0

نفت فروشی که فرمانده شد

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

نفت فروشی که فرمانده شد

 

  روزهای سرد زمستانی، مردمی را که برای گرفتن سوخت در صف می ایستادند، حمید یاری می کرد. بیست لیتری های نفت را به در خانه نیازمندان می برد، حسابی برای انقلاب سنگ تمام می گذاشت.

 

خبرگزاری فارس: نفت فروشی که فرمانده شد

 

 روزهای سرد و سخت زمستان«پنجاه و هفت» امواج طوفانی اعتراضات مردمی در شهرستان بندرانزلی، برای حمید رجبی مقدم، یک جور دیگر است، پدرش نفت فروشی داشـت. حمید از دیگر برادرها، همیشه خدا بیشتر کنار دست پدرش می ایستاد.

روزهای سرد زمستانی، مردمی را که برای گرفتن سوخت در صف می ایستادند، حمید یاری می کرد. بیست لیتری های نفت را به در خانه نیازمندان می برد، حسابی برای انقلاب سنگ تمام می گذاشت. آنقدر که مورد غضب ساواک قرار گرفته و چند بار ساواک به پدرش اخطار کرد، مراقب این حمید باش...

حمید شب تا صبح در خیابان ها کشیک می کشید، مراقب اعلامیه های، از امام بود که مخفیانه، روی دیوارهای شهر خودش چسبانده بود.

به همین خاطر منظم، سر کلاس درس دبیرستان حاضر نمی شد. هر وقت هم که می رفت، کلی اعلامیه «امام خمینی» در محوطه دبیرستان پیدا می شد.  

یک روز از طرف مدرسه، مادر حمید را وادار کردند، که حمید را وادار کند، دیگر دست از این کارهای ضد شاهی اش بردارد، غیبت نکند، وگرنه دیگر حق ادامه تحصیل را در دبیرستان ندارد.

اصرار مادر، حمید را برای دادن تعهد، به دفتر مدرسه کشاند، جلوی دفتر ایستاد، چند تا از خانم معلم ها، بدون روسری، بزک کرده، داخل دفتر نشسته بودند.

از همان جلوی در دفتر، با صدای بلندی گفت: تا این ها، روسری نگذارند روی سرشان، من اصلا تعهد نمی دهم.

ناظم مدرسه با لبخندی تلخ، به معلم ها اشاره کرد، حجاب شان را رعایت کنند، بلند شد و ایستاد، حمید آمد داخل دفتر، نگاهی به حمید انداخت. توی دلش از جسارت و جرات حمید خوشش آمده بود. برگه را آورد، حمید نوشت: من تعهد می‌دهم که دست از امام خودم برندارم. ناظم وقتی تعهد نامه حمید را خواند. رنگ از رخسارش پرید. بی رمق نشست. اشاره کرد. برو بیرون...   

حمید بیشتر روزها روزه می گرفت، می گفت برای کسی که مبارزه می کند، روزه یک تزکیه نفس است. و اینطوری هیچ گاه از راهی که رفته توبه کار نمی شود. هر وقت ایمان انسان ضعیف شد. جای آن غرور می نشیند، انسان را به بیراهه می برد.

پس از پیروزی انقلاب، حمید وارد سپاه پاسداران شد و به عنوان فرمانده عملیات، سپاه بندر انزلی، منصوب گردید.

بصیرت و آگاهی حمید، در اداره امنیت شهر، در بر خورد او با مردم، باعث شده بود، حتی آنها که، اعتقادی به انقلاب و اسلام نداشتند، به حمید و اعتقادش علاقه مند بشوند.

در همان روزهای نخست انقلاب، چند نفری، خودسرانه، کلیسای ارامنه را مصادره می کنند. چند تن از ارامنه شهر، برای بازگشائی کلیسا، وقتی از دوندگی، نا امید می شوند، پرسان پرسان، حمید را پیدا می کنند.

حمید با خوش روئی آنها را می پذیرد، و خیلی زود کلیسا را تحویل آنها می دهد. به همین خاطر ارامنه این شهر، عاشق رفتار و خصلت های دینی حمید می شوند.

حمید شبی با مستی، در کوچه های شهر روبرو می شود، آن مست  را به خانه اش می رساند، در حضور همسرش، جوراب های او را بیرون می آورد، او را در بستر می خواباند، صبح که آن مرد، مستی از سرش می پرد و از خواب بیدار می شود، همسرش ماجرا را به مردش می گوید.

مرد با ترس می گوید:« وای خدای من، او «حمید رجبی» فرمانده عملیات سپاه بود»،

فوری سراغ حمید می رود. شیفته اخلاق  و صفات حمید شده و می گوید: به خدا قسم، دیگر لب به این نجاست نخواهم زد. همان جا توبه کرده به کلی دگرگونه، و مقید به احکام شرعیه می شود.

حمید همه روزهای زندگی اش را وقف مردم و انقلاب کرد، هر مشکلی که در شهر پیش می آمد، حمید که پا می گذاشت، فیصله پیدا می کرد. طر فین دعوا، هر دو طرف، به او اعتقاد کامل داشتند.

افسری که در زمان طاغوت زمین های کشاورزی مردم بیگناه را با شیادی تصاحب کرده بود و با شکایت مردم در زندان به سر می برد، با نصیحت حمید، افسر طاغوتی، همه زمین ها را، به صاحبانشان رد می کند.

رباخواری که با شکایت مردم در زندان افتاده بود، به واسطه این که حمید با آن مرد رباخوار حرف زد، تمام وجه حاصله از ربا را، آن مرد ربا کار، به صاحبان وجه پس داد، توبه کرد و آدم حسابی شد.

مردی قمار باز و عیاشی را دستگیر کرده بودند، حمید برای آن مرد ماشینی تهیه کرد، تا از راه حلال زندگی اش را اداره کند، دیگر دنبال کارهای ناشایست نباشد، مرد عیاش، چنان تحولی در او پدید آمد که مردم انگشت به دهن ماندند.

هر کسی که با حمید ر ابطه ائی پیدا می‌کرد، می گفت: نفس حمید حق است.

پس از مدتی حمید، از مادرش«خانم صدیقه معیری» درخواست کرد، تا از دختر مورد علاقه اش، خواستگاری کند. وقتی به خواستگاری دختر«خانم سکینه سهراب نیا» رفتند. اولین شرط حمید این بود، مراسم ازدواج آنها در مسجد باشد. دختر که خود از خانواده مومن و همسان حمید بود، پذیرفت.

پس از ازدواج، حمید خانه ائی برای خود ساخت. جنگ که آغاز شد، حمید به جبهه رفت، مدتی بعد که از جبهه برگشت، جانبازی را دید که با وضع جسمی سختی که ناشی از دردهای جنگ داشت، دربدر سرپناهی برای زن و فرزندانش هم بود.

به همسرش گفت: خانم، این خانه بزرگ، به چه درد ما می خورد، وقتی یک جانباز دردمند دردهای جنگ است و دربدر یک سرپناه، ما خانه به این بزرگی داشته باشیم. و حمید قسمتی از منزلش را به آن جانباز دربدر و دردمند بخشید.

درعید فطر سال«1359» خدا دختری نصیب حمید کرد، نامش را «سمانه» گذاشتند. حمید همیشه جبهه بود، درعملیات رمضان زخمی شد، هنوز بهبودی نسبی نیافته بود، باز عازم جبهه شد، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء را در عملیات محرم به عهده داشت.

رادیو مارش جنگ می زند، سکینه، سمانه را به آغوش گرفته، اما حال دیگری دارد، هر خانواده ائی که دلبندی در جبهه دارند، حال و روزشان، کمتر از پریشانی «سمانه»  مادرش که دائم بیتابی می کنند، نیست.

سمانه بیتاب، سکینه دلواپس و نگران، هر چه می کند، سمانه میلی به شیر مادر ندارد، بی تابی سمانه، مادر را بی تاب تر می کند.

حالا مادر و دختر هر دو، آرام نمی گیرند. صبح عاشوراست، سکینه؛ همسر حمید، سمانه را در پتو می پیچد، هوا سرد و بارانی است، شهر حال دیگری دارد، عزاداری مردم، عملیات محرم، غوغائی است در دل مادر و دختر چند ماهه حمید، با هم به دنبال دسته زنچیر زنان عاشورائی می روند، شاید سمانه آرام بگیرد.

صدای طبل و مارش عملیات و بیتابی سمانه، آشوب توی دل مادر انداخته است.

شب از راه می رسد، مادر بغض کرده، آتشفشانی شده بود که بیرون نمی ریخت. بیقراری سمانه تمام شدنی نیسـت، صبح روز بعد، یازدهم محرم شصت و یک، وقتی در خانه به صدا در آمد. دل ها بود که یک جا فرو ریخت. خبر آوردند که «حمید رجبی مقدم» فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء در روز عاشورا، به شهادت رسید. روزی که سمانه چندماهه میلی به شیر مادر نداشت!« روز شهادت بابا بود».

در آغاز عملیات محرم، حمید فراقتی یافت، برای دختر نازدانه اش، نامه ائی عرفانی نوشت، نامه ائی که «سمانه» باید برای خواندش، خواندن و نوشتن را آموخته باشد، اکنون محرم سال «1361» است، سمانه هنوز دوسالش تمام نشده، حمید دقیقآ بیست و چهارساله است و در آن شب سرد زمستانی، حمید برای سمانه، این گونه نوشته است: فرزندم! دارم به عرفات و منا نزدیک می شوم. به قربانگاه گناهانم را می شویم و از خدا، خدا می جویم. با خدا معامله می کنم که مرا از عذاب دردناک نجات بخشد. دارم به امام حسین (ع) می گویم: ای حسین مظلوم و ای امام غریب و ای قهرمان حق، که نتوانستند حقانیت را درک کنند، اگر چه در روز عاشورا نبودم تا به افتخار یاوریت نایل آیم، ولی امروز برای اسلام و احیای سنتت حاضر می شوم.

تو ای دختر کوچکم! اگر به شهادت نایل گشتم و نتوانستی به من بابا بگویی، می توانی بعد از گشودن زبان، این ندا را سردهی «جنگ جنگ تا پیروزی»  پیروزی لشکریان حق تعالی، بر تمامی مظاهر کفر و شرک و فساد و تباهی، که این رسالتی بود بر دوش پیامبران.

سمانه جانم! تو بزرگ می شوی و به عنوان دختر من «سکینه وار» راهم را ادامه می دهی.

اسلام را یاری می کنی و پیام مرا به «شام ها به کوفه ها» و به همه جا می بری.

دخترم!

1- لحظات پرارزش و نورانی لحظاتی است که انسان به یاد خدا باشد.

2- همیشه پیرو ولایت باشید و تمام صحبتهای امام را در زندگیتان به کار ببرید و به دنبال روحانیت مبارز و انقلابی و پیرو خط ولایت فقیه حرکت کنید که جدایی از روحانیت، جدایی از اسلام است و جدایی از اسلام بار دیگر بردگی و استعمار

3- قرآن و نهج البلاغه را بخوانید و به مجالس مذهبی دعا بروید.

4- نماز را در اول وقت و به جماعت اقامه کنید و بعد از نماز دعا بخوانید که پاک کننده قلبهای آلوده و بیدار کننده دلهای خفته می باشد . به فرموده امام عزیزمان "مسجدها را خالی نگذارید

5- شهدا را فراموش نکنید و از خانواده های آنان دلجویی کنید که آنها یادگار عاشقان الله هستند

6- به تمام دوستان و آشنایان بگویید که از این حقیر راضی باشند ، بنده نیز از کسی گله و شکایت ندارم

7- پیرو خاندان ولایت و ائمه معصومین (ع) باشید و قرآن و سنت را خوب رعایت کنید ؛

8- شما را به جان امام زمان برای امام عزیزمان این امید مستضعفان جهان دعا کنید.

نویسنده: غلامعلی نسائی

سه شنبه 31 مرداد 1391  5:04 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
yasser
yasser
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 741
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:نفت فروشی که فرمانده شد

جالبه

اما خیلی سختی کشیده

 

سه شنبه 31 مرداد 1391  5:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها