0

دختر 2 ساله، ناجي بيماران نيازمند

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

دختر 2 ساله، ناجي بيماران نيازمند

 

 
بار ديگر خانواده يك بيمار مرگ مغزي با موافقت براي انجام عمل پيوند عضو، اتفاقي به يادماندني و زيبا را خلق كردند. اين بار متوفي دختر دو ساله‌اي به نام عسل بود كه به علت برق‌گرفتگي دچار مرگ مغزي شد. پدر 27 ساله عسل مي‌گويد: بدنه كولر ما به دليل نقص در سيم‌كشي برق داشت به همين دليل من برق آن را قطع كرده بودم. وقتي هوا كم كم گرم شد، از پدرم خواستم بيايد اتصالي آن را درست كند چون عسل - كه 2 سال و دو ماه سن داشت و تازه راه رفتن را ياد گرفته بود - ممكن بود به آن دست بزند. روز حادثه حدود ساعت 4 و نيم بعدازظهر بود كه پدرم به خانه ما آمد و پس از كمي دستكاري سيم‌ها گفت كولر درست شد، برو برق را وصل كن. من هم همين كار را كردم اما وقتي كولر را امتحان كردم ديدم هنوز برق دارد به همين دليل دوباره برق را قطع كردم، اين در حالي بود كه بچه را داخل خانه پيش پدرم گذاشته بودم و آنها با هم بازي مي‌كردند.

اين مرد ادامه مي‌دهد: چند بار برق را قطع و وصل كردم، اما هنوز اتصالي كولر درست نشده بود. در اين حين به داخل خانه برگشتم و سراغ عسل را از پدرم گرفتم و متوجه شدم وقتي من به حياط رفته بودم بدون اين‌كه متوجه شوم پشت من راه افتاده و به آنجا آمده بود. سريع به حياط رفتم و ديدم عسل با آب كولر بازي مي‌كند همان موقع برق او را گرفت. از روستاي ما تا سرخس 5 كيلومتر فاصله است. از يكي از همسايه‌ها كه ماشين داشت خواهش كردم ما را به شهر ببرد، اما وسط راه بوديم كه احساس كردم بچه‌ام نفس نمي‌كشد و تمام كرده. همان​جا بود كه خواستم بگويم برگرديم، اما باز هم پيش خودم گفتم بهتر است به بيمارستان برويم شايد اميدي باشد. وقتي به بيمارستان رسيديم اولين دكتري كه بچه‌ام را ديد گفت تمام كرده. از او خواهش كردم كاري برايش انجام بدهد. اول شوك دادند اما اتفاقي نيفتاد و بعد او را زير دستگاه CPR گذاشتند و گفتند فعلا فقط قلب او كار مي‌كند، بعد هم گفتند بچه‌ات را ببر مشهد شايد بماند. وقتي به مشهد رفتيم همان شب اول گفتند عسل نمي‌ماند. من اصرار كردم هر طور شده بچه‌ام را زنده كنند گفتم هر چه دارم مي‌فروشم و مخارج آن را مي‌پردازم، البته چيز زيادي ندارم از مال دنيا فقط يك خانه دارم كه حاضر بودم آن را براي زنده ماندن بچه‌ام بفروشم. دكترها هم هر كاري از دستشان برمي‌آمد انجام دادند اما در نهايت گفتند بچه‌ام مرگ مغزي شده است، به محض اين‌كه اين را شنيدم به ذهنم رسيد اعضاي بدنش را اهدا كنم، اما تصميم گرفتم با زنم مشورت و بعد به بيمارستان اعلام كنم. اما هر كاري كردم نتوانستم به همسرم بگويم اعضاي بدن عسل را به نيازمندان بدهيم. موقع خواب دعا كردم خدايا خودت به زنم بفهمان من چه تصميمي دارم. صبح كه از خواب بيدار شديم، زنم خودش پيشنهاد داد اعضاي بدن عسل را اهدا كنيم. با هم به بيمارستان رفتيم و گفتم يك دكتر جديد بالاي سر بچه‌ام بياوريد اگر او واقعا مرگ مغزي را تاييد كند، اعضاي بدن دخترمان را اهدا مي‌كنيم. دكتر جديد هم مرگ مغزي را تائيد كرد. بعد از آن موي سر بچه‌ام را تراشيدند و يك صبح تا ظهر به سرش دستگاه زدند و بعد هم سيم‌ها را به دستگاه وصل كردند، دست آخر هم ظهر بود كه مرگ مغزي را تائيد كردند و گفتند از بچه‌تان خداحافظي كنيد و دو روز بعد بياييد او را ببريد. تمام اين ماجرا ده روز طول كشيد. پدر عسل مي‌گويد از تصميمي كه گرفته و كاري كه انجام داده راضي است. تاكنون كليه‌ها و كبد عسل به بيماران نيازمند در مشهد و شيراز پيوند زده شده و قرنيه‌هاي چشمان او نيز در بانك اعضا نگهداري مي‌شود تا به محض مهيا شدن شرايط به افراد نيازمند پيونده زده شود.

 

 

یک شنبه 29 مرداد 1391  7:45 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها