فرمانده اردوگاه آمد، سرباز عراقی قفل در آهنی آسایشگاه را که باز کرد، همه دستهجمعی با صدای بلند، صلوات فرستادیم.
اصرار بر امر حق به نوعی حقیقت وجودی آدمهای الهی شده را معنا می کند، بسیجی های در بند اسارت زندان های حزب بعث عراق هیچگاه از آنچه که آنها را به عنوان یک بسیجی خمینی معنا می کرد، در هیچ شرایطی عقب نشینی نکردند.
خاطره ائی که میخوانید حکایتی شگفت را از همین بسیجی های خمینی در کشاکش بلا و سختی ها در زندان های عراق معنا می کند:
در زندان ملحق، با آن دیوارهای بلند، فقط میتوانستیم قسمتی محدود از آسمان را ببینیم. روزها سخت و طاقتفرسا میگذشت. دیگر زمان را از دست داده بودیم؛ فقط میدانستم که پنج، شش ماهی از تبعید به ملحق گذشته است.
توی آسایشگاه پس از شهادت دهقان، بچهها مدام صلوات میفرستادند. صلوات دستهجمعی از نگاه عراقیها شلوغکاری محسوب میشد. آنها برای تنبیه اسرا درِ آسایشگاه را قفل زدند و چند سطل زباله دادند برای دستشویی، غذا و آب هم محدود شد.
هوا گرم و شرجی و فضا سنگین و نفسگیر شده بود. روز سوم، اسرا بیحال و بیرمق شده بودند. روز چهارم، سرباز عراقی آمد و گفت: اگر بچههای سر بهراهی شده باشید، قفل در باز میشود؛ قرار است فرمانده بیاید و برای شما حرف بزند.
فرمانده اردوگاه آمد، سرباز عراقی قفل در آهنی آسایشگاه را که باز کرد، همه دستهجمعی با صدای بلند، صلوات فرستادیم.
فرمانده اردوگاه که یک افسر بلندپایه ارتش عراق و بسیار آدم خشک و منضبطی بود، اول خشکش زد و بعد خندید و گفت: شما بهخاطر همین شلوغکاری، سه روز زندانی شدید و سختی کشیدید؛ اما قفل که باز شد، دوباره شلوغ کردید؟!
بعد دو قدم جلو آمد و مکث کرد و با لحن خاصی گفت: من اگر یک گردان نیروی رزمی مثل شما بسیجیهای خمینی داشتم، اسرائیل را نابود میکردم. بچهها همه فریاد کشیدند: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...
فرمانده بعثی هم دیگر چیزی نگفت و راهش را کشید و رفت.
*غلامرضا نسائی