0

من با خدا حرف مي‌زنم

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

من با خدا حرف مي‌زنم

 

 
باد سرد زمستاني مي‌وزيد و علاوه بر سردي هوا، محيطي دلگير ايجاد كرده بود. در همين دقايق دكتر وارد بيمارستان شد و به اتاق ديانا رفت. ديانا هنوز پس از عمل جراحي سرحال نيامده بود ولي همسرش ديويد، كنارش ايستاده و محكم دست‌هاي او را در دست گرفته بود. بعدازظهري سرد بود كه ديانا پس از گذشت تنها 24 هفته از بارداري مجبور شده بود به بيمارستان بيايد.

 

وقتي كوچولويي ظريف با تنها 12 اينچ قد و وزني كم به دنيا آمد، همه متوجه شدند اين تولد چقدر زودهنگام بوده است. اما وقتي ديانا و ديويد از حضور اين كوچولو خوشحال بودند، جملات دكتر درست مانند بمبي بر سر آنها فروريخت. اگر چه دكتر آرام و با مهرباني با آنها حرف مي‌زد، اما كلماتي كه مي‌گفت براي آنها خوشايند نبود.

‌ «خيلي بعيده فرزند شما زنده بمونه. تنها 10 درصد احتمال داره امشب به سلامت بگذره و حتي اگر اندك اميدي به زنده بودن او باشه، بايد منتظر آينده بدي باشيم؛ آينده خوبي در انتظار اين دخترك نيست.»

ديويد و ديانا از شنيدن اين حرف‌ها سست شده بودند و ناباورانه به ادامه حرف‌هاي دكتر گوش مي‌كردند؛ اين‌كه اگر دختر كوچولوي آنها زنده بماند هرگز نمي‌تواند راه برود، هيچ وقت قادر نيست حرف بزند، احتمال دارد نابينا شود و به طور قطع در معرض مشكلات جدي ديگري مانند عقب ماندگي ذهني نيز قرار خواهد داشت.

ديانا در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود فقط فرياد مي‌زد: «نه، نه. اين حرف‌ها درست نيست.»

ديويد و ديانا همراه با پسرك 5 ساله‌شان داستين ماه‌ها منتظر حضور دختر كوچولو بودند و درباره خانواده‌اي كه قرار بود بزودي 4 نفري شود، صحبت مي‌كردند. اما حالا، تنها پس از گذشت چند ساعت همه آن اميدها از بين رفته بود.

كم‌كم داشت صبح مي‌شد، ولي هوا هنوز تاريك بود. ديانا در تخت بيمارستان دراز كشيده بود و با خودش فكر مي‌كرد دخترش زنده مي‌ماند و سالم و خوشبخت مثل بقيه دخترها زندگي مي‌كند. اما ديويد نظر ديگري داشت؛ او به راه‌حلي فكر مي‌كرد تا بتواند همسرش را راضي كند مرگ دختر كوچولو را بپذيرد. به همين دليل صبح ديويد به اتاق ديانا رفت تا با او درباره اين موضوع صحبت كند.

ديانا دلش براي ديويد مي‌سوخت. او مي‌دانست ديويد تمام تلاشش را مي‌كند تا او را متوجه وضع موجود كند. اما ديانا هيچ چيز نمي‌شنيد. او فقط مي‌گفت: «نه ديويد، اين اتفاق نمي‌افته. به هيچ وجه! نظر دكترها برام مهم نيست، دختر من زنده مي‌مونه.»

بالاخره ديويد تسليم شد و هر دو نفر منتظر بهبودي دختر كوچولو شدند. دخترك نيز ساعت‌ به ساعت به كمك دستگاه‌ها و لوازم بيمارستان زنده بود و ادامه مي‌داد. اما پس از گذشت چند روز، مشكلي ديگر براي آنها به وجود آمد؛ سيستم عصبي دخترك هنوز كامل شكل نگرفته بود و به همين دليل نوازش يا بوسه‌اي آرام هم براي او غيرممكن بود. براي همين آنها حتي نمي‌توانستند دخترشان را در آغوش بگيرند و به او عشق بورزند. آنها تنها مي‌توانستند براي كوچولويي كه در دستگاه بود و با كمك لوله‌ها و سيم‌هاي متعدد زنده مانده بود دعا كنند. اما متاسفانه با اين دعاها هم هنوز دختر كوچولو خوب نشده بود.

پس از گذشت چند هفته، بالاخره كمي به وزن او اضافه شد و قدرت بيشتري يافت. وقتي دختر كوچولو 2ماهش شد، پدر و مادرش توانستند براي اولين‌بار او را در آغوش بگيرند. در اين مدت هم پزشكان تمام تلاش خود را مي‌كردند تا آنها را متوجه شرايط دختر كوچولو كنند؛ اما ديانا به حرف آنها هيچ توجهي نداشت و درست همان طور كه پيش بيني كرده بود پس از گذشت چند ماه، آنها با هم به خانه برگشتند.

***

امروز، بعد از گذشت 5 سال، «دنا» دختر كوچولويي ريز و ظريف ولي چابك است كه بااميد به زندگي‌اش ادامه مي‌دهد. او هيچ نشانه‌اي از مشكلي ذهني يا جسمي ندارد و درست مانند همه دختر بچه‌ها زندگي مي‌كند. حتي شايد به نوعي اميد و شادي او بيشتر از بقيه بچه‌ها باشد.

در يكي از همين روزهاي گرم تابستان، ديانا با دختر كوچكش بيرون از خانه نشسته بودند و به داستين كه داشت بازي مي‌كرد نگاه مي‌كردند. دخترك مثل هميشه تند و پشت سر هم با مادرش حرف مي‌زد و برايش از بازي‌هاي قشنگش تعريف مي‌كرد. در همين حال ناگهان ساكت شد و آرام پرسيد: «مامان اين بو را حس مي‌كني؟»

ديانا نفس عميقي كشيد و گفت: «آره، مي‌خواد بارون بياد.»

دختر كوچولو چشمانش را بست و دوباره گفت: «بو كن مامان.» بعد از اين دوباره رو به مادرش كرد و گفت: «وقتي اين بو مياد، من با خدا حرف مي‌زنم. فكر مي‌كنم او به حرفام گوش مي‌كنه.»

ديانا به ياد شب و روزهاي بيمارستان افتاد؛ روزهايي كه از خدا خواسته بود دخترش را صحيح و سالم نگه دارد. يادش آمد كه خداوند دختر كوچكش را حفظ كرده و از مرگ نجات داده است. پس دوباره در اين لحظه از خداوند خواست مثل هميشه با دخترش باشد و به او قدرت كافي براي ادامه زندگي بدهد.

مترجم: زهره شعاع

 

 

یک شنبه 29 مرداد 1391  7:35 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها