اما حالا خود به خود همه جا ميچرخيد و ميچرخيد. با هر چرخش به عقب برميگشت. انگار از پايان به اول داستان نزديك ميشد. همه چيز در يك لحظه از نظرش گذشت. چرخشها بيشتر و بيشتر و بدنش كرختتر شد. زخمهاي روي دستش از جستجويي طولاني حكايت ميكرد. در همين چرخشها بود كه به قديمتر پرتاب شد؛ به آن روز كه حالا فكر ميكرد ايكاش هرگز نميآمد.
***
در اتاقشان جلسه ويژهاي برگزار كرده بودند. اين سفر با بقيه سفرهايشان متفاوت بود. تيم كاملا حرفهاي بود و همه با هم چند بار قلههاي مختلف را فتح كرده بودند، اما اين بار با هميشه فرق داشت. اين منطقه بسيار دست نخورده و بكر بود. طبق معمول فقط خودش و او اظهار تمايل كردند و نگاهش در هم گره خورد. با نگاه با هم حرف زدند. اين اولين بار نبود كه با هم همسفر ميشدند ولي...
***
چرخشها داشت كم و كمتر ميشد. شايد هم اين روحش بود كه داشت از كالبدش خارج ميشد. بسختي ضربهاي به پايش زد، هنوز زنده بود. به بالا نگاه كرد. چرخشها همچنان ادامه داشت.
***
فكر نميكردند براحتي به آنجا صعود كنند. همه چيز تا قبل از ناپديد شدن او خوب پيش ميرفت تا اين كه ناگهان همديگر را گم كردند. تا امروز آنقدر تنهايي و غريبي را حس نكرده بود. همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاده و او انگار همه چيزش را يكجا از دست داده بود. اصلا نميدانست چطور بعد از آن همه اتفاق خوب، اين اتفاق ناگوار افتاده بود و حالا هم كه با دست و پايي زخمي و بريده داشت جان ميكند.
***
گروه امداد و نجات بالاي سرش جمع شده بودند. در امتداد نور كه چشمانش را ميزد دوستش را ديد. تازه فهميد كه خودش گم شده بود.
خواست بلند شود، اما نتوانست. باز هم با نگاه به همديگر حرفهايشان را زدند. حس فتح و صعود به او دست داده بود.
چرخشها تمام شد.
بهاره سديري