0

زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

 
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

ولتر

 

 

 

ولتر در 21 نوامبر 1694 میلادی در پاریس زاده شد، نام اصلی او فران سوا ماری آروئه بود.
در هفت سالگی مادر خود را از دست داد، کودکیش را در آغوش خانواده میان حال و دین دار خود پرورش یافت. پس از آموختن، خواندن و نوشتن غرق در کتاب و نوشتن شد.
با اینکه پدرش هرگز نمی خواست در مشاغل ادبی وارد شود، امّا ولتر به خواسته پدر پشت کرد، و با اینکه از ارشاد محروم شد به نویسندگی پرداخت.
ولتر پس از یک دهه نویسندگی، نامدار شد، مردم فرانسه برای نوشته های شور انگیز او بی تاب بودند. پلیس دائم مراقب او بود، و نوشته های او را در اندک زمانی پس از انتشار جمع آوری می کرد.
نمایشنامه های او بیش از سه شبانه روز روی صحنه دیده نمی شد، و همین مخالفت های ناروای پلیس مردم را برای خواندن نوشته او حریص تر می کرد. مردم فرانسه نوشته های او را همچون اعلامیه های زیر زمینی تلقی می کردند و با اشتیاق مطالعه می کردند و افکار او را منتشر می ساختند.
دیری نگذشت که سایر کشورهای اروپایی با اندیشه های وی آشنا شدند. بالاخره حکومت فرانسه که در مقابل افکار او تاب تحمّل نداشت. او را بازداشت و در زندان معروف پاس تی افکندند. یازده ماه در زندان بود و بقدری به او سخت گذشت که در آستانه هلاکت قرار گرفت. پس از مدتی سلامت خود را باز یافت و بی پروا تر از گذشته به جنگ مخالفان آزادی و بیداری حرکت کرد. حکام فرانسه نیز به او اهانت کردند و حتی تا آنجا پیشروی کردند که به وی تهمت بدبینی زدند و اوباش را به جان وی انداختند.
در همین زمان آدریین لو کو ورور هنر پیشه معروف تئاتر در بستر مرگ آرمید، به سنت مسیحیان، کشیشی را به بالین وی آوردند، اما کشیش بر خلاف آئین عیسی مسیح، پیامبر رحمت و مهربانی، با اینکه خود را نماینده خدای رحمان و رحیم تصور می کرد، نه تنها از این بانوی هنرمند دلجویی نکرد، بلکه با غرور نخوت خشونت آمیزی که از ویژگیهای روحانی نمایان است، هنرمندی، (تئاتر پیشگی ) را حرفه ای ننگین شمرد و از او استغفار خواست. وقتی با افکار او مواجه شد، با خشم او را ترک کرد و به تحریک کلیسا پلیس از دفن او خوداری کرد و جسد او را با آهک و زباله سوزاندند و بر گرمی بازار کلیسا افزودند.
ولتر که خود شاهد این رویداد بود، چون یک پاره آتش شد. با حکومت و کلیسا این دو متحد قدیمی حمله ور شد و خطاب به مردم گفت: «کسی که می گوید: با من هم عقیده شو، وگرنه خدا تو را لعن خواهد کرد، به کسی می ماند که به من می گوید: با من هم عقیده شو وگرنه تو را خواهم کشت»، حکمرانان فرانسه که نتوانستند گفتار نیشدار ولتر را تحمّل کنند، او را برای بار دوم زندانی کردند و سپس از خاک فرانسه بیرون راندند.
ولتر در سال 1726 رهسپار انگلیس شد. جامعه انگلیس به دلیل انقلاب صنعتی بر مردم سالاری دست یافته بود، از سایر جوامع اروپائی جلوتر بود و ولتر را سخت تحت تاثیر قرار داده بود و او را مجذوب ساخت.
اقتدار پارلمان، استقلال دستگاه دادگستری، محدودیت قدرت پادشاه، حرمت دانشمندان و هنرمندان و فلسفه دادن او را به شگفتی و وجد درآورد. مراسم تدفین نیوتون و تشریفات ویژه او را هیچگاه از یاد نبرد، درسال 1729 حکومت فرانسه به ولتر اجازه باز گشت داد. در این زمان سی و پنج ساله بود. با تلاش خستگی ناپذیر و با شوری قهرمانانه به خلق آثار ادبی و فلسفی پرداخت.
ضمنا به پارهایی از قوانین کلیسا بی اعتنائی کرد و مورد غضب کلیسا قرار گرفت، کلیسا او را منحرف و فاسد الاخلاق نامید مردم را به طرد نوشته او فرا خواند. ولی مردم بیدار شده بودند و همچنان به او تمایل داشتند، حتی بسیاری از دربارهای اوروپا او را دعوت کردند.
اکاترینا  ملکه روسیه، کریس نیان هفتم و گوس تاو سوم  شاه سوئد، فریدریک بزرگ شاه پروس بیش از دیگران اصرار می ورزیدند.
با این همه، ولتر از آموزش محروم بود، بارها کتابهای او را غیر قانونی شمردند، جمع آوری کردند و سوزاندند، او را مورد تعقیب قرار دادند، در عین حال در سراسر جهان همه ظاهر پرستان و صاحبان زر و زور از دشمنان او به شمار می رفتند.
در سال 1750 وقتی همسر خود را که نویسنده ای هوشمند بود از دست داد، دعوت فریدریک بزرگ را پذیرفت و به پوتس دام در پروس رفت.فریدریک به او احترام زیاد نمود و می خواست او را در مسلک ملازمان دائمی خود درآورد. امّا وقتی ولتر زرق و برق مبتذل او را دید از او کم کم فاصله گرفت تا اینکه تصمیم گرفت خاک پروس را ترک کند. امّا فریدریک با وی به ناسازگاری رفتار کرد و تمام مرزها را بر روی او بست.
در سال 1755 دولت ژنو به ولتر پناه داد. ولتر در گوشهای دور افتاده به نام فرنی سکونت نمود. امّا به زودی از چهار گوشه اروپا بسیاری از پناهندگان سیاسی، و فراریان دور او جمع شدند و خانه او را مهمان سرای بی پناهان قرار دادند. وقتی همه اینها جمع شدند ولتر به عنوان نیایش این جمله را زمزمه می کرد که: «خدا مرا از شر دوستانم حفظ کند، من خود از عهده دشمنان بر می آیم». در بین اطرافیان ولتر از تمام گروهها مخصوصا عده ای صنعتگر بودند، ولتر تصمیم گرفت در اطراف زیستگاه خود واحد تولیدی ایجاد نماید و آنها را وادار کرد ساعت تولید کنند، بدین شیوه دهکده محل سکونت او گسترش یافت و شهرک فرنی-ولتر پدید آمد.
توقف ولتر در ژنو، بیست سال طول کشید، دراین مدت دراز ولتر با همکاری یاران خود دست به تولید ساعت و تجارت زد و در عین حال از فعالیت های فلسفی و ادبی خود دست بردار نبود از همه مهمتر به مبارزات اجتمائی خود ادامه می داد.
در سال 1762 کاتولکهای متعصب شهر فرانسوی تولوز، به مناسبت قتل 4000 نفر به نام مرتد را جشن گرفتند و در این روز یک جوان پروتستان به دلیل کاتولیک شدن به دست پدر خود کشته شده و کلیسا و حکومت مداخله کردند و پدر او کشته و خانواده او هم مورد آزار اذیت قرار گرفته بود.
خبر این فاجعه دردناک، ولتر عدالت پرست را آنچنان برآشفته کرد که با تمام قدرت به کلیسا و دربار فرانسه حمله کرد، به راستی وجدان اروپا را بیدار کرد. بر اثر مبارزه خستگی ناپذیر او، به دستور پادشاه فرانسه، پرونده قتل جوان بار دیگر به جریان افتاد و بی گناهی خانواده را اعلام کردند.
پس از این حادثه ولتر، جان پناه ستمدیدگان اروپای خرافات زده شد و همواره در پاسداری حقوق انسانی اروپائیان تلاش می کرد.
در سال 1777، راهی فرانسه شد. در مرز فرانسه از بیم اینکه نوشته های ولتر به فرانسه نرسد همه کالسکه ها و وسائل او را از جمله کالسکه خود او را مورد بازرسی قرار دادند، اما ولتر به طور مختصر توضیح داد، « غیر از خود من. چیز دیگری که قاچاق به حساب آید وجود ندارد».
حرمت بین المللی ولتر مانع شدکه حکومت فرانسه ولتر را تعقیب کند، بنابراین مردم فرانسه توانستند آزادانه از ولتر استقبال کنند.
فرهنگستان ملی فرانسه، او را با آغوش گشاده پذیرفت، هنرمندان بزرگ در محل کمدی فرانسز، گرد آمدند و به او خوش آمد گفتند.
مرگ ولتر در سال 1778 روی داد. کلیسا که به وسیله ولتر بلند آوازه رسوای خاص و عام شد و از اوج به خصیص کشیده شده بود قصد داشت از مرده او انتقام بگیرد و جسد او را بسوزاند، اما یاران ولتر قبل از اینکه خبر مرگ ولتر فاش شود پیکر او را مخفیانه در خارج شهر به خاک سپردند.
کمتر از یک دهه بعد آتش انقلاب گیر فرانسه در گرفت. آتشی که ولتر یکی از افروزندگان اصلی او بود. انقلاب گرایان در سال 1791 باز مانده پیکر او را به شهر پاریس باز گردادند و بر فراز ویرانه های زندان باستیل نهادند. آنگاه هزاران نفر از مردم پاریس از مقام استخوانهای نویسنده نامدار فرانسوی با احترام گذشتند و سربازان مراسم رسمی بجای آوردند.در پایان مراسم. استخوان های ولتر در آرامگاه بزرگ مردان فرانسه پان تئون به خاک سپرده شد.
انسان دوستی سراسر زندگی ولتر را درنوردیده است، می توان زندگی او را در این جملات خلاصه کرد: با همه پندارهای سست بنیاد مردم مخالفت می کرد ولی با جان از حقوق انسانی مردم دفاع می کرد، منادی عصر درخشانی بود که در تاریخ تمدن عصر خرد نام گرفته است.
به نام خرد ندا در داد که «ای انسانها! به اندیشیدن خو بگیرید. زیرا هرگاه ملتی به اندیشیدن خو گرفت هیچ چیز نمی تواند آن ملت را از پیشرفت باز دارد».
ولتر ابتدا خود را به سلاح ارزش شکنی مصلح کرد آنگاه به جنگ ارزشهای نا مناسب و گزند رسان اجتماعی رفت و انسانها را به شک، نقد و نوسازی دعوت کرد.
به تمام کسانی که به عنوان نماینده خدا، دشمن بیداری و آزادی افکار بودند و بنام خدا و خدیو، مردم را می فریفتند و می دوشیدند اعلام جنگ داد. متشرعان نا پارسا و واعظان غیر متّعظ، ظاهر سازان فریب کار را به ریشخند گرفت و آنچه را ایشان بنام اخلاق و دین به خورد مردم می دادند و جز تلبیس ابلیس گنهکار نبود تحقیر می کرد و بر عکس ناموس های اصیل اخلاقی که زاد و زاینده انسان دوستی و تکامل اجتماعی بود سخت گرامی می داشت. محور اخلاق درمانی او عدالت اجتماعی بود. اعلام کرد که ظلم تباه کننده انسانیت است، ستمگری هم ستمگر و هم ستم کش را مسخ و منحط می گرداند. لذا دفاع از عدالت و آزادی وظیفه همه انسانهای پاکدل روزگار است. می گفت وظیفه حکومت اعطای آزادی به همه شهروندان است و حکومت آزادی کش بزرگترین سد راه پیشرفت اخلاقی و معنوی انسان است.
«انسان آزاد آفریده شده است و باید حاکم بر خویشتن باشد پس از بی دادگران جلو آزادی را بگیرند باید آنان را از تخت به زیر کنید».                                                                                    
باید از همه کسانی که ما را دعوت به فکر کردن ، اندیشیدن می کنند استقبال کنیم و به آراء ایشان ارج بنهیم، زیرا  بزرگترین میراث را برای ما باقی نهادهاند.
آری انسان مانند دیگر جانداران به محیط زندگی خود مقید است و بار زنجیرهای نامرئی آب و هوا، خانه و زندگی، خویشاوندان و همسایگان، دوستان و آشنایان، سنت ها و آداب و رسوم بسته شده است، اما بر خلاف سایر جانداران می تواند زنجیرهای مزاحم را یکی پس از دیگری پاره کند و خود را رها سازد. انسان می تواند با شناخت نظام ها و قوانین حاکم بر طبیعت قیدها را از دست و پای خود بر دارد. همانگونه که بجای گریز از سرما و گرما لباس مناسب می پوشد، برای جلوگیری از سیلابهای بنیان کن سد می سازد، برای گریز از بیماریها واکسن می زند، برای رهائی از نابودی کشتزارها و باغ و بوستانها از دفع آفات مدد می گیرد، باتلاق ها را خشک می کند،جاده می سازد، جنگلها را تو سعه می دهد، راهسازی می کند، سگ اهلی را تربیت می کند، به جان درندگان می اندازد، بهمین ترتیب باید سنت های خفقان آور را نیز در هم بشکند، بشورد، بشوراند و به جنگ جهل و بی خبری و غفلت و خرافات برخیزد.
انسان نیازمند آزادی و آزاد اندیشی است. انسان در پرتو شناخت خرد که استوار ترین جلوه آن علم تجربی است پیوسته از نعمت آزادی بهره ای گران تر می گیرد، اما مسیر آزادی مسیری هموار نیست، زیرا در هر جامعه ای عده ای هستند که سنت شکنی را مغایر منافع شخصی خود می دانند و از این رو هر گونه قید شکنی و پاره کردن زنجیر را ناروا می شمرند و هر عمل آزادی خواهانه را سرکوب می کنند و از این رو با علم که ذاتا آزادی بخش است درمی افتند و در برابر آن، در بد آموزی وگمراه سازی تلاش می کنند.
از این رو باید برای حفظ آزادی و حفظ آزادی کوشید. چگونه باید مبارزه کرد تا آزادی از بیداد، آزادی از فقر ، آزادی از جهل، آزادی از تن پروری و … بدست آید و نیازمند همکاری همگان است بخصوص همه باید آزادی بیان داشته باشند.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:09 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

فردریش هگل

 

 

فردریش هگل در سال ۱۷۷۰ در اشتوتگارت آلمان متولد شد. دوران کودکی وی مصادف با شروع چرخش ها و تغییرات اساسی در وضعیت سیاسی اروپا بود. اما ۶۱ سال بعد هنگامی که هگل چشم از جهان فرو بست، این فیلسوف بزرگ تحولات و تجربیات بزرگی را از نزدیک از سر گذرانده بود. برخی از این تحولات مهم عبارت از این بودند : انقلاب فرانسه، اشغال آلمان از سوی ناپلئون و بازگشت آلمان به دوران سابق و احیا نظم اشرافی در این کشور تحت رهبری پروس.
هگل هنگامی که فقط ۱۸ سال داشت دوره سه ساله الهیات در شهر توبینگن آلمان را شروع کرد و سپس دوره دو ساله فلسفه را به اتمام رساند. او در سن ۶۱ سالگی در اثر ابتلا به بیماری وبا در گذشت. آموزه های او پیروان زیادی در سراسر دانشگاههای آلمان پیدا کرد. هگل توانست برداشتهای مختلف فلسفی و گرایشهای فکری گوناگون را زیر نفوذ فکری خود متحد کند و پس از مرگ نیز به حیات فکری فعال خود ادامه داد. زیرا شاگردان و پیروان متعدد او نقش مهمی در انتشار و تدوین آثار او بازی کردند. آثار هگل و تاویل او از تاریخ تاثیری عظیم بر اشکال تفکر و معرفت از مارکسیسم گرفته تا محافظه کاری بجا گذاشت.

هگل با بسیاری از سرآمدان دوران رمانتیک آلمان مانند هردر، لسینگ، شیلر و هولدرلین همزمان و با شلینگ همدرس بود. او از سرسخت ترین منتقدان همدرس خود شلینگ بود. هگل مدتی در شهر برن بعنوان قاضی مشغول کاربود، اما بخش مهمی از فعالیت فکری اش را بعنوان استاد دانشگاه در شهرهای ینا و برلین گذراند و تا پایان عمر در همین سمت در برلین به کار ادامه داد. هگل موقعیت مستحکمی در محافل آکادمیک پروس داشت.

می توان گفت همان موقعیت ویژه و نفوذی را که کانت در دوران روشنگری در حیات فکری آلمان داشت، هگل در دوران رمانتیک به خود اختصاص داد. اما اگر دورنمایه اندیشه آزادی در نزد کانت عبارت از «رهایی خویشتن از طریق معرفت» و «شهامت بکارگیری فهم خود» صرفنظر از احساسات و قید و بندها و نهادهایی اجتماعی بود، هگل با رد اندیشه کانت رهیافت کاملا متفاوتی را در باره آزادی پیش کشید. در زیر به رهیافت هگل در باره آزادی نیز خواهیم پرداخت.
بطور کلی بخش مهمی از آثار فکری و فلسفی هگل در کوشش برای مقابله و رد نظرات کانت نوشته شده است. از اینرو بسیاری از متفکران از منظر امروز آثار او را همچون یک گسست جدی از دوران روشنگری می دانند. بویژه وی را از این جهت که اندیشه هایش مورد سوء استفاده نیروهای فاشیستی و توتالیتر قرار گرفته است، نکوهش می کنند. اما باید بیاد داشت که یکی از شگفتی های اندیشه های هگل آن است که نفوذ گسترده ای در میان همه ایدئولوژیها و اندیشه های مدرن از محافظه کاری گرفته تا فاشسیم و سوسیالیسم و مارکسیسم بجا گذاشته است و هر یک از این ایدئولوژیها بخش هایی از اندیشه ها و آموزه های او را مورد توجه قرار داده و به کار خود گرفته اند.

هگل درست برخلاف کانت مفهوم آزادی را در این می داند که : «انسان قادر به تمیز میان خیر و شر و کاربرد عقل در چارچوب و در همسویی کامل با ارزشهای جامعه و نهادهای اجتماعی گردد». چنین برداشتی از آزادی در واقع همسو با اندیشه های سیستماتیک هگل در باره دیگر مفاهیم فلسفی و تاریخی است. بنابراین فلسفه هگل شامل یک سیستم کلی است که در آن همه پدیده ها از منطق اندیشیدن تا اصول قانون اساسی همچون بیان های گوناگون یک اندیشه بنیادی واحد در نظام هستی تلقی می شود.
هگل در سال ۱۸۰۷ کتاب معروف خود فنومنولوژی روح (پدیده شناسی روح) را منتشر کرد. او در این آثار به اثبات «قدرت قاهره عقل» می پردازد که یکی از اهداف آن در واقع جدل با اندیشه های کانت و رد نظریه «سنجش خرد ناب» است.
بهرحال عده زیادی از نام آور ترین اندیشه ورزان قرن نوزدهم و بیستم به مباحث هگل و بویژه تاویل او از روند تکامل توجه کرده اند. پیروان و شاگردان هگل را معمولا به دو دسته تقسیم می کنند. گروه اول موسوم به «هگلیان پیر» یا «هگلیان راست» اند که در میان آنها کسانی همچون هنریش، گابلر و گوشل قرار دارند و تفسیری محافظه کارانه از هگل ارایه می کنند. وجه مشخصه هگلیان راست این است که با برداشت هگل درباره ضرورت ایجاد یک دولت ملی با ثبات و مقتدر برای انجام اصلاحات اجتماعی همسو بودند و همچنین با قرائت او از حکومت پروس همچون یک دولت عقلایی و یک جامعه درست توافق داشتند.

گروه دوم موسوم به «هگلیان جوان» یا «هگلیان چپ» اند که در میان آنها علاوه بر مارکس که خود را شاگرد هگل نامید، می توان از کسانی چون داوید اشترائوس، لودویگ فویر باخ، برادران باوئر و آرنولدروگه نام برد. هگلیان چپ برداشت های هگل از روند تاریخ و نیز انتقادات فرهنگی و اجتماعی و شیوه اندیشه او را پی گرفتند. باید در نظر داشت که بسیاری از انتقادات فرهنگی و اجتماعی هگل نه در کتاب «فلسفه حق» او بلکه در کتاب «پدیده شناسی روح» پیش کشیده است. مارکس و انگلس از اندیشه های او برای فرمولبندی کردن و تدقیق تفکر خود کمال سود را بردند.

هگل در مقدمه کتاب «پدیده شناسی روح» می نویسد: «درک این نکته دشوار نیست که دوران ما زمانه زایش است و مرحله گذار به دورانی تازه. روح از جهانی که تاکنون در آن به سر می برد و از تصورات تاکنونی خود، گسسته و می خواهد که آن را به گذشته بسپارد و در گیر دگرسانی خویش است.... روح در پرورش خویش به آرامی و با کندی شکل تازه را می پذیرد و ساختار جهان کهن خود را محو می کند، جهانی که وضعیت متزلزل آن صرفا با نشانه های تک افتاده ای به چشم می آید.»
به این ترتیب هگل از فلاسفه بزرگ دوران مدرنیته است که فلسفه را به مباحث تجریدی محدود نمی کند و آن را به صورت گسسته از واقعیت دوران باز نمی شناسد. هگل همچنین سرچشمه دوران تازه را که نوید آنرا به شکل «نورجهان تازه» می دهد، خودآگاهی می داند. از نظر هگل چنانکه خواهیم دید آزادی تنها موقعیتی نیست که انسان به خواست خود عمل می کند، بلکه این موقعیت ابژکتیو با حالتی ذهنی یا سوبژکتیو باید همراه باشد. به باور هگل آزادی را باید در گستره ی خود آگاهی انسان جستجو کرد. آزادی به قلمرو مطلق تعلق دارد، اما محدود به آن نمی شود، بلکه در هرلحظه تاریخی نیز جلوه می کند.

لازم به یادآوری است که هگل تا سال ۱۸۱۶ در موضع مخالف دولت پروس بود، ولی سپس با نوشتن مقاله ای تحت عنوان «دولت پروس بویژه بر مبانی عقلایی قرار دارد» تغییر نظر داد. کتاب فلسفه حق او پس از این تجدید نظر نوشته شده است.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:10 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

ریچارد مروین هر

 

 

در متن قالباً به اصطلاحاتی اشاره می شود که تاریخچه آنان ممکن است به نظریات بنیادین قرون هجدهم به بعد مربوط باشد لذا خواننده نیازمند دانستن حداقلی از تاریخ تکامل ایده های فلسفی است.
نظریه «عواطفگرایی» بطور عام معتقد است که تمامی گزاره های اخلاقی چیزی جز بیان احساسات و یا گرایشات گوینده نیستند و لاجرم نمی توان بدین وسیله به صالح و یا ناصالح بودن عملی دست یافت. ضرورتاً «خوب» و «بد» وجود خارجی نداشته، نمی توان بیانی را خوب و یا بد دانست.
نظریه «اصالت منفعت طلبی» بطور عام معتقد است: خوبی و یا بدی مقوله ای وابسته به درجه ضرردهی یا سودمندی آن در میان تمامی اجزای بشریت است. این گرایش بگونه مختصر ابتدا از «اومانیسم» یونان باستان زاده می شود و نهایتاً تفکر باستان نوعی «خوشی پرستی» از خود بجای میگذارد. در قرن هجدهم توسط جرمی بنتهام دوباره با بیانی بسیار متفاوت مطرح شده توسط فرزند دوستش جیمز میل بنام جان استوارت میل تناقض زدایی، بسط و گسترش یافته و با معیارهای اخلاقی که به ادعای میل جاودانه اند ترکیب می شود و چنین نامی میابد. تاکنون فلاسفه بیشماری در جهت رد و یا اثبات آن فعالیت کرده اند که نگرشهای متفاوتی از این نظریه ارایه گردیده و این داستان همچنان ادامه دارد. جی.ای. مور، ژان پل سارتر و ریچارد مروین هِر از جمله ابرفلاسفه قرن بیستم هستند که، اگرچه هر کدام با نگرش خاص خود، در بسط و گسترش این نظریه تلاش کرده اند.
ریچارد مروین هِر استاد برجسته فلسفه اخلاق، مدافع جهانی بودن یافته ها و گزاره های اخلاقی بود که به "تجویزگرایی جهانی" معروف است. در دو زمینه اخلاقیات کاربردی و روابط عمومی اجتماعی مقالات با ارزشی نوشته است. سالیان دراز کرسی استادی دانشگاه های آکسفورد و فلوریدا را در اختیار داشته است. در آکسفورد فلسفه اخلاق و در فلوریدا فلسفه جامع تدریس کرده است. اولین کتابش "زبان اخلاقیات" (1952) تلاشی است برای اثبات آنکه تصورات اخلاقی از منطقی فرمان میبرند که اجازه میدهد استدلال اخلاقی ذاتاً عقلانی باشد، اگرچه عبارات خبری اخلاق مثل "نیک بودن" بصورت بنیادی از جنس توصیفی  نیستند. یافته های هِر درباره عقلانی بودن استدلال اخلاقی و حتمی بودن یک تیوری جامع، هسته مرکزی فلسفه او را تشکیل میدهند.
راه های مختلفی که بدان وسیله استیونسون و آیر  از تیوری "عواطفگرایی" دفاع کرده بودند، پیش زمینه های تلاشهای مقدماتی هِر را تشکیل دادند و او مصمم بود که ناکار آمدیهای تئوری را برطرف کرده همزمان درونبینی آن را نیز بیان دارد. بعنوان مثال، آیر جوان در کتاب "زبان، حقیقت و منطق"، که به نوعی تلاش عجولانه ای بحساب می آمد، به دنبال تضعیف آنچیزی که از آن دعاوی گفتمان اخلاقی نام میبرد ادعا میکند که اظهارات اخلاقی هیچ محتوای حقیقی نداشته چیزی فراتر از بیان احساسات و یا گرایشات نیستند. نتیجه آنکه هر آنچیز که بیان احساسات و یا گرایشات باشد فقط تصادفی میتواند در خدمت عمل قرار گیرد. اظهارات اخلاقی، در باور آیر، فاقد محتوای راستین یا دروغین هستند بخاطرآنکه نه قابل تحلیل اند و نه تجربی قابل اثبات. این ادعا اظهارات اخلاقی را به تبلیغات خام بدون هیچ تحمیل عقلانی تبدیل کرد. هِر "عواطفگرایی" را بطور کامل رد نکرد اما عنصر راهنمای عمل و یا تجویزی را به زبان اخلاقی افزود و مدعی اصالت آن در هسته مرکزی گفتمان اخلاقی شد. او همواره مخالف نگرشی از "وصف کننده گی" بود که مفاهیم گزاره های خبری اخلاق – نیک، بد، درست، غلط، بایست و امثالهم – را تضعیف کننده اشکال اخلاقی نشانگر واقعیت میدانست. استدلالش این بود که ادبیات وصف کننده – در دستورها، توصیه ها و تشویق ها بکار می روند – ساختار منطقی داشته و قادر به دنبال کردن هنجار عقلانی استدلالها می باشند. بعنوان نمونه، همانقدر که استنباط حقیقی ممکن است، استنباط دستوری نیز رواست. نسخه های اخلاقی حاوی دستورها هستند، اما ارزش فراتری را در خود حمل میکنند؛ بیان "شما نمی بایست سیگار بکشید" فراتر از "سیگار نکشید" است، که قضاوت الزام «نبایست» قادر به جهانی بودن می باشد. به بیان دیگر، کسی که به واسطه شرایطی قضاوت الزام «باید» بکار می برد، در حال تجویز قضاوتش برای تمامی شرایط مشابه است – در حال جهانی کردن قضاوتش میباشد. بدین نظر، گفتمان اخلاقی به هیچ عنوان برابر با تلاشهای غیر عقلانی در متقاعد کردن نیست. او در کتاب "آزادی و عقل" (1963) با منشی ریزبین و منظم برخی موارد را روشن میکند و مطالب جدیدی می افزاید. استدلالش این بود که گزاره های خبری اخلاق میتوانند مفهوم ثانوی توصیفی داشته باشند اما مفهوم اصیل و ابتدایی آنان غیر توصیفی است. همچنین معتقد به یک تقسیم بندی منطقی مابین حقایق و ارزشها بود، که مانع هرگونه استنباط منطقی قضاوت اخلاقی از ظواهر توصیفی جهان می شود. تا مدتها هم این نظریه حتی از جانب مخالفان اصولی و درست بحساب می آمد. اولین استدلال مخالف آنگاه توسط فیلیپا فوت ارایه می گردد و زمانی که "واقعگرایی اخلاقی"  مورد محبوبیت واقع می شود، به نوعی نظریه هِر را از هسته مرکزی تفکرات اخلاقی بکنار می راند.
در تحلیل هِر، تمامی تجویزات منوط بر "تصمیمات اصول"  می باشند که آنها نیز فقط مطیع پیشنیازهای منطقی جهانی شدن ارزشها هستند. البته این نظر در آنجا که به متعصبان بر میگشت مشکل ساز شد. بعنوان نمونه، چگونه میتوان به یک نازیست متعصب، که تجویز میکند تمامی یهودیان باید کشته شوند، حتی اگر مشخص شود که او هم یک یهودی است باید کشته شود، نشان داد که او اشتباه فکر میکند؟
تجویزگرایی قضاوت اخلاقی نیز هِر را از موقعیت برسی مقوله ضعف اراده دور گرداند. اگر کسی مشوقانه خود را مورد قضاوت الزامی قرار دهد (مثلا: "من مرتباً باید به فقرا خیرات کنم.") طبق نظریه هِر آن فرد قصد انجام آن عمل را دارد. در عمل اما، اگر قصد نیت غایب باشد (مقوله ای که اکثراً آن را ضعف اراده میخوانند) از دو حال خارج نیست؛ یا اینکه هیچ نسخه جهانی ترویج نشده است و یا از نظر ساختار روان انجام چنین عملی غیر ممکن است. فلاسفه ای که کمتر دچار جبرگرایی تیوریک بوده اند نتیجه گرفتند مادامی که ضعف اراده بطور عینی مشهود است، هر نظریه ای که وجود آنرا منکر شود می بایست غلط پنداشته شود.
علاوه بر اینها، از تجویزگرایی جهانی او به فلسفه "اصالت منفعت طلبی"  می رسد. این ادعا را که دیگران می بایست اولویتهای ما را مورد پذیرش قرار دهند و ما نیز اولیتهای دیگران را قبول داشته باشیم؛ از آنجا ناشی می شود که یک عمل عمدی اخلاقی می بایست منطقاً تمامی اولویتها را ولو آنها که متعلق به او نیستند را به رسمیت بشناسد. وجه اصالت منفعت طلبی نظریه هِر همراه با مدل بحث برانگیز "تئوری دو سطحی قضاوت اخلاقی" در کتابش "تفکر اخلاقی" (1981) بسط و توسعه می یابد: تلاشی در جهت دوری جستن از نظریات کلاسیک «اصالت عمل در منفعت طلبی» و «اصالت اصول در منفعت طلبی»  با ترکیب بهترین عناصر تشکیل دهنده هر کدام و دست یافتن به یک نگرش کارآمد واحد. در سطح «ادراکی» – تعهدات ثابتی نسبت به حقیقت مانند سیر ماندن، نیکوکاری و امثالهم وجود دارند – که قابل تشخیص بوده و انسانها اکثر اوقات در تلاش موفقیت آمیزی برای دور نشدن از اینگونه تعهداتشان هستند. اما شرایطی نیز وجود دارند که تضاد و بحران آفرینند و فرد دیگر قادر به سنجش تفکرش با معیار تراز «ادراکی» نیست و نمی تواند در سطح ادراکی محض قدم بردارد، ضرورتاً تفکر فرد وارد سطح «بحرانی» میگردد که معیارهای تراز «بحران» را در مقابل تفکر او قرار داده فرد را به تعهدات جدیدی فرا میخواند. مخالفان، این فرضیه را به دو دلیل رد میکنند: یکی آنچیزی که به آن بی ثباتی درونی گفته اند و دیگری اینکه نظریه قادر به پیشگویی دقیق زمانی که می بایست معیارهای تفکر تغییر یابند نیست.
انتخاب فلسفه اخلاق توسط هِر در جهت یافتن پاسخ به سوالات واقعی بود که او دنبال میکرد. تلاش ویژه او در جهت همساز کردن یافته های نظریش با اخلاقیات کاربردی است. مقوله ای که در قرن بیستم بیشتر از هر زمان دیگری بدان رو آورده شد اما کمتر فیلسوفی مانند او موفق از این عرصه بیرون آمد. فلسفه نیازمند توجه و تمرکز فراوانی است و فقدان این تلاش ما را از ارایه تئوریهای بنیادین دور میکند. تلاش نتیجه بخش هِر این بود.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:11 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

رابرت نوزیک

 

 

مردی بلند قد با موهای خاکستری در جایگاه سخنران انجمن فلسفی آمریکا قرار گرفت و با اشتیاق و شتاب شروع به سخن راندن نمود. حرکات دست و صورتش نشان از انرژی توصیف ناپذیرش داشتند. همزمان چند صد فیلسوف در سالن کنگره به او و قدرت تکلمش خیره شده بودند و مشتاقانه حرفهایش را دنبال میکردند. واژه گانی همچون جذاب، تیزبین و مشتاق شاید بتوانند توصیف کننده استاد فلسفه هاروارد باشند. رابرت نوزیک در سن 63 سالگی بعلت ابتلاء به بیماری سرطان معده در تاریخ 23 ژانویه 2002 درگذشت. 
در 16 نوامبر 1938 از والدین مهاجر روس در بروکلین دیده به جهان گشود. در همان سالهای کودکی و هنگامی که دوران تحصیل ابتدایی را سپری میکرد، به فلسفه علاقمند شد. او دوران آغازین تجربه برای آموختن را در کتابش "زندگی آزموده شده" 1989 چنین توصیف میکند: "وقتی که من بیشتر از پانزده یا شانزده سال نداشتم، در کوچه های بروکلین یک مجلد ساده از جمهور افلاطون دست میگرفتم بطوری که روی جلد مشخص باشد. آن وقت تعدادی از صفحات کتاب را مطالعه کرده بودم و حتی بسیار کمتر از صفحات خوانده شده را درک کرده بودم. بوسیله آن کتاب بود که به شور و شعف بسیاری دست یافته بودم و همان موقع هم میدانستم این کتاب چیز با ارزشی است." به کالج کلمبیا می رود و تصمیم میگیرد در کلاسهای فلسفه شرکت کند. اولین معلمش سیدنی مورگنبسر دلگرمی برایش بود که تا چاپ کتاب "معماهای سقراطی" 1997 هم این دلگرمی وجود داشت. سیدنی در کلاسهایش بحث را به جایی میکشاند که رابرت شروع به مخالفت کند. او را به چالش میکشید که افکارش را واضح بیان کند و ارتباط منطقی بین آنها بیابد. در دوران ادامه تحصیل در پرینستون شاگرد کارل همپل  بود و در همان دوران به نظریه تصمیمگیری علاقمند شد. اندکی بعد "تئوری هنجاری انتخاب فردی" را ارایه داد که نتیجه مطالعات سالهای پرینستون است. در 30 سالگی به کرسی استادی دانشگاه هاروارد دست یافت. این والاترین مقام دانشگاه هاروارد افتخاری بود که قبل از او فقط نصیب هفده نفر دیگر شده بود. قبل از کسب مقام استادی در هاروارد، استادیار دانشگاه های پرینستون، راکفلر و هاروارد بود. در سال 1994 بود که متوجه شد مبتلا به سرطان گشته و تصور اطرافیان، آن موقع، این بود که او بیشتر از شش ماه دیگر زنده نمی ماند. اما او با قدرت به جنگ با بیماری شتافت. حتی تا چند روز قبل از آنکه مرگ بسراغش آید به تدریس ادامه داد، با همکاران به بحث و مناظره نشست و نوشتن را از یاد نبرد.
نوزیک با موارد مورد علاقه گسترده در فلسفه، از اینکه او را فقط فیلسوف سیاسی می دانند ناراضی بود. او تالیف کتاب "آنارشی، حکومت و مدینه فاضله" 1974 را به نوعی "یک پیشامد" میدانست. در این کتاب نوزیک به شرح و دفاع از نگرش آزادیخواهانه رادیکالش می پردازد. باوری که به آرامی از دوران جوانی در او شکل گرفت و دوره ای نیز عضو گروه دانشجویان چپگرای افراطی محسوب می شد. او از یک حکومت اقلیتی دفاع میکند. بطور مثال، حکومتی که فقط در مقابل زور، دزدی و فریب از حقوق شهروندانش دفاع میکند و نیرویی است ضامن اجرای قراردادهای اجتماعی. در باور نوزیک حقوق آزادیخواهانه افراد شامل حق قربانی نکردن خود برای دیگران و حق زیرفشار نرفتن حتی برای خود می باشد. او تئوریهای «هدف – حکومت» و الگوهای «باز-توزیع مالیات» را از آنجایی که دخالتهای ناخواسته در اجتماع را حاصل می شوند، رد کرده است. اینان در باور رابرت نوزیک به مثابه کار اجباریست. به گمان او جز طی کردن مراحل عدالت راهی برای دست یابی به حکومت عادل وجود ندارد. در اینباره مثال مشهوری میزند. ویلت چیمبرلین بازیکن پرطرفدار بیسبال که علاوه بر دریافت حق الزحمه رایج از باشگاه ورزشی اش در هر بازی از تماشاگران طرفدارش نیز پول نقد دریافت می کرده است، برای نوزیک نشان دهنده ایده ای است که مراحل عادلانه در قراردادهای داوطلبانه اجتماعی (و حتی فردی) نتایج عادلانه ای را به دنبال می آورند. "آنارشی، حکومت و مدینه فاضله" در میان پر اثرترین کتابهای قرن بیستم قرار گرفت. گرچه حس کنجکاوی هوشمندانه او را به مابقی زمینه های فلسفه نیز کشاند. "من نمی خواهم مابقی زندگیم را صرف نوشتن «فرزند آنارشی، حکومت و مدینه فاضله» کنم و یا پس از آن به «بازگشت فرزند آنارشی...» و از این قبیل بپردازم. سوالات دیگری نیز در مغز من شکل گرفته که مرا مدام به تفکر وا میدارد: آگاهی، شخص، چرا عدم بجای موجودیت نیست؟ و البته مقوله اراده آزاد از موضوعات مورد علاقه من هستند."
در کتاب "توضیحات فلسفی" 1981 ایده «پیگردی» را ارایه می دهد. پیگردی حقیقت نیازمند اهمیت معرفت شناسانه بویژه با نگاه به شک گرایی است. کتاب دیگرش "طبیعت عقلانیت" 1993 به یک بررسی در عملکرد اصول در زندگیمان اختصاص دارد. آخرین کتابش "نامتغیرها: ساختار عینی جهان" 2001  موقعیت حقیقت و عینیت را مورد آزمایش قرار میدهد و اینکه چگونه به مقوله هوشیاری ارتباط پیدا میکنند. رابرت نوزیک جوایز و افتخارات بسیاری را در دوران زندگیش کسب نمود. از او شاعره ای بنام گرتورد شناکنبرگ همسر دومش و دو فرزند بنامهای امیلی و دیوید بجا مانده اند.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:11 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

آیزایا برلین

 

 

آیزایا برلین فیلسوف سیاسی و مورخ تاریخ اندیشه ها در 5 نوامبر 1997 در سن 88 سالگی در شهر آکسفورد انگلستان درگذشت. وی در زمره برجسته ترین نظریه پردازان سیاسی معاصر در باب مفهوم «آزادی» به شمار می آمد.
والدین برلین که در شهر ریکا در لاتویا می زیستند یهودیانی سکولار بودند، اما پدربزرگ و مادربزرگش بر اجرای آداب سنتی مذهب اصرار می ورزیدند. پدر آیزایا تاجر الوار بود و واگن های چوبی تخت خوابدار به راه آهن تزاری می فروخت. در جریان نخستین جنگ جهانی و به دنبال پیشروی آلمان ها به سمت ریکا در 1915، خانواده برلین ابتدا به آندرناپل و سپس در 1917 به پتروگراد رفتند و سپس از بروز انقلاب بلشویکی در روسیه، چون اوضاع را نامساعد تشخیص دادند، به انگلستان کوچ کردند. آیزایای 12 ساله پس از طی دوران مقدماتی تحصیل، به سال 1928 به دانشگاه آکسفورد رفت و لیسانس خود را در رشته ادبیات کلاسیک، فلسفه و علوم سیاسی اخذ کرد و آن گاه به قصد روزنامه نگار شدن درخواستی به روزنامه «گاردین» نوشت، اما در مصاحبه ورودی توفیق نیافت و به صرافت ادامه تحصیل در رشته حقوق افتاد.
در ایـن هنـگام یـکـی از اسـاتیــد نیــوکـالـج (New College) آکسفورد که با وی دوست بود او را به عنوان مدرس فلسفه به این کالج دعوت کرد. مقارن با همین زمان کالج آل سولز (All Souls) نیز یک بورس تحقیقاتی به او اعطا کرد. به این ترتیب برلین تا سال 1928 که رسما به عضویت کادر علمی نیوکالج درآمد، از مزایای هر دو مسئولیت خود بهره می برد. کتاب کوچک «زندگی و محیط اجتماعی کارل مارکس» که به سال 1929 انتشار یافت، محصول پژوهش او برای کالج آل سولز بود.
آیزایا برلین در دوران دومین جنگ جهانی و به سال 1941 از طرف وزارت اطلاعات انگلستان به آمریکا اعزام شد تا گزارش های مرتبی در خصوص روحیات آمریکاییان و عکس العمل های آنان در قبال جنگ به لندن ارسال کند. گزارش های پر محتوای برلین به زودی توجه وزارت امور خارجه و شخص چرچیل را به خود جلب کرد و سبب شد تا سال بعد او را به عضویت وزارت امور خارجه درآورند و مسئولیت ارسال تحلیل های سیاسی در سفارت انگلیس در واشنگتن را به او بسپارند. مجموعه گزارش های برلین از آمریکا به سال 1981 تحت عنوان «گزارش های واشنگتن 1945-1941» انتشار یافت.
برلین مدتی کوتاه نیز در سفارت انگلستان در مسکو خدمت کرد و در این مدت ملاقات هایی با روشنفکران سرشناس شوروی مانند «بوریس پاسترناک » و «آنا آخماتوا» انجام داد که تاثیر تعیین کننده ای بر جهت گیری فکری او در آینده باقی گذارد و او را بیش از پیش به بررسی اندیشه های متفکران روس و ترجمه آثار آنان به زبان انگلیسی علاقه مند کرد. در پایان جنگ برلین تصمیم گرفت فلسفه را رها کند و به پژوهش در تاریخ اندیشه ها مشغول شود. او در سال 1957 به استادی کرسی نظریه اجتماعی و سیاسی در کالج آل سولز منصوب شد و رساله مشهور خود با نام «دو مفهوم آزادی» را در هنگام تصدی این کرسی قرائت کرد.
در این رساله که از زمان انتشار تاکنون تاثیر بسیار زیادی بر بحث های نظری در باب آزادی باقی گذارده، برلین از یک سو  بر این نکته تاکید کرد که آزادی یک مفهوم اساسی و غیرقابل تحویل به دیگر مفاهیم است و آن را نمی توان با تکیه به مفاهیم دیگر مانند عدالت، مساوات، سعادت، آسودگی وجدان و نظایر آن تبیین کرد و از سوی دیگر میان دو نوع آزادی «منفی» و «مثبت» تمایز قائل شد. آزادی منفی به معنای آزاد بودن از قیودی است که توسط دیگران بر شخص تحمیل می شود. آزادی مثبت به معنای آزادی برای دستیابی به خواست ها و علایقی است که شخص بدان ها تمایل دارد. برلین استدلال می کند در حالی که آزادی منفی ارزشمند و ضروری است، آزادی مثبت می تواند به استبداد و اعمال محدودیت بر آزادی افراد از سوی کسانی منجر شود که می پندارند حقیقت مطلق و ارزش های متعالی تنها در اختیار آنان است و تنها آنان شایستگی داوری در خصوص این امور را دارند.
دیدگاه های برلین درباره آزادی به عنوان تفسیر تاز ه ای از لیبرالیسم مورد استقبال قرار گرفت، اما نکته مهمی که می باید از باب رهیافت لیبرالیستی او در نظر داشت این است که برلین به عوض آنکه از لیبرالیسم خوش بینانه «جان استوارت میل» متاثر باشد، کاملا تحت تاثیر لیبرالیسم بدبینانه متفکران روس است. برلین در جبین بشریت نور رستگاری نمی بیند و به آینده خوش بین نیست و بر این باور است که ابنای بشر به دست خود موجبات نابودی خویش را فراهم می کنند. او موافق با این رهیافت برای یکی از آخرین آثار خود نام «الوار خمیده انسانیت» را برگزید که آن را از عبارتی از کانت وام گرفته بود: «از الوار خمیده انسانیت هیچ چیز راستی تاکنون ساخته نشده.»برلین که به زبان های روسی، آلمانی، انگلیسی و فرانسه تسلط داشت، سخنوری توانا و مدرسی خوش محضر بود.
اما در کار نویسندگی بیشتر به مقاله نویسی گرایش داشت تا تحریر کتاب های جامع و تقریبا همگی آثارش در قالب مقالات متنوعی است که در مجموعه های مختلف جمع آوری شده است و احیانا در آنها موارد تکراری نیز به چشم می خورد. او در یکی از مقالات مشهورش با نام «خارپشت و روباه» که در آن به بررسی دیدگاه تولستوی درباره تاریخ پرداخته، متفکران را به دو گروه خارپشت ها و روباه ها تقسیم می کند.خارپشت ها آنانی هستند که در طول زندگی یک ایده عمیق و بزرگ عرضه می کنند و همه آثار قلمی شان در بسط و تکمیل همان ایده اصلی است.روباه ها به عکس کسانی هستند که به حوزه های گوناگون سر می کشند و از هر یک از گشت و گذارهای خود ارمغان کوچکی به همراه می آورند.
برلین روباهی بود که دو ایده اصلی را همچون خارپشت ها مطرح ساخته بود: آزادی و کثرت گرایی (پلورالیسم). برلین در عین اعتقاد به پلورالیسم و تاکید بلیغ بر این نکته که در جوامع بشری احیانا ارزش ها، اصول و آرمان هایی یافت می شوند که به یکدیگر قابل تحویل نیستند و افراد باید بیاموزند که در کنار هم و با رعایت احترام متقابل برای آرا و اندیشه های یکدیگر زندگی کنند به نسبی گرایی قائل نبود و بر عام بودن برخی ارزش ها نظیر آزادی و معرفت علمی تاکید می ورزید.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:12 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

فردریک نیچه

 

 

 

پدر او کشیش بود، اجداد پدری و مادری او نیز تا چند پشت کشیش بودند، خود او نیز تا پایان عمر واعظ و مبلغ ماند. برای آن به مسیحیت حمله می‌کرد که ریشه اخلاق و رفتار او در مسیحیت بود. فلسفه او می‌خواست با مخالفت شدید این میل وافر به مهربانی و ملایمت و آشتی را، که در سرنوشت او بود، اصلاح و تعدیل کند؛ مگر این بالاترین دشنام و ناسزا نیست که مردم خوب جنووا به او «مقدس و ولی» خطاب کنند؟ مادر او مانند ایمانوئل کانت زنی سخت پارسا و پابند به تمام اصول و آداب دینی بود، فقط یک فرق در میان بود و آن اینکه نیچه به رغم حملات سخت خویش به پارسایی و تقوا و تدین، تا آخر عمر پارسا و متدین ماند و مانند مجسمه‌ای خجول و کم‌رو بود. این پارسای سرسخت چقدر مایل بود که یک جنایتکار شود!
در 15 اکتبر 1844 در شهر روکن واقع در پروس متولد شد. این روز مصادف با روز تولد فردریک ویلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را به فرزند خود نهاد. «این تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ایام کودکی روز تولد من با جشن عمومی همراه بود.»
مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و این امر موجب شد که با نرمی و حساسیت زنان بار آید. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب می‌کردند و باغچه‌ها را ضایع می‌ساختند و مشق سربازی می‌نمودند و دروغ می‌گفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می‌کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه‌ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران می‌خواند که اشک از دیدگانشان می‌آورد. ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان «موسیس سکه وولا» تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه‌ای بود، در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد. «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.» در هیجده سالگی ایمان خود را به خدای نیاکانش از دست داد و بقیه عمر را در جستجوی خدای نو به سربرد؛ به عقیده ‌خود این خدا را در «انسان برتر» یافته است.
بعدها می‌گفت که این تغیر عقیده به آسانی صورت گرفت؛ ولی او خود درباره خویش خیلی زود اشتباه می‌کند و شرح حالی که از خود می‌نویسد با حقیقت وفق نمی‌دهد. مانند کسی که تمام مایملک خود را به یک مهره می‌بازد، به همه چیز بی‌اعتنا بود. مغز زندگی او دین بود و همین که آن را از دست داد زندگی برایش بی‌حاصل و بی‌معنی گردید. پس از آن ناگهان چندی با همدرسان خود در بن و لایپزیگ به عیش و نوش مشغول شد و حتی بر نفرتی که از عادات مردانه از قبیل شرابخواری و صرف دخانیات داشت غالب آمد. ولی به زودی از زن و شراب و دخانیات زده شد و آبجوخواری عصر و مملکت خود را به باد طعنه و ریشخند گرفت : مردمی که آبجو می‌خوردند و چپق می‌کشند از درک افکار باریک عاجزند.
در همین ایام، یعنی در 1865، بود که بر کتاب «جهان همچون اراده و تصور»  شوپنهاور دست یافت و آن را همچون «آیینه‌ای دیدم که جهان و زندگی و طبیعت خودم، با عظمت ترس‌آوری در آن پدیدار بود.» کتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام کلمه به کلمه خواند. «گویی شوپنهاور شخصا‘ به من خطاب می‌کرد. من هیجان و التهاب او را حس کردم و او را در برابر خود دیدم. هر سطری با صدای بلند به خویشتن‌داری و اعراض از دنیا فرا می‌خواند.» رنگ تیره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فکر او باقی گذاشت. نه تنها هنگامی که مرید «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان یکی از مقالات او) بود، بلکه در ایامی که بدبینی را نشانه انحطاط می‌دانست نیز از ته دل بدبخت بود. گویا اعصابش برای رنج آفریده شده بود و تعریف او از تراژدی به عنوان لذت زندگی، خود دلیل دیگری بر خود فریبی او بود. فقط اسپینوزا و گوته می‌توانستند او را از دست پوشنهاور نجات دهند، ولی با آنکه خود او همیشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را می‌ستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهنی که لازمه حکمت است در او نبود.
در بیست و سه سالگی به خدمت نظام فراخوانده شد. این خوشبختی را داشت که به علت نزدیک‌بینی و به خاطر مادر بیوه‌اش از خدمت نظام معاف گردد ولی با این همه نظام از او دست برنداشت. حتی فلاسفه در روزهای سخت سدان و سادووا طعمه خوبی برای توپ به شمار می‌رفتند. ولی چون از اسب افتاد و عضلات سینه‌اش کوفته شد، مأمور سربازگیری مجبور شد که شکار خود را ترک کند. نیچه هرگز از این آسیب به خود نیامد. تجربه او از سپاهیگری سخت مختصر بود و هنگامی که از سپاه خارج شد همان اشتباهاتی را که درباره نظام قبلاً داشت از دست نداده بود. زندگی سخت اسپارتی فرماندهی و فرمانبری، سختگیری و انضباط، خیال او را، حتی در روزگاری که نمی‌توانست این آرزو را عملی کند، به خود مشغول داشته بود. زندگی سربازی را می‌پرستید برای آنکه مزاج علیلش او را از خدمت سربازی مانع شده بود.
از زندگی سربازی برگشت و درست به نقطه مقابل آن یعنی زنگی بحث و درس رفت و به جای آنکه مردی جنگجو شود دانشمندی لغوی گردید و دکتر در زبان‌شناسی شد. در بیست و پنج سالگی در دانشگاه بال استاد کرسی زبانشناسی قدیم گردید و از این فاصله مصون از تعرض توانست به لاقیدیها و ریشخندهای خون‌آلود بیسمارک آفرین گوید. از این شغل عزلت پسند و دور از قهرمانی خود به طور عجیبی دلتنگ بود؛ از سوی دیگر آرزومند شغل عملی و فعالیت‌آمیزی مانند طب بود و درعین حال به فراگرفتن موسیقی علاقه وافر داشت. تا اندازه‌ای در پیانو مهارت پیدا کرد و چند سونات نوشت، خود او می‌گوید : «زندگی بدون موسیقی اشتباه است.»
شهر تیبشن از بال چندان دور نبود و در آنجا ریشارد واگنر، این قهرمان موسیقی، با زن شخصی دیگری زندگی می‌کرد. نیچه را دعوت کردند تا عید میلاد مسیح را در سال 1869 در آنجا بگذراند. او برای موسیقی آینده شوق شدیدی داشت و واگنر از نوآموزانی که ممکن بود در دانشگاهها و مجامع علمی مایه شهرت او شوند بدش نمی‌آمد. نیچه تحت تأثیر این آهنگساز بزرگ به تألیف نخستین کتاب خویش آغاز کرد که می‌بایستی از درام یونانی شروع شود و به «حلقه نیبلونگ» ختم گردد و واگنر را به جهان مانند اشیل نو معرفی کند. برای آنکه کتاب خود را در سکوت و دور از غوغای مردم بنویسد به کوههای آلپ رفت؛ در آنجا بود که به سال 1870 خبر جنگ فرانسه و آلمان به او رسید.
دچار تردید شد؛ روح یونانی و خدایان شعر و فلسفه و درام و موسیقی دستهای برکت‌ بخش خود را به سوی او دراز کرده بودند. ولی او نتوانست دعوت مملکت خود را رد کند؛ آنجا نیز شعر وجود داشت. می‌نویسد : «اصل شرم‌آور دولت همین جاست؛ او برای مردم سرچشمه تمام نشدنی رنج و درد است و‌ آتشی است که در شعله‌های دایمی خود همه را می‌سوزاند. با این همه، همین که ما را می‌خواند خود را فراموش می‌کنیم؛ ندای خون‌آلود او برای مردم مایه‌دلیری و ارتقا به مقام قهرمانی است.» بر سر راه به جبهه جنگ، در فرانکفورت یک دسته سواره نظام دید که بد دبدبه و کشوه از شهر می‌گذشتند، همین‌جا بود که به گفته خویش، اندیشه و تصوری به ذهنش رسید که تمام فلسفه او بر روی آن استوار گردید. «در اینجا بود که نخستین ‌بار فهمیدم که اراده زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست؛ بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت، و اراده مافوق قدرت است!» نزدیک‌بینی مانع شد که در زندگی فعال سربازی شرکت کند و به پرستاری از زخمیان راضی شد. بااینکه وحشت و ترس به اندازه کافی دید، باز هم خشونت و شدت میدان جنگ را ندید؛ همین وحشت و خشونت میدان جنگ بود که بعدها روح سربه‌زیر او آن را کمال مطلوب می‌دانست و با تخیل قوی کسی که تجربه ندیده است، آن را کمال مطلوب می‌پنداشت. به قدری نازک ‌دل و سریع‌التأثیر بود که در پرستاری هم نتوانست بماند؛ منظره خون او را ناخوش می‌کرد و به همین جهت بیمار شد، او را به کهنه پیچیدند و به خانه‌اش فرستادند، پس از آن همواره اعصاب «شلی» و معده کارلایل را داشت؛  دختری بود در لباس جنگی.
بعد در ریعان زندگی، در سال 1879، از نظر روحی و جسمی ناتوان گردید و تا آستانه مرگ نزدیک شد و به طور قطع آماده مرگ گردید. به خواهرش چنین گفت: «به من قول بده که پس از مرگم فقط دوستانم بر جنازه من حاضر شوند و مردم فضول و کنجکاو دیگر آنجا نباشند. مواظب باش که کشیش یا کس دیگر بر کنار گور من سخنان بیهوده و دروغ نگوید، زیرا در آن هنگام من توانایی دفاع از خویشتن را ندارم. بگذار تا مانند یک بت‌پرست خالص به گور روم.» ولی شفا یافت و این تشییع قهرمانانه به تأخیر افتاد. پس از این بیماری، عشق به تندرستی و آفتاب، به زندگی و خنده و رقص، و «موسیقی جنوب» در قالب اپرای «کارمن» در او پیدا شد؛ اراده‌اش در نبرد با مرگ قویتر گردید و حالت رضا و تسلیمی در او پیدا شد که حتی در هنگام رنج و تلخی نیز شیرینی حیات را حس کرد. «دستور من برای بزرگی، عشق به سرنوشت است... نه اینکه در هر ضرورتی آن را تحمل کنند بلکه باید دوستش بدارند.» دریغ که گفتار از کردار بسیار آسانتر است.
پس از آن کتابهای «سپیده‌دم» (1881) و «حکمت مسرتبخش» (1883) را نوشت که نشانه‌دوره نقاهت سپاس‌آمیز بود. در اینجا آهنگش نرمتر و زبانش ملایمتر از کتابهای دیگر است. یک سال به آرامی گذراند و در این مدت مخارجش از وظیفه‌ای بود که دانشگاه در حق او مقرر داشته بود. آفتاب محبت می‌توانست غرور این فیلسوف را همچون برف آب کند، ولی لوسالومه به عشق او پاسخ نداد؛ زیرا در چشمان تند عمیقش نشانه راحتی دیده نمی‌شد. نیچه در حقیقت ساده و سریع‌التأثیر و رمانتیک و رقیق‌القلب بود. برضد رقت و نرمخویی مبارزه می‌کرد تا خصلتی را که این همه برای او نومیدی تلخ بارآورده و زخم کاری زده بود، بهبود بخشد.
«من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و سپس نابود شود دوست می‌دارم»،
بی‌شک فکر تند نیچه او را زودتر از وقت پخته کرد و بسوخت. پیکار او با عصر خویش تعادل مغزش را به هم زد؛ «جنگ با اخلاق و عادات عصر، وحشتناک است... آنکه وارد این پیکار شود از درون و بیرون کیفر خواهد دید.» گفتار نیچه به تدریج تلختر می‌گردید و اشخاص را نیز مانند عقاید و افکار مورد حمله قرار می‌داد، به واگنر و مسیح و دیگران ابقا نکرد. می‌گوید: «پیشرفت در حکمت مایه کاهش تندی و تلخی است.» ولی خود او نتوانست به گفته قلمش گوش دهد. هر چه ذهنش کندتر می‌گشت، خنده‌اش نیز تلختر می‌شد؛ هیچ چیز بهتر از گفتار ذیل شدت زهری را که در او نفوذ می‌کرد، بیان نمی‌کند :
«شاید من بهتر از همه می‌دانم که چرا انسان تنها حیوان ضاحک است : او چنان به شدت و مرارت درد و رنج دید که مجبور شد خنده را اختراع کند.»
بیماری و نابینایی تدریجی جنبه‌های ضعف و انحطاط جسمانی او بود. و رفته‌رفته درباره بزرگی و رنج خویش به وهم جنون‌آمیزی دچار شد؛ یکی از کتابهای خود را با یادداشتی پیش «تن» فرستاد. در این یادداشت به آن منتقد بزرگ اطمینان می‌داد که این کتاب نادره‌ترین کتبی است که نوشته شده است؛ آخرین کتاب او «مرد را ببین» پر از خودستایی هایی است که نظیرش دیده نشده است. «مرد را ببین!» دریغا که ما مرد را در اینجا خیلی خوب می‌بینیم!
شاید اگر مردم قدرش را بهتر می‌شناختند، این خود خودهی تسلی‌بخش در وی ظاهر نمی‌شد و نیچه از نظر تندرستی و عقاید بهتر می‌گردید، ولی قدرشناسی ها قدری دیر شد. هنگامی که دیگران به او دشنام می‌دادند و یا اصلاً نمی‌شناختند، «تن» دلیرانه سخنان ستایش‌آمیزی به او فرستاد؛ براندس به وی نوشت که در دانشگاه کپنهاگ درباره «اصلاح اساسی اشرافی منشی» نیچه تدریس خواهد کرد؛ استریندبرگ نوشت که عقاید نیچه را در درام به کار خواهد بست؛ و شاید بالاتر از همه آن بود که یکی از هواخواهان ناشناس او یک چک 400 دلاری برایش فرستاد؛ ولی این هدایا هنگامی می‌رسید که دل و دیده نیچه هر دو تقریباً بینایی خود را از دست داده و امیدی برایش نمانده بود. می‌گوید : «هنوز دوره من نرسیده است؛ فقط پس ‌فردا از آن من خواهد بود.»
در ژانویه 1889 در تورن آخرین ضربت به وی وارد شد. دچار سکته ناقص گردید؛ به هر زحمتی بود خود را به اطاق زیرشیروانی خویش رسانید و شروع به نوشتن نامه‌های جنون‌آمیز کرد، به کوزیما واگنر فقط چهار کلمه نوست : «آریادنه، من تو را دوست می‌دارم»؛ به براندس پیام مفصلی تحت عنوان «مصلوب» فرستاد؛ به بورکهارت و اووربکاووربک به کمک او شتافت و دید که نیچه با آرنجهای خویش پیانو را می‌کوبد و می‌شکند و در یک ذوق و مستی دیونویوسی آواز می‌خواند و فریاد می‌کشد. چنان نامه‌های عجیب نوشت که نخست به تیمارستانش بردند؛ ولی مادرش به فریادش رسید و او را تحت مراقبت و پرستاری تسلی‌بخش خودش گرفت. چه منظره‌ای! این پیرزن پارسا که فرزندش همه معتقدات مقدس او را نفی و انکار کرده بود و خود کفر و الحاد پسر را با درد و اندوه و شکیبایی برخود هموار ساخته بود. اکنون دوباره با مهر مادری مانند «پیتا» در آغوشش می‌گرفت. ولی مادر به سال 1897 از دنیا رفت و خواهر نیچه مراقبت او را به عهده گرفت و با خود به وایمار برد. در آنجا کرامی مجسمه‌ای برای او بساخت که رقت‌انگیز است و نشان می‌دهد مردی که هنگامی نیرومند بود چگونه زار و نزار و بی‌یار سر فرود آورده است. با این همه نمی‌توان گفت که کاملاً بدبخت بود؛ طبیعت با دیوانه کردن او بر وی رحم آورده بود. روزی ناگهان متوجه شد که خواهرش به او نگاه کرده گریه می‌کند؛ نتوانست معنی گریه‌اش را بفهمد و گفت : «لیسبت، چرا گریه می‌کنی مگر ما خوشبخت نیستیم؟» روزی شنید که کسی از کتاب صحبت می‌کند، صورت رنگ‌پریده‌اش برافروخت و به خوشی گفت : «آه! من نیز بعضی کتابهای خوب نوشته‌ام»، و دوباره آن حال خوشی و روشنی برطرف گردید.
وفات او در 1900 بود؛ نبوغ برای کمتر کسی این همه گران تمام شده است.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:13 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

شهاب الدین سهروردی

 

 

شیخ شهاب الدین سهروردی در سال533 شمسی در قریه سهرورد زنجان به دنیا آمد. وی حکمت و اصول فقه را نزد مجدالدین جیلی استاد فخر رازی در مراغه آموخت و در علوم حکمی و فلسفی سرآمد شد و بقوت ذکا، وحدت ذهن و نیک اندیشی بر بسیاری از علوم اطلاع یافت.
سهروردی پس از تکمیل تحصیلات به اصفهان رفت تا نزد ظهیرالدین فارسی، علم منطق را بیاموزد. او در همین شهر بود که برای نخستین بار با افکار ابن سینا آشنا شد و پس از مدتی تسلط خاصی بر آن پیدا کرد.
وی پس از اتمام تحصیلات رو به عرفان و سلوک معنوی آورد و به سفر در داخل ایران پرداخت و از بسیاری از مشایخ تصوف دیدن کرد و بسیار مجذوب آنان شد. شیخ در جریان سفرهایش مدتی با جماعت صوفیه هم کلام شد و به مجاهدت نفس و ریاضت مشغول شد. در همین دوره بود که به راه تصوف افتاد و دوره‌ های درازی را به اعتکاف و عبادت و تامل گذراند.
هنگامی که سفرهای سهروردی گسترده تر شده بود به آناتولی رسید و از آنجا به حلب سوریه رفت. در همان شهر با ملک ظاهر، پسر صلاح الدین ایوبی، دیداد کرد. ملک ظاهر شیفته شیخ شده و مقدمش را گرامی داشت و از او خواست که در آن جا بماند. سهروردی پذیرفت و درس و بحث خود را در مدرسه حلاویه آغاز کرد. در همین مدرسه بود که شاگرد و پیرو وفادارش شمس الدین شهروزی به او پیوست.
شیخ همیشه در بیان مسائل، به خصوص احکام و مسائل مربوط به دین بی‌باک بود و همین صراحت بیان او بود که سرانجام فقهای قشری عامه علیه او شوریدند، او را مرتد خوانده و سخنانش را خلاف اصول دین دانستند. این کینه و عناد تا جایی رسید که ملک ظاهر را تشویق به قتل او کردند. اما ملک ظاهر نمی‌پذیرفت و به خواست آنان توجهی نمی کرد. سرانجام صلاح‌الدین ایوبی در نامه‌ای از پسرش خواست به دلیل برخی ملاحظات سیاسی شیخ را به قتل برساند اما فقها با ارسال شکوائیه به صلاح الدین ایوبی او را مجاب کردند که فرمان قتل شیخ را صادر کند.
بدین ترتیب شیخ را زندانی کردند و در سن 37 سالگی به قتل رساندند. جنازه‌ شیخ را در روز جمعه آخر ذی‌الحجه سال 587 قمری از زندان بیرون آوردند.
از سهروردی در طول عمر کوتاه خود حدود 50 کتاب و رساله به یادگار مانده است. آثار او به طرز شگفتی از نظر فصاحت و بلاغت تحسین شده و دارای نثری پخته و قوی است. هشتم مرداد در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز سهروردی نام گذاری شده است.
برخی از آثار سهروردی :
·        المشارع و المطارحات، در منطق، طبیعیات، الهیات
·        التلویحات
·        حکمةالاشراق، در دو بخش. بخش نخست، در سه مقاله در منطق، بخش دوم در الهیات در پنج مقاله (این کتاب مهم‌ترین تألیف سهروردی می‌باشد و مذهب و مسلک فلسفی او را بخوبی روشن می‌نماید)
·        اللمحات، کتاب مختصر و کوچکی در سه فن از حکمت، یعنی: طبیعیات، الهیات و منطق
·        الالواح المعادیه، در دانشهای حکمت و اصطلاحات فلسفه
·        الهیاکل النوریه، یا هیاکل النور
·        المقاومات، رساله مختصری است که سهروردی خود آن را به منزله ذیل یا ملحقات التلویحات قرار داده‌است
·        الرمز المومی(رمز مومی)
·        المبدء والمعاد
·        بستان القلوب
·        طوراق الانوار
·        التنقیحات فی الاصول
·        کلمةالتصوف
·        البارقات الالهیة
·        النفحات المساویة
·        لوامع الانوار
·        الرقم القدسی
·        اعتقاد الحکما
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
چهارشنبه 15 خرداد 1392  3:14 PM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

لایب نیتز

 

 

لایب نیتز فیلسوف، ریاضی و فیزیک دان آلمانی (1646-1716) اولین کسی بود که بیان کرد ذات ماده انرژی می باشد. او کل جهان را به یک مخلوق حساب شده تعبیر کرده بود و معتقد بود کل جهان همانند یک ساعت می باشد که سازنده آن خدا می باشد.
او معتقد بود که تمامی شاخه های علوم (انسانی، تجربی، تئوری و ...) از نظام واحدی پیروی می کنند و اصول مشترکی بر آنها حاکم می باشد. نگاه او به هستی بر این اساس بود که یک روح و خرد واحد در راس همه امور بر جهان حاکم می باشد که بر تمام ذرات جهان احاطه دارد.
با نظر نیوتن مخالف هستم
نیوتن معتقد بود که ماده مقداری از خلاء - فضا  را پر کرده است و از نظر او میزان خلاء در هستی به مراتب بیش از ماده بود. اما لایب نیتز با این موضوع مخالف بود و اعتقاد داشت که «هرچه مقدار ماده بیشتر باشد فرصت بیشتری برای خداوند فراهم است که حکمت و قدرت خود را اعمال کند.» او حتی می گوید من قبل از انتشار نیوتن معتقد شدم که جاذبه متناسب است با عکس مربع مسافت، و من بر این نظریه همه به دلیل انی و هم لمی دست یافتم و در شگفتم که چرا نیوتون به دلیل لمی من دست نیافته است. 
اصول دکارت از یقین کامل برخوردار نیست
او در ارتباط با فلسفه دکارت می گوید : «اگر دکارت اصول خود را مانند اصول هندسه اقلیدس صرفا" بر اساس استدلال عقلی بنا می کرد، تفکر او موفقیت کامل داشت. اما اشکال کار او این است که این اصول را مانند علمای هندسه بر اساس عقل محض اثبات برهانی نکرده است. بنابر این اصول او از یقین کامل برخوردار نیست.»
حرکت از سکون مطلق آغاز نمی شود و به سکون مطلق هم نمی گراید
او در ارتباط با یکی از اصول فلسفی خود می گوید «تمامی طبقات مختلف اشیاء که مجموع آنها کل جهان را تشکیل می دهد، در علم خداوند شبیه به نقاط روی یک منحنی در صفحه مختصات می باشد ... بنابراین انسان با حیوان، حیوان با نبات، نبات با سنگواره و ... همه در مجموع روی این منحنی حلقه های به هم پیوسته یک زنجیر را تشکیل می دهند.»
وی در تشریح بیشتر این مطلب که آنرا قانون اتصال می نامد می گوید : «... در طبیعت طفره وجود ندارد. این همان قانونی است که من آنرا اتصال نامیده ام. قانون اتصال حاکی از آن است که ما همیشه از کوچک به بزرگ و یا برعکس حرکت می کنیم و در این حرکت همیشه حدود واسطه ای وجود دارد. حرکت از سکون مطلق آغاز نمی شود و به سکون مطلق هم نمی گراید.»
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:12 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

هراکلیت

 

 

در یک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد. جنگ، پدر همه چیزها است. این دو، مشهورترین جملات فیلسوفی بنام هراکلیت در بیش از دو هزارسال پیش هستند. جنگ را امروزه به شکلهای بحث، جدل، مبارزه و غیره ترجمه می کنند. براساس روایتی مشکوک، هراکلیت، یکی از اولین فیلسوفان یونان باستان، با داریوش پادشاه ایرانی رابطه نامه ای و مکاتبه ای داشت. او همچون زردشت احترام خاصی برای عنصر آتش در پروسه تشکیل جهان و طبیعت قایل بود. هراکلیت حدود 500 سال پیش از میلاد زندگی می کرد. در باره تاریخ تولد و مرگش اختلاف نظروجود دارد. 
دانشنامه های چپ و سوسیالیست آنرا بین سالهای 483-544 پیش از میلاد و دایرت المعارف های لیبرال درغرب، آنرا بین سالهای 480-550 قبل از میلاد می دانند. هراکلیت یکی از اولین روشنگران فرهنگ غرب است. با توجه به آثار محدودی که از او به زمان ما رسیده می توان گفت که او فیلسوفی پویا بود و نه ایستا. هراکلیت یکی از اولین فیلسوفان خردگرای یونان پیش از سقراط است. چون او برای یافتن جواب و حل مسایل جهان به طبیعت توجه می کرد، او را یکی از فیلسوفان طبیعی می دانند. منتقدین چپ هراکلیت را فیلسوفی ماتریالیست و یکی از دیالکتیسین های مشهور عصر باستان بشمار می آورند. 
به نظر هراکلیت، جهان را نه خدایان و نه انسان آفرید، بلکه تضاد و مبارزه اضداد باعث؛ حرکت، زندگی، تغییر و تحول آن می شود. هراکلیت بیش از 2000 سال است که علم و فلسفه غرب را تحت تاثیر نظرات خود قرارداده. او خود زیر تاثیر فلسفه متحرک و پویای شرق قرار داشت. مارکس، انگلس و لنین با احترام از اهمیت او برای اندیشه بشری یاد کردند. سقراط می گفت، یک غواص دلی لازم است تا انسان کنجکاو بتواند جملات او را بفهمد. هگل، هراکلیت را روشنگری عمیق نامید که باعث تکامل آغازین و رشد کودکی علم فلسفه شد. نیچه می نویسد که آثار و نظریات هراکلیت هیچگاه کهنه نخواهند شد. به نظر مورخین سیر اندیشه بشر، افلاطون، هگل، مارکس، نیچه و فیلسوفان کلبی تحت تاثیر نظریات هراکلیت قرار گرفته اند. گرچه قانون تضاد هراکلیت تاثیر مهمی روی هم عصران خود گذاشت، ولی آن ، بعدها بارها مورد سوء تفاهم نیز قرار گرفت و به غلط تفسیر شد. داروینیستها سعی نمودند با تکیه بر آموزش تئوری مبارزه اضداد، پایه تئوریکی برای نظریات خود، ازجمله تئوری تکامل و تنازع بقا، بیابند. هراکلیت خود نیز از موضعی غیردمکراتیک به انتقاد از بعضی از نظریات روشنفکران زمان خود مانند : دمکریت، فیثاغورث، هومر و هزوید پرداخت. 
در باره ملیت هراکلیت می توان گفت که او در شهر افسوس در غرب آسیای صغیر، در ترکیه امروزی بدنیا آمد. افسوس در آن زمان یکی از شهرهای مهم عصرباستان با عجایب هفتگانه معماری و ساختمانی بود. هراکلیت از نظر طبقاتی، یک اشرافزاده و یا شاهزاده خلع ید شده بود. شهر محل تولد او یکی از مستعمره های یونان در غرب آسیای صغیر و مدتی پایتخت آسیا، یکی از ایالتهای رومی بود. 
طبق نظر طبیعی قانون تضاد و حرکت هراکلیت، عملی کردن دمکراسی و عدالت در دراز مدت در یک جامعه غیرممکن است. او به دلیل اعتراض به هرج و مرجهای دمکراسی نورس زمان خود، به کوه زد و در غاری زندگی نمود و براثر استفاده ناشیانه از گیاهان ناشناخته، در سن 60 سالگی در تنهایی و سکوت کوه و دره درگذشت. هراکلیت در اواخر عمر چنان سرخورده شده بود که می گفت بجای شرکت در مسایل اجتماعی و دمکراسی، بهتر است فیلسوفان در جای خلوتی به قاب بازی با نوجوانان بپردازد. 
او عامل آفرینش دنیا را عقل جهان نامید. لوگوس (Logos)، واژه مورد استفاده او، هزاران سال است که به شکلهای مختلف ترجمه وتفسیر می شود، گرچه درزبان یونانی معنی خرد می دهد. هراکلیت بجای خدا، از عقل مطلق نام می برد. خدای او باخدایان اسطوره ای مرسوم آنزمان فرق دارد. به نظر او قانون نظم جهان، همان خرد کل است که گاهی نیز به معنی آتش و انرژی و حرکت اولیه معرفی می گردد. به نظر هراکلیت، دنیا ابدی است و با کمک عقل جهان می چرخد. غیرمادی دانستن خرد جهانی باعث شد که افلاطون و فیلسوفان هلنی آنرا تصوری از خدای امروزی بدانند که بعدها در مذهب مسیحیت مورد استفاده یا سوء استفاده روحانیت قرارگرفت. هراکلیت روح و پرواز آن، بعدازمرگ را نیز قبول نداشت. به عقیده او با هجوم مرگ، روح تبدیل به بخشی از عقل جهان می گردد. 
او از جمله وظایف فلسفه را، بیدارکردن انسانهای بخواب رفته و افشا نمودن اشتباهات قوای حسی انسان، در ضمن شناخت می دانست. او می گفت برای شناخت، باید بجای استفاده از تجربیات قوای حسی فیلسوفان طبیعت گرا، تفکر و خرد را بکار برد. بنظر او چون علوم تجربی قادر به درک راز طبیعت نیستند، فلسفه باید با کمک عقل و خرد، منطق و دیالکتیک، آن را کشف نماید. هراکلیت بدلیل بکاربردن جملات و کلمات سنبلیک و استعاره ای، به فیلسوف مرموز و تاریک مشهور شد. مخالفین او به این دلیل، ماتریالیست بودن هراکلیت را نفی می کنند. مشهورترین اثر او درباره طبیعت نام دارد که شامل جملات قصار، قطعات کوتاه فلسفی، و واژه های دوپهلو است. او می گفت، معلومات عمومی داشتن، دلیل حکمت و دانایی و فیلسوف بودن نمی گردد. هراکلیت درآثارش به موضوعات و مقوله هایی مانند؛ اخلاق، سیاست، الهیات، عقل، ستاره شناسی، لغت شناسی و غیره نیز پرداخت.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:28 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

بلز پاسکال

 

 

بلز پاسکال ریاضیدان، فیلسوف و فیزیکدان فرانسوی 19 ژوئن 1623 در کلرمون پاریس واقع در مرکز فرانسه به دنیا آمد. او را پاک‌ترین موجود در آن روزگار نام نهادند. پدرش اتین پاسکال ریاست اداره مالیات کلرمون را به عهده داشت. بلز در خانواده‌ای خشک و قانون‌مند پا به جهان گذاشت. او دو خواهر بزرگ‌تر به نام‌های ژیلبرت و ژاکلین داشت. مادرش آنتوانت بگون زیر بار زندگی خشنی که پدر بوجود آورده بود کمر خم کرد و در حالی که بلز 3 سال بیشتر نداشت چشم از جهان فرو بست و فرزندانش را تنها گذاشت. پدر بعد از مرگ همسرش سختگیری بیشتری به فرزندانش می‌‌کرد. او می‌‌خواست آنان را تحت تعالیم خشک کلیسای آن دوران بزرگ کند و پرورش دهد.
 
بلز از همان کودکی علاقه بسیار خود را به ریاضیات نشان داد اما با مخالفت‌های پدر مواجه شد. پدر سعی می‌‌کرد او را به جای خواندن کتاب‌های علمی به مطالعه کتب ادبی تشویق کند. پدر حتی دست‌ زدن به کتاب‌های ریاضی را در خانه منع کرد. او معتقد بود که ریاضی ذهن کودکش را خسته می‌‌کند. پدر پاسکال بازنشست شد او تصمیم گرفت اوقات بیشتری را برای تربیت فرزندانش در نظر بگیرد. او بیش از پیش نسبت به پرورش فرزندانش حساس شده بود. بچه‌ها نیز باید تحت اوامر پدر می‌‌بودند. پدر در سال 1631 وقتی بلز 8 ساله بود راهی پاریس شد تا در تحقیقات ادبی و مذهبی امکانات بیشتری داشته باشد. او تعلیم پسرش را به عهده گرفت. در ابتدا همه کتاب‌های آموزش ریاضی را در خانه جمع‌آوری کرد. او عقیده داشت نباید انرژی خدادادی پسرش برای فعالیت‌های دیگر از بین برود اما بلز علاقه شدیدی به آموختن ریاضی داشت. او از طریق یکی از دوستانش کتاب‌های اقلیدسی را دریافت می‌‌کرد و پنهانی به مطالعه می‌‌پرداخت.
 
در سن 12 سالگی بلز در هندسه بسیار جدی شد و به تحقیق درباره قضیه‌های اقلیدس پرداخت. او بدون این که معلمی داشته باشد توانست بسیاری از قضیه‌های هندسه اقلیدسی را نزد خود اثبات کند. در 16 سالگی قضیه‌ای از هندسه تصویری را کشف کرد که بعدها (قضیه پاسکال) نام گرفت. او در همان سال کتاب (مقاطع مخروطی) را نوشت. پدرش وقتی به این موضوع پی ‌برد در ابتدا عصبانی شد اما به عظمت فکری پسرش پی ‌برد و از تصمیم سابقش منصرف شد و او را آزاد گذاشت تا به تحصیل ریاضیات بپردازد. این نابغه کوچک با نوشتن کتابش به شهرت رسید و نظر پدر را نسبت به ریاضیات تغییر داد. در واقع پاسکال معلم خودش بود. پدر دریافت که نمی‌‌تواند جلوی پسر باهوشش را بیش از این بگیرد. پاسکال جوان شروع به مشارکت با گروهی از ریاضیدانان و عالمان در مورد دایره مرسن در یک جلسه هفتگی کرد. زمانی که کتاب این نابغه نوجوان به دست دکارت رسید، قبول نمی‌‌کرد که پسری 16 ساله آن هم بدون تعلیم و تربیت زیر نظر مربیان و معلمان ریاضی، آن را نوشته باشد اما پس از مطمئن شدن،‌ نبوغ و استعداد وی را تحسین کرد.
 
پاسکال از کتب موجود همچون کتب مربوط به دکارت و اقلیدس مطالب زیادی یاد می‌‌گرفت اما همه مطالب را به خوبی نمی‌‌توانست بفهمد زیرا لغات و شکل‌های مشکلی داشت. پاسکال از معدود کسانی بود که از کارش لذت می‌‌برد. او درهمان دوران مقاله‌ای در مورد هندسه در جلسه‌ای میان بزرگان ریاضی ارائه داد که مورد توجه همگان قرار گرفت. علاوه بر فعالیت درهندسه و ریاضیات، او در فیزیک نیز به تحقیق می‌پرداخت. درسال 1640 شگفت‌آورترین اختراع زمان خود یعنی ماشین حساب را اختراع کرد و تعجب و حیرت همگان را برانگیخت. این اختراع سبب شهرت روزافزون او شد. پاسکال در زمینه فیزیک به کشفیات فراوانی دست یافت که از جمله آنها می‌توان به (اصل پاسکال) درباره انتقال فشار در سیالات اشاره کرد. او کارهای مهمی در هیدروستاتیک که به همین سبب واحد فشار پاسکال نامیده می‌شود انجام داد. 
بلزپاسکال بسیار باهوش و خلاق بود. در حالیکه همه در حال درک قضیه هندسه تحلیلی دکارت بودند، او در سال 1639 مقاله‌ای در زمینه مقاطع مخروطی نوشت و آن را انتشار داد.اصل پاسکال یکی از مهمترین ایده ‌هایش بود. اصل پاسکال در مورد انتقال فشار مایعات چنین می‌گوید: فشاری که بر یک قسمت از مایع محصور وارد می‌شود بدون کاهش بر همه نقاط آن وارد می‌شود. کاربرد اصل پاسکال در ترمز اتومبیل و بالا بر هیدرولیکی است یکی از مزایای بالابر هیدرولیکی این است که می‌توان در آن نیروی کوچک به نیروی بزرگ تبدیل شود.
قضیه شش ضلعی پاسکال نیز انقلابی در هندسه برپا کرد. او اظهار داشت که سه نقطه‌ای که از تقاطع اضلاع روبروی یک شش ضلعی محاط شده و در یک مقطع مخروطی به دست می‌آیند، بر یک خط راست واقع می‌شود. خط راستی که بر هر کدام از سه نقطه تقاطع اضلاع روبرو قرار گیرد (خط پاسکال) نامیده می‌شود. خواهرش ژیلبرت زندگی‌نامه او را نوشت. او در مورد زندگی برادرش نوشت که مقالات و نظریات پاسکال جوان بهترین ایده‌ های ریاضی است که از زمان ارشمیدس تا به حال نوشته شده است. پاسکال از بی‌خوابی مزمن رنج می‌برد.
 
او تحت تاثیر خواهرش ژاکلین قرار گرفت و جذب صومعه شد و خودش را وقف کلیسا کرد. در واقع بی‌ بهره شدن جهان دانش از وجود این نابغه همین عقاید پوچ و متعصبانه خواهرش بود که بر او تاثیر گذاشت. لذا در سن 25 سالگی فعالیت‌های علمی خود را رها کرد و به دیر ژان سنیست‌ها رو آورد و برای توبه و استفاده از طلسم کمربند میخ‌دار می‌بست و بر تخت سرد و آجری می‌خوابید. زیرا خواهرش معتقد بود که دانش یک شهوت روانی است شبیه شهوت جسمی و باید برای پاک کردن ذهن از دانش جسم خود را عذاب دهد تا بخشش خداوند شامل حال انسان شود. در همان حال بود که پاسکال برای شوهر خواهرش نوشت: گمان نمی‌کنم ناچار باشیم اندیشه‌ها و حکم ‌هایی را که از گذشته به ما رسیده است بپذیریم مگر آنکه استدلالی منطقی و بی‌تردید داشته باشند و به نظر من نهایت ضعف و نادانی است که به حقیقت‌های روشن و مسلم گردن ننهیم و به اندیشه‌های کهنه خود باور داشته باشیم. در حقیقت پاسکال به عقاید کورکورانه کلیسای آن دوران اعتقاد نداشت و تنها تحت تاثیر خواهرش قرار گرفته بود.
 
در کلیسا در سال 1668به درد دندان مبتلا شد و برای نجات از درد به ریاضیات پناه برد و در 8 روز کتابی درباره انتگرال و دیگر کشفهای خودش در زمینه محاسبه دیفرانسیل نوشت. او 4 سال آخر عمر خود کار مفیدی در زمینه ریاضیات و فیزیک انجام نداد و تنها خود را شکنجه داد. همچنین او دست به کارهای مذهبی زد و 18 نامه با موضوع (اگر خدا نبود) را خطاب به انسان‌های بی‌اعتقاد به خدا نوشت.پاسکال زندگی پر ثمر و مشکلی داشت. او در یک حادثه در سال 1654 که اسب‌ها کالسکه‌اش را می‌کشیدند از بالای پل به داخل رودخانه افتاد و آسیب دید هر چند او نجات یافت اما به شدت تحت تاثیر این حادثه قرار گرفت و مریض احوال شد. او در سن 39 سالگی از بیماری که در مغزش ایجاد شده بود، در پاریس چشم از جهان فرو بست. پاسکال نه تنها یک ریاضیدان و فیزیکدان و مخترع بود بلکه یک فیلسوف و نویسنده مذهبی نیز به شمار می‌رفت و چندین کتاب از جمله کتاب (اندیشه‌ها) را در زمینه مذهب مسیح نوشت و از خود بجا گذاشت.
 
بلز پاسکال بر این عقیده بود که برای فهمیدن چیزی باید از آن چیز فاصله گرفت تا آن را مورد داوری قرار داد. اما برای شناخت قلبی همان چیز باید آن را بتوان احساس کرد. این احساس آگاهی فرد نسبت به آن مسئله است. او می‌گفت شما در دنیای بسیار پر سر و صدا زندگی می‌کنید و این سر و صداهای غیر طبیعی که به دست بشر به وجود آمده به حس ‌های شما حمله‌ور می‌شود و سکوت را از شما دور می‌کند. انسان به گونه‌ای تربیت شده که همیشه از سکوت در فرار است. در نظر بسیاری از اشخاص تنها بودن نوعی کابوس است و تمام گرفتاریها و بدبختی‌های انسان از آنجا ناشی می‌شود که او نمی‌تواند در سکوت تک و تنها در اتاقی بنشیند و حرف نزند.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:30 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

جوردانو برونو

 

 

جوردانو برونو چونان انسان و نیز چونان اندیشمند، یکی از برجسته ترین نمایندگان روحی و عقلی و اندیشگی دورانهای جدید است. وی در سال 1548 در شهری به نام نولا در نزدیکی ناپل ایتالیا زاده شد. پدرش سرباز بود و مادرش وی را به نام فیلیپ غسل تعمید داد. در پانزده سالگی، به یکی از صومعه های کشیشان دومینیکن در شهر ناپل پیوست و در همین صومعه نام «جوردانو» بر وی نهاده شد. سیزده سال را در صومعه گذرانید. در این مدت دانش فراوان در زمینه های گوناگون آموخت. استادان وی پیش از همه، اندیشمندان جهان باستان، افلوطین و پیثا گوراس (فیثاغورس) بودند.  
برونو همچنین نوشته های اورفه ای و هرمسی را نیز خوانده و تحت تأثیر آنها قرار گرفته بود. وی از آغاز جوانی از اندیشه ها و روشهای خام و ناشیانه زندگی راهبان و کشیشان خشمگین و بیزار بود و آیینها و مراسم کشیشان را به دیده تمسخر می نگریست. در اتاق خود به جای پیکره های قدیسان مسیحی تنها صلیب بر دیوار آویخته بود. در هجده سالگی درباره یکی از مهمترین اصول مسیحیت، یعنی اصل تثلیث، دچار تردید شد. 
در همین سالها بود که با نوشته ها و آراء ستاره شناس و جهان شناس بزرگ، کوپرنیک  آشنا گردید و آراء  کوپرنیک اثری ژرف و ماندنی در اندیشه و روح او نهاد، چنانکه در پایان زندگانی اش بدان  عقاید وفادار ماند. اندیشه های مکتب نوافلاطونی، و بسی بیش از آن، اندیشه های متفکر بزرگ سده ی پانزدهم میلادی، نیکولاس کوسانوس در شکل بخشیدن به تفکر فلسفی برونو تأثیر اساسی داشت.
چنانچه گفته شد، برونو از همان جوانی اندیشه ای بی باک و حتی گستاخ داشت و از این رو همواره هدف انتقاد و سرزنش و حتی دشمنی کشیشان کوته فکر بود. به هرجا پا می نهاد پس از چندی به الحاد متهم می شد. این«فیلسوف سرگردان» (نامی که بر او نهاده بودند) تقریباً همه ی زندگانی خود را به در به دری گذرانید. پس از اینکه در ایتالیا زندگی خود را در خطر دید و از هرسو آماج تیر تهمت الحاد قرار گرفت، درسال 1576 از ایتالیا گریخت و از همین زمان سرگردانی او در شهرها و کشورهای اروپایی آغاز شد. خود او در جایی می گوید : «عقیده ی من آن است که هر گوشه ای از زمین میهن فیلسوف واقعی است.»
وی مدتی را در ژنو گذرانید، ژنو در آن زمان مرکز فرمانروایی کالون بود. برونو به زودی از خشکی و تعصب فرقه کالون، و بویژه جهان بینی ایشان که آزادی اراده را انکار می کرد و تکیه بر تقدی الهی داشت، بیزار شد و مخالفت خود را با عقاید کالون آشکار ساخت، و بر اثر این مخالفت به زندان انداخته شد. پس از آزاد شدن، به فرانسه رفت و در سال 1581 به پاریس رسید. وی همواره و در همه جا عقاید خود را در کمال بی پروایی در نوشته ها و سخنرانی هایش اظهار می کرد. در سال 1583 به انگلستان و به شهرآکسفورد رفت. برونو بسیاری از مهمترین آثار خود را در انگلستان نوشت. در سال 1585 بار دیگر به پاریس بازگشت و در آنجا یک سلسله سخنرانی ایراد کرد.
پس از آن به آلمان رفت و مدتی را در شهرهای مختلف آلمان گذرانید؛ و در دانشگاههای آنجا تدریس کرد. در این سرزمین، برونو چونان اندیشمندی جامع و آگاه مورد تحسین بود. اما درباره وی می گفتند که هیچ نشانه ای از دین در وی سراغ  نمی توان کرد. برونو در مدت اقامتش در آلمان برخی از نظریات برجسته خود را به قلم درآورد. وی که دیگر از سرگردانی و در به دری آزرده شده بود، به دعوت یکی از اشراف ونیزی (جیوانی موچنیگو)، در سال 1591، به ایتالیا بازگشت. موچنیگو از برونو درسهایی برای تقویت حافظه یاد می گرفت، ولی چون در این راه زیاد پیشرفتی نکرد، گمان برد که استاد، راز را از او پنهان می دارد. از اینرو  به وی بدبین شده و از سوی دیگر هم، از  نوآوری های آن فیلسوف پرسخن و بی احتیاط سخت برخود می لرزد. هنگامی که برونو قصد بازگشت به فرانکفورت را داشت، موچنیگو، به راهنمایی کشیش ویژه خود، بازجویان تفتیش عقاید را (که مدتها در پی او بودند) آگاه می سازد و برونو در 23 مه 1593، به زندان افکنده می شود.
موچنیگو، علت این رفتار با دوست خود را، به بازجویان چنین گفته بود که «برونو، با همه مذاهب مخالف است... مسیح و حواریون را متهم می کند به اینکه مردم را با معجزات دروغین می فریفته اند ...و همه راهبان خرند و زمین را با ریاکاری و آزمندی و زندگی شرارت بار خود آلوده می کنند و فلسفه باید جای مذهب را بگیرد.»
در طول هفت سال، دستگاه تفتیش عقاید، چندین بار وی را محاکمه کرد و سرانجام این حکم را صادر نمود : «زندانی بی دین، هنوز از اندیشه های نو پردازانه خود دست برنداشته و همچنان بی توبه و سرکش و خود سر باقی مانده است. از اینرو، حکم می شود که وی به دست دادگاه غیر مذهبی و حاکم رم سپرده شده تا به مجازاتی که شایسته اوست برسد.»
 نه تن از کاردینالها (که بلارمین یکی از آنها بود) این حکم را امضا کردند. بنا به گفته گاسپارسیوپیوس (دانشمند آلمانی که به تازگی کاتولیک شده و در رم ساکن بود) هنگامی که حکم خوانده شد، برونو به دادرسان چنین گفت : «شما ای داوران، می پندارم از دادن این حکم بیشتر در هراسید تا من از شنیدن آن !» در 19 فوریه 1600، او را درحالیکه هنوز توبه نکرده بود و جامه ای بر تن نداشت و دهانش را بسته بودند، کنار میله ای آهنین، روی توده ای هیزم، در میدان گلهای شهر رم  مانند سرو ایستاده ای گذاشتند و زنده زنده سوزاندند...او شهید راه آزادی اندیشه شد.
برونو در آن هنگام پنجاه و دو سال داشت. در سال 1889، تندیسی از برونو ساخته و در همانجایی که زنده سوزانده شده بود، بر پا کردند. این مجسمه، با یاری و همت هم میهنان غیر جغرافیایی برونو ساخته شد. عقاید او روی نسلهای بعد تاثیر فراوانی گذاشت.
هنگامی که در میدان گلهای شهر رم، شعله های آتش دستگاه تفتیش عقاید، از هستی برونو، «گل میخهای زرین»ی فراهم می آورد، در هلند، زمینه اختراع دوربین فراهم می شد و در میهن خود او، گالیله 36 ساله شده بود. به گفته برونو ستارگان، خورشیدهایی هستند که در کیهان بیکران پراکنده اند که به گمان وی، گرداگرد آنها هم، سیاره هایی مانند زمین در گردش هستند. شاید موجودات زنده و باهوشی در بسیاری از ستارگان زندگی می کنند؛ آیا عیسی، به خاطر آنها نیز جان خود را از دست داده است؟ و این سخن، برای رم قابل تحمل نبود؛ زیرا، پرسشها و کنجکاوی هایی را برمی انگیخت که به پیکر آموزشهای کلیسایی، ضربه شکننده ای وارد می ساخت.
از این جهت او اولین کسی است که به نسبیت اشاره کرد. اندیشه ای که در مغز بزرگ و اندیشه آلبرت انیشتن (سنبل آغاز قرن بیستم) تجلی کرده و به ثمر رسید.
از میان نوشته های مهم برونو باید از این ها نام برد :
1– شام چهارشنبه خاکستری (1584)           
2– درباره علت، اصل، و واحد (1584)  
3– درباره بی پایان، کل، و جهانها (1584)   
4– بیرون راندن درنده پیروزمند (1584)
5– درباره شوریدگی های قهرمانانه (1585)
6– درباره بی اندازه و شمار ناپدیر (1951)                                     
7– درباره سه بار کوچکترین (1591)
 8– درباره موناد، عدد، و شکل (1591)
در طی سه سده گذشته نحوه تلقی نویسندگان تاریخ فلسفه ازاندیشه های برونو هماهنگ با شرایط و نیازمندی های هر زمان مختلف بوده است. در قرن ما نیز پژوهش دراندیشه های فلسفی برونو، درنتیجه بررسی های تاریخی در تفکر فلسفی سه سده گذشته بار دیگر سیمای تازه ای از این اندیشمند تصویر کرده است. اکنون، هماهنگ با این دید تازه، عناصر گرایش دینی- فلسفی شرقی به نام هرمتیسم را در شمار موجبات اساسی تفکر برونو می آورند.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:31 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

زنوفان

 

 

در قرن پنجم پیش از میلاد شاهد ظهور فلسفه جدیدی در مستعمره یونانی الئا در جنوب ایتالیا هستیم که فلسفه اینان به الئایتیسم معروف گشت که این فلسفه را باید نطفه فلسفه خردگرایی محض یا Rationalism دانست. موسس این مکتب زنوفان می باشد.
زنوفان در سال ۵۷۰ قبل از میلاد در یونا یعنی قسمت آسیایی یونان باستان به دنیا آمد. او در طی جنگهای ایران و یونان از زادگاهش مهاجرت می کند و به سیسیل پناهنده می شود که بعدها در آنجا به عنوان موسس مدرسه الئیها شهرت می یابد. بیشتر اطلاعات ما از زنوفان از قطعات شعر به جای مانده از اوست.
زنوفان لبه تیز اشعار خود را رو به اشعار اساطیری هومر و هزوید می کند آنها را به خاطر دو جنبه شان به سخره می گیرد، اعتراض اول زنوفان به هرودت و هزوید فروانی بی حد و حصر خدایان اشعار آنهاست. جنبه دیگری که زنوفان به شدت از آن انتقاد می کند شیوه صورتگری خدایان در این اشعار اساطیریست که در این اشعار اغلب خدایان به صورت انسان ها فرض شده اند و برای آنها صفاتی نظیر صفات انسانی تصور شده است. برای مثال او اعتراض خود را در جایی اینچنین بیان می کند : اگر شیرها و اسب ها قادر به نقاشی بودند خدایان را به شکل شیر و اسب می کشیدند.
برای زنوفان خدا یکی است و فاقد صورت انسانی، دارای قدرت و بدون حرکت، خدای او علت و سبب همه چیز است بدون اینکه نیاز داشته باشد کاری انجام دهد. او بوسیله خرد بر همه جا سیطره دارد، او خدا را به نوعی معادل با کیهان می داند. او همه جهان را یکی و خدایی می داند. زنوفان می گوید اشیا و اجسام را نام های دیگری از خدا هستند و درتوضیح غیر متحرک بودن خدا این مطلب را ذکر می کند که اگر خدا همه چیز است پس کجا می تواند برود.
همانطور که مشاهده شد زنوفان به نوعی وحدت وجود اعتقاد دارد که قرنها بعد ادامه این افکار نزد عقل گرایانی نظیر اسپینوزا مشاهده می کنیم.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:32 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

پارمنیدس

 

 

معروفترین فیلسوف الئاتیک پارمنیدس است، او در خانواده ای برجسته در الئا بدنیا آمد. از پارمنیدس غالبا به عنوان شاگرد زنوفان یاد می شود. وی نزد همشهریان خود از احترام بالایی برخوردار بود. پارمنیدس به خاطر زندگی نمونه اش مورد تحسین بود به طوری که زندگی خاص وی در میان یونانیان تبدیل به ضرب المثل شده بود.
پارمنیدس معاصر هراکلیتوس بود چناچه در بعضی جاها با کنایه به مخالفت هایی با وی می پردازد که بیانگر فلسفه های کاملا متفاوت این دو است. چناچه در پیش دیدیم فلسفه هراکلیتوس فلسفه تغییر و تحول است و فلسفه اضداد و فلسفه ای که حس در آن نقش اساسی بازی می کند بر خلاف آن فلسفه پارمنیدس فلسفه آرامش و سکون و بی حرکتی و وحدت است که فقط بر عقل تکیه دارد و حس در آن بکلی کنار گذاشته شده است.
او زندگی بشر را دارای دو بعد می دانست بعد اول که حقیقت و درستی است که او این بعد را به عقل و خرد مربوط می کرد و بعد دوم خطا پذیر و پر از اشتباه است که دنیا حواس است.
پارمنیدس نیز مانند دیگر یونانیان عقیده داشت که هر چه وجود دارد پیوسته وجود داشته است و خواهد داشت. او درگامی دیگر تبدیل و حرکت وتغییر را خطای حواس دانست و منکر همه آنها شد و اینگونه او نیز مانند استاد، خود را در زمره عقل گرایان محض قرار داد. وی در باره ازلی بودن وجود بدین شکل استدلال می کند : اگر وجود آغازی داشت یا از وجود پدید آمده یا از عدم اگر بگوییم که از وجود پدیدار شده پس منشا آن خود است و حادث بودن منتفی و اگر بگوییم از عدم پدید آمده از لحاظ عقلی غیر قابل قبول است.
در مورد تغییر و تحول و مرگ و فنا چنین می گوید : تحول یا تغییر یا از وجود است به وجود یا از وجود است به فنا. اگر از وجود است به وجود پس تغییری نداریم و اگر از وجود است به عدم، که این گزینه از لحاظ عقلی اشتباه است یا حرکت اینگونه رد می کند. حرکت باید در مکان باشد و مکان هم یا وجود است یا عدم اگر وجود است پس حرکت وجود در وجود است یعنی سکون و اگر عدم است دیگر حرکت ممکن نیست چون حرکت باید در مکان باشد.
پارمنیدس خلا را نیز با چنین استدلال هایی رد می کند او می گوید وجود یکی است و پیوسته و بدون اجزا، زیرا اگر اجزایی داشت یا چند تا بود، بین این اجزا باید خلا باشد و خلا یا وجود است یا عدم اگر وجود است که دیگر بین اجزا وجود پیوستگی وجود دارد و اگر عدم است، عدم قادر به ایجاد گسستگی بین اجزا نیست.
در مجموع وی وجود را یکی، نامحدود، همگن، قایم به ذات ازلی و ابدی و غیر متحرک می پندارد و در محسوسات ما را که همه خلاف این را نشان می دهد باطل می داند و راه اثبات را فقط در عقل و مجردات می بیند.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:33 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

هربرت مارکوزه

 

 

شاخص ترین چهره تفکر انتقادى نومارکسیستى، هربرت مارکوزه فیلسوف مارکسیست شهیر آمریکایى در نوزدهم ژوئیه ۱۸۹۸ در یک خانواده متمول برلینى به دنیا آمد. پژوهشگران، آغاز زندگى سیاسى مارکوزه را از سال ،۱۹۱۸ همزمان با ناکامى انقلاب آلمان عنوان کرده اند.
مارکوزه در این انقلاب که با کشته شدن افرادى چون رزا لوکزامبورگ، لیبکنخت و... فرجامى تلخ را میزبان شد، عضو شوراى سربازان انقلابى برلین بود. شورایى که در همبستگى سربازان انقلابى با جنبش کارگرى و دهقانى و سامان بخشى مبارزه موثر با نظام سرمایه دارى آلمان نقش پررنگى ایفا کرد. انقلاب آلمان با سرکوبى خونین، شکستى زودهنگام را در کارنامه جنبش هاى مترقى جهان معاصر ثبت کرد. مارکوزه پیرامون این شکست گفته است که هم به انقلاب خیانت شد و هم آن را سرکوب کردند. همه این ناکامى ها بود که مارکوزه را به ریشه یابى تحلیلى گسترده اى نسبت به مفاهیم و مقولات فلسفى و باز شناسى عمیق سازوکارهاى حاکم بر نظام سرمایه دارى وامى دارد.
مارکوزه نسبت به چرایى ناکامى انقلاب نقطه نظر جالبى دارد. او خود روایت کرده است که مارکس، هگل و فروید را دیرتر مطالعه کرده است، زیرا قصد آن داشته تا بداند چرا هنگامى که به راستى شرایط انقلابى اصیل وجود داشت، انقلاب درهم شکست و سرکوب شد و قدرت هاى کهن دوباره مسلط شدند و تمامى قضیه به شکلى بدتر، از نو آغاز شد!... بلافاصله پس از شکست انقلاب آلمان از برلین راهى فرایبورگ مى شود و مدتى شاگرد هوسرل بنیانگذار پدیدارشناسى و مارتین هایدگر از متفکران اگزیستانسیالیسم شد. در ۱۹۲۲ موفق به اخذ درجه دکتراى خود شده و در ۱۹۲۸ مدتى دستیار هایدگر در دانشگاه بوده است. مارکوزه در ۱۹۳۳ به ژنو عزیمت کرده و یک سال پس از آن براى ادامه زندگى و تحقیق راهى ایالات متحده آمریکا مى شود.
در اوج دوران سرکوب چپ گرایان توسط آمریکا است که مارکوزه در کنار دیگر چهره هاى مترقى آمریکایى به تلاشى مجدانه با موج فاشیستى که از سوى مقامات سیا و کاخ سفید هدایت مى شد برمى خیزد. خود درباره دلیل ماندگارى اش در آمریکا گفته است که «اگر در آمریکا ماندم، یکى از دلایل آن مبارزه با سیاستى بود که به طور محسوس مدام ضدکمونیستى مى شد.....». نقش پررنگ مارکوزه در جهت دهى جنبش هاى دانشجویى بالاخص جنبش دانشجویى مه ۱۹۶۸ پاریس هنوز در خاطره ها ثبت است...
او در کنار ماکس هورکهایمر، فردریک پولاک، هنریک گراسمن، آرکادیچ گارلند و والتر بنیامین یکى از بنیانگذاران انجمن تحقیقات اجتماعى فرانکفورت بود. ارتباط فعال مارکوزه با مکتب فرانکفورت و نیز واکاوى هاى عمیق او در حوزه فلسفه و روانشناسى جمعى ساختارهاى نوین سرمایه دارى پیشرفته از او چهره اى بى بدیل در محافل دانشجویى و آکادمیک جهان معاصر را نمودار مى کند. خط کشى روشن او با ساز و کارهاى حاکم بر نظام سرمایه، نقش و تاثیرگذارى او را نسبت به دیگر مرتبطین مکتب فرانکفورت متمایز کرده است. مارکوزه تا واپسین دم بر موضع شدیداً انتقادى خود نسبت به سازوکارهاى حاکم بر نظام سرمایه پاى فشرد. جایى به صراحت مى گوید: «واقعیت این است که تضادهاى درونى نظام سرمایه دارى همچنان پابرجاست. ترجمان آنها، ترجمان خاصه حاد، بسیار حادتر از پیش در تضاد عمومى میان ثروت عظیم اجتماعى که به راستى مى تواند زندگى بدون فقر و بدون کار بیگانه با سرشت آدمى را امکان پذیر کند و شیوه سرکوب کننده و ویرانگر به کارگیرى و توزیع ثروت اجتماعى نمودار مى شود...». به باور این فیلسوف طبقه کارگر را مى توان به عنوان تکیه گاه نظام حاکم قلمداد کرد!...
نگاه تیز و کلام برنده مارکوزه آنگاه که در نقد لیبرال دموکراسى قلم مى زند فراموش ناشدنى است. «دموکراسى غربى، دموکراسى دستکارى شده و محدود است. در اینگونه نظام ها گروه مخالف واقعى وجود ندارد، گروهى که بتواند در حد احزاب بورژوا، رسانه هاى جمعى را در اختیار بگیرد. چپ هاى رادیکال راهى به وسایل ارتباط جمعى ندارند». او به روشنى تصریح مى کند که چگونه در آمریکا، فراگرد سیاسى و دموکراتیک در انحصار دو حزب بزرگ دموکرات و جمهورى خواه قرار دارد و از این رو دموکراسى حقیقى به گونه اى که از لایه هاى گونه گون توده مردم نشات گرفته باشد وجود ندارد...
او در تک به تک آثار پرشماره اش از ممکن بودن «جهانى دیگر» سخن مى گوید... «مى توان به شکلى از زندگى دست یافت که انسان ها به راستى هستى خود را تعیین کنند...» مارکوزه به ضرورت تغییر ساخت مناسبات تولیدى و اجتماعى جامعه پرداخته و ضمن پافشارى بر ضرورت برچیده شدن سازوکار نظام سرمایه دارى اینگونه از واژه «آزادى» که فصل مشترک پررنگ اندیشه و آثار اوست یاد مى کند «در جامعه پیشرفته سرمایه دارى که فقر مطلق و افزایش یابنده به طور نسبى حل شده است، هدف انقلاب یافتن هستى است که به راستى در خور انسان باشد. بنا کردن شکلى تماماً تازه از زندگى!..».
مارکوزه در برابر امواج گسترده نظریات فکرسازان نظام سرمایه تاکید مى کند که مارکسیسم یک نظام بسته فکرى نیست و تصریح مى کند که عینیت و یا اعتبار عام آن همان اعتبار و عینیت تاریخ است. «مارکسیسم خود در تاریخ نیرویى موثر است و در آن تغییر مى کند، بى آنکه مفهوم خود را رها کند...».
یک هزار و نهصد و هفتاد و نه میلادى، این فیلسوف برجسته جهانى در پى عارضه قلبى، واپسین سکانس زندگى خود را در بیمارستان استارنبرگ ایالت باواریاى آلمان کلید زد. پیکر هربرت مارکوزه توسط ریکى، دوست و همسرش به خاکستر بدل شد. بیست و چهار سال پس از خاموشى مارکوزه بقایاى خاکستر او در قبرستان شهر برلین در کنار هگل براى همیشه به خاک سرد سپرده شد...
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:36 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

کارل مارکس

 

 

کارل مارکس در سال 1818 در شهر ترابر از شهرهای پروس، کنار رودخانه راین، در خانواده‌ای مرفه، تحصیلکرده، ولی نه انقلابی‌ به دنیا آمد، پدرش یک قاضی یهودی بود که در 1824 به مذهب پروتستان گروید. مارکس تا پایان دوره دبیرستان در ترابر به سر برد سپس به ترتیب به دانشگاه ‌های بن و برلین رفت و به مطالعه در علوم حقوقی و عمدتاً تاریخ و فلسفه پرداخت. در 23 سالگی دکترای فلسفه گرفت. در آن زمان در برلین یک ایده آلیست هگلی بود جزء انجمن «هگلی‌های چپ» به پرچمداری برونو بوئر که فعالیت آنها متمرکز بود بر : «استنتاج‌های انقلابی ‌و آته آلیستی از فسلفه هگل.»
مارکس در بدو امر به قصد اخذ مقام پروفسوری به منظور تدریس در دانشگاه عازم بن شد، ولی از آنجا که دولت دو فیلسوف مطرح آن زمان، یعنی لودویک فویر باخ را از دانشگاه اخراج و برونو بائر را ممنوع التدریس کرده بود، از فکر کار آکادمیک دست کشید و در سمت مقاله‌ نویس با عده‌ای از رادیکال‌های بورژوازی منطقه راین که با انجمن در تماس بودند، در اول ژانویه 1842، در کلن، اولین شماره نشریه مخالفی را به نام «راینیش تسایتونگ» منتشر ساختند. اکتبر همان سال مارکس سردبیر نشریه شد و گرایش دموکراتیک –انقلابی ‌نشریه رو به فزونی گذاشت و دولت هم که دید حتی با اعمال سانسور نشریه از پا نمی‌افتند، به رغم استعفای مارکس از سمت سردبیری روزنامه، انتشار آن را در مارس 1843 متوقف کرد. آنچه در این راستا دولت را شدیداً به خشم آورده بود، مقاله‌ای بود در رابطه با اوضاع دهقانان تولید کننده شراب در دوره موسل به قلم مارکس.
تجربه کوتاه کار روزنامه نگاری به مارکس یاد داد که به اندازه کافی با اقتصاد سیاسی آشنایی ندارد، لذا در این خصوص به مطالعه، تحقیق و بررسی پرداخت که تا پایان عمرش ادامه داشت.
در پائیز سال 1843 مارکس به منظور چاپ یک مجله رادیکال در خارج به همراهی آرنولدروژه (از جمله هگلی‌های چپی که 6-5 سال سابقه زندانی سیاسی داشت و از سال 1848 به بعد یک تبعیدی سیاسی شد) به پاریس رفت، اما صرفاً یک شماره از مجله مورد نظر به نام «سالنامه‌های آلمانی– فرانسوی» منتشر شد. علت عدم انتشار در مرحله اول مشکلات پخش مخفی آن در آلمان و در وهله دوم اختلاف نظر با آرنولدروژه بود. نگاهی به مقالات مندرج در این مجله روشن می‌سازد که مارکس در همان موقع هم یک انقلابی‌ مدافع «انتقاد بیرحمانه از هر چیز موجود» و بالاخص «انتقاد به وسیله اسلحه» بود و به مردم و کارگران اتکا داشت.
در سال 1844 با فردریک انگلس که برای چند روز به پاریس آمده بود آشنا شد و از آن پس، دوستی دیرینه‌ای بین آن دو به وجود آمد که تا پایان زندگی مارکس ادامه داشت. (جالب اینجاست که در سراسر مقاله «سنت مارکسیست‌های عملگرا ...» حتی یک مورد اشاره‌ای به انگلس نمی‌شود، و از این بابت هم مقاله‌ای فوق العاده (!) است.) آن دو با دامن زدن به یک مبارزه حاد علیه بینش‌های مختلف سوسیالیسم خرده بورژوایی که اوج آن برخورد با اصول عقاید پرودون در کتاب «فقر فلسفه» توسط مارکس بود به تدوین تئوری و تاکتیک‌های سوسیالیسم پرولتری پرداختند.
در سال 1845، پیرو درخواست موکد دولت پروس، مارکس به عنوان یک انقلابی‌ خطرناک از پاریس تبعید شد و به بروکسل رفت. در سال 1847 به همراه انگلس عضو انجمن مخفی‌ای به نام «اتحادیه کمونیست‌ها» شدند. در اولین کنگره اتحادیه در همان سال موظف شدند «مانیفست حزب کمونیست» را تهیه و تنظیم نمایند، که در سال 1848 منتشر شد.
با شعله‌ور شدن آتش انقلاب بورژوایی فرانسه در فوریه 1848، مارکس از بلژیک تبعید و مجدداً به پاریس رفت و از آنجا که انقلاب بورژوایی در آلمان و اتریش در مارس 1848 شروع شد، عازم کلن شد و مجدداً سردبیری نشریه «نیوراینیش تسایتونگ» را به عهده گرفت. هر چند انقلاب شکست خورد، ولی تئوری‌های مارکس و انگلس در دوره پرآشوب سال‌های 49-1848 به طور اعجاب‌انگیزی مهر تائید خوردند.
ضد انقلابیون فاتح، مارکس را دادگاهی و او را از آلمان اخراج کردند. مارکس نیز ابتدا به پاریس رفت اما دوباره پس از تظاهرات مردمی‌13 ژوئن 1849 مجدداً از پاریس اخراج و تا پایان عمرش در لندن ماندگار شد. در این دوره فقر بر تبعید افزوده شد و اگر کمک‌های مالی و بی‌دریغ انگلس نبود حال نه از کتب ارزشمندی چون «درباره نقد اقتصاد سیاسی» (1859) و «سرمایه» (1876) اثری بود و نه از وجود صدها کتاب و مقاله برجسته علیه طیف وسیع اندیشه‌های غیر و ضدسوسیالیسم پرولتری.
احیای تدریجی جنبش‌های دموکراتیک در دهه 50 و 60 مارکس را دوباره به فعالیت عملی کشاند، که حاصل آن تشکیل انترناسیونال اول (28 سپتامبر 1864) در لندن بود. مارکس قلب و روح این انجمن و نویسنده اول خطابیه انجمن و تعداد بیشماری قطعنامه‌ها، اعلامیه‌ها و بیانیه‌ها بود. کوشش و تلاش پیگیر و خستگی‌ناپذیر در جهت فعالیت مشترک با اشکال مختلف سوسیالیست‌های غیرپرولتری و مجادلات طولانی با دیدگاه‌های آنها به مارکس این فرصت را داد که تاکتیک‌های مبارزه‌ای پرولتری را مورد نقد و بررسی قرار دهد و به دنبال سقوط کمون پاریس (1871) اثر مشهورش را به نام «جنگ داخلی در فرانسه» (1871) منتشر کند.
به رغم انشعاب با کونین از انترناسیونال و انتقال «شورای عمومی ‌انترناسیونال» به نیویورک، انترناسیونال اول نقش تاریخی و جایگاه خود را به عنوان چراغ راهنمای جنبش‌های کارگری در جهان به دست آورد و راه را برای یک دوره رشد عظیم‌تر جنبش‌های کارگری در تمام جهان هموار ساخت و منجر به شکل گیری احزاب توده‌ای سوسیالیست طبقه کارگر در کشورهای جداگانه شد.
ولی کار مداوم و طاقت فرسا در انترناسیونال و نیز کار پیگیرانه‌تر تئوریک در بازسازی اقتصاد سیاسی و تکمیل «سرمایه» از سویی و از دست دادن همسر (در 1881) و دخترش (در 1883) از سوی دیگر، زندگی مارکس را (که دائماً با انواع بیماری‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد) بسیار سخت و دشوار کرده بود، و در نهایت، بعدازظهر آفتابی ‌مارس 1883 پس از صرف ناهار مختصری همراه با سس خردل محبوب‌اش، به عادت هر روزه، روی صندلی راحتی لم داد، کمی ‌کتاب خواند، به خواب رفت و از این خواب دیگر بیدار نشد. آرام و بی‌صدا از دنیا رفت و او کسی بود که آرامش و سکوت را از سده بیستم گرفت و ظاهراً هزاره سوم میلادی را به حال خود رها نمی‌سازد.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
پنج شنبه 16 خرداد 1392  9:38 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها