0

زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

 
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

مونیکا فرل

 

 

«مونیکا فرل» (Monica Ferrel) یکی از برندگانِ جایزه ملیِ دیسکاوری (Discovery) و عضوِ جریان ادبی پر سر و صدای دانشگاه «استنفورد» است. اشعار او در نشریات «اسلیت»، «نیویورک ریویو آف بوکز»، «پاریس ریویو» و «گاهنامه دنور» به چاپ می رسد...
 
شهرت عمده وی به علت جسارتش در تلفیق فنون مدرن شعر با ساختارهای کلاسیک آن است. تحصیلاتش را تا اخذ دو مدرک کارشناسی از دانشگاه‎های «هاروارد» و «کلمبیا» و در رشته های ادبیات و پژوهش هنری ادامه داده است. وی در حال حاضر, مقیم «نیویورک» و عضو هیئت تحریریه مجله «Verse» است. شعر او سرشار است از پرتاب های غریب ذهنی و تغییر فضاهای ناگهانی. چیزی که او و شاعران دیگری که همراه وی در کارگاه شعر «والاس استنگر» حضور داشتند، به صورت مانیفستی نانوشته رعایت می کنند: تعهد نداشتن به خط زمانی و روایی در شعری واحد.
شعری که می خوانید، در سال ٢٠٠١ به عنوان «برترین شعرِ یک استعداد جوان»، شاعر آن برنده جایزه «دیسکاوری» شد.
ترجمه شعری از مونیکا فرل 
درو کن!
بت، تناول کرده پیشکشی هایش را امشب
بلعیده قلوه های سیاه را
لوزالمعده ها را ...
عقب می کشیم
دود حلقه می بندد و محو می شود
وقتی که انگشت تهدیدش, به سمت ما اشاره می کند
وقتی منقارش را می گشاید مثل عقاب
کودکانه، حلزون می شویم و صدف گیر
وقتی زنبورها ترانه خوان به سمت کندو در پروازند
و کندو تهی شده از بس که طاعون
و درهم ریخته از نحوستِ طالع
بیا تا فراموش نکنیم گرگ را!
فراموش نکنیم فرمان آخرین را!
بیا تا فراموش نکنیم دِینمان را!
جانوران که سال خوبی را پیش بینی می کنند
ما دوباره و دوباره امسال را آغاز خواهیم کرد
******
توی شاخِ این گوزن
توی این استوانه غضروفین و تهی
خشونت یخ بسته است
انگار سرآغاز ِ فصل وفور باشد
دسته زنبورها بالا می کشند از تپه و کپه می شوند روی قله اش
تک تک شان آمده اند تا شهادت دهند بر بی گناهی من
گوشت لذیذ من بلعیدن دارد!
در استیلای دوباره وزوزِ حشرات
لیوان را می شکنیم در چلیکی سبز
سوسکی شنا می کند توی چشمِ روز
زمان در عمقِ وجودم
با من پیوند زناشویی می بندد
******
ساحره ما آتش می افروزد
از دودکشِ کلبه اش دود برمی خیزد
انگار پرهایی خاکستری را به آسمان می فرستد
من بی خانمان ام، همه جا سرای من است
این جنگل که چون اقیانوس
دهان گشوده به خمیازه
گورستانی است سبز
اینجا می توانم قوطی حکاکی شده ای باشم
ا پرندگانی که لابه‏لای استخوانهایم آواز می خوانند
مار ِ آبی می خزد به سرسرای کاخ
کاشی های آبی و سفید، فرو می افتند از دیوار
شکستن، شکستنِ کاسه سفالی ...
آن غروبی که به هوای ماهیگیری، کنار اسکله رفتیم،
توی آن قایق چوبی
تنها خط کشیدیم روی اعصاب همدیگر......
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:29 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

هانس کریستین آندرسن   

 

 

«هانس کریستین آندرسن » در دوم آوریل ۱۸۰۵ در کلبه محقری در جزیره «فیونی» دانمارک از پدری کفش دوز و بسیار تهیدست متولد گردید و در چهارم اوت ۱۸۷۵ درگذشت. با وجود ظلمت فقر هنوز نوری از شادی در آن کلبه می تابید... 
 
زیرا پدربا تمام نیرو برای کامکاری و پیشرفت فرزندانش می کوشید. هانس یازده ساله بود که این اشعه ی حرارت بخش نیز خاموش گردید؛ پدرش وفات یافت و او ناگزیر تحصیل را رها کرد و به تلاش برای معیشت پرداخت. لیکن نتوانست موفقیتی به دست آورد و به ناچار با عشقی شگفت آور که به آموختن داشت به مدرسه مخصوص بینوایان و یتیمان رفت، در حالی که به جز مطالعه، به حرفه تئاتر نیز علاقه وافری داشت. هانس چهارده ساله بود که به صورت ولگردی بی خانمان به کپنهاک پایتخت کشور خود قدم نهاد. روزهای اول برای تحصیل معاش به آوازه خوانی در کوچه ها پرداخت و پس از چندی توانست کار بی ارزشی در یکی از تئاترها بیابد، اما چندی بعد او را به علت آن که بلوغ، لطف صدای او را از بین برده بود، اخراج نمودند. هانس بار دیگر سرگردان کوچه ها شد. لیکن نبوغ او وی را با چندین تن از هنرمندان سرشناس عصر خویش آشنا نمود و همین آشنایی سبب شد که وی بتواند در تئاتر سلطنتی راه پیدا کند و چون تقریباً از نظر معاش خیال وی راحت شد فوراً در دانشگاه کپنهاک به ادامه تحصیل پرداخت. هانس اولین مجموعه شعرش را «سفری پیاده از کانال هولمن تا شرق آماگار» نام نهاد. این کتاب را می توان ترانه های رنج بار تنهایی و گرسنگی و دربه دری نام نهاد که آن را در سن ۲۲ تا ۲۵ سالگی تنظیم و منتشر کرد. این ترانه ها به حدی بر هنردوستان مقبول افتاد که «فردریک ششم» برای وی یک مقرری قابل توجه تعیین و از این زمان زندگی هانس به طور کلی تغییر کرد و او توانست بدون بیم از گرسنگی و رنج فردا ،به کارهای ادبی بپردازد و حتی با مسافرت به ممالک اروپایی (کشورهای ایتالیا، فرانسه، سویس و آلمان) مردم را بیشتر بشناسد و با طبیعت و روحیات آن ها بیش از پیش آشنا شود. ره آورد این سفر دو ساله افسانه ها و داستان های دلکشی است که در مجموعه ای به نام «افسانه ها و سرگذشت ها» منتشر نمود. تکنیک ساده، لحن بی پیرایه و خالی از قید اشعار، توانست هانس را به عنوان یک نویسنده بزرگ و این کتاب را شاهکاری برای مطالعه بزرگسالان و کودکان تمام اروپا معرفی کند. آندرسن پس از چندی داستان دیگری به نام « ویلون نواز تنها» و نیز پس از چند ماه داستان دیگری به نام «بدیهه سرا» منتشر نمود. وی درآن زمان نویسنده ای مقتدر بود که همه مردم به وی علاقه داشتند و حتی به شدت مورد توجه دربار بود. این موفقیت ها و شهرت اعجاب آور او، منتقدین و نویسندگانی را که سال ها خون دل خورده و در مکاتب مختلف طبع آزموده بودند به شدت عصبانی کرد تا آنجا که هر روز مقاله ای علیه وی منتشر می شد. آندرسن که تصور می کرد بزرگترین حامیان وی هنرمندان و منتقدین خواهند بود، از احساس کینه و دشمنی این گروه به شدت آزرده شد. ناچار از وطن خویش مسافرت کرد و در هر کشور اروپایی مدتی اقامت نمود. اما افسانه های او به سرعت مشهور شد و با آن که آندرسن خود به آنها علاقه ای نشان نمی داد به تکمیل افسانه هایش پرداخت و نخستین جلد آن ها را با بخش هایی که در سال های ۱۸۳۶ و ۱۸۳۷ انتشار داده بود تکمیل کرد و در دسترس همگان نهاد؛ از آن به بعد افسانه های دیگری از این مجموعه منتشر کرد که آخرین آنها را در سال ۱۸۷۲ به چاپ رسانید.
در سال ۱۸۶۷ به پاریس رفت و مورد استقبال بی دریغ محافل هنری و مردم قرار گرفت تا اینکه در اواخر عمر به میهن خود بازگشت و در اثر حادثه ای سخت مجروح شد و سه سال پس از این تصادف در سال ۱۸۷۵ در گذشت. در مراسم خاکسپاری تجلیل عظیم و بی سابقه ای از وی به عمل آمد و پادشاه دانمارک شخصاً در تشییع جنازه او شرکت کرد، زیرا به راستی گوهری ارزنده از تارک ادبیات دانمارک گم شده بود.
از آندرسن قریب ۳۵ جلد کتاب باقی مانده است که علاوه بر کتاب هایی که قبلا ذکر شد می توان «مجموعه قصه» و «داستان»، «افسانه های کوتاه»،و کتاب دلکش و عمیقی به نام «زندگی من» و «تصاویر بی تصویر» رانام برد.این کتاب مشهورترین اثر این نویسنده است که در آن تجسمی لطیف از «کپنهاک» تا رود «گنگ» و از «گروئنلند تا صحرای آفریقا» در آن نقاشی شده و در این نقاشی نهایت استادی به کار رفته است. محتوای آن نیز بسیار عمیق و گیراست و بیشتر از سایر آثار وی لطف و زیبایی با عمق فلسفی و طنز و انتقاد از نابسامانی ها درهم آمیخته است. قهرمانان آثار افسانه های وی زیبا، پرحرکت و اغلب مقتدرند، لیکن تنها از اقتدار خود به سود خصایل پاک استفاده می کنند. «ژراردو نروال» نابغه ی بزرگ ادبیات معاصر درباره وی می گوید. «همه چیز در آثار او زنده است و محسوس» و واقعاً نیز چنین است.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:30 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

 

بیوگرافی لویی سلین
 
 
سلین در این گفتگوی خواندنی از عشق و دوستی سخن به میان آورده و درعین حال اشاراتی نیز با پاره‎ای از آثار خود داشته است.
 لویی فردینان سلین

این آخرین مصاحبه‎ای‎ست که با سلین انجام شده، آن نویسنده فاشیست، متفرعن، گَنده دماغ، اما در عین حال دارای سبکی مفتون کننده و نثری غبطه برانگیز، که کتابی دیوانه‎کننده چون «سفر به انتهای شب» را نوشته و انبوهی شاهکار دیگر، نویسنده‎‎ای که کار ضعیف در کارنامه اش نمی توان دید، چرا که همواره در اوج پریده. می‎گویند در اواخر عمر در مرز دیوانگی سیر کرده، اما این آخرین گفتگوی او البته چندان نشانی از دیوانگی در خود ندارد، گفتگوی حاضر در ژوئن 1961 انجام شده و سلین در جولای همین سال با زندگی وداع کرده. سلین در این گفتگوی خواندنی از عشق و دوستی سخن به میان آورده و درعین حال اشاراتی نیز با پاره‎ای از آثار خود داشته است.

***

“آیا در داستانهای شما، عشق خیلی اهمیت دارد؟ “

سلین: “در هیچکدامشان! نیازی به این نیست. کسی که داستان می‎نویسد باید فروشی هم داشته باشد. “

“دوستی چی؟ این یکی اهمیت دارد؟ “

سلین: “از اینهم حرفی نزنید. “

“پس به این ترتیب، لا بد به نظر شما نویسنده باید روی احساسات‎ دیگری که اهمیت کمتری دارند، تکیه کند؟ هان؟ “

سلین: “ببینید، اینطوری گویا شما دارید درباره یک‎”‌شغل‎”‌و”‌کار”‌حرف‎ می‎زنید. شغل و کاری مهمه و بحساب میاد. البته به اضافه اینکه آدم او شغل را از سر بصیرت فراوان انتخاب کرده. . . درباره اینا-همین عشق و دوستی و. . . که شما میگید-خیلی با تبلیغات حرف زده شده. قضیه را عوامانه کرده‎اند. البته-متاسفانه‎ خود ماها هم موضوع و هدف این تبلیغات هستیم. که این دیگه نفرت‎انگیزه. اما برای‎ هرکسی بالاخره یک روزی فرا می‎رسد که باید در برابر این تبلیغات کاذب و عوام‎زدگی‎ها -چه در حوزه‎ی ادبیات و چه در سایر حوزه‎ها-خجالت بکشد از خودش. با فروتنی‎اش‎ آنها را علاجی کند. (تن ندهد به آنچه‎”‌مشهور”‌شده. یا توی بوق کرده‎اند. . . ) بله، همین تبلیغات و عوام‎زدگی‎ها است که ماها رو عقیم کرده و بی‎خاصیت. این ننگ‎ دارد! گویی آدم هیچ کار دیگری ندارد، جز همان شغل و کار روزمره‎اش! و بعد هم برود بمیرد، دیگه. مطلب اینه. این مردم، بعضی‎هاشان به کتابهای شما با دقت توجه می‎کنند، بعضی‎هاشون هم، نه! عده‎ای اونها رو می‎خوانند، عده‎ای هم، نه! این‎ شغل اونهاست. کارشونه. خوب این وسط نویسنده باید بره مخفی بشه. نباید توی‎ چشمها بیاد. “

“پس به این ترتیب، شما فقط برای درک لذت قلم، می‎نویسید؟ “

سلین: “نخیر! هرگز! اگر پول داشتم، هیچوقت قلم نمی‎زدم. این ماده یک‎ قانون بنده است! “

“آیا ازعشق‎ها و نفرت‎ها نمی‎نویسید؟ “

سلین: “نه اینکه ابدا ننویسم. اگر من به این احساس‎هایی که شما می‎گویید می‎پردازم، خوب این کار من است. کار مردم کوچه و بازار که نیست. “

“از بین معاصرین شما، آیا کسی هست که علاقه و توجه شما را برانگیزد؟ “

سلین: “نه! هرگز! یه وقتی به این حضرات توجه داشتم. برای اینکه از فرار کردنشان از جنگ باز دارمشان! اونها از جنگ فرار نکردند و در عوض با سربلندی و افتخار بازگشتند. اما خوب، همینها، بعدا باعث شدند که من بروم زندان. توی‎ دردسرها با اونها شریک شدم. گرچه من نمی‎بایست اینطوری توی دردسر می‎افتادم، باید فقط از دست خودم می‎کشیدم. “

“در آخرین کتابتان، “احساس‎“ها و”‌انگیزش‎“هایی هست که شما را افشا می‎کند. “

سلین: “آدم می‎تواند خودش را باز کند. مهم نیست چگونه. . . این که کار مشکلی نیست. “

من بلد نیستم چطوری با زندگی بازی کنم. من یک برتری‎ها و ترجیح‎های‎ مشخصی دارم بر دیگران. دیگرانی که-باری، به هر جهت-پوسیده‎اند و تباه‎ شده‎اند. چرا که همیشه با زندگی بازی کرده‎اند. یعنی فقط خورده‎اند و نوشیده‎اند.

 مجموعه‎ای از این‎ قبیل-به اسم زندگی-که از این تن دیگه چیزی برای آدم باقی نمی‎گذارد-یا اگر بگذارد، کمی بیشتر از هیچ خواهد بود! خود من، بازیگری نمی‎دانم.

“یعنی اینطوری می‎خواهید بگویید که هیچ‎چیز درونی و پیچیده‎ای توی‎ آخرین کارتان نیست؟ “

سلین: “نه! چیز درونی و پنهان که نه! البته یک چیز-و فقط یک چیز-وجود دارد و آن اینکه من بلد نیستم چطوری با زندگی بازی کنم. من یک برتری‎ها و ترجیح‎های‎ مشخصی دارم بر دیگران. دیگرانی که-باری، به هر جهت-پوسیده‎اند و تباه‎ شده‎اند. چرا که همیشه با زندگی بازی کرده‎اند. یعنی فقط خورده‎اند و نوشیده‎اند. مجموعه‎ای از این‎ قبیل-به اسم زندگی-که از این تن دیگه چیزی برای آدم باقی نمی‎گذارد-یا اگر بگذارد، کمی بیشتر از هیچ خواهد بود! خود من، بازیگری نمی‎دانم. بازیگر نیستم‎ هرگز و ابدا. بنابراین آن غرایزی که گفتم، توی من درست عمل می‎کنند. بله، من‎ بلدم که از اونها چگونه و کدام را انتخاب کنم و چگونه آنها را مزه کنم و بچشم. من فقط فرصت یک بار زندگی کردن را دارم. توی همین فرصت یکباره‎ است که باید آرامشی بیابم و بعد تنها رها شوم در خودم و به خودم.

“در کدامیک از نویسندگان، استعداد و هنری سراغ دارید؟ “

سلین: “به نظر من سه نفر بودند که در دوره‎ای بزرگ، نویسنده به شمار می‎آمدند: “موراند”‌ (MORAND) ، “رامز”‌ (RAMUZ) و یکی هم‎”‌بارباس‎”‌ . (BARBUSS اینها دارای اون‎”‌حس‎”‌و”‌انگیزش‎”‌که ازش حرف زدم، بوده‎اند. گویی برای همین کار ساخته شده بودند. اما بقیه قلم‎زن‎ها، برای نویسندگی ساخته نشدند. همینطوری- فی سبیل الله-شیاد و دورو تشریف دارند! یک باند شیاد! و اونوقت همین حضرات، آقا و جلودار هم هستند و می‎فتند جلو! “

 لویی فردینان سلین

 

“فکر می‎کنید الان یکی از نویسندگان بزرگ معاصر هستند؟ “

سلین: “نه! هرگز! “نویسندگان بزرگ. . . “حتی دلم نمی‎خواهد دور و بر این‎ عناوین بگردم! اول آدم باید بمیرد و بترکد! بعد که ترکید، اونوقت یه عده‎ای می‎آیند و ماها رو طبقه‎بندی می‎کنند. بله، اولین قدم این است که بمیریم تا بعد تکلیفمان را روشن کنند. . . “

“فکر می‎کنید که آیندگان و اعقاب شما، به عدالت درباره‎ی شما قضاوت‎ خواهند کرد؟ “

سلین: “خدای من! نه! هرگز متقاعد نیستم که اینطوری خواهد شد. نه! ممکن‎ است در آینده کسی که می‎خواهد کارهای مرا ارزیابی و ارزشگذاری کند، اصلا فرانسوی‎ نباشد. یک نفر چینی یا یک آدم بیگانه دیگری باشد. که بنشیند و صورتی از قضایا و کارهای من به دست بدهد و بعد هم قضاوتی بکند در مورد من. چه بسا از این ادبیات‎ دست‎پخت بنده یا از این سبک و سیاق عوضی من در نوشتن و در نثر ، و یا از سه نقطه‎ای که مرتب توی نوشته‎هام هست بند کند به همین! خیلی بعید نیست. من دیگه کاری را کرده‎ام. داریم راجع به‎”‌ادبیات‎”‌ حرف می‎زنیم. هان؟ بله در این زمینه، من کار خودم را کرده‎ام. دیگه آخر خط ام. بعد از داستان‎”‌مرگ قسطی‎”‌همه حرفهایم را زده‎ام-که چندان هم حرف زیادی‎ نیست! “

“از زندگی متنفرید؟ “

سلین: “خوب، راستش نمیتونم بگم از زندگی لذت می‎برم. نه! در واقع دارم‎ تحملش می‎کنم. چرا که هنوز زنده‎ام و نفس می‎کشم، و مسئولیتهایی هم دارم. از همه‎ی اینها به کنار، من کمی بیش از حد بدبینم. قاعدتا باید به چیزی امیدوار باشیم. اما من هیچ امیدی به هیچ‎چیزی ندارم. البته یک آرزو دارم: دلم می‎خواهد هرچه‎ راحت‎تر و بی‎دردسرتر بمیرم-مثل هر آدم دیگری. همین و بس. نیز دلم می‎خواهد هیچکس به خاطر من به علت وجود من، توی دردسر و توی رنج نیفتد. بله، مردن‎ در آرامش. هان؟ اگر ممکن شود، از یک مرض عفونی واگیر مردن، یا سر به نیست کردن‎ خود! این کار هنوز خیلی ساده است. اونی که در راه است و بعدا پیش می‎آید، عینا همون چیزی است که خواهد شد-گرچه بزرگتر و وسیع‎تر. آنچه بعدا می‎آید، چیزی‎ نیست جز همان که الان در راه است! الان من خیلی خیلی دردناک‎تر و پرزحمت‎تر از یک سال قبل کار می‎کنم. سال بعد هم از امسال دشوارتر خواهد بود. موضوع اینه! “

 

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:31 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

ویسلاوا شیبورسکا

 

 

 
ویسلاوا شیبورسکا در یک فوریه 2012 چشم از جهان بست . وی در سال 1996 توانست جایزه ادبی نوبل را از آن خود کند  جایزه ای که معمولا  به نویسندگان  رمان تعلق می گرفت و کمتر پیش می‌آمد که زنی شاعر بتواند این جایزه را برباید. دیر زمانی نیست که شیبورسکا  از جهان ادبی رخت بر بسته  و به همین مناسبت چند سطری از او  تقریر می شود.

 

ویسلاوا شیبورسکا

محمد شمس لنگرودی معتقد است، شیمبورسکا از معدود شاعرانی بود که شعرهایش شایستگی معرفی به جهان و برنده‌ی نوبل ادبیات شدن را داشت.

وی می گوید: در سال 1996 که شیمبورسکا برنده‌ی نوبل ادبیات شد، مارک اسموژنسکی، محقق برجسته‌ی لهستانی، که آن روزها در ایران به سر می‌برد، شعرهایی از این شاعر مطرح لهستانی را به فارسی ترجمه کرد. آن روزها فرصت خوبی بود که از اسموژنسکی درباره‌ی کیفیت شعر شیمبورسکا سۆال کنم. اسموژنسکی می‌گفت، شیمبورسکا دو گونه شعر دارد؛ شعرهایی که مخاطب عام کم‌تر با آن‌ها سروکار دارد و از طرفی، سروده‌های دیگری که با توجه به دقایق شعری سروده شده است و مورد توجه مخاطب عام نیز قرار می‌گیرد.

شمس لنگرودی اهمیت برجسته‌ی شعر شیمبورسکا را طنز رندانه‌ی او می داند که با جابه‌جایی اشیای روزمره و باورداشت‌ها اتفاق می‌افتاد. طنزهای شیمبورسکا عمدتا رویکرد فلسفی دارد و این طنزها در اهمیت دادن به زندگی است. در طنزهایی هم که درباره‌ی مرگ دارد، آن را دست می‌اندازد. من کم‌تر شاعری را دیده‌ام که شعرش به ظاهر این‌قدر عامیانه و در عین حال این‌قدر دقیق باشد. این‌ها در ترجمه‌های شعرهای او هم مشهود است؛ اما آن گفت‌و‌گو با اسموژنسکی این مسأله را برایم مسلم کرد.

با انتخاب ویسلاوا شیمبورسکا به عنوان برنده جایزه ادبی نوبل ستاره‌ی جدیدی را کشف کرده‌اند و این بدین معنا نیست که دور و بر ما روشن‌تر شده و چیزی اضافه شده که تا به حال نبوده باشد "ویسلاوا شیمبورکسا"، شاعر سرشناش لهستانی ، دوم ژانویه ی سال 1923 در روستای «بنین»، واقع در غرب لهستان متولد شد. او در سال 1931 ، به اتفاق خانواده‌اش عازم شهر بزرگ "کراکو" شدند و در همین شهر ، ویسلاوا تحصیلات دبستانی ، دبیرستانی و دانشگاهی خود را به پایان رساند. بعد از دریافت مدرک لیسانس جامعه شناسی از دانشگاه کراکو ، از سال 1953 ، فعالیت مبوعاتی خود را در هفته نامه‌ی "زندگی ادبی" آغاز کرد. شیمبورسکا تا سال 1981 ، یعنی به مدت 28 سال ، صفحات شعر این هفته‌نامه را اداره می‌کرد و همزمان برای دیگر مجلات ادبی کشورش ، نقد شعر و داستان می‌نوشت. «ماهیگیران یک بطری از آب گرفتند ، در آن کاغذی بود ، با این پیام: آدم‌ها ، کمک! اینجایم دریا مرا به جزیره ای خالی افکنده است. بر ساحل‌ام، چشم به راه شما بجنبید ، اینجایم ، اینجا یکی گفت: " پیام بی تاریخ است دیگر حتماً دیر دیر شده است. بطری چه روزهایی که شناور نبوده است." دیگری گفت: « تازه کجا؟ حتا نمی دانیم در کدام دریا» و آخری گفت: «نه دیر است و نه دور ، هرجا ، جزیره‌ی اینجاست.» ساکت شدند، این ویژگی حقایق عریان است.» ویسلاوا، از دوران نوجوانی ، سرودن شعر را آغاز کرد. اولین مجموعه‌ی اشعار او با عنوان: " به این خاطر زندگی می‌کنم" ، در سال 1951 به چاپ رسید. از دیگر کتاب‌هایش ، می‌توان به عناوین زیر اشاره کرد: پرسش‌هایی از خودم (1954) ، فریاد به بتسی (1957) ، نمک (1963) ، آدم‌ها روی پل (1986) و انتها و آغاز (1933). شیمبورسکا، در سال 1996 موفق به کسب جایزه‌ی نوبل ادبیات شد و به این ترتیب، به شهرتی جهانی دست یافت. بعد از گرفتن جایزه‌ی نوبل ، اشعار وی به 37 زبان دنیا ترجمه شد. «سوار کشتی نوح شوید» بارانی طولانی درگرفت سوار شوید، چرا که جایی ندارید بروید: ای شعرهای تک‌صدا هیجان‌های خصوصی استعدادهای بی مصرف کنجکاوی‌های اضافی غم‌ها و ترس و لرزهای کم دامنه و تو ای میل دیدن اشیا از شش جهت آب رودخانه‌ها بالا می‌آید و طغیان می‌کند. سوار شوید: نورپردازی‌ها و ته رنگ‌ها عشوه‌ها، تزیینات و جزییات استثناهای احمقانه نشانه‌های از یادرفته انواع بی‌شمار رنگ خاکستری بازی برای بازی و اشکِ خنده تا چشم کار می‌کند، آب و افق در مه سوار شوید: برنامه‌هایی برای آینده‌ایی دور شادی‌هایی زاده از اختلاف‌ها ستایش از بهترین‌ها انتخابی که محدود به یکی از دو چیز نباشد عذاب وجدانی کهنه شده زمانی برای اندیشیدن و ایمان به این‌که همه‌ی این‌ها یک‌روز به درد خواهد خورد. به خاطرِ کودکانی که هنوز خودمان هستیم پایان افسانه‌ها خوش است. این‌جا نیز پایان دیگری نمی‌تواند داشته باشد باران بند می‌آید موج‌ها آرام می‌گیرند در آسمان روشن ابرها کنار می‌روند و باز هم مثل ابرهایی خواهند بود که برازنده‌ی آدم‌هایند: باشکوه و مضحک در شباهت خود به جزیرهای خوشبخت برّه‌ها گل کلم‌ها و کهنه‌های بچه که در آفتاب خشک می‌شود.

شیمبورسکا، شاعری اخلاق‌گرا به شمار می‌رود و طنز، جایگاه ویژه‌ایی در آثارش دارد. شعر شیمبورسکا بر پایه‌ی دست‌یابی به تجارب فراوان در شعر تغزلی لهستان ، سروده شده است. در آثار مختلف این شاعر، تعهد به مسایل و دردهای انسانی ، از جایگاه محوری برخوردار است. «زندگی چه دراز باشد چه کوتاه زندگی‌نامه باید کوتاه باشد...».

شعر شیمبورسکا ، دارای مشخصه‌های منحصربه فردی است که بعد از خواندن چند شعر ، می‌توان آن‌ها را حتی در یک مجموعه شناسایی کرد. در شعر او ، هرچیزی از شخصیت برخوردار می‌شود و به هر شخصیتی ، شاعرانه نگریسته می‌شود، به‌طوری که می‌توان گفت: در شعر شیمبورسکا ، هرچیزی اصالت می‌یابد. نگاه او به اشیا، واژگان و مفاهیم ، نگاهی شهودی است ؛ به‌طوری که سعی می‌کند هرچیز را از نو کشف کند و شعر او ، در کشف دوباره‌ی این جهان ساخته می‌شود. یکی دیگر از ویژگی‌های بیان شیمبورسکا، این است که اتفاقات و وقایع روزمره را به شعر می‌کشاند. اتفاقاتی که ما هر روز با آن‌ها سر و کار داریم. اما از کنارشان می‌گذریم. اگرچه دقت کردن به جزییات زندگی ، یکی از ویژگی های شعر زنانه است ؛ اما شیمبورسکا از زنانگی شعرش استفاده می‌کند و نگاهی ژرف را در کوچکترین اجزای زندگی حاکم می‌کند. «عکسی از یازده سپتامبر» از طبقات گر گرفته پایین پریدند. یک نفر، دو نفر چند نفر دیگر بالاتر ، پایین‌تر عکس ، آنها را در زندگی نگه داشته وُ هنوز ، نگه داشته وُ فراز زمین ، دو سوی زمین یکی از آنها، هنوز سالم است با چهر‌ه‌ایی مشخص وُ جراحتی که خوب پنهان شده. فرصت کافی‌ست تا موها پریشان شود وُ کلید و پول خرد از جیب بیرون بریزد. هنوز میان زمین و آسمان‌اند. میان جاهایی که همین دم گشوده شده. تنها دو کار می‌توانم برایشان انجام دهم این پرواز را شرح دهم یا جمله آخر را نگویم.

شیمبورسکا، شاعری اخلاق‌گرا به شمار می‌رود و طنز، جایگاه ویژه‌ایی در آثارش دارد. شعر شیمبورسکا بر پایه‌ی دست‌یابی به تجارب فراوان در شعر تغزلی لهستان ، سروده شده است. در آثار مختلف این شاعر، تعهد به مسایل و دردهای انسانی ، از جایگاه محوری برخوردار است. «زندگی چه دراز باشد چه کوتاه زندگی‌نامه باید کوتاه باشد...».

ویسلاوا شیبورسکا

 

عشق در نگاه اول

از کتاب «آدم‌ها روی پل»

هر دو بر این باورند

که حسی ناگهانی آن‌ها را به‌هم پیوند داده.

چنین اطمینانی زیباست،

اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،

گمان می‌بردند هرگز چیزی میان آن‌ها نبوده.

اما نظر خیابان‌ها،پله‌ها و راهروهایی

که آن دو می‌توانسته‌اند از سال‌ها پیش

از کنار هم گذشته باشند، در این‌باره چیست؟

دوست داشتم از آن‌ها بپرسم

آیا به یاد نمی‌آورند-

شاید درون دری چرخان

زمانی روبروی هم؟

یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟

یک صدای «اشتباه گرفته‌اید» در گوشی تلفن؟

- ولی پاسخشان را می‌دانم.

نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.

بسیار شگفت‌زده می‌شدند

اگر می‌دانستند ، که دیگر مدت‌هاست

بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.

هنوز کاملا آماده نشده

که برای آن‌ها تبدیل به سرنوشت شود،

آن‌ها را به هم نزدیک می‌کرد، دور می‌کرد،

جلو راهشان را می‌گرفت

و خنده‌ی شیطانیش را فرو می‌خورد و

کنار می‌جهید.

علائم و نشانه‌هایی بوده

هر چند ناخوانا.

شاید سه سال پیش

یا سه‌شنبه‌ی گذشته

برگ درختی از شانه‌ی یکی‌شان

به شانه‌ی دیگری پرواز کرده؟

چیزی بوده که یکی آن را گم کرده

دیگری آن را یافته و برداشته.

از کجا معلوم توپی در بوته‌های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره‌ها و زنگ‌درهایی بوده

که یکی‌شان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.

چمدان‌هایی کنار هم در انبار.

شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،

که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی

فقط ادامه‌ای‌ست

و کتاب حوادث

همیشه از نیمه‌ی آن باز می‌شود.

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:32 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

 

اندرو ساریس
 
اندرو ساریس که استاد سینما در دانشگاه کلمبیا و نویسنده کتاب سینمای آمریکاست به‌قدری در فرهنگ سینما مطالعه داشت که گاهی تصور می‌شد خود، سازنده برخی از فیلم‌های مورد نقدش بوده است.
مبارز اسبق دنیای نقد فیلم این روزها آرام در آپارتمانش در نیویورک نشسته و به مجموعه کارهایش فکر می‌کند، به تمامی جدل‌های مطبوعاتی با رقبایش و یا بحث در مورد آخرین فیلم فلینی و کوبریک که گاهی تا نیمه شب به طول می‌انجامید. زندگی او در دهه‌1960 عمدتا در سالن‌های تاریک سینما یا پشت میز کارش برای تایپ آخرین نقدها و پیشی‌گرفتن از رقبایش می‌گذشت. در این لحظات همیشه به این نکته فکر می‌کرد که پالین کیل درباره این فیلم چه می‌نویسد یا اینکه چطور می‌تواند برای یک بار هم که شده پوزه جان سیمون را به خاک بمالد.
درآن سال‌ها همیشه کارگردان‌ها و فیلم‌هایی پیدا می‌شدند که او دست به ستایش‌شان بزند و برای مثال« ماجرا» ساخته آنتونیونی را ادیسه مدرن دنیای هنر بنامد.
ولی اندرو ساریس 81‌ساله از این دوران فاصله زیادی گرفته و تنها خاطرات مبهمی را به همراه دارد او در مورد روزهای روشن سینما می‌گوید: ما همه هیجان زده بودیم و دائما سعی می‌کردیم تا در رقابت نانوشته‌مان برترین باشیم. ما می‌دانستیم که گاهی اوقات حرف‌های احمقانه می‌زنیم ولی سینما برای همه مهم‌تر از هر چیز دیگری بود و تعجیل برای نوشتن درباره این سینمای خوب مقدم بر هرکار دیگری بود.
این منتقدان عمدتا شرایط مالی خوبی نداشتند اما درگیری‌های لفظی آنها همیشه مورد توجه علاقه‌مندان سینما بود تا جایی که روزنامه نیویورک‌تایمز در سال‌1971 دو صفحه کامل روزنامه را به جنگ لفظی سیمون و ساریس در مورد سینمای مؤلف و ارزش آن در سینمای روز اختصاص داد و ساریس در انتهای آن گفت‌وگو وقتی نتوانست سیمون را راضی به پذیرش نظرش کند آن جمله معروف را درباره او گفت: سیمون بزرگترین منتقد سینمایی قرن نوزدهم است!
ساریس که از ماه ژوئن گذشته با احترام از کار در روزنامه نیویورک آبزرور کنار گذاشته شد یکی از آخرین بازماندگان روزهای طلایی نقد فیلم بود. این عصر طلایی نقد از اوایل دهه‌1950 و با حضور فیلم‌‌های کارگردان‌هایی چون فرانسوا تروفو، اینگمار برگمان، آکیرا کوروساوا و ژان‌‌لوک‌گدار آغاز شد و پس از ‌ 2دهه حاکمیت بی‌چون‌وچرای سینمای اروپا و آسیا، نوبت به موج جدید سینمای آمریکا در دهه‌1970 رسید که حرف‌های تازه‌ای برای گفتن داشت. در تمامی این دوران تعداد معدودی از منتقدان- اندرو ساریس،  پالین کیل، استنلی کافمن و منی فاربر- معتقد بودند این جنبه از سینما ارزش بحث و بررسی دقیق را دارد و روندی که آنها در دهه‌1950 آغاز کردند به تیتر سال‌1969 روزنامه نیویورک تایمز منجر شد: برای فرار از زندگی به سینما نروید، سینما حالا هنر برتر است.
با صف کشیدن علاقه‌مندان سینما در مقابل سالن‌های ویژه نمایش آثار هنری در نیویورک و منهتن، دیگر فرصت برای بحث درباره فیلم‌هایی چون بانی و کلاید، به پیانیست شلیک کن، دکتر استرنج لاو و روانی مهیا شده بود.موریس دیکستین از دانشگاه نیویورک درباره تاثیر‌گذاری این دسته از منتقدان بر فرهنگ سینمایی دهه‌های ‌1950‌تا‌1970 می‌گوید: این دوره‌ای بود که سینما تجربه‌ای مدرن را پشت سر می‌گذاشت و منتقدان این هنر مدرن را به داخل جامعه آوردند. در این راه ساریس آمریکایی‌ها را با تئوری سینمای مولف فرانسه آشنا کرد؛ جایی که کارگردان‌‌ همچون نویسنده ‌ای  که با کتاب‌هایش با خواننده ارتباط برقرار می‌کند، مسائلی را با تماشاگر در میان می‌گذارد و به این ترتیب نقش کارگردان به‌مراتب مهم‌تر از ستاره سینماست. او البته اشاره کرده بود که هالیوود در دوران اوج خود مؤلفانی چون اورسن ولز، ساموئل فولر و جان فورد داشته است.
مارتین اسکورسیزی از دیداری که سال‌ها قبل با ساریس در خیابان چهل و دوم نیویورک داشته و طی آن در‌باره فیلم‌‌هایی که برای ساخت‌شان دنبال سرمایه‌گذار بوده صحبت کردند، می‌گوید: اندرو ساریس برای نسل جوان آن دوره کار مهمی انجام داد و به آنها یاد داد که سینمای آمریکا تنها کارخانه تولید فیلم نبوده بلکه سینماگران مؤلفی هم داشته که هنر واقعی را ارائه می‌کردند.
این منتقدان عمدتا شرایط مالی خوبی نداشتند اما درگیری‌های لفظی آنها همیشه مورد توجه علاقه‌مندان سینما بود تا جایی که روزنامه نیویورک‌تایمز در سال‌1971 دو صفحه کامل روزنامه را به جنگ لفظی سیمون و ساریس در مورد سینمای مؤلف و ارزش آن در سینمای روز اختصاص داد و ساریس در انتهای آن گفت‌وگو وقتی نتوانست سیمون را راضی به پذیرش نظرش کند آن جمله معروف را درباره او گفت: سیمون بزرگترین منتقد سینمایی قرن نوزدهم است!
اما رقابت اصلی ساریس با پالین‌کیل بود تا جایی که بعدها طرفداران این دو منتقد در مطبوعات، ساریسی‌ها و کیلی‌ها خوانده می‌شدند.
مبارز اسبق دنیای نقد فیلم این روزها آرام در آپارتمانش در نیویورک نشسته و به مجموعه کارهایش فکر می‌کند، به تمامی جدل‌های مطبوعاتی با رقبایش و یا بحث در مورد آخرین فیلم فلینی و کوبریک که گاهی تا نیمه شب به طول می‌انجامید. زندگی او در دهه‌1960 عمدتا در سالن‌های تاریک سینما یا پشت میز کارش برای تایپ آخرین نقدها و پیشی‌گرفتن از رقبایش می‌گذشت.
ساریس که استاد سینما در دانشگاه کلمبیا و نویسنده کتاب سینمای آمریکاست به‌قدری در فرهنگ سینما مطالعه داشت که گاهی تصور می‌شد خود سازنده برخی از فیلم‌های مورد نقدش بوده. او شیفته میزان‌سن و میزان ارتباط فیلم با تماشاگر بود. پالین‌کیل در مقابل معلومات دانشگاهی نداشت اما یک روشنفکر سینمایی بود و در نیویور‌کر سعی می‌کرد بیشتر به بعد بصری فیلم‌ها بپردازد و به کارکرد فرهنگی فیلم‌ها چندان اهمیتی نمی‌داد. دشمنی این دو تا جایی شدت گرفت که وقتی در سال‌1969 ساریس با مولی هاسکل- یکی دیگر از منتقدان سینمایی- ازدواج کرد و پالین‌کیل را به مراسم عروسی دعوت کرد، کیل در جواب گفت: منتظر می‌مانم تا به عروسی دوم هاسکل بروم!
اما این دو در زمانی که منافع منتقدان سینمایی به‌طور کلی به خطر می‌افتاد و یا اینکه موقعیت منتقدان را در رسانه‌ها ضعیف احساس می‌کردند به‌خوبی از هم حمایت می‌کردند و گاهی هم مشترکا از یک کارگردان تمجید می‌کردند. جی هوبرمن، منتقد نشریه ویلج‌وویس با ذکر این نکته می‌گوید: پالین و اندرو هر دو کارهای دپالما و اسکورسیزی را دوست داشتند. ساریس در نشریه ویلج‌وویس در دهه‌1960 چهره‌ای منحصر به فرد بود. او یک‌سال تمام با کارگردان‌های موج نو سینمای فرانسه در کافه‌ها قهوه خورده و گپ زده بود و همین آشنایی‌اش باعث شد تا بعدا سردبیر نسخه انگلیسی کایه دو سینما شود.
خاطره مهم دیگر او تماشای بر باد رفته برای چهل و هشتمین بار و لذت بردن از بازی ویوین‌لی در بار چهل‌و‌هشتم به اندازه بار اول است. در دهه‌1960 ویلج وویس از معدود نشریاتی بود که جریان اصلی سینما را با تردید و شک دنبال می‌کرد و در عوض به اتفاقات سینمایی آن سال‌ها بعد دیگری می‌داد. ساریس درباره فیلم روانی هیچکاک نوشت: آلفرد هیچکاک آوانگاردترین فیلمساز امروز آمریکاست و روانی در کنار تکرار فضای وحشت فیلم‌های قبلی او نقدی بر دنیای مدرن است که در آن احساس و انگیزه‌های بشری اهمیتی ندارند.
اینگونه نقدها باعث شد تا او به زعم برخی، یکی از ایدئولوگ‌های دنیای نقد فیلم باشد؛ شخصی که همچون پادشاهی که از قلعه‌اش در قرون وسطی دفاع می‌کند، تا آخرین لحظه از نقدها و نظراتش دفاع می‌کرد؛ هر چند که این نوشته‌ها همچون توصیفی که برای فیلم شب یک روز سخت داشت و آن را همشهری کین دنیای موزیکال نامید به مذاق بسیاری خوش نیاید. اما کنت جونز در سال‌2005 نقد جدید ساریس درباره ادیسه فضایی 2001 را پس از تماشای مجددش یکی از بزرگترین لحظات در تاریخ نقد فیلم تلقی کرد.
در سال‌1989 او ویلج وویس را ترک کرد و به نیویورک آبزرور رفت و تا ژوئن در آنجا مشغول به کار بود ولی این نشریه هم درگیر بحران مالی شد و به شکلی مؤدبانه عذر ساریس را خواست. سردبیران نشریه به او گفته بودند که به شکل نامرتب نقدهایی برای نشریه بنویسد اما ساریس ترجیح داد که این کار را برای نشریه فیلم کامنت انجام دهد؛ هرچند که خودش اعتراف می‌کند به‌خوبی گذشته نمی‌نویسد.
او در پاسخ به این سؤال که آیا فیلمسازی بوده که نظرش بعدا درباره او تغییر کرده باشد می‌گوید: در بحث‌هایی که با تروفو داشتم او وادارم کرد بیشتر در مورد بیلی وایلدر فکر کنم و خوشبختانه این فرصت را داشتم که در نهایت از بیلی بابت نقدهایم عذر خواهی کنم.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:34 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

 

مایکل مورپورگو
 
 
تولد او همزمان با سال های پایانی جنگ جهانی دوم بود و همین همزمانی سبب جا به جایی و نقل مکان های مختلف خانواده ی او شد
مایکل مورپورگو

«مایکل مورپورگو» نویسنده، شاعر، نمایشنامه نویس و اپرانویس بریتانیایی است که بیشتر به سبب آثارش در حوزه ی ادبیات کودکان شناخته می شود. او در سال 1943 در سنت آلبانس هرتفوردشایر انگلستان متولد شد.

تولد او همزمان با سال های پایانی جنگ جهانی دوم بود و همین همزمانی سبب جا به جایی و نقل مکان های مختلف خانواده ی او شد. مورپورگوی جوان به ورزش علاقه داشت و هرگز تصور نمی کرد که روزی نویسنده ای پرآوازه شود. او پس از دانش آموختگی در زبان انگلیسی و فرانسه از کالج کینگ لندن به تدریس پرداخت. مورپورگو در این دوران بود که نوشتن را آغاز کرد. مورپورگو پس از ده سال نویسندگی را رها کرد و به همراه همسرش مزرعه‌ای خریداری کرد و ترتیبی داد تا کودکان و نوجوانان شهری تعطیلات‌شان را در این مزرعه بگذرانند. او پس از سال‌ها تدریس و کار با کودکان به این نتیجه رسیده بود که زندگی شهری بچه‌ها را با دنیای اطرافشان ناآشنا کرده و باعث شده است  آن‌ها به اندازه‌ی کافی با طبیعت تماس نداشته باشند و در نتیجه آمدن به مزارع و کار کردن در آن جا تجربه‌ی بسیار خوبی برای بچه های شهری است.

از این نویسنده تاکنون بیش از 100 عنوان کتاب منتشر شده است و جوایز بسیاری را دریافت کرده است. مدال های کارنگی، ‌ویت برد و اسمارتیز از شانزده جایزه ای است که تاکنون به آثار این نویسنده تعلق گرفته است. از پنج داستان مورپورگو فیلم ساخته شده است. 
او آثار نمایشی برای اپرا نیز نوشته است. در سال 2003 مورپورگو به عنوان سومین دارنده ی نشان افتخاری ادبیات کودک بریتانیا برگزیده شد، جایزه ای که خود به تد هیوز در برپا کردن آن کمک کرد.

این مقام به سبب خدماتی که در طول زندگی در جهت توسعه ی ادبیات کودکان و نوجوانان انجام داده است به او تعلق گرفت.از آثار او که به فارسی نیز ترجمه شده است می توان به "دوست یا دشمن"، "شیر سوسیسی تام"، وومبات کوچولو مادرش را پیدا کرد"، "شیر پروانه ای" اشاره کرد.

او در گفت‌و گو با یک سایت انگلیسی درباره‌ی خودش و نویسندگی حرف می‌زند. او معتقد است برای اینکه چیزی را بنویسی باید آن‌را حس کرده باشی و بشناسی و خیلی‌ وقت‌ها این کاری ساده نیست.

 وقتی کاری را می آفرینم، فقط به شیوه‌ای رنج می‌برم که هر هنرمند یا نویسنده‌ای آن‌را تجربه می‌کند. برای اینکه چیزی را بنویسی باید آن‌را حس کرده باشی و بشناسی و خیلی‌ وقت‌ها این کاری ساده نیست. مثلاً در یکی از کتاب‌هایم درباره‌ی آخرین شب زندگی یک سرباز نوشته‌ام که قرار است در سپیده‌دم اعدام شود. نمی‌توان به سادگی و آرامش خیال درباره‌ی چنین موضوعی نوشت.

تصویری از مورپورگو:

مایکل مورپورگو

-وقتی بچه بودم، مادرم قبل از خواب برایم کتاب می‌خواند. او مرا به داستان و دنیای موسیقی علاقه‌مند کرد.

-نخستین پیشرفتم این بود که موفق شدم کتابی را منتشر کنم. این مایه‌ی خوش‌شانسی من بود. پیشرفت دیگرم این بود که با کتاب «جنگ اسب‌ها» برنده‌ی جایزه‌ی «ویت‌برد»(که حالا نامش جایزه‌ی کتاب «کاستا» تغییر یافته است) شدم.

 وقتی این جایزه را به دست آوردم، منتقدان زیادی متوجه کارهایم شدند. موفقیت بعدی‌ام این بود که فیلمی از روی یکی از کتاب‌هایم به نام «وقتی وال‌ها آمدند» ساخته شد.

-«تد هوگز» بزرگ‌ترین الهام‌بخش من بوده است. خانه‌ی او کمی پایین‌تر از خانه‌ی ما در «دون» بود. آشنایی با نویسنده‌ای مثل او، ردوبدل کردن دست‌نویس داستان‌ها با او و به همراه داشتن تشویق‌هایش عالی بود.

-وقتی کاری را می آفرینم، فقط به شیوه‌ای رنج می‌برم که هر هنرمند یا نویسنده‌ای آن‌را تجربه می‌کند. برای اینکه چیزی را بنویسی باید آن‌را حس کرده باشی و بشناسی و خیلی‌ وقت‌ها این کاری ساده نیست. مثلاً در یکی از کتاب‌هایم درباره‌ی آخرین شب زندگی یک سرباز نوشته‌ام که قرار است در سپیده‌دم اعدام شود. نمی‌توان به سادگی و آرامش خیال درباره‌ی چنین موضوعی نوشت.

-شهرت، بدی‌های زیادی هم دارد. نباید شهرت را جدی بگیرید. شهرت مثل آفتاب داغی است که پوست را می‌سوزاند اما خوشبختانه همسر من «کلر» به من کمک کرده است که با این مشکلات مواجه نشوم.

-سال 1983، گاردین یک نقد درباره‌ی یکی از کتاب‌های من با نام «ریسمان طلایی» نوشت. در این نقد آمده بود: «این کتابی نیست که من خواندنش را به شما توصیه کنم. علاوه بر آن پیشنهاد می‌کنم کتاب بعدی این نویسنده را نیز نخوانید.»

این حرف برای من مثل سیلی بود که به صورتم نواخته شد اما بعدها متوجه شدم که نویسنده باید حرف‌هایی مثل این را در کنار خوبی‌های نویسنده بودن تحمل کند.

-امروزه، فضا ندادن به نویسنده‌های جدید نشر کتاب را تهدید می‌کند. به خاطر اینکه به دلیل فشار بازار و علاقه‌ی ناشران برای دست پیدا کردن به فروش زیاد، نویسندگان تازه‌کار مجبورند زمان بیشتری را در انتظار بمانند تا آثارشان چاپ شود.

 

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:35 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

ژرژ روئو

 

 

 ژرژ روئو از نقاشان دوران مدرن و اوایل قرن بیستم است که به دلیل سبک خاص خود و تاثیراتی که از هنر ویترای (شیشه نگاری) گرفت در جهان هنر شاخص است.
ژرژ روئو

ژرژ روئو در سال 1871میلادی در خانواده ای فقیر در پاریس به دنیا آمد. در چهاره سالگی به عنوان شاگرد نزد یک نقاش شیشه های منقوش به کار پرداخت. در 1891 میلادی، به کارگاه گوستاو مُرو راه یافت و به زودی شاگرد مورد علاقه استاد شد.

روئو در محفل سمبولیستی مرو در یلک کسانی در آمد که مفاهیم"فراسو" ، "رمز" ، " عرفان" و  از این دست مفاهیم را مبهم یافتند و در نتیجه به کلیسای کاتولیک جذب شدند. روئو با لئون بلوا (نویسنده) طرح دوستی ریخت و با کاتولیک گرایی بدبینانه اش آشنا شد. روئو همچون بلوا نفرت خویش از جامعه بورژوایی را تعمیم داد و جهان راقلمرو شیطان و وادی هرزگی و تباهی انگاشت.

او بر خلاف ماتیس ( سردمدار جنبش فوویسم) از تلاش برای بیان شادی چشم پوشید و به تلخکامی گرایید. هنر وی نه به حل مسئله بلکه به "طرح" مسئله می گرداخت. هنرش قلمرو زیبایی شناسی را وانهاد و به هنری پیکارجو و به نوعی کیفرخواست بدل گشت.

او در بیان هنری خود می کوشید مفهوم " هنر برای هنر" را به شیوه خاص خود تحقق بخشد.

به همین دلیل اگرچه ابتدا با جنبش سمبولیسم آغاز به کار کرد و بعد از شکل گیری تفکرش به فوویسم گرایید ولی در پایان از فوویسم نیز کناره گرفت و در خیل هنرمندان اکپرسیونیسم جای داده شد.

در "سالن پاییز" 1905 میلادی، وی پرده  هایی تیره و تلخ از چهره ای فاحشه ها و دلقکان به نمایش گذاشت که بیشتر از اینکه به لحاظ رنگی فوو باشند به پرده های دمیه می ماند ولی بدون آنکه ریشخند آثار او را داشته باشند. شدت بیان در آنها به سرحد کاریکاتور می رسید و رنگهایشان از لابلای خطهای درهم خاکستری تیره، درخشش مالیخولیایی شیشه بندی منقوش کلیساهای گوتیک را دارا بود.

از همین جابود که وی عملا دیگر به عنوان یک نقاشی که فوویسم نبود شناخته شد، نقاشی که در بیان هیجانات درونیش از مرز فوویسم گذشته و به اکپرسیونیسم رسیده بود.

روئو در سالهای نخست هنرمند شدنش، موضوعات مذهبی ، اخلاقی و اجتماعی را به شیوه کاریکاتورگونه می کشید ولی همین آثار نیز از لخی و تیرگی سرشارند.

او در بیان هنری خود می کوشید مفهوم " هنر برای هنر" را به شیوه خاص خود تحقق بخشد.به همین دلیل اگرچه ابتدا با جنبش سمبولیسم آغاز به کار کرد و بعد از شکل گیری تفکرش به فوویسم گرایید ولی در پایان از فوویسم نیز کناره گرفت و در خیل هنرمندان اکپرسیونیسم جای داده شد.

روئو در سرتاسر فعالیت هنریش به بخش تاریک و اندوهناک جهان جذب شد. او عمدتا چهره ها و پیکرهای تیره و دلتنگ کننده و چشم انداز های دهشتناک را نقاشی می کند.

با اینحال در توصیف عذاب و مرثیه جهان ، کورسویی از نجاتِ ممکن و امید بزرگ را نشان میدهد.

وی در یال 1918 میلادی، نقاشی کردن را وانهاد و ده سالی را صرف تجربیات طراحی و چاپ دستی کرد. این آثار در مجموعه ای تحت عنوان " دادخواهی" به سال 1948 میلادی به چاپ رسید. سیاهقلمهای تیزابی و باسمه های آبرنگنمای او به لحاظ مضمون کلی و حتی اسلوب کار، ادامه نقاشیهایش محسوب می شوند.

وی از سال 1929 میلادی به کندی و به زحمت ، نقاشی کردن را مجدد از سر گرفت و بارها به تصاویر و مضامین گذشته باز گشت تا شدت بیان آنها را بیفزاید. رفته رفته به شیوه ای خاص دست یافت و کاربست خطهای مرزی ضخیم و رنگهای شدید را به کمال سادگی و گویایی رسانید.

ژرژ روئو

 

با رویکردی اینچنین بود که توانست در نقاشی های مذهبیش ، خود را به عنوان یک شمایل نگار راستین معرفی کند.

شاید بهترین و معروفترین اثر ژرژ روئو، پرده " پادشاه پیر" باشد که به خوبی می توان در آن شیوه تکامل یافته وی را مشاهده کرد.

در باسمه ها و نقاشی های روئو ، خط های مرزی ضخیم که یادآور شبکه سربی شیشه بندی منقوش اند، اشیا را با قاطعیت محصورمی کنند و درخشش رنگها را موجب می شوند.

از طرفی درخشندگی رنگها نیز شیشه های منقوش را به یاد می آورند و از لحاظ صوری به قلمرو مقدس که آرزوی قلبی روئو بود اشاره می کنند. در غنای خط و بافت این آثار که بر تلاش و ممارست طولانی هنرمند پاگرفته ، شکوه ناخوش واپسین دوره هنری رامبراند را می توان مشاهده کرد. در حقیقت، رامبراند و دومیه جزو منابع هنر روئو بودند و همچنین او به گوستاو مرو بسیار مدیون بود. بی شک، مرو حساسیت به بارقه گناه آلود و شکوه تیره گلهای شر را در روئو بیدار کرد. بدینگونه است که تلقی زاهدانه اش در باره خود پر معنی می شود:

" من همچون پیچک بی نواییِ ابدی بر دیوار جذام زده ای چسبیده ام که در پس آن، بشریت عاصی گناهان و پرهیزگاریهای خود را پنهان می دارد."

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:40 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

وینسنت ونگوگ

 

 

در سال 1851 تئودور ونگوگ (یک واعظ کلیسا ) و آنا کورنلیا کاربنتوس (دختر یک کتابفروش ) با هم ازدواج کردند . این زوج دارای شش فرزند شدند که وینسنت ویلیام ونگوگ دومین فرزند خانواده بود و در 30 ام مارس سال 1853 متولد شد. محل تولد وی در روستای زاندرت واقع در جنوب هلند است. چهار سال بعد (1857) برادر مورد علاقه وینسنت یعنی تئو به دنیا آمد. وینسنت تحصیلات ابتدایی را در 1861 شروع کرد و در مراحل بعدی تحصیل استعداد خود را در فراگیری زبانهای خارجی نشان داد (زبانهای فرانسه، انگلیسی و آلمانی) در مارس 1868 وی دانشگاه را در میانه سال تحصیلی رها کرد و به زادگاه خود بازگشت در جولای 1869 به کارآموزی در اداره مرکزی دلالان آثار هنری Goupil(در پاریس) پرداخت.

او کارش را در Hague یکی از گالری های این مجموعه به مدیریت عمویش وینسنت آغاز نمود. وی در سال 1873 به شعبه لندن این موسسه نقل مکان نمود و در آنجا بود که برخورد تماس روزانه وی با نقاشی ها و ترسیمات هنری استعداد خفته وی را در این زمینه بیدار نمود. وی در پایان کار روزانه خود به گالری ها و موزه‌های هنری لندن می‌رفت و در دل آثار نقاشی بزرگانی چون Jean-Francois Millet و Jules Breton را تحسین می‌کرد

به مرور زمان وینسنت علاقه به کار خود را ازدست داد و به انجیل روی‌ آورد و بدین ترتیب عملکرد وی در گالری افت محسوسی نمود تا سال 1875 وی دوبار بین شعب لندن و فرانسه Goupil 
نقل مکان نمود. بی قراری وی در این سالها باعث می‌شد که مدام در نمایشگاههای هنری Louvre , Salon پرسه بزند و اتاق خود را با انواع آثار هنری مدرسه Hague و هنرمندان Barbizon بیاراید. 
در اواخر مارس 1876 وینسنت از Goupil جدا شد و با الهام از یک اشتیاق سوزان درونی تصمیم گرفت کشیش شود و به طور پراکنده فعالیت مختصری نیز در این زمینه انجام داد. 
اما رو ح بیقرار او ، به نیت تدریس در یک مدرسه شبانه‌روزی او را مجددا به لندن کشانید و در جولای 1876 شغلی در Isleworth (نزدیک لندن ) برای آموزش و وعظ به وی پیشنهاد شد. در چهارم نوامبر همان سال ونگوگ اولین موعظه خود را ایراد کرد

 

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:41 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

آنتونلو سیلورینی

 

 

  آنتونِلّو سیلوِرینی سال 1966 در شهر رُم متولد شد. درسش را در رشته تصویرسازی از دانشگاه "آی، ای، دی" به پایان رساند و هم اکنون استاد خلاقیت و تصویرسازی مطبوعاتی در دانشگاه های رُم و پادووا است.

آنتونِلّو سیلوِرینی، تصویرگر خلاق

سیلوِرینی موفقیت ها و جوایز زیادی را در زمینه تصویرسازی و کاریکاتور در سطح بین المللی کسب کرده است که شماری از آنها بدین قرارند: جایزه ویژه دوسالانه بین المللی کارتون و تصویرسازی از دوسالانه چین. منتخب نمایشگاه بین المللی کاریکاتور در کیوتو ژاپن. دو دوره برنده جایزه سوم از نمایشگاه تئاتریو ایتالیا. برنده جایزه دوم از نمایشگاه "بُلّیسینِ دِ آرتیستا" ایتالیا. جایزه اول از نمایشگاه "آکادمیا پیکتور" تورین. جایزه اول نمایشگاه "استفان زاورل" سارمده. جایزه ویژه امریکن شوکیز سال 2007 .

نام من آنتونِلّو سیلوِرینی است. روزها و کارهای من از نظم و روش خاصی بر خوردار نیستند. می توانم ساعت های زیادی را صرف کار روی تصویرسازی کنم یا اینکه تمام روز را به تماشای فیلم یا خواندن یک کتاب بپردازم. این مزیت داشتن یک همچین شغلی است که موجب می شود ساعات و روزهای معمولی و تکراری ای نداشته باشیم.

وی درمورد زندگی حرفه ای خود می گوید:

من آگاهانه تصمیم نگرفتم وارد حرفه تصویرگری شوم. زمانی که هنوز هنرآموز بودم شغلی در این زمینه پیدا کردم و از همان ابتدا فرصتی ایجاد شد تا جلدهایی را برای یک مجله کمیک استریپ طراحی کنم. از همین طریق کارهای زیادی به من سفارش داده شد و تجربه های گوناگونی را پشت سر گذاشتم. از آن پس تا کنون من همیشه یک تصویرساز باقی ماندم. یکی از مهمترین دغدغه هایم ایجاد فضا و پرداختن به کارهای شخصی است. ولی به طور عمده فعالیت هایم متمرکز شده است روی طراحی جلد کتاب های رمان و تصویرسازی برای روزنامه ها و مجلات، بنابراین الان فقط سفارشی کار می کنم و با گذشت زمان مشتریانم را به دست آورده ام، همین موجب شده تا نتوانم به پروژه های شخصی ام بپردازم و از این بابت خیلی از خودم شاکی هستم. .

برای هر ناشری که به من رجوع کند به یک اندازه انرژی می گذارم. نکته مهم برایم آزادی در کار و احترام و همدلی است اما شجاعت و صداقت صفتی است که متأسفانه اکثر ناشران از آن برخوردار نیستند..

آنتونِلّو سیلوِرینی، تصویرگر خلاق

 

من معمولاً ساخت یک تصویر یا پروژه را با طراحی و اتودهای بسیار آغاز می کنم. غالباً سریع و بی حوصله و در اندازه های کوچک. وقتی که حس کردم به نتایج خوبی رسیده ام آن را مدیریت می کنم، ساختارش را حفظ کرده و پرداختش می کنم. یعنی روی ایده و طرحِ تأیید شده با کولاژ و آکریلیک -که با دقت ساخته شده است- در کامپیوتر کار می کنم و با نظارت بر تمامی مراحل کار و کالیبره کردن تصاویر، آنها را خروجی می گیرم. گاهی اوقات به دلیل محدودیت زمان کل مراحل شکل گیری یک تصویر به صورت دیجیتال پیش می رود و با استفاده از بک گراندهای از پیش ساخته شده بافت ها و ابزار های شخصی و غیره در فتوشاپ کارم را نهایی می کنم طوری که به استایل کاری ام خدشه ای وارد نشود. .

رنگ یکی از عناصر چالشی در فعل تصویرسازی است و رفتار کردن با آن قطعاً برایم یک ضرورت به حساب می آید. من علاقه زیادی در به کارگیری رنگ های محدود (سیاه و سفید) دارم و همیشه به طور غریزی به آنها گرایش داشته ام. در فرایند کار، سیاه و سفید عصای دستم هستند، همچنین رنگ قرمز. رنگ هایی شگفت انگیز و برخوردار از اکسپرسیونیسمی خاص. اصلاً بدون این رنگ ها نمی توانم زندگی و کار کنم. گرچه حفظ و کنترلشان کار بسیار پیچیده و ظریفی است اما استفاده بجا و بکارگیری درست از آنها شأن و منزلتی ویژه به آثارم می دهند و از لحاظ حسی و بیانی عامل محرک و ضربه زننده ای هستند.

محل کار من جای بخصوصی نیست و من خوشبختانه از آن دسته هنرمندانی نیستم که عادات و آداب خاصی برای کار و زندگی دارند، می توانم در هر نقطه ای و مکانی به راحتی کار کنم بدون هیچ مشکل و تلاشی برای بازسازی آنجا به عنوان فضایی تحت عنوان استودیو یا هر اسم دیگری. من اکثر کارهایم را در مکان های عمومی و زمانی که در مسافرت هستم یا در قطار و کافه نشسته ام می سازم، با این وجود از همه کارهایم راضی ام و به آنها افتخار می کنم. هر وقت سفارشی را برای کار می پذیرم با جان و دل برایش دل می سوزانم و زحمت می کشم به همین دلیل احساس دلبستگی شدیدی به تک تک آنها دارم. .

رنگ یکی از عناصر چالشی در فعل تصویرسازی است و رفتار کردن با آن قطعاً برایم یک ضرورت به حساب می آید. من علاقه زیادی در به کارگیری رنگ های محدود (سیاه و سفید) دارم و همیشه به طور غریزی به آنها گرایش داشته ام. در فرایند کار، سیاه و سفید عصای دستم هستند، همچنین رنگ قرمز. رنگ هایی شگفت انگیز و برخوردار از اکسپرسیونیسمی خاص. اصلاً بدون این رنگ ها نمی توانم زندگی و کار کنم

هدف من به عنوان یک هنرمند از فعالیت های هنری این است که بتوانم به واسطه هنر لایه های پنهانِ وجودم را هر چه بیشتر کشف کنم و بروز دهم و به عنوان یک تصویرگر ترجیح می دهم بیشتر برای سازمان ها یا افراد شناخته شده کار کنم و مورد تشویق قرار بگیرم. این نوع همکاری فرصتی ایجاد می کند برای دیده شدن من و تصاویرم و ارتباط با مخاطبین بیشتر.

برای من کاویدن ذهنِ نویسنده ای که می خواهم روی اثرش تصاویری بسازم بسیار مهم است (ایجاد نوعی ارتباطِ بینا ذهنی) سعی می کنم برای شناخت هر چه بیشتر با دقت پیرامونم را بررسی کنم.

در واقع، بینایی بیشتر از همه حواس دیگر به ما کمک می کند تا [چیزها] را بشناسیم. شاید بهترین مثال طراحی روی جلدهایی باشد که برای رمان های "فیلیپ. ک. دیک" ساخته ام. بیشترین تلاشِ من در شکل گیری این مجموعه تصاویر نزدیک شدن به دنیای ذهنی نویسنده و درک دیدگاه ها و حساسیت های اوست. در این تصاویر سعی کرده ام رۆیاهایم را با وقایع و مسائل زندگی روزمره در هم آمیزم. من از مبتذل و کلیشه ای شدن کارهایم به شدت وحشت دارم و معتقدم این توهینی است به مخاطبین آثارم، بنابراین تمام تلاشم را می کنم تا به این ورطه نیفتم. جستجو برای رسیدن به یک ایده درخشان قطعاً مهم ترین وظیفه و فعالیتی است که یک تصویرگر باید انجام دهد و این کار بسیار سختی است. من تا کنون هیچ راه حلی را آسان و اتفاقی به دست نیاورده ام و واضح است که با تنش های زیاد و تمرکزی قوی به آفرینش تصاویرم می پردازم.

عاشق کارهای سائول باس و دیوید کارسون هستم. دو هنرمندی که معتقدم گرامر جدیدی به طراحی گرافیک جهان اضافه کرده اند و آثارشان نشانگر عظمتی مطلق در این حوزه است.

آنتونِلّو سیلوِرینی، تصویرگر خلاق

 

معتقدم که تأثیرپذیری اجتناب ناپذیر است و اگر به توسعه زبان شخصی هنرمند کمک کند یک ارزش محسوب می شود. در بسیاری از موارد رجوع به تاریخ هنر و وام گیری از آن بخشی از مطالعات هنری یک تصویرگر قلمداد می شود و از ملزومات حرفه ای کار او بشمار می آید. در فضای حرفه ای امروز هنرمندانی که مالک زبانی شخصی باشند محدودند و شما کمتر تصویرسازی را می یابید که بی تأثیر از نحله های هنری باشد و مهم تر اینکه مردم باید با تعمق بیشتری به این موضوع نظر افکنند. مطمئن نیستم که آیا مخاطب می تواند این تأثیر پذیری را به وضوح در آثارم ببیند یا نه، اما به شدت متأثر از آثار هنرمندان بزرگی همچون راشنبرگ، بیکن و فروید هستم. موسیقی، سینما، ادبیات می توانند منابعی ضروری و مهم برای رشد و الهام گیری هر هنرمند باشند. من همچنین از سینمای فلینی برای پیشبرد کارهایم بهره های زیادی می برم.

به نظرم یکی از مولفه های هنرمند مدرن حرفه ای گری است و بخشی از تکامل طبیعی در کار یک هنرمند است. این موضوع در گذشته نیز بسیار غیرارادی صورت می گرفت اما امروز شرایط به کلی فرق کرده است و هنرمند در بسیاری از موارد در شمایل یک مدیر ظاهر می شود و برای پیش برد اهدافش عمل می کند. اگر شما به آثار دومیه، تولوز لوترک، فُلون، توپور و ... نظر افکنید می بینید این بزرگان اغلب از طریق کاریکاتور و تصویرسازی به جهان هنر معرفی شدند و یا بخشی از مهمترین آثارشان به این شاخه ها مربوط است. شاید به این خاطر که هنر تصویرسازی و کاریکاتور از جذابیت های خاصی برخوردار است و اغلب جوان ها را به سوی خود جلب می کند و چون هیچ یک از افراد در بدو ماجرا مطالبه های مالی و حرفه ای ندارد و بیشتر جویای نام هستند تمام تلاش خود را می کنند تا وارد سیستم حرفه ای شوند. بر این اساس تصویرگری نمی تواند رشته ای پول ساز و حرفه ای در حد و اندازه های نقاشی و مجسمه سازی، گرافیک و هنرهای جدید و غیره باشد.

اگر بپذیریم که مستقل بودن یکی از پارامترهای مهم برای بروز هنر و اثر هنری است هنرمندان می توانند در هر جغرافیایی به واسطه آن امکانات و قدرت به دست آورند و به بهترین نحو خود را بیان کنند. حتی در شرایط نامطلوب اجتماعی، اقتصادی یا سیاسی. این ویژه گی هنر است.

من قویاً بر این باورم که می توان با قدرتِ تخیل و مشارکت وسیعِ هنرمندان و روشنفکران موجب رشد جامعه شد و به سمت ارزش های متعالی و مشترک حرکت کرد.

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:42 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

کارل اپل

 

 

کارل اپل از هنرمندان جنبش مدرنیسم در جهان است که به دلیل رهبری گروه کبرا در جهان مشهور شده است.
 
کیریستیان کارل اَپل (به هلندی: Christiaan Karel Appel) در 25 آوریل سال 1921 در امستردام - هلند به دنیا آمد. در سال 1940-1943 در اکادمی هنر امستردام هنرآموزی کرد. وی از جمله بنیان گذاران گروه کبرا در 1948 بود. در1950 به پاریس رفت و در 1957 از امریکا و مکزیک دیدن کرد. او دوران زندگیش را در نیویورک گذراند. کزنمائی و انتزاع منظم از ویژگی های اساسی نقاشی او به شمار می آیند. رنگ های تند ومنش تهیج کننده اثارش - اکسپرسیونیسم شمال اروپا را تداعی می کند.او رهبری گروه هلندی "بازتاب" را در سال 1948م بر عهده داشت که به زودی به گروه بین المملی " کبرا" بدل گشت.
گروه کبرا
در واقع نام گروه کبرا از حروف اول اسامی سه شهر کپنهاگن، بروکسل، آمستردام گرفته شده بود. گروه نام برده توسط چند تن هنرمند و منتقد در سال 1948م در پاریس شکل گرفت. کارل اپل، پیر اله شینسکی، یرن، دوبوفه و چند تن نقاش دیگر در آن عضویت داشتند. هدف این گروه احیای اکپرسیونیسم بود و طی دوران فعالیت اش اقدام به برگزاری چند نمایشگاه و انتشار یک مجله کرد. اگرچه بعد از چهارسال در سال 1951م، منحل شد اما در جریان بعدی هنر شمال اروپا اثری مهم برجای گذاشت.
اهداف گروه کبرا
بیشتر نقاشان وابسته به گروه کبرا، به انواعی از سبکهای موضوع دار یا پیکره پردازانه ای روی آوردند که معمولا ریشه در هنر عامیانه، هنر کودکان، هنر پیش از تاریخ و یا هنر بدوی داشت. مهمترین اصل یکپارچه کننده ی بین این نقاشان پراکنده اعتقاد آنان به شکل های کاملا انتزاعی و حالت انگیز، توام با تاکید بر حرکت منش نگار قلم مو بود. از این جهت اعضا گروه کبرا با دوبوفه و فوتریه، که هر دو برای اعضا گروه قابل احترام بودند، موافقت داشتند، هرچند که شکل های انتزاعی و حالت انگیز مطلوب آنان جهت های متفاوت را در پیش گرفت، جهت هایی به طور کلی تند و تیزتر ، رنگین تر ، پویاتر و به ظاهر درهم و برهم تر بود.
نام گروه کبرا از حروف اول اسامی سه شهر کپنهاگن، بروکسل، آمستردام گرفته شده بود. گروه نام برده توسط چند تن هنرمند و منتقد در سال 1948م در پاریس شکل گرفت.
د این میان کارل اپل، به طور مداوم پیکره ها و تکچهره هایی می کشید با تاکید بسیار پرشور بر خط و رنگ آمیزی.
هرچند که شیوه نقاشی اپل در دهه 1970م تغییر چندان شگرفی نکرد، اما پیکرنگاری او به ظاهر مشخص تر و توام با ویژگی شگفت انگیز از جنون کودکانه گردید.
اهمیت و جایگاه این هنرمند تا جایی در میان منتقدان و دوستاران و مجموعه داران هنری بالاست که چند سال گذشته یکی از تابلوهای وی جزو تابلوهای مسروقه از گالری نیویورک بود که خوشبختانه پیدا شد.
 
پیدا شدن تابلوهای مسروقه بعد از 24 سال
به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی جام نیوز چهار تابلو نقاشی به ارزش یک میلیون دلار که 24 سال پیش از گالری نیویورک سرقت شده بود، در آلمان پیدا شد. در سال 1988 شش اثر از هنرمندان معاصر، رابرت مادرول، کارل اپل، ژان دوبوفه، فرانز کلاین و فرناند لژه از گالری سولومون دزدیده شده بودند.
از میان آنها، یک تابلو در سال 2003 پیدا شد ولی باقی این آثار همچنان ناپدید بودند تا به تازگی، 4 تابلو دیگر در اموال یک دلال آثار هنری آلمانی که اخیرا درگذشته، پیدا شد. دختر این دلال به مسئولان بنیاد هنری ددالوس در نیویوک (که رابرت مادرول آن را پایه گذاری کرده) مراجعه کرده بود تا آنها اصل بودن یکی از تابلوها را تایید کنند. این مسئولان بعد از بررسی تابلو، موسسه آثار گمشده هنری (ای ال آر) را باخبر کردند و این موسسه تیمی را برای بررسی هویت آثار دیگر این کلکسیون اعزام کرد. این بررسی به کشف این 4 تابلو منجر شد. هنوز یکی از این تابلوها پیدا نشده است.

 

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:43 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

البرت دورر

 

 

عاشق هنر بودند اما می‌دانستند که نمی‌شود خانواده را رها کرد و به دنبال سرنوشت رفت. نه، این خودخواهی محض بود.نیمه‌شب‌های فراوانی- وقتی که همه خواهر و برادرهای کوچک‌تر- در خواب بودند سکوت فرصت مناسبی برای فکر کردن بود، آنها عاشق نقاشی بودند و می‌دانستند زمانی خوشبختند که نقاشی کامل باشند.
 
 
سرانجام تصمیم گرفتند برای ورود به جاده خوشبختی هرکدام به دیگری اعتماد کند.سکه‌ای را به هوا پرتاب کردند و به حکم قرعه «آلبرت» انتخاب شد. بنابر عهدی که با هم بسته بودند او راهی نورمبرگ می‌شد و «آلبرت» برای تامین مخارج تحصیل برادر به معدن خطرناک نزدیک روستا می‌رفت تا در شرایطی سخت، کاری دشوار را آغاز و زمینه تحصیل «آلبرت» را فراهم کند تا او نیز پس از چهار سال و پایان دوران تحصیل در رشته هنر در صورت موفقیت با اندوخته‌های هنری جدید و در صورت عدم موفقیت با کار در همان معدن امکان تحصیل «جیم» را فراهم کند.
 
دوران کار و تلاش هر دوی آنها بسیار زود آغاز شد.«جیم» مجبور بود روزهای سختی را در معدن از جان خود مایه بگذارد اما تصور رسیدن به خوشبختی و پایان این دوران رنج امروز را برایش ساده‌تر می‌کرد.«آلبرت» نیز شب و روز درس می‌خواند و به تمرینات هنری خود مشغول بود.
 
مدت زیادی نگذشت که حتی از استادان خود نیز بهتر می‌دانست و عمل می‌کرد. تابلوها و آثارش در همان دوران دانشجویی فروش خوبی داشت و نزد بسیاری از هنردوستان شناخته شده بود.
 
و اینک دوران تحصیل به روزهای پایانی خود می‌رسید...۴ سال سخت تلاش و کوشش آن دو در دو عرصه مختلف، اما با هدف مشترک رسیدن به خوشبختی به پایان رسید.
 
هنرمند جوان اکنون شرایط مالی بسیار خوبی داشت، آثار هنری‌اش به خوبی فروش می‌رفت و تصمیم به بازگشت به زادگاهش و حمایت از آلبرت را گرفت.
 
... با ورود او به خانه، مهمانی شام گرفته شد و تمام اعضای خانواده بر سر میز شام حاضر شدند. «آلبرت» پس از صرف شام و گذراندن ساعاتی خوش با تک‌تک اعضای خانواده برخاست و رو به «آلبرت» کرد و با تحسین و تشکر گفت: «حالا... برادر خوب من. نوبت خوشبختی توست. حالا تو می‌توانی به نورمبرگ بروی و به آرزوهایت برسی. من نیز طبق قولی که داده‌ام از تو حمایت می‌کنم».تمام سرها مشتاقانه به سوی «جیم» چرخید. اشک از صورت رنگ پریده‌اش به پایین می‌آمد. صورت ضعیف و لاغر خود را به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد و هق‌هق‌زنان گفت: «نه... نه... نه... نه». سرانجام برخاست، اشکایش را از روی گونه پاک کرد. به برادرش نگاه کرد و دست راست خود را نشان داد و به آرامی گفت: «نه. برادر. من نمی‌توانم به نورمبرگ بروم. برای من، بسیار دیر شده است. نگاه کن... نگاه کن... چهار سال کار در معدن با دست‌های من چه کرده است. هرکدام از استخوان‌های انگشتانم حداقل یک بار خرد شده‌اند. دستانم قدرت پرداختن به کار ظریف و دقیقی چون هنر را ندارد. اکنون خوشبختی من در گرو خوشبختی توست».
 
... بیش از ۴۵۰ سال از آن تاریخ می‌گذرد و همچنان بسیاری از آثار هنری «Albrecht Durer» در بسیاری از موزه‌های دنیا دیده می‌شود.در میان تمام آثار ارزشمند او اثری به چشم می‌خورد که به پاس زحمات برادر، از او کشید. او جیم را با دستان ضعیف و لاغری که از کف به هم چسبیده و رو به آسمان در حال دعا بودند ترسیم کرد و نام ساده «دستان» را بر آن نهاد.
 
... اما کسانی که داستان زندگی او را می‌دانستند، این اثر را «دستان نیایش‌گر» نامیدند گویا به خوبی دریافتند که این دست‌ها در حال دعا برای خوشبختی کیست و چگونه امید خوشبختی توان خود را از دست داده است. 
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:45 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

اونوره دومیه

 

 

اونوره دومیهاونوره دومیه ۲۶ فوریه ۱۸۰۸ در مارسی فرانسه به دنیا آمد. پدرش یک شیشه گر بود که در شاعری نیز طبع خود را می آموزد. ۱۸۱۴ بود که دومیه به همراه خانواده به پاریس نقل مکان کردند. در سال های نوجوانی علاقه وافری به حرفه های هنری از خود نشان می داد اما پدرش با نادیده گرفتن آن وی را به کارهایی نظیر کتاب فروشی می گماشت. در هر حال تحصیل هنر را از سال ۱۸۲۲ تحت نظارت هنرمند و باستان شناس شهیر الکساندر لنوی، آغاز کرد. وضعیت نامناسب اقتصادی وی را مجبور ساخت تا در این دوران به کارهای متفاوتی جهت امرار معاش دست یازد و در سال ۱۸۲۸ بود که فن لیتوگرافی یا همان چاپ سنگی را آموخت و در کارگاه های کوچک چاپ مشغول به کار گردید.
 
 
دومیه حضور در عرصه هنری را با تولید صفحه برای ناشرین موسیقی و تصویرسازی های تبلیغاتی آغاز کرد.او در طول حیاتش شاهد سه انقلاب در فرانسه بود (۱۸۳۰ ، ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱) که در شکل گیری فضای آثارش و نیز طنزپردازی های بصری او تاثیر یگانه داشتند. در سال ۱۸۳۰ که دومیه ۲۲ سال داشت، لویی فیلیپ در لوای انقلابی که ته مایه هایی از جمهوریخواهی داشت با سرنگونی حکومت چارلز دهم پادشاه بوربون ها، به پادشاهی قانونی فرانسه رسید. این انقلاب که طبقه کارگری در به ثمر رسیدنش نقش داشتند و می رفت تا محمل تحقق خواست کارگری یعنی جمهوری شود با اعمال قدرت افرادی چون مارکوئز لافایت منجر به یک رژیم مشروطه سلطنتی گردید و با نظر مثبت مجلس وجهه ای قانونی یافت.
 
لویی فیلیپ وعده آزادی بیان داده بود و در فضای پس از انقلاب که نقش رسانه های جمعی در جامعه پررنگ تر گردید در نوامبر ۱۸۳۱ ناشری به نام آلبرت به همراه پسرخوانده اش چارلز فیلیپون هفته نامه ای انتقادی و ضدسلطنتی به نام کاریکاتور تاسیس کردند. دومیه نیز که یک جمهوریخواه دوآتشه بود به جمع آنان پیوست و در کنار هنرمندان بنامی چون دوری، رافت و گراندویل دیدگاه های انتقادی خود را در خصوص حکومت و مسائل اجتماعی و سیاسی فرانسه در قالب طنز و کاریکاتور بیان می کردند. عمده مسائلی که در این دوران در آثار وی به چشم می خورد نقاط ضعف بورژوازی، تخطی از قانون و بی کفایتی حکومت و پادشاه- که به گلابی شهرت داشت- است. با این اوصاف لویی فیلیپ برخلاف وعده هایش جامعه را به سمت سانسور و تحدید سوق می داد تا اینکه در ۱۸۳۲ دومیه به خاطر کاریکاتوری از پادشاه به نام غول به شش ماه زندان محکوم گردید و هفته نامه کاریکاتور نیز توقیف شد. او در این کاریکاتور لویی فیلیپ را همچون هیولایی تصویر کرده بود که دارایی مردم طبقات پایین جامعه را می بلعید.
 
در دسامبر ۱۸۳۲ آلبرت و پسرش با تاسیس نشریه کاریواری زمینه ای تازه برای فعالیت های دومیه ایجاد کردند. این نشریه عنوان اولین نشریه منتشر شده با تکنیک لیتوگرافی را یدک می کشید و دومیه با خلق آثار انتقادی و طنز های سیاسی همکاری خود را با آن ادامه می داد. در سال ۱۸۳۴ پس از ترور نافرجام پادشاه موج جدیدی از سانسور شکل گرفت و فشار بر نشریات منتقد به ویژه کاریواری و آثار دومیه شدت یافت. تا پیش از این واقعه دومیه وزیران و نمایندگان مجلس را مستقیماً سوژه آثارش قرار می داد و گه گاه نیز مجسمه هایی هجو آمیز از آنها می ساخت اما پس از ۱۸۳۴ وی مجبور شد برای ادامه فعالیت هایش هجو و طنز مستقیم را کنار گذاشته و با خلق کاراکترهای مجازی و نیز دستاویز قرار دادن قهرمان داستان ها بی آنکه شخص حقیقی خاصی را سوژه قرار دهد رفتارها و مرام های سیاسی و اجتماعی شان را در قالب کاریکاتور به سخره گیرد. یکی از معروف ترین کاراکترها در آثار این دوره روبر مکر قهرمان یک ملودرام مشهور است. همچنین در دیگر آثار این دوره دومیه چشم اندازی انتقادی از طبقات اجتماعی فرانسه در گذار از یک جامعه فئودالی به یک جامعه صنعتی و شهری ترسیم می کند. در ۱۸۳۵ دولت فرانسه رسماً کاریکاتور سیاسی را ممنوع اعلام و کاریواری را مجبور کرد تا مطالبش را به هجو مسائل روزمره محدود نماید. در حالی که فناوری های جدید نظیر راه آهن، کشتی بخار و عکاسی که در سال های آتی پدیدار می گشتند سوژه های تازه ای برای طنز های سیاسی اجتماعی در خصوص رشد بی تناسبی های جامعه قرن نوزدهمی فرانسه در اختیار افرادی چون دومیه قرار می داد.
 
بحران اقتصادی، بیکاری و مشکلات اجتماعی طبقات پایین جامعه به اعتراضات گسترده ای منجر شد. این اعتراضات ابتدا با تظاهرات کارگری بروز یافت که خواهان حل مشکلات معیشتی خود بودند اما در ادامه با پیوستن آزادیخواهان که به دنبال دست یافتن به اهداف سیاسی چون کسب حق رای بودند و در نهایت دکان داران و صنعت گران پاریس به انقلاب دوم انجامید و لویی فیلیپ پس از ۱۸ سال سرنگون و لویی ناپلئون رئیس جمهور آن شد. این ریاست جمهوری سه سال دوام یافت و در لوای آن کم کم فضای مساعدی برای رسانه های جمعی ایجاد می شد تا اینکه در سال ۱۸۵۱ ناپلئون کودتا کرده و جمهوری، آزادی بیان، مجلس مستقل و انتخابات آزاد را ملغی و خود را پادشاه اعلام کرد. پس از این تحولات دومیه مجدداً به صحنه طنز سیاسی بازگشت و آثارش در چندین نشریه از جمله کاریواری به چاپ می رسید.ابرهای سانسور و توقیف دوباره آسمان فرانسه را پوشانیده بودند و دومیه به ناچار باز هم به سراغ کاراکترها رفت و در سایه این کاراکتر ها به نقد و هجو حکومت پرداخت. از معروف ترین کاراکترهای این دوره یک پلیس مخفی به نام راتا پوال است.
 
در سال ۱۸۶۰ کاریواری با این ادعا که مخاطبان از آثار دومیه خسته شده اند همکاری خود را با وی قطع کرد. اما دومیه فعالیت هایش را در زمینه کاریکاتور و طنز به چاپ آثاری در نشریه بولوار که در سال ۱۸۶۲ تاسیس شد ادامه داد. چهار سال بعد دومیه مجدداً در کاریواری به خدمت گرفته شد که تا سال ۱۸۷۲ به طول انجامید. ۱۸۷۱ سومین انقلاب به سرنگونی ناپلئون انجامید و موقعیت های تازه ای را برای جمهوریخواهان و سوسیالیست ها جهت پیشبرد اهداف سیاسی خود فراهم ساخت. دومیه در کنار تعلق خاطری که به کاریکاتور داشت به نقاشی نیز می پرداخت.
 
در سال های پایانی دهه ۱۸۴۰ رویکردش به نقاشی قوی تر شد. نقاشی های وی در مقایسه با کارهای گرافیک اش نه تنها در تکنیک و ابزار هنری بلکه در موضوع نیز تمایز نشان می دهند. در این آثار هیچ اثری از طنز و سخره وجود ندارد و معرف هنرمندی رمانتیک است که رابطه ای نزدیک به همدلانه با شخصیت های آثارش دارد. دومیه را در کنار گوستاو کوربه یکی از پیشروان سبک رئالیسم می دانند. نه رئالیسمی که رویکردی موضوعی به طبیعت دارد بلکه رئالیسمی که در پی بازنمایی برش هایی واقعی- هر چند تلخ- از جامعه به دور از هرگونه خیال پردازی شاعرانه و نادیده انگاری ایده آلیستی است. در حدود یک سال پیش از مرگش در سال ۱۸۷۷ آثار نقاشی وی مورد توجه قرار گرفتند. اما زمانی که دوران روئل نقاشی های دومیه را برای نمایش در گالری ها جمع آوری می کرد و در پی نشان دادن ابعاد وجودی و توانمندی های مردی بود که میکل آنژ کاریکاتور لقب داشت، وی نابینا شده بود و در یک کلبه روستایی زندگی می کرد و سرانجام در سال ۱۸۷۹ دار فانی را وداع گفت.
 
دومیه طی حیات هنری اش بالغ بر ۳۹۵۰ اثر لیتوگرافی، ۳۰۰ نقاشی، ۸۰۰ طراحی و هزار پیکره و مجسمه خلق کرد. به جرات می توان او را هنرمند و کارتونیستی بی نظیر در تاریخ فرانسه دانست، کسی که توانست قدرت و کارایی طنز و کاریکاتور را در انتقادات و حتی مبارزات سیاسی- اجتماعی نشان دهد و جایگاهی درخور برای طنز سیاسی ایجاد نماید.
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:46 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

هیپارخوس

 

 

حدود 146 قبل از میلاد در «نیکائیا» واقع در «بینینیا» (که امروزه در ترکیه ایزنیک خوانده می شود) متولد شد. هیپارخوس ستاره شناسی یونانی بود که از دست آوردهای او می‌توان به ردیابی مدار خورشید در آسمان اشاره کرد. او از مشاهده ستاره سماک اعزل در صورت فلکی سنبله ، تقدیم اعتدالین را کشف نمود( به تغییرات ظاهری ستارگان در طول قرنها تقدیم اعتدالین گفته می‌شود). او همچنین سال خورشیدی را فقط با 7 دقیق اختلاف از اندازه واقعی آن اندازه گرفته و فاصله خورشید و ماه را از زمین محاسبه کرد.

کار «هیپارخوس» قرنها پس از مرگش به قوت و اعتبار خود باقی ماند. در سال 129 قبل از میلاد ، کار فهرست برداری از 850 ستاره را به پایان رساند و اکنون پس از 1800 سال هنوز این فهرست مورد استفاده قرار می‌گیرد.

او مشاهدات ستاره شناسی خود را از نیکائیا در جزیره ردز یونان و در اسکندریه مصر شروع می‌کند.

134 قبل از میلاد: متوجه ستاره‌ای جدید در صورت فلکی عقرب می‌شود و ترغیب می‌شود که برای اولین بار فهرستی از ستارگان تهیه کند.

129 قبل از میلاد: هیپارخوس فهرست ستاره‌ها را کامل می‌کند (ستاره‌ها بر اساس روشی که او ابداع کرد طبقه بندی می‌شوند. روشی که امروزه اساس مقیاس اندازه گیری قدر ظاهری می‌باشد). او از مشاهده ستاره سماک اعزل در صورت فلکی سنبله موفق به کشف تقدیم اعتدالین می‌شود. (تقدیم اعتدالین یعنی تغییرات ظاهری ستاره‌ها در طول مدت 25800 سال که در اثر چرخش زمین به دور محور خود ایجاد می‌شود).

او طول یک سال را 365 روز و 6 ساعت اندازه گیری می‌کند که اندازه واقعی آن 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 46 ثانیه می‌باشد. همچنین هیپارخوس طول ماه قمری را 29 روز و 12 ساعت و 44 دقیق و 2.5 ثانیه تخمین می‌زند که اندازه واقعی آن 29 روز و 12 ساعت و 18 دقیقه می‌باشد. بعد از کار هیپارخوس می‌توانستند گرفتگی ماه را یک ساعت قبل از وقوع آن پیش بینی نمود. آثار دیگری از زندگی هیپارخوس در دست نیست.

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
دوشنبه 13 خرداد 1392  7:51 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

محمد بن موسی خوارزمی

 

خوارزمی ابوجعفر محمدبن موسی از دانشمندان بزرگ ریاضی و نجوم می باشد. از زندگی خوارزمی چندان اطلاع قابل اعتمادی در دست نیست الا اینکه وی در حدود سال 780 میلادی در خوارزم (خیوه کنونی) متولد شد.

شهرت علمی وی مربوط به کارهایی است که در ریاضیات مخصوصاً در رشته جبر انجام داده به طوری که هیچ یک از ریاضیدانان قرون وسطی مانند وی در فکر ریاضی تأثیر نداشته اند. اجداد خوارزمی احتمالاً اهل خوارزم بودند ولی خودش احتمالاً از قطر بولی ناحیه ای نزدیک بغداد بود و به هنگام خلافت مأمون وی عضو «دارالحکمه» که مجمعی از دانشمندان در بغداد به سرپرستی مأمون بود، گردید. خوارزمی کارهای دیونانتوس را در رشته جبر دنبال کرد و به بسط آن پرداخت. خود نیز کتابی در این رشته نوشت که «الجبر و المقابله» نام دارد که به مأمون تقدیم شده و کتابی است درباره ریاضیات مقدماتی و شاید نخستین کتاب جبری باشد که به عربی نوشته شده است. دانش پژوهان بر سر این که چه مقدار از محتوای کتاب از منابع یونانی و هندی و عبری گرفته شده است اختلاف نظر دارندمعمولاً در حل معادلات دو عمل معمول است. خوارزمی این دو را تنقیح و تدوین کرد و از این راه به وارد ساختن جبر به مرحله علمی کمک شایانی انجام داد.

اثر ریاضی دیگری که چندی پس از جبر نوشته شد رساله ای است مقدماتی در حساب، که ارقام هندی (یا به غلط ارقام عربی) در آن به کار رفته بود و نخستین کتابی بود که نظام ارزش مکانی را (که آن نیز از هند بود) به نحوی اصولی و منظم شرح می داد. اثر دیگری که به مأمون تقدیم شد زیج السند هند بود که نخستین اثر اخترشناسی عربی است که به صورت کامل برجای مانده و شکل جداول آن از جداول بطلمیوس تأثیر پذیرفته است. کتاب صورت الارض که اثری است در زمینه جغرافیا اندک زمانی بعد از سال 195-196 نوشته شده است و تقریباً فهرست طولها و عرضهای همه شهرهای بزرگ و اماکن را شامل می شود. این اثر که احتمالاً مبتنی بر نقشه جهان نمای مأمون است (که شاید خود خوارزمی هم در تهیه آن کار کرده بوده باشد)،و به نوبه خود مبتنی بر جغرافیای بطلمیوسی بود. این کتاب از بعضی جهات دقیق تر از اثر بطلمیوس بود و خاصه در قلمرو اسلام. تنها اثر دیگری که برجای مانده است رساله کوتاهی است درباره تقویم یهود. خوارزمی دو کتاب نیز درباره اسطرلاب نوشت.

آثار علمی خوارزمی از حیث تعداد کم ولی از نفوذ بی بدیل برخوردارند زیرا که مدخلی بر علوم یونانی و هندی فراهم آورده اند،و تاثیر عمده بر جبر قرون وسطایی داشت. رساله خوارزمی درباره ارقام هندی پس از آنکه در قرن دوازدهم به لاتینی ترجمه و منتشر شد بزرگترین تأثیر را بخشید. نام خوارزمی متراف شد با هر کتابی که درباره «حساب جدید» نوشته می شد (و از اینجا است اصطلاح جدید «الگوریتم» به معنی قاعده محاسبه).
کتاب جبر و مقابله خوارزمی که به عنوان الجبرا به لاتینی ترجمه گردید باعث شد که همین کلمه در زبانهای اروپایی به معنای جبر به کار رود. نام خوارزمی هم در ترجمه به جای «الخوارزمی» به صورت «الگوریسمی» تصنیف گردید و الفاظ آلگوریسم و نظایر آنها در زبانهای اروپایی که به معنی فن محاسبه ارقام یا علامات دیگر است مشتق از آن می باشد. 
ارقام هندی که به غلط ارقام عربی نامیده می شود از طریق آثار فیبوناتچی به اروپا وارد گردید. همین ارقام انقلابی در ریاضیات به وجود آورد و هرگونه اعمال محاسباتی را مقدور ساخت . باری کتاب جبر خوارزمی قرنها در اروپا مأخذ و مرجع دانشمندان و محققین بوده و یوهانس هیسپالنسیس و گراردوس کرموننسیس و رابرت چستری درقرن دوازدهم هر یک از آن را به زبان لاتینی ترجمه کردند. نفوذ کتاب زیح السند چندان زیاد نبود اما نخستین اثر از این گونه بود که به صورت ترجمه لاتینی به همت آدلاردباثی در قرن دوازدهم به غرب رسید. جداول طلیطلی (تولدویی) یکجا قرار گرفتند و به توسط ژرارکرمونایی در اواخر قرن یازدهم به لاتینی ترجمه شدند، از مقبولیت گسترده تری در غرب برخوردار شدند و دست کم یکصد سال بسیار متداول بودند.

از کارهای دیگر خوارزمی تهیه اطلسی از نقشه آسمان و زمین و همچنین اصلاح نقشه های جغرافیایی بطلمیوس بود. جغرافیای وی مانند دیگر کتب مهم اش تا اواخر قرن نوزدهم در اروپا ناشناخته ماند. خوارزمی در حدود سال 848 میلادی مطابق با 232 هجری قمری درگذشت.

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
سه شنبه 14 خرداد 1392  10:14 AM
تشکرات از این پست
parseman_110
parseman_110
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1392 
تعداد پست ها : 10829
محل سکونت : فارس

پاسخ به:زندگی نامه دانشمندان و نوابغ

کریستوفر رن

 

 

سر کریستوفر رن معمارى شناخته شده و مشهور است. وى طراح بیش از پنجاه کلیساى شهر لندن است که از جمله آنها مى توان به کلیساى جامع سنت پل اشاره کرد. در میان ساختمان هاى غیرمذهبى مهمى که وى ساخته است مى توان از رصدخانه سلطنتى گرینویچ یاد کرد. به هر حال با توجه به آشنایى ما با رن در حیطه معمارى، دستاوردهاى وى در زمینه ستاره شناسى کمتر مورد توجه قرار گرفته است. در اینجا به برخى از دستاوردهاى وى اشاره خواهیم کرد که شامل رصدهاى ارزشمندى از ماه، زحل و ستارگان دنباله دار است، همچنین مواردى از تلاش هاى «رن» در راستاى بهبود و اصلاح تلسکوپ را ذکر خواهیم کرد. . .

کریستوفر رن در بیستم اکتبر سال ۱۶۳۲ در «ایست کیول» واقع در «وایت شایر» دیده به جهان گشود. هنگامى که وى دو سال بیشتر نداشت، پدرش که نام او نیز کریستوفر بود به عنوان پیشکار خاندان ویندزور (Windsor) برگزیده شد. خانواده رن زندگى خود را در دربار چارلز اول ادامه داد تا اینکه در سال ۱۶۴۲ جنگ داخلى انگلستان به وقوع پیوست. در این اوضاع، پدر رن به شهر بریستول که مقر سلطنت طلبان بود گریخت و بعدها نیز در آکسفورد مستقر شد.

رن در همان دوران وارد مدرسه وست مینیستر شد و در آنجا مشغول به تحصیل شد. در سن پانزده سالگى به طرز فزاینده اى به ستاره شناسى علاقه مند شد و با تشویقات چارلز اسکاربرگ مقاله اى درباره شاخص هاى آفتابى را به زبان لاتین ترجمه کرد. وى همچنین چندین شاخص آفتابى ساخت و مدلى کوچک را طراحى کرد که حرکات منظومه شمسى را نشان مى داد.

کریستوفر رن در سال ۱۶۴۹ به وادام کالج آکسفورد وارد شد و در آنجا موفق شد بزرگترین دانشمندان تجربى آن دوران را ملاقات کند که از آن جمله مى توان به عالیجناب دکتر جان ویلکینز و همین طور استاد برجسته ستاره شناسى دکتر ست وارد اشاره کرد. این افراد تاثیر شگرفى بر «رن» گذاشتند و وى در طول پنج سال پس از ورود از دانشجویى که به طور تفننى ستاره شناسى را دنبال مى کرد به فردى بدل شد که تمام وقت خود را وقف نجوم مى کرد. وى به همراه دکتر ست وارد به ساخت و تجهیز یک رصدخانه متحرک بر برج کالج وادام همت گماشت. نخستین مشاهدات جدى وى از سال ۱۶۵۴ و هنگامى آغاز شد که تلسکوپ را به سوى زحل نشانه رفت. همان گونه که در میان ستاره شناسان آن دوران معمول بود، رن نیز مجذوب منطقه اى از این سیاره شد که آن را این گونه توصیف کرد: «قسمتى از زحل که از سایر بخش هاى آن تاریکتر است و اندکى باریکتر از کمربندهاى مشترى است». همچنین این طور به نظر مى رسید که این محدوده به طور متناوب آشکار و پنهان مى شود.

رن تا سال ۱۶۵۹ با استفاده از یک تلسکوپ شکستى ۳۶ فوتى (۱۲ مترى) مستقر در آکسفورد رصدهاى بسیارى از زحل انجام داد. رن در ادامه کار خود به همکارى با یکى از دوستانش به نام سر پاول نیل پرداخت. وى منجم آماتورى بسیار متمول و صاحب رصدخانه اى شخصى در وایت والتام واقع در برکشایر بود. رن چندان علاقه اى به ثبت رصدهاى خود نداشت اما ترجیح مى داد از آنچه که مى بیند تصویرى دقیق ترسیم کند. در همین راستا مدل هایى مقوایى، مومى و مسى از زحل ساخت. سرانجام مدل مسى که رن ساخته بود بر فراز ستونى در کالج گرشام لندن قرار گرفت و مدتى بعد یعنى در سال ۱۶۵۷ خود رن به سمت استاد ستاره شناسى آن کالج انتخاب و در همان جا مشغول به کار شد.

در همین کالج بود که رن سرانجام نظریه خود را در رابطه با زحل ارائه کرد. وى از مجموعه رصدهاى خود چنین نتیجه گرفت که سیاره زحل را «هاله»اى بیضى شکل احاطه کرده است. البته رن بر آن بود تا با ادامه رصدهاى خود و انجام مشاهدات تکمیلى مسئله مذکور را به طور کامل تحلیل کند. اما رن در این مسیر مغلوب نظریه کریستین هویگنس شد. نظریه هویگنس به درستى بیان مى کرد که «زحل به وسیله یک حلقه نازک و تخت احاطه شده است که در هیچ نقطه اى با سیاره تماس ندارد». رن بعدها با فروتنى ویژه اى چنین مى نگارد که «یافته ها و دستاورد هاى هویگنس را از یافته هاى خودم بیشتر دوست مى دارم». هویگنس در سال ۱۶۵۵ نیز موفق به کشف قمر تیتان شد که رن آن را به اشتباه یک ستاره تصور کرده بود.

کریستوفر رن بر این امر واقف بود که تنها با تکمیل و اصلاح تلسکوپ ها است که مى توان به پیشرفت هاى بزرگى در ستاره شناسى نائل آمد. لازم بود که تلسکوپ به وسیله اى بدل شود که نه تنها براى رصد و مشاهده از آن استفاده مى شود بلکه بتوان از آن براى انجام محاسبه دقیق اجرام آسمانى بهره برد. ایده مذکور در بررسى هایى که رن بر روى ماه انجام داده، کاملاً مشهود است. رن در سال ۱۶۵۵ به همراه دکتر جان ویلکینز با ارائه طرح ساخت یک تلسکوپ شکستى به طول هشتاد فوت (۲۷ متر) پروژه اى بلند پروازانه را طراحى کردند. البته لازم به ذکر است که در مرحله اجرا آنان تصمیم به ساخت تلسکوپ کوچکترى گرفتند که ۲۴ فوت (۸ متر) طول داشت. رن با استفاده از تلسکوپ مذکور یک برنامه ماه نگارى را به انجام رساند که خودش معتقد بود از کار یوهانس هولیوس دقیق تر است، کما اینکه خود رن چنین مى نویسد: «من تمام کارها را براساس قاعده و با بهره گیرى از ترسیمات انجام دادم، لکن کار یوهانس هولیوس بر پایه حدس و گمان استوار بود».

البته هنگامى که مى بینیم وى با استفاده از یک میکرومتر درصدد اندازه گیرى دقیق ارتفاع کوه هاى ماه و طراحى نقشه اى از اجزاى ماه بوده است پى مى بریم که سخن گزافى بر زبان نرانده است. البته درست است که حدود ۱۵ سال پیشتر، میکرومتر به وسیله ویلیام گاسکوین اختراع شده بود اما این رن بود که در تحقیقات خود بر روى ماه، بهره اى کامل و موثر از آن برد.

رن هنگامى که در سال ۱۶۶۱ به سمت استاد ستاره شناسى آکسفورد برگزیده شد به فردى شناخته شده در حیطه نجوم مبدل شد. رن در همان سال از طرف مجمع سلطنتى دستور ساخت یک مدل از کره ماه را براى چارلز دوم صادر کرد. کره ماه حاصل قطرى معادل ۱۰ اینچ (۲۴ سانتى متر) داشت و از مقوا ساخته شده بود و طرح هاى برجسته اى همراه با رنگ آمیزى هایى بر آن نقش بسته بود. مدل مذکور را رن شخصاً به پادشاه تقدیم کرد و همان گونه که بعدها پسرش مى نویسد «فرمانروا با رضامندى خاصى آن را پذیرفت».

یکى از مهمترین فعالیت هاى رن در زمینه ستاره شناسى در قالب رصدها و تحلیل هایش در رابطه با دنباله دارها انجام شد. این بار هم رن با همکارى فرد دیگرى گام در این راه نهاد و آن همکار، فردى بود به نام رابرت هوک. نخستین ملاقات رن با هوک خوش ذوق و مستعد، براى اولین بار در کالج «وادام» انجام شد و همین دیدار بود که موجبات دوستى و همکارى آن دو را فراهم ساخت. با امکاناتى که هوک به عنوان نقشه بردار شهرى در دست داشت، رن آرشیتکت این موقعیت را پیدا کرد که در بازسازى شهر لندن پس از آتش سوزى مهیب سال ۱۶۶۶ نقش مهمى ایفا کند. اندکى پیش از اینها یعنى در دسامبر سال ۱۶۶۴ هر دوى این افراد در جلسه مجمع سلطنتى شرکت داشتند. در این جلسه مسئله مشاهده یک دنباله دار درخشان مطرح شد و از رن و هوک خواستند تا رصدهاى خود را در رابطه با این دنباله دار با یکدیگر مطابقت دهند، ضمناً در آن شرایط هر نتیجه گیرى اى که این دو نفر در رابطه با ساختار مدار دنباله دارها ارائه مى دادند، پذیرفته مى شد. در ابتدا هر دو به سمت حرکت مستقیم الخط گرایش داشتند و حتى رن تلاش مى کرد تا روشى را براى تعیین محل دنباله دارها ابداع کند که مبین حرکت بر خط مستقیم باشد. به هر حال با گذشت اندک زمانى، رن پروژه را به هوک محول کرد.

کنجکاوى رن با ظاهر شدن دنباله دار درخشان دیگرى در مارس سال ۱۶۶۵ دوباره تحریک شد. رن در هفته هاى نخستین ماه آوریل به رصد دنباله دار پرداخت و کار بر روى فرضیه اى را آغاز کرد که مى توانست حرکت دنباله دارها را توضیح دهد. وى در نامه اى که به رابرت هوک مى نویسد اشاره مى کند که در شرف دستیابى به یک نظریه صحیح است و چنین مى گوید که «هنگامى که نظریه ام توسط رصدهایت تائید شد آن را برایت مى فرستم». هوک در پاسخ خود بر این امر تاکید مى کند که در حال حاضر، هم او و هم رن، بر سر این مطلب که دنباله دارها بر مسیرى دایره اى یا بیضوى حرکت مى کنند توافق دارند و در حالى که سخنانش را جمع بندى مى کرد افزود: «امیدوارم که بتوان این دنباله دار را تا ظهور دوباره اش دنبال کرد». هوک در ادامه سخنان خود درباره ساختار دنباله دارها به این مطلب اشاره مى کند که «دوام و قوام یک دنباله دار بیش از یک ماه و یک سال است و امکان تخمین زمانى خاص براى آن میسر نیست». متاسفانه رن چندان تمایلى به چاپ و انتشار کارهایش نداشت و به رغم تشویق ها و ترغیب هاى جامعه سلطنتى نظریاتش هرگز منتشر نشد.

رن اغلب اوقات طى ملاقات هایى غیررسمى و خصوصى با دیگر دانشمندان زمان خود به بحث در رابطه با مسائل علمى روز مى پرداخت. پس از یکى از کنفرانس هاى رن در کالج گرشام که در نوامبر سال ۱۶۶۰ انجام شد تصمیم گرفتند کالج مذکور تبدیل به مجمع شایسته براى پیشرفت آموزش فیزیک و ریاضیات کاربردى شود.در همین راستا از چارلز دوم کمک خواستند و رن نیز شخصاً مقدمه اى بر منشور این مجمع نگاشت. رن در طول سال هاى ۱۶۸۰ تا ۱۶۸۲ ریاست این مجمع سلطنتى را برعهده داشت.

رن در طول دوران کارى اش چندین بار اقداماتى براى بهبود وضعیت تلسکوپ ها انجام داد. شاید جالب ترین آنها تلسکوپ دوتایى بود که وى آن را در سال ۱۶۶۵ ساخت. تلسکوپ مذکور قابلیت استفاده همزمان توسط دو رصدگر را داشت. با تدابیرى که در طراحى آن اتخاذ شده بود، زوایاى موردنیاز (زوایاى بین ستارگان و سیارات) از روى مقیاسى که در بین دو رصدگر قرار داشت قابل خواندن بود. دو سال پیش از آن، وى در یک کنفرانس در همان مجمعى که پیشتر ذکر شد طى سخنانى بر اهمیت رصد با تلسکوپ و همین طور ضرورت بهبود قدرت آن تاکید کرده بود. رن طى یک سخنرانى مدلى از یک موتور ارائه کرد که از آن براى ساییدن عدسى هاى هذلولى شکل استفاده مى شد. وى امیدوار بود که این مدل بتواند در راه رفع مسئله ابیراهى رنگى و کروى در تلسکوپ هاى شکستى، گامى موثر بردارد، اما متاسفانه نمونه کاربردى آن هرگز ساخته نشد.

رن همچنین در رابطه با ایده هاى خود براى بهبود تلسکوپ ها به انتشار مقاله اى با عنوان «روشى براى ساخت تلسکوپ با مشکلاتى اندک، هزینه کم، طول زیاد و قابل استفاده در هر ارتفاع دلخواه» اقدام کرد. حتى آن هنگام که رن، دیگر یک منجم فعال نبود هیچ گاه از تشویق دیگران براى انجام کارهاى نجومى دست نکشید. به عنوان مثال در سال ۱۶۸۴جایزه اى معادل چهل شیلینگ تعیین کرد تا به نخستین فردى تعلق گیرد که بتواند شکل مدار سیارات را براساس قانون عکس مجذورى گرانش توضیح دهد. ابتدا رابرت هوک مدعى شد که مسئله را حل کرده است، لکن تلاش وى براى ارائه هرگونه محاسبه اى ناکام ماند. ادموند هالى و مابقى اعضاى انجمن مذکور فعالیت هاى گسترده اى را براى حل این مسئله آغاز کردند که هیچ کدام با موفقیت همراه نبود. هالى در کمبریج با آیزاک نیوتن ملاقات کرد و در رابطه با مسئله مطرح شده با وى مشورت کرد و جواب را از وى درخواست کرد. نیوتن چنین پاسخ داد که با توجه به قانون گرانش قاعدتاً باید مدارات شکل بیضوى داشته باشند، وى همچنین محاسباتى را براى اثبات نظرش به انجام رسانید که همگى مفقود شد. هالى از نیوتن خواست که مجدداً محاسباتش را تکرار کند و نیوتن که توسط هالى به این مسئله ترغیب شده بود، فعالیت هاى خود را گسترش داد تا اینکه اقدام به انتشار کتاب مشهور خود اصول ریاضى (Principa Mathematica) اقدام کرد البته لازم به ذکر است که به دلیل کمبود بودجه انجمن سلطنتى، کتاب نیوتن با حمایت هاى هالى به چاپ رسید.

از اواسط دهه ۱۶۶۰ رن به شدت به معمارى تمایل پیدا کرد. معمارى رشته اى بود که از چند جهت براى وى جالب بود، یکى از آن موارد این بود که وى مى توانست تمام تجربیات خود را در قالب یک نقشه بردار به کار گیرد و به همین دلیل به فعالیت در آن زمینه پرداخت. در آن دوران وى هنوز بالنسبه جوان بود در حالى که سهم قابل توجهى در ستاره شناسى زمان خود داشت. شاید بهتر باشد که امروز بیشتر از کارها و خدمات او یاد کنیم.

که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
aseman_parvaz10@yahoo.com
سه شنبه 14 خرداد 1392  10:18 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها