صحنه جالب و مهیجی بود. گویی آهنپارهها هم به وجد آمده و اظهار خوشحالی میکردند.
یکی از رزمندگانی که در 5 مرداد 1367 در عملیات مرصاد حضور داشته است محمد علی موظف رستمی است. چند قسمت از خاطرات این رزمنده را منتشر کرده ایم که این بخش پایانی خاطرات ایشان از مقابله با منافقین است.
*منظور نسیم از آشپز، سران عراقی بود. زیرا وقتی نیروهای عراقی اسیر میشدند، همهشان ادعا میکردند که آشپز هستند، یا در آشپزخانه ارتش عراق کار میکنند. به خیال خودشان میخواستند از شدّت رفتار ما در مورد خودشان بکاهند. در صورتی که همه میدانستند، رفتار ما با اسرای دشمن، مبتنی بر همان سیره رسول گرامی اسلام(ص) بود.
من در جواب نسیم، گفتم: «آشپزی که جیره و مواجبش به عهده ما باشه، به چه درد میخوره، لولوی سرخرمن که نمیخوایم.»
بارقه امید سرانجام درخشیدن گرفت و با آمدن نیروهای تازه نفس از باختران و آتش تهیه نیروهای خودی که بر روی منافقین میریخت، آنها پس از سه روز ایستادگی، به سوی خاک عراق عقب نشستند. نزدیک ظهر، با فریاد اللهاکبر، به سوی اسلامآباد، پیشروی را آغاز کردیم و همزمان تعدادی از نیروهای ما نیز که اطراف جاده گیلان غرب، نزدیک پادگان سلمان، مستقر بودند، پیشروی را آغاز کردند. تانکهای لشکر 5 نصر نیز در جاده منتهی به گیلان غرب، روان شدند و آواز خوش جیرجیر زنجیرهایشان ما را امیدوارانه تشویق به پیشروی میساخت.
صحنه جالب و مهیجی بود. گویی آهنپارهها هم به وجد آمده و اظهار خوشحالی میکردند. در ورودی شهر، منافقین با چند تانک برزیلی که چرخ لاستیکی دارند، به جنگ ما آمده بودند.
شاید به خیال خام خود بدون هیچ مقاومتی میخواستند، از طریق جادههای آسفالت کشورمان به تهران بیایند! به زودی یکایک خیابانهای فرعی، خانه به خانه، پاکسازی شد و تک و توک مقاومتی هم که وجود داشت درهم شکست.
لشکر 57 ابوالفضل نیز که از جاده باختران آمده بود، به شهر رسید و ما با تجهیزات و مهمّات کامل، دست در دست هم علیه منافقین وارد عمل شدیم. همزمان با پیروزی ما، مردم بومی منطقه همه به شهر باز میگشتند و دوربینهای صدا و سیما و خبرنگاران و مجریان تلویزیون با آنان مصاحبه میکردند. در جایجای خیابانهای اصلی شهر جنازههای باد کرده منافقین به چشم میخورد. چند سرنشین یک اتومبیل شخصی ما را از مقاومت عدهای عناصر منافق در اطراف بیمارستان شهر مطلع ساختند. با سرعت حرکت کردیم. در آنجا تیراندازی ادامه داشت. ظاهراً این آخرین سنگر منافقین بود و تیربارها و رگبار گلولههای ما، امان را از آنان بردیده بود. به محض حضورمان در آن صحنه، بیمارستان پاکسازی گردید و ما مجدداً به مرکز شهر بازگشتیم. اتومبیلهای آخرین مدل، ماشینهای تویوتا و تانکهای برزیلی را که گردانها از منافقین به غنیمت میگرفتند، با نام و مشخصات و ارم ویژه خودشان زینت میدادند. مشخص بود که منافقین این ماشینهای آخرین سیستم را با خود آوردهاند که در شهرهای کشور ویراژ دهند، یا شاید با فروش آنها، میخواستند تجارتی هم بکنند. «شتر در خواب بیند پنبهدانه» یاد آن ضربالمثل گوگول نویسنده روسی در یکی از کتابهایش افتادم که در مورد روسها میگوید: «عقل یک روسی، در پس گردن اوست.» این مثل را به نسیم گفتم، گفت: « با این حساب عقل این منافقین باید در قسمت اسافل اعضاشون باشه که دست به این جنگولک بازیها میزنن.»
هر چه زمان میگذشت، چهره نسیم بازتر و شادتر و روحیهاش گشادهتر و خلق و خویش با طراوتتر به نظر میرسد. چنین روحیهای، خبر از نسیم آرامی میداد که در درون و باطن او جریان داشت. امیدواری به آینده، پیروزی در جبهه درون و برون و غلبه بر خصم در جهاد اصغر و اکبر، اینها چیزهایی نبود که بتوان به سادگی به دست آورد و بیعی بود که نسیم که این غنائم گرانبها را به دست آورده، دائم اظهار شادمانی کرده و با ما به شوخی و مطایبه بپردازد. همه از این پیروزیها دلشاد و مسرور بودند، امّا شادی شادمانی نسیم چیز دیگری بود. او همچون اسپند بر آتش یک لحظه آرام و قرار نداشت. یک بند، این سوی آن سوی، خود را داخل کارهایی که حتّی مربوط به او نبود میکرد و همچون ساقی شوخ و شنگی در میکده عشق و ایثار، دلجویان و رهویان وصال دوست را، از شربت پاک انفاس و مطایبات خود سیراب میساخت.
من سر به سرش میگذاشتم: «معلوم میشه، خبریهها! اینقد که جلزّ و ولزّ میکنی، شکی ندارم که از تهرون خبری رسیده، یه خبر جدیدتر.»
شوخی میکردم. میدانستم که خوشحالی او به خاطر این چیزها نیست، امّا میخواستم درون کاوی کنم، تا عقده دلش را برایم بگشاید. با لبخندی ملیح پاسخ داد:
«اینقد لیچار بارم نکن. میدونی که حقیقت چیزی دیگهس. اما واسه اینکه بیخبر نمونی باید بگم، همون نامه مهسا که تو منطقه بهم رسید، به کلی عقیدمو عوض کرد. خب اونم عوض شده بود، و من نمیتونستم نا امیدش کنم. وقتی اون نامه رو خوندم، تو لاک خودم فرو رفتم. دوس داشتم، برم یه جایی که از همه چیز دور باشم. نمیدونستم میخوام چیکار کنم، یا هدفم تو جبهه چیه؟ اما دیدم هر چی میخواهم از محیط جبهه دور بشم، بیشتر احساس سنگینی میکنم. دوری از رزمندهها اصلا برام امکانپذیر نبود و بیشتر منو افسرده میکرد. دیدم اونچه میخوام، همینجاس. تو دل جبههها. پیش از اون مثل پاندول ساعتهای قدیمی شده بودم. یه قدم به جلو، یه قدم به عقب میرفتم. تا اینکه خودمو به خدا و عشق سپردم. گفتم اینجا دریاست و دریا طوفانیست، روی موجش سوار میشوم، هرجا منو برد، ببره، اگه غرقم کرد هم، هیچ اشکال نداره. تو دلم گفتم، خدای خودت راه رو نشونم بده، بعد این شعر سهراب رو که مهسا برام تو نامهاش نوشته بود، چندین بار زیر لب زمزمه کردم.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دیوار تنهایی اردو بزنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر قرن
پی آواز حقیقت بدویم
یه دفعه حس کردم آواز حقیقتو میشنوم. یکی از همین شبا، تو سنگر خوابیده بودم. خوابی دیدم که وقتی بیدار شدم، کاملاً مث صبح صادق یادم مونده بود، از این رو به اون روم کرد. دیدم فرمانده گردان داره نیروها رو تقسیم میکنه، منو تو یه گردان انداخت که قرار بود تو پادگان بمونه و حفظ موضع بکنه. تو هم، تو یه گردان دیگه افتادی که به خط مقدم میرفت. مادر مهسا رو هم دیدم که لباس منافقینو پوشیده، آستیناش سفید بود، درس مثل همین منافقین که به جنگ ما اومدن. منو صدا زد که بیا میخوایم بریم تهرون، تو هم با ما بیا، اگه نیای پشیمون میشی. لحن کلومش درس مثل همون موقع بود که تو تهرون از من میخواست همراه خودش و دخترش برم خارج. یه لحظه دیدم تو داری چپچپ نگام میکنی، انگار داشتی با زهر خندت یه چیزایی بهم میگفتی، تو همین حیص و بیص از خواب بیدار شدم. موقع نماز بود، وضو گرفتم و نماز صبح رو با حال عجیبی خوندم. بعد هم معلوم بود چه تصمیمی میگیرم. حالام پیش توام که هی لیچار بارم میکنی.»
فرصت زیاد نبود، یا باید به عقب برمیگشتیم و برای استراحت به مرخصی می رفتیم، یا پاکسازی را تا کرند غرب و سرپل ذهاب ادامه میدادیم. تصمیم نهایی را نسیم گرفت: «میریم پاکسازی!»
از اسلام آباد تا کرند غرب، در حاشیه جاده پر بود از اجساد منافقین. شهدایی هم که به مرگ لبخند زده بودند، مثل لالهها و شقایقهای سرخ خودرو، دشت و صحرا را زینت میدادند. کنار یک پمپ بنزین در کرند، تعدادی از نیروهای ما که توسط منافقین غافلگیر شده و به شهادت رسیده بودند، روی زمین جون لاله غلطیده در خون سرخ خود، صحرا را زینت میبخشیدند. منافقین پلید، دستهایشان را از پشت با طناب بسته و آنها را با چشمان بسته تیرباران کرده بودند. در میان سوگ و ماتم از دست دادن این عزیزان و شادی پیروزی بر نفاق، راه خود را ادامه دادیم. در کرند ساختمان سپاه توسط منافقین طعمه حریق شده بود. مردم آذوقه کافی نداشتند و ما مقداری ناچیز خوراکی که همراهمان داشتیم، میان مردمی که از بیابانهای اطراف به شهر خود بازگشته بودند، تقسیم کردیم. آنها با های و هوی و کف زدن و تکبیر از ما استقبال میکردند و منافقین کوردل چنان به سوی آشیانه و موطن اصلیشان در دل خاک دشمن گریخته بودند، که هیچ اثری از آنان به چشم نمیخورد. مأموریت ما تمام شده به نظر میرسید. از فرماندهی قرارگاه دستور رسید که به باختران بازگردیم. در باختران جای خالی دوستان شهیدمان کاملاً احساس میشد. چهار نفر از گردان ما به شهادت رسیده بودند و از بهشت زمینی جبههها، به بهشت واقعی و حقیقی پرواز کرده بودند. مردانی که پیوسته در دل شبها به مناجات و ذکر و دعا میپرداختند. از وقتی که در باختران به عزم خطوط مقدم جبهههای غرب حرکت کرده بودیم، تا آن روز یک هفته کامل میگذشت. یک هفته پر التهاب و طوفانی. در باختران هیچ یک از ما نامهای نداشتیم.
اما آثاری از اندوه و بیقراری نه در چهره نسیم و نه هیچ رزمندهای دیگر، به نظر نمیرسید. از سوی فرماندهی یک مأموریت غیر نظامی جهت پاس داشت یاد شهدای بزرگ گردان در نظر گرفته شد. باید برای شرکت در این مراسم بزرگداشت به مشهد میرفتیم. فرصت مناسبی برای زیارت و پابوسی حضرت ثامنالئمه(ع) بود. داخل اتوبوس هر یک از دوستانمان، هر هنری که داشت، برای دیگران به نمایش مینهاد. یکی شعر میخواند، دیگری مدّاحی میکرد و یا لطیفه تعریف میکرد. نسیم هم سخرانی کرد. بحث او پیرامون عشق حقیقی و مجازی و تفاوت این دو و مرزها و حدود میان آنها بود. خوب به خاطر دارم که سخنرانیش با استقبال و توجه بسیار زیاد همه نیروها به خصوص فرماندهان مواجه شد. عشق مجازی را عشق به دنیا و لذایذ و نعمات دنیوی و فراتر از آن عشق به چشمههای بهشتی و لذایذ اخروی دانست و به این شعر هم اشاره کرد:
طفلان ره نشسته بامید جوی شیر
عارف به جستجوی میلالهگون رود
عشق حقیقی را همان عشق به پروردگار دانست و گفت که: موجودات همه عاشق حق هستند و عشقشان هم از نوع حقیقی است. بعد اشاره کرد که خداوند در قرآن آیه 11سوره فصلت، میفرماید: «ائتیا طوعاً اوکرهاً قالتا اتینا طائعین»
«خداوند به آسمان و زمین گفت، با میل یا با اکراه به سوی من بیایید، گفتند: ما با میل آمدیم.»
این یعنی عشق حقیقی، امّا انسان که صاحب اختیار است، به مجاز نیز عشق میورزد و همین حجاب میان او و خدایش میگردد.
عشقهای کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
نسیم در پایان سخنان خود گفت: « هر حرکت و عبادتی که عشق خداوند و شوق او، انگیزهاش نباشد، ناقص است و به هدف نهایی نخواهد رسید و هدف در این صورت چیز خیالی و ظنّی خواهد بود که انسان را بینیاز نمیکند. عشقهای مجازی همه ظنّ و گمان و وهم هستند چنانکه قرآن میفرماید: «و ما یتبع اکثرهم الا ظنّا. و بیشترین آنها جز پندار را پیرو نیستند.» امّا عشق حقیقی، از آن جهت حقیقی است که به هدف اصلی که ذات خود خداوند است میرسد. لذا انسان در این صورت خود عین حقیقت میشود. زیرا به دنبال عشق حقیقی بوده است.»
بعد گفت: «عارف و عاشق حقیقی اگر پیامبران را دوست دارد، از این جهت است که آنان پیامآوران اویند و فرستادگان محبوب حقیقت و اگر کسی پیامآوری را به خاطر آن که پیام آور کسی است دوست بدارد، در واقع محبوب راستین او کسی جز پیام دهنده نیست. چنانکه پیامبر اسلام(ص) فرموده است: «کسی که مرا فرمان برد، خدای را فرمان برده است.»
بنابراین در چنین حالتی وقتی عارف به عشق حقیقی دست یافت، به هر چیز دیگر که دل ببندد و نسبت به او عشق بورزد، به محبت الهی و عشق حقیقی برگشت میکند.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشم بر همه عالم، که همه عالم از اوست
امّا چنین تصوری برای غیر عارف و کسی که گرفتار عشق مجازی است، وجود ندارد. زیرا چون کسی خدا را نشناسد، قصد و شوق تقرب به او هم ندارد و چون به خدا محبت و عشق ندارد، محبت کسی دیگر را داشتن به خاطر خدا هم در مورد او صدق نمیکند. چنین عشقهایی از نوع انس و الفت و عادت و عاطفه است، نه عشق الهی و در آن مفهوم شرک نهفته است.»
به نظرم آمد که در این قسمت، نسیم خود را مد نظر دارد. چرا که او حالا از عشق حقیقی به سوی مجاز میآمد و با دیدار مهسا، این بار عشقی متعالیتری را جستجو میکرد.
روز بعد، نزدیک ظهر به مشهد مقدس رسیدیم و شتابان به سوی حرم حضرت امام رضا(ع)، رفتیم. در حرم هر یک از دوستان همرزممان خود را به ضریح میچسباندند و با اشک و زاری، به دعا و مناجات پرداختند.
پس از سه روز اقامت در مشهد و شرکت در مراسم بزرگداشت شهدای عملیات «مرصاد» همراه نسیم به سوی تهران حرکت کردم. سایر دوستانمان نیز هر یک به سوی شهر و دیار خویش روان شدند. من نیز در میانه راه با نسیم خداحافظی کرده و به موطن خود «رستم کلای» بهشهر، نزد خانوادهآم بازگشتم. فصل برداشت برنج بود و باید به کمک والدینم به شالیزار میشتافتم. تا آغاز سال جدید تحصیلی، در رستم کالا ماندم و پس از آن جهت انتخاب واحد و تکمیل تحصیلات خود، در ترم جدید، به تهران آمده و یک راست به دانشکده رفتم. هنگامیکه فرم انتخاب واحد را گرفتم، در جلوی در تابلوی اعلانات گروه جغرافیا مشغول بررسی و مطالعه دروس اعلام شده و جدول زمانبندی واحدهای درس شدم. تعدادی دانشجوی دختر و پسر هم اطرافم مشغول لیست برداری و تطبیق دروس انتخابی خود بودند. ناگهان از میان آنان چشمم به نسیم افتاد که در کنار مهسا در حال حذف و اضافه دروس خود بودند. بعد از حال و احوال چاقسلامتی و تعارفات معمول از حلقه نامزدی در دستانشان، پی بردم که آن دو با هم ازدواج کردهاند و اکنون قصد داشتند، واحدهای خود را بگونهای انتخاب کنند که درسهایشان مشترک باشد، تا برای ورود و خروج به کلاس و دانشگاه مشکلی نداشته باشند. من حدود 25 روز از نسیم دور بودم و اینک از اینکه بدون اطلاع من ازدواج کرده و مرا هم برای جشن عروسیش دعوت نکرده، تعجب کرده و تا حدودی غافلگیر شده بودم. جای گله وجود داشت، اما دستی به شانهاش زده گفتم: « حال شاه داماد چطوره؟ حالا ما رو بی خبر میذاری؟» با شرم و خجالتی که خاص او بود، پاسخ داد: «خیلی باید مرا ببخشی، تلفن تماس تو رو نداشتم تا خبرت کنم. نامه هم که دیر به دستت میرسید. انشالله جبران میکنم.» آهسته در گوشش گفتم: «کی؟ حتماً تو ازدواج دوم؟» خنده یکدفعه هر دومان، مهسا را به تردید افکنده، گفت:« شما دو تا چی دارید میگین؟» گفتم«مهسا خانم! آرزوی خوشبختی شما را دارم و امیدوارم گوش این آقا نسیم رو محکم بگیری، تا دیگه فکر خارج رفتن نکنه، راسی راسی داشت دنبال منافقین میرفت عراق.»
نسیم گفت:«حتماً اگه به خیال خام خودشون میاومدن تهرون، منم دنبالشون میاومدم تهرون!؟» مهسا گفت: «مگه از روی کفن ما رد میشدن که بیان تهرون!» به نسیم گفتم:« نصف دینتو تو جبههها، نصف دیگه شو اینجا کامل کردی؟»
با همان تبسم همیشگیاش، پاسخ داد: «پس نصفه تو چی میشه؟» دیدم بحث دارد، جدی میشود، صحبت را عوض کردم: «راسی، یادش بخیر جبههها، عجب هفته پر التهابی بود. یه هفته که الحمدالله، به خیر گذشت.» بعد رو به مهسا کرده و گفتم: «هفتهای که با طوفان آغاز شد و با نسیم به پایان رسید.»
بعد شعر تازهای را که با عنوان « حرمت سبز» سروده بودم برایشان خواندم:
حرمت عشق
عشق پاک است بیائیم خرابش نکنیم
مثل دریای حضورست، سرابش نکنیم
گر به هر ناز مجازی که بکارش ببریم
این همان آفت عشق است و بابش نکنیم
عاشقی گرز عطش جرعه نابی طلبی
بیخودی از سر احساس جوابش نکنیم
عشق موجی است ز دریای تمنای وجود
این صدق مایه هستی است حبابش نکنیم
عشق نایابترین واژه مظروف خداست
زین سبب، صرف، بجز راه صوابش نکنیم
عشق احساس ظرفی است چه زیبا و زلال
روی دیوار خیالات به قابش نکنیم
تقدیم به همه دلدادگان عشق حقیقی.