0

بانک مقالات علوم قران

 
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تأویل و آیات محکم و متشابه نقدی بر «تفسیر احسن الحدیث» و «قاموس قرآن»

تأویل و آیات محکم و متشابه

نقدی بر «تفسیر احسن الحدیث» و «قاموس قرآن»

ماشاءالله بیات مختاری
بر اساس آیه 7 سوره آل عمران، مجموعه آیات قرآنی به دو بخش محكمات و متشابهات تقسیم شده اند. به این معنی كه هر یك از آیات وحی نامه الهی كه نزول تدریجی و گفتاری آن بر طبق عقیده مشهور 23 سال طول كشیده، یا محكمند یا متشابهند و قسم سومی فرض ندارد. آیه یادشده چنین است:
«هو الذی أنزل علیك الكتاب منه آیات محكمات هنّ امّ الكتاب و اخر متشابهات فأمّا الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و ما یعلم تأویله إلا الله و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به كلّ من عند ربّنا و ما یتذكّر إلا أولوا الألباب» آل عمران/7
محكمات آیاتی هستند كه در دلالت بر مرادشان محكم و استوارند و اشتباه و خلطی بین معنای مراد و غیرمراد موجود نیست و دل و قلب در برابر پذیرش پیام آن گروه، آرام و منبسط و بی دغدغه است، نه در معرض خیزش
و انگیزش فتنه های كلامی و رفتاری و فقهی. آیاتی همچون «قل هو الله أحد» (اخلاص/2)، «الله خالق كل شیء»(زمر/62) و «للذكر مثل حظّ الأنثیین»(نساء/6) در زمره محكمات قرار می گیرند.
اما متشابه آیه ای است كه با آن كه بر مدلول لفظی خود دلالت می كند و ظهور در معنای خود دارد، ولی از نظر مقصد و مراد، دستخوش تردید و شبهه است و دل به آن معنای ظاهری آرام نمی گیرد و زمینه فتنه جویی در آن وجود دارد.
به تعبیر دیگر در آیات متشابه الفاظ آیه بر موضوع له خودشان دلالت تام دارند و متشابه بودن آن به دلیل قصور لفظی آن نیست تا در نتیجه محكمات همانند خاص و قید و قرینه موضوع له لفظ را مشخص نمایند، چون اصولاً غرابت و اجمال لفظی به اصطلاح مشهور وجود ندارد، بلكه تشابه از این روی پدید آمده كه آیه هم بر معنای مراد و مقصود كه قابل پذیرش و منطقی است وهم معنای غیر مراد و مقصود قابل انطباق است. تشابه نه از اوصاف لفظ و نه از اوصاف اعم از لفظ و معنی، بلكه فقط از اوصاف خاص معنی است.
ظاهر آیات متشابهات با آیات محكمات ناسازگار، بلكه در تضاد و تعارض است، اگر تعارضی ظاهری میان محكمات و متشابهات نباشد، عنوان امّ الكتاب بودن محكمات و مرجع و مفسربودن آنان، تصور درستی ندارد. و چون قرآن آمده است كه در حوزه های گوناگون زندگی سامان بخش و آرامش آور باشد، ابتدا خود باید آرام گیرد و آیات متشابه را كه ناآرام و دستاویز فتنه آوران است به سوی ساحل آرامش رهبری نماید.
و محكمات بر اساس معرفی خود قرآن، امّ الكتاب، مرجع، مفسر و آرام بخش متشابهات معرفی شده اند. وقتی آیه «الرحمن علی العرش استوی»(طه/5) مورد قراءت یا استماع قرار می گیرد خواننده در مراد آن دچار تردید می گردد و تلاطم و اضطراب روحی بر او عارض می گردد و طوفانهای فتنه فكری و اعتقادی؛ همانند پندار جسم بودن و ماده بودن و زمان مندی و مكان مندی خداوند شروع به وزیدن در ساختار فكری و ذهنی او می كند، ولی با مراجعه و عرض بر آیه محكم و مرجع «لیس كمثله شیء»(شوری/11) تندباد جسم پنداری خداوند از حركت می ایستد و می فهمد كه مراد آن آیه، تدبیر تام و كامل و احاطه تدبیری حضرت حق بر ملك و ملكوت و عالم خلق و امر است.
نمونه دیگر اینكه وقتی شنونده و خواننده آیه «وجوه یومئذ ناضرة. الی ربّها ناظرة»(قیامت/22) را می شنود و یا می خواند در هندسه ذهنی و اعتقادی او تشبیه و تجسیم خداوند شكل می گیرد، و می پندارد كه خدای سبحان در روز واپسین، دیدنی است، اما وقتی به آیه محكم و مرجعی چونان «لاتدركه الأبصار و هو یدرك الأبصار» (انعام/103) مراجعه می كند پندار رؤیت مادی خداوند از ذهنش پاك می شود.
نویسنده محترم كتاب «قاموس قرآن» و تفسیر «احسن الحدیث» آقای سید علی اكبر قرشی كه از مؤلفان و مفسران معاصرند در تعریف محكم و متشابه و حكمت متشابهات و امّ الكتاب بودن محكمات، مطالبی را نگاشته اند كه از نظر راقم سطور، شایسته بررسی و نقد و بازنگری است؛ از این رو مطالب مقاله زیر چند عنوان كلی ارائه می گردد:
تعریف و تفسیر محكم و متشابه

نویسنده محترم در دو كتاب خود مطالبی را در زمینه تعریف محكم و متشابه آورده است كه به طور خلاصه گزارش می شوند:
الف. پایه بودن محكمات (امّ الكتاب بودن) از آن جهت است كه معانی آنها روشن است و جنبه عملی دارند و نه عقیدتی و آیات متشابه بیشتر جنبه عقیدتی دارند.1
ب. مراد ازتشابه، همانندی لفظی نیست، بلكه یا تشابه در مراد است و یا مبهم بودن وجوه خارجی. آیاتی كه از نظر مراد متشابه باشند مثل آیات الاحكام، با مراجعه به روایات، تاریخ و آیات، مراد آنها معلوم می شود و دیگر متشابه نیستند. می ماند فقط متشابهاتی كه از لحاظ مصداق و نوع خارجی متشابه هستند و مقصود از آیه هفتم آل عمران این گونه متشابهات است؛ مانند خواب اصحاب كهف، معجزات پیامبران، زنده شدن مرغان به دست ابراهیم، حروف مقطعه، جریان قیامت و….2
ج. آیاتی نظیر: «و جاء ربّك و الملك صفاً صفاً»(فجر/22) و «الرحمن علی العرش استوی»(طه/5) و «فأتی الله بنیانهم من القواعد» از آیات متشابه نیستند، زیرا مراد آنها روشن شده است.3
د. باید به مضمون آیات متشابه تنها ایمان آورد و حقیقت آنها را موكول به خداوند كرد. متشابهات تا آخر متشابه هستند و اگر آیات متشابه با مراجعه به آیات و روایات، از محكمات شوند دیگر تقسیم آیات به دو قسم محكمات و متشابهات مفهوم ندارد. تا در دنیا هستیم متشابهات بر ما روشن نمی شوند، و حتی با برگرداندن آنها به محكمات باز این قفل گشوده نخواهد شد.4
هـ. جمله «و مایعلم تأویله الا الله» صریح است در اینكه تأویل متشابه را فقط خدا می داند. آنها كه می گویند با برگشت دادن متشابهات به محكمات آنها را می دانیم، بر خلاف آیه سخن گفته اند.5
و.برخی از متشابهات با رجوع به ائمه معصومین(ع) هم معلوم نمی شوند، زیرا ما انسانها از درك حقایق ماورای ماده عاجزیم.6

بازنگری و بازشناسی

سخنان یادشده از جهاتی نقدپذیر هستند:
1. اینكه گفته شده كه مراد از متشابه، یا تشابه در مراد است كه به وسیله تاریخ مراد آن معلوم شده است…، دقیق و صریح نیست، زیرا تمامی آیات قرآن در دلالت بر مدلول و مراد خود، یا به تنهایی یا به كمك و مدد سایر آیات استحكام و استواری می یابند. قرآن در آیات فراوان، خود را نور، هادی، بیان، تبیان كل شیئ توصیف می كند كه این با گنگ بودن پاره ای از آن هم ناهماهنگ است.
علامه طباطبایی می نویسد:
«در قرآن مجید آیه ای كه هیچ گونه دسترسی به مراد واقعی اش ممكن نباشد، وجود ندارد. و آیات قرآن یا بی واسطه محكمند یا با واسطه محكم می شوند.»7
بنابراین برای توضیح مراد آیات متشابه، آیات محكمات كافی هستند و به حوزه بیرون از آن نیازی نیست. البته استنطاق قرآن در ظرفیت هر كس نیست و راسخان درعلم را می طلبد كه در رأس آنان پیامبر و ائمه(ع) هستند و شرط فهم متشابهات، علم است و نه عصمت، تا گفته شود راه فهم آن بر همگان بسته است.
2. اینكه گفته شد برخی تشابه در نحوه وجود خارجی دارند مانند حقیقت جن، روح، ملائكه، وقت قیامت و… كه با رجوع به سخنان ائمه هم روشن نمی شوند و مراد از متشابهات در آیه هفتم آل عمران همین قسم است، باید گفت كه اینها هیچ كدام جزء متشابهات نمی باشند؛ چون اموری هستند كه در غیب مكنون و مطلق به سر می برند، و خداوند در قرآن، جزئیات چگونگی آنها را بیان نكرده است، تا آنها را متشابهات بنامیم.
به بیانی دیگر آیا شناخت جزئی آن حقایق مقصود به إفهام الهی هست یا نه؟ اگر مقصود به إفهام باشند پس نوعی قصور و تقصیر در قرآن و كلام الهی موجود است كه متعرض دقایق آنها نشده و اگر جزئیات آن حقایق مقصود به إفهام نمی باشند ـ كه حق نیز همین است ـ دیگر متشابه نیستند، چون مشمول تعبیر: «هوالذی أنزل علیك الكتاب منه آیات محكمات هنّ امّ الكتاب و اخر متشابهات»(آل عمران/7) نمی شوند.
باید گفت آن حقایق از نظر نحوه وقوع خارجی برای ما ناشناخته هستند، نه اینكه جزء آیات متشابهات می باشند؛ چنان كه نویسنده محترم باور داشت.
3. ملاك آیات متشابه دستاویز فتنه و شبهه واقع شدن آنها است چون در آیات متشابه برخی احتمالات، حق و مرادند و برخی حق نما و غیرمراد، و جهل به نحوه وجود خارجی حقایق و موجوداتی چون جن، ملائكه، شیطان و روح، این ویژگی را ندارند.
«و أمّا الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه ابتغاء الفتنة» آل عمران/7
4. منشأ خلط و اشتباه این نظریه در این است كه محكم و متشابه را دو وصف حقیقی و ذاتی پنداشته است، در صورتی كه محكمات و متشابهات اموری نسبی و اضافی هستند. ممكن است آیه ای برای كسی متشابه باشد، ولی برای دیگری كه در سطح و افق والاتری از علم و ادراك قرار گرفته، جزء محكمات باشد. در متشابه بودن و نبودن آیه، عنصر زمان و مكان، موقعیت علوم و معارف بشری و فرد مواجِه تأثیر دارد.
امام صادق(ع) فرمود:
«المتشابه مااشتبه علی جاهله.»8
از این حدیث دو نكته استفاده می شود:
الف. ما در قرآن آیه ای كه متشابه مطلق باشد نداریم، بلكه همگی آنها قابل دسترسی و فهم هستند.
ب. تشابه، امری تشكیكی و دارای مراتب نسبت به افراد است.
5. سخن تازه این نظریه آن است كه می گوید آیاتی مانند «و جاء ربّك و الملك صفاً صفاً» (فجر/22) و «الرحمن علی العرش استوی» (طه/5) و… متشابه نیستند، چون اكنون مراد آنها روشن شده است.
سؤال این است كه برای چه كسانی روشن شده است. مجموعه قرآن برای پیامبر و ائمه از همان آغاز و برای سایر راسخان در علم، پس از فحص و بررسی محكم اند و هیچ آیه ای برای معصومین (ع) جزء متشابهات نبوده و نیست، چون آنان آشنا به مراد و مقاصد الهی هستند. آیا اگر در زمان معاصر كسی كه راسخ در علم نیست به قرآن مراجعه كند آیات قرآن همگی برای او محكمند و آیاتی مانند دو آیه یادشده باعث اضطراب و تشویش ذهنی و فكری او نمی گردند و برای او متشابه نمی باشند؟
همان گونه كه گذشت و توضیح بیشتر آن خواهد آمد، وصف محكم و متشابه دو امر نسبی هستند كه در مقایسه درونی آیات صادق هستند و با توجه به علم نسبی انسان و تفاوت انسانها نمی توان گفت كه آیاتی همانند آیات یادشده دیگر متشابه نیستند.
6. جلال الدین سیوطی (م 911 هجری) تعداد آیات متشابه را در حدود 500 آیه می داند.9 و قاضی عبدالجبار معتزلی (م415 هجری) 875 آیه را جزء متشابهات برشمرده و در پی حل آنها برآمده است.10 و ابن شهرآشوب (م588 هجری) تعداد زیادی از آیات را جزء متشابهات شمرده و آنها را توجیه نموده است.11 و استاد معرفت نیز معتقد است كه تعداد متشابهات بعد از حذف مكررات حدود 200 آیه است.12
اساساً شایسته و معقول نیست كه حكیم مطلق، كتابی نازل فرماید كه بخشهایی از آن حتی در صورت مراجعه به سایر بخشها و محكمات و یا با رجوع به معصومین(ع)، همواره فهم ناپذیر و ناگشوده بماند. البته با نسبی بودن محكمات و متشابهات بحث از تعیین مقدار متشابهات، سخنی نادرست می نماید.
7. اینكه گفته شد محكمات جنبه عملی دارند و نه عقیدتی؛ به خلاف متشابهات كه بیشتر جنبه عقیدتی دارند، قابل نقد و نقض و بررسی است.
الف. گروهی از مفسران و قرآن پژوهان، الفاظی را مانند «قُرء» در آیه «والمطلّقات یتربّصن بأنفسهنّ ثلاثة قروء»(بقره/228) كه مشترك معنوی است و یا الفاظی مانند «یطهرن» در آیه «ولاتقربوهنّ حتی یطهرن»(بقره/222) كه در نحوه قراءت آن اختلاف نظر است و همین باعث اختلاف در فهم و مراد آن شده در ردیف متشابهات شمرده اند13 با اینكه تنها جنبه عملی و فقهی دارند.
و همچنین عـام ها و مطلق های مربوط به حوزه عمل و احكـام را مـانند «و السـارق و السارقة فاقطعوا أیدیهما»(مائده/38) و یا «الزانیة و الزانی فاجلدوا كل واحد منهما مأة جلدة» (نور/5) جزء متشابهات محسوب نموده اند. نیز آیات منسوخه را كه جنبه عملی دارند و در محور قوانین اجتماعی و فرعی اسلامند از افراد متشابهات می دانند.14
ب. درست است كه بیشتر آیات متشابه مربوط به آیات صفات هستند كه جنبه عقیدتی دارند، ولی مگر نه این است كه آیات متشابه تنها با آیات محكمات در همان موضوع، تفسیر و توجیه درست می پذیرند؛ یعنی آیات متشابه مربوط به صفات در پرتو آیات محكم صفات كه جنبه عقیدتی دارند حل می گردند.
8. اینكه گفته شده: «جمله «و مایعلم تأویله إلا الله و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به …»(آل عمران/7) صریح است در اینكه تأویل متشابه را تنها خدا می داند، چون «واو» استینـافیه است و آنهـا كه می گویند بـا برگشت متشابهات به محكمات علم به متشابهات پیدا می كنیم، بر خلاف آیه سخن گفته اند» گفتاری بسیار شگفت انگیز است.
بحثی گسترده و مبسوط میان مفسران از دیرباز بوده در اینكه آیا «واو» «والراسخون فی العلم» عاطفه است یا استینافیه؛ اگر «واو» عاطفه باشد نتیجه اش این می شود كه خداوند و راسخان در علم كه بدون شك پیامبر و ائمه برترین و داناترین آنان هستند آگاه به متشابهات و تأویل قرآن می باشند. ابن عباس در یكی از دو قول خود، مجاهد، بیشتر شافعیه، راغب اصفهانی، قاضی عبدالجبار معتزلی، قرطبی، ابوالعباس، ابن فورك، زمخشری، طبرسی، فیش كاشانی، عبده، شبّر و استاد معرفت15 آن را عاطفه دانسته اند.16
مرحوم علامه بلاغی ادله بسیاری بر عاطفه بودن واو اقامه كرده است.17 یكی دیگر از نویسندگان، یازده دلیل بر عاطفه بودن «واو» آورده است.18
ولی فخر رازی شش دلیل بر استینافیه بودن «واو» اقامه می كند. و همو می گوید: ابن عباس، مالك بن انس، كسائی، فرّاء و ابوعلی جبائی همین عقیده را دارند.19 و نتیجه می گیرد كه علم به تأویل قرآن، مخصوص خداوند است.
از دیدگاه قاصر نگارنده گر چه ادله فخررازی بر استیناف «واو» مخدوش هستند، اما سیاق و اسلوب قواعد عربی استینافی بودن «واو» را اقتضا دارد، ولی این بدان معنی نیست كه مباحث تفسیری و كلامی را درهم آمیخته قائل شویم كه مطلقاً علم به متشابهات تنها در اختیار خداوند است؛ زیرا هدف اصلی آیه ستایش راسخان در علم است.
به عبارت دیگر، گرچه آیه «و مایعلم تأویله الاّ الله و الراسخون فی العلم یقولون…» چنان كه نویسنده محترم می گوید، علم به تأویل متشابهات را منحصر به ذات اقدس الهی می داند، ولی ادله جداگانه دیگری از آیات و روایات، ائمه(ع) را راسخان در علم و عالم به متشابهات و تأویل قرآن می دانند. بر طبق آیه شریفه «لایمسّه إلاّ المطهّرون» (واقعه/79) مطهّرون، قادر به شناخت تنزیل و تأویل و محكم و متشابه آن هستند و بر اساس آیه «انّما یرید الله لیذهب عنكم الرجس أهل البیت و یطهّركم تطهیراً»(احزاب/33) اهل بیت و خاندان وحی مطهّرند و مصداق مطهّرون هستند كه عالم به متشابهات آن می باشند.
امام صادق(ع) فرمود:
«نحن الراسخون فی العلم و نحن نعلم تأویله.»20
نیز فرمود:
«والراسخون فی العلم امیرالمؤمنین و الأئمة من بعده.»21
شایان یادآوری است كه ائمه نه به عنوان معصوم بودن، بلكه به عنوان راسخ درعلم، آشنا به متشابهات هستند، پس شرط آگاهی به متشابهات، علم است نه عصمت، بنابراین برای همه راسخان در علم، راه فهم متشابهات گشوده است.

مفهوم امّ الكتاب بودن محكمات

همان گونه كه در آیه هفتم آل عمران ملاحظه شد از آیات محكمات تعبیر به امّ الكتاب شده است. در اینكه مراد از «امّ» چیست، دیدگاه هایی مطرح شده است. نویسنده محترم می نویسد:
ظاهر آن است كه محكمات، مانند «الله لااله الاّ هو الحی القیوم» بیان كننده اصول مسلّم دین و پایه های آنند و همین معنای «امّ الكتاب» بودن است، و اینكه گفته شده كه علت امّ الكتاب بودن آن است كه متشابهات با برگشت به محكمات به صورت محكم در می آیند، از درجه اعتبار ساقط است، گر چه برخی از متشابهات با ارجاع به صورت محكم در می آید.22
در بررسی نظر یادشده مطالبی مطرح می گردد:
1. برخی از مفسران از جمله نویسنده محترم «امّ» را به معنای اصل گرفته اند؛ به این معنی كه محكمات اصل و اساس در قرآن هستند كه باید به آنها علاوه بر ایمان و اعتقاد عمل هم كرد، بر خلاف متشابهات كه مراد آنها معلوم نیست و باید از عمل خودداری كرد و تنها اذعان و اعتقاد به آنها لازم است.
طبری(م310 هجری) می نویسد:
«محكمات از آن جهت امّ الكتاب نامید شده اند كه اصل كتابند و اساس دین و واجبات و حدود الهی و هر آنچه كه خلق در امر دنیا و آخرتشان بدان نیاز دارند در محكمات بیان شده است و آنها معظم كتابند.»23
اما از بررسی موارد كاربرد كلمه «امّ» به دست می آید كه این واژه دارای پیام و مفاد بیشتری از كلمه اصل و اساس است؛ اگر چنانچه كلمه «امّ» تنها به معنای اصل بود خداوند می فرمود: هنّ اصل الكتاب یا اصول الكتاب، در صورتی كه تعبیر به «هنّ امّ الكتاب» شده است.
در زبان عرب از مادر ،تعبیر به «امّ» می شود و علت آن نامگذاری، تنها به دنیا آوردن و منشأ بودن و اهمیت مادر نیست، بلكه رمز آن علاوه بر آنچه گفته شد، این است كه دستگاه آفرینش، مادر را مسئول اساسی تربیت، رشد و ارتقا، رفع و دفع موانع تربیتی، شكوفا كردن و به فعلیت رساندن استعدادها و هدایت كودك قرار داده است.
و نیز عرب از پرچم تعبیر به «ام» می كند، زیرا افراد سپاه در گرد آن جمع می شوند و از پراكندگی و گسستگی و اضطراب در امانند و در سایه آن رهبری می پذیرند. همین گونه فردی را كه مدیریت و اداره یك شهر یا روستا را بر عهده دارد و آنها را در مسیر صواب رهبری می كند «امّ» می نامند. «أمّ القومَ»: گروه را رهبری و جلوداری كرد.24
همچنین عرب به پوست محافظ مغز كه مركز اندیشه و تدبیر بدن است «امّ الرأس» و یا «امّ الدماغ» می گوید.25
با توجه به این كاربردها به دست می آید كه علاوه بر اینكه محكمات، اصل و اساس و اكثریت قرآن را تشكیل می دهند مرجع گره گشا نیز هستند. مرادات ناشناخته متشابهات، به وسیله محكمات وضوح می یابند و متشابهات باید همگی در زیر پرچم محكمات گردآیند و پیام آنها را تكرار كنند و همان گونه كه طفل باید در دامن مادر پروریده شود و میوه نارس متصل به درخت باشد، متشابهات نیز به وسیله محكمات، پروریده، توجیه و تبیین می شوند.
فخررازی می نویسد:
«امّ، در لغت به معنای اصلی است كه شیء از آن به وجود آمده باشد و قائم و وابسته بدان باشد، و چون محكمات، خود روشن هستند، و متشابهات در پرتو آنها روشنی و وضوح می یابند، از این رو محكمات، امّ متشابهات نامیده شده اند.»26
انسان وقتی برای اولین بار آیه شریفه «و جاء ربّك و الملك صفاً صفاً»(فجر/22) و یا «یدالله فوق أیدیهم»(فتح/53) را می بیند یا می شنود، تجسیم و زمان و مكان مند بودن خداوند در ذهنش تلاطمی ایجاد می كند، اما وقتی آن آیات در پرتو آیات شریفه مانند «لیس كمثله شیء»(شوری/11)، «لاتدركه الأبصار و هو یدرك الأبصار»(انعام/103) قرار می گیرند مراد و مقصودشان آشكار می شود. و علت بنیادین امّ الكتاب بودن محكمات، در همین نكته نهفته است و تمامی متشابهات مراد و مقصودشان به وسیله محكمات روشن می گردد.
2. هیچ ناسازگاری و منعی در این نیست كه آیات محكمات مانند «الله لا إله إلاّ هو الحی القیوم»(بقره/255) و «الله خالق كلّ شیء»(زمر/62)، «و لیس كمثله شیء»(شوری/11) در عین اینكه بیان كننده اصول مسلّم دین و پایه ها و اركان آن هستند، رافع ابهام و دافع شبهه از متشابهات نیز باشند و در اصل برای توجیه درست متشابهات، راهی جز مراجعه به مبـادی میانی دین كه همان محكمات است وجود ندارد.
3. اندیشه و تفكر در قرآن برطرف كننده هرگونه شك و تردید و اختلاف معرفی شده است. «أفلایتدبّرون القرآن و لوكان من عند غیرالله لوجدوا فیه اختلافاً كثیراً»(نساء/82)
بنابراین هیچ آیه ای در قرآن نیست كه برای فهم مدلول و معنایش راهی نباشد، ولی طبق نظر نویسنده محترم تشابه برخی از آیات با هیچ تدبّر و اندیشه و ارجاع به محكمی حل نمی گردد.
4. همان گونه كه پیش تر گذشت، متشابهات اموری نسبی هستند، به این معنی كه همه كس در وهله اول مراد آنها را نمی یابد، نه اینكه درب آنها برای هیچ كس گشوده نمی گردد.
علامه طباطبایی می نویسد:
« در قرآن مجید آیه ای كه هیچ گونه دسترسی به مراد واقعی اش ممكن نباشد وجود ندارد و آیات قرآن یا بلاواسطه محكمند یا مانند متشابهات با واسطه محكم می شوند.»27
علامه شعرانی می نویسد:
« شاید چیزی نسبت به یكی متشابه باشد و نسبت به دیگری محكم. و راسخان در علم نیز مراتب دارند كه افضل از همه ائمه(ع) می باشند.»28
همان گونه كه در رؤیت ظاهری نیز به هر اندازه كه قوت و دید چشم بیشتر باشد اشیاء و اجسام پیرامون خود را با ویژگیها و وضوح بیشتری می بیند، ولی چشم ضعیف در همان فاصله و مسافت، اشیاء را مشتبه و مختلط می بیند.
حقیقت قرآن و آیات آن همچون حقیقت «نور» و «وجود» دارای مراتب تشكیكی و سلسله وجود طولی و عَرضی است؛ ممكن است آیه ای برای عامه متشابه و برای خواص محكم باشد، یا یك آیه ممكن است در سنجش با آیه ای محكم، و نسبت به آیه دیگر متشابه باشد. ما در قرآن متشابه مطلق نداریم، ولی تردیدی در وجود محكم مطلق نیست.29 و چون قرآن یك حقیقت به هم پیوسته و منعطف است، پاره ای برخی دیگر را استواری می بخشد و مراد آنها را تبیین می نماید.

دلیل مفرد بودن امّ الكتاب

بحثی دیگر مطرح است كه چرا كلمه «امّ» مفرد آمده و از محكمات تعبیر به امّ الكتاب شده است، در صورتی كه اسلوب صناعی كلام عرب اقتضا می كند كه گفته شود «هن امّهات الكتاب».
طبری، طبرسی، فخررازی و بسیاری دیگر از مفسران معتقدند علت اِفراد آن است كه بفهماند آیات محكمات روی هم رفته مرجع و مفسر و امّ متشابهات می باشند، نه اینكه هر آیه محكم، به تنهایی «ام الكتاب» باشد.30
همان گونه كه در آیه «و جعلنا ابن مریم و أمّه آیة»(مؤمنون /50) كلمه آیه مفرد ذكر شده است، در صورتی كه اسلوب كلام عرب و قواعد عربیت و بلاغت مقتضی ذكر «آیتین» بود، ولی ترك قاعده بدان جهت است كه بفهماند عیسی ومریم روی هم رفته یك نشانه و آیه واعجاز هستند. چون فرزندِ بدون پدر و زنِ بدون شوهر گرچه دو عنوان هستند، ولی از جنبه اعجازی یك حقیقت بیشتر ندارند.
علامه طباطبایی نظر دیگری دارد:
«علت اِفراد «امّ» این است كه بفهماند آیات محكمات در بین خود هیچ اختلافی ندارند به طوری كه گویی یكی هستند.»31
به نظر می رسد علت اینكه در ابتدا جمع آورد و گفت «منه آیات محكمات» و سپس وصف مفرد آورد و فرمود: «هنّ امّ الكتاب» آن است كه اگر با دید وحدت و یكپارچگی به این آیه ها بنگریم همگی مسئله توحید و ابعاد آن را توضیح و تعلیم می دهند؛ و توحید به سان شجره طوبی است كه دیگر باورها، اخلاقیات، عبادیات و آموزه های دین از آن سرچشمه می گیرند و شاخه ای از آنند.
در ساختن انسان كامل نیز این ایمان و توحید است كه شاخه های فراوان فضایل اخلاقی را به وجود آورده و دمادم اعمال صالحه را كه میوه های آن اعتقاد است ایجاد می كند. و چون توحید همچون خون در تمامی رگهای دین جاری است. از این رو از آن تعبیر به «امّ الكتاب» نموده و مفرد آورده است.
محی الدین بن عربی جمله «لااله الا الله» را مرجع جمیع محكمات دیگر و «امّ الكتاب» می داند.32
ولی اگر با دید كثرت به آیات محكمات بنگریم، هر یك به تنهایی محكمند و مرجع، از این رو جمع آمده است: «منه آیات محكمات».
همان گونه كه اگر به «وجود» با دید كثرت بنگریم وجود، دارای اقسامی مانند قدیم و حادث، خارجی و ذهنی، واجب و ممكن، بالفعل و بالقوه و… است، ولی با نگاه وحدت و طولی یك حقیقت یك پارچه در برابر «عدم» خواهد بود.

راز وجود متشابهات

نویسنده محترم درباره حكمت متشابهات می نویسد:
«در اینجا وجه دیگری است كه از نظر نگارنده بسیار ارزنده است و آن این است كه وجود متشابهات سبب زنده ماندن و همیشه تازه بودن قرآن است. اگر همه آیات محكم بودند قرآن موقعیت كنونی خود را از دست می داد.
واینكه قرآن در هر عصر احتیاج به تفسیر خاصی دارد و آیات آن پیوسته مورد بحث و تبادل نظر قرار می گیرد در اثر وجود متشابهات است. اگر همه قرآن محكمات بود این كلام آسمانی موقعیت كنونی خود را از دست می داد. وجود متشابهات پشتوانه تازگی و ابدی بودن قرآن است.»33
به نظر می رسد راز و حكمت متشابهات بدان گونه كه ارائه شد دفاع پذیر نیست:
1. به جز نویسنده محترم، عده ای دیگر از پژوهشیان علوم قرآن نیز در تحلیل وجود متشابهات گفته اند كه متشابهات گنجینه اسرار و معانی است و اگر برتر و سودمندتر از محكمات نباشد كمتر از آنها نیست.34 و اینكه خداوند اگر كتابی می فرستاد كه مشتمل بر میلیونها صفحه بود و در آن بسط و تفصیل همه امور داده شده بود ویژگی این كتاب مشتمل بر متشابهات را نمی داشت.
صاحب تفسیر «اطیب البیان» می نویسد:
«وجود متشابهات لازم است؛ چون اگر بنا بود تمام معانی قرآنیه كه «لارطب و لایابس إلاّ فی كتاب مبین» از معانی ظاهریه و باطنیه تا هفتاد بطن در قرآن واضح و روشن بود، از فصاحت و بلاغت و معجزیت خارج می شد و نقض غرض بود، و آیات قرآن از هزار بحارالانوار مجلسی مفصل تر می شد.»35
عبدالفتاح قاضی رئیس گروه قرآن جامع الأزهر مصر می نویسد:
«حكمت و اراده خداوند بر این تعلق گرفته است كه معانی دقیق و اسرار بی كران را كه عقول بشری در مقابل آن خاضع می گردند در ضمن آیات متشابهات به ودیعه قرار دهد.»36
نویسندگان محترم تفسیر كاشف نیز در حكمت متشابهات نوشته اند:
«از آنجا كه قرآن برای یك نسل و سرزمین خاص نیست، بسیاری از آیات آن عمیق و چند بُعدی بیان شده است، تا هر نسل و مردم هر سرزمینی در یك یا چند بُعد آن دقت كنند.»37
چنان كه مشاهده شد از نظر پژوهشگران نیز حكمت متشابهات ناظر به مقوله پویایی و جامعیت قرآن و انطباقش با زمان مورد نظر قرار گرفته است.
2. از نظر راقم این سطور، مجموعه قرآن، مشتمل بر معانی دقیق و اسرار بی كران است كه همگام با زمان و تكامل اندیشه و معرفت بشری به پیش می رود.
معماری قرآن از نظر ساماندهی حروف، كلمات، جملات و معانی آن به گونه ای پایه ریزی شده است كه بتواند از نظر استعداد و ظرفیت پیامدهای پایان ناپذیر باشد. قرآن از این جهت همچون طبیعت است. خالق، واضع و مدوّن قرآن همان خالق و واضع طبیعت است.
همان گونه كه در طبیعت هر چه بینشها وسیع تر شود و تحقیقات گسترده تری انجام پذیرد راز جدیدتری به دست می آید، قرآن نیز چنین شاكله و ساختاری دارد؛ مسائلی كه امروز در باره مبدأ و معاد و فقه و اخلاق و داستانهای تاریخی و كیهان شناسی قرآن مطرح می شود بسی متجانس تر با روح قرآن است از همین مسائل كه در سده های پیشین مطرح شده است. بزرگ ترین دشمن قرآن ،جمود و توقف بر بینش ویژه یك دوره و زمان معین است. در حدیثی پیامبر در وصف كل قرآن می فرماید:
«ظاهره أنیق و باطنه عمیق، له تخوم و علی تخومه تخوم، لاتحصی عجائبه و لاتبلی غرائبه.»38
در سخنی امام صادق(ع) درباره رمز طراوت و جاودانگی قرآن می فرماید:
«لأنّه لم ینزل لزمان دون زمان، و لا لناس دون ناس، و لذلك ففی كل زمان جدید، و عند كل ناس غضّ.»39
پویایی وجامعیت قرآن كه مظهر اعجاز و رمز خاتمیت است نمی تواند تنها مربوط به آیات متشابه باشد كه تعداد آن را 200 آیه یعنی یك سی و سوم قرآن دانسته اند.40
خداوند كه نامتناهی است با جمیع اسماء و صفات خود در قرآن تجلی نموده است، «فتجلّی الله سبحانه فی كتابه»41 و تمامی آیات آن را مخزن معارف و اسرار قرار داده است كه موظف به استنطاق و بهره وری از همه آن هستیم:
«ذلك القرآن فاستنطقوه.»42
قرآن همان گونه كه مشتمل بر متشابهات است دارای محكماتی است كه متشابهات در پرتو آنها روشن می گردد. متشابهات چیزی فراتر و بیشتر از محكمات ندارند. اشتباه بزرگی است كه تصور كنیم معانی دو قسم می باشند؛ كه محكمات را خواص و عوام می فهمند و متشابهات را كه مشتمل بر معارف عالیه و حِكَم دقیقه است فقط خواص می فهمند.
لازمه سخن نویسنده محترم و برخی دیگر این است كه سنخ و ماهیت محكم و متشابه از هم جدا است؛ در صورتی كه محكمات «امّ»، سرپرست و مدبّر و پرورش دهنده متشابهات هستند. همه متشابهات معنی و مراد و اعتبار خویش را از محكمات می گیرند و زیادت فرع بر اصل جایز نیست. بنابراین همان گونه كه گذشت متشابهات دربردارنده مفاهیمی دقیق تر و والاتر از محكمات نیستند.
منطوق صریح آیه هفت سوره آل عمران این است كه محكمات، مفسّر متشابهات می باشند: «منه آیات محكمات هنّ امّ الكتاب».
3. فتنه هایی كه در حوزه اسلامیان پدید آمده بدون شك بیشتر آنها آیات متشابه را دستاویز خود قرار داده اند و یا از آن سرچشمه گرفته اند.
شیاطین و كسانی كه دارای زیغ و كژدلی بوده و هستند در طول تاریخ با تمسك به آیات متشابه سوء استفاده هایی در زمینه هستها و نیستها و باید و نبایدها انجام داده اند. در زمان نزول وحی، جمعی از مسیحیان نجران با تمسك به آیه: «وكلمته ألقاها الی مریم و روح منه»(نساء/171) در حضور پیامبر(ص) می خواستند تثلیث و خدایی مسیح را اثبات كنند.43
ابوالحسن اشعری (م324هجری) شیخ اهل سنت به استناد آیه «ربّ أرنی أنظر الیك»(اعراف/143) مشاهده پذیری حسّی خداوند را، و با آیه «بل رفعه الله الیه»(نساء/158) جهت ومكان داشتن او را، و با آیه «یدالله فوق أیدیهم»(فتح/10) و «كان الله سمیعاً بصیراً»(نساء/143) اعضـا و جوارح را برای خداوند ادعا كرده است.44
كرامیه و اشاعره با دستاویز قراردادن آیاتی متشابه مانند: «فأزلّهما الشیطان عنها فأخرجهما ممّا كانا فیه»(بقره/36)، صدور گناه از پیامبران را، و با آیاتی مانند «لوشاء الله ما أشركوا»(انعام/2) و «أنّه هو أضحك و أبكی»(نجم/43) سلب اختیار انسان را، و با آیاتی مانند: «یضلّ به كثیراً و یهدی به كثیراً»(بقره/26) و «ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم»(بقره/7) ذاتی بودن سعادت و شقاوت را اثبات كرده اند.45
روش تربیتی و تعلیمی قرآن این است كه در موارد حساس و سرنوشت ساز كه پیش بینی كند ركنی از اركان در زمینه الهیات یا سیاسیات متزلزل می شود اعلام خطر می كند و با لحنی شدید موضوع را مطرح می كند و با زبان موعظه از آن نمی گذرد.
قرآن با قاطعیت در ارتباط با آیات متشابهات اعلام خطر كرده و انسانها را در رویارویی با متشابهات به دو دسته تقسیم كرده است:
الف. راسخان كه در برابر محكمات و متشابهات تسلیمند و با بازگرداندن متشابهات به محكمات ره می پویند:
«والراسخون فی العلم یقولون آمنّا به كلّ من عند ربّنا» آل عمران/7
ب. كج اندیشان و اهل زیغ كه بدون ارجاع متشابهات به محكمات، به متشابهات تمسك می جویند و در پی فتنه انگیزی می كوشند:
«و أمّا الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه منه» آل عمران/7
از نظر قرآن كسانی كه تنها به آیات متشابهات استناد می كنند افرادی بیمار و مسخ شده هستند.
آیات متشابهات حق نما و حق گونه هستند، نه اینكه حق و بیانگر تمامی واقع باشند. وقتی چند احتمال در آیه داده می شود، برخی حق اند و بعضی دیگر حق نما و غیرمراد، كه كج اندیشان به همان غیرمراد تمسك می جویند.
علامه طباطبایی درباره ویژگی آیات متشابه می نویسد:
«انسان هنگامی كه بدعتها و مذاهب فاسده ای كه پس از رسول اكرم روی كار آمده و در نتیجه فرق بی شماری را در اسلام به وجود آورده در نظر بگیرد و آنها را بررسی كند، خواهد فهمید كه ریشه همه؛ اعم از آنچه كه در معارف و عقاید پیش آمده یا در احكام به وقوع پیوسته، پیروی و پیگیری متشابهات و تأویلات غیرخدا پسندانه بوده است.»46
فخررازی درباره آیات متشابهات می نویسد:
«وجود متشابهات، مشكل بزرگی در دو حوزه الهیات و نبوّات می باشد؛ اما در زمینه الهیات، وجود متشابهات باعث می شود كه مسلمین اعتقادات نادرست و باطل در ارتباط با خداوند پیدا كنند و اوصاف ناسازگار با الوهیت را به او نسبت دهند.
اما در زمینه نبوّات، متشابهات، باعث طعن به رسول خدا شده است؛ زیرا می گویند اگر او رسول راستین و عارف به خداوند خویش بود، نباید او را به اوصاف و ویژگیهای جسمانی و مادی متّصف می كرد.»47
با بررسی نوشته های اشعریان، معتزلیان، جبریان، اهل تفویض، معتقدان به حدوث، باورمندان به قدم، صوفیان، شیخیه، وهابیان، سوسیالیست های خداپرست و ماركسیست های اسلامی می بینیم كه همگی به آیات متشابهات تمسك جسته اند.
اینك چگونه می توان گفت وجود متشابهات، سبب زنده ماندن و همیشه تازه بودن آن است، و اگر همه قرآن محكمات بود موقعیت كنونی را نداشت؟

دیدگاه برگزیده در راز تشابه

در راز متشابه بودن برخی آیات به سه نكته مختصر اشاره می كنیم:
یك. الفاظی را كه عرب معاصر وحی وضع كرده بر طبق نیازهایش در مقام افاده و استفاده بوده است، آنها فراتر از برخی محسوسات نمی اندیشیدند و حقایق بلند و قدسی و فراطبیعی به دور از ذهنیت آنها بود. در بین آنان عباراتی متناسب با معانی و معارف والا به عنوان قالب و ظرف وجود نداشت. معانی كلی واقعیتهای فراطبیعی را هرگز تنگنای در قالب الفاظ محدود بر نمی تابد و گنجایش تحمل و انتقال آنها را ندارد، پس چاره ای جز به كارگیری انواع مجاز، استعاره، تشبیه و تمثیل نبوده است كه آن روش گرچه از زاویه ای نارسا و دوركننده بوده، اما از جهتی دیگر مقرّب به موضوع و هدف بوده است.و اگر خداوند خود اختراع الفاظ مناسب می نمود و حقایق را در آن قالبها سرازیر می كرد، برای بشر قابل فهم نبودند.
ب. اصولاً تفهیم معانی به دیگران جز از راه معلومات ذهنی و شبكه و ساختار معرفتی آنها كه در طی زندگی خویش رقم زده اند، امكان پذیر نیست و هر كس تنها از بلندای معرفت خود به شناخت كتاب تكوین و تدوین نایل می شود.
بیشتر انسانها حس گرا، و خوگرفته به عالم طبیعت و زندانی زمان و مكانند، و به همین دلیل، معانی بلند و معنوی در ذهن آنها صورتهای حسی و مادی می یابند.
افزون بر اینكه چون عامه مردم جز حسیات را ادراك نمی كنند، ناگزیر معانی كلی نیز باید در قالب حسیات به خورد آنان داده شود.
ج. تمام قرآن، چه محكم و چه متشابه آن تأویل دارد. تأویل از قبیل مفاهیم لفظی نیست، بلكه از امور حقیقی و خارجی است، و تمامی معارف و احكام و قوانین و سایر محتویات قرآن بر گرد آن تأویل و حقیقت خارجی می چرخند.
در نشأه معنی و حقیقت خارجی و تأویلی قرآن، لفظ عربی سریانی، عبرانی و… وجود ندارد و قرآن دربند و چهارچوب هیچ كمیتی نیست. در آن مرحله از وجود قرآن، بحثی از حقیقت ومجاز، اشتراك لفظی و معنوی و تشابه وجود ندارد، ولی وقتی به جهان كثرت و طبیعت نزول می كند و در قالب الفاظ دچار تنگنا و محدود بشری قرار می گیرد، محدودیت الفاظ روی آن حقایق را می پوشاند.
حقیقت قرآن همانند آب باران است(رعد/17) از آسمان تنها آبی زلال و گوارا فرود می آید، ولی در مسیر حركت و برخورد با خاكها، خاشاكها و نمكها، كف (زَبَد) بر آن عارض می گردد، اگر شرایط طبیعی زمین به نحوی بود كه از خاكها و آلاینده ها پیراسته بود كفی هم بر آب باران عارض نمی شد.
در ظرف غیب مكنون و وجود تأویلی قرآن كه لباس و پوشش و لفظی خاص نیست، هیچ تشابهی نیست، اما آن گاه كه فرود و نزول می یابد و در قالب الفاظ ریخته می شود، تشابه شكل می گیرد.
رابطه الفاظ آیات با تأویل و وجود عینی قرآن، رابطه حاكی و محكی و مثال و ممثّل است؛ الفاظ قرآن نسبت به آن حقیقت متعالی و تأویل، جنبه مثال دارد و سعی شده كه آن حقیقت به فهم شنونده نزدیك گردد، ولی در واقع آن حقیقت بالاتر از آن است كه در قالب الفاظ درآید.
خداوند متعال در آیه «و الكتاب المبین. إنّا جعلناه قرآناً عربیاً لعلّكم تعقلون. و إنّه فی أمّ الكتاب لدینا لعلی حكیم» بدین نكته اشاره دارد كه قرآن در قالب الفاظ عربی واقع گردیده تا مورد تعقل و اندیشیدن قرار گیرد، ولی در ورای این الفاظ دارای حقیقتی است كه در ام الكتاب پیش خداوند است و از مختصات عالم غیب است كه تنها با طهارت روح و تزكیه نفسی می توان با آن آشنا شد. و عالم قیامت ظرفی است كه حقیقت وجودی و خارجی قرآن برای همه ظهور پیدا می كند. «یوم یأتی تأویله»(اعراف/53).
تأویل قرآن گر چه حقیقتی عینی و در حوزه علوم حضوری است، ولی گمشده مطلق نیست و عده ای را توان دست یافتن بدان حقایق در این جهان میسور است.

 

پی نوشت‌ها:

1. قرشی، علی اكبر، احسن الحدیث، تهران، بنیاد بعثت، 1366ش، 2/16.
2. همان، 2/22.
3. همان، 2/17.
4. همان، 2/19 ـ 16.
5. همان، 2/16.
6. همان، 2/22.
7. طباطبایی، محمدحسین، قرآن در اسلام، انتشارات اسلامی، قم، 27.
8. عیاشی، محمدبن مسعود، تفسیر العیاشی، بیروت، مؤسسة الاعلمی، 1/162.
9. حلبی، علی اصغر، آشنایی باعلوم قرآن، تهران، اساطیر، 1366 ش، 122.
10. معتزلی، قاضی عبدالجبار، متشابه القرآن، تحقیق عدنان محمد زرزور، قاهره، دارالتراث.
11. سروی مازندرانی، ابن شهرآشوب، متشابه القرآن و مختلفه، قم، انتشارات بیدار.
12. معرفت، محمـد هـادی، التمهید فی علـوم القرآن، قـم، مؤسسـة النشر الاسلامی، 1416ق، 3/14.
13. حجتی، محمدباقر، بی آزار شیرازی، عبدالكریم، تفسیر كاشف، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1366ش، 2/33.
14. همان.
15. معرفت، محمدهادی، التمهید فی علوم القرآن، 3/38.
16. كمالی دزفولی، علی، قانون تفسیر، كتابخانه صدر، تهران، 1354ش، 31.
17. بلاغی، محمدجواد، آلاء الرحمن فی تفسیر القرآن، قم، مكتبة الوجدانی،1/ 257.
18. كمالی دزفولی، علی، قانون تفسیر، 314.
19. رازی، فخرالدین، مفاتیح الغیب، دارالكتب العلمیة، بیروت 1411ق، 7/176.
20. حویزی، عبد علی بن جمعه، تفسیر نورالثقلین، المطبعة العلمیة، قم، 1/316.
21. همان، 1/317.
22. قریشی، علی اكبر، قاموس القرآن، دارالكتب الاسلامیه، طهران، 4/4، واژه شبه.
23. طبری، ابوجعفر محمد بن جریر، جامع البیان عن تأویل آی القرآن، دارالكتب العلمیة، بیروت، 1421ق، 3/170.
24. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، داراحیاء التراث العربی، بیروت 1379ق، 2ـ1/408.
25. همان، 2ـ1/17 ؛ المنجد و مجمع البحرین ذیل ماده «امْ».
26. فخررازی، محمودبن عمر، مفاتیح الغیب، 7/173.
27. طباطبایی، محمدحسین، قرآن در اسلام، 30.
28. كاشانی، ملافتح الله، تفسیر منهج الصادقین، كتابفروشی اسلامیه، تهران، 2/175.
29. طباطبایی، محمدحسین، المیزان فی تفسیر القرآن، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، بیروت، 1391ق، 3/64.
30. طبری، ابن جریر، جامع البیان عن تأویل آی القرآن، 3/170 ؛ طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 2ـ1/409؛ فخررازی، مفاتیح الغیب، 7/173.
31. طباطبایی، محمد حسین، المیزان فی تفسیر القرآن، 3/20.
32. ابن عربـی، رحمة من الرحمـن فی تفسیر و اشـارات القـرآن، مطبعة نصر، دمشـق، 1410ق، 1/412.
33. قرشی، علی اكبر، قاموس القرآن، جلد 4، ماده شبه.
34. شهرستانی، هبة الدین، تنزیه التنزیل، چاپخانه حیدری، 1331ش، 84.
35. طیب، عبدالحسین، اطیب البیان، 3/114.
36. قاضی،عبدالفتاح، من علوم القرآن، مكتبة الكلیات، الأزهریة، 1976م، 79.
37. محمد باقر حجتی و عبدالكریم بی آزار شیرازی، تفسیر كاشف، 2/36.
38. كلینی، محمدبن یعقوب، الكافی فی الاصول، انتشارات علمیه اسلامیه، تهران، كتاب فضل القرآن، 2/599.
39. صدوق، عیون اخبار الرضا، 239 ؛ علامه مجلسی، بحارالانوار، 2/280.
40. معرفت، محمدهادی، التمهید فی علوم القرآن، 3/14.
41. سید رضی، نهج البلاغه، تحقیق صبحی صالح، خطبه 147.
42. همان، خطبه 158.
43. سید قطب، فی ظلال القرآن، داراحیاء التراث العربی، بیروت 1386ق، 1/146.
44. اشعری، ابوالحسن، الانابة، حیدرآباد دكن، 12 و 35 و 39.
45. همان، 56 و 85.
46. طباطبایی، محمدحسین، المیزان، 3/41.
47. فخررازی، تأسیس التقدیس، 205 ؛ به نقل از عدنان محمد زرزور، متشابه القرآن ، دمشق، مكتبة دارالفتح، 63.
شنبه 25 شهریور 1391  5:29 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

تأویل و راسخان در علم

تأویل و راسخان در علم

علی اصغر ناصحیان
چکیده:

بر اساس دلایل و شواهدی که در این مقاله آمده است، راسخان در علم، تأویل متشابهات را می‏دانند و نیز «واو» در «و الراسخون فی العلم» عاطفه است. اما سخنِ علی علیه‏السلام در خطبه اشباح که گفته می‏شود حاکی از اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی از تأویل آیات متشابه است، به دلایلی که ذکر می‏شود، ناظر به آیات متشابه نیست. مصداق اصلیِ «راسخان در علم»، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و امامان مکتب اهل بیت علیهم‏السلام هستند. عاملان ربّانی که معارف شریعت را در این مکتب آموخته و به زیور علم و تقوا آراسته شده‏اند نیز از مصادیق «راسخانِ در علم» به شمار می‏روند.

کلید واژگان:

علوم قرآنی، محکم، متشابه، تأویل، راسخان در علم.
بحث از دانشِ تأویل متشابهات، پیشینه‏ای دیرین دارد. از عصر صحابه تاکنون، این پرسش در بین مفسران مطرح بوده است که آیا آگاهی از تأویل متشابهات(1)، منحصر به خداوند است یا راسخان در علم نیز تأویل متشابهات را می‏دانند؟ و نیز راسخان در علم، چه کسانی هستند و چه ویژگیهایی دارند؟
جمعی معتقدند که راسخان در علم نیز تأویل متشابهات را می‏دانند. منشأ اختلافِ مفسران در این مسأله، اختلاف در تفسیر آیه زیر است: «هو الذی أنزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن أمّ الکتاب و أخر متشابهات فأمّا الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کلّ من عند ربّنا و ما یذّکّر إلاّ أولوا الالباب»(1)؛ یعنی اوست خدایی که قرآن را بر تو فرو فرستاد، بخشی از آن، آیات محکم است که اساس قرآن است و بخش دیگر، متشابهات است. پس کسانی که در دلهاشان کژی است، به هدفِ گمراه ساختن و تأویل، در پی متشابهات می‏روند (ولی) تأویلِ آن را کسی جز خداوند و راسخان در علم نمی‏داند. آنان گویند به آن ایمان آوردیم، همه آیات از نزد پروردگار ماست و جز صاحبان اندیشه، متذکر نمی‏گردند.
در آیه یاد شده، برخی مورد وقف را پایان جمله «و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏» می‏دانند و جمله «و الراسخون فی العلم یقولون...» را استینافیه می‏شمارند؛ در این صورت، معنای آیه چنین است: «تأویل آن را کسی جز خداوند نمی‏داند و راسخان در علم گویند به آن ایمان آوردیم، همه آیات از نزد خداوند (نازل شده) است.»
این گروه، نوعا معتقدند که کسی جز خداوند، تأویل متشابهات را نمی‏داند. در مقابل، بسیاری از مفسّران، «واو» را در جمله «و الراسخون فی العلم یقولون...»، عاطفه می‏دانند که بر اساس آن، معنای آیه چنین است: «تأویل آن را کسی جز خداوند و راسخان در علم نمی‏داند، گویند به آن ایمان آوردیم، همه آیات از نزد خداوند (نازل شده) است.»
این گروه معتقدند که راسخان در علم نیز از تأویل متشابهات آگاهند.

دیدگاه نخست: انحصار دانش تأویل به خداوند

«واو» در «و الراسخون فی العلم» استینافیه است. بنابراین، محل وقف، پایانِ جمله «و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏» می‏باشد؛ در نتیجه، از آیه استفاده می‏شود که علم به تأویل، منحصر به خداوند است و جز او کسی تأویل متشابهات را نمی‏داند. عایشه، عروة بن زبیر، حسن، مالک، کسایی، فرّاء، جبائی و برخی دیگر از مفسّران، این رأی را برگزیده‏اند.(1)

دلایل این دیدگاه

در تأیید این دیدگاه به وجوهی استدلال شده است که عبارت است از:

1. استیناف، مقتضای ذوق ادبی:

فخر رازی می‏گوید:
عطفِ «و الراسخون فی العلم» بر «اللّه‏» مستلزم آن است که «یقولون آمنّا به» آغاز جمله باشد، ولی قرار گرفتن چنین تعبیری در آغاز کلام، از ذوق فصاحت به دور است؛ زیرا در این صورت، مناسب آن بود که گفته شود: «و هم یقولون» یا «و یقولون آمنّا».(2)
در ردّ کلام فخر رازی گوییم: جمله «یقولون آمنّا» حالیه است و وضعیت راسخان در علم را توضیح می‏دهد. بر اساس قواعد ادبی، هرگاه جمله حالیه با فعل مضارع مثبت آغاز شود، بدون «واو» آورده می‏شود؛ مانند: «و لاتمنن تستکثر»(3) که «تستکثر» حال از فاعل «لاتمنن» است.(4)
ابن مالک در این خصوص گوید:
حوت ضمیرا و من الواو خلت(5)*** و ذات بدءٍ بمضارع ثبت
سید رضی رحمه‏الله دو نمونه از قبیل آیه مورد بحث نقل می‏کند که در آنها «واو»، عاطفه است و فعل مضارع بدون «واو» پس از معطوف، حال واقع شده است:
الف) «ما أفاء اللّه‏ علی رسوله من أهل القری فللّه‏ و للرسول و لذی القربی...للفقراء المهاجرین... و الذین جاءوا من بعدهم یقولون...»(1)
او می‏گوید: شکی نیست که «و الذین جاءوا من بعدهم» نیز داخل در مستحقان فی‏ء می‏باشند و «واو» برای عطف است و جمله «یقولون» حال واقع شده است.
و البرق یلمع فی الغمامة *** ب) فالریح تبکی شجوها
«واو» در «و البرق یلمع...» عاطفه و «برق» معطوف به «ریح» و «یلمع...» جمله حالیه است و مقصود شاعر این است که: «و البرق أیضا یبکی شجوه لامعا فی الغمامة»؛ و برق نیز به سبب اندوهش، در حالی که در دلِ ابر می‏درخشد، می‏گرید. اگر مقصود جز این بود، جمله «و البرق یلمع فی الغمامة» ارتباطی با «فالریح تبکی شجوها» نداشت، بلکه با آن اجنبی بود.(2)
از شواهد یاد شده آشکار گردید که استیناف، هیچ‏گونه ترجیحی بر عطف ندارد.

2. قرینه سیاق:

فخر رازی می‏نویسد:
خداوند متعال، راسخان در علم را به سبب آنکه می‏گویند: به متشابه ایمان آوردیم، ستوده است. اگر آنان از تأویل متشابهات به تفصیل آگاه باشند، جایی برای ستایش آنان نیست؛ زیرا هر کس که آگاهی تفصیلی به حقیقتی پیدا کند، بدان ایمان می‏آورد. بنابراین، مدح راسخان در علم، از آن جهت است که آنان به مرحله‏ای از ایمان به خداوند و کلام او دست یافته‏اند که به حقانیت آن ایمان می‏آورند؛ گر چه به مفاد آن جاهل باشند.(3)
استاد معرفت ـ حفظه اللّه‏ـ در ردّ این استدلال می‏نویسد:
چنین نیست که هر کس حق را بشناسد، بدان اعتراف کند و آن را بپذیرد. خداوند متعال می‏فرماید: «یعرفون نعمت اللّه‏ ثم ینکرونها و أکثرهم الکافرون».(1) علاوه بر این، ستودن به سبب ایمان از روی بصیرت، سزاوارتر از ستایش به سبب ایمانِ در حال جهل است.(2)
به نظر می‏رسد که جمله «یقولون آمنّا به کلّ من عنداللّه‏» ناظر به این نکته باشد که راسخان در علم، بدان سبب که خدای سبحان، دانش فهم متشابهات را به آنان افاضه کرده است، به مرحله‏ای از یقین و ثبات عقیده رسیده‏اند که تزلزل و اضطرابی در اندیشه آنان راجع به متشابهات وجود ندارد؛ لذا ایمان آنان به متشابهات، نظیر ایمان آنان به محکمات است. اگر جمله «یقولون آمنا...» ناظر به ایمان و تسلیم در حال جهل باشد، مناسب آن بود که گفته شود: «و المؤمنون یقولون آمنّا به...»؛ زیرا بین رسوخ در علم (ریشه در علم داشتن) با جهل، مناسبتی وجود ندارد.

3. انحصار دانشِ برخی از مسائل قرآنی به خداوند:

در قرآن از اموری مانند: زمان قیامت و حقیقتِ روح، سخن به میان آمده که از متشابهات به شمار می‏رود و دانش آن، تنها نزد خداوند است و راسخان در علم از آن آگاه نیستند. این مطلب، دلیل بر لزوم وقف بر «اللّه‏» و استیناف جمله «و الراسخون فی العلم یقولون» است؛ زیرا در صورت عاطفه بودنِ «واو»، مفاد آیه با واقعیت خارجی، سازگار نخواهد بود.
در پاسخ باید گفت که قرآن کریم آیات را به دو گونه «محکم» و «متشابه» تقسیم می‏کند و مفاد آیه تأویل ـ در صورت عطف بودنِ «و الراسخون فی العلم» ـ آگاهی راسخان در علم از مراد و مقصود آیاتِ متشابه است، ولی آیاتی که در آنها زمانِ وقوع قیامت یا حقیقت روح مطرح است، از متشابهات به شمار نمی‏رود؛ زیرا مفاد آنها روشن است. برای مثال، به دو آیه زیر بنگرید:
«یسئلونک عن الساعة أیّان مرسها قل إنّما علمها عند ربّی»(3)؛ از تو درباره زمان وقوع قیامت می‏پرسند؛ بگو دانش آن نزد پروردگارم است. «یسئلونک عن الروح قل الروح من أمر ربّی»(1)؛ از تو درباره روح می‏پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است.
چنان که می‏بینید، این آیات نمی‏تواند مصداق متشابه باشد؛ زیرا مفاد آن، کاملاً روشن است و اشتباهی در فهم مراد رخ نمی‏دهد. اما ابهامِ زمان وقوع قیامت و حقیقت روح، امری است که در آیات یادشده بیان نشده و جزو مقاصد این آیات نبوده است.

اشکال اساسی در این دیدگاه

قائلان دیدگاه نخست بر اساس استینافیه بودن «واو» و لزوم وقف بر «اللّه‏»، به عدم آگاهی راسخان در علم از تأویل متشابهات حکم می‏کنند، لیکن چنان‏که دیدید، ادلّه آنان بر استیناف، ناتمام است.
افزون بر این، نکته شایان توجهی که در دیدگاه یادشده مورد غفلت قرار گرفته، این است که استینافیه بودن «واو» در آیه مورد بحث، گرچه بر انحصار دانش تأویل به خداوند دلالت دارد، ولی از آنجا که حصر آن اضافی است، نمی‏تواند دلیل بر عدم آگاهی راسخان در علم از تأویل باشد؛ زیرا حصر حقیقی در صورتی ثابت می‏شود که دانش تأویل، علم مکتوم الهی باشد و خداوند سبحان آن را به کسی افاضه نکند، لیکن به حکم عقل و نقل و ظاهر برخی از آیات، دانش تأویل نمی‏تواند از علوم مکتوم خداوند باشد؛ زیرا قرآن کریم به صراحت، خود را وسیله هدایت بشر معرفی کرده است: «شهر رمضان الذی أنزل فیه القرآن هدی للناس»(2) در این صورت، چگونه ممکن است کتابی که برای هدایت بشر نازل شده است، بخشی از مفاهیم آن برای هیچ‏کس قابل ادراک نباشد و حتی بر پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و اهل البیت علیهم‏السلام که مفسّران حقیقی قرآنند، پوشیده باشد؟ در آن صورت، وجود چنین آیاتی در قرآن، لغو و بیهوده خواهد بود «تعالی اللّه‏ عن ذلک علوا کبیرا».
بنابراین، در صورتی که استینافیه بودنِ «واو» اثبات شود، این امر نمی‏تواند دلیل بر عدم آگاهی راسخان در علم باشد، بلکه آیات و دلایل دیگری که حاکی از دانش آنان است، موجب تخصیص آیه تأویل می‏گردد؛ چنان‏که آیه «عالم الغیب فلایظهر علی غیبه أحدا إلاّ من ارتضی من رسول»(1) مانع از عموم و حصر حقیقی در آیه «و عنده مفاتح الغیب لایعلمها إلاّ هو»(2) می‏شود. لذا علاّمه طباطبایی رحمه‏الله با این‏که «واو» را استینافیه می‏داند، معتقد است که راسخان در علم از تأویل آگاهند.(3)
آیه شریفه «فإذا قرأناه فاتّبع قرآنه ثمّ إنّ علینا بیانه»(4) گویای آن است که خداوند متعال پس از نزول آیات بر پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و استوار شدن قرائت آن بر زبان آن حضرت، تفسیر و بیان آن را به او وحی کرده است. لذا در مورد دیگری او را مسئول تبیین قرآن می‏شمارد: «و أنزلنا إلیک الذکر لتبیّن للناس ما نزّل إلیهم»(5)؛ ما قرآن را بر تو فروفرستادیم تا برای آدمیان آنچه به سوی ایشان فرود آمده، بیان کنی.
بنابراین، چگونه ممکن است پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم از سوی خداوند مأمور تبیین مفاهیم آیات گردد، ولی از تبیین بخشی از قرآن که آیات متشابه است، ناتوان باشد؟
در حدیثی از امام باقر علیه‏السلام این نکته بیان شده است:
إنّ رسول‏اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم أفضل الراسخین فی‏العلم قد علم جمیع ما أنزل اللّه‏ علیه من التنزیل والتأویل و ما کان اللّه‏ منزلاً علیه شیئا لم‏یعلّمه تأویله و أوصیائه من بعده یعلمونه کلّه؛(6) رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم برترین راسخان در علم است، تأویل و تنزیل تمامی آنچه خداوند بر او نازل کرده می‏داند، خداوند چیزی را که تأویل آن را بدو نیاموخته باشد، بر او نازل نکرده است، اوصیای او نیز پس از وی، همه آن را می‏دانند.

دیدگاه دوم: راسخان در علم، عالمان تأویلند

بسیاری بر این باورند که باب فهم متشابهات و تأویل صحیح آن بر روی راسخان در علم گشوده است. در بین پیشینیان، ابن عباس، ربیع، محمد بن جعفر بن زبیر، ابومسلم، طبرسی(1) و زمخشری(2) این رأی را اختیار کرده‏اند. سید رضی رحمه‏الله نیز همین رأی را تقویت کرده است.(3) دلایل این دیدگاه دو گونه است:
1. دلایلی که بر مبنای آیه تأویل و اثبات عاطفه بودن «واو» در جمله «و الراسخون فی العلم» استوار است.
2. دلایلی که با صرف نظر از آیه تأویل نیز مدعی را اثبات می‏کند.
طرفداران این دیدگاه نوعا جمله «الراسخون فی العلم...» را معطوف به «اللّه‏» می‏دانند. ولی علامه طباطبایی رحمه‏الله با این که معتقد است راسخان در علم از تأویل آگاهند، بر خلاف سایر طرفداران این دیدگاه، جمله مزبور را استینافیه می‏داند(4)؛ گرچه این امر منافاتی با دیدگاه او ندارد، لیکن دلیل وی بر استیناف، ناتمام است.(5)

دلایل این دیدگاه
1. اصالت «واو» در عطف:

اصل در «واو»، جمع (عطف) است، لذا حمل آن بر استیناف، خلاف اصل به شمار می‏رود و ارتکاب آن باید مستند به قرینه و شاهد قابل قبولی باشد، ولی در آیه مورد بحث، قرینه‏ای که بتواند آن را از معنای اصلی‏اش منصرف سازد، وجود ندارد(6)، بلکه قرائن و شواهد، مؤید عطف است. با اثبات عاطفه بودن «واو»، آیه مورد بحث بر آگاهی راسخان در علم از تأویل، دلالت می‏کند.

2. مناسبت حکم و موضوع:

مطالعه و بررسی تعبیرات قرآنی، ما را به این نکته رهنمون می‏سازد که تعبیرات گوناگون قرآن، بسیار دقیق و حساب شده و به اقتضای معانی و مقاصد ویژه صورت می‏گیرد. بر اساس این اصل و نیز لزوم مناسبت حکم و موضوع، حکمی که بر عنوان «الراسخون فی العلم» (استواران در دانش) بار می‏شود، باید از نوع فهمیدن و علم باشد، نه تسلیم و ایمان در حال جهل.(1)
اگر آیه شریفه، در مقام بیان ایمان در حال جهل بود، مناسب آن بود که تعبیری مانند: «و الراسخون فی الایمان» آورده شود؛ زیرا ایمان به آیات و پذیرش آنها به عنوان کلام الهی، منحصر به راسخان در علم نیست، بلکه همه مؤمنان ـ اعم از راسخان در علم و غیر ایشان‏ـ به آیات ایمان دارند؛ چه مراد آن را بدانند و چه ندانند. بنابراین، آیه مورد بحث در مقام بیان آگاهی راسخان در علم از تأویل است. این مطلب، معطوف بودن «الراسخون فی العلم» بر «اللّه‏» را نیز ثابت می‏کند.

3. حکم عقل:

الف) چنان‏که قرآن کریم خود تصریح کرده است، آیات متشابه دستاویز اهل زیغ قرار گرفته، آنان به‏وسیله این آیات، در صدد گمراه ساختن مردم برمی‏آیند. با این حال، اگر در بین امت اسلام، کسانی که تأویل متشابهات را بدانند، وجود نداشته باشند، چه کسی می‏تواند مانع انحرافات عقیدتی شود و مردم را به حقایق ناب قرآنی رهنمون سازد؟ بنابراین، به حکم قاعده لطف، وجود عالمان ربانی آگاه از تأویل، ضروری است.(2)
ب) اگر جز خداوند، کسی از تأویل متشابهات آگاه نباشد، شماری از آیات قرآن، بی‏فایده خواهد بود... فرض کنید که مردم برای فهم آیات متشابه، به عالمان دانش قرآن رجوع کنند و آنان در این مورد، اظهار عجز نموده، از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم استمداد جویند، ولی او نیز همچون دیگران، قادر به تبیین آن نباشد؛ آیا در این صورت، سایر ملل، چنین امتی را که خود و رهبرانشان از فهم کتابی که اساس دین آنان به شمار می‏رود، ناتوانند، به تمسخر نمی‏گیرند؟
بی‏گمان، ادعای مزبور، پنداری باطل و موجب فروکاستن عظمت این امت است؛ امتی که به واسطه پیامبر عظیم و کتاب کریمش، برترین امتهاست.(1)

4. واقعیت عینی:

در میان مفسّران ـ اعم از صحابه و تابعین‏ـ دیده نشده است که از تفسیر آیه‏ای به سبب تشابه و اختصاص داشتن دانش آن به خداوند، خودداری کنند؛ بلکه همه آیات را تفسیر کرده‏اند. این امر، مؤید دیدگاه مورد بحث است.(2)

5 . دلالت احادیث:

احادیث فراوانی به صراحت، راسخان در علم را دانایان تأویل معرفی می‏کند. این احادیث نوعا بر عاطفه بودن «واو» در آیه مورد بحث نیز دلالت دارد که از باب نمونه، شماری از آنها را ذکر می‏کنیم:
الف) عن أبی‏جعفر علیه‏السلام قال:
إنّ رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم أفضل الراسخین فی العلم قد علم جمیع ما أنزل اللّه‏ علیه من التنزیل و التأویل و ما کان اللّه‏ منزلاً علیه شیئا لم‏یعلّمه تأویله أوصیائه من بعده یعلمونه کلّه؛(3) رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم برترین راسخان در علم است، تمامی آنچه از تنزیل و تأویل، خدا بر او فرو فرستاد، آموخته است؛ خداوند چیزی را که به او نیاموخته باشد، بر او نازل نکرده و اوصیای آن حضرت پس از وی همه آن را می‏دانند.
ب) عن أبی‏عبداللّه‏ علیه‏السلام قال:
نحن الراسخون فی العلم و نحن نعلم تأویله.(4) امام صادق علیه‏السلام فرمود: ما راسخان در علم هستیم و ما تأویل آن را می‏دانیم.
ج) عن أبی‏جعفر علیه‏السلام قال:
و مایعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الراسخون فی العلم، نحن نعلمه.(1) امام باقر علیه‏السلام فرمود: تأویل آن را جز خدا و راسخان در علم، کسی نمی‏داند، ما آن را می‏دانیم.
د) قال امیرالمؤمنین علیه‏السلام :
سلونی عن القرآن فإنّ فی القرآن علم الأوّلین و الآخرین لم‏یدع لقائل مقالاً و لایعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الراسخون فی العلم و لیسوا بواحد و رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم کان واحدا منهم علّمه اللّه‏ إیّاه و علّمنیه رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ثمّ لایزال فی عقبه إلی یوم تقوم الساعة؛(2) از من راجع به قرآن بپرسید که در آن، دانش پیشینیان و متأخران وجود دارد. برای هیچ‏کس جای سخنی باقی نگذاشته است و تأویل آن را جز خداوند و راسخان در علم، کسی نمی‏داند. مقصود از راسخان در علم، یک شخص واحد نیست. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم یکی از آنان بود که خداوند تأویل را به او آموخت و آن حضرت تأویل را به من آموخت و پس از این، پیوسته (دانش تأویل) در میان دودمان آن حضرت است تا آن که قیامت فرا رسد.
ه) عن امیرالمؤمنین علیه‏السلام :
و عجز کلّ أحد من الناس عن معرفة تأویل کتابه غیرهم، لأنّهم هم الراسخون فی العلم المأمونون علی تأویل التنزیل. قال اللّه‏ تعالی: «و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الراسخون فی العلم»؛(3) امیرالمؤمنین علیه‏السلام راجع به ائمه علیهم‏السلام می‏فرماید: همه از شناخت تأویل کتاب خدا عاجزند، جز آنان؛ زیرا راسخان در علم، حقیقتا آنانند، همانان که امینان تأویل قرآن می‏باشند. خداوند می‏فرماید: «تأویل آن را جز خداوند و راسخان در علم، کسی نمی‏داند».
گفته می‏شود که کلام امیرالمؤمنین علیه‏السلام در خطبه «اشباح» بر خلاف سایر احادیث، دلیل بر ناآگاهی راسخان در علم از تأویل است؛ زیرا بر اساس آن، راسخان در علم در برابر متشابهات به جهل خود اعتراف می‏کنند.
با توجه به دلالت احادیث و سایر دلایل قاطع بر آگاهی آنان از تأویل، لازم است کلام امیرالمؤمنین علیه‏السلام با دقت و تأمل بیشتری مورد مطالعه قرار گیرد و توجیه صحیحی برای آن بیان شود.

سخن امیر مؤمنان علیه‏السلام در خطبه اشباح

و اعلم أنّ الراسخین فی العلم هم الذین أغناهم عن اقتحام السدد المضروبة دون الغیوب الإقرار بجملة ما جهلوا تفسیره من الغیب المحجوب، فمدح اللّه‏ تعالی اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم‏یحیطوا به علما و سمّی ترکهم التعمّق فیما لم‏یکلّفهم البحث عن کنهه رسوخا.(1)
یعنی: بدان که راسخان در علم، کسانی هستند که اقرارشان به ناآگاهی از آنچه در پس پرده غیب است، آنان را از هجوم آوردن به درهای بسته غیب، بی‏نیاز ساخته است. خدای تعالی ایشان را به سبب اعتراف به عجز، از دریافت آنچه در حیطه دانششان نیست، ستوده است و از آن روی، آنان را راسخان در علم نامیده که تعمّق در چیزی را که خدا جست‏وجوی کنه آن را تکلیف نکرده، واگذاشته‏اند.(2)

دیدگاه مشهور

بسیاری چنین پنداشته‏اند که کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام تفسیر بخش پایانی آیه تأویل است: «و ما یعلم تأویله إلاّ اللّه‏ و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کلّ من عند ربّنا».(3) لذا کلام آن حضرت را حاکی از اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی از تأویلِ آیات متشابه دانسته‏اند.(1) ولی با توجه به اینکه احادیث و دلایل قطع‏آور، حاکی از آگاهی راسخان در علم از تأویل آیات متشابه است، سعی شده است کلام علی علیه‏السلام به گونه‏ای توجیه شود که با این حقیقت، تنافی نداشته باشد.(2)

بررسی دیدگاه علامه مجلسی

به نظر می‏رسد مهم‏ترین توجیهاتی که درباره سخن علی علیه‏السلام در خطبه اشباح ارائه شده، سه توجیهی باشد که محدث گرانقدر شیعه، علامه مجلسی رحمه‏الله بیان داشته است و اکنون به نقل و بررسی آن می‏پردازیم:
1. کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام طبق رأی مشهور عامه است و مقصود امام علیه‏السلام این است که بر مبنای عقیده مخاطبان، خود آنان را مجاب سازد.(3)
این توجیه قابل پذیرش نیست؛ زیرا معنای آن این است که علی علیه‏السلام تفسیر غلط و فهم نادرست عامه از قرآن را تأیید و تصدیق کرده است. با اینکه آن حضرت بزرگ‏ترین پاسدار مرزهای فکری و عقیدتی می‏باشد، چگونه ممکن است خود سبب انحراف دیگران شود و راجع به آیات متشابه، یک اصل باطل را به خاطر تمشّی با عامه، تأیید کند؟
مسأله تقیه نیز در این باره منتفی است؛ زیرا ایراد خطبه توسط آن حضرت، تنها در دوران حکومتش انجام می‏گرفت و در آن هنگام، انگیزه‏ای بر تقیه در تفسیر آیات وجود نداشت. افزون بر این، حتی با فرض وجود انگیزه‏ای بر تقیه، ذکر عبارات مورد بحث در کلام امام علیه‏السلام مسبوق به پرسش از تفسیر آیه تأویل نبوده تا حضرت ناگزیر از چنان پاسخی باشد.
2. آیه تأویل با ظهر و بطن خود، دو معنای متفاوت را می‏فهماند: طبق ظاهرِ آن، مقصود از متشابه، اموری مانند کنه ذات باری تعالی است که جز خداوند، کسی را به دانش آن راهی نیست و بر اساس معنای باطنیِ آیه، مقصود از متشابه، اموری است که راسخان در علم، تأویل آن را می‏دانند. احادیث فراوانی که حاکی از آگاهی راسخان در علم از تأویل است، ناظر به این معنی است. بر اساس این توجیه، قاری در وقف بر «إلاّ اللّه‏» یا «الراسخون فی العلم» مخیّر است.(1)
این توجیه نیز به دلایل زیر قابل پذیرش نیست؛ زیرا موضوعِ حکم در آیه تأویل، آیات متشابه قرآن است، نه هر چیزی که متشابه بر آن صدق کند. اموری مانند کنه ذات باری تعالی گرچه از چیزهایی است که جز خداوند، کسی از آن آگاه نیست و عنوان متشابه به معنای عامِ خود، بر آن صدق می‏کند، ولی بدیهی است که آیه متشابه به آن گفته نمی‏شود و در قرآن، آیه یا آیاتی که در صدد بیان اموری مانند کنه ذات باری تعالی باشد، وجود ندارد؛ زیرا کنه ذات احدیّت از قلمرو فهم بشر خارج است، ولی مفاهیم آیات قرآن در حد فهم بشر است، نه فوق آن. عالی‏ترین مفاهیم قرآن، مفاهیمی است که به راحتی برای پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و امامان معصوم علیهم‏السلام قابل فهم است، اما وجود آیات متشابهی که هیچ بشری، حتی پیامبر و ائمه علیهم‏السلام نیز توان ادراک آن را نداشته باشند، قابل قبول نیست؛ زیرا نزول چنین آیاتی که هیچ مخاطبی برای آن تصور نمی‏شود، لغو خواهد بود، که از ساحت قرآن عظیم به دور است.
اشکال دیگر در توجیه مزبور این است که معانی ظهر و بطن در آیات، مترتب بر یکدیگر بوده، از همگرایی و هماهنگی نزدیکی برخوردار است؛ مثلاً در آیه شریفه «... و من أحیاها فکأنّما أحیا الناس جمیعا»(1) طبق حدیث امام صادق علیه‏السلام در معنای ظهر، «احیاء» به معنای نجات دادن از غرق و مانند آن تفسیر شده و در معنای بطن، به هدایت کردن گمراه تأویل گردیده است.(2) ولی دو معنایی را که مجلسی رحمه‏الله به مثابه ظاهر و باطن آیه تأویل، پیشنهاد می‏کند، از حیث نفی و اثبات، در نقطه مقابل یکدیگر قرار دارند؛ به گونه‏ای که حتی در قالب یک قرائت نمی‏گنجد. این در حالی است که طبق اصطلاح متعارف، معانی ظاهر و باطن در هر آیه، مبتنی بر یک قرائت است. چه اینکه اگر معنای ظاهر، برخاسته از یک قرائت و معنای باطن، برخاسته از قرائت دیگر باشد، یکی از آن دو را نمی‏توان باطن دیگری به شمار آورد.
3. توجیه سوم را مرحوم مجلسی از دیگران نقل می‏کند که حاصل آن چنین است: جمله «یقولون آمنّا به کلّ من عند ربّنا» حاکی از حالت تسلیم و اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی خود، پیش از آموختن تأویل از مصدر ربوبی است. گویا خدای سبحان در صدد بیان این نکته است که راسخان در علم، به سبب اعتراف به ناآگاهی و قصور خود و پرهیز از تمسّک به ظاهر آیات متشابه و اجتناب از تأویل باطل، به مرحله‏ای از شایستگی دست یافته‏اند که خداوند تأویل متشابهات را به آنان آموخته است. بنابراین، کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام ناظر به مرحله جهل و اعتراف آنان است و این امر، منافاتی با آگاهی ایشان که در مرحله بعد حاصل می‏شود، ندارد.(3)
این توجیه از دو جهت مردود است:
1. با ظاهر کلام علی علیه‏السلام سازگار نیست؛ زیرا در کلام آن حضرت تعبیرات زیر به کار رفته است: «السدد المضروبة دون الغیوب» (درهای بسته غیب)، «الغیب المحجوب» (غیبی که از دیگران پوشیده و نهان داشته شده است). این تعابیر نمی‏تواند ناظر به تأویل آیات متشابه باشد؛ زیرا معانی و مقاصد متشابهات در ضمن محکمات بیان شده و برای راسخان در علم، به راحتی قابل دستیابی است. بنابراین، تأویل متشابهات که همان مراد واقعی آنهاست، چیزی نیست که خدای متعال آن را مستور و پنهان کرده باشد؛ لذا نمی‏توان آن را از مصادیق «غیب» شمرد.
اطلاق «غیب محجوب» به هیچ وجه پذیرفته نیست؛ هرچند که به گونه‏ای اطلاق «غیب» بر تأویل آیات متشابه پذیرفته شود؛ زیرا تعبیر «غیب محجوب» و «غیب مکنون» که در برخی از احادیث به کار رفته، چنان که بعضی از محققان بیان کرده‏اند،(1) ناظر به مقام ذات واجب‏الوجود است که حقیقت و کنه آن در پرده غیب، محجوب و مکنون است و عقول را بدان راهی نیست.
از این روست که راسخان در علم درباره آن به ناآگاهی خود اعتراف می‏کنند و ناآگاهی آنان در این خصوص، مربوط به موقعیت و مرحله خاصی نیست، بلکه دائمی است؛ چرا که کنه ذات باری تعالی به کلی از قلمرو ادراک بشر خارج است؛ بر خلاف آیات متشابه قرآن کریم که برای فهم بشر نازل شده و مفاهیم آن در حیطه عقل و فهم انسان است، نه فراتر از آن. با این حال، چگونه می‏توان تأویل متشابهات را «غیب محجوب» خواند؟ چه اینکه اگر تأویل متشابهات «غیبِ محجوب» باشد، معنای آن این است که کسی را یارای آگاهی از آن نیست یا مصلحت نیست کسی از آن آگاه شود، که در این صورت، اگر خداوند، پیامبر و ائمه علیهم‏السلام را به عنوان اهل سرِّ خود، از آن آگاه سازد، مجاز به فاش کردن آن نخواهند بود. ولی واقعیت خارجی حاکی از آن است که ائمه علیهم‏السلام از بیان متشابهات قرآن خودداری نکرده؛ بلکه بهترین مرجع در تبیین این‏گونه آیات بوده‏اند. بنابراین، کلام امام علیه‏السلام نمی‏تواند ناظر به آیات متشابه باشد.
2. بر اساس این توجیه باید بگوییم کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام گویای آن است که آیه تأویل، از اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی از معنی و مراد(2) آیات متشابه حکایت می‏کند و محل وقف در آن، لفظ جلاله است. لیکن احادیث بسیاری از علی علیه‏السلام و سایر ائمه علیهم‏السلام مبنی بر عطفِ «الراسخون فی العلم» بر «اللّه‏» و آگاهی راسخانِ در علم از تأویل رسیده،(1) در حالی که حتی یک حدیث، دال بر اعترافِ راسخان در علم به ناآگاهی از تأویل، حتی در مرحله نخست وجود ندارد. با این وجود، چگونه می‏توان به صِرفِ احتمال، کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام در خطبه اشباح را بر چنین معنای شاذی که مخالف سایر احادیث است، حمل کرد؟.

دیدگاه علاّمه طباطبایی

علاّمه طباطبایی رحمه‏الله راجع به سخن علی علیه‏السلام همان رأی مشهور را برگزیده است و کلام امام علیه‏السلام را حاکی از مفاد آیه تأویل می‏داند؛ جز اینکه ایشان بر خلاف نظر مشهورِ امامیه در آیه مزبور، معتقد است «واو» استینافیه می‏باشد(2) و آیه یادشده، بر آگاهی راسخان در علم از تأویل دلالت ندارد؛ لذا سخن علی علیه‏السلام را مؤید نظر خود می‏شمارد.
آنچه ایشان در این باره آورده‏اند، در موارد زیر خلاصه می‏شود:
1. کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام حاکی از مفاد آیه تأویل است.
2. بر اساس سخن علی علیه‏السلام «واو» استینافیه است، نه عاطفه.
3. آیه تأویل بر آگاهی راسخان در علم از تأویل دلالت ندارد، ولی امکان علم آنان را نفی نمی‏کند.
4. عالم بودن راسخان در علم نسبت به تأویل، از احادیث دیگر استفاده می‏شود.
5 . مقصودِ امیر مؤمنان علیه‏السلام از امور ماورای پرده غیب، معانی آیات متشابه می‏باشد که بر عامه مردم پوشیده است.
6 . طبق سخن علی علیه‏السلام عنوانِ «راسخان در علم» همه کسانی را که [در داوری خود[ به معلوماتشان التزام دارند و به دایره مجهولات پای نمی‏گذارند، شامل می‏شود.(3)
استواریِ دیدگاه علامه رحمه‏الله مبتنی بر آن است که رأی نخستِ ایشان (حاکی بودن سخن امام علیه‏السلام از مفاد آیه تأویل) ثابت شود، ولی چنان که پیش از این اشاره شد، نه‏تنها مدعای مزبور ثابت نیست، بلکه شواهدی بر رد آن نیز وجود دارد. افزون بر این، دیدگاه یادشده به لحاظ مبنای علامه رحمه‏الله در «تأویل» از جهات زیر مورد اشکال است:

الف) ارتباط نداشتن سخن امام علیه‏السلام با مفاد آیه تأویل

علامه رحمه‏الله سخن علی علیه‏السلام را بیانگر مفاد آیه تأویل می‏داند، لیکن طبق مبنای ایشان در «تأویل» و نیز تفسیری که از سخن علی علیه‏السلام ارائه می‏دهند، کلام امام علیه‏السلام نمی‏تواند حاکی از مفاد آیه تأویل باشد.
به نظر علامه رحمه‏الله «تأویل» از سنخ معانی و مفاهیم نیست، بلکه از حقایق خارجی و عینی است که قرآن در معارف، شرایع و سایر بیاناتش بدان تکیه دارد(1) و نیز آیه هفتم آل عمران، موضعِ راسخان را نسبت به تأویلِ متشابهات به معنای یادشده بیان می‏کند و ناظر به موضعِ ایشان درباره معنی و تفسیر آیات متشابه نیست؛ چه اینکه طبق این دیدگاه واژه «تأویل» در آیه مزبور نمی‏تواند به معنای تفسیر باشد.
علامه در این باره می‏نویسد:
و لو کان التأویل هو التفسیر بعینه لم‏یکن لاختصاص علمه باللّه‏ أو باللّه‏ و بالراسخین فی العلم وجه، فإنّ القرآن یفسّر بعضه بعضا و المؤمن و الکافر و الراسخون فی العلم و أهل الزیغ فی ذلک سواء.(2)
اما آنچه در کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام آمده، بنا به اظهار علامه رحمه‏الله ناظر به «تأویل» نیست؛ بلکه ناظر به تفسیر آیات متشابه است. وی در این باره می‏فرماید:
و المراد بالغیوب المحجوبة بالسدد، المعانی المرادة بالمتشابهات المخفیّة عن الأفهام العامّة و لذا أردفه بقوله ثانیا: فلزموا الإقرار بجملة ما جهلوا تفسیره، و لم‏یقل بجملة ما جهلوا تأویله فافهم.(3)
بنابراین، طبق دیدگاه علامه رحمه‏الله آنچه آیه هفتم آل عمران از آن سخن می‏گوید، اظهار عجز راسخان در علم نسبت به تأویل متشابهات است و آنچه در کلام امام علیه‏السلام آمده، اظهار عجز آنان نسبت به تفسیر متشابهات می‏باشد. پس با وجود تباین موضوعِ حکم در آن دو، نمی‏توان یکی را حاکی از دیگری دانست؛ مگر اینکه بگوییم مقصود از «تأویل» در آیه مورد بحث، «تفسیر» است؛ که چنین ادعایی، خلاف مبانی علامه رحمه‏الله است.

ب) تعارض در رأی

چنان که از مطالبِ بند الف نیز به دست می‏آید، دیدگاه علامه رحمه‏الله درباره کلام علی علیه‏السلام با مبنای ایشان راجع به «تأویل» در تعارض است؛ زیرا از یک سو می‏فرماید: «تأویل در آیه مورد بحث، نمی‏تواند به معنای تفسیر باشد»(1)، «تأویل از سنخ مفاهیم و معانی نیست»(2)، ولی از سوی دیگر، برداشت ایشان از سخن علی علیه‏السلام این است که مراد از «تأویل» در آیه، تفسیر و معانی متشابهات است؛ زیرا تعبیر امام علیه‏السلام «ما جهلوا تفسیره» می‏باشد، نه «ما جهلوا تأویله». این در حالی است که علامه رحمه‏الله عبارات مورد بحث در خطبه اشباح را ناظر به مفاد آیه تأویل دانسته و به عنوان مؤید دیدگاه خود آورده است.(3)

ج) نادرستی تفسیر «الغیب المحجوب»

علامه رحمه‏الله در تفسیر سخن علی علیه‏السلام مراد از «الغیب المحجوب» را معانی آیات متشابه می‏داند که بر عامه مردم پوشیده است(4)؛ این مطلب، نه با ظاهر «الغیب المحجوب» سازگار است و نه با دیدگاه خود علامه رحمه‏الله (در بحثِ تأویل)؛ زیرا چنان که در مباحث پیشین گذشت، تعبیر «غیب محجوب» و قراین و شواهد دیگری که در کلام علی علیه‏السلام وجود دارد، گویای آن است که مقصود از آن، اموری مانند کنه ذات باری تعالی می‏باشد که از قلمرو عقل و فهم بشر خارج است. اما اموری مانند مفاد آیاتِ متشابه که ادراک و فهم آن برای انسان میسّر است، نمی‏تواند مصداق غیب محجوب باشد.
افزون بر این، بیانِ ایشان در مبحث تأویل نیز رأی یادشده رانقض می‏کند. وی در باب تأویل می‏فرماید:
اگر مراد از تأویلِ آیات متشابه، تفسیر و معنای این آیات باشد، این امر مستلزم آن است که در قرآن آیاتی داشته باشیم که فهم عموم مردم به مراد و معنای آن نرسد، ولی در قرآن چنین آیاتی نداریم، بلکه قرآن خود گویای آن است که به منظور فهم همه مردم نازل گردیده است.(1)
اگر ایشان بر این باور است که معنی و مراد آیات متشابه در بُرد فهم عموم مردم است، چگونه می‏تواند معانی این آیات را غیبِ محجوب بداند؟

دیدگاه نگارنده

اکنون با روشن شدن ضعف آرای یادشده، این پرسش مطرح می‏گردد که مراد امیر مؤمنان علیه‏السلام از عبارات یادشده چیست؟ پاسخ این است که فهم و دریافت صحیح مفاد سخن امام علیه‏السلام مبتنی بر توجه کردن به سبب ایراد خطبه مزبور و تأمل در عبارات آن است. در بیان سبب ایراد خطبه یادشده، گفته‏اند: شخصی از امیر مؤمنان علیه‏السلام درخواست کرد که خداوند را آنچنان برای او توصیف کند که گویا آشکارا او را می‏بیند.(2) به نظر می‏رسد این پرسش، نوعی استفهام از کنه ذات باری تعالی تلقی شده است؛ لذا سبب برافروختگی آن حضرت و ایراد خطبه مزبور گردید. محور سخن امام علیه‏السلام در این خطبه، ذات مقدس ربوبی است که به شیوه‏های گوناگون از عظمت و کمال وصف‏ناپذیرش یاد شده و از کنجکاوی در کنه ذات او که خارج از قلمرو ادراک بشری است، منع گردیده است. لذا گزارش از اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی نیز در همین راستا قرار می‏گیرد و نمی‏تواند ناظر به آیات متشابه باشد؛ چه اینکه ادعای این مطلب که راسخان در علم نسبت به تأویل آیات متشابه قرآن اعتراف به ناآگاهی می‏کنند، نه ربطی به موضوع سخن دارد و نه با عبارات متنِ مورد بحث و قبل و بعد آن سازگار است.
در عبارات پیش از آن، امام علیه‏السلام به پرسش‏کننده می‏فرماید:
به هوش باش و آنچه قرآن از وصف پروردگار به تو می‏نمایاند، بپذیر و نور هدایتِ قرآن را چراغ راه خود گیر و از آنچه شیطان، تو را به دانستنش وامی‏دارد و کتاب خدا آن را بر تو واجب نمی‏شمارد و در سنّت رسول و ائمه هدی علیهم‏السلام نشانی ندارد، دست بدار و علم آن را به خدا واگذار که این نهایت حق خدا بر توست.(1)
چنان که می‏بینید، علی علیه‏السلام در این بخش از خطبه، قلمرو کنجکاوی در صفات خداوند را در محدوده صفات الهی که در قرآن و سنت آمده، منحصر می‏کند و سپس عبارات مورد بحث را می‏آورد و می‏فرماید:
بدان که راسخان در علم، کسانی هستند که اقرارشان به ناآگاهی از آنچه در پسِ پرده غیب است، آنها را از هجوم آوردن به درهای بسته غیب بی‏نیاز کرده است. خدای تعالی ایشان را به سبب اعتراف به عجز از دریافت آنچه در حیطه دانششان نیست، ستوده است و از آن روی، آنان را راسخان در علم نامیده که تعمّق در چیزی را که خدا جست‏وجوی کنه آن را تکلیف نکرده واگذاشته‏اند.(2) ... تو نیز به همین مقدار اکتفا کن و عظمت خدای سبحان را با میزان خِرد خویش مسنج که از هلاک‏شوندگان می‏گردی.(3)
چنان که می‏بینید، موضوع سخن، ذات و صفات باری تعالی است و آنچه راسخان در علم به ناآگاهی از آن اعتراف می‏کنند، کنه ذات خداوند است. از شواهد قاطع بر این مطلب، عبارات «ترکهم التعمّق فیما لم‏یکلّفهم البحث عن کنهه» و «الغیب المحجوب» است که ناظر به کنه ذات واجب‏الوجود می‏باشد؛ زیرا کنه ذات خداوند است که مصداق روشن «غیبِ محجوب» می‏باشد و انسان، مکلف به بحث و پی‏جویی درباره آن نیست، اما تأویل آیات متشابه از مصادیقِ غیب محجوب و اموری که انسان مکلف به فهم آن نباشد، نیست. چگونه می‏توانیم تأویل آیات متشابه را «غیب محجوب» بدانیم و مدعی شویم که مردم مکلف به دانستن آن نیستند، در حالی که خدای متعال همه آیات را برای فهم بشر و هدایت او نازل کرده است و خود می‏فرماید: «و لقد یسّرنا القرآن للذکر فهل من مدّکر»(1)، «هذا بیان للناس و هدی و موعظة للمتّقین»(2)، «و أنزلنا إلیکم نورا مبینا»(3) و علی علیه‏السلام می‏فرماید: «ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض»(4)؛ بخشهایی از قرآن، بخشهای دیگر آن را تفسیر و تأیید می‏کند. بر اساس این حدیث، متشابهات قرآن در پرتو محکمات آن (برای راسخان در علم) گویا و روشن می‏گردد؛ لذا «غیب محجوب» (یعنی غیبی که از دیگران نهان شده و آنها را راهی به ادراک آن نیست) بر آیات متشابه صدق نمی‏کند.
اکنون که تفاوت ماهویِ موضوع سخن امام علیه‏السلام با موضوع آیه تأویل آشکار گردید، باید گفت که پرسش سائل و نیز تعبیرات «السدد المضروبة دون الغیوب»، «الغیب المحجوب» و «ترکهم التعمّق فیما لم‏یکلّفهم البحث عن کنهه» گویای آن است که امام علیه‏السلام در مقام بیان آگاهی یا عدم آگاهی راسخان در علم از تأویل آیات متشابه نبوده است، بلکه کلام آن حضرت ناظر به کنجکاوی درباره کنه ذات و کنه صفات خداوند است و در این خصوص موضع راسخانِ در علم و ویژگی بسیار ارزشمند آنان را بیان می‏فرماید و آن عبارت است از اینکه آنان به مرحله‏ای از دانش و کمال عقلانی دست یافته‏اند که جایگاه عقل و ادراک خود را می‏دانند و در برخورد با مسائلی مانند کنه ذات و کنه صفات باری تعالی که از قلمرو عقل و ادراک بشر به طور کلی خارج است، به ناتوانی خود اعتراف می‏کنند و به سان کم‏خردان مغرور در امور یادشده، تلاش بیهوده نمی‏کنند و یاوه نمی‏سرایند. بنابراین، ویژگی یادشده در کلام امام علیه‏السلام ناظر به مفاد آیه تأویل نیست، بلکه گزارش از یک واقعیت خارجی درباره راسخان در علم می‏باشد که از موضوع آیه تأویل بیرون است.
بخشی از کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام گویای آن است که خدای تعالی از آن جهت که راسخان در علم، پی‏جویی و کنجکاوی در امور خارج از قلمرو دانش بشر را واگذاشته‏اند، از آنان با عنوان «الراسخون فی العلم» (استوارانِ عرصه دانش) یاد کرده است. در این خصوص این پرسش مطرح می‏شود که ویژگی یادشده، چه تناسبی با عنوان «الراسخون فی العلم» دارد؟
پاسخ این است که ویژگی مزبور، از ثمراتِ قوت ایمان، کمال عقلانی و فزونی دانشِ راسخان در علم است؛ چه اینکه شناخت جایگاه عقل و ادراک بشری و مصونیت از جهل مرکب، بدون کمالات یادشده میسر نیست؛ لذا فراوان دیده می‏شود که مدعیان دانش و خردمندی، در جهل مرکب به سر می‏برند و به سبب ناآگاهی از قلمرو عقل و ادراک خود به موضوعاتی خارج از بُرد عقل خویش می‏پردازند که ره‏آوردِ آن، چیزی جز بافته‏های ذهنی و موهومات نیست.

پاسخ به دو پرسش

کسانی که سخن علی علیه‏السلام را ناظر به مفاد بخش پایانی آیه تأویل می‏دانند، گزارش آن حضرت از اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی نسبت به غیب محجوب را گزارش از مفاد «و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کلّ من عند ربّنا» می‏دانند، ولی با نظر به اینکه دیدگاه مزبور، مخدوش و مورد اشکال است، دو پرسش زیر مطرح می‏گردد:
1. اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی که علی علیه‏السلام از آن گزارش می‏دهد، اگر در آیه تأویل نیامده، در کجا آمده است؟
2. ستایش خداوند از راسخان در علم، کدام است؟
به نظر می‏رسد ستایش خداوند از راسخان در علم، همان نامیدن آنان با عنوان «الراسخون فی العلم» باشد که در آیه هفتم آل عمران و 162 نساء آمده و در هر دو آیه، از ایمان آنان نیز یاد شده است، لیکن توجه به این نکته حائز اهمیت است که اگر عنوان «الراسخون فی العلم» که متضمن ستایش است، در دو آیه یادشده آمده، این امر مستلزم آن نیست که اعتراف به عجز از ادراک کنه ذات باری تعالی و مانند آن، که سبب نامبردار شدن راسخان در علم به این عنوان است نیز در آن دو آیه ذکر شده باشد؛ چه اینکه ذکر عنوان، بدون یادکرد از وجه تسمیه، امری شایع و رایج است. افزون بر این، موضوع سخن در آن دو آیه، مناسبتی با وجه تسمیه مزبور ندارد؛ لذا در پاسخ به این پرسش که اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی، در کجا آمده است، گوییم: اعترافِ راسخان در علم به ناآگاهی در اموری مانند کنه ذات باری تعالی، واقعیتی عینی و خارجی است که علی علیه‏السلام از آن گزارش داده و در آیه تأویل بدان پرداخته نشده است؛ زیرا موضوع سخن در آیه تأویل، محکمات و متشابهات قرآن است. علی علیه‏السلام پس از بیان اعتراف به عجزِ راسخان در علم راجع به اموری مانند کنه ذات خدای تعالی، وجه تسمیه ایشان با عنوان مزبور را همان اعتراف به عجزشان می‏شمارد که واقعیتی عینی و خارجی است و نمونه‏های زیر از ادعیه و گفتار معصومان علیهم‏السلام از آن حکایت می‏کند:
1. رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم : «ما عرفناک حقّ معرفتک»(1)، «و لاأثنی ثناءا علیک أنت کما أثنیت علی نفسک»(2)، «أشهد أنّک سیّدی... و لایبلغ الواصفون کنه عظمتک».(3)
2. علی علیه‏السلام : «کلّت الأوهام عن تفسیر صفتک و انحسرت العقول عن کنه عظمتک»(4)، «و لسنا نعلم کنه عظمتک، إلاّ أنّا نعلم أنّک حیّ قیّوم لاتأخذک سنة و لا نوم، لم‏ینته إلیک نظر و لم‏یدرکک بصر»(5)، «و حار فی ملکوته عمیقات مذاهب التفکیر و انقطع دون الرسوخ فی علمه جوامع التفسیر و حال دون غیبه المکنون حجب من الغیوب، تاهت فی أدنی أدانیها طامحات العقول فی لطیفات الأمور».(6)
3. امام سجاد علیه‏السلام : «و عجزت العقول عن إدراک کنه جمالک و انحسرت الأبصار دون النظر إلی سبحات وجهک و لم‏تجعل للخلق طریقا إلی معرفتک إلاّ بالعجز عن معرفتک».(7)
4. امام صادق علیه‏السلام : «عجز الواصفون عن کنه صفته و لایطیقون حمل معرفة إلهیّته و لایحدّون حدوده لأنّه بالکیفیّة لایتناهی إلیه».(1)
5 . امام کاظم علیه‏السلام : «إنّ اللّه‏ أجلّ و أعلی و أعظم من أن یبلغ کنه صفته فصفوه بما وصف به نفسه و کفّوا عمّا سوی ذلک».(2)
6 . امام رضا علیه‏السلام : «ذاته حقیقة و کنهه تفریق بینه و بین خلقه».(3)

اختلافِ عبارت در نقل خطبه اشباح

طبق نقلِ صدوق رحمه‏الله عبارت مورد بحث، چنین است: «فلزموا الإقرار بجملة ما جهلوا تفسیره من الغیب المحجوب فقالوا: آمنّا به کلّ من عند ربّنا».(4) جمله «فقالوا آمنّا به کلّ من عند ربّنا» در نقل سید رضی رحمه‏الله در نهج‏البلاغه وجود ندارد، ولی بر اساس نقل صدوق رحمه‏الله جزء کلام امام علیه‏السلام است و در این صورت، جمله: «الإقرار بجملة ما جهلوا تفسیره من الغیب المحجوب» ناظر به جمله «یقولون آمنّا به کلّ من عند ربّنا» در آیه تأویل می‏باشد که نتیجه آن گزارش امیر مؤمنان علیه‏السلام از اعتراف راسخان در علم به ناآگاهی از تأویلِ آیاتِ متشابه قرآن است.
این مطلب به لحاظ اشکالاتی که قبلاً بیان کردیم، قابل پذیرش نیست؛ لذا راجع به نقل صدوق رحمه‏الله باید توجیه معقولی ارائه شود. پیش از پرداختن به پاسخ اصلی، توجه به این نکته، حائز اهمیت است که خطبه مورد بحث در نقل سید رضی رحمه‏الله افزون بر تفاوت یادشده، در موارد نسبتا فراوانی از حیث الفاظ و تعبیرات، با نقل صدوق رحمه‏الله متفاوت است؛ نقل سید رضی رحمه‏الله از نثری زیبا، استوار و مسجّع برخوردار است که از اصالت و دقّت آن حکایت می‏کند؛ بر خلاف نقلِ صدوق رحمه‏الله که در آن حد از زیبایی و هماهنگی الفاظ نیست؛ لذا احتمال نقل به معنی در آن قوّت می‏گیرد. با نظر به این نکته و شواهد زیر، نقل صدوق رحمه‏الله قابل اعتماد نخواهد بود:
1. بر اساس نقل صدوق رحمه‏الله متن حدیث، مضطرب است؛ زیرا عبارات «السدد المضروبة دون الغیوب»، «الغیب المحجوب» و موضوع سخن در خطبه مزبور، گویای آن است که مقصود از «ما جهلوا» کنه ذات و صفات باری تعالی است، ولی جمله «فقالوا آمنّا به کلّ من عند ربّنا» حاکی از آن است که مراد از «ما جهلوا» تأویلِ آیات متشابه است؛ لذا با وجود این تعارض در متنِ روایتِ مزبور، نمی‏توان بدان استناد جست.
2. ناهماهنگی عبارات در نقل مزبور، این احتمال را تقویت می‏کند که یکی از راویان بر اساس فهم خود، جمله «فقالوا آمنّا به کلّ من عند ربّنا» را به عنوان توضیحی برای «الإقرار بجملة ما جهلوا تفسیره» به کلام علی علیه‏السلام افزوده است؛ لذا با قوّت گرفتن این احتمال، نقل مزبور قابل اعتماد نیست.
3. در تعارض نقل سید رضی رحمه‏الله با نقل صدوق رحمه‏الله ، نقل سیّد مقدم است؛ زیرا این نقل، افزون بر استواری الفاظ و تعبیرات، با مفاد احادیث مشهور و مقبولی که در باب آیات متشابه رسیده، سازگار و قابل جمع است؛ بر خلاف نقل صدوق رحمه‏الله که شاذّ و نادر محسوب می‏گردد و به حکم اخبار علاجیه(1) باید کنار گذاشته شود.
اما مسند بودن روایت صدوق رحمه‏الله اعتباری به آن نمی‏بخشد؛ زیرا افزون بر اشکالات یادشده، از حیث سند نیز مخدوش است؛ در سند آن علی بن العباس و اسماعیل بن اسحاق وجود دارد که اولی ضعیف و غالی شمرده شده(2) و دومی، توثیق نشده است.(3)

تعیین راسخان در علم

از مباحث گذشته به این نتیجه رسیدیم که تأویل صحیح متشابهات، تنها نزد خداوند و راسخان در علم است. اکنون این پرسش مطرح می‏گردد که راسخان در علم، چه کسانی هستند و چه ویژگیهایی دارند؟
بر اساس احادیث، پیامبر اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم برترین راسخان در علم است و پس از وی، امیرالمؤمنین علیه‏السلام و سایر اهل البیت علیهم‏السلام در صف نخست آنان قرار دارند.
امام باقر علیه‏السلام می‏فرماید:
إنّ رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم أفضل الراسخین فی العلم قد علم ما أنزل اللّه‏ علیه من التنزیل و التأویل و ما کان اللّه‏ لینزل علیه شیئا لم‏یعلّمه تأویله و أوصیاؤه من بعده یعلمونه کلّه(1)؛ رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم برترین راسخان در علم است. به راستی تأویل و تنزیل آنچه را خدا بر او فرو فرستاده، فرا گرفته است و خداوند چیزی را بر او نازل نکرده که تأویل آن را به او نیاموخته باشد.
حدیث گرانقدر و مشهور ثقلین نیز مطلب یادشده را تأیید می‏کند:
قال رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم : إنّی تارک فیکم الثقلین ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا بعدی، أحدهما أعظم من الآخر و هو کتاب اللّه‏ حبل ممدود من السماء إلی الأرض و عترتی أهل بیتی لن یفترقا حتّی یردا علیّ الحوض.(2)
چنان که می‏بینید، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم می‏فرماید: تا هنگامی که به کتاب و عترت تمسّک جویید، گمراه نمی‏شوید و سپس می‏فرماید: کتاب و عترت از یکدیگر جدایی‏ناپذیرند. این بیان، حاکی از ارتباط وثیق بین قرآن و عترت است که یکی از ابعاد آن، مبیّن و مفسّر بودن عترت برای قرآن می‏باشد.
امیرالمؤمنین علیه‏السلام راجع به آیه «فاسئلوا أهل الذکر إن کنتم لاتعلمون»(3) می‏فرماید:
ألا إنّ الذکر رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و نحن أهله و نحن الراسخون فی العلم و نحن منار الهدی و أعلام التقی...(1)؛ آگاه باشید که «ذکر» رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم است و ما اهل او هستیم، ماییم راسخان در علم، ماییم چراغ هدایت و پرچمهای پرهیزگاری... .
امام صادق علیه‏السلام فرمود:
یا اباالصباح نحن قوم فرض اللّه‏ طاعتنا... و نحن الراسخون فی العلم.(2) ای ابوصباح! ما قومی هستیم که خداوند، اطاعت و فرمانبری از ما را واجب ساخته... و ماییم راسخان در علم.
با توجه به دلایل و شواهد بسیاری که به برخی از آنها اشاره شد، باید بگوییم که بدون تردید، اهل البیت علیهم‏السلام مصداق بارز و کامل راسخان در علم به شمار می‏روند و برترین مرجع در حل مشکلات قرآن و فهم متشابهات آن می‏باشند. اما آنچه جای تأمل و بحث دارد، قرار گرفتن سایر عالمان ربانی در دایره راسخان در علم است.
ممکن است با نگاه سطحی به احادیث، چنین برداشت شود که جز معصومان علیهم‏السلام کسی در دایره راسخان در علم قرار نمی‏گیرد، لیکن واقعیت خارجی و برخی دلایل و شواهد، حاکی از آن است که عالمان ربانی که اصول و مبانی تأویل و تفسیر صحیح را در مکتب اهل البیت علیهم‏السلام آموخته و خود را به زیور علم و تقوا آراسته‏اند نیز در حد خود از راسخان در علم به شمار می‏روند. با این وجود، دانش و معرفت آنان به قرآن، به هیچ رو قابل مقایسه با دانش امامان معصوم علیهم‏السلام نیست، ولی از آن‏جا که اصول و مبانی صحیح شریعت را از سرچشمه زلال آن دریافت کرده‏اند و از فطرتی سلیم برخوردارند، می‏توانند شماری از متشابهات را به محکمات ارجاع دهند و از این طریق، به تأویل صحیح آن دست یابند. امام رضا علیه‏السلام می‏فرماید:
من ردّ متشابه القرآن إلی محکمه هدی إلی صراط مستقیم.(3) هرکس متشابه قرآن را به محکم آن ارجاع دهد به راه مستقیم هدایت شده است.
از اطلاق حدیث استفاده می‏شود که علمای دین می‏توانند به مرتبه‏ای از دانش قرآن نائل شوند که با ارجاع متشابهات به محکمات، به تأویل صحیح متشابهات دست یابند.
به‏سبب هماهنگی معارف قرآن کریم با فطرت انسانی، برخورداری از فطرت سالم و طهارت روح، نقش مهمی در فهم درست معارف قرآن دارد؛ خداوند می‏فرماید:
«إن تتّقوا اللّه‏ یجعل لکم فرقانا»(1)؛ اگر تقوا پیشه کنید، خداوند به شما توان تشخیص حق از باطل می‏دهد.
«و اتّقوا اللّه‏ و یعلّمکم اللّه‏»(2)؛ باتقوا باشید، خداوند به شما می‏آموزد.
«و الذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا»(3)؛ آنان که در راه ما کوشش کردند، یقینا راههای خود را به ایشان می‏نمایانیم.
بر این اساس، باید گفت که راسخان در علم، کسانی هستند که افزون بر آگاهی از زبان قرآن و دانشهای مرسوم مفسّران، از تقوا و فطرت سلیم برخوردارند.
از پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم راجع به راسخان در علم پرسش شد، حضرت فرمود:
من برّت یمینه و صدق لسانه و استقام قلبه و من عفّ بطنه و فرجه فذلک من الراسخین فی العلم(4)؛ کسی که دستش نیکوکار و زبانش راستگو و قلبش استوار و دارای عفّت شکم و دامن باشد، از راسخان در علم است.
یکی از دلایل روشن بر این که در غیر ائمه علیهم‏السلام نیز مصادیق راسخان در علم وجود دارد، این آیه است: «لکن الراسخون فی العلم منهم و المؤمنون یؤمنون بما أنزل إلیک و ما أنزل من قبلک»(5). چنان که می‏بینید، در این آیه شریفه، خدای متعال برخی از عالمان اهل کتاب در عصر نزول را راسخ در علم نامیده است؛ با اینکه یقینا آنان در مرتبه عصمت نبوده‏اند. پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم می‏فرماید:
یحمل هذا الدین فی کلّ قرن عدول ینفون عنه تأویل المبطلین...(1)؛ در هر قرن، شایستگانی حاملان این مکتبند که تأویلات ناروای باطل‏کیشان را از دین می‏زدایند.
این حدیث نبوی نیز گویای آن است که راسخان در علم که مرزبانان حوزه اندیشه دینی به شمار می‏روند، منحصر به معصومان علیهم‏السلام نیستند. در احادیث، نوعا عنوان «الراسخون فی العلم» به ائمه علیهم‏السلام تفسیر شده و ظاهر برخی از آنها حاکی از حصر است، لیکن این احادیث با آنچه بیان شد، تعارضی ندارد؛ زیرا احادیث مزبور، در مقام بیان مصداق بارز و کامل عنوان «الراسخون فی العلم» است و مصداق عالی و بارز این عنوان، یقینا منحصر به معصومان علیهم‏السلام می‏باشد. چنان‏که در تفسیر «صراط الذین أنعمت علیهم» از امام صادق علیه‏السلام روایت شده است که مقصود از «الذین أنعمت علیهم»، پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و ذریه آن حضرت می‏باشد.(2) ولی بی‏شک، نعمت‏داده‏شدگان، منحصر به پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و ذرّیه طیبه ایشان نیست؛ زیرا آیه 69 از سوره نساء به صراحت، گویای آن است که انبیا، صدیقین، شهدا و صالحین، همگی از مصادیق نعمت‏داده‏شدگان به شمار می‏روند: «و من یطع اللّه‏ و الرسول فأولئک مع الذین أنعم اللّه‏ علیهم من النبیّین و الصدّیقین و الشهداء و الصالحین و حسن أولئک رفیقا»(3)
بنابراین، تفسیر «الذین أنعمت علیهم» به پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و ذریه آن حضرت، از باب ذکر مصداق اتم بوده است. با توجه به دلایل و شواهدی که بیان شد، تفسیر «الراسخون فی العلم» را به معصومان علیهم‏السلام نیز باید از همین باب دانست.

پي نوشت ها:

1. جلال الدین سیوطی، الاتقان فی علوم القرآن، تحقیق ابومحمد ابوالفضل ابراهیم، ج3، ص6 ـ13.
1. آل عمران/ 7.
1. طبرسی، مجمع البیان، ج1 و 2، ص701؛ فخر رازی، التفسیر الکبیر، ج8، ص188؛ فرّاء، معانی القرآن، ج1، ص19؛ سیوطی، الاتقان، ج3، ص6 ـ 8.
2. فخر رازی، التفسیر الکبیر، ج7، ص190.
3. مدثر/ 6.
4. خطیب قزوینی، تلخیص المفتاح، شرح تفتازانی، ج1، ص256ـ257.
5. ابن مالک، الفیه، ص44.
1. حشر/ 7ـ10.
2. سید رضی، حقائق التأویل، مؤسّسه بعثت، ص131ـ132.
3. فخر رازی، التفسیر الکبیر، ج7، ص189ـ190.
1. نحل/ 83.
2. محمدهادی معرفت، التمهید، ج3، ص41.
3. اعراف/ 187.
1. اسراء/ 85.
2. بقره/ 185
1. خداوند دانای غیب است، کسی را بر آن آگاه نمی‏سازد به جز رسولی که برگزیده است (جن/ 27).
2. کلیدهای غیب نزد اوست، جز او کسی از آن آگاه نیست (انعام/ 59).
3. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج3، ص51 ـ52.
4. قیامة/ 18ـ 19.
5. نحل/ 44.
6. طبرسی، مجمع البیان، ج1ـ2، ص701.
1. همان.
2. زمخشری، الکشّاف، ج1، ص338.
3. سید رضی، حقائق التأویل، ص128ـ134.
4. سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج3، ص27ـ 28.
5. ر.ک: محمدهادی معرفت، علوم قرآن، ص291ـ292؛ عبداللّه‏ جوادی آملی، قرآن در قرآن، ج1، ص428.
6. سید رضی، حقائق التأویل، ص133.
1. ر.ک: محمدهادی معرفت، التمهید فی علوم القرآن، ج3، ص39.
2. همان، ص36.
1. همان، ص37.
2. طبرسی، مجمع البیان، ج1ـ2، ص701.
3. محمد بن یعقوب کلینی، کافی، ج1، ص213؛ مجلسی، بحارالانوار، ج23، ص192.
4. مجلسی، بحارالانوار، ج23، ص199.
1. همان، ج92، ص92.
2. همان، ج24، ص179.
3. همان، ج69، ص80.
1. فیض‏الاسلام، ترجمه و شرح نهج البلاغه، خطبه 90، ص230.
2. در نگارش این ترجمه، از ترجمه عبدالمحمّد آیتی بهره گرفته شده است.
3. «تأویل آن را کسی جز خدا و راسخان در علم نمی‏داند، گویند بدان ایمان آوردیم، همه آیات از جانب پروردگار ماست.» (آل عمران/ 7)
1. ر.ک: محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، چاپ سوم، بیروت، 1403 ه .ق، ج57، ص121؛ میرزا حبیب‏اللّه‏ خوئی، منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة، مکتبة الاسلامیة، چاپ چهارم، تهران، ج6، ص311ـ312؛ فیض‏الاسلام، ترجمه و شرح نهج‏البلاغه، خطبه 90، ص237ـ 238.
2. ممکن است برای حل این مشکل گفته شود: خطبه اشباح در نهج‏البلاغه، مرسله و در توحید صدوق و غیر آن، ضعیف‏السند است، لذا با نظر به اینکه سند معتبری برای آن وجود ندارد، چنین حدیثی نمی‏تواند با سایر احادیث مسند و معتبر معارضه کند. بنابراین، احادیثی که دلیل مدعای ما به شمار می‏رود، بدون معارض باقی می‏ماند و نیازمند توجیه عبارت مورد بحث نیستیم. این راه حل پذیرفته نیست؛ زیرا مضامین بلند و استوار خطبه اشباح به گونه‏ای است که جایی برای تردید در صدور آن از امام علیه‏السلام باقی نمی‏گذارد؛ لذا بزرگان آن را به مثابه کلام امیر مؤمنان علیه‏السلام پذیرفته‏اند و کسی را سراغ نداریم که از این جهت، خطبه مزبور را رد کرده باشد.
3. بحارالانوار، ج57، ص121.
1. همان.
1. مائده/ 32.
2. میرزاحسین نوری، مستدرک الوسائل، مؤسسة آل البیت علیهم‏السلام ، چاپ دوم، بیروت، 1408 ه .ق، ج12، ص238ـ 239.
3. بحارالانوار، ج57، ص121.
1. شیخ صدوق، محمد بن علی بن حسین، التوحید، تصحیح و تعلیق: سیدهاشم حسینی تهرانی، چاپ مؤسسه نشر اسلامی، قم، پانوشت 1، ص56.
2. معادل بودنِ تأویل آیه متشابه با معنی و تفسیر آن، در مبحث معنی‏شناسیِ تفسیر و تأویل ثابت شد. (ر.ک: مجله تخصصی دانشگاه علوم اسلامی رضوی، شماره 4 و 5، ص41).
1. ر.ک: محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج23، ص192 و 199؛ ج24، ص179؛ ج69، ص80؛ ج92، ص99. متن احادیثی که بدان اشاره شد، پیش از بحثِ خطبه اشباح ذکر شد.
2. مراد، «واو» در «... و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به» است.
3. ر.ک: سیدمحمدحسین طباطبایی، المیزان، ج3، ص69.
1. همان، ص27 و 49.
2. همان، ص36.
3. همان، ص69.
1. ر.ک: همان، ص36.
2. همان، ص27.
3. همان، ص69.
4. همان.
1. همان، ص47.
2. سید رضی، نهج‏البلاغه (فیض‏الاسلام)، خطبه 90، ص230.
1. همان، ترجمه سیدجعفر شهیدی، با اندکی تصرف.
2. همان. در ترجمه این بخش، از ترجمه عبدالمحمّد آیتی بهره گرفته شد.
3. همان.
1. قمر/ 17.
2. آل عمران/ 138.
3. نساء/ 174.
4. نهج‏البلاغه (صبحی صالح)، دارالهجرة، قم، خطبه 133، ص192.
1. شیخ صدوق، التوحید، ص114.
2. همان.
3. علی بن طاووس، اقبال الاعمال، محقق: جواد قیومی اصفهانی، دفتر تبلیغات اسلامی، چاپ اوّل، قم، 1414 ه .ق، ج1، ص362؛ بحارالانوار، ج98، ص154.
4. بحارالانوار، ج95، ص243.
5. نهج‏البلاغه (صبحی صالح)، خطبه 160، ص225؛ همچنین ر.ک: نهج‏البلاغه، خطبه 195، ص308؛ بحارالانوار، ج57، ص232.
6. محمد بن یعقوب الکلینی، الکافی، دارالکتب الاسلامیة، چاپ پنجم، ج1، ص134ـ 135.
7. بحارالانوار، ج94، ص150.
1. الکافی، ج1، ص137.
2. همان، ج1، ص102؛ بحارالانوار، ج3، ص266.
3. شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا، تصحیح سیدمهدی حسینی لاجوردی، چاپ دوم، قم، شهریور 1363، ج1، ص151؛ شیخ صدوق، التوحید، ص36؛ بحارالانوار، ج4، ص228.
4. شیخ صدوق، التوحید، ص55 ـ56. بخشی از این خطبه که مربوط به راسخان در علم است، در تفسیر عیاشی نیز آمده که از حیث عبارت، با نقل صدوق رحمه‏الله انطباق دارد. ر.ک: محمد بن مسعود العیاشی، تفسیر عیاشی، مؤسسة البعثة، چاپ اوّل، قم، 1421 ه .ق، ج1، ص293.
1. محمد بن یعقوب الکلینی، الکافی، دارالکتب الاسلامیة، تهران، 1365 ه .ش، ج1، ص68؛ شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، جامعه مدرسین، قم، 1413 ه .ق، ج3، ص9ـ10؛ ابن ابی‏جمهور احسائی، عوالی اللآلی، انتشارات سیدالشهداء، قم، 1405 ه .ق، ج4، ص133.
2. ر.ک: محمد بن علی الاردبیلی، جامع الروات، دارالاضواء، بیروت، 1403 ه .ق، ج1، ص588؛ سیدابوالقاسم خوئی، معجم رجال الحدیث، منشورات مدینة‏العلم، قم، ج12، ص67 ـ 68.
3. منبع اخیر، ج3، ص113.
1. علی بن ابراهیم قمی، التفسیر القمی، ج1، ص124.
2. مجلسی، بحارالانوار، ج23، ص108.
3. نحل/ 43.
1. مجلسی، بحارالانوار، ج23، ص184.
2. همان، ص199.
3. همان، ج2، ص185.
1. انفال/ 29.
2. بقره/ 282.
3. عنکبوت/ 69.
4. ابن کثیر، تفسیر القرآن العظیم، ج1، ص347.
5. ولی استواران در دانش از ایشان (اهل کتاب) و مؤمنان به آنچه بر تو و پیش از تو نازل شده است، ایمان دارند (نساء/ 162).
1. مجلسی، بحارالانوار، ج2، ص92ـ93.
2. شیخ محمد قمی مشهدی، کنز الدقائق، ج1، ص75 (به نقل از معانی الاخبار، ص31).
3. آنان که خدا و پیامبرش را اطاعت کنند، همنشین پیامبران، صدیقان، شهدا و شایستگانند که خداوند به آنها نعمت داده است و آنان چه نیکو رفیقانی هستند (نساء/ 69).

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:29 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات علوم قران

تأملی دوباره در راز وجود آیات متشابه و مجمل در قرآن کریم

دریافت فایل pdf

 

دقة استعمال الألفاظ فی القرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

شبکه های شعاعی در معناشناسی قرآن

دریافت فایل pdf

 

هفت قاعده فهم قرآن

دریافت فایل pdf

 

مبانی فهم و تفسیر قرآن از نگاه شهید مطهری (2)

دریافت فایل pdf

 

شنبه 25 شهریور 1391  5:29 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

متشابهات در قرآن

متشابهات در قرآن

محمد هادی معرفت

قال تعالی:«هو الذی انزل علیک الکتاب.منه آیات محکمات، هنّ امّ الکتاب.و اخر متشابهات، فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه منه، ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله.و ما یعلم تأویله الاّ اللّه، و الراسخون فی العلم، یقولون آمنّا به کل من عندر بنا.و ما یذکّر الا اولو الالباب»(آل عمران/7).
(خداوند، قرآن را بر تو فرستاد، بخش عمده آن را آیات محکمه تشکیل می‏دهد.که مرجعیت کتاب همان آیات است.و در کنار آنها، آیات متشابهه نیز قرار دارد.ولی کسانی که در دلهایشان کجی هست، پیوسته از آیات متشابهه پیروی می‏کنند، زیرا فتنه جو و آشوبگران افکار و عقاید می‏باشند، و به دنبال آنند تا با دست یا زیدن به چنین آیاتی، آن را مورد سوء استفاده قرار داده، طبق دلخواه خویش تأویل و تفسیر کنند در حالی که تأویل صحیح آن را جز از راه خدایی نمی توان یافت.و دانشمندان راستین و استوار، از همین راه رفته، چنین گویند:تمامی آیات متشابهه و محکمه، از یک سر چشمه نشأت گرفته، پس در پس پرده ظاهر، حقیقتی نهفته است که باید آن را یافت، و عاقبت جوینده یابنده است.البته، این واقعیت را، جز خردمندان، یادآور نمی‏شوند.)
طبق این آیه کریمه، بخشی از آیات قرآن، متشابه می‏باشد، که مایه شبهه، و دستاویزی برای فتنه جویان گردیده!
اکنون جای این پرسش است:چرا چنین شده، و آیات متشابهه کدامند که چنین ویژگی را دارند؟
در پاسخ به این سئوال، ناگزیر از مطرح نمودن مسائل زیر می‏باشیم:

محکم و متشابه

محکم یعنی:استوار، از ریشه«حکم یحکم حکما» گرفته شده، و به معنای:منع، و باز داشتن از هر گونه اخلالگری و افساد است.بدین جهت به دهانه اسب (لگام)«حکمة الفرس»گویند، زیرا از هر گونه سرکشی او جلوگیری می‏کند.
احکام الکلام:اتقانه.سخنی استوار و خلل ناپذیر گفتن.
راغب اصفهانی گوید:«حکم، اصله منع منعا، لإصلاح»، (جلوگیری، به جهت اصلاح).
لذا سخنی که استوار باشد، و هر گونه اخلال در آن راه نیابد، و راه شبهه و کج فهمی بر آن بسته باشد، به چنین سخنی«محکم»گویند، یعنی:مستحکم و خلل ناپذیر.
احکام در سه مورد بکار می‏رود:
1-کلام محکم:سخنی استوار، خلل ناپذیر، راه شبهه و سوء استفاده بر آن بسته است.مقابل آن، متشابه:نارسا، شبهه پذیر.
2-آیة محکمة:ثابتة الحکم.عمل به آن تداوم دارد. در مقابل منسوخة الحکم که تداوم ندارد.
3-کتاب احکمت آیاته:تمامی آیات آن حساب شده و کاملا بررسی شده است، یک عمل ارتجالی و از پیش حساب نشده نیست، تا احیانا با شکست روبرو شود.لذا، احکام به معانی نخست، وصف اکثر آیات قرآن است، در مقابل آیات متشابهه.و همچنین به معنای دوم که مخصوص آیات غیر منسوخة الحکم است.ولی احکام به معنای سوم، شامل تمامی آیات قرآن می باشد.لذا وصف جامع کتاب قرار گرفته:«کتاب احکمت آیاته ثم فصّلت من لدن حکیم خبیر»
(هود/1).
متشابه، از تشابه:همانند بودن.از ریشه«شبه»به معنای«مثل».و«شبه»به معنای مانند بودن، گرفته شده.
تشابه دو چیز به یکدیگر، همانند یکدیگر بودن، که هر یک به دیگری مشتبه گردد و جهت فارقه میان آن دو بر حسب ظاهر وجود نداشته باشد.و احیانا موجب اشتباه شده، حقیقت مراد پوشیده گردد.
مانند:«ان البقر تشابه علینا»(بقره/70).گاوی که دستور ذبح آن صادر شده، لابد دارای ویژگی خاصی است، که بر اثر همانند بودن گاوها، مورد دستور پوشیده شده.
«و الزیتون و الرمان متشابها و غیر متشابه» (انعام/141).لذا همین آیه در جای دیگر به این صورت آمده:«و الزیتون و الرمان مشتبها و غیر متشابه» (انعام/99).که از شدت تشابه، به یکدیگر اشتباه می شوند.
در سوره زمر آیه 23 آمده:«اللّه نزّل احسن الحدیث کتابا متشابها مثانی...»مقصود:همانند بودن آیات قرآن، که در سبک و شیوه بیان، و ایجاز و ایفاء و فصاحت و قوت کلام، یکنواخت بوده، هرگز سستی و فتوری در روند کلام رخ نداده.و این از ویژگیهای سخن حق است، زیرا«و لو کان من عند غیر اللّه لو جدوا فیه اختلافا کثیرا»(نساء/82).
لذا این تشابه(به معنی یکنواخت بودن آیات) وصف تمامی کتاب قرار گرفته.ولی تشابه در مقابل احکام صرفا وصف برخی از آیات است.
تشابه، در مقابل احکام، همانندی می‏باشد که مایه شبهه و احیانا موجب لغزش گردد-که در سوره آل عمران(آیه 7)بدان اشارب رفته-لذا در تعریف «متشابه»گفته‏اند:«ما لا ینبئ ظاهره عن مراده»: (نارسایی ظاهر لفظ، یا عمل، که حقیقت آن را آشکار نمی سازد).
ولی راغب اصفهانی بهتر گفته:«و المتشابه من القرآن ما اشکل تفسیره لمشابهته بغیره...»: (متشابهات قرآن، آن باشد که تفسیر آن مشکل آید، زیرا نمودی جز آنچه هست دارد، و به چیز دیگر شباهت یافته).
مثلا، اگر گوینده در صدد گفتن حق است، سخن او به باطل می‏ماند، و به آن شباهت یافته.یا اگر دراندیشه انجام عملی نیکو است، کردار او به کاری زشت می‏ماند، و به آن مشتبه گردیده.
پس کلام حق(قرآن کریم)هر گاه نمودی جز حق داشته باشد، و به باطل همانند آید، آن را متشابه گویند.طبق این تعریف، تشابه، در مورد آیات متشابهه، تشابه حق و باطل است، سخن حق گونه حق تعالی، باطل گونه جلوه کند!
از این رو، تشابه، علاوه که بر چهره لفظ یا عمل، پرده ابهام افکنده، موجب شبهه نیز گردیده.و هرمتشابهی، علاوه بر تفسیر که رفع ابهام کند، به تأویل نیز نیاز دارد، تا دفع شبهه نماید.پس تأویل نوعی تفسیر است که علاوه بر رفع ابهام، دفع شبهه نیز می‏کند.بنا بر این، مورد تأویل، نسبت به تفسیر، اخص مطلق است.

تفسیر و تأویل

در تعریف تفسیر گفته‏اند:«التفسیر، کشف القناع عن اللفظ المشکل»:تفسیر، بر گرفتن نقاب، از چهره الفاظ مشکله است.
تفسیر، آنگاه است که هاله‏ای از ابهام، لفظ را فرا گرفته، پوششی بر معنی آن افکنده باشد، تا مفسر، با ابزار و وسایلی که در اختیار دارد، در زدودن آن ابهام بکوشد. *
تفسیر از ریشه«فسر الأمر»گرفته شده و به معنای: اوضحه و کشف عنه(آشکار نمود)است.
فسر(مخفّف)و فسّر(مشدّد)، مانند کشف و اکتشف، مجرد و مزید، یک معنی می‏دهند(هر دو متعدی به یک مفعولی می‏باشند)، جز آنکه، مزید فیه، از باب«زیادة المبانی تدل علی زیادة المعانی» مبالغه در امر را می‏رساند، لذا کشف از اکتشف اعّم است، زیرا کشف، مطلق ظاهر نمودن را می‏رساند، ولی اکتشف، دلالت دارد که اعمال نیروی بیشتری در استخراج و اکتشاف(ظاهر نمودن)به خرج رفته است.
همچنین، فسر(مخفف)، مطلق بیان و توضیح است. ولی فسّر(مشدد)دلالت دارد که در تبیین و تفسیر، نیروی بیشتری بکار افتاده، و کار به آسانی انجام نگرفته.و گر نه ترجمه‏ای بیش نیست.
تأویل، از ریشه«اول»به معنای«رجوع»گرفته شده. و در موردی به کار می‏رود، که در لفظ شبهه‏ای ایجاد شده باشد، و موجب حیرت و سرگردانی خواننده گردد، زیرا حق و باطل به هم اشتباه شده، تشخیص هر یک از دیگری مشکل آید، چنانچه در تعریف «متشابه»گذشت.لذا تأویل گر(عالم به تأویل)لفظ را از سر گردانی بیرون آورده، به قرار گاه اصلی خود باز می گرداند.
خضر، موقعی که موسی، بر کارهای شگفت انگیز وی خورده گرفت، به وی می‏گوید:«سأنبؤک بتأویل مالم تستطع علیه صبرا»(کهف/78):(اکنون تورا، بر آنچه نتوانستی شکیبا باشی، آگاه می‏سازم).
تأویل معنای دیگری نیز دارد، که فقط مخصوص آیات متشابهه نیست، بلکه شامل تمامی آیات قرآن می‏گردد، و آن:برداشتهای کلی و جامع و همگانی است، که از موارد خاص و جزئی وارد در قرآن برداشت می‏شود، و اصطلاحا، آن را«بطن»می گویند، و در کلام سلف بسیار آمده.
پیغمبر اکرم(ص)فرموده:«ما فی القرآن آیة الا ولها ظهر و بطن»:(در قرآن، هر آیه‏ای علاوه بر دلالت ظاهری، دلالت باطنی نیز دارد).
از امام محمد باقر(ع)در این باره سئوال شد، فرمود:«ظهره تنزیله.و بطنه تأویله.منه ما قد مضی و منه مالم یکن.یجری کما تجری الشمس و القمر» (1) :
(ظاهر آیه، همان است که از مورد نزول به دست می اید و بیشتر جنبه خصوصی دارد.ولی باطن آیه چیز دیگر است که بر سایر موارد مشابهه تطابق دارد، برخی گذشته و برخی هنوز نیامده.همانند آفتاب و ماه در جریان است).
و همین برداشتهای کلی و همه جانبه، تداوم قرآن را برای همیشه تأمین کرده، پیوسته زنده و جاوید است.
البته تأویل به معنای«تعبیر رؤیا» (2) ، یا به معنای «عاقبت الامر» (3) نیز آمده، که بیشتر به معنی لغوی تأویل مربوط می‏گردد.
همچنین معنی چهارمی برای تأویل گفته‏اند:ابن (*)عوامل ابهام، و وسائل زدودن آن، که همان منابع و مبانی تفسیری می‏باشد، در مقالی جدا آورده می‏شود.
تیمیه، وجود خارجی هر چیزی را تأویل نامیده، گوید: هر چیزی چهار مرتبه وجودی دارد:وجود ذهنی، وجود لفظی، وجود کتبی، و وجود خارجی...که مشهور، وجود خارجی را مصداق وجود ذهنی گفته‏اند، ولی او، آن را تأویل نامیده.و لا مشاحّة فی الاصطلاح، گر چه خلاف مشهور است.
ولی علامه طباطبایی تأویل را وجود عینی خارجی، جز مصداق دانسته، فرموده:تأویل قرآن، واقعیت عینی خارجی است که منشأ منعکس شدن آثار آن در قرآن می‏باشد، مانند مثال که منعکس کننده آثار، و منشأ مثال است.و این همان حقیقت والایی است که در«ام الکتاب»قرار گرفته، «فی کتاب مکنون لا یمسه الا المطهرون»(واقعه/78 و 79).توضیح این گفتار را در مقالی جدا آورده ایم. (4)

تشابه شأنی(نوعی(

در اینجا این پریش پیش می‏آید که تشابه در آیات قرآنی، نسبی است یا واقعی؟
آیا این یک واقعیت است که قرآن ذاتا دارای آیات متشابهه می‏باشد، که فی نفسه برای همه متشابه است، گر چه دانشمندان، امکان رفع تشابه، بر ایشان فراهم است.یا آنکه اساسا، برای ارباب بصیرت تشابهی وجود ندارد، و صرفا برای آن دسته از مردم که آمادگی ندارند، تشابه وجود دارد!
در پاسخ باید گفت:تشابه برخی از آیات، نه نسبی است و نه ذاتی و واقعی، بلکه شأنی و نوعی است، به این معنی، که برخی آیات، به جهت محتوای بلند، و کوتاهی لفظ و عبارت زمینه تشابه در آن فراهم است، یعنی جای آن را دارد که تشابه ایجاد کند، زیرا تنگی و کوتاهی قالب، موجب گردیده تا لفظ در افاده معنی مراد(که بسیار بلند و پهناور است)کوتاه آید و نارسا جلوه کند.و این نارسایی، لازمه طبیعی این گونه موارد است، که الفاظ گنجایش معانی را نداشته، کشش آن را ندارد تا کاملا معنی مقصود را افاده کند.
این است که تشابه، در اینگونه موارد، طبیعی بوده، شأن آن را دارد که نارسا باشد.نوعا افراد، با برخورد با این گونه موارد دچار اشتباه و تردید گردند.زیرا ظاهر عبارت نمی‏تواند، معنی را کاملا در اختیار بیننده یا شنونده قرار دهد.
ولی احیانا کسانی هستند، با سبق اطلاعات، و واقف بودن بر رموز معانی و الفاظ وارده در قرآن، دچار این اشکال نگردند.لذا تشابه در قرآن، شأنی و نوعی است، نه نسبی، و نه واقعی و همگانی.

تشابه اصلی و عرضی

تشابه در آیات قرآن اساسا دو گونه است:اصلی و عرضی.
تشابه اصلی آن است، که بگونه طبیعی، به جهت کوتاهی لفظ و بلندای معنی، بوجود آمده:
الفاظ و کلمات موضوعه در لغت عرب، بیشتر برای افاده معانی کوتاه و خیلی پایین ساخته شده، گنجایش و کشش آن را ندارند که معانی گسترده و عمیق را افاده کنند، ناگزیر نارساییهایی در مفاهیم آنها بوجود خواهد آمد، و مردم آن روز که با چنین معانی والا و رقیق آشنا نبودند.و طبعا برای چنین معانی، الفاظی بخصوص وضع نکرده بودند، از طرفی هم قرآن ملتزم بود که از الفاظ موضوعه عرب و از شیوه‏های کلامی آنان استفاده کند، «انا انزلناه قرآنا عربیا لعلکم تعقلون»(زخرف/3)، لذا بناچار راه کنایه و مجاز و استعاره را پیمود، و این خود، بر عرب غریب می نمود.
مثلا آیه«و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» (انفال/17)اشاره به قدرت ناچیز انسان است در انجام افعال اختیاری خویش، در مقابل عوامل مؤثر در بوجود آمدن آن، که همگی با اذن الهی انجام می‏شود.درک این معنی برای عرب آن روز دشوار می بود، لذا بوی جبر در افعال از آن استشمام می گردید.
و نیز آیه:«یا ایها الذین آمنوا استجیبوا الله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم.و اعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه.و انه الیه تحشرون»(انفال/22):(ای مؤمنین هنگامی که خدا و رسول شما را می‏خوانند، به آنچه مایه حیات شما است، اجابت کنید.و بدانید که سرپیچی از آن، به قیمت خود فراموشی تمام می‏شود.
عاقبت نیز به سوی او بر انگیخته می‏شوید).
در این آیه، مسأله«حیلوله»(حایل شدن خدا میان انسان و قلب او)مطرح شده، و این تهدیدی است برای کسانی که از فرامین شرع سرپیچی کنند.
اکنون مقصود از این حیلوله چیست؟
ابو الحسن اشعری و پیروان مکتب وی، از این آیه، جبر در حیات، غیر ارادی بودن ایمان و کفر، استفاده کرده، گویند:کافری که خداوند، مقدر کرده کافر باشد، اگر اراده کند ایمان آورد و اطاعت فرمان خدا نماید، خداوند مانع او می‏گردد...و همچنین مؤمنی که خداوند مقدر کرده مؤمن باشد، اگر قصد کفر کند خدا مانع او می‏شود.
فخر رازی اشعری، این تفسیر را تأیید کرده، گوید: این آیه بر خلاف مکتب معتزله است، که قائل به جبر نیستند. (5)
ولی این آیه چیز دیگر می‏گوید، و مردم را به یک حقیقتی اجتناب ناپذیر رهنمون می‏سازد، زندگی واقعی، که انسان احساس کند زنده است و از نعمت حیات برخوردار، موقعی است که به قوانین شریعت احترام نهد، هر کس در سایه قانون، از حق شرعی خود بهره مند، و به حقوق دیگران تجاوز ننماید.چنین جامعه، در آسایش حیات زندگی می‏کند، در سایه شریعت، انسان به واقعیت خویش پی می‏برد، انسانیت حاکم بر جامعه است.ول انسان سرکش، همچون حیوان درنده، در خواسته هایی پست وحشی صفت زندگی می‏کند، در چنین جامعه، انسانیت فراموش شده، انسان خود را گم می‏کند.و این بزرگترین عقوبتی است که دامنگیر اینگونه انسانهای وحشی صفت می‏گردد.لذا انسان با دست خود، از خویشتن فاصله گرفته، رهسپار عالم بهیمیت گردیده.
آنگاه است که:«نسوا الله فأنساهم انفسهم»(حشر 19)صادق آید.
و نیز:«و نقلب افئدتهم و ابصارهم، کمما لم یؤمنوا به اول مرة»(انعام 110).
پس قلبهای آنها وارونه، خود را فراموش کرده‏اند.و این همان حیلوله خداوندی است.
تشابه عرضی، در آن دسته از آیات به وجود آمد، که در آغاز اسلام متشابه نبوده، مسلمانان با سلامت طبع و خلوص نیت، با آن بر خودرد می‏کرده، معنی و مراد آن را به خوبی درک نموده، هیچ گونه شبهه‏ای ایجاد نمی کرد.ولی پس از به وجود آمدن مباث جدلی و مسائل کلامی، و رائج شدن برخی مطالب فلسفی-که جسته و گریخته، به گونه ناپخته و نارس، از یونان به این دیار راه پیدا کرد-مشاهده گردید که بر چهره بسیاری از آیات، هاله‏ای از ابهام و اشکال نمودار گشت، آیاتی تا دیروز از محکمات بوده، و امروز در زمره متشابهات در آمده.
و این بر اثر دستاویز ناروای برخی اهل کلام و ارباب جدل بود، که چهره تابناک این گونه آیات را دگرگون ساخت، و از درخشش و تابش اولی خود فرو افکند.
مثلا آیه:«وجوه یومئذ ناضرة الی ربها ناظرة»(قیامة 22):(چهره ها در آن روز شگفته است، زیرا به پروردگار خویش نظر دارد).
این آیه-برحسب استعمالات متعارف عرب-نظر داشتن به جایگاه بلند و بزرگوار پروردگار را می‏رساند.
زمخشری گوید:«دخترکی از مردمان سرو (*) را دیدم، به هنگام نیمروز، موقعی که مردم به آسایش لمیده‏اند، گدایی می‏کرد، و چنین می‏گفت:چشمان کوجک من، به خدا و شما مردم نظر دارد». (6)
این آیه، همانند گفتار این دخترک عرب، چیزی جز: چشم داشت و حالت توقع به خود گرفتن را (*)سرو، دهکده بزرگی در نزدیکی مکه بوده که مردمان مفلوک و بیچاره‏ای داشته.
نمی رساند.و عرب به طبع سلیم خود می‏داند که اینگونه عبارت، جز معنی یاد شده را افاده نمی‏کند.
اکنون چرا، مانند ابو الحسن اشعری(م 324)-که شیخ اهل سنت و جماعت و سر کرده اشاعره تا امروز بشمار می‏رود-این آیه را دگرگون ساخته آنرا به معنای:«رؤیت بصر»گرفته است؟
گوید نظر سه گونه است:نظر اعتبار، نظر انتظار، و نظر رؤیت...آنگاه گوید:نظر اعتبار(عبرت جستن) در قیامت نشاید.نظر انتظار، با حرف«الی»مقرون نگردد.مانند آیه«فناظرة بم یرجع المرسلون» (نمل/35).پس نباشد جز نظر رؤیت.
و در جواب این پرسش که چرا«الی ثواب ربها»را تقدیر نگیریم؟گوید:«در قرآن خالی از این تقدیر آمده، باید به ظاهر کلام بسنده شود.
و در پاسخ به آیه«لا تدرکه الابصار»(انعام/103) گوید:مقصود:درک بصری در این جهان است، نه جهان آخرت یا آنکه کافران از درک لذت رؤیت پروردگار، در دو جهان محرومند. (7)
ولی ندانسته، نظر توقع(چشم داشت)در کلام عرب با حرف«الی»استعمال می‏شود.
شاعر عرب گوید:
انی الیک لما وعدت لناظر
نظر الفقیر الی الغنی الموسر (8)
و در سخن دخترک(سرویه)، نظر به سوی خدا و مردم، هر دو یکنواخت، با حرف«الی»قرین بود، و آیه کریمه مذکور از همین قبیل است.

تشابه در تفسیر دیگران

برای احکام و تشابه، تفاسیر بسیاری گفته شده، که بیشتر متداخل و بااندک تفاوتی-آنهم لفظی- قابل افتراق می‏باشد.یا آنکه تعیین مصداق بوده، برخی از مصادیق محکم و متشابه را ارائه داده‏اند.یا متشابهات را به مبهمات اشتباه گرفته‏اند.
علامه طباطبایی، تا شانزده وجه، و برخی بیشتر یاد آور شده‏اند:
مثلا:از ابن عباس نقل شده، آیات محکمه از قبیل آیه:«قل تعالوا اتل ما حرم ربکم علیکم ان لا تشرکوا به شیئا...»(انعام/151).و متشابهات از قبیل حروف مقطعه در اوائل برخی سور.
یا آنکه:آیات منسوخه، متشابهاتند، و ناسخة، محکمات.
یا:محکمات، آیات الاحکام.متشابهات، دیگر آیت.
یا:محکمات، قصص انبیاء و امم سالفه.متشابهات، ابهامات وارده در این قصص.
یا:متشابهات، آیات صفات باری تعالی، (ابن تیمیة، المنار، ج 3، ص 167).
یا:متشابهات، آیات مربوط به احوال آخرت و اهوال روز قیامت(شیخ محمد عبده، المنار، ج 3، ص 167).
یا آنکه مورد تشابه را-که به تأویل نیاز دارد-با مورد ابهام، که به تفسیر نیاز دارد، اشتباه گرفته‏اند.
مثلا متشابه، آن است که مجمل(مبهم)باشد.و محکم، مبیّن.
یا:محکم، دلیلی روشن دارد.متشابه، پیچیده.
یا:محکم، راه رسیدن به آن باز، متشابه، بسته.
یا:محکم، بیش از یک معنی، تحمل ندارد.متشابه بیش از آن.
یا:متشابه، آنچه به بیان نیاز دارد.محکم نیاز ندارد.
یا:محکم، آنچه عقل به آن راه دارد.متشابه ندارد.
یا:محکم، ظاهر عبارت مقصود است.متشابه، مقصود نیست.
یا:محکم، همگی بر تفسیر و تبیین آن اتفاق دارند. متشابه، اختلاف دارند.
یا:متشابه، تفسیر آن مشکل باشد.محکم، نباشد. (9)

دو نظریه نوین

اخیرا، دو نظریه در تفسیر محکم و متشابه ارائه شده، که کاملا غریب می‏نمایند:
1-مرحوم طالقانی، برای قرآن دو حالت فرض کرده:قبل از نزول و پس از نزول.حالت پیش از نزول را محکم، و حالت پس از نزول را متشاهب، دانسته،گوید:«قرآن دارای دو وجود و دو مرحله است، مرحله پیش از نزول و تنزیل، و مرحله پس از نزول.
قرآن، پیش از نزول، محکم، ثابت، کلی و نا متغیر است.و آن کتاب محکم و مکنون و جمعی پیش از نزول، ام الکتاب است که برتر از حواس واندیشه ها است، و به زبان عربی هم نمی‏باشد.اصول ثابتی هستند، قوانین ثابت جهان و انسان، معرفت مبدأ و توحید و صفات علیا، رابطه خلق با خالق، مراحل معاد، تکامل، مسئولیت و تعهد انسان، احکام کلی عقلی و عملی، فروع نظری، فکری و عملی، همه از آن ام الکتاب ناشی می‏شوند.آن کتاب محکم و حکیم و ام الکتاب و محفوظ و مکنون، در ظروف‏اندیشه های گوناگون و زمانها و مکانها و شرایط و استعدادها، به صورت کلمات و آیات متفرق و تفصیل ها، تبیین گردیده و قرائت شده.در نتیجه:این آیات مفصل و تنزل یافته همان محکمات و ام الکتاب است، که در لباس عبارات و کلمات در آمده، و متشابه گردیده است.«اللّه نزّل احسن الحدیث کتابا متشابها» (زمر/23)و متشابهات تنها همین نیست که تشابه در مقصود و معنی داشته باشد، متشابه از جهت تشابه با محکمات هم هست... (10)
در این گفتار، دو اشتباه رخ داده:
اولا-تشابه به مفهوم شبهه انگیز و فتنه آفرین، با تشابه به معنای همآهنگ و یکنواخت بودن مشتبه شده.در آیه 7 سوره آل عمران، متشابهات، زمینه‏ای برای فتنه جویان بوده، که قسمتی از آیات قرآنی چنین‏اند-از قبل آیات صفات و آفرینش و شناخت...
که در گنجایش فهم کوته‏اندیشان، درست نیاید.ولی در آیه 23 سوره زمر، وصف تمامی کتاب آمده و همه آیات و سور قرآنی، زیبا و فریبا، با محتوایی بلند و بیانی رسا، جلوه گر شده‏اند.تفاوت و اختلافی در میان نیست، و این خود شاهد بر صدق کلام خداست.خلط کردن میان این دو مفهوم، شایسته نیست، بلکه یک نوع تفسیر به رأی و تحمیل بر قرآن بشمار می‏رود.
ثانیا-فرض وجود دو مرحله برای قرآن، که در عرش وجودی، و در فرش وجودی دیگر...گفته علامه طباطبائی است، درباره دو نزول:دفعی و تدریجی قرآن...اکنون چرا در مورد احکام و تشابه، پیاده شده، روشن نیست!
اساسا این سؤال مطرح است، که قرآن صریحا گفته:«منه آیات محکمات، هن ام الکتاب، و اخر متشابهات...»یعنی برخی آیات محکمات، و برخی دیگر متشابهاتند، و قطعا مقصود همین قرآن موجود است که برد و بخش تقسیم شده...ولی چرا صاحب مقال، کل قرآن را در دو مرحله فرض کرده، که در مرحله علیا محکم، و در مرحله سفلی متشابه...
آنگاه چگونه مردم به مرحله علیا دست یابند؟! در حالی که از نزدیک شدن به متشابه(مرحله سفلی) ممنوع می‏باشند؟!
2-نظریه دوم، از برخی گروههای الحادی، که در پوشش اسلام قرار گرفته‏اند (*) ارائه شده:محکمات آیاتی هستند که اصول اساسی و دیدگاههای کلی مکتب را بیان می‏کنند، که استوار و پا برجا بوده، و به مثابه حقایقی ثابت و پایدار می‏باشند.از قبیل:اصل هدایت، زوال باطل، پیروزی مستضعفین و محرومان.
آیات متشابهه-متقابلا-مشتمل بر مطالبی است که خود«اصل»نیستند، اما منبعث از اصول می‏باشند، و لذا فاقد خصلت ثبات و پایداری هستند.
محکمات نقش استراتژیک دارند.متشابهات تاکتیکهای برای پیاده کردن آنها می‏باشد.لذا در هر زمانی این متشابهات و فروع و تاکتیکها، متغیر و متبدل می‏شوند.متشابهات در حوزه علوم واقع شده، که پیشرفت علوم طبیعی، سیاسی، اقتصادی، باعث قبض و بسط آنها می‏گردد.و بلکه در زمان متأخر ضد ارزش و ارتجاعی قلمداد می‏شوند.
بنا بر این، تمامی آیات الا حکام، اعم از ناسخ و منسوخ، جزو متشابهات هستند.و نقش تاکتیکی و *گروهک«منافقین»که به نام«مجاهدین خلق»خود را جا زده‏اند.و در همان راستای«خوارج»قرار دارند.همان تند گرایی و بد بینی به جهان اسلام را پیشه خود قرار داده‏اند.
مرحله‏ای ایفا می‏کنند، لذا همچنان باب نسخ در احکام قرآن باز است.
گویند:اعتقاد به استمرار نسخ، برای خیلی ها واقعا امری دشوار است، این دشواری نشان دهنده یک محافظه کاری ویران کننده‏ای است که طی قرنها سکون و تحجر براندیشه و ایدئولوژی اسلامی عارض شده است.اینان گمان می‏کنند که اگر معتقد به استمرار نسخ باشند، عظمت و تقدس قرآن خدشه دار می‏گردد، در حالی که با این موضع گیری ها، عظمت قرآن نفی شده.و شایسته قرار گرفتن در موزه آثار باستانی می‏شود... (11)
این نظریه از نظریه پیشین مایه گرفته، اصول و قواعد شریعت، و فروع متفرعه بر آن را، به جای محکمات و متشابهات قرآن گرفته...
شریعت اسلام، دارای اصولی ثابت و نا متغیر است، که به نام«قواعد»خوانده می‏شوند.تمامی احکام فرعی، که با شرایط متحول زمان و مکان قابل تغییر و تبدیل است، بر آن اصول ثابته، متفرع می‏باشند.یک فقیه آگاه به احوال و اوضاع زمانه، می بایست جریانات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی حاضر را از دیدگاه آن قواعد ارزیابی کند، صحت و سقم، سالم و فاسد بودن آنها را، بر وفق همان اصول و در چهار چوب همان قواعد و پایه ها بررسی نماید و تشخیص دهد.ولی نام آن، نسخ نیست.زیرا نسخ در احکام کلی است، نه در فروع و جزئیات متفرعه.
علاوه، این تغییر و تحول، در احکام قرآن نیست، زیرا احکام وارده در قرآن، همان احکام کلی و ثابت و اصولی است، و اساسا در قرآن، حکمی که قابل تغییر باشد وجود ندارد، قرآن، با تمام محتویاتش، راه خلود را می‏پیماید.
البته گروههای الحادی، کور خوانده‏اند«یریدون لیطفؤوا نور اللّه با فواههم و اللّه متمّ نوره و لو کره الکافرون»(صف/8).

چرا در قرآن، تشابه وجود دارد؟

اکنون، با روشن شدن عوامل تشابه، و دو گونه بودن تشابه در قرآن، جواب این پرسش، سهل و ساده است:
زیرا یک سری متشابهات(تشابه عرضی)بر قرآن تحمیل شده.تعابیر وارده، بر وفق اسالیب و شیوه های متعارف عرب، درج گردیده.خالی از هر گونه غموض و پیچیدگی بوده، هرگز ایجاب شبهه نمی‏کرد.سپس بر اثر، درگیریهای عقیدتی و فکری که در میان گروههای مختلف مسلمانان رخ داد، فاجعه«تشابه» دامنگیر بسیاری از آیات قرآن گردید.
و اما سری دیگر متشابهات(تشابه اصلی)کاملا طبیعی می‏نمود که چنین معانی بلندی را، چنین قالبهای تنگ گنجایش ندارد.هرگز نمی‏تواند، الفاظ متداول عرب-که برای معانی نزدیک و مادی ساخته شده-چنین مفاهیم و الا و فراتر از حس قریب را، ایفاء کند.
قرآن، در افاده مبانی عالیه، راهی پیموده، که هم برای عامه مردم جنبه اقناعی داشته باشد، و هم علما و دانشمندان را متقاعد سازد.لذا بیشتر در بیانات خود، فن خطابه و برهان را، به هم آمیخته، از مشهورات و یقینیات، هر دو یک واحد ساخته، با آنکه-در ظاهر- از هم متنافرند، میان آنها سازش داده...و این خود، یکی از دلائل اعجاز قرآن بشمار می‏رود.
ابن رشداندلسی-دانشمند و فیلسوف معروف، م 595 ه--در این زمینه گوید:مردم، در برخورد با تعالیم عالیه شریعت سه دسته‏اند:
دسته اول، کسانی‏اند که از حکمت متعالیه برخوردار بوده، صاحب فکر واندیشه، و در برخورد با حوادث، استوار و با متانت رفتار می‏کنند.
دسته دوم، عامه مردم، که طبقه جمهور را تشکیل می دهند، و چندان با علم و دانش سروکاری ندارند، طبعی سلیم، و نیتی پاک، و دلی تابناک دارند.
دسته سوم، میانه این دو قرار دارند، نه از طبقه علمای راستین بشمار می‏روند، و نه خود را از جمهور مردم به حساب می‏آورند.خود را از سطح همگانی‏ برتر، و در ردیف دانشمندان می‏دانند، در صورتی که صلاحیت عرض‏اندام، در آن عرصه والا را ندارند.
گوید:تشابه صرفا درباره دسته سوم است...زیرا دانشمندان در سایه دانش سرشار خود، و بااندیشه و متانت شایسته خویش، که در راه رسیدن به حقایق، مبذول می‏دارند، هرگز تشابهی در سر راه آنان قرار نمی گیرد.
طبقه جمهور، با ذهن صاف و ساده‏ای که دارند، هیچ گاه شبهه‏ای در تعالیم شریعت احساس نمی کنند، زیرا به ظاهر الفاظ و تعابیر بسنده کرده، نگرانی به خود راه نمی‏دهند...
گوید:تعالیم شرعیت، همچون غذای سالم و پاکیزه، برای بدنهای سالم و نا آلوده، نافع و مفید خواهد بود.که بیشترین مردم را تشکیل می‏دهد.
گر چه برای برخی که در اقلیت‏اند، زیان آفرین می‏گردد.
چنانچه خداوند فرموده:«و ما یضل به الا الفاسقین» (بقره/26)(در سایه تعالیم الهی، گمراه نمی‏گردد، جز کسانی که از مرز طبیعی مردمی کنار زده‏اند).
و این حالت، صرفا در برخی از آیات، برای برخی از مردم رخ می‏دهد.
و این در آیاتی است که از عالم ماوراء حس سخن گفته، که در عالم شهود، همانندی ندارد، لذا برای تقریب به اذهان، از نزدیک ترین چیزی که بتواند شاهد و مثالی باشد تا واقع را ارائه دهد استفاده کرده.
و همین امر سبب گردیده، تا برخی به ظاهر مثال اخذ کرده، تصور کنند آنچه در تعبیر آمده عین واقع است، از این رو، در حیرت و شک باقی می‏مانند.
متشابهات، از این قبیل‏اند، که موجب شبهه می‏گردد، ولی نه برای دانشمندان، و نه برای طبقه جمهور.زیرا اینان از سلامت طبع و صحت نفس بر خور دارند، و غذای سالم بر ایشان کاملا نافع و مفید می افتد.ولی بیرون از این دو دسته، کسانی‏اند که مریض و نفسی نا سالم دارند، غذا، هر چند کامل و سالم باشد.بر مذاق اینان لذت بخش و نافع نخواهد بود.لذا خداوند فرموده:«فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله.»(آل عمران/7)
گوید:اینان همان ارباب جدل و صاحبان مکتبهای کلامی می‏باشند.
گوید:شریعت، در تعالیم و برنامه‏های خویش، روشی در پیش گرفته، تا هم طبقه جمهور بهره مند شده، و هم دانشمندان نیز پذیرا باشند.از این رو، قرآن الفاظ و عبارتهایی بکار برده، که برای هر دو گروه قابل درک باشد.
عامه مردم، ظاهر مثال را خذ کرده، گمان می برند:مورد مثال چیزی همانند آن و نزدیک به آن می باشد، و به همین‏اندازه قناعت کرده، پیشتر نمی روند.دانشمندان نیز، حقیقتی را که در طی مثال نهفته، دریافت می‏دارند.
مثلا، چون نور رفیع ترین موجود در عالم حس، بشمار می‏رود، آن را مورد مثال قرار داده، گفته:«اللّه نور السماوات و الارض...».و با این گونه تصور، برای طبقه جمهور، امکان درک موجودات ماوراء حس، فراهم گردید.که از آنچه هست، با آنچه با قوه متخیله خود سنجیده، بر ایشان قابل پذیرش خواهد بود.آنگاه که شریعت در صفات باری تعالی رقم زند، راه شک و شبهه را بسته است.
پس هر گاه بگوید:خدا نور است.حجابی از نور دارد.
مؤمنان او را در آخرت نظاره کنند همچون آفتاب در بلندای روز...برای جمهور هیچ گونه شک و شبهه‏ای رخ نمی‏دهد، و ظاهر این تعابیر را گرفته، بی تردید می پذیرند.
و همچنین برای علماء، شبهه‏ای دست نمی‏دهد، زیرا می‏دانند که مقصود از این گونه تعابیر، صرفا مزید علم و یقین است.
و چه بسا اگر به عامه مردم گفته شود که این تعابیر، ظاهری بیش نیست و حقیقت جز این است، در آن صورت نپذیرفته، اصلا زیر بار نروند.زیرا چنین تصور می کنند که هر چه قابل حس نباشد وجود ندارد، و هر نا محسوسی با عدم مساوی است.
مثلا اگر گفته شود:در آنجا موجودی هست که دارای جسم نیست، و هر چه از لوازم جسمیت می دانند، در او نیست...امکان تخیل از آنان برداشته شده، و چنین چیزی را معدوم مطلق می‏پندارند.
مخصوصا اگر به آنها گفته شود:نه از جهان بیرون است و نه در درون جهان جایی دارد.نه بالا است و نه پایین.و لذا هرگز، شریعت، تصریح به نفی جسمیت نفرموده، صرفا گفته:«لیس کمثله شی‏ء و هو السمیع البصیر...»«لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر...».
گوید:و اگر تأمل کنی خواهی یافت که شریعت، با آنکه برای مردم، در افاده این گونه معانی، به مثال پرداخته، و راهی جز این وجود نداشت تا آنان را به پذیرش وا دارد...در عین حال، علما را بر دقایق و اسرار این گونه تعابیر واقف ساخته، حقایق را بر ایشان مکشوف نموده است... (12)
پر روشن است، در تشبیه غیر محسوس به محسوس، بهترین مثالی که می‏تواند کاملا نمودار ذات حق تعالی باشد، همان تشبیه به نور است، حقیقتی که:«الظاهر فی نفسه و المظهر لغیره»:
(خود نمودار خود است، و نمود هر چیزی به او بستگی دارد).
حقیقتی که:«فی عین الظهور، هوفی غایة الخفاء»:(خود، پیداترین موجود در جهان هستی است، ولی در عین حال، حقیقت و کنه آن در نهایت خفاء و پنهان از دیدگان است.تا کنون کسی به حقیقت آن راه نیافته، و نخواهد یافت).این گونه صفات و نعوت، که خاص ذات پروردگار است، مانندی برای آن-در جهان حس و شهود-جز نور، نمی توان یافت.
در این زمینه، امام فخر رازی، و شیخ محمد عبده، و علامه طباطبائی، شیوه ابن رشد را دنبال کرده‏اند. (13)

تأویل متشابهات را چه کسی می‏داند؟

این سؤال، به دو گونه قابل طرح است:
اولا-از ظاهر آیه چه استفاده می‏شود؟
ثانیا-بطور کلی، آیا امکان دسترسی به معانی آیات متشابهه، برای پویندگان فراهم است؟
علامه طباطبائی از ظاهر آیه، انحصار فهمیده، که دلالت دارد:صرفا، علم به تأویل متشابهات، مخصوص پروردگار است، و برای دیگران جز سر تسلیم فرود آوردن راه دیگری نیست.ولی، با قطع نظر از ظاهر آیه، باید راه دسترسی به حقایق نهفته آیات متشابهه، برای پویندگان باز باشد.
این نظریه‏ای است که علامه بزرگوار عصر حاضر، در این زمینه ارائه فرموده‏اند.
اکنون سخنی چند، پیرامون این نظریه:نیاز به توضیح ندارد، که بسته بودن راه برای رسیدن به حقایق نهفته قرآن، که گنجینه معارف الهی بشمار می رود، هرگز قابل قبول نیست.و آیه:«افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها»(محمد/24)جایی برای این گمان باقی نمی‏گذارد.
اگر فرض شود، در قرآن آیاتی وجود داشته باشد، که آحاد مسلمانان، و علماء و دانشمندان، و امامان و پیغمبر گرامی(ص)تماما از محتوای آن آگاهی نداشته باشند، حتما مقام حکمت الهی، زیر سؤال می رود:چگونه است کتابی که به عنوان هدایت بشر، برای ابدیت، نازل گردیده، مواضع ابهامی داشته باشد که هیچ کس، حتی رسولاکرم(ص)به کشف آن دسترسی نداشته باشد!!قطعا این فرضیه محالی است، و از دیدگاه حکمت باری تعالی، کاملا به دور.
علامه طباطبایی در رابطه با آیه چنین گوید:
ظاهر کلام آن است که جمله«و الراسخون فی العلم یقولون...»استینافیه باشد، و سخن از سر گرفته شده، عطف به ما سبق نباشد.زیرا این جمله، عدل جمله «اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون...»می باشد.و تقدیر کلام چنین است:«اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه...و اما الراسخون فی العلم فیقولون آمنا به...»که فرق میان دو گروه در این است:گروه نخست با سوء نیت به سوی آیات متشابهه می‏روند،ولی گروه دوم، با خلوص نیت و قلبی پاک و سلیم، در مقابل آیات متشابهه، سر تسلیم فرود می‏آورند.
علاوه، اگر«واو»عاطفه بود، و لازمه اش آن بود که «راسخون فی العلم»، تأویل آیات متشابهه را می‏دانند، هر آینه پیغمبر اکرم(ص)فرد شاخص این گروه بود و می بایست او را جدا ذکر می‏کرد، و این گونه می‏گفت: «و ما یعلم تأویله الا الله و الرسول و الراسخون فی العلم...»زیرا، تشریف مقام رسالت، چنین اقتضایی را دارد، چنانچه در موارد بسیاری این جداسازی انجام شده.مانند«آمن الرسول بما انزل الیه من ربه و المؤمنون»و«هذا النبی و الذین آمنوا»و دیگر آیات از این قبیل...
پس ظاهر آیه، اختصاص علم به تأویل به خداست.
گر چه منافاتی ندارد، با دلیل دیگر استثنایی بر آن وارد گردد.چنانچه آیات اختصاص علم غیب به خدا، با آیه«عالم الغیب فلایظهر علی غیبه احدا الا من ارتضی من رسول»(جن/27)استثناء خورده.
لذا آن آیه، صرفا یک بعد از شؤون راسخون فی العلم، را بیان نموده، که همان سر تسلیم فرود آوردن در مقابل چنین آیات، و متزلزل نگردیدن در مقابل شبهات است.لیکن با دلیل دیگر، ثابت گردیده که راسخون فی العلم، تأویل متشابه را می دانند، و امکان دسترسی به حقایق نهفته قرآن، بر ایشان میسر است. (14)
فخر رازی، در این زمینه افزوده است:
عطف در آیه، از ذوق فصاحت بدور است، و اگر عطف می‏بود، بایستی جمله(یقولون آمنا به...»را با «واو»حالیه قرین نماید، بدین گونه:«و هم یقولون...» یا«و یقولون...». (15)
این است تمام آنچه در این رابطه ارائه شده، جز آنکه از نکات زیر نباید غفلت ورزید:
1-«اما»-که حرف تفصیل است-لزومی ندارد، حتما عدل دیگر آورده شود، زیرا موقعی که با آوردن یکی از دو عدل، عدل دیگر روشن است، نیازی به آوردن ندارد.«و حذف ما یعلم جائز».مخصوصا در کلام عرب، بویژه قرآن کریم، ایجاز در حذف، کمال مطلوبیت را دارد.
در سوره نساء(آیات 173-175)می خوانیم:«یا ایها الناس قدجاء کم برهان من ربکم و انزلنا الیکم نورا مبینا.فاما الذین آمنوا بالله و اعتصموا به، فسیدخلهم فی رحمة منه و فضل و یهدیهم الیه صراطا مستقیما.
ای:و اما الذین کفروا...فلاتشملهم الرحمة و لا یهتدون سبیلا...
و در سوره قصص(آیه 67)پس از آنکه سرگذشت ملتهای سرکش و نافرمان را یادآور می‏شود، و عاقبت کار آنان را گوشزد می‏کند، درباره صالحان چنین می گوید:«فاما من تاب و آمن و عمل صالحا فعسی ان یکون من المفلحین».
و در سوره جن(آیه 15)پس از بیان حال بندگان صالح، درباره طالحین گوید:
«و اما القاسطون فکانوا لجهنم حطبا».
و نظر دیگر این است که احیانا، عدلی نیاز ندارد، تا مذکور افتد، یا مقدر باشد.چنانچه در هجو قبیله‏ای از بنی عبد شمس که فرار را برقرار ترجیح داده بودند، شاعر گوید:
فاما القتال، لا قتال لدیکم
و لکن سیرا فی عراض المواکب
2-علاوه، عنوان«راسخون فی العلم»، نمی‏تواند، عدل«فی قلوبهم زیغ»باشد، زیرا هیچگونه تقابلی بین این دو عنوان وجود ندارد.در مقابل کسانی که طبعی آشفته و قلبی واژگون دارند، کسانی می‏باشند که طبعی سالم و دلی آرام، در اختیار دارند.و در مقابل دانشمندان و پویندگان علم حقیقی، جاهلان و وازدگان دانش، قرار دارند.لذا دو عنوان فوق، نمی‏تواند عدل یکدیگر باشند.
3-اضافه بر این، از باب«تناسب حکم و موضوع» بایستی، خبری که بر عنوان«راسخین فی العلم» مترتب می‏گردد، متناسب با مقام علم و دانش باشد.
لذا اگر مقصود آن باشد که راسخون فی العلم، ندانسته سر تسلیم فرود می آورند، لازم بود که در عنوان موضوع، خلوص در ایمان مطرح گردد، زیرا مقتضای ایمان پاک، تسلیم محض است.ولی مقتضای علم و دانش پویایی و فحص است، تا چیزی را نداند و نفهمد تسلیم نگردد.خلاصه، تناسب حکم و موضوع، ایجاب می‏کند، که اخبار از این عنوان بلند و والا، چیزی متناسب با دانستنیها باشد، نه با نا دانستنی!
4-و اما درباره اینکه چرا، رسول الله(ص)را از گروه راسخین فی العلم، جدا نساخته؟باید گفت:چرا جدا بسازد؟!آیا چون در برخی آیات جدا ساخته، لازمه اش آن است که در همه جا جدا سازد؟!
این «التزام بما لا یلزم»است.و هیچ موجبی ندارد.
در بسیاری از موارد، که عناوینی، به گونه گروهی، مورد ستایش قرار گرفته، رسول اکرم(ص)در جمع گروه قرار گرفته و جدا نگردیده:مثلا در سوره آل عمران(آیه 18)می خوانیم:«شهد اله انه لا اله الاهو، و الملائکة و اولوا العلم.قائما بالقسط...»که در این آیه قطعا، رسول اکرم(ص)در زمره ارباب علم و شهادت دهندگان به وحدانیت حق تعالی می‏باشد. آیاتی از این قبیل بسیار است، که افرادی، بطور گروهی، مورد ستایش قرار گرفته‏اند و پیغمبر گرامی(ص)نیز در جمع آنان حضور داشته، شمع محفل بوده است.
5-جمله«یقولون آمنا به...»در موضع حال قرار گرفته، و این حالت-که حاکی از ایمان ثابت است- موجب گردیده تا موضع حکمت الهی را در نظر بگیرند، و برای رسیدن به حقایق نهفته، در پس آیات متشابهه، پی جور شوند.زیرا در سایه علم و دانش، استوار بوده مضطرب نمی‏گردند، و در مقابل آیات متشابهه نگران نمی‏شوند، و چنین می‏اندیشند که آیات متشابهه، از منبعی صادر گشته که آیات محکمه نشأت گرفته.پس باید در پس پرده چیزهایی باشد، که ظاهر لفظ نمودار آن نیست...و از همین نقطه حساس، حرکت تحقیق و پویا شدن آغاز می‏گردد...و عاقبت جوینده یابنده است.پس این جمله الحاقی، نمونگر نقطه آغاز حرکت، به سوی دانستنیها است، و از این راه، راسخون در علم، به تأویل آیات متشابهه، پی می‏برند.
6-جمله حالیه، اگر با فعل مضارع مثبت آغاز شود، از«واو»خالی باشد.ابن مالک گوید:
و ذات بدء بمضارع ثبت
حوت ضمیرا و من الواوخلت
و معلوم نیست، گفتار فخر رازی، که مخالف گفته ادبا است، از کجا آورده!برای نمونه:زمخشری در کشاف (16) ، ابن قتیبة در تأویل مشکل القرآن (17) ، ابو البقاء در املاء مامن به الرحمان (18) ، سید مرتضی در امالی (19) ، زر کشی در برهان (20) ، طبرسی در مجمع البیان (21) ، شیخ محمد عبده در المنار (22) ، و دیگر اقطاب علم و ادب، به اتفاق آراء، مسأله حال بودن جمله«یقولون آمنا...»را ترجیح داده‏اند. (23)
7-در پایان متذکر می‏شویم:حتی اگر جمله «و الراسخون فی العلم یقولون...»را مستأنفه بدانیم، مدلول آیه آن نخواهد بود، که باب علم به تأویل در متشابهات قرآن، به روی همگان بسته است.زیرا حصر در عبارت«و ما یعلم تأویله الا الله»اضافی است، و جنبه منفی آن مقصود می‏باشد، مانند«لا حکم الا لله».«لا مؤثر فی الوجود الا الله».«لا یعلم الغیب الا الله».و غیره که مقصود:نفی صفت از دیگران است، و انحصار آن در راستایی است که به خدا منتهی می‏شود.لذا در آیه«عالم الغیب فلایظهر علی غیبه احدا الا من ارتضی من رسول»(جن/26)تهافتی وجود ندارد، و با«لا یعلم الغیب الا الله»منافاتی نخواهد داشت.
علاوه بر خلاف مقتضای بلاغت است که خداوند حکیم، کتابی را به عنوان دستور زندگی و راهنمای هدایت، بر مردم عرضه بدارد، سپس به آنان بگوید: درون آن، فرازهایی وجود دارد که حتما قابل فهم نیست، و راه رسیدن به آن به روی شما همگی بسته است.معقول نیست، چنین سخنی از حکیم صادر گردد.
آری معقول است بگوید:فرازهایی وجود دارد که به‏ ظاهر مشتبه، و موجب دستاویز کج دلان می‏گردد و کلید فهم آن در دست ماست، و از جانب ما صرفا به آن هدایت می‏شوید.پس، حصر در آیه، صرفا جنبه سلب دارد، و علم به تأویل را از کج دلان و کج‏اندیشان سلب می‏کند.

یاد داشتها

(1)-بصائر الدرجات، صفار، ص 195.
(2)-رک:سوره یوسف که هشت بار به این معنی آمده.
(3)-رک:آیه 35 سوره اسراءو آیه 7 سوره اعراف و غیره.
(4)-«تأویل از دیدگاه علامه طباطبائی»مقاله قرائت شده در هشتمین کنگره سالانه بزرگداشت علامه طباطبائی در تالار وحد دانشگاه تبریز، 22/8/1372.
(5)-تفسیر کبیر، فخر رازی، ج 15، ص 147 و 148.
(6)-کشاف، ج 4، ص 662.
(7)-رک:الا بانة، ابو الحسن شعری، ص 10-19.و اللمع ابو الحسن اشعری، ص 61-68.
(8)-رک:التمهید، از نگارنده، ج 3، ص 97.
(9)-رک:تفسیر المیزان، ج 3، ص 31-42 و نیز تفسیر المنار، ج 3، ص 163-165.
(10)-پرتوی از قرآن، ج 3، ص 19 و 20.
(11)P-چگونه قرآن بیاموزیم(دینامیزم قرآن)ص 20-56.
(12)-رک:الکشف عن مناهج الادلة، ابن رشداندلسی، ص 89، 96، 97 و 107.
(13)-رک:تفسیر کبیر، فخر رازی، ج 7، ص 172.و تفسیر المنار، رشید رضا، ج 3، ص 170.و تفسیر المیزان علامه طباطبائی، ج 3، ص 58-62.
(14)-رک:تفسیر المیزان، ج 3، ص 26 و 27.
(15)-رک:تفسیر کبیر، ج 3، ص 177.
(16)-کشاف، ج 1، ص 338.
(17)-تأویل مشکل القرآن، ص 72.
(18)-املاء ما من به الرحمان، ج 1، ص 124.
(19)-امالی، ج 1، ص 410، مجلس 33.
(20)-برهان، ج 2، ص 73.
(21)-مجمع البیان، ج 2، ص 410.
(22)-المنار، ج 3، ص 167.
(23)-رک:التمهید، ج 3، ص 40 به بعد.

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:30 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

الكليات المنهجية في الفهم القرآني عند الشهيد الشيرازي ؛ إشكالية الفهم تاريخياً

الكليات المنهجية في الفهم القرآني عند الشهيد الشيرازي ؛ إشكالية الفهم تاريخياً

بقلم: جلال ناصر

ما زالت علوم المنهج تؤكّد إشكالية واحدة -تتمحور حولها جميع المسائل الأخرى التي تأخذ بعداً إشكالياً أيضا في وضعها المعرفي كمداخل للعلم- أرهقت الأنساق المدرسية في الفكر الإسلامي على طول مساراته، وأروقته واتجاهاته المعرفية.. هذه الإشكالية أخذت إطاراً اصطلاحياً أطلقت عليها مؤخراً إشكالية (فهم النص). يعود هذا الأمر في جذوره إلى أن أغلب الحضارات الدينية تستند في رؤاها الكونية وحركتها وفعلها الاجتماعي في مضمار الصراع التاريخي إلى وجود مرجع أو نموذج يحتضنه نص معين، يمثل أساً لمنطلقاتها لا يمكن الحياد عنه، كونه (المرجع) يمثل الهوية التي تغلّف تلك الحضارة الدينية وشرعية مساراتها في كل الاتجاهات التي يفرضها الواقع وتحدياته، إذ للنص سلطة في حركة الحياة، لا تشرع إلا من خلال تلك السلطة.
النص الإسلامي يحمل نفس الإطار، بل يعيش تابعوه حصةً أوفر من الإشكالية، للخصوصية التي يتمتع بها النص القرآني في إعجازه، سيما في البناء الرمزي لدلالته، وهذا ما جرّ إشكالية فهم النص إلى مناطق وفضاءات تقتضي آليات لعملية الفهم، تمكّن المسلم من اجتياز تلك المناطق بإضاءاتها المنهجية، إذ الأسلوب الرمزي هو الأسلوب الأبهم عادة في أدبيات الأمم ولغاتها عموماً، بما تتناوله علوم البلاغة وترسيه، بحيث يحتل هذا الأسلوب المنطقة الأقصى في نأيها عن أسلوب التصريح -حسب الاصطلاح البلاغي-، بعد قنوات تقع في البين، من الاستعارة، والكناية، والإيماء، والإيحاء، والإشارة.
ويمكن تأكيد المسألة (الفهم) كإشكالية، بما يعرضه الواقع التأريخي إذا ما استقرأ في مجال علم التفسير وخزين التراث من ذلك، فمن المعروف أن ما يحتضنه الماضي من تراث تفسيري لا يملك نسقاً واحداً من المنهج في عملية الفهم، بل امتلأ التراث بمناهج فلسفية وكلامية اجتماعية وصوفية ولغوية بلاغية، فتعددت على أساس ذلك الآراء، بحيث لا يمكن على أساس ذلك المختبر التاريخي القبض فيه على وجه تفسيري واحد، يمكن أن يتوقّف عنده، كحد قرآني في دلالته، وهذا بالتأكيد منشأه الاختلاف في المنهج الذي يمثل مدخلاً لعملية الفهم، شأنه شأن المباني التي يختلف على أساسها الفقهاء في تفريعاتهم الفقهية.

*السيد حسن الشيرازي بعيداً عن التفاسير:

المفكر الإسلامي الشهيد السيد حسن الشيرازي كانت له خطوة منهجية مع هذه الإشكالية، برزت في أغلب كتاباته التي اتكأ بها على النص كمرجع. وهو مرجعه ونموذجه ومنطلقه في خطاه الذهنية والعملية على طول عمره الجهادي إلا إنه أعطى خطوة مستقلة مع معرفة القرآن أخذت هيكلية خاصة تختص بمداخل هذه المسألة (أي الفهم)، وعملية تنزيل آلياتها، وذلك ما كان منه في كتابه (خواطري عن القرآن) الذي صدر في ثلاث مجلدات عن دار العلوم في بيروت.
امتلكت خطوة السيد انفرادية في المنهج من جهة تخيله عن التفاسير في التراث سالفاً في عملية الفهم.. أمّا ترجيحه ذلك واستناده فيه، فهو رؤيته ـ التي يعطيها وجهاً تشبيهياً مع أنساق الطبيعة، بما اعتاده السيد، كأسلوب أدبي يحمل في طياته المعطى الفلسفي الذي يجرّه إليها إيمانه بالرؤية الفلسفية: الطبيعة مصدر الفكر (في جانبها الالهي) في أنه على حد قوله، ما دام البحر أمامي ـ إشارة للقرآن ـ فلماذا أدوخ في المختبرات(1) إشارة إلى الأذهان التفسيرية، حيث دأبت أغلب التفاسير على اعتماد الخُطى السابقة في هذا العلم باعتماد المفسّر المتأخّر آراءً للمفسرين المتقدمين، وهو نهج يشي بنوع من الجمود والتوقف الإبداعي الكشفي لمعطيات النص، لنزول واقع جديد مغاير لما كان أمام المتقدمين من المفسرين، وهذا ما أراد الشهيد تجاوزه في خطوته، فقد أخذ بعداً تأملياً في الآيات ذاتها من خلال نافذة الواقع ووعي الحياة ـ من دون استعانة برأي أو كتاب ـ فربما كان في طريق أو في مجلس ـ أو حدوث حادث أمامه أو أن تعترضه كلمة(2) فتلفته إلى مغزى قرآني وفكّ بإرضاءات ذلك الواقع وهذا ما يوجّه بقوة منهج السيد الشهيد في اعتماده (فقه الواقع) كمدخل لعملية الفهم. كما أنه لم يسلك مسلكاً، بما ـ هو معروف في كثير من التفاسير ـ ، بحيث يأخذ طابعاً تكلّفياً غريباً عن روح القرآن، كما نوهنا سالفاً في إسقاط أفكار عن ثقافات وافدة. فالشهيد الشيرازي يرفض إدخال مباحث بيزنطية ـ على حد تعبيره ـ تفرض على القرآن فرضاً، أو يحمّل القرآن تلك الرؤى التي أبهضت العقل البشري في تراثه التاريخي.(3)
حينما يدخل في مجال إجمالي لبناء القرآن، يتناول الخطوط العامة لدلالته كهيكل تام، وهو مدخل يعد ضرورة بدوية لمسألة الكشف، فيقسّم القرآن ابتداءً في هيكلية إلى السور القصار في أواخر القرآن، وطوال في أوائله، أمّا القصار، فيجد ملامحها، أنها تحتوي على شحنات فكرية مكثّفة ومبسطة، تواكب تدرج الفكر الجاهلي في سلم التصاعد الإسلامي، فتشابه بذلك الكتب المختصرة التي توضع للصفوف الابتدائية والتي يراعى فيها عادة البساطة والاختصار، بينما السور الطوال تحتوي على شحنات مفصّلة ومركّزة، تلائم استقرار الفكر الإسلامي على قاعدة الحكم والمجتمع، فتشبه بذلك الكتب المفصّلة التي توضع للصفوف المنتهية والتي يراعى فيها الموسوعية والشمول.(4) ولكي يؤكد هذه الثنائية يرتكز على حقيقة تاريخية للقرآن في نزوله، إذ أنّ القصار (مكيّة النزول) بينما الطوال كانت (مدنية). الأمر الذي جعل السور القصار تحمل بواكير الرسالة بينما الطوال تحمل في طياتها تفتحات الرسالة.(5)

*تعدد الاتجاه الإعجازي.. ومدخليته في الفهم:

من جهة أخرى لا يقبل الشهيد الشيرازي مقولة؛ أنّ القرآن معجزة واحدة أو ذات اتجاه واحد، وإنما يراه موسوعة إعجازية، فلعلماء الاجتماع مساحاتٍ في أن يجدوا فهيا البعد الإعجازي في مسائل علم الاجتماع وإشكالياته، لذا لطالما استعان الإسلاميون بروح النص ليستلوا بما سمّي مؤخراً بعلم الاجتماع القرآني وللساسة لهم ذلك، كذلك الأخلاقيون، والعسكريون، والاقتصاديون، وغيرهم.. كلّ له فضاءه المعرفي الإعجازي.(6)
يرى الشهيد أن مشكلة القرآن ـ إشارة إلى البعد الإشكالي لمسألة الفهم ـ أنه يعطي صوراً غير مادية بلغة مادية ولأشخاص ماديين، إلا إنه يحيل ذلك (أي إشكالية الفهم) إلى الوعي البشري وحدوده وليس إلى (ناصّه).
قوة مصدر القرآن ـ الخالق جلّ وعلا ـ تعوض كثيراً عن عجز اللغة في تحملها الصور غير المادية والمعاني الماورائية أو التجريدية عادة ولكن هذه القوة كما يرى لا تعوض عن عجز الوعي البشري(7).
يرفض الشهيد في كلياته كمدخل للفهم ومعرفة القرآن، الترادف المطروح في الاجتماع السياسي الإسلامي في المشهد الثقافي سيما في التيارات التي برزت في النصف الثاني من القرن العشرين ـ بين القرآن والدستور بحيث يكون هناك حصراً للوجود القرآني كدستور، وإنما يجعل إطار القرآن أشمل، وبتعبيره؛ إن القرآن مادة الدستور الإسلامي أي مرجعه ونموذجه ـ فالقرآن معدن، يمكن أن تكرّر آيات منه في صيغة الدستور، لتشكّل إطاراً يجمع الخطوط الرئيسية لقانون اجتماعي تماماً، كما يمكن أن تكرّر آيات أخر منه في صيغة روحية، لتشكّل إطاراً يجمع الخطوط الرئيسية لقانون روحي، وكما يمكن أن تكرر آيات ثالثة منه في صيغة كونية، لتشكّل إطاراً يجمع الخطوط الرئيسية لقانون كوني، يعبر عن العلاقات الكونية، بما فيها الإنسان، وعلى هذا يكون القرآن كتاب دين جامع، وليس دستوراً أو أي شيء آخر على انفراد.(8)

*لآلية الروحية في الفهم:

ن ضمن ما أدخله كشروع في مسألة الفهم للنص القرآني، بعداً له واجهة روحية في معطاه، مع ضرورته كحد علمي أو آلية في الدخول للنص، وهذا ما اتكأ به على التوجيه القرآني نفسه للارتباط بالقرآن فهماً، وهو ما أوصته الآية الكريمة: (فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ) سورة النحل، الآية 98. فيأخذ الشهيد البعد المنهجي من دلالة الآية حينما يفسرها ضمن منحى ما يسمى بالتفسير المزجي، كما عرف به تفسير عبد الله شبر وبعض شروحات المتون الدراسية في الحوزات العلمية ليطرح ذلك بهذه اللوحة.
(َإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ) فلست في رحلة للتسلية، ولا أمام ترف فكري للتوسع، وإنما أنت في دولاب يتجول بينك من جهة وبين الله والكون والحياة من جهة، وهو يحولك ـ فجأة ـ إلى حلبة مباراة عنيفة تفقدك توازنك قبل أن تحاول اتخاذ أي قرار، (فَاسْتَعِذْ بِاللهِ) ليزودك بطاقات إضافية، تركزك، وتوسع مداك، والجأ إليه، ليعصمك (مِنَ) مداخلات (الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ) الذي يأتيك من حيث لا تشعر(9). إذن مسألة الفهم والخوض في فضاءات القرآن، ليس أمراً مشابهاً في محنته المعرفية، أي المسائل المعرفية التي يتناولها العقل البشري في علومه عادة، فالأمر يحتاج إلى زخم روحي ناهيك عن زخمه المادي في الإطار الآلي الذهني من العلوم الاكتسابية، فإلى جانب الإطار المنهجي الذي يكدح له العلماء في إبداع آليات تستطيع أن تفتح أبواب القرآن في مداليله، فهناك إطار معنوي يشمل شرطاً آلياً، يقتضى توفره في عملية الفهم.
من المسائل والعناوين الكلية في هيكل القرآن، التي تلاقي المفسر في عدّة مفاصل منه، هي مسألة التكرار في الجمل، والكلمات عادةً، وهي ظاهرة بارزة، بحيث تمثّل جهة من جهات البناء القرآني، الأمر الذي يشكّل من هذه الظاهرة البلاغية، بعداً مدخلياً في عملية الفهم.
ناقش الشهيد هذه المسألة في مسارٍ يبدأ به من لوحة الطبيعة أيضا كمصدر للفكر في آياتها، على خلاف الغربيين، في إيمانهم بمصدريتها دون ذلك القيد، كونها الكتاب التكويني المبصر الذي يمكن له توجيه دلالات الكتاب التشريعي (القرآن)، فلا يرى الشهيد مثلاً أي تكرّر في الكون، بمعنى التكرار الروتيني، الذي يعني، أن يأتي شيءٌ مرتين في موضع واحد. نعم.. قد يكون هنالك تكرار في الشكل لا في الواقع، ويضرب لذلك أمثلة خارجية:
مثلاً: المصابيح في المدينة كثيرة، فهل هي مكررة لأنها متشابهة؟! كلاّ.. فكل مصباح واحد، في موضع خاص به.
مثلاً: أفراد البشر متشابهون، فهل هم مكررون؟! أو أنّ كل واحد منهم واحد، في موضعه الخاص به؟
ـ النجوم في السماء كثيرة متشابهة، فهل هي مكررة؟
أما مع التكرار اللفظي ـ في الكتاب التشريعي ـ: فللكلمة وجود لفظيّ إلى جانب ثلاث وجودات أخرى، الخارجي والذهني والصوري، فإذا وجدناه قد جاء مرتين، فلدلالتين، وكمثال: كلمة (الناس) إنما جاءت في سورة (الناس) خمس مرات، تماماً.. كخمسة مصابيح متشابهة ركّزت في مواقع خمسة.(10)
يدخل الشهيد مساحات المختبر بتلك الكليات وغيرها مما استبطنها الكتاب (خواطري) عرضاً في ثنايا تفسيره كما أنه ـ كما سنرى ـ دأب في أغلب تفسيره على محاولة اقتناص فلسفة وروح النص، أي التركيز على استدلال قوانين ومبادئ وأهداف وخطوط عامة بعيداً عن الجزئيات. وهي المشهد الأوفر إبداعاً وحاجة في المسارات الفكرية، سيما أن القرآن ككتاب متعالي على الزمان والمكان، يفرض حمله هذه الكليات، بل أن بناءه في صلب هذا المنحى، لذا اتفق علماء التفسير (المورد لا يخصص الوارد). وهذه الميزة في التعالي، تحتم نسقاً كلياً كيما تغطّي به تجددات الواقع، بكل أشكاله، والكلام يطول في هذه المسألة التي تفرّع عنها عادةً في ثلاثية (النص، التعالي، التاريخ) وكان القرآن هو الوحيد الذي حمل تلك الصفة في تعاليه، والمسألة تعود في جوهرها، إلى تعامل القرآن مع فلسفة الأشياء، سيما (مشكلة الإنسان في وجوده) وعلاقته بما حوله.
كانت تأملات الشهيد الشيرازي وتحديقاته بهذا الجانب يرقى على الجوانب الأخرى ـ مثلاً ـ يأخذ عدّة إشارات من سورة الفاتحة انفردت بها السورة أو أقلها حملت بها زخماً لم تحمله أخرى، وذلك باستيعابها كليات العقيدة، هذه الكليات ملكت صوراً كثيرة وجهت:
1ـ أهم صفات الله المتصلة بالإنسان.
2ـ الحياة الآخرة بأهم مراحلها.. يوم القيامة.
3ـ موقف الإنسان من الله.
4ـ توجه الإنسان في الحياة.
5ـ الخط الذي ينبغي أن يكون مساراً للانسان في الدنيا.
6ـ الخطوط المنحرفة التي تعترض سبيله.
مع أهمية هذه الاحتلالات، كانت تبقى عند الشهيد صعوبة نقل آفاق السورة إلى الوعي البشري، للاختزال الكبير لها ـ بهذه الآيات السبع ـ لفلسفات موجية في حجمها، الأمر الذي فرض على الشهيد العودة إلى أدبه الكبير الذي عرف به ناشراً وشاعراً، وفقهه البلاغي، في إدراك المناهج والأساليب والمدارس التعبيرية في الأدب، كما عُرف به ناقداً أشير إليه على مستوى كبير، حينما خرج كتابه القيّم (الأدب الموجّه) يعرض الشهيد المغزى في هذا الاختزال والاكتناز بأرقى صوره في مقولة (التكثيف والاختصار) البلاغية، إن السورة جاءت في عرض تلك النقاط العقدية مع ثقلها الكلامي والفلسفي.. جاءت على حد تعبيره (بأسلوب دعائي إيحائي ـ وهو أسلوب يتناول علم النفس في أهم مفاصله، إضافة إلى إطاره البلاغي ـ يُرسّب المفاهيم التي يحملها إلى القلوب قبل أن ترفعها الشفاه إلى الله.(11) وهي صورة ذات باب يفضيك إلى أفق لا ينتهي مداه وإن انتهى مداره، كما أنها صورة عميقة في صوغها الفلسفي بحقلها الوجداني، إذ لطالما تطرح مسألة في النقد الأدبي الفلسفي لجهة الإبداعات التعبيرية واللفظية منها خصوصاً، سيما فيما تتناوله الأنثربولوجيات في حكم وأمثال الشعوب. فيرتكز التقييم لهذا الوجه الإبداعي في التعبير، على معيار يمثل عادة نظرية، وهي وصول المعاني قبل الحروف، كونها من الصعوبة بمكان بحيث تخرج المسألة التعبيرية عن نطاق المسالة الآلية للكلمات، بل إنها خارج الوجه المنطقي للمسألة، فحين يتناول المنطق (الوجود اللفظي والذهني)، يكون الوجود اللفظي سابقاً للذهني، بحيث يحل محل العلة للذهني، فكيف إذا خولف هذا الأمر المنطقي في إبداع ما فكأنه يمثّل تحدياً وتعالياً على الواقع ونظام الوجود، لذا كأن الشهيد يوجه الأمر واللغز في ترسب المفاهيم في القلوب قبل تلفظها إلى نكته الإيحاء، التي تحال آليتها إلى علم النفس بعيداً عن عمل الألفاظ.
استثمر الشهيد للوقوف على إيحاءات السورة، البعد الدلالي لمقاصد السورة من أسماءها، وذلك للارتباط المعروف بين الاسم والمسمى، والعنوان والمعنون، حيث من المعروف أن الاسم يشحن بشحنات فضاء المسمى، بحيث يقف المتنامي على المسمى عن طريق الاسم استقلالاً، بصورة غير مباشرة.
في هذا البعد استطاع الشهيد أن يؤكد مميزات الآيات في خطوطها العامة، فتسميتها بـ(فاتحة الكتاب) تشير إلى كونها المقدّمة التي تلخص التصوّر الذي يحمله القرآن كلّه، وتضع له الإطار الذي يحصر مفاهيمه، كما أنها سمّيت بـ(أم الكتاب) كونها ركزت الأسس التي يبنى عليها القرآن ومعطياته.(12)
أما البسملة فيتناولها الشهيد من مدخل الواقع زمنياً بالاستعانة بالمسارات الأنثربولوجية التي تتصفح الشعوب تاريخيّاً، بما تضعه في شروعها خطى استراتيجية معينة في أغلب اتجاهات حركة المجتمع، فعنده ـ الشهيد ـ الابتداء باسمه تعالى، هو اتجاه إلى مصدر كل الطاقات العليا، في صيغها الإلهية المطلقة، والاتجاه إلى الله، يؤهّب لإطلاق أقصى القدرات الخاملة في الإنسان. وهذا شيء ظاهر نمارسه ـ هنا المدخل الأنثروبولوجي ـ في مختلف مجالاتنا الحياتية: فالعسكريون يرددون أسماء أبطالهم الاسطوريين، لاستنفار الرجولة في أنفسهم. والعلماء يفجرون مواهبهم، بتذكر أسلافهم التاريخيين. وكل صنف من الناس، يحرّكون قدراتهم المختلفة المختلفة بذكر عظمائهم المثاليين.(13) إضافة إلى توجيه يغطي ذلك، وهو أن (بسم الله) يملك إيماءً أقرب سيما لغوياً ومنطقياً ـ في البعد التشريعي للفعل ـ بأني أتصرف، أعمل أو أقول، والله هو منطلقي وهدفي لا المنطلقات الشخصية(14).

*فلسفة الحلال والحرام.. (البناء والهدم.. الفردي والجماعي):

من الآيات المهمة في بعد الاجتماعي الحضاري وإدارة الصراع في المجتمع تاريخياً، يتوقف الشهيد عند الآية 157 من سورة الأعراف:
(الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَالإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ).
يعالق الشهيد بين الطيبات والحلال، والخبائث والحرام ويوحد بينهم في نطاق الصفة واقعياً. كذلك بمنطقة أخرى يجمع بين الطيب والمنفعة، والخبيث والمفسدة. ليصل بهما إلى تجليات الواقع كيما تقترب عملية الفهم، عند نافذة المجتمع في عقلائية المنفعة والمضرّة. والمنطلق القرآني كان يريد ذلك في حلاله وحرامه لا تكليفاً عبثياً، وإنما في جوهر الحلال والحرام تقف المصلحة والمفسدة، بل إن العقل البشري في بحثه عن السعادة على طول تراثه الحقيقي منه، يريد أن يفرز الصالح من الطالح، كيما يتقوم به، وكذلك القرآن أراد من ذلك التكليف، في نشده البناء الحضاري للأمم لاستخلاف الأرض، استمرار مسيرة التكامل، التي يلتقي معها التاريخانيون ـ بعيداً عن معتقداتهم ـ في إقرارهم فلسفة التقدم التي يتحرك بها التاريخ، على شكل الحركة الحلزونية وهي سنة الصيرورة الإلهية للإنسان على هذه الأرض، التي تقترب منها كثيراً دلالة الآية الكريمة (إِنَّا للهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) فإليه، ونحوه، لا فيه وبه كما يقول الصوفيون.
فالمصلحون ـ جميعاً ـ كما يرى الشهيد يحاولون التشجيع على ما فيه المنفعة والتنفير عما فيه المفسدة، ولكن باتباع أسلوب الترهيب والترغيب بالمنفعة والمفسدة.
والنبي (صلى الله عليه وآله) بصفته مصلحاً، شجع على ما فيه المنفعة ونفّر عما فيه المفسدة، ولكن لم يؤسس الترغيب والترهيب على المنفعة والمفسدة، وإنما أسسها على الحرمة والحلية، ولعل هذا هو الفارق في الأسلوب، الذي قد يبدو شكلياً، من أهم الأعمال التي قام بها النبي، حتى استحق أن يقدّم هذا العمل ـ في عرض القرآن لأعمال النبي (صلى الله عليه وآله) ـ على تحرير النفوس من القيود الذاتية والخيرية(15). يعيد الشهيد هذا التوجيه الفلسفي إلى مخاض فلسفي أعمق لمسألة الحلال والحرام، القائم عليها كل التشريع الإسلامي في قضية التكليف، التي أخذت أبعاداً كلامية وفلسفية وفقهية، وتاريخية أيضا.

هذا المخاض إن يعاد إليه هو عبارة عن سببين:

الأول تربوي، فالترغيب والترهيب بالمنفعة والمفسدة، توجيه غير مباشر إلى عبادة الذات، فالذي يقول: (افعل هذا.. لأنه ينفعك) و(اترك هذا.. لأنه يضرّك) إنما يوحي بأنك أنت المقياس العادل في تصنيف الأشياء، فما ينفعك فهو الذي يلزم أن يكون، وما يضرّك فهو الذي يلزم أن لا يكون، وهكذا... يغرس في نفس الإنسان أنه هو الذي يتحكّم في الأشياء، وليس هنالك شيء غيره يحكم عليه أو على سائر الأشياء، فهو الحاكم المطلق، ومصلحته هي قدس الأقداس، فعندما يمارس شيئاً إنما يعبد ذاته، وحينما يترك شيئاً ضارّاً إنما يعبد ذاته.. بينما الترغيب بالحلية والحرمة، توجيه غير مباشر إلى الارتفاع عن عبادة الذات، والتعالي إلى عبادة الله تعالى، فالذي يقول: (افعل هذا.. فهو حلال) و(اترك ذاك.. فهو حرام) إنما يوحي بأنك أنت وكل الأشياء خاضعة لله، وهو الذي قرّر شريعة تصنيف الأشياء، وعليك الالتزام بها، لأنها من عند الله فحسب. وهكذا.. يغرس في نفس الإنسان أن الله هو الحاكم المطلق، وإن شريعته هي المقياس العادل، فعندما يمارس شيئاً حلالاً إنما يعبد الله، وحينما يترك شيئاً حراماً إنما يعبد الله. وينتهي الشهيد إلى أن هذا التوجيه غير المباشر إلى عبادة الله ـ على عكس المباشر ـ حيث يسري في كل حياة الإنسان، يربي في نفسه الإيمان العملي، الذي لا يمكن أن يربّى بالفلسفات(16). وعليه نجد، واضحاً أن المسار التفسيري لم يتوقف عند الحروف بل تعداها إلى روحها ومن ثم الدخول إلى أروقة اشكاليات في القانون، في مسألة (ما يجب وما لا يجب) ومسألة الأثر والتقييم على أساسه في ثمار الواقع، فحتم عليه هذا الأمر إعطاء مقاربات، بين الحلال والحرام، والمنفعة والمضرّة، والمصلحة والمفسدة، كما مع الطيب والخبيث.

*الإسلام والحياة.. (فلسفة التوازن):

من الآية الكريمة (24 من سورة الأنفال) التي يمكن أن نسمّيها (آية الاستجابة والإحياء) وهي من الآيات ذات الفضاء الأفسح في فلسفة التكامل، والدلالات الكبرى في مجال التفريق بين الحياة والموت، المعنويين في الحياة. لذا أعطاها الشهيد حصة من العمق يحاول أن يوائم بها شيئاً من دلالات أغوارها، ليأخذ منها وجهة فلسفية أيضاً في كليات وقواعد، يكوّن منها بناءً قرآنياً للحياة كمعطى يفترض أن يمنحه للشارع المسلم. إضافة إلى تناوله فيها، مسألة الحياة الدنيا والآخرة، بالنسبة إلى الفعل الإنساني، ورؤية الإسلام في تشريعه وحصة كلٌّ منهما في ذلك، سيما أن المسألة من أهم الإشكاليات التي تمثل العلامة الفارقة بين الإسلاميين والعلمانيين وتمسك، بتهمة الغيبة عند الإسلاميين أو الأخروية، وهي عينها النظرة التي يحملونها والتي ألصقت بهم تسمية الماديين على أساس أنهم يتعاملون مع الطبيعة دون ما ورائها، وفي ذلك كانت ما تسمى فلسفة موت ـ الله ـ عند نيتشه فكيف ينظر الإسلام إلى الحياة والى الآخرة، كجناحين يمثلان طرفاً في التحليق وحمل هناك بعد ترجيحي في ذلك.
يرى الشهيد ببداية استفهامية يتكلّفها في منهج الطرح اقتضاءً اقناعياً، في أنه، هل الإسلام يعبأ للآخرة أم يعبأ للدنيا؟ وهل مهمته في توجيههم إلى الموت وما بعده، أم في تركيزهم في الدنيا؟ أما الآية فيراها أنها تشير إلى عكس ما يفهم الناس ـ عادةٌ ـ من الإسلام. فالرسول يدعوهم الناس إلى الإسلام، وهو يحييهم. إذن: فهم أموات الآن ـ معنوياً ـ والإسلام يحييهم، وهم ـ بدون الإسلام ـ أموات(17) مهما تواترت منهم الآثار الحياتية، لأنهم لا يبلغون مستوى حياتهم به، ويأتي في واقع الإحياء هذا من الإسلام في قيمه بالتأكيد، ويسميها بمسألة النفخ ـ من نفخ الروح ـ فيضرب مثالاً.. نفخ الراعي (غفار) فجُعِل منه (أبا ذر) الثائر. ونفخ الرسول في الشاب المدلل (مصعب بن عمير) فجعل منه العاصفة التي هبت على (يثرب) فحولتها إلى (المدينة)، تلك البقعة التي على أثر إعداد مصعب، غدت معقلاً للرسول يحتمي به، ولتنشأ المدينة الفاضلة الأولى في التاريخ بنموذجيتها.. ونفخ الرسول في سائح (فارس) فجعل منه (سلمان المحمدي). ونفخ الرسول في (بدو الحجاز) فما تحسب إلا والرمال تتحرك، والصخور تنشط في خمول الأبد، فتعبر القارات، لتأخذ زمام الأمم: ويوجه ذلك بإضاءة قرآنية بالغة تأخذ نهج تفسير القرآن بالقرآن ـ في أن الإسلام هو نفس (الطاقة) التي جعلت الواحد أكثر من عشرة، ومستنده في ذلك الآية الكريمة: (..إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا..).
هذه الآية، التي يحاول للأسف بعض الإسلاميين توجيهها في إطار غيبي بينما الشهيد يعطيها وجهها الواقعي الدنيوي ـ وهو الصحيح ـ فالمسألة كل ما فيها... أن القيم والمبادئ تقوم بعملية النفخ.. نفخ الروح، لتكون عملية (الإحياء) بعد الاستجابة لتلك القيم.
يستمر الشهيد في طرقه ملماً دون توقف بمقولات ترسخ هذا المنحى.. فالإسلام ـ عند الشهيد ـ هو نفس القوة التي قلبت كل المفاهيم السطحية(18)، حتى كانت تلك الكلمة: (الموت في حياتكم مقهورين، والحياة في موتكم قاهرين) من خطبة الإمام علي (عليه السلام)، وهي الكلمة التي توجّه وتفصل مسألة الإحياء، والمسألة الفلسفية التي طرحت عقلياً ودينياً وأدبياً، بما نوهنا عنها في الهامش السالف.

*فلسفة البعثة:

من الآيات الأهم في الفكر الإسلامي، سيما المقاصدي منه، بما برز حديثاً، حيث غالباً ما عوّل على هذه الآية في تأسيس مقاصد تجاوزت المقاصد الخمسة المعروفة (الدين النفس، العقل، المال، العرض)... الآية في نصّها (هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ) سورة الجمعة، الآية 2.
التفت المفكرون مؤخراً إلى أن الآية تتناول مسألة البناء الحضاري في مقصدين استلتا منهما (التزكية، والعمران)، والتفت الشهيد في وقته إلى أن هذه الأعمال الثلاثة: في مسألة _الآيات، التزكية، التعليم) هي التي تولّد حضارة كاملة، كما ولدت بالفعل ـ في الحضارة الإسلامية الأولى ـ لأنّ الحضارة الكاملة، هي حضارة مزدوجة من حضارة الروح وحضارة الجسد. أما حضارة الروح فهي معرفة فلسفة الكون والحياة والإنسان، بحيث يعرف فلسفة الخطوط العامة في الكون، حتى لا يعاني من الشكوك والشبهات، ولا تساوره أسئلة تبحث عن أجوبتها. ولا توجد فلسفة واقعية وكاملة، للكون والحياة والإنسان، غير الفكر الديني الكامل المتمثل في الإسلام. فتوجيه الناس إلى الإسلام، عن طريق الآيات التي هي طريق الإقناع الحر، إنشاء للحضارة الروحية التي تملأ كل فراغات الروح، ولا تترك فيها زاوية يتسرب إليها الظلام، ليعذب صاحبها، ويؤدي به إلى الحيرة واليأس والانتحار(19)، كما هو شأن باقي الحضارات التي لا تعطي ميزانها الحضاري قنطاراً من الروح، فتذهب بها كفة المادة.. إلى جانب يميل إلى جهة مهوى حضارتها التي لا تدوم مهما تقدمت في ماديتها كما هو ملاحظ في الشطر الغربي من الأرض، وبإلحاح عباقرتهم، محذرين من الهاوية الكبرى.
فحضارة الروح عند الشهيد، هي كفكرة لا تعطي عطاءها المطلق، إذا ما تقلصت في زاوية الأفكار، ولم تنتشر في كيان الفرد كله، فتطهر نفسه من كل ما لا يليق به كعنصر صالح. فكانت تزكية النفوس، بعد إنارة الأفكار بالإيمان ـ في إطار الإسلام ـ كتعبير عن صدق ذلك الإيمان، وتمكنه من المؤمن.
ثم كانت حضارة الجسد: الحضارة الداخلية (وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ) والى هنا: استكملت الحضارة الإسلامية عناصرها الثلاثة.(20).

*مدخلية العسر لليسر.. وحتمية الترتب:

هنالك حتميات يشهدها الواقع غالباً ما ترجح في الاتجاه الديني إلى مسألة غيبية، مع أنها يمكن أن تجد مجالها الواقعي، ومع هذا تبقى في الهيتها كونها تشكل وجهاً سنياً لحركة المجتمع، والسنن التي يتحرك بها المجتمع جعلها الله تعالى ضمن نظام الكون في توازنه بهذا الشكل والسياق بداية ونهاية ولا يمكن لها أن تأخذ مجرى آخر غير ما رسم لها (سُنَّةَ اللهِ... وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللهِ تَبْدِيلاً). والعسر واليسر بالصورة التي ترى عادة في ترتب اليسر بوصول العسر إلى مناطقه المعتمة في قمتها، أيضا تملك نوعاً من السنن الاجتماعية أي أنها ذات بعد واقعي.
يمر الشهيد على هذه المسألة مع الآية (فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً) فيتناولها، بأن سنة الحياة في أزماتها أنّها محدودة، لأنها ـ الأزمة ـ حالة غير طبيعية، فهي تهيج كالعاصفة وتموت كذلك كالعاصفة، فقبلها لم تكن وبعدها لا تكون. فكلّ شدّة مضغوطة في سنتها الاجتماعية بفكّي كماشة، هما: رخاء سابق ورخاء لاحق. ويستعين هنا بنص في ديوان الإمام علي (عليه السلام) يعالج فهم الآية:
إذا ضاقت بك الدنيا تفكّر في (أَ لَمْ نَشْرَحْ)
تجد يسرين مع عسر إذا فكرتها تفرح
كما أنّ لكل أزمةً ـ تحليل وجودي للظاهرة ـ زخماً لا يمكن أن تنتهي ما لم تستنفذ فورة ذلك الزخم ـ هنا يبحث مسألة الترتب والعليّة الغالبة للشدة في عدم انحلالها وتحولها لليسر حتى بلوغها قمتها ـ فاشتداد الأزمة يدل على بلوغ الزخم فورته، وهذا يعني أنه آخذ في الانحسار. فلكل أزمة ذروة، لابد أن تبلغها حتى تنتهي، ويرصد لتأكيد هذا التحليل، الحديث المروي عن الرسول (صلى الله عليه وآله): (اشتدي ـ أزمة ـ تنفرجي) لذا لا يمكن للكون أن يسلك غير هذا المسلك والا يكون عاجزاً عن السيطرة على تفاعلاته.(21)
* * *
وفي هذا يمكن التوفّر على منهج (الشهيد) ورؤاه في الارتباط المعرفي مع القرآن، إذ لكل ارتباط أسسه في الإدراك والفهم والحكم والالتزام. كما أنه إضافة إلى تحديده ذلك كمنهج يتخذه في مداخله، نجد أن الأبرز والأهم من ذلك، منهجه في التعرض إلى الآيات. فهناك بلا شك اتجاهين في التقسيم العلوي، إما انحصاراً مع الجزئيات للخوض في أبعاد حرفية، وإما التوجه إلى الكليات التي يملكها النص في سياقها انتزاعاً، أي أخذ فلسفة النص وروحه ومقاصده وأهدافه العليا، كموجهات، وهذا ما حرص عليه الشهيد في تعامله مع النص، وهي ميزة، لا نتوجه إليها كمجال إبداعي فقط، بقدر كونها ميزة، تحمل في وجودها ردماً لإشكاليات عدّة، وجّهت لها المدارس الفكرية ـ تقييماً ـ في ميلها يساراً مع الكليات أو يميناً مع الجزئيات، وهذه المسألة مثارة كثيراً، ذلك أنه توفّر الأمّة على الكليات هو الذي يرسم مسارها، على عكس الجمود على الجزئيات، التي تختفي حاجتها الواقعية لفترة جيل أو جيلين، فالمعروف أن جميع الإيديولوجيات في وجودها، وتعاليها النسبي على التاريخ وتجددها على الزمن ـ الواقع الجديد عليها ـ يعتمد على الكليات الفلسفية والأخلاقية والاقتصادية والسياسية والمعرفية... الخ، التي تحملها تلك الإيديولوجيا.
ومن هذا أشاح ـ الشهيد حسن الشيرازي (قدس سره) ـ بفكره عن الجزئيات ليحاول أن يجرّد من النص وينتزع منه روحه ومقاصده القرآنية، كيما يضيف أفقاً كلياً إلى منظومة الفكر الإسلامي(22) تلك المنظومة، التي ما زال يكدح لها شيئاً فشيئاً، إمام صنوبر تلك التحديات، ليكون هناك تناسب طردي، بتجدد الواقع وتحدياته، والحاجة توسع فضاء تلك المنظومة.. لإيجاد إجابة لتلك التحديات، لذا كان الشهيد يسعى إلى زيادة آفاق تلك المنظومة فهي التي تتكفل هذا التجدد والتغير في الواقع. فلا يحكم ذلك الواقع ولا يجيب ارهاصاته إلا المفاصل التي تمثل عنصر الثابت في الفكر الإسلامي، وهي الكليات بالتأكيد.
كما أن هذا الاتجاه من التفسير، يعتبر في حد ذاته لازماً منطقياً في رفضه بصورة غير مباشرة إلى تلك الاجتهادات التي تتناول حرفيات النص القرآني، بعيداً عن صراع التيارات والإيديولوجيات التي تمخر عباب الساحة العالمية بالشكل العولمي المعروف، وبعد السخرية التي تطال الحدود، فالاختراق الثقافي غدا في اصطلاحه ذا دلالة غير واقعية، إذ لفظ الاختراق، يقترن دلالة بصعوبة النفوذ، وهذا ما كان عليه في فترات تاريخية ماضية وإن لم تكن بعيدة، أمّا ما توفره الإعلاميات الآن، فهو يزيح دلالة الاختراق جانباً، لتغدوا كل بقعة ساحة للصراع الفكري، دون أي صعوبة وتمنع أو تزيح أي جدار للوصول إلى تلك الساحة، وبالتأكيد هذه الإيديولوجيات في صراعها تتعامل مع الأطر الكلية لأفكارها، كقواعد وفلسفات وأطروحات، فيبيت لزاماً على العالم القرآني، أن يواجه ذلك بمثيله في الحد المعرفي، وإلا فالتمحور حول جزئيات، تخدم حاجات جزئية، لن تجدي أبداً في الصراع الحضاري للإيديولوجيات، بل يكون الأمر حينها أشبه بأن ترفع سكيناً أمام مدفع رشاش، ولا أظن العقلاء يرتضون ذلك.

**الهوامش:

1ـ السيد حسن الشيرازي، خواطري عن القرآن، بيروت، دار العلوم، ط1، 1414هـ، 1994م، ج1، ص12.
2ـ نفس المصدر، ص14.
3ـ نفس المصدر، ص12.
4ـ نفس المصدر، ص19.
5ـ نفس المصدر، ص20.
6ـ نفس المصدر، ص27.
7ـ نفس المصدر، ص28.
8ـ نفس المصدر، ص31.
9ـ نفس المصدر، ص51.
10ـ نفس المصدر، ص43-44.
11ـ نفس المصدر، ص49.
12ـ نفس المصدر، ص49.
13ـ نفس المصدر، ص52.
14ـ نفس المصدر، ص53.
15ـ نفس المصدر، ص471-472.
16ـ نفس المصدر، ص472-473.
17ـ كثيراً ما يطرح الفلاسفة في كل اتجاهاتهم العقلية والدينية والأدبية والفنية، على أن الحياة في وجودها الحقيقي لم يحصل عليها إلا القلائل، وهم أولئك الذين يكدحون في فعلهم على مسار تضيء له ثلاثية: (الحقيقة، والخير، والجمال).
18ـ نفس المصدر، ص497-498.
19ـ نفس المصدر، المجلد3، ص216.
20ـ نفس المصدر، المجلد3، ص218-219.
21ـ نفس المصدر، ص، المجلد3، ص380-381.
22ـ تحمل عادة المنظومات الفكرية لكل الاتجاهات المعرفية على الكليات التي تمثل الرؤيى الكونية المغطية لكل القنوات، إمّا الجزئيات، فهي تتمثل بالنتاجات الفردية لتابعي تلك المنظومة، ولا تحسب عليها فقد يأتي يوم وترفض تلك الجزئيات وتكسر كل تلك الكليات باقية كما هو معروف في مسألة الثابت والمتغير في الفكر الإسلامي، فالثابت هو الكليات التي تمثل روح الإسلام، أما المتغيّر في الجزئيات، التي تشبعها المنظومة الفكرية الإسلامية في الواقع.
شنبه 25 شهریور 1391  5:31 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نگاهي به رساله تقابل در مفاهيم و عملكردهاي قرآني

نگاهي به رساله تقابل در مفاهيم و عملكردهاي قرآني

مژگان سرشار

اين مقاله بر مبناي توجه به تقابل‌ها در قرآن كريم به رشته‌ي تحرير در آمده است. تقابل‌هاي قرآني،‌گاه در حيطه‌ي مفاهيم مبنايي چون حق و باطل، و نور و ظلمات، و گاه در حوزه‌ي دو ديدگاه فكري در كليّت بحث، و گاه در مسائلي هم‌چون شرك و اخلاص، ايمان و كفر، صدق و نفاق در جزئيات امور، و زماني نيز تقابل‌ها در محورهاي اجرائي و مباني عملي و عمل‌كردها در بعد فردي و اجتماعي ديده مي‌شود. در اين نوشتار نماياندن حقيقت از زاويه‌ي بين تقابل‌ها، وجهه‌ي نظر همّت بوده و كوشيده‌ايم تا با بهره از نور قرآن جلوه‌هايي از آن نمايان گردد.

كليد واژه‌ها:

تقابل منطقي ـ‌تقابل ساده و تركيبي در قرآن‌ـ‌حق و باطل ـ‌نور و ظلمات‌‌ـ‌‌ايمان وكفر ـ‌‌شرك و اخلاص ـ‌تقابل دو مكتب ـ‌‌تقابل در راه و روش ـ‌‌تقابل در شخصيت فردي عاملان‌‌ـ‌‌شخصيت‌هاي متقابل قرآني ـ‌‌تقابل مؤمن و كافر‌‌ـ تقابل محسن و ظالم ـ‌تقابل دو جامعه ـ‌تقابل در پايان كار .

مقدمه

قرآن كريم سخني است كه بدان حقّ از باطل جدا مي‌شود: انّه لقول فصل (طارق،86/15). به بياني ديگر اين قرآن كتابي است كه: لايأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه. (فصّلت،41/42) زيرا كه آن تنزيلي است از خداي حكيم حميد.
قرآن خود اين نكته را بر پيامبر اكرم‌(ص) تأكيد مي‌فرمايد كه: و‌إنّك لتلقّي القرآن من‌لّدن حكيم عليم. (نمل، 27/6) پس اين قرآن با ساخته‌هاي انساني و تراوشات ذهني بشر بسيار متفاوت است زيرا انسان با اطلاعات محدود خويش و با انديشه‌هاي گره خورده به بسياري از پايبندي‌ها و سنت‌هاي درست و نادرست، نمي‌تواند نگاهي جامع و به دور از نقص و نقض داشته باشد. و اين امر خود را در عمل به زودي نمايان مي‌سازد. مكاتب طراحي شده توسط انسان‌ها با گذشت اندكي، كاستي‌هاي خود را نشان مي‌دهد و تناقضات موجود در آن را نمايان مي‌سازد. پس دو مكتب است و دو ديدگاه. در جاي جاي قرآن كريم اين دو مكتب در برابر يكديگر قرار گرفته و به مقايسه‌ي بين آن‌ها پرداخته شده است1. مكتب انبيا و آن دسته از مكاتب انساني كه مبتني بر نفي مبدأ و معاد است. و نتيجه‌ي كار هر كدام نيز جداگانه روشن گشته است. بررسي اين مقايسه از ديدگاه قرآن كريم، رويارويي دو مكتب را به خوبي نشان مي‌دهد و راه پرهيز از باطل را به انسان مي‌آموزد.
اين تقابل تنها در دو ديدگاه فكري نيست، بلكه همين شيوه در مباني و مفاهيم مختلف مورد توجه بوده است. در قرآن كريم در مسائلي هم‌چون شرك و اخلاص، ايمان و كفر، صدق و نفاق و… بررسي در تقابل و مقايسه، بين آن‌ها به چشم مي‌خورد و به همين ترتيب در محورهاي اجرايي و مباني عملي و عملكردها، اين مقايسه، در تقابل ديده مي‌شود. به عنوان مثال، قرآن كريم متّقين را با فجّار، صالحان را با فاسقين، مصلحان را با مفسدان و عطا كنندگان را با بخيلان رو در‌روي يكديگر قرار مي‌دهد و نتيجه‌ي كار هر‌‌يك را روشن مي‌سازد. نگاهي متقابل به اين مفاهيم و راه‌كارهاي عملي در جزييت و نگاهي به دو مكتب در كليّت بحث، از جهات گوناگون روشنگر حقايق خواهد بود.
پر واضح است كه بهترين شيوه براي روشن شدن اين تمايز، بررسي آن‌ها در تقابل و مقايسه است، زيرا «تعرف الأشياء باضدادها»، به گونه‌اي كه در صورت عدم تميز، حق و باطل با يگديگر آميخته شده و موجب اشتباه و حيراني و چه‌بسا گمراهي از حق خواهد گشت. و اين همان انگيزه‌ي دقيقي است كه باعث نگارش رساله ي مذكور گرديده است. چنان‌كه حضرت اميرالمؤمنين علي(ع)، فرموده‌اند:
أنّما بدء وقوع الفتن أهواء تتّبع و أحكام تبتدع، يخالف فيها كتاب اللّه يتولّي فيها رجال رجالا فلو أنّ الباطل خلص لم يخف علي ذي حجي و لو أنّ الحقّ خلص لم يكن اختلاف و لكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فيجيئان معا فهنالك استحوذ الشّيطان علي أوليائه ونجا الّذين سبقت لهم من اللّه الحسني»2
كوشش نگارنده در اين نوشتار در راستاي مسائل زير بوده است:
1. استخراج مفاهيم و تعابير و عمل‌كردهاي متقابل در قرآن كريم از طريق گزارش‌هاي توصيفي و ارائه‌ي نمودارها و جداول مقايسه‌اي مناسب.
2. يافتن راه‌كارهاي قرآني براي دستيابي به رشد وتعالي، در مرحله‌ي انديشه و قلب و عمل.
3. يافتن معيار اساسي در اين راه‌كارهاي قرآني.
پر واضح است كه با يافتن اين معيار، مرز بين مفاهيم و مباني متقابل پررنگ مي‌شود، به گونه‌اي كه ديگر جايي براي سرگرداني در مقابل امتزاج حق و باطل باقي نمي‌ماند.
أهم فوايدي كه بر اين پژوهش مترتب است عبارتند از:
1. مقابل قرار دادن دو امر متضاد، موجب روشن‌تر شدن مطلب مي‌شود و از لوازم نيكويي و زيبايي كلام به شمار مي‌رود.3 بدين‌سان با توجه به موضوع تقابل در قرآن جنبه‌ي اعجاز بلاغي آن نيز پررنگ‌تر متجلّي مي‌گردد.
2.‌مقابل قرار دادن دو امر متضاد، باعث جلوگيري از يك سونگري و افراط و تفريط مي‌شود.
3.‌تبيين اين‌كه قرآن چه چيزهايي را در برابر يكديگر قرار داده است، به درك و پي بردن به معارف قرآن كريم و تكيه‌گاه‌هاي قرآني كمك شاياني خواهد كرد. به عنوان مثال آن‌گاه كه مي‌بينيم قرآن دو مفهوم متغاير كفر و ايمان را با اصرار و تكرار مطرح مي‌كند، اهميت مبنايي ايمان را در مي‌يابيم و آن را بزرگ‌ترين ركن سعادت بشر مي‌شناسيم.
4.‌توجه به اين امر، موجب تقويت حالت خوف و رجا مي‌شود كه از نظر قرآن ممدوح است و‌ادعوه خوفا و طمعا… (اعراف،7/56) خوف از مبتلا شدن به جنبه‌هاي منفي و اميد براي وصول به جهات مثبت.
كتاب تقابل در مفاهيم و عملكردهاي قرآني، در هشت بخش به شرح زير تنظيم گرديده است.
بخش اول ـ‌نگاهي به تقابل منطقي.
بخش دوم‌ـ بررسي تقابل مبنايي از نظر قرآن.
بخش سوم‌ـ تقابل دو مكتب.
بخش چهارم‌ـ تقابل در راه و روش.
بخش پنجم‌ـ تقابل در شخصيت فردي عاملان.
بخش ششم‌ـ تقابل در شخصيت عمل كنندگان از نظر اجتماعي (تقابل دو جامعه).
بخش هفتم‌ـ تقابل در نتيجه و پايان كار.
بخش هشتم‌ـ تقابل در افعال الهي و تقابل در امور خارجي.
هر يك از بخش‌هاي ياد شده، به تناسب موضوع، از فصولي تشكيل شده‌اند. ناگفته نماند كه در اين نوشتار به بررسي تقابل ارزشي پرداخته شده تا در پرتو آن اهداف ياد شده محقّق گردد.
از اين روست كه نگارنده در بخش اخير به طور مفصل وارد بحث نگشته، و فقط از باب تكميل تقسيم بندي تقابل در قرآن متذكر آن شده است.
اينك درباره‌ي هر بخش توضيح مختصري ذكر مي‌كنيم و در اين ميان پيرامون برخي از فصول توضيحات گسترده‌تري ارائه مي‌نماييم.

نگاهي به تقابل منطقي

از آنجا كه موضوع اين نوشتار بررسي تقابل در مفاهيم و عملكردهاست، بي‌مناسبت نيست كه نخست نگاهي به تقابل منطقي و اقسام آن انداخته شود. تا با استفاده از دانش منطق به بررسي تقابل و انواع آن پرداخته، آن‌گاه با چنين پيش درآمدي به بحث تقابل قرآني وارد شويم.
همان‌طور كه در برخي از كتب منطق آمده است، دو لفظ يا مترادف‌اند و يا متباين و متباين به متماثل، متخالف و متقابل تقسيم مي‌شود.
تباين، آن‌است‌كه هر يك از دو لفظ براي معناي مختص به خود وضع شده باشد. مانند: كتاب، قلم، سماء، أرض.4
در تعريف الفاظ متقابل نيز گويند: متقابل، دو لفظ با دو معناي متنافر (جداي از هم) مي‌باشند، كه در محلّ واحد، از يك جهت در زمان واحد جمع نمي‌شوند. مانند أعمي و بصير، أبوة و بنوة، سياهي و سفيدي.
از طرفي تقابل خود بر چهار قسم است:
1. تقابل نقيضين (دو لفظ نقيض)؛ 2ـ تقابل ملكه و عدم آن؛ 3. تقابل ضدّين (دو لفظ متضاد)؛ 4.‌تقابل دو لفظ متضايف.5

تقابل ساده و تركيبي در قرآن

در يك تقسيم‌بندي ديگر مي‌توان تقابل را دو قسم در نظر گرفت:
1. تقابل ساده؛ 2. تقابل تركيبي
1. تقابل ساده: تداعي يك طرف از تقابل، به صرف تصّور مقابل آن‌است. به عبارت ديگر، تقابل ساده در جايي است كه با تصور يك مفهوم، مفهوم مقابل يا مخالف آن به ذهن تداعي مي‌شود. كه انواع آن در بحث قبل ذكر گرديد.
2. تقابل تركيبي: اين نوع از تقابل آن‌است‌كه از چند تقابل ساده تشكيل شده باشد. به گونه‌اي كه در آن، طرف‌هاي دو تقابل از نوعي تلازم برخوردار باشند. در تقابل تركيبي با تجزيه و تحليل هر يك از دو طرف، طرف مقابل منتج مي‌شود.
به طور مثال اگر فرض كنيم كه: مؤمن مقابل كافر و متقي مقابل فاجر باشد. و نيز با توجه به اين‌كه مؤمن ملازم متقي و كافر ملازم فاجر است. نتيجه مي‌شود كه: مؤمن مقابل فاجر؛ و كافر مقابل متقي است.
اينك بايد گفت كه با اندكي تأمل در تقابل‌هاي قرآني، در مي‌يابيم كه تقابل‌هاي منطقي قابل تطابق با اكثر تقابل‌هاي قرآني هستند. به عنوان مثال «نور و ظلمات» و «حق و باطل» از نوع تقابل ضدّين هستند. «بصير و أعمي» از نوع تقابل ملكه و عدم آن مي‌باشند. و «فاني و باقي» از نوع تقابل نقيضين هستند. و «خالق و مخلوق» از نوع تقابل در لفظ متضايف مي‌باشند.
ليكن از آن‌جا كه مخاطبان قرآن در درجه‌ي نخست عموم مردم هستند و نه گروه فلاسفه يا منطقيون به‌طور أخصّ، بديهي است كه از نظر قرآن كريم چنين نبوده كه مطالب خود را در قالب مفاهيم پيچيده كه درك آن با دشواري همراه است، بيان فرمايد؛ بلكه از ساده‌ترين نوع تقابل‌‌ـ طرح چيزي وارائه‌ي ضدّش‌ـ مانند نور و ظلمات، حق و باطل، شرك و اخلاص، متقي و فاجر و… كه درك آن براي هركس طبيعي و بديهي باشد، سود جسته است.
از اين رو نويسنده نيز در اين نوشتار بر آن نبوده كه الزاماً مفاهيم و عملكردهاي متقابل قرآني را بر تعابير متقابل منطقي منطبق كند. زيرا قرآن كريم خود داراي زباني متعارف و عامّ است. به همين جهت ترجيحاً سادگي و شيريني الفاظ قرآن در قالب اصطلاحات خود لحاظ شده است.
از طرفي تقابل تركيبي در قرآن كريم فراوان به چشم مي‌خورد. و أهمّ فوايدي كه بر شناخت آن مترتّب است عبارت است از؛
1. تجلّي اعجاز بلاغي قرآن از جنبه‌ي ايجاز . (به عبارتي بيان مفهوم دو تقابل در ضمن يك عبارت.)
2. حصول صفات و ويژگي‌هاي ضدّ طرف مقابل براي طرف ديگر. با توجه به اين اصل در قرآن كريم، باب بسياري از تفسير به رأي‌هاي نادرست مسدود مي‌شود.
اينك به نمونه‌اي از تقابل تركيبي و نتايج آن توجه كنيد: خداي سبحان مي‌فرمايد: و‌ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظالمين إلاّ خسارا (اسراء،17/82) و ما از آن‌چه از قرآن فرستيم شفاي دل و رحمت الهي براي اهل ايمان است و (ليكن) كافران را به‌جز زيان چيزي نخواهد افزود؟6
در اين آيه‌ي شريفه مؤمنين در مقابل ظالمين و شفا و رحمت در مقابل خسارت آمده است. از طرفي مي‌دانيم كه اصل، تقابل مؤمن با كافر و تقابل ظالم با محسن، عادل يا مقسط است. و نيز در مقابل شفا و رحمت، مرض و غضب واقع مي‌شود. از مجموع مطالب فوق نتيجه مي‌گيريم كه قرآن براي مؤمني شفا و رحمت است كه عادل، مقسط و محسن باشد. چنين كسي صاحب سود سرشار و بهره‌اي وافر از قرآن خواهد بود.
از سوي ديگر ظلم يك شخص قرين كفر است. به عبارتي، يك فرد ظالم حقايق را انكار مي‌كند و با غضب و مرض همراه بوده و نتيجه‌ي كارش خسارت و عدم بهره‌وري از قرآن است. بدين‌سان پندي كه از اين بررسي به دست مي‌آيد اين‌كه، آدمي به ميزان انصاف، احسان و ايمان خود مي‌تواند از قرآن بهره‌مند شود.
باري قرآن كريم متضمن بسياري از تقابل‌هاي تركيبي است كه نگارنده نيز جهت توضيح و دستيابي به صفات و ويژگي‌هاي گروه‌هاي مقابل، از آن بسيار سود جسته است.

بررسي تقابل مبنايي از نظر قرآن

با بررسي آيات قرآن كريم مي‌توان بدين نتيجه دست يافت كه دو تقابل مبنايي در قرآن مطرح گرديده است: 1.‌حق و باطل؛ 2. ‌نور و ظلمات.
اين مفاهيم مبنايي، اصل و ريشه‌ي بيان تعابير و عملكردهاي متقابلي است كه در قرآن ارائه شده‌است.

حق و باطل

با دقت در آيات شريفه‌ي فرقان الهي درمي‌يابيم كه معيار حق، خداي سبحان است و هرچه در برابر خدا است باطل مي‌باشد. چنان‌كه مي‌فرمايد: ذلك بأنّ اللّه هو الحقّ و أنّ مايدعون من دونه هو الباطل… (حج، 22/62 و لقمان، 31/30) آن بدين دليل است كه تنها اللّه حقّ است و اين‌كه هركه را جز او مي‌خوانند باطل است.7
از طرفي معيار سنجش حق و باطل نيز خداست. چه اين‌كه خداي سبحان مي‌فرمايد: و الوزن يومئذ الحقّ… (اعراف،7/8) و وزن در روز قيامت حق است.
از اين رو مي‌توان گفت كه در قيامت پرونده‌ي اعمال را با خدا مي‌سنجند، تا معلوم گردد كه اعمال تا چه حدّ خدايي است. بنابراين در تفكّر توحيدي حقّ خداست. معيار ارزش خداست و جداي از خدا بي‌ارزش است و باطل است.8
حال كه معيار ارزش خداست، بايد بدانيم كه اگر اين معيار گم شود گرايش به شرك حاصل مي‌شود. و آن نيز چيزي جز گمراهي و ضلالت درپي ندارد. فذلكم اللّه ربّكم الحقّ فماذا بعد الحقّ إلاّ الضّلال… (يونس، 10/32) و اين‌است مرز بين حقّ و باطل. چنان‌كه خداوند سبحان مي‌فرمايد: أفبالباطل يؤمنون و بنعمت اللّه هم يكفرون. و يعبدون من دون اللّه ما لا يملك لهم رزقا من السّموات و الأرض شيئا… (نحل، 16/72 ـ73) نتيجه اين‌كه همه‌چيز با او سنجيده مي‌شود. خدا حق است و ثابت. و آن‌چه در ارتباط با او و وابسته به اوست در مسير حقّ و داراي ثبوت مي‌باشد.

نور و ظلمات

بر مبناي نور و ظلمات، سه مرحله قابل بحث و بررسي مي‌باشد:
الف) در مرتبه‌ي انديشه (فكر) ـ‌انديشه‌هاي نوراني در مقابل انديشه‌هاي ظلماني‌ـ
ب) در مرتبه‌ي قلب

1. صفات نوراني و ظلماني:

الف‌‌ـ طهارت و خباثت؛ ب‌ـ علم و جهل؛ ج‌ـ محبت و كينه؛ د‌‌ـ سپاس‌گزاري و ناسپاسي؛ هـ‌‌‌‌ـ‌‌خشوع و تكبر؛ي‌‌ـ ذكر و نسيان.

2. احساسات نوراني و ظلماني:

الف‌ـ تنفر از گناه و لذّت از گناه؛ ب‌ـ خوف و رجا، يأس و نااميدي؛ ج‌ـ يقين، شك و ترديد؛ د‌‌ـ رضا و سخط بشري.
‌ج) در مرتبه‌ي عمل ـ تقابل عملكردهاي در خط نور و ظلمات:
الف‌‌ـ بر و فجور؛ ب‌‌ـ عطا و بخل؛ ج‌‌ـ‌‌اطاعت خدا و عصيان خدا؛ د ـ‌ صدق و كذب؛ هـ ‌ـ اكتساب حسنات و سيئات و اجتناب از سيئات.
اينك براي نمونه به بررسي مثالي در زمينه‌ي انديشه‌هاي نوراني و ظلماني مي‌پردازيم.
ـ‌انديشه‌اي در خط نور است كه: 1.‌خدا را تصديق كند و به قضاي او راضي باشد. كه نتيجه‌ي چنين تفكري هدايت قلب است. چنان‌كه مي‌فرمايد: …و من يؤمن باللّه يهد قلبه… (تغابن، 64/11) و هر كه به خدا ايمان بياورد، خدا قلبش را هدايت مي‌كند.
2.‌فكري كه با ديدن حقايق قرآن و آيات الهي و معجزات فرستادگان بينا گرديده و آن‌ها را تصديق نمايد. مانند اين‌كه مي‌فرمايد: و‌منهم من يؤمن به و منهم مّن لا يؤمن به و ربّك أعلم بالمفسدين (يونس،10/40)
3.انديشه‌اي كه در طلب كسب رضايت خدا باشد، در خط نور است يهدي به اللّه من اتّبع رضوانه سبل السّلام و يخرجهم من الظّلمات إلي النور بإذنه و يهديهم إلي صراط مستقيم (مائده، 5/16) خداوند بدان، هركس را كه پي خشنودي اوست به راه‌هاي سلامت هدايت كند و به فرمان خود، از تاريك به روشنايي‌شان برد و آنان را به راه راست هدايت كند.
4.‌و نيز تفكّري كه با ديدن راه رشد و كمال آن را انتخاب نمايد، نوراني است.9
ـ‌ در مقابل، انديشه‌اي در خط ظلمات است كه:
1. ‌چون آيه‌اي از آيات الهي را ببيند، تصديق نكند: سأصرف عن آيأتي الذين يتكبّرون في الأرض بغير الحق و إن يروا كلّ آية لا يؤمنوا بها… (اعراف/146) كساني را كه به ناحق در زمين سركشي مي‌كنند، به‌زودي از آيات خويش روي گردان مي‌سازم، چنان‌كه هر آيتي را كه ببينند ايمان نياورند.
2. آدمي فكر كند هدايت يافته است و خيال كند كه راه حق را يافته است، ليكن به واقع اين‌گونه نباشد: و‌من يعش عن ذكر الرّحمن نقيّض له شيطانا فهو له قرين و إنّهم ليصّدونهم عن السّبيل و يحسبون أنّهم مهتدون (زخرف، 43/ 36ـ37)، و هركه از ياد خداي رحمان روي گرداند؛ شيطاني بر او مي‌گماريم كه همواره همراهش باشد. و آن شياطين ايشان را از راه خدا باز مي‌گردانند، ولي پندارند كه هدايت يافتگانند. و نيز مي‌فرمايد: بل زيّن للّذين كفروا مكرهم و صدّوا عن السبيل… (رعد، 13/33) بلكه در نظر كافران مكرشان آراسته آيد و از راه راست به‌در شوند.
3.‌انديشه‌هايي كه با ديدن راه رشد و كمال آن را پيش نگرفته، و با ديدن راه غيّ اتخاذ سبيل مي‌كنند. چنان‌كه مي‌فرمايد: و‌إن يروا سبيل الرّشد لا يتّخذوه سبيلا و إن يروا سبيل الغّي يتخذوه سبيلاً (اعراف /146)

جلوه‌هاي نور و ظلمات

نور و ظلمات در قرآن كريم داراي چهره‌ها و جلوه‌هايي است. مانند ايمان، كفر، شرك و اخلاص.
الف) در تقابل ايمان و كفر نيز مراتبي به قرار زير وجود دارد:
1.‌ايمان به خداي رحمان در مقابل كفر به خداي رحمان:
الف‌ـ ايمان و كفر به ذات خداي يكتا؛ ب ـ ‌ايمان و كفر به الوهيت خداي سبحان؛ ج‌‌ـ ايمان و كفر به ربوبيت تكويني پروردگار عالم.
2.‌ايمان و كفر به آيات پروردگار عالم:
الف‌ـ ايمان و كفر به ربوبيت تشريعي پروردگار؛ ب ـ ايمان و كفر به نبوت.
3.‌ايمان و كفر به لقاي پروردگار (ايمان و كفر به معاد).
4.‌ايمان و كفر به ولايت خداوند:
الف ـ ايمان و كفر به ولايت خدا؛ ب ـ ايمان و كفر به ولايت رسول خدا(ص)؛ ج‌‌ـ‌‌ايمان و كفر به ولايت أئمه أطهار‌(ع).
بدين ترتيب ايماني كامل است كه مشتمل بر تمامي مراتب آن باشد. و اگر اين ايمان در هركجا منقطع شود ناقص بوده و وارد مرحله‌اي از كفر مي‌شود.

شرك و اخلاص

شرك و اخلاص داراي انواع و مراتبي مي‌باشد. در يك تقسيم‌بندي مي‌توان شرك را به دو نوع:
قسمت كرد: الف) شرك جليّ؛ ب) شرك خفيّ
الف) شرك جلي:1. در مرحله‌ي اعتقاد مقابل اخلاص در اعتقاد
2. در مرحله‌ي عمل مقابل اخلاص در عمل
ب) شرك خفي: 1. در مرحله‌ي اعتقاد مقابل اخلاص در اعتقاد
2.‌در مرحله‌ي قلب مقابل اخلاص در قلب
3.‌در مرحله‌ي عمل مقابل اخلاص در عمل

1.‌شرك جليّ در مرحله‌ي اعتقاد

شرك جليّ در مرحله‌ي اعتقاد اين‌است‌كه انسان‌ها در عرض خداوند همانندهايي براي او قائل شده و معتقد به «ربّ النوع» هايي باشند. در قرآن با بررسي وضع مشركان مكّه به خوبي روشن مي‌شود كه آنان به لحاظ اعتقادي، قائل به انواع خدايان و آلهه بودند. و زماني كه پيامبر اسلام(ص) ايشان را به وحدانيت خدا دعوت مي‌فرمود، مي‌گفتند: أجعل الآلهة إلها واحدا إنّ هذا لشيء عجاب (ص،38/5) آيا همه‌ي خدايان را يك خدا گردانيده است؟ سخن بسيار عجيبي است. بنابر‌اين مشركان مكّه خدا را قبول داشتند ليكن درعرض او شركا و اندادي10 براي او قائل بودند. از اين رو پيامبر اكرم‌(ص) اولين پيام توحيدي خود را بر فراز كوه صفا11 با نداي بلند چنين اعلام فرمودند:
أدعوكم علي شهادة أن لا إله الاّ اللّه و خلع الأ نداد شما را به وحدانيت خدا مي‌خوانم كه بگوييد الهي غير از اللّه نيست.
نتيجه اين‌كه: ايشان در مرحله‌ي اعتقاد در ربوبيّت خداوند سبحان شرك داشته‌اند. يعني معتقد بوده‌اند كه «ربّ النوع» هايي كه بت‌ها مظاهر آن‌هايند، در عرض خداوند درباره‌ي اداره‌ي عالم، مستقل از خداي رحمان و نه در لواي مسؤوليت الهي، فرمان رانده، قانون گذاشته و تدبير مي‌كنند.
قرآن كريم با بياني شيوا در قالب مثالي زيبا اين مطلب را بيان مي‌فرمايد كه: ضرب لكم مثلاً من أنفسكم هل لكم من مّا ملكت أيمانكم من شركآء في ما رزقناكم فأنتم فيه سواء تخافونهم كخيفتكم أنفسكم كذلك نفصّل الآيات لِيقوم يعقلون (روم. 30/28) خداوند براي شما از خودتان مثلي زد: آيا از برده‌هاي شما؛ هرگز در آن‌چه به شما روزي داده‌ايم شريك شما مي‌باشند، آن‌چنان‌كه با شما مساوي بوده باشند، تا آن‌جا كه از آن‌ها بترسيد همان‌طور كه از خودتان مي‌ترسيد؟ اين‌چنين آيات خود را براي كساني كه تعقّل مي‌كنند شرح مي‌دهيم.
خداوند با مشركان اين‌گونه سخن مي‌گويد تا بطلان اعتقاد شرك را براي ايشان اثبات كند، براي آن‌ها مطابق با رسومات آن زمان حجاز در نظام برده داراي، مثالي مي‌زند. مي‌فرمايد: تا به حال شده است كه آن‌چه را به خداوند نسبت مي‌دهيد براي خود قبول داشته و به وجود آوريد؟ آيا شده است‌كه يك نفر از شما، فردي از بردگان خود را كنارش بنشاند و به اندازه‌اي به او قدرت دهد كه با وي برابر شود؟ و از آن‌ها همان‌طور بترسيد كه از خودتان مي‌ترسيد؟! از اين مثال در مي‌يابيم كه:
1.‌در درجه‌ي اوّل مشركان آلهه را مساوي خدا و در عرض او به طور مستقل قبول داشته‌اند.
2.‌مشركان آلهه را در رتق و فتق امور عالم با خداوند سبحان مساوي مي‌دانستند. (شرك در ربوبيّت اللّه).
3. از نظر مشركان، آلهه به گونه‌اي بوده‌اند كه خداوند بايد از ايشان بترسد.
كه البته چنين شركي است كه انسان را از دايره‌ي دين اسلام خارج كرده و موجب مي‌شود كه او به عنوان «نجس» تلقي شود: يا أيّها الّذين آمنوا إنّما المشركون نجس فلايقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا… (التوبه، 9/28) اي كساني كه ايمان آورديد، محققاً مشركان نجس هستند و بعد از اين سال نبايد به مسجد قدم گذارند.

شرك جلي در مرحله‌ي عمل

آن‌چه كه از آيات قرآن فهميده مي‌شود اين‌است‌كه مشركان در مقام عمل، آلهه را مي‌پرستيدند، چنان‌كه مي‌فرمايد: …أصلوتك تأمرك أن نترك ما يعبد آباؤنا… (هود، 11/87) آيا اين نماز تو باعث شده كه به ما بگويي خداياني را كه پدران ما مي‌پرستيدند ما نپرستيم؟!
و مانند اين‌كه مشركان خود اعتراف مي‌كردند كه بت‌ها را مي‌پرستيدند. آنجا كه مي‌فرمايد: و‌قال الّذين أشركوا لو شاء اللّه ما عبدنا من دونه من شيء… (نحل/35)‌و مشركان گفتند اگر خدا مي‌خواست ما اين بت‌ها را نمي‌پرستيديم.
بنابر‌اين در مرتبه‌ي عمل، پرستش ايشان شرك آور بوده است.
در حالي‌كه هيچ يك از مسلمانان، نه در مقام اعتقاد و نه درعمل مشرك نيستند.چه اين كه ايشان نه معتقد به ربّ النوع درعرض خدايند و نه در عمل تن به پرستش غير اللّه مي‌دهند.
در مقابل اين مراحل از شرك جلي، قرآن كريم نيز بر نفي شرك و دعوت به اخلاص، استدلال ويژه‌اي دارد، كه متضمن مفهوم اخلاص در اعتقاد ودر نتيجه مبيّن تعريف اخلاص در عمل مي باشد. كه مؤلف رساله اين استدلال را آورده است.

ب) شرك خفي

اين مرحله از شرك موجب خروج از دايره‌ي اسلام نمي شود. ليكن انسان را از رسيدن به مراحل عاليه‌ي ايمان و تقوا باز مي دارد. چنان‌كه قرآن كريم نيز مي فرمايد: وما يؤمن أكثرهم باللّه إلاّ وهم مشركون (يوسف،12/106) و اكثر خلق به خدا ايمان نمي‌آورند مگر آن‌كه مشرك هم هستند.

1. شرك خفي و اخلاص در مرحله‌ي اعتقاد

اخلاص در عقيده اين است كه انسان تنها يك ارزش را قبول كند و ساير امور را در صورتي داراي ارزش بداند كه وابسته به همان يك ارزش و يك محور تقدّس، يعني خداي سبحان باشد. در مقابل، شرك در عقيده بدان معناست كه انسان چيزي را در كنار خداوند مقدّس بداند و براي آن، مستقل از خدا ارزش قائل شود. به عنوان مثال: علم مقدّس است، ليكن در صورتي كه چراغ راه‌خدايي باشد. كه اگر در برابر او قرار گيرد، يك ضدّ ارزش محسوب مي‌شود.

2.‌شرك خفي و اخلاص در مرحله‌ي احساسات قلبي

اخلاص قلبي آن‌است كه دل تنها حرم خدا باشد. و دلبستگي‌هاي آدمي در مسير رضايت الهي شكل گيرد. و در مقابل، شرك در احساسات قلبي آن‌است‌كه انسان چيزي را مستقل از خداوند دوست بدارد و به او دل‌بستگي پيدا كند.

3.‌شرك خفي و اخلاص در مرحله‌ي‌عمل

اخلاص در عمل اين‌است كه آدمي تمام تلاش‌هاي خويش را فقط براي رضاي خدا انجام دهد. و شرك خفي در عمل اين‌است‌كه انسان بخواهد نماز يا انفاق خود را به ديگران نشان دهد يا بخواهد كه مورد تحسين قرار گيرد. به عبارتي رياكاري در عمل، خود نوعي شرك است، البته شرك خفي، كه باعث خروج از اسلام نمي‌شود. ليكن اگر چنين امري در عبادت باشد، موجب بطلان عبادت مي‌شود.
بنابراين اگر انسان در عمل از رسول خدا(ص) و اولياي الهي اطاعت كند و يا قلباً به ايشان محبت و مودت بورزد و به ايشان ايمان داشته و حرمت گذارد و تمامي اين كارها را براي خداوند انجام دهد ـ‌چنان‌كه قرآن كريم خود انسان‌ها را بدين امور مي‌خواند‌‌ـ نه تنها شرك نيست كه عين عبادت ، اللّه است.
اينك كه سخن بدين‌جا رسيد، با جمع‌بندي مسايل فوق، نتيجه‌اي را مطرح مي‌كنيم كه بدان وسيله پاسخ‌گوي سيل تهمت‌هايي باشيم كه فرقه‌اي آن را متوجه شيعه و بلكه ساير فرق اسلامي كرده و با خام‌ترين برداشت‌ها از قرآن، شيعيان را متهم به شرك مي‌كنند. و آن اين‌كه: اگر دعا، توجه، احترام، تسليم، ايمان و… براي خداي سبحان مطرح است، براي رسول او، وليّ او وگاه براي پدر و مادر نيز ـ‌‌البته نه مستقل از او بلكه به‌خاطر او‌ـ مطرح مي‌باشد. فقط و فقط يك‌چيز به هيچ عنوان حتي به‌خاطر خدا سزا نيست و آن «پرستش غير خدا» و «اعتقاد به وجود ربّ و انداد در عرض خدا» مي‌باشد. كه هيچ‌يك از اين معاني براي مسلمانان و شيعيان صدق نمي‌كند. چه‌اين‌كه از نظر قرآن كريم دعا، ايمان، احترام، محبت، اطاعت و تسليم براي غير خدا، عبادت غير خداوند محسوب نمي‌شود. چرا‌كه پيام قرآن كريم اين‌است: ألاّ تعبدوا إلاّ اللّه (هود، 11/2) جز خداي را عبادت نكنيد.
منظور اين‌است كه غير خدا را محور و اصل قرار ندهيد، همه‌چيز را از دريچه‌ي توحيد بنگريد. و از طرفي فرموده است: «از رسول خدا اطاعت كنيد». از اين مطلب نتيجه مي‌گيريم كه منظور از اطاعت غير خدا، عبادت غير خدا نيست. چه در غير اين صورت بايد بگوييم در قرآن امر به عبادت پيامبر خدا شده است. در حالي‌كه قرآن هرگز نمي‌فرمايد پيامبر را عبادت كنيد. امّا اطاعت براي خدا عبادت خداست، اگرچه اطاعت از غير خدا باشد‌: يا أيّها الذين آمنوا أطيعوا اللّه و أطيعوا الرّسول و أولي الأمر منكم (نساء،4/59) اي اهل ايمان فرمان خدا و رسول و صاحبان امر از ميان خودتان را اطاعت كنيد. پس اطاعت از رسول اكرم‌(ص) چون در مسير اجراي فرمان ربوبي است خود اطاعت و در نتيجه عبادت خداي رحمان است. چنان‌كه مي‌فرمايد: من يطع الرّسول فقد أطاع اللّه… (نساء، 4/80)
نمونه‌اي ديگر «خواندن غير خدا» است وبا «درخواست» از رسول خدا(ص) و اولياي او‌(ع) مي‌باشد. كه اين امر نيز عبادت غير خدا و شرك محسوب نمي‌شود. به‌دليل اين‌كه:
1.‌خواندن غير خدا در قرآن كريم نفي نشده است زيرا مي‌فرمايد: يا أيّها الّذين آمنوا استجيبوا للّه و للّرسول إذا دعاكم لما يحييكم… (انفال، 8/24) اي كساني كه ايمان آورديد، چون خدا و پيامبرش شما را به چيزي خوانند كه زندگيتان مي‌بخشد، دعوتشان را اجابت كنيد.
2.‌خواندن اولياي خدا شرك تلقي نشده، چه اين‌كه خود مي‌فرمايد: و أوحينا إلي موسي إذ‌استسقاه قومه أن اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشرة عينا… (اعراف، 7/160) و چون قوم موسي از او آب خواستند به او وحي كرديم كه عصايت را بر سنگ بزن، از آن سنگ دوازده چشمه‌روان شد.
و اين زماني‌است كه قوم حضرت موسي (ع) در بي‌آبي و تشنگي واقع شدند و به همين دليل نزد آن جناب آمده و درخواست كردند كه حضرت برايشان آب تهيه فرمايد. و نگفتند؛ خدايا براي ما آب تهيه كن! از طرفي حضرت موسي(ع) نيز نفرمود: اين درخواست كردن شما از من شرك است، برويد از خدا بخواهيد. بنابراين درخواست حاجت از يكي از اولياي خدا شرك نيست حتي اگر اين درخواست‌ها در نزد مراقد مطهره‌ي ايشان صورت گيرد، چراكه خداي سبحان مي‌فرمايد: ولا تحسبن الّذين قتلوا في سبيل‌اللّه أمواتاً بل أحيآء عند ربّهم يرزقون (آل عمران، 3/169) كساني را كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده مپندار بلكه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزي داده مي‌شوند.
اينك با توجه به اين‌كه اين مقامات براي انسان‌هاي معمولي بيان شده است، مقام والا و شامخ حضرت رسول اكرم (ص) و اولياي الهي در اين زمينه روشن مي‌گردد.

تقابل دو مكتب

قرآن كريم شرط رستگاري انسان را، ايمان به مكتب حق والتزام به اصول عملي آن، كه دو اصل اساسي در مكتب الهي است، معرفي مي‌فرمايد: والعصر. إنّ الإنسان لفي خسر. إلاّ الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر (عصر 103/1ـ3)
و در مقابل، خسران و شقاوت بشر در پيروي از مكاتب مادي است. و قرآن اين دو مكتب را در برابر يكديگر قرار داده و به مقايسه‌ي بين آنها پرداخته است.12 كه اين مقايسه در قالب يك تقابل مبنايي دراصل و ريشه صورت گرفته است. پس منظور ما از مكتب، اساس بينش‌هايي است كه نهايتاً به دو راه منجر مي‌شود. پس يك طرف مكتب الهي انبيا بر پايه‌ي حقّ و نور، و در طرف ديگر دنياگرايي بر پايه‌ي باطل و ظلمت واقع است:
يكي مكتب الهي أنبيا كه از زمان حضرت نوح(ع) ـ‌به‌طور رسمي‌ـ شروع شد: اذ قال لهم أخوهم نوح ألا تتّقون. انّي لكم رسول أمين. فاتّقوا اللّه و أطيعون. (شعراء،26/ 106 ـ 108) آن‌گاه كه برادرشان نوح به آنها گفت: آيا پروا نم‌كنيد؟ من براي شما پيامبري امين هستم. از خدا بترسيد و از من اطاعت كنيد. و تا زمان پيامبر گرامي اسلام (ص) ادامه يافته است: قل إنّما أنا بشر مثلكم يوحي إلّي أنّما الهكم إله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربّه فيعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربّه احدا (كهف،18/110)
هريك از اين دو مكتب داراي نشانه‌هايي هستند و بر اصولي مبتني مي‌باشند.

الف) أهمّ شاخصه‌هاي مكتب الهي أنبياء
1.‌محوريت خداي سبحان:

در اين‌جا نيز محوريّت خداي سبحان در هر سه مرحله‌ي انديشه و قلب وعمل مطرح مي‌شود.
الف) محوريّت خداوند در مرحله‌ي انديشه: در سوره‌ي «شعراء» از قول چندتن از پيامبران13 فرازي به صورت مشترك تكرار شده است، كه نشان دهنده‌ي محور بودن خداي سبحان در اصل دعوت اين پيامبران مي‌باشد. آن‌جا كه مي‌فرمايد: فاتّقوا اللّه و أطيعون (شعراءِ/108 و…) از خدا بترسيد و از من اطاعت كنيد. مطابق اين آيه خداوند در كانون تقدّس قرار گرفته و هيچ ذاتي در عرض او نخواهد بود.
ب) محوريّت خداوند در مرتبه‌ي قلب: بدين معنا كه آدمي درقلب خود به چيزي استقلالاً جز خداي تعلّق نداشته باشد.
ج) محوريّت خداوند در مرتبه‌ي عمل: كه بالاترين مصداق اين‌مرتبه از خدا محوري، موضوع «اطاعت» است و همان‌طور كه گفته شد تمام انبياي الهي در كنار انديشه‌ي خدا محوري و خداترس بودن، درمقام عمل قوم خود را به اطاعت از خود دعوت كرده‌اند: فاتّقوا اللّه وأطيعون. و البته محور اطاعت، خداست و به اذن او اطاعت انبيا و اولياي الهي ـ‌كه فرستادگان اويند‌ـ نيز واجب مي‌باشد چنان‌كه مي‌فرمايد: أطيعوا اللّه و‌أطيعوا الرّسول و أولي الأمر منكم… (نساء/59) خداوند را اطاعت كنيد و رسول او و اولوا الامر خودتان را اطاعت كنيد (ترجمه‌ي خواجوي)

2.‌اصل بودن حيات اخروي

اين امر دومين شاخصه‌ي مكتب الهي است. همان‌طور كه قرآن كريم مي‌فرمايد: و‌من أراد الأخرة وسعي لها سعيها وهو مؤمن فأولئك كان سعيهم مشكورا (اسراء، 17/19) و هركه خواهان آخرت باشد در طلب آن سعي كند و مؤمن باشد، جزاي سعيش داده خواهد شد. (ترجمه‌ي آيتي)

3.‌ضرورت پايبندي به اصول عملي

سومين شاخصه‌ي مكتب الهي انجام اعمال صالحه از سوي مسلمانان است. اهمّ اين اصول عملي نماز و زكات و يا انفاق مالي است. چنان‌كه قرآن كريم مي‌فرمايد:الّذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصّلوة و ممّا رزقناهم ينفقون (بقره/3) آنان‌كه به غيب ايمان مي‌آوردند و نماز مي‌گزارند، و از آن‌چه روزيشان داده‌ايم انفاق مي‌كنند.
بنابراين در يك نگاه كلي مي‌بينيم كه پيام فرستادگان مكتب وحي بر اين سه اصل اساسي استوار است. همان‌طور كه در قرآن كريم مي‌فرمايد: قل إنّما أنا بشر مثلكم يوحي إلّي أنّما إلهكم إله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعباده ربّه أحدا بگو من انساني هستم همانند شما. به من وحي مي‌شود هر آينه خداي شما خدايي است يكتا، هركس ديدار پروردگار خويش را اميد مي‌بندد، بايد كرداري شايسته داشته باشد و در پرستش پروردگارش هيچ كس را شريك نسازد.
آيه‌ي فوق متضمن سه اصل اساسي است:
1.‌محوريّت خداي سبحان: أنّما إلهكم إله واحد و لايشرك بعبادة ربّه أحدا؛
2.‌اصل بودن آخرت: فمن كان يرجوا لقاء ربّه؛
3.‌ضرورت پايبندي به اصول عملي: فليعمل عملاً صالحاً.

ب) أهم شاخصه‌هاي مكتب دنيا گرايان
1.‌عدم ايمان به آخرت:

چنان‌كه قرآن كريم مي‌فرمايد: إنّ الّذين لا يؤمنون بالأخرة زيّنّا لهم أعمالهم فهم يعمهون (نمل، 27/4) اعمال آنهايي را كه به آخرت ايمان ندارند در نظرشان بياراستيم. از اين روي سرگشته مانده‌اند.
بنابراين ديدگاه اين مكتب درست در مقابل ديدگاه مكتب الهي است. چنان‌كه آيه‌ي شريفه‌ي زير نيز بيانگر اين مطلب است: قل إنّما أنابشر مثلكم يوحي إليّ انّما إلهكم إله واحد فاستقيموا إليه واستغفروه وويل لّلمشركين. الّذين لا يؤتون الزّكوة وهم بالأخرة هم كافرون (فصلت،41/6ـ7) بگو من انساني هستم همانند شما. به من وحي شده كه خدايتان خدايي است يكتا، پس بدو روي آوريد و از او آمرزش بخواهيد. و واي بر مشركان، آن‌هايي كه زكات نمي‌دهند و به آخرت ايمان ندارند.

2. اصل گرفتن حيات دنيا:

الف) دنيا محوري آنان‌كه به آخرت ايمان ندارند، ازهرچه غير از خداست منقطع گشته، يكسره به دنيا روي آورده و گويند كه: إنّ هي ألاّ حياتنا الّدنيا نموت و نحيا و ما نحن بمبعوثين (مؤمنون، 23/37) جز همين زندگاني دنيوي ما هيچ نيست، به دنيا مي‌آييم و مي‌ميريم و ديگر بار زنده نمي‌شويم.
ب) ترجيح دنيا: فأمّا من طغي. و‌آثر الحيوة الدّنيا. فانّ الجحيم هي المأوي (نازعات،79/37ـ 39) پس هركه طغيان كرده و زندگي اين جهاني را برگزيده، جهنم جايگاه اوست. و برگزيدن زندگي دنيا به اين معناست كه تمام همّ و غمّ خود را مصروف همين زندگي كرده و از آخرت دست بردارد،14 و به پيروي هواي نفس به دنبال زينت حيات دنيا برود.15
ج) رضايت دادن به حيات دنيا: إنّ الّذين لايرجون لقاءنا و رضوا بالحيوة الدّنيا و اطمأ‌نّوا بها والّذين هم عن آياتنا غافلون (يونس،10/7) كساني كه به ديدر ما اميد ندارند و به زندگي دنيوي خشنود شده و بدان آرامش يافته‌اند، و آنان‌كه از آيات ما بي‌خبرند.
منظور از رضايت دادن به حيات دنيا اين‌است كه انسان كوشش و سعي خود را بدان اختصاص دهد و به جاي ديگري اميد نداشته و به دنيا دلبستگي و دلخوشي پيدا كند16. چنين كسي به داشتن دنيا راضي شده و دلش به آرامشي كاذب قطمئن گشته است.17
د ـ تعجّلي ساختن زندگي دنيا:من كان يريد العاجلة عجّلنا له فيها ما نشآء لمن نريد ثمّ جعلنا له جهنّم يصليها مذموماً مدحورا .(اسراء/18) هر كه خواهان اين جهان باشد هر چه خواهيم زودش ارزاني داريم آن گاه جهنم را جايگاه او سازيم تا نكوهيد و مردوده بدان در افتد.
تعبير كان يريد العاجلة، كه به صورت ماضي استمراري آمده، نشانگر اين است كه عده اي دائماً‌به دنبال دنيا هستند. و دستيابي به موهبت هاي نقد دنيا و زندگي شتابان دنيا را خواهانند.

3‌. بي اعتنايي و يا تمسخر مكتب وحي و أنبياي الهي

قرآن كريم در اين باره آيات زيادي مطرح مي نمايد، مانند اين كه مي فرمايد: و من الناس من يشتري لهو الحديث ليضلّ عن سبيل اللّه بغير علم و يتّخذها هزواً أولئك لهم عذاب مهين (لقمان، 31/6) بعضي از مردم خريدار سخنان بيهوده اند، تا به ناداني مردم را از راه خدا گمراه كنند و آيات خدا را (راه خدا را) به مسخره مي گيرند، نصيب اينان عذابي است خوار كننده.
اينك به بررسي مقايسه اي بين آيات مربوطه به دو ديدگاه متقابل، با نگاهي به سوره‌ي لقمان توجه كنيد.
الم تلك آيات الكتاب الحكيم. هدي و رحمة للمحسنين. الذين يقيمون الصلاة.ويوتون الزكوة. و هم بالأخرة هم يؤمنون. اولئك علي هدي من ربهم. وأولئك هم المفلحون (لقمان/1ـ5)
الف،لامم،ميم.اين ها آيه‌هاي كتاب حكمت آميز است، نيكوكاران را هدايت و رحمتي است، آنان كه نماز مي گزارند، و زكات مي دهند، وبه آخرت يقين دارند، اينان از جانب پروردگارشان هدايت يافته اند و اينان رستگارانند.
در آيات شريفه‌ي فوق سه قسمت به چشم مي خورد. قسمت اول معرفي قرآن كريم است از زبان خود، قسمت دوم محسنين است كه قرآن براي ايشان هدايت است، و قسمت سوم نتيجه‌ي كار محسنين ـ احسان ـ بيان گرديده است. و مي فرمايد:كتابي كه درپيش روي داريد، كتاب حكيم 19 الهي است.پس به اين مجموعه با اين ديد بنگريد كه اين كتاب، نظامنامه‌ي آيات حكيم الهي است.
سپس در ادامه مي فرمايد: البته در دنيا نوشته‌ها و ساختارهاي فكري ديگري هم موجود است:
ومن النّاس من يشتري لهو الحديث. ليضلّ عن سبيل اللّه بغير علم و يتّخذها هزواً أولئك هم عذاب مهين ،و بعضي از مردم خريدار سخنان بيهوده‌اند، تا به ناداني مردم را از راه خدا گمراه كنند، و قرآن را (راه را) به مسخره مي گيرند، نصيب اينان عذابي است خوار كننده.
بنابراين مجموعه آيات فوق، در نگاه كلي مقايسه‌اي بين دو مكتب است. و در خلال اين آيات هر دو مكتب معرفي مي شوند. قرآن كريم بدين طريق، فكري را بيان مي كند كه در تمام زمان ها مصداق دارد. بدين معنا كه عده‌اي براي گرد آوري حرف‌هاي بيهوده سرمايه گذاري مي كنند و مكتب سازي مي نمايد. چرا؟ (تا مردم را از راه خدا به در كنند)، كه مصداق آن همين مكاتب مادي امروزي است،كه چنين روشي را اعمال مي كنند، و راه خدايي را به مسخره مي گيرند.
به نظر مي رسد كه تمامي مكاتب دنيايي كه روي كار آمدند مدّعي بوده اند كه مي خواهند بشريت را به فلاح و رستگاري برسانند و قرآن كريم نيز در اين سوره خطّ سعادت بشر را بيان مي فرمايد و شرط فلاح ورستگاري را در گرو ايمان و عمل صالح مي داند، (يعني قبول مكتب الهي)20

تقابل در راه و روش

در اين بخش راه‌هاي متقابلي بررسي شده است كه در قرآن كريم جهت آگاهي انسان مطرح گرديده تا حق از باطل جدا شود و تكليف انسان در انتخاب راه صحيح روشن شود.
منظور از «راه»،آن طريقي است كه انسان براي رسيدن به هدفي آن را مي پيمايد.21
بنابراين راه و روش دورن مكتبي است. به عنوان مثال يك فرد مسلمان در مكتب وحي به هنگام عمل مي تواند به راه هدايت برود يا راه ضلالت را اختيار كند. از اين رو انسان در مقابل چهار راه دو گانه‌ي متقابل قرار مي گيرد، كه يك راه بر مبناي نور و حق: و‌أن اعبدوني هذا صراط مستقيم (يس36/61) و … قد جآءكم مّن اللّه نور وكتاب مبين (المائده، 5/15) از جانب خدا نوري و كتابي روشنگربر شما نازل شده است. و راه مقابل آن، بر مبناي باطل و ظلمات است: أن لاتعبدوا الشيطان إنّه لكم عدوّ مبين (يس/60)، كه شيطان را نپرستيد زيرا دشمن آشكار شماست.
ناگفته نماند كه تمامي اين راه‌هاي متقابل در مراحل اعتقاد و عمل مطرح اند.
و اينها عبارتند از: 1. هدايت و ضلالت 2. رشد و غّي 3. معروف و منكر 4.‌حلال وحرام؛ كه پس از بررسي لغوي هر يك به تعريف آنها در قرآن پرداخته و آن گاه راه‌هاي متقابل و عوامل اين موارد به گونه‌ي مقايسه اي تقديم گرديده است و از اين رهگذر مرز و معيار بين اين راه ها نيز مشخص شده است ليكن در اين مقال مجالي براي بيان آن‌ها نيست.

تقابل در شخصيّت فردي عاملان

قرآن كريم نوعاً عملكردهاي متقابل را در قالب صفات فاعلي يا تقابل در متصفين به عملكردهاي متقاوت تبيين مي فرمايد، به گونه‌اي كه بامطالعه و تدبّر در چنين آياتي، بسياري از مفاهيم قرآني روشن شده و ميل و رغبت آدمي را نسبت به اتّصاف به صفات عالي و نيكو برمي انگيزاند.
اين بخش خود مشتمل بر 4 فصل است:1. تقابل هاي عاملان از نقطه نظرنيت :

الف) انفاق كنندگان :

1. انفاق كنندگان راه خدا، 2‌. انفاق كنندگان ريا كار.

ب ) قيام كنندگان:

1. پايداران در راه خدا،2 . متزلزلين و متربصين، 3. قتال كنندگان خدايي، 4.‌قتال كنندگان طاغي.

ج)‌ نمازگزاران:

1. خاشع، 2‌. رياكار.
2. عطا كنندگان و بخيلان (مصداقي ازاين دو گروه)

الف: انفاق كنندگان دائمي در راه خدا.
ب: ربا خواران.

3. مهتدين و مضلّين (از نظر فكري و قلبي و عملي)

الف: اعمي و بصير.
ب: احيا و اموات.

از اين ميان به عنوان نمونه،تقابل ويژگي هاي محسن و ظالم را جهت ارائه‌ي راه كارهاي عملي برگزيده و مي كنيم. اين تقابل از آيه‌ي شريفه‌ي زير نتيجه گرفته مي‌شود:…وهذا كتاب مصدّق لسانا عربيا لينذر الّذين ظلموا و بشري للمحسنين (الأحقاف، 46/12). و اين كتابي است تصديق كننده‌ي آن، به زبان عربي، تا ستمكاران را بيمي و نيكوكاران مژده‌اي باشد.

الف ـ ويژگي هاي اعتقادي محسنين:

1. به دنبال جلب رضاي خدايند. (آل عمران/‌162) خدا خواه، دوستدار رسول خدا(ص) و خواهان زندگي آخرت هستند. (احزاب/ 29)
2. عبوديّت خالص براي خدا دارند. (بقره/‌112)
3. اذعان به دبوبيّت اللّه داشته و در اين راه پايدارند. (احقاف/‌13)
4. اهل يقين به آخرت هستند. (لقمان /‌4)

ب : ويژگي اعتقادي ضالّين:

1. خريدار خشم خدايند. (آل عمران/‌162) كفر را بر ايمان ترجيح داده و دوستدار اهل كفراند. (توبه /‌23) خواهان زندگي دنيا و دل بسته به زرق و برق آن هستند. (احزاب/‌28)
2. منع از ذكر نام خدا (اعراف/45) و تلاش جهت نابودي مراكز عبادت خدا دارند. (بقره/‌114)
3.مشرك اند. (لقمان/‌13)
4. اهل تكذيب و تكبر در مقابل آيات الهي هستند. (اعراف‌/‌45)

ج: ويژگي عملي محسنين:

1. بر پا كنندگان دائمي نمازاند. (بقره‌/3)
2. اهل انفاق مالي هستند. (لقمان /‌4) در اموالشان حقي معلوم براي درماندگان و محرومان است. (ذاريات /‌19) در داري و نداري انفاق مي كنند. (آل عمران‌/‌134)
3.فروبرنده‌ي خشم خود هستند. (آل عمران /‌134)
4. و در گذرنده از خطاي مردم اند. (آل عمران /‌134)
5. اهل شب زنده داري هستند. (ذاريات /‌17)
6. در سحرگاهان استغفار مي كنند. (ذاريات/‌18)
7. حريم حدود الهي را نگه مي دارند و در اين راه صبر مي كنند. (يوسف‌/90)
8. اهل صداقت و تصديق راستي هستند. (زمر /‌33)

د ـ ويژگي عملي ضّالمين:

1. نماز گذار نيستند؛ 2. اهل نفاق و رسيدگي به فقيران نيستند؛3. اهل خشم. 4. كينه هستند؛ 5‌. اهل دعا و مناجات نيستند؛ 6. اهل توبه نستند؛ 7. به حريم حدود الهي تجاوز مي كنند؛ 8. اهل دروغ بستن به خدا و تكذيب راستي هستند. (زمر /‌32)

تقابل دو جامعه (تقابل در شخصيت فري عاملان)

قرآن كريم دو جامعه ـ جامعه‌ي توحيدي وشرك آلود‌ـ 22 را در مقابل يكديگر قرار داده است.كه در جامعه‌ي توحيدي، مكتب الهي انبيا حكمفرما بوده، و در جامعه‌ي شرك آلود، مكتب دنيا گرايان جلوه گر مي باشد.كه هر يك از اين دو جامعه‌ي متقابل داراي ويژگي ها و شاخصه هايي مي باشند. كه ما به دليل جلوگيري از اطاله‌ي كلام در اين مقال به جدول مقايسه‌اي زير اكتفا مي‌كنيم.23

جامعه‌ي توحيدي :
الف ـ از نظر اعتقادي

1. ايمان به خداي يكتا و عدم شرك به او. 2. ايمان به رسول خدا. 3. ايمان به آيات الهي. 4. ايمان به آخرت

ب‌‌ـ از نظر اخلاقي و چهره‌ي ظاهري

1. مصونيت از حرص نفس و بخل. 2. وجود روح توكل بر خدا در جامعه. 3‌. وجود روح عفو و صفح و بخشايش نسبت به يكديگر. 4‌. زدودن بدي به نيكي. 5. چهره هاي ايماني. 6. رحمت در جامعه‌ي ايماني. 7. رو به رشد بودن. 8. عدم تفرقه به دليل تمسك به ريسمان الهي. 9. نصرت الهي. 10. امنيت در جامعه‌ي ايماني.

ج ـ از نظر عملي

1. عبادت در ركوع و سجود. 2. شدت درمقابل باطل. 3. اطاعت خدا و رسول او. 4. انفاق مال در راه خدا. 5. امر به معروف ونهي از منكر. 6. عبادت خدا. 7. تقوا پيشگي و تلاش و جست‌و‌جوي فضل و رضايت خدا.

جامعه‌ي شرك آلود:
الف‌ـ از نظر اعتقادي

1. شرك به خدا سبحان. 2. كفر و تكذيب رسولان. 3. استكبار و كفر نسبت به آيات الهي. 4.كفر به آخرت.

ب ـ از نظر اخلاقي و چهره‌ي ظاهري

1. اتباع شهوات. 2. مباهات به مال و فرزند. 3. مباهات به قدرت و قوت. 4. خود بزرگ بيني و تمسخر آيات الهي و اهل ايمان. 5. فريفتگي در مقابل دنيا. 6. شكوه ظاهري. 7. نقمت در جامعه‌ي كفر. 8. عدم رشد. 9.تفرق و اختلاف. 10.‌عدم نصرت الهي

ج ـ از نظر عملي

1. ضايع كردن اصول عملي چون نماز. 2.آزار و اذيت مؤمنان . 3. تقليد كوركورانه از باطل.4. انفاق مال جهت منع از راه خدا. 5.امر به منكر و نهي از معروف.6.‌اصرار بر گناه بزرگ. 7. مكتب سازي و منع از راه خدا.

تقابل در نتيجه و پايان كار

در اين بخش نيز به دليل رعايت اختصار تنها به ذكر تقسيم بندي تقابلي اين موضوع بدون بيان آيات اكتفا مي كنيم. اين بخش خود متشكل از سه فصل است:

1‌. نتايج متقابل اعمال در دنيا:

الف‌‌ـ بازگشت منفعت و ضرر عمل به انسان
ب‌ـ ازدياد نعمت در مقابل فقدان نعمت
ج ـ تكفير سيئات در مقابل ابطال اعمال نيك
و ـ رضايت الهي درمقابل عدم رضايت الهي
هـ ـ نجات در مقابل عذاب
د‌ـ تقابل پاداش بيشتر نيكي و جزاي بدي

2. تقابل در نوع مرگ:

الف ـ مرگ ظالمين و طيّبين
ب ـ تقابل در برزخ

3‌. تقابل حالات انسان ها در احوال قيامت:

الف‌ـ تقابل چهره‌ها (چهره‌هاي قبول شدگان ومردود شدگان)
ب‌‌ـ تقابل دركيفيت حسابرسي: 1. اصحاب يمين و اصحاب شمال 2‌. نتيجه‌ي متقابل حسابرسي.
ج ـ اصحاب بهشت و اصحاب جهنم در احوال قيامت.
د‌ـ تقابل در ورود به منزلگاه ابدي.
وـ تقابل دركيفيت ورود.
هـ ـ تقابل در پايان كار (تقابل در جايگاه ابدي): 1. بهشت و جهنم،2‌. نعم بهشت و نقم جهنّم.

بخش هشتم:
تقابل در افعال الهي و تقابل در امور خارجي

همان طور كه گفته شد، در اين نوشتار تقابل‌هايي مورد پژوهش قرار گرفته كه ارزشي بوده و موجب ارائه‌ي راه كارهايي به مخاطبين مي شده است. ليكن چون با مطالعه‌ي قرآن كريم در مي يابيم كه برخي آيات، نشانگر بعضي از افعال متقابل الهي است، به گونه اي كه براساس حكمت هاي خاص الهي صورت مي‌پذيرند. و نيز برخي ديگر از آيات مشتمل بر تقابل در امور واقعه ـ‌اموري كه در عالم خارج واقع شده است ـ‌مي باشند، ما نيز به جهت تكميل تقسيم بندي تقابل در قرآن، فهرست‌وار بدان اشاره مي كنيم و باز هم به جهت رعايت اختصار آيات مربوطه را ذكر نمي كنيم. اما مي توانيد اين آيات را در رساله‌ي مذكور بنگريد.

فصل اوّل: تقابل در افعال الهي

برخي از افعال الهي متقابل در قرآن كريم عبارتند از :1. اماته و احياء؛ 2. قبض و بسط روزي؛3. رحمت و عذاب؛4. رضا و سخط الهي؛ 5. ايتاء و نزع ملك؛6‌‌‌ـ‌‌‌عزت و ذلت دادن؛ 7ـ شادگرداندن و گرياندن؛ 8 ـ محو و اثبات؛ 9ـ نابود كردن و فزوني بخشيدن مال؛10ـ هدايت و اضلال (مانند سنت املاء و استدراج در مقابل سنت توفيق الهي).

فصل دوم: تقابل درامورخارجي

اين امور نيز مي تواند در سه حوزه مورد بررسي قرارگيرند:
الف) پديده هاي طبيعي متقابل
ب) حالات و واقعيات متقابل انسان
ج) فعل‌هاي قابل وقوع متقابل
الف) پديده هاي طبيعي متقابل: 1. رنج و رحمت؛ 2. سياهي وسفيد؛ 3. محكم و متشابه؛ 4. فاني و باقي؛ 5. غيب و شهادة؛ 6. ليل و نهار؛ 7. ‌دنيا و آخرت؛ 8.‌موت و حيات؛ 9. عسر و يسر؛ 10. فرات و ملح؛ 11. ظلّ و حرور؛ 12. خيرو شرّ؛ 13. جهر وخفي؛ 14. مدّ و قصر؛ 15. مدّ سايه و قبض آفتاب؛ 16. خالق ومخلوق؛ 17. ظاهر وباطن ؛ 18. اوّل و آخر؛ 19. خبيث و طيب؛ و…
ب) حالات و واقعيات متقابل انسان: 1. ذكر و‌أنثي؛ 2. حرّ و عبد؛ 3. سرگردان و هدايت شده؛ 4. غني و فقير؛ 5. رضا و سخط انساني؛ 6. احسن تقديم و أسفل سافلين؛ 7. بنات و بنين؛ 8. خبيث و طيب؛ 9. بشير و نذير.
ج) فعل هاي قابل وقوع متقابل: 1. پايين آوردن وبالا بردن؛ 2‌. غلّ و بسط؛ 3‌. ضرر و منفعت رساندن؛ 4. انبساط و انقباض جهان كيهاني؛ 5. اسراف و اقتار در انفاق؛ و…

نتيجه‌گيري

1‌. با تلاشي كه در اين پژوهش به عمل آمد بدين نتيجه رسيديم كه معيار، شناخت حقيقت و گام نهادن در طريق هدايت خداوند سبحان و راهنمايي‌هاي اوست. او حقّ است، او نورمطلق و اساس سنجش هر چيزي است. به عبارتي تشخيص حق وباطل، نور وظلمات، هدايت و ضلالت، خوبي و بدي، زيبايي و زشتي، و… همه و همه براساس قرب وبعد نسبت به خداي رحمان ميّسر مي شود.
2‌. تكاپوي، آن انساني رو به سوي سعادت دارد، كه انديشه، قلب و عمل صاحبش خدايي باشد. به عبارتي؛ انديشه‌اي والاست كه خدايي فكر كند، قلبي سليم است كه اساس احساسات و صفاتش خدايي باشد و بالاخره عملي صالح وسعادت‌آور است كه بر محوريّت خداوند صورت پذيرد. وزماني خداوند محور خواهد بود كه انديشه و قلب و عمل آدمي فرياد لااله الاّ اللّه را از اعماق جان سر دهد و جز او را نپرستد.
3. ديدگاهي موجب بهره‌وري از نعم ابدي الهي مي گردد كه در رأس آن خداي سبحان لحاظ گرديده باشد. به گونه اي كه آدمي در پرتو اين ديدگاه از علايق دينوي دل بريده و همه‌ي همّ خود را جهت جلب رضايت دوست مصروف دارد.
4. وصول به مقام قرب الهي در سايه‌ي حركت در مسيري است كه خدا پسندانه باشد، خواه اين حركت فردي و خواه اجتماعي باشد. و اين طريق،همان راه‌كارهاي به دست آمده از بررسي متقابل مفاهيم و عمل‌كردهاي متفاوت درقرآن است كه به اهل ايمان عرضه مي گردد. از طرفي گرفتاري در ورطه‌ي ناخشنودي خداوند قهّار گام نهادن و تداوم حضور در راهي است كه موجبات دوري از خدا را فراهم مي‌آورد.
5. بار ديگر اعجاز قرآن كريم از جنبه‌ي بلاغي تجلّي يافت. به گونه‌اي كه هم آراستگي‌هاي ظاهري اين كلام الهي درخشيد و هم معناي نهفته‌ي وسيع و عميق موجود در اين الفاظ مختصر شكوفا گرديد.
6.‌ با توجه به اصل تقابل در قرآن كريم تا حدّ زيادي باب تفسير به رأي مسدود شده و نتايجي پربار، زيبا، صحيح و عملي به دست مي آيد.

سخن پاياني

همان طور كه ملاحظه گرديد، ارتباط و تناسب موضوعات در ترتيب بحث ها رعايت شده است. در بخش اول جهت نماياندن ابزار استنباط، ابتدا تقابل و تعريف آن درعلم منطق بررسي گرديده و تقابل را به دو قسم ساده و تركيبي تقسيم نمود. در بخش دوم،تقابل مبنايي كه ريشه‌ي تمام تقابل هاي قرآني است مورد پژوهش قرار گرفت. سپس تقابل دو نوع طرز تفكر و دو بينش يا به عبارتي دو نوع مكتب كه هر يك براساس همان مفاهيم متقابل مبنايي ـ‌حق و باطل، نور و ظلمات‌ـ پايه ريزي شده است، بيان گرديد. آن گاه نوبت بدان رسيد كه تقابل در راه و روش هايي كه درون‌مكتبي هستند نيز مشخص شود. و سپس تقابل در شخصيت فردي عمل كنندگان مطرح شد. عمل كنندگاني كه با داشتن مكتب و راه و روش ويژه‌ي خود داراي اعتقادات و عملكردهاي متقابل و متفاوتي نيز مي‌باشند. و پس از آن بايد نگاهي به بعد اجتماعي همين افراد داشت، و يا به عبارتي تقابل دو جامعه را كه متشكل از همين افراد با شخصيت‌هاي متقاوت مي باشند را در نظر گرفت. و در انتها تقابل در پايان كار و نتيجه‌ي‌اعمال متفاوت مطرح مي گردد، به گونه‌اي كه اين نتايج متقابل، هم در دنيا، هم در مرگ و برزخ، وهم در قيامت مورد توجه قرار مي‌گيرند.

پاورقيها:

1.نمونه‌ي اين مقايسه رامي توان در آغاز سوره‌هاي نمل، لقمان، بقره و… ملاحظه كرد.
2.محمدبن يعقوب كليني،كافي،1/54، تهران: دار الكتب الاسلاميه.
3.المقابلة في الكلام من أسباب حسنه و إيضاح معاينه، مانند اين كه خداوند سبحان مي فرمايد: …و يحلّ لهم الطيبات و يحرّم عليهم الخبآئث (اعراف،7/157). صدر اين جمله مشتمل بر بيش از دو معناست بدين صورت كه دربردارنده‌ي ضد ويژگي هاي چيزي است كه به ترتيب درمقابل آن ها واقع گرديده است. علي الحازم و مصطفي أمين، البلاغة الواضحة/285 ـ مؤسسة الامام الصادق‌(ع).
4.محمد رضا مظفر،المنطق/45،قم: مؤسسه‌ي انتشارات دار العلم.
5.همان/47.
6.ترجمه‌ي الهي قمشه‌اي.
7. ترجمه‌ي آيتي.
8.البته ازنظر علامه‌ي طباطبايي حق، همان عدل است:صفت خدايي است كه اعمال را وزن مي‌كند.علامه‌ي طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن،8/15، تهران: دار الكتب الإسلاميه. و در أحسن الحديث آمده است: «عملي كه مطابق دستورات خداست، سنگين و باوزن است، عملي كه مطابق دستور خدا نيست بي‌وزن و پوچ و باطل است.» سيد علي اكبرقريشي، أحسن الحديث،3/361، تهران: نشرواحد تحقيقات اسلامي.
9.اين معنا با توجه به مفهوم مخالف آيه‌ي زيربه دست مي آيد:…وإن يروا سبيل الرشد لايتخذوه سبيلاً… (اعراف/146)، واگر طريق هدايت ببينند از آن نروند.
10.انداد جمع ند،به معناي همانند و نظير و مثل است؛ خليل جرّ، فرهنگ لاروس،2/2035؛ ترجمه‌ي سيد حميد طبيبيان، تهران: امير كبير 1375 هـ ش.
11. ابي جعفر محمد بن جرير الطبري، تاريخ الامم و الملوك،2/319،انتشارات الحسينية المصرية.
12.نمونه‌ي اين مقايسه را مي‌توان در ابتداي سوره‌ي نمل،بقره و لقمان ديد.
13.بنگريد به: شعراء، 26/105‌، 124‌، 142‌، 160‌، 177.
14.أحسن الحديث، 12/70.
15.الميزان، 20/294.
16.شيخ طبرسي، مجمع البيان لعلوم القرآن، 3/92، بيروت: دار احياء التراث العربي.
17.الميزان،1/11.
18.منظور از «العاجلة»، به قرينه‌ي «الاخرة» در آيه‌ي بعد،دنيا مي باشد؛ الميزان،13/65.
19.الحكمة: «آهني است در لگام اسب كه آن را از سرپيچي از فرمان سوارش باز مي‌دارد. و حكيم صاحب حكمت است، به معناي محكم و متقن غير قابل ترديد. فرهنگ لاروس/852 ـ853. از تعبير «حكيم» معلوم مي شود كه قرآن كريم حقيقتي شعورمند دارد.
20.نمونه‌هاي ديگر اين مقايسه را مي تواند در ابتداي سوره‌هاي نمل‌ و بقره ملاحظه بفرماييد.
21.السبيل: الطريق و ماوضع منه و سبيل اللّه: راه هدايتي است كه به سوي خداوند دعوت مي كند. لسان العرب،11/319.
22. اين دو عنوان متقابل ـ جامعه‌ي توحيدي و شرك آلود ـ الهام گرفته از اين سخن استاد شهيد مرتضي مطهري است: «انسان در نظام شرك، هر لحظه به سويي و به جانب قطبي كشيده مي شود. خسي است بر دريا،موج‌ها هر لحظه او را در جهتي با خود مي برد. اما در نظام توحيدي مانند يك كشتي مجهزّ به دستگاه‌هاي راهنمايي است، در يك حركت منظم و هماهنگ تحت فرمان مقامي خيرخواه.» مقدمه‌اي بر جهان بيني اسلامي/105، قم: انتشارات اسلامي وابسته به جامعه‌ي مدرسين حوزه ي علميه قم.
23.لازم به ذكر است كه تمامي شاخصه ها از آيات قرآن كريم به دست مي آيد.
شنبه 25 شهریور 1391  5:31 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

علقه معناى متن به مؤلّف

علقه معناى متن به مؤلّف

مصطفى كريمى(1)
چكيده

در پاسخ به اين پرسش كه «متن، معناى خود را از كجا مى‏گيرد؟» سه نظر مطرح است: استقلال معنا از نيّت مؤلّف و تعلق آن به ساختار متن يا ذهن مخاطب؛ وابستگى تمام‏عيار معناى متن به نيّت مؤلّف و بالاخره، وابستگى معناى متن به نيت مؤلّف در عين استقلال آن. در اين مقاله صحت ديدگاه سوم به اثبات رسيده است و معناى متن، متعيّن و همان نيت مؤلّف است كه مفسّر بايد براى رسيدن به آن، از طريق متن، با ضابطه مشخص تلاش كند. با عنايت به اينكه شواهد و دلايل متعدد بر الهى بودن ساختار و محتواى قرآن كريم دلالت دارند، معناى قرآن، متعيّن و همان مراد خداوند است كه مفسّر بايد در پى كشف آن باشد؛ بنابراين، فهم قرآن كريم بايد با ضابطه و منطق صحيح و لحاظ اوصاف الهى و بر اساس واژگان و ساختار موجود قرآن انجام بگيرد.

واژه‏هاى كليدى:

معنا، متن، مؤلّف، تفسير، فهم، مفسّر، قرآن، ساختار و محتوا.

1. مقدمه

متن معناى خود را از كجا مى‏گيرد؟ آيا معناى متن علقه‏اى به نيت و مراد مؤلّف دارد؟ اگر متن همواره در پى بيان مراد مؤلّف است، رابطه اين دو چگونه است؟ اگر معناى متن هيچ‏گونه وابستگى به مؤلّف ندارد، پس به چه امورى وابسته است؟ يافتن پاسخ صحيح براى اين پرسش‏ها پژوهشى مفيد و شايان توجه است. پاسخ هر چه به دست آيد، آثار مبارك و فراوانى در عمل فهم و تفسير متن، از جمله قرآن كريم، خواهد داشت. آنچه تقديم مى‏شود تلاش مختصرى است براى يافتن پاسخ مناسب به اين پرسش‏ها.

2. رابطه متن و مؤلّف

درباره رابطه بين معناى متن و مؤلّف و نحوه اين رابطه ديدگاه‏هاى مختلفى مطرح است:

1.2. استقلال متن از نيّت مؤلّف

كسانى معتقدند كه مؤلّف تنها در آفرينش متن نقش دارد و هر گزاره يا هر بيانِ زبانى، در معنادهى از نيت و قصد مؤلّف رهاست؛ بنابراين، عنايت به مؤلّف و نيت او در تفسير متن هيچ ضرورتى ندارد. اين گروه در پاسخ به سؤال «معناى متن از كجاست؟» دو دسته‏اند:

1.1.2. متن محور

گروهى از ساختارگرايان، مانند فردينان دى سوسور،(2) با نگاه استقلالى به متن، بر اين باورند كه زبان و متن خودكفاست و بعد از شكل‏گيرى، همواره خود سخن مى‏گويد، نه مؤلّف؛ زيرا وى تمام غرض خود را به وسيله الفاظى كه در متن به خدمت گرفته است به خواننده انتقال مى‏دهد. پس در تفسير متن، به امرى خارج از متن، از جمله نيت مؤلّف، هيچ نيازى نيست و رسيدن به معناى متن، تنها در گرو آگاهى از عناصر درونى آن، يعنى معانى واژگان و دستور زبان است (كالر، 1998، ج9، ص174ـ177).
كسانى نيز به‏رغم اعتقاد به ضرورت توجه به مراد مؤلّف، نقش اصلى در تفسير را به علم لغت مى‏دهند و تفسير را يك تلاش لغوى مى‏دانند؛ زيرا لغت و زبان واسطه بين ذهن خواننده متن و مؤلّف است (پالمر، 1969، ص36).
ارزيابى: بسنده كردن به عناصر درونى متن و حذف مؤلّف از فرآيند فهم و نفى ضرورت شناخت نيت او، به بهانه خودكفا بودن ساختار متن، درست نيست؛ زيرا ساختار زبان از خارج حكايت مى‏كند و نمى‏توان ثابت كرد كه در معنادهى متن و مؤلّف يا گوينده هيچ تأثيرى ندارد. در عمل نيز مى‏بينيم يك جمله با ساختار معين، حتى از يك نفر، در حالات گوناگون، معانى متفاوتى را مى‏رساند.(3) آنچه سبب اين تفاوت مى‏شود، فعل گفتارى گوينده است.
البته ممكن است پاره‏اى از متون را مستقل از مؤلّف بتوان لحاظ كرد؛ مانند برخى اشعار، ضرب‏المثل‏ها و آثار هنرى كه گويندگان و نويسندگان در بيان مراد خود، بدون توجه به نيت و قصد مؤلّف از آنها بهره مى‏گيرند و مخاطبان نيز بدون هيچ مشكلى آن را مى‏فهمند؛ لكن در فهم پاره‏اى ديگر از متون، شناخت ويژگى‏هاى مؤلّف اهميت بسزايى دارد و عدم لحاظ آن، فهم را دچار مشكل مى‏كند؛ مثلاً در مورد يك «دوبيتى» كه ممكن است سراينده آن يكى از دو شاعرى باشد كه از نظر افكار و عقايد با هم متفاوت‏اند، شناخت سراينده آن بسيار اهميت دارد و فهم ما را متفاوت خواهد كرد. چنانكه در مورد دوبيتى‏هاى منسوب به خيّام چنين چيزى مطرح است و معلوم نيست كه آيا اين اشعار متعلق به خيّامِ رياضى‏دان است و يا خيّام ديگرى. الفاظى چون «جام» و «شراب» در اشعار عارفى چون لسان‏الغيب، معنايى دارد و در اشعار فرد بى‏خبر از وادى عرفان معنايى ديگر. شناخت ما از حافظ به عنوان شخصيتى اهل سلوك و عرفان، زمينه تفسير عرفانى از جام و شراب در اشعار وى را فراهم مى‏آورد كه در اشعار فردى با شخصيت ديگر، اين‏گونه نخواهد بود. حتى نسبت به شاعرى كه دو دوره متفاوت فكرى داشته است، دانستن اينكه شعر مورد نظر مربوط به كدام دوره فكرى او است، تفسير خاص آن دوره را در پى دارد.

2.1.2. مخاطب‏محور

عده‏اى معناى متن را نه تنها از مراد مؤلّف، بلكه از عناصر درونى متن، مانند معانى واژگان نيز رها مى‏دانند؛ مثلاً ژاك دريدا معتقد است كه متن بى‏نهايت معناى ممكن دارد كه هيچ‏كدام بر ديگرى ترجيح ندارد (اكو، 1994، ص32) و در نظر گادامر معناى متن همان فهم مخاطب و مفسّر و ظهورى است كه براى خوانندگان و مخاطبان دست مى‏دهد و هميشه وابسته به آنهاست. مخاطبان بر اساس دارايى‏هاى متفاوتِ علمى و اعتقادى، فهم متفاوتى از يك متن خواهند داشت (ريخته‏گران، 1378، ص228). تفسير، امتزاج افق معنايى مفسّر و متن است. رسيدن به قصد و نيت مؤلّف، بر فرض صحت، سنديت ندارد؛ زيرا مؤلّف نيز همانند ساير خوانندگان است و فهم او هيچ ترجيحى بر فهم ديگران ندارد. در كلام برخى از محققان وطنى ردّ پاى اين نظريه ديده مى‏شود؛ مثلاً گفته شده است: «متن حقيقتا امر مبهمى است و چندين معنا برمى‏دارد»، «معناى واقعى وجود ندارد»، «متن، مستقل از نيت مؤلّف معنا مى‏دهد... خداوند مى‏دانسته است كه از چه ابزارى استفاده مى‏كند و مى‏دانسته است كه بندگان او بهره‏هاى متفاوتى از آن خواهند برد؛ لذا بايد گفت: همه آنها مراد بارى است» (سروش، 1376، ص17) و يا «عبارات نه آبستن، كه گرسنه معانى‏اند» (سروش، 1373، ص394).(4)
بعضى نيز يك گام فراتر رفته و توجه به مؤلّف را مشكل‏آفرين، و مؤلّف‏محور پنداشتن فهم را ظالمانه مى‏دانند و معتقدند كه اگر تبيين يك اثر همواره در مؤلّف آن جست‏وجو شود، گويى اثر به پايان رسيده است. اصلاً در نظر گرفتن نيت مؤلّف هنگام تفسير متن تحميل محدوديت به متن خواهد بود؛ بايد به خواننده متن نيز توجه كرد و او را زنده نمود كه اين كار به مرگ مؤلّف مى‏انجامد (ر.ك: واعظى، 1379، ص39).
نقد و ارزيابى: انديشمندان بر اين نظر اشكالات و انتقادات شديدى وارد كرده‏اند (رك: احمدى، 1372، ج2، ص586ـ589 و ص 604ـ605). روشن‏ترين اشكال اين است كه لازمه‏اش اعتقاد به نسبيت در فهم است و اينكه نمى‏توان فهم عينى از متن داشت؛ زيرا طبق آن، فهم هر كس از متن، با توجه به مجموعه تشكيل‏دهنده آن، درست خواهد بود؛ هر چند در شرايط و موقعيت ديگر، همين فهم نادرست جلوه كند. در فضاى اسلامى و فهم قرآن كريم، اشكالات ديگرى نيز بر اين ديدگاه وارد است؛ از جمله:
الف) تمام الفاظ قرآن كريم، چنانكه به تفصيل خواهد آمد، وحى الهى است و با توجه به عمل وضع و وجود علقه بين الفاظ و معانى، واژگان و عبارات قرآن در وراى خود معنايى دارند كه بايد در پى درك آن بود. صاحب سخنِ فوق خود در جاى ديگر اعتراف دارد كه «در مورد بارى‏تعالى مراد و معنا عين يكديگرند و به هم منطبق» (سروش، 1373، ص394)؛ بنابراين، نمى‏توان مراد الهى را در فهم قرآن در نظر نگرفت و يا معتقد شد كه تمام فهم‏ها از قرآن، مراد الهى است.
ب) روايات متعددى كه ضمن نهى از تفسير به رأى، عواقب ناگوارى براى آن بيان مى‏كنند، دلالت دارند كه برخى از فهم‏ها مراد الهى و مورد رضاى خداوند نيست (مجلسى، 1403ق، ج92، ص110 و 111).

2.2. وابستگى متن به مؤلّف (مؤلّف‏محور)

برخى معتقدند كه معناى متن، علقه تامّ و تمام به نيت مؤلّف دارد و واژگان و سلسله آنها، به طور خاص، هيچ معنايى را تداعى نمى‏كنند، مگر اينكه كسى آنها را در مقصود خود استعمال كند.
ديلتاى معتقد است كه متن تنها يك معناى خاص دارد و آن هم مراد مؤلّف است و فهم آن بدون شناخت جهان‏بينى مؤلّف غيرممكن خواهد بود؛ زيرا معنا وضعيتى مربوط به آگاهى است (احمدى، 1372، ج2، ص536 و 537). هرش نيز مى‏گويد: «معناى لفظ، هر چيزى است كه شخص قصد دارد آن را توسط دنباله‏اى از نشانه‏هاى زبان‏شناختى انتقال دهد... مفسّران در درك خود از متن بايد كاملاً مطيع خواست مؤلّف باشند؛ زيرا معناى كلام او چيزى است كه مؤلّف خواهان انتقال آن است» (پالمر، 1969، ص60ـ65).
طبق اين نظريه، فهم، نوعى فرايند بازسازى روان‏شناختى است؛ زيرا فهم، كشف معناى اوليه متن است كه از گذشته به ارث برده‏ايم؛ گذشته‏اى كه نيل به آن بدون واسطه ممكن نيست. تنها مى‏توان آن را بازسازى كرد و اين بازسازى فقط در سايه وجود پل ميان گذشته و آينده و ميان مفسّر و متن تحقق مى‏يابد و چون اين رابطه ميان دو شخص تشكيل مى‏شود، يك فرايند روان‏شناختى است. متن جز بيان انديشه و نيات مؤلّف نيست. مفسّر بايد خود را در افق ديد مؤلّف قرار دهد تا بتواند فعل آفرينش و بازسازى را دوباره تجربه كند. حلقه رابط ميان مؤلّف و مفسّر، صرف‏نظر از ميزان تفاوت، زبان مشترك است (كورنزهوى، 1371ش، ص73). هرش نيز به مسئله بازتوليد جهان مؤلّف تأكيد دارد و مى‏گويد: «وظيفه اصلى مفسّر آن است كه منطق، نگرشها، داده‏هاى فرهنگى و در يك كلام، جهان مؤلّف را در خود بازتوليد كند. اگرچه فرايند بازشناسى و بازسازى بسيار پيچيده و دشوار است، لكن اصل غايى آن كاملاً ساده است. بازسازى تخيّلى آنكه سخن مى‏گويد» (كورنزهوى، 1371، ص73ـ74).
به ابن‏سينا و خواجه نصيرالدين نيز نسبت داده شده كه آن دو معناى الفاظ را همان معانى مورد قصد مؤلّف مى‏دانستند (حائرى، 1379ش، ص49) ولى اين نسبت صحيح نيست و آخوند خراسانى در اين باره مى‏گويد: «آنچه از شيخ‏الرييس (ابن‏سينا، 1405ق، المقالة الاوالى، الفن الاول، الفصل الثانى) و خواجه نصير (الطوسى، 1380ق، ج1، ص32) نقل شده است كه دلالت از اراده گوينده پيروى مى‏كند، منظور اين نيست كه الفاظ بر معانى مورد اراده متكلم وضع شده است، چنانكه يكى از افاضل (صاحب فصول، ص17) گمان كرده است؛ بلكه منظور اين است كه الفاظ با دلالت تصديقى بر مراد متكلم دلالت دارند؛ يعنى بايد احراز شود كه متكلم در مقام انتقال معناى ظاهرى كلام است و كلام نيز به مراد متكلم دلالت دارد و الاّ كلامش چنين دلالتى نخواهد داشت؛ گرچه داراى دلالت تصورى باشد» (خراسانى، 1410ق، 31).
نقد و ارزيابى: اگر مراد اين است كه متن غير از معناى مورد اراده مؤلّف هيچ معناى ديگرى ندارد ـ كه از كلام هرش چنين برمى‏آيد ـ سخن درستى نيست؛ زيرا اولاً، لازم مى‏آيد يك عبارت در چند متن به تعداد افراد مؤلفان، معانى متفاوتى داشته باشد.(5) ولى توضيح داده نشده كه چگونه يك لفظ مى‏تواند، در وهله نخست، حاوى اين همه معناى متفاوت باشد. ثانيا، رسيدن به نيت مؤلّف معيار فهم و تفسير صحيح معرفى شده است؛ حال آنكه اين كافى نيست و رسيدن به نيت مؤلّف نيز معيار مى‏خواهد، تا فهم خود را با آن بسنجيم و توجه به معانى اوليه واژگان و قواعد صحيح عربى، يكى از معيارهاست (بابايى و همكاران، 1379، ص61ـ262). ثالثا، كلام، خود مستقل از اراده مؤلّف داراى معانى است و به همين دليل، مؤلّف براى بيان مراد خويش نمى‏تواند از هر كلامى استفاده كند؛ زيرا زبان يك امر اجتماعى و عمومى است و الفاظ نيز در جامعه معنا پيدا مى‏كنند و مبناى معنادارى واژگان، همان معيار اجتماعىِ وضع(6) و استعمال است؛ به همين دليل معناى سخن صرفا وابسته به ذهن مؤلّف و بى‏ارتباط با خارج از آن نيست. بدين روى اگر گوينده بخواهد معنايى غير از موضوع‏له لفظ را انتقال دهد، بايد در كلام خود قرينه بياورد. اگر بنا باشد هر كسى بدون قرينه لازم، معنايى غير از معناى وضع شده را از متن اراده كند، تفهيم و تفهّم ميسر نخواهد شد؛ بنابراين بايد مراد صاحب سخن را با توجه به معناى الفاظ و عبارات فهميد.
توضيح مطلب اينكه، لازمه انتقال معناى مورد نظر به ديگرى اين است كه «مدلول تصورى»(7) الفاظ تعيّن داشته باشد؛ زيرا مخاطب يك سخن، از ابتدا معنايى را كه كلمات در آن استعمال شده‏اند در ذهن ندارد، بلكه ذهن او با شنيدن و يا خواندن كلمات به معناى استعمالى آنها منتقل مى‏شود و در صورتى اين انتقال انجام مى‏گيرد كه لفظ معناى متعينى داشته باشد و لازمه آن، وجود رابطه بين لفظ و معناست و هر واژه بايد معنايى خاص را حكايت كند. اين علقه حاصل نمى‏شود، مگر اينكه عامل غيرشخصى، مانند وضع، در ميان باشد كه مورد قبول همگان است.
در اينكه الفاظ، به ويژه اسامى خاص، بر چه چيزى وضع مى‏شوند، چند نظر مطرح است؛ از جمله: وضع الفاظ بر مفاهيم ذهنى (پالمر، 1377، ص53ـ55)، وضع الفاظ براى واقع خارجى (خراسانى، ص26)، وضع الفاظ بر حقايق و تمام اوصاف اشيا(8) و وضع الفاظ بر ماهيات اشيا به لحاظ اوصاف و عوارض ظاهرى (لاريجانى، 1370، ص124ـ126 و 1375، ص118ـ124). ديدگاه مؤلّف‏محور تنها در صورتى درست است كه موضوع‏له الفاظ، مفاهيم ذهنى صاحب سخن باشد؛ حال آنكه الفاظ بر ماهيات اشيا به لحاظ اوصاف و عوارض ظاهرى آن وضع مى‏شود، نه مفاهيم ذهنى.

3.2. وابستگى در عين استقلال

چنانكه ملاحظه شد، هيچ‏كدام از دو نظر پيشين نمى‏تواند صحيح باشد. به نظر مى‏رسد، به‏رغم اعتقاد به علقه معناى متن به مؤلّف آن، نمى‏توان تمام معناى متن را وابسته به مؤلّف دانست؛ زيرا چنانكه گذشت، الفاظ پيش از استعمال در اثر عمل وضع به معانى خاص خود آبستن مى‏شوند كه آن معانى، هنگام استعمال بايد مورد توجه قرار گيرند؛ از سوى ديگر، نمى‏توان افكار و نگرش مؤلّف را ناديده گرفت؛ بلكه براى فهم معناى متن، علاوه بر توجه به جانب لغوى آن، نزديك شدن به ذهنيت مؤلّف آن ضرورى است؛ زيرا هرچند واژگان يك امر عينى و همگانى‏اند و همين امر عمل فهم را ممكن مى‏سازد، مؤلّف در پاره‏اى موارد ـ غير از واژگان «مختص»(9) ـ بدون ايجاد تغيير در معنا، با عدول از معانى اوليه واژگان، آنها را در معانى جديد استعمال مى‏كند.
بنابراين، فهم معناى متن (معناى مورد نظر مؤلّف) در گرو شناخت و توجه به دو امر است: يكى لغت و جنبه‏هاى ادبى متن و ديگرى انديشه و فكر مؤلّف. بر اين اساس، درست نيست به‏رغم اعتقاد به علقه معناى متن به مؤلّف، وى را هم‏تراز ديگر خوانندگان متن دانست (كورنزهوى، همان، ص328).

3. آثار وابستگى معناى متن به نيت مؤلّف

وابستگى معناى متن به نيت مؤلّف و توجه به اين رابطه صحيح، علاوه بر نظر، در عمل فهم متن نيز تأثير شايان توجه دارد كه به برخى از آنها اشاره مى‏كنيم:
1.3. تعين معناى متن: وابستگى معناى متن به نيت مؤلّف توجيه‏گر تعين معناى متن است؛ زيرا با وجود چنين رابطه‏اى، متن چنان مبهم و رها نخواهد بود كه بتواند هر معنايى را برتابد و يقينا مؤلّف از الفاظ و جملات آن متن معناى خاصّى را اراده كرده است.
2.3. ضابطه‏مندى فهم: معيار سنجش فهم صحيح از ناصحيح يكى از مسائل مهم در تفسير است و فقط در سايه اثبات وجود علقه متن با صاحب آن ميسر خواهد بود. با پذيرش رابطه وثيق متن با مؤلّف، نمى‏توان در عمل فهم نسبت به نيت و مراد صاحب آن بى‏تفاوت بود؛ چرا كه هر صاحب انديشه‏اى سخنى را كه به زبان مى‏راند و جمله‏اى را كه به قلم مى‏آورد، درصدد انتقال پيام مورد نظر خود به ديگران است؛ بنابراين، آن معنايى كه صاحب سخن از الفاظ و جملات اراده مى‏كند، معناى نهايى آن سخن است و بايد در پى فهم آن بود. درنتيجه، تفسيرى صحيح است كه مطابق با نيت صاحب سخن باشد.
3.3. نفى نسبى‏گرايى در فهم: بنابر آنچه گذشت مسئله رابطه معناى متن با مؤلّف، با موضوع نفى نسبى‏گرايى در فهم ارتباط تنگاتنگى دارد؛ زيرا با پذيرش وابستگى معناى متن به نيت مؤلّف و ضرورت كشف مراد او و تعيّن آن، نمى‏توان صحت و مشروعيت تمام فهم‏ها (به خصوص در عرض هم) را پذيرفت. تنها با طرد مؤلّف از صحنه متن و اعتقاد به استقلال معنايى متن و عدم تعين آن، راه براى تفسيرهاى متعدد و متقابل از متن فراهم خواهد شد (كريمى، 1381، ص64ـ74)؛ به همين دليل هرش براى غلبه بر نظريه «فهم تاريخى‏گرى ريشه‏اى» گادامرى كه نتيجه‏اش نسبى‏گرايى در فهم است، با تأكيد بر رابطه متن با مؤلّف و متعين و قابل دسترس بودن معناى متن، معتقد است كه فقط بر اين مبنا مى‏توان از اعتبار فهم سخن گفت (كورنزهوى، همان، ص76 ـ 77). با قطع علقه معناى متن به نيت مؤلّف، حتى بر فرض تعين معناى متن، معنا دست‏نايافتنى شده، در نتيجه هر كسى معناى خاص خود را از متن خواهد فهميد.
4.3. ضرورت توجه به برخى ويژگى‏هاى مؤلّف: با وجود علقه بين معناى متن و مؤلّف، توجه به برخى اوصاف فردى و اجتماعىِ مؤلّف در فهم صحيح متن ضرورت پيدا مى‏كند كه در صورت نبود اين وابستگى ضرورت نداشت؛ زيرا سخن هر متكلمى بازنمودِ ويژگى‏هاى وجود و دانش اوست. به همين دليل ويژگى‏هاى صاحب سخن در محاورات عرفى قرينه پيوسته فهم سخن به شمار مى‏رود. گوينده حكيم با توجه به آگاهىِ شنوندگان از ويژگى‏هاى وى، واژگان و عبارات خاص را به كار مى‏گيرد و شنونده نيز با عنايت به ويژگى‏هاى وى سخنش را مى‏فهمد. البته آن بخش از اوصاف صاحب سخن قرينه فهم است كه براى مخاطبانْ آشكار و يا به آسانى قابل شناخت باشد. اين نكته نيز شايان توجه است كه شناخت اوصاف صاحب سخن در فهم آن قسمت از سخن اثرگذار است كه در بيان افراد ديگر با اوصاف متفاوت، معناى متفاوتى داشته باشد (بابايى و همكاران، همان، ص165ـ171).

4. معانى آيات قرآن و مراد الهى

تلاش براى كشف مراد و مقصود صاحب سخن در مورد قرآن كريم كه يك متن(10) دينى و الهى است، نسبت به متون ديگر، اهميت بيشترى دارد؛ زيرا روح دين‏دارى و التزام علمى و عملى انسانِ دين‏باور در گرو آن است كه اعتقاد و رفتارش مورد پسند الهى باشد. فقط از طريق متن وحيانى مى‏توان رفتار و كردار مورد پسند خدا را شناخت. بنابراين، رويكرد عالمانه و مؤمنانه به متون دينى اين است كه تمام سعى و تلاش در مسير كشف و فهم مراد الهى صرف شود؛ بدين دليل، بررسى علقه معناى متن به مؤلّف، به عنوان يكى از مبانى فهم، و نقش آن در فهم قرآن كريم، از مسائل اصلى عمل تفسير به حساب مى‏آيد.
در صورتى فهم دقيق معانى و كشف رازهاى قرآن كريم ميسور است كه بدانيم چه مقدار از آن الهى است. آيا علاوه بر محتوا، ساختار آن در نظام واژگان، و چينش جمله‏ها، آيه‏ها و سوره‏ها نيز وحيانى است؟ هر چه قلمرو الهى بودن ساختار قرآن وسيع‏تر باشد، گستره نكته‏سنجى و تيزبينى در آن بيشتر خواهد بود؛ زيرا متنى كه از خداى آگاه به تمامى ظرافت‏ها و اسرار سخن است، با سخن انسانِ محدود، بسيار متفاوت است.
رابطه معناى متن و نيت صاحب آن در مورد قرآن كريم در دو محورِ كلى محتوا و قالب و سه محور جزيى: انتخاب واژگان و تركيب آنها در آيه، تنظيم آيات در ضمن سوره‏ها و نظام‏بخشى به سوره‏ها در قالب مصحف، قابل پى‏گيرى است.
اما اينكه محتوا و قالب قرآن كريم از آن كيست، پنج نظر مطرح است:(11)
الف) قالب و محتوا هر دو از خداوند است. دو ديدگاه در اين مورد وجود دارد: يا قالب يكى بيش نيست و يا قالب متعدد بوده، چندين قرائت از قرآن جايز است.
ب) محتوا از خداوند و قالب از حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است. بدين صورت كه رسول‏اللّه صلى‏الله‏عليه‏و‏آله محتواى آيات را دريافت كرده و در قالب الفاظ به مردم ابلاغ فرموده‏اند (ابوزيد، 1380، ص517).
ج) محتوا از خداوند و قالب از جبرييل است. جبرييل از طريق ارتباط با لوح محفوظ و يا از راه ديگر به محتواى قرآن آگاهى پيدا كرده و آن را در قالب الفاظ به حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسانده است.
د) قالب و محتوا از حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است. در اين مورد سه ديدگاه وجود دارد:
اول، كلام پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله عين كلام خداوند است؛ زيرا آن حضرت به مقامى رسيده كه هر چه بگويد حق و مورد تأييد الهى است. در اين باره گفته شده است: «وحى تابعِ او (پيامبر) بود، نه او تابع وحى. هر چه آن خسرو كرد شيرين بود... كلام پيامبر را عين كلام بارى دانستن بهترين راه حل مشكلات كلامى تكلم بارى است. چون شخصيت پيامبر مؤيد است، عين وحى است هر چه مى‏كند و مى‏گويد (سروش، 1378، ص 13 ـ 19).
دوم، حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به ناهنجارى‏هاى مردم عصر خود و نجات آنان بسيار مى‏انديشيد و در اثر اين تأملات، مطالبى بر دلش خطور مى‏كرد كه گمان داشت از طرف خداوند به او وحى مى‏شود و آن بافته‏هاى خود را به عنوان وحى الهى به مردم ابلاغ كرد (فريد وجدى، 1343ق، ج10، ص719 - 720).
سوم، پيامبر اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به عنوان سياستمدارى كه مى‏خواست بر مردم حكومت كند، براى اينكه مردم سخنش را بپذيرند، با توجه به نبوغى كه داشت، مطالبى را از خود در قالب الفاظ مى‏ريخت وبه عنوان وحى الهى به مردم ابلاغ مى‏كرد (فرات، 1977، ص17).
ر) محتوا و لفظ قرآن از آنِ افراد ديگرى است كه حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از آنان اقتباس كرده است. در اينكه آن حضرت قرآن را از چه كسى مى‏آموخت، چند نظر مطرح است:
اول، از جنيان اقتباس كرده است. طبق بيان قرآن كريم اقوام پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به ايشان مى‏گفتند: «وَ قَالُواْ يَـآأَيُّهَا الَّذِى نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ»(12) (سوره حجر، آيه 6) و بعد از قرن‏ها، برخى از مستشرقان به آن حضرت نسبت صرع مى‏دهند (وات، 1344، ص22).
دوم، از اهل كتاب (يهوديان و مسيحيان) اقتباس كرده است (رشيد رضا، 1352ق، ص65 و 66).
سوم، از سلمان فارسى يا آهنگر رومى گرفته است (طوسى، 1409ق، ج6، ص427). احتمالاً برخى آيات به اين مسئله اشاره دارد: «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِى يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِىٌّ وَهَـذَا لِسَانٌ عَرَبِىٌّ مُّبِينٌ»(13) (سوره نحل، آيه 103).

5. الهى بودن محتوا و الفاظ قرآن

شواهد و دلايل بيرون‏دينى و درون‏دينى دلالت دارند كه محتوا و الفاظ قرآن كريم وحيانى است و قرآن كريم سالم از هرگونه تغيير و تحريف، از راهى يقين‏آور در اختيار پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله قرار گرفته است؛ آن حضرت نيز بدون هيچ تغيير، كاستى و يا افزايشى آن را به مردم ابلاغ فرموده‏اند و آنچه پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى مردم بيان فرموده بدون تحريف باقى مانده است؛ بنابراين، قرآن موجود در دست مسلمانان، همان قرآن فرود آمده از سوى خداست و هيچ عنصر غيرخدايى، عمدى يا غيرعمدى، در آن راه نيافته است. در نتيجه، قرآنِ موجود حجيت ظهورى دارد و راه دست‏يابى به مراد خداوند، همين قالبهاى موجود آن است و بايد الفاظ آن را جدى گرفت و به سياق آيات توجه داشت.

1. 5. الهى بودن محتواى قرآن

تمام محتواى قرآن الهى است و هيچ‏يك از اقوالى كه قرآن را از خود حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و يا انسان ديگرى مى‏داند، درست نيست؛ زيرا:
الف) اعجاز قرآن كريم دليل روشنى بر الهى بودن اين كتاب است. معجزه بودن قرآن از تحدى آن به هماوردى و عدم توانايى مخالفان بر اين كار، على‏رغم تلاش فراوانشان، استفاده مى‏شود؛ چون اين تحدى شامل تمام انسانها از جمله خود حضرت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز مى‏شود. بنابراين، دو تحليل اخير نيز درست نيست (سبحانى، 1412ق، ص140ـ131؛ رشيد رضا، همان، ص116ـ121). مسأله تحدى در آيات متعددى مطرح شده است؛ از جمله: «وَ إِن كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ‏ى وَ ادْعُواْ شُهَدَآءَكُم مِّن دُونِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ صَـدِقِينَ * فَإِن لَّمْ تَفْعَلُواْ وَ لَن تَفْعَلُواْ فَاتَّقُواْ النَّارَ الَّتِى وَ قُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَـفِرِينَ»(14) (سوره بقره، آيه 23 و 24).
ب) هيچ شاهدى بر ابتلاى حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به صرع وجود ندارد. حتى برخى از دانشمندان مسيحى بر صاحبان آن سخن خرده گرفته و اعلام كرده‏اند كه هيچ نشانه‏اى از جنون و صرع در حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نبوده است (وات، 1344، ص22)(15).
ج) قرآن كريم هيچ‏گونه شباهتى با سخنان نوابغ و سياستمداران ندارد؛ زيرا:
اولاً، پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خلاف سياستمداران و نوابغ به صراحت مى‏فرمود: «قُل لاَّآ أَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَآئنُ اللَّهِ وَلاَآ أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلاَآ أَقُولُ لَكُمْ إِنِّى مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَىآ إِلَىَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الاْءَعْمَى وَالْبَصِيرُ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ»(16) (سوره انعام، آيه 50).
ثانيا، انديشه و آراى سياستمداران و نوابغ همواره در حال تغيير و تحول است، ولى در پيام هيچ تغيير و تحول و تضادى يافت نمى‏شود. قرآن در مورد خود مى‏فرمايد: «أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلَـفًا كَثِيرًا»(17) (سوره نساء، آيه 82).
ثالثا، طبق سوابق زندگى پيامبر اسلام، وى بر خلاف نوابغ، بدون سابقه دانش‏آموزى و دانش‏اندوزى، معارف متعالى و يقينىِ مربوط به مبدأ و معاد و سرنوشت انسان را مطرح مى‏كنند.
د) قرآن كريم اولاً، در باب جهان هستى و تمام ابعاد مختلف انسان سخن دارد كه از توان يك نابغه خارج است و ثانيا، مطالب آن به هيچ وجه در جامعه سابقه نداشته است.
ر) قرآن از حوادث آينده خبر مى‏دهد؛ مثلاً در مورد شكست روميان از فارس و سپس پيروزى آنان مى‏فرمايد: «الآمآ * غُلِبَتِ الرُّومُ * فِىآ أَدْنَى الاْءَرْضِ وَ هُم مِّن‏م بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ * فِى بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الاْءَمْرُ مِن قَبْلُ وَ مِن‏م بَعْدُ وَ يَوْمَـئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»(18) (روم / 1 ـ 4).

1. 1. 5. آثار الهى بودن محتواى قرآن در فهم آن

اعتقاد و توجه به الهى بودن محتواى قرآن كريم آثار فراوانى در فهم آن دارد كه به برخى از اين آثار اشاره مى‏كنيم:
الف) تعين معانى آيات: وجود علقه بين معناى متن و مؤلّف از يك سو و الهى بودن قرآن از سوى ديگر، دلالت دارد كه معناى آيات اين كتاب الهى، نه مبهم و رها، بلكه محدود و معين است. در روايتى آمده است كه قرآن هيچ ابهامى ندارد: «فمن زعم ان كتاب اللّه مبهم فقد هلك و اهلك» (مجلسى، 1403ق، ج92، ص90 روايت 34، باب 8)؛ بنابراين، هر معنايى را برنمى‏تابد و هر جامه‏اى بر قامت واژگان و جملات آن مناسب نمى‏آيد.
ب) ضابطه‏مندى فهم قرآن: كشف و ارائه معيار سنجش فهم درست از نادرست همواره دغدغه خاطر انديشه‏وران قرآنى بوده است. الهى بودن قرآن و تعيّن معناى آن، ضرورت توجه به نيّت الهى و فهم و تفسير را مى‏رساند. بر اين اساس، بايد به دنبال كشف مراد الهى از آيات قرآن بود و تفسيرِ صحيح آن است كه به مراد الهى از آيات دست يابد.
ج) نفى نظريه تكثر قرائت از دين: وقتى پذيرفتيم كه خداوند از آيات قرآن معانى معينى را اراده كرده است كه بايد آن را كشف كنيم، هر فهمى از قرآن كريم صحيح نخواهد بود؛ بنابراين، نمى‏توان صحت و مشروعيت فهم‏هاى متكثر (به خصوص در عرض هم) از قرآن را پذيرفت (كريمى، همان). بر اين اساس، كسانى كه به رغم قبول علقه معناى متن به مؤلّف، براى صحيح جلوه دادن فهم‏هاى متعدد از متن، مى‏خواهند اثبات كنند كه تمام فهم‏هاى مفسّران مراد الهى است، تلاشى نافرجام دارند. وقتى به ايشان گفته مى‏شود، فهم‏هاى مختلف از متن ناشى از تأثير ذهنيات و پيش‏داورى برخى مفسّران است، مى‏گويند: تنوع اذهان در نهايت به تنوع معناى متن برمى‏گردد و متن نسبت به بسيارى از معانى لااقتضا است (سروش، 1376ش، ص17)؛ حال آنكه با قبول علقه معناى متن به مؤلّف، معنا تعين خواهد داشت.
د) سلامت قرآن از سخن باطل: با اعتقاد به تعلق معناى متن به صاحب آن و الهى بودن محتواى قرآن كريم، توجه به برخى اوصاف خداوند در تفسير ضرورت پيدا مى‏كند؛ زيرا، چنانكه گفتيم، سخن بازنمودِ ويژگى‏هاى وجود و دانش صاحبش است. قرآن كريم وحى خداى آگاه به همه امور و منزّه از هر گونه خلاف‏گويى و دروغ است و هيچ مطلب خلاف واقع در آن راه نيافته است. اثر اين اعتقاد در فهم برخى از آيات قرآن كريم بسيار روشن است؛ مثلاً قرآن كريم در وصف مسجدالحرام مى‏فرمايد: «وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنا» (آل‏عمران، 97). مدلول ظاهر آيه اين است كه هر كس وارد مسجدالحرام شود از هر شرى در امان خواهد بود؛ ولى چنانكه امام صادق عليه‏السلام در توبيخ ابوحنيفه فرمودند (مجلسى، همان، ج2، ص287)، چنين نبوده و عبداللّه بن زبير و سعيد بن جبير در آنجا كشته شدند. چون آيه شريفه سخن خداست، از اين ظهور انصراف دارد و مراد، امن تشريعى است؛ يعنى بر حرمت تعرض به پناه‏برنده به كعبه دلالت دارد و يا مراد اين است كه اگر كسى با تمام شرايط وارد كعبه شود و اعمال آن را كامل انجام دهد، در آخرت از عذاب الهى در امان خواهد بود (طبرسى، 1408ق، ج1ـ2، ص797 و 798).

1. 1. 6. تأثيرناپذيرى قرآن از اوضاع و احوال بيرونى

با عنايت به اينكه قرآن كريم سخن خداوندِ آگاه به تمام امور و توانا بر هر كارى است، فرض اثرپذيرى آن از اوضاع و احوال خارجى منتفى است؛ بنابراين، درست نيست گفته شود كه مسائلى مانند جن، چشم‏زخم و سحر كه قرآن به آنها اشاره دارد، واقعيت ندارند و از افكار و عقايد نادرست دوران جاهلى‏اند و علوم نيز آنها را تأييد نمى‏كنند. علت يا علل ورود اين عقايد ناصواب، به ساحت قرآن كريم، به دو روش تبيين شده است: يكى «تاريخمندى قرآن كريم» و ديگرى «بازتاب فرهنگ زمانه در قرآن كريم» كه اين دو را به اختصار بررسى مى‏كنيم:
الف) تاريخمندى: قرآن كريم به زبان بشرى است و زبان، نه بازتاب مستقيم جهان خارج و عين، بلكه نشانه‏هاى معطوف به «تصورات» و مفاهيمى است كه در ذهنِ خودآگاه يا ناخودآگاه جمعى افراد جاى دارند؛ بنابراين، قرآن بدين دليل از جن، چشم زخم و سحر سخن مى‏گويد كه مردم صدر اسلام، وجود آن‏ها را قبول داشتند. پس اين الفاظ به كار رفته در قرآن، بر مفاهيم ذهنى آنها دلالت دارد و براى اثبات وجود سحر، نمى‏توان به روايتى استناد كرد كه در آن از مسحور شدن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به دست يهوديان ياد مى‏شود؛ زيرا، واقعيت فرهنگى آن زمان پديده سحر را باور مى‏كرد و در آن شك و ترديدى روا نمى‏داشت (ابوزيد، 1376ش، ص334، 357 و 360).
نقد و ارزيابى: اين سخن با الهى بودن قرآن كريم منافات دارد؛ زيرا قرآن از طرف خداوندِ عالم به تمام اشياى آشكار و پنهان آمده است: «قُلْ أَنزَلَهُ الَّذِى يَعْلَمُ السِّرَّ فِى السَّمَـوَ تِ وَ الاْءَرْضِ إِنَّهُ‏و كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا»(19) (فرقان / 6).
وجود عقايد خرافى بدون ابطال در قرآن، كشيدن انسان‏ها به نادانى است كه با حكمت خداوند منافات دارد و افزون بر آنكه هيچ دليل متقنى بر عدم واقعيت اين امور اقامه نشده است، آيات و روايات به صراحت بر وجود آنها دلالت دارند.(20) به علاوه اين سخن بر ديدگاهى اشتباه (بالمر، 1366ش، ص53ـ55) در باب وضع الفاظ مبتنى است كه موضوع له واژگان را مفاهيم ذهنى مى‏داند.
ب) مصلحت‏انديشى: براساس اين نظريه، خداوند در بيان احكام و معارف مصلحت‏انديشى كرده و با آگاهى از موقعيت و شرايط اجتماعىِ حاكم بر جامعه عربِ آن روز، براى اينكه پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بهتر بتواند احكام متعالى را براى مردم بيان كند، برخى از عقايد و آداب و رسوم نادرست آنان را در قرآن كريم راه داده (خرمشاهى، 1374ش، ص92ـ97) و يا بنا به مصالحى، برخى مطالب خلاف واقع را بيان كرده است؛ مثلاً آيات وعيد قرآن صرفا تهديد است تا مردم حدود الهى را مراعات كنند؛(21) مانند: «ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ * ثُمَّ فِى سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَاسْلُكُوهُ»(22) (سوره حاقه، آيه 31 و 32).
ارزيابى: با توجه به صفات بارى تعالى، قطعا چنين مصلحت‏انديشى‏هايى در قرآن كريم رخ نداده و خداوند در قرآن عين واقع را بيان فرموده است؛ زيرا قرآن نقش اساسى در معرفت‏بخشى دارد و وجود مطلب خلاف واقع ـ حتى اگر آن مطلب انحراف‏آور نباشد ـ موجب افتادن مردم در جهل مى‏شود كه از ساحت قدس الهى به دور است، به ويژه در بيان اصول عقايد؛ زيرا لازم مى‏آيد كه مردم، در برهه‏اى از زمان، حد نصاب ايمان را كه مايه سعادت است، نداشته باشند؛ و اين خلاف اهداف آفرينش انسان و رسالت انبياى الهى است؛ بنابراين، مصلحت‏انديشى نبايد به حد كذب برسد. البته خداوند نوع ديگر مصلحت‏انديشى را داشته است از جمله:
اولاً، در بيان تدريجى احكام: قرآن، با توجه به قابليت‏هاى جامعه، برخى احكام، مانند حرمت شراب را به‏تدريج بيان فرمود؛ زيرا زمينه پذيرش يكباره آن در جامعه وجود نداشته است.
ثانيا، در لحاظ فهم مخاطبان در بيان واقع: قرآن فهم و حساسيت توده مردم را رعايت كرده، حقايق را به نحوى بيان مى‏كند كه لوازم معنايى غيرصحيح نداشته باشد؛ مثلاً اگر در مورد صفات بارى تعالى مى‏فرمايد: «يَدُ اللّه‏ِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ» (فتح / 10)، كه ظاهرش نسبت دادن امور مادى به خداست، در آيه ديگرى مى‏فرمايد «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ‏ءٌ» (شورى / 11).
قرآن كريم خدا را جداكننده حق و باطل معرفى مى‏كند: «إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ»(23) (طارق / 13) و نيز خود را سالم از هر باطلى مى‏داند: «لاَّ يَأْتِيهِ الْبَـطِـلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ * مَّا يُقَالُ لَكَ إِلاَّ مَا قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِن قَبْلِكَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ وَ ذُو عِقَابٍ أَلِيمٍ»(24) (فصلت / 42ـ43) و نيز آياتى كه قرآن را هدايت براى عالميان «هُدىً لِلْعَالَمِينَ» (آل عمران / 96) و نور «نُورا مُبِينا» (نساء / 174) و تبيان هر چيز «تِبْيَانا لِكُلِّ شَيْءٍ» (نحل / 89) معرفى مى‏كند، بر نفى باطل از ساحت قرآن كريم دلالت دارد و از همه بهتر، آياتِ داراى واژه «حق» و «بالحق» هستند كه مكرر در قرآن كريم آمده‏اند؛ مانند: «وَ الَّذِىآ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتَـبِ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ إِنَّ اللَّهَ بِعِبَادِهِ لَخَبِيرُ بَصِيرٌ»(25) (فاطر / 31).
قرآن كريم حتى در آيات متعددى از اعتقاد غلط جاهلى انتقاد مى‏كند؛ از جمله: «أَفَحُكْمَ الْجَـهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِّقَوْمٍ يُوقِنُونَ»(26) (مائده / 50).
از اين آيات استفاده مى‏شود كه قرآن كريم هيچ امر باطلى را بيان نكرده، مگر اينكه واضح البطلان است و يا به بطلان آن اشاره دارد.
آب خضر است اين نه آب دام و دد *** هر چه اندر وى نمايد حق بود
(مولوى، 1372، بيت 3245).
البته با توجه به اينكه قرآن كريم به زبان عربى است و با زبان عرف عقَلا سخن مى‏گويد، در آن از كنايه، تمثيل و تشبيه استفاده شده است؛ مانند: «حَتَّىآ إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا قُلْنَا يَـذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّآ أَن تُعَذِّبَ وَ إِمَّآ أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْنًا»(27) (كهف / 86). در اين آيه شريفه، براى نشان دادن مشرق و مغربى كه ذوالقرنين پيموده بود، تشبيه به كار رفته و اشاره به مغرب دارد (رازى، 1412ق، ج22ـ21، ص141)؛ و از تعبير «وجدها» استفاده مى‏شود كه مراد اين است كه ذوالقرنين به نظرش آمد كه گويى خورشيد در چاهى تاريك پنهان مى‏شود؛ همانند دريانوردى كه به نظرش مى‏آيد كه خورشيد در دريا فرو مى‏رود (حجازى، 1413ق، ج2، ص436).
همچنين با توجه به تأثيرناپذيرى خداوند از محيط بيرونى و نامتناهى بودن دانش او و هدفدار و معنادار بودن قرآن، فرض معانى برتر و فكر نشده در آن درست نيست؛ زيرا هرگز نمى‏توان قرآن را منقطع از مراد الهى تفسير كرد و اين كار تفسير واقعى قرآن نخواهد بود.

2.6. ساختار

يكى از مباحث مهم در باب كتب آسمانى، وحيانى بودن الفاظ و ساختار آنهاست.(28) ديدگاه مقبول و عمومى انديشمندان مسلمان، وحيانى بودن الفاظ قرآن است (شيرازى، 1371، ص113؛ طباطبايى، 1372، ج15، ص317 و زرقانى، ج1، ص48) و دلايل و شواهد گوناگونى بر اين مطلب دلالت دارد:
1.2.6. دليل برون‏متنى: مقايسه قرآن كريم با سخنان ديگر نشان مى‏دهد كه واژگان قرآن كريم الهى است نه بشرى. الفاظ و ساختار قرآن كريم، حتى با احاديث قدسى كه الفاظ آنها از وحى نيست و نيز با سخنان حضرت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، متفاوت است. فرد درس ناخوانده نمى‏تواند مانند چنين سخنانى بياورد.
2.2.6. شواهد و دلايل درون‏متنى (قرآنى): مطمئن‏ترين راه براى پى بردن به واقعيت در اين مسئله مراجعه به خود قرآن كريم است. آياتى كه بر الهى بودن الفاظ قرآن كريم دلالت دارند چند دسته‏اند:

دسته اول: آيات اعجاز و تحدى

نظم شگرف و اسلوب بيانى و ساختار آهنگين قرآن، سهم مهمى در معجزه بودن آن دارد و يكى از وجوه اعجاز قرآن كريم فصاحت و بلاغت بى‏همتاى آن است. چنان كه گذشت، آيات تحدى همگان را فرا مى‏خواند كه اگر در الهى بودن آن شك دارند سخنى به شيوايى، رسايى و زيبايى آن بياورند.
آيات تحدى، به ضميمه شهادت تاريخ بر تلاش فصحاى عرب براى آوردن سخنى مانند قرآن كريم و عدم موفقيت آنان، دلالت بر الهى بودن متن اين كتاب دارد. اگر بنا باشد بشر در ايجاد چنين متنى دخالت داشته باشد و بتواند در نظم آن دست برد، تحدى قرآن باطل مى‏شود و اعجاز آن از ميان مى‏رود. بايد توجه داشت كه تحدى قرآن كريم شامل خود پيامبر اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نيز مى‏شود؛ بنابراين، قرآن نمى‏تواند سخن خود آن حضرت باشد.

دسته دوم: آيات مشتمل بر عنوان‏ها و وصف‏هاى قرآن

الف) «قرآن»: اين واژه مصدر و به معناى مفعول و مشتق از «قرأ» (خواندن) است كه به صورت علَم به كار رفته است (فراهيدى، 1414ق؛ ابن‏فارس، 1410ق؛ فيومى، 1405ق و زرقانى، ج1، ص14ـ15). قرائت، فقط در مورد خواندن از روى نوشته استعمال مى‏شود (فراهيدى، همان).
علامه طباطبائى در اين باره مى‏فرمايد: «قرآن اسم كتابى است كه بر پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نازل شده است، به اعتبار اين‏كه مقروء (خوانده شده) است» (طباطبائى، همان، ج2، ص18). «اين كتاب قبلاً از جنس خواندنى‏ها نبود و در لوح محفوظ و امّ‏الكتاب، نزد خداى متعال، مقامى عالى داشت. براى اينكه در خور فهم بشر شود، خداوند آن را نازل فرمود و در نتيجه، كتابى خواندنى شد» (همان، ج2، ص12).
كاربردهاى قرآنى ديگر اين واژه نيز بر خواندنى بودن آن دلالت دارد؛ مثلاً در دو آيه 15 و 61 سوره يونس به معناى مطلق خواندن آمده است و در آيه چهارم و آيه آخر سوره مزمل همراه با فرمان به ترتيل و قرائت (خواندن) است. واژه قرآن در آيات متعددى بر وحىِ نازل شده از طرف خداوند اطلاق شده است كه بر ملفوظ بودن آن دلالت دارد؛ مانند: «إِنَّـآ أَنزَلْنَـهُ قُرْءَ نًا عَرَبِيًّا لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ) (يوسف، 2) و (فَإِذَا قَرَأْنَـهُ فَاتَّبِعْ قُرْءَانَهُ» (قيامت / 18 و رك: بقره / 185؛ انعام / 19 و حجر / 8).
ب) «عربى»: اين واژه منسوب به عرب است و دو معنا دارد: يكى سخن به زبان عربى يا انسان عرب‏زبان؛ و ديگرى، سخن فصيح يا انسان فصيح (ر.ك: ابن‏فارس، 1410؛ فيومى، 1405؛ فراهيدى، 1414 و راغب اصفهانى). در هر صورت، اين واژه بر الهى بودن الفاظ قرآن دلالت دارد. اگر مراد از آن «زبان عربى» باشد، زبان مربوط به الفاظ است و محتواى بدون لفظ در قالب هيچ زبانى نخواهد بود و اگر به معناى «فصيح» باشد، فصاحت نيز وصف سخن ملفوظ است.(29)
واژه «عربى» در آيات متعددى در مورد قرآن كريم به كار رفته است؛(30) مانند: «قُرْءَانًا عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِى عِوَجٍ لَّعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ» (زمر / 28). در برخى از اين آيات، اين واژه همراه با واژه «لسان» وصف قرآن واقع شده است و مراد از آن بيان و نحوه گويش است كه مربوط به لفظ است (راغب اصفهانى)؛ مانند: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاْءَمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ * بِلِسَانٍ عَرَبِىٍّ مُّبِينٍ» (شعرا / 193ـ195).
ج) «كلام‏الله»: كلام در لغت به معناى اصوات (ابن‏فارس، 1410) يا سخنِ انتقال دهنده معنا (فيومى، 1405) است؛ بنابراين، ملفوظ و معنادار بودن، در كلامْ لحاظ شده است و به همين دليل، در برخى آيات، همراه با فعل «يسمع» به كار رفته و از شنيدن كلام خدا سخن به ميان آمده است: «وَإِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلَـمَ اللَّهِ...» (توبه / 6).
در صورتى نسبت دادن سخن به فردى درست است كه وى كلمات آن را سامان داده و سبك بيانى آن از او باشد؛ زيرا گزينش واژگان مناسب براى بيان مقصود و چگونگى ساماندهى به آنها اساس يك سخن است؛ بنابراين قرآن كه خداوند آن را كلام خود مى‏نامد، بايد الفاظ و تركيبش نيز از سوى بارى‏تعالى باشد. «تِلْكَ ءَايَـتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ» (بقره / 252).
د) «قول»: در برخى آيات(31)، به وحىِ نازل شده از سوى خدا، «قول» اطلاق شده است و مراد از آن سخن ملفوظ است؛ مانند: «إِنَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً» (مزمل / 5). در اين آيه، فاعلِ القا خداوند است كه گفتار خويش را بر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرو مى‏فرستد (طوسى، 1409ق، ج3، ص363؛ طبرسى، ج2، ص78 و ج3، ص269).
ر) «حديث»: اين واژه مشتق از «حدث» (تازه و جديد) (ابن‏فارس و فيومى، همان) و به معناى كلامى است كه شنيده مى‏شود (راغب اصفهانى). در فرهنگ قرآن نيز حديث، به سخن اطلاق مى‏شود (طوسى، 1409ق، ج9، ص249؛ طبرسى، ج2، ص495 و ج5، ص72)؛ از جمله در آيه «فَلاَ تَقْعُدُواْ مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُواْ فِى حَدِيثٍ غَيْرِهِ...» (نساء / 140).(32)
در برخى از آيات (كهف / 6؛ طور / 34؛ واقعه / 81 و قلم / 44) بر وحىِ فرود آمده از سوى خدا، واژه «حديث» و در سوره زمر، آيه 23 «احسن الحديث» اطلاق شده است؛ بنابراين، وحى قرآنى سخن ملفوظ است.(33)
از كاربرد واژه «حديث» در آيه 34 سوره طور نيز كه مى‏فرمايد: «فَلْيَأْتُواْ بِحَدِيثٍ مِّثْلِهِ‏ىآ إِن كَانُواْ صَـدِقِينَ» وحيانى بودن الفاظ قرآن استفاده مى‏شود. چون با تحدى از مخالفان مى‏خواهد كه سخنى مثل قرآن بياورند. با توجه به مفهوم لفظ «حديث» معلوم مى‏شود كه قرآن كريم از بعد لفظى نيز معجزه است.
س) «كتاب»: واژه كتاب از ريشه «كتب» به معناى ضميمه كردن چيزى به چيز ديگر (ابن‏فارس، همان و جوهرى، 1376ق)، از جمله حروف ـ در هنگام نوشتن ـ است (راغب اصفهانى). كتب در كاربرد غير مصدرى، به معناى «نوشته» است و چون حروفِ سخن درتلفّظ به يكديگر ضميمه مى‏شوند، به‏آن كتاب گويند. آيات متعدد دلالت دارد كه قرآن به صورت كتاب از سوى خداوند نازل شده است؛ مانند: «وَ الَّذِىآ أَنزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَـبَ مِنْهُ ءَايَـتٌ مُّحْكَمَـتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَـبِ وَأُخَرُ مُتَشَـبِهَـتٌ...» (آل‏عمران / 7).(34)
در اين آيه و آيات مشابه آن (بقره / 176؛ آل‏عمران / 3؛ نساء / 105 و مائده / 48) سخن از فرود آمدن كتاب بر پيامبر رفته و مقصود از آن نيز قطعا قرآن كريم است؛ بنابراين، الفاظ قرآن نيز وحيانى است.

دسته سوّم: آيات حاوى عباراتِ دالّ بر نزول لفظ

الف) «تلاوت»: اين واژه به معناى پيروى است و از اين‏رو به خواندن قرآن «تلاوت» گويند كه آيات آن به دنبال هم بيان مى‏شوند.(35) پيروى واقعى از گوينده، به نقل دقيقِ كلمات و واژگان به كار رفته در كلام اوست؛ بنابراين در كاربرد تلاوت، لفظ نيز مورد نظر است. قرآن براى بيان آنچه از سوى خدا بر پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرود آمد، از «تلاوت» استفاده مى‏كند.
ب) «صُحُف»: «صُحف» جمع «صحيفه»، به معناى شى‏ء گسترده است (ابن‏فارس، همان). عرب به هر چيزى كه در آن مطلبى نگاشته شود «صحيفه» گويد. اين واژه در دو مورد بر قرآن اطلاق شده و مراد از آن، تابلوهاى نورانى و غيرمادى است كه وحى بر آنها ثبت است. اين واژه بيانگر وجود ملفوظ و كتبى قرآن پيش از نزول است (طباطبائى، همان، ص202)؛ مانند:(36) «رَسُولٌ مِّنَ اللَّهِ يَتْلُواْ صُحُفًا مُّطَهَّرَةً» (بينه / 2).(37) به قرينه سياق، فاعلِ فعل «يتلو» (مى‏خواند) پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است و بر اين دلالت دارد كه آن حضرت، آيات الهى را از روى آن «صحف» مى‏خوانده است. از اين‏كه صحف با «مطهره» وصف شده، استفاده مى‏شود كه آن صحف مادى نيست؛ زيرا اين وصف در مورد شى‏ء مادى به كار نمى‏رود؛ بنابر اين مراد از صحف اوراق مادى‏اى نيست كه قرآن پس از نزول، روى آنها نوشته شده است.
رواياتى نيز بر وحيانى بودن الفاظ قرآن كريم دلالت دارند. على بن سالم از پدرش نقل كرده است كه از امام صادق عليه‏السلام در مورد قرآن كريم پرسيدم، حضرت فرمودند: «كلام الله و قول الله و كتاب الله و وحى الله» (مجلسى، ج92، ص116). تمام واژگانى كه در اين روايت آمده است بر لفظ اطلاق مى‏شود.

7. نتيجه

اثبات الهى بودن الفاظ قرآن علاوه بر اعجاز بيانى اين كتاب الهى و درنتيجه، عدم جواز جايگزين كردن واژگان آن و يا هر نوع تغيير ديگر،(38) دو اثر مهم در فهم و تفسير دارد:

1. 7. معيار بودن عبارات موجود قرآن در فهم

وقتى الهى بودن الفاظ قرآن اثبات شد، متن آن معيار قواعد عربى خواهد بود؛ بنابراين، اگر برخى از قواعد علم صرف، نحو، معانى و بيان با عباراتى از قرآن كريم ناسازگار باشد، اين ناسازگارى دليل عدم صحّت يا، دست كم نشانه ضعف آن قاعده است، از اين‏رو، اديبان مسلمان هر گاه قاعده‏اى ناسازگار با قرآن در ادبيات عربى استنباط كنند در فهم خويش تأمل مى‏نمايند و خود را به خطا مى‏دانند (معرفت، 1415ق، ج1، ص373).

2. 7. ضرورت نكته‏سنجى در تفسير تعابير و كلمات قرآن

توجه به حروف و هيأت كلمه‏ها و جايگاه آنها در جمله، در فهم معناى متن نقش اساسى دارد. وقتى ثابت شد واژگان و ساختار قرآن، الهى است، نكته‏سنجى و تيزبينى در فهم آن ضرورت بيشترى خواهد داشت؛ زيرا سخن خداى آگاه به همه ظرافت‏ها و اسرار با سخن انسان محدود بسيار متفاوت است.

منابع

ابن‏فارس، احمد، (1410ش). معجم مقاييس اللغه. بيروت، دارالاسلامية.
ابن‏سينا، (1380ق). الشفاء، الالهيات. راجعه و قدّم له، الدكتور ابراهيم مذكور. القاهره.
ابن‏سينا، (1405ق). الشفاء، المنطق. قم، منشورات مكتبة آية‏الله العظمى المرعشى النجفى.
ابوزيد، نصرحامد (1380ش). معناى متن. ترجمه مرتضى كريمى‏نيا. تهران، طرح نو.
ابوزيد، نصرحامد (پاييز1376ش)، «تاريخمندى، مفهوم پوشيده ومبهم». ترجمه وتحقيق محمدتقى كرمى. نقد و نظر، ش12.
اتين، ابراهيم، (1381ش). «رابطه لفظ و دلالت». ترجمه سيد حسين سيدى. كيهان فرهنگى.
احمدى، احمد، (1381ش). پادزهر در دفع انكار نزول وحى. چ1، تهران، زلال كوثر.
احمدى، بابك، (1372ش). ساختار و تأويل متن. تهران، نشر مركز.
احمدى، بابك، 1371ش). از نشانه‏هاى تصويرى تا متن. تهران، نشر مركز.
اختيار، منصور، (1348ش). معنى‏شناسى. تهران، انتشارات دانشگاه تهران.
بابايى، على‏اكبر (1379ش). روش‏شناسى تفسير قرآن كريم. قم، پژوهشكده حوزه و دانشگاه؛ تهران، سازمان سمت.
باطنى، محمدرضا، (1370ش). درباره زبان، مجموعه مقالات. تهران، مؤسسه انتشارات آگاه.
بحرانى، سيد هاشم، (1417ق). البرهان فى تفسير القرآن. تهران، مركز الطباعة و النشر فى مؤسسة البعثة.
ميشل، توماس، (1377). كلام مسيحى. ترجمه حسين توفيقى. قم، مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب.
پالمر، ريچارد، (1377ش). علم هرمنوتيك. ترجمه محمّد سعيد حنايى كاشانى. تهران، انتشارات هرمس.
پالمر، فرانك، (1366ش). نگاهى تازه به معنى‏شناسى. ترجمه كورش صفوى. تهران، مركز نشر.
جوهرى، اسماعيل (1376ش). الصحاح. بيروت، دارالعلم للملايين.
حائرى، عبدالكريم، (1408ق). درر الفوائد. قم، مؤسسة النشر الاسلامى.
حائرى، مهدى، (1379ش). فلسفه تحليلى. تهران، دانش و انديشه معاصر.
حجازى، محمد محمود، (1413ق). التفسير الواضح. ط10، بيروت، دارالجيل.
خراسانى، آخوند محمدكاظم، (1410ق). درر الفوائد فى الحاشيه على الفرائد. تهران، مؤسسة الطبع و النشر.
خراسانى، (1409ق). كفاية الاصول. قم، مؤسسة آل‏البيت لاحياء التراث.
خرمشاهى، بهاءالدين، (بهار 1374). «بازتاب فرهنگ زمانه در قرآن»، بينات. سال دوم، ش1، مسلسل 5.
رازى الشافعى، محمد بن عمر بن الحسين بن الحسن فخرالدين، (1412ق). التفسير الكبير او مفاتيح الغيب. بيروت، دارالكتب العلميه.
راغب اصفهانى، ابوالقاسم حسين، (بى‏تا). معجم مفردات الفاظ القرآن. تحقيق نديم مرعشى. دارالكتب العربيّة.
ريخته‏گران، محمدرضا، (1378ش). هرمنوتيك و منطق. تهران، نشر كنگره.
زرقانى، محمدعبدالعظيم، (1408ق). مناهل العرفان فى علوم القرآن. بيروت، دارالفكر.
زركشى، بدرالدين محمّد بن عبدالله، (1408ق). البرهان فى علوم القرآن. بيروت، دارالكتب العلمية.
سبحانى، جعفر، (1411ق). الالهيات على هدى الكتاب و السنّة و العقل. بقلم الشيخ حسن المكى. قم، منشورات المركز العالمى للدراسات الاسلامية.
سروش، عبدالكريم، (1372ش). فربه‏تر از ايدئولوژى. تهران، مؤسسه فرهنگى صراط.
سروش، عبدالكريم، (1373ش). قبض و بسط تئوريك شريعت. مؤسسه فرهنگى صراط.
سروش، عبدالكريم، (1376). «پلوراليزم دينى (مصاحبه)»، كيهان. ش40.
سروش، عبدالكريم، (1378ش). بسط تجربه نبوى. تهران، مؤسسه فرهنگى صراط.
صدرالدين شيرازى، محمد بن ابراهيم، (1371ش). مفاتيح الغيب. ترجمه محمدخواجوى. تهران، انتشارات مولى.
طبرسى، الفضل بن الحسن، (1408ق). مجمع البيان فى تفسير القرآن. بيروت، دارالمعرفة للطباعة و النشر.
طباطبايى، محمد حسين، (1372ق). الميزان فى تفسير القرآن. تهران، دارالكتب الاسلامية.
طوسى، ابوجعفر محمد بن الحسن، (1409ق). التبيان فى تفسير القرآن. قم، مكتبة الاعلام الاسلامى.
طوسى، نصيرالدين، (1403ق). شرح الاشارات و التنبيهات. تهران، دفتر نشر كتاب.
غروى النائينى، محمد حسين، (1404ق). فوائد الاصول. قم، مؤسسة النشر الاسلامى.
فراهيدى، خليل بن احمد، (1414ق). ترتيب كتاب العين. تهران، انتشارات اسوه.
فريد وجدى، محمد، (1343ق). دايرة المعارف القرن الرابع عشر و العشرين. الطبعة دائرة المعارف القرن العشرين.
فيومى، احمد بن محمد، (1405ش). مصباح المنير. قم، دارالهجرة.
كريمى، مصطفى، (1381ش). «هزار جامه ناموزون بر قامت متن»، قبسات. ش23.
كورنزهوى، ديويد، (1371ش). حلقه انتقادى. ترجمه مراد فرهادپور. تهران، انتشارات گيل و روشنگر.
لاريجانى، صادق، (1375ش). فلسفه تحليلى (3). قم، نشر مرصاد.
لاريجانى، صادق، (1370ش). معرفت دينى. تهران، مركز ترجمه و نشر كتاب.
مجلسى، محمدباقر، (1403ق). بحارالانوار. بيروت.
مظفر، محمدرضا، (1388ق). المنطق. النجف، مطبعة النعمان.
معرفت، محمدهادى، (1415ق). التمهيد علوم القرآن. قم، مؤسسة النشر الاسلامى.
مولوى بلخى، جلال‏الدين محمد، (1372ش). مثنوى معنوى. تهران، انتشارات بهزاد.
نوفان عبيدات، عبدالكريم، (1419ق). عالم الجنّ فى ضوء الكتاب و السنة. دارالشبيليا للنشر و التوزيع.
پترسون مايل وهمكاران،(1376ش). عقل واعتقاد دينى، ترجمه احمد(آرش) نراقى وابراهيم سلطانى. تهران، طرح‏نو.
موسوى الخوئى، السيد ابوالقاسم، (1410ق). محاضرات فى اصول الفقه. مقرر محمد بن اسحاق الفياض. قم، دارالهادى للمطبوعات.
واعظى، احمد (1377ش). «معنا و تفسير»، معرفت. ش24.
هيك، جان، (1372ش). فلسفه دين. ترجمه بهرام راد. تهران، انتشارات بين‏المللى الهدى.
وات، مونتگمرى، (1344ش). محمد، پيامبر سياست‏مدار. ترجمه اسماعيل ولى‏زاده. تهران، انتشارات كتاب‏فروشى اسلامى.
رشيد رضا، سيد محمد، (1352ق). الوحى المحمدى. مؤسسة عزالدين.
Culler, Jonathan, (1998). "Structuralism" in the Routledge Encyclopedia of philospophy. ge. ed. Edward Craic.
Eco, Umberto, (1994). The Limits of Interpretation. Indiana University Press.
Palmer, Richard E. (1969). Hermeneutics: Interpetation Theory in Schleiecmachre. Dilthey. Heidegger and Gadamer. Evanston: Notheastern University press.
Watt. W. Montegmery, (1977). Introdaction to the Quran. Einburg Univercity Press, paperback editin.

پی نوشت ها:

1 عضو هيئت علمى علوم قرآنى مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى(ره).
2. Sussur, D, F.
3. Palmer
4. وى در جايى ديگر مى‏آورد: «عبارات گرسنه معانى‏اند، نه آبستن آنها، گرچه هر غذايى هم ذائقه آنها را خرسند نمى‏كند» (1373، ص287ـ288). «كتاب و سنت هر تفسيرى را برنمى‏دارد؛ همچنان‏كه طبيعت هر تفسيرى را نمى‏دارد» (همان، ص367). از دو عبارت اخير استفاده مى‏شود كه او نظريه گادامر را به آن افراطى قبول ندارد و يا حداقل، در كلام ايشان تناقض وجود دارد.
5. برخى اين لازمه را قبول داشته و گفته‏اند: «يك عبارت در چند جهان متكلم چند معنا دارد» (سروش، 1373، ص113).
6. درباره رابطه لفظ و معنا ميان دانشمندان سه گرايش مطرح است: طبيعت‏گرايى (اتين، ص5)، قراردادى (موسوى، 1410ق، ج1، ص38) و قول به تفصيل (باطنى، 1375، ص118 و 119).
7. مراد از مدلول تصورى، معنايى است كه در برخورد اول با يك سخن، با توجه به معانى الفاظ و قواعد حاكم بر هيأت و تركيبات و قراين متصل به كلام، براى خواننده يا شنونده آگاه از معانى كلمات و قواعد حاكم بر هيأت و تركيبات، حاصل مى‏شود.
8. اين نظريه به «فرگه» و «راسل» نسبت داده مى‏شود و بيان جديدى از آن را ويتگنشتاين ارائه داده است (لاريجانى، 1375، ص120ـ121).
9. لفظ از لحاظ دلالت بر معنا به چند قسم تقسيم مى‏شود: مختص، مشترك، مرتجل، منقول، حقيقت و مجاز. لفظ مختص آن است كه بيش از يك معنا ندارد. مشترك، لفظى است كه معناى حقيقى متعددى دارد. مرتجل آن است كه لفظ از معناى حقيقى خود به معناى ديگر، بدون لحاظ مناسبت بين دو معنا، نقل مى‏شود؛ اگر اين انتقال به لحاظ مناسبت باشد آن را منقول گويند. حقيقت و مجاز آن لفظى است كه در چند معنا استعمال مى‏شود، ولى فقط براى يك معنا وضع شده و در ديگر معانى، به خاطر پيوندى كه با معناى حقيقى دارند، استعمال مى‏شود (مظفر، 1388ق، تقسيمات الفاظ).
10. براى معناى متن چند گزينه مى‏توان ارائه داد: 1. معنايى كه يك عبارت با توجه به معانى واژگان و هيأت تركيبى آنها مى‏تواند داشته باشد؛ 2. مدلول تصديقى؛ يعنى معنايى كه صاحب سخن قصد دارد آن را با سخن خود به مخاطبان بفهماند؛ 3. آنچه مفسر از متن مى‏فهمد. در اين نوشتار مراد ما از معناى متن، معناى دوم، يعنى مراد صاحب سخن است.
11. زركشى در اين باب سه قول را نقل مى‏كند: 1 ـ لفظ و معنا هر دو از خداوند است؛ 2 ـ لفظ و معنا هر دو از پيامبر اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است ؛ 3 ـ محتوا از خدا و لفظ از جبرئيل است (ر.ك: زركشى، 1408ق، ج1، ص291).
12. «اى كسى كه قرآن بر او نازل شده است به يقين تو جن زده‏اى».
13. «و نيك مى‏دانيم كه آنان مى‏گويند جز اين نيست كه بشرى به او مى‏آموزد [نه چنين نيست زيرا] زبان كسى كه [اين] نسبت را به او مى‏دهند غير عربى است و اين [قرآن] به زبان عربى روشن است».
14. «و اگر در آنچه بر بنده خود نازل كرده‏ايم شك داريد، پس، اگر راست مى‏گوييد، سوره‏اى مانند آن بياوريد و گواهان خود را غير خدا فرا بخوانيد. پس اگر نكرديد و هرگز نمى‏توانيد...».
15. اينكه در برخى موارد، هنگام نزول وحى چهره حضرت سرخ مى‏شد و عرق از جبينش جارى مى‏گشت. اين حالت، اولاً، تنها هنگام نزول وحى بوده است؛ ثانيا، طبق بيان امام صادق عليه‏السلام اين حالت در وحى مستقيم و بى‏واسطه و به علت سنگينى آن بوده است كه قرآن در مورد آن مى‏فرمايد: «إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً؛ درحقيقت، ما به زودى به تو گفتارى گران القا مى‏كنيم» (مجلسى، 1412ق، ج18، ص270).
16. «جز از آنچه به من وحى مى‏شود، پيروى نمى‏كنم».
17. «آيا در قرآن نمى‏انديشند؟ اگر از جانب غير خدا بود، قطعا در آن اختلاف بسيارى مى‏يافتند حال كه در قرآن اختلاف نيست؛ پس معلوم مى‏شود از طرف خداست».
18. «الف، لام، ميم. روميان شكست خوردند در نزديك‏ترين سرزمين، ولى پس از شكستشان، طى چند سال به زودى پيروز خواهند شد».
19. بگو: آن را كسى نازل ساخته است كه راز آسمانها و زمين را مى‏داند.
20. مانند: سوره جن و سوره قلم، آيه 51 كه در آنها به وجود جن و قرآن گوش دادن آنها اشاره شده و نيز رواياتى كه در اين باب آمده است؛ مثلاً حضرت على عليه‏السلام مى‏فرمايد: «العين حق» (نهج‏البلاغه، كلمه قصار 400) و مراد از حق، حقيقت داشتن است و نيز (ر.ك: توفان عبيدات، 1419ق، ص79ـ89 و 110ـ170 و نيز طبرسى، همان، ج5ـ6، ص26).
21. به برخى از روشنفكران وطنى چنين اعتقادى نسبت داده مى‏شود (ر.ك: احمدى، 1381ش، ص12، پاورقى1).
22. «(گويند:) بگيريد او را و در غل كشيد و آنگاه ميان آتشش اندازيد».
23. «در حقيقت قرآن گفتارى روشنگر است».
24. «به راستى كه اين كتاب ارجمند است. از پيش روى آن و از پشت سرش باطل به سويش نمى‏آيد و وحى [نامه]اى است از حكيمى ستوده».
25. «و آنچه از كتاب به سوى تو وحى كرده‏ايم، خود حق است».
26. «آيا خواستار حكم جاهليت‏اند؟ براى مردمى كه يقين دارند، داورى چه كسى از خدا بهتر است؟»
27. «تا آنگاه به غروبگاه خروشيد رسيد، به نظرش آمد كه [خورشيد] در چشمه گل‏آلود، غروب مى‏كند».
28. ديدگاه غالب يهوديان قديم و مسيحيان كاتوليك و پروتستان‏هاى محافظه‏كار بر الهى بودن الفاظ كتاب مقدس بوده است (پترسون، 1376ش، ص438؛ هيك، 1373ش، ص119ـ120)؛ ولى اكنون اقليت بسيار ناچيزى گمان مى‏كنند كتاب مقدس همان الفاظ الهام شده است (ميشل، 1377ش، ص26).
29. امام صادق عليه‏السلام در جواب سؤال از معناى آيه شريفه «بِلِسَانٍ عَرَبِىٍّ مُبِينٍ» فرمودند: زبان عرب گويايى ديگر زبان‏ها را دارد، اما زبان‏هاى ديگر گويايى زبان عربى را ندارند (حسينى بحرانى، 1415ق، ج4، ص188).
30. ر.ك: يوسف / 2؛ زمر / 28؛ شعراء / 193ـ195؛ فصلت / 3 و زخرف / 3.
31. مانند طارق / 13؛ الحاقه / 4 و تكوير / 19.
32. «با آنان ننشينيد تا به گفتارى ديگر بپردازند...» (و نيز ر.ك: انعام / 68؛ جاثيه / 6؛ ذاريات / 24؛ مرسلات / 50).
33. «الله نزل احسن الحديث، يعنى قرآن، سماه الله حديثا لأنه كلام الله. الكلام سمى حديثا كما يسمّى كلام النبى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حديثا...» (طبرسى، همان، ج7ـ8، ص772). وى در وجه اطلاق احسن الحديث بر قرآن كريم، چنين مى‏نويسد: «چون در حدى بالاى فصاحت قرار دارد و به جهت اعجاز و اشتمال بر آنچه مكلّف بدان نياز دارد، احسن الحديث ناميده شده است» (همان). علامه طباطبائى وجه اطلاق «احسن الحديث» بر قرآن كريم را اين گونه بيان نموده است: «احسن الحديث به معناى «احسن القول» است و چون قرآن مشتمل بر حق محض است، بدون آنكه باطلى در آن راه يافته باشد، «احسن الحديث» ناميده شده است» (طباطبايى، همان، ج17، ص256).
34. «اوست [آن خدايى] كه اين كتاب را بر تو فرو فرستاد؛ برخى از آن، آيه‏هاى محكم‏اند كه آنها اصل كتاب‏اند و برخى ديگر متشابه‏اند... ».
35. ابن‏فارس گويد: «تلى: اصل واحد و هو الاتباع... و منه تلاوة القرآن، لانّه يتبّع آية بعد آية» (ابن‏فارس، همان ماده تلو).
36. و نيز «كَلاَّآ إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ * فَمَن شَآءَ ذَكَرَهُ * فِى صُحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ * مَّرْفُوعَةٍ مُّطَهَّرَةِ * بِأَيْدِى سَفَرَةٍ» (عبس / 11ـ15).
37. فرستاده‏اى از جانب خدا كه (بر مردم) صحيفه‏هايى پاك را تلاوت كند.
38. اين نوع تغييرات چند صورت دارد: الف) در اعراب كلمه، اعم از تغيير معنا و غير آن، مانند: «هَـآؤُلاَآءِ بَنَاتِى هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ» (هود / 78) با نصب و رفع «اطهر»؛ و مانند «رَبَّنَا بَـعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا» (سبأ / 19) به صورت ماضى و امر. ب) در حروف كلمه؛ مانند «كَيْفَ نُنشِزُهَا» (بقره / 259) با حرف زاء و راء. ج) در خود كلمه؛ مانند «كالصواف المنفوش» به جاى «كَالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ» (قارعه / 5). د) تقديم يا تأخير؛ مانند: «جَآءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ» (ق / 19) و سكرة الحق بالموت. ه ) زياده و نقصان؛ مانند: «وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ» (واقعه / 35) و ما عملته (ر.ك: طوسى، 1409ق، مقدّمه).
شنبه 25 شهریور 1391  5:31 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عروس حضرت قرآن

عروس حضرت قرآن

نجیب مایل هروی

عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دار الملک ایمان را مجرد بیند از غوغا (سنائی) 1 l بی‏تردید،در جهان،کتابی را نمی‏توان سراغ گرفت که‏ همچون تنزیل عزیز و قرآن حکیم،مورد توجه و تدقیق و تحقیق قرار گرفته باشد.کتابی که اگر روزی«کتابشناسی‏ علوم قرآن»-با توجه به همهء زبانهایی که در تمدن اسلامی‏ رایج بوده و با عنایت به زبانهایی که در پژوهشهای علوم قرآن‏ استعمال داشته-پرداخته شود،بی‏شک چندین برابر کتابشناسیهای دیگر علوم اسلامی تواند شد.
یکی از مباحثی که در علوم قرآن مطمح نظر دانشیان‏ بوده،شناخت مفاهیم قرآن و مدارج و مراتب آن است،زیرا دریافت مضامین عالیه که در ورای حروف و اصوات قرآن نهفته‏ است-اعم از محکم و متشابه-نه تنها نیاز به شناخت علم‏ صرف و نحو و مقید و مطلق و ناسخ و منسوخ و...دارد،بلکه‏ سوای موارد مزبور،برای رسیدن به غور مطالب قرآن به تدبر و تأمل نیز احتیاج است.از اینجاست که گفته‏اند:«هر آیتی را از قرآن شصت هزار فهم است و آنچه از فهم آن باقی مانده‏ است،بیشتر است».و نیز روایت کرده‏اند که رسول خدا(ص) فرمود:«قرأ النبی بسم الله الرحمن الرحیم فرددها عشرین‏ مرة».و این تکرار آیهء تسمیه از سوی پیامبر اکرم(ص)جز برای‏ تدبر باطن معانی قرآن نبوده است.و همچنان از ابن مسعود نقل کرده‏اند که:«علم الاولین و الآخرین فلیثور القرآن».
و این مطلب نیز مسلم و محقق می‏دارد که حصول علم اولین و آخرین به مجرد تفسیر ظاهر و آگاهی از ظواهر علوم قرآن‏ میسور و مقدور نیست(1).و این نکته را به نص صریح در کلام‏ قدیم می‏توان دید،آنجا که می‏فرماید:
«یؤتی الحکمة من‏ یشاء و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا و ما یذکر الااولوا الالباب».(بقره/269).
بنابراین،کلام الهی را بحسب ظاهر،مفهومی عام است‏ که هر سامعی به آن می‏رسد،اما به نسبت با هر طایفه‏ای
از موحدان و محققان و علمای رسوم مفهوماتی خاص دارد.به‏ طوری که هر لفظ از قرآن دارای وجوه متکثر و معانی متعدد است که حق تعالی به قدر فهم سامع در صورت آن کلام بر او تجلی می‏کند.از اینجاست که امام جعفر صادق(ع)گفت:«ان‏ الله تجلی لعباده فی کلامه و لکنهم لا یعلمون».(2)
از این رو،موحدان-که حق تعالی سینه آنان را به نور هدایت ازلی منور گردانیده است-کلام الهی را مجلاّی حق و آینهء تمام نمای ذات مطلق می‏دانند و قرآن را صفت ازلی‏ ابدی بشمار می‏آورند و به عنوان«کلام عینی احدی»از آن‏ تعبیر می‏کنند که مبرا از تجزی و انقسام است و حروف و صور و کلمات و آیات مظاهر نور و منازل ظهور آن صفت است.به‏ خلاف اینان،آنان که قشر از لباب و کشف از حجاب را نمی‏دانند،قرآن را در حد حروف و اصوات می‏بینند.از اینجاست که شیخ اکبر ابن عربی می‏گوید:«کلام حق به‏ هر لسانی که باشد در وضع آن لسان ادراک طرایف لطایف‏ هر طایفه‏ای را از طوایف بحسب اختلاف طبقات و تفاوت‏ درجات مختلف است.»(3)
باری،بر اثر دقیقهء مذکور است که حدیثی از طریق عامه‏ روایت شده است به این صورت که:«ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا الی سبعة ابطن»،که در نگاشته‏ها و مؤلفات‏ حکیمان و عارفان،با اختلافی اندک در لفظ به کرات ضبط شده*و با توجه به مشرب و مسلک دانشمندان دیده‏ور به‏ صورتهای گوناگون تفسیر و تأویل گردیده است.*چنانچه از فضل بن یسار مروی است که از امام محمد باقر(ع)از حدیث‏ مورد بحث سؤال کرد،حضرت فرمود:«بدرستی که ظهر قرآن عبارت از تنزیل اوست و بطن قرآن عبارت از تأویل‏ آن».(4)
و شیخ عبد الرزاق کاشانی در تأویل حدیث مزبور گفته‏ است که:«ظهر قرآن عبارت از تفسیر آن است و بطن آن‏ تأویل،و حد آن چیزی که فهمها به آن منتهی نمی‏شود،و مطلع‏ آن چیزی که کسی به آن نمی‏رسد،مگر آنکه به مقام شهود رسیده باشد.»(5)
سوای این دو تعبیر از ظهر و بطن و حد و مطلع قرآن-که‏ گفته شد-تعبیراتی دیگر نیز در نگاشته‏های فلسفی و عرفانی‏ پیشینیان و متأخران آمده،و همچنان حدیث مورد بحث به‏ صورت مستقل نیز شرح و تفسیر شده است،که یکی از آنها، شرحی است موجز و شگرف و نسبتا کهن،که همراه با این‏ پیشگفتار تقدیم خوانندگان ارجمند می‏شود.
شرح مذکور-که شارح آن را نمی‏شناسیم-به طور قطع‏ و یقین در نیمهء آخر سدهء هفتم و یا اوایل نیمهء اول از سدهء هشتم‏ با زبانی شیوا و استوار پرداخته شده است.*از این شرح-که‏ در کلفون نسخه به نام«شرح حدیث»خوانده شده-یک‏ نسخه در مجموعهء شمارهء 2703 به خط نسخ در کتابخانهء علی‏ پاشا موجود است که طبع حاضر بر اساس همین نسخه صورت‏ گرفته.کلمات در نسخهء مزبور،هر چند در بسیاری از موارد بی‏نقطه مانده،اما از جملهء نسخ معتبر موجود بشمار می‏رود.
نگارنده حین استنساخ جز در دو سه مورد جزئی و رسم الخط آن-که به صورت رسم خط رایج امروز در آورده شده- هیچ گونه دخالت و تصرفی نداشته است.
بسم الله الرحمن الرحیم‏ 1-الحمد لله الذی جعل الکفر ظلمة و الایمان نور،و خلق الانسان و«لم یکن شیئا ذکورا»
(6)، «انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا»(7)،اما الکافرون فقد نبههم‏ ثبورا،و اما الشاکرون«فلقیهم نضرة و سرورا»(8)،و کتب حقائق القرآن فی قلوب‏ اولیائه مشاورا و حجبها عن الجاحدین حجرا محجورا،کقوله:
«و اذا قرأت القرآن‏ جعلنا بینک و بین الذین لا یؤمنون بالاخرة حجابا مستورا»(9)و صلوته علی رسوله‏ محمد و آله اجمعین.
2-و بعد قد حققت هذا الحدیث النبوی تحقیقا دقیقا،و کشف حظوظ الناس منه فریقا فریقا،و عصب فی بحار اسرار القران و اخرجت منها درر دقائقه،و رفعت حجب‏ الحروف و الاصوات عن مخدرات حقائقه.و قوله علیه السلام:«ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا الی سبعة ابطن»*و الله المستعان.
3-اول پیش از شروع در معنی حدیث دو مقدمه ایراد کنیم که ابحاث باقی موقوف بر آن‏ است.مقدمهء اول آنست که بدانیم قرآن خود عبارت از چیست.و معنی دوم آنکه‏ بدانیم که نبی را کشف قرآن بر چه حیثیت شد.

مقدمهء اول

4-بدان-ایدک الله و ایانا بروح منه-که حقیقت قرآن کلام حق است که به ذات او قائم‏ است و از ذات او منفک نیست،ازلا و ابدا،کقوله تعالی:
«انا نحن نزلنا الذکر و انا له‏ لحافظون».(10)و حق عز و علا متکلم است به یک کلام،که مختلف نیست به اختلاف‏ لغات و اصطلاحات و عبارات.و همان است با وجود عالم که با عدم عالم بود،کان‏ الله و لم یکن معه شئ،و الآن کما کان»
5-اگر گویی:در ازل وقتی که هنوز محمد در حیز وجود نبود من حیث الظاهر، و کافران در پردهء عدم محتجب بودند حق تعالی چگونه گفت:
«یا ایها النبی جاهد الکفار».(11)و موسی که هنوز از وجود بی‏بهره بود،چگونه با حق گفت: «رب ارنی‏ انظر الیک».و چون جوابش داد که:«لن ترانی»؟(12)
6-گوییم:این تهمتی باطل است از برای آنکه:هر که از مضیق لیالی و ایام و تنگنای‏ عالم اجسام مترقی شود،و قصد عالم جان کند،و طی زمان و مکان کند،او را معلوم‏ شود که آنجا که عالم الوهیت است ماضی و مستقبل و حال و تغییر و انتقال صورت‏ نبندد.*

بیت

در آن حضرت که کنه هر کمال است‏ نه ماضی و نه مستقبل نه حال است
بل که از ابتدای ازل تا انتهای ابد مقدار یک جوهر فرد و نقطهء موهوم ننماید.
چون آنجا نه چه،و نه چند باشد ازل را با ابد پیوند باشد
7-و کلام حق جل جلاله یکی است و متصل است از ازل با ابد.
«و ما امرنا الا واحدة کلمح بالبصر»(13)و چون ازل و ابد بیش از یک لمحه نیست،پس«لیس عنده صباح‏ و مسا».*و«ان یوما عند ربک کالف سنة مما تعدون»(14)اشعاری است از عدم زمان‏ در حضرت الوهیت،و آن هزار سال در تقویم اهل حقیقت مقدار یک لمحه است که از مشرق لاهوت بدرخشد.پس ازین تقریر معلوم شد که قرآن کلام نفسی*است حق‏ را،و محیط است به ازل و ابد،و حادث نیست عند حدوث المخاطب.اکنون این مسأله از غوامض علوم معارف است و به کثرت اقامت حجج و براهین عالیه معلوم‏ نگردد و لیک اگر نفسی قایل باشد به اندک صفای باطن و ذوقی معنوی،ممکن که‏ او را معلوم گردد.

مقدمهء دوم

8-بدان که نبی-که مؤید است به تأیید الهی و مقوی به قوت قدسی-هر گه که او را احتیاجی عارض شود از جهت اصلاح اهل عالم و ترتیب و نظام ناموس شریعت،توجه‏ به عالم قدس کند و آیینهء حال مقابل آن عالم دارد،از جهت اقتباس علمی و حقیقی، که مطلوب است حقایق علوم از لوح المحفوظ-که عبارت است از ذوات جواهر قدسی-بر سبیل انعکاس در او حاصل شود.و هر آینه این معانی کلی بود و مدرک‏ (*)دربارهء این نکته که در عالم الوهیت ماضی و مستقبل و حال نیست،باید گفت که حکمای متأله و عرفای دیده‏ور و متفکر،زمان را سه قسم می‏دانند:1-زمان شهادی،که در آن ماضی و مستقبل و حال هست و کوتاهی و بلندی‏ دارد و تعلق به عالم بشری دارد،2-زمان روحانی،که در آن کار یک سالهء زمان شهادی در کمترین لحظاتی‏ صورت‏پذیر است و این زمان خاص ملائکهء مقربین است،3-زمان عالم الوهی،که به عنوان زمان بی‏زمانی نیز خوانده می‏شود،و در آن کوتاهی و بلندی و ماضی و حال و مستقبل وجود ندارد،یک سر آن ازل است و سری‏ دیگر ابد.برای اطلاع بیشتر بنگرید به مقدمهء نگارنده بر«مجموعه آثار فارسی اشنوی»،تهران،زیر چاپ.
عقل.پس قوای باطنی در ترکیب و تفصیل آیند،و این معنی کلی،جزئی گردانند بواسطهء کسوت اصوات و حروف،که به وی مکشف کند تا نبی افشای آن بر امت کند و مفهوم فهمها.
9-پس به این تقدیر ظاهر قرآن معنی بود که مستفاد باشد از حروف و صوت،و باطن‏ قرآن آن حقیقت بود که قائم است به ذات واجب الوجود،ازلا و ابدا،چنانکه گفتیم.
و وصول به حقیقت قرآن موقوف است به عروج از حرف و صوت،بلکه از عالم و ما فیها.
مجرد باید شد تا بویی از آن عالم بشنود.*

بیت

رو تبرا ده آفرینش را تا ببینی عروس بینش را

[تأویل حدیث‏]

10-اما غرض در معنی حدیث:قوله«ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا الی سبعة ابطن».اول معرفت ظاهر قرآن بیان کنیم،و معرفت آن مسلم است بر چند علوم، مثل علم لغت و تصریف و نحو،و علم معانی و بیان،و علم اسباب نزول،و علم قرأت، و علم وقوف،و ناسخ و منسوخ،و مطلق و مقید،و ظاهر و مجمل،و معین و عموم، و خصوص و قصص.و این همه علوم به نسبت با حقایق قرآن قشور است و جدار،آن‏ علو[می‏]که مفسران ظاهر و ائمه فقه خبر دهند،آن نیز قشور است.

بیت

آن کس که بیافت دولتی یافت تمام‏ و ان کس که نیافت درد نایافت بس است
-از هزار یکی،و از بسیار اندکی،خبر ازین معانی دارند و بیشتر خلق‏[از]قرآن‏ بجز این حروف که بر کاغذ مسطور است نمی‏دانند.

بیت

عجب نبود که از قرآن نصیبت نیست جز حرفی‏ که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دار الملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
11-اما بطون سبعهء قرآن عبارت است از معانیی چند،که هفت طایفه از او فهم کند، هر یک به حسب استعداد خویش و دقت نظر خود.و ازین که گفت:«و لبطنه‏ (*)بوی شنیدن:حس کردن بوی،بوی بردن،مطلع شدن.سعدی می‏گوید:بوی پیراهن گم‏کردهء خود می‏شنوم/گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم.
بطنا»،معلوم می‏شود که بطن ثانی در بطن اول است و بطن ثالث در بطن ثانی،و علی هذا،آخری اعلای همهء بطون باشد،زیرا که لب همه بطون است.اکنون ما به‏ طریق تفصیل هر بطنی از بطون مخصوص به نامی،مختص کنیم به طایفه‏ای از طوایف طلاب حق.
12-اما بطن اول،قرآن ذو الذکر است که
ص و القرآن ذی الذکر(15).و این بطن‏ مشرب سالک است که از آن ذکر بدایت سلوک طریق حق و آداب طریقت دریابد.
مثل ارادت و ریاضت و رضا و توکل و صبر و قناعت،و علی هذا.و در آیتی از آیات‏ قرآن که تفکر همی کند مفهوم او جز آن معنی نباشد و تفسیر آن به انواع ریاضات‏ و مجاهدات طلب کنند.
13-اما بطن دوم،قرآن کریم است کهانه لقرآن کریم (16).و این بطن مشرب‏ صوفی است که از آن مقامات و مدارج و معارج اهل تصوف ادراک کنند و مکاشفات‏ ایشان از آن فهم.مثل وقت و حال و وجد و ذوق و سکر و سهر و قبض و بسط،و علی هذا،تفسیر همه به مصطلحات متصوفه کنند و آن مقام اعلای مقام سالک‏ است.
14-اما بطن سیم،قرآن حکیم است که یس و القرآن الحکیم (17).و آن بطن،مشرب‏ اهل حکمت است که از آن حکم لطایف قرآن و معقولات صرف تعقل کنند و تفسیر آن به وجوب اکتساب علوم و اثبات متداول و صدور کثرت از او به وسایط کنند،و لیک قولا و بیانا،و این مقام اعلای آن مقام است.
15-اما بطن چهارم،قرآن مبین است که الر تلک آیات الکتاب و قرآن مبین (18).و این بطن،مشرب عارف است که از آن معارف حقیقی و اسرار الهی و مغیبات کلی‏ دریابد،لکن فعلا و عینا.و این مقام اعلای آن مقام است.
16-اما بطن پنجم،قرآن مجید است که بل هو قرآن مجید (19).و این بطن،مشرب‏ عاشق است که از آن شوق و محبت معشوق را استنباط کند و آیات آن دلایل‏ سازد به وجود معشوق،و تفسیر آن به الفاظ مرموز کند بطریق شطحیات.و این‏ مقام اعلای آن مقام است.
17-اما بطن ششم،قرآن عزیز است که انه لکتاب عزیز(20).و این بطن،مشرب‏ موحد است که از آن حقیقت توحید و کیفیت فنای حدوث در قدم به تجرد نفس‏ از ما سوی الله فهم کند،و تفسیر آن به کیفیت طریق موحدان کند و افشای‏ مقامات توحید طورا بعد طور.و این مقام اعلای آن مقام است.
18-اما بطن هفتم-که آخر بطون قرآن است و ماورای آن هیچ بطن دیگر نیست- قرآن عظیم است و آن مشرب و اصل است و انتهای مقامات سلوک.و اصل ازین‏ بطون سبعه که گفتیم با نصیب باشد،چنان که گفت:
و لقد اتیناک سبعا من‏ المثانی و القرآن العظیم (21).پس او مجمع اخلاق‏[و]مظهر صفات حق گردد و در مطالعهء عالم احدیت و مشاهدهء اشعه قیمومیت ازل مستغرق عالم شهود و شاهد تجلی واجب الوجود گردد و ارادت خود به صفات حق متحلی بیند.چنان که معبر است به این عبارت که:«من رانی فقد رأی الحق»*این بود(شرح‏ حدیث)و الله اعلم بالصواب.
* تمت الرسالة بعون الله و حسن توفیقه‏ کاتبه الفقیر الحقیر عبد المجید فی سنة 731.

یادداشتها

(*)حدیث نبوی است که مفهوم آن نزدیک به آیت ما رمیت اذ رمیت است و اغلب مفسرین از عرفا،چون به شرح آیهء مزبور پرداخته‏اند،این حدیث را نیز بیان داشته‏اند.مولوی گوید:
ما رمیت اذ رمیت احمد بدست‏ دیدن او دیدن خالق شدست
(1)-ابو حامد غزالی:احیاء علوم الدین،ترجمهء مؤید الدین محمد خوارزمی،به کوشش حسین خدیوجم،تهران،چ 2، 1364،ربع عبارات،ص 626.
(2)-رک:عبد الرزاق کاشانی،تفسیر،ج 1،ص 4،لازم به یادآوری است تفسیر کاشانی که به نام تفسیر شیخ اکبر ابن عربی،با مقدمه مصطفی غالب در بیروت(1978 م)به چاپ رسیده،به نص صریح متن تفسیر مزبور،از مولفات کاشانی است.چنانچه در(ج 2،ص 228)از شیخ خود،یعنی عبد الصمد نطنزی چنین یاد کرده است:
«و قد سمعت شیخنا المولی نور الدین عبد الصمد قدس سره فی شهود الوحدة و مقام الفناء...».
(3)-فصوص الحکم،شرح تاج الدین حسین خوارزمی،به اهتمام نگارنده،تهران 1364،ج 1،ص 167.
(4)-ملا عبد الله زنوزی،منتخب الخاقانی،به اهتمام نگارنده،تهران،1361،ص 130.
(5)-تفسیر کاشانی،پیشین،ج 1،ص 4.
(6)-قرآن:الانسان 76/1.
(7)-قرآن:الانسان 76/3.
(8)-قرآن:الانسان 76/11.
(9)-قرآن:الاسراء 17/22.
(10)-قرآن:الحجر 15/9.
(11)-قرآن:التوبه 9/73.
(12)-قرآن:الاعراف 7/143.
(13)-قرآن:القمر 54/50.
(14)-قرآن:الحج 22/47.
(15)-قرآن:ص 38/1.
(16)-قرآن:الواقعه 56/77.
(17)-قرآن:یس 36/1 و 2.
(18)-قرآن:الحجر 15/1.
(19)-قرآن:البروج 85/21.
(20)-قرآن:فصلت 41/41.
(21)-قرآن:الحجر 15/87.
(*)کاشانی در تفسیرش(ج 1 ص 4)به صورت«ما نزل من القران ایة الاولها ظهر و بطن،و لکل حرف حد،و لکل حد مطلع»،و فیض در تفسیر الصافی و مجلسی در بحار،چاپ جدید(ج 92،ص 78)به‏ صورت«ان القرآن انزل علی سبعة احرف لکل آیة منها ظهر و بطن و لکل حرف حد و مطلع»،و ابن منظور در لسان العرب،ذیل مادهء بطن،و ابن ابی الجمهور در عوالی اللئالی(ج 4،ص 107)،و عین القضاة در تمهیدات،ص 3،و دایه در مرصاد العباد،ص 48،و سهروردی در عوارف،ص 25،و جامی در نقد النصوص،ص 135، و سعد الدین حمویه در المصباح،ص 57،و رشید الدین وزیر در لطائف(ج 2 ص 443)و...با اندک اختلافی آورده‏اند.
(*)همان طوری که فهم ظواهر قرآن و استدلال بعموم یا اطلاق آن‏ بدون مراجعه به سنت معصومین(ع)صحیح نیست،همچنین فهم‏ بواطن قرآن بدون راهنمائی آنان در شناخت بطون،ناصواب است.
چه اینکه در تأویل نیز باید از هدایت آنان در تأویل‏شناسی،همانند تفسیر استمداد نمود تا اینکه قرآن از عترت طاهره در هیچ مرحله‏ جدا نشود.
«کیهان اندیشه»
(*)حدس نگارنده در خصوص زمان تألیف این شرح،بر اساس تاریخ‏ کتابت این نسخه است که به سال 731 پایان پذیرفته.
(*)دربارهء حدیث مزبور بنگرید به پیشگفتار همین مقال.
(*)قسمت اول آن،یعنی«کان الله...شئ
»حدیث نبوی است که در صحیح بخاری،کتاب توحید،ش 22 و کتاب‏ بدء الخلق،ش 1 آمده است.قسمت دوم آن ظاهرا از اضافات صوفیه حدیث دان و یا طایفه‏ای دیگر از محدثان‏ است.قاری در شرح خود بر صحیح بخاری،قسمت دوم را از کلام صوفیه دانسته است.نیز رک:ختم الاولیاء ترمذی،تحقیق اسماعیل عثمان یحیی،ص 174.و نفحة الروح جندی،به اهتمام نگارنده،ص 69.
(*)از سخنان فرزانگان متفکر است که در بعضی از کتب عرفانی و حکمتی به نام حدیث نیز آورده شده.بنگرید به: فصل الخطاب محمد پارسای بخاری،فصل حقیقت زمان و مکان.
(*)این کلام مورد تأمل صاحب‏نظران است(کیهان اندیشه(

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:32 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

نگاهى به مجراى تأثير انتظارات بر فهم قرآن و شرايط آن

نگاهى به مجراى تأثير انتظارات بر فهم قرآن و شرايط آن

مصطفى كريمى

انتظارات حاصل از مباحث برون دينى از چه مجرايى در استنباط احكام و معارف قرآن تأثير حتمى دارد؟ شرايط اين تأثير كدام است؟ نوشته حاضر تلاشى است مختصر در جهت يافتن پاسخى مناسب به اين دو سؤال كه در دو محور تقديم مى شود: پيش از بررسى مطلب، تذكر دو نكته لازم است: اول آن كه اصل تأثير انتظارات مفسّر در استنباط احكام و معارف قرآن كريم مورد پذيرش بوده و پيش فرض بحث است، اما قرآن كريم به هر انتظارى پاسخ مثبت نمى دهد. دوم آن كه بحث از تأثير حقيقى و ضرورى انتظارات حاصل از معارف بيرونى است، نه آنچه در تاريخ تفسير قرآن كريم از تأثيرگذارى انتظارات مفسران به تفسير قرآن آمده است; زيرا نمى توان پذيرفت تمام آنچه توسط مفسران انجام شده حق است.

الف مجارى تأثير انتظارات بر استنباط احكام و معارف قرآن

مجارى متعددى براى تأثير انتظارات در استنباط احكام و معارف قرآن از طرف صاحب نظران مطرح شده كه برخى مربوط به گردآورى و برخى ديگر مربوط به مقام داورى و تصديق است. هر يك از اين مجارى جداگانه مورد نقد و بررسى قرار مى گيرد تامجراى صحيح اين تأثير مشخص شود:

1ـ تأثير در فحص از متون دينى

از جمله مجاريى كه براى تأثير انتظارات به فهم قرآن كريم مطرح و قابل بررسى است، تأثيرگذارى در مقام فحص و گرداورى است; به اين معنا كه انتظار خاص موجب مى شود عالم دينى در پى برخى معارف خاص از دين باشد و از آن فحص كند و يا در مورد برخى موضوعات اصلاً در متون دينى جستوجو نكند. در اين باره گفته شده است: «هر كسى بر حسب انتظار و فهمى كه از دين دارد، دين را متعهد به تدارك پاسخ در برابر پاره اى از پرسش ها مى داند و در برابر پاره اى ديگر نه.»1 «آن بحث نظرى و كلامى كه انتظارات ما را از دين سامان مى دهد، به ما مى گويد از دين چه بجوييم و چه نجوييم ... اگر متكلّمى به واقع، بر آن باشد كه دين براى بيان ارزش هاست و روش ها را به مردم سپرده است و يا بر آن باشد كه لازم نيست كه دين درباب حكومت سخنى داشته باشد (نه اين كه فقيهانه بگويد سخنى دارد يا ندارد) آيا باز هم در فقه دنبال كشف نحوه حكومت خواهد گشت؟ ابتدا متكلمانه بايد پذيرفت كه كمال دين اقتضا مى كند كه در باب حكومت هم سخنى داشته باشد تا فقيهانه بتوان به دنبال آن سخن رفت. بدون آن فرض، اين جستوجو بىوجه است. همچنين است هر جستوجوى فقهى ديگر.»2
اين سخن گرچه درباره جواز و عدم جواز جست و جو از يك موضوع خاص مثل «حكومت» در متون دينى بيان شده است، در عين حال، شامل كشف قلمرو دين هم مى شود; چون طبق اين ديدگاه ابتدا بايد با بحث هاى متكلمانه ثابت شود كه متون دينى در باب تعيين قلمرو دين سخنى دارد يا نه. اگر با مباحث بيرون دينى ثابت شد كه بيان قلمرو دين بر عهده متون دينى نيست و يا ثابت گرديد كه متون دينى نبايد در اين زمينه سخنى داشته باشد، در اين صورت، عالم دينى براى به دست آوردن قلمرو دين به متون دينى مراجعه نخواهد كرد; زيرا معقول نيست كه از قرآن و سنّت درباره موضوعى كه در آن نيست، جست و جو شود.

نقد

اولين خطاى چنين سخنى در اين است كه معقول بودن جست و جو از موضوعى را در متون دينى، منوط به اين مى داند كه اولاً، با مباحث برون دينى مشخص شود قلمرو دين كدام است و در چه موضوعاتى سخن دارد. ثانياً، پيش از جستوجو از قرآن كريم، با مباحث كلامى ثابت شده باشد كه قرآن در آن زمينه سخنى دارد. اما به دليل محدوديت علوم بشرى، نمى توان از طريق مباحث برون دينى قلمرو دقيق دين را به دست آورد. علاوه بر اين، چنان كه در علم اصول (در مبحث شرط تمسّك به اصل برائت عقلى) بحث مى شود، صرف احتمال عقلايى وجود سخنى مربوط به موضوعى در قرآن كريم و روايات، عالم دينى را به جست و جو وامى دارد، به ويژه در قرآن كريم كه خود را بيان كننده همه چيز معرفى مى كند3 و منبع اصلى دين به حساب مى آيد. براى روشن شدن دقيق مسأله، به حالت هايى كه پيش از جست و جو در قرآن كريم ممكن است درباره يك موضوع مثلاً، نظام سياسى با مباحث برون دينى پيش بيايد، توجه كنيد. در اين باره، يكى از چهار حالت ذيل متصور است:
حالت اول: با مباحث برون دينى ثابت شده است كه قرآن كريم به هيچ وجه نبايد در قلمرو نظام سياسى سخنى داشته باشد.
حالت دوم: با مباحث برون دينى ثابت شده است كه ضرورتى ندارد قرآن كريم در مورد نظام سياسى سخنى داشته باشد.
حالت سوم: بامباحث برون دينى به اين نتيجه رسيده ايم كه قرآن كريم بايد درباره نظام سياسى سخنى داشته باشد.
حالت چهارم: مباحث برون دينى نسبت به اين كه قرآن كريم در زمينه نظام سياسى مى تواند و يا بايد سخنى داشته باشد يا نه، بى طرف است. در نتيجه، شك داريم كه آيا قرآن كريم درباره نظام سياسى بياناتى دارد يا نه.
از چهار حالتى كه ذكر شد، فقط در صورت ثابت شدن حالت اول است كه نبايد عالم دينى براى به دست آوردن نظام سياسى به قرآن كريم مراجعه كند و درباره آن موضوع به جست و جو بپردازد; زيرا قرآن كريم مطلبى بر خلاف ضرورت عقلى قطعى ندارد. اما تمام نكته اين است كه حالت اول اصلاً رخ نداده و كسى استدلال نكرده است كه دين نبايد درباب قلمرو سياسى حرفى داشته باشد، بلكه مى توان گفت اثبات چنين مطلبى ممكن نيست; چرا كه در اين مورد عقل فقط مى تواند ضرورت يا عدم ضرورت بيان را ثابت كند و از اثبات ضرورت عدم بيان عاجز است. اما در هر يك از سه حالت ديگر، كه امكان وقوعى دارد، مى توان و بلكه بايد براى به دست آوردن نظام سياسى اسلام به قرآن كريم مراجعه كرد; زيرا اگر حالت دوم تحقق پيدا كند يعنى ثابت شود كه ضرورت ندارد قرآن كريم درباره قلمرو دين سختى داشته باشد اين احتمال عقلايى باقى است كه قرآن كريم از باب تفضّل نظام سياسى كه سعادت بشر را به دنبال دارد، بيان كرده باشد. همين احتمال عقلايى كافى است كه به قرآن كريم مراجعه و از نظام سياسى جست و جو كنيم. اما در صورتى كه ثابت شده باشد قرآن درباره نظام سياسى سخنى دارد و عدم بيانات قرآنى درباره نظام سياسى ثابت نشده در حالت شك هستيم، به طريق اولى، بايد به قرآن كريم مراجعه نماييم.
پس بنابر احتمال عقلايى مبنى بر وجود بيانات قرآنى درباره نظام سياسى، كافى است حكم شود كه عالم دينى نه تنها مى تواند در بحث از نظام سياسى، به قرآن كريم مراجعه كند، بلكه حتى اين كار ضرورى است; چنان كه آقاى شبسترى، يكى از قايلان به تأثير تامّ انتظارات و پيش فرض ها در معرفت دينى، معترف است كه نبايد پيش از مراجعه به متون دينى، براى دين قلمروى به دست آوريم و انتظار داشته باشيم كه متون دينى فقط به همان قلمرو بپردازد. وى آورده است: «روش نادرست ديگر در تعيين محتوا و قلمرو دين، اين است كه انسان نخست نيازهاى بشرى را شناسايى كند و با اين انتظار به سراغ قرآن و سنّت برود كه كتاب و سنّت فقط به اين نيازها پاسخ بگويد. اين شيوه نيز درست نيست. كسى كه اين روش را به كار مى برد، محتواى دين الهى و كتاب و سنّت رامنحصر مى كند در همان نيازهايى كه بدان ها رسيده است. كسانى كه با اين روش نادرست به سراغ فهم دين مى روند، چه خود بدانند و چه خود ندانند، انسان مدارند. آنان به دنبال خواسته هاى خود مى باشند و دانسته ها و نيازهايشان را محتواى دين قرار مى دهند. آن ها مى خواهند كتاب و سنّت نيز همانند آن ها بينديشند.»4

2ـ تأثير مستقيم بر فهم متون دينى

يكى ديگر از مجارى تأثير انتظارات بر استنباط احكام و معارف دين كه برخى مطرح كرده اند، تأثير مستقيم انتظار در فهم متون دينى است; به اين معنا كه انتظارات ما از دين و داشتن يك نظريه خاص درباره قلمرو دين، فهم ما از متون دينى را سمت و سو مى دهد و بدون داشتن انتظار خاص از متن، فهم آن ممكن نيست. در اين باره گفته شده است: «فهم هر متنى اختصاص به كتاب و سنّت ندارد تنها در صورتى ميسّر است كه مراجعه كننده اول مشخص كند انتظارش از مراجعه به آن متن چيست; آن متن اجمالاً چه نوع مطلبى است. بدون تعيين اين مطلب، هيچ نوع فهم ميسّر نمى شود. مراجعه كننده به كتاب و سنّت بايد مشخص كند وحـى را چه مـى داند و بـراى آن چه نقشـى در زندگى انسانى قايل است; از طـريق مراجعه به آن ها كدامين نيـازها را مـى خواهد بـرآورده كنـد.»5
«فهم ما از دين متكى است به نوع انتظاراتى كه از دين داريم و چنان نيست كه از خود دين بفهميم كه بايد از او چه بخواهيم.»6 «معارف بيرونى مقدمه فهم كتاب و سنّت اند و آدمى نمى تواند شريعت را چنان بفهمد كه با مبانى و معلومات مقبول آن منافى افتد.»7 بنابراين، وقتى فهم متون دينى متوقّف به داشتن انتظارات و داشتن نظريه اى خاص در باب قلمرو دين باشد، ديگر نمى توان براى به دست آوردن مطلبى خارج از آن قلمرو به متون دينى مثل قرآن كريم مراجعه نمود.

نقد

با توجه به اين كه سخن مذكور مدعايى است كه دليلى براى اثبات آن اقامه نشده، نشان دادن موارد نقض، براى ردّ آن كافى است. در اين باره، به دو نكته اشاره مى شود:
اولاً، تأثير انتظارات بر فهم قرآن را فى الجمله قبول داريم، لكن به دليل وجود رابطه بين الفاظ و معانى آن ها كه بيش تر موارد مراد صاحب سخن نيز مى باشد، فهم تمام آيات قرآن هيچ ابتنايى بر داشتن انتظارى خاص از دين و يا نظريه اى خاص درباب قلمرو دين ندارد و بدون داشتن انتظار مشخص از دين، امكان فهم قرآن وجود دارد. گفته مى شود بهترين دليل بر امكان چيزى، وقوع خارجى آن است. در مورد قرآن كريم، تاريخ نشان مى دهد كه مردم صدر اسلام، چه مسلمان و چه غيرمسلمان، بدون داشتن سابقه ذهنى و انتظارى خاصّ از قرآن كريم، بيانات آن را در حدّ خود مى فهميدند. در آن زمان، از فنون، علوم پيشرفته و مكاتب خاص اعتقادى خبرى نبود تا گفته شود فهم آن ها از قرآن مستند به علوم بيرونى و انتظار خاصّى از قرآن بوده است، اگرچه در مواردى به تفسير حضرت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نياز پيدا مى كردند و حضرت نيز طبق دستور خداوند اين كار را انجام مى داد: «واَنزلنااِليكَ الذِّكَر لِتُبيّنَ لِلنّاسِ مَانُزِّلَ اِليهم»(نحل:44); و اين قرآن را به سوى تو فرود آورديم تا براى مردم آنچه را به سويشان نازل شده است توضيح دهى. علاوه بر اين، قرآن كريم، خود به تدبّر دعوت مى كند: «كتابٌ اَنزلناهُ اِليكَ مباركٌ ليدَّ بَّروا آياتِه و ليتذكَّر اُولُو الالبابِ» (ص: 29); ]اين[ كتابى مبارك است كه آن را به سوى تو نازل كرده ايم تا در آيات آن بينديشند و خردمندان پند گيرند. همچنين كسانى را كه با شنيدن قرآن خود را به تجاهل مى زدند، مورد نكوهش قرار مى دهد: «و قالُو قُلوبنا غُلفٌ بَل لَعنهم اللّهُ بِكفرهم فَقليلاً ما يُؤمنونَ» (بقره: 88); و گفتند: قلب هاى ما در غلاف است. ]نه چنين نيست[ بلكه خدا به سزاى كفرشان، لعنتشان كرده است. پس آنان كه ايمان مى آورند چه اندكند. در آيه ديگرى نيز مى فرمايد: «و قَالُوا قُلوبنا فِى اَكَّنة مِمّا تَدعونا اليه و في آذانِنا و قرٌ و مِن بينِنا و بينَكَ حجابٌ فاعمل اِنّنا عاملونَ» (فصّلت: 5); و گفتند: دل هاى ما از آنچه ما را به سوى آن مى خوانى سخت محجوب و مهجور است و در گوش هاى ما سنگينى و ميان ما و تو پرده اى است; پس تو كار خود را بكن، ما هم كار خود را مى كنيم. اگر بدون داشتن نظر و انتظارى خاص، فهم قران كريم ممكن نبود، نكوهش قرآن نسبت به اين افراد جايى نداشت.
نمونه ديگر فهم خاورشناسان از آيات قرآن كريم است كه گاه تحقيقات خوبى هم از خود به جاى گذاشته اند كه مى تواند نادرستى مدعاى مذكور را كاملاً آشكار كند.
آنچه موجب چنين خطايى شده اين است كه از اين نكته كه انتظارات متفاوت فهم هاى متفاوتى را موجب مى شود، نتيجه گرفته شده است كه فهم متون دينى متوقف بر انتظار خاص از دين است. ولى اگر اين مدعا (كه با تغيير انتظارات، فهم ها متفاوت مى شود) به طور كلى هم صحيح باشد، هيچ گاه توقف فهم متون دينى بر انتظار از دين را ثابت نمى كند; زيرا بر فرض، اگر كسى هيچ انتظارى از دين نداشته باشد، نمى توان گفت به فهمى از متون دينى نمى رسد، در صورتى كه لازمه سخن مذكور آن است كه اصلاً فهمى براى او حاصل نخواهد شد.
بر اين اساس، بدون اين كه از طريق مباحث برون دينى ثابت شود كه مثلاً تبيين نظام سياسى جزو قلمرو دين است يا نه، مى توان به قرآن مراجعه كرد و نظر آن را درباره نظام سياسى اسلام جويا شد.
ثانياً اين نظريه در مورد معرفت غيردينى نيز قابل دفاع نيست; چون اگر تمام معارف بشرى ميهمان پيش فرض هاى پيشين است كه به آن ها شكل مى دهد، در اين صورت، هر انديشه جديدى بايد متناسب با انديشه هاى گذشته و آينده باشد; يعنى هرگز نبايد انديشه جديدى كه هيچ تناسبى با پيش فرض هاى گذشته ندارد حاصل شود، در حالى كه انديشمندان بسيارى را مى توان يافت كه على رغم پيش فرض ها و سابقه هاى ذهنى فراوان، به براهينى دست مى يابند كه نه تنها موجب هدم تمامى فرض هاى قبلى شان گرديده است، بلكه زمينه دست يابى به معارف بعدى را نيز بدون آن كه تأثيرى از اصول قبلى بپذيرند، فراهم آورده است. اين انديشه ها كه هيچ گونه سازگارى با انديشه هاى قبلى نداشته و ناسازگار با انديشه هاى بعدى نيز نبوده، بهترين دليل است بر اين كه انديشه هاى جديد هميشه در چهارچوب انديشه هاى پيشين حاصل نمى شود. اين همه نشانگر توانايى انسان در فراگيرى مطالبى است كه نه تنها بى ارتباط، بلكه نابودكننده دانسته هاى قبلى است.8

3ـ ايجاد پرسش

تأثير از طريق ايجاد پرسش براى عالم دينى، يكى ديگر از مجارى مطرح شده است. توضيح آن كه انتظارات خاص، پرسش هاى ويژه اى به دنبال دارد و اين پرسش ها فهم متون دينى را سمت و سو مى دهد و در آن نقش اساسى دارد. در اين باره، گفته شده است: «فهميدن با سؤال كردن آغاز مى شود»9 و «شريعت نيز (مانند طبيعت) صامت نشسته است تا ما از او بپرسيم و به قدر پاسخ هايى كه از او مى شنويم، او را مى شناسيم; همان گونه كه طبيعت در دل خود حاوى قوانين و تئورى هايى است كه فقط از طريق سؤال و تئورى ها قابل شناخت است. شريعت نيز داراى معارفى است كه فقط از طريق دانسته ها و با سؤال مى توان به آن رسيد»10 و «آيات قرآن، خود به خود سخن نمى گويند.»11
لازم است توجه شود كه اين نوع تأثير غير از آن چيزى است كه در شماره اول گفته شد; در اين جا، بحث از تاثير در فهم است، كه پس از صحت جستوجو از موضوع مورد نظر در قرآن كريم، مطرح مى شود.

نقد

شكى نيست كه پرسش در فهم متون دينى مؤثر است; همانند هر متن ديگرى، و پرسش هاى جديد كاوش هاى جديدى در متون دينى پديد مى آورد و هر قدر ذهن پرسؤال باشد، معارف بيش ترى از قرآن كريم نصيبش مى شود. اما چنان كه با ملاحظه مطالب منقول به دست مى آيد، اين نظريه فهم دينى را سراپا وامدار پرسش ها مى داند; گويا بدون پرسش، هيچ فهم و معرفتى حاصل نمى شود. بايد گفت اين ديدگاه نوعى افراط در تأثيرگذارى بر فهم متون دينى است و مبتنى بر تشبيه شريعت به طبيعت مى باشد.
يكى از اساسى ترين خطاى نظريه قبض و بسط در باب معرفت دينى، تشبيه شريعت به طبيعت از نظر صامت بودن است كه به مكرّر از آن ياد شده، حال آن كه چنين قياسى باطل بوده و اصلاً با مبانى خود صاحب نظريه مزبور نيز سازگار نيست; زيرا وى دين را همان كتاب و سنّت مى داند كه مفاد كلامى و معرفتى پيدا كرده است.12 و كلام به معنايى همانند نظريه هاى عمل مى كند كه از طبيعت و اسرار آن پرده برمى گيرد; همان گونه كه نظريه ها وسيله اى براى كشف قوانين طبيعت مى باشد، كلام و سخن نيز ابزارى براى كشف مرادات متكلم است. براى اين كه نقش كلام روشن شود، فرض كنيم طبيعت قدرت تكلم دارد و مى تواند از اسرار نهفته در درون خود سخن بگويد. در اين صورت، واضح است كه كلام طبيعت مثل آنچه درباره تكامل يا جاذبه مى تواند بگويد جانشين نظرياتى مى شد كه پس از صدها سال به ذهن بشر خطور كرده است; به اين معنا كه در اين صورت، حاقّ واقع را به وسيله كلام به ذهن مخاطب القا مى كرد. در اين تشبيه، از نقش كلام غفلت شده است.
به طور قطع الفاظ قرآن، كه كلام الهى است، به عنوان حاكى از مراد شارع و معانى مقصود به كار رفته است و كلام فى حدّ ذاته بدون پيش فرض هاى مربوط، به مضمون كلام و بر معنا و مفاد خويش دلالت مى كند.13 همچنين بر خلاف عقيده صاحبان اين سخن، حق اين است كه الفاظ در سايه وضع و تعيّن معناى مورد اراده متكلم، آبستن معانى است، نه گرسنه آن و شريعت با تكلّم خويش، ابراز معنا و مقصود مى كند و بدين وسيله از صامت بودن خارج شده است. بنابراين، شريعت نه تنها زبان در كام نكشيده، بلكه همچون دانشمندى است كه با ديگران سخن مى گويد و شناخت پيام آن هميشه وامدار پرسش هاى ما نيست و با داشتن شروط لازم، از طريق جستوجو در كلام شارع، مى توان به مرادات او رسيد. گرچه قبول داريم با سؤال بيش تر، معارف قرآنى بيش ترى نصيب مى شود، حتى سوالات موجود در جامعه به تفاسير آن عصر سمت و سوى خاصى مى دهد و اين امر موجب شده است، كه تفاسير قرون مختلف از جهاتى با هم متفاوت باشد. به عنوان نمونه، چون در زمان فخر رازى سؤالاتى در مورد قديم يا حادث بودن قرآن مطرح بوده، وى در جاهاى گوناگونى از تفسير خود، ذيل برخى از آيات، به اين موضوع پرداخته است;14 از جمله در تفسير آيه «بديعُ السّموات و الارضِ و اذا قَضى امراً فانّما يَقولُ له كن فَيكونُ» (بقره: 117); او پديد آورنده آسمان هاست و چون اراده كارى كند، فقط مى گويد: ]موجود [باش، ]فوراً موجود [مى شود. و نيز آيه «اَلا له الخَلقُ و الامرُ تَباركَ اللّهُ ربُّ العالمينَ» (اعراف: 54); آگاه باش كه ]عالم [خلق و امر از آن اوست. فرخنده خدايى است پروردگار جهانيان.
ولى سخن در اين است كه حتى اگر كسى بدون هيچ سؤالى به قرآن كريم مراجعه كند، معارفى از آن را به دست مى آورد. خود آقاى سروش در نوشته هاى ديگرش به اين مطلب اعتراف كرده، مى گويد: «شريعت صامت و خاموش است، ولى بى حرف و سخن نيست و سخن خود را با كسانى در ميان مى گذارد كه در حضور او بنشينند و از او بپرسند. كسانى كه پرسش ندارند و يا نمى دانند از او چه مى خواهند؟»15
فرض كنيم كسى كه هيچ گونه آشنايى با دين اسلام و قرآن كريم ندارد و بدون طرح هيچ سؤالى برخاسته از انتظارى خاص، قرآن كريم را باز كنند و با آيات مربوط به ارث روبه رو شود كه مى فرمايد: «يُوصيكُم اللّهُ في اَولادِكم لِلذّكرِ مثلُ حظِّ الانثيينِ فاِن كُنَّ نساءً فوقَ اثنينِ فَلَهُنَّ ثُلثا ما تَرك و اِن كانتً واحدةً فلها النِّصفُ...» (نساء: 11); خداوند درباره فرزندانتان به شما سفارش مى كند: سهم پسر همچون سهم دو دختر است. و اگر ]همه ورثه [دختر ]و [از دو تن بيش تر باشند سهم آنان دو سوم ما ترك است و اگر دخترى كه ارث مى برد يكى باشد نيمى از ميراث از آن اوست. او از اين آيه و آيات شبيه به آن درمى يابد كه قرآن كريم اولاً، درباب ارث سخن دارد. ثانياً، به طور دقيق، مقدار سهم ارث فرزندان و پدر و مادر ميّت را جدا كرده است. ثالثاً، بر خلاف نظام حقوقى عرب جاهلى براى زن نيز سهمى در ارث قرار داده است.

4ـ حجّيت بخشيدن و تصديق و تكذيب گزاره هاى دينى

يكى ديگر از مجارى تأثير انتظارات در به دست آوردن احكام و معارف متون دينى تأثيرگذارى از طريق حجّيت بخشيدن و تصديق و تكذيب گزاره هاى دينى است; يعنى انتظارات ما مى گويند كه گزاره هاى دينى، كه درباب يك موضوع وجود دارد، حجت است يا خير. در اين باره آمده است: «حتى اگر در متون دينى، گزاره هايى درباب قلمرو دين باشد و مشخص كند كه چه نوع نيازهايى را از بشر برآورده مى سازد، قول خودش براى ما حجت نيست; چون اولاً، آن سخن بايد تفهيم شود و فهم ما متكى است به نوع انتظاراتى كه ما از دين داريم ... به علاوه، تعيين انتظارات بشر از دين همواره تحوّل تاريخى مى پذيرد.»16 صاحب اين سخن در جاى ديگر نيز درباره قلمرو دين آورده است: «حتى اگر كلام صريحى در اين باب در متون دينى آمده باشد، مدعاى دين در اين خصوص مى تواند منبّه باشد; يعنى متون دينى براى پاسخ گفتن به آن پرسش، تئورى هايى در اختيار ما قرار مى دهد، هر چند كه تحقيق صدق و كذب و تعيين اعتبار يا عدم آن تئورى ها، در بيرون از قلمرو دين معلوم مى شود. به بيان ديگر، سخنان دين در اين خصوص، جنبه اثباتى ندارد، اما فايده ايضاحى دارد.»17 و پس از اين سخنان، نتيجه گرفته است كه بـراى به دست آوردن قلمرو دين يا نظر دين در يك مسأله ديگر، پيش از مباحث برون دينى در آن مورد، نمى توان به خود متون دينى مراجعه كرد.

نقد

حجت نبودن بيانات دينى درباب قلمرو دين و نياز به تحقيق صدق و كذب آن، در صورتى درست است كه اعتقادى به حقّانيت دين و دعاوى آن نداشته باشيم. اما اگر از ديد يك مسلمان، به آيات قرآن و روايات پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) و ائمّه اطهار(عليهم السلام) نظر كنيم و سخن دين را بشنويم و نظر خاصى درباب نيازهاى آدمى و توانايى هاى دين از آن دريابيم، آن گاه ترديد در صدق آن ادعا جايز نيست، بلكه در برخى موارد (ضروريات دينى)، شايد تكذيب سخن دين منجر به خارج شدن از اسلام و مسلمانى شود، مگر اين كه كسى مدّعى شود هيچ معيار عقلانى براى فهم حقّانيت اديان نداريم، جز معيار تجربه تاريخى و محك آزمون علمى.18
ممكن است اين سخن در مورد كتب اديان ديگر درست باشد، اما در مورد قرآن كريم، كه معجزه الهى است و آن همه شواهد تاريخى متواتر و يقينى بر آن دلالت دارد، جاى ترديد در صدق دعاوى آن باقى نمى ماند و نيازى به آزمون تجربى نيست. بنابراين، در بحث قلمرو دين و به دست آوردن نظر قرآن در يك مسأله، اگر به عنوان يك مسلمان به بحث بپردازيم، مى توانيم و بايد به خود دين مراجعه كنيم. اگر به قرآن كريم مراجعه كرديم و آياتى را يافتيم كه طبق قواعد محاوره اى، بر قلمرو دين دلالت كرد، حجت است و مى توانيم بگوييم كه قلمرو دين همان است كه از قرآن كريم استفاده شده و دين حتماً در موضوع مورد بحث سخنى دارد.

5ـ توسعه و تضييق دين

يكى ديگر از مجارى تأثير انتظارات بر فهم احكام و معارف متون دينى تأثيرگذارى از طريق سعه و ضيق بخشيدن به دين است. اگر به فرض، انتظارات نتواند مانع جستوجو در قرآن كريم شود و نيز در فهم آيات تأثير تام نداشته باشد، در هر صورت، انتظارات حاصل از بيرون دين است كه به ما مى گويد مدلول آن آيه جزو دين است يا نه; زيرا انسان ها براى تأمين نياز خود، به دين مراجعه مى كنند. و دين براى تأمين نيازهاى انحصارى آمده است. در نتيجه، از طريق شناسايى نيازهاى اصيل انسانى و توانايى هاى علوم گوناگون بشرى، در جواب گويى به آن نيازها، قلمرو دين معلوم خواهد شد; مثلاً، اگر از طريق علوم بشرى براى انسان صد نياز اساسى شناسايى كرديم كه پنجاه تاى آن را علوم بشرى جوابگوست، قلمرو دين پنجاه مورد باقى مانده خواهد بود. پس در صورتى كه از طريق مباحث برون دينى بتوانيم به موضوع مورد بحث مثلاً نظام سياسى پاسخ دهيم، حتى اگر درباره آن موضوع سخنى در قرآن كريم يافت شود، جزو دين نخواهد بود. در اين زمينه آمده است: «به دست آوردن توانايى دين از سويى، منوط به به دست آوردن گوهر دين است و از سوى ديگر، شناخت نيازهاى انسان كه او را محتاج به دين مى كند و در جاى ديگر غير از دين، پاسخ آن را نمى يابد. بنابراين، براى تحديد انتظارات ما از دين، تبيين دو امر ضرورى است: يكى گوهر دين و ديگرى آن دسته از نيازهاى اصيل آدمى كه جاى ديگر اشباع نمى شود. و تبيين هر دو خارج از دين است.»19 و «آدمى در دين دارى محقّقانه نه مقلّدانه ابتدا تصورى از انسان محتاج به دين دارد، آن گاه دين را براى اين انسان و رفع نياز وى برمى گيرد.»20 همچنين بعضى از مسائلى كه در قرآن آمده براى انسان قابل دست رسى است و انسان با استفاده از رهاورد علوم بشرى مى تواند از آن بى نياز شود; زيرا دين متكفّل بيان مسائلى است كه عقل بشرى و علوم نمى تواند به آن برسد.21

نقد

بحث از تمام مقدمات سخن مزبور مجال وسيعى مى طلبد، اما به اختصار مى توان گفت:
اولاً، لازمه اين سخن نسبى بودن قلمرو دين است; به اين معنى كه با پيشرفت علوم بشرى و پاسخ دهى آن به برخى نيازهاى انسانى، قلمرو دين تنگ مى شود. همچنين ممكن است با كشف نيازهاى جديد انسانى، كه علوم بشرى قادر به جواب گفتن به آن نيست، قلمرو دين توسعه پيدا كند. مگر هر كسى نظر ديگران را نادرست بشمارد و بگويد اكنون با گسترش علوم به اين نتيجه رسيده ام كه قلمرو دين اين مقدار است، واقعيت همين است و از اول چنين بوده و تا آخر هم چنين خواهد بود. نسبى بودن دين با مبانى خود صاحب نظريه مزبور نيز ناسازگار است; چون اعتقاد دارد كه «خود دين ثابت است; يعنى آنچه خداوند فرموده و آنچه در قرآن آمده و آنچه پيشوايان دين گفته اند ثابت و همان گفته هاست كه به دست ما رسيده است. كسى حق كاستن از آن ها يا افزودن به آن ها را ندارد، ولى معرفت دينى متغيّر است.»22
ثانياً، تنها عامل گرايش به دين احساس نياز بشرى نيست تا دين فقط به آن نيازها جواب گويد، بلكه علل ديگرى مثل فطرى بودن دين و دفع ضرر محتمل را نيز مى توان به آن اضافه كرد.
ثالثاً، بر فرض كه انسان براى يافتن نيازهاى خويش به دين مراجعه كند، ولى اين به معناى آن نيست كه دين زاييده نياز بشرى است تا بتوان گفت نيازهاى بشرى قلمرو دين را تعيين مى كند; زيرا اگر دين را زاييده نياز بشرى بدانيم با حقّانيت و عينيت آن منافات دارد.
رابعاً، شناسايى دقيق نيازهاى بشرى از عهده علوم خارج است; چون انسان موجودى است دنيوى و اخروى و داراى دو بعد مادى و معنوى، حال آن كه علوم بشرى را توان درك تمام مسائل دنيوى نيست، چه رسد به مسائل مربوط به عالم آخرت و معنا و ارتباط عالم دنيا و آخرت.
خامساً، دين آن چيزى است كه خداوند خواسته ابلاغ كند و كامل ابلاغ كرده است، نه آنچه ما با نيازهاى خودمان مى سنجيم و مى گوييم بايد با اين نيازها تناسب داشته باشد. به عبارت ديگر، ما نمى توانيم از روى نيازهاى خودمان براى دين حدّ و مرز و محتوا درست كنيم. خدا، كه خالق هستى است و دين را فرستاده، محتواى دين را معلوم مى كند. ما بايد تسليم بيان خداوند در اين زمينه باشيم. اگر با جستوجو در متون دينى (قرآن و سنّت) سخنى درباره موضوعى به دست آورديم، همان جزو قلمرو واقعى دين است.23 گرچه علوم بشرى در آن مورد سخن داشته باشد.

6ـ پيش فرض هاى قبول دين و فهم قرآن كريم

يكى ديگر از مجارى تأثير انتظارات در فهم قرآن كريم تأثيرگذارى از طريق پيش فرض هاى قبول دين است. به اين معنا كه انتظارات از دين كه با مباحث برون دينى شكل مى گيرد پيش فرض هاى مربوط به كاركرد دين را تعيين مى كند و اين پيش فرض ها در فهم قرآن كريم مؤثر است.
بدين روى، گفته شده است: «هر چه پيش فرض قبول دين است، شرط فهميدن آن هم خواهد بود. محققان نه مقلدان بى دليل به دينى از اديان ايمان نمى آورند; مراحل بسيارى را پشت سر مى گذارند، عقايد و اصول بسيارى را مبنا قرار مى دهند تا به شريعتى از شرايع ايمان آورند و لذا، ديگر نمى توانند پس از رسيدن به ايمان، از عقايد پيشين خود، كه مبناى آن ايمان بوده است، دست بكشند. لذا، فهمشان از آن شريعت را با آن مبانى همواره هماهنگ مى كنند. همين مبانى اند كه اختلاف در تفاسير دين را هم به وجود مى آورند ... و هيچ فهمى نداريم كه مستند به اين پيش فرض ها نباشد و از آن قوام و جواز نگرفته باشد.»24 و نيز در جاى ديگر آمده است: «پيش فرض هاى قبول دين همواره در فهم دين مؤثرند و داور آن ها هستند... اين پيش فرض ها در همه جا، حاضرند و به هيچ دريافتى نمى توان بدون حضور و اذن و تجويز آن ها مهر صحت زد و تماميّت نهاد.»25
طبق اين سخن، اگر فرض ما اين باشد كه مثلاً دين درباب نظام سياسى سخن ندارد، حتى اگر آيه اى در اين زمينه يافت شود، به نحوى، آن را مى فهميم كه به نظام سياسى دلالت نكند.

نقد

شكى نيست كه پيش فرض هاى قبول دين فى الجمله در فهم متون دينى و قرآن كريم مؤثر است، اما شرط فهم آن نمى باشد و فهم دينى در واقع، ربطى به قبول دين ندارد; زيرا فهم دينى علم به معارف الهى است، ولى دين دارى ايمان به آن معارف. دين دارى و ايمان بدون علم به دين و معارف آن حاصل نمى شود; چون ايمان پيوند و تعهدى است كه بين نفس و معارف دين حاصل مى گردد و اين پيوند يك فعل اختيارى است. ولى چنين نيست كه بدون ايمان، علم به معارف دين اصلاً حاصل نشود.
هر كس با داشتن مقدمات لازم فهم قرآن مانند آگاهى به زبان عربى و برخى مقدمات منطقى و امثال آن به فهم قرآن كريم نايل مى شود، اگرچه وحى و دين را قبول نداشته باشد. چنان كه قبلاً گفته شد، محققان غيرمسلمان در مورد معارف قرآن، تحقيقات ارزشمندى كرده اند، بدون اين كه به حقّانيت آن ايمان داشته باشند. نهايت اين كه غيرمؤمن به اسلام و قرآن آنچه را از آيات قرآن يافته است، فقط حكايت مى كند. يك مستشرق مسيحى قادر است به درستى از قران كريم دريابد كه اين كتاب الهى خدايان سه گانه مسيحيت را نفى مى كند و حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)را خاتم پيامبران معرفى مى نمايد و به تاريخ برخى انبياى الهى(عليهم السلام)اشاره دارد و ممكن است فهم اين دانشمند با فهم يك عالم مسلمان هيچ فرقى نكند.
اين پذيرفته شده است كه مؤمنِ به حقّانيت قرآن و اسلام نمى تواند تناقض و تعارض بين پيش فرض هاى پذيرش دين و معرفت دينى و برداشت خود از قرآن كريم را بپذيرد و لازم است اين تعارض را به نحوى حل كند، اما اين موضوع ديگرى است كه در عرض فهم دين قرار مى گيرد; يعنى چنين نيست كه فهم دين بدون پيش فرض هاى قبول دين ميسّر نباشد و رابطه آن با پيش فرض ها رابطه اى مشروط باشد; چرا كه فهم دينى، كه از مبادى خود سيراب مى شود، براى خود وجود مستقلى دارد كه فقط هنگام قرار گرفتن در عرض مقبولات ديگر، از جمله پيش فرض هاى قبول دين، بايد با آن ها هماهنگ شود. فرق بسيار است بين اين كه فهم قرآن كريم را به پيش فرض هاى قبول حقانيّت آن متوقف كنيم كه معنايش عدم تحقّق فهم قرآن بدون اين پيش فرض هاست و اين كه بايد تعارض بين فهم ما از آيات قرآن كريم و پيش فرض هاى قبول دين بر طرف شود و ميان آن ها نوعى هماهنگ سازى صورت گيرد. حتى اگر به فرض، بپذيريم كه هيچ فهمى از متون دينى بدون پيش فرض حاصل نمى شود، دليل بر مبتنى بودن فهم قرآن كريم به پيش فرض هاى قبول دين نمى باشد; چون هر پيش فرضى، پيش فرضِ قبول دين نيست.26
نكته ديگرى كه قابل توجه است اين كه تلاش هاى محققِ معتقد به حقّانيت دين و وحى براى هماهنگ سازى بين فهم خود از قرآن كريم و پيش فرض هاى قبول دين، هميشه به نفع پيش فرض هاى قبول دين، كه حاصل علوم بشرى است، تمام نمى شود، بلكه در مواردى، فهم ما از قرآن موجب تغيير و تصحيح در باورها و پيش فرض هاى قبول دين مى شود. بر فرض، اگر براى كسى يكى از پيش فرض هاى قبول دين اين باشد كه دين به تمام نيازهاى مادى و معنوى بشرى پاسخ مى گويد و تمام علوم را مى توان از قرآن كريم به دست آورد، آيا چنين كسى هر قدر تلاش كند، مى تواند براى اين پيش فرض خود از قرآن كريم پاسخ مثبتى پيدا كند؟ به يقين، مى توان گفت: جواب منفى است. وى نمى تواند قرآن كريم را هماهنگ با پيش فرض خود بفهمد. پس به ناچار، بايد از پيش فرض خود دست بكشد و حق به جانب قرآن كريم بداند. يا به عكس، كسى كه با اين بينش دين را قبول كرده است كه فقط به امور اخروى مى پردازد و درباب مسائل اجتماعى و حكومتى سخنى ندارد، ولى هنگام مراجعه به قرآن كريم، آيات كثيرى مى يابد كه به مسائل اجتماعى و حكومتى تصريح دارد، نمى تواند بدون دليل مقبول و قطعى، به صرف تعارض اين آيات با پيش فرض خود، آن ها را ناديده بگيرد و يا از ظاهر آن ها دست بردارد.
مسأله ايمان و فهم متون دينى به نحو ديگرى نيز در ميان انديشمندان اسلامى مطرح است; به اين بيان كه كسانى اعتقاد صحيح به رسالت و هدايت قرآن كريم را شرط فهم آن شمرده اند و بر اين باورند كه اگر مفسّر بخواهد به مقاصد قرآن كريم برسد، بدون ايمان كامل به رسالت و دعوت آن هرگز قادر به فهم صحيح آن نيست; زيرا بر اساس برخى آيات، قرآن هدايت گر پارسايان است; از جمله آيه «ذلكَ الكتابُ لارَيب فيهِ هُدىً لِلمتَّقين» (بقره: 3); اين كتابى است كه در حقّانيت آن هيچ ترديدى نيست; مايه هدايت تقواپيشگان است.
قرآن به دلى كه خالى از نور ايمان است و عقلى كه به كج روى هاى شرك و بى ايمانى و آثار آن آلوده گشته، هرگز معارف خود را نشان نمى دهد; چون چنين دلى از كج روى و فساد در آراء در امان نبوده و نمى تواند بدون دخالت ديدگاه، آزاد و مستقيم، مقاصد قرآن را درك كند.27 پس اعتقاد صحيح به رسالت قرآن كريم، كه شامل قلمرو آن نيز مى شود و از معارف خارج از قرآن حاصل مى آيد، در فهم آيات مؤثر است.
در نقد سخن مزبور، مى توان گفت: شكى نيست كه ايمان صحيح به رسالت و حقانيت قرآن كريم به نحوى در فهم آن مؤثر است، اما چنين نيست كه بدون آن به هيچ فهمى از قرآن كريم نتوان رسيد. به نظر مى رسد در سخن مذكور، به مراتب فهم قرآن توجه نشده كه عبارت است از: (1) فهم معانى و مراد آيات با قراين عقلى نقلى; (2) دريافت هدايت قرآن كريم و رسيدن به ايمان راستين و كامل از طريق آن و (3) فهم كامل قرآن اعم از ظاهر و باطن آن كه فقط معصومان(عليهم السلام) را چنين مقامى است. فقط براى رسيدن به مرتبه دوم و سوم از فهم قرآن كريم، ايمان و اعتقاد صحيح به رسالت انبيا(عليهم السلام)لازم است، ولى براى رسيدن به معانى آيات قرآن و فهم مرتبه اول آن، چنين شرطى نه تنها ضرورت ندارد،28 بلكه با هادى بودن قرآن نيز منافى است; زيرا با چنين شرطى غيرمؤمنان، نخواهند توانست با مراجعه به آن رستگار شوند و حال آن كه قرآن آن ها را به اسلام و خود دعوت مى كند و خود را مايه پند و اندرز براى مردم معرفى مى نمايد: «يَا ايُّها النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ موعظةٌ مِن ربِّكم و شفاءٌ لِما فِى الصُّدورِ و هدىً و رحمةً لِلمؤمنينَ» (يونس: 57); اى مردم، به يقين، براى شما از جانب پروردگارتان اندرز و درمانى براى آنچه در سينه هاست و رهنمود و رحمتى براى گروندگان ]به خدا[ آمده است. علاوه بر هادى بودن، مبارزه طلبى و تحدّى قرآن29 نيز با اين شرط منافات دارد; چون در صورتى دعوت به همانندآورى صحيح است كه منكران قرآن بتوانند آن را بفهمند.
از مباحث گذشته جواب سؤال اول داده شد و به اين نتيجه رسيديم كه انتظاراتِ مفسر از دين، فقط مستقيم و يا از طريق ايجاد پيش فرض هاى قبول دين درفهم قرآن كريم مؤثر است. حال بايد در پى جواب سؤال دوم بود و از شرايط اين تأثير بحث كرد.

ب شرايط تأثير انتظارات بر فهم قرآن كريم

به نظر مى رسد انتظارات خاص از دين با شرايطى در فهم قرآن فى الجمله مؤثّر مى باشد; يعنى اين تأثير نسبت به اوضاع گوناگون فرق مى كند و به جهت تعارض و عدم تعارض بين انتظار خاص با آنچه از قرآن كريم به دست آمده، و قطعى يا غيرقطعى بودن آن دو حالات متفاوتى قابل تصور است كه فقط در برخى از آن حالات اين تأثير قطعى است. براى روشن شدن دقيق مسأله، اين موارد بررسى مى شود:
1ـ ظاهر متون دينى (قرآن كريم) همان معنايى را القا مى كند كه مطابق انتظار ماست. در اين صورت، انتظارات ما تأثيرى در فهم آيات ندارد; مانند اين كه با حجت هاى برون دينى به اين نتيجه برسيم كه قلمرو دين شامل امور سياسى و اجتماعى نمى باشد و بر فرض (بر خلاف واقع)، در محتواى قرآن هم هيچ نشانه اى از دخالت دين در اين امور يافت نشود. در اين صورت، انتظار خاصّ ما هيچ تأثيرى در فهم ما از آيات قرآن نخواهد داشت; چون بدون اين نظريه هم نمى توانيم در قرآن كريم چيزى دال بر نظر دين در امور اجتماعى و سياسى پيدا كنيم.
2ـ آيات قرآن كريم متضمّن قلمروى براى دين است كه با آنچه ما از طريق مباحث برون دينى به دست آورده ايم ناسازگار است. در اين صورت، بين معارف برون دينى كه منتج به انتظارات خاص ما شده است و بين مدلول آيات نوعى تعارض وجود دارد. در اين مورد، نمى توان گفت معارف بيرونى مقدم مى شود يا معارف قرآنى، بلكه نسبت به يقينى يا غيريقينى بودن دلايل منتج به انتظارات ما و حالات گوناگون متن از لحاظ دلالت،30قضاوت هاى مختلفى مى طلبد:
حالت اول: دلالت معارف برون دينى بر انتظارات ما از دين قطعى است و بر نفى بيش از آن هيچ دلالتى ندارد. دلالت آيات قرآن بر قلمروى عام تر براى دين نيز قطعى است; مانند اين كه از طريق برون دينى ثابت شود كه ما انتظار نداريم دين درباب نظام سياسى سخنى داشته باشد، ولى در قرآن آياتى بر نظام سياسى تصريح داشته باشد. در اين صورت، معرفت بيرونى نمى تواند قرينه اى براى دست كشيدن از مدلول آيه باشد; زيرا آن معرفت عدم ضرورت بيان قلمرو را ثابت نمى كند و ممكن است اين بيان از باب تفضّل بوده باشد.
در چنين حالتى، فهم دينى موجب تصحيح و تعديل فهم برون دينى شده و نظريه قبلى خود را تخطئه مى كنيم. حتى كسانى كه بر تأثير انتظارات در فهم متون دينى تأكيد دارند اين تأثير معرفت دينى بر غيردينى را قبول دارند و آورده اند: «ميان معرفت هاى دينى و معرفت هاى علمى، فلسفى و عرفانى ديالوگ مستمر بر قرار است; همه در همه مى تابند و يكديگر را معنا و جلا مى بخشند.»31 بنابراين، «مراجعه كننده به كلام خداوند نبايد درباره مقبول ها و انتظاراتِ پيشين خود هر چند آن ها را منقّح كرده است جزمى داشته باشد. او بايد آن ها را نيز به كلام خداوند عرضه كند; يعنى ا حتمال دهد كتاب و سنّت ممكن است آنچه در ذهن مراجعه كننده وجود دارد، تغيير دهد.»32 بنابراين، اين حالت تقدّم با مدلول آيات قرآن كريم است.
حالت دوم: دلالت معارف برون دينى بر انتظار خاص از دين و نفى بيش از آن مقدار به طور قطعى و ضرورى و نيز دلالت آيات قرآن كريم بر معارفى خارج از آن قلمرو خاص قطعى مى باشد. چنين حالتى به هيچ وجه رخ نمى دهد; زيرا به دليل محدوديتى كه علوم بشرى دارد، نمى تواند براى دين قلمروى دقيق تعيين كند، به گونه اى كه به ضرورت، يك موضوع را از دين خارج سازد و اثبات كند كه دين نمى تواند در اين موضوع بيانى داشته باشد.
حالت سوم: دلالت معارف برون دينى بر انتظارات ما قطعى است، ولى دلالت آيات قرآن بر نظر مخالف انتظار ما غيرقطعى (غير صريح) مى باشد. در اين صورت، معارف برون دينى مى تواند قرينه اى باشد تا از ظاهر آيات قرآن كريم دست بكشيم.
به عنوان نمونه، در تفسير آيه «وَ نَزّلنا عَلَيْكَ الكتابَ تبْياناً لِكلَّ شىء» (نحل: 89)، يكى از نظرات اين است كه معارف برون دينى دلالت كند بر اين كه در تأمين نيازهاى بشرى، عقل نيز جايگاهى دارد و چنين نيست كه تمام نيازهاى بشرى را دين برآورده كند و يا دين در تمام زمينه ها سخنى داشته باشد. اين مطلب موجب مى شود كه ما از اطلاق آيه مذكور دست برداريم و آن را مقيّد به امور دينى بكنيم. همان گونه كه در برخى موارد، معرفتى كه از آيات ديگر قرآن حاصل مى شود آيه اى را مقيّد مى سازد; مثلاً، فخر رازى در تفسير آيه «ما فَرّطنا فِى الكِتابِ مِنْ شىء» (انعام: 38) مى گويد: «تمام يا بيش تر آيات قرآن با دلالت مطابقى يا تضمينى و يا التزامى به اين مطلب دلالت دارد كه مقصود از فرستادن قرآن كريم بيان دين و معرفت احكام الهى است. وقتى اين تقييد از كل قرآن معلوم شد، اطلاق در آين آيه شريفه، به آن تقييد مى خورد.»33
حالت چهارم: دلالت معارف برون دينى بر انتظارات ما غير قطعى است. همچنين دلالت آيات قرآن بر خلاف انتظارات ما غيرصريح مى باشد. در اين صورت، نمى توان معارف ظنى بيرون را ملاك فهم و تفسير قرآن كريم قرار داد و از ظاهر آيه شريفه دست برداشت; زيرا امور ظنّى را نمى توان به دين نسبت داد و فهم ظنّى نمى تواند كاشف دين و حجت براى ما باشد، مگر ظنّى كه خود شارع مقدس آن را معتبر دانسته است;34 چون در آيات و روايات متعددى، تبعيت از گمان و نسبت دادن امور ظنّى به خدا و دين مورد نهى و مذمّت واقع شده كه در ذيل، فقط به چند آيه شريفه اشاره مى شود:
ـ «و لا تَقْفُ ما ليسَ لَكَ بهِ عِلْمٌ» (اسراء: 36); آنچه را بدان علم ندارى پيروى مكن.
ـ «اِنْ يَتَّبِعُونَ الاَّ الظَّنَ و اِنْ هُمْ اِلاَّ يَخرصُونَ» (انعام: 116); آنان جز از گمان (خود) پيروى نمى كنند و جز به حدس و تخمين نمى پردازند.
ـ «اِنْ تَتَّبِعونَ اِلاَّ الظَّنَّ و اِنْ اَنْتُمْ اِلاّ تَخْرُصُونَ» (انعام: 148); شما جز از گمان پيروى نمى كنيد و جز به حدس و تخمين نمى پردازيد.
ـ «وَ ما لَهُمْ بِه مِن عِلْم اِنْ يَتَّبَعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ اِنَّ الظَّنَ لايُغْنى مِنَ الحقَّ شَيْئاً» (نجم: 28); ايشان را به اين كار علمى نيست; جز گمان (خود) را پيروى نمى كنند وگمان در (وصول به) حقيقت هيچ سودى ندارد.
از آنچه بيان شد، معلوم مى شود كه انتظارات خاص از دين نمى تواند همواره در فهم تمامى آيات قرآن كريم مؤثر باشد بلكه فقط به شرطى اين انتظارات حاصل از علوم برون دينى تأثير حتمى در فهم آيات قرآن دارد كه اولاً، آن آيات بر موضوع ديگرى خلاف انتظارات ما دلالت كند. ثانياً، آن انتظارات قطعى ولى دلالت آيات ظنّى باشد.

پى نوشت ها

1ـ عبدالكريم سروش، قبض و بسط تئوريك شريعت، چاپ سوم، ص 268
2ـ همان، ص 390
3ـ «تبياناً لِكُلِّ شىء» (نحل: 89)
4ـ محمّد مجتهد شبسترى، هرمنوتيك كتاب و سنت، ويرايش دوم، ص 257
5ـ محمّد مجتهد شبسترى، «اقتراح»، نقد و نظر، ش. 1، ص 21
6ـ عبدالكريم سروش، مدارا و مديريت، ص 136
7ـ همان، ص 226
8ـ ر. ك. به: عبدالله جوادى آملى، شريعت در آينه معرفت، ص 259
9ـ محمّد مجتهد شبسترى، پيشين، ص 22
10ـ ر.ك.به:قبض و بسط تئوريك شريعت، ص 264
11ـ محمّد مجتهد شبسترى، پيشين، ص 31
12ـ ر. ك. به: قبضوبسط تئوريك شريعت، ص 145
13ـ صادق لاريجانى، معرفت دينى، ص 110
14ـ ر. ك. به: فخر رازى، التفسير الكبير، ج 1، ص 110; ج 2، ص 36; ج 14، ص 100; ج 17، ص 78; ج 19، ص 49; ج 21، ص 186.
15ـ16ـ17ـ مدارا و مديريت، ص 104/ ص 124/ ص 126
18ـ ر. ك. به: هادى صادقى، «آب را از سرچشمه مبنديد»، نقد و نظر، ش. 6، ص 183 و 184
19ـ مدارا و مديريت، ص 11 / همو، انتظارات ما از دين غير مطبوع، ص 22
20ـ قبض و بسط تئوريك شريعت، ص 562
21ـ عبدالكريم سروش، نوار انتظار بشر از دين
22ـ قبض و بسط تئوريك شريعت، ص 502
23ـر.ك.به: محمّد مجتهد شبسترى، پيشين، ص255
24ـ25ـ عبدالكريم سروش، پيشين، ص351 / ص281
26ـ ر. ك. به: صادق لاريجانى، پيشين، ص 108 109 / عبدالله جوادى آملى، پيشين، ص 130
27ـ ر. ك. به: جلال الدين السيوطى، الاتقان فى علوم القرآن، ج 2، ص 1198 / عباسعلى عميد زنجانى، مبانى و روش هاى تفسير، ص 224
28ـ ر. ك. به: محمدعلى رضايى، درآمدى به تفسير علمى قرآن، ص 70 و 71
29ـ درآيات متعدّدى، به تحدّى قرآن اشاره شده است; از جمله در آيه 24 بقره مى فرمايد: «و اِن كُنتم في ريب ممّا نزلّنا على عبدِنا فأتوا بسورة مِن مِثله...»
30ـ سخن به لحاظ دلالت بر معنا سه قسم است:
الف نص: سخنى است كه به وضوح بر معنايى خاص دلالت مى كند، به گونه اى كه احتمال هيچ معناى ديگرى وجود ندارد; مثل دلالت «اَحَلّ اللّه الَبَيْعَ و حَرّمَ الرّبا» (بقره: 257)بر حلال بودن خريد و فروش و حرام بودن ربا.
ب ظاهر: سخنى است كه در عين دارا بودن احتمالات گوناگون، دلالت آن بر يكى از معانى محتمل روشن تر است، به گونه اى كه عقلا هنگام مواجهه با آن، همين معنا به ذهنشان خطور مى كند; مانند دلالت «اقيموا الصّلاة» بر وجوب به پا داشتن نماز، هر چند احتمال استحباب نيز وجود دارد.
ج مجمل: سخنى است كه مدلول هاى مختلفى دارد و هيچ يك از آن ها بر ديگرى ترجيح ندارد، به گونه اى كه شنونده هنگام برخورد با آن دچار حيرت مى شود. (ر.ك.به: محمدرضامظفر، اصول الفقه، ج1ـ2،ص195ـ196).
31ـ قبض و بسط تئوريك شريعت، ص 190
32ـ محمّد مجتهد شبسترى، پيشين، ص 258
33ـ فخر رازى، پيشين، ج 12، ص 38
34ـ مثل خبر واحد ثقه كه در علم اصول فقه حجت بودن آن به اثبات رسيده است.
شنبه 25 شهریور 1391  5:32 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اختلاف پذیری قرآن و دسته بندی مسلمانان

اختلاف پذیری قرآن و دسته بندی مسلمانان

علی آقانوری
اشاره

شاید این ادعا که یکی از عوامل اصلی رشد مباحث و مجادلات کلامی و در پی آن، متمایزشدن فرقه‏ها از یکدیگر اختلاف برداشت صاحبان اندیشه‏های مختلف از قرآن و سنت بوده است، چندان نیازی به اثبات نداشته باشد. درست است که نقش این دو منبع دینی در شکل‏گیری و ظهور فرقه‏های نخستین (نظیر شیعه، خوارج، مرجئه و معتزله) در درجه نخست قرار ندارد، اما می‏توان مدعی شد که هیچ یک از این فرق بعد از ظهور و تمایز ابتدایی خود، نمی‏توانستند بدون تمسک به قرآن و احادیث ــ هرچند گاهی ناصحیح و بدون ضابطه ــ به حیات فکری و نفوذ اجتماعی خود ادامه بدهند. پیام اصلی این نوشتار تأکید بر این نکته است که اسباب و عوامل شکل‏گیری و رواج اندیشه‏های مختلف فرقه‏ای و مناقشات گروهی (اعم از سیاسی، کلامی و فقهی) اگرچه فراوان، متنوع و متفاوت است، بن‏مایه‏های آنها را می‏توان در تفاوت برداشت‏ها از متون دینی به‏ویژه قرآن جست‏وجو کرد. داوری درباره انواع و اقسام فهم‏ها و تمییز و تفکیک فهم صحیح از ناصحیح و میزان ضابطه‏مندی هر کدام از آنها و نیز ورود به مباحث بسیار مهم هرمنوتیک در حدّ وسع و بضاعت علمیِ این نوشتار نیست؛ آنچه مطمح نظر نگارنده است این است که در بررسی زمینه‏ها و خاستگاه‏های روش‏ها و اندیشه‏های دینیِ مختلف و متضاد، نباید از زمینه‏های بنیادی و درونی فرهنگ و تفکر اسلامی چشم‏پوشی کرده، توجه خود را فقط به عوامل بیرونی معطوف کنیم.
با نگاهی گذرا به رساله‏ها و مرام‏نامه‏های به‏جامانده از قرون نخستین، این نکته به روشنی به‏دست می‏آید که مددکار اصلی صاحبان آنها در باورهای مهم کلامی، استناد به قرآن و احادیث منتسب به پیامبر(ص) بوده است. جالب توجه اینکه در بسیاری از موارد، از یک آیه یا یک حدیث دو برداشت کاملاً متفاوت صورت گرفته است(1).
ابن‏قتیبه در اثر کهن خود تأویل مختلف الحدیث، از قول عبید الله بن حسن، قاضی بصره، این موضوع را چنین بیان می‏کند:
هر آنچه در قرآن آمده، حق است و بر اختلاف دلالت می‏کند؛ قول به «قدر» صحیح است و اصل و مستند این قول در کتاب وجود دارد، قول به «جبر» نیز صحیح است و مستند آن قول هم وجود دارد. هر که از قدر بگوید بر صواب است و آنکه از «جبر» نیز سخن بگوید بر صواب است، زیرا یک آیه گاهی بر هر دو وجه دلالت می‏کند و محتمَل دو معنای متضاد است. روزی از او درباره قدری‏ها و جبری‏ها سؤال کردند، گفت: تمامی آنان بر صواب‏اند؛ گروهی خداوند را بزرگ شمردند و گروهی دیگر خداوند را منزه ساختند. همین‏گونه درباره اسماء گفت: آنکه فرد زناکار را مؤمن می‏شمارد بر صواب است و آنکه او را کافر می‏انگارد نیز بر صواب است. آنکه بگوید او فاسق است و مؤمن یا کافر نیست، بر صواب است و آنکه بگوید او کافر و مشرک است نیز بر صواب است، زیرا قرآن بر همه این معانی دلالت می‏کند.(2)
شیخ الاسلام زنجانی بعد از گزارشی مختصر از عقاید فرقه‏های اصلی و نوع تمسک آنها به آیات قرآنی، و تذکر این نکته که هر یک از فرقه‏ها در عقاید خود، با توجه به ظواهر آیات عذر و حجتی از قرآن داشتند، می‏گوید:
امام احمد بن مختار رازی کتابی با عنوان حجج القرآن تالیف کرده و در مقدمه آن گفته: هیچ دسته و گروهی نیست که عالمان آنها مذهب و عقیده خود را به کتاب الاهی مستند نکرده باشند و خود را بر حق و دیگران را در گمراهی ندانند، و در پایان آن نیز می‏گوید: مجموعه این حجّت‏هایی که از قرآن آوردیم می‏تواند پاسخ به آن دسته از ظاهرگرایانی که از تاویل اجتناب کرده، مخالفان خود را «معطّله» می‏انگارند، باشد و هم حجتی است برضد آن دسته از متعصّبانی که دیدگاه مخالف خود را حمل بر کفر گویی، گمراهی، بدعت‏گذاری و نادانی می‏کنند و یا تفکر عقلانی را در برابر جمود بر نقل، برنمی‏تابند و پیوسته بر طبل تکفیر اهل قبله و عصبیت فرقه‏ای می‏کوبند.(1)
کلینی به منظور اثبات نیاز ضروری به حجّت و مفسر واقعی قرآن به نقل از منصور بن حازم نقل می‏کند که:
به امام جعفر صادق(ع) عرض کردم که به برخی از مخالفان گفتم: بعد از رسول خدا چه کسی حجت خدا بر خلقش می‏باشد؟ آنان پاسخ دادند: قرآن. اما من در قرآن نظر کردم و دیدم مرجئیان، قدریان و حتی زنادقه‏ای که ایمانی بدان ندارند برای مباحثه و غلبه بر دیگران بدان احتجاج و استدلال می‏کنند، پس دانستم که قرآن بدون قیم [سرپرستی که تفسیر واقعی آن را بداند] حجت نمی‏باشد و آن قیّم هر چه نسبت به قرآن بگوید حق است، پس به ایشان گفتم: قیّم قرآن کیست؟ گفتند ابن مسعود قرآن را می‏دانست، عمر هم می‏دانست، حذیفه هم می‏دانست، گفتم: تمام قرآن را؟ گفتند: نه [به آنها گفتم] من کسی را ندیدم که بگوید کسی جز علی(ع) تمام قرآن را می‏دانست... حضرت فرمود خدایت رحمت کند.(2)
فراموش نباید کرد که هیچ یک از مفسران بزرگ و معروف قرآن نیز با همه اختلافاتی که در ذوق و قریحه فلسفی، عرفانی، روایی، ادبی و علمی و با همه تفاوت‏هایی که در فهم و برداشت داشتند، مدعی نبودند که تفسیرشان تفسیر به رأی و در جهت تحمیل نظرهای خود بر قرآن است. همگی آنان در مقدمه‏هایی که بر تفاسیر خود نوشته‏اند مدعی هستند که در صدد فهم و عرضه مراد واقعی آیات الاهی بوده‏اند. اما اختلافات آنها در تفسیر آیات قرآن حد و حصری ندارد. و چه بسا کمتر آیه‏ای را بیابیم که در آن به گونه‏ای اختلاف نباشد. شاید بر مبنای همین نکته است که برخی بر این باورند که «گستره معانی و صورت‏های دلالی آیات قرآنی به گونه‏ای است که جست‏وجو، گزارش و دست‏یابی به حقیقت آن ناممکن است».(3) و یا برخی بر این باورند که خاستگاه اصلی برخی از فرقه‏ها، ظهور علم کلام و اختلاف درباره صفات خدا، جبر و اختیار، ایمان و کفر، ارجاء و اعتزال، اسماء و احکام، و امر به معروف و نهی از منکر، چیزی جز ویژگی زبان قرآن نبوده است.(1) از آن صریح‏تر اینکه برخی به این نتیجه رسیده‏اند که اساسا ویژگی ذاتی نص قرآن، تعدد معانی و تاویل‏پذیری بوده و این کتاب به عمد راه هر گونه تفسیر و تاویلی را باز گذاشته است(2) بنا به گفته شهید مطهری «آیات قرآن اساسا اینطور نازل شده که گاهی در آنِ واحد از آن یک معنا، دو معنا، سه معنای درست و بیشتر استفاده می‏شود».(3) از دیدگاه وی تدبر در قرآن نه تنها منحصر به گروه خاصی نیست، بلکه برداشت از آن هر اندازه بدون غرض باشد، باز نمی‏توان آن را یکسان فهمید و عرضه کرد، چرا که از خصایص و معجزات قرآن این است که گاهی تعبیرات خودش را به گونه‏ای می‏آورد که می‏توان از آنها چندگونه معنا فهمید.(4)
گنابادی در مقدمه تفسیر عرفانی بیان السعادة بعد از ذکر حدیث نبوی «ان القرآن ذلولٌ ذو وجوه فاحملوه علی احسن الوجوه» می‏گوید: «قرآن هم به حسب مواد و الفاظ و اعراب و قرائات و هم به حسب دلالت و معانی و مصادیق ذی‏وجوه بوده و دارای معانی مختلف طولی و عرضی است و اساساً معنای «ذلول» در حدیث این است که چنانچه شتر «ذلول» رام و مطیع بهره‏برداری است، از قرآن نیز می‏توان هر معنایی را که اراده شود به دست آورد و حتی راز و رمز صدور برخی از روایات ناهمگون در تفسیر یک آیه نیز در این مهم نهفته است».(5) جالب‏تر اینکه وی در وجوه اعراب و قرائاتِ پنج آیه اول سوره مبارکه بقره ارقام 240، 770، 205، 484 و 11 وجه را ذکر کرده است. با این حال وی آمار ارائه شده را بر اساس برخی از وجوه می‏داند.
اگرچه برخی از این تعابیر، مبالغه‏آمیز و حاصل نگاه خاص صاحبان آنها به ویژگی‏ها و اهداف وحی بوده است، با این حال اندیشمندانی که معتقدند قرآن در دلالت خود گنگ نبوده، ظاهر آن ساده و حتی برای عموم مردم که به زبان عربی آشنایند قابل فهم است و هیچ گاه شیوه لغزگویی را پیشه خود نکرده است،(1) باز به گونه دیگری قابلیت قرآن را برای برداشت‏های مختلف پذیرفته‏اند. به عنوان نمونه مرحوم علامه طباطبایی، در عین پافشاری بر خطابودن روش‏های برداشت و تطبیق آیات الاهی از سوی نحله‏های مختلف اسلامی، بر این نکته نیز تاکید دارد که قرآن در ارائه برخی از آموزه‏ها دارای شیوه و اصطلاح مخصوص به خود است. از نگاه وی فهم معانی و حقایق آیات قرآن بالاتر از درک عموم بوده، تنها به‏واسطه آشنایی با ترجمه و به‏کارگیری اصول لفظیه و دانش عربی که کاربرد آن ویژه تفسیر است، به دست نخواهد آمد. البته وی به رمزی‏بودن قرآن معتقد نیست، اما بر آن است که زبان قران در مواردی مخصوص به‏خود است و چه بسا موجب بروز فهم‏های مختلف خواهد بود و بدین جهت برای پرهیز از اشتباه برداشت علاوه بر رعایت معیارهای عرفی و عمومی معیارهای ویژه دیگری نیز لازم است.(2) جالب‏تر اینکه وی بعد از گزارش احتمالات تفسیری درباره آیه 102 از سوره بقره نتیجه می‏گیرد که اگر این احتمالات را در هم ضرب کنیم، یک میلیون و سیصد و شصت هزار احتمال خواهد شد. وی حتی احتمال چنین کثرت وجوهی را که عقول را متحیر می‏کند از نشانه‏های اعجاز و فصاحت و بلاغت قرآن دانسته(3) و بر آن است که قرآن در مواردی قصد ابهام و رمزگویی داشته است.(4)
علاوه بر آن مسلمانان قرن نخست و معاصران وحی قرآنی با اینکه از مخاطبان مستقیم قرآن بودند و در فهم لغات و الفاظ و دلالت‏های زبانیِ قرآن توفیق بیشتری داشتند، اما شواهد متعددی موجود است که آنان و حتی افرادی همانند ابن عباس نیز، در فهم واژگان و مراد واقعی آیات مشکل داشتند. داستان چگونگی فهم بعضی از صحابه از حکم تیمّم و تشخیص راه شناخت سپیده‏دم با توجه به آیه «حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود» شاهد این مدعاست.(1) گزارش این جریان تاریخی نیز خواندنی است که وقتی پیامبر(ص) رحلت کرد، خلیفه دوم وفات او را منکر شد و با تهدید، دیگران را نیز از چنین اعتقادی پرهیز داد، اما وقتی آیه «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم....»(2) برای او تلاوت شد سکوت کرد و شمشیر خود را غلاف کرد،(3) اما جالب اینکه خود وی در توجیه کار خود به ابن‏عباس می‏گوید، آنچه مرا به این سخن واداشت، آیه شریفه «و کذلک جعلناکم امة ... و یکون الرسول علیکم شهیدا» بود و گمان من بر این بود که پیامبر (ص) باید تا روز قیامت بماند و شاهد اعمال امت خود باشد.(4) اختلاف مخالفان پرداخت زکات نیز با خلیفه بدین جهت بود که آنان معتقدبودند که آیه«خذ من اموالهم صدقة...»(5) صرفا متوجه‏شخص پیامبر است.(6) بنابراین، تفاوت برداشت‏ها از قرآن و نیز سنت همواره مطرح بوده و مورد انکار احدی نیست. پرسش مهمی که در اینجا مطرح می‏شود این است که چرا تفاوت استنباط یا برداشت یا تفسیر وجود دارد؟ آیا ویژگی‏های خود قرآن در این امور نقشی دارد. به‏عبارت دیگر، چرا قرآن مجید اختلاف‏بردار و تأویل‏پذیر است و حتی تأویل‏پذیری‏آن به‏گونه‏ای است که طرفین یا اطرافِ یک‏نزاع فکری همواره به‏قرآن احتجاج می‏کنند. برای روشن‏شدن این مطلب ضروری است به عوامل اصلی اختلاف برداشت که مربوط به ساختِ متن است پرداخته، به برخی از پیامدهای فکری آن اشاره کنیم.

عوامل اختلاف برداشت از قرآن

به طور کلی عوامل اختلاف برداشت از متون دینی را می‏توان به دو دسته تقسیم کرد:
1. ویژگی و ساختارهای زبانی و محتواییِ متن (انعطاف‏پذیری قرآن و سنت).
2. افکار، روحیه‏ها، گرایش‏ها، توانایی‏ها و اهداف مفسران و به تعبیر عام‏تر برداشت‏کنندگان از قرآن.
در اینجا به اقتضای محدودیت‏های این نوشتار به عوامل کلی اختلافاتی که به ویژگی‏های زبانی و محتوایی قرآن برمی‏گردد اشاره می‏کنیم:
این نکته که قرآن اختلاف‏پذیر است به‏تفصیل در منابع سنی و شیعه ذکر شده است؛ حجم زیادی از روایات رسیده درباره قرآن به این مهم اشاره دارد. خوارج را اولین گروه تأویل‏گر و به عنوان فرقه جداشده از جامعه مسلمانان دانسته‏اند؛ وقتی امام علی(ع) ابن عباس را برای مذاکره به سوی آنها فرستاد فرمود: «به وسیله قرآن با آنها احتجاج و مناقشه نکن؛ زیرا ان القرآن حمّال ذووجوه»، یعنی قرآن کلیاتی است که صورت‏های مختلف (معنایی و لفظی) دارد، تو برداشتی را مطرح می‏کنی و آنان برداشت دیگری را مطرح می‏کنند و در مقام احتجاج، آنها چیزی را مصداق می‏گیرند و به آن استدلال می‏کنند و تو چیز دیگری را.(1)
در تفسیر نعمانی از امام صادق(ع) نقل شده است که:
شیعیان علی(ع) از آن حضرت درباره گونه‏های آیات قرآن سؤال کردند؛ آن حضرت در پاسخ فرمود: خدای تبارک و تعالی قرآن را به هفت‏گونه فروفرستاده است که هر کدام از آن گونه‏ها داروی درد است و کفایت کنند. آن هفت قسم عبارت‏اند از: 1. امر؛ 2. نهی؛ 3. ترغیب؛ 4. ترهیب [ترساندن و انذار]؛ 5. جدل؛ 6. مثل؛ 7. قصص. و در قرآن ناسخ و منسوخ، محکم و متشابه، خاص و عام، مقدم و مؤخر، عزائم (فرائض) و رُخَص [مباح‏ها]، حلال و حرام، فرائض و احکام، منقطعی که معطوف است، منقطعی که معطوف نیست و حرفی که به جای حرفی دیگر قرار گرفته است، وجود دارد. برخی از قسمت‏های قرآن، لفظش خاص است و معنایش عام، برخی از قسمت‏ها لفظش واحد و معنایش جمع است و برخی دیگر لفظش جمع و معنایش واحد. برخی از قسمت‏ها لفظش ماضی است و معنایش آینده. برخی از قسمت‏ها خبر است، ولی معنایش به قومی دیگر نظر دارد. برخی از قسمت‏ها به حال خود باقی‏اند، ولی از جهتِ خود برگردانده شده‏اند و برخی از قسمت‏های آن، معنایش برخلاف تنزیلش و برخی دیگر تاویلش همان تنزیلش است. ... در برخی از قسمت‏ها، آیاتی وجود دارند که ظاهر آنها بر خلاف باطنشان است؛ در هنگام تقیه به ظاهر آن عمل می‏شود و نه باطن آنها. برخی از آیات قرآن، خطاب به قومی خاص هستند، ولی مضمون و معنای آنها برای دیگران است. برخی از آیات، به پیامبر(ص) خطاب دارند، ولی در حقیقت نظر به امّت آن حضرت دارند.... و این [اختلاف‏ها و انحراف‏ها در تفسیر قرآن] بدان سبب است که آنان قسمتی از قرآن را با قسمتی دیگر رد کرده‏اند. به منسوخ احتجاج کرده‏اند؛ به پندار این‏که ناسخ است. به متشابه احتجاج کرده‏اند؛ با این اعتقاد که محکم است. به خاص تمسک کرده‏اند، ولی سبب تأویل آن را فروگذاشته‏اند.(1)...
یکی از پژوهشگران این عرصه در جمع‏بندیِ این اختلافات به این نتیجه رسیده است که در تقسیم دلالت الفاظ کتاب، مشخص‏کردن نوع دلالت الفاظ بر معانی آنها از نظر وضوح و خفا، در اختلاف استنباط احکام تأثیر ملموسی دارد. به همین دلیل برخی از متفکران، الفاظ نصوص کتاب و سنّت را، از نظر وضوح دلالت بر احکام به دو دسته تقسیم کرده‏اند:
1. الفاظی که دلالت آنها بر معنایشان روشن است؛ به گونه‏ای که برای فهم مقصود آنها یا انطباقشان بر مصادیق خارجی به چیزی جز خود آن الفاظ نیاز نیست.
2. الفاظی که دلالت آنها بر معنایشان پوشیده است؛ به‏گونه‏ای که برای فهم مقصود آنها یا انطباقشان بر مصادیق خارجی به چیزی جز خود آن الفاظ هم نیاز هست؛ البته این دو دسته الفاظ در یک رتبه نیستند و حنفیان لفظ را به اعتبار وضوح، به ظاهر، نص مفسر و محکم، وبه اعتبار خفا، به خفی، مشکل، مجمل و متشابه تقسیم کرده و دیگران لفظ به اعتبار وضوح به ظاهر و نص، و به اعتبار خفا به مجمل و متشابه تقسیم کرده‏اند.(2)
پژوهشگران علوم قرآنی، اسباب اختلاف و اشتباه در تفسیر را در امور ذیل جست‏وجو می‏کنند:
1. قرائت‏های مختلف.
2. وجود ناسخ ومنسوخ، عموم وخصوص، مطلق و مقید، و حقیقت و مجاز درآیات.
3. تعدّد معانی واژه‏ها و اشتراک لفظی.
4. اجمال معانی برخی از الفاظ.
5. اختلاف در وجوه اعراب، معانی حروف و قواعد نحوی.
6. ناآشنایی با احادیث در تفسیر قرآن و یا استناد به احادیث جعلی و محرَّف.
7. ناآشنایی با شأن نزول.
8. دلالت سیاق آیات.(1)
در اینجا به عنوان نمونه به سه مورد، یعنی اختلاف در وجوه اعراب، معانی حروف، و حقیقت و مجاز و پیامدهای آن اشاره می‏کنیم:
1. هفتمین آیه از سوره آل عمران: «هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هنّ أم الکتاب و أخر متشبهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تأویله وما یعلم تأویله الا الله و الراسخون فی العلم یقولون آمنا به کل من عند ربنا و ما یذکر الا اولوا الالباب». اختلافی که در اینجا بر سر قرائت وقف یا عدم آن بعد از کلمه «الله» و عاطفه یا استینافیه دانستن حرف «واو» وجود دارد، یکی از معنادارترین اختلافاتی است که در تاریخ فهم و تفسیر قرآن رخ نموده است. از نظر زبانی و قواعد نحوی هر دو وجه جایز است، اما هر کدام پیامدهای فکری متفاوتی دارد، چراکه بنا به قرائت وقف و استینافیه دانستن «واو» تأویل متشابهات را کسی جز خدا نمی‏داند، امّا بنا به عاطفه‏دانستن «واو» و عدم وقف، علاوه بر خدا راسخان در علم نیز تأویل متشابهات را می‏دانند. طبیعی است که پذیرش هر یک از این دو دیدگاه، در فهم متشابهات قرآن و حقیقت معارف بلند آن، تفاوت‏های عمده‏ای ایجاد خواهد کرد.(2)
2. آیه ششم از سوره مائده که درباره چگونگی و حکم غسل، وضو و تیمّم آمده است: «یا ایها الذین آمنوا اذا قمتم الی الصلوة فاغسلوا وجوهکم وایدیکم الی المرافق و امسحوا برؤوسکم و ارجلکم الی الکعبین و ان کنتم جنبا فاطهروا و ان کنتم مرضی او علی سفر او جاء احد منکم من الغائط او لمستم النساء و لم‏تجدوا ماء فتیمموا صعیدا طیبا فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم منه مایرید الله لیجعل علیکم من حرج ولکن یرید لیطهرکم و لیتم نعمته علیکم لعلکم تشکرون» در تفسیر این آیه شریفه نیز اختلاف‏های زیادی وجود دارد که عمدتا مربوط به مباحث لغوی و زبانی بوده و هیچ کدام خارج از حوزه زبان‏شناسی نیست، برخی از این اختلافات عبارت‏اند از:
ـ معنای حرف «باء» چیست؟ آیا به معنای الصاق است یا تبعیض؟
ـ مدخول حرف «لی» در حکم ما قبل داخل است یا خیر؟
- مراد از «لامستم» چیست، لمس ظاهری و یا کنایه از مباشرت؟
- منظور از کلمه «صعید» چیست، خاک یا آنچه از جنس زمین است؟ بدین‏جهت است که سیره مسلمانان در چگونگی و شروط و احکام غسل و وضو، بسیار متفاوت است و هر یک برای خود دلیل و حجتی ظاهری دارند.(1)
3. در قرآن آیاتی نظیر: «جاء ربک» (فجر، 22)، «لِما خلقت بیدی» (ص، 75)»، «تجری باعیننا» (قمر، 14) آمده است و نوع برداشت از این آیات از مهمترین موارد اختلافی مسلمانان در موضوع صفات الهی است. تردیدی نیست که اگر آنها را برکنایه‏گویی و مجاز حمل نکنیم و به ظاهر و معنای حقیقی آنها پای‏بند باشیم، سر از تشبیه و تجسیم خدا درخواهیم آورد. گریزگاه کسانی که به وادی تجسیم و تشبیه غلتیده‏اند نیز تمسک به ظاهر چنین آیاتی بوده است.(2) اختلاف ریشه‏دار و پر دامنه دو گروه بزرگ اسلامی (شیعه و اهل سنت) در تفسیر و مراد از واژه «مولی» در حدیث مشهور غدیر و نیز چالش گروه‏ها و مفسران اسلامی در تفسیر و تطبیق واژه «اهل‏بیت» نیز داستان بلندی دارد که در اینجا مجال سخن گفتن از آن نیست.
البته ممکن است بسیاری از اختلافات تفسیریِ مربوط به الفاظ مترادف و یا مصادیق مختلف و یا به‏خاطر تنوع در مثال و مورد، و در نتیجه اختلافاتی ظاهری باشند(3)، اما برخی از اختلافات از آغاز تاریخ اسلام موجب کشمکش‏ها و تمایزات مهم کلامی شده و هنوز نیز به همان سرنوشت دچار است. آنچه را تاکنون برای اسباب اختلاف، که مربوط به متن قرآن و سنت است، آوردیم می‏توان به دو دسته تقسیم کرد:
1. آنچه مربوط به طبیعت زبان است و در همه زبان‏ها وجود دارد؛ مثل عام و خاص، موصول و معطوف، قطع و وصل، استثناءشده و غیر آن، مطلق و مقید، مجمل و مبین و....
این ویژگی‏ها در هر کتاب، نوشته و سخنی و در هر زبانی موجود است. قرآن نیز همچون هر کتاب دیگری، به دلیل استفاده از «زبان مردم» این عناصر زبانی را در خود دارد.
2. آنچه به قرآن اختصاص داشته، به سبک ویژه قرآنی نظر دارد؛ مانند محکم و متشابه، ناسخ و منسوخ، ظهر و بطن، مکی و مدنی، حروف مقطعه، تأویل و...
از میان عوامل فوق به دو محور که از همه مهم‏تر بوده و سهم بیشتری در اختلاف‏های کلامی وفرقه‏گرایی داشته است اشاره می‏کنیم: 1. ذی‏بطون بودن آیات 2. وجود آیات متشابه.

1. برخورداری قرآن از معانی باطنی

این ویژگی قرآن از عوامل و زمینه‏هایی است که موجب اختلاف فهم و پیداییِ دسته‏بندی‏های فکری در تفسیر، و نیز ظهور برخی از جریان‏های تأویلی شده است. اصل پدیده ذی‏بطون بودن قرآن، به ویژه با توجه به ارائه مصادیق تأمل‏برانگیزِ آن از سوی افراد و گروه‏ها، موردتردید و انکار پاره‏ای از عالمان دینی قرار گرفته است؛ حتی دسته‏ای آن را از مخترعات جریان‏هایی تأویلی نظیر شیعیان، باطنیان و عرفا دانسته‏اند.(1)
چنین می‏نماید که این گونه داوری‏ها، با توجه به شواهد عقلی و روایی و با عنایت به محتوا و اهداف قرآن و اذعان قرآن‏پژوهان شیعی و سنّی بر وجود لایه‏های معناییِ عمیق در آیات قرآنی، از قوت چندانی برخوردار نیست؛ به‏ویژه اینکه برخی از منکران بطون به گونه دیگری به وجود این پدیده اذعان کرده‏اند.(2)
درست است که موضوع ظهر و بطن داشتن آیات قرآنی برخلاف برخورداری آنها از آیات متشابه به صراحت در قرآن نیامده، اما چنین نکته‏ای با صرف‏نظر از روایات مختلف شیعه و سنی، از دستورات فراوان قرآن به تدبّر و تفکر در آیات قرآن و نیز نکوهش کسانی که به فهم باطن معانی قرآن نرسیده‏اند و همواره نگاهشان به ظاهر است، به روشنی به دست می‏آید.(1) بگذریم از اینکه برخی وجود چنین پدیده‏ای را از وجوه اعجاز معنوی قرآن به حساب آورده و عده‏ای انکار باطن قرآن را همسان انکار قرآن دانسته‏اند.(2) جمع کثیری از مفسران و دانشمندان علوم قرآنی به وجود این ویژگی اشاره کرده‏اند؛ از جمله غزالی در احیاء العلوم می‏گوید: «بدان هرکس گمان کند که برای قرآن جز آنچه ظاهر تفسیر می‏نماید، معنایی نیست، از محدودیّت دانش خود خبر داده و در خبردادن از دانش خود به واقع اصابت کرده است، ولی در این قضاوت که همه خلق را به درجه و مرتبه پایین دانش خود برگردانده خطا کرده است؛ از اخبار و آثار برمی‏آید که در معانی قرآن، برای صاحبان فهم مجال وسیعی وجود دارد».(3)
آلوسی در روح المعانی چنین گفته است: «سزاوار نیست برای کسی که کمترین بهره‏ای از عقل، بلکه کمترین ذرّه‏ای ایمان دارد، اشتمال قرآن را بر بطونی که مبدأ فیّاض بر باطن هر یک از بندگانش که بخواهد افاضه می‏نماید، انکار کند.(4)
ابن‏تیمیه حدیث «للقرآنِ باطن و للباطن باطن الی سبعةِ ابطنٍ» را مجعول دانسته، امّا از زاویه دیگری به وجوه معانی باطنی اذعان می‏کند،(5) دو کلمه ظهر و بطن، البته نه به معنای مورد بحث، در قرآن نیز به کار رفته است.(6)
حتی برخی از تفکرات تأویلی نیز به چنین واژگانی در قرآن استناد می‏کنند و نتیجه می‏گیرند که هر آیه‏ای مثل و ممثول، و ظاهر و باطنی دارد. رابطه ظاهر و باطن، ماهیت باطن، لوازم، ضوابط و مقدمات فهم باطن و... از مباحثی است که از این عنوان روییده است.(7) شاید بتوان گفت که نزاع اصلی و همیشگی دینداران در جنبه‏های نظری بر سر این مسئله بوده است که آیا در فهم دین می‏توان به ظاهر اکتفا کرد، و یا باید به باطن و گوهر دین توجه کرد. پرواضح است که نزاع دیرینه عقل و نقل و تقدم و تأخر آنها، حسن و قبح عقلی و شرعی، نزاع متکلم با فیلسوف نزاع عارف با محدث و فقیه و اختلاف بر سر روش‏ها و منابع فهم دین با موضوع ظاهر و باطن رابطه روشنی دارد.
مولوی این آموزه مهم را به نظم درآورده، می‏گوید:
زیر ظاهر باطنی بس قاهری است *** حرف قرآن را بدان که ظاهری است
که در او گردد خردها جمله گم *** زیر آن باطن یکی بطن سوم
که نقوشش ظاهر و جانش خفی است(1)*** ظاهر قرآن چو شخص آدمی است
از نظر وی ذی بطون بودن قرآن نه تنها مسلم است، بلکه هیچ میهمان خاص و عامی از سفره گسترده و خوانِ تودرتوی قرآن محروم نخواهد شد.(2)
البته هدف ما در اینجا توجه‏دادن به اصل پذیرش اجمالی این مسئله است، نه گردآوری دیدگاه‏ها وگرنه روشن خواهد شد که کمتر دانشمندی است که در وادی فهم و تفسیر قرآن سیر کند و به این مسئله اشاره‏ای نکرده باشد.

ظهر و بطن در احادیث فریقین

در خصوص این مورد که قرآن دارای ظهر و بطن و حتی بطون مختلفی است، احادیث مختلفی از طرق شیعه و سنی گزارش شده است؛ گو اینکه پذیرش همه این روایات چه بسا متناقض می‏نماید، اما با توجه به شهرت روایات و صدور آن با مضامین مختلف، مورد ردّ و انکار جدی واقع نشده، عالمان فن فی الجمله آن را پذیرفته‏اند.(3) در برخی از روایات شیعی تفاسیر مختلف امام از یک آیه نیز بر همین اساس تبیین شده است و حتی برای ظاهر قرآن نیز ظاهر دیگری برشمرده شده است.(4)
روایات رسیده در این مورد را می‏توان به دسته‏های مختلفی تقسیم کرد: دسته‏ای از آنها از ظهر و بطن قرآن سخن به میان آورده و آن را امری مسلم برشمرده است. برخی دیگر، ابعاد مختلف معارف قرآن را با توجه به فهم مخاطبان تقسیم کرده و دسته‏ای دیگر نیز باطن قرآن را مخصوص اوصیا دانسته است. همه اینها در کنار دسته‏ای دیگر از روایات که به تفسیر معنای باطنی برخی از آیات می‏پردازد، حکایت از این دارد که معارف قرآن به آنچه از ظاهر آن بر مبنای قواعد ادبی فهمیده می‏شود، منحصر نیست و اینکه دسته‏ای از معارف و معانی قرآن آشکار است و رسیدن به دسته دیگری از آن، نه‏تنها ظرافت، تعمق، استعداد و ژرف‏اندیشی ویژه‏ای را می‏طلبد، بلکه نیازمند تعالی روحی و تقرّب خاصی است.(1)
در اینجا به دو نمونه از روایاتی که علاوه بر اشاره به معانی ژرف قرآن، مراتب اهل فهم آن را نیز مشخص می‏کند، اشاره می‏کنیم:
1. در روایتی نقل شده که امیرالمؤمنین درباره مراتب مختلف فهم قرآن فرموده است: «... فجعل قسما منه یعرفه العالم والجاهل، و قسما لایعرفه الاّ من صفی ذهنه، ولطف حسّه و صحّ تمیّزه ممّن شرح الله صدره للاسلام، و قسما لایعرفه الاّ اللّه‏ و انبیاؤه والرّاسخون فی العلم...»(2)
در این روایت، امام علی(ع) مراتب فهم قرآن، و مخاطبان آن را در سه زمینه مشخص کرده است:
1. بخشی از معارف قرآن که عالم و عامی آن را می‏فهمند.
2. بخشی از دانش قرآنی که ذهن‏های صیقل‏یافته و فرهیخته بدان راه دارند.
3. بخشی از معارف قرآنی که فهم آن در انحصار خدا، انبیا و راسخان در علم است. گو اینکه در این روایت، از ظهر و بطن به صراحت نامی به میان نیامده، اما می‏توان محتوای این روایت را با آنچه در روایات مربوط به ظهر و بطن است، تطبیق کرد. بخش اول، یعنی آن دسته از معارفی که عالم و عامی آن را می‏فهمند، همان ظهر قرآن است و قسم سوّم را که دانش آن مخصوص خدا و دارندگان رابطه ویژه با خداست، می‏توان باطن قرآن دانست.
2. در روایت دیگری از امام صادق(ع) نقل شده که حضرت فرموده است: «کتاب اللّه‏ عزّوجلّ علی أربعة، علی العبارة والاشارة واللطائف والحقائق، فالعبارة للعوام والاشارة للخواص، و اللطائف للاولیاء والحقائق للأنبیاء.»(3)
در این روایت، امام صادق(ع) مجموعه معارف قرآنی را در چهار طبقه، دسته‏بندی کرده، فهم هر دسته‏ای از آیات را ویژه افرادی خاص می‏داند.
کوتاه‏سخن آنکه اصل وجود معانی‏ای فراتر از معنای ظاهری آیات، نه‏تنها امتناع عقلی ندارد، بلکه مورد تأیید بیشتر مفسران و متکلمان قرار گرفته و روایات فراوانی از پیامبر(ص) و اهل‏بیت(ع) نیز بدانها اشاره کرده است. در تعریف کلی ظاهر و باطن نیز با توجه به تفاوت مبانی، سخنان به ظاهر مختلفی گفته شده است، با این همه، تکیه اصلیِ همه تعابیر بر این است که فهم معنا یا معانی باطنی تأمل، تدبّر و توانایی ویژه‏ای می‏طلبد و همگان در رسیدن بدان یکسان نیستند.(1) به دیگر سخن همان‏گونه که فهم معنا و مراد آیه متشابه و حتی تعیین مصادیق آن، امری نسبی و بسته به استعداد مخاطب است، امکان درک معنا یا معانی باطنی آیات نیز برای همه افراد به صورت یکسان فراهم نیست. تا اینجا چندان اختلافی نیست؛ آنچه در این موضوع بیشتر درخور توجه و مورد نزاع مفسران و اندیشمندان اسلامی بوده و است، معیارها، راهکارها و سازوکارهای دست‏یابی به معانی باطنی است. چنین اختلافی با توجه به پیامد مهم آن، یعنی ظهور جریان‏های متفاوت تأویلی سزاوار بررسی بیشتری است، اما رسالت این نوشتار پرداختن به آن نیست.(2) در اینجا تنها اشاره‏ای اندک به مواضع مختلف اندیشمندان اسلامی در نحوه راهیابی به باطن و ضابطه تأویل باطنی نموده، برخی از پیامدهای فکری آن را یادآور می‏شویم.
در واقع می‏توان یکی از عوامل تفاوت دیدگاه‏های گروه‏های تفسیری، کلامی و حتی جریان‏های سیاسی را در پاسخ‏های متفاوت به این پرسش جست‏وجو کرد که آیا مفاهیم باطنی از راه لفظ قابل درک و دستیابی است، یا باید جست‏وجو گر راهی دیگر و حقیقتی فراتر بود. پرواضح است که ویژگی و مصادیق تأویل فرد یا گروهی که دست‏بسته دلالت الفاظ و ادّله و قرائن نقلی را می‏پذیرد با کسی که خود را به آنها محدود نمی‏کند، تفاوت زیادی دارد. در پاسخ به این پرسش به دو گرایش عمده می‏توان اشاره کرد: 1. گرایش متنی؛ 2. گرایش معنایی.
1. متن‏گرایان معتقدند که معانی باطنی مدلول الفاظ آیات بوده، از راه یکی از انواع دلالت‏های مطابقی، التزامی، تضمّنی، اشاری و... به دست می‏آید. چنین دیدگاهی از تعریف این افراد از ماهیت باطن به خوبی روشن است؛ به عنوان نمونه ابوزهره می‏گوید: «شاید مراد از بطن در روایت، حقائق هستی و روان انسانی و معانی دیگری باشد که دلالت متن بر آن در سایه رشد عقلانی و علمی بشر تحقق می‏یابد».(1)
محمد حسین ذهبی در التفسیر والمفسرون بر آن است که: «ظاهر قرآن، فهم معنای همان الفاظ عربی است. اما باطن آن، فهم مراد و مقصود خداوند است که در ورای ظاهر الفاظ و شیوه ترکیب آنها نهفته است».(2)
علامه طباطبایی نیز در المیزان مدافع این نظریه است؛ آنجا که درباره معانی باطنی قرآن می‏گوید:
«[این معانی] معانی مطابقی‏ای است که لفظ بر هر یک از آنها دلالت مطابقی دارد؛ البته براثر اختلاف فهم‏ها».(3)
2. معناگرایان معتقدند که راه دریافت بطون، نه از راه دلالت الفاظ، بلکه از راه کشف درونیِ مفسّر است. بر این اساس، روح و اسرار درونی قرآن را تنها صاحبان فهم عمیق می‏توانند درک کنند؛ آن هم نه با علوم فراگرفتنی، بلکه با علم لدنی و مکاشفات باطنی.(4) پر واضح است که از این منظر، قلمرو و مصادیق تأویل باطنی می‏تواند بسیار افزون‏تر و به‏گونه‏ای آزادتر ارائه شود، چرا که هیچ ضابطه خاصی برای چنین تأویلی وجود ندارد.
نمونه برجسته و پیامد اصلی این دیدگاه را می‏توان در راه و رسم عرفا، اسماعیلیه و غالیان، و تأویل‏های بی‏ضابطه یا غیرقابل فهم آنها از قرآن نشان داد.(5) با ملاحظه تعریف‏های افراد شاخص این مکاتب از ماهیت تأویل و باطن، نگاه ویژه آنها به رمزی و الهامی بودن حقائق قرآنی به‏خوبی روشن می‏شود.(6)

2. وجود آیات متشابه در قرآن

براساس بیان خود قرآن در آیه شریفه «هو الذی علیک انزل الکتاب منه آیات محکمات هنّ أم الکتاب و أخر متشابهات»(1) آیات قرآن به دو دسته تقسیم می‏شود. در این تقسیم‏بندی محکمات که مفهوم مشخص و روشنی دارند و مراد آنها از ظاهرشان پیداست، اساس و پایه فهم آیات متشابه، که معنای مورد نظر آنها با معانی دیگر قابل‏اشتباه واختلاط است، می‏باشند. بسیاری ازپژوهشگرانِ مباحث فرقه‏ای و اختلافات فکری، بحث متشابهات را ازمهم‏ترین عوامل مناقشات کلامی و فکری دانسته و حتی وجود اختلافات فکری را گریزناپذیر قلمداد کرده‏اند.(2) البته این نکته را گفته‏اند که تعداد متشابهات قرآنی قابل‏توجه نبوده‏است (حدود 200 آیه) و این صاحبان فرقه‏ها بوده‏اند که به‏متشابه‏تراشی پرداختند.(3)

معنا و مبنای متشابه

مفسران در اینکه مراد از متشابه قرآنی چیست هم‏داستان نیستند(4). غالب آنها به این نکته اشاره دارند که آیه متشابه آیه‏ای است که ظاهرش بیانگر باطنش نبوده، مراد واقعی آن از ظاهرش به‏دست نمی‏آید. به دیگر سخن متشابه لفظی است که محتمل وجوه معانی و در معرض شک و شبهه بوده و قابلیت تاویل صحیح و فاسد را داشته، فهم مراد واقعیِ آن نیازمند قرینه‏هایی (عقلی و نقلی) از خارج از آن است(5) علامه طباطبایی بعد از نقل بیش از ده دیدگاه درباره متشابه و اشاره به نقش برجسته آیات متشابه در فرقه گرایی مسلمانان می‏گوید: «متشابه یعنی آیه بر معنای تردیدپذیری دلالت می‏کند که منشأ تردید در خودِ لفظ نیست، تا از راه‏های شناخته‏شده نزد زبان‏دانان، مانند ارجاع عام به خاص و ارجاع مطلق به مقید و... قابل حل باشد، بلکه تردید ناشی از این است که معنای آیه با معنای آیه دیگری که محکم است و نگاه تبیین کننده به متشابه دارد نمی‏سازد» از نظر علامه متشابه مطلق وجود ندارد، بلکه محکم و متشابه‏بودن، امری نسبی است و چه بسا آیه‏ای برای کسی محکم و برای دیگری متشابه باشد و نیز ممکن است آیه‏ای از آیات قرآن از یک جهت محکم و از جهت دیگر متشابه بوده و در نتیجه نسبت به آیه‏ای محکم و نسبت به آیه دیگر متشابه باشد.(1)
پرسش مهم این است که با وجود اذعان قرآن به ظاهر فتنه‏انگیز آیات متشابه، چه ضرورتی در نزول چنین آیاتی وجود داشته است؟ چرا کتابی که فلسفه بعثت انبیا را رفع اختلاف دانسته و خود را «نور»، «شفاء» و «هدایت» دانسته، به‏جای صراحت در بیان و روشن‏ساختن پیام خود، به متشابه گویی که موجب التباس و اشتباه است، روی آورده است؟ و در یک کلام حکمت وجود متشابه چیست؟ هریک از گروه‏های فکری نظیر متکلمان، عارفان، فیلسوفان، مفسران و دانشمندان علوم قرآنی طبق گرایش و نگاه ویژه خود به این پرسش پاسخ داده‏اند، اما جملگی بر ضرورت و مصلحت وجود آن تأکید دارند.(2) از نگاه پژوهشگری می‏خوانیم:
قرآن به عنوان کتاب هدایت همگانی دارای معارفی جدید، عمیق و خارج از فهم مردم جزیرة‏العرب بود. شیوه سخن‏گویی آن رعایت شیوه‏های زبانی قوم عرب بود. از طرفی چون آنان با چنین معانی بلندی و آوردن آنها در قالب‏های لفظی آشنا نبوده و نمی‏توانستند معانی آنها را به‏خوبی دریابند، در فهمشان مشکلاتی رخ داد و در واقع این مشکلِ خود آنان بود. به هر صورت به‏کارگیری الفاظی که کاربرد آنها برای معانی محسوس و قریب به محسوس رایج است در معانی غیر محسوس و ارائه معارف بلند و والا با چنین الفاظی، موجب ایجاد مشکل در فهم می‏شود.(3)
خلاصه اینکه بیان مطالب عمیق و پیچیده‏ای که با بیان صریح برای عرف قابل فهم نیست موجب می‏شود که در این گونه موارد از شیوه محاوره عرفی عدول گردد و به تمثیل، استعاره و متشابهات و مانند آنها روی آورده شود.
از نظر مرحوم علامه طباطبایی نیز وجود محکم و متشابه در قرآن امری ضروری است و این طبیعت اجتناب‏ناپذیر عالم الفاظ است. همان‏گونه که آب بدون کف در نشئه حرکت، وجود ندارد، در نشئه لفظ نیز محکم بدون متشابه قابل تحقق نیست.(1)

اجتناب ناپذیری تاویل آیات متشابه:

گفته شد که برخورداری قرآن از آیات متشابه امری مسلم و ضروری است و متشابه نیز بنا به ظاهر آیه 7 از سوره آل‏عمران قابلیت پذیرش تأویل صحیح و فاسد را دارد. نه در قرآن و نه در روایات و نه از زبان هیچ یک از بزرگان دینی نیز دستوری مبنی بر نهی از تأویل نرسیده است. حتی آن کسانی که با تأویل برخورد شدیدی داشته و احیانا آن را بزرگ‏ترین بلای فرهنگ اسلامی تلقی می‏کنند، مرادشان مطلق تأویل نیست و فی الجمله ضرورت آنرا پذیرفته(2) و خود نیز در عمل، به تأویل آیات پرداخته‏اند. براساس برخی از احادیث نیز نگرانی پیامبر(ص) نه از تأویل، بلکه از تأویل غیر صحیح بوده است.(3) دعای آن حضرت در حق ابن عباس برای فراگیری تأویل قرآن مشهور است.
فخر رازی در اساس التقدیس می‏گوید: «ان جمیع فرق الاسلام مقرّون بانه لابد من التأویل فی بعض ظواهر القرآن» وی که این کتاب را با هدف اثبات تنزیه خدا از جسمانیت و مکان داشتن، و توجیه آیاتی که ظواهر آنها به تشبیه و تجسیم می‏انجامد، نگاشته است، برای اثبات ضرورت تأویل آیات قرآن و برخی از احادیث، نزدیک به بیست دلیل قرآنی و حدیثی می‏آورد. حاصل کلام او این است که اخذ به ظواهر آیات متشابه و برخی از احادیث، به پیامدهای زیان بار تشبیه و تجسیم دچار شده و خلاف مقتضای عقل است. بنابراین از تأویل چنین آیات و احادیثی هیچ گریزی نیست.(4) وی با چنین نگاهی، به تأویل برخی از آیات به ویژه آیاتی که بیانگر صفات خبریِ خداوند است، می‏پردازد.
شایسته ذکر است که تاویل به عنوان روشی که ظواهر متون و عقائد دینی را با مقتضیات عقل سازگار کند، ویژه فرهنگ اسلامی نبوده، بلکه سابقه آن به قدمت تاریخ ادیان است. این پدیده نه تنها در فرهنگ ادیان قبلی وجود داشته، بلکه هر جا که انسان ناگزیر به پذیرش یک متن و پای‏بندی بدان باشد، تحقق دارد و حتی دامنه آن به متون قانونی و ادبیِ مورد اهتمام نیز کشیده شده است.(1)
بدوی درباره تاویل در آیین یهود می‏گوید:
در قرن اول میلادی مسئله تأویل رمزی را فیلون یهودی به میان یهودیان آورد. آن‏گونه که خود اشاره دارد، بسیاری از یهودیان پیش از او به تاویل رمزی کتب مقدس در عهد قدیم پرداخته بودند، اما او از بزرگ‏ترین نمایندگان مکتب گرایش به تاویل در عصر قدیم به شمار می‏رود. یهودیان قبل از او ابراهیم را به نور (عقل)، همسر او ساره را به فضیلت، و فِصَح را به تطهیر روح یا خلقت عالم تفسیر کرده بودند، اما فیلون تاویل را به عنوان مذهبی مستقل و شیوه‏ای خاص در فهم متون دینی مطرح کرد.
بدوی بعد از بیان فلسفه تاویل‏گرایی فیلون که همان شبهات و حملاتی است که متوجه ظاهر نامعقول برخی از داستان‏ها و اساطیر غیر معقول است، به نمونه‏هایی از آنها می‏پردازد و از جمله می‏گوید: «او بهشت را به ملکوت روح، درخت حیات را به ترس از خدا، و درخت معرفت را به حکمت و دانش... تاویل و تفسیر کرده است».(2) همچنین در بیان معتقدات اوریجن که متاثر از دیدگاه تاویل‏گرایی فیلون درباره کتاب مقدس بوده، بر آن است که به عقیده وی کتاب مقدس به سه وجه تفسیر می‏شود: 1. برای افراد ساده و ابتدایی فقط همان جسم و ظاهر کتاب مقدس بسنده می‏کند [ = اخذ به ظواهر، همان‏گونه که در نظر غزالی، برای عوام کافی است]؛ 2. افرادی که از سطح فهم بالایی برخوردارند به درک روح و باطن کتاب نایل می‏آیند؛ 3. افراد کامل کسانی هستند که کتاب را با اسرار درونی‏ای که بر غیب اشراف دارد می‏فهمند.(3)

پیامدهای کلامی و فرقه‏ای تمسک به متشابهات قرآنی

در میان مسلمانان نیز چنین پدیده‏ای با توجه به عدم امکان قبول و تطبیق برخی از ظواهر آیات و روایات، امری مسلم و شناخته شده است. این پدیده اگر چه اجتناب‏ناپذیر و ضروری بوده، همواره مورد سوءاستفاده نیز بوده و است. درست است که تاویل آیات قرآن در دوران صحابه و در صدر نخست به دلایلی مورد اقبال چندانی نبود، اما بعد از ماجراهای قتل عثمان و در پی آن، شکل‏گیری رسمی فرقه هایی چون خوارج، قدریه و مرجئه، و پاشیده شدن بذر اختلاف مذهبی، باب مجادلات و احتجاجات مذهبی گشوده‏تر شد و طبیعی بود که هر یک از آنها به دنبال مستندی از قرآن و سنت نیز باشند.(1) احمد امین افزایش روبه‏رشد تأویل گرایی فرقه‏ها را، به‏ویژه در اواخر دوره امویان، این‏گونه ترسیم می‏کند:
مردم در عصر پیغمبر اکرم(ص)و پس از او تا اندک زمانی قرآن را می‏خواندند و می‏شنیدند و آن را می‏فهمیدند و اگر دانشمندانشان به چیزی بیش از فهم ابتدایی توجه می‏کردند، توضیحی بود در اسباب نزول یا استشهاد به اشعار عرب برای تفسیر لفظی نامأنوس یا سبکی پیچیده. بیشترین چیزی که «طبری» و دیگران از صحابه نقل می‏کنند از همین قبیل است... در اواخر دوره اموی نیز می‏بینیم که سخن‏گفتن درباره «قدر» شایع شد و متکلمان در بحث قضا و قدر از زاویه عقائد خویش به قرآن می‏نگریستند؛ کسی که قائل به جبر بود، همه آیات اختیار را تأویل می‏کرد و آن که قائل به اختیار بود نیز آیات جبر را... در دوران عباسی این جویبار همچون سیلی سهمناک به راه افتاد و اصحاب مذاهب گوناگون که روز به روز در افزونی بودند، همگی از دیدگاه مذهب خودشان به قرآن نظر می‏کردند... در این باره فرقی میان معتزله و اشاعره و «ماتریدیه» نبود؛ همه ایشان دلایل فلسفی یونانی را در دین دخالت دادند...»(2)
مرام‏نامه‏های فرقه‏ای و رسائل به‏جامانده از هریک از صاحبان فرقه‏ها درباره موضوعاتی چون خدا و صفات، جبر و اختیار، قضا و قدر، رؤیت خدا و خلق قرآن، شاهد گویای این مدعاست(3). بنا به نقل طبری هنگامی که درنزد ابن عباس در مورد خوارج و برداشت‏های سوء آنان از قرآن، سخن به میان آمد، وی اظهار داشت که این گروه به محکمات قرآن ایمان دارند، لیکن هلاکت آنها در متشابهات است.(1) خوارج با تکیه بر افکار ساده خود قرآن را بر حسب فهم و اجتهاد خویش، تفسیر می‏کردند و از آرایی که در زمینه اصول و فروع ابراز داشته‏اند، سطحی نگری و قشری‏نگری آنها به خوبی هویداست.(2) آنها برای تثبیت افکار و گرایش‏های سیاسی و مذهبی خود به ظواهر قرآن تمسک می‏جستند. بارزترین اعتقاد آنها تکفیر اهل معصیت با استناد به قرآن بود و بر همین اساس هر مسلمانی را که مخالف نظر آنان بود، کافر می‏دانستند.(3)
با گذشت زمان، فرقه‏ها و مذاهب دیگری نیز با استناد به آموزه‏های قرآن پا به عرصه وجود گذاشتند که از آنها در دوران نخستین و عصر پیامبر خبری نبود. البته بروز تفکرات گوناگون با توجه به اوضاع و شرایط جامعه، به‏ویژه پس از آنکه مسلمانان با ملل دیگر ارتباط پیدا کردند، امری اجتناب‏ناپذیر بود، اما یکی از عوامل اساسی آن تأویل قرآن و چه بسا تحمیل دیدگاه‏های فرقه‏ای بر آن و از همه بیشتر تمسک به آیات متشابه بود. این در حالی است که کمی قبل از ظهور خوارج، یعنی در زمان خلافت خلیفه اول اساساً بحث در مورد آیات مشکل و متشابه ،با عکس العمل‏های شدیدی مواجه می‏شد و در این رابطه داستان صبیغ بن سهل حنظلی، معروف است که در مورد آیات متشابه قرآن سؤال کرد و عمر به همین خاطر او را تنبیه و به بصره تبعید کرد. حالتِ فراگیر بی‏اعتنایی و یا احتیاط برخی از صحابه نسبت به چنین مباحثی نیز مزید بر علت بود.(4)
مکتب معتزله نیز حرکتی بود برای توجیه عقلی عقاید دینی؛ آن هم با تمسک به آیات قرآن. مهم‏ترین مسائلی که معتزله مطرح می‏کردند، عبارت بودند از: صفات خدا، جبر و اختیار، حدوث و قدم قرآن، امتناع رؤیت خدا، عدل الاهی، وعد و وعید، المنزله بین المنزلتین و امر به معروف و نهی از منکر، که در همه موارد بر اساس آیات قرآن، عقاید خود را تثبیت می‏کردند.(5) حدود دو قرن بعد از شکوفایی تفکر اعتزالی، ابوالحسن اشعری، مکتب اشعری را در تقابل با عقل‏گراییِ افراطی معتزله، پایه‏ریزی کرد، که در واقع بازگشت به ظواهر قرآن و حدیث و به اصطلاح نوعی ظاهرگرایی بود.
عمده‏ترین نظریات اشاعره نیز که در معتزلیان را به چالش می‏کشاندند، عبارت بودند از: صفات خداوند و رابطه آنها با ذات، مسئله حدوث و قدم قرآن، امکان رؤیت خداوند، جلوس خدا بر عرش، و خلق اعمال. دیدگاه این گروه نیز همانند معتزله بر آیات متشابه تکیه داشت.(1)
یکی از جریان‏های کلامی‏ای که اشاعره بر اساس تمسک به متشابهات قرآن، به راه انداختند موضوع صفات الاهی بود. اشاعره به خاطر تقید به ظواهرِ الفاظ چاره‏ای نمی‏دیدند که برای خدا دو ویژگی ذات و صفت قائل شوند؛ مثلاً علیم را ذات متصف به علم، حکیم را ذات متصف به حکمت و مانند آن دانستند و از همین رو به دام قول زیادت صفت بر ذات، افتادند و البته معتزله و شیعه راه دیگری را پیمودند.
یکی دیگر از جنجالی‏ترین موضوعات، جبر در اعمال بود. ظاهر آیات قرآن که برخی بر جبر و برخی دیگر بر اختیار آدمی دلالت دارد، موجب شده است تا افکار مسلمانان از دیر باز متوجه بحث جبر و اختیار شود. آیاتی در قرآن دیده می‏شود که بنا به آنها جز خداوند فاعلی وجود ندارد و در مقابل، آیات دیگری وجود دارد که از اختیار انسان سخن می‏گوید و او را مسئول اعمال و رفتارهای خویش می‏شناسد.(2) صوفیه نیز نه‏تنها بنا به گزارشی، در تثبیت مبانی خود به بیش از چهارصد آیه از آیات قرآنی استناد کرده‏اند(3) وبلکه غالب آموزه‏های عملی ونظری خودرا برگرفته ازقرآن وسنّت‏دانسته‏اند.(4) درمجموع می‏توان گفت که حجم بسیاری از مجادلات و اختلافات کلامی وچه‏بسا فقهیِ قرون‏نخست،به‏ویژه بعد ازشکل‏گیری فرقه‏ها برمحورموضوعاتی‏بوده که‏هریک‏ازطرفین نزاع برای اثبات اندیشه خود درپی مستمسکی ازقرآن ونیز احادیث پیامبر(ص) بوده‏اند.
نکته درخور توجه اینکه هریک از گروه‏های فکری رقیب نه‏تنها در اثبات اندیشه‏های مذهبی خود به دیگر آیات قرآنی احتجاج و استناد می‏کردند بلکه گاهی یک آیه از قرآن مستند دو نوع تفکر متضاد می‏شد. از این نمونه‏ها در آثار کلامی هریک از فرق و نیز تفاسیر قرآنی بسیار است که گزارش آن بسی جالب و خواندنی خواهد بود. به عنوان نمونه فخر رازی در تفسیر خود در ذیل آیه 27 سوره انعام می‏گوید معتزله برآنند که این آیه دلالت بر اثبات اختیار می‏کند و اصحاب ما (اشاعره) به همین آیه در نفی اختیار و اثبات قول به جبر استناد می‏کنند. و یا مثلاً مخالفان شیعه که تصور می‏کنند قول به رجعت از اعتقادات مسلم شیعه امامیه است به آیه «وحرام علی قریه اهلکناها انّهم لایرجعون، انبیاء: 95) در جهت نفی رجعت استناد می‏کنند و جالب اینکه برخی از مفسران شیعه با تمسک به همین آیه به اثبات رجعت پرداخته‏اند.(1)
نمونه روشن‏تر آن موضوع رویت الهی است، با ملاحظه دلایل نقلی هریک از دیدگاه‏های متضاد در این باره روشن می‏شود که صاحبان آن علاوه بر بهره‏گیری از آیات مختلف قرآنی و احیانا احادیث نبوی، گاهی یک آیه را محور رد و اثبات اندیشه خود قرار می‏دهند. شاید روشن‏ترین آیه درباره نفی رویت الهی آیه شریفه «لاتدرکه الابصار وهو یدرک الابصار، انعام: 103» باشد. متکلمان شیعه و معتزله به این آیه برای نفی رویت خدا استناد کرده‏اند امّا برخی از اشاعره همین آیه را دال بر جواز رویت الهی گرفته‏اند.(2)(3) نقد و داوری درباره هریک از برداشت‏های مختلف و احیانا متضاد، نه در رسالت و ظرفیت این نوشتار است و نه در توان نویسنده آن؛ با این حال از این نکته نمی‏توان چشم پوشید که با توجه به تفاوت‏های اساسی مسلمانان در روحیه و افکار از یک‏طرف و سبک‏های بیانی قرآن و طبیعت اختلاف‏پذیری متون دینی از طرف دیگر، حجم بسیاری از اختلاف برداشت‏ها را نمی‏توان حمل بر سوءنیت یا نادانی صرف صاحبان آن نمود. حتی اگر بسیاری از این موارد را طبیعی به حساب نیاوریم، حداقل می‏توان گفت «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». با این همه از همه مطالب پیش گفته نیاز مبرم به «امام مبین» و «وارث علوم الهی پیامبر» بیش از پیش آشکار می‏شود. تفصیل این مطلب فرصت دیگری را می‏طلبد.

کتابنامه

42. آلوسی، محمد بن عبداللّه، روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم و السبع الثانی، بیروت، دار الاحیاء التراث العربی.
43. آملی، حیدر بن علی، تفسیر المحیط الاعظم، تصحیح محسن موسوی تبریزی، تهران، وزارة الثقافة و الارشاد الاسلامی، 1416ق.
44. ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد، مقدمه علامة ابن خلدون، قاهره، مصطفی محمد.
45. ابن قتیبه، عبداللّه بن مسلم، تأویل مختلف الحدیث، بیروت، دارالکتاب العربی.
46. ابوزهره، محمد، تاریخ المذاهب الاسلامیه، قاهره، دار الفکر العربی.
47. امین، احمد، ضحی الاسلام، بیروت، دار الکتاب العربی.
48. بدوی، عبدالرحمن، مذاهب الاسلامیین، بیروت، دار العلم للملایین، 1996م.
49. جابر، طه، ادب الاختلاف فی الاسلام، 1413ق.
50. جار اللّه، زهدی حسن، المعتزله، بیروت، المؤسسه العربیه للدراسات و النشر، 1410ق.
51. ذهبی، محمدحسین، التفسیر و المفسرون، بیروت، دار القلم، 1407ق.
52. زرکشی، محمد بن عبداللّه، البرهان فی علوم القرآن، بیروت، دارالمعرفه، 1391ق.
53. سروش، عبدالکریم، صراط‏های مستقیم، تهران، مؤسسه فرهنگی صراط، 1377ش.
54. سلطانعلیشاه، سلطان محمد بن حیدر، بیان السعادة فی مقامات العباده، بیروت، مؤسسه الاعلمی، 1408ق.
55. سیوطی، عبداللّه بن ابی‏بکر، الاتقان فی علوم القرآن، تصحیح مصطفی دیبالبقا، بیروت، دار ابن کثیر، 1407ق.
56. شاطبی، ابراهیم بن موسی، الموافقات فی اصول الشریعه، بیروت، دار المعرفه، 1395ق.
57. شیخ، محمد سعید، مطالعات تطبیقی در فلسفه اسلامی، ترجمه مصطفی محقق داماد، تهران، خوارزمی، 1369ش.
58. صبحی، احمد محمود، فی علم الکلام: دراسة فلسفیه لاراء الفرق الاسلامیه فی اصول الدین، بیروت، دار النهضة العربیه، 1405ق.
59. طباطبایی، محمدحسین، المیزان فی تفسیر القرآن، بیروت، مؤسسه الاعلمی، 1393ق.
60. طباطبایی، محمدحسین، شیعه در اسلام (مقدمه: سید حسین نصر)، تهران، کتابخانه بزرگ اسلامی، 1354ش.
61. طباطبایی، محمدحسین، قرآن در اسلام، قم، هجرت، 1360ش.
62. طبری، محمد بن جریر، جامع البیان فی تفسیر القرآن، بیروت، دار المعرفه، 1409ق.
63. عبدالرازق، مصطفی، تمهید لتاریخ الفلسفه السلامیه، قاهره، مکتبه الثقافة الدینیه، 1363ش.
64. علم المهدی، علی بن حسین، رسالة المحکم و المتشابه المعروف بتفسیر النعمانی، قم، دار الشبستری، 1363ش.
65. غزالی، محمد بن محمد، احیاء علوم الدین، تصحیح عبداللّه خالدی، بیروت، دار الارقم بن ابی‏الارقم، 1419ق.
66. غزالی، محمد بن محمد، معارج القدس فی مدارج معرفة النفس و معه قانون التأویل، قاهره، مکتب الخبدی، 1968م.
67. فخر رازی، محمد بن عمر، اساس التقدیس فی علم الکلام، تصحیح محمد عریبی، بیروت، دارالفکر اللبنانی، 1993م.
68. فخر رازی، محمد بن عمر، اساس التقدیس فی علم الکلام، تصحیح: محمد عریبی، بیروت، دار الکفر اللبنانی، 1993م.
69. فضل اللّه، محمدحسین، من وحی القرآن، بیروت، دار الزهراء، 1405ق.
70. کلینی، محمد بن یعقوب، الاصول من الکافی، بیروت، دارصعب ـ دارالتعارف، 1401ق.
71. گتانی، محمد، جدال العقل و النقل فی مناهج التفکیر الاسلامی فی الفکر القدیم، بیروت، دارالثقافه، 1412ق.
72. متقی، علی بن حسام الدین، کنز العمال فی سنن الاقوال و الافعال،تصحیح بکری حیانی، بیروت، مؤسسه الرساله، 1413ق.
73. مجلسی، محمد باقر بن محمدتقی، بحار الانوار، تهران، دار الکتب الاسلامیه، 1362ش.
74. مطهری، مرتضی، آشنایی با قرآن، قم، صدرا.
75. نشار، علی سامی، نشاة الفکر الفلسفی فی الاسلام، قاهره، دار المعارف بمصر، 1997م.

پي نوشت ها:

1. موارد اندکی از آن را بنگرید: قرآن مجید، ترجمه و توضیح آقای خرمشاهی، ص 133، 141، 208، 330، 366؛ محمد هادی معرفت، التمهید، ج3، ص240ـ239.
2. ابن قتیبه، تاویل مختلف الحدیث، ص 46.
1. فضل الله زنجانی، تاریخ علم الکلام، ص 198 - 199.
2. کلینی، اصول کافی، ج1، کتاب الحجّة، باب الاضطرار الی الحجّة، حدیث شماره2.
3. زرکشی، البرهان فی علوم القرآن، ص. 5-6.
1. سامی نشار، نشاة الفکر الفلسفی، ج 1، ص 374؛ عبدالرحمن بدوی، التراث الیونانی فی الحضارة الاسلامیة، ص 201؛ احمد محمود صبحی، فی علم الکلام، ج1، ص 24-25. البته برخی به چنین اختلاف برداشت‏هایی نگاه بدبینانه داشته، همه آنها را حاصل کج فهمی از مقاصد شرع می‏دانند. ابن رشد از جمله افرادی است که بر این دیدگاه پافشاری می‏کند و می‏گوید: «فإن الناس قد اضطربوا فی هذا المعنی کلّ الاضطراب، فی هذه الشریعة حتی حدثت فرق ضالة و أصناف مختلفة. کل واحد منهم یری أنه علی الشریعة الأولی، وأن من خالفه إما مبتدع و إما کافر مستباح الدم والمال. وهذا کله عُدُول عن مقصد الشارع صلی‏اللّه‏ علیه وسلم. و سببه ما عرض لهم من الضلال عن فهم مقصد الشریعة. وأشهر هذه الطوائف فی زماننا هذا أربعة: الطائفة التی تسمی بالأشعریة و هم الذین یری أکثر الناس الیوم أنهم أهل السنة، والتی تسمی المعتزلة، والطائفة التی تسمی بالباطنیة، والطائفة التی تسمی بالحشویة. وکل هذه الطوائف قد اعتقدت فی اللّه‏ اعتقادات مختلفة، و صرفت کثیرا من ألفاظ الشرع عن ظاهرها إلی تأویلات نَزَّلوها علی تلک الاعتقادات، و زعموا أنها الشریعة الأولی التی قُصِد بالحمل علیها جمیع الناس، وأن من زاغ عنها فهو إما کافر وإما مبتدع. وإذا تُؤُمِّلت جمیعُها و تُؤُمِّل مقصدُ الشرع ظهر أن جلَّها أقاویل محدثة وتأویلات مبتدعة.» (الکشف عن مناهج الادلة فی عقائد الملّة، ص99ـ100).
2. چنین دیدگاهی را بنگرید: محمد ارکون، تاریخیة الفکر العربی الاسلامی، ص 145 - 147؛ علی حرب، التأویل و الحقیقة، مقاله المجاز و الحقیقة؛ همچنین عبدالکریم سروش، صراط‏های مستقیم.
3. مرتضی مطهری، آشنایی با قرآن، ج 4، ص 51.
4. همان، ص 134.
5. گنابادی، تفسیر بیان السعاده، ص17-18.
1. اشاره‏ای است به مواردی از قبیل: سید محمد حسین طباطبایی، قرآن در اسلام، 19 - 24؛ سیدابوالقاسم خویی، البیان، ج 1،ص413-415؛ مقدمه ابن خلدون، ص 366.
2. رک: المیزان، ج 3، ص 8؛ ج 5. ص 416، ج 1، ص 9؛ شیعه در اسلام، ص 51.
3. همان، ج 1، ص 234. همچنین بنگرید ذیل تفسیر آیه 17 سوره هود.
4. همان، ج15، ص 396.
1. برخی از این شواهد را بنگرید: شاطبی، الموافقات، ج 2، ص 57 - 58؛ احمد امین، فجر الاسلام، ص 196 - 197؛ سیوطی، الاتقان، ج1، ص354-355.
2. آل عمران، 144.
3. سیره ابن هشام، ج 2، ص655.
4. همان، 661.
5. توبه، 103.
6. طه جابر العلوانی، ادب الاختلاف فی الاسلام، ص58.
1. بررسی معانی مختلف این حدیث را بنگرید: بیان السعادة، ج 1، ص17 - 19. فراموش نباید کرد که امام‏علی(ع) این سخن را درباره کسانی می‏گوید که بیشتر آنان عصر نزول را درک کرده بودند و عموما از «قاریان» به حساب می‏آمدند. از طرف دیگر وقتی آنان شعار «لا حکم الا لله» را مطرح کردند، امام در پاسخ آنها گفت: «سخن حقی است که به منظور باطلی بیان شده است».
1. سید مرتضی علم الهدی، رسالة فی المحکم والمتشابه، ص4-5.
2. بنگرید: دکتر مصطفی ابراهیم الزامی، خاستگاه‏های اختلاف در فقه مذاهب، ترجمه حسین صابری، ص213. همچنین بنگرید: عبدالرحمن العک، اصول التفسیر و قواعده، ص. 342. 358.
1. بنگرید: ابن رشد، مقدمه بدایه المجتهد و نهایه المقتصد؛ بطلیوسی، الانصاف فی التنبیه علی الاسباب التی اوجبت الاختلاف؛ گردآوری و خلاصه‏ای از آن را بنگرید. تمهید لتاریخ الفلسفة الاسلامیة، ص180 - 190؛ ابن جزی، التسهیل، ج1، ص6 - 9.
2. به این موارد اختلافی در اغلب تفاسیر قرآنی اشاره شده است.
1. به این موارد اختلافی در اغلب تفاسیر قرآنی اشاره شده است.
2. به عنوان نمونه مقایسه کنید دیدگاه‏ها و تأویل‏های فخررازی را در کتاب اساس التقدیس با دیدگاه‏ها و تفاسیر ابن‏حزیمه از این آیات در کتاب التوحید.
3. مقدمة فی اصول التفسیر، ص38 به بعد؛ البرهان فی علوم القرآن. ج 2، ص 289؛ الموافقات. ج 4، ص 140.
1. ر.ک: ابن تیمیه، التفسیر الکبیر، ج2، ص 39ـ45؛ محمد حسین ذهبی، التفسیر والمفسرون، ج2، ص27؛ شریعت سنگلجی، کلیدهای فهم قرآن، ص 41؛ محمد کتانی، جدل العقل والنقل، ص 706؛ ذبیح‏الله منصوری، امام صادق مغز متفکر جهان اسلام، ص 165. شهید محمد باقر صدر عالم بلندپایه شیعی با توجه به وجود برخی از روایات تأویلیِ غالیان و باطنیان در جوامع روایی شیعه، برآن است که اصحاب ائمه در برخورد با قرآن دو شیوه متفاوت داشته‏اند: 1. شیوه پذیرفته‏شده از سوی فقیهان که بیانگر ظاهر و واقع شریعت بود... 2. شیوه باطنیان که همواره می‏کوشیدند به قضایا حالت معمّا بدهند... این گروه چون پشتوانه روشنی برای دیدگاه‏هایشان نداشتند به تأویل و استخراج بطون قرآنی روی آوردند. (بحوث فی علم الاصول، ج4، ص285).
2. مثلاً بنگرید: ذهبی، التفسیر والمفسرون، ج2، ص 27.
1. به عنوان نمونه بنگرید: نساء، 78، 82؛ محمد، 24. گردآوری روایات مختلف درباره ظهر و بطن قرآن را بنگرید: ابوالحسن عاملی اصفهانی، مقدمه تفسیر مرآة الانوار؛ بررسی و تقسیم و تحلیل محتوای آن را بنگرید: مجله پژوهش‏های قرآنی، شماره 5 ـ 6، مقاله ظاهر و باطن قرآن در گستره روایات، مبانی مختلف دانشمندان درباره مراد و راه دست‏یابی به بطون قرآنی را بنگرید: همان شماره 22ـ21.
2. ر.ک: ابوالحسن عاملی، تفسیر مرآة الانوار، فصل چهارم.
3. احیاء العلوم، ج1، ص 289.
4. روح المعانی، ج1، ص18.
5. التفسیر الکبیر، ج2، ص 41ـ39.
6. بنگرید: حدید، 3، روم، 7 و لقمان، 30.
7. بنگرید: قاضی نعمان، تأویل دعائم الاسلام، ج1، مباحث مقدماتی، و نیز مقدمه مصطفی غالب بر همین کتاب. برای اطلاع بیشتر بنگرید: مقاله نگارنده تحت عنوان اسماعیلیه و باطنی‏گری در کتاب مجموعه مقالات اسماعیلیه.
1. مثنوی (نیکلسون) دفتر سوم، ص597.
2. مثنوی، ابیات 1899ـ1896.
3. چنین احادیثی را البته با اختلاف تعابیر و مضامین بنگرید: کنز العمال، احادیث 2661، 2879؛ طبری، جامع البیان فی تفسیر القرآن، ج1، ص109؛ اصول‏کافی، ج2، ص598؛ بحارالانوار، ج92، ص 83 به بعد؛ مقدمه تفسیر مراة الانوار؛ زرکشی، البرهان؛ سیوطی، الاتقان، ج2، ص 184.
4. بحارالانوار، ج 92، ص 83؛ من لا یحضره الفقیه، ج2، ص 290؛ فیض کاشانی، تفسیر الصافی، ج1، ص 439؛ مستدرک الوسایل، ج12، ص 238.
1. همان، ج2، ص 290؛ البرهان فی تفسیر القرآن، ج1، ص 52؛ الاتقان، ج4، ص 196؛ رسالة المحکم والمتشابه، ص 5 به بعد. در این رساله با استناد به سخن امام علی(ع) علاوه بر ارائه موارد مختلفی که در آنها ذووجوه بودن قرآن و وجود مشترک لفظی و آیات متشابه موجب اشتباه برداشت شده است به مواردی از تفسیر باطنی آیات نیز اشاره می‏کند.
2. بحارالانوار، ج92، ص45.
3. بحارالانوار، ج 78، ص 278.
1. المیزان، ج3، ص 74ـ73.
2. برای اطلاع بیشتر رک: محمد حسین فضل‏اللّه‏، مقدمه تفسیر من وحی القرآن؛ محمد طاهر ابن عاشور، تفسیر التحریر والتنویر، مقدمه دوم، سوم، نهم؛ شاطبی، الموافقات، ج3، ص382، ج2، ص 66 و ج4، ص 173؛ محمد هادی معرفت، التفسیر والمفسرون، ج1، ص 29ـ24؛ شریعت سنگلجی، کلید فهم قرآن، ص 56ـ48؛ المیزان، ج3، ص 87ـ75؛ ابن رشد، فصل المقال، ص 97 به بعد؛ ابوحامد غزالی، قانون التأویل؛ فخر رازی، اساس التقدیس. علاوه بر مفسرانی که در ذیل آیه محکم و متشابه (آیه 7 از سوره آل عمران) به این بحث پرداخته‏اند، بسیاری از دانشوران علوم قرآنی نیز بدین بحث کرده‏اند.
1. ابوزهره، المعجزة الکبری، ص 578.
2. التفسیر و المفسرون، ج2، ص 357.
3. المیزان، ج3، ص 69، قرآن در اسلام، ص 32ـ30؛ مقدمه تفسیر من وحی القرآن؛ چهارمین مقدمه تفسیر الصافی؛ کلید فهم قرآن، ص52ـ50؛ محمد هادی معرفت، التفسیر والمفسرون، ج1، ص 29ـ24. استاد معرفت در این کتاب برای تأویل و صحیح بودن فهم معنای بطن دو معیار ارائه می‏کند: 1. ضرورت رعایت مناسبت نزدیک بین ظاهر و باطن گفتار 2. مراعات دقت در الغای خصوصیات گفتار از راه قانون سبر و تقسیم.
4. صدرالدین شیرازی، مفاتیح الغیب، تصحیح محمد خواجوی، ص 41.
5. مرتضی مطهری، آشنایی با قرآن، ج1، ص26ـ27.
6. رک: روح المعانی، ج1، ص18ـ16؛ الاتقان، ج2، ص1197ـ1189؛ مقدمه تفسیر بیان السعاده؛ المحیط الاعظم، ج1، ص304ـ303؛ گزارش دیدگاه‏های مختلف درباره ماهیت و ابزار فهم متون را بنگرید: پژوهش‏های قرآنی، شماره 21ـ20، ص 120ـ60.
1. آل عمران، 7.
2. سامی النشار، نشاة الفکر الفلسفی، ص349؛ تاریخ المذاهب الاسلامیة، ص15؛ مقدمه ابن خلدون، ص120؛ فجر الاسلام، ص198.
3. التمهید، ج3، ص23. صاحب این اثر بعد از ارائه گزارش‏های متعدد و متضاد عالمان سلف و تابعان و دانشمندان فرق مختلف و آوردن روایات اهل بیت در تفسیر آیه «یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم واعلموا ان الله یحول بین المرء وقلبه و انه الیه تحشرون» انفال، 24. می‏نویسد: «تلک نماذج عشرة من احادیث السلف بشأن تفسیر الآیة الکریمة و الایة تحتمل الجمیع لان القرآن حمال ذو وجوه و لکل آیة منه سبعة بطون من المعانی یعلمها اولوالبصائر فی الدین و من ثم لا اختلاف و لاتعارض بعد ان کان اللفظ فی تعبیره العام یحتمل الجمیع». (التمهید، ج3، ص255).
4. برخی از این اختلافات را بنگرید: الاتقان فی علوم القرآن، ج1، ص639ـ641، البرهان فی علوم القرآن، ج2، ص79؛ المیزان، ج3، ص32 - 42.
5. اکثر مفسران در ذیل تفسیر آیه 7 سوره آل عمران، به این تعریف از متشابه اشاره کرده‏اند؛ همچنین بنگرید: قاضی عبدالجبار، شرح اصول خمسه، ص600؛ اساس التقدیس، ص179.
1. المیزان، ج3، ص41 - 42 - 64.
2. المیزان، ج3، ص 56 - 59.
3. التمهید، ج3، ص21.
1. المیزان، ج3، ص58 - 64.
2. برای نمونه بنگرید: ابن تیمیه، تعارض العقل و النقل، ج1، ص10-12؛ التفسیر الکبیر، ج2، ص 96؛ جنایة التأویل الفاسد، ص32 به بعد؛ اساس التقدیس، ص69 - 71؛ غزالی، قانون التأویل، ص9ـ6.
3. بحار الانوار، ج92، ص108. در حدیث دیگری از پیامبر آمده که فقیه واقعی کسی است که تمامی وجوه مختلف قرآنی را بداند (الاتقان، ج1 ص445). طبیعی است که تأویل و فهم واقعی مراد از آیات متشابه قرآن، از مظاهر روشن فهم وجوه قرآنی است.
4. اساس التقدیس ص69 - 71.
1. عبدالرحمن بدوی، مذاهب الاسلامیین، قسمت دوم، ص 754 - 757.
2. همان، ص756. مبحث تاویل و تفسیر در دیگر ادیان را بنگرید: محمد یوسف موسی، بین الدین و الفلسفة، ص115 - 126.
3. همان ص757.
1. التمهید، ج3، ص 53ـ52؛ المیزان، ج3، ص 40.
2. احمد امین، ضحی الاسلام، ج1، ص 367.
3. برای اطلاع از اسامی و عناوین این‏گونه آثار بنگرید: فؤاد سزگین، تاریخ التراث العربی، ج4، ص7ـ89 و مقدمه پنجم الفهرست. جهت آگاهی از برخی احتجاجات کلامی و اختلاف برداشت‏ها از قرآن بنگرید: متن رسائل برجامانده از صاحبان تفکرهای مختلف از جمله: عقائد ائمة السلف، به کوشش فواز احمد زمرلی؛ رسائل فی التوحید و العدل، به کوشش محمد عماره؛ مجموعة کتب و رسائل الامام المرتضی محمد بن یحیی الهادی، تحقیق عبدالکریم احمد جدبان؛ مجموعة کتب و رسائل الامام محمد بن القاسم الرسی؛ فضل‏اللّه زنجانی، تاریخ علم الکلام.
1. تفسیر طبری، ج6، ص198، زهدی جارالله، معتزله، ص 95ـ107.
2. اشعری، مقالات الاسلامیین، ص 49-68.
3. برخی از استنادهای آنها را به آیات قرآنی در تکفیر اهل معصیت بنگرید: شرح نهج‏البلاغه ابن ابی‏الحدید، ج2، ص393ـ333 و همان ج4، ص81ـ74.
4. زنجانی، تاریخ علم الکلام، ص11، نمونه‏های بیشتر آن را بنگرید: عثمان بن سعید دارمی، الرّد علی الجهمیه، ص7ـ5، درباره بی‏اعتنایی صحابه (به خاطر عدم توان و یا احتیاط) بر مباحث عمیق قرآنی و فهم پاره‏ای از معارف گزارش‏های متعددی رسیده و برخی از نویسندگان به ویژه آنان که گرایش سلفی داشته و با علوم عقلی و علم کلام مخالف‏اند، آن را به عنوان افتخار و شیوه‏ای برای الگوگیری مطرح می‏کنند (به عنوان نمونه بنگرید دو کتاب صون المنطق و الکلام عن المنطق و الکلام، نوشته سیوطی ذم الکلام هروی).
5. رک: زهدی جارالله، معتزله، ص 59ـ112.
1. سعید شیخ، مطالعات تطبیقی در فلسفه اسلامی، ص43 - 55؛ فرهنگ فرق اسلامی، 54ـ59. ضمناً تفصیل کلام‏در کیفیت استناد معتزله و اشاعره به قرآن، را در آثار ملل و نحل و بیشتر از آن در آثار کلامی هر یک از این دو فرقه بنگرید.
2. زهدی جاراللّه، معتزله، ص 94ـ108.
3. سیدیحیی یثربی، عرفان نظری، ص407، به نقل از کتاب ملاصدرا، نوشته هانری کربن، ص260.
4. ابونصر سراج طوسی، اللمع، ص21، سیدحیدر آملی، جامع الاسرار، ص346ـ352، برای اطلاع بیشتر بنگرید: مرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، ص551ـ561.
1. بنگرید تفاسیر میبدی، قمی و ابوالفتح رازی در ذیل این آیه و نیز بحارالانوار، ج53، ص52)
2. بنگرید تفسیر تبیان شیخ طوسی در ذیل این آیه و مقایسه کنید با ذیل تفسیر فخر رازی درباره همین آیه.
3. مرحوم شعرانی در شرح و توضیح کشف المراد ص415 بعد از اشاره به استناد برخی از قاتلان به رویت به آیه 143 سوره اعراف که رویت الهی را تعلیق بر محال کرده می‏گوید: «باری از تعصّب و مغالطه انسان باید عجب داشت. که آیاتی را که خداوند برای محال بودن رویت خود آورده است است همان را دلیل رویت گیرند و کان الانسان اکثرشی جدلا و به امثال آیه: «لاتدرکه الابصار وهو یدرک الابصار توجه نکردند و الا آن را هم دلیل دیدن قرار می‏دادند. آری با توجه به این اختلاف برداشت‏ها است که نظامی گنجوی می‏گوید: دید پیغمبر نه به چشمی دگر / بلکه بدین چشم سر این چشم سر. و در مقابل آن فردوسی گفته است: به بینندگان آفرینده را / مبینی مرنجان دو بیننده را و عارف رومی نیز در پاسخ کلی می‏گوید: هرکسی از ظن خود شد یار ما / از درون ما نجست اسرار ما.

 
شنبه 25 شهریور 1391  5:33 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

همسان سازی تفسیر قرآن و متون بشری

همسان سازی تفسیر قرآن و متون بشری

علی رضوی

چکیده: این نوشتار در راستای همسان سازی تفسیر قرآن و متون بشری، دیدگاه های متفاوت درباره فهم پذیری قرآن را ارائه می کند:
دیدگاه نخست، نظریه کسانی است که فهم پذیری قرآن را باور ندارند.
دیدگاه دوم، باور کسانی است که فهم پذیری قرآن را پذیرفته، اما ویژه پیامبر و معصومان (ع) می دانند. در نگاه نویسنده، این دو دیدگاه نادرست و مستندات آنها ناتمام است.
دیدگاه سوم، آیات قرآن را همانند متون بشری فهم پذیر می خواند و انحصارگرایی در تفسیر آیات را نادرست می داند. مستندات این نظریه عبارتند از:
1- توصیفات قرآن از خود؛ 2- آیات تدبر؛ 3- روایات عرضه احادیث بر قرآن؛ 4- روایت توصیه کننده به بهره وری از آیات؛ 5- روایات ارائه کننده روش فهم قرآن؛ 6- فلسفه نزول قرآن؛ 7- تنش های موجود در عرصه تفسیر؛ 8- اشتراک زبانی؛ 9- حکمت خداوند؛ 10ـ ناسازگاری فهم ناپذیری قرآن با فصاحت و بلاغت قرآن
مفسرانی که قرآن را فهم ناپذیر می دانند در همسان سازی قرآن با متون بشری با یکدیگر اختلاف دارند، کسانی چونان ابن خلدون آن را پذیرفته و گروهی چون دکتر ذهبی نپذیرفته اند. به نظر می رسد کسانی همچون علامه طباطبایی و آیت الله خویی را می توان از جمله کسانی دانست که همسانی را می پذیرند، چنان که می توان از همسانی یاد شده دفاع کرد و ازتفاوتها در فهم متون گوناگون چشم پوشید.


كليد واژه‏ها: تفسیر، تأویل، همسانی، فهم، متون الهی، متون بشری، عنایت ربانی، اصول عقلایی.

تاریخ بشری نشان از فهم پذیری متون وكاربرد ابزارها و متدهای متفاوت در راستای فهم و تفسیر متون الهی و بشری دارد
نگاه های ناسازگار به متون بشری و چشم اندازهای گوناگون این متون، روشها و اسلوبهای ناهمخوانی را فراروی تفسیرگران قرار داده است؛ تا آنجا كه برای فهم متون بشری ابزارها و روشهای خاصی عرضه می شود و برای فهم و تفسیر متون الهی راهكارهای ویژه دیگری پیشنهاد می گردد.
ابزار فهم اسفار پنج گانه و اناجیل چهارگانه و شیوه تفسیر این متون از گذشته ای دور در خور ردّگیری است؛ چنان كه تفسیر و فهم متون بشری مانند آثار برجای مانده از رواقیون، سوفسطائیان، سقراط، افلاطون، ارسطو و… رواج داشته و شیوه ها و ابزارهای فهم آوری این متون در خور تبیین و تحلیل است.
كار تفسیر و فهم متون پس از ظهور اسلام نیز ادامه یافت. تفسیر احادیث پیامبر(ص) و اهل بیت و آثار برجای مانده از عرب جاهلی یكی از دغدغه های اصلی مسلمانان صدر اسلام بود. در نگاه ایشان تمامی متون بشری فهم پذیر و نیازمند تفسیر خواهد بود و باید با پیروی از اسلوب ها و متدهای خاصی آنها را به فهم نشست.
در این میان فهم پذیری و تفسیرخواهی آیات قرآن از بزنگاه های اصلی تنشهای فكری میان مسلمانان جلوه می كند. ایشان در فهم پذیری قرآن، امكان فهم، روشها و مصادر تفسیر با یكدیگر اختلاف نظر داشتند و باورهای ناهمخوانی در فهم، امكان فهم، روش فهم و… عرضه می كردند.
دیدگاه های ناسازگار در فهم پذیری قرآن و پذیرش فهم پذیری متون بشری از سوی صاحبان این نظریات و اختلاف ایشان در روشها و ابزار فهم، امكان طرح همسانی فهم و تفسیر در متون را فراهم می سازد.
بازخوانی تفاسیر و واكاوی روایات و اسناد تاریخی نشان از باورهای ناهمگون در همسان سازی تفسیر متون دارد؛ مهم ترین این دیدگاه ها عبارتند از:
دیدگاه نخست

گروهی از مسلمانان در آغازین سالهای پدیداری اسلام، از فهم ناپذیری قرآن سخن می گفتند. این گروه كه درباره سایر متون فهم پذیری را باور داشتند و به تفسیر اشعار و روایات و دست نوشته های صحابه می نشستند، از فهم پذیری آیات قرآن سرباز می زدند؛ تا آنجا كه آیات را برای پیامبر اسلام نیز تفسیرناپذیر می دانستند و تفسیر و فهم پیامبر از برخی آیات را برگرفته از داده های جبرئیل می شناختند.
این گروه در مستندسازی این باور خویش، بیشتر، از روایت عایشه و عمر سود می گیرند. عایشه می گوید:
«ماكان رسول الله(ص) یفسّر القرآن، الاّ آیات معدودات علّمه ایاهنّ جبرئیل».1
پیامبر از قرآن جز چند آیه را كه جبرئیل به وی یاد داده بود تفسیر نمی كرد.
عمر به پیامبر گفت:
«یا رسول الله إنّك تأتینا بكلام من كلام العرب و ما نعرفه و لنحن العرب حقّاً؟ فقال رسول الله(ص): إنّ ربّی علّمنی فتعلّمت، و ادّبنی فتأدبت».2
ای پیامبر خدا، تو سخنی از سخنان عرب برای ما می آوری كه با اینكه عرب هستیم آنها را نمی شناسیم. پیامبر (ص) فرمود: همانا پروردگارم به من آموخت و من یادگرفتم و مرا ادب آموخت و من نیز فراگرفتم.

نقد و بررسی

1. فهم ناپذیری آیات حتی برای پیامبر(ص) لغو بودن و بیهودگی آیات را درخود دارد و این نتیجه با صفات واجب الوجود ناسازگار می افتد.
2. پیامد این نظریه، یكسانی حال پیامبر و مسلمانان پیش از نزول وحی و پس از آن است، و این با حكمت خداوند ناسازگار است.
3. سند این روایت در نگاه گروهی از قرآن پژوهان اهل سنت ضعیف است.
افزون بر این، برخی از كاستیهای نظریه انحصارگرایی در تفسیر آیات درباره این باور نیز جاری است.

دیدگاه دوم

آیات قرآن مانند متون بشری فهم پذیرند؛ اما تنها برای پیامبر و به باور گروهی از شیعه، پیامبر و معصومین از عهده تفسیر بر می آیند و دیگران باید با بهره گیری از تفاسیر معصومین به تفسیر آیات بپردازند.
در نگاه این گروه، تفسیر صحابه از آن جهت كه برگرفته از تفسیر پیامبر است تفسیر مأثور شناخته می شود و می توان به آن اعتماد كرد، ولی تفسیر تابعان از آیات قرآن تفسیر به رأی است و حجّت نیست. شعبة بن حجاج و گروهی می گویند:
«اقوال التابعین فی الفروع لیست حجّة فكیف تكون حجّة فی التفسیر».3
سخنان تابعان در فروع و احكام حجت نیست؛ چه رسد در باب تفسیر قرآن.
و در مقدمه تفسیر اصفهانی می خوانیم:
«و رأی انّه لایجوز لأحد الإقدام علی ذلك، و إن كان علی درجة عالیة من العلم، و انّما له أن ینتهی إلی ما ورد عن النبی(ص) و عن الصحابة الذین شهدوا الوحی و التنزیل».4
با این اندیشه برخی مانند سعید بن مسیب، جندب بن عبدالله، شعبی، نافع، محمد بن قاسم و سالم بن عبدالله از تفسیر آیات اجتناب می كردند.
سعید بن مسیب به پرسشهای شرعی پاسخ می گفت و حلال و حرام خداوند را تبیین می كرد، اما وقتی از وی درباره تفسیر آیات پرسش می شد سكوت می كرد و در مواردی پاسخ می گفت: «لاأقول فی القرآن شیئاً».5 و عبیده سلمانی در پی درخواست برخی از مسلمانان برای تفسیر آیاتی از قرآن گفت:
«علیك بالسداد؛ فقد ذهب الذین علموا فیم أنزل القرآن».6
بر تو باد به استواری. آنان كه می دانستند قرآن در چه باره نازل شده رفته اند.
این گروه با الگوگیری از رفتار صحابه كه در برخی روایات تبلور یافته است از تفسیر آیات طفره می رفتند و تنها پیامبر را تفسیرگر آیات می شناختند و تفسیر دیگران از آیات قرآن را تفسیر به رأی معرفی می كردند.
مهم ترین مستندات این نظریه، روایات تفسیر به رأی و احادیثی است كه تفسیر آیات را ویژه «من خوطب به» می داند؛ مانند:
«من فسّر القرآن برأیه فلیتبوّء مقعده من النار».7
«من قال فی القرآن بغیرعلم فلیتبوّء مقعده من النار».8
«من تكلّم فی القرآن برأیه فلیتبوّء مقعده من النار».9
«من قال فی القرآن برأیه فأصاب فقد أخطأ».10
«من قال فی القرآن بغیر ما یعلم جاء یوم القیامة ملجأ بلجام من النار».11
«قال أبو عبدالله(ع) لأبی حنیفة أنت فقیه أهل العراق؟ قال: نعم، قال: بما تفتیهم؟ قال: بكتاب الله و سنة نبیه. قال یا أباحنیفة تعرف كتاب الله حقّ معرفته، و تعرف الناسخ و المنسوخ؟ قال: نعم. قال(ع): یا أبا حنیفة لقد ادعیت علماً، ویلك، ما جعل الله ذلك إلاّ عند أهل الكتاب الذین أنزل علیهم، ویلك ما هو إلاّ عندالخاص من ذریة نبینا و ما ورّثك الله تعالی من كتابه حرفاً».12
«و دخل قتادة علی أبی جعفر(ع)، فقال له: أنت فقیه اهل البصرة؟ فقال: هكذا یزعمون. فقال(ع): بلغنی أنّك تفسّر القرآن. قال: نعم. إلی أن قال: إن كنت قد فسّرت القرآن من تلقاء نفسك فقد هلكت و أهلكت، و إن كنت قد فسّرته من الرجال فقد هلكت و أهلكت. یا قتادة ـ ویحك ـ إنّما یعرف القرآن من خوطب به».13

نقد و بررسی

چنان كه گفته اند مستندات نظریه دوم به دو گروه تقسیم می شود؛ روایاتی كه از تفسیر به رأی منع می كند، و روایاتی كه تفسیر و فهم آیات را به «من خوطب به» اختصاص می دهد. این هر دو گروه روایات از آن جهت كه با براهین عقلی و آیات و روایات ناسازگار است بایستی توجیه و تأویل گردد.

٭ نقد و بررسی گروه نخست

علامه طباطبایی در تبیین مراد از روایات تفسیر به رأی ده نظریه شمارش می كند. برخی از آن نظریات عبارتند از:
مراد از تفسیر به رأی، تفسیر آیات بدون نظر داشت شرایط تفسیر است. سیوطی پانزده علم را از شرایط تفسیر شمارش می كند: لغت، نحو، تصریف، اشتقاق، معانی، بیان، بدیع، قراءات، اصول دین، اصول فقه، اسباب نزول و قصص، ناسخ و منسوخ، فقه، احادیث و علم موهبت. بی توجهی به هریك از این دانشها و پیش نیازها تفسیرگر را در گرداب تفسیر به رأی می افكند. تفسیر به رأی همان تفسیر متشابهات قرآن است، و متشابهات آیاتی است كه تفسیر آنها را تنها خدا می داند.
تفسیر به رأی همان تطبیق آیات بر باورها و اندیشه ها است. اگر تفسیرگر، مذهب باطل خویش را اصل قرار دهد و تفسیر را تابع آن مذهب، و در نتیجه در تطبیق آیات بر بـاورهای مذهبی خویش به توجیه آیـات بپردازد چنین عملیاتی تفسیر به رأی نام دارد.14
آیت الله خویی نیز در تبیین این روایات می نویسد:
«و یحتمل أن معنی التفسیر بالرأی الاستقلال فی الفتوی من غیرمراجعة الأئمة علیهم السلام، مع أنّهم قرناء الكتاب فی وجوب التمسك، و لزوم الانتهاء إلیهم، فإذا عمل الإنسان بالعموم أو الإطلاق الوارد فی الكتاب أو لم یأخذ التخصیص أو التقیید الوارد عن الائمة(ع) كان هذا من التفسیر بالرأی».15
علامه طباطبایی در نتیجه بحث می گوید:
«و المحصل أن المنهی عنه إنّما هو الاستقلال فی تفسیر القرآن و اعتماد المفسّر علی نفسه من غیر رجوع إلی غیره و لازمه وجوب الاستمداد من الغیر بالرجوع إلیه، و هذا الغیر لامحالة إما هو الكتاب أو السنة، و كونه هی السنة ینافی القرآن و نفس السنة الآمرة بالرجوع الیه و عرض الأخبار علیه، فلایبقی للرجوع الیه و الاستعداد منه فی تفسیر القرآن إلاّ نفس القرآن».16
و گروهی روایات تفسیر به رأی را ناظر به تفسیرگری می دانند كه بدون توجه به واژگان آیات به تفسیر می پردازد.

٭ نقد و بررسی گروه دوم

این روایات به باور برخی از قرآن پژوهان و اهل تفسیر، ناظر به فهم ناپذیری آیات نیست، بلكه این روایات، فهم كامل و جامع قرآن، شناخت ظاهر و باطن، محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ قرآن را به «من خوطب به» اختصاص می دهد. آیت الله خویی می نویسد:
«منظور از این روایات و امثال آنها این است كه فهم قرآن آنچنان كه شایسته است و شناخت ظاهر و باطن و ناسخ و منسوخ آن، ویژه من خوطب به است.»17
افزون بر این، اگر تفسیر و فهم آیات را به پیامبر یا پیامبر و ائمه اختصاص دهیم و دیگران را از فهم آیات ناتوان بشناسیم در نتیجه به همان ملاك فهم ناپذیری قرآن، تفسیر پیامبر و اهل بیت از آیات نیز فهم ناپذیر می نماید، مگر آنكه تفسیرگر و مخاطب او هم عصر باشند و در یك افق و فرهنگ قرار گیرند كه این در بسیاری از تفاسیر مأثور رخ ننموده است.

دیدگاه سوم

در برابر پیروان نظریه اول و دوم، برخی از تفسیرگران و قرآن پژوهان از فهم پذیری قرآن سخن می گویند؛ به باور این گروه، چنان كه متون بشری در خور تفسیرند و فهم پذیر؛ آیات نیز برای همگان در خور فهم است و تمامی عرب زبانان و آشنایان زبان و ادبیات عربی به تفسیر و فهم آیات قرآن توانا هستند. در نتیجه انحصارگرایی در تفسیر آیات نادرست می نماید. برخی از مستندات این نظریه را این گونه می توان شمارش كرد:

1. صفات قرآن

در آیات قرآن، صفاتی چند برای فرقان آمده است:
«شهر رمضان الذی أنزل فیه القرآن هدی للناس» بقره/185
«هذا بیان للنّاس و هدی و موعظة للمتّقین» آل عمران/138
«و مصدّقاً لما بین یدیه من التوراة و هدی و موعظة للمتقین» مائده/46
«و ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» اسراء/82
«و نزّلنا علیك الكتاب تبیاناً لكلّ شیء و هدی و رحمة و بشری للمسلمین» نحل/89
توصیف قرآن به هدایت، رحمت، موعظه، شفاء و… آن گاه معنی می یابد كه آیات قرآن برای همگان فهم پذیر باشد و فهم آیات را ناممكن یا در انحصار گروه خاصی ننماییم.

2. آیات تدبّر

برخی از آیات قرآن، انسان را به تدبّر و تأمّل در آیات فرا می خواند:
«أفلایتدبرون القرآن و لوكان من عند غیرالله لوجدوا فیه اختلافاً كثیراً» نساء/82
«كتاب أنزلناه الیك مبارك لیدبّروا آیاته و لیتذكّر أولوا الألباب» ص/29
تدبّر و تأمل در قرآن با فرض فهم پذیری و تفسیرپذیری قرآن است، به گونه ای كه اگر آیات را فهم ناپذیر معرفی كنیم یا تفسیر را در توان گروه خاصی بدانیم، آیات یا قابل تأمل و تدبّر نیستند و یا تأمل و تدبّر در آنها در انحصار پیامبر و معصومین خواهد بود و دیگران از تدبّر در آیات محرومند.

3. روایات عرضه احادیث به قرآن

یكی از ملاكهای احراز درستی و نادرستی روایات، عرضه آنها به آیات قرآن است؛ اگر روایت با آیات سازگار بود آن روایت درست و اگر ناسازگار می نمود روایت نادرست می نماید.
«عن أبی عبدالله(ع): كلّ شیء مردود الی الكتاب و السنة، و كل حدیث لایوافق كتاب الله فهو زخرف».18
«و قال النّبی(ص): اذا جاءكم عنی حدیث فاعرضوه علی كتاب الله، فما وافقه فاقبلوه، و ما خالفه فاضربوه به عرض الحائط».19
«قال رسول الله(ص): فما وافق كتاب الله فخذوا به، و ما خالف كتاب الله فدعوه».20
در این روایات، سخن و حدیث سازگار با قرآن را پذیرفتنی می داند و سخن خلاف قرآن را بیهوده و رهاكردنی می شمارد كه باید به دیوار كوفته شود.
این دسته از روایات نیز تنها با فرض فهم پذیری و تفسیر پذیری آیات قرآن در خور توجه و عنایت است؛ زیرا تنها اگر آیات قرآن به فهم در آید می توان سازگاری و ناسازگاری آیات با روایات را به بحث نشست.

4. روایاتی كه به بهره وری از آیات قرآن فرا می خواند

«انّی تارك فیكم الثقلین؛ كتاب الله و عترتی أهل بیتی، و إنّهما لن یفترقا حتّی یردا علی الحوض».21
«دخلت المسجد فإذا أناس یخوضون فی أحادیث، فدخلت علی علی فقلت: ألا تری أن اُناساً یخوضون فی الأحادیث فی المسجد؟ فقال: قد فعلوها؟ قلت: نعم، قال أما إنّی قد سمعت رسول الله (ص) یقول: ستكون فتن، قلت: و ما المخرج منها؟ قال: كتاب الله فیه نبأ ما قبلكم و خبر ما بعدكم و حكم ما بینكم، هو الفصل لیس بالهزل، هو الذی من تركه من جبار قصمه الله، و من ابتغی الهوی فی غیره أضلّه الله، فهو حبل الله المتین…»22
این گونه روایات نشان می دهند كه آیات قرآن تفسیرپذیرند و می توان با كمك آنها به حق و عدالت رهنمون شد.

5. روایاتی كه جنبه روش دهی در فهم آیات دارند

علی(ع) می فرماید:
«كتاب الله… ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض، لایختلف فی الله».23
در بیانی دیگر نیز می فرماید:
«ذلك القرآن فاستنطقوه و لن ینطق لكم… فلو سألتمونی عنه لأخبرتكم عنه لأنّی أعلمكم».24
عرضه روش در تفسیر آیات قرآن، نشانگر فهم پذیری قرآن است.

6. فلسفه نزول قرآن

فهم ناپذیری قرآن با فلسفه نزول وحی ناسازگار می نماید و این ناسازگاری به هیچ روی زدودنی نیست، مگر با فهم پذیر خواندن قرآن.

7. سیره صحابه و مسلمانان

در طول تاریخ تفسیر، بسیاری از صحابه و مسلمانان به تفسیر و فهم آیات نشسته اند و فهم خویش از آیات را در جلسات تفسیر عرضه داشته اند.

8. تنش های تفسیری

ناسازگاری نظریه های تفسیری به خصوص در میان صحابه نشان می دهد تمامی تفاسیر ایشان برگرفته از پیامبر(ص) نبوده است.

9. اشتراك زبانی

زبان قرآن عربی است:
«قرآناً عربیاً غیرذی عوج» زمر/28
«بلسان عربی مبین» شعراء/195
«و ما أرسلنا من رسول إلاّ بلسان قومه» ابراهیم/4
عربی بودن قرآن، امكان دسترسی عرب زبانان به شناخت قرآن را فراهم می سازد و بنابراین صحیح نیست فهم قرآن را ناممكن و یا در انحصار عده ای خاص معرفی كنیم و بخش عمده ای از مسلمانان را ناتوان از فهم معرفی كنیم؛ چه اینكه روش و اسلوب فهم در آنچه به واژگان ارتباط دارد و در فهم قرآن ضروری می نماید در میان همگان یكسان است و با یكسانی روش، امكان دست یابی به فهم وجود دارد. در نتیجه اگر تفسیرگر در لغت و مقدمات و شرایط فهم مانند پیشینیان باشد چون ایشان می تواند به تفسیر و فهم آیات برسد؛ چنان كه در سایر حوزه های معرفتی، اشتراك در روش، زمینه ساز همسانی فهم می گردد.

10. حكمت خداوند

اگر آیات قرآن فهم ناپذیر باشد فرو فرستنده قرآن عابث خواهد بود و در نتیجه تفاوتی میان عربی بودن قران و عجمی بودن آن نیست، افزون بر این تقسیم بندی و توصیف آیات به خبری و انشائی، وعدی و وعیدی و… لغو و بیهوده می نماید.

11. فصاحت و بلاغت قرآن

سخن فصیح سخنی است كه معنی و موقع و استقامت داشته باشد و فهم ناپذیری قرآن با این وجه از وجوه اعجاز قرآن ناسازگار است.
قرآن پژوهان و تفسیرگرانی كه فهم ناپذیری قرآن را بر نمی تابند و دلایل بسیاری بر تفسیرپذیری قرآن عرضه می كنند در همسان سازی تفسیر با یكدیگر بر یك باور نیستند؛ گروهی از ایشان امكان همسان سازی تفسیر قرآن و سایر متون را باور ندارند و تفاوتهای بنیادین در روش، ابزار و كاركرد فهم قرآن با دیگر متون می بینند. و عده ای دیگر با بهره وری از زبان قرآن، عرب زبانان را در فهم تمامی آیات توانا معرفی می كنند. به باور این گروه، عربی بودن قرآن امكان فهم را فراهم می سازد و سایر موارد و معیارها در فهم متن تأثیرگذار نیستند؛ برای نمونه ابوعبیده معمربن المثنی و ابن خلدون در شمار افرادی هستند كه اشتراك زبانی متن و مخاطب متن را برای دریافت معنی و رسیدن به فهم، شرط لازم و كافی می دانند و آیات را همانند سایر متون بشری فهم پذیر معرفی می كنند.
ابوعبیده گوید:
«انّما نزل القرآن بلسان عربی مبین، فلم یحتج السلف و لا الذین أدركوا وحیه الی النّبی(ص) أن یسألوا عن معانیه، لأنّهم كانوا عرب الألسن، فاستغنوا بعلمهم عن المسألة عن معانیه، و عمّا فیه ممّا فی كلام العرب مثله من الوجوه و التلخیص».25
ابن خلدون می نویسد:
«ان القرآن نزل بلغة العرب و علی أسالیب بلاغتهم؛ فكانوا كلّهم یفهمونه و یعلمون معانیه فی مفرداته و تراكیبه».26
اهل اعتزال نیز آیات را تفسیر پذیر می دانند و انحصار تفسیر و فهم را به گروهی خاص ناشایست می خوانند؛ برای نمونه عبدالجبار معتزلی در «المغنی» و «شرح الأصول الخمسة» و «متشابه القرآن» دلایلی چند بر فهم پذیری آیات قرآن عرضه می دارد و نظریه مخالفان را با آیات و عقل و… ناسازگار نشان می دهد.
در برابر این گروه، برخی از تفسیرگران و قرآن پژوهان، تفسیر برخی از آیات قرآن را در توان پیامبر و اهل عصمت می دانند و مطلق گرایی در امكان تفسیر را به استناد روایات زیر ناسازگار نشان می دهند:
پرسش عمر از دلیل ناشناخته بودن سخنان پیامبر و پاسخ پیامبر(ص) مبنی بر آن كه آنها را از خداوند آموخته كه پیش از این گذشت، نشان از فهم ناپذیری تمام آیات دارد.
ابن عباس می گوید:
«كنت لاادری ما فاطر السماوات و الأرض، حتّی أتانی أعرابیان یختصمان فی بئر، فقال أحدهما: أنا فطرتها؛ یعنی ابتدأتها».28
برخی دیگر از صحابه نیز از فهم و تفسیر تعدادی از آیات قرآن ناتوان بودند و برای درك آیات به تفسیر پیامبر روی می آوردند.
ذهبی در نقد نظریه ابن خلدون در فهم پذیری تمامی آیات می نویسد: «پیامبر(ص) نسبت به آیات قرآن فهم اجمالی و تفصیلی داشت، اما صحابه ایشان تنها فهم اجمالی داشتند و در این راستا شناخت لغت به تنهایی كافی به نظر نمی رسید، بلكه آنها در فهم برخی از آیات ناگزیر از بحث و دقت و مراجعه به پیامبر بودند، چه اینكه قرآن مجموعه ای از مجملات و متشابهات و… است كه در شناخت آنها عوامل بسیاری تأثیرگذار است. بنابراین، نظریه ابن خلدون در مورد فهم پذیری تمام آیات صحیح نمی نماید، چه اینكه عربی بودن قرآن اقتضای فهم تمامی مفردات و مركبات قرآن را ندارد. بهترین دلیل این باور آن كه بسیاری از هم زبانان از فهم نوشته های یكدیگر ناتوانند، بنابراین تنها هم زبانی شرط فهم نیست.29
در نگاه برخی از قرآن پژوهان، علامه طباطبایی و آیت الله خویی در شمار تفسیرگرانی قرار دارند كه همسان سازی فهم و تفسیر در متون بشری و قرآن را باور ندارند؛ ایشان كاربرد اصول عقلایی در فهم متون بشری را می پذیرند، ولی كارآیی این اصول را در قرآن بر نمی تابند. یكی از شاگردان برجسته این دو مفسر ارجمند می گوید:
«از جمله ضوابطی كه در تفسیر شرط است، این است كه مقررات كلامی را رعایت كند؛ كلام یعنی ادبیات عرب، و همین طور اصول عامه و اصول لفظیه كه برای فهم معانی باید رعایت شود، و لذا آقای خویی وقتی كه می خواهد برای تفسیر به رأی نظر دهد می گوید: نباید تك روی كرد؛ باید تمام این اصول و قواعد را رعایت كرد و اصول مقرره عقلائیه را كه متكلمین در فهم معانی و مقاصد شرط كرده اند و مقرر داشته اند دقیقاً باید یك مفسر رعایت كند.
علامه طباطبایی می فرماید اعمال اصول مقرره عقلائیه كه در باب محاورات شرط است، در تفسیر كاربرد ندارد و اگر كسی در تفسیر بخواهد این اصول و قواعد مقرره عقلائیه در باب محاورات را اعمال كند تفسیر به رأی كرده است. علامه در نقطه مقابل آقای خویی قرار دارد، آقای خویی می گوید اگر می خواهی تفسیر تو تفسیر به رأی نباشد این اصول مقرره عقلائیه در باب محاورات را باید دقیقاً رعایت كنی، علامه می گوید اگر در تفسیر به سراغ این اصول عقلائیه بروی تفسیر به رأی كرده ای، اینها در تفسیر كاربرد ندارد.»30
سپس ایشان در توجیه این ناسازگاری ظاهری و جمع میان این دو دیدگاه می گوید:
«تفسیر در جایی است كه شما به یك مشكل در آیه برخورد می كنید، در اینجا شما نمی خواهید ترجمه كنید، این اصول مقرره عقلائیه برای ترجمه است، و لذا ایشان قیاس می كند به باب اقاریر و وصایا، اینها مربوط به ترجمه الفاظ است، ولی تفسیر، ترجمه نیست؛ تفسیر، رفع مشكل است. شما اگر در آیه ای با مشكل برخورد كردید این مشكل شما را اصول عقلائیه نمی تواند حل كند، زیرا كاربرد ندارد، و اگر به سراغ این اصول بروید آن وقت این مشكل را كه باید با ضوابط دیگری حل می كردید با وسائلی كه كاربرد ندارد حل كردید، تفسیر به رأی كرده اید كه حق نداشتید این كار را بكنید. علامه می گوید: بهترین راه و وسیله برای فهم مشكلات قرآن رجوع به خود قرآن است. حضرت امیر(ع) می فرماید: القرآن ینطق بعضه ببعض؛ یعنی اگر با آیه ای مواجه شدید كه گویا و ناطق و رسا نبود سراغ آیه دیگر بروید، آن آیه این آیه را به نطق می آورد: «القرآن ینطق بعضه ببعض» یا «یشهد بعضه علی بعض» این هم فرمایش حضرت امیر(ع) است كه در چند جای نهج البلاغه تكرار شده است».31
در نگاه ایشان، آیت الله خویی و علامه طباطبایی در كار تفسیر، اصول عقلایی را دخالت نمی دهند و از این اصول، تنها در ترجمه آیات بهره می گیرند. در صورتی كه به نظر می رسد علامه طباطبایی در مقام انكار نقش اصول عقلایی در فرایند تفسیر نیست، بلكه در پی اثبات آن است كه تفسیر تنها با به كاربستن اصول عقلایی حاصل نمی گردد و تفسیرگر بایستی از تفسیر متن به متن نیز بهره گیرد. قرینه این ادعا، سخن علامه پس از بیان تفاوت وحی الهی با متون بشری است:
«فلایكفی ما یتحصّل من آیة و أخذه بإعمال القواعد المقررّة فی العلوم المربوطة فی انكشاف المعنی المراد منها، دون أن یتعاهد جمیع الآیات المناسبة لها و یجتهد فی التدبّر فیها، كما یظهر من قوله «أفلایتدبّرون القرآن» (نساء/82)».32
یا در جای دیگری می نویسد تفسیر قرآن بی یاری دیگری و تنها با تكیه بر خود مفسّر نهی شده پس باید به دیگری مراجعه كرد كه آن دیگری جز خود قرآن نمی تواند باشد كه عین عبارت ایشان را پیش از این آوردیم.
آیت الله خویی نیز منكر كاربرد اصول عقلایی در تفسیر آیات نیست، بلكه ایشان نیز بهره وری از روایات تفسیری در تفسیر آیات را ضروری می داند و بی توجهی و كم توجهی به روایات را تفسیر به رأی معرفی می كند.33
نتیجه آن كه نظریه آیت الله خویی و علامه طباطبایی در كاربرد اصول عقلایی با یكدیگر ناسازگار نیستند، بلكه تنها تفاوت آن دو نظریه در بهره وری از آیات در نگاه علامه و روایات در نظریه آیت الله خویی است.
افزون بر این، تفسیر در نگاه آیت الله خویی «ایضاح مراد الله تعالی من كتابه العزیز»34 است و در منظر علامه «بیان معانی الآیات القرآنیة و الكشف عن مقاصدها و مدالیلها»،35 بنابراین تفسیر، در نگاه علامه و آیت الله خویی تنها در آیات دشوار قرآن نیست تا كاربرد اصول عقلائیه را به ترجمه محدود نماییم. و اگر در نگاه آیت الله خویی تفسیر در آیات دشوار قرآن باشد نظریه علامه در تعریف تفسیر با ایشان همسان نیست، تا در نتیجه كاربرد اصول عقلائیه در تفسیر مورد نظر علامه و آیت الله خویی انكار گردد.
در برابر گروهی كه تفسیر تمامی آیات را امكان پذیر می دانند و كاربرد اصول عقلایی و مبانی فهم در دریافت مراد خداوند را خواستارند برخی از قرآن پژوهان با افزودن بر شرایط تفسیر و ابزارهای فهم قرآن از همفكران خویش فاصله می گیرند. برای نمونه راغب اصفهانی با افزودن «عنایت ربانی» بر شرایط تفسیر و شمارش شروط ده گانه،همسان سازی تفسیر قرآن و سایر متون را نادرست نشان می دهد:
«والعاشر: علم الموهبة، و ذلك علم یورثه الله من عمل بما علم، و قال أمیرالمؤمنین…: من أرادنی فلیعمل بأحسن ما علم، ثم تلا: «الّذین یستمعون القول فیتّبعون أحسنه».36
سیوطی نیز پس از طرح نظریه راغب اصفهانی آن را می پذیرد و از آن دفاع می كند، وی می نویسد:
«اگر به علم موهبت اشكال كنی و آن را در زمره شرایط به شمار نیاوری و ادعا كنی علم موهبت در توان انسان نیست، در پاسخ می گویم آنچه تو می پنداری اشكال نیست، چه اینكه انسان می تواند با تحصیل مقدمات و عمل و زهد، به علم موهبت دست یابد».37
چنان كه زركشی معتقد است كسی كه از صفات رذیله برخوردار است نمی تواند به فهم معانی دست یابد.
این شرط كه در سایر متون به رسمیت شناخته نمی شود همسان سازی در ابزار را زیر سؤال می برد و ابزار تفسیر قرآن را بیش از ابزار فهم سایر متون معرفی می كند.
هر چند در شرایط تفسیر، شرایط دیگری نیز وجود دارد كه در هر متن بشری كارآیی ندارد، برای نمونه دانستن اصول فقه، تاریخ، كلام و… در فهم و تفسیر متون زیست شناسی و یا شیمی در شمار شرایط نمی آید، اما در مجموع می توان ادعا داشت تمام این شرایط در برخی از متون بشری كه در برگیرنده بسیاری از علوم و معارف است كارآیی دارد؛ مانند دائرة المعارف ها. در فهم این سری كتابها دانشهایی ضروری می نماید كه بیش از دانشهای مورد نیاز تفسیرگر قرآن است.
بنابراین گرچه در تفسیر قرآن دانشهای بسیاری مورد نیاز است و برخی از این دانشها در یك متن تخصصی كارا نیست، اما از سوی دیگر متونی وجود دارد كه دانشهای فهم و تفسیر آنها بیش از دانشهای مورد نیاز مفسّر است.
در نتیجه می توان با چشم پوشی از تفاوتها كه بیشتر جزئی می نمایند به همانندی ها اندیشید و از همسانی شرایط در تفسیر متون بشری و الهی سخن گفت و این متون را بیشتر با شرط لغت و ادبیات و زبان شناسی و یا به عبارت كلی تر با نشانه شناسی می توان به تفسیر و فهم نشست و شرط فهم تمامی متون را نشانه شناسی دانست.
با فرض راهكارهای مشترك در متون بشری و الهی فرایند فهم و تفسیر هم چنان در هاله ای از ابهام باقی می ماند و نمی توان با تصور نشانه شناسی به عنوان یكی از ابزارهای مشترك و بسیار كارآ در فهم متون، تفسیرگران متون را در تفسیر و فهم موفق دانست، چه اینكه تاریخ پرفراز و نشیب تفسیر، به خصوص تفسیر قرآن، نشان از ناسازگاری راهكارها دارد.
در حالی كه برخی از تفسیرگران در آثار خویش همسان سازی فهم در متون را امكان پذیر می دانند؛ برخی دیگر از مفسّران و قرآن پژوهان با عرضه متدهای متفاوت، راه خویش را از همسان گران جدا می سازند؛ به باور ایشان، در فهم آیات قرآن نظریات تفسیری و تبیینی پیامبر و معصومان بسیار تأثیرگذار است، چه اینكه برخی از آیات قرآن به هیچ روی در خور فهم نیست و ابزار و روشهای متعارف در به فهم آوری آن آیات كارآیی ندارد. در این قبیل آیات، فهم و تفسیر، تنها با روایات تفسیری به سامان می رسد.
این مصدر كه در باور بسیاری از قرآن پژوهان از مصادر اصلی فهم و تفسیر قرآن است در فهم سایر متون بشری از مصادر شناخته نمی شود. خاستگاه شناسی این مصدر نشان می دهد در سایر متون نیز فهم مخاطبان مستقیم متن، بسیار كارساز است و دریچه های جدیدی فرا روی مخاطبان بعدی قرار می دهد. هم زمانی، هم فرهنگی و آشنایی با زوایای آشكار و پنهان شكل گیری متن در تفسیر و فهم متن، گشاینده رازها و مجمل گویی ها است؛ هر چند این هم سخنی و هم افقی در تفسیر متون بشری مانند تفسیر آیات قرآن نیست.
در تفسیر آیات، سخنان پیامبر(ص) و روایات تفسیری معصومین(ع) چونان وحی الهی تلقی می شود و تفسیرگران در برابر نظریات ایشان از نظریه پردازی اجتناب می كنند، اما در فهم و تفسیر متون بشری برداشتهای هم عصران صاحب متن، یك برداشت از متن شناخته می شود و تفسیرگران جدید می توانند به نقد و بررسی آن بنشینند و در برابر آن به سازمان دهی نظریه ای جدید همت گمارند. و هر چند در این فرایند از تفسیر، هم افقان متن بسیار بهره می گیرند، اما در نهایت نگاه ایشان به برداشتهای مخاطبان متن، مانند نگاه تفسیرگران به نظریات اهل بیت(ع) نیست. ناسازگاری دیدگاه ها در فهم و تفسیر متشابهات قرآن نیز از عوامل همسانی و ناهمسانی فهم متون است. در حالی كه برخی از قرآن پژوهان، فهم و تفسیر متشابهات قرآن را امكان پذیر می دانند و رسیدن به مراد خداوند را در توان همگان نشان می دهند، برخی دیگر از قرآن پژوهان زبان شناسی را رساننده به مراد نمی شناسند و فهم و تفسیر را در بیرون از محدوده زبان دنبال می كنند؛ برای نمونه عبدالجبار معتزلی، كلامی را برخوردار از دلالت می شناسد كه مدلول خبر از طریق كلام در خور دست یابی نباشد، اما اگر مدلول از راهی جز كلام به معرفت درآید، كلام دارای دلالت نخواهد بود. بر این اساس وی كلام خدا را دلالت كننده بر عقلیاتی چون توحید و عدل نمی بیند، چه اینكه كلام وقتی دلالت دارد كه ما پیش از مراجعه به متن، قصد مواضعه و حكیم بودن صاحب متن را احراز كنیم، و این معرفت رخ نمی دهد مگر پس از شناخت پدیدآورنده متن. «بنابراین اگر معرفت صاحب متن برون متنی است، متن كه فرع است نمی تواند بر اصل خود دلالت كند. در نتیجه آیات بر مسائل عقلی دلالت ندارند و فلسفه نزول چنین آیاتی در قرآن، مصلحتی است كه ما از آن بی خبریم.»38
این دیدگاه در قرآن محدود نمی ماند و می توان از آن در سایر متون نیز بهره جست. از زبان، واژگان و جملات یك متن نمی توان به مؤلف و پدید آورنده رسید و از مقاصد وی سخن گفت؛ زیرا فهم یك متن و تفسیر آن، زمانی امكان پذیر است كه ما پیش از مراجعه به متن، پدیدآورنده را بشناسیم و در این صورت در درك صاحب اثر به واژگان و جملات اثر وی نیازمند نیستیم.
نظریه عبدالجبار معتزلی نشانگر آن است كه وی همسانی فهم متون را باور دارد. او هر متنی را پس از احراز قصد صاحب متن بر مواضعه و حكیم بودن وی، برخوردار از دلالت معرفی می كند، اما بخشهایی از اثر را كه پیامهایی درباره پدید آورنده دارد تهی از دلالت می خواند.
دیدگاه فخررازی در تفسیر متشابهات با نظریه قاضی عبدالجبار همسو است. او نیز عقل را معیار پایانی و مهم فهم متشابهات معرفی كرده می گوید: اگر یك واژه دو معنی در خود داشته باشد؛ یكی راجح و دیگری مرجوح، اگر واژه را حمل بر معنای راجح كنیم، این از محكمات خوانده می شود، و اگر لفظ را حمل بر معنای مرجوح كنیم نه راجح، در شمار متشابهات قرار می گیرد.
پس از این تعریف، فخررازی می نویسد:
«حمل لفظ بر معنای مرجوح و چشم پوشی از معنای راجح، نیازمند قرینه است، و این قرینه یا از قرائن عقلی منفصل است، یا از قرائن لفظی. اگر قرینه لفظی باشد نخست باید میان قرینه لفظی منفصل و حمل واژه بر معنای راجح ناسازگاری باشد، و در صورت ناسازگاری، ترك معنای ظاهری یك لفظ به جهت نظرداشت ظاهر واژه دیگر اولویتی بر انتخاب صورت دیگر ندارد؛ مگر آنكه یكی از دو دلیل لفظی قاطع باشد و دیگری غیرقاطع، یا یكی ارجح باشد و دیگری راجح و این هر دو شایسته برتری نیست. صورت اول صحیح نیست؛ زیرا دلائل لفظی یقین آور نیستند. كیفیت و دلیل لفظی وابسته است به نقل لغات، وجوه نحو و تصریف، عدم اشتراك و مجاز و تخصیص و اضمار و نداشتن معارض نقلی و… و از آن جهت كه تمام این موارد ظنی است بنابراین وابسته نیز مفید ظن است نه یقین. صورت دوم نیز صحیح نمی نماید؛ چه اینكه حمل لفظ بر معنای مرجوح نه راجح، ظنی خواهد بود.
بنابراین حمل لفظ بر معنای مرجوح در مسائل قطعی و یقینی شایسته نیست، مگر آنكه قرینه منفصل عقلی دلالت بر ناممكن بودن حمل لفظ بر معنای راجح داشته باشد، و در این صورت شناخت مرجوح ضروری نیست، چه اینكه راه رسیدن به معنای مرجوح، ترجیح مجازی بر مجازی یا تأویلی بر تأویلی است و این ممكن نیست مگر با دلائل لفظی، و دلائل لفظی چنان كه گفته شد مفید ظنند.»39
هر چند فخررازی مانند عبدالجبار معتزلی از عقل در فهم متون بسیار بهره می گیرد، اما یك تفاوت اساسی میان آنها وجود دارد. در نگاه فخررازی كارآیی عقل در متشابهات قرآن در اثبات ناممكن بودن حمل لفظ بر معنای راجح است، اما شناخت مرجوح بر ذمه عقل نیست و اصولاً چنین شناختی با كمك عقل امكان پذیر نیست، چه اینكه چنین معرفتی در قلمرو عقل قرار نمی گیرد. چنان كه دلائل لفظی نیز مفید قطع و یقین نیست و نمی توان با استناد به این گونه دلائل به معنای مرجوح و قطعی دست یافت. بنابراین فهم ما از متشابهات قرآنی با استمداد از عقل و دلائل لفظی ظنی است و به مرحله قطع و یقین نمی رسد. اما از نظر عبدالجبار، فهم ما از متشابهات قرآن برگرفته از عقل و براهین عقلی است و الفاظ و واژگان آیاتی كه بیانگر مسائل عقلی است هدایتگر فهم نیست.
این هر دو نگاه در عملیات فهم، محدود به آیات قرآن نیست و می توان از آن در همسانی فهم و تفسیر تمامی متون بهره گرفت. در متون بشری نیز آنجا كه لفظ دو معنی دارد و یكی از معانی راجح و دیگری مرجوح است، نظریه فخررازی جای طرح دارد. دراین متون نیز حمل لفظ بر معنای مرجوح نیاز به قرینه دارد و این قرینه، یا عقلی است یا لفظی، اگر لفظی باشد در نهایت قطع و یقین آور نیست و اگر عقلی باشد تنها نشانگر نادرستی حمل لفظ بر معنای راجح است و اثبات معنای مرجوح را نتواند كرد.

 

پی نوشت‌ها:

1. العك، خالد عبدالرحمن، اصول التفسیر و قواعده، بیروت، مؤسسة الرسالة، 44.
2. ثعالبی، تفسیر ثعالبی، 1/481؛ زركشی، بدر الدین محمد، البرهان فی علوم القرآن، 1/284.
3. مجاهد بن جبر، تفسیر مجاهد، 1/23؛ ابن كثیر، تفسیر ابن كثیر، 1/6.
4. راغب اصفهانی، مقدمة التفسیر، به نقل از: التفسیر المفسرون، 1/256.
5. طبری، ابن جریر، جـامع البیـان فی تأویل آی القرآن، 1/59؛ محمد بن سعد، طبقات الكبری، 2/381 و 5/137؛ ذهبی، سیر اعلام النبلاء، 4/242.
6. خطیب بغدادی، تاریخ بغداد، 11/120؛ طبری، جامع البیان، 1/59.
7. ابن ابی جمهور احسائی، عوالی اللئالی، 4/104؛ فیض كاشانی، تفسیر صافی، 1/35.
8. شیخ صدوق، التوحید، 91؛ حرّ عاملی، وسائل الشیعة، 18/140و150؛ فیض كاشانی، تفسیر صافی، 5/392.
9. طبری، جامع البیان، 1/55؛ زركشی، البرهان فی علوم القرآن، 2/168.
10. قرطبی، تفسیر قرطبی، 1/32.
11. شهید ثانی، منیة المرید، 369.
12. شیخ صدوق، علل الشرائع، 1/89؛ فیض كاشانی، تفسیر صافی، 1/22.
13. كلینی، الكافی، 8/311؛ حرّ عاملی، وسائل الشیعة، 27/185.
14. طباطبایی، محمدحسین، المیزان، 3/79.
15. خویی، ابوالقاسم، البیان، 269.
16. طباطبایی، محمدحسین، المیزان، 3/111.
17. خویی، ابوالقاسم، البیان، 270.
18. كلینی، الكافی، 1/69؛ حرّ عاملی، وسائل الشیعة، 27/110؛ عیاشی، تفسیر عیاشی، 1/8.
19. طبرسی، مجمع البیان، 1/39؛ فیض كاشانی، تفسیر صافی، 1/36.
20. فیض كاشانی، تفسیر صافی، 1/7.
21. نوری، میرزا حسین، مستدرك الوسائل، 7/255؛ الغازی، داود، مسندالرضا(ع)، 206.
22. الكوفی، محمد، مناقب امیرالمؤمنین، 2/31؛ قاضی نعمان، شرح الأخبار، 2/310.
23. شریف رضی، نهج البلاغه، خطبه 133.
24. همان، خطبه 157.
25. تفسیر ثعالبی، 1/48.
26. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، 1/438.
27. ثعالبی، تفسیر ثعالبی، 1/48؛ زركشی، البرهان فی علوم القرآن، 1/284.
28. طبرسی، جامع البیان، 7/211؛ ابن الجوزی، زادالمسیر فی علم التفسیر، 3/10.
29. ذهبی، محمد حسین، التفسیر و المفسرون، 1/33ـ34.
30. آیت الله محمدهادی معرفت، فصلنامه پژوهشهای قرآنی، شماره 21 ـ22، صفحه 287 ـ 288.
31. همان.
32. طباطبایی، محمدحسین، المیزان، 3/79.
33. خویی، ابوالقاسم، البیان، 269.
34. همان، 397.
35. طباطبایی، المیزان، مقدمه.
36. راغب اصفهانی، جامع التفاسیر، 1/95.
37. سیوطی، عبدالرحمن، الاتقان، 4/214.
38. عبدالجبار معتزلی، متشابه القرآن، 1؛ همو، المغنی، 7/354.
39. فخررازی، التفسیر الكبیر، 7ـ8/ 182.
شنبه 25 شهریور 1391  5:33 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

زبان شناسى دين در نگاه الميزان

زبان شناسى دين در نگاه الميزان

محمد جواد عنايتى راد

از جمله مباحث كليدى فلسفه دين, شناخت زبان دين است. بررسى زبان دين به معناى شناخت وتجزيه و تحليل زبان متون دينى پيشينه اى نسبتاً طولانى دارد. (فيلون)1 يكى از برجسته ترين چهره هاى فلسفه اسكندرانى ـ يهودى و (سنت اوگوستينى)2 تئوريسين ومتكلم برجسته قرون وسطاى مسيحيت, با استفاده از برخى تئوريهاى زبان شناختى, يعنى نظريه رمز وتمثيل, به حل تعارضات متون يهودى و مسيحى با مبانى نظام فلسفى ارسطويى, پرداخته اند.
درميان مسلمانان, مباحث زبان شناسى درساحت هاى گوناگون دانش هاى اسلامى مطرح بوده است. مباحثى نظير اشتراك لفظى ومعنوى, مفهوم وجود وامكان در فلسفه, معانى صفات و تئورى تشبيه و تنزيه و تعطيل و تأويل درعلم كلام, بيش تر مباحث الفاظ از قبيل حقيقت شرعيه و متشرعه ومعانى اسماء و حـروف و افعـــال وحجيــت ظـواهر واصـول
گوناگون لفظى (اصالة الجد, اصالة عدم القرينة, اصالة الاطلاق, اصالة العموم و…) در علم اصول فقه, حقيقت ومجاز وكنايه و استعاره در علوم بلاغت وظهر و بطن وتأويل و تشابه و… درتفسير و علوم قرآن و رمزى بودن عموم واژگان عرفانى درعرفان… همه وهمه از مقوله زبان شناختى بوده است.
پس از دوره رنسانس وظهور نگرشهاى نوين به مقولات مختلف اجتماعى, انسانى و دينى و پيدايش اثبات گرايى (پوزيتويسم) منطقى وازآن مهم تر, ظهور فلسفه هاى تحليلى زبان و عمل گرايى (پراگماتيسم) وتفسير گرايى (هرمنوتيك), مباحث جديد و دغدغه هاى تازه اى را وارد مباحث زبان شناسى گرديد وزمينه هايى را پديد آورد كه نوع پرسشهاى آن درگذشته سابقه نداشت, پرسشهايى از قبيل:
آيا زبان دين معنادار است يا فاقد معنا؟ ملاك معنادارى چيست؟
آيا زبان دين درمقايسه با زبان علم وهنر و فلسفه, كاركرد ويژه اى دارد؟
آيا زبان دين قابل اثبات, ابطال يا تأييد تجربى است؟
آيا زبان دين ناظر به واقع است يا تنها بيانگر احساسات و عواطف مى باشد؟
آيا زبان دين, غير از مضمون معرفتى, ازعناصر تحريك, تخيل و… برخوردار است؟
زبان علم و دين وهنر و فلسفه, چه وجوه افتراق و اشتراكى با يكديگر دارند؟
نفش نماد وسمبل در زبان دين چه اندازه است؟ آيا براى توضيح امور نامتناهى مى توان از زبان غيرنمادين استفاده كرد؟
آيا دين زبان ويژه اى دارد؟ ويژگيهايش چيست؟ آيا انسان با فهم عادى مى تواند به معناى واقعى آن دست يابد؟ ازچه راهى؟ وآيا مى توان زبان دين را در تمامى حوزه هاى آن, سمبليك يا نمادين يا علمى ويا … شمرد؟
معانى صفات خدا چيست؟ آيا معانى اين صفات همان معانى است كه انسان در زبان روزمره بكار مى برد و يا غيرآنهاست.
آيا نيت متكلم درمعناى كلام اودخالت دارد يا خير؟
وديگر پرسشهايى ازاين دست.
در ميان پرسشهاى بالا آنچه بيش تر, نظر فيلسوفان زبان شناس را به خود جلب كرده و بخش مهمى از مباحث زبان دين بر محور آن مى چرخد, گزاره هاى مربوط به صفات خداست.
مفهوم زبان, در قلمرو زبان شناسى
مفهوم زبان چيست وكدام معناى آن مورد نظر است؟
به هنگامى كه واژه (زبان) به كار مى رود, يكى ازمعانى زير اراده مى شود:3
1. لغت و لهجه; مانند زبان عربى, فارسى, انگليسى و…دراين معنا هرگاه كسى با يكى از اين زبانها سخن بگويد, اگر برمبناى قواعد ادبى (صرف, نحو, بلاغت و…) باشد, زبان او صحيح و گرنه به همان ميزان, داراى اشتباه و غلط دستورى است.
زبان قرآنى به اين معنى, عربى است. درآيه چهار سوره ابراهيم مى فرمايد:
(وما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه)
هيچ پيامبرى را جز به زبان مردمش نفرستاديم.
(وانّه تنزيل ربّ العالمين. نزل به الروح الامين. على قلبك لتكون من المنذرين. بلسان عربيّ مبين) 4
واين كتاب نازل شده ازجانب پروردگار جهانيان است, آن را جبرئيل نازل كرده است, بر دل تو تا از بيم دهندگان باشى, به زبان عربى روشن.
(إنّا جعلناه قرآناً عربيّاً لعلكم تعقلون)5
ما قرآن را عربى قرارداديم شايد شما تعقل كنيد.
وتمام نكات ادبى و دستورى و اصول لفظى درآن رعايت شده است.
(هوكلام عربى روعى فيه جميع ما يراعى فى كلام عربى.) 6
بلكه قرآن ازاين نظر, معجزه است وديگران را تا قيامت به هماورد طلبى فراخوانده است.
(وقد تحدى القرآن بالبلاغة… بكلّ تحدٍّ ممكن ممّا يثير الحمية ويوقد نار الانفة…) 7
ونيز مى فرمايد:
(القرآن مستقيم فى جميع جهاته فصيح فى لفظه, بليغ فى معناه.)8
تلاش اديبان و زبان شناسان معاند از زمان نزول تا اين زمان ناكام مانده است.
(وقد مضى من القرون والاحقاب ما يبلغ اربعة عشر قرناً ولم يأت بما يناظره آتٍ ولم يعارضه احد بشئ الاّ اخزى نفسه وافتضح فى امره.)9
براين اساس, قرآن معيار و ميزان ادبيات عرب قرار گرفت واين مزيت درهيچ زبانى از زبانهاى دنيا نيست.
2. درسطح فهم مخاطبان سخن گفتن
وقتى گفته مى شود, با كودك وجوان, بايد با زبان او سخن گفت; يعنى در سطح او و بر مبناى آگاهيها ونيازهاى او با او سخن گفتن.
چون كه با كودك سروكارت فتاد پس زبــان كودكى بايد گشــاد
زبان كودك وجوان, قواعد و اصول مشخصى ندارد, بلكه به اين معناست كه با او طورى سخن گفته شود كه او بفهمد ودريابد.
زبان قرآن به اين معنا زبان مردم است; يعنى به گونه اى است كه همه كس مى فهمد و عالى ترين معارف الهى وانسانى را درقالب ساده ترين الفاظ ريخته است.
علامه طباطبايى درتفسير آيه 33 سوره قمر: (ولقد يسّرنا القرآن للذكر فهل من مدّكّر) قرآن را براى يادآورى آسان ساختيم پس آيا يادكننده اى هست ) مى نويسد:
(التيسير, التسهيل, وتيسير القرآن للذكر, هو التاؤه على نحو يسهل فهم مقاصده للعامى والخاصى والافهام البسيطه والمتعمقه, كل على مقدار فهمه, ويمكن ان يراد به تنزيل حقائقه العالية ومقاصده المرتفعة عن افق الافهام العادية الى مرحلة التكليم العربى تناله عامة الافهام.)10
ودرتفسير آيه 82 نساء (افلا يتدبّرون القرآن ولوكان من غيرعنداللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً )مى نويسد:
(قرآن كتابى است كه فهم عادى بشر به درك آن دسترسى دارد.)11
ودرفلسفه نزول تدريجى قرآن مى نويسد:
(آيه آيه نازل شد تا مردم بفهمند.)12
ونيز مى نويسد:
(حقيقت قرآن ازمقام لوح محفوظ وكتاب مكنون نازل شد, تا فهم عمومى به آن برسد.)
(قرآن كتابى است نازل شده, ازناحيه خدا به سوى شما, آن را نازل كرد و درخور فهم شما قرارداد تا آن را بفهميد وتعقل كنيد, پس ازآن كه كتابى بود پوشيده كه جز پاكان, كسى با آن تماس نداشت.13
ودراين راستا پيامبر اكرم(ص) فرمود:
(انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلّم النّاس بقدر عقولهم.)14
واگر قرآن, غيرازاين بود, (حجت) , (برهان) , (نورمبين) , (بلاغ) و… نبود.
3. نظام مندى سخن متناسب با جهان بينى گوينده
گوينده, مجموعه تئوريهاى نظرى و عملى خود را درمورد هستى درقالب الفاظى مى ريزد وازمخاطبان انتظار دارد, معانى الفاظ را درمحدوده آن مجموعه, جست وجو كنند, دراين صورت هر واژه اى كه گوينده به كار مى برد, در پيوند با كلمات ديگر واهداف اوست وبايد آن واژه را متناسب با آن مجموعه, معنا كرد وگرنه مقصود گوينده به دست نمى آيد. اين نوع زبان, نه تنها وسيله سخن, بلكه ابزار يك نوع نگرش درباره جهان وانسان و طبيعت مى باشد واين همان چيزى است كه امروزه (معنا شناسى) نيز ناميده مى شود.
ايزوتسو در تعريف آن مى نويسد:
(تحقيق ومطالعه اى تحليلى درباره كلمات كليدى زبان, به منظور شناسايى جهان بينى قومى.)15
به تعبير او, معناشناسى با اين تفسير, گونه اى است از: weltanschungslehre; يعنى علم تحقيق درماهيت ومساحت جهان بينى يك ملت در دوره اى خاص از تاريخ, كه به وسيله تحليل روش شناختى مفاهيم و تصورات فرهنگى عمده اى كه آن ملت براى خود فراهم آورده ودركلمات كليدى زبان آن ملت, تبلور پيدا كرده است, صورت مى گيرد.16
آنچه كه دراين مقال مورد نظر ماست, اين معنا اززبان است كه آيا قرآن چنين زبانى دارد يا خير؟
علامه طباطبايى براين باور است كه قرآن چنين زبانى را داراست وفهم آن نقش كليدى درشناخت معارف قرآنى دارد; مثلاً واژه (جناح) درفرهنگ عامه, به معناى بال است چون بال پرندگان ,ولى در فرهنگ قرآنى به معناى ابزارى است كه صاحبش را به هدف نزديك مى كند و بال جسمانى, يكى از آنهاست وملائكه ازآن رو كه واسطه اجرايى اهداف الهى هستند, داراى بال ناميده شده اند:
وى در ذيل تفسير آيه سوره فاطر مى نويسد:
(اين اندازه از لفظ جناح مى فهميم, كه نتيجه اى را كه پرندگان از بالهاى خود مى گيرند, ملائكه هم آن نتيجه را مى گيرند واما اين كه چگونه آن نتيجه را مى گيرند, از لفظ جناح نمى توان به دست آورد.)17

تئوريهاى زبان دين

درباره زبان دين, تئوريهاى گوناگونى از سوى فلاسفه دين, عرضه شده است. دراين جا به تئوريهايى كه مرحوم علامه به طورمستقيم يا غيرمستقيم, درباره آنها بحث كرده است, اشاره مى كنيم:

1. تئورى اثبات گران (پوزيتيويسم)

اثبات گران معيار معنادار بودن گزاره ها را, تحقيق پذيرى حسى مى دانند, ازاين رو تمامى گزاره هاى متافيزيكى واخلاقى ودينى را بى معنا وغيرقابل صدق و كذب وتهى از بهره معرفتى مى شمارند.18
ا . ج . آير دركتاب خود به نام (زبان, حقيقت ومنطق) كه منشور بنيادى اثبات گران به شمار مى آيد, درباره گزاره هاى كلامى مى نويسد:
(هرگونه اظهارى دراين باره مهمل وبى معناست.)19
مرحوم علامه وديگر مفسران اسلامى, تمامى گزاره ها و قضاياى قرآنى را ـ اعم از حقيقى واعتبارى ـ داراى معناى صحيح ومطابق با واقع ونفس الامر, كه كوچك ترين خلل و بطلانى درآن نيست, مى دانند, چرا كه قرآن بارها خود را به حق و صدق وصف كرده است:
(نزّل عليك الكتاب بالحقّ)
خداوند اين كتاب را به حق برتو فرو فرستاد.20
منظور ازحقّ درقضاياى حقيقى, مطابقت خارج با آن, و درقضاياى اعتبارى (رساننده به هدف و غرض بودن و همسازى با ارزشهاى اجماعى اخلاقى)21 است وگزاره هاى اعتبارى گرچه به گونه مستقيم ازخارج انتزاع نشده اند, ولى با واسطه, تكيه برخارج دارند. علامه در تفسير آيه يادشده مى نويسد:
(خداوند متعال قرآن را بر تونازل كرد, درحالى كه همراه حق است و ازآن جدا نمى شود وهمراه بودنش با حق, باعث مى شود كه نه بعدها بطلان عارضش بشود ونه درحين نزول آميخته با بطلان باشد, پس اين كتاب ازاين كه روزى بطلان برآن چيره گردد, ايمن است.)22
ودرذيل تفسير آيه 42 سوره فصلت: (لايأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد) مى نويسد:
(هيچ گونه تناقض و دروغ و بطلان و تحريفى درمعارف قرآنى راه ندارد.)23
ولازمه روشن اين گفتار, صدق معارف قرآنى است.
اثبات گرايان كه مكتب آنان را مى توان (اصالت حس افراطى نام نهاد, سرچشمه شناخت ومعرفت را تجربه حسى مى دانند وازآن رو كه شناختهاى متافيزيكى از دسترس (حس) خارجند آنها را فاقد اعتبار وبى معنا مى دانند.24
علامه طباطبايى ذيل بحثى فلسفى يكى از مهم ترين دلايل اينان را نقل كرده و به تفصيل نقد مى كند و مى نويسد:
(بيش تر دانشمندان غرب و مخصوصاً طبيعى دانهاى آنان, برآن شده اند كه اعتماد بر غيرحس صحيح نيست, به اين دليل كه مطالب عقلى محض, غلط ازآب درمى آيد وبراهين آن به خطا مى انجامد ومعيارى كه خطاى آن را از صوابش جدا كند در دست نيست, چون معيار بايد حس باشد… به خلاف ادراكهاى حسى, كه راه خطاى آن بسته است, براى اين كه وقتى مثلاً يك حبه قند را چشيديم و ديديم كه شيرين است واين ادراك خود را دنبال نموده, در ده حبه وصد حبه و بيش تر تجربه كرديم, يقين مى كنيم كه پس به طور كلى قند شيرين است.)
سپس مرحوم علامه, اشكالات اين دليل را برمى شمارد و مى نويسد:
(يك, اين كه همه مقدماتى كه براى به دست آوردن آن نتيجه چيدند, مقدماتى بود عقلى و غيرحسى, پس آقايان, با مقدماتى عقلى, اعتماد برمقدمات را باطل كرده اند…
دو. غلط و خطا درحس كم تر از خطا در عقليات نيست… اگر صرف خطا در بابى باعث شود كه… به كلى از درجه اعتبار ساقطش بدانيم, بايد از علوم حسى نيز اعتمادمان سلب شود و به كلى درب علوم حسى را تخته كنيم.
سه. درعلوم حسى نيز تشخيص بيان خطا و صواب مطالب, با حس و تجربه نيست… [بلكه] با عقل و قواعد عقلى است…
چهار. تمامى علوم حسى در زمينه عمل, با تجربه تأييد مى شوند, اما خود تجربه اثباتش ازطريق عقل است, نه حس و تجربه…
پنج. اين كه حس, جز امور جزئى را كه هر لحظه در تغيير و تبديل است, درك نمى كند, درحالى كه علوم, حتى علوم حسى وتجربى, آنچه به دست مى دهند, كليات است [ كه كار عقل است].)25
2. تئورى انشائى بودن گزاره هاى دينى
اين تئورى كه به غلط, ناشناختارى نام گرفته است, مى گويد: گزاره هاى دينى انشائى هستند وناظر به خارج نيستند و حكايت ازآن نمى كنند.
درقالب اين تئورى, چهار نظريه ارائه شده است كه دونظريه آن, طرفدارانى درميان مسلمانان نيز دارد وما همان دو را مى آوريم.
ويليام آلستون26, يكى از نامداران فلسفه دين در آمريكا, درمقاله (زبان دينى) خود, چاپ شده در دائرة المعارف فلسفى پل ادواردز, اين نظريات را يادكرده است.

نظريه رمز وكنايه وتمثيل27

زبان رمز, زبانى است كه الفاظ درآن نقش پل را دارند و شنونده آگاه را ازمعناى ظاهرى به مفهومى نهانى منتقل مى كند وگاه در اصل, معناى ظاهرى آن الفاظ مراد نيست.
انگيزه هاى استفاده ازاين زبان, گوناگون است. گاهى متكلم ومخاطب نمى خواهند جز هم كيشانشان ازمقاصد آنان آگاهى يابند, ازاين رو به زبان رمز رو مى آورند وگاه معنا به اندازه اى ژرف است كه درقالب لفظ نمى گنجد, به ناچار از زبان رمز و تشبيه يا تجريد از لوازم مادى يا استعمال درمعناى اعم, استفاده مى كنند تا آن معنا به ذهن مخاطب نزديك گردد وگاه انگيزه اين است كه معنا را در چندين سطح بيان كنند وهركسى به فراخور آگاهى و توان خود ازآن بهره جويد.
طرفداران اين نظريه مى گويند گزاره هاى دينى, رمزى (سمبليك) اند, بدين معنا كه نشان امورى درجهان طبيعت اند, هنگامى كه دركتاب مقدس گفته مى شود خداوند شبان و صخره من است, شبان ,نشان مشيت الهى و صخره, نماد پناهگاه بودن اوست; پس او دژ محكم است ومشيت او حاكم برمن است. 28
اين نظريه درميان غربيان, چند روايت و تقرير دارد وقبل ازايشان درميان عرفاى اسلامى امرى شناخته شده بوده است وازآن بهره هاى فراوان برده اند واين معنا به صورت جزئى, مورد تأييد علامه بوده است, گرچه ايشان ازيك زاويه, زبان تمامى قرآن را تمثيل مى داند.
توضيح بيش تر آن را در بحث ويژگيهاى زبان قرآن يادخواهيم كرد.

ارتباط رمز و اسطوره

گاه منظور از رمز, اسطوره است.
اسطوره درلغت به معناى خبرهاى دروغ وخرافى است كه هيچ گونه واقعيتى ندارد.29
گاه مكتب يا شخصى براى توضيح مسائل انسانى در ساحت هاى گوناگون آن داستانى مى سرايد واززبان موجوداتى از قبيل جماد, نبات, حيوان و… مسائل را بيان مى كند وآن داستان هيچ واقعيتى ندارد, مانند داستان هاى كليله و دمنه.
پاره اى از نظريه پردازان, زبان دين را اسطوره اى معرفى كرده اند ومعتقدند كه دين با زبان اسطوره, نگرش و تفكر خود را درباره هستى بيان كرده است. ارنست كاسيرر معتقد است اين نحوه بيان در خالص ترين شكلش در اسطوره هاى اقوام ابتدايى به چشم مى خورد.30
بعضى مفسران روشنفكر قرن چهارده درباره قصه آدم 31 و برخى از داستانهاى ديگر قرآن, چنين ديدگاهى ابراز داشته اند.
علامه طباطبايى ذيل آيه 74 سوره انعام كه درباره جريان گفت وگوى ابراهيم(ع) و آزر است, اين نظر را (وهم) وآن را با (حقّ) بودن قرآن ناسازگار دانسته است. وى در توضيح نظر آنان مى نويسد:
(بعيد نيست كه قرآن كريم به منظور رسيدن به مقصود خود كه همانا هدايت به سوى سعادت انسانى است, داستانهاى معروف در ميان مردم بويژه اهل كتاب را گرفته و از نقل آن براى منظور خود استفاده كرده باشد. هرچند اطمينانى در صحت آن داستانها و اطلاعى ازخصوصيات آنها نداشته باشد, حتى اگرچه داستان مزبور, افسانه اى خيالى باشد, ازآن جمله داستان موسى و همسفرش يوشع بن نون وداستان مردن چهل هزار نفر از قوم موسى و زنده شدن آنان در زمان سومين جانشين وى و… )
علامه در ردّ اين نظريه مى نويسد:
(اين سخن, خود خطاى بزرگى است; زيرا مسأله داستان نويسى و فنون آن… هيچ ربطى به قرآن كريم ندارد, زيرا قرآن, كتاب تاريخ و رمان نيست, بلكه قرآن كتابى است كه هيچ وقت به منظور حق وهدايت, از داستانهاى باطل و گمراه كننده كمك نمى گيرد, (قرآن كتابى است كه به سوى حق و راه راست هدايت مى كند). (آنچه درقرآن است حجت مى باشد براى كسى كه به آن تمسك جويد وحجت است عليه آن كس كه آن را ترك گويد) با اين حال چگونه يك دانشمند كنجكاو به خود اجازه مى دهد كه بگويد قرآن به منظور هدايت, از رأى باطل و داستانهاى دروغين وخرافات و تخيلات نيز استفاده كرده است؟… چطور ممكن است كتابى كه [حقّ است وباطل درآن راهى ندارد] درطريق دعوتش از باطل استفاده كند وچطور تصور مى شود دريك قضيه اى كه ايراد مى كند, هم بفرمايد: (انه لقول فصل. وما هو بالهزل); (سخنش هزل نيست, بلكه قول فصل است) وهم دربيان آن, مسامحه وسهل انگارى كرده باشد.)32

3. تئورى عرفى بودن زبان دين

زبان عرف, همان زبان عمومى مردم است.* كه با آن سخن مى گويند ومى نويسند و بيش تر كلمات آن درمعناى حقيقى وگاه درمعناى مجازى, كنايى, استعارى, تشبيه و تمثيل استعمال مى شود وهمان گونه كه فصاحت وبلاغت درآن مى باشد, مبالغه وتسامح نيز درآن مشاهده مى شود وبراى فهم آن, دانستن واژه ها و اصول لفظى كافى است. اكنون آيا زبان قرآن, زبان عرفى است؟
اهل حديث وظاهرگرايان پيرو اين تئورى هستند, ولى علامه با اين كه معتقد است قرآن ازاين زبان, بهره فراوان گرفته است, زبان قرآن را به طور مطلق, زبان عرفى نمى داند وبراين باور است كه انحصار زبان قرآن در زبان عرف, انسان را به وادى تفسير به رأى ناپسند مى رساند.
ايشان ذيل تفسير آيه 7 سوره آل عمران پس از بحث گسترده و ژرفى درباره محكم و متشابه, معناى تفسير به رأى را, بسنده كردن به معناى عرفى, دانسته است.
وى مى نويسد:
(مفسر نبايد درتفسير آيات قرآنى به اسبابى كه براى فهم كلام عربى در دست دارد, اكتفا نموده, كلام خدا را با كلام مردم مقايسه كند, براى اين كه كلام خدا با كلام بشر فرق دارد واختلاف كلام خدا وكلام مردم در نحوه استعمال الفاظ و جملات نيست, بلكه اختلاف بين دو از جهت مصداق وحمل كلى برمصداق مادى است.)
وى مى افزايد:
(فرق بين آن دو [كلام با ساير كلامها] درنحوه استعمال الفاظ وچيدن جملات وبه كاربردن فنون ادبى وصناعات لفظى نيست. براى اين كه قرآن هم, كلامى است عربى, كه همه آنچه در ساير كلمات عربى رعايت مى شود, درآن نيز رعايت شده… بلكه اختلاف بين آن دو ازجهت مراد ومصداق است.)
الميزان 3/8 و 5/416
وى سپس دربيان فرق كلام خدا با كلام مردم مى گويد, براى فهم كلام مردم, اكتفا به لغت و اصول لفظى كافى است, ولى براى فهم كلام خدا اكتفا به آنها كافى نيست.
(ما وقتى يك جمله كلام بشرى را مى شنويم ازهرگوينده اى كه باشد بدون درنگ قواعد معمولى ادبيات را درباره آن اعمال نموده, كشف مى كنيم كه منظور گوينده چه بوده وهمان معنا را به گردن آن كلام وگوينده اش مى گذاريم وحكم مى كنيم كه فلانى چنين و چنان گفته, همچنان كه اين روش را درمحاكم قضايى و اقرارها و شهادتها وساير جريانات آن جا معمول مى داريم وبايد هم معمول بداريم, براى اين كه كلام آدمى براساس همين قواعد عربى بيان مى شود, هرگوينده اى به اتكاى آن قواعد سخن مى گويد ومى داند كه شنونده اش نيز آن قواعد را اعمال مى كند وتك تك كلمات وجملات را برمصاديق حقيقى ومجازى كه علم لغت در اختيارش گذاشته تطبيق مى دهد.
واما بيان قرآنى براين مجرا جريان ندارد, بلكه كلماتى است كه الفاظش درعين اين كه از يكديگر جدايند به يكديگر متصل هم هستند, به اين معنا كه هريك بيانگر ديگرى است.)33
فرق ديگر اين است كه دركلام عرف, مسامحه راه دارد, ولى دركلام خدا راه ندارد; زيرا در زندگى اجتماعى عرف, پاى (قياس) باز, و ادراكات او نسبت به جهان خارج محدود است.
وى مى نويسد:
(درست است كه قرآن كريم در بلاغت خود يك مسلك نوظهور را ابداع نكرده ودر استعمال الفاظ و تركيب جملات و قراردادن هر لفظى درمقابل معنايش, طريقه جديدى اختراع ننموده, بلكه همان مسلكى را رفته كه گفتارهاى ديگر آن مسلك را رفته اند, وليكن درعين حال, دريك امرى ديگر با ساير گفتارها فرق دارد و آن اين است كه ما گويندگان بشرى چه بليغ باشيم وچه نباشيم, گفتار خود را براساس آنچه كه عقل ما ازمعانى درك مى كند, قالب گيرى مى كنيم و معانى و حقايق آنچه كه به درك ما مى آيد, عبارت است ازآنچه كه اززندگى اجتماعى مان گرفته شده…
ويكى ازخصوصيات آن قياس كردن است و همين كه پاى قياس به ميان كشيده مى شود, باب مسامحه ومساهله بر روى ذهن گشوده مى گردد, درنتيجه حكمى را كه بايد بر روى (كثير) ببريم, بر روى (جميع) مى بريم و قضاوتى را كه بايد براى غالب موارد موضوعى بكنيم, درباره دائم مى كنيم…
تازه همه اينها در چهارچوب ادراكاتى است كه [بشر] ازجهان خارج دارد. واما بيرون اين چهارچوب ,يعنى حقايقى كه ازآنها غافل است وبه خاطر محدوديت دركش, قهراً سهل انگاريش درباره آنها بيش تر است, پس اگر انسان ازچيزى خبر مى دهد وازآنچه درخارج رخ داده سخن مى گويد, به خيال اين كه بر واقع آن احاطه دارد و حقيقت آن را درك وكشف كرده , همه براساس تسامح درپاره اى جهات و دقت در پاره اى جهات ديگر است واين شوخى است كه كسى ادعا كند, مى تواند به واقع آنچه شده دست يابد وكلام گوينده را برآن تطبيق دهد…
اما كلام خداى سبحان چنين نيست وبايد خداى تعالى را اجل ازاين نقيصه بدانيم, چون او به هرچيزى از هر جهتش احاطه علمى دارد, او خود در وصف كلامش فرمود: (انه لقول فصل. وما هو بالهزل)(طارق/14)34
ازاين روست كه در روايات آمده است:
(ان كلام البارى سبحانه لايشبه كلام الخلق كمالايشبه افعاله افعالهم.)35
نتيجه اين كه قرآن با آن كه به زبان عربى نازل شده است, ولى كلام خداست وكلام خدا با كلام بشر قابل قياس نيست, تكيه بر لغت واصول لفظى گرچه درفهم كلام بشر كافى است, ولى در فهم كلام خدا كافى نيست.
اين جا ممكن است اين پرسش مطرح شود كه آيا اين بيان درتعارض صريح با برخى آيات نيست,ازآن جمله با آيه 4 سوره ابراهيم:
(وما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه)
هيچ پيامبرى را جز به زبان مردمش نفرستاديم.
وآيه 195 شعراء:
(وانه تنزيل رب العالمين… بلسان عربى مبين)
قرآن كتابى است كه از ناحيه پروردگار جهانيان نازل شد… به زبان عربى واضحى.
چه اين كه اگر قرآن, زبان ويژه اى داشته باشد, ديگر زبان قوم, زبان عربى مبين نخواهد بود!
پاسخ, منفى است; زيرا همان گونه كه در بحث چند لايه بودن فهم قرآن خواهد آمد, قرآن درعين اين كه به زبان عربى مبين نازل شده است, ولى معارف بلند خود را در سطوح گوناگونى بيان داشته است, سطح ظاهر آن; كه در اتمام حجت, بلاغ, برهان… كافى است در سطح فهم عمومى است ولايه هاى درونى آن از فهم عادى بالاتر است و حتى پاره اى از سطوح آن را تنها (مطهرون) آگاهند:
(لايمسّه الاّ المطهّرون )
(لايعلم تأويله الاّ اللّه والرّاسخون فى العلم).

تئورى تركيبى, تئورى علامه (ره)

اين تئورى مى گويد همان گونه كه دين داراى ابعاد گوناگونى ـ حقوقى, اجتماعى, عقيدتى, اخلاقى و…36 ـ است, متون دينى نيز به تناسب هر بعد و موضوعى از زبانهاى متفاوت (صريح, كنايه, رمز, استعاره, قصه و… ) بهره جسته وميان همه اين ابعاد و اجزاء, پيوند منظم و زبان ويژه اى برقرار است كه با آن مى توان جهان بينى دين را به دست آورد.
علامه طباطبايى پيرو اين تئورى در زبان قرآن است و قضاياى آن را تركيبى از انشاء, اخبار, رمز, تمثيل, كنايه, استعاره, حقيقت ومجاز مى داند.
در توضيح نظريه علامه, درآغاز, پاره اى از ويژگيهاى مهم زبان قرآن از ديدگاه ايشان آورده مى شود و پس از توضيح آن, سرّ تركيبى بودن زبان قرآن ازمنظر علامه نيز روشن مى گردد و سپس نمونه هايى از گزاره هاى اين تئورى را از ديدگاه علامه مى آوريم.

ويژگيهاى زبان قرآن از نگاه علامه

ازنگاه علامه, زبان قرآن, داراى ويژگيهاى زير است كه درصورت توجه به آنها زبان قرآن به دست مى آيد:

1. نظام مندى زبان ومعارف قرآن

همان گونه كه گذشت, يكى از اصول بنيادى معنا شناسى قرآنى, يك شبكه ارتباطى به هم پيوسته اى است كه هر واژه وكلمه اين شبكه, در پيوند با اجزا ومجموعه سازمان, معنا مى شود وچه بسا معناى سازمانى آن با معناى لغوى و عرفى آن, موافق نباشد ويا با تأويل, توافق داشته باشد.
ايزوتسو مى نويسد:
(كلمات قرآن… همچون الله و اسلام و نبى وامام وكافر و نظاير اينها… درقرآن, هريك تنها و منعزل از كلمات ديگر به كار نرفته, بلكه با ارتباط نزديك به يكديگر مورد استعمال قرار گرفته اند ومعنى محسوس و ملموس خود را دقيقاً ازمجموع دستگاه ارتباطاتى كه با هم دارند, به دست مى آورند.)37
ايزوتسو درادامه مثالهايى ذكر مى كند, ازجمله درباره واژه (اللّه) مى نويسد, قرآن اصطلاح تازه اى درباره آن وضع نكرده وبه همان معناى پيش از اسلام, كه مورد پذيرش مشركان بود, به كار برده است. لذا در سوره زمر, آيه 4 از گفته بعضى ازمشركان چنين آمده است:
(مانعبدهم الا ليقرّبونا الى اللّه زلفى)
ما ازآن جهت خدايان ديگر را مى پرستيم كه ما را به اللّه نزديك كنند.
ولى اين واژه, وقتى در شبكه وحى الهى, معناى ويژه (خداى برتر مطلق و يگانه) پيدا كرد, قرآن غيرقابل پذيرش براى مشركان مى شود و دربرابر آن مى ايستند.
همين بينش را مرحوم علامه درالميزان دارد. او به طور غيرمستقيم, سيستماتيك بودن زبان ومعارف قرآنى را يادآور شده است. او بارها, خاطرنشان ساخته كه مجموعه معارف قرآن, يك سلسله حلقه هاى به هم پيوسته و منظمى هستند كه هدف معينى را تأمين مى كنند واين نكته ـ نظام مندى معارف قرآنى ـ علامه را درانتخاب روش تفسير موضوعى و تفسير قرآن به قرآن وكشف منظور قرآن از طريق وحدت سياق, راهنمايى كرده است. علامه در اين زمينه مى نويسد:
(بيان قرآنى, كلامى است كه الفاظش درعين اين كه از يكديگر جدا هستند, به يكديگر متصل اند, به اين معنا كه هريك بيانگر ديگرى و به فرموده على (ع) (شاهد برمراد ديگرى است). پس نبايد به مدلول يك آيه وآنچه از به كاربردن قواعد ادبى مى فهميم, اكتفا نموده بدون اين كه ساير آيات مناسب آن را مورد دقت واجتهاد قرار دهيم. همچنان كه آيه شريفه: (افلا يتدبّرون القرآن ولوكان من عند غيراللّه لوجدوا فيه اختلافاً كثيراً) به همين معنا اشاره نموده ومى فرمايد, تمامى آيات به هم پيوستگى دارند.)38
وى براساس نگرش سيستماتيك به قرآن, بسيارى از واژه هاى قرآنى را معنا مى كند; از جمله اين موارد, واژه هاى زير هستند:
كتاب
علامه مى نويسد: كتاب, در زبان عرف چيزى است كه با قلم نوشته شده باشد, ولى در زبان قرآن, بيش تر به معناى حكم واجب الاتباع و هر معنايى است كه استحكام دارد و نقض برنمى دارد.
(والكتاب بحسب المتعارف من اطلاقه وان استلزم كتابة بالقلم, لكن لكون العهود والفرامين المفترضة انّما يبرم بالكتابة, شاع اطلاقه على كلّ حكم مفروض واجب الاتباع, او كل بيان, بل كل معنى لايقبل النقض فى ابرامه, وقد كثر استعماله بهذا المعنى فى القرآن, وبهذا المعنى سمى القرآن كتاباً.)39
قلب
علامه قلب را در قرآن بر خلاف معناى متعارف و عرفى آن كه عضو رئيسى بدن باشد, مى داند و آن را به نفس و روح معنا كرده است و در ذيل تفسير آيه 224 سوره بقره, عنوانى درمعناى قرآنى قلب بازكرده و مى نويسد:
(مراد از قلب, خود آدمى, يعنى خويشتن او و نفس و روح اوست, براى اين كه هرچند طبق اعتقاد بسيارى از عوام, ممكن است تعقل و تفكر و حب و بغض وخوف وامثال اينها را به قلب نسبت داد, به اين پندار كه درخلقت آدمى, اين عضو است كه مسؤول درك است… وليكن مُدرك واقعى خود انسان است.)40
اذن اذن درلغت وعرف عام, به معناى (اعلام) به اجازه چيزى و (اجازه) اراده وخواست مى باشد, ولى در فرهنگ قرآنى, آن گاه كه به خدا اضافه مى شود, معناى خاصى دارد كه در پيوند با نقش خدا درانجام يافتن افعال اختيارى وغيراختيارى روشن مى گردد وآن معنا (تقدير و تدبير الهى) است41; يعنى هرچه در جهان هستى موجود مى باشد, همه وهمه به تدبير وتقدير الهى هستى يافته اند.
مرحوم علامه مجموعه معارف قرآن را همچون هرمى دانسته كه در رأس اين هرم (توحيد) قرار دارد. او مجموعه معارف الهى را تفصيل توحيد, و توحيد را اجمال اين تفصيل مى داند و درآغاز سوره هود پس از اشاره به موضوعات قرآن در زمينه هاى گوناگون جهان شناسى, انسان شناسى, معاد شناسى, جامعه شناسى و… مى نويسد:
(آيات قرآنى بااين معارف تفصيلى الهى وحقائق حقه, بريك حقيقت تكيه دارد وآن اصل است و بقيه معارف, شاخ و برگ آن اند, آن توحيد حق تعالى است. واين اصلى است كه با همه اجمالى كه دارد, متضمن تمامى تفاصيل وجزئيات معانى قرآنى است ـ چه معارفش وچه شرايعش ـ به عبارت ديگر توحيد اصلى است كه اگر شكافته شود, همان تفاصيل مى شود واگر آن تفاصيل فشرده شود, به اين اصل واحد برگشت مى كند…)42
ناديده گرفتن نگرش سيستماتيك به قرآن, گاه انسان را به وادى ضرب قرآن به قرآن مى كشاند كه نوعى تفسير به رأى مى باشد ومورد نكوهش امامان معصوم عليهم السلام بوده است.
امام صادق(ع) مى فرمايد:
(ماضرب رجل القرآن بعضه ببعض الاّ كفر.)43
هيچ كس بعض قرآن را با بعض آن نزد, جز آن كه كافر گشت.
ضرب قرآن به قرآن, همان نگاه تفكيكى و ناهماهنگ به قرآن است; يعنى تفسير قرآن بدون مرتبط ديدن عام وخاص, مطلق و مقيد, ناسخ و منسوخ وصدر وذيل آيات.
استاد جوادى آملى مى نويسد:
(آنچه از حضرت امام صادق عليهم السلام رسيده است كه (ما ضرب رجل القرآن…) ناظر به اين است كه هر كسى حقيقت قرآن را كه يك واحد هماهنگ ومنثنى است ازهم جدا كرده وآن را به هم بزند و ارتباط ميان ناسخ ومنسوخ را قطع كند وبه منسوخ حكم كند, بدون توجه به ناسخ و پيوند تخصيصى عام وخاص را منقطع گرداند ورابطه تقييدى مطلق ومقيد را ناديده گيرد و پيوستگى صدر وذيل آيه را ملاحظه نكند ونظاير آن…, اين يك نوع تفسير به رأى است… واين به نوبه خود همان تعضيه و تفريق اعضاى پيكر يگانه قرآن مجيد مى باشد.)44

2. چند سطحى بودن قرآن (ظاهر و باطن آن)

ييكى از ويژگيهاى كليدى فهم زبان قرآن, اين نكته است كه قرآن از سطوح ولايه هاى گوناگون معنايى برخوردار بوده وشناخت لايه هاى درونى آن, از فهم عادى وعمومى بالاتر است.
رسول اكرم (ص) مى فرمايد:
(ان للقرآن ظهراً و بطناً و لبطنه بطناً الى سبعة (أو سبعين) ابطن.)45
همانا قرآن, داراى ظاهرى و باطنى است وبراى باطن آن بطونى تا هفت يا هفتاد لايه است.
مرحوم علامه پس از نقل وتحليل اين روايت مى نويسد:
(اولاً, قرآن داراى سطوح مختلف است وثانياً ظاهر وباطن نسبى است:
ازآنچه گفتيم, دونكته روشن مى شود:
1. معانى قرآن داراى مراتبى است كه برحسب اختلاف مراتب ومقامات صاحبان آن, معانى اش مختلف مى شود.
2. ظاهر وباطن, دو امر نسبى است, به اين معنا كه مفهومى درونى, نسبت به ظاهر خودش باطن, و نسبت به مفهوم درونى تر و پنهان تر خود, ظاهر است….
ظهر قرآن عبارت است, ازمعناى ظاهرى آن كه در ابتدا به نظر مى رسد وبطن قرآن آن معنايى است كه در زير پوشش معناى ظاهرى نهان است. حال يك معنا باشد يا معانى بسيار, به معناى ظاهرى نزديك باشد يا دور.)46
مرحوم علامه در بحث ظاهر و باطن ومحكم ومتشابه براين نكته زبانى تأكيد دارد كه معانى گوناگون ظاهرى وباطنى يك آيه ويك لفظ, معانى مختلف و متضاد ولوازم متعدد يك ملزوم نيستند, تا استعمال لفظ واحد در اكثر ازمعناى واحد لازم آيد, بلكه آنها را مراتب گوناگون يك معنا كه درطول يكديگر قرار دارند مى داند. وى براى فهم لايه هاى درونى, گذار از لايه بيرونى (ظاهر) را بايسته مى داند وهمواره بر حفظ ظاهر قرآن تا آن گاه كه قرينه قطعى (عقلى, لفظى) برخلافش نباشد تأكيد مى ورزد ودر نتيجه معانى باطنى را كه بدون قرينه, مخالف ظاهر باشد, به شدت طرد مى كند. ازاين رو, به تأويلهاى علمى وحسى برخى ازمفسران روشنفكر مآب, درباره امور غيبى قرآن, مانند وحى, معاد, قصص قرآن و… اعتراض دارد.
وى درباره طولى بودن معانى قرآن مى نويسد:
(قرآن ازنظر معنا مراتب مختلفى دارد, مراتبى طولى كه مترتب و وابسته بر يكديگر است وهمه آن معانى در عرض واحد قرار ندارند, تا كسى بگويد, اين مستلزم آن است كه يك لفظ, در بيش تر ازيك معنا استعمال شده باشد واستعمال لفظ در بيش تر ازيك معنا صحيح نيست. ويا كسى ديگر بگويد, اين نظير عموم مجاز مى شود ويا از باب لوازم متعدد براى ملزوم واحد است. نه, بلكه همه آن معانى, معانى مطابقى است كه لفظ آيات به طور دلالت مطابقى برآن دلالت دارد. چيزى كه هست, هر معنايى مخصوص به افق ومرتبه اى از فهم و درك است.)47

3. تأويل وتنزيل

ييكى از ويژگيهاى زبان قرآن, تأويل وتنزيل است واگر خواننده بدان آشنا نباشد, نمى تواند زبان قرآن را دريابد .مرحوم علامه درتعريف آن مى نويسد:
(تأويل از كلمه (أول) به معناى رجوع است ومراد از تأويل, آن چيزى است كه آيه به سوى آن برمى گردد ومراد از تنزيل درمقابل تأويل, معنى روشن وتحت اللفظ آيه مى باشد.)48
ودرجاى ديگر مى نويسد:
(حق مطلب در معناى تأويل اين است كه بگوييم: تأويل حقيقتى است واقعى كه بيانات قرآنى چه احكامش, وچه مواعظش وچه حكمتهايش, مستند به آن است. چنين حقيقتى درباطن تمامى آيات قرآنى هست.)49
به نظر ايشان, تأويل, در تمامى آيات وجود دارد وآن ازجنس معانى الفاظ نيست, بلكه امرى عينى است كه محتوا وپيام الفاظ برآن اعتماد دارد.50
اما آن امر عينى كه آيات به آن برمى گردد چيست؟ ايشان دراين باره مى فرمايد:
(اگر كلام, حكمى انشايى باشد, مثلاً امر و نهى باشد, تأويلش عبارت از مصلحتى است كه باعث انشاى حكم و تشريع آن شده, پس تأويل آيه (اقيموا الصّلوة) مثلاً, آن حالت نورانى خارجى است كه در روح نمازگزار درخارج پيدا مى گردد و او را از فحشا و منكر دور مى كند.
واگر كلام, خبر باشد… تأويلش حوادثى است كه درخارج واقع شده ويا مى شود… )51

4. محكم ومتشابه

ييكى ديگر از ويژگيهاى زبان قرآن اين است كه پاره اى ازآيات, محكم و نسبت به آيات ديگر, بنيادى هستند وپاره اى ديگر متشابه هستند. وغفلت از اين ويژگى درفهم زبان قرآن, آشفتگى وخلل ايجاد مى كند. درآيه 7 سوره آل عمران آمده است:
(هوالذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هنّ امّ الكتاب واخر متشابهات فامّا الذين فى قلوبهم زيغ فيتّبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تأويله)
اوست كه اين كتاب را بر تو نازل كرد. بعضى ازآيه ها محكماتند, اين آيات ام الكتابند. وبعضى آيه ها متشابهاتند. امّا آنها كه در دلشان ميل به باطل است, به سبب فتنه جويى وميل به تأويل, ازمتشابهات پيروى مى كنند.
مرحوم علامه, محكم را آيه اى مى داند كه معناى آن روشن و در افاده معنا مستقل مى باشد ومتشابه, عكس آن خواهد بود.
وى مى نويسد:
(آيات متشابه طورى است كه مقصود ازآن براى فهم شنونده روشن نيست وچنان نيست كه شنونده به مجرد شنيدن آن, مراد ازآن را درك كند, بلكه دراين كه منظور فلان معنا است يا آن معناى ديگر, ترديد مى كند و ترديدش برطرف نمى شود, تا به آيات محكم رجوع نموده و به كمك آنها معناى آيات متشابه را مشخص كند ودرنتيجه همان آيات متشابه نيز محكم شود.)52
ازنظر علامه, طيف وسيعى از آيات, متشابه اند كه از طريق آيات محكم, مى توان معناى آنها را فهميد واگر كسى بدون رجوع به محكمات, بخواهد ازآنها استنتاج كند, بيراهه رفته و فهم قرآنى او دچار انحراف شده است.
لازم به ياد است كه علامه معتقد است: آيات متشابه ازنظر مفهومى روشن مى باشند وتشابه ها فقط درحوزه مراد آيات است:
(الآيات المعدودة من متشابه القرآن… فى غاية الوضوح وانما التشابه فى المراد منها.)53

فلسفه وجود محكم ومتشابه در زبان قرآن

اين كه اصولاً چرا زبان قرآن داراى ظاهر و باطن, تأويل و تنزيل , محكم و متشابه مى باشد, پرسشى است بجا كه پاسخ تفصيلى به آن, مجالى مستقل مى طلبد وعلامه درمواردى به تفصيل, آن را مورد توجه قرار داده است, ولى ما ازآن تفصيل به اجمالى بسنده مى كنيم. علامه معتقد است:
1. قرآن از ظاهر, باطن, محكم, متشابه, تأويل وتنزيل, بهره جسته, تا بتواند معارف عالى معنوى را با زبان ساده درسطح عمومى بيان كند 54 ومعنويات را در پشت پرده الفاظ قرارداده, تا از پشت اين پرده هركس به فراخور وجودى خود ازآن بهره جويد (انزل من السّماء ماء فسالت أودية بقدرها)
(معارف الهى مثل آبى است كه خدا ازآسمان مى فرستد… وليكن اختلاف در ظرفيت زمينى است كه اين آب برآن مى بارد. هر زمينى مقدارى معينى مى گيرد; يكى كم تر و يكى بيش تر.)55
2. همه بيانهاى لفظى قرآن, نسبت به معارف الهى, جنبه تمثيلى دارند. به اين معنا كه قرآن كريم, معانى الفاظى را كه مردم مى شناسند, گرفته ومعارف بلند معنوى را در قالب آنها درآورده, تا مردم آن معارف را بفهمند و به ميزان ظرفيت وجودى ازآن بهره جويند. ازاين زاويه, مرحوم علامه زبان همه قرآن را, تمثيلى مى داند.

نمونه اى از انديشه علامه, برمبناى تئورى تركيبى

ييكى از محورى ترين مسائل فلسفه زبان, كه بيش ترمباحث زبان دين را به خود اختصاص داده, گزاره هاى مربوط به صفات خداوند است, به گونه اى كه منظور از گزاره هاى كلامى درمباحث نوين كلام, همين گزاره هاست وازميان صفات حق, صفات فعلى حق, بيش ترين بحث را به خود اختصاص داده است. ودليل آن, اين است كه اين صفات درميان ما انسانها, همواره همراه با نقص ومحدوديتهاى امكانى به كاربرده مى شود. علامه(ره) همين نكته را كه يك پديده زبانى است, مشكل اساسى فهم صفات خدا, بلكه همه گزاره هاى قرآنى مى داند و مى نويسد:
(اين گونه اسماء, پديده هاى زبان ما آدميان است وآنها را وضع نكرده ايم, مگر براى آن معانى كه در خود ما وجود دارد ومعلوم است كه آن معانى هيچ وقت از شائبه حاجت ونقص وعدم خالى نيست.)
وى درمقدمه الميزان مى نويسد:
(همه آيات قرآن… مفهومش, غايت وضوح و روشنى را دارد… همه اختلاف كلمات [درميان مفسران] درمصداق كلمات پيدا شده, توضيح اين كه انس و عبادت ذهنى باعث مى شود كه آدمى هنگام شنيدن يك كلمه ويا يك جمله به معناى مادى آن زودتر توجه مى كند… بدين جهت اگر لفظ حيات و علم وقدرت وسمع و بصر… وامثال آن را مى شنويم, فوراً معناى مادى اينها به ذهن ما مى آيد.)56
صاحبنظران درحل معنا شناسى گزاره هاى كلامى, تئوريهاى زير را ارائه داده اند:

الف. اشتراك لفظى صفات و تنزيه خداوند

طرفداران اين نظريه معتقدند كه صفات خدا ازنظر لفظ, با صفات انسانى مشتركند وهيچ وجه اشتراك معنوى ندارند وخداوند منزه ازهرگونه توصيف ماست.

ب. اشتراك معنوى

اين نظريه مى گويد, مفهوم صفات, ميان خدا وانسان مشترك است وازنظر مصداق, متفاوت است, مثلاً مفهوم علم, درباره خدا وانسان يكى است وتفاوت آنها از جنبه مصداقى مى باشد; يعنى درخدا واجب, و در انسان, ممكن است.

ج. تفسير سلبى صفات

طرفداران اين نظريه براين باورند كه تمامى صفات ثبوتى, معناى سلبى دارند وانسان, معناى سلبى آنها را درك مى كند. خدا عالم است; يعنى جاهل نيست.

د. تشبيه و تجسيم

باورمندان اين نظريه معتقدند كه صفات خدا به همان معناى انسانى آن است و تفاوتى ميان خدا و انسان در وصف كردن نمى باشد.

هـ. توقف و تفويض

عده اى مى گويند, ما معانى صفات حق را نمى فهميم ومعناى ظاهر آن, چون جسم دانستن خدا را در پى دارد, نمى توانيم به خدا نسبت دهيم. بنابراين درمعناى آنها توقف كرده, فهم آن را به راسخان در علم وا مى نهيم.

و. كاركرد گرايانه

ويتگنشاين و اصحاب او, براين باورند كه معناى صفات, بسته به استعمال وكاربرد آن است. برابر اين نظريه, (خدا حكيم است); يعنى (خدا كار حكيمانه انجام مى دهد) و (خدا عليم است); يعنى (خدا كار عالمانه وآگاهانه انجام مى دهد).

ز. اشتراك معنوى وتأويل (تئورى تركيبى)

طرفداران اين ديدگاه, تئورى اشتراك معنوى را درپاره اى از صفات و واژه ها همانند وجود, شىء, وجوب, امتناع, امكان, حيات, قدرت, علم, اختيار و… طرح كرده ودرپاره اى ديگر از صفات و واژه ها از قبيل: سمع, بصر, استواء, قريب, بعيد, غضب, رضا, تكلم و… تئورى تأويل را پذيرفته اند.
مرحوم علامه از طرفداران اين نظريه است. بيان وى را مى توان درنكات زير خلاصه كرد:
1. عقل, توانايى درك معانى ظاهرى صفات حق را دارد.
(حق مطلب اين است كه عقل نظرى در تشخيصات خود و قضاوتهايى كه درباره معارف مربوط به خداى تعالى دارد, مصيب است… وادعاهم نمى كنيم كه عقل به كنه ذات وصفات خدا احاطه دارد.)57
2. خداوند ,متصف به صفات اجسام وممكنات كه مستلزم حدوث, فقر و… است, نمى باشد.
(از ضروريات كتاب و سنت است كه خداى سبحان, متصف به صفات اجسام نيست وبا اوصاف ممكنات و اوصافى كه مستلزم حدوث وفقر وحاجت ونقص است, متصف نمى گردد, چنانكه فرمود: (ليس كمثله شىء)58
3. ملاك در سلب صفت ومعنايى از خداوند, همراهى آن با نقص ونياز است.
(نقص و نياز, ملاك سلب معنايى ازخداى متعال است.)59
4. هرجا ظاهر آيه اى صفات و افعالى را به خدا نسبت داده است كه متضمن نقص وحدوث است, بايد به وسيله آيات محكم, به گونه اى معنا شود كه با صفات عليا و اسماء حسناى الهى منافات نداشته باشد.60
وى براساس نكات يادشده, اسماء خداوند را توقيفى نمى داند و اطلاق هر اسم و صفتى را كه خالى از نقص ونياز باشد, برخدا روا ,بلكه واجب مى داند.
(اگر معنايي… همراه نقص ونياز نبود, اسنادش به خدا صحيح, بلكه واجب است.)61
وهر صفتى را كه معناى عرفى آن, لوازم مادى وامكانى داشته باشد, آن را يا در دائره معناى لغوى از لوازم امكانى برهنه ساخته وبر خدا حمل مى نمايد ويا تأويل كرده ومناسب با صفات حسناى الهى, تفسير مى نمايد.
براين اساس, (يد) در (يداللّه) را گاه به معناى قدرت وكمال آن گرفته است , مانند (يد) در آيه 64 سوره مائده: (وقالت اليهود يداللّه مغلولة… بل يداه مبسوطتان) ونيز آيه 75 سوره صاد: (و ما منعك أن تسجد لما خلقت بيديّ).
وگاه به معناى سلطه ومالكيت, مانند (يد) در آيه 26 سوره آل عمران: (بيدك الخير) ودرآيه 83 سوره يس: (سبحان الذى بيده ملكوت كلّ شىء) وآيه اول سوره ملك (تبارك الّذى بيده الملك).
وگاه به معناى حضور گرفته است, همچون (يد) در سوره حجرات: (ياايها الذين آمنوا لاتقدّموا بين يدى اللّه و رسوله) و (آمدن خدا) را درآيه 7 سوره فجر: (وجاء ربّك والملك صفّاً صفّاً) وآوردن خدا را درآيه 2 سوره حشر: (فاتيهم اللّه من حيث لم يحتسبوا) به (احاطه) معنا كرده است و مى نويسد:
(پس مراد از آوردن يا آمدن خدا… همان احاطه به مردم براى راندن قضاء درحق ايشان است 62 و يا مجاز درحذف است و آنچه در اين جا حذف شده, كلمه (امر) است. (فالتقدير: جاء أمر ربك و يأتيهم أمر اللّه).63


پی نوشت‌ها:

1. (فيلو) داراى انديشه هايى آميخته از انديشه هاى افلاطون و فيثاغورثيان اخير و رواقيان بود, تلاش او برآن بود كه ميان دين يهود وحكمت يونانيان آشتى دهد. از جمله رساله هاى او تفسير رمزى سفر تكوين است. رك: آلبرت آوى, سير فلسفه در اروپا, جزء اول/ 74 ـ 73. ترجمه على اصغر حلبى, انتشارات زوار.
2. ر. ك: همان, 73.
3. ر. ك: موسوى اردبيلى, عبدالكريم, مشكل ما در فهم قرآن, فصلنامه نامه مفيد, شماره 8 ص 10 ـ 11.
4. شعراء/ 194, درترجمه آيات قرآن بيش تر از ترجمه عبدالمحمد آيتى استفاده شده است.
5. زخرف/3.
6. طباطبايى, محمد حسين, الميزان فى تفسيرالقرآن, 3/ 80.
7. همان, 1/ 67 ـ 68.
8. همان, 13/ 252.
9. همان, 1/ 67.
10. همان, 19/77.
11. همان, 5/ 17.
12. همان, 13/236 ـ 237 و 2/14.
13. همان, 19/138 و ترجمه الميزان 19/239 و 14/126 و 127.
14. مجلسى, محمد باقر, بحارالانوار, 1/ 106.
15. ايزوتسو, توشى هيكو, خدا و انسان درقرآن, ترجمه احمد آرام, دفتر نشر فرهنگ اسلامى, تهران, 4.
16. همان.
17. طباطبايى, محمد حسين, الميزان, 17/4.
18. باربور, ايان, علم و دين, ترجمه بهاء الدين خرمشاهى, تهران, نشر دانشگاهى, 197 ـ 198.
19. ا. ج, آير, زبان, حقيقت ومنطق, ترجمه منوچهر بزرگمهر, انتشارات دانشگاه صنعتى شريف, تهران, 62.
20. آل عمران/ 3. نظير همين مضمون درآيه 176 و 236 بقره و 48 مائده آمده است.
21. ر.ك: طباطبايى, الميزان, 8/ 53 ـ 59 و 3/ 8 و 14/273. در فرق حق وصدق گويد: علم وآگاهى ازآن جهت كه مطابق خارج است, صدق است وازآن جهت كه خارج, مطابق با آن است, حق ناميده مى شود. ر.ك: 3/8 و 8/ 54.
22. همان 3/ 8.
23. همان, 17/424.
24. مصباح يزدى, محمد تقى, آموزش فلسفه, 1/ 189 به بعد. البته آير معتقد است كه تجربه نيز به ما شناخت حقيقى نمى دهد وهميشه اين امكان وجود دارد كه درآينده مورد تكذيب قرار گيرد واين مستلزم شكاكيت محض نيست. چرا كه اگر صحت قضيه اى را نتوان ازلحاظ منطقى تضمين كرد, به معناى آن نيست كه اعتقاد به آن غيرمعقول است, بلكه به عكس, غيرمعقول آن است كه درجايى كه تضمين نمى توان داد, ما تضمين بخواهيم وتعيين و قطعيت را دنبال كنيم. ولى به هر حال روشن نيست چگونه آير, با اين پاسخ, خود را از شكاكيت رهانيده است.
25. ر.ك: ترجمه الميزان, محمد باقر موسوى همدانى, دفتر انتشارات اسلامى, قم, 1/ 75 ـ 76.
26. ويليام آلستون, دوكتاب معروف ومهم در فلسفه دين دارد: (فلسفه زبان) كه مهم ترين نوشته درباره فلسفه دين درآمريكا است. و (چيستى خداو زبان انسان) كه سلسله مقالاتى گردآورى شده ازاوست. ر.ك: لگنهاوسن, گفتار دينى, مجله معرفت, شماره 19, صفحه 28.
27. يا به تعبير فرنگى آن (سمبل) كه فراوان به كار مى رود وگاه ازآن به (نماد) تعبير مى شود.
28. ر.ك: على زمانى, زبان دين, مركز مطالعات و تحقيقات اسلامى, تهران, 36 ـ 37.
29. راغب اصفهانى, مفردات الفاظ القرآن, 237 و طباطبايى, الميزان, 7/ 50 و 9/66.
30. ر.ك: على زمانى, زبان دين, 39.
31. محمد رشيد رضا, تفسيرالمنار, 3/ 98 ـ 99.
32. طباطبايى, محمد حسين, الميزان, ترجمه 7/ 235 ـ 237.
33. همان, 3/ 117 ـ 118 و 3/ 78 از متن عربى.
34. همان, 5/ 627 ـ 628 و متن عربى, 5/ 417 ـ 418.
35. مجلسى, محمد باقر, بحارالانوار, 89/ 107.
36. (اسمارت) Smart) Ninian) دركتاب خود ,(Word viwes pp. 7-8) هردينى را داراى شش بعد مى داند: عقيدتى يا نظرى, اسطوره اى, اخلاقى, حقوقى, تجربى و اجتماعى, به نقل از: ابوالقاسم زمانى, درآمدى بر فلسفه دين و كلام جديد, 57 ـ 60. مرحوم علامه نيز سه بعد كلى براى دين قائل است: اعتقادات, اخلاق وعمل. ر.ك: الميزان, 10/134 ـ 135 و 1/ 13 و قرآن در اسلام, 17 ـ 18.
37. توشى هيكو ايزوتسو, خدا و انسان در قرآن, ترجمه احمد آرام, 4.
38. ترجمه الميزان 3/ 118. مرحوم علامه, نظير اين بيان را در جاهاى ديگر الميزان از جمله دوبحث اعجاز قرآن آورده اند.
39. الميزان, 2/ 132.
40. همان, 2/ 234 و 9/44 و ترجمه الميزان 2/ 335 و 9/ 58.
41. همان, 1/ 238 و 10/ 161.
42. همان, 10/ 139, 15/ 229.
43. مجلسى, محدباقر, بحارالانوار, 89/ 39.
44. مقدمه ترجمه الميزان, صفحه هاى 19 و 20.
45. طباطبايى, الميزان, 3/ 72 ; سيوطى, جلال الدين, الدر المنثور, 2/7; محدث قمى, عباس, سفينه البحار, ماده بطن; ابى داود, سنن ابى داود, 2/ 75. مرحوم علامه, صدور اين روايات را ازمعصومين(ع) پذيرفته است, ولى برخى مانند ابن تيميه و شريعت سنگلجى آنها را موقوف يا مرسل دانسته و حجت نمى دانند. ر.ك: علوم القرآن عند المفسرين, قم, مركز فرهنگ و معارف قرآن, 3/ 79. و شريعت سنگلجى, كليد فهم قرآن, 42, انتشارات دانش سنگلجى, اساساً اين روايات را ساختگى از سوى باطنيه واسماعيليه دانسته است.
46. طباطبايى, محمد حسين, الميزان, 3/ 74 و قرآن در اسلام, 32.
47. همان, 3/ 64.
48. همو, قرآن در اسلام, 48 و الميزان 3/ 21.
49. الميزان, 3/49 و قرآن در اسلام, 55 ـ 56.
50. الميزان 3/ 22 و 25.
51. همان, 3/ 45.
52. همان, 3/ 19 و قرآن در اسلام, 46.
53. همان, مقدمه , 1/ 9.
54. همان, 3/ 56 ـ 63 و قرآن در اسلام, 33 ـ 38 و 56 ـ 57.
55. همان, 3/ 61.
56. ترجمه الميزان, 3/ 448 و 2/ 155 و 106.
57. همان, 8/67.
58. همان, 2/ 154 و 155 و 6/ 488 و متن عربى, 2/ 103.
59. همان, 2/ 104
60. همان.
61. الميزان, 2/ 104 و جلد ذيل آيه 180 سوره اعراف.
62. همان, 105.
63. همان, 106.
شنبه 25 شهریور 1391  5:33 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

گفت و گو با آیة الله معرفت

گفت و گو با آیة الله معرفت


پژوهشهای قرآنی: به عنوان نخستین سؤال بفرمایید كه آیا فهم قرآن ممكن است یا نه و در فرض امكان ، معیار فهم معانی چیست و آنچه از معانی فهمیده می شود، بر چه اساسی دارای ارزش و اعتبار است؟
استاد معرفت: بحث معنی داشتن الفاظ و معیار آن یكی از مباحث مهمی است كه البته طرح كنندگان این بحث آن را روی مسائل دینی پیاده می كنند، ولی بحث جنبه عمومی دارد. این سؤال را مطرح می كنند كه اساساً جملات و تعابیر و الفاظ بر اساس چه معیاری افاده معنی می كند؟ یعنی این الفاظ كه به صورت جمله ها و تركیبهای كلامی القا می شود، آیا واقعاً افادهٌ معنی می كند یا اینكه این معنی را ما به آنها می دهیم؟ اگر لفظ مفید معنی است روی چه معیاری افادهٌ این معنی را می كند و این معنی مفاد این لفظ است؟ تو می گویی من این گونه می فهمم. این فهم توست، دیگری به گونهٌ دیگر می فهمد و فهم افراد نسبت به الفاظ و تعابیر، منوط به خود آنهاست.
وقتی این بیان در حوزهٌ دین قرار گرفت چنین نتیجه می دهد كه فقها، مفسرین، دین شناسان از ابتدا تاكنون آنچه از احادیث و كتاب و سنت فهمیده اند، فهم خودشان است، نه اینكه واقعاً این متون آن معانی را افاده كرده بـاشند، و چون لفظ دلیل و معیـاری ندارد
كه این معنـی را افــاده كنـد پس استفاده این معانی به نحوهٌ دركِ خود این اشخاص بستگی دارد و برای خود آنها حجّت است و ممكن است ما به گونه ای دیگر و با ابزارهایی كه در اختیار داریم حتی به نحو احسن و اكمل بفهمیم. پس اینكه فلان آیه را طبرسی(ره) این طور معنی كرده خوب كرده باشد، یا علامه حلی از فلان روایت فلان حكم شرعی را فهمیده ما تخطئه اش نمی كنیم، اما برای ما چه ارزشی دارد؟
این مسئله به اینجا ختم نمی شود، چون اینها مقدمه است برای هدفی بالاتر، یعنی تشكیك در فهم هایی كه راجع به دین شده است آن وقت آنچه كه تا به حال علمای دین به مردم ارائه دادند همه زیر سؤال می رود. آن وقت یك جوان كه ذهن پاك و ساده ای دارد، همین كه او را نسبت به آنچه كه هست بدبین كنند یا لااقل ایجاد شكّ برایش بكنند كافی است. و آن گاه راه باز می شود برای اینكه هر چه را بخواهند به عنوان دین ارائه بدهند یا اصلاً حتی چیزی را هم ارائه ندهند، چون هدف تشكیك در آنچه تا بحال ارائه شده است می باشد.
البته طرح این گونه مسائل در حوزه های دینی دیگر مثلاً در حوزهٌ مسیحیت یا غیرمسیحیت شاید جا داشته باشد، چون آنها آنچه واقعاً در آیین مسیحیت یا یهودیت مطرح است ارائه نمی دادند، بلكه چیزهایی را كه برداشت خودشان بوده ارائه می دادند و می گفتند تورات این را می گوید، و لذا قرآن به اینها می گوید شما چرا این كار را می كنید «قل فأتوا بالتوراة» چرا خود تورات را ارائه نمی دهید؛ اینها برداشت های شخصی خودتان است. اینها اعمال غرض می كردند، یعنی نه اینكه واقعاً برداشت شان اختلاف داشت، اصلاً آنچه را می خواستند پنهان می داشتند، آنچه را كه به صلاح آنها بود می گفتند، حقیقت صریح را بیان نمی كردند. این شیوه و این روش تا كنون هم ادامه دارد و رؤسای ادیان در جهان همین شیوه را دارند و لذا كتب اصیل آنها پیش خودشان محفوظ است و آنچه كه ارائه می دهند یك سری ترجمه ها و برداشتها و شرح و توضیح هاست، اما آنچه اصل است نشان نمی دهند.
اما در حوزه اسلامی كه حقایق دینی و منابع دینی اصیل و دست نخورده دین در اختیار همگان است این حرف جا ندارد، چون معیار صحّت و سقم اینها خود كتاب و سنت است كه در اختیار همه است، پس زمینه طرح این گونه سؤالات در حوزه دینی وجود ندارد.
اكنون می پردازیم به اصل بحث. اصل بحث این است كه معیار در معنی داشتن كلمات و الفاظ چیست؟ و بر اساس چه معیاری این الفاظ این معانی را افاده می كند؟ كار به فهم شخص نداریم. این آقایان می خواهند بگویند هیچ معیاری وجود ندارد، این تو هستی كه به این الفاظ و عبارات این معنی را می دهی نه اینكه از آنها دریافت می داری. ما می خواهیم بگوییم این گونه نیست بلكه معیار دارد. آن معیار چیست؟ بر اساس چه ضابطه ای ما از الفاظ و كلمات و جمل و تراكیب، این معانی را می فهمیم. جوابش یك كلمه است؛ معیار وضع است. چون الفاظ و كلمات و تعابیر، همگی با قراردادهای اجتماعی افاده معانی می كنند، زیرا از روز نخست انسان احساس كرد باید به صورت گروهی زندگی كند و زندگی گروهی و اجتماعی متوقف بر امكان تفهیم و تفهّم و تبادل افكار است، یعنی باید انسانها وقتی گرد هم می آیند تا به كمك یكدیگر نیازهای یكدیگر را برآورده كنند بتوانند این خواسته های خود را به دیگران تفهیم كنند و خواسته های دیگران را بفهمند، پس این تبادل، لازمهٌ ضروری زندگی اجتماعی است.
در اینجا بشر برای امكان تبادل مفاهیم به سراغ یك اختراع رفت و آن اختراع الفاظ است، یعنی الفاظ و لغات از اختراعات خود بشر است و برای هر مفهومی یك لفظ و اسم (به معنای عامّ) وضع كرد، هر مفهومی را یك اسمی برایش گذاشت، نام یعنی نشانه؛ لفظ هم یعنی صوت. یعنی قرار گذاشتند كه ما وقتی كه فلان مفهوم را می خواهیم تفهیم كنیم این صدای خاص باید داده شود، مثلاً اگر كسی مفهوم جسم سیال (آب) را می خواهد به طرف بگوید، می گویند این صدا را؛ مثلاً آب یا ماء را كه یك نوع صوتی است ابراز كند، این نشانه است كه این معنی و مفهوم را اراده كرده است. به طور قراردادی روی تمام مفاهیمی كه مورد نیازشان بوده الفاظی را وضع كردند، یعنی برای هر مفهومی یك نشانه ای قراردادند كه این نشانه لفظ و اسم اوست.
پس اینكه الفاظ ـ یعنی این اصوات خاص ـ این معانی خاص را می فهمانند، منشأ آن وضع است یعنی قرارداد است. و لذا این كه گفته می شود دلالت الفاظ بر معانی ذاتی است به عقیده من هیچ عاقلی چنین حرفی نزده است، گرچه در اصول مطرح است، اما این شایسته اصولی ها نیست. این را باید ببریم پیش ادبا، آنها چیز دیگری می خواهند بگویند؛ آنها می خواهند بگویند تناسب است بین اصواتی كه بالمواضعه (با وضع قراردادی) به عنوان نشانه ها برای مفاهیم قرار دادند و بین آن مفاهیم. منظور آنها چیزی غیر از این نیست و گرنه دلالت الفاظ، یعنی این اصوات خاص، بر مفاهیم، یعنی معانی خاص، بالوضع است لاغیر، و این ابداع خود بشر است. منتهی شرط آن علم به وضع است، یعنی اگر بخواهید از این معنی این مفهوم را بفهمید باید عالم به وضع باشید.
در كنار این شرط، مقرراتی هم عقلا در همه زبانها به طور قراردادی مقرر كرده اند كه در علم اصول اینها را اصول لفظیه می گویند و جزء شرایط فهم معانی یا تفهیم معانی است، مانند اصالة الحقیقه، اصل عدم قرینه، اصالة الظهور و… اینها اصول عقلایی هستند و در تمام زبانها رعایت می شوند. مثلاً اگر كسی گفت: من امروز در بیشه با یك شیر برخورد كردم، شما می خواهید از این استفاده بكنید كه او در جنگل یك شیر كه حیوان كذایی است دیده است، احتمال نمی دهید كه مرادش از بیشه انبوه مردم باشد و منظورش از شیر یك دلاوری باشد، گرچه این احتمال هست، اما شما بر اساس اصالة الحقیقه می گویید این شیر بوده است، یعنی این معنی را تحمیل می كنید به او كه این معنی مفاد لفظ است، یا بنابر اصالة عدم القرینه یا عدم سهو و نسیان. اگر این اصول در كنار وضع نباشد باز افاده و استفاده ازمعانی امكان ندارد.
بنابر این چنین نیست كه ما معانی را بر این الفاظ تحمیل كرده باشیم و فهم هر كس از لفظ، فهم خودش باشد و به دیگری ربطی نداشته باشد، نه! بلكه اگر كسی عاقل باشد و عالم به وضع باشد و این اصول و مقررات را رعایت كرده باشد، چیزی را می فهمد كه همه كس می فهمند؛ این طبق اصول مقرره عقلائیه است. پس الفاظ اساساً بالمواضعه و به طور قراردادی برای افاده معانی است و همه اینها نشانه است و این اصول باید رعایت بشود. بنابراین الفاظ افاده معانی می كنند و معیار آن وضع است و شرایطش هم علم به وضع و امكان اجرای اصول مقرره است، یعنی اگر شما در شرایطی بودید كه نتوانستید اصالة الحقیقه را جاری كنید نمی توانید از آن اصول استفاده كنید، و باز در این صورت هم نمی شود از لفظ استفاده كرد، لذا این اصول مقرره هم امكان اجرای آنها شرط است.
از آنچه گفتیم روشن می شود كه همه چیز معیار دارد و ضابطه مند است، و اگر اختلافی رخ بدهد ناشی از این است كه شما در اجرای مقررات كوتاهی كرده اید؛ یكی دقیقاً عالم به وضع است دیگری چنین نیست، پس این مربوط نیست به اینكه لفظ برای افاده معانی معیار ندارد، بلكه اساساً زندگی بشر و جامعه بشریت از روز نخست روی همین مبنا پایه گذاری شده است كه الفاظ معانی را طبق ضوابط افاده كند.

آیا آنچه به عنوان اصول افاده معنی در الفاظ گفته شد از قبیل وضع و آگاهی از وضع و اصول مقرره لفظیه و امكان اجرای آنها، در قرآن نیز رعایت شده است، یا آن كه قرآن زبانی مخصوص به خود دارد؟
استاد معرفت: قرآن تصریح می كند «و ما أرسلنا من رسول الاّ بلسان قومه لعلّهم یتذكّرون» هر پیغمبری را به زبان خود مردمش فرستادیم، تا اینكه اینها متذكر شوند، عمل كنند، بپذیرند. بلسان قومه، یعنی هر پیغمبری مبعوث شده است تا طبق مقررات همان زبان بامردمش سخن بگوید، یعنی دقیقاً پیغمبران موظف هستند كه با مردم همان گونه سخن بگویند كه مقررات آنها اقتضا می كند و گرنه نقض غرض است، چون اگر بخواهد زبان خاص داشته باشد یك مقررات خاص داشته باشد در آن صورت لعلّهم یتذكرون نتیجه نمی دهد. پس پیامبران وظیفه اولی شان این است كه به زبان قوم و مقررات و اصولی كه در آن جامعه و محیط حاكم است آشنایی كامل داشته باشند تا بتوانند مفاهیمی را كه از جانب خدا آورده اند به مردم تفهیم كنند تا مردم بفهمند و طبق آن عمل كنند، پس اینكه گفته شود زبان دین، زبان خاص است و قابل فهم نیست، بر خلاف تصریح و برخلاف حكمت است.
فرض كنید وقتی كه یك انسانی جمله ای نوشت بر چه اساس حرفهای او را معنی و ترجمه می كنید، بر اساس اینكه آدم عاقلی است، هوشیار است، توجه كرده و مخصوصاً اگر گوینده این كلام حكیم باشد؛ حكیم بهتر و بیشتر این اصول را رعایت می كند، چون می خواهد به هدفش برسد.
بنابر این اینكه از بعضی شنیده می شود كه زبان دین برای همه كس قابل فهم نیست حرف بسیار غلطی است؛ زبان دین زبان عرف عام است. نه فقط اسلام، بلكه همه ادیان الهی، همه پیامبران آمدند تا با مردم به زبان خود آنها سخن بگویند. و اگر در روایت آمده است: «انّما یعرف القرآن من خوطب به» یعنی خود مردم، چون قرآن با كسانی سخن گفته است كه سخن را می فهمند. پس زبان دین، زبانی است قابل فهم. معیاری كه برای فهم زبان دین است همان معیاری است كه در زبان عرف عام مطرح است نه به گونه دیگر .

چرا مفسرین در بعضی از آیات اختلاف دارند یا فقها در بعضی از استنباطات با یكدیگر تفاوت دارند؟
استاد معرفت: اینكه مفسرین در بعضی از آیات اختلاف دارند، یا فقها در بعضی از استنباطات، این یك امر طبیعی است چون در همه علوم و دانشها انتظار نمی رود كه درنظریات علمی همه دانشمندان در هر رشته یكسان باشند، طبعاً اختلاف نظر در همه دانشها هست، در علوم ریاضی هم كه ضابطه مندترین علوم است اختلاف نظر هست، و نمی توان گفت: چون اختلاف نظر دارند در نتیجه حقیقتی در بین نیست و حقیقت نسبی است و این فهم های خاص خود اینهاست كه ربطی به دین ندارد. فقها و مفسرین كارشناسان فهم دین هستند، ولی «انزل من السماء ماء فسالت أودیة بقدرها… » هر كس استعدادش بیشتر باشد و ابزاری كه برای فهم قرآن یا حدیث در اختیار دارد بیشتر و قوی تر و محكم تر باشد بهتر و عمیق تر استفاده می كند، و این اختلاف منشأش این نیست كه ما یك حقیقتی ثابت نداریم و در نتیجه حقیقت نسبی است.
باید در نظر داشته باشیم كه شیعه مخطئه است، مخطئه منطقش این است كه حقیقت یكی است، در رسیدن به این حقیقت گاهی اختلاف می شود و لذا ممكن است در اثر اختلاف یكی به حقیقت رسیده و یكی نرسیده باشد و گاهی ممكن است هیچ كدام به حقیقت نرسیده باشند. این مصوّبه هستند كه می گویند هر كس طبق فهمش كه فهمید حقیقت همان است، ولی گمان ندارم حتی اهل سنت هم این حرف را زده باشند، چون كسانی كه اینها را می گویند این حرفها را در حوزه دین پیاده می كنند و در حوزه های دیگر پیاده نمی كنند.
نتیجه می گیریم كه اساساً در علوم بشری اینكه گفته شود آنچه را كه سابقین و گذشتگان فهمیدند معلول شرایط زمان آنها بوده و برای ما بی ارزش است، بنابراین اساساً فهم معنی ضابطه ندارد، یا حقایقی در میان نیست، حرفی بی اساس است. به قول یكی از دانشمندان اروپا می گوید، اینكه شما می گویید زبان دین قابل فهم نیست، پس این انبیا در طول تاریخ این همه زحمت كشیدند و مردم را هدایت كردند آیا همه اینها دروغ بوده؟! این همه پیامبران زحمت كشیدند راه ها را نشان دادند مردم را هدایت كردند آیا اینها همه دروغ بوده؟ هرگز نمی توان پذیرفت. نتیجه آنچه گفته شد این است كه در مطرح كردن این گونه مطالب باید مقداری تعمّق شود و اساساً معیارها نشان داده شود. اگر ضابطه های تفهیم و تفهّم روشن شد وضعیت مسائل دینی هم روشن می شود.

آیا زبان قرآن، زبان خاص به خود اوست یا نه، و اگر قرآن به زبان عرف سخن گفته است آیا این عرف عام است یا عرف خاص؟
استاد معرفت: برخی گفته اند زبان قرآن و شریعت، زبان عرف خاص است، یعنی قرآن و شریعت، خودشان زبان خاص خودشان را دارند و آن معیارهایی كه برای فهم معانی در عرف عام به كار می رود دربارهٌ قرآن و دربارهٌ شریعت به كار نمی رود، و بعد نتیجه می گیرند كه این مفاهیمی را كه علما، اعم از متكلمین یا فقها، چه در اصول معارف و چه در فروع احكام از دین تلقّی كرده اند اینها مفاهیمی است كه خودشان تحمیل كرده اند و معلول شرایط خودشان است و نمی تواند برای دیگران حجّت باشد، هر كس بالأخره از دین یك قرائتی دارد كه برای خودش ارزش دارد اما برای دیگران چه ارزش دارد.
در پاسخ این گونه افراد باید عرض كنم، زبان دین و مخصوصاً زبان قرآن كه بخشی از دین و عمده ترین متن در میان نصوص دینی است زبان عرف عام است، چرا؟ به جهت اینكه اساساً شرایع و ادیان و كتب آسمانی اینها مخاطبشان مردمند «و ما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه لعلّهم یتذكرون» ما هر پیغمبری را و هر شریعتی را به زبان همان ملتش، قومش فرستادیم، تا اینكه اینها متنبّه شوند. خوب مقصود از بلسان قومه یعنی چه؟ یعنی با همان شیوه های كلامی كه در عرف آن پیغمبر متداول و رایج است، طبق همان شیوه ها ما دین را بر آنها عرضه كردیم، یعنی ما یك شیوه خاصی را نداشتیم تا دین برای آنها نامفهوم باشد، بلكه به زبانی كه خود آنها آشنا هستند با آنها سخن گفتیم، چون هدف این است كه آنها متنبه شوند، و اگر آنها زبان دین برایشان اجنبی باشد هدف كه تنبّه آنهاست حاصل نمی شود. و اساساً شخص حكیم، وقتی هدفی دارد باید راهی را كه انتخاب می كند متناسب با هدفش باشد. اگر شریعتی را كه فرستاده برای تنبّه و تذكّر و اندرز ملتها یعنی تودهٌ مردم است، بنابر اصول حكمت باید زبانش به گونه ای باشد كه تودهٌ مردم برایشان قابل درك باشد.
در نتیجه زبان قرآن زبان عرف عام است؛ یعنی همان گونه كه كلمات و جمل و تعابیر در بین آن گروه متداول است و تفهیم و تفهّم صورت می گیرد، به همین گونه دین و قرآن عرضه شده است. این معنای «و ما أرسلنا من رسول الاّ بلسان قومه» است.
اما نكته این است كه ما وقتی می گوییم زبان دین و قرآن زبان عرف عام است، نفی این را نمی كند كه قرآن خودش اصطلاحاتی مخصوص خودش داشته باشد؛ ما نمی خواهیم بگوییم اساساً شریعت و قرآن، اصطلاحات خاص ندارد. این را نفی نمی كنیم؛ در عین حال كه قرآن زبانش زبان عرف است ولی در عین حال اصطلاحات خاص هم دارد، و در علم اصول گفته می شود كه ما حقیقت شرعیه داریم، چون هر صنفی هر حرفه ای، عرف خاص و اصطلاحات خاص دارد، اما خود این اصطلاحات از همان عرف عامّ گرفته شده منتهی با دست كاری، و لذا همین عرف خاص باز بیرون از عرف عام نیست، اما مقداری دست كاری شده است. مثال روشنش تعابیر صلات، زكات، حج و مانند اینهاست؛ این تعابیر از عرف عامّ گرفته شده است و همان معانی عرف عامّ را هم اكنون حفظ كرده، منتهی قیود و شروطی بر آن اضافه كرده اند، بیش از این نیست، اما همین قیود و شروط این را به عرف خاص تبدیل می كنند. لذا هیچ منافاتی ندارد كه ما زبان قرآن و شریعت را چون مخاطب آن توده مرد مند زبان عرف عامّ بدانیم و در عین حال مصطلحات شرعیه یا حتی مصطلحات قرآنیه قائل بشویم كه از خود عرف گرفته شده است.
همچنین باید توجه داشت كه در این گونه موارد نیاز به استیضاح دارد، یعنی همین عرف عامّ وقتی كه مواجه می شود با این مصطلحات خاص، جا دارد كه از پیغمبر بپرسد كه مقصود چیست؟ مثلاً: «یا ایها الذین اعبدوا ربّكم الذی خلقكم و الذین من قبلكم لعلّكم تتقون» خوب این خیلی كلام ساده و طبق موازین عرف عامّ با مردم سخن گفته، این جای بحث نیست، عرف عامّ هم زود این را می فهمد و تلقی می كند و ترتیب اثر هم می دهد، اما وقتی می گوید: «ولله علی الناس حجّ البیت» همین عرف عامّ می فهمد كه این حجّ البیت مطلق زیارة البیت و قصد البیت نیست، این را می فهمد و حسّ می كند، در اینجا مراجعه می كند به پیغمبر كه كیف الحجّ؟ پیغمبر می گوید، خذوا عنی مناسككم، و سپس توضیح می دهد برایشان؛ می گوید «كتب علیكم الصیام كما كتب علی الذین من قبلكم» در اینجا عرف، صوم را می داند معنایش امساك است، اما خصوصیاتش را نمی داند، از پیغمبر می پرسد و او بیان می كند. لذا در عین حال كه این الفاظ پیش عرف عامّ واجد مفهوم است، اما عرف عام این احساس را دارد كه یك دست كاری شده و لذا می رود سراغ همین كم و زیادها كه در این عرف عام انجام شده است. بنابراین آنچه كه ما بدست آورده ایم این است كه زبان قرآن و شریعت، زبان عرف عام است و منافاتی ندارد كه اصطلاح خاصّ هم داشته باشد.
نكته ای كه جای بحث دارد این است كه در ورای این مفاهیمی كه از این الفاظ فهمیده می شود آیا منظوری پشت سر اینها هست یا نه؟ این یك نكته ای است كه خود پیغمبر از روی اول متوجه این نكته بود و خواست امتش را متوجه بكند كه خوب قرآن بر شما عرضه شد و به عنوان پند و اندرز، بسیاری از مطالب را برای شما گفت، شما هم فهمیدید، اما این تنها ظاهر سطحی این تعابیر است، ولی قرآن ورای این ظاهر یك باطنی هم دارد، یعنی همین قرآن كریم كه شما می بینید، داستانها، قصص، پند، اندرز، مطالب اصول، فروع و معارف را مطرح كرده كه در سطح ظاهر قابل فهم است، اما در ورای این سطح ظاهری پیامهایی هست كه هدف اصلی قرآن را تشكیل می دهد، شما باید بروید دنبال آن پیام ها و آنها را به دست آورید، نباید به این ظاهر لفظ اكتفا بكنید.
این نكته را حضرت از روز اول توجه داشت و امت اسلامی را به این نكته توجه داد كه روی قرآن دقت و تدبّر كنند «أفلایتدبّرون القرآن أم علی قلوب اقفالها» چرا با آن كه قرآن عربی بود و به زبان خودشان بود می گوید «ام علی قلوب اقفالها» اینها كه ترجمه و تعابیر قرآن را قطعاً می فهمیدند، پس معنای این كه علی قلوب اقفالها این است كه پیامهایی كه در درون اینهاست درك نمی كردند، پیامبر می خواهد بگوید اینها را باید درك بكنید، مسئله این است، و اساساً سرّ جاودانگی قرآن در همین پیامهای نهفته در دل آیات است نه در ظاهر سطحی آیات.
ما می دانیم كه این قرآنی كه در دست ماست یكباره نازل نشده بلكه آیه آیه، سوره سوره، یا چند آیه چند آیه، به مناسبتهای مختلف و در پیش آمدهای مختلف و به عنوان چاره مقطعی برای آن حادثه نازل شده است، حادثه ای واقع می شد، مشكله ای ایجاد می شد، آیاتی می آمد و رفع مشكل می كرد، خوب این یك علاج مقطعی است؛ اگر به همین بسنده می شد قرآن امروزه مرده بود پس این شأن نزول ها و مناسبتهایی كه ایجاب كرده آیاتی نازل بشود و معنی و مفهوم آیه را همین شأن نزول ها روشن می كند، نمی تواند مقصود اصلی قرآن باشد، چون اگر این باشد مثل نسخه ای است كه یك طبیب برای یك مریض می نویسد، حتی این نسخه را خود این مریض برای هفته بعد نمی تواند عمل كند چه رسد به دیگران، چون علاج مقطعی است، كه در بسیاری از آیات این گونه است.

آیا ارتباطی بین این بحث و مسأله ظهر و بطن وجود دارد یا نه، و اساساً معنای اینكه قرآن دارای ظهر و بطن است در حقیقت چیست؟
استاد معرفت: ببینید راجع به این فرمایش پیغمبراكرم كه «ما فی القرآن آیة الاّ و لها ظهر و بطن» ابوبصیر از امام باقر(ع) سؤال می كند كه مقصود پیغمبر چیست؟ امام باقر(ع) می فرماید: ظهره تنزیله، یعنی معنای ظهر یعنی ظاهر، معنای ظاهری قرآن یعنی آنچه كه بر حسب ظهور الفاظ و تعابیر قرآن به دست می آید. این همان است كه مطابق شأن نزول ها است، بیش از این نیست. بطنه تأویله، یعنی آن پیام نهفته در دل آیه، تأویل آن است، یعنی آیه را باید ارجاع بدهید، یعنی این خصوصیتی كه آیه را در برگرفته ـ به اصطلاح، خصوصیت مكتنفه ـ اینها را باید كنار گذاشت تا ببینیم از دل آیه چه بیرون می آید كه مقصود آیه و هدف آن است، و لذا امام باقر(ع) می فرماید اگر قرآن به همین اندازه بسنده شده بود كه به ظاهرش و به شأن نزول ها كفایت می شد امروزه مرده بود. ولی این قرآن زنده و جاوید است و برای همه و در همه جا و برای همیشه هست. این مربوط می شود به همان بطن، یعنی به همان پیامهای نهفته در درون آیات قرآن كه ضامن بقاء و خلود و جاودانگی قرآن است و گرنه آن قرآن مرده بود.
عجیب این است كه حضرت تشبیه می فرماید كه (یجری كما تجری الشمس و القمر)؛ این یك تشبیه بسیار ظریف و دقیقی است، چون خود پیغمبر می فرماید كه (لاتفنی عجایبه و لاتبلی غرایبه) عجایب یعنی شگفتی ها، یعنی هر چه در قرآن تعمق و غور شود شگفتی ها بیشتر می شود، یعنی یك بهجتی به انسان رخ می دهد كه می بیند چیز نویی و حرف تازه ای به دست می آید. و لاتبلی غرایبه؛ غرایب یعنی نوآوری ها؛ یعنی چیزهایی كه قرآن آورده همیشه نو است و هیچ گاه كهنه نمی شود.
امام باقر(ع) تشبیه به شمس و قمر كرده است؛ آفتاب چند میلیون سال عمر كرده، اما هر روز كه طلوع می كند تازه است، این خورشیدی كه امروز طلوع كرد همان درخشندگی و همان شكوفایی و طراوت را كه دیروز داشت امروز هم دارد، یعنی دیروز نو بود، امروز هم نو است، فردا هم نو است، و برای همیشه نو است. قرآن هم چنین ویژگی دارد؛ پیامهای قرآن به گونه ای تنظیم شده است كه برای همیشه دستورالعمل تازه است، جامعه انسانی و جامعه اسلامی در هر حادثه و پیش آمدی اگر به قرآن و به آیه مربوطه رجوع كنند خیال می كنند این آیه برای همین حالا و برای همین حادثه نازل شده است، این یكی از عجایب و ویژگیهای قرآن است.
پس ببینید كه پیامبر از روز اول مردم را به این نكته متوجه كرد كه قرآن پیام دارد و در دل این آیات كه بر اساس این مناسبات نازل شده است پیامهای جاویدی نهفته است، آنها را باید به دست آورد و حقیقت قرآن را همان پیامها تشكیل می دهد. مثالهای بسیاری دراین زمینه هست؛ حضرت می فرماید: «ما من آیة الاّ و لها ظهر و بطن». یعنی تمام آیات این پیام را در بردارند.
از جمله مثالها فرمایش حضرت موسی(ع) است كه به عنوان شكرانه نعمت عرض كرد: «ربّ بما أنعمت علی فلن أكون ظهیراً للمجرمین». همین آیه را شما دقت بكنید حضرت موسی از لحاظ بنیه جسمانی قوی و نیرومند بود، جوانی بود برومند و قوی هم از لحاظ اندام و هم از لحاظ ساختار بنیه، دلیلش همین است كه آن قبطی را بنابر نقل قرآن «فوكزه موسی فقضی علیه». گویا این انگشتها آهن است و این بازو مثل پتك آهنگری است كه وقتی این كار را كرد آن قبطی در دم مرد. این خیلی قدرت است و خود موسی هم تعجب كرد كه چگونه مرد. از لحاظ معنوی «آتاه الله العلم و الحكمة و النبوة». علم، حكمت و نبوت، نیروهای معنوی است. موسی(ع) آراسته به این نعمت های فوق العاده است؛ چه نیروی جسمانی و چه معنوی. حال می خواهد شكرانه نعمت كند، شكرگزاری نعمت های الهی تنها این نیست كه بگویی الحمدلله، موسی مؤدب است به آداب الهی و نبوت؛ او می داند شكرگزاری یعنی چه، می داند كه این نعمت ها را در مورد خودش و بجا مصرف كردن شكر است، اگر این نعمت را در غیر موردش مصرف كند كفران نعمت است.
فرض كنید حكومت اسلامی نعمت بزرگی است كه خدا ارزانی كرده است شكرانه این نعمت این است كه این قدرت را برای سركوبی یكدیگر به كار نبریم، این كفران نعمت است و آن را از ما می گیرد، این نعمت را داده كه در مقابل دشمن یكی بشویم و داعیه اسلام باشیم برای جهانیان، نه آن كه این نیرو را برای كوبیدن شخصیت یكدیگر و پامال كردن یكدیگر به كار ببریم.
پس شكرانه یك نعمت این است كه در مورد خودش به كار گرفته شود. اكنون این مطلب را موسی می داند، می گوید: «ربّ بما أنعمت علی فلن أكون ظهیراً للمجرمین»، یعنی در مقابل این نعمت ها كه به من ارزانی كرده ای به شكرانه این نعمت ها تعهد می دهم كه این نیروها را در اختیار تبهكاران قرار ندهم. این نیروی قدرت، فكر و اندیشه را در اختیار ظالم قرار ندهم تا از آن سوء استفاده كند، بلكه دقیقاً در راه خیر و صلاح و سعادت جامعه به كار ببرم. تا اینجا ظهر آیه است.
حال اگر ما به همین اندازه بسنده كنیم در واقع قرآن به عنوان یك كتاب تاریخی حكایتی از موسی و گفتار او و نحوه شكرانه او برای ما گزارش داده و به تعبیری كه گفته شده گزاره های دینی تاریخی است، یعنی مخصوص همان مقطع زمانی است، و تاریخ یعنی حكایت مردگان. در صورتی كه قرآن دستور العملی برای زندگان است نه مردگان.
پس منظور از نقل این قصه یك پیام است، یعنی خود این داستان كه خداوند این مطلب را از موسی نقل كرده دارای یك پیام است و آن این است كه: ای دانشمندان و صاحب نظران و اندیشمندان، ای صاحبان علم، صنعت و اندیشه های والا كه متنعم به این نعمت های الهی شده اید مبادا این علوم و دست آوردهای علمی و فكری تان را در اختیار مستكبرین جهان قرار بدهید. ای كسی كه هسته را شكافتی و توانستی این نیروی خارق العاده را از دل این هسته بیرون كشی، چرا با آن بمب ساخته ای و در اختیار آمریكا قراردادی تا آن را بر سرمردم ژاپن بریزد.
پس این آیه این پیام را به همه دانشمندان جهان دارد و بطن قرآن كه به دنبالش می گردیم، یعنی همین پیام. و اینكه فرموده ان للقرآن ظهراً و بطناً، ما من آیة الاّ و لها ظهر و بطن، بطن یعنی پیام های نهفته در دل آیات.
بنابراین ما منكر نیستیم كه زبان قرآن زبان عرف عامّ است، در عین حال عرف خاصّ هم دارد، اما اینكه اهدافی ورای این ظواهر نهفته است كه حقیقت قرآن و شریعت را تشكیل می دهد این مطلبی اساسی است كه نباید نادیده گرفته شود، و اساساً اینكه بطن قرآن را هیچ كس جز معصومین نمی فهمد صحیح نیست و هیچ دلیلی ندارد.

مراد از اینكه تأویل را جز خدا و راسخون فی العلم نمی دانند چیست؟
استاد معرفت: در خود قرآن به علمای یهود می گوید «و الراسخون منهم فی العلم». راسخ در علم یعنی علمای راستین و اصیل، در برابر عالمان پوشالی، یعنی كسی كه عالم است و علم او اصالت دارد و استوار است، چنین كسی راسخ در علم است. علامه طباطبایی راسخ در علم است. و امام صادق(ع) كه فرموده ما راسخون فی العلم هستیم، یعنی فرد اتمّ و اكمل راسخ فی العلم، پیغمبر است و عترت او. اما انحصار نیست. كسانی كه انحصار را می گویند و فهمیدن بطن قرآن را مخصوص ائمه معصوم می دانند می خواهند شانه خالی كنند، چون توان و قدرت براینكه پیام های قرآن را به دست بیاورند ندارند. وقتی معلوماتشان از قرآن در حدّ ترجمه است از كجا می توانند از بطن آیات پیام هایش را بیرون بكشند. وقتی نمی تواند می گوید مخصوص ائمه(ع) است.
بنابر این علم به حقایق قرآن، بابش برای هیچ كس بسته نیست، اینكه قرآن برای همه است معنایش همین است، یعنی برای رسیدن به حقایق قرآن راه برای همه باز است.
در كتاب التفسیر والمفسرون بحثی را مطرح كرده ایم و آنجا نوشتیم كه امامان معصوم نقش كلیدی داشتند، نیامدند برای ما قرآن را تفسیر و تأویل كنند، بلكه آمده اند راه و روش تفسیر و تأویل را به ما یاد بدهند. پس ما در سایه رهنمود امام باقر(ع) و امام صادق(ع) می توانیم به حقایق قرآن راه پیدا بكنیم. اصلاً راه و روش اینكه ما به تفسیر مشكلات قرآن پی ببریم در بطون آیات نهفته است، راه به دست آوردن و راز آن را ائمه به ما ارائه داده اند و آنها معلم ما هستند. این واقعاً جفا است كه ما بیكار بنشینیم و برای تفسیر آیه ببینیم امام صادق(ع) در تفسیر این آیه چه فرموده است. این شانه از زیر بار وظیفه خالی كردن است و سدّ باب فهم قرآن بر روی مردم و حتی دانشمندان است.

آیا راه یافتن به بطن، ضابطه مند است یا نه؟ و اگر ضابطه مند است اساس و معیار آن چیست؟
استاد معرفت: این سؤال خیلی مهمی است چون آنچه كه تا كنون در جامعه ما مطرح بوده این است كه قرآن در مقابل ظهر، بطنی دارد، اما كسی در صدد تفسیر و تبیین بطن بر نیامده است، و این مسأله كه بطن چیست و راه یافتن به بطن چگونه است همان طور به حال خود رها شده و برای اینكه خودشان را از این سؤالها نجات دهند گفتند، قرآن دارای بطن است و آن بطن را جز معصومین نمی فهمند، در صورتی كه ما می گوییم حقیقت قرآن و پیام اصلی قرآن بطن است و قرآن هم برای همه است، پس باید امكان دسترسی به این حقیقت برای همه باشد.
اینكه ما بگوییم راه رسیدن به بطون آیات و بیرون كشیدن پیامهای قرآنی از دل آیات، بسته است، خلاف آن چیزی است كه پیغمبر دستور داده است و خلاف آن چیزی است كه خود قرآن تبیین كرده است، لذا باید راه برای رسیدن به حقایق قرآن برای همه باز باشد، اما این به این معنی نیست كه هر كس بدون مقدمه بتواند به حقایق قرآن دست پیدا كند؛ راه باز است، اما دارای مقدمات و شرایطی است كه باید فراهم گردد، اگر فراهم كردن این شرایط برای كسی مقدور نبود معنایش این بود كه باب علم منسد است، مثل اینكه كفایه را صاحب كفایه برای همه نوشته، اما برای فهم كفایه یك سری مقدمات مورد نیاز است و كسی جلو كسی را نگرفته است، هركس می تواند آن مقدمات را طی كند تا برسد به فهم كتاب كفایه.
این مسئله روشن است. تفسیر نیز ضابطه دارد، چون تفسیر رفع ابهام از مشكلات در آیات است و خود این ضابطه مند است و روی یك مبانی و تمهیدات خاصی است كه باید مفسر اینها را فراهم كرده باشد تا بتواند این كار را انجام دهد.
اكنون سؤال در این است كه تأویل، مشكل تر است یا تفسیر، كدام مهم ترند، كدام خطرناك ترند؟ قطعاً تأویل مشكل تر و مهم تر و خطرناك تر است، زیرا اگر تفسیر ضابطه دارد چگونه ممكن است تأویل ضابطه نداشته باشد، رسیدن به ظهر قرآن ضوابطی دارد؛ آیا برای رسیدن به بطن قرآن ضابطه ای نیست؟ اساساً در جهان هستی چه در عالم تكوین و چه تشریع، هیچ چیزی بی ضابطه نیست، اما ما هستیم كه بی ضابطه حركت می كنیم و گر نه همه چیز ضابطه مند است، پس باید دنبال آن ضابطه ها گشت و اگر روی آن ضابطه ها حركت بكنیم به هدف و مقصود اصلی می رسیم و گرنه سرگردان هستیم.
حال من به عنوان مقدمه این جهت می گویم یك اختلافی است بین آقای خویی و علامه در مسئله تفسیر به رأی. اولاً تفسیر به رأی را معنی كنیم. تفسیر به رأی دو گونه است؛ یكی تحمیل رأی، یعنی انسان رأی و مسلكی داشته باشد و سپس به سراغ قرآن برود، ببیند آیا می شود آیه ای را پیدا كرد كه آن نظریه را تأیید كند یا نه، بعد آیه ای را پیدا می كند و تلاش می كند كاری كند كه نظریه خود را تأیید كند. در واقع به دنبال این نیست كه آیه این را می گوید یا نه، بلكه دنبال این است كه آیه ای را پیدا كند كه پشتوانه نظریه او باشد؛ در واقع رأی خود را بر قرآن تحمیل می كند، حال حق باشد یا باطل، حتی اگر نظریه خیر هم باشد، اما می داند آیه این را نمی خواهد بگوید، او به گونه ای آیه را با نظریه خوب خودش تطبیق می دهد؛ این تفسیر به رأی است، این همان است كه در روایات می گوید: ما آمن بی من فسّر القرآن برأیه. اینها كسانی هستند كه آراء خود را می خواهند بر قرآن تحمیل كنند.
نوع دوم به گونه دیگر است، تك روی است، تك روی یعنی اینكه فقط با اتكا به فهم شخصی خودش به سراغ آیه می رود، یعنی كاری ندارد به اینكه مثلاً روایاتی در این زمینه هست یا نیست، مفسرین بزرگ و صحابه در این باره چه گفته اند یا نگفته اند، تنها به فهم شخصی خودش تكیه می كند و آیه را معنی می كند. روایاتی كه می گوید: من فسّر القرآن برأیه فأصاب فقد أخطأ، شامل این نوع تفسیر به رأی می شود، یعنی اگر این شخص تك روی كرده در تفسیر و تنها با تكیه بر فهم شخصی خودش آیه را معنی كرده این احیاناً ممكن است درست هم رفته باشد یعنی آیه را درست فهمیده باشد، اما حضرت می فرماید: فقد اخطأ، چون راه را اشتباه كرده، از راه نرفته است. این مثل كسی است كه بی گدار به آب بزند و احیاناً از آب بگذرد، چنین كاری خطرش زیاد است، یك درصد به راه صواب می رسد چون تك روی كرده است.
پس چه باید كرد كه تك روی نشود؟ اینجا ضوابطی برای تفسیر هست كه باید رعایت شود؛ اگر طبق آن ضوابط قرآن تفسیر شود تفسیر به رأی نیست، اما اگر بر خلاف آن ضوابط تفسیر شود تفسیر به رأی است. بزرگان ضوابطش را شمرده اند؛ باید از علوم ادبی، تاریخ، اقوال مفسرین سلف، مخصوصاً صحابه و تابعین، روایات معصومین و آیات دیگری كه به گونه ای به این آیه مربوط می شود آگاه باشید. این شرایط را ذكر می كنند و اضافه می كنند كه حتی باید مقداری منطق و فلسفه و مقداری مسائل علمی را بدانید. اینها را بزرگان همه گفته اند.
راغب اصفهانی ده شرط برای مفسر مطرح كرده كه باید همه این شرایط رعایت شود تا اینكه این تفسیر، تفسیر به رأی نباشد. شرط دهم او جالب است، می گوید عنایت ربانی، یعنی یك مفسر باید عنایت ربانی را هم برای خودش كسب كند. می گوید اگر از جانب حق تعالی بر تو افاضه نشود و مشمول عنایت او نگردی محال است به حقایق قرآن عنایت پیدا كنی، و آیه «لایمسّه الاّ المطهّرون» را مطرح می كند و سپس می گوید اگر باطنت آلوده و تیره است دیگر امید اینكه به حقایق قرآن دست پیدا كنی نداشته باش، باید باطنت پاك باشد، آلوده و تیره نباشد، آن وقت صلاحیت و شایستگی برای تفسیر قرآن داری.
بعد خود ایشان توضیح می دهد كه عنایت ربانی چگونه كسب می شود؛ می گوید خیلی آسان است، و در عین آسانی خیلی هم مشكل است: بالعلم و العمل بما علمت. اگر به آنچه از شرع مقدس می دانید عمل كنید این عنایت شامل شما می شود، یعنی عالم با عمل باش، منظور از عالم با عمل این است كه هر كس هر مقدار كه می داند عمل كند. ایشان می گوید می خواهی از حق تعالی بر شما افاضه شود به آنچه می دانی عمل كن و لذا اینكه انسان خودش را تطهیر كند و آماده افاضه حق شود كاری است ممكن و دشوار.
در اینجا راغب اصفهانی تمسّك می كند به یكی از خطبه های حضرت امیر(ع) كه برای فهم قرآن شرط هایی ذكر می كند، و از عجائب این است كه جلال الدین سیوطی وقتی كه این شرایط را از راغب اصفهانی نقل می كند با آن كه در كتاب الاتقان بنایش بر این نیست كه در مسائل از خودش نظر دهد و فقط نقل می كند؛ جمّاع است اما بحّاث نیست، اینجا كه می رسد چند صفحه روی شرط دهم مانور می دهد و می گوید این عمده ترین شرط برای مفسّر است.
از جمله ضوابطی كه در تفسیر شرط است، این است كه مقررات كلامی را رعایت كند؛ كلام یعنی ادبیات عرب و همین طور اصول عامه و اصول لفظیه كه برای فهم معانی باید رعایت شود، و لذا آقای خویی وقتی كه می خواهد برای تفسیر به رأی نظر دهد می گوید نباید تك روی كرد؛ باید تمام این اصول و قواعد را رعایت كرد و اصول مقررهٌ عقلائیه را كه متكلمین در فهم معانی و مقاصد شرط كرده اند و مقرر داشته اند دقیقاً باید یك مفسر رعایت كند.
علامه طباطبایی می فرماید اعمال اصول مقرره عقلائیه كه در باب محاورات شرط است، در تفسیر كاربرد ندارد، و اگر كسی در تفسیر بخواهد این اصول و قواعد مقررهٌ عقلائیه در باب محاورات را اعمال كند تفسیر به رأی كرده است.
علامه در نقطه مقابل آقای خویی قرار دارد، آقای خویی می گوید اگر می خواهی تفسیر تو تفسیر به رأی نباشد این اصول مقرره عقلائیه در باب محاورات را باید دقیقاً رعایت كنی، علامه می گوید اگر در تفسیر به سراغ این اصول عقلائیه بروی تفسیر به رأی كرده ای، اینها در تفسیر كاربرد ندارد.
این مسئله برای بنده مدتی بغرنج شده كه بر حسب ظاهر، آقای خویی درست می گوید، علامه چرا این سخن را گفته است. همین «التفسیر و المفسرون» را مدتها قبل از چاپ تدریس می كردم، وقتی كه فرمایش آقای خویی را نوشتم، فرمایش علامه را نوشتم، در پاورقی نوشتم كه باید دقت شود. هر چه فكر كردم نتوانستم فرمایش علامه را هضم كنم كه چرا حرفش با حرف آقای خویی برخورد می كند، بیش از ده سال روی این موضوع كار كردم تا روشن شد و فهمیدم علامه درست می گوید. اتفاقاً آقای خویی هم در سخنان خود به راه حل مسأله اشاره دارد كه عرض می كنم.
ببینید تفسیر كجاست؟ تفسیر در جایی است كه شما با یك مشكل در آیه بر خورد می كنید، در اینجا شما نمی خواهید ترجمه كنید، این اصول مقرره عقلائیه برای ترجمه است، و لذا ایشان قیاس می كند به باب اقاریر و وصایا، اینها مربوط به ترجمه الفاظ است، ولی تفسیر، ترجمه نیست؛ تفسیر رفع مشكل است. شما اگر در آیه ای با مشكل برخورد كردید این مشكل شما را اصول عقلائیه نمی تواند حل كند، زیرا كاربرد ندارد، و اگر به سراغ این اصول بروید آن وقت این مشكل را كه باید با ضوابط دیگری حل می كردید، با وسایلی كه كاربرد ندارد حل كردید، تفسیر به رأی كرده اید كه حق نداشتید این كار را بكنید. علامه می گوید بهترین راه و وسیله برای فهم مشكلات قرآن رجوع به خود قرآن است. حضرت امیر(ع) می فرماید، القرآن ینطق بعضه ببعض، یعنی اگر با آیه ای مواجه شدید كه گویا و ناطق و رسا نبود سراغ آیه دیگر بروید، آن آیه این آیه را به نطق می آورد. «القرآن ینطقه بعضه ببعض» یا «یشهد بعضه علی بعض» این هم فرمایش حضرت امیر است كه در چند جای نهج البلاغه تكرار شده است.
از باب نمونه خداوند در قرآن می فرماید: «یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما یحییكم» یعنی ای مسلمانان اجابت كنید، یعنی شما مسلمانید اما گوشتان بدهكار فرامین الهی نیست، این آیه می گوید شما كه مسلمانید پس باید بدانید اسلام چه می گوید و به آن عمل كنید، و اتفاقاً می گوید ما چیز دشواری را برای شما نمی گوییم، دستورات ما موجب می شود كه شما احساس لذت در زندگی كنید، اصلاً احساس حیات وقتی است كه انسان در زندگی خود درستكار باشد، اگر انسان یك پولی را با دغل بازی و كلاه برداری به دست آورد واقعاً در دلش احساس شرم می كند كه این پول را از حلقوم یتیم بیرون كشیدم و دارم می خورم، این هرگز برای او گوارا و لذت بخش نیست. اذا دعاكم یحییكم یعنی یجعلكم تغذون الحیات، یعنی انسانی كه به فرامین شرع عمل نمی كند یك مرده است، حیات انسان در او نیست، پس تا اینجا آیه روشن است.
بعد آیه ادامه می دهد: «واعلموا» این تهدید است یعنی اگر عمل به فرامین نكردید شما را تهدید می كنیم: «و اعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه». تهدید دوم «و أنهم الیه یحشرون» خداوند دو تهدید برای چنین افرادی كه گوششان خریدار شرع نیست دارد؛ یكی اینكه خدا حائل می شود بین انسان و خودش؛ دوم در روز قیامت از او حساب می كشند. تهدید دوم روشن است، عمده تهدید اول است كه یعنی چه «و اعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه»، اینجا می رویم به سراغ همان اصول مقرره، بر اساس اصالت الحقیقه جبر لازم می آید، زیرا می گوید خدا حائل می شود و این تفسیر آیه نیست، قلب یكی از اصطلاحات قرآنی است و به معنای حقیقت انسانیت است كه در این كالبد نهفته است. یحول یعنی چه؟ اینجا یك مفسّر آگاه به سراغ آیه دیگر می رود كه می تواند این آیه را روشن كند
«ولاتكونوا كالذین نسوا الله فأنساهم أنفسهم»
مبادا مثل كسانی باشید كه خدا را فراموش كردند كه شدیدترین عقوبتی كه دچار شدند این بود كه خود را فراموش كردند.
بالاترین عقوبت جامعه ای كه خدا در آن حضور نداشته باشد این است كه در آن جامعه انسانیت خود را فراموش می كنند، چون انسانیت یعنی عزت و بزرگواری، در زندگی جامعه یا فردی كه خدا وجود ندارد دست به هر نوع تبهكاری زده می شود، مسئله عزت، شرافت، كرامت و عطوفت انسانی به دست فراموشی سپرده می شود. هدف پركردن شكم و تأمین زندگی مجلل است، گرچه از راه دروغ و خیانت و غشّ باشد.
«و لاتكونوا كالذین نسوا الله فأنساهم انفسهم» یعنی كسانی كه انسانیت را فراموش كردند، جامعه آنها اصلاً جامعه انسانیت نیست؛ جامعه ای است آلوده به بی اعتمادی. اكنون با كمك آن آیه این آیه روشن می شود، این تفسیر آیه است، قسمت اول آیه فقط نیازمند ترجمه بود چون مشكله وجود نداشت، ولی قسمت دوم آیه مشكل است و این مشكل را نمی شود با اصالة الحقیقة و اصالت عدم القرینة حل كرد و اگر به سراغ این اصول رفتی به بیراهه رفته ای. این سخن علامه فرمایش خیلی دقیقی است.
پس به این نتیجه می رسیم كه تفسیر ضابطه مند است، ضوابطی دارد كه باید به دقت رعایت شود و گرنه تفسیر شما تفسیر به رأی خواهد بود.

وجه شبه این استعاره ها و تشبیه ها را از چه راهی می توان فهمید؛ و آیا عرف در این گونه موارد می تواند مرجع باشد؟
استاد معرفت: اینها از استعاره هایی است كه مخصوص خود قرآن است و در لغت عرب نبوده و از استعارات خاص خود قرآن است كه از خود قرآن باید فهمیده شود. قطعاً استعاره و تشبیه است اما مشكل در وجه شبه است، یك مفسر باید وجه شبه را با تلاش و تأمل در قرآن به دست آورد.
شرایط و ضوابط تأویل چیست، و برای تأویل چه كارهایی باید صورت پذیرد؟
استاد معرفت: همان گونه كه تفسیر ضوابطی دارد و یك مفسر باید آن ضوابط را رعایت كند تا تفسیر او تفسیر مقبولی باشد و تفسیر به رأی نباشد، تأویل هم همین گونه است و ضوابطی دارد. چنین نیست كه هر چیزی كه خلاف ظاهر قرآن است كسی بتواند بگوید این بطن آیه است. این ضوابط چند چیز است؛ اولاً: اگر یك آیه مطلبی را متضمن است بعد ما می بینیم كه این آیه مكتنفاتی دارد، یعنی جنبه های خاصی این آیه را فرا گرفته، باید طبق قانون سبر و تقسیم هر یك از این خصوصیات را با هدف آیه بسنجیم كه كدام یك از این خصوصیات در هدف آیه دخالت دارد و كدام یك دخالت ندارد و این كار، كار مشكلی است.
مسئله سبر و تقسیم همان روشی است كه در فقه هم كاربرد دارد و علت مستنبطه از همین راه به دست می آید، مثلاً اگر شارع گفته: الخمر حرام، فقیه می خواهد ببیند آنچه كه موضوعیت برای حرمت دارد عنوان خمر است یا چیز دیگری است، سراغ همین قاعده سبر و تقسیم می رود و می گوید، خمر خصوصیات چندی دارد؛ یكی اینكه جسم سیال است، دیگر اینكه رنگش ارغوانی است، و سوم اینكه متخذ از عنب است، و دیگر اینكه مسكر است. خوب فرض كنیم چهار خصوصیت در خمر هست، شارع هم فقط گفته خمر حرام است و چیز دیگری نگفته است. اما خصوصیت سیال بودن قطعاً دخالت در حكم ندارد، چون هر مایعی سیال است. و اما اینكه رنگش ارغوانی است، شربت آبلیمو هم ارغوانی است. اگر متخذ از عنب بودن مدخلیت دارد شیره انگور هم متخذ از عنب است. می ماند مسكریت. در اینجا فقیه پی می برد كه ملاك حكم به حرمت، مسكریت بوده است. اكنون یك فقیه اگر این كار انجام داد ـ كه كار هركسی نیست ـ در اینجا عنوان را كه در لسان شرع آمده است عوض می كند، به جای اینكه بگوید: الخمر حرام، می گوید: كلّ مسكر حرام. این سبر و تقسیم، یك قانون عقلایی است، اما به این آسانی هم نیست.
حال همین قانون برای به دست آوردن بطن قرآن باید به كار گرفته شود. در همان آیه «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون» شأن نزولش این است كه عرب در نبوت پیغمبر اسلام تشكیك می كرد؛ تشكیكش این بود كه تو از خود ما هستی اگر بناست خدا رسولی بفرستد باید از آنجا بیاید، تو كه از اینجا و از میان ما هستی. یكی از تشكیكهاشان این بود. خداوند می خواهد اینها را قانع كند، در جواب می فرماید: «و ما أرسلنا من قبلك من رسول الاّ رجالاً نوحی الیهم» یعنی ما قبل از این هم پیغمبرانی را فرستادیم كه انسان و بشر بودند، باور ندارید، «فاسئلوا اهل الذكر»، یعنی از اهل كتاب بپرسید؛ یهودی ها كه در همسایگی شما هستند و شما آنها را قبول دارید، اینها اهل كتاب و دین هستند، از اینها بپرسید كه پیامبران شما قبلاً چه كسانی و چگونه بودند؟ پس این تشكیك كه چگونه ممكن است یك بشر كه ازخود انسانهاست رسول و پیام آور باشد، با یك سؤال برطرف می شود.
این آیه مكتنف به خصوصیاتی است، یكی از آن خصوصیاتش این است كه مورد سؤال، تشكیك در نبوت است و آن هم خصوص اینكه بشر می تواند پیامبر شود یا نه؟ خصوصیت دوم این است كه مخاطب این آیه مشركین اند، یعنی این آیه روی سخن را با مشركین قرارداده. خصوصیت سوم «فاسئلوا اهل الذكر» یعنی اهل كتاب، و مقصود همان یهودی ها بودند.
حال، این قانون سبر و تقسیم در اینجا پیش می آید و می گوید آیا در این آیه كه خداوند به مشركین خطاب كرده و آنان را مخاطب قرارداده، مشرك بودن خصوصیت دارد، یعنی چون اینها مشرك بودند خداوند این سخنان را به آنها گفته، یا چون جاهل بودند؟ قطعاً مشرك بودن هیچ دخلی به مسئله ندارد، اینها راجع به نبوت شك داشتند و جاهل بودند، این شك و جهل اینها موضوعیت دارد نه مشرك بودن شان.
موضوع بعدی این است كه مورد شك وسؤال در این رابطه بوده كه آیا بشر می تواند پیامبر باشد یا نه؟ بی گمان این شك موضوعیت ندارد، در همه معارف و احكام اگر شك پیدا شد باید پرسید. این آیه می گوید از اهل كتاب باید پرسید، آیا اهل كتاب بودن خصوصیت دارد؟ عقل می گوید یهودی بودن شرط نیست، اهل كتاب بودن خصوصیت ندارد، آنچه اهمیت دارد علم و دانایی آنها نسبت به این مسئله ای است كه اینها جاهل بودند.
اكنون از این آیه می فهمیم كه: كلّ من یجهل شیئاً یجب علیه ان یراجع عالماً. پس در واقع فاسئلوا مخاطبش مطلق جهّال است و مسئله نبوت هم مطرح نیست، مطلق مسائل دینی نیازمند سؤال است، یهودی بودن هم مطرح نیست، مطلق عالم بودن مطرح است. حال این آیه از محدودهٌ آن خصوصیات كه آیه در موقع نزول در بین آنها قرار گرفته بود رها می شود و در افقهایی وسیع و برای همیشه قرار می گیرد. و لذا امروز شما از یك مجتهد صاحب رساله می پرسید به چه دلیل شما در رساله نوشتید: یجب علی العامی تقلید المجتهد؟ فوراً می گوید: لقوله تعالی: «فاسئلوا اهل الذكر»، دقیقاً این آیه امروز كاربرد دارد، دیروز كاربرد داشت، فردا هم كاربرد دارد.
این است كه ضامن خلود و جاودانگی بطن قرآن است نه ظهرش و گرنه در این زمان، آن مشركین و یهود كه رفته اند، آن تشكیك هم كه از بین رفته است، به قول امام باقر: اذن لمات القرآن بموته، پس اینكه می فرماید: یجری كما تجری الشمس و القمر، یعنی همان گونه كه خورشید همیشه نو است دستورات قرآن هم همیشه نو است. اما حقیقت قرآن بطنش هست، پس كار به دست آوردن بطن این است كه شما طبق قانون سبر و تقسیم، اولاً این خصوصیات مكتنفه به این آیه را دقیقاً بررسی كنید، و سپس یك یك این خصوصیات را با هدف آیه بسنجید ببینید دخالت دارد یا ندارد، و باید به طور قطع به دست آید كه دخالت دارد یا ندارد، آن گاه آن خصوصیاتی را كه دخالت دارد محوری قرار دهیم كه آیه بر محور آن می چرخد. این شرط اساسی است برای به دست آوردن بطن.
فهمیدن بطن شرط دیگری هم دارد و آن این است كه این بطن را كه استخراج كردید یعنی این مفهوم عام و برداشت كلی را وقتی به دست آوردید با آن ظهری كه وجود داشت در تضاد نباشد. در واقع همان ظهر است، اما افقش گسترده شده، و لذا خیلی از بطنهاست كه وقتی گفته می شود گمان می شود ظهر است، و وقتی آن را بر خود آیه عرضه می كنیم می بینیم آیه همان را دارد می گوید، یعنی چیزی نیست كه تحمیل بر آیه باشد، در واقع آن سطحی نگری كنار گذاشته شده و به عمق نگریسته شده. و اینكه حضرت اصرار داشت بر اینكه ما من آیة الاّ و لها ظهر و بطن، همین را می خواست كه امتش سطحی نگر نباشند، «أفلایتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها» همین را می گوید؛ فهمیدن ظاهر قرآن كه قفل ندارد، قفل این است كه اینها روی آیات دقت نمی كردند تا آن اهداف كلی را به دست آورند. لذا این كار، یكی از شرایط اساسی به دست آوردن بطن است، و پس از به دست آمدن بطن، انسان می بیند واقعاً آیه بر این دلالت می كرد، اما ما توجه نداشتیم.
حال بر اساس همین دو معیار، وقتی به سراغ این تأویلاتی كه بسیاری از عرفا و صوفیه نسبت به آیات قرآن مرتكب شده اند می رویم می بینیم كه چه خطاهای بزرگی كرده اند و بدون اینكه هیچ ضابطه ای را ارائه دهند دست به تأویل زده اند. اگر بپرسیم این تأویل را روی چه ضابطه ای و كدام مبنا و قاعده و معیار می گویید بطن آیه است؟ به ما جواب می دهند كه ذوق ما اقتضا كرده. ذوق یك امر شخصی است، معیار و ضابطه نیست؛ البته ذوق برخاسته از حكمت حساب دیگری دارد، ولی با كمال معذرت ما این آقایان را جزء حكما نمی دانیم، این دسته از عرفا و صوفیه نباید مخلوط با حكما شوند. می گوییم ذوق كه ملاك نمی شود، می گوید در قلب من اشراق شد و افاضات رحمانی بر قلب من از جانب خداوند شده است. می گوییم روی چه معیاری بر تو اشراق شده؟ می گوید، چه داند آن كه اشتر می چراند.
در یكی از گفت و گوها از من سؤال كردند كه تفسیر عرفانی مبنایش چیست؟ چون انواع تفاسیر و مبانی تفسیری هر گروه را نوشته بودم، در پاسخ گفتم اصلاً خود عرفان آیا مبنا دارد كه شما می پرسید تفسیر عرفانی روی چه مبنایی است. وقتی كه مبنای یك دسته مسائل، ذوق است و اشراق، یعنی فاقد ضابطه و مبنا است.
مثلاً محی الدین بن عربی یك تفسیر عرفانی دارد كه خودش آن را نوشته است. شیخ محمد عبده در تفسیر سوره حمد به این كتاب حمله می كندكه این كتاب پر است ازكذب، و بعید است از ساحت شیخ اكبر كه این مطالب ناموزون و ناهمگون را نوشته باشد. در جواب عبده نوشته ایم این تفسیر گوشه ای است از آنچه در فتوحات است، در همان جلد اول فتوحات، ذیل آیه «ان الذین كفروا سواء علیهم…» می گوید ان الذین كفروا یعنی ستروا، زیرا كافر ندای فطرت خودش را پوشانده است. ان الذین كفروا یعنی ان الذین ستروا حبّی و عشقی، كسانی كه عشق و محبت مرا در دل پنهان داشتند، «سواء علیهم» یعنی اینها از بس كه غرق در محبت و عشق من هستند گوششان بدهكار تو نیست، اینها اصلاً نمی فهمند تو چه می گویی، «ختم الله علی قلوبهم…» مُهر محبت من بر دلهای اینها زده شده كه هیچ سخنی جز من و محبت من در قلب آنها راه پیدا نمی كند، حتی سخن تو ای پیامبر، زیرا ختم ربوبی بر دل آنها خورده است، «و لهم عذاب عظیم» یعنی اینان از دست تو پیغمبر در رنج هستند، تو می روی سراغ آنها و مزاحم آنها می شوی.
این از چیزهایی است كه در فتوحات مكیه پر است و این مرد گاهی خیلی زیبا سخن می گوید، اما گاهی حرفهای عجیبی می گوید كه می گویند از شطحیات ابن عربی بوده است. علی أی حال، تأویل اگر حساب و كتاب نداشته باشد كار به اینجا می كشد. در نتیجه همان گونه كه تفسیر ضابطه دارد تأویل هم ضابطه دارد، همان گونه كه فهم ظاهری قواعد و مقررات دارد بطن آیه هم قواعد و مقرراتی دارد.

مراد از اصطلاح تأویل در خود قرآن چیست و قرآن این اصطلاح را در چه معنایی به كار برده است؟
استاد معرفت: واژه تأویل از لحاظ كاربردی چهار معنی دارد كه سه معنای آن در قرآن مطرح شده، آن سه معنی عبارتند از:
1. تقریب و توجیه متشابهات، مانند آیه «منه آیات محكمات… هنّ امّ الكتاب و أخر متشابهات». تشابه گاهی در كلام و قول و سخن است. این تأویل، تأویل متشابه كلامی است. گاهی تأویل در عمل است؛ مانند آیه «سأنبئك بتأویل ما لم تستطع علیه صبراً»، چون آن استاد و راهنمای حضرت موسی كارهایی شبهه انگیز انجام می داد تعجب موسی را برانگیخته بود، موسی از او سؤال كرد چه می كنی؟ گفت تأویل این عمل متشابه را به تو می گویم.
معنای دیگر تأویل كه در قرآن به كار رفته به معنای تعبیر خواب و رؤیا است كه هشت بار در سوره یوسف به كار رفته است، از جمله: «هذا تأویل رؤیای من قبل».
معنای سوم كه تأویل در قرآن به كار رفته به معنای عاقبت الأمر است «ذلك خیر و احسن تأویلاً» یعنی عاقبتش بهتر است، یا «هل ینظرون الاّ تأویله» این به معنای عاقبت امر است.
معنای چهارم تأویل به معنای بطن قرآن است. تأویل به این معنی در قرآن به كار نرفته و در اصطلاح روایات است. آن روایت امام باقر(ع) ظهر و بطن را معنی كرد كه ظهره تنزیله و بطنه تأویله، پس تأویل به معنای بطن در روایات آمده است. آنچه بحث ماست تأویل به معنای بطن و تأویل به معنای توجیه متشابه است و می خواهیم فرق این دو را بفهمیم. تأویل به معنای بطن یعنی ارجاع دادن این لفظ ازاین خصوصیات مكتنفه (دربرگیرنده) به یك مفهوم عامّ و در افق گسترده، اما تأویل متشابه به معنای توجیه متشابه است. توجیه یعنی بیان وجه صحیح و از ریشه وجه گرفته شده، و توجیه آیه متشابه یعنی حركت دادن آیه به سوی وجه صحیح، نه وجه باطل، كه معنای این دو تأویل نیز با هم فرق دارد.

فرق تفسیر، با تأویل به معنای توجیه متشابه چیست؟
استاد معرفت: فرق بین تأویل و تفسیر به معنای بطن این بود كه تفسیر، توضیح مشكلاتی است كه در ظهر آیه رخ می دهد، اما تأویل، برداشتهای كلی است كه از بطن آیه برداشته می شود. اما فرق بین تفسیر و تأویل به این معنای دوم این است كه تفسیر یعنی رفع الابهام عن اللفظ المشكل، اما تأویل، مخصوص آیات متشابه است. آیات متشابه دو خصوصیت را با هم دارد و آن این كه هم فهم آنها مشكل است یعنی ابهام دارد و هم شبهه انگیز است، اصلاً متشابه از ریشه شبه گرفته شده است. متشابه در این آیه غیر از متشابه ای است كه در سوره زمر آیه 23 آمده است: «كتاباً متشابها». متشابه در آنجا از شِبه به معنای همانند گرفته شده، یعنی همه آیات قرآن یكنواخت است، همه در سطح بالا قرار دارد. اما متشابه در اینجا از شبهه است، یعنی آیات متشابهات دو تا مشكل دارد؛ اول ابهام، و دیگر شبهه انگیز بودن. و لذا مفسر فقط كارش این است كه رفع مشكل می كند یعنی رفع ابهام می كند، اما تأویل گر دو كار انجام می دهد؛ هم رفع ابهام می كند و هم دفع شبهه می كند. البته این دو كار را با هم انجام می دهد، یعنی با تفسیر كردن صحیح آیه و توجیه درست آیه هم ابهامش را برداشته و هم شبهه را دفع كرده است. و لذا تفسیر در واقع رفع است، اما تأویل رفع و دفع است. بنابر این، از نسب اربع بین تفسیر و تأویل، عام وخاص است؛ تأویل اخصّ و تفسیر اعمّ است، چون كلّ تأویل تفسیرٌ مع زیادة، یعنی همان كار تفسیر را می كند با چیزی اضافه. و لیس كلّ تفسیر تأویلاً. در نتیجه تأویل نوعی از تفسیر است. و از این روست كه مفسرین، همه آیات قرآن چه محكمات چه متشابهات را تفسیر كرده اند، اما نسبت به آیات متشابهات، همان تفسیرشان تأویل نیز هست.
شنبه 25 شهریور 1391  5:34 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

درنگى در شيوه بيانى قرآن

درنگى در شيوه بيانى قرآن

سید محمد حسين فضل الله - ترجمه موسي دانش

چکیده: فهم صحيح قرآن نياز به فراتر رفتن از قواعد زبان عربى ندارد.
نويسنده كوشيده است قواعد فهم قرآن را بررسى كند در اين راستا مسئله عربى بودن زبان قرآن، ظهر و بطن آيات، مفهوم تأويل و نمونه هايى از معانى تأويلى موجوددر روايات، را مطرح كده و با تحليل آنها به اين نتيجه رسيده است كه فهم آيات براساس شيوه اى كه از خود قرآن به دست مى آيد، كاملاً در چارچوب قواعد زبان عربى ممكن است و بطون آيات يا تأويل به معناى ناديده گرفتن قواعد زبان نيست بلكه معناى ويژه دارد كه با ادبيات زبان عربى سازگار است.


كليد واژه‏ها: قرآن، فهم قرآن، تأويل، ظاهر، باطن.

چگونه مى‏توانيم قرآن را بفهميم؟ آيا قرآن روش ويژه‏اى دارد كه آن را از ديگر كتابها متمايز مى‏سازد، به گونه‏اى كه نزديك شدن به قرآن بدون فراگيرى آن روش امكان‏پذير نيست؟
آيا قرآن كريم آن چنان زبان و مفاهيم پيچيده‏اى دارد كه روشن ساختن معانى و آشكار نمودن ژرفاى آن، به خبرگان و متخصصان نياز دارد؟ و يا كتابى است همگانى كه هر انسانى مى‏تواند برحسب توانايى‏ها و قابليت‏هاى فكرى و فرهنگى خود، با آن تماس برقرار كند و توده مردم نيازهاى خود را در آن ببينند و دانشوران آرمانهاى خويش را در آن مشاهده كنند؟
در اين راستا بايد پرسيد: داستان محكم و متشابه، ظاهر و باطن و ديگر اصطلاحات قرآنى كه با قرائت و تفسير اين كتاب، پيوند استوار دارد كدام است؟
ديدگاه قرآن هنگامى كه [در زمينه فهم قرآن] از اشخاص معينى سخن مى‏گويد، چيست؟
آيا اين سخن بدان معناست كه تنها همين اشخاص قرآن را مى‏فهمند، نه كسانى ديگر؟ يا به معناى ارائه الگوى برترى است كه يك مفهوم كلى را درباره چگونگى فهم قرآن به نمايش مى‏گذارد، مفهومى كه قرآن مى‏خواهد از طريق همين الگو بر آن پاى فشارد؟
اينها پرسش‏هايى است كه بسيارى از مفسّران در آنها درنگ كرده و بگومگوهاى فراوانى را پيرامون آنها به راه انداخته‏اند، تا آن جا كه براى برخى اين پندار پديد آمده كه قرآن كتابى نمادين است و جز گروهى ويژه كه خدا امتياز فهميدن وحيش را به آنان عطا نموده است، كسى ديگر آن را نمى‏فهمد و به همين خاطر، اينان حجيت ظواهر قرآن را جز از طريق رجوع به امامان اهل بيت‏عليهم السلام انكار كرده‏اند. بعضى ديگر از وجود چند معنا، در طول يا عرض هم، براى يك واژه سخن گفته‏اند. گروهى، از روايات چنين برداشت كرده‏اند كه قرآن به طور كلى، سخنى است در ستايش اهل بيت‏عليهم السلام و نكوهش دشمنان‏شان و به اين ترتيب، تنها مقدار محدودى از اين آيات، درباره احكام، مسائل همگانى و داستانهاى گونه‏گون مى‏باشد.
اين چنين، تصور كلى درباره قرآن متأثر از فضاى ويژه‏اى بوده است كه اجازه نمى‏داده، قرآن به عنوان كتاب روشنى كه خداوند آن را بر انسان‏ها فرو فرستاده، با آيات واضح و آشكارش، بر آنان حجت باشد، آياتى كه بر بنياد فهم و برداشت مردم و طبق قواعد همگانى فهم، مايه آگاهى فكرى، روحى و دينى آنها مى‏شود.
از اين رو، روشن ساختن اين مسأله سترگ در انديشه اسلامى ضرورى به نظر مى‏رسد. چه، هر مسأله‏اى كه با سرشت قرآن و مصونيت آن از افزايش و كاهش و نيز با شيوه فهم و نقش بنيادين آن در دريافت وحى خدا پيوند داشته باشد، در بينش اسلامى، از اهميّت و ارزش والايى برخوردار است، زيرا قرآن كريم، زيربناى مفاهيم، احكام، شيوه‏ها، ابزارها و اهداف اسلامى است و هرگونه آميختگى، انحراف و پيچيدگى در فهم آن، به يك مسأله منفى تبديل شده، بر تمامى اين موضوعات سايه مى‏افكند.
بديهى است كه درباره قرآن بايد از خودش بپرسيم، آنگاه كه در ضمن آياتى چند بر عربى بودن خود تأكيد مى‏كند، آياتى چون:
«ما آن را قرآنى عربى نازل كرديم، باشد كه بينديشيد.»1
«كتابى است كه آيات آن به روشنى بيان شده، قرآنى است به زبان عربى براى مردمى كه مى‏دانند.»2
«قرآن عربى، بى‏هيچ كژى، باشد كه آنان راه تقوا پويند.»3
«روح الامين آن را بر دلت نازل كرد. تا از هشدار دهندگان باشى. به زبان عربى روشن.»4
واقعيت آن است كه سخن گفتن درباره عربى بودن قرآن، تنها در مسأله زبانى محدود نمى‏شود؛ بلكه اين بحث، عنوانى است براى شيوه عمومى قواعد جزئى سبك‏هاى زبان عربى در عرصه بيان و فهم و فضاى سخن، از لحاظ ويژگى‏هاى هنرى چون: الهام، ايما، التفات و اشاره كه از معناى تحت‏اللفظى واژه‏ها فراتر مى‏رود، زيرا بُعد تاريخى كاربرد واژگان، گاهى سايه‏هايى از معانى و ويژگى‏هاى فراوانى را به اين واژگان مى‏افزايد كه فضاى تازه‏اى را براى آنها به وجود مى‏آورد و اين همان چيزى است كه در اصطلاح بدان «فهم عرفى» و يا «ذوق عرفى» مى‏گويند.
در اين راستا مى‏بينيم كه دستور زبان عربى، مسأله روشن بودن دلالت لفظ بر معنا را - خواه اين معنا حقيقى باشد و خواه مجازى - مسأله‏اى بنيادين در فرايند «فهماندن و فهميدن» مى‏داند، به گونه‏اى كه سخن قرآنى حجت و گواهى است در رساندن انديشه‏ها و احكام به مردم. بنابراين، زمينه‏اى براى پيچيدگى لفظى و معنوى در روش‏هايى چون استعاره، كنايه يا تركيب وجود ندارد تا فاصله ميان لازم و ملزوم، يا معناى تحت‏اللفظى واژه و مقصود گوينده به اندازه‏اى دور باشد كه ناگزير از تلاش ذهنى براى ايجاد ارتباط ميان اشيا باشيم؛ زيرا چنين تلاشى دور از شيوه بيانى اى است كه تفاهم آن را ايجاب مى‏كند، تفاهمى كه طبيعت پوياى زبان بر آن استوار است. ما مى‏توانيم اين موضوع را از آياتى به دست آوريم كه وجود خاصيت روشنگرى در آيات قرآن را مورد تأكيد قرار مى‏دهند، نظير اين سخنان خداوند:
«قطعاً آياتى روشنگر فرو آورده‏ايم و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى‏كند».5
«و اين گونه آياتِ خود را به روشنى بيان مى‏كنيم، تا راه و رسم گناهكاران روشن شود».6
«خدا مى‏خواهد براى شما توضيح دهد و راه و رسم كسانى را كه پيش از شما بوده‏اند به شما بنماياند...»7
چنان كه پيداست، آيات در اين جا از روشنى اى سخن مى‏گويد كه مستلزم هدايت و راهنمايى و نيز آشكار شدن راه خلافى است كه گناهكاران در آن روانند.
همچنين، در اين جا زمينه آن نيست كه درباره قرآن به عنوان كتاب رمزها و اصطلاحاتى سخن گفته شود كه از بستر عمومى روش‏هاى زبان عربى دور است. به گونه‏اى كه مردم در برابر آنها سرگردان بمانند و نورى كه معانى آنها را برايشان روشن سازد نيابند، از آن‏رو كه بيم دارند مقصود آيه بجز معناى ظاهرى‏اش، معناى ديگرى باشد، در حالى كه هيچ گونه قرينه گفتارى و يا حالى براى آن معنا به چشم نمى‏خورد و اين وضعيتى است كه هدف سترگ قرآن را از ميان مى‏برد، زيرا هدف قرآن بر اين پايه استوار است كه آيات فرود آمده بر مردم راهى باشد براى فعاليت خرد و انديشه آنان و آنها بتوانند به وسيله اين آيات، راه راست را بيابند و از اين طريق اندرز بگيرند و تقوا پيشه كنند. چنان كه خدا در اين باره مى‏گويد:
«اين گونه خداوند آيات [خود] را براى شما روشن مى‏گرداند، باشد كه شما بينديشيد.»8
«بدين گونه خداوند آيات خود را براى شما روشن مى‏گرداند، باشد كه بينديشيد.»9
«اين گونه خداوند نشانه‏هاى خود را براى شما روشن مى‏گرداند، باشد كه شما ره يابيد.»10
«اين گونه خداوند آياتش را براى مردم روشن مى‏گردان، باشد كه پروا پيشه كنند.»11
«آيات خود را براى مردم روشن مى‏گرداند، باشد كه متذكر شوند».12
از اين رو، مسأله حجيت ظواهر قرآن از مسائل روشن و آشكارى است كه عالمان بر مبناى پذيرش حجيت ظواهر به طور كلى، بر آن اجماع دارند.
اگر قرآن از وجود سخنان متشابه در خودش سخن مى‏گويد، اين به معناى نمادين بودن اين سخنان نيست؛ بلكه مقصود سخنانى است كه احتمالات چند در مدلول‏شان وجود دارد و يا سخنانى كه مفاهيم گونه‏گونى را القا مى‏كند و چه بسا وجود مشكل در آيات متشابه مربوط به بُعد تطبيق آنها بر واقعيت‏ها و در ناحيه مدلولات‏شان باشد بدين ترتيب كه اين آيات را تحريف‏گران‏فتنه‏جو و تأويل‏گر مورد استفاده قرار دهند و مدلول‏شان را بر افكار و انديشه‏هايى تطبيق كنند كه مردم را از راه راست دور مى‏سازد.
با توجّه به آنچه گفته آمد و براساس برخى برداشت‏ها، نقش «راسخان در علم» ترسيم خطوط واقعى‏اى است كه با در نظر گرفتن شرايط و فضاى زبان عربى در مسأله «تفهيم و تفاهم» مدلول آيه در آن شكل بگيرد.
ما، دراين جا درصدد پژوهشى گسترده درباره مسأله «متشابه» و «تأويل» نيستيم و تنها مى‏خواهيم اشاره‏اى به اين مسأله داشته باشيم. البته در حدى كه به نتيجه‏اى در اين‏باره برسيم.
از يكى از امامان اهل بيت‏عليهم السلام روايت شده است كه وقتى از او مى‏پرسند: برخى از مردم مى‏گويند: مقصود از نماز و زكات و همانند آن، اشخاص معينى هستند. امام‏عليه السلام در پاسخ مى‏فرمايد: «خداوند بندگانش را به چيزى كه نمى‏فهمند، مورد خطاب قرار نمى‏دهد.» معناى اين سخن امام‏عليه السلام آن است كه آيات قرآنى در راستاى تعقيد لفظى و معنوى و يا اشاره نمادين كه براى مردم به روشنى قابل فهم نيست، حركت نمى‏كند.
اما مسأله «ظاهر» و «باطن» يا «ظهر» و «بطن» دانشمندان درباره آن فراوان سخن گفته‏اند. اين سخنان پيرامون معانى بى‏شمارى مى‏چرخد كه بطون قرآن را تشكيل مى‏دهد و حتى برخى از روايات، هفتاد بطن براى قرآن برشمرده است. اصوليان در پژوهشهاى زبان‏شناختى‏شان به تحقيق درباره روا بودن «كاربرد لفظ در بيشتر از يك معنا» پرداخته‏اند و با شيوه فلسفى درگير امكان و عدم امكان اين مسأله شده‏اند، به اين ترتيب كه براساس نظريه‏اى كه مى‏گويد: لفظ قالب معناست، امكان ندارد كه يك لفظ دو معنا داشته باشد و براساس نظريه‏اى كه معتقد است: لفظ نشانه معناست، مانعى ندارد كه يك لفظ نشانه چند معنا باشد.
برخى حديث «بطون قرآن» و يا «باطن قرآنى» را دليل گرفته‏اند بر اين كه بعضى از آيات قرآن براى توده مردم است و بعضى براى اشخاص ويژه و اين موضوع به سطح معناى آيات بستگى دارد و بطون قرآن، همان منطقه «سرّى» و يا «نهانِ» معناى قرآنى است كه جز آگاهان از اسرار نهان وحى الهى، كسى نمى‏تواند در اين منطقه گام نهد.
ليكن قرآن كريم وقتى آياتى را براى مردم بيان مى‏كند، درباره آن آيات با همه مردم سخن مى‏گويد: «باشد كه آنان اندرز گيرند و باشد كه تفكّر كنند و باشد كه بينديشند». پس آيات به گروهى خاص اختصاص ندارد و اين امر ايجاب مى‏كند كه انديشه مطرح در قرآن، همان چيزى باشد كه خداوند از همه مردم خواسته تا آن را با خود داشته باشند و به رغم اختلاف سطح فكرى‏شان در فهم ويژگى‏هاى آن - همچون ديگر واژگان رساى عربى كه مردم به تناسب سطح فكرى و فرهنگى‏شان، برداشت‏هاى متفاوت از آن دارند - برطبق رهنمودهاى فكرى و عملى اين كتاب حركت كنند.
در اين جا نكته ديگرى در مسأله به چشم مى‏خورد و آن اين است كه تعدّد معنا در كاربرد واحد، در روش عمومى بيان عربى معمول نيست؛ زيرا كه با شيوه تفاهم، حتى در كاربرد واژگان مشترك در چند معنا، سازگارى ندارد. چه، وضع لفظ براى چند معنا، مستلزم آن نيست كه در همه آن معانى به كار رود. بلكه در اين حالت، اراده هر كدام از آنها از لفظ نياز به قرينه گفتارى و يا حالى دارد و هر گاه مردم از واژه «مجمل» سخنى مى‏گويند، اين بدان معناست كه اجمال، در شناخت معناى مقصود از ميان چند احتمال است.
بدين ترتيب، مسأله، مسأله امكان و استحاله ذاتى نيست؛ بلكه مسأله بهره‏گيرى از هنر در سخن گفتن براى تفاهم در ميان عرب است. بنابراين، اگر مقصود [از بطن قرآن ]اين نوع سخن چند معنايى باشد [يعنى سخنى كه چند معنا دارد و براى مشخص كردن معناى موردنظر گوينده هيچ نشانه‏اى در دست نيست] به كارگيرى چنين سخنى از سبك معمول عرب بيرون است، زيرا در وضوح سخن، اخلال ايجاد مى‏كند و به همين سبب، از سطح بلاغت و رسايى دور مى‏سازد و با اعجاز هنرى كه قرآن به وسيله آن در اوج قله هنر بلاغت قرار گرفته است ناسازگارى دارد.
اين از يك سو و از سويى ديگر اين پرسش را بايد مطرح كرد كه: نهفته بودن معناى باطن قرآن نزد راسخان در علم، چه معنايى دارد؟ و فايده آن چيست؟ اگر اين نهفته بودن بدين سبب باشد كه آنان حجّت‏هاى خدا هستند و بايد سخن ايشان را درباره اسرار دين پذيرفت، حتى اگر از لفظ آيه هم فهميده نشود، در اين صورت بايد گفت: سرشت حجّت بودن، اين پذيرش را ايجاب مى‏كند و نيازى ندارد كه قرآن كريم آن را تضمين كند. چه، عصمت حجّتهاى خدا، راستگويى ايشان را اثبات مى‏كند و به پذيرش حقايق نهفته از سوى آنان منجر مى‏شود؛ و اگر اين نهفته بودن، به اين دليل باشد كه آن معانى نهفته از خود قرآن به دست مى‏آيد، بايد بگوييم: قرآن در اين معانى ظهور ندارد.
ممكن است مقصود از ظاهر قرآن، معناى جزئى يعنى مصاديق [و شأن نزولهاى ]آيه در عصر نزول يا در زمان نزول باشد و مراد از باطن آن، معناى كلى يعنى معنايى كه بر تمامى مصاديق و جزئيات، چه در گذشته، چه در حال و چه در آينده صدق مى‏كند باشد و بدين ترتيب، مراد از «ظاهر» همان معناى جزئى است كه تنها در زمان حاضر [= زمان نزول[ روشن است و مراد از «باطن» معناى كلى است كه در آينده روشن خواهد شد تا قرآن، تنها در مصاديق دوران نزول منحصر نگردد؛ بلكه به عنوان يك قانون كلى به تمامى موارد همانند، در رويدادهاى نوين و آينده زندگى و انسان امتداد يابد.
اين موضوع همان چيزى است كه امام باقرعليه السلام در چند حديث درباره آن سخن گفته است و از آن جمله، اين حديث است:
«صدوق از پدرش، از سعد، از برقى، از محمد بن خالد اشعرى، از ابراهيم بن محمد اشعرى، از ثعلبة بن ميمون، از ابوخالف قمّاط، از حمران بن اعين روايت كرده است كه گفت: از ابوجعفرعليه السلام درباره ظهر و بطن قرآن پرسيدم؟ فرمود: ظهر آن كسانى هستند كه قرآن در مورد آنان نازل شده است و بطن آن كسانى هستند كه كارهاى آنان را انجام مى‏دهند. آن‏چه درباره آنان نازل شد، درباره اينان نيز جارى مى‏شود.»13
يكى ديگر از اين احاديث، چنين است:
«عياشى در تفسير خود از فضيل بن يسار نقل كرده است كه گفت: از ابوجعفر امام محمد باقرعليه السلام درباره اين روايت پرسيدم: «در قرآن آيه‏اى نيست، مگر اين كه ظهر و بطنى دارد و در آن حرفى نيست، مگر اين كه مرزى دارد و هر مرزى را آغازى است. پرسيدم: معناى اين سخنى كه هر آيه‏اى ظهر و بطنى دارد، چيست؟ مقصود از ظهر قرآن، تنزيل آن و مراد از بطن قرآن، تأويل آن است كه برخى از آن سپرى گشته و برخى از آن هنوز نيامده است. قرآن بسان خورشيد و ماه در حركت است، هر زمان كه چيزى از آن بيايد، تأويلش به وقوع مى‏پيوندد. خداوند تعالى فرموده است: و تأويلش را جز خدا و راسخان در علم كسى نمى‏داند ]آل‏عمران /147]«.
روشن است كه حديث نخست مى‏خواهد تأكيد كند كه مصداق آيه، يك معناى كلى و فراگير را در اندرون خود نهفته دارد و هر زمان كه مصاديقى همانند اين مصداق از نو پديد آيد، اين معناى كلى نيز در طى زمان، تحقق مجدد مى‏يابد و اين همان چيزى است كه امام‏عليه السلام در حديث ديگر فرمود:
«اگر قرآن در شأن گروهى خاص نازل شده بود، با ناپديد شدن آنان در پشت پرده زمان، قرآن هم نابود مى‏شد. ليكن قرآن بسان خورشيد و ماه و شب و روز همواره در حركت است، تا الگويى باشد براى نماياندن انديشه كلى مورد هدف قرآن، الگويى كه آيه درباره آن نازل شده است.»
بنابراين، در اين جا دو معنا براى لفظ نيست؛ بلكه يك معناست كه در بستر زمان از گذشته تا حال استمرار داشته و در قالب خصوصيتى كه در تمامى مقاطع و افراد تجسم خواهد يافت، آينده را هم زير نظر دارد.
در اين جا حديث ديگرى هست كه به شكل ديگرى به مسأله مى‏نگرد:
«صدوق از پدرش، از على بن حكم، از محمد بن فضيل، از بشر وابشى، از جابر بن يزيد جعفى روايت كرده است كه گفت: از ابوجعفرعليه السلام درباره تفسير آيه‏اى سؤال كردم و او به من پاسخ داد. سپس بار دوم از او پرسيدم و او پاسخ ديگرى به من داد. گفتم: فدايت گردم. روز پيش درباره اين مسأله پاسخ ديگرى به من دادى؟ امام فرمود: قرآن بطنى دارد و آن بطن هم بطنى دارد و براى آن ظهرى است و براى اين ظهر هم ظهرى است. اى جابر، هيچ چيزى چون تفسير قرآن از عقل انسان‏ها دورتر نيست. چه، آغاز آيه درباره چيزى است و پايان آن درباره چيزى ديگر و در عين حال، سخن پيوسته‏اى است كه معانى گوناگون از آن برداشت مى‏شود.»15
در آغاز چنين به نظر مى‏رسد كه اين حديث به تعدد معنا براى يك واژه اشاره مى‏كند، زيرا بر تعدد تفسير دلالت دارد و تأكيد مى‏كند كه ظاهر واژه، ظهرى دارد و باطن آن نيز باطنى.
ليكن دقت در حديث مزبور نشان مى‏دهد كه اين حديث مى‏خواهد آيه را به لحاظ مدلول آن بررسى كند و نه به لحاظ واژگان آن، زيرا مى‏بينيم، برخى آيات درباره ابعاد مختلف يك مطلب، سخنى مى‏گويد، ابعادى كه در مجموع مطلب را كامل مى‏كند. به عنوان نمونه، گاهى موضوع واحدى از يك بُعد به اخلاق ارتباط دارد، از بُعد ديگر به جامعه، از بُعد سوم به سياست و... . امرى كه به پژوهشگر اين امكان را مى‏دهد كه از چند بُعد به گونه‏اى سخن بگويد كه گويى هر كدام از اين ابعاد، معناى جداگانه آيه است و شايد مقصود امام از پيوستگى آيه، يگانگى معنا و از گونه‏گون پذيرى، تعدد ابعاد معنا باشد. بنابراين، ممكن است معنايى كه قرآن بدان نازل شده، معناى ديگرى را جذب كند، چنان كه اشارات آيه مى‏تواند اشاره ديگرى را به دنبال آورد.
در پرتو آنچه گفته آمد، مى‏توانيم به معناى تأويل دست يابيم. بنابراين، مقصود از تأويل، اراده غيرمعناى ظاهرى لفظ نيست؛ بلكه به دست آوردن معنايى است از طريق معناى وضعى لفظ كه در فرايند استعمال قصد شده است.
در حديثى از امام باقرعليه السلام نقل شده است كه درباره اين سخن خداوند: «هر كس كسى را زنده بدارد چنان است كه گويى تمام مردم را زنده داشته است [مائده /32]« فرمود: مقصود رهايى بخشيدن از سوختن و يا غرق شدن است. گفتم: كسى كه انسان را از گمراهى به راه راست سوق دهد چطور؟ فرمود: اين تأويل بزرگ آيه است.»16
در اين جا مقصود امام‏عليه السلام اين نيست كه مراد از زندگى، هدايت و مراد از مرگ، گمراهى است و يا اين كه هدايت و گمراهى دو معناى اضافى براى زندگى و مرگ، افزون بر معناى مادّى آنهاست، بلكه مراد اين است كه اگر به ارزش هدايت كه دعوت‏گران به سوى خدا بدان قيام مى‏كنند تا انسان‏ها را از گمراهى نجات دهند، ژرف نگريسته شود، اهميّت آن از اهميّت نجات زندگى انسان‏ها كمتر نيست. چه، دستاوردهاى هدايت در روح انسان و در سرنوشت هميشگى او، همان دستاوردهاى زندگى حقيقى است. پس اين معنا كه ارزش هدايت همسنگ ارزش زندگى است، مسأله‏اى است كه ما آن را استنباط مى‏كنيم، نه اين كه به معناى آيه باشد و يا از مفهوم موافق آن به دست آيد.
در اين راستا به حديثى برمى‏خوريم كه از امام باقرعليه السلام، درباره اين سخن خداوند: «پس بايد انسان به خوراكش بنگرد [عبس /24] روايت شده راوى گفت: پرسيدم: خوراك او چيست؟ امام فرمود: دانش او كه آن را از كسى كه بايد فراگيرد، فرامى‏گيرد.»17
روشن است كه دانش نمى‏تواند معناى واژه خوراك [= طعام] در اين آيه باشد، حتى اگر ما تصور كنيم كه افزون بر خوراك تَنْ، براى خرد نيز غذايى وجود دارد، زيرا آيات ديگر تأكيد مى‏كند كه مراد از اين واژه همان غذاى مادّى است كه از گياهان به دست مى‏آيد، چنان كه خداوند فرموده است:
«ما آن را به صورت بارشى فرو ريختيم، آنگاه زمين را با شكافتنى شكافتيم. پس در آن دانه رويانديم. و انگور و سبزى، و زيتون و درخت خرما. و باغ‏هاى انبوه و ميوه و چراگاه. تا [وسيله ]استفاده شما و دامهايتان باشد».18
روشن است كه اين آيات با اين ديدگاه كه واژه طعام در اين جا به معناى دانش باشد سازگارى ندارد، ليكن امام‏عليه السلام خواسته معناى دانش را از واژه طعام استفاده كند. از آن رو كه اين واژه - در جمله اشاراتش - به بُعد معنوى غذا اشاره مى‏كند كه يك نعمت الهى است و بيش از نعمتهاى مادّى الهى كه بدن را تغذيه مى‏كند، ارزشمند است.
از اين رو، بررسى اين گونه شيوه الهام‏گيرى از قرآن را در تفسير، ضرورى مى‏بينيم؛ زيرا اين همان شيوه‏اى است كه موجب مى‏شود انسان از يك آيه - با توجّه به طبيعت اهداف و مقاصد آن - به جهانهايى ديگر رهگشايد و آيه قرآن در چهارچوب قوانين كلى اسلامى و زبان عربى به افقهاى بيشترى رهيابد و دامنه آن گسترده شود.
اين شيوه همان چيزى است كه ما از تصوير مادى به تصوير معنوى و از تجربه تاريخى جامعه‏اى كه قرآن در آن فرود آمد و مشكلات و چالشها و مسائل آن را چاره‏جويى كرد، به تجربه نوينى كه ما در آن با چالشها و مشكلات عينى رويارو هستيم منتقل كند، امرى كه افزون بر ويژگى‏هايى چون وضع قوانين، راهنمايى، اندرز دادن و امثال آن، ويژگى پويايى را نيز به قرآن مى‏بخشد.
در پرتو آنچه گفته شد مى‏توانيم در برابر روايات بسيارى كه از امامان‏عليهم السلام روايت شده و برخى از آيات قرآن را به اهل بيت‏عليهم السلام تفسير مى‏كند، درنگ كنيم، تا دريابيم كه برخى از اين آيات ويژه آنان است نظير آيه «تطهير»19 و آيه «المودة فى القربى» (شورى /23) در حالى كه برخى ديگر عامّ است، ليكن اهل بيت‏عليهم السلام مصداق و الگوى كامل آن مى‏باشد همانند آيه «الرّاسخون فى العلم» (آل عمران /7) و آيه «لكل قوم هاد» (رعد /7) و آيه «فاسئلوا اهل الذكر» (نحل 43) و آيه «و من عنده علم الكتاب» (رعد /43) و آيه «و كونوا مع الصادقين» (توبه /119) و آيه «ثمّ اورثنا الكتاب الّذين اصطفينا من عبادنا». (فاطر /39)
هر چند برخى از آيات در موارد خاص درباره اهل بيت‏عليهم السلام نازل شده و اسباب نزول ويژه‏اى دارد، اما در عين حال، مسأله‏اى كه در آن آيات مطرح شده، از اين آيات آغاز گرديده، به سمت و سوى كليت و شمول امتداد مى‏يابد، چنان كه در آيه مباهله مى‏بينيم كه مورد اين آيه، اهل بيت‏عليهم السلام است و آنان عبارتند از: حسن و حسين‏عليهما السلام در عنوان «ابنائنا»، حضرت زهراعليها السلام در عنوان «نسائنا» و امام على اميرالمؤمنين‏عليه السلام در عنوان «انفسنا». همان گونه كه خداوند فرموده است:
«پس هر كه در اين باره پس از دانشى كه تو را [حاصل] آمده، با تو محاجّه كند، بگو: بياييد پسرانمان و پسرانتان و زنان ما و زنانتان و ما خويشان نزديك و شما خويشان نزديك خود را فراخوانيم؛ سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم ».20
ليكن اين آيه يك خط كلى براى مباهله ترسيم كرده است كه همه مواردى را كه مسلمانان بدان نياز پيدا كنند در برمى‏گيرد. همچنين اين معنا را در سخن ديگر خداوند نيز مى‏بينيم:
«ولىّ شما تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده‏اند: همانند كسانى كه نماز برپامى‏دارند و در حال ركوع زكات مى‏دهند»21
در روايت مشهور كه به اسنادى چند، روايت گرديده، آمده است كه اين آيه درباره امام على‏عليه السلام نازل شده، اما در عين حال، معناى مطرح در اين آيه با همان شكلى عالى در قالب كلى بيان گرديده تا همه متوليان امور مسلمانان را در برگيرد و لذا آيه به شكل جمع آمده، نه مفرد؛ به گونه‏اى كه همه امامانى را كه از نسل امام على‏عليه السلام هستند دربرمى‏گيرد.
همين‏طور سبك ياد شده را در اين سخن خداوند مشاهده مى‏كنيم:
«و به [پاس] دوستى [خدا] بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى‏دادند. ما براى خشنودى خداست كه به شما مى‏خورانيم و پاداش و سپاسى از شما نمى‏خواهيم.»22
اين آيات در شأن على و فاطمه‏عليهما السلام نازل شده و اين دو بزرگوار را نقطه آغاز قرار داده است تا از آن جا خط پهناورى را براى كسانى ترسيم كند كه با همان روحيه اخلاص نسبت به خدا، ترس از او، دوستى براى او، و از خودگذشتگى درباره بندگان يتيم و بينوا و دربند او، در اين خط حركت مى‏كنند.
اين چنين، مى‏بينيم كه قرآن كريم در محدوده ويژگى‏هاى تاريخى مورد نزولش از حركت بازنمى‏ماند؛ بلكه امتداد مى‏يابد تا تمامى نمونه‏هاى زنده را در بستر زمان فراگيرد. چنان كه قرآن در مفاهيم كلى خود به تحرّك و پويايى عينيت اجتماعى در مسائل حق و باطل، مشروعيت و عدم مشروعيت، نگاه مى‏كند تا نشانه‏اى باشد براى تشخيص راه راست از راه كژ در واقعيت جامعه اسلامى كه در فاصل زمانى دورى پس از آغاز نزولش به وجود آمده است و تا از طريق مرحله پيشين، درباره مرحله‏اى نوين مشابه آن سخن بگويد و بدن ترتيب انسان‏ها را به سمت نمادهاى حق رهنمون گردد و به وسيله معرفى و طرد نمادهاى باطل در گذشته، از سمبلهاى باطل در آينده دورشان سازد، زيرا قرآن نمايانگر حقيقت گسترده‏اى است كه در آينده، سرتاسر زمان را در برمى‏گيرد و بر فراز آن اوج مى‏يابد.
بنابراين، ما در تفسير قرآن نياز نداريم كه از محدوده قواعد رايج زبان عربى بيرون رويم و يا به خاطر تكيه بر اين يا آن حقيقت، يا اين سمبل مشروع حق، آن را از مسائل كلى دور سازيم، چه، خطوطى پراكنده در قرآن و نيز نمونه‏هاى زنده و پويايى كه در درون آن وجود دارد، به ما اين امكان را مى‏دهد كه در عالم استدلال به خواسته‏هاى مان دست يابيم.


پی نوشت‌ها:

× اين مقاله ترجمه مقدّمه تفسير من وحى القرآن علامه سيد محمد حسين فضل‏اللَّه است كه توسط آقاى موسى دانش صورت گرفته و ارائه شده است.
1 - يوسف /2.
2 - فصلت /3.
3 - زمر /28.
4 - شعراء /195-193.
5 - نور /46.
6 - انعام /55.
7 - نساء /26.
8 - بقره /266.
9 - بقره /242.
10 - آل عمران /103.
11 - بقره /187.
12 - بقره /221.
13 - مجلسى، محمد باقر، بحارالانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، بيروت، داراحياء التراث العربى، چاپ اول، سال 1412 ه ، 55/89، باب 8، روايت 14.
14 - همان، 61/89، باب 8، روايت 47.
15 - همان، 59/89، باب 8، روايت 37.
16 - همان، 20/2.
17 - همان، 398/2، باب 14، روايت 38.
18 - عبس /32-25.
19 - احزاب /33.
20 - آل عمران /61.
21 - مائده /55.
22 - انسان /9-8.
شنبه 25 شهریور 1391  5:35 PM
تشکرات از این پست
siasport23
siasport23
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 16696
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:بانک مقالات علوم قران

مبانی فهم و تفسیر قرآن از نگاه شهید مطهری

دریافت فایل pdf

 

نحو قراءة ثانیة للقرآن الکریم

دریافت فایل pdf

 

حجیت فهم و تفسیر غیر معصومین از قرآن کریم در روایات شیعه

دریافت فایل pdf

 

ثبات و تحول در فهم نص قرآنی

دریافت فایل pdf

 

روش فهم قرآن از دیدگاه فرق اسلامی

دریافت فایل pdf

شنبه 25 شهریور 1391  5:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها