متهم به قتل مادربزرگت هستي، چند سال است به خاطر اين قتل در زندان به سر ميبري؟
سه سال است كه به اين اتهام در بازداشت هستم. البته قبول دارم كه اينكار را كردهام و خيلي پشيمانم، اما نميدانم چطور بايد جبران كنم.
با هم اختلاف داشتيد؟
من مادربزرگم را خيلي دوست داشتم. او زن خوبي بود. سالها با هم زندگي ميكرديم و هميشه به من رسيدگي ميكرد. حالا خيلي متاسف و پشيمانم.
چرا او را كشتي؟
در حالت عادي نبودم.
چرا در حالت عادي نبودي؟
مواد مصرف كرده بودم، بخصوص آن روز خيلي شيشه كشيده بودم.
يادت هست چه اتفاقي افتاد؟
با هم جر و بحث كرديم و من كنترل خودم را از دست دادم و او را زدم بعد هم خفهاش كردم.
پس به ياد داري كه چه كردي؟
بله. وارد خانه شدم و با هم جر و بحث كرديم. هر چه ميگفتم، حرف خودش را ميزد و حرفم را گوش نميكرد. آنقدر عصبي شدم كه نتوانستم خودم را كنترل كنم.
چرا با مادربزرگت دعوا كردي؟
از او پول ميخواستم. نميداد و ميگفت كه پول را وقتي ميدهم كه به حرفم گوش كني.
براي چه پول ميخواستي؟
ميخواستم با دختر مورد علاقهام ازدواج كنم. من او را دوست داشتم، اما مادربزرگم قبول نميكرد.
چرا قبول نميكرد؟
ميگفت اين دختر به درد تو نميخورد و لياقت خانواده ما را ندارد.
مخالفت مادربزرگت با اين دختر به چه دليل بود؟
مادربزرگم فكر ميكرد چون اين دختر با من رابطه داشته، پس دختر فاسدي است و ميگفت اين دختر خيلي راحت تو را ول ميكند و با كس ديگري ميرود. مادربزرگم دلايل خودش را داشت و ميگفت اگر به حرفم گوش نميدهي، پس خودت برو و ازدواج كن.
چرا از او براي ازدواج پول ميخواستي و از پدر و مادر خودت کمک نميگرفتي؟
پدر و مادرم پول زيادي نداشتند؛ ضمن اينكه من سالها بود كه با مادربزرگم زندگي ميكردم و در واقع خانهاي كه او داشت، خانه من هم بود. او بود كه براي من تصميم ميگرفت و اگر كاري داشت به من ميگفت تا انجام دهم.
مادربزرگت زن ثروتمندي بود؟
نه. اما كمي پسانداز داشت. البته من ميدانستم طلا هم دارد. او براي من هركاري ميكرد، اما وقتي با او مخالفت ميكردم، عصبي ميشد و ديگر پولي به من نميداد.
هزينه زندگيات را مادربزرگت ميداد؟
بله. او حقوق پدربزرگم را ميگرفت و با آن پول، هر دوي ما زندگي ميكرديم.
چرا پيش مادربزرگت زندگي ميكردي؟
زن تنهايي بود. بچههايش ازدواج كرده بودند و هركدام زندگي خودشان را داشتند. من مجرد بودم و توافق كرده بوديم كه در خانه او زندگي كنم تا از تنهايي بيرون بيايد.
از روز حادثه بگو، چطور او را كشتي؟
وارد خانه شدم و گفتم ميخواهم با دختري كه دوستش دارم، ازدواج كنم و حالا هم پول لازم دارم تا با او به سفر بروم. جر و بحث كرديم. مواد كشيده بودم و در حالت عادي نبودم. به همين خاطر هم توانستم او را بكشم. من مادربزرگم را خيلي دوست داشتم و اگر مواد نميكشيدم، هرگز نميتوانستم او را بكشم.
بعد از قتل مادربزرگت چه كردي؟
هرچه پول و طلا بود، از خانه برداشتم و فرار كردم.
كجا رفتي؟
شمال رفتم و دو هفته آنجا بودم تا اينكه بازداشت شدم.
خبر داري جسد مادربزرگت چطور پيدا شد؟
داييام براي سرزدن به خانه مادرش رفته بود و جسد او را پيدا كرد. هر وقت مادربزرگم تلفن را جواب نميداد، داييام به خانهاش ميرفت. او دوبار با مادربزرگم تماس گرفته بود و وقتي تلفن را جواب نداده بود، شك كرده و به خانه مادرش رفته بود كه با جسد او مواجه شده بود.
از كجا متوجه شدند كه تو عامل قتل هستي؟
داييام به آنها گفته بود كه مادربزرگم با من زندگي ميكرده، البته از زمان قتل مادربزرگم من هم ناپديد شده بودم و اين طبيعي بود كه به من شك كنند.
از روز بازداشتت بگو؟
در خانهاي خودم را مخفي كرده بودم كه پليس آمد و مرا شناسايي و بازداشت كرد. بعد هم به تهران منتقل شدم.
اوليايدم درخواست قصاص كرده بودند، چطور توانستي آنها را راضي كني از قصاص صرفنظر كنند؟
مادرم و دو نفر ديگر همان موقع در دادگاه رضايت دادند، اما داييام كه جسد را ديده بود، حاضر نشد رضايت بدهد و بجز او يك نفر ديگر هم رضايت نداد. پروندهام مراحل مختلفي كه ميتوانست اجراي حكم را عقب بيندازد، طي كرد و وكيلم همه مراحل را رفت. داييام براي قصاص مصمم بود و سهم ارثش را براي پرداخت مابهالتفاوت ديه گذاشته بود كه با او تماس گرفتم و درخواست بخشش كردم. راضي نميشد و ميگفت كه تو اگر بيرون بيايي باز هم ديگران را آزار ميدهي و ممكن است دست به قتل بزني. برايش توضيح دادم كه سعي كردم در اين مدت آدم خوبي باشم و خيلي تغيير كردهام. بازهم توجهي نكرد. تا اينكه بعد از چند بار تماس من، خودش به زندان آمد و در مورد اينكه آيا تغيير كردهام يا نه تحقيق كرد. وقتي مطمئن شد كه من تغيير كردهام، تصميم گرفت رضايت بدهد.
او در قبال رضايت چيزي هم خواست؟
نه او فقط از من خواست آدم خوبي باشم و ديه هم نگرفت.
از كجا معلوم كه از زندان بيرون بيايي، دوباره دست به قتل نزني؟
من در زندان اعتيادم را ترك كردم و از وقتي كه زنداني شدم، براي مادربزرگم دعا و قرآن ميخوانم و آيههايي از آن را حفظ كردهام. در دادگاه هم سوره توبه را به طور كامل خواندم و دادگاه هم قانع شد كه من توبه كردهام. اما چيزي كه ميدانم و تا پايان عمرم عذابم خواهد داد، اين است كه مادربزرگم را دوست داشتم و خودم باعث مرگش شدم و فكر نميكنم بتوانم با اين اتفاق كنار بيايم و نميدانم تا كجا ميتوانم اين عذاب را تحمل كنم. از وقتي بچه بودم، او مرا بزرگ كرده بود و هر وقت كه مشكل داشتم، كمكم ميكرد تا مشكلاتم را حل كنم. نبود او مرا خيلي آزار ميدهد. از آزاديام، هراس دارم، چون نميدانم بيرون از زندان چه اتفاقي برايم ميافتد و بدون مادربزرگم نميدانم چطور بايد زندگي كنم.
داوود ابوالحسني