تازه از بعد از آن در کنار هم نشستیم و نان و پنیری را که بین بچهها پخش کرده بودند خوردیم و به گفتوگو و تماشای رفت و آمد دیگران مشغول شدیم.
پذیرش قطع نامه در دل رزمندگان ولوله و آشوبی وصف ناشدنی ایجاد کرده بود. خیلی هایی که از حال و هوای رابطه امام با فرزندان انقلابیاش بی خبر بودند متعجب بودند که مگر پایان جنگ هم گریه دارد؟ اما بی خبران نمی دانستند که پیامی این چنین از زبان پدر پیر رزمندگان یعنی چه و چگونه متن این اعلامیه آتش زد به دل فرزندان امام خمینی. آنچه خواهید خواند روایتی است از پذیرش قطع نامه و شروع عملیات مرصاد.
*کنار عدهای دانشجوی اعزامی از دانشگاه امام جعفر صادق (ع) نشستم. دانشجوی رشته امور سیاسی و روابط بینالملل بودند. چاشنی غذا صحبتهای و تحلیلهای پرشور دانشجوها نسبت به روند جنگ و اوضاع سیاسی کشور بود، ولی هیچ کدام در تحلیلها و گفتوگوهایشان نمیتوانستند چیزی را که ساعاتی دیگر میشنیدند، نتیجه بگیرند. ساعت 2 بعد از ظهر بود که اخبار از بلندگو تبلیغات ستاد لشکر شش پاسداران، پخش شد و پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت، توسط جمهوری اسلامی ایران را اعلام کرد. از یک طرف همه شوکه شده بودند و از طرف دیگر، سخنان پردرد رهبر عزیزمان، آتش به جگر همه زده بود، آنجا که قریب به این مضمون فرمودند: خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانوادههای معظم شهدا، و بدا به حال من که هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیدهام و در برابر عظمت و فداکاری این ملت بزرگ، احساس شرمساری میکنم... مردم عزیز و شریف ایران، من فرد فرد شما را چون فرزندان خویش میدانم و شما میدانید که من به شما عشق میورزم و شما را میشناسم. شما هم مرا میشناسید در شرایط کنونی آنچه موجب این امر شد تکلیف الهیام بود و تنها به امید رحمت و رضای او از هر آنچه گفتم گذشتم و اگر آبرویی داشتهام با خدا معامله کردم.
احساس کردم چیزی به قلبم چنگ انداخته است و آن را به سختی میفشرد. غمی جانکاه در درونم ریشه دوانید. سرم را بر روی دو زانو گذاشتم و چشمانم را بستم و گوش جان را به ادامه پیام سپردم:
فرزندان انقلابیام ای کسانی که حاضر نیستند از غرور مقدستان دست بردارید شما بدانید که لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما میگذرد. میدانم که به شما سخت میگذرد ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمیگذرد؟ میدانم که شهادت شیرینتر از عسل در پیش شماست. مگر برای این خادمتان این گونه نیست ولی تحمل کنید که خدا با صابران است. بغض و کینه انقلابیتان را در سینهها نگه دارید. با غضب و خشم بر دشمنانتان بنگرید و بدانید که پیروزی از آن شماست.
بعد از پایان پخش پیام، سرم را بالا گرفتم و چهره از اشک پاک کردم. نگاهی به بچهها انداختم. چشمان همه از فرط گریه به خون نشسته بود و هنوز صدای نالههایی آهسته از گوشه و کنار به گوش میرسید.
فردا صبح با عدهای از نیروهای گردان ادوات به پادگان شهید بروجردی مهاباد رفتم. یکی دو روزی که آنجا بودم کار خاصی نداشتیم. بعد از پذیرش قطعنامه دیگر کسی حال خوشی نداشت بچهها دمغ بودند و نگران پیامدهای پذیرش قطعنامه.
روز سوم همزمان با بالا آمدن خورشید کار و جنب و جوش آغاز شد. مشغول جمع کردن تسلیحات گردان ادوات شدیم و کارمان تا ظهر طول کشید و بعد مثل هر بار هنگامه نماز بود و بساط ناهار و لحظه استراحت حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که با امیر و محمد و عباس از پادگان زدیم بیرون گرم صحبت بودیم و کم کم از پادگان فاصله میگرفتیم که از گردان ادوات دنبالم آمدند:
- برادر اسماعیل شما را پای تلفن میخواهد.
-ممنونم برادر الان میآیم.
برادر اسماعیل مسئول ستاد لشکر 6 ویژه پاسداران بود. با من چه کار داشت؟ بلافاصله به طرف ستاد رفتم. تلفن قطع شده بود. بعد از چند دقیقه که دوباره ارتباط برقرار شد به دنبالم آمدند. به دو خودم را به ساختمان رساندم و گوشی را گرفتم این بار مسئول دفتر فرماندهی لشکر بود.
- الو سلام به به برادر دوستعلی.
- سلام مجید جان گوش کن. برادر اسماعیل گفت هر چه زودتر به استعداد یک گروهان پشتیبانی آتش و دو دسته رزمنده، به طرف کرمانشاه حرکت کنید. آنجا توضیحات لازم را به شما میدهند. معطل نکنید خدا به همراهتان.
برای حمل خودروها و قبضهها به کامیون و تریلی احتیاج داشتیم و همین طور به تعدادی وسیله دیگر که به برادر دوستعلی گفتم و او هم یاداشت کرد. قرار شد فعلا وسایلی را که داریم به همراه نفرات برداریم و ببریم. هوا رو به تاریکی بود و تردد در شب کردستان ممنوع بود. به ناچار تا فردا حرکت به تاخیر افتاد.
فردا صبح زود با دو قبضه موشک انداز مالیوتکا و چند موشک آن و دو دستگاه تویوتا و وانت به طرف کرمانشاه راه افتادیم. نفهمیدیم مسیر چه طور طی شد و کی رسیدیم. تمام مدت بین راه فکرمان به این موضوع مشغول بود که ماموریتمان در کجاست و جزئیات آن چیست؟ ذهنمان انباشته از فرضیات و افکار مختلف بود رضا و امیر و محمد همراهم نبودند. قرار بر این بود که برادر عباس معاون گردان ادوات همراه آنها و سایر نیروها و بقیه وسایل به محض رسیدن کامیون و تریلی به طرف کرمانشاه حرکت کنند.
ساعت 3 بعد از ظهر به کرمانشاه رسیدیم و به ستاد لشکر رفتیم. مسئول ستاد ابتدا کمی پیرامون پذیرش قطعنامه صحبت کرد و بعد جزئیات ماموریتمان را به این نحو شرح داد:
برادرها باید بدانند که دشمن در منطقه گیلانغرب اقدام به پاتک کرده بنابراین از طرف فرماندهی قرارگاه نجف اشرف به این لشکر ماموریت داده شده که در اسرع وقت نیروهای خود را به منطقه اعزام کند. لذا شما فعلا همین مقدار نیرویی را که به همراه آوردهاید، بردارید و فورا خودتان را به منطقه برسانید. احتمالا مانور دشمن با صفآرایی تانکهاست.
منطقه گیلانغرب در حوزه عملیاتی تیپ مسلم بن عقیل از سپاه چهارم کرمانشاه است و ضروری است که قبل از حرکت هماهنگیهای لازم را با این سپاه انجام بدهید. شما سریعا حرکت کنید ما خودمان بقیه نیروهای گردان شما را به محض رسیدن به کرمانشاه به منطقه اعزام میکنیم. موفق باشید.
بعد از آن روبوسی و خداحافظی و بعد حرکت. در سپاه چهارم بعث به سراغ فرمانده سپاه رفتم. ایشان جزئیات مربوط به وضعیت منطقه را توضیح دادند و هماهنگی لازم به عمل آمد. از سپاه چهارم جدا شدیم و به طرف منطقه رفتیم. شب را در راه گذراندیم و صبح زود در مقر ستاد فرماندهی تیپ مسلم بن عقیل بودیم. تمام مسئولان تیپ در خط مقدم بودند. از آنجا به طرف خط مقدم حرکت کردیم.
در بین راه به شهر گیلانغرب رسیدیم. چهره شهر به هم ریخته بود و حال و هوای غریبی داشت. مردم شهر را ترک میکردند و نظامیها با تجهیزاتشان در همه جا به چشم میخوردند.
آدرس دقیق محور تیپ مسلم بن عقیل را از سپاه گیلانغرب گرفتیم و به طرف سه راهی "کور سفید" حرکت کردیم. در آنجا هم مردم با چهرههایی غمزده در حال ترک شهر بودند.
توپخانه و تعداد زیادی تانک و زرهپوش ارتشی در سه راهی مستقر شده بود. ساعت 9:30 صبح بود. به طرف جاده سمت چپ پیچیدیم. از سمت جبهه گیلانغرب و قصر شیرین صدای تانکها به گوش میرسید. از کنار تانکهای خودی که در مواضعشان قرار گرفته بودند، گذشتیم. بین راه در کنار جاده یک دستگاه تریلی کفی متعلق به شرکت نفت تهران، پرواز مهمات و خمپاره 120 م م ایستاده بود.
راننده در نزدیکی ماشین، پشت یک سنگر پناه گرفته بود. در چهرهاش ناراحتی و بلاتکلیفی موج میزد. آن نقطه در تیررس توپخانه دوربرد دشمن بود. از میان گلولههایی که غرش کنان به طرفمان میآمدند و در کنارمان به زمین مینشستند و همه چیز را زیرورو میکردند به سرعت گذشتیم.
تا حدودی از منطقه خطر خارج شده بودیم ولی هنوز به خط تیپ مسلم بن عقیل نرسیده بودیم. هیچ گونه اطلاع مناسبی از وضعیت نیروهای خودی و دشمن نداشتیم چرا که از حدود 2 ساعت قبل، خط مقدم نیروهای خودی توسط دشمن شکسته شده بود. کم کم شک و تردید به جانمان چنگ میانداخت. باز هم جلوتر رفتیم.
برادر رضا که یکی از بچههای مخلص و شجاع بود اصرار داشت تندتر حرکت کنیم. رضا، بچه پر حرارتی بود و سر پرشوری داشت. در نزدیکی یک مقر رزمی، به پیرمردی با محاسن سفید و لباس کردی محلی برخوردیم و سراغ تیپ مسلم را از او گرفتیم.
بعد از خوردن کمی نان و آب باز به حرکتمان به طرف جلو ادامه دادیم. حالا دیگر تمامی جاده و ارتفاعات اطراف آن زیر آتش سنگین دشمن بود.
به خط مقدم رسیدیم. عدهای از نیروها، از ارتفاع پایین آمدند و از ما غذا خواستند. از ماشینها پیاده شدیم و بالای ارتفاع رفتیم. دشمن شب قبل مواضع ما را به تصرف خودش درآورده بود. نیروهایی که آنجا بودند، تمامی سنگرها و مقرهای در دست دشمن را شناسایی میکردند. عراقیها خط را به شدت میکوبیدند و کوچکترین تحرکی را از ما سلب میکردند.
با وجود این روحیه بچهها که بیشتر بسیجیان بومی همان منطقه بودند، عالی بود آنها از نظر مهمات و مواد غذایی در مضیقه بودند. بعد از بازدید از منطقه تصمیم گرفتیم که به طرف خط پدافندی ارتش برویم. از نیروهای آنجا خداحافظی کردیم. آنها به ما سفارش کردند. برایشان تقاضای آذوقه کنیم. برای رسیدن به خط پدافندی ارتش، بهترین راه همان سه راهی کور سفید به نظر میرسید. اگر هم راه دیگری بود ما اطلاع نداشتیم. در راه بازگشت به همان تریلی کفی حامل مهمات برخوردیم. هیچ اثری از راننده و نفرات آن نبود. معلوم نبود کجا رفتهاند. پریدم بالای تریلی و پشت فرمان نشستم اما نتوانستم روشنش کنم. رضا آمد بالا دستش را روی شانهام زد و گفت: برو پایین بچه این کار تو نیست.
نگاهش کردم. چهرهاش گشاد بود و لبخند زیبایی بر گوشه لب داشت. چقدر دوستش داشتم. با خنده سر تکان دادم ومطیعانه پیاده شدم. رضا جستی زد و نشست پشت فرمان... و تریلی روشن شد. من با خودم گفتم: حقا که بچه زرنگی است.
حرکت کردیم. من با تویوتا و رضا تریلی. در قسمتی از مسیر به شیب تندی برخوردیم. شیب را که رد کردیم دود از کلهمان بلند شد. درست در یک کیلومتری مقابلمان، سی دستگاه تانک و زرهپوش دشمن، گارد گرفته بود. به محض دیدن ما گرفتندمان زیر آتش، دستپاچه شدم... رضا فریاد زد:
دور بزن، دور بزن
و صدایش در انفجار اولین گلوله تانک که در نزدیکیمان به زمین خورد گم شد. به سرعت فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و زدم به چاک. رضا هم باوجود آتش پر حجم دشمن و سنگینی تریلی وناهمواری جاده، به هر زحمتی بود خودش را از معرکه دور کرد.
شیب را که رفتیم بالا، از دید دشمن خارج شدیم ونفس راحتی کشیدیم. ادامه این مسیر دیگر ممکن نبود. عراقیها کور سفید را اشغال کرده بودند و جاده بسته شده بود. موشکهای مالیوتکا را برداشته در پشت صخرهها به کمین دشمن نشستیم. موقعیت را بررسی کرده آماده تهاجم شدیم. من بودم و رضا و کوروش و محمد و بهروز.
کوروش یک نفربر عراقی را که عدهای سرباز جلو آن مشغول خوردن بودند نشانه گرفت و موشک مالیوتکا را شلیک کرد. موشک بغل نفربر به زمین نشست و چند تا را فرستاد به هوا. عراقیها مثل برق گرفتهها، سراسیمه و هراسان از جا پریدند. وحشتزده این طرف و آن طرف میدویدند. شاید فکر میکردند یک گردان مجهز به آنها حمله کرده. تانکها لولههایشان را بالا گرفتند. موضع ما را نشانه رفتند و.. آتش بر سرمان باریدن گرفت.
یک گلوله تانک درست در یک متری یک قبضه از موشک اندازها به زمین خورد و موج انفجارش کوروش و بهروز را پرت کرد. اگر چه شدت چندانی نداشت ولی بچهها قادر به ترک موضعشان نبودند. دیگر با آن وضع نمیشد کار کرد. بهروز و کوروش را سوار تویوتا کردم محمد هم پرید بالا. رضا پشت تریلی قرار گرفت. هنوز حرکت نکرده بودیم که متوجه عدهای ارتشی شدیم که در حال عقب نشینی بودند. در جمعشان چند تا مجروح بود که قادر به ادامه راه نبودند. چند نفرشان را سوار کردیم و بلافاصله خودمان را از زیر آتش دشمن بیرون کشیدیم.
بالاخره تمام جاده آسفالته کور سفید به تصرف دشمن درآمد. دیگر چارهای نبود جز اینکه بزنیم به راه خاکی. من با تویوتا جلو افتادم و رضا هم با انبار. مهماتش پشت سرم. نسبت به منطقه آشنا نبودم و برای همین با سبز شدن ناگهانی یک شیب تند جلو پایمان که به یک رودخانه پهن و عریض به عمق 3 متر منتهی میشد حسابی غافلگیر شدیم و گیرافتادیم. من دور زدم وبرگشتم ولی امکان دور زدن و کوچکترین حرکت از رضا سلب شده بود. مجبور شدیم تریلی را با بار مهماتش در همان جا بگذاریم و برویم. با حسرت نگاهی به آن انداختیم و راه افتادیم. نمیتوانستیم از آن همه تجهیزات دل بکنیم. رضا بیشتر از همه ناراحت بود. میخواست به هر ترتیبی شد تریلی را نجات دهد ولی هیچ کاری نمیشد کرد.
حالا باید یک راه میان بر پیدا میکردیم و خودمان را به جاده گیلانغرب- کورسفید میرساندیم. ولی تانکهای دشمن روی جاده مستقر شده بودند و بایست به عقب برمیگشتیم. در راه به یک پیرمرد بسیجی بومی همان منطقه برخوردیم و راه را پرسیدیم.
پیرمرد همراهمان آمد. برای برگشتن باید از همان رودخانه عبور میکردیم. رودخانه خشمناک و غرش کنان در خود میپیچید و جلو میرفت. گویی دهن باز کرده بود و میخواست همه چیز را ببلعد.
یک قسمت از رودخانه کم عمق بود و برای عبور مناسب ولی در همان محل یک کامیون بنز 911 به همراه یک توپ 57 م م ضد هوایی گیر کرده بود و سرنشینانشان آنها را به حال خودشان رها کرده و رفته بودند. با این اوصاف راه عبور کمی برای ما مانده بود و میبایست از کنار ماشینها با احتیاط عبور میکردیم. اینجا هم مجبور بودیم تویوتا را رها کنیم و برویم.
بچهها برای اینکه ماشین به دست دشمن نیفتد پیشنهاد کردند آن را آتش بزنیم. همه پیاده شدیم و از رودخانه عبور کردیم. امواج وحشی افسار گسیخته که با شدت بر پیکرمان کوبیده میشد میخواستند ما را از جا بکنند و با خود ببرند. نوبت به رضا که رسید همه شروع کردند به دعا کردن و ذکر گفتن که رضا به سلامت بگذرد. آخر او توی قلب بچهها خیلی جا باز کرده بود.
منطقه را دور زدیم و بالاخره افتادیم توی جاده آسفالته همان طور پیاده زدیم به راه. جاده خلوت بود و پشت سرمان. در فاصله خیلی دور عراقیها بودند که به سرعت پیش میآمدند در 5 و یا شاید 8 کیلومتری گیلانغرب به عدهای نیرو برخوردیم که برای تشکیل خط پدافندی آماده میشدند. ما آخرین نفراتی بودیم که از منطقه برمیگشتیم. اطلاعاتی که از استعداد دشمن داشتیم در اختیار نیروهای پدافندی قرار دادیم و به سوی مقر تیپ مسلم حرکت کردیم. بین راه نیروهای نظامی در رفت وآمد بودند.
شهر گیلانغرب نسبت به صبح بسیار خلوتتر شده بود. سکوتی غمبار بر شهر سایه انداخته بود و تانکها و نفربرها که در اطراف جادهها و ارتفاعات اطراف شهر و داخل شهر موضع گرفته بودند، چهرهای کاملا نظامی به شهر داده بودند. در آن سوی شهر جادهای که گیلانغرب را پشت سر میگذاشت و به سه راهی ایلام- اسلام آباد- گیلانغرب میرسید درمیان مردم وحشتزده و پرشتاب گم شده بود.
ازدحام جمعیت خیلی زیاد و کثرت خودروهای شخصی در جاده، ترافیک و راهبندان به وجود آورده بود. حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که به مقر تیپ مسلم رسیدیم. هر کس از راه میرسید بچههای مقر اطلاعاتی از خط مقدم میگرفتند ما هم هر چه میدانستیم به آنها گفتیم.
در محوطه باز مقر، نیروهای پراکنده در حال سازماندهی بودند برای اعزام به جلو و نیروهای سازماندهی شده هم در حال استراحت. درکرمانشاه رسیده بودند همدیگر را در آغوش گرفتیم و شروع کردیم به احوالپرسی. آن حال و هوا نیروهای گردان خودمان را پیدا کردیم. تازه از بعد از آن در کنار هم نشستیم و نان و پنیری را که بین بچهها پخش کرده بودند خوردیم و به گفتوگو و تماشای رفت و آمد دیگران مشغول شدیم.
ساعت 5 بعداز ظهر بود که نماز عصر رو خواندیم تا غروب در مقر بودیم. تا آن موقع هنوز تعدادی از بچههای گردان به ما ملحق نشده بودند. برای پیگیری مسئله رضا وکوروش و بهروز را به همراه نیروها در مقر گذاشتیم و سفارشهای لازم را گوشزد کردم و به همراه نادر به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. نادر بچه مومن واز نظر تقوا و پشتکار، در گردان ما نمونه بود. سابقه حضورش در جبهه بسیار زیاد بود.
مقر تیپ مسلم در 15 کیلومتری شهر گیلانغرب بود. از آنجا تا اسلام آباد چندین بار به وسیله پایگاههای مقاومت روستاهای بین راه مورد بازرسی قرار گرفتیم و این مسئله برای حفظ امنیت منطقه اتخاذ شده بود. وقتی به کرمانشاه رسیدیم دیگر شب شده بود.
از میان نیروهایی که از مهاباد- پادگان شهید بروجردی- حرکت کرده بودند عده کمی شان رسیده بودند. شب را در ستاد لشکر استراحت کردیم. فردا صبح همراه نیروها به طرف گیلانغرب راه افتادیم. ماموریت همچنان به قوت خود باقی بود.
تعدادی موشک مالیوتکا هم تدارک دیده بودیم که همراه خودمان بردیم. همان روز رسیدیم. بچههای گردان خوشحال و سر حال بودند. علت را که پرسیدیم فهمیدیم که رضا، کوروش، محمد، بهروز و علیرضا در خط چندین دستگاه تانک را منهدم کرده و به دو دستگاه تانک و پی ام پی هم خسارات کلی وارد آوردهاند.
یک گردان از لشکر 6 ویژه پاسداران به مسئولیت برادر مروت تشکیل شده بود. همه از کار بر و بچههای گردان وادوات راضی بودند.
عراقیها فشار میآوردند گیلانغرب را تصرف کنند. اوضاع خیلی وخیم و بغرنج شده بود. بیشتر نیروهایشان زرهی بود. بچههای رزمنده سرسختانه در برابر پیشروی دشمن ایستاده بودند ولی با وجود تمام ایثارگریها و تلاشهایی که انجام شد عصر همان روز گیلانغرب سقوط کرد. عده زیادی مفقودالاثر شدند. تانکهای عراقی توی خیابانهای شهر راه افتادند و همه جا را به توپ بستند.
عراقیها شب مواضع پدافندیشان را در اطراف شهر مستحکم کردند و فردا صبح پیشرویشان را به طرف سه راهی گیلانغرب- ایلام- اسلام آباد از سرگرفتند.
بچهها در روستای تق تق بیست کیلومتری گیلانغرب به کمین تانکها نشستند، مواضع پدافندی در اطراف روستا ایجاد کردند و در چند نقطه خندقهایی حفر کردند. کوروش و محمد و بهروز و رضا و من موشکهای مالیوتکا را برداشتیم و حسن که یکی از بچههای شجاع گردان بود یک قبضه تیربار گرینف برداشت و به سرعت خودمان را به خط رساندیم.
به خاطر موانعی که سر راه تانکها ایجاد کرده بودیم مجبور شدیم سلاحها را با موتور سیکلت ببریم. موشکها را خودمان جلو بردیم. روستا در زمین تخت و مسطحی بود و ما از بالای ارتفاعی که رویش موضع گرفته بودیم کاملا بر آن مسلط بودیم.
عراقیها به روستا رسیده و با نیروهای پیاده درگیر شده بودند. حسن و رضا در روستا با عراقیها رو در رو شدند. خوشبختانه تیربار گرینف همراهشان بود و با آن عراقیها را درو کردند و فراری دادند.
ما از آن بالا شجاعت و توانایی آنها را میدیدیم و برایشان دعا میکردیم که اتفاقی برایشان نیفتد.
کوروش قبضه موشک انداز را مستقر کرد و با کمک محمد و بهروز اولین موشک مالیوتکا را تکبیرگویان به طرف دشمن فرستاد و همزمان اولین تانک عراقی منفجر شد و لحظاتی بعد دومین تانک هم به هوا رفت و یکباره منطقه پر از دود و آتش شد. صدای تکبیر رسا و شادمانه بچهها، با انفجارهای مهیب و پی در پی تانکها درهم آمیخت.
عراقیها که موضع ما را شناسایی کرده بودند، آتش پرحجمشان را به طرفمان گرفتند. نزدیک 30 تانک و پی ام پی به طرف ما شلیک میکردند.
چند نفر از گردان ادوات بودیم به همراه 20 نفر از بچههای نیروی پیاده به فرماندهی ومسئولیت برادر فتحالله.
شدت آتش به قدری بود که زمینگیرمان کرد. برادر فتحالله وقتی اوضاع را این طور دید دستور داد خندقها را توسط بلدوزر پر کنیم تا بتوانیم به خط مهمات برسانیم. بچهها بلافاصله دست به کار شدند. در همین وقت، سه تانک ارتش جلو آمدند که متاسفانه خیلی زود دوتایشان مورد اصابت قرار گرفتند و از کار افتادند.
در آن گیر و دار متوجه کوروش شدم که به سرعت و مصمم تانکها را نشانه میگرفت و موشکها را میفرستاد سراغشان. فارغ از همه چیز حسابی گرم کار خودش بود. تا اینجا هفت راس تانک و پی ام پی وحشی را زده بودیم.
9 موشک دیگر برایمان مانده بود. بچهها به هیجان آمده از نهایت خوشحالی در پوستشان نمیگنجیدند. زیر آنهمه گلوله مستقیم تانک، روحیهشان را نباخته بودند و سرسختانه مقاومت میکردند. چنان آتشی بر سرمان باریدن گرفته بود که شاید در یک لحظه ده بیست تا گلوله کنار سنگرمان میخورد.
کوروش هنوز سرگرم شلیک بود و هیچ چیز نمیتوانست جلودارش باشد. زیر آن همه گلوله بدون سنگر با وجود اینکه سیمهای برق و تلفن باعث انحراف موشکها شد. نهایت دقت وسعیاش را به کار میگرفت تا دقیقا تانکها را هدف قرار دهد.
بچهها با مقاومت جانانهشان حسابی از خجالت دشمن درآمدند و عراقیها که هوا را پس دیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند. دشمن از روستای تق تق عقب نشست و در دشت مستقر شد و ما این را از لطف و توجه خدا میدانستیم که با 25نفر و تعداد کمی موشک توانسته بودیم حملهشان را پس بزنیم.
دیگر موشکهایمان تمام شده و درگیری از شکل آفندی به پدافندی تغییر شکل داده بود. برای تهیه موشک مجبور بودیم به عقب برویم. بعد از ظهر بود که غذا خودرمی و بعد من و رضا برای تهیه مهمات و کسب تکلیف و همچنین جویا شدن از حال دیگر بچهها گردان به کرمانشاه آمدیم و بقیه همان جا ماندند. در بین راه روستاهایی را دیدم که زیر بمباران هواپیماهای عراقی کاملا منهدم شده بود.
هواپیماها همین طور مردمی را که از خانه و زندگیشان آواره شده بودند توی جاده هدف بمباران و رگبار وحشیانه قرار داده بودند. دیدن آن صحنههای دلخراش شادی پیروزی صبح را از ما گرفت. زن ومرد و پیر و جوان، همه در خون خودشان غلتیده بودند. یک طرف یک تاکسی که از جاده منحرف شده بود، با تمام سرنشینانش داشت میسوخت و طرفی دیگر. شعلههای بیرحم آتش اتوبوسی را با نفراتش در کام خودش جزغاله میکرد و از این مناظر آنجا زیاد بود.
یک تراکتور و بارکش، در کناری از جاده آسیب دیده و از کار افتاده بودند. سرنشینانشان که حسابی لت و پار شده بودند، صدای آه ونالهشان بلند بود. اکثر دست و پاهایشان قطع شده بود من و رضا فورا از تویوتا وانتی که دستمان بود پیاده شدیم و به کمک مجروحان رفتیم آنها را سوار کردیم و به بیمارستان اسلام آباد غرب رساندیم.
جراحتشان سخت بود اما با وجود وضعی که داشتند خودشان را فراموش کرده بودند و سراغ خانوادههایشان را میگرفتند. برحالشان غصهام گرفت خصوصا مرد میانسالی که با وجود شدت جراحت دائم پسرش را صدا میزد خیلی متاثر شدم.
بیمارستان پر از مجروح بود و همه غیرنظامی. آن روز شهر اسلام آباد و اطرافش چند بار مورد حمله واقع شده بود و هواپیماها از آن مردم بیدفاع حسابی قربانی گرفته بودند خیلیها را به خاطر کمبود جا در فضای باز بیمارستان خوابانده بودند. دخترکی حدودا 5-6 ساله را دیدم که که سخت مجروح شده بود. زخم هایش را پانسمان کرده بودند و پدرش او را به بغل گرفته بودو با خودش میبرد. دخترک در آغوش پدر سخت گریه میکرد و به سینهاش چنگ میانداخت. دائم میگفت بابا هواپیما، هواپیما.
مجروحانی را که همراه آورده بودیم به کارکنان بیمارستان سپردیم و با عجله راهمان را به طرف کرمانشاه در پیش گرفتیم. خبر مقاومت بچهها و عقب نشینی عراقیها باعث مسرت مسئولان شد. ماموریت به قوت خودش باقی بود. تجهیزات لازم را برداشتیم و به سمت گیلانغرب حرکت کردیم. کوروش و محمد و بهروز در سه راهی گیلانغرب ایلام اسلام آباد منتظر ما بودند. وقتی بهشان رسیدیم با دیدن نگرانی در چهرهشان رنگ از رویمان پرید. مضطرب پرسیدیم: چی شده؟
وقتی فهمیدیم علت تمام نگرانیشان فقط از دست دادن یک دستگاه موتور سیکلت بوده ابروها را در هم کشیدند و گفتند ای بابا شما که ما را نصف عمر کردید گفتیم لابد خدای ناکرده باز عراق آمده جلو.
بچهها که تازه متوجه شده بودند چقدر ما را ترساندهاند زدند زیر خنده.
- خب حالا موتور چی شده؟
- افتاد دست عراقیها
-چه طوری؟
کوروش که بیشتر از همه بابت موتور ناراحت شده بود گفت دیروز دم دمای غروب من و محمد با موتور بهروز و حسن هم پیاده وارد منطقه درگیری شدیم. از کمینهای دشمن اطلاع کافی نداشتیم. این بود که متوجهمان شدند و از دو طرف بستندمان به رگبار. من و محمد از موتور پایین پریدیم و سنگر گرفتیم. حسن هم که کلاش دستش بود با عراقیها درگیر شد و ما فرصت کردیم که خودمان را از تیررس دور کنیم. عراقیها میخواستند زنده دستگیرمان کنند چون در آن موقع بیش از هر چیزی دیگر به اطلاعات نیاز داشتند بالاخره خدا یاری کرد و از دستشان در رفتیم. ولی موتور به لاستیکش تیر خورد و همان جا ماند.
- باز خدا را شکر خودتان سالمید موتور فدای سرتان.
شب را همان جا ماندیم و فردا صبح زود به طرف خط به راه افتادیم عراقیها از خط پدافندی دیروزشان عقبتر نشسته و در اطراف گیلانغرب موضع گرفته بودند ما دومین اکیپی بودیم که به منطقه درگیری دیروز وارد میشدیم. ابتدا سری به موقعیت تیپ مسلم بن عقیل زدیم و همه جا را مورد بررسی قرا دادیم. جای مناسبی گیر آوردیم و دستگاه موشک انداز را راه انداختیم. اما چون فاصله تانکهای عراقی نسبت به برد موشک خیلی زیاد بود یک موشک به هدر رفت وضعیت طوری نبود که بتوانیم جلوتر برویم. بعد ازما هم دیگری نیرویی نبود.
برای شناسایی بیشتر ارتفاع را گرفتیم و رفتیم بالا. از آنجا که روستای کوچکی دیده میشد که زیر آتش بود اهالی از خانهها بیرون زده و پشت صخرهها پناه گرفته بودند تا از روستایشان دفاع کنند ولی عراق دیگر به خودش اجازه نمیداد حتی خواب پیشروی را هم ببینند. عراقیها کاملا در لاک دفاعی فرو رفته بودند.
برای ناهار آمدیم پایین. در آنجا برادر ابراهیم مسئول اطلاعات عملیات لشکر را دیدیم که خبر خوش آزادسازی گیلانغرب را به ما داد. آن روز گویی در خیر و رحمت به روی ما باز شده بود چون موتورسیکلت گمشده هم توسط بچههای تیپ مسلم بن عقیل پیدا شد.
با خبری که برادر ابراهیم به مان داد برای کسب تکلیف و سازماندهی نیروهای گردان ادوات، به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. چیزی از شب نگذشته بود که به اسلام آباد غرب رسیدیم. اوضاع شهر آشفته بود و به هم ریخته بود. مردم با وانت تراکتور و خلاصه هر چی که دم دست داشتند وسایل زندگیشان را بار میزدند و شهر را ترک میکردند.
گوشهای نشسته بودیم و داشتیم نان میخوردیم پیرزنی خمود و شکسته با دستمالی پر از لباس و خرت وپرت آمد کنار دکه غذاخوری و مقداری از نان خشکههایی که در کنار آن ریخته بود برداشت که ببرد. صدایش کردم مقداری از نانهایمان را به پیرزن دادم و پرسیدم اهل کجایی؟ وضعیت منطقه چطور است؟
پیرزن که اشک تو چشماش حلقه زده بود با صدایی لرزان و به لهجه کردی گفت که اهل کرند غرب است و عراق امروز بعداز ظهر آنجا را اشغال کرده و مردمانش از خانه و زندگیشان آواره شدهاند. حرفهایش که به اینجا رسید دیگر بغضش ترکید. چادرش را کشید روی صورتش و گریه کنان راهش را گرفت و رفت. ما هم بساط را جمع کردیم و به طرف کرمانشاه راه افتادیم.
جادّههای اسلام آباد -کرمانشاه و اسلامآباد- اهواز غلغله بود. مردم و وسایل نقلیهشان، حسابی راه را بندآورده بودند. به هر دردسری بود، از میانشان راهی باز کردیم و گذشتیم.
به اردوگاه «شهید مقیمی» چهارزبر که رسیدیم، به سازماندهی گردان مشغول شدیم. اکثر گردانها و واحدها در آنجا مستقر بودند. نیروهای لشکر را تمام دیشب و صبح امروز، به اینجا منتقل کرده بودند. یک ساعت بعد، به دفتر فرماندهی لشکر احضار شدم. معاون لشکر آنجا بود. مأموریت جدید ما را تشریح کرد. مأموریت پاکسازی کرند غرب بود.
بچّههای لشکر آماده حرکت بودند. رضا و حسن را که همراهم به اردوگاه چهارزبر آمده بودند، به دنبال کوروش و محمّد و بهروز فرستادم و قرارشد که در اسلام آباد همدیگر را ببینیم.
از اردوگاه که زدیم بیرون، به طرف جاده آسفالت حرکت کردیم. وقتی به جادّه رسیدیم، مردم را دیدیم که سراسیمه و وحشتزده، پیاده و سواره، اسلام آباد غرب را پشت سر میگذاشتند. از آنجا تا پلیس راه کرمانشاه -مرزخسروی، جادّه، شلوغ و حرکت، مشکل بود. وقتی با زنها و بچّهها و پیرهایی برخوردیم که از شدّت پیادهروی از پا افتاده بودند، کامیونی را که میخواستیم برای انجام مأموریت به کرمانشاه اعزام کنیم، نگه داشتیم تا مردم را سوار کند و با خودش ببرد.
تازه اوّل جاده بودیم که خبر آوردند منافقین درصدد اشغال اسلام آباد هستند. بلافاصله از طرف فرماندهی دستور رسید که تعدادی از نیروها، در تنگه اول چهارزبر، برای احتیاط و پدافند مستقر بشوند. بقیّه نیروها را هم به گردنه حسنآباد و سهراهی اهواز-اسلامآباد و شهر اسلامآباد اعزام کردند.
ستاد فرماندهی تدبیر درستی را به کار بسته بود.
دشمن پیشروی خودش را آغاز کرده بود و مردم در کنار رزمندگان به سختی مقاومت میکردند. به زودی خیل بسیجیان جان به کف و عاشق، از کرمانشاه به طرف اسلام آباد سرازی شد.
در همین اثنا، سر و کله رضای خودمان پیدا شد؛ بهتزده و ملتهب. همراه حسن، سوار تویوتا بود که از در دوراهی سلامآباد اهواز به اشتباه میروند توی قلب منافقین و آنها هم بچهها را میگیرند زیر آتش دوشکا. از آنجا که خدا میخواست، به سرعت دور زده از معرکه گریخته بودند.
با شنیدن ماجرای بچّهها، برای یک لحظه شوکه شدم. همانطور که نگاهم روی چهرههایشان ثابت مانده بود، با خودم فکر کردم که چقدر دوستشان دارم!
منافقین به گردنه حسنآباد نزدیک میشدند. خط پدافندی در آنجا، حرکت منافقین را کندتر کرده بود.
بچّهها تا اذان صبح در گردنه حسنآباد پدافند میکردند؛ ولی با وجود این، بیشترین نقاط گردنه به دست منافقین افتاد. از این رو، تردّد ما هم در دشت، بین گردنه چهارزبر و گردنه حسنآباد، با مشکل مواجه شد. تصمیم گرفته شد خط اصلی پدافند در گردنه چهارزبر تشکیل بشود.
بچّهها، خسته و خاکآلود، هر کدام در گوشهای به نماز ایستادند. مردم که با دیدن قساوت و بیرحمی منافقین و کشتارهای دستهجمعیشان سخت وحشت کرده بودند، وسایل نقلیهشان را رها کرده، پای پیاده، به طرف کرمانشاه و روستاهای اطراف میگریختند.
درگیری به اوج خودش رسیده بود. بچهها، خصوصاً بچههای گردان شهید بهشتی لشکر ما، در اطراف مخازن نفت، نزدیک گردنه چهارزبر شدیداً مقاومت میکردند.