0

شجاعت علي

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

شجاعت علي

 

 
فصل تابستان كه از راه رسيد، علي و خانواده‌اش چند روزي را به روستا و خانه عمويش رفتند. خانه عمو در كنار رودخانه دهكده بود و درست آن طرف رودخانه يعني روبه‌روي خانه عمو يك تپه كوچك قرار داشت.

 

 

كنار خانه عمو، باغ سرسبز و پردرختی بود كه علي و پسر عمو‌هايش حميد و سعيد بيشتر وقتشان را آنجا مي‌گذراندند.

يكي از روزهايي كه طبق معمول 3 نفري توي باغ عمو سرگرم بودند صحبت از آن تپه به ميان آمد و علي پرسيد كه آيا تا به حال از بچه‌هاي روستا كسي بالاي آن رفته است يا نه؟ حميد پسرعموي بزرگ‌ترش گفت: چند نفري رفتن بالا، ما هم يه بار 2 تايي رفتيم؛ مگه نه سعيد؟

سعيد هم نگاهي به برادرش انداخت و گفت: آره آره، راست مي‌گه.

علي با تعجب از آنها پرسيد: راست‌ راستي شما رفتيد اون بالا؟!

و پسرعموها هم با غرور حرفشان را تاييد كردند.

علي هم براي اين‌كه خودي نشان بدهد، دوباره گفت: خب كاري نداره منم مي‌تونم برم.

حميد با حالت عجيبي گفت: نمي‌توني بري، اون بالا خيلي خطر داره. بابام يه چيزايي از اونجا تعريف كرده.

علي كمي ترسید، اما خودش را جمع و جور كرد و گفت: مثلا چي گفته؟

‌‌ـ‌ ولش كن درباره‌اش حرف نزنيم بهتره.

اما علي اينقدر اصرار كرد كه حميد گفت: بابام گفته كه بالاي اون تپه يه گرگ بزرگ زندگي مي‌كنه كه خيلي خطرناكه!

علي لبخندي زد و گفت: گرگ بزرگ! چطور شماها رفتين خطر نداشت، اما من بخوام برم، گرگه اونجاست!

و بعد از جايش بلند شد و همين طور كه به سمت خانه مي‌رفت، گفت: من مي‌رم اون بالا و بهتون نشون مي‌دم كه هيچ خبري نيست.

حميد دوباره گفت: فكر نكنم بتوني.

علي نگاهی جدي به او كرد و گفت: حالا مي‌بيني؛ همين فردا.

آن شب علي تمام فكرش مشغول بود و قصد داشت هر طور شده به حرفي كه زده عمل كند، البته كمي هم مي‌ترسيد و اضطراب داشت، اما بايد به آنها ثابت مي‌كرد كه مي‌تواند.

علی صبح زودتر از آنها بيدار شد و بدون اين كه بفهمند از خانه بيرون آمد. از پل باريك رودخانه گذشت و خودش را به پايين تپه رساند. سرش را بالا گرفت و نگاهي به آن انداخت. خيلي بلند نبود، اما نگراني‌اش اين بود كه نمي‌دانست آن بالا چه خبر است و حرف‌هاي پسرعموهايش هم كمي او را ترسانده بود، ولي بايد شجاعتش را به آنها نشان مي‌داد.

نفس عميقي كشيد و زير لب گفت: «خدايا كمكم كن!» و راه افتاد. در طول راه دائم فكر مي‌كرد كه چه اتفاقي مي‌افتد و اگر حرف آنها واقعيت داشته باشد چه كار كند، اما خودش را دلداري مي‌داد كه «نترس پسر ، نترس».

با همين فكرها به آن بالا رسيد و ديد كه هيچ خبري نيست. خيلي خوشحال شد و فهميد كه پسرعمو‌هاي ناقلايش فقط براي اين كه او را بترسانند آن حرف‌ها را زده بودند.

با خودش فكر كرد حالا كه اين بالا آمده بايد كاري كند كه معلوم باشد آنجا بوده است. براي همين تصميم گرفت كه اسمش را بزرگ روی یك تكه سنگ بنويسد. وقتي اين كار را كرد، سريع پايين آمد و به خانه عمو برگشت. پسرعمو‌ها با ديدن او پرسيدند كجا بوده و علي هم با افتخار تمام ماجرا را تعريف كرد، اما آنها حرف‌هايش را باور نكردند و علي هم پيشنهاد داد كه بروند بالاي تپه و همه چيز را از نزديك ببينند. چند دقيقه بعد راه افتادند و همان مسيري را كه علي رفته بود طي كردند تا به آن بالا رسيدند.

پسرعمو‌ها با ديدن نام علي كه روی سنگ خيلي مرتب نوشته شده بود، حسابي تعجب كردند. نگاهي به هم انداختند، ولی باورشان نمي‌شد. حميد برگشت تا چيزي به علي بگويد، اما ديد كه او دارد مي‌رود. صدايش زد و گفت: «كجا مي‌ري؟» علي همان طور كه از آنها دور مي‌شد، گفت: بهت گفته بودم كه مي‌تونم، فقط مواظب باشيد آقا گرگه شماها رو نخوره!

و با صداي بلند خنديد و پسرعمو‌ها هم فقط نگاهش كردند.

رضا بهنام

 
یک شنبه 29 مرداد 1391  7:39 AM
تشکرات از این پست
alienazabad
alienazabad
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : خرداد 1391 
تعداد پست ها : 181

پاسخ به:شجاعت علي

همچین که گفتی شجاعت علی ، گفتم به احتمال قوی در مورد حضرت علی هست ، اما مطلب خوبی بود هم کوتاه بود و هم جالب

یک شنبه 29 مرداد 1391  5:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها