0

به رو خوابیدن مکروه است اما اینجا فرق می کرد

 
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

به رو خوابیدن مکروه است اما اینجا فرق می کرد

روزهای اول اسارت درکمپ10//

در هر آسايشگاه شصت تاهفتاد نفرراجاداده بودند که البته بسته به شرائط قابل افزایش بود ومیشد که بیشتر هم شود درسه ردیف و براي هر نفر به اندازه  نيم متریا1کاشی ونصف جا بود. 

شب اول من از اينكه مي ديدم همه به رو خوابيده اند تعجب كردم چون در جبهه اين شكل خوابيدن را مكروه مي دانستيم ،وقتي دراز كشيدم متوجه اين قضيه شدم. قضيه ي كابل ها و زخم هاي پشت بد نهايمان يادم رفته بود ، فقط مي شد به رو بخوابيم ، 

كمبود آب و غذا و دستشويي مسئله شده بود . داخل آسايشگاه آب نبود . فقط يك ليوان داشتيم ، كه روي آن اسم و شمارة اسارتمان را نوشته بوديم و دوازده ساعت را با همان يك ليوان آب مي گذرانديم. بعدها کوزه ابی بنام حبانه دادند که بتوانیم کمی هم ابمان را با ان خنک نگه داریم که نصف لیوان میشدحال برای وضو وطهارت هم همین نصف لیوان اب بود از ساعت 5 عصر تا 7 صبح چیزی نزدیک 12 ساعت.....

موضوع توالت هم که منتفی بود مگر یک حلب17 کیلوئی روغن نباتی که برای 12ساعت میتوانستید یکبار به دستشوئی بروید انهم فقط بول نه چیز دیگر(سهمیه هرنفر)که تنظیم وبرنامه ریزی وکنترل دست ارشد اسایشگاه بود مکان این دستشوئی سرپائی هم اوایل پشت درب اسایشگاه بود که با یک گونی پرده ای درست کرده بودیم به ابعاد 25 سانت در1متروبعدها اجازه دادند یک چهارچوب فلزی درست کنیم به ابعاد 1متردر1متر وبا گونیهای برنج انرا دیوارکشی کنیم وحلب را داخل ان بگذاریم چون شبها که میریختند به اسایشگاه تاکتک کاری ویا امار سرزده بگیرند با این سطل بول مواجه نشوند ووای بروزی که اسهال دراسایشگاه شیوع میکرد بالاخص دراوایل که وضعیت بهداشت افتضاح بود

درمواقع شیوع اسهال دسته جمعی که سریع بین بچه ها رایج میشد تنها کاری که میتوانستیم بکنیم کیسه های نایلونی لباس ویا نایلونهای که باد به اردوگاه میاورد ونگهداری انهم ممنوع بود بیرون میاوردیم وخوب بخاطر دارم که تا اخر اسارت هم همین روال کارمان بود بصورتی که درداخل ان مثلا دستشوئی داخل این کیسه 10تا15نفر رفع حاجت میکردند تا جائی که هرنفر درب کیسه را نگه میداشت تا نفر بعدی برود ونجاست بزمین نریزد جدای از بوی تافن ونجاست وخدا بداد کسی میرسید که دیگر جای برای او باقی نمیماند وبارها شده بود که تعدادی خوشان را خراب میکردند وتا صبح باید تحمل این وضع رامینمودند  منهای موضوع حجب وحیاءوخجالت کشیدن از همقطاران خویش.....


در طول شبانه روز و تا آخر اسارت مهتابي هاي آسايشگاه روشن بود ، وقتي خاموشي مي زدند بايد همه مي خوابيدند چه خوابشان بيايد چه درد داشته باشند و چه ... لامپ ها همچنان روشن مي ماندند. يك شب يكي از ازادگان به نام رحيم به عراقي ها خنديده بود ، صبح همه مان را به صف كردند ، گفتند كه چرا خنديده و فقط به همين جرم او را به داخل حمام برده و در زير دوش آب با كابل سياهش كردند  .

بعد وي را لخت مادرزاد در آسايشگاها گرداندند ، تقريباً هيچ جاي بدنش سفيد نمانده و پوستش كبود شده بودوخونریزی میکرد . بعد شروع كردند به زدن بچه هاي تمام آسايشگاه ها به اين ترتيب كه براي هر آسايشگاه پانزده سرباز عراقي و براي هر سرباز پنج اسير ، آسايشگاه به آسايشگاه بچه ها را مي زدند . وارد آسايشگاه كه مي شدند اعلام مي كردند پنج پنج ، به حالت نيمه نشسته ، سرها بين دوپا ، كمر خم شده و بعد ضربات كابل توپر برق شروع مي شد و ضربه اش را چطور تحمل مي كرديم نمي دانم و فقط ياد و ذكر خدا و عقيده محكم آزادگان بود كه اين وضعيت را قابل تحمّل مي كرد .بچه ها فقط با ذكر يا حسين و يا زهرا و يا علي تحمل مي كردند. بعد از تمام شدن شكنجه ، ما بلند مي شديم و شروع مي كرديم به خنديدن و اين عراقي ها را خيلي عذاب مي داد وگرچه با آن خنده از چشم هايمان اشك هم جاري مي شد ولي در مقابل هرگز به عراقي ها اجازه نمي داديم كه احساس كنند مقاومت بچه ها را شكسته اند . اين شكنجه ها هر روز به يك بهانه بود . يك روز براي اينكه آسايشگاه بو مي داد ، يك روز براي اينكه احترام نظامي مان درست نبوده ، يك روز براي اينكه ريش مان را درست اصلاح نكرده بوديم و ... به هر بهانه اي شكنجه مي كردند . اما دليل اصلي عقده وکینه این قوم ملعون از مقومت وعمليات هاي پيروزمندانه رزمندگان اسلام بود و بس كه اينها را وادار به عكس العمل نسبت به اسراء مي نمود .

در مورد تيغ ريش تراشي هم بايد گفت كه براي هر هشت نفر يك تيغ ريش تراشي مي دادند. ما كم سن و سال بوديم ، هجده  ، نوزده ساله ، براي همين اول مي داديم افراد مسن كه ريش هايشان زياد بود صورتشان را اصلاح كنند و بعد به ما بدهند و گاهي تيغ به ما كه مي رسيد ديگر كاركرد خود را از دست مي داد و صورتمان را زخم مي كرد ، وقتي تيغ كند مي شد مجبور مي شديم تيغ را كف محوطه اردوگاه بكشيم 


تا تيز شود. تازه دستور داده بودند كه موهاي زائد را هم اصلاح كنيم كه اصلاً شدني نبود.وبعد باید همان تیغ هارا به تعدادی که به هراسایشگاه داده بودند پس میدادیم و وای به حال اسایشگاهی که یکی از این نصف تیغ ها راگم میکرد 

هواخوري :

6 ساعت در محوطه خاكي و زير آفتاب داغ آن هم به صورت انفرادي بايد قدم مي زديم !

حداكثر با يك نفر كنار هم آن هم بدون حرف زدن.خيلي ها مجروح بودند و توان اين كار را نداشتند.بعدها يك افسر عراقي اجازه داد زخمي ها توي سايه بنشينند ، آنها را هم يك طور ديگر عذاب مي دادند ، سربازها درمحوطه ای که سایه بود یعنی زیر بالکنها را ه مي رفتند و قانون اين بود كه اگر نشسته باشيم بايد بلند مي شديم و احترام مي كرديم . براي همين زود زود از برابر بچه هاي مجروح كه در سايه نشسته بودند رد مي شدند تا آنها را با اين كار ضمناذيّت آنها را مجبورکنند که به پایشان بایستند وبچه ها هم به خاطر اینکار میامدند ودرمحوطه قدم میزدند تا برای این بی وجودها احترام نگذارند . از جمله مسائل ناراحت كننده اين بود كه یک تعدادکمی شاید1یا2نفر انهم ادم معلوم حالی  که بنابه قول خودشان پناهنده بودند وخط را لوداده بودند ولی بخاطر این خیانت عراقی ها بازهم انها را به اردوگاه منتقل کرده بودند ازجمله این افراد بهروز بود کسی که خون به دل اسراءدرکمپ10 کرده بود وسر اخر هم به وضعی دچار شد که برای دستشوئی رفتن هم کسی نبود که کمکش کند .این فردحتی کابل را شبهاکه درها قفل وبسته بود ازعراقی ها میگرفت وبچه بسیجی های کم سن وسالی را که به درخواستهای غیرمشروع اوتن نداده بودند را میزد حالا غدای بچه ها را میخورد ویا سهمیه نان واب بعضی ها رانمیداد جای خودداشت یکروزمرا توصف دستشوئی دید وشناخت وبا توجه به اینکه درارومیه هم کارکرده بود مرا تهديد كرد كه به خونم تشنه است وگفت: من تو را مي شناسم ، اهل اروميه اي ، من خيلي آنجا بودم ، مي دانم پاسداري ،  كافي است يك حركت نادرست انجام دهي حسابت را مي رسم.بارها جانبازان قطع عضوي  را با كابل زده بود . جيره ي غذايي بچه ها را مي خورد.بالاخره يك روز آقاي شعباني عراقي ها را صدا كرد و گفت كه ما نمي دانيم اسير شماييم يا اسير بهروز! بهروز مي گويد كه صدام غلط مي كند و اگر بخواهد مي تواند در اردوگاه هر كاري بكند و ...« وَ مَكَروا و مَكَرَ الله.......... » . بالاخره به سرنوشت شومي دچار شد كه عراقي ها خود او را تاچندروزازاین سراردوگاه میزدند وبه ان سراردوگاه میبردند آنقدرزدندش تافلج شد وتا اخراسارت زمین گیرشد وروی زمین خودش را میکشید وهیچکس کمکش نمیکرد مگر یکی از هم پیاله هایش بنام فرهاد که باهم پناهنده شده بودندواین بود سزای خیانت کاران که حتی کسانی را که به انها خوش خدمتی کرده بود وخدا میداند درریختن خون چندصدنفر ازهمرزمانش  درخط مقدم باعراقی ها شریک شده بودبه اورحم نکردند . بعدها بهروز جزو پست ترين چهره ها شد بطوري كه تنها ايراني بود كه وقتي کتک مي خورد هيچكس ناراحت نمي شد.

با اينحال افرادي هم بودند كه واقعاً به بچه ها كمك مي كردند از جمله فردي بنام استوار نارويي ـ اهل تسنن كه ارشد آسايشگاه چهار و اهل زاهدان بود ـ به بچه ها خيلي كمك مي كرد.يك شب حاج مهدي توتونچيان قلبش شديداً گرفت ، دستش سر شده بود ، هر كاري كرديم خوب نشد  رفتم پشت پنجره و نگهبان را صدا زدم . بالاخره بعد از چند ساعت یکیشان امد وبعد از کلی فحاشی تهديدم كرد كه فردا صبح حالم را مي گيرد . تُف كرد توي صورتم و رفت. يك ربع بعد ديدم مَهدي حالش وخيم تر شده ، داشت وصيت مي كرد ،  زبانش گرفته بود اسم 

بچه هايش را مي گفت ( توحيد و فاطمه ) . آنها را به من سپرد . يك جوري برايمان تفهيم كرد كه آنها را به من سپرده . زير لب چيزي مي گفت : قِ...قِ .... كه بعد متوجه شديم منظورش اين است كه او را رو به قبله درازش كنيم ، ديگر طاقتم تمام شد . هم گريه مي كردم هم داد مي كشيدم ،واز پنجره اسایشگاه 4 صدای حرس حرس من سکوت مرگبار اردوگاه را شکسته بود بالاخره سرباز عراقي آمد ، گفت: بيارش !

او را كول كرده و به يك اتاق كه شبيه بهداري بود . بردم بهيار آمد ، دستگاه تنفس نداشتند . چند تا آمپول زده و ضربان نبض وي را كنترل كردند و به زور و زحمت چند ساعت بعد حالش كمي خوب شد كه به داخل آسايشگاه آورديم و پس از آن خيلي آزارش نمي دادند ، حتي هواخوري هم نمي آمد و با او كاري نداشتند.خيلي وقت ها شاهد معجزاتي بوديم . بارها شد كه من شاهد اين بودم كه خيلي از بچه ها بدون حتي خوردن يك قرص يا آنتي بيوتيك و دارو ، زخم هاي چركين وعفونی و عميق ، جراحاتشان التیام میافت و خوب مي شد .واین نبود مگر توجه خدا وکمک ائمه اطهار.یک بسیجی ساده ای داشتیم بنام نورعلي و چند تا از بچه ها دیگر، مي نشستند و از ما تعريف مي كردند كه من و حاج مَهدي چطور در عمليات ها عراقي ها را مي كشتيم و چكار مي كرديم و چطور رشادت به خرج مي داديم و ...

و اين مسئله به جاي اينكه باعث خير شود ، سبب دردسربرای مامیشدمي شد ، چون دهن به دهن مي چرخيد و به گوش عراقي ها مي رسيد . ما را مي كشيدند بيرون و حسابي ازخجالتمان درمیامدند .اوایل اسارت خفقان بسیار شدید بود تا جائی که ادم به سایه اش هم شک میکردوتا یک حرکت ویا حرف بی حساب میزدی لو میرفت وفردایش باید خودت را برای کابل خوری اماده میکردی وبارها پیش خودم میگفتم مازنده نمیمانیم وبلاخره زیر این کابلها روزی خواهیم مرد......خدارا شاهد میگیرم شبی نبود که بخوابم وامید انرا داشته باشم که فردا نمیکشندم

يكبار ارشد اردوگاه يك گروهان اهل كرمانشاه آسايشگاه ما آمد ، نارويي گفت : آقا جعفر برايش شربت بياور ! رفتم در ليوان خودم برايش شربت آوردم . روي ليوان 2بیت شعر نوشته بودم به این مضمون : « هر كس به طريقي دل ما مي شكند ـــ بيگانه جدا ، دوست جدا مي شكند ،  بيگانه اگر مي شكند حرفي نيست ـــ از دوست بپرسيد چرا مي شكند؟ » .انهم ازدرد غم انروزها که واقعا اذیت شده بودیم تا اين شعررا روی لیوانم دید ...لیوان را بطرف پرتاب کرد وگفت حالا به من میگوئی خائن وما نامردیم و....دستم را گرفت وکشان کشان برد طرف سرباز عراقی که استوار ناروئی که میدانست من سپاهیم وجزء افراد تابلو اردوگاهم خودش را جلو انداخت وگفت بابا ایندفعه را ببخش واینکار برای تونبوده وغیره ولی این نامرد بالاخره مارا داد به دست عراقی ها وکلی کتکم زدند وگفتند حرس خمینی اینقدر میزنیمت تا بمیری!!!!!!! 

یکروز حاج مهدی (توتونچیان)امد وپیشم گفت: كه بايد بچه ها را با همديگر متحد کنیم وتو بعنوان فرمانده انها برایشان صحبت کنی ؟که با مخلفت من روبرو شد گفتم اقا مهدی الان جای اینکارها نیست نمیبینی چه خفقانی حاکمه به حدی جاسوس رواج داده بودند که ادم به خودش هم شک میکرد....بالاخره مرا مجاب کرد که برنامه توجیهی را اجرا کنم  وقت هواخوري كه دو نفري مي گشتيم ، 


سعي مي كرديم با بچه ها ارتباط برقرار كنيم ، توجيه شان كرديم كه از آن پوچي بيرون بيايند و دوباره ايمانشان به جنگ و هدف آن و رهبرمان تقويت شود . البته همه به راحتي مي پذيرفتند ولي بودند افرادي كه كم آورده بودند ودرعقیده شان دچار تزلزل شده بودند،عمده صحبتهایم برسر مسئله انجام وظیفه ودرست بودن کارمان وینکه اماممان به ما گفته وما بعنوان یک رزمنده ولایتمدار به تکلیفمان عمل کردیم ونتیجه مهم نبوده .مهم وظیفه مان بوده که درست اداء کردیم حال اگر شهید نشده ایم حکمت الهی بوده وباید راضی به رضایش باشیم وشاید فردای زیر شکنجه انها شهید شویم وازاین نوع صحبتها که روحیه مقاومت بچه هارا افزایش دهیم 

يكباروقتی داشتم با یکیاز همین بچه ها حرف میزدم که الان درایران برای خودش کسی شده وشاید گذشته اش را فراموش کرده وشنیده ام که به یمن اسارتش به درجات عالی تحصیلی هم رسیده به سرم داد كشيد و به من حمله كرد و گفت كه نه ، من نيامده بودم شهيد بشوم ، يا اسير آمده بودم سهميه بگيرم و بروم سرزندگيم ... سر همين قضيه و لو رفتن موضوع توسط اين فرد و جاسوسهاي عراقي ها مرا بردند و زدند .

سر همين برنامه من شش ماه اعتصاب حرف زدن كردم ، شش ماه حرف نزدم حتي با حاج مَهدي( توتونچيان ). فقط سر نماز بود كه ذكر مي گفتم. يكبار رفتم ايستادم جلوي يكي از عراقي ها دكمه هاي پيراهنم را باز كردم گفتم من فرمانده ام من حرس خميني ام ، مرا بكشيد بس كنيد ديگر اين همه شكنجه را تحمل نمي توانستم بكنم ، سرباز عراقي آمد و گفت : اگر دست من بود زنده زنده سینه ات را میشکافتم وجگرت را با همين دستهايم بيرون مي كشيدم و مي خوردم ! گفتم اگر مي خواهي اين كار را هم مي تواني بكني !  بالاخره من اسيرم و خسته شده ام از دست شما .حتي یکروزخواستم به طرف سيم خاردار بروم تا مرا بزنند و شهيد كنند . بعد از 7یا8ماه كه بسيجي و سپاهي ها روازبرادران ارتشي به جهت عدم تاثیرگذاری برانها ازماجدا کردند مارا به قاطع 4 منتقل کردند تقريباً وضعیت اختناق کمی کمتر شد چرا که بچه ها همدیگر رابهتر میشناختند جمعمان يك دست شد و من دست از اعتصاب سكوتم برداشتم..........

یک شنبه 29 مرداد 1391  2:33 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها