یکی از دخترها که هنوز جانی داشت و لحظات آخر عمر را میگذراند، با ناله و استغاثه میخواست که نجاتش بدهیم.
، خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند.
*کار سخت شده بود. به تصمیمگیری نشستیم. بالاخره نتیجه این شد که از قبضههای تفنگ 106 م م و مینی کاتویشاهای 107 م م، به صورت تیر مستقیم استفاده کنیم. لحظهها در التهاب و هیجان سپری میشد. در چهرههای تکتک بچّهها مردانگی و شجاعت موج میزد. از بیتابیشان میشد فهمید که برای درگیری با منافقین، لحظهها را میشمرند. آنها چهرههای آشنایی بودند که از هر کدام، خاطرهای در سینه داشتم. نگاهم روی تکتکشان میچرخید و به هر کدامشان که میرسید، اندکی تأمل میکرد و بعد به سختی کنده میشد و روی دیگری میافتد. در جمع آنها، برای لحظهای، نگاهم روی عبّاس، ثابت ماند. عبّاس، یکی از بچّههای شجاعگردان بود و در بیشتر حملههای غرب و جنوب کشور شرکت داشت. در میان آنها، امیر-که از شنیدن خبر جنایتهای منافقین شدیداً احساساتش جریحهدار شده بود- بیشتر از دیگران بیصبری میکرد.
هرکسی مشغول انجام کاری بود که به عهده داشت. به من و رضا مأموریت داده شد از طرف فرماندهی لشکر، سفارشهای لازم را برای هماهنگی گردانها، به مسئولان آنها بدهیم. ترک یک موتورسیکلت نشستیم و راه افتادیم. منطقه زیر آتش بود و ما متوجّه نبودیم که در دید کامل دشمن قرار گرفتهایم. وقتی به موضوع پی بردیم که دیگر کار از کار گذشته و فرصتی برای برگشتن نبود. در یک لحظه، گلولههای توپ بر سرمان باریدن گرفت و دیگر راه گریزی باقی نماند. سعی میکردم زیگزاگ بروم و هرچه زودتر، موتور را از میدان آتش بیرون بکشم.
گلولهها پشت سر هم در کنارمان به زمین مینشستند و موج انفجارشان، تعادل موتور را از دستم خارج میکرد. چیزی نگذشت که انفجاری ما را به هوا بلند کرد. به گوشهای پرت شدیم. وقتی که گرد و غبار اندکی فرو نشست و حالمان کمی جا آمد، یاد رضا افتادم. از جا پریدم و سعی کردم پیدایش کنم. در همان حال فریاد میزدم و صدایش میکردم که دیدم رضا غرق در خون است و از درد به خودش میپیچد. هول شدم. دویدم طرفش و دستش را گرفت. رضا سعی میکرد درد چهرهاش را توی لبخندش مخفی کند. جراحتش اگرچه تا حدی وخیم بود، ولی میتوانست حرکت کند. این بود که موتور را که آسیب دیده بود، به او دادم تا برگرداند و خودم به طرف نیروها رفتم.
تنگه چهارزبر، به خاطر ارتفاعات بلند و شیبهای تندی که داشت، جای مناسب و خوبی برای پدافند بود. بچّهها در منطقه حضور چشمگیری داشتند. عدّهایشان با مقاومت در اطراف مخازن نفت، تقریباً دشمن را زمینگیر کرده بودند. وقتی که بانگ تکبیر و «یاحسین» در فضا میپیچید و بیباکانه به طرف منافقین هجوم میبردند، آنها خودشان را میباختند و پا به فرار میگذاشتند. محمّد، از پرشورترین بچّههای گردان، با توپ 106سدّی از آتش در برابر پیشروی دشمن به وجود آورده بود. اوّلین شلّیکش، در صد متری خودروهای دشمن فرود آمد؛ ولی شلیکهای بعدیاش دقیقاً به هدف خورد و ستون خودروها را از هم پاشید.
امّا آنها هم بیکار ننشستند؛ هدف گرفتند و او را زدند. محمّد مجروح شد و به عقب برگشت.
بچّهها-خصوصاً بچههای گردان ادوات- در آن همهمه نبرد و درگیری، کارهایی میکردند مافوق تصوّر و چنان شجاعت و شهامتی از خودشان نشان میدادند که باور کردنش مشکل بود.
جایی که ما بودیم، یعنی تنگه چهارزبر، دو رشته کوه بلند و تیز داشت که فاصله بین این دو رشته، 500متر بود و جادّه آسفالت اسلامآباد - کرمانشاه از این فاصله میگذشت. این جادّه هم در تیررس ما بود و هم در تیررس دشمن؛ ولی بچّهها با توپهای 106 و 107 روی جادّه میرفتند و از آنجا دشمن را میکوبیدند و با اینکه کاملاً در محدوده عمل تانک و دوشکای دشمن واقع میشدند، نزدیک به ده دقیقه همان جا توقف میکردند تا با زاویه یاب دقیقاً بتوانند نشانه گیری کنند و به هدف بزنند. وقتی بر میگشتند، چندتایی شهید داشتند.
با این همه، گروه دیگر 106ها و 107ها را بر میداشتند و «یاعلی» گویان میرفتند روی جاده. نیروهای دیگر هم، از ارتفاعات تنگه، با آرپیجی7 و سلاحهای دیگر، امکان تحرک را از منافقین گرفته بودند. کمکم آنها ستونی به عرض 60متر، از تنگه چهارزبر تا بالای گردنه حسنآباد تشکیل دادند و اسلام آباد را به صورت عقبه خودشان درآورند. اینجا بود که هلیکوپترهای هوانیروز وارد صحنه شدند. آنها غرش کنان در آسمان به پرواز درآمدند و راکتهای خود را یکی پس از دیگری، به خودروهای منافقین دوختند.
حدود ساعت 9صبح بود که هواپیماهای ارتش، به یاری هلیکوپترها شتافتند و با اوّلین بمباران، ستون منافقین را از تنگه چهارزبر تا گردنه حسن آباد، در دشت زمینگیر کردند. تا غروب، کوبیدن مواضع آنها ادامه داشت.
بعد از ظهر فردا، هواپیماهای عراقی چندبار مواضع ما را در تنگه، زیر آتش گرفتد و نیروهای پیاده منافقین به دنبال آن، اقدام به پاتک کردند. از طرف سران منافقین، به نیروهای خط مقدّمشان فشار زیادی برای پیشروی وارد میشد؛ ولی نیروهای حزبالله مانند سدّی آهنین در برابر آنها ایستاده و مانع شده بودند تا آنچه که در رویاهایشان نقش بسته بود، صورت واقعیت به خود بگیرد.
من به همراه اردشیر و ایرج و نیروهایش، در سمت چپ ارتفاع تنگه چهارزبر مشغول پدافند بودیم. یک ستون 60-70 نفری از نیروهای پیاده منافقین به طرف ما تظاهر به پاتک کردند و ما با سلاحههایی که داشتیم- از جمله کلاش، تیربار، آرپیجی و یک قبضه خمپاره انداز 60 م م - مقابلشان ایستادیم. ستون منافقین هنوز در دشت بود و با آتش توپ و تانک پشتیبانی میشد.
وقتی حدود 200متر از موضع قبلی خودشان دور شدند، کاملاً در تیررس خمپارههای ما قرار گرفتند و بچهها با گشودن آتش، گلولهها را دقیقاً به هدف میزدند. همان لحظه این آیه شریفه در ذهن من تداعی شد که: «و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی».
بالاخره ستون منظّم منافقین، بر اثر آتش پرحجم ما و بچههای گردان شهدای خرمآباد، از هم پاشید و آنها پا به فرار گذاشتند. درست در همین موقع، جنگندههای نیروی هوایی در آسمان پدیدار شدند. بمبها فرو ریخته شد و یکباره دشت به جهنمی از آتش مبدّل شد. بچّهها شاد و هیجان زده به یکدیگر نگاه میکردند و فریاد تکبیرشان به کوهها میخورد، در دشت منعکس میشد و زمین را زیر پای دشمن به لرزه میانداخت.
منافقین زخم خورده، نزدیکیهای غروب، بعد از گریز دوباره، انسجامی به خود دادند و با یورش وسیعتر و دقیقتر جلو آمدند و بالاخره دهانه تنگه اوّل چهارزبر را تصرف کردند.
در ارتفاع پشت سر ما که ارتفاع دوم تنگه بود، نیروهای خودی خط پدافندی تشکیل داده بودند و چون از وضعیت ما خبر نداشتند، به اشتباه، ما را مورد حمله قرار دادند. از روبهرو هم هدف تیراندازی دشمن واقع شده بودیم. با بچهها به صحبت و تصمیمگیری نشستیم. نتیجه این شد که در دستههای کوچک به عقب برویم. هلیکوپترهای«شنوک» بالای سرما به پرواز درآمده، و رزمندهها را برای محاصره دشمن و پاکسازی اسلامآباد جابهجا میکردند. طبق برنامه، با تعدادی از نیروها، آماده عقب نشینی شدیم. باید طوری حرکت میکردیم که بدون درگیری با نیروهای خودی، از محدوده بین خط پدافندی بچهها و دشمن بیرون بیاییم. آفتاب که از پس کوهها پایین رفت و خودش را از دید ما پنهان کرد، حرکتمان را شروع کردیم. عدّهای مجروح داشتیم که توسط نیروهای خودی هدف قرار گرفته بودند. ماه در سینه صاف آسمان میدرخشید و با نورش همه جا را روشن کرده بود. راهپیمایی ما سخت و طولانی بود. تشنگی و گرسنگی به بچهها فشار میآرود. ساعتی بعد دیگر نای راه رفتن نداشتیم. برای همین، هرچند متر یک بار استراحت میکردیم.
نیمی از شب گذشته بود که به نیروهای خودی رسیدیم. اوّلش به ما ایست دادند؛ ولی وقتی فهمیدند از خودشان هستیم، با آغوشی باز و روی خندان، از ما استقبال کردند و چقدر ابراز شرمندگی، از اینکه ما را با دشمن اشتباه گرفته بودند!
از آنها خداحافظی کردیم و به جستجوی گردان خودمان پرداختیم. چنان خرد و خمیر بودیم که انگار تمام خستگی چند شب یکجا به سراغمان آمده بود. به زحمت، خودمان را برای نماز مغرب و عشاء سرپا نگه داشتیم و بعد در یکی از چادرها که عدّهای هم خواب بودند، هر کداممان گوشهای ولو شدیم و از حال رفتیم.
اذان صبح که شد، نفرات آن چادر، با دیدن ما و ما هم با دیدن آنها جا خوردیم و لحظاتی با تعجّب به هم نگاه کردیم. وقتی خودمان را معرّفی کردیم و قضیه روشن شد، تعارفها و تواضعها و حال و احوال شروع شد. از چادرشان که خارج شدیم، به طرف قهوه خانه پاسگاه ژاندرمری چهارزبر رفتیم و نماز را در کنار رودخانه خواندیم. در قهوهخانه، نادر و بقیه بچههای گردان را دیدم. چقدر از دیدن همدیگر خوشحال شدیم! از بعد از ظهر دیروز ارتباطمان با عقب قطع شده بود. بچهها حسابی نگران سرنوشت ما شده بودند. توی این حال و هوا بودیم که هواپیماها بالای سرمان پیدا شدند و در یک آن، همهجا را زیر آتش گرفتند. همه پراکنده شدیم و هر کدام در سنگری جا گرفتیم. بمباران مؤثری نبود و الحمدلله تلفات جانی نداشتیم. فقط چند تا خودرو خساراتی دیدند. با رفتن هواپیماها و خوابیدن سر و صداها، گفتوگوها از سر گرفته شد. از نادر سراغ بچّهها را گرفتم. امیر و محمّد و صفری دیدهبان و چندتایی دیگر مجروح شده بودند. گفت که عبّاس حالش خوب است و در خط مقدّم مستقر است. به سراغ عبّاس رفتیم؛ یکی از بچّههای پرکار و دلسوز گردان. توی خط، کنار خودروهای سوخته منافقین ایستاده بود که از دور مرا دید. با خوشحالی دست برای هم تکان دادیم و اسم همدیگر را فریاد کردیم و بعد از لحظهای، در آغوش هم فرو رفتیم و با اشک شوق، دیدههامان را شستیم.
خودروهای سوخته، مربوط به درگیری روز قبل بود. دیروز صبح، فرمانده یکی از تیپهای منافقین در حالی که با دوقبضه دوشکا اسکورت میشد، قصد گذشتن از این منطقه را داشت که با آتش پرحم بچهها مواجه میشود. ماشین دوشکای جلویی که یک راننده و 2سرنشین داشت، آتش میگیرد و ماشین فرماندهی که یک تویوتای استیشن مدل بالا بود دوشکای پشت سرش، سعی میکنند از معرکه عقب بنشینند، ولی دست اجل مهلتشان نمیدهد. تویوتا استیشن از همه نظر مجهز! بود. علاوه بر فرمانده و راننده، یک نفر مخابراتی و تعدادی هم دختر به همراه داشتند که همه به درک واصل شدند.
بیشترشان جوان بودند و لباسهای مخصوص و یکدستی تنشان بود. هر کدام پارچه سفیدی هم به دستشان بسته بودند. بچهها فوراً جنازه دخترها را از محل دور کرده و بعداً هم جنازههای دیگر ار به داخل دره تنگه چهارزبر انداخته و تویوتا را هم که خسارت دیده بود، به عقب برده بودند. عباس که شاهد لحظات درگیری بود، میگفت:
-وقتی استیشن در اثر تیراندازی بچهها از جادّه منحرف شد، بلافاصله به کوه خورد. من جزء اوّلین نفراتی بودم که بالای سر آنها رسیدم. یکی از دخترها که هنوز جانی داشت و لحظات آخر عمر را میگذراند، با ناله و استغاثه میخواست که نجاتش بدهیم. میگفت: «منو نجات بدید، شما نمیدانید! من از مقامات سازمان هستم، من بچّه پایتختم، نگذارید بمیرم...»
به گفته عباس، آن روز، حجم آتشمان روی دشمن بیشتر از دیروز بود. چند تا قبضه کاتیوشای 122میلیمتریمان مرتّب کار میکرد و تعداد ادوات هم نسبت به دیروز بیشتر شده بود.
در خط پدافندی ما و طرف مقابل، تغییر چندانی رخ نداده بود. لحظه به لحظه، شمار نیروهای بسیجی و داوطلب در خط بالا میگرفت و خودروهای نظامی که رزمندههای داوطلب را به منطقه میآوردند شلوغبازی راه انداخت بودند که نپرس! در عوض، مدام از تعداد نیروهای دشمن کم میشد؛ چون اگر کسی از آنها کشته یا اسیر یا مجروح میشد، دیگر کسی نبود جایش را بگیرد و این موضوع، اثر تخریبی فوقالعادهای در روحیه دشمن به جا گذاشته بود. هنگام گفت و شنود در بیسیم، مدام از موضع ضعف صحبت میکردند؛ دائم درخواست آب و غذا و مهمّات داشتند، یا برای انتقال مجروحان به پشت خط کمک میخواستند. سعی داشتند اجازه عقبنشینی از فرماندهانشان بگیرند و نیروی تازه نفس طلب میکردند. آن شب، عبّاس مرا پای بیسیم برد که چندتا پیام، از این دست را بشنوم.
-مجید پاشو بیا یه چیزی نشون بدم!
از چادر زدم بیرون و به اتفاق عبّاس را افتادیم. دستم را توی دستش گرفته بود و با قدمهای سریعی که بر میداشت، تقریباً مرا به دنبال خودش میکشید.
-بابا یواشتر! چه خبره؟
برگشت و با نگاهی به من خندید. کنار یک چادر یکهو توقف کرد و من هم که به طور ناگهانی از حالت دو به حالت ایست کامل در آمده بودم، تعادلم را از دست دادم.
- هیس بیا تو
از درون چادر، صدای «فش فش» میآمد. رفتیم تو. سلامی به جمع کردیم و در جایی که برایمان باز کردند، نشستیم. یک بیسیم وسط بود و دو - سه نفری دورش. یکی به بیسیم ور میرفت و پیچش را میچرخاند:
- مریم... مریم... بابک!
مریم. بگوشم...
- ما سلاح نداریم. تنها 2 تا موشک آرپیجی برایمان مانده.
- از دیشب تا حالا آب نخوردیم، یه کاری بکنید.
-... اگر فرصت باشد، شب آب میآوریم؛ فعلا زیر آتش شدیدی هستیم و دشمن بر ما دید داره...
بچهها با خوشحالی به هم نگاه میکردند. عباس همانطور که نیشش باز بود، گفت:
- دخلشان در آمده.
از چادر که زدیم بیرون، نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمان صاف بود و پر ستاره و همه جا تاریک و ساکت. گه گاه روشنایی انفجاری در نزدیک یا دور دست، سینه سیاهی را میشکافت و زمین را زیر پا میلرزاند.
فردا صبح، خبر پاکسازی اسلامآباد غرب را به ما دادند. رزمندهها توسط هلیکوپترهای هوانیروز به اسلامآباد هلی برن شده بودند. عدهای هم در یک طرح هماهنگ شده، از طرف جاده اسلامآباد - ایلام، به اسلامآباد حملهور شده بودند. شهر تا بعد از ظهر در دست بچهها بود و بعد از آن دوباره به تصرف دشمن درآمد. از عباس و بقیه که در خط ماندند، جدا شدم و با نادر به عقب رفتیم و چند قبضه سلاح دیگر با خود آوردیم.
آمادگی و روحیه بچهها خیلی خوب بود. از تحرکات و نقل و انتقالات، بوی عملیات به مشام میرسید. من و علیرضا دو قبضه 107 م م را که خساراتی دیده بودند، به کرمانشاه بردیم تا برای عملیات آماده باشند. وقتی وارد شهر شدیم، مردم با آب خنک و شربت، از ما و نیروهای دیگری که به شهر پا میگذاشتند، پذیرایی کردند. تا بعد از ظهر کار تعمیر قبصهها تمام شد و آنها را به خط برگرداندیم.
هر دو طرف، موضع همدیگر را شدیداً میکوبیدیم. شدت بمبارانهای هواپیماهای خودی به قدری وسیع و پردامنه بود که بچههای قدیمی جنگ میگفتند در هیچ منطقهای، تا این اندازه، بمباران هوایی برای در هم شکستن قوای دشمن به کار گرفته نشده بود.
خورشید داشت پاورچین پاورچین از پشت کوهها پائین میرفت که برای آگاهی از عملیات، به قرارگاه تاکتیکی لشکر رفتم. همه در تب و تاب عملیات بودند. لحظهها در هیجان سپری میشد و بیصبری بچهها اوج میگرفت. بالاخره لحظه موعود فرا رسید. صبح خیلی زود، عملیات با نام «مرصاد» از چهار جناح آغاز شد: جناح اول، ستونی بود که از رو به رو حرکت میکرد. جناح دوم، از سمت چپ در دشت پیش میآمد. جناح سوم، از گردنه حسن آباد و جناح چهارم، از سه راهی اهواز - اسلامآباد، به جلو میتاخت.
با آغاز عملیات، منافقین در سینهکش ارتفاع دوم تنگه چهار زبر مستقر شدند؛ ولی موضع ما نسبت به موضع آنها بلندتر بود.
بنابراین، بچهها خیلی زود، تنگه را از لوث وجود منافقین پاک کردند و وارد دشت بین تنگه چهار زبر و گردنه حسنآباد شدند. جنازههای تکه پاره جوانان فریب خورده ایرانی، در هر گوشهای، کنار تخته سنگها و زیر درختها، دسته دسته و گاهی هم به تنهایی به چشم میخورد. در سنگرهای ارودگاه دشمن که رو به روی اردگاه شهید مقیمی بود، عدهای از مجروحان بودند که منافقین نتوانسته بودند آنها را به عقب منتقل کنند و در نتیجه همهشان در اثر انفجار نارنجک کشته شده بودند. بچههای جناح دوم که به ستون، دشت را گرفته بودند و جلو میرفتند، حسابی دشمن را تار و مار کرده بودند؛ به طوری که هیچ کدام از تجهیزات نظامیشان را نتوانسته بودند با خودشان ببرند و حتی مجروحانشان را هم جا گذاشته بودند؛ تنها جانشان را برداشته و گریخته بودند.
درگیری تقریبا به اوج خودش رسیده بود که هواپیماهای دشمن بالای سرمان ظاهر شدند؛ ولی بمبارانشان چندان مؤثر نبود. چندتا از نیروهای کنار ما مجروح شدند که بلافاصله آنها را به عقب منتقل کردیم. منافقین در برابر حملات ما مقاومت چندانی از خودشان نشان ندادند. شاید منتظر عملیات بودند تا بهانهای بشود برای فرار کردنشان!
پاکسازی تنگه چهارزبر و دشت پیرامون آن، مدت زیادی طول نکشید. حالا بچههای جناح سوم هم درگیر شده بودند. آنها موفق شدند در کمتر از یک ساعت، کار دشمن را در گردنه حسنآباد یکسره کنند و بعد بجههای جناح چهارم، در دو راهی اهواز - اسلامآباد به قلب دشمن که در حال عقبنشینی بود، زدند و آنها را به محاصره انداختند. از آنجا که آنها، یا اکثر کشته میشدند، یا فرار میکردند، زیاد اسیر نگرفتیم. درگیری با شدت هرچه تمامتر ادامه داشت و منافقین سعی داشتند خودشان را سالم از حلقه محاصره بیرون بکشند.
نرسیده به جاده اهواز - اسلامآباد، یک سه راهی خاکی بود که جنازههای زیادی از منافقین در آنجا به چشم میخورد. در میان آنها، اجساد زیادی از زنان منافق به چشم میخورد که با لباس کامل نظامی، به جنگ هموطنان سابقشان آمده بودند و در کنار آنها چند شهید بود که فورا اجساد پاکشان را از آنجا بردیم. آنها در شب اول پیشروی، با یک جیپ فرماندهی متعلق به ارتش، به بیرون جاده پرتاب شده بودند.
بچهها جنازههای دخترها را خاک کردند. به لطف خدا، تا اینجای عملیات، خوب پیش رفته بود. در ارتفاعات پاکسازی شده به گشتزنی مشغول شدیم. سلاحهای زیادی از دشمن به غنیمت گرفته شد که همه را علیه خودش به کار بردیم.
از سه راهی اسلامآباد- اهواز تا تنگه چهارزبر، جاده انباشته بود از تجهیزات سوخته و منهدم شده و جنازههای منافقین. مردم روستاهایی که آزاد شده بودند، دسته دسته به خانه و زندگیشان برمیگشتند و با دیدن خودروها و تانکهای از کار افتاده منافقین به سرور و شادمانی و قدردانی از رزمندگان میپرداختند.
کمکم نوک پیکان درگیری، به سمت اسلامآباد نشانه میرفت و این شهر با آزادی فاصله زیادی نداشت.
هدف مرحله بعدی حمله، اسلامآباد بود که از سمت جاده ایلام- اسلامآباد آغاز شد. منافقین که ضربه سختی خورده بودند، هنگام فرار، در سه راهی اهواز - اسلامآباد، با سیل خروشان بسیجیان که به سمت شهر پیش میآمدند، مواجه شدند و تعداد زیادی کشته دادند. بچهها تا آخرین لحظات، آنها را راحت نگذاشتند و سایه به سایه تعقیبشان کردند و از سه محور شمال، غرب و شرق اسلامآباد، پا به شهر گذاشتند و پرچم پیروزی را بر بلندترین مناره آن به اهتزار درآوردند. شهیدان، با خون پاکشان، آلودگی را از چهره شهر زدودند و فضای غمزده اسلامآباد را با غریو تکبیرشان از رایحه پیروزی آکنده ساختند.
در و دیوار شهر، حکایت از جنایتهای وحشیانه منافقین داشت. آنها با اعمال ننگین خودشان در مدت چند روزی که شهر را در اختیار داشتند، روی سیاهی را سفید کرده بودند.
در همه جا شعارها و تبلیغات کور و دروغین در کنار عکس رهبران فاسدشان به چشم میخورد. آنها در برخورد با آن دسته از مردم بیدفاعی که نتوانسته بودند از شهر خارج شوند، نهایت سنگدلی و قساوت را به کار برده بودند.
هر کس که ظاهرش به حزباللهیها میخورد، فورا تیرباران شده بود و همینطور کسانی که حاضر به همکاری با آنها نمیشدند. آنها مردم مظلوم را به جرم طرفداری از جمهوری اسلامی وحشیانه کشته و مغازههایشان را به آتش کشیده و اموالشان را به یغما برده بودند.
بیشتر از همه، فاجعه هولناک بیمارستان شهر بود که دلها را به درد میآورد. مردم، مجروحان و کارکنان بیمارستان همه قتل عام شده بودند. وقتی قدم به ساختمان بیمارستان گذاشتم، با دیدن آن جنایت، پاهایم سست شد. با دیدن در و دیوار و تختها و ملحفههای آغشته به خون و وضعیت در هم ریخته بخشها، خشم و اندوه، تمام اعضای تنم را به لرزه انداخت. بیشتر از آن نمیتوانستم آنجا بمانم. سرم را با دو دست گرفتم و با سرعت از بیمارستان خارج شدم. درحالی که سیل اشک از دیدگانم جاری بود، دیدم که دیگران هم حالی بهتر از من ندارند.
جنازههای مردم بیگناه، در هر کوچه و خیابانی از شهر به چشم میخورد. در یکی از خیابانها، یک راننده پیکان وانت را همانطور که پشت فرمان نشسته بود، کشته بودند و جنازهاش به همان حال مانده بود. عدهای را هم در کنار دکلهای برق فشار قوی به دار آویخته بودند، که البته بعضیشان از نیروهای خودشان بودند که به علت سرپیچی اعدام شده بودند و هویتشان معلوم نبود. در میان آنها جنازه دختری بود که از دکل آویزان بود. مورد مشابه همین را در گردنه حسنآباد هم دیده بودیم.
ما از سمت شرق، از طرف جاده کرمانشاه، وارد شهر شدیم. سلاحهایمان دوشکاهایی بود که روی خودرو تویوتا نصب کرده بودیم و نیروهای پیاده هم از مسلسل و آرپیجی هفت استفاده میکردند. در حین پاکسازی در یکی از خیابانهای شهر، به یکی از منافقین برخوردیم که بسیار موذیانه عمل میکرد و سعی داشت با فریب بچهها، از چنگشان بگریزد؛ ولی موفق نشد. بعد از بازجویی توسط حفاظت اطلاعات به عقب برده شد. شهر تا بعدازظهر آن روز کاملا پاکسازی شد.
نیروهای ما به پیشروی خودشان به طرف کرند غرب و ارتفاعات اطراف اسلامآباد ادامه دادند. تعدادی از منافقین که در ارتفاعات و باغهای اطراف شهر مخفی شده بودند، به اسارت درآمدند. دشمن با تحمل تلفات سنگین به طرف مرز عقبنشینی کرده بود. آن شب، عملیات در جاده کرند - اسلامآباد و شهر کرند ادامه یافت.
تانکها و خودروهای آسیبدیده دشمن، در کنار جاده از کار افتاده بود و جنازههایشان کمکم به تعفن مینشست.
فردا صبح، به همراه یکی از بچههای گردان، برای پیدا کردن کورش و بهروز و محمد، از اسلامآباد بیرون رفتم. آنها قبل از اشغال شهر، در موقعیت سهراهی اسلامآباد، گیلانغرب - ایلام بودند. در جاده ایلام - اسلامآباد راه افتادیم. در تمام طول مسیر دو طرف جاده انباشته بود از لاشه تانکهای سوخته و خودروهای منهدم شده. انبوه جنازهها و تجهیزات از کار افتاده نشان میداد که دیروز درگیری در این محور خیلی شدید بوده است. تانکها و قبضههای توپهای خودی هنوز در مواضع خودشان مستقر بودند. پوکه گلولههای توپ که به فراوانی در همه جا به چشم میخورد، بیانگر حجم آتشی بود که رزمندگان ما روی سر دشمن میریختند.
در سه راهی، از بچهها خبری نبود. نمیخواستم خیال بد بکنم؛ ولی تا حدی نگران شده بودم. به گیلانغرب رفتیم. آنجا هم چیزی که در نظر اول به چشم میخورد، انبوه تانکهای سوخته و تجهیزات منهدم شده بود. بعد از جستجوی زیاد، بچهها را در تیپ مسلم بن عقیل پیدا کردم؛ اما نه در گیلانغرب، که در اسلامآباد!
از بچههای این تیپ که در گیلانغرب بودند، شنیدم که کورش و بقیه، به همراه دیگر نیروهای تیپ، به سه راهی و از آنجا به اسلامآباد رفتهاند. ما هم فورا به اسلامآباد برگشتیم.
لحظهای که با هم روبهرو شدیم، هیچ کدام یارای گفتن کلامی و حتی سلامی را نداشتیم؛ تنها با چشمانی که از شادی میدرخشید یکدیگر را ورانداز کردیم و بعد در حالی که سیلاب اشک از گونههایمان سرازیر بود، همدیگر را در آغوش گرفتیم. چه لحظهای است، لحظه دیدار دوستان، ای خدا!
توی خیابانهای اسلامآباد راه افتادیم و آنها تانکها و ادواتی را که زده بودند، با وجد و نشاط، به من نشان میدادند. کورش چند تانک و یک کامیون حامل یک قبضه توپ ضد هوایی را با موشک مالیوتکا زده بود. برادر مروت هم که آنجا بود. از کورش و شجاعتش تعریف میکرد. برگشتم و به کورش گفتم:
- پسر غوغا کردی!
بهروز خندهکنان گفت:
- جایت خالی مجید! نبودی ببینی چطوری یکی یکی تانکها را شکار میکرد! چنان قرب و احترامی پیدا کرده بود که تانکها به احترام گلوله آرپیجیاش، کلاهشون رو از سر برمیداشتند و براش تو هوا دست تکان میدادند.
سه تایی زدیم زیر خنده.
کمکم مردم شهر، به خانه و کاشانهشان بازگشتند و شروع به پاکسازی کردند. آثار جنگ، رفته رفته از در و دیوار شهر پاک میشد و به جای آن، گل حیات مینشست. شهر دوباره جان گرفت و مردم پرکار و با ایمان، آرامشبخش خیابانها شدند. وقتی اسلامآباد را پشت سر میگذاشتیم و به کرند میرفتیم، هنوز مغازهها و خانههای سوخته بر سینه شهر خودنمایی میکردند.
کرند غرب هم مثل اسلام آباد غارت زده بود و هنوز سرخی سیلی جنایت را بر چهره داشت. در خیابانها، مردم بیدفاع را دار زده بودند و خانهها و دیگر اماکن را به آتش کشیده بودند.
وقتی رزمندهها به کرند غرب میرسند، منافقین به طرف سرپل ذهاب عقب مینشینند و عدهایشان هم از ترس به کوههای اطراف پناه میبرند.
ما پاکسازی را تا گردنه پاطاق در سه راهی اسلامآباد- سرپل ذهاب - ریجاب ادامه دادیم و شب در روستایی در نزدیکی گردنه پاطاق خط پدافندی تشکیل دادیم. فردا صبح برای پاکسازی و شناسایی راهی شدیم. نیروهای منافقین، به همراه عراقیها در سرپل ذهاب و سه راهی آبگرم پادگان ابوذر مستقر شده و منطقه را شدیدا زیر آتش گرفته بودند. بچهها حالت تهاجمی گرفتند و خودشان را برای حملهای بزرگ آماده کردند تا ضربه کاری را بر پیکر نحیف و زخمدیده دشمن زبون وارد کنند.
با شروع پیشروی نیروهای ما، از بچههای اطلاعات که پا به پای دشمن برای شناسایی میرفتند، خبر رسید که دشمن به سمت خانقین در حال عقبنشینی است. این خبر مسرتانگیز بین نیروها پخش شد و همه با عزمی جزمتر، با اطمینان به اینکه به زودی شاهد پیروزی را در آغوش میکشند، به پیشروی ادامه دادند و بالاخره تا ظهر همان روز، منطقه سرپل ذهاب کاملا از وجود منافقین و عراقیها پاک شد.
بچههای اطلاعات - عملیات لشکر وقتی برگشتند، با خودشان چند تا ارتشی را آورده بودند که قبلا با منافقین همکاری میکردهاند و در شهر سرپل ذهاب، بعد از محاصره شدن، خودشان را تسلیم کرده بودند. بچهها از آنها با گرمی استقبال کردند و وقتی فهمیدند چند روز را بدون آب و غذا بودهاند، حسابی از آنها پذیرایی کردند.
عدهای از رزمندهها، در کوهها و باغهای اطراف، به جستجوی بازماندگان منافقین پرداختند.
سه روز بعد، یکی دیگر از یگانها جایگزین یگان ما شد. ما به اردوگاه شهید مقیمی چهار زبر برگشتیم، با خاطره خوش آزادسازی شهرهای غرب کشورمان و حماسههای به یاد ماندنی رزمندگان دلاورمان.
اسلامآباد، گیلانغرب، کرند غرب و سرپل ذهاب، از لوث وجود کفار و منافقین پاک شدند و مردمان محروم و ستمدیدهشان به خانه و کاشانه بازگشتند؛ در حالی که داغ لالههای پرپرشدهای را بر سینه داشتند.