همه این جوششها، کوششها، پویشها و رویشها از نیرو و انرژی توست، خاک به دهان آن احمقی که بخواهد، ترا خاموش سازد، حقا که ریشش بسوزد.
آنچه پیش روی شماست نوشته ای است از یک رزمنده جبهه های جنوب که با احساسی لطیف و زیبا از خاطرات آن روزها می نویسد:
*از داخل کوپه، پشت پنجره دیدمش که زاغ زاغ مرا نگاه میکرد. هر چه قطار تلغ تلوغ، تلغ تلوغ به جا میخرامید، چشم از من برنمی گرفت. خیلی زیبا بود. سرخ و اخرائی، شتکهای نور از چهرهاش فرو میبارید. نسیم صبح از میان نخلستان اطراف ریل که نظارهگر عبور ما بودند به صورتم میوزید. شور و حالی عجیب در امتداد صبح با آهنگ موزون حرکت قطار بر روی ریلها به من دست داده بود و ریتم ضربان قلبم را گرفته بود، دلم هوای او را داشت. همقطارانم همه در خواب دلنشین صبحگاهی به سر میبردند و من فرصت و فراغتی برای راز و نیاز یافته بودم. به زودی به اهواز میرسیدیم و از ایستگاه مستقیم ما را به پایگاه شهید بهشتی انتقال میدادند.
گفتم: «تو با من باش، هر روز سلامت میکنم تو تمثیل امام منی، تو پیر منی و من هر روز صبح تجدید دیدارت میکنم. هر کس ستارهای دارد و من تو را انتخاب میکنم. تو تجلی نور اویی، نیروبخش من باش و آنها را که از تو نور گرفتهاند خودت نگاهبان باش...»
احمد کنارم آرمیده بود، خرناسهای کشید، چشمانش را گشود و زیرلب چیزی گفت. چیزی شبیه اینکه «با کی داری حرف میزنی.» اگر جوابش را هم نمیدادم، فرقی نمیکرد. شیرینی خوابش بر حلاوت پاسخ من غلبه داشت. اما کمتر از بیست دقیقه وقت داشتم تا همه حرفهایم را به او بزنم. به زودی آنقدر بالا میآمد که نگاه کردنش امکان نداشت.
و با دیدنش نور چشم را در خود غرق مینمود و با خود به همراه میبرد گفتم: «پس تا طلوعی دیگر به غروبت، سلام میکنم.» در مسیر پادگان «شهید بهشتی» خیابان مملو بود از رزمندگانی که با ماشینهای نظامی در رفت و آمد بودند. اهواز گرم بود و گرمی زندگی هر دم که مردم در آرامش سرگرم امور روزمره خود بودند. نشاط، آرامش، ثبات، ایستادگی و پایندگی را برای رزمندگان و سربازان به ارمغان میآورد. صبح روز بعد باز هم همانگونه دیدمش که در قطار دیده بودم. اما این بار کنار رودخانه زیبای کاروان و سوار بر امواج منظم و آهنگ شیوا و دلنشین و بیکرانه و جاری آب سلامش کردم و مطمئن بودم که پاسخ میدهد. گفت: «دارمت، اما تو هم مرا داشته باش، نمیگویم مرا فراموش نکن، اما اول و آخر هر کاری، برو سراغ آنکه من و تو را آفرید، همانکه نور من از اوست.»
بعد چیزی به من گفت، که همانجا «کنار رودخانه کارون با خویش خلوت کردم و گریستم.»
منظره زیبای ساحل کارون، بوی نمناک ماسهها و عطر ماهیها که از آب گلآلود رود به مشام میرسید، یک پدیده طبیعی و زنده در کنار جاری زندگی در روی آن پل آهنین بر فراز رود بود که ماشینها و آدمها و خودروهای نظامی و سربازها و بسیجیها از روی آن عبور میکردند و تجسم عینی حیات را جلوهگر میشدند. به او گفتم: حقا که شاهکار خلقتی، بیخود نیست که پروردگار در قرآنش به تو قسم خورده است. همه این جوششها، کوششها، پویشها و رویشها از نیرو و انرژی توست، خاک به دهان آن احمقی که بخواهد، ترا خاموش سازد، حقا که ریشش بسوزد.
در پادگان «شهید بهشتی» بعد از نماز جماعت ظهر و عصر و صرف ناهاری مختصر، نیروها را تقسیم میکردند. گروهی به سمت منطقه غرب کشور، عدهای برای منطقه عملیاتی والفجر (4) جهت پشتیبانی و عدهای را نیز برای واحدهای انتظامات و امور خدماتی داخل پادگان. با خود گفتم خدایا قسمت من در این تقسیم چیست؟ ماندن را تاب نداشتم و رفتن به خط مقدم را از روی کنجکاوی و تامل در حقیقت آرزومند بودم.
سربلند کردم تا بگویم خدایا هرچه خودت صلاح میدانی، که او را دیدم که از پشت لکهای ابر با همان چشم جوشانش چشمکی به من زد، منظورش را نفهمیدم، اما وقتی متوجه سخنان فرمانده شدم، شنیدم که گفت: و شما؛ به من و دوستانم اشاره کرد، جهت اعزام به منطقه موسیان، از استان ایلام آماده باشید. منطقهای که چندی پیش عملیات محرم در آن با موفقیت علیه دشمن انجام شده بود.
صبح روز بعد پیش از اینکه او را ببینم در گرگ و میش هوا، اتوبوسی آمد و ما سوار شدیم. مقصدم را گفتند: موقعیت «شهید محمد منتظری».
اتوبوس تازه از «دشت عباس» گذشته بود که باز از پنجره نگاهم به او تلاقی کرد. این بار گویا به رویم لبخند میزد. نفهمیدم علت خنده چیست؟ اما به فال نیک زدم و تنهای به رزمنده بغل دستیام زدم و گفتم:از خودت بیا بیرون، حالا همه چیز با ماست. حتی او.
پس از استراحتی کوتاه در ایستگاه صلواتی دوباره به راهمان ادامه دادیم به موقعیت «شهید منتظری» وارد شدیم، انتظارمان به پایان رسید و در فاصلهای اندک با خط مقدم جبهها، مستقر شدیم. پیش رویمان شهرک «زبیدات» عراق قرار داشت. تنگ غروب رسیدیم و نگاهی به افق انداختم تا مگر او را ببینم اما در سرخی شفق و در میان دود و غبار رگبار مسلسلها و خمپارهها و توپهای دوربرد، پنهان شده بود. شب فرا رسیده و منورها جای ستارهها را گرفتند. داخل سنگرها از اصابت توپهای سهمگین دشمن در امان بودیم، اما دیدار دوستان جدید، همان نیروهایی که پیش از ما به این منطقه وارد شده بودند و اکنون سنگرهای گرمشان مأوای و نگهبانمان بود.
برای روحکان نیز سنگری تدارک دیده بودند؟ تا در برابر هجمههای شیاطین ترس و خودخواهی و خودپرستی و ریا محافظمان باشد؟ اینجا باید سلاح بدست میگرفتیم، نه امر «لا تلقوا»:
آنکه مردن پیش چشمش تهلکه است/ امر لا تلقوا بگیرد او بدست
یاد سخنی افتادم که صبح کنار ساحل کارون به من گفته بود. از او خواسته بودم که مرا مونس و همنشین خود کند، بیپروا گفته بود: «تو خود، حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
درگیری در خط مقدم شدید بود و خطر، خطوط پشت جبهه را نیز تهدید میکرد. هر لحظه امکان به هوا رفتن سنگرمان که از گونیهای خاک و سقفی از پلیتها و چند تیرک چوبی تشکیل شده بود، میرفت. دوست نداشتم شبانه غافلگیر شوم. دوست داشتم، چشم در روی چشم او به وصالش نایل شوم. اما آیا مرا به همین راحتی میپذیرفت.
* * * *
از میدان سیم خاردار، معبری باز کرد و به سمت جلو رفت. نمیدانستم که چرا او به تنهایی به جلو میرود و چرا در چنان موقعیت خود را بیمهابا به خطر میافکند، جرأت اعتراض یا لب گشودن برای پرسش را در خود نمییافتم. او فرمانده ما بود. همه از او دستور میگرفتند و کسی به او دستور نمیداد.
فرمانده ما آقای اصغری یک مرد به تمام معنا بود از همان دلاور مردانی که در تاریخ در خصوص یاران باوفا و اصحاب سته امیرالمؤمنین علی(ع) شنیده بودیم. او اکنون در کنار ما به عنوان یک رزمنده با دشمن میجنگید، ولی در خارج از جبهه نیز شغل انبیاء را داشت، مدیر یک دبیرستان بود و بدین خاطر مورد تکریم و احترام میان همه ما بود.
من تازه به آن منطقه اعزام شده بودم و طبیعتا با محیط آن به خوبی آشنا نبودم. آن شب، اولین شبی بود که به عنوان نگهبان، آن منطقه انتخاب شده بودم. منطقه بسیار خطرناکی بود مینهای مختلف در همه جای آن پراکنده و در خاک پنهان بود و هر گام اشتباه و خودسرانه؛ مساوی بود با مرگ و نیستی. البته مرگ برای ما نیستی نیست. حیات جاودان است، اما خداوند در قرآن به بندگانش دستور داده که: و لا تلقو بایدکم الی التهلکه. (با دست خویش، خود را به کشتن ندهید.) باید احتیاط میکردیم و با مرگ غافلانه خویش دشمن را شاد نمیکردیم.
علاوه بر قداست و پاکی، که جای جای جبههها از آن برخوردار بودند این منطقه قداست بیشتری داشت و به همین خاطر، قتلگاهش میخواندند.
چرا که به گفته رزمندههای با سابقهتر این منطقه که پیش از ما در اینجا بودند، بقایای پیکر پاک شهیدی بزرگ از لشگریان اسلام در آنجا باقی مانده بود. شولای شهادت او نیز در کنار سنگر نگهبانی در زمین دفن شده بود و رزمندهها به آن تبرک میجستند.
این ویژگی منطقه را برایمان همچون قتلگاه امام حسین(ع) و اصحاب گرامیش پاک و مطهر جلوه میداد و خود را همانجا به بارگاه و محضر حضرتش مییافتیم. این به ما آرامش و طمانینه و سکینه خاصی میبخشید و دلهایمان سرشار از اطمینان و یقین میگشت.
قتلگاه شبها هولناک و وحشتافزا بود، چرا که هر لحظه بیم حمله نیروهای گشتی دشمن و نیز ایادی مزدور داخل به خاکریزها و سیم خاردارها میرفت.
آن شب مسئول شب بین ساعت 12 تا 2 نیمهشب به سراغ من آمده بود تا، شیفت نگهبانیم را اعلام کند. شب نخست انتظار نداشتم که از سوی فرمانده خود با چنین حرکت به ظاهر ناشیانهای روبرو شوم. اما گویی خداوند میخواست در همان شب نخست مرا با رمز و رازها و نشانههای اقتدار و نصرتش آشنا سازد و بر ایمان و اطمینان و یقینم بیش از پیش بیفزاید.
میخواستم فریاد بزنم و فرمانده را از خطری که در کمینش بود، آگاه سازم. اما به خود نهیب زدم که مگر تو که هستی که فرماندهات را از کاری که به خودش مربوط است و در مقابل آن نیز پاسخگوست، بازداری و تازه مگر او از تو بیشتر به منطقه قتلگاه آگاهی ندارد؟ ساکت شدم. منطقه در سکوت ممتد شب دیجور فرو خفته بود. آن سکوت سهمگین را دقایقی پیش صداها خش و خش ناشی از برخورد شئی به سیمهای خاردار شکسته بود و من فقط میدانستم که فرمانده بدنبال کشف همان صدا قدم پیش نهاده بود. ناخودآگاه هر لحظه انتظار صدای رگبار یا انفجار مین، یا تله انفجاری را میکشیدم، اما به خودم قوت میدادم که این فرمانده ماست که دشمن را غافلگیر ساخته و به هلاکت رسانده است. هیچ چیز معلوم نبود. لحظاتی پیش از این به یاد آوردم که با شنیدن آن صداها، خواستم پیشقدم شوم و خود پرده از ماجرا بردارم. اما فرمانده سیرع خود را پیش انداخت و با این کار خطر را به جانش خرید. تا هم مرا حفظ و هم مورد مشکوک را شناسایی کرده باشد.
به راستی موضوع مشکوک چه بود که فرمانده چنین با شتاب و با اطمینان خاطر از غلبه بر آن، به سویش خیز برداشت. شنیده بودم که فرماندهان جبهه دشمن سربازانشان را سپر خود قرار میدهند تا جان خودشان به خطر نیافتد و در جبهه ما اوضاع به عکس بود، فرماندهان خود را فدای نیروهایشان میکردند. فرمانده به راحتی میتوانست مرا جلو بفرستد و چنانچه فرمان هم نمیداد،وظیفه خود میدانستم پیشقدم شوم، اما او با ایثار و گذشت خاص خویش تمامت خطر را به جان خریده بود. قلبم همچون یک ساعت شماطهدار میزد و بدنم آشکارا میلرزید. این لرزش از سرما نبود از ترسی بود که از احساس نزدیک شدن چند نفر به سویم از مجرای کانال روبرویم، میشنیدم. گلنگدن را کشیدم و اسلحه کلاشینکف خود را از ضامن خارج شاختم. انگشتم روی ماشه آماده بود، و برای فراش دادن آن ثانیهشماری میکردم به محض دیدن شیء مشکوک رگبار را به رویش میگشودم آن شیء مشکوک لحظاتی بعد در برابر چشمان حیرانم آشکار شد. اما چیزی که میدیدم دشمن نبود. فرمانده خودم اصغری بود که الاغی را به دنبال خود یدک میکشید. افسارش را بدست گرفت و الاغ نیز بدون مقاومت همراه او میآمد. فرمانده تبسمی شیرین بر لب داشت و با لهجه شیرین مازندرانی گفت: حیوونی بدجوری تو سیم خاردار گیر کرده بود. اگه نرسیده بودم تا صبح از زخم و خونریزی هلاک شده بود.
در آن منطقه شغال و سگ و الاغ و بعضی از حیوانات اهلی زیاد بودند اما به جهت میدان مین امکان نداشت که سالم به سیم خاردارها برسند و حالا گیر افتادن این الاغ در میان سیم خاردارها کمی عجیب به نظر میرسید. به خصوص برای من که با این منطقه آشنا نبودم. با این حال اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به فرمانده گفتم:مگر نجات جان یک الاغ چه ارزشی داشت که جان خود را به خطر افکندی و به طرف سیم خاردار رفتی؟ در حالی که دشمنان ما حتی از این حیوانات برای خنثیسازی مینها استفاده کرده و این حیوانات زبان بسته را به کشتن میدهند؟
فرمانده اصغری گفت: من احتمال نمیدادم که یک الاغ آنجا گیر افتاده باشد. امکان داشت یک انسان باشد. یا حتی یک حیوان حلال گوشت که در منطقه پراکنده شدهاند. اما با کمال تعجب دیدم الاغ داخل سیمها افتاده.
- خب فرمانده! چرا آن را آوردی. نگفتی با خارج شدن از کانال و آزاد کردن آن، خود را در خطر برخورد با مین قرار میدهی.
- شاید اما، من در آن لحظه فقط به این میاندیشیدم که اگر کسی آنجا گیر افتاده و در خطر است، نجاتش دهم. فرقی هم برایم نمیکرد که یک نیروی دشمن باشد، یا یک رزمنده خودی یا حتی این الاغ.
و بعد در حالی که با دست خود آهسته به زیر چانه الاغ میزد با تبسم شیرین خاص خود گفت: کسی چه میداند، شاید این الاغ ما را در قیامت شفاعت کند. فکرش را بکن، اگر در این راه شهید میشدم به من میگفتند شهید خر.
هرچند من نیز همراه او به خنده افتاده بودم اما طنزش تأملبرانگیز بود.
اگر براستی چنین میشد که فرمانده گفته بود، این قتیل الحمار کجا و آن قتیل الحمار صدر اسلام که در تاریخ خوانده بودیم کجا؟ آن فرد برای غنیمت گرفتن الاغی داخل لشگر پیامبر(ص) گشته و سپس در این راه کشته شده بود. حضرت نیز که از نیت او خبر داشت، قتیل الحمارش خوانده بود.
آری: میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است.