0

آرامش ‌را ‌كجا جستجو‌ كنم؟

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

آرامش ‌را ‌كجا جستجو‌ كنم؟

 

 
مرد سخت نفس مي‌كشيد؛ مثل اين‌ كه هوا توي اتاق كم باشد. هر چه سعي مي‌كرد نفس‌هاي عميق‌تر بكشد، باز هم كم مي‌آورد. وقتي اين حالت اتفاق مي‌افتاد آنقدر سينه‌اش بالا و پايين مي‌رفت تا بي‌حال مي‌شد. بايد اكسيژن مي‌آوردند و به زور‌ تنفسش را تنظيم مي‌كردند. همان كاري كه همه ما در هر دقيقه ده‌ها بار انجام مي‌دهيم، بدون اين‌ كه بدانيم چه نعمتي است اين آرام و آسوده نفس كشيدن.

 

 

مرد كه به اين روز مي‌افتاد، همسرش كه ساليان سال همراهش بود و پرستار دلسوزش، مي‌دانست كه غير از داروها، 2‌ نوه‌اش بهترين آرامبخش‌هاي او هستند.

تلفن را برداشت؛ به پسرش زنگ زد. پسر جواب نمي‌داد. زن با خودش گفت: يا تو جلسه‌اي چيزيه يا تو خيابونه و صداي زنگ‌رو نمي‌شنوه.

انگشتش را روي شاسي تلفن گذاشت؛ بوق آزاد را شنيد. به عروسش زنگ زد. ماجرا را تعريف كرد و خواست كه عصر بچه‌ها را بياورد خانه‌شان.

گفت: خودت كه بهتر مي‌دوني... ديدن اونا مثل آب روي آتيشه...

عروس اول كمي اين پا و آن پاكرد، اما بالاخره گفت: چشم، ميارمشون؛ فقط نمي‌دونم حميد مي‌تونه بياد يا نه.

زن گفت: حميد با من... ما كه همين يه پسررو بيشتر نداريم... ديدن باباش نياد، كجا بره؟!

عروس لبخندي زد كه مادر نديد. گوشي را كه گذاشت، موضوع را به بچه‌ها گفت. بچه‌هايي كه حالا ديگر بچه نبودند؛ يكي‌شان فارغ‌التحصيل شده بود و دختر كوچك‌تر دانشجوي سال سوم بود.

اينها تنها نوه‌هاي مرد و زن بودند؛ هم زن و هم مرد كه پا به دوران پيري گذاشته بودند، دلخوشي‌شان ديدن پسر و عروس و بيشتر از آنها اين دو دختر بود. انگار در وجود اين 4 نفر، تمام عمر خود را مي‌ديدند؛ اينها ثمره زندگي بيش از نيم قرن آنها بودند. ثمره‌اي كه با پول و امثال آن به دست‌آمدني نبود.

زن نيم ساعتي صبر كرد و باز به پسرش زنگ زد. اين بار با همان زنگ اول، پسر پاسخ داد. خنده بر لب‌هاي زن نشست؛ پس از احوالپرسي‌هاي مرسوم، موضوع را به پسر گفت. پسر گفت: اول بگو چرا اينقدر آروم صحبت مي‌كنين؟

زن پاسخ داد: بابات تازه خوابش برده؛ بازم نفسش تنگ شده بود؛ كلي دارو خورد تا يه كم آروم شد. براي همين هم گفتم امشب با بچه‌ها بياين اينجا. مي‌دوني كه اين بچه‌ها جون و روح بابات هستن.

پسر به علامت تاييد سرش را تكان داد كه مادر نديد و گفت: باشه حتما ميايم.

و مثل اين ‌كه چيزي به ذهنش رسيده باشد، تند و سريع گفت: اصلا مي‌گم بچه‌ها منتظر من نمونن و زودتر بيان؛ منم از راه اداره ميام اونجا.

انگار دنيا را به زن داده باشند، گل از گلش شكفت؛ كلي پسر را دعا كرد و گفت: ننه پير بشي... بابات خيلي خوشحال مي‌شه.

صداي زنگ كه توي آپارتمان كوچك پيچيد؛ انگار بهترين خبر دنيا را به زن و مرد داده‌ بودند. هر دو لبخند زدند؛ مرد آرام بلند شد و روي مبل نشست. زن رفت كه در را باز كند.

در آسانسور كه باز شد، مثل هميشه دختر كوچك جلوتر از بقيه بود، اما مثل هميشه توي بغل مادر بزرگ ندويد. وقتي كفشش را درمي‌آورد با چهره‌اي گرفته، گويي به هيچ‌كس نمي‌گويد و به همه مي‌گويد، گفت: چقدر معطل مي‌كنن... خوبه اينجا آسانسور داره.

زن كمي تعجب كرد، اما به روي خودش نياورد؛ حالا بقيه هم رسيده بودند. يكي‌يكي و مثل هميشه اول عروسش را بوسيد و به آنها خوشامد گفت. در چهره‌ها و لحن هر 3 نفر كمي ناآرامي را مي‌ديد، اما باز هم مثل هميشه از كنار اينها گذشت.

بچه‌ها با پدربزرگ هم روبوسي كردند و مثل هميشه دو طرف او نشستند.

نگاه پدربزرگ، شاد و پرزنان روي صورت نوه‌ها مي‌نشست و برمي‌خاست. زن گفت: ببينين چطوري مي‌خنده؟ يه هفته‌س كه خنده‌شو نديدم...

بچه‌ها و مادرشان هم خنديدند.

مثل هميشه ميوه‌هايي كه بچه‌ها دوست داشتند توي ظرف پايه بلند روي ميز بود و لواشك با طعم مورد علاقه‌شان توي يك بشقاب.

كم‌كم حرف‌ها گل انداخت و از هر دري سخني به ميان آمد. وقتي پسر تماس گرفت كه در راه خانه است؛ زن و عروسش به آشپزخانه رفتند. دخترها هم ميز را آماده كردند.پسر كه آمد، حسابي خسته بود. او هم در نگاه اول شادي هميشگي را در صورت بچه‌ها و همسرش نديد. چيزي نگفت تا موقع خداحافظي شد و همه روي مرد و زن را بوسيدند و راهي خانه شدند.

در راه مرد از همسرش و بچه‌ها پرسيد: امروز خيلي سر حال نبودين...

اول، همه انكار كردند، اما چند دقيقه بعد، معلوم شد در خانه حرف‌هايي شده كه دلگيري‌هايي را به‌ وجود آورده...

زن گفت: به همين دليل نمي‌خواستم بريم، اما مادرجون خيلي اصرار كرد. دلم نيومد دلشونو بشكنم.

مرد ساكت بود. بعد از چند دقيقه گفت: از اين به بعد فقط يه چيز هميشه يادتون باشه... ما كمتر شادي‌هامونو با اونا قسمت مي‌كنيم... اصلا خيلي وقت‌ها ازشون غافل مي‌شيم... ولي حداقل سعي كنين غم و غصه‌هاتونو براي اونا نبرين.

همه ساكت بودند؛ مي‌دانستند كار خوبي نكرده‌اند و شايد تو اين فكر بودند كه چگونه آن شب را جبران كنند.

كورش اسعدي‌بيگي

 
یک شنبه 29 مرداد 1391  7:19 AM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:آرامش ‌را ‌كجا جستجو‌ كنم؟

 

 

سلام به شما مدیر گرامی و با عرض قبولی طاعات و تبریک عید فطر.

 

بسیار ممنون و سپاسگزارم  که در تالار آموزش خانواده فعالیت داشته و امیدوارم

 

همواره ساعی و کوشا در این تالار و زیر تالارهای مربوطه باشید.

 

این مطلب را می توانستید در زیر تالار اختلاف همسران قرار دهید

 

تا هم مطالب مدون گشته و

 

هم کسانی که دنبال این مطالب می باشند می توانند با سهولت آن را بیابند.

 

 

 

 

 

بهترین ها را برایتان خواهان و خواستارم.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 30 مرداد 1391  12:50 PM
تشکرات از این پست
samsam
دسترسی سریع به انجمن ها