بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!
ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!
آن شب، هر ثانیه اش، هزار شب گذشت. همه از هم شفاعت
می خواستند؛ یكی حلالیت می گرفت، دیگری طلب آمرزش می كرد. همه یكدیگر را در آغوش گرفته بودند. با هم خداحافظی كرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد.
ما شب های زیادی را در زیرزمین گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوین) دعا ونماز خوانده بودیم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می خواندند تا صدا یشان به گوش دشمن نرسد!
شاید باورش سخت باشد، ولی آن شب، حضور ملائك در آن محیط روحانی كاملاً محسوس بود. شبی كه خیلی از بچه ها معتقد بودند كمتر از شب قدر نیست.
در آن شب، دل كندن از یكدیگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقایع گذشته از مقابل چشم هایمان رژه می رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن ها، دوباره تداعی می شد.
عملیات كربلای 4 در پیش بود. عملیاتی كه لو رفته بود و ما از همه جا بی خبر بودیم. در این جمع سی وسه جفت برادر حضور داشتند كه بعد از عملیات، هركدام یك برادر خود را به معیادگاه عاشقان فرستاده بودند. آنهایی هم كه مانده بودند یا زخمی بودند یا به نوعی آسیب دیده. عملیات عجیبی بود، از یك طرف آب رودخانه و از طرف دیگر باتلاق و دشمنی كه راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود، در عملیات كربلای 4 دشمن كاملاً مجهز بود و مدام خمپاره می زد و زمین را خون برداشته بود... ا لله اكبر.
راوی: امیر قاریان پور
جنایتی كه توی شهرضا كردیم، توی اصفهان هم می كنیم!
خط و نشانی كه حاج ابراهیم همت برای ناجی كشید:
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا."
روایتی جذاب و خواندنی از حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص) در ذیل عنوان می شود:
پس از پایان دوران سربازی، در دانشگاه شركت كرد و در همان شهرضا در رشته پزشكی قبول شد و از آنجا كه قبل از سربازی، دوره تربیت معلم را گذرانده بود، در حین درس خواندن، تدریس هم می كرد.
كم كم با بالا رفتن تب انقلاب، او هم درگیر مبارزه شد. هر كجا كه می رفت و می نشست، بر ضد شاه حرف می زد تا اینكه پس از چهار ماه دانشگاه را رها كرد.
می گفت:" ما باید كاری كنیم كه شاه سرنگون بشه." كار به جایی رسید كه او و دوستانش توانستند مجسمه شاه را با سختی و زحمت، از وسط میدان اصلی شهر پایین بیاورند و خرد كنند. ماموران شهربانی هم با دیدن جوشش مردم از ترسشان در شهربانی را بستند و بیرون نیامدند.
همان روز مردم به فرمان او ریختند داخل شهربانی و آنجا را تخلیه كردند و تعدادی از ماموران را هم به اسیری گرفتند. اسناد و مدارك و پرونده های زیادی را هم با خودشان از شهربانی آوردند كه در بین آن اسناد، ما حتی حكم اعدام او را هم دیدیم.
كار آنها به قدری سر و صدا راه انداخت كه سرلشكر ناجی اعلام كرد:"اینها توی شهرضا جنایت كردن و بزرگی جنایتشون حد نداره."
ابراهیم آن روز پیش من نشسته بود و می گفت :"ارواح پدرت؛ این جنایتی رو كه توی شهرضا كردیم، می آییم توی اصفهان هم می كنیم، اگه مردی بیا شهرضا."