهنيت مفسر نقشى در آن ندارد؟ زيرا مراد از عینى و واقعى بودن آن است كه گاه مفسر ره به خطا مى برد و به آن دست مى يابد وگاه به واقع مى رسد و فهم ودركش با آن مطابق مى شود. در هر دو صورت، آن معنا امرى ثابت وتغييرناپذير است و ذهنيت مفسّر نقشى در آن ندارد.
ه) متون دينى مشتمل بر پيام هاى الهى به بسرند وهدف مفسّر اين متون، درك
و دریافت پيام هايى است كه مراد جدّى صاحب سخن هستند.
ء) رسيدن به هدف مذكور، از طريق پيمودن روش متعارف و عقلايى فهم متن ميسّر است.
7) در اين روش، ظهور لفظى متن، پل رسيدن به مراد جدّى و معناى مقصود است؟ زيرا متكلّم ومؤلّف متن مراد خويش را از طريق الفاظ وتركيبات لفظى افاده كرده و دلالت الفاظ بر معانى، تابع وضع لغوى واصول و قواعد عقلايى محاوره وتفهيم وتفاهم است.
8) قواعد مذكور، عرفى وعقلايى است ودر هر زبانى، متكلّم ومخاطبْ آنها را رعايت مىكنند وتخطّى از این اصول، فهم متن را مختلّ مى سازد.
9) اين ضوابط و اصول قابل شناسايى وتدوين است، همانگونه كه ضوابط حاكم بر تفكّر و استدلال هم در قالب علم منطق قابل شناسايى وتدوين است.
15) حالت ايده اَل براى مفسّر، آن است كه به فهمى يقينى واطمينان اَور از مراد جدى متكلّم دست يابد.
11) اطمينان مذكور زمانى حاصل مى شود كه دلالت متن بر مراد روشن باشد. اصطلاحاً به چنين متن هايى "نصوص " مىگويند و در نصوص دينى، فهم عينى و مطابق با واقع براى مفسّر حاصل مى شود.
12) در غيرنصوص، كه اصطلاْاحاً به آنها "ظواهر"گفته مى شود، مفسّر به قطع ويقين درمى يابدكه معناى درك شده همان معناى نهايى متن است؟ اما اين به منزله از دست رفتن عينيت واعتبار در تفسير نيست.
13) فقدان اين اطمينان و مشكل بودن احراز مطابقت فهم با واقع ومراد متكلّم موجب مى شود که معيارى براى سنجش تفسير معتبر از نامعتبر دركار نباشد.
13) در مقولهْ تفسير متن، به ويژه تفسير متون دينى، به دنبال دست يابى به فهم حجّت و معتبر هستيم.
15) تفسيرى حجّت ويذيرفتنى است كه روشمند، مضبوط و با حفظ اصول و قوآعد عقلايىِ حاكم بر محاوره حاصل شده باشد.
16) براساس روش متعارف، متنْ هر تفسیرى را برنمى تابد وتفسيرى معتبر و قابل آعتناست كه در عرف رايج عالمان پذيرفته شده باشد.
17) فاصلهْ زمانى عصر و زمانهْ مفسريا خواننده متن با زمان ييدايى و تكوين آن، مانع دست يابى مفسّر به معناى مقصود و مراد جدّى متون دينى نيست.
18) فهم عينى متن، على رغم اين فاصله زمانى، امكان پذير است؟ زيرا تغييرات و دگرگونى هاى زبان درگذر زمان به گونه اى نيست كه فهم متن را با مشكل جدّى مواجه كند و ظهورِ لفظى كلام راكه براى مفسّر منعقد مى شود، در تقابل با معناى موردنظر متكلّم قرار دهد؟ لذا فرهنگ لغات درپوشاندن اين خلأ زمانى نقش بسزاپى دارد؟ مخصوصاً كه در سنّت اسلامى از اهميّت خاصّى برخوردار است.
19) فهم، عملى "متن محور" و"موْلف محور" است؟ لذا همت مفسّر بايد براى درك پيام متن صرف شود.
20) مفسر به دنبال دريافت مراد مؤلّف از طريق دلالت متن است؟ از آين رو، هرگونه دخالت دادن ذهنيت وى در تعيین ين محتواى پيام، ناموجّه و مردود است.
21) پيش داورى هاى مفسّر، به عمل فهم خدشه وارد مىكند وتفسير را "تفسير به راى " مىگرد ا ند.
22) هرگونه نظريَه پردازى در امر تفسيركه به "مفسّرمحورى " منتهى شود و دخالت ذهنيت مفسّر و پيش داورى هاى او را در فهم موجه و مشروع جلوه دهد، در تقابل جدى با شيوه مقبول ورايج در روش سنّتى فهم متن است.
23) براساس شيوهْ مذكور، مفسر در مقابل پيام متن منفعل است و نقش گيرندهْ پيام را ايفا مىكند وتأثيرى در ترسيم و شكل دهى پيام ندارد.
23) مفسر اگر بخواهد فعّالانه در تعیين محتواى پيام نقش اَفرينى كند، از روش مرسوم و مقبول فهم منحرف مى شود و درك او ناموجّه و تفسير به راى خواهد بود.
25) قراثت سنّتى وصحيح از متن، با "نسبىگرايى تفسيرى " به شدّت مخالف است. مراد از نسبىگرايى تفسيرى آن است كه معيارى براى تعيین وتمييز فهم صواب از ناصواب وجود نداشته باشد و فهم حقيقى و مطابق با واقع از فهم نادرست قابل تشخيص نباشد و هر فهمى از متن، يا دست كم فهم هاى متنوّع ومتفاوت از آن، موجّه و مقبول باشد وفهم واحد، عينى و معتبرى دركار نباشد.
26) روش رایج و متعارف در تبيین ين متن، به هر تفسيرى اجازه بروز مى دهد؟ لذا هر تفسيرى را برنمى تابد.
27) در فهم ظواهر و غيرنصوص، به طور محدود، در پاره اى موارد اختلاف فهم رخ مى دهد. اين اختلاف، قلمرو محدودى دآرد؟ در مواردى كه متن دچار اختلالات در تفسیر مى شود، تفسير هم چنان "مؤلّف محور" و"متن محور" است و مجالى براى " مفسّرمحورى " نمى ما ند.

فهرست منابع

قرآن كريم
نهج البلاغه، (7 ل6 13). فيض ا لاسلام. تهران، انتشارات فقيه.
احمدى، باب!، )1375). ساختا ر و تأويل متن. ج اول. تهران، نشر مركز.
السيوطى، عبدالرّحمن بن ابى بكر، )1363)0 الاتقان فى علرم القرآنا. تهران، انتشارات اميركبير. انصارى، مرتضى، )1377). فرايد الاصول، چ اول. قم، مجمح ا لفكر الاسارامى.
باب! احمدى، )1377). هرمنوتيه! مدرنه. تهران، نشر مركز.
بارت، رولان، )1377). "از اثر تا متن ". ترجمه مراد فرهاديور، فصلنامة ارغنون، ش 3.
يرادفوت، وين، )1377). تجربة دينى. ترجمهْ عباس يزدانى. چ اول، قم، انتشارات مؤسسه فرهنگى طه.
جوادى اَملى، عبدالله، )1372). شريعت دراينة معرفت. تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء.
خمينى، روح الله، )1369). صحيفة نور، مجموعة رهنمودهاى امام )ره). تهران، سازمان انتشارات و اَموزش انقلاب اسلامى.
راغب اصفهانى (بى تا). جا مع التفسير. دارالدعوة، كويت.
ريكور، پل، (1377). زندگى در دنياى متن. ترجمة بابك احمدى. جاب اول. تهران، نشر مركز. زركشى، بدرالدّين محمّد بن عبدالله، )1308)0 البرهان فى علوم القرآن. بيروت، دارالكتب العلميه. سبحا نى، جعفر، احمد واعظى، (1379). "اقتراح: هرمنوتي ! دينى ". قبسات، ش 17.
سبحانى، جعفر، (3 لم 13). منشور جاويد ترانه، نخستين تفسير موضوعى به زبان فارسى. اصفهان، كتابخانه عمومى امام اميرالمؤمنين (ع)
سبحانى، جعفر، (1379). "هرمنوتيك "، كلام اسلامى، ش 36.
سروش، عبدالكريم، (373 1). "تفسپر متپن متن "، كيان، ش 38.
سروش، عبد ا لكريم، (378 1). روزنا مة صبح ا مروز. ش 232.
سروش، عبدالكريم، (1373). قبض و بسط تئوريكه شریعت، نظريّه تكامل معرفت دينى. تهران، مؤسسة فرهنكى صراط.
شراره، عبدالجبّار، )1316). بحوث فى القرآن الكريم. ج اول. قم، موسسة النشر الاسلامى. صدرالدّين شيرازى، محمد بن ابراهیم، )3 لم 13). شرح اصرل كافى. تهران، وزارت فرهنگ! و اَموزش عالى.
صدر، محمّدباقر، )1356). دروس فى علمالاصول. بيروت، دارالكتاب اللبنانى.
طباطبا ئى، محمّدحسين )1359)0 اصول فلسفه و روش رئاليسم. قم، دارالكتاب.
طباطبائى، محمدحسين، )1311). تفسير الميزان، ط آلاولى. مؤسسة الاعلمى للمطبوعات. عميد زنجانى، عباسعلى، )1368). مبانى و روش هاى تفسير قرآن كريم. مشهد، اَستان قدس
رضوى.
فيض كاشانى، محمّد بن شاه مرتضى، )1352). تفسير صافى. بيروت، مؤسسة الاعلمى.
قدردان قراملكى، محمدحسن، )1379). "اسارام و تكثّر قرائت ها"، قبسات، ش 18.
كاپلستون، فردي!، (1375). تاريخ فلسفه. ترجمه سيد جادل آلدين مجتبوى. چ سوم. تهران، انتشارات سروش.
لاریجانى، صادق، )1370). معرفت دينى، نقدى بر نظرية قبض و بس! تئوریک شريعت. تهران، مركز ترجمه و نشركتاب.
مجتهد شبسترى، محمّد، )1379). هرمنوتیک يهأكتاب و سنت. چ چهارم. تهران، طرح نو.
مجلسى، محمّدبا قر، )1303). بحا ر الانوا ر. بيروت، انتشا رات الوفاء.
مصباح يزدى، محمّدتقى، محمود رجبى، مهدى گلشنى، )1377). "ميزگرد روش شناسى فهم متون دپنى "، معرفت، ش 33.
مطهرى، مرتضى، )1331). "اجتهاد در اسلام "، در: بحثى در مرجعيّت و روحاليت. تصان، شركت سهامى انتشار.
مظفّر، محمدرضا، )1375)0 اصول! الفقه، چ چهارم. مؤسسة مطبوعاتى اسماعيليان.
مكى نزاد، كيومرث، )1377). "تجربة باطنى و احكام شريعت "، كيان، ش 32.
نصر حا مد، ابوزيد، )1993). نقدالخطاب الد ينى. قا هره، انتشا رات سپنا.
يوسفى اشكورى، حسن، )378 1). روزنا مة آفتاب امروز، ش 5 3.

 

شنبه 25 شهریور 1391  5:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

هرمنوتيك فلسفى و تعدد قرائت‏ها

هرمنوتيك فلسفى و تعدد قرائت‏ها

آية الله جعفر سبحانى

نظريه شلايرماخر

تفسير متون دينى بلكه تفسير مطلق متن از نظر روش شناختى بيان گرديد، ويادآور شديم كه در طول 14 قرن مفسران اسلامى (بلكه نويسندگان تعليقه‏ها وتحشيه‏ها) بر هر كتابى، هدفى جز كشف مقاصد مؤلف نداشتند، و به تعبير صحيح‏تر كشف مقاصد الهى را تعقيب مى‏كردند مسلما هر موضوعى به تناسب واقعيت آن، روشى براى تفسير دارد كه تا حدى با آن آشنا شديم.
ولى «فردريش شلاير ماخر» (1) (1768-1834) كه او را بنيانگذار هرمنوتيك جديد شناخته‏اند، نظريه‏اى دارد كه عمدتا حول دو محور است:
1. آگاهى از فرهنگ و شرايط حاكم بر مؤلف به هنگام نگارش كتاب.
2. آگاهى از ذهنيت‏خاص مؤلف.
اين دو محور را مى‏توان به صورت ذيل نيز مطرح كرد:
1. فهم دستورى انواع عبارات، و صورت‏هاى زبانى فرهنگى كه مؤلف در آن زيسته و تفكر او را متعين ساخته است.
2. فهم متنى يا روان شناختى ذهنيت‏خاص يا نبوغ خلاق مؤلف.
اين دو محور وامدار بودن شلاير ماخر به متفكران رمانتيك را نشان مى‏دهد. آنها استدلال مى‏كرده‏اند: «شيوه تعبير هر فرد، هر چند كه يگانه و بى همتا باشد ضرورتا روحيه يا احساس فرهنگى وسيعترى را منعكس مى‏سازد، يك تفسير صحيح نه تنها محتاج فهم بافت فرهنگى و تاريخى خاص مؤلف است‏بلكه به دريافت ذهنيت ويژه‏ى او نيز نياز دارد» . (2) اما «ويلهلم ديلتاى‏» در صدد بود كه هرمنوتيك را به عنوان مبنايى براى علوم انسانى قرار دهد.
هرمنوتيك ديلتاى به نحو آشكارى بر تمايز بين روشهاى علوم انسانى با روشهاى علوم طبيعى تكيه مى‏كند. روش ويژه علوم انسانى فهميدن است در حالى كه روش مخصوص به علوم طبيعى روش تبيين است. دانشمند طبيعى حوادث را به كمك استخدام قوانين كلى تبيين مى‏كند در حالى كه مورخ نه چنان قوانينى را كشف مى‏كند و نه به‏كار مى‏گيرد، بلكه در پى فهم عاملان حوادث است و مى‏كوشد تا از طريق كشف نيات و اهداف و آرزوها و نيز منش و شخصيت و خصايص آنان به فهم افعالشان نايل آيد، تا آنجا كه هرمنوتيك ديلتاى بر مساله فهم به عنوان عملى تمايز بخش كه مستلزم شناخت تصور گذشته اشخاص است تكيه مى‏كند. مى‏توان تاثير «شلاير ماخر» را بر انديشه‏ى ديلتاى تشخيص داد. (3) با اينكه از نظر نتيجه نظريه «ديلتاى‏» با نظريه «شلاير ماخر» چندان تفاوتى ندارد وبالاخره هر دو به دنبال يك مقصد و غايت مى‏باشند ولى مع الوصف دو شرطى كه ايشان براى تفسير هر متنى افزودند در متون آسمانى و بالاخص قرآن مجيد كه به صورت دست نخورده از عالم وحى به دست ما رسيده است قابل تطبيق نيست، اينك تحليل مساله.

آگاهى از فرهنگ حاكم بر مؤلف

يادآور شديم كه شلايرماخريكى از شروط تفسير را آگاهى از فرهنگ و شرايط حاكم بر مؤلف دانسته است ولى اين سخن به هيچ نحو در وحى الهى صحيح نيست، پيامبران الهى يك رشته حقايق را از جهان بالا دريافت كرده‏اند كه ارتباطى با محيط خويش و فرهنگ حاكم بر آنان ندارد، و ما اين حقيقت را در برخى از قلمروها مورد تجزيه و تحليل قرار مى‏دهيم:

قلمرو حكمت نظرى و عملى

درباره عقايد و باورها آيات زيادى داريم كه به نقل برخى بسنده مى‏كنيم:
ا: «قل هو الله احد» (توحيد/1) : بگو او يكى است‏» .
ب: «ام خلقوا من غير شي‏ء ام هم الخالقون‏» (طور/35) : «آيا بدون علت آفريده شده‏اند يا خود خالق خود هستند» ؟
ج: «هو الاول والاخر والظاهر والباطن وهو بكل شي‏ء عليم‏» (حديد/3) : «اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و او به هر چيزى داناست‏» .
و امثال اين آيات كه همگى جوهره‏ى برهان و وحى دست نخورده است و هيچ‏گاه تراوش يافته‏ى خرد يك انسان درس نخوانده نيست آن هم در محيط بت پرستى كه منكر احديت‏بوده‏اند، در تفسير اين آيات بايد خرد را محور قرار داد نه شرايط حاكم بر زندگى مؤلف را .
اگر مضمون آيات گذشته را حكمت نظرى تشكيل داده، پاره‏اى از معارف قرآن را حكمت عملى كه محور آن تحسين و تقبيح عقلى است تشكيل مى‏دهد; در چنين مواردى محور، عقل عملى است نه فرهنگ حاكم بر آورنده‏ى قرآن.
قرآن مجيد مى‏فرمايد:
د: «ان الله يامربالعدل ولاحسان وايتاء ذي القربى وينهى عن الفحشاء والمنكر والبغي يعظكم لعلكم تعقلون‏» . (نحل/90) .
«خداوند به دادگرى و نيكوكارى و بخشش به خويشاوندان فرمان مى‏دهد و از كار زشت و ناپسند باز مى‏دارد به شما اندرز مى‏دهد، باشد كه پند بگيريد» .
آيات مربوط به حكمت عملى كه بر محور حسن و قبح مى‏چرخد، فزونتر از آن است كه در اين برگها منعكس گردد. تنها در سوره‏ى اسراء از آيه 23 تا آيه 38 پاره‏اى از حكمت‏هاى عملى وارد شده و پس از نقل يك رشته دستورهاى عملى چنين مى‏فرمايد: «ذلك مما اوحى اليك ربك من الحكمة‏» (اسراء/39) : «اين سفارش‏ها از حكمت‏هايى است كه پروردگارت به تو وحى كرده است‏» .
در چنين مواردى، در تفسير متن بايد خردورزى را پيشه گرفت نه فرهنگ و شرايط حاكم بر مؤلف; زيرا اساس تشريع آنها را حسن و قبح عقلى تشكيل مى‏دهد.

2.قلمرو احكام

در قلمرو احكام، نيز همين نظر حاكم است، قرآن در سوره‏هاى مختلف يك رشته احكام رفتارى را بيان كرده است، ربا را تحريم و داد و ستد را ترويج مى‏نمايد مانند: «واحل الله البيع وحرم الربا» (بقره/275)، در تفسير اين آيات بايد مناط احكام ومصلحت انديشى‏ها را در نظر گرفت تا از اين طريق ارتباط اين احكام را به عالم وحى روشن ساخت.
يكى از معجزه‏هاى قرآن ويا اسلام، تشريع احكام شرعى است كه بدون مجلس قانونگذارى، تمام زندگى بشر را در پوشش قانون در آورده و حلال‏ها وحرام‏ها و فرايض ومحرمات را بيان كرده است و در قسمتى از احكام دست او را باز گذاشته است.
بنابراين، شرط نخست‏شلايرماخر در مورد عقايد و معارف كه بر اساس برهان عقلى و يا بر تحسين و تقبيح استوارند، موضوع ندارد همچنان كه درمورد احكام كه مربوط به رفتار انسانى است جريان از اين قبيل است. تنها موردى كه مى‏توان براى سخن او به گونه‏اى صحه نهاد آياتى است كه در آن آداب جاهلى و سنت‏هاى رايج محكوم شده است، مسلما شناسايى شرايط حاكم در مورد اين موارد، به آيات روشنى مى‏بخشد، اينك دو نمونه را يادآور مى‏شويم:
1. قرآن در مواردى از «واد» (زنده به گور كردن دختران) سخن مى‏گويد. آگاهى از شيوه‏ى عمل آنان به دلالت آيه روشنى مى‏بخشد آنجا كه مى‏فرمايد: «ولا تقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم واياهم‏» (انعام/151) : «فرزندان خود را از ترس قحطى نكشيد ما شما و آنان را روزى مى‏دهيم.
2. قرآن حيات پيامبران را در سوره‏هاى مختلف مطرح مى‏كند و سرگذشت‏يوسف را «احسن القصص‏» مى‏داند، آگاهى از زندگانى پيامبران و لو به وسيله عهدين، مفاهيم اين آيات را روشنتر مى‏سازد همچنان كه موارد اختلاف قرآن با آن كتابها را به روشنى آشكار مى‏كند.
خلاصه اين‏كه: قرآن در تبيين معارف و عقايد، احكام و دستورات، خبرها و گزارشها، هيچ‏گاه متاثر از افكار وآداب روز نبوده، ولى در مواردى كه به نكوهش آداب و فرهنگ آن روز مى‏پردازد آگاهى تفصيلى از حركت‏ها وجريانهاى جامعه‏ى آن روز به مفاد آيات روشنى مى‏بخشد.
آنچه گفتيم در كتابهاى بشرى نيز حاكم است، يعنى اطلاع از فرهنگ و آداب، نوشتار مؤلف و شعر شاعر را روشنتر مى‏سازد.
اينك دو نمونه را يادآور مى‏شويم:
1. ابوالقاسم فردوسى (متوفاى 385) قهرمان خيالى يا واقعى خود را چنين توصيف مى‏كند:
به روز نبرد آن يل ارجمند بريد و دريد و شكست و ببست‏به تيغ و تير و گرز و كمند يلان را سر و سينه و پا و دست آگاهى از ادوات جنگى آن روز و كيفيت نبرد در ميدانهاى جنگ، واقعيت اين دو شعر را روشنتر مى‏سازد. و اين‏كه هر يك از افعال چهارگانه به چهار سبب مستند مى‏باشد. بريدن با تيغ، دريدن با تير، شكستن با گرز و بستن با كمند، صورت پذيرفته است.
خلاصه سخن اين‏كه: تاثر از آداب و رسوم فرهنگ معاصر مؤلف چيزى است، و آگاهى از آنها مايه‏ى روشنى متن، چيز ديگرى است . آنچه كه درباره‏ى رخى از آيات قرآن مى‏توان گفت همين دومى است.
آرى انديشه‏هاى بشرى كه مستند به جهان وحى نيست چه بسا از فرهنگ معاصر خود متاثر شده و آن را در قالب متن خود مى‏آورد.
مثلا: سعدى درباره‏ى اعتدال امزاج انسان چنين مى‏گويد:
چار اصل مخالف سركش گر يكى زين چهار شد غالب چند روزى شوند با هم خش جان شيرين برآيد از قالب سعدى اين انديشه را (سلامتى مزاج انسان در گرو تعادل چهار عنصر مخالف سركش است) از دانش معاصر آن روز بهره گرفته كه مزاج انسانى را با چهار عنصر به نامهاى صفرا و سودا، بلغم و خون تفسير مى‏كردند و غلبه يكى بر ديگرى را مايه بيمارى مى‏دانستند و تعادل آنها را مايه صحت.
در حالى كه علم پزشكى امروز صحت مزاج را از طريق فرضيه‏هاى جديد تفسير مى‏كند.
كتاب‏هاى علوم طبيعى در گذشته و حال، متاثر از علوم حاكم بر روز است . در دوران شيخ الرئيس هيئت‏بطلميوس حاكم بر انديشه بشرى بوده كه زمين را مركز و افلاك را در حال حركت‏به دور زمين معرفى مى‏كرد در حالى‏كه امروز تفسير جهان بالا به گونه‏ى ديگرى است، زمين از مركزيت‏بيرون افتاده و خورشيد حالت مركزيت‏به خود گرفته است، مسلما متون هر دو دوره به دانش روز اعتماد مى‏كند.
بنابراين هرگاه سخن «شلاير ماخر» را بپذيريم جايگاه آن كتابهاى بشرى است كه بر اصول فرهنگى و آداب و دانش روز نوشته شده باشد نه در مورد وحى الهى و سخنان معصومان عليهم السلام كه از عالم بالا سرچشمه مى‏گيرند، نه از انديشه آنان، تا ذهنيت آنان مطرح گردد.

نظريه‏ى هايدگر (4) و گادامر (5)

با نظريه «شلاير ماخر» كه بنيانگذار «هرمنوتيك‏» جديد به شمار مى‏رود آشنا شديم و به نوعى آن را تحليل كرديم، وى فاصله تاريخى و فرهنگى مفسر را از پديده مورد تفسير (متن) مايه‏ى سوء فهم مى‏شمرد و لذا خاطر نشان مى‏ساخت كه بايد بافت فرهنگى تاريخى حاكم بر زمان مؤلف را به خوبى تشخيص دهيم، همچنان كه بايد ذهنيت ويژه ى او را به هنگام نوشتن متن در نظر بگيريم و با تحصيل اين دو شرط مى‏توان بر مقاصد پديد آورنده دست‏يافت.
ولى در نظريه «هايدگر» و پيرو مكتب او «گادامر» مشكل، وجود فاصله تاريخى و فرهنگى و ذهنيت مؤلف نيست‏بلكه آنچه كه مايه‏ى سوء فهم مى‏شود مسبوق بودن ذهن مفسر به يك رشته پيش فرض‏ها است كه مانع از فهم مقاصد صاحب متن مى‏باشد و از طرفى نيز فهم بدون پيش فرض، كوششى است‏بيهوده; از اين جهت هر متنى با ديدگاه خاص مفسر مورد تفسير قرار مى‏گيرد، و در نتيجه افق خاصى از متن مى‏سازد.
و به ديگر سخن: مفسر با مقاصد پديد آورنده سر وكارى نداشته و به آن راهى ندارد; زيرا وى به متن با يك پيش فرض‏هاى مى‏نگرد و از اين جهت‏يافته‏هاى او از كتاب با آن پيش فرضها قالبگيرى شده و نمى‏توان آن را به مؤلف نسبت داد، بنابراين هر متن از ديدگاه و منظر خاص مفسر، مورد تفسير قرار مى‏گيرد و چون ديدگاه‏هاى افراد بى‏شمار است طبعا تفسير نهايى و پايانى وجود ندارد، بلكه گام فراتر مى‏نهد و مى‏گويد:
از آنجا كه آگاهى‏هاى پيشين و مفروضات ذهنى مفسر خواه ناخواه در فهم متن مؤثر است هيچ ضابطه براى درك تفسير درست از نادرست وجود ندارد.
بنابراين بايد مقاصد مؤلف را كنار گذارد و خود متن را در نظر گرفت و متاسفانه خود متن نيز به تنهايى قابل فهم نيست، بايد حقايق را در يك رشته قالب‏هاى ذهنى كه از پيش در وجود ما پديد آمده، ريخت و از منظر و ديدگاه خاص به آنها نگريست، و طبعا قالب ما يك نوع نيست‏بلكه پيش فرض‏هاى متنوع است، و از اين جا است هيچ كس نمى‏تواند ادعا كند كه به واقع مى‏رسد وتفسير صحيح، محصول طرز تفكر او است.
خلاصه: دست مفسر از واقع كوتاه است هيچ فردى نمى‏تواند ادعا كند كه به واقع مى‏رسد، و واقع لخت و دور از قالب‏هاى ذهنى به چنگ كسى نمى‏آيد، طبعا به همه حقايق با عينك‏هاى رنگارنگ مى‏نگريم.
در حقيقت از نظر «هايدگر» نظر مفسر به متون بسان انسانى است كه با عينك رنگى بر اشياء بنگرد از اين جهت نمى‏تواند واقعيات را آنچنان كه هست را ببيند بلكه ناچار است همه رنگ‏ها را به رنگ عينك ببيند، و يا بسان انسان مبتلا به بيمارى يرقان است كه جهان را حتى برگ‏هاى سبز درختان را زرد مى‏بيند، بنابراين كشف واقع امكان پذير نيست و تمام كشف‏ها و دانش‏هاى بشرى حالت نسبى دارد و هر تفسير نسبت‏به شرايط حاكم بر ذهن مفسر صحيح است‏بنابراين حتى يك شعر ويك شى‏ء مى‏تواند با توجه به تعدد قالب‏ها صد نوع تفسير پيدا كند. (6) و وظيفه مفسر اين نيست كه به تدوين معيارها و قواعد براى تفسير بپردازد بلكه وظيفه او اين است كه به تحليل قالب‏هاى ذاتى خود فهم، بپردازد.

سرچشمه اين نظريه

اين دو فيلسوف تحت تاثير فلسفه «كانت‏» قرار گرفته كه در علوم نظرى براى خود اصلى را تاسيس كرده است. و آن اين كه ذهن انسان داراى يك رشته مقولات عقلى است كه از خواص ذهن به شمار مى‏رود و به تعبيرى پيشينى است و از طريق حس و تجربه به‏دست نيامده است اين نوع مقولات ذهنى، قالب‏هاى فكرى انسان است كه يافته‏هاى انسان از خارج از طريق حس و تجربه، در آنها ريخته مى‏شود، و در نتيجه آگاهى، شكل و سامان به خود مى‏گيرد.
و به تعبير ديگر: شناخت ماده‏اى دارد و صورتى، ماده شناخت همان است كه انسان از طريق حس آن را به دست مى‏آورد، و صورت شناخت همين مقولات ذهنى است كه لوازم ذات شناسنده و از خصايص و لوازم عقل فرد به شمار مى‏رود، اين اصل تاثير شگرفى در نظريه «كانت‏» درباره ارزش معلومات گذارده و فاصله عظيمى ميان واقعيت‏هاى خارج و صورت‏هاى ذهنى پديد آورده است; زيرا مطابق اين اصل دريافت‏هاى پيراسته از قالب‏هاى ذهنى، به چنگ كسى نمى‏آيد، طبعا بايد به همه حقايق، با عينكهاى رنگارنگ نگريست. (7)

نتايج نظريه

حالا خواه، ريشه اين نظر در فلسفه «كانت‏» باشد، يا خود آنان اين نظريه را ابداع نموده نتايج آن را مى‏توان چنين توضيح داد:
1. فهم متن محصول تركيب افق معنايى مفسر، با افق معنايى متن است و دخالت ذهنيت مفسر يك واقعيت اجتناب ناپذير است.
2. فهم عينى و واقعى متن امكان پذير نيست; زيرا پيش داورى يا پيش فرضهاى مفسر، شرط حصول فهم است و در هر فهمى پيش فرضهاى مفسر، در فهم نقشى دارند.
3. به تعداد افراد به خاطر پيش فرضهاى آنان، تفسيرهاى مختلف در مورد متن داريم و امكان قرائت‏هاى نامحدودى از متن وجود دارد و از همين جا مساله قرائت‏هاى متعدد ناشى مى‏شود.
4. فهم ثابت و نهايى از متن وجود ندارد.
5. از آنجا كه تفسير متن عبارت است از تركيب پيش داوريها با متن، مفسر كارى با قصد و نيت مؤلف ندارد و مؤلف خود يكى از خوانندگان متن است.
6. معيارى براى سنجش و داورى تفسير معتبر از نامعتبر وجود ندارد.
از آنجا كه مفسران متن متعددند و در طول زمان پيش فرضهاى مختلفى دارند فهم‏هاى كاملا مختلفى وجود دارد كه هيچ يك، برتر از ديگرى نيست. (8)

نقد نظريه

شايسته است دارندگان اين نظريه انگشت روى پيش فرض‏هايى كه قالب فهم ما هستند بگذارند تا پايه تاثير آنها در دريافت ما از متن روشن گردد.
معقولات ذهنى كه «كانت‏» آنها را قالب‏هاى انديشه‏هاى ما دانسته عبارتند از:
1و2. زمان و مكان.
3. كميت: كلى و جزئى بودن قضيه.
4. كيفيت: موجبه يا سالبه بودن قضيه.
5. نسبت: حملى يا شرطى بودن قضيه.
6. جهت: نسبت محمول به موضوع به صورت ضرورى است‏يا به صورت ممتنع يا ممكن.
ما در بحث‏هاى شناخت از ديدگاه فلسفه اسلامى روشن ساختيم كه اين قالب‏ها، ساخته ذهن نيست و هرگز قبل از حس و تجربه ذهن ما با آنها شكل نگرفته است‏بلكه همگى بازتابى است از خارج ولى چون بحث ما مربوط به نظريه «كانت‏» نيست و تنها نظريه اين دو فيلسوف را درباره هرمنوتيك بررسى مى‏كنيم ناچاريم مصاديق پيش فرض‏هايى كه آنان روى آنها تكيه مى‏كنند يا بايد بنمايند، مطرح نماييم تا پايه تاثير آنها را روشن شود.

پيش فرض‏هاى مشترك

در تفسير هر متن و يا هر پديده حتى يك تنديس و تصوير نقاشى كه محصول كار يك فرد انسان عاقل است‏بايد يك رشته پيش فرض‏هايى محترم شمرده شوند تا راه تفسير پديده باز گردد، بايد فرض كنيم:
1. نويسنده متن عاقل و خردمند بوده است.
2. درخواست‏ها يا گزارش‏هاى او در اين متن از اراده جدى او ريشه گرفته است و هرگز مطايبه در كار نبوده و به هزل سخن نگفته و يا ننوشته است.
3. او در نگارش راه توريه را پيش نگرفته و هرگز از جمله، خلاف ظاهر آن را اراده نكرده است.
4. از آنجا كه حكيم است‏بر ضد غرض خود كارى صورت نداده است.
5. او در اين نگارش بر خلاف قواعد زبان چيزى ننوشته و مثلا فعل ماضى را در گذشته و فعل مضارع را در آينده به‏كار برده است.
6. او هر واژه‏اى را در معنى خود بكار برده، و اگر به مناسبتى، لفظ در غير معنى واقعى به كار برده، طبعا، همراه با قرينه بوده است.
اين نوع پيش فرض‏ها جاى انكار نيست و هر فردى بخواهد دست‏به تفسير بزند بايد اين اصول را محترم بشمارد ولى بايد توجه نمود كه اين نوع پيش فرض‏ها ، نه تنها مانع از فهم حقيقت نمى‏شوند بلكه نردبان فهم حقيقت و وسيله فهم مقاصد نويسنده مى‏شود.
اين نوع پيش فرض‏ها بسان ادوات وابزار انسانى است كه مى‏خواهد به وسيله آنها به استخراج آب از چاه بپردازد، ذهن انسان بسان چاه عميق است و مقاصد او به صورت آبى است كه در آن گرد آمده است‏سپس به وسيله موتور يا با چرخ و ريسمان و دلو به استخراج آب مى‏پردازد در اينجا نمى‏توان اين نوع پيش فرض‏ها را مانع از فهم حقيقت دانست، وبايد آنهارا وسيله استنطاق و به زبان در آوردن متن به شمار آورد و هرگز چيزى را بر متن تحميل نمى‏كند.

پيش فرض‏هاى غير مشترك

مسلما تفسير هر پديده‏اى بر اثر پيشرفت علم بر پايه يك رشته اصولى استوار است كه همگان آن را قبول دارند و بر اثر برهان عقلى يا تجربه‏هاى يقين آفرين، اين اصول حالت موضوعى و واقعى به خود گرفته و انسان در صحت آنها شك نمى‏كند، مثلا يك فرد رياضى در حل مسائل رياضى از چهار عمل اصلى و نظاير آن نتيجه مى‏گيرد. استفاده از اين ابزار و ادوات چيزى را بر متن تحميل نمى‏كند بلكه غبارى را كه روى واقع نشسته است كنار مى‏زند .
يك شيمى‏دان براى حل يك معادله شيمى از جدول مندليف بهره مى‏گيرد ويا مجتهدى بر اساس حجت‏بودن قول يك فرد ثقه، حكمى را از روايتى كه او از معصوم نقل مى‏كند استنباط مى‏كند.
اين پيش فرض‏ها بسان كيفيات اوليه شى‏ء است كه در واقع و ذهن، يكسان مى‏باشند مانند امتداد وحركت، كشش در خارج با كشش در ذهن يكى است و هرگز مانند كيفيات ثانويه نيست كه تركيبى از داده خارجى و تاثير ذهنى باشد بسان بو، مزه، صدا ، مثلا تندى فلفل در زبان ما، يك نوع واقعيت است مزدوج از تاثير فلفل روى زبان كه نتيجه آن تندى است و همچنين است اقسام بوها كه شى‏ء نزد ما بوى بدى دارد در حالى كه نزد ديگرى داراى بوى خوش است، كه نتيجه ملائمت‏با حس بويايى وعدم ملايمت‏با آن مى‏باشد.

پيش فرض‏هاى تطبيقى

گاهى مفسر يك رشته اصولى را كه در علوم طبيعى ويا نجوم كه با معيارهاى غير قطعى به ثبوت رسيده ، اصول موضوعى و واقعى تلقى مى‏كند، مثلا معتقد مى‏شود كه مساله تحول انواع اصلى است استوار كه تا روز رستاخيز خراشى بر نخواهد داشت در حالى كه كمتر فرضيه‏اى در علوم طبيعى حالت ثبات به خود گرفته و مدتى دوام آورده است، همين فرضيه تحول انواع، مراحل مختلفى را طى كرده از مرحله «لا ماركيسم‏» و نئولاماركيسم به مراحلى مانند، «داروينيسم‏» ، و «نئوداروينيسم‏» ، و «موتوسيون‏» (جهش) پا نهاده است چگونه مى‏توان بر چنين اصل لرزانى تكيه كرد و قرآن را تفسير نمود.
در هر حال هرگاه مفسرى با چنين پيش داورى به تفسير قرآن بپردازد در حقيقت‏با قالب‏هاى ذهنى خود، قرآن را آميخته است و تفسير نموده است و يك چنين مفسر هرگز به واقع نمى‏رسد.
عين اين سخن درباره‏ى پيش فرض‏هايى است كه امروز علوم فلكى در اختيار ما نهاده و قسمتى از مجهولات به صورت مظنونات و معلومات در آمده‏اند هرگاه با چنين پيش فرض‏هايى آيات فلكى قرآن را تفسير كنيم مسلما مفاهيم قرآن را در قالب‏هاى ذهنى ريخته و واقع گرا نخواهيم بود.
در سال 1908 ميلادى كه براى نخستين بار نظريه تحول انواع به وسيله «چارلز داروين‏» مطرح گرديد، و شجره خلقت انسان پس از عبور از يك رشته حيوانات و چهارپايان، به موجودى شبيه ميمون، رسيد، در جهان دينداران، ضجه‏اى پديد آورد، و مساله «آدم ابوالبشر» كه كتب آسمانى آن را ريشه انسان خاكى مى‏دانند، در هاله‏اى از ابهام فرو رفت، و برخى از مادى‏هاى فرصت طلب، آن را نشانه‏ى تضاد علم و دين گرفتند.
گروهى از دانشمندان دينى ساده لوح كه فرضيه داروين را، اصل خلل ناپذير تلقى مى‏كردند، دست‏به تاويل آيات مربوط به آفرينش آدم زده و سرانجام آيات قرآن را، مطابق فرضيه تفسير نمودند، ولى آنگاه كه جو آرام گرديد و دانشمندان درباره اصول «داروينيسم‏» به نقد و تجربه پرداختند، ناگهان فرضيه با تمام اصول خود فرو ريخت و از آن جز يك اسكلت كاملا بى روح باقى نماند.
اين نوع پيش داوريهاى تطبيقى، بسيار گمراه كننده است و مفسر بايد از آن كاملا پرهيز كند و خود را در عداد، مفسران به راى قرار ندهد.
و اگر انديشه «هايدگر» و «گادامر» يك انديشه صحيحى باشد در چنين نوع از تفسيرها صادق و پا برجا خواهد بود. و در بخش نخست از اين مباحث‏يادآور شديم كه وحى الهى از چنين تفسيرها به نام «تفسير به راى‏» باز داشته و شديدا به آن نهى نموده است.
از اين بيان نتيجه مى‏گيريم كه پيش فرض‏هاى مشترك و غير مشترك تاثيرى در كشف واقعيات ندارد و اگر مؤثر باشد و حجابى ميان مفسر و واقع پديد آورد همان پيش فرض‏هاى تطبيقى است كه اسلام اكيدا از آنها نهى نموده است.
تا اينجا به تحليل اين نظريه پرداخته واكنون به نقد آن مى‏پردازيم:

نقد نظريه

اين نظريه را مى‏توان از جهاتى مورد نقد قرار داد و با يك رشته بن بستهاى عجيبى روبه‏روخواهد بود و پايه‏گذار آن را به عدول از اين اصل وادار خواهد ساخت و شما مى‏توانيد اين نقدها را با عناوين زير مشخص كنيد:

الف: ترويج‏شكاكيت و نسبيت

در يونان باستان قبل از طلوع فلاسفه واقع گرايى مانند سقراط و افلاطون و ارسطو، مساله «سوفيسم‏» رواج يافت و براى خود شاخه‏ها و فروع بيشترى پيدا كرد حتى پس از اين سه فيلسوف، شكاكيت‏به نوع ديگرى خود را نشان داد كه ما تفصيل آنها را در كتاب «شناخت در فلسفه اسلامى‏» بيان كرده‏ايم. افتخار سه حكيم بزرگ و حكيمان ديگر كه پس از آن دو آمدند خصوصا فلاسفه اسلامى وبرخى از فلاسفه غرب، مبارزه با شكاكيت‏بود ولى اكنون پس از قرنها همان مكتب به نوعى ديگر رخ نموده و شكاكيت در لباس نسبيت زنده شده است.
ونتيجه اين شده كه «هيچ متنى را نمى‏توان يك نواخت تفسير كرد و هيچ كس راهى به واقع ندارد و تفسير هر كس با توجه به شرايط حاكم بر او صحيح است‏» .
حاصل اين نظريه جز جهل پرورى و صحه گذارى بر نادانى انسانى چيزى نيست و نتيجه آن اين‏كه همه آگاهى‏هاى انسان يك رشته آگاهى‏هايى است مشكوك كه نمى‏توان به صورت قطعى گفت‏با واقع مطابق است.
اصولا از دوران «هيوم‏» پس از وى «كانت‏» شكاكيت در غرب رواج پيدا كرده و در حقيقت‏بى ارزشى ، رنگ ارزش پيدا كرده است.

ب: انتحار اين نظريه به دست‏خويش

برخى از نظريه‏ها خودكشى خود را به دست‏خويش فراهم مى‏سازد و نخستين قربانى نظريه خود آن نظريه مى‏باشد، اتفاقا نظريه اين دو فيلسوف درباره «هرمنوتيك‏» از اين اصل برخوردار است، و خود اين نظريه خودش را باطل مى‏سازد; زيرا او مدعى است هر متنى را كه انسان مى‏خواند با توجه به قالب‏هاى ذهنى و پيش فرض‏ها نمى‏تواند به واقع برسد بلكه واقع در قالب‏هاى ذهنى او جلوه مى‏كند.
يادآور مى‏شويم خود اين نظريه كه عصاره قرائت مثلا ده‏ها متن است از خود اين اصل مستثنى نيست، يعنى اين دو فيلسوف با خوانده‏ى متون دينى و غير دينى فهم كلى خود را در باب قرائت متون در قالب‏هاى ذهنى خود ريخته و نتيجه گرفته‏اند كه قرائت هر متنى تابع فكر خود مفسر است و هرگز از واقع گزارش نمى‏دهد، ما مى‏گوييم خود اين فكر يك فكر مطلق نيست‏بلكه محصول همان قالب‏هايى كه لازم وجود ذهن انسان است. بنابراين، صدق اين نظريه كاملا نسبى است و محدود به شرايط ذهنى مخصوص اين دو نفر است در اين صورت چگونه مى‏توان آن را به صورت يك اصل مطلق پذيرفت و همه قرائت‏ها را به صورت كلى و به نحو مطلق با آن تفسير كرد.
شگفتا هر دو فيلسوف تمام قرائت‏ها را نسبى تلقى مى‏كنند ولى قرائت‏خود را از مجموع متون، يك قرائت مطلق مى‏انديشند، در حالى كه وجهى براى اين استثنا نيست .

ج: هر متنى يك معنا بيش ندارد

در طول تاريخ بشر متون ادبى و تاريخى فراوانى داريم كه همه افراد آنها را به يك نحو تفسير مى‏كنند و هرگز قالب‏هاى ذهنى افراد با اختلافاتى كه دارند سبب تعدد تفسير نشده است، مثلا: شعر فردوسى كه مى‏گويد:
توانا بود هر كه دانا بود به دانش دل پير برنا بود
تاكنون دو نحو تفسير نداشته و همگان آن را به يك شيوه تفسير مى‏نمايند.
در مكالمه‏هاى روزانه كه خود يك نوع متن سماعى است، مساله تعدد تفسير مطرح نيست و خود اين دو بزرگوار هنگامى كه با فروشندگان سوپر ماركت‏ها و ديگر فروشگاهها روبه‏رو مى‏شوند و گفتگو مى‏نمايند هرگز متوجه نظريه خويش نشده و گفتار او را حاكى از واقع تلقى مى‏كنند.
در علوم رياضى و طبيعى اصول ثابتى است و همگى از تفسير واحدى برخوردارند و مساله 7×7=49 يك نوع تفسير بيش ندارد.

اختلاف فتاوى، و تعدد قرائت از دين

مساله تعدد قرائت از دين از نتايج نظريه «هايدگر» و «گادامر» است و اين نظريه دست هر انسانى را در تفسير دين بازگذارده و يادآور مى‏شود كه قرائت هيچ‏كس بر ديگرى برترى ندارد، در حالى‏كه با توجه به اصولى كه در بخش نخست‏يادآور شديم، دين يك قرائت‏بيش ندارد و اگر اختلافى در فتاوا و احكام وعقايد وجود دارد منشا آن اختلاف قرائت نيست‏بلكه عللى ديگرى دارد كه ذيلا به آن اشاره مى‏كنيم.
اولا: علما و دانشمندان اسلامى در تفسير بسيارى از آيات مربوط به عقايد و احكام وحدت نظر دارند.
ثانيا: قسمتى از نظريه‏هاى مختلف مكمل يكديگرند، بسان گل كه فيزيكدان و شيمى‏دان و متكلم آن را مورد مطالعه قرار مى‏دهند و هر يك به وصف آن مى‏پردازد، فيزيكدان از طريق قوانين حاكم بر ظاهر پديده، و شيميدان از ديدگاه آثار درونى آن، و متكلم از وجود نظام واحد بر كل، در حالى كه در اينجا سه وصف داريم و هر سه وصف مكمل يكديگرند.
آنجا كه در برداشت‏ها از آيه و روايت اختلاف احساس مى‏كنيم مربوط به تعدد قرائت نيست‏بلكه معلول رعايت نكردن قواعد تفسير است مانند:
1. عدم رعايت قوانين زبان شناختى.
2. غفلت از ناسخ و منسوخ.
3. جزء نگرى در روش تفسيرى.
4. به‏كارگيرى عقل در قلمروهايى كه راه به آن ندارد.
5. اختلاف در اعتبار سند.
6. اختلاف در مصداق آيه و حديث.
7. مسلما هوا و هوس در تعدد قرائت‏بسيار مؤثر است تا آنجا كه معاويه على عليه السلام را قاتل عمار مى‏داند چون در سپاه او بوده و او وى را به ميدان نبرد فرستاده است.
×××

تاثير زمان و مكان و تعدد قرائت‏ها

گاهى تصور مى‏شود كه تاثير زمان و مكان در دين گواه بر تعدد قراءات از دين است تا آنجا كه مى‏گويند: تاثير دو عنصر زمان و مكان در اجتهاد قرائت جديد از دين را، امرى ضرورى و ناگزير مى‏شمارد. (9)
يادآور مى‏شويم اختلاف احكام بر اساس شرايط زمان و مكان، ارتباطى به تعدد قرائت از دين ندارد; زيرا زمان و مكان مصداق موضوع را دگرگون كرده طبعا حكم نيز دگرگون خواهد بود، مايعى تا مصداق شراب است‏حرام بوده وقتى تبديل به سركه شد حلال خواهد بود. در مورد تاثير زمان و مكان جريان از اين مقوله است، خريد و فروش خون در گذشته از ديدگاه فقهى، جزء محرمات بود چون منفعت محلله‏اى در بر نداشت، منفعت آن خوردن آن بود كه در اسلام حرام است ولى امروز بر اثر پيشرفت جراحى منفعت‏حلال چشمگيرى پيدا كرده كه اساس زندگى را تشكيل مى‏دهد، طبعا حرام نخواهد بود. اصول كلى اسلام در مورد خود تغيير نيافته، و شك و ترديدى به آن راه نيافته است، اگر نوظهورى هست در مورد مصداق دليل است.
ما در رساله مستقلى كه درباره تاثير زمان و مكان نوشته‏ايم انواع تاثيرها را بيان كرده كه همگى به ريشه‏ى واحدى برمى‏گردند و ارتباطى به تعدد قرائت ندارند.
گذشته از اين، مطرح كنندگان قرائت‏هاى متعدد از دين چيزى بالاتر از اين مسايل مى‏گويند حتى آنان تمام اختلاف مجتهدان را در چهارچوب يك قرائت جاى مى‏دهند و مى‏گويند: مقصود از تعدد قرائت از دين، اختلاف مبانى واصولى در فهم و برداشت از دين است و معتقدند در دنياى نسبيت نبايد از پايه و اصول واحد در فهم و برداشت از دين سخن گفت در دنياى نسبيت همه چيز سيال مى‏شود و هيچ توصيف ثابتى از دين باقى نمى‏ماند و حتى براى فهم دين حد و حصرى و مرزى قائل نيستند. (10) ما درباره‏ى اختلاف آراى فقيهان در نظريه تكامل معرفت دينى به صورت گسترده سخن گفتيم و تكرار آن را لازم نمى‏دانيم، علاقمندان مى‏توانند به همان جا مراجعه كنند. (11)

پى‏نوشت‏ها:

1. Friedrich Schleier macher. 2. نامه فرهنگ: سال چهارم، شماره 2و3، شماره مسلسل 14و15، سال 73، به نقل از منابع خارجى.
3. نامه فرهنگ، شماره 2و3، وان ا.هاروى، «هرمنوتيك‏» در دايرة المعارف دين (زير نظر ميرچياالياده)، همايون همتى; ريچارد، ا. پالمر، علم هرمنوتيك، محمد سعيد حنايى كاشانى، تهران، انتشارات هرمس، 1377، صص 95-108.
4. Martin Heidegger.
5. Gadamer.
6.دائرة المعارف روتلج، هرمنوتيك; نامه فرهنگ، شماره 2و3 ، علم هرمنوتيك; ريچارد پالمر، پيشين، صص‏215240.
7. براى تفصيل بيشتر به «شناخت از نظر فلسفه اسلامى‏» ، ص 92 105، تاليف نگارنده مراجعه بفرماييد.
8. دايرة المعارف روتلج، مقاله هرمنوتيك; نامه فرهنگ ، ش 3و2 ، ريچارد پالمر، پيشين.
9. بازتاب انديشه، شماره 5، ص 47، مرداد 79.
10. بازتاب انديشه: ص 48، شماره 5، مرداد 79.
11. مدخل مسايل جديد در علم كلام: 2/282280.
شنبه 25 شهریور 1391  5:48 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

و تفسير

و تفسير

احمد واعظى

مقدمه

مباحث مربوط به فهم متن، اعم از متون ادبى، حقوقى، تاريخى و دينى، كه بخشى از دانش موسوم به تفسيرگرايى تاويلى مباحث مربوط به فهم متن، اعم از متون ادبى، حقوقى، تاريخى و دينى، كه بخشى از دانش موسوم به تفسيرگرايى تاويلى (Hermeneutics) است، از مهم‏ترين مباحث قرن حاضر مى‏باشد. در نگاه ابتدايى، چنين به نظر مى‏رسد كه تفسير و فهم متن، حتى متون مقدس و دينى، چيزى جز مراجعه به علوم و فنون ادبى به منظور گره‏گشايى از ابهامات متن نيست. پس فهم متن تنها نيازمند تسلط مفسر بر قواعد و فنون مختلف ادبى است و گمان نمى ‏ رودكه‏ اين‏ مطلب‏ نيازمند بحث‏هاى جدى‏ نظرى‏و فلسفى‏باشد .
اين تلقى بسيط از تفسير متن در حوزه تفكر مذهبى، چه در عالم اسلام و چه در عالم مسيحيت، از قدمت‏برخوردار است. در حوزه تفكر مسيحى، حتى آن زمان كه كتبى مستقل به عنوان تفسيرگرايى تاويلى نگاشته مى‏شد، محتواى آن‏ها بيان قواعد و قوانين تفسير انجيل بود; يعنى قوانينى كه با به‏كار بستن آن‏ها از انجيل رفع ابهام مى‏شود. اولين كتابى كه تحت عنوان تفسيرگرايى تاويلى به همين منظور نگاشته شده كتاب Dannhauer g.c. است كه در سال 1654 ميلادى به چاپ رسيده است. (1)
جان مارتين كلادنيوس (1710-1759) اديب، فيلسوف و متكلم عصر روشن‏گرى بر اين باور بود كه مشكلات تفسير بيش‏تر ناشى از موانعى است كه بر سر راه فهم معناى كلمات، اصطلاحات و عبارات وجود دارد. از نظر وى، تفسيرگرايى تاويلى هنر فهم صحيح و كامل عبارات است، چه در قالب نوشته و چه گفتار، كه از راه توضيح درست اصطلاحات مشكل متن حاصل مى‏شود. اين هنر از راه آموختن علومى نظير معانى و بيان، دستور زبان و منطق بدست مى‏آيد. (2)
در تاريخ تفسير قرآن كريم، تفسير ادبى قرآن گرايشى قوى و پرسابقه است . همت‏بسيارى از مفسران صرف زدودن ابهام از معناى كلمات غريب و مشكل قرآن به كمك علوم مختلف ادبى شده است. (3) درميان بيش‏تر اهل سنت (اشاعره) «تفسير بالماثور»، كه در مقابل «تفسير بالراى‏» قرار مى‏گيرد و از قداست‏خاصى برخوردار است، بر پايه دخالت دادن علوم و فنون ادبى در فهم معناى ظاهرى و رفع ابهامات به مدد قراين تاريخى (شان نزول) و فهم اصحاب و تابعين (نسل اول مسلمانان) استوار است. (4) البته در ميان مفسران كسانى بوده‏اند كه انحصار معانى قرآن در معناى ظاهرى و لغوى را نمى‏پسنديده و اكتفا به صناعات ادبى در فهم معانى قرآن را ناكافى مى‏دانسته‏اند. به عنوان نمونه ملا محسن فيض كاشانى مى‏گويد:
«كسى كه گمان مى‏برد قرآن معنايى جز آنچه ظاهر تفسير، ترجمان آن است، ندارد، از حد و ميزان درك خويش خبر داده است و البته در اين اخبار از خويشتن صادق است، اما در اين‏كه ديگران را بسان خويشتن پنداشته ره به خطا برده است. قرآن و روايات گواه آنند كه معانى قرآن براى صاحبان فهم مجال و ميدان واسعى دارد.» (5)
از اواخر قرن نوزدهم، دانش تفسيرگرايى تاويلى به‏تدريج، از قالب ارائه اصول و قواعدى ادبى براى وصول به فهم صحيح متن درآمد و مباحثى عميق و اساسى در باب ماهيت تفسير، اهداف‏تفسير، نقش‏مؤلف درمعنا، نقش مفسر و پيش داورى‏هاى او در فهم، معيار حجيت و اعتبار تفسير و مباحثى از اين دست در آن راه يافت و همان‏طور كه كه به نحو اجمال در همين نوشتار روشن خواهد شد، اين روى‏كردهاى نوين در امر تفسير متن، سيماى مباحث‏تفسيرى را دچار تحولى اساسى كرده و درنتيجه، روى‏كرد سنتى به تفسير متن را به چالش فرا خوانده است.
در مكتوب حاضر، ضمن معرفى و برشمردن پاره‏اى از اين گرايش‏هاى نوين در باب معنا و تفسير، ميزان دخالت و تاثير آن‏ها را در تفسير قرآن خواهيم سنجيد. روشن است كه در يك مقاله، نمى‏توان كليه گرايش‏هاى موجود و معارض را مورد بررسى قرار داد. بنابراين، در ادامه، به بررسى ديدگاه‏هايى پرداخته شده كه قصد و مراد مؤلف را خارج از قلمرو معناى متن مى‏دانند و متن را مستقل از ويژگى‏ها و خصوصيات نويسنده آن مورد بررسى قرار مى‏دهند. به منظور روشن شدن نقاط افتراق گرايش‏هاى نوين از شيوه تفسيرى سنتى، مناسب است كه به برخى مبانى و اصول تفسير سنتى متون اشاره‏اى كوتاه شود.

مبانى تفسير سنتى

روى‏كرد سنتى به تفسير متون بر اين پايه شكل گرفته است كه متن ناشى از چينش تصادفى و بدون هدف نشانه‏ها و الفاظ نيست، بلكه اين مؤلف است كه با اراده خويش و به قصد القا و انتقال فكر و انديشه به مخاطب، متن را پديد مى‏آورد. هر نوشته‏اى داراى معنايى نهايى است و تفسير صحيح و معتبر تفسيرى است كه مفسر موفق به ادراك معناى نهايى‏آن شود، يعنى، به آنچه كه مؤلف به مدد الفاظ و كلمات قصد ارائه و انتقالش را داشت واصل گردد. اين مقدار، ميان تمام سنت‏گرايان مشترك مى‏باشد. سر اعتنا و اتكاى مفسران سنتى بر فنون ادبى در اين واقعيت نهفته است كه لغت و زبان ميان ذهن مؤلف و خواننده متن، واسطه است. برخى از آن‏ها با تكيه بر همين واقعيت، آگاهى از معناى متن را تنها در گرو آگاهى از لغت و جهات ادبى و دستور زبانى متن مى‏دانستند.
در ميان سنت‏گرايان شايد شلاير ماخر (1768-1834) نخستين كسى باشد كه در تفسير صحيح و معتبر متن علاوه بر توجه به جانب لغوى، لزوم نزديك شدن به ذهن مؤلف را خاطرنشان ساخت. او به اين واقعيت توجه پيدا كرد كه غت‏براى مؤلف وسيله و راه انتقال فكر است و با توسل به آن مى‏تواند آنچه را مى‏انديشد و قصد دارد، تعبير كند و به ديگران تفهيم نمايد. لغت وجودى عينى و مستقل از فكر مؤلف دارد و عينيت و همگانى بودن اين وجود است كه عمل فهم را ممكن مى‏سازد. از طرف ديگر، مؤلف گاهى از داده‏هاى لغت عدول مى‏كند و موارد جديدى را در استعمال وارد مى‏سازد (استعاره‏ها و مجازگويى‏ها نمونه از آن است.) اين تصرف به معناى تغيير كامل لغت نيست، زيرا در اين صورت، تفهيم و تفاهم ناممكن مى‏گردد. بر طبق اين تحليل، روشن مى‏شود كه وصول به تجربه مؤلف و درك مقصود نهايى او توسط مفسر مرهون توجه به دو جانب است: جانب نخست، كه عينى (Objective) است، همان لغت و جهات‏ادبى‏مى‏باشد وجانب‏ديگر، كه‏ذهنى (Subjective) است، به فكر و انديشه مؤلف اشاره دارد. بازسازى تخيلى و هم‏دلانه انديشه و قصد مؤلف متن در گرو توجه به اين هر دو جانب از ناحيه مفسر است و از همين روست كه شلاير ماخر تحليل نحوى و دستورى متن را به تنهايى كافى نمى‏داند، بلكه آن را صرفا نقطه طبيعى فهم متن دانسته و گام بعدى را بازسازى هم‏دلانه تجربه مؤلف از طريق پيش‏گويى و حدس (6) مى‏داند. شلاير ماخر از مفسر مى‏خواهد كه اولا، نفس خود را برابر با مؤلف قرار دهد و با رعايت هر دو جانب ذهنى و عينى تفسير و با بازسازى تخيلى، خود را در مكان مؤلف و تجربه او قرار دهد و تنها در سايه اين هم‏دلى است كه فهم متن ميسر مى‏شود. (7)
اريك د. هرش، نويسنده آمريكايى (متولد 1928) و مدافع سرسخت تفسير سنتى، بر اين نكته اصرار مى‏ورزد كه اساسا معنا وضعيتى مربوط به آگاهى است، نه واژه‏ها و نشانه‏ها. يك رشته از كلمات به طورخاص، هيچ معنايى ندارند، مگر آن كه كسى به كمك آن‏ها چيزى را قصد كند. چنين نيست كه فراتر از ذهن آدميان، جزيره جادويى معناها وجود داشته باشد. (8) به اعتقاد وى، اگر اين مبنا را نپذيريم و متن را مستقل از مؤلف و نيت او قرائت كنيم، هرگز نمى‏توانيم از چيزى به نام اعتبار تفسير سخن به ميان آوريم. تفسير معتبر و صحيح امكان‏پذير است; زيرا بازسازى تخيلى مراد و مقصود مؤلف ممكن است، هر چند كه اطمينان از وصول به آن در موارد فراوانى، حاصل نمى‏شود، اما اين عدم حصول اطمينان خللى به اعتبار تفسير وارد نمى‏سازد. (9)
شلاير ماخر را پدر تفسيرگرايى تاويلى نوين ناميده‏اند و اين به دليل تاثير به‏سزايى است كه التفات او به شان مؤلف در معناى متن و عدم كفايت تفسير دستورى و لزوم هم‏دلى با مؤلف و لزوم توجه به شرايط تاريخى و تاكيد بر قوت احتمال بد فهمى متون به‏دليل فاصله زمانى مفسر با متن، بر ديلتاى و گاه سايران داشته است. (10) در سايه توجه به نكاتى كه باب تامل آن را شلاير ماخر گشوده بود، ديدگاه‏هاى كاملا متفاوتى در عرصه تفسير متون به ظهور رسيد. برخى به تفسير روان‏شناختى متون رو آوردند و با كم رنگ كردن جانب زبان‏شناختى تفسير، به‏جاى پرداختن به متن و روابط درونى آن، به شرايط روانى و تاريخى مؤلف و ويژگى‏هاى شخصيتى او و جزئيات زندگى گذشته و علايق و تمايلات او پرداختند. و در نقطه مقابل اين ديدگاه افراطى، برخى به حذف و طرد كامل مؤلف در تفسير متن معتقد شدند.

استقلال متن از مؤلف

ناديده انگاشتن قصد و نيت مؤلف در مقام تفسير متن، اختصاص به نحله خاصى ندارد، بلكه شاخه‏ها و مكاتب مختلفى در تفسيرگرايى تاويلى و نقد ادبى على‏رغم برخى اختلافات درنكته طردمؤلف و نگاه‏استقلالى به‏متن، مشترك‏اند. ساخت‏گرايان، پيروان نقد نوين آمريكايى، شالوده شكنانى چون ژاك دريدا و پيروان تفسيرگرايى تاويلى فلسفى گادامر همگى بر استقلال معنايى متن از مراد و نيت مؤلف پاى مى‏فشارند.
نقد نوين، (11) گرايشى در نقد ادبى است كه در نيمه اول قرن بيستم و عمدتا در كشورهاى انگلوساكسون گسترش يافت. اين گرايش در آراء كسانى چون ريچارد و لوئيس تجسم يافت و بر عينيت نقد و تفسير تاكيد مى‏ورزيد و از اين‏رو، با روش نقد سنتى در مراجعه به زندگى، روحيات و روان‏شناسى نويسنده (كه تفسير را ذهنى و از عينيت‏به‏دور مى‏داشت) مخالفت مى‏كرد. هواداران نقد نوين اعتقاد داشتند كه نقد و تفسير فقط بايد بر عناصر درونى متن مبتنى باشد. (12)
بيانيه اصلى نقد نوين آنگلو امريكايى مقاله‏اى به نام «مغالطه قصدى‏» (13) كه مبين همكارى يك منتقد ادبى (ويليام ويمسات) و يك فيلسوف (مونروئه بردزلى) است. ادعاى اصلى نويسندگان مقاله آن است كه طرح يا قصد مؤلف نه قابل دست‏رس است و نه به عنوان معيار براى قضاوت در باب موفقيت‏يك اثر هنرى ادبى مطلوب است، حال آن‏كه اين در طى تاريخ جهت‏گيرى‏هاى نقد ادبى، يك اصل تلقى شده و به ندرت مساله‏اى در نقد ادبى مى‏توان يافت كه در آن روى‏كرد منتقد متاثرازنقطه نظر او در باب «قصد مؤلف‏» نشده باشد. (14)
در فرانسه نيز ساخت‏گرايانى چون مالارمه (Mallarme) و رولان بارت به شيوه سنتى تفسير تاختند. رولان بارت در مقاله مشهور «مرگ مؤلف‏» معتقد است كه در فرهنگ عمومى، تصورى كه از ادبيات وجود دارد به طور ظالمانه‏اى بر محور مؤلف متمركز شده است و تبيين يك اثر همواره در مؤلف آن جست و جو مى‏شود. گويى اثر به پايان خود رسيده است و در سايه اين توهم آشكار، نداى فرد واحدى (مؤلف) در ما تحكيم و تثبيت مى‏شود. مالارمه در اين ادعا محق بود كه مى‏گفت «اين زبان است كه سخن مى‏گويد نه مؤلف. نوشتن، عبارت از رسيدن به جايى است كه زبان عمل كننده و فاعل باشد، نه من نويسنده.» مؤلف همواره در پشت متن قرارداد، يعنى، بسان پدرى كه فرزند مى‏پرورد، او اثر را تغذيه كرده، براى او فكر نموده و رنج‏برده است. اما پس از آن‏كه متن نوشته شد، اين ديگر متن است كه سخن مى‏گويد، نه مؤلف. در نظر گرفتن مؤلف براى متن (در مقام تفسير و نقد) در واقع، تحميل محدوديت‏به متن و بستن آن و مزين كردنش به يك دلالت نهايى است. اما اگر در پس متن به دنبال مؤلف نباشيم و به تعدد نوشته معتقد شويم همه چيز گشوده و رها (15) مى‏باشد و كشف رمزى در كار نخواهد بود. از نظر بارت، نقد سنتى هرگز به خواننده توجه نكرده و نويسنده را تنها شخص مطرح در صحنه ادبيات دانسته است، اما به منظور اعطاى آينده به متن بايد اين افسانه را كنار زد و خواننده را متولد ساخت. تولد خواننده بايد به قيمت مرگ مؤلف صورت پذيرد. (16)
ساخت‏گرايان هر متنى را چون سندى تاريخى مى‏نگرند كه از چندين دسته رمز تشكيل شده است و تحليل اثر چيزى جز تشخيص و رمزگشايى نيست. ما با ساختى از نشانه‏هاى عينى مواجه هستيم كه بايد با تكيه بر جنبه‏هاى صورى و نحوى آثار، آن‏ها را به مجموعه‏اى از كاركردها تنزل دهيم و بفهميم و در اين راه، بايد ذهنيت و مؤلف را حذف كنيم و تمام توجه خود را به متن و آنچه در آن پايان يافته است، معطوف داريم. هرگونه چشم‏اندازى كه خارج از متن مطرح شود بى‏اهميت است. اجزاى سازنده دلالت معنايى متن را بايد از شكل و شالوده آن استنتاج كرد و در اين راه نبايد به شخصيت و منش روانى مؤلف و زمينه‏هاى پيدايش اثر توجه كرد. (17)
در تفسيرگرايى تاويلى فلسفى گادامر، فهم و تفسير متن بر اساس گفتگوى مفسر يا متن حاصل مى‏شود. در اين تحليل نيز قصد و نيت مؤلف نقش محورى در تفسير ندارد، بلكه تفسير برايند امتزاج افق معنايى مفسر با افق معنايى متن است. فهم دقيق و صادقانه افق معنايى متن كارى غيرممكن است. (18) مؤلف و فهم و قصد او از متن بر فرض آن‏كه براى ما امكان دسترسى داشته باشد، هيچ سنديت و اعتبارى ندارد. مؤلف نيز مانند سايران خواننده متن است و قرائت او از متن هيچ ترجيحى بر ساير قاريان ندارد. كوزنز هوى از مدافعان نحله تفسيرگرايى تاويلى گادامر، در اين زمينه مى‏گويد:
«استدلال من بيان مؤلف از قصد خويش - يعنى، نظر و تفسير وى از كار خويش - را كلا حذف نمى‏كند; زيرا اين تفسير مى‏تواند حاوى پيشنهادى معتبر باشد. تفسير مؤلف از اثر خويش همان‏قدر با معنا و مرتبط است كه هر تفسير ديگرى چنين است، هرچند ضرورتا اهميت‏بيش‏ترى ندارد. امتياز احتمالى آن از جايگاه و نفوذش بر تاريخچه تفسير اثر ناشى مى‏شود. مؤلف نيز خواننده ديگرى است و در اين مقام، نظرش بايد محترم شمرده شود. ولى از اين‏جا نمى‏توان نتيجه گرفت كه مخالفت‏با آن به دليل تمايل به تفسير شخصى ديگر جايز نيست.» (19)

ثمرات عملى و نظرى نزاع در شان مؤلف

نزاع نوگرايان با سنت‏گرايان در تفسير متون و اعتنا به قصد مؤلف، نزاعى صرفا نظرى و فلسفى نيست و به اعتقاد نگارنده، نتايجى عملى نيز در پى دارد. در اين‏جا، به پاره‏اى نتايج اين نزاع اشاره مى‏شود:
الف - تفسير متن نوعى درك و فهم است و مانند ساير مقوله‏هاى فهم، از علوم تجربى گرفته تا علوم انسانى و فلسفه و رياضيات، از روشى مخصوص پيروى مى‏كند. اين‏كه مفسر در فهم متن از كدام روش و شيوه تفسيرى بهره‏مند شود تابع نوع نگاه او به عمل تفسير و اركان و مبانى آن است. به نظر مى‏رسد كه اعتنا به شان مؤلف و نقش او در تعيين معناى متن و گره خوردن يا نخوردن معناى متن با قصد و مراد مؤلف از جمله مبانى و پيش‏فرض‏هايى باشد كه نقش مؤثر و مستقيمى در اتخاذ شيوه تفسيرى دارد. كسى كه مؤلف را از قلم‏رو تفسير متن طرد مى‏كند و معنا را صرفا در درون متن جست‏وجو مى‏كند به شيوه‏هاى تفسيرى تغييرى مرسوم ساخت‏گرايان و صورت‏گرايان و كسى كه علاوه بر طرد مؤلف، معنا را به طور كامل، تابع ذهن مفسر و زمينه معنايى او مى‏دانسته، قرائت متن را به گونه‏اى ديگر توصيه كرده است. تاكيد افراطى و بيش از حد گرايش روان‏شناختى بر لزوم شناخت‏خصوصيات روانى و زندگى فردى و تمايلات، علايق و گرايش‏هاى فكرى مؤلف، دقيقا به‏دليل اعتقاد راسخ آن‏ها به محوريت قصد و خواست مؤلف در معناى متن بود.
ب - در يك تقسيم‏بندى سه‏گانه، معنا را در ارتباط با متن مى‏توان به معانى ممكن، محتمل و متعين تقسيم نمود. معانى ممكنه در يك جمله كلى معناهايى است كه در سايه قابليت‏ها و امكان‏هاى زبانى، مى‏توان براى آن جمله در نظر گرفت. مراد از معانى محتمل كليه معناهايى است كه از اولويت انتساب به متن برخوردار مى‏باشد. طبعا معانى ممكن در دايره‏اى وسيع‏تر از معانى محتمل قرار مى‏گيرد و برخى از معانى ممكن جزو معانى محتمل يك متن نيست. مراد از معناى متعين، معناى ثابت و غير قابل تغييرى است كه مؤلف و متكلم قصد القاى آن را به واسطه متن داشته است.
اعتقاد به قصد مؤلف، هم توجيه كننده وجود معناى متعين براى متن است و هم مبناى مناسبى براى محدود ساختن معانى ممكن به معانى محتمل فراهم خواهد ساخت. اگر محوريت مراد و قصد مؤلف در تفسير پذيرفته شود، ديگر متن از چنان گشودگى و رهايى برخوردار نخواهد بود كه هر معناى ممكنى را بتواند تحمل كند. خصوصيات فردى مؤلف و گرايش‏ها و ديدگاه‏هاى او و شخصيت و نحوه وجودى او به طور طبيعى، پاره‏اى فهم‏ها و معانى ممكن را نامحتمل و غير مقصود و مردود خواهد شمرد. اما اگر مؤلف را از صحنه طرد كنيم، به لحاظ منطقى، راهى براى محدود ساختن معانى ممكن به معانى محتمل نخواهيم داشت.
ج - يك متن قابليت آن را دارد كه به طرق گوناگون فهم و تفسير شود پرهيز از بدفهمى و ارائه ضابطه و معيارى براى سنجش تفسير است كه دغدغه و دل‏مشغولى بسيارى از پژوهندگان عرصه تفسير تاويلى و نقد ادبى بوده است. اعتقاد به محوريت مؤلف در تفسير پشتوانه نظرى مساعدى براى ارائه معيارى براى تفسير معتبر از نامعتبر فراهم مى‏سازد; زيرا بر طبق آن، فهم صحيح و حقيقى متن فهمى است كه مطابق با آن معناى متعين و مورد نظر مؤلف باشد. پس نسبى‏گرايى مردود است و هر فهمى از متن ارزش صدق ندارد و فهم غيرمطابق با مراد و مقصود مؤلف، مردود و مطرود است.
اگر به طرد مؤلف و استقلال معنايى متن معتقد باشيم راهى به سوى تفسير عينى و معتبر نخواهيم داشت و نسبى‏گرايى كاملا موجه خواهد شد.

وحدت يا تعدد ذاتى معناى متن

باور به اين نكته، كه متون مقدس، معنايى واحد، نهايى و قدسى دارند، در تفسير تاويلى يهودى مسيحى بارها تكرار شده است. اسپينوزا در فصل هفتم رساله خداشناسى با عنوان «تاويل متون مقدس‏» نوشت كه هدف تاويل چيزى نيست جز يافتن معناى واحد هر متن. «معناى هر جمله حقيقت آن جمله است و تاويل به معناى پژوهش معناى حقيقى متن است.» اين اعتقاد فقط به متون مقدس محدود نمى‏گشت، بلكه همه‏گونه متنى را شامل مى‏شد. رومانتيست‏هاى آلمانى معتقد بودند كه در هر متن، بايد معنايى نهفته باشد; معنايى كه سرانجام دست‏يافتنى است. (20)
طرد مؤلف و ناديده‏انگاشتن نقش او در تفسير متن، زمينه مساعدى براى نفى اين باور عمومى سنتى فراهم آورد، به گونه‏اى كه برخى گرايشات نوين تفسيرگرايى تاويلى اساسا وجود معناى نهايى و معين را براى متن نفى مى‏كنند و متن را ذاتا فاقد معنا مى‏دانند. به عنوان مثال، تزوتان تودورف (بلغارى، متولد1939) در كتاب نظريه ادبى هم‏چون رولان بارت به معناى تنها متن بى‏باور مى‏شود و مى‏گويد: «متن در جريان دوبار خواندن يكسان نمى‏ماند. در هر بار خواندن، معنايى تازه مى‏يابد. معناى نهايى متن نه تنها دست‏يافتنى نيست، بل اساسا وجود ندارد.» (21)
بنيان‏گذار شالوده‏شكنى (22) ژاك دريدا (فرانسوى - يهودى الاصل، متولد 1930) آشكارا معناى نهايى متن را طرد مى‏كند. به اعتقاد وى، در جريان خواندن، معناهاى بى‏شمار آفريده مى‏شوند. راجر وبستر در توضيح نقطه‏نظر دريدا مى‏گويد:
«از ديد دريدا معنا هرگز كامل نيست و هرگز به طور كامل، درك نمى‏شود، بلكه هميشه از دست‏رس ما خارج است. در حقيقت، معنا هرگز مفرد يا ثابت نيست، بلكه پيوسته در حال تكثير و تغيير يا لغزيدن است. او اين پراكندگى و اهتزاز معانى را، كه به طور بالقوه‏اى از هر نوع متنى صادر مى‏شود، را بارآورى (23) مى‏نامد.» (24)
بر طبق اين نگرش، «متن امرى غير مشخص است و ابهام ذاتى دارد. برخلاف وجود كه با تشخص مساوى است، معنا در متن چنين نيست و لذا، چند معنايى ناگزير است. متن چون جسم كدرى است كه از جوانب و زواياى مختلف بر آن نور تابيده مى‏شود و سايه‏هاى مختلف از آن پديد مى‏آيد.» (25)
از آنچه گذشت، به خوبى آشكار مى‏شود كه تفسيرگرايى تاويلى مدرن دست‏كم در دو محور اساسى، تفسيرگرايى تاويلى سنتى را به چالش فراخوانده است: نخست در بى‏اعتنايى به مؤلف و قصد و نيت او در تدوين متن، و ديگرى در باور به كثرت‏گرايى معنايى كه اعتقاد رسمى به نسبى‏گرايى در فهم متون را به‏دنبال دارد. اين دو محور با يكديگر ارتباط نزديكى دارند و همه كسانى كه معناى نهايى و معين متن را انكار مى‏كنند به لزوم اعتنا به قصد مؤلف نيز باور ندارند. اما برخى خواسته‏اند در باب متون دينى (قرآن) ميان وجود قصد و نيت مؤلف و اعتنا به آن و كثرت‏گرايى معنايى جمع كنند. دكتر سروش از طرفى، در باب ابهام ذاتى متن و تكثر معنايى متن مى‏گويد:
«متن حقيقتا و ذاتا امر مبهمى است و چندين معنا برمى‏دارد و ما در مقام فهم، با تعدد معنا مواجهيم. ما در عالم متن و سمبوليسم ذاتا و واقعا با چنين عدم تعينى روبه‏رو هستيم. ورود مجاز و تمثيل و امثال آن در زبان به عمد و قرارداد كسى نبوده است، بلكه زيان خود چنين چيزى را اقتضا مى‏كرده است. ابهام هم مانند مجاز است و دقت، هيچ‏گاه ابهام ذاتى زبان را برطرف نكرده است. عالم معنا اصلا و بالذات عالم پلورالى است. استثناءا ممكن است معناى واحد پيدا شود، لكن قاعده عبارت است از پلورالينه. معناى واقعى وجود ندارد و معناهاى درست متعدد مى‏توان داشت. در عالم متن، حق به معناى انطباق با نيت مؤلف نداريم. مؤلفى كه زبانى را براى افاده معنا انتخاب مى‏كند، يكى از معناهايش را خودش فهميده است و به آن دليل آن را اختيار كرده است و الا معانى ديگرى هم براى آن متن وجود دارد.» (26)
او در باب كتب مقدس، معتقد است كه تمامى معانى متكثرى كه انسان‏ها در مواجهه با اين متون مقدس درك مى‏كنند مورد قصد و نيت مؤلف آنها - يعنى، خداوند متعال - مى‏باشد و او معنا يا معناهاى خاصى را اراده نكرده است.
«در متون مقدس، بايد بگوييم كه معناى متن و مراد مؤلف يا گوينده بر هم منطبق مى‏شود; يعنى، معانى بالقوه كثيره متن بالجمله مرداد بارى‏اند. خداوند مى‏دانسته است كه بندگان او بهره‏هاى متفاوت از آن خواهند برد و لذا، بايد بگوييم همه آنها مراد بارى است.» (27)
اكنون زمان آن فرارسيده كه در باب تاثير اين دو مبحث از مباحث تفسيرگرايى تاويلى نوين در تفسير قرآن و متون مقدس اسلامى به داورى و قضاوت بپردازيم:

نقش مؤلف قرآن در فهم قرآن

مدعاى اصلى ما در محور نخست نزاع، آن است كه فهم متون دينى داراى ويژگى و خصوصيتى است كه لزوم توجه به قصد و مراد گوينده و مؤلف آن را كاملا ضرورى مى‏نمايد و از اين جهت، تفاوتى اساسى با ساير متون دارد. يك شعر يا يك داستان كوتاه و يا يك رمان را مى‏توان صرف نظر از اين‏كه چه كسى آن را سروده يا نوشته است، مورد تفسير و تجزيه و تحليل قرار داد. اما از سوى ديگر، مى‏توان با تكيه بر اين‏كه اين متن از ناحيه چه كسى سروده يا نوشته شده. به زمينه معنايى و ساختار شخصيتى مؤلف و شرايط تاريخى اجتماعى زمانى كه متن تكون پيدا كرده است نيز توجه كرد و تفاسير ديگرى از آن متن و نوشته ارائه داد. پس اين واقعيت غير قابل انكار است كه متن و زبان نوشتارى و گفتارى از چنان انعطافى برخوردار است كه به شيوه‏هاى مختلف و زاويه ديدهاى گوناگون مى‏تواند مورد تفسير و فهم قرار گيرد و متون دينى نيز از اين قاعده مستثنا نيست و چنين قابليتى در آن وجود دارد.
سخن در امكان رؤيت استقلالى و ناديده انگاشتن قصد مؤلف نيست; زيرا اين مطلب را بارها در كاربرد روزمره اشعار و ضرب‏المثل‏ها آزموده‏ايم. بسيارى از مواقع، زمانى كه به قطعه شعرى يا يك ضرب‏المثل استشهاد مى‏شود نه گوينده و نه مخاطب از اين‏كه سراينده شعر يا گوينده نخستين ضرب‏المثل چه كسى بوده و در چه شرايط تاريخى و اجتماعى به‏سر مى‏برده است هيچ‏گونه آگاهى و شناختى ندارند و اين جهل و نادانى هيچ تاثيرى در برداشت و فهم آن‏ها از شعر و سخن ندارد. آنچه شايسته بحث و بررسى است، تعيين هدف از تفسير متون است و اين نكته‏اى است كه بحث‏كنندگان در زمينه استقلال معنايى متن از آن غفلت ورزيده‏اند.
كسى كه در صدد نوشتن زندگى‏نامه دقيقى از جلال‏الدين محمد رومى است و مى‏خواهد روحيات، افكار، حالات و رفتارهاى فردى و اجتماعى او را دقيقا شرح و بسط دهد، در مراجعه به مثنوى معنوى و ديوان شمس ملاى رومى، مى‏تواند سراينده را ناديده بگيرد و متن را در افق معنايى خودش (و نه افق معنايى مؤلف و شاعر آن) تفسير كند. او بايد بكوشد كه روحيات و افكار و نگرش‏هاى ملاى رومى را از دريچه سخن و اشعار او فراچنگ آورد، نه آن‏كه چارچوب‏هاى فكرى خويش و سلايق و علايق فردى خود را در آينه اشعار او ببيند. بايد توجه داشت كه سخن در امكان يا عدم امكان اين‏گونه نگرش تفسيرى به شعر مولانا نيست كه صد البته چنين امرى امكان دارد. سخن در آن است كه اين‏گونه تفسير كردن و ناديده گرفتن مولوى به عنوان شاعر اين اشعار در پيش آن‏ها با هدف و غرض تفسيرى او ناسازگار است. هم‏چنين زمانى كه در يك كار تحقيقى علمى مى‏خواهيم آراء فلسفى صدرالمتالهين شيرازى در باب حركت جوهرى و اصالت وجود و تشكيك در وجود را گزارش كنيم، غرض و هدف تفسيرى ما در مراجعه به آثار مكتوب آن حكيم، گزارش دقيق و صادقانه مقصود و مراد او از نوشته‏هايش مى‏باشد. در ظرف وجود چنين هدفى تفسيرى، نبايد مفسر (خواننده) و پيش‏داورى‏ها و بنيان انديشه و احساس او را ناديده انگاريم، بلكه بايد در جست‏وجوى افق و زمينه معنايى مؤلف اين متون باشيم.
در باب متون دينى، ما همواره به دنبال درك و فهم مقصود گوينده سخن (بارى تعالى) هستيم. روح دين‏دارى لبيك گفتن عملى و نظرى به پيام پروردگار است. گوهر ايمان دينى تصديق حقايقى است كه خداوند از طريق وحى، تفهيم آن‏ها را به انسان قصد كرده و نيز اطاعت عملى از فرامينى كه از طريق وحى و پيام خويش انجام آن‏ها را از بشر خواسته است. پس روى‏كرد مؤمنانه و عالمانه به متون دينى به غرض درك و فهم و خواست‏خداوند صورت مى‏پذيرد و با چنين غرضى، چگونه مى‏توان پيوند متن را با مؤلفش ناديده انگاشت و متن دينى را هم‏چون شعر يا نثرى عادى پيش رو نهاد و به تفسير آزاد آن، كه نوعى وارد شدن در بازى با متن است، پرداخت.
به نظر مى‏رسد كه تفسيرگرايى تاويلى فلسفى گادامر، كه در باب فهم معناى متن، موضعى معتدل‏تر از شالوده شكنان و ساختارگرايان دارد و فهم متن را محصول گفت‏وگوى مفسر يا متن مى‏داند، نيز هدف از تفسير (دست‏كم در مثل متون دينى را) را ناديده مى‏گيرد. گادامر در تاريخ گروى شكاكانه خويش معتقد به فهم و درك تاريخ‏مند آدمى است و از اين روى، مقولات، تجارب و شيوه‏هاى تفكر امروزى را با تجارب و مفاهيم متعلق به گذشته يكسان نمى‏داند. مفسرى كه به سراغ متنى مى‏رود، نمى‏تواند انديشه و تفكر خود را از زمان، تاريخ و سنتى كه در آن قرار گرفته خارج سازد. پس متن را در قالب پيش‏دانسته‏ها و تجارب و مقولات و مقبولات ذهنى خويش (كه تاريخ‏مند و سيال‏اند)درك مى‏كند. مفسر همانند مسافرى كه پس از هر سفر با اندكى تجربه به جاى اول خويش برمى‏گردد، از پيش داشته‏هاى خويش فهم متن را آغاز كرده و دوباره به همان پيش دانسته‏ها باز مى‏گردد، اما با اندكى تفسير و تجربه. (28)
اريك د. هرش در انتقاد به تاريخ‏گروى شكاكانه كاملا محق است كه آن‏ها از تاريخ‏مند دانستن تفكر و فهم، بيش از آنچه منطق اجازه مى‏دهد استنتاج مى‏كنند. گادامر در گفت‏وگوى مفسر با متن، نقش محورى و اساسى را به مفسر مى‏دهد و سهم مؤلف را ناديده انگاشته و سهم متن را كم‏رنگ مى‏كند. اگر فهم مفسر در افق معنايى و چشم‏انداز خاص خودش واقع مى‏شود، مفسر نمى‏تواند خارج از اين افق بينديشد. بايد توجه كرد كه مؤلف نيز در القاى مطلب خويش، افق معنايى و چشم‏انداز خاص خود را داشته است. پس در مواجهه با متن، نمى‏توان تنها به افق معنايى مفسر توجه داشت، بلكه اين واقعيت، مفسر را به اين نكته واقف مى‏كند كه بايد سعى او بر آن باشد كه به فهم افق ديد مؤلف نايل شود، نه آن‏كه افق ديد خويش را بر مؤلف و بر متن تحميل كند. (29) به ديگر سخن، مفسر بايد در جست‏وجوى يافتن عقلانيت مؤلف باشد، نه آن‏كه عقلانيت او را در عقلانيت‏خويش مضمحل كند.
همان‏گونه كه قبلا تذكر داده شد، در نظر گرفتن درك، فهم، انديشه، ذهنيت و مراد مؤلف به عنوان يگانه هدف تفسيرى در كليه تفاسير مربوط به متون، سخنى نارواست. بنابراين، با سخن هرش تا آن‏جا هم‏گام هستيم كه هدف مفسر درك افق معنايى و ذهنيت مؤلف باشد (كه در باب متون دينى يك ضرورت است) و انكار نمى‏كنيم كه در پاره‏اى متنها چنين هدفى تفسيرى هيچ ضرورتى ندارد.

ابهام ذاتى معناى متون دينى

در باب تنوع و تكثر معنايى متون، در دو محور بحث مى‏شود: نخست درباره ادعاى عدم تعين و ابهام ذاتى متون به طور عام و سپس درباره تكثر معنايى قرآن به طور خاص:
نگارنده بر آن است كه معتقدان به تكثر و ابهام ذاتى معناى متن و اين‏كه هيچ متنى داراى معناى ثابت و معين نيست، دو بحث را با يكديگر خلط كرده‏اند. در هر آفرينش خلاقى، مى‏توان از دو زاويه به محصول و نتيجه نگريست. اثر هنرى، كه محصول ذوق و خلاقيت هنرمند و خالق آن است، در يك نگاه، مى‏تواند به عنوان تبلور و تجسم فكر و انديشه و تخيل هنرمند تلقى شود و در نگاه ديگر، مى‏تواند مستقل از خالق و هنرمند و به عنوان اثرى كه قابل فهم و تفسير است، مد نظر قرار گيرد. از منظر نخست، يك اثر هنرى نسبتش با خالقش برقرار است. از اين‏رو، ترجمان و واسطه افكار و نيات و مقاصد اوست و از منظر دوم، چيزى مستقل از اوست و نقش واسطه‏اى ندارد. ثمره اين دو نحوه نگرش آن است كه در نگاه دوم خود اثر برانگيزنده احساس و تفكر مى‏شود، رها و آزاد از احساس و تفكر خاص هنرمند خالق آن. پيام هنرى اثر به هيچ روى، محدود و منحصر به احساس و انديشه خاص هنرمند و معاصران او نيست. بنابراين، يك اثر هنرى را مى‏توان كاملا مغاير و متفاوت با مراد و قصد خالق آن درك و فهم كرد. حال آن‏كه در نگرش اول، بايد در جست‏وجوى آن بود كه هنرمند قصد القاى چه احساس و تفكرى به مخاطب بوده و اين‏جاست كه شرايط فكرى و روحى هنرمند و اوضاع و احوال تاريخى، اجتماعى و فرهنگى عصر او اهميت مى‏يابند و اثر به عنوان پل و واسطه‏اى به سوى انديشه هنرمند تلقى مى‏شود. نبايد يكى از اين دو نحوه نگرش را به‏طور كلى ناديده گرفت و تنها نگاه ممكن به آثار هنرى را نگاه استقلالى دانست. خلطى كه از آن سخن به ميان آمد همين است كه ميان اين دو نحوه نگرش تفكيك قايل نشويم.
متن نيز يك اثر و آفرينش هنرى است. مؤلف به منظور القاى افكار و ايده‏ها و احساساتش دست‏به كار تنظيم شعر يا نثر مى‏شود. هنر شاعر و نويسنده در القاى هرچه زيباتر، رساتر و بهتر تخيلات و افكارش از طريق استخدام الفاظ و چينش آن‏هاست. جاى انكار نيست كه متن و زبان نظير آثار هنرى اين قابليت را دارند كه فى حد ذاته و مستقل از مؤلف و خالقشان، مورد ارزيابى و فهم واقع شوند، اما نمى‏توان به بهانه اين واقعيت و قابليت، واقعيت ملموس و محسوس ديگرى را ناديده گرفت. واقعيت آن است كه هر متكلم و نويسنده‏اى كه لب به سخن مى‏گشايد، به قصد انتقال معنا و افكار و احساساتش، چنين مى‏كند. در اين فرض، سخن گفتن از ابهام ذاتى معنا و عدم تعين آن، سخنى كاملا نارواست; زيرا اين ادعا مرادف آن است كه متكلم و نويسنده خود در ابهام و سردرگمى معنايى به‏سر مى‏برده و هيچ معناى معينى را در سر نمى‏پرورانده است.
كسانى كه به ابهام ذاتى معنا و عدم تعين معناى متن معتقدند در واقع، به دل‏خواه خويش مؤلف را يكسره كنار نهاده و تنها به نگاه استقلالى به متن پرداخته‏اند. بنابراين، به‏درستى دريافته‏اند كه متن انواع و اقسام بازى‏هاى زبانى را پذيراست و باكنايى و استعاره‏اى و مجازى دانستن كلمات متن، مى‏توان به معانى بسيار متنوعى دست‏يافت. اما نبايد فراموش كرد كه اين صرفا يك انتخاب است. ما مى‏توانيم هدف تفسيرى خود را انتخاب كنيم اگر دريافت افكار و مقاصد مؤلف و متكلم براى ما اهميت داشت، نگاه ما معطوف به آن واقعيت مى‏شود كه متن براى افاده معنا و مقصود معينى ساخته و پرداخته شده است. بنابراين، ابهام و عدم تعين و تكثر معنايى در كار نخواهد بود. اما اگر هدف تفسيرى ما برداشت آزاد از متن بود و توجهى به قصد و نيت مؤلف نداشتيم، آن‏گاه تكثر معنايى به عنوان قابليت واقعى زبان رخ مى‏نمايد.
شاهد گوياى اين خلط مبحث، تلقى مؤلف به عنوان «خواننده متن‏» است; خواننده‏اى كه هيچ ترجيحى بر ساير خوانندگان ندارد. مؤلف آفريننده متن است، نه خواننده آن. او در آفرينش ادبى خويش، نشانه‏ها و الفاظ را هم‏ساز با معنا و قصد خود سامان داده است. اين امكان وجود دارد كه من به عنوان يك مفسر از فلان نشانه و لفظ در متن معنايى غير از معناى مورد نظر مؤلف درك كنم، اما اين اختلاف فهم منطقا به من اين اجازه را نمى‏دهد كه مؤلف را خواننده‏اى در عرض و هم‏طراز خويشتن تلقى كنم.
محور پايانى سخن به بررسى وضعيت تعدد معنايى قرآن كريم اختصاص دارد. اعتقاد به غناى معنايى قرآن و اين‏كه در پس معناى ظاهرى آن، معانى عميق باطنى نهفته است كه ريشه در روايات دارد و خود قرآن نيز به آن اشاراتى دارد. «افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها.» (30) در روايات ما، قرآن به عنوان كتابى كه خداوند خود را در آن متجلى ساخته و اين‏كه برخى آيات آن از چنان غناى معنايى برخوردارند كه چندين بار شتر تاب حمل تفسير آن را ندارد، معرفى شده است.
امام صادق‏عليه‏السلام فرمود: «لقد تجلى الله تعالى في كلامه و لكن الناس لا يبصرون‏» و از على‏عليه‏السلام روايت‏شده است: «لو شئت لاقرت سبعين بعيرا من تفسير فاتحة الكتاب.»
هم‏چنين از امام باقرعليه‏السلام روايت‏شده است: «لو وجدت لعلمي الذى اتانى الله عزوجل حملة لنشرت التوحيد والاسلام و الدين والشرايع من الصمد.» (31) اين بحث ميدان وسيعى دارد و در اين‏جا، صرفا به ذكر نكاتى اجمالى اكتفا مى‏شود:
الف - بايد ميان تنوع و كثرت معنايى طولى و كثرت معنايى عرضى تفكيك قايل شد. كثرت معنايى طولى قابل پذيرش است; به اين معنا كه خداوند از گفتن يك جمله، معانى متعددى قصد كرده باشد، به‏گونه‏اى كه فهم آن‏ها براى همه كس ميسر نباشد و عده‏اى به فهم مرتبه سطحى و نازل آن نايل شوند و عده‏اى ديگر به فهم مراتب سطوح بالاتر نيز بار يابند. اين مطلب هيچ مانع واقعى و ثبوتى ندارد. (32)
ائمه معصوم‏عليهم‏السلام شيعه، حقايق شريعت و معارف بلند الهى را با استمداد از چنين فهمى از قرآن كريم بيان مى‏داشتند. از امام على‏عليه‏السلام سؤال شد: آيا نزد شما از طرف پيامبرعليه‏السلام غير از قرآن، كلام وحيانى ديگرى موجود است؟ در مقام پاسخ، فرموند: «لا و الذي خلق الحب و برا النسمة الا ان‏يعطى عبدا فهما في كتابه.»
اين فهم موهبتى الهى است كه راسخان در علم و واصلان به مقام طهارت نفس از آن بهره‏مند مى‏شوند; «لايمسه الا المطهرون‏» و البته، با معناى ظاهرى و همگانى و شركت‏پذيرى كه در دست‏رس هر آشناى به زبان عربى است، فرق دارد.
تكثر عرضى معناى قرآن - به اين معنا كه در مرتبه‏اى (مثلا، مرتبه ظاهر و فهم عمومى از كلمات) معانى متنوع و متكثر و بعضا متضاد و ناسازگار را قصد كره باشد - مطلبى غير قابل پذيرش است; زيرا با غرض الهى كه قرآن كرده و آن را «بيان‏» و «بلاغ‏» و «تبيان كل شى‏ء» مى‏خواند، ناسازگار است. (33)
ب - ابهام معنايى قرآن تعمدى نيست، بلكه علل و اسباب عديده‏اى دارد. آياتى كه به حسب ظاهر، احتمالات معنايى متعددى مى‏پذيرد، لاجرم يكى (يا بعضى از آن‏ها اگر استعمال در اكثر از معنا را بپذيريم) از آن‏ها مراد و مقصود خداوند بوده است و تمام دقت و تلاش مفسر بايد مصروف يافتن آن معناى متعين محتمل باشد. ادعاى برخى مفسران كه تمام احتمالات داخل در چارچوب زبان را مراد الهى مى‏دانند (34) موجب مى‏گردد كه هر مفسرى را مصيب و واصل به معناى مقصود خداوند بدانيم و اين غير قابل قبول است; زيرا گاه مفسران معانى متضادى را معتقد مى‏شوند. چگونه مى‏توان پذيرفت كه خداوندى كه قرآن را مايه هدايت‏بشر و بيان براى مردم قرار داده است، قصد تفهيم موارد متضاد و ناسازگار را داشته باشد.
ج - ابهام معنايى و احتمال تعدد معنا در سرتاسر قرآن به صورت يكسان قابل تعميم نمى‏باشد، بلكه آيات قرآن از اين جهت، قابل تقسيم مى‏باشند. برخى از آيات از چنان وضوح و روشنى دلالتى برخوردارند كه هر آشنا به لغتى - هرچند فنون ادبى را نداند - به معناى ظاهرى آن پى مى‏برد و برخى از چنان پيچيدگى‏اى برخوردارند كه فهم آن‏ها محتاج تدبر در قرآن و سنجش آن با ساير آيات است و صرف داشتن ظرايف ادبى و معانى و بيان و نحو راه گشاى فهم آن نيست.
همان طور كه در ابتداى مقاله اشارت رفت، اين مختصر تنها به بررسى برخى از مباحث مطرح در تفسيرگرايى تاويلى معاصر پرداخته و ابعاد فراوانى از بحث معنا و تفسير همچنان مسكوت مانده است.

پى‏نوشت‏ها

34. 1- Richard E. Palmer, Hermeneutics, (Northwestern UniversityPress 1969), p
2- The Hermeneutics Reader, edited by Kurt Mueller Vollmer,Basil Blackwell, 1986, pp. 5 & 6
3- لفظ مشكل قرآن ممكن است الفاظ غريب و نامانوس آن باشد; نظير «البحيرة‏» «السائبة‏»، «الوصيلة‏» يا كلمه‏اى كه فهم آن مستلزم دانستن قصه‏اى يا نكته‏اى تاريخى است; مثل «النسى‏ء» كه به ماجراى به تاخير انداختن و جابه‏جا كردن ماه‏هاى حرام اشاره دارد يا مثل آيه «ليس البر بان تاتوا البيوت من ظهورها»
4- ابوزيد، نصر حامد، اشكاليات القراءة و آليات التاويل، ص 15
5- ملا محسن الفيض الكاشانى، الصافى فى تفسير القرآن، طهران، المكتبة الاسلامية،1356، ص 21
6- Subjective Divinatory Reconstruction
7- P.E. Shleirmacher, Outline of the 1814 Lectures. In newLiterary History,Trans. by Jan Wajcik and Roland Hass, PP. 3,14
8- E.D. Hirsch, Validity In Interpretation (Yale University Press1967), p. 4
9- Ibid. pp. 17&19
10- R. Palmer, idem., p. 97
11- New criticism
12- ديويد كوزنز هوى، حلقه انتقادى، ترجمه مراد فرهادپور، انتشارات گيل، 1371، ص 2
13- Intentional Fallacy
14- W.K. Wimsatt, Beardsley, Monroe,c, The intentional Fallacy,published in
15- disentangledAuthorship from Plato to the Postmodern, ed. bysean Burke, P. 90
16- Roland Barthes, The death of the Author, Authorship, pp.126& 129
17- ديويد كوزنز هوى، پيشين، ص 315 / بابك احمدى، ساختار و تاويل متن، ج 1، ص‏43
18- ديويد كوزنز هوى، پيشين، ص 302 و نيز:
Hans Georg Gadamer, Truth and Method (The continumPublishing Company, 1994) pp. 372 & 373
19- ديويد كوزنز هوى، پيشين، ص 328
20- بابك احمدى، پيشين، ج 2، ص‏509
21- همان، ج 1، ص‏273
22- deconstruction
23- dissemination
24- راجر وبستر،«ژاك دريدا و ساختار زدايى متن‏»، ماهنامه مشرق، ش. 4، (دوره اول، ارديبهشت 74)
25- عبدالكريم سروش، روزنامه سلام، ش. 1925
26- عبدالكريم سروش، كيان، ش. 40 (اسفند1376)، ص‏16 و17
27- همان، ص‏17
28- H.G. Gadamer, Idem.,second edition, p. 448
29- E.D. Hirsch, Idem., p. 135
30- آيه 24 سوره محمدصلى الله عليه وآله
31- نهاوندى، نفحات الرحمن، ج 1، ص 28 و29
32- محمدحسين طباطبائى، الميزان، ج‏3، ص 65 و66
33- اعتقاد به وجود معانى طولى در كتب مقدس، اختصاص به انديشمندان مسلمان ندارد و در كلام مسيحى نيز سابقه دارد. سوئد نبورگ معتقد بود كه هم‏چون سه آسمان اعلى، ميانى و سفلى سه تاويل از كلام مقدس وجود دارد: معناى قدسى، معنوى و طبيعى. و مفهوم باطن متن است كه درك آن كارى دشوار اما ممكن است. معناى قدسى فهم باطن باطن است كه درك آن براى ما آدميان فانى ناممكن است.(به نقل از: بابك احمدى، پيشين، ج 2، ص‏503)
34- به عنوان نمونه، مى‏توانيد به كتاب علوم القرآن عند المفسرين، جلد3، صفحه 170 مراجعه كنيد كه از قول ابن عربى (در كتاب رحمة من الرحمان، ج 1، ص 11 -13) چنين استدلال مى‏كند كه چون خداوند از طرفى، به كليه وجوه و احتمالات كلامش واقف است و از طرف ديگر، مى‏داند كه عباد او در فهم كلامش مختلف و متفاوت هستند، پس كليه احتمالات كلامى داخل در محدوده زبان را قصد و اراده كرده است.
شنبه 25 شهریور 1391  5:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها