زندگی یك سوپر استار قدیمی جالب می تونه باشه، مخصوصا اگه این هنر مند با تجربه و كار كشته باشه، برای همه می تواند جالب باشه، اینطور نیست؟
روزی كه از روستا آمدیم
من پرویز پرستویی هستم؛ متولد 1334. 3سال بعد از تولدم بود كه خانوادهمان، از روستا به تهران آمدند. وقتی به تهران آمدیم به دروازه غار رفتیم؛ جنوب شهر. تا سال 48 آنجا بودیم؛ خانه قمرخانم، از این خانههای كندویی و كارگری.
میل گردهایی كه پوستم را كندند
خانهدار شدن، خیلی حس خوبی برایمان داشت. ما تا قبل از آن، همه زندگیمان در یك اتاق ٤—3 میگذشت؛ سونا و جكوزی و استخرمان همهاش در همان اتاق دوازده متری بود. 5 نفر توی یك اتاق زندگی میكردیم. اطراف خانهمان، كه الان مخابرات شده و پل هوایی ماشینرو هم زدهاند، جایی كه ضلع غربی ترمینال جنوب حساب میشود، گود و محله ناامنی بود.
آنجا یك كارخانه روغننباتی هم داشت كه حلبیهای زائدش را، میریختند توی گود. آشغالهای جاهای دیگر را هم میآوردند و خالی میكردند آنجا. یك آبسیاهی هم داشت آن اطراف كه آبها و فاضلابها توی آن جمع میشد. میرفتیم شنا میكردیم توی آن. سیاه و كثیف میشدیم و خانه كه بر میگشتیم، كلی كتك میخوردیم. دقیقا یادم میآید كه مخابرات ترمینال را كه میخواستند بسازند، ما كارگرش بودیم، آرماتوربندی میكردیم. میلگردها را كه میگذاشتم روی شانهام، پوستم را میكند از بس كه داغ بود...
تاولهای سر صحنه
روزها كار میكردم و بعدازظهر میرفتم تئاتر تمرین میكردم. دستهایم تاول میزد و روی صحنه تمرین تئاتر میتركاندم.
البته این را هم بگویم كه جدا از فقری كه درگیرش بودیم، پدر و مادرم هم عادت نداشتند ما را بیكار ببینند. هر جوری كه بود، ما را مشغول به كار میكردند. مثلا دبستان كه بودیم، مادرم یك قابلمه باقلا میپخت و آماده میكرد. از مدرسه که بر میگشتیم یك جعبه میوه میگذاشتیم و قابلمه را رویش قرار داده و دو تا نعلبكی و نمكدان هم میگذاشتیم و مردم، از ما میخریدند یا از این شیشه نوشابههای كوچولو میگرفتیم و نوشابهها و دوغهای بزرگ را توی آن خالی میكردیم و میفروختیم. یعنی مدام كار میكردیم.
ستاره ای از محلههای ناامن
آن موقع مثل الان نبود كه تا بچه زبان باز كند، كلی امكانات باشد و كلاس و آموزشهای مختلف برایش مهیا باشد. میرزا مسلمی داشتیم كه در مكتبخانه ما را با فلك كردن آموزش میداد.
اصلاً آن موقع بچهها را جوری بزرگ میكردند كه بتوانند روی پایشان بایستند، آبدیده شوند، با سختیها كنار بیایند. محلههای ما ناامن بود. بچهها كه بیرون میرفتند، معلوم نبود كه سالم برگردند یا سیگاری، حشیشی و... شوند. بزرگ كردن این بچهها هزار تا بدبختی داشت، مثل الان كه نبود.
فقر، دلیل نرسیدن نیست
وقتی با جوانها در جاهایی كه آموزش میدهم، صحبت میكنم، به آنها میگویم نداشتیم، نرسیدیم و نشدیم و اینها وجود ندارد. من همین الان اگر بخواهم عكسی با همپالگیهای خودم بگیرم كه با چه كسانی حشر و نشر داشتم و نوع زندگی و سیستم زندگیام چطور بود، شاخ در میآورید. فقر فرهنگی، مالی و... وجود داشته، قابل پنهان كردن هم نیست، اما این وسط، هستند عدهای كه تنبلی میكنند. بعضیها شاید موقعیت عدهای را ببینند و بگویند ما كه نداشتیم، اگر داشتیم ما هم میرسیدیم، من میگویم كه اگر نداشتی و به این فكر كردی كه میتوانی با این نداشتنها، برسی، آن وقت است كه بردهای. همیشه، آنها كه بیشتر رنج بردهاند، موفقتر بودهاند. من بهترین بازیگر، در كاخ جوانان انتخاب شدم، اما 14 سال دور از چشم خانوادهام قاچاقی تئاتر كار میكردم. آن موقع در بلورسازی صادق كچل، پرسكار بودم و كمكپرس. ما با این وضعیت بزرگ شدیم.
از شیطنتها و رازهای دیگر كودكیام
مردمآزار نبودم، بیشتر شوخ و بذله”‹گو بودم. جوری شده بود که معاون مدرسه”‹مان آقای خرازی با من قرار گذاشته بود كه صبحها، یك ربع دیرتر از وقتی كه زنگ مدرسه میخورد، به مدرسه بیایم تا مدرسه و بچهها را به هم نریزم. زنگ تفریح هم، باید زودتر از همه، میرفتم بیرون از مدرسه! تنها دانشآموزی بودم كه میتوانستم بیرون بروم. البته آقای خرازی از طبقه دوم، مرا كنترل میكرد. تا چشمش به من میافتاد كه توی كوچههای اطراف مدرسهام، داد میزد «بزمچه! آنجا هم داری این جوری میکنی؟» بچهها این اخلاقم را دوست داشتند. دور و برم همیشه شلوغ بود. توی یك میز، من بودم و رحمان باقریان (در لیلی با من است، همان شخصیت آذری را بازى مىكند) و بنی اسدی. بچهشرهای كلاس حساب میشدیم. اگر تلفن مدرسه زنگ میزد و با معلممان كار داشت، مرا هم با خودش میبرد تا كلاس را به هم نریزم. اصلا همین كه من وارد كلاس میشدم، كلاس از خنده میرفت هوا. باور كنید كاری هم نمیكردم! اصلا همین دیر و زود آمدن و رفتنم، خودش سوژه خنده بچهها شده بود.
بازیگری از جنس درد
انگیزه من از بازیگری، فقط درد است. انگیزه خیلیها دیده شدن است، اما مرا درد به بازیگری كشانده. محیطی كه در آن زندگی كردهام، در آن بزرگ شدهام، پر از درد بوده، پر از فقر بوده؛ زیر خط فقر همیشه بغض فروخوردهای داشتهام. به فكر رها ساختن این بغض بودهام. ما حتی در آن محیط، حق تماشا كردن تلویزیون هم نداشتیم، میرفتیم پشت شیشههای قهوهخانه و تلویزیون نگاه میكردیم. این جوشش، در من وجود داشت. احساس میكردم این جوشش را باید بیرون بریزم.
با عینك زندگی نمیكنم
با عینك زندگی نمیكنم. روزها كه بیرون میآیم، بدون عینكم. ترسی از راحت زندگی كردن و شناخته شدن توسط دیگران ندارم. بالاخره همه ما را یك خالق آفریده و شرح وظایفی داریم. همه ما در یك چیز مشتركیم؛ در مغز، در این 5 سیری كه توی كلمه همهمان كار گذاشته شده. حالا یكسری از آن استفاده میكنند، بعضیها هم آكبند نگهش میدارند كه آن دنیا آبش كنند. معتقدم آدمی كه در این جامعه زندگی میكند، حق ندارد فكر نكند و مغز و داشتههایش را به كار نگیرد. هم باید تاثیر بگیرد و هم تاثیر بگذارد. همین فكرهاست كه باعث میشود هیچ وقت به خودم مغرور نشوم و گذشتهام را از یادم نبرم.