0

فرمانده ای که توسط منافقین شکنجه و مثله شد

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

فرمانده ای که توسط منافقین شکنجه و مثله شد

 

حسن طاطیان، فرمانده گردان شهادت از تیپ 75 ظفر به دست منافقین کوردل، پس از شکنجه‌های بسیار، مثله شده و به شهادت رسیده است.

 

خبرگزاری فارس: فرمانده ای که توسط منافقین شکنجه و مثله شد

 

 یکی از رزمندگانی که در 5 مرداد 1367 در عملیات مرصاد حضور داشته است محمد علی موظف رستمی است. چند قسمت از خاطرات این رزمنده را منتشر کرده ایم که این بخشی دیگر از نوشته و خاطرات ایشان از مقابله با منافقین است.

 

*زنها و بچه های پیاده و سواره که عزم راسخ و توکلمان را به خداوند از نزدیک مشاهده می کردند، با فریاد و هلهله و تکبیر ما را تشویق می کردند و پیروزی ما را از خداوند خواستار شدند. اوایل شب، به پادگان کاسه‌گران در چند کیلومتری گیلان غرب رسیدیم. بعد از صرف شامی مختصر و استراحتی کوتاه، دستور حرکت به خط صادر شد.

نیمه‌های شب، در حالی که همراه نسیم در مقر خود، استراحت می‌کردیم، متوجه شدم فرمانده گردان عده‌ای را از خواب بیدار می‌کند، تا برای حرکت به سوی خط آماده شوند. من فورا نسیم را از خواب بیدار کردم و با هم پیش فرمانده رفتیم.

می‌دانستم که آنان برای پشتیبانی عازم خط مقدم هستند و نمی‌خواستم از این فیض محروم بمانم. با اصرار زیاد ما، فرمانده پذیرفت که من به عنوان بی‌سیم‌چی دیده‌بان و نسیم به عنوان خدمه خمپاره همراهشان شویم.

فرمانده گردان، پس از گرفتن حکم ماموریت ساعت 4 صبح دستور حرکت به سوی خط را صادر کرد و ما با چند تویوتا به سوی گیلان غرب حرکت کردیم. هنوز مقداری راه، پیش نرفته بودیم که ناگهان میگهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و متعاقب آن، حالت شیرجه گرفتند. وقتی حسابی ارتفاعشان را کم کردند، در حالی که غرش مهیبشان گوش زمین و آسمان را کر می‌کرد، بمباران وحشتناکی را آغاز کردند. چندین راکت به چند خودروی نظامی ما اصابت کرد. خوشبختانه نیروهای ما به موقع خود را کنار جاده درازکش کردند و از این حملات وحشتناک جان سالم بدر بردند.

دوشنبه روزی که بعد از ظهر آن از جمعه‌ها بعد از ظهر نیز خلوت‌تر به نظر می‌رسید، به شهر گیلان غرب که حالا کاملا تعطیل و خالی از کسبه و سکنه بود، وارد شدیم. گاهگاهی صدای لوله‌های اگزوز یک موتور تریل که نیرویی ارتشی با سپاهی بر ترک آن بود، سکوت شهر را می‌شکست. همه می‌دانستیم که این شهر دیگر جای ماندن نیست. نیروهای ما در پایگاهی سیار، مستقر شدند. پس از گرفتن مقداری مهمات و تجهیزات، با یک ماشین مجهز به دوشکا، یک قبضه آرپی‌جی 11 و آمبولانس و دو دستگاه تویوتای حامل خمپاره‌انداز و گلوله خمپاره 80، 120 میلی متری، جمعا با پنج دستگاه خودرو، و 20 نفر نیرو، به سمت «تنگه حاجیان» عازم شدیم. بعد از گذر از سه راه «گور سفید» به تنگه حاجیان رسیدیم. در میانه راه یکی از دوستانم که در دهلران با او آشنا شده بودم و نسیم را نیز می‌شناخت، به ما پیوست. او بر ترک یک موتور تریل سوار بود و دیدار با او در آن هنگامه پر اضطراب و التهاب، بارقه‌ای از امید را در دلهایمان روشن می‌ساخت. تردیدی نداشتیم که حامل اخبار دلگرم‌کننده‌ای است.

در مقابل ما، تعداد بی‌شماری تانکهای دشمن در دشت پهناور، آماده و روشن قرار داشتند و ما بر فراز تنگه حاجیان موضع‌گیری و نشانه‌گیریشان را دقیقا مشاهده می‌کردیم. کمبود نیرو و تدارکات در میان نیروهای ما کاملا محسوس بود و چشم انتظار ورود نیروهای کمکی بودیم. دوست ما حتما خبر مسرت‌آمیزی برایمان داشت که بدین شتاب خود را به ما رسانده بود. اما با کمال تعجب فهمیدیم که او تنها آمده است، تا به ما بپیوندد و طاقت نیاورده که از صحنه جنگ دور باشد.

جای خوشبختی بود که در این اوضاع و احوال یک دستگاه تویوتای گردان بری ما مقداری مهمات و قبضه خمپاره آورد.

راننده تویوتا حامل نامه‌ای نیز برای نسیم بود. نامه‌ای که می‌گفت، صبح همان روز یک سرباز هوا نیروز باختران که تازه از مرخصی تهران برگشته بود و از نزدیکان مهسا نیز بود، در باختران به او تحویل داده است. او با اعلام ناراحتی از اینکه نتوانسته نسیم را از نزدیک ببیند، نامه را به دست راننده داده و موکدا و با سفارش زیاد، از او خواسته که آن را به دست نسیم برساند.

چهره نسیم از خواندن آن نامه، تغییر محسوسی یافته بود به طوری که آثار این دگرگونی و تغییر، در گفتار و رفتارش کاملا مشاهده می‌شد، مضمون نامه را نتوانست زیاد در خود نگه دارد و پرده‌ای از راز این نامه سر به مهر نیز برداشت:

بعد از قضیه‌ای که در آن شب میهمانی، در خانه مهسا روی داد، مهسا به شدت منقلب و دل‌نگران گردیده است، او خواستار برگشت نسیم به تهران شده و از همه اقوال و رفتار گذشته مادر خود، ابراز ناراحتی نموده است. نسیم از آن نامه بیش از این سخن نگفت، اما بعد از آن رفتار و گفتارش ماهیتا چنان تغییر کرد که مدام ابراز بی‌قراری می‌کرد و حتی از رفتن به مرخصی سخن می‌گفت. به راستی نمی‌دانستم آن همه اشتیاق چه شده است؟ آیا مضمون آن نامه آنقدر مهم بوده که وی را اینقدر بیقرار کرده است.

می‌خواستم این سوالات را که برایم به وجود آمده و مرا رنج می‌داد از او بپرسم، اما لام تا کام بر نیاورده و چنان لب برچیده بود که با هیچ کلیدی امکان نداشت قفل دهانش را گشود. بهتر دانستم سکوت کنم و او را به حال خود رها سازم، تا شاید خود به حرف آید و راز دل بگشاید.

غرش مرگبار تانکهای عراقی که به سمت ما در حال پیشروی بودند، فکر و خیال در مورد این مسائل را از همه ما ربود. آنها ردیف، ردیف در پایین تنگه، لوله‌های خود را به سمت ما نشانه رفته و پیش می‌آمدند. در همان حال رگبار مهیبی از نیروهای تانکها، بر روی ما باریدن گرفت. جای درنگ نبود و باید فکری می‌کردیم. دشمن قصد داشت نگذارد که ما به تحکیم موضع خود بپردازیم. سنگر آر‌پی‌جی 11 ما به زودی با گلوله‌های تانکها از هم پاشید و از ارتفاع خاکریز‌هایمان با شلیک هر گلوله، کاسته می‌شد. پیشروی تانکها نیز همچنان ادامه داشت.

فرمانده گردان تیپ مسلم‌بن عقیل به ما پیوست و تقاضا کرد که حلقه محاصره را بشکنیم، اما اتخاذ چنین موضعی با آن تعداد اندک نیرو و تجهیزات، تقریبا محال بود. با این حال، 15 نفر از نیروهای کرد بومی، خشاب‌گذاری کرده و با کلاشینکوفهای خود، یکباره بر روی تانکهای مهاجم، رگبار بستند. اما تیر کلاش‌ کجا و تیر تانک کجا. مقاومت فایده‌ای نداشت. عقب‌نشینی شرط عقل بود. این نیز یک تاکتیک در مواقع اضطراری است. با این حال جبهه حق و نیروی ایمان بی‌کار نمی‌نشست. نیروهای تیپ مسلم که اکنون به یاری ما برخاسته بودند، به کمک آرپی‌جی و دوشکا دشمن را سرگرم می‌نمودند و 7 نفر از نیروهای ما نیز خمپاره‌اندازهای 80 و 120 را آماده کردند.

من و سه نفر خدمه دوشکا، حامل دوشکا سوار بر جیپ در تنگه ماندیم، تا امکان پیشروی را از دشمن سلب کنیم؛ اما هر لحظه عرصه بر ما تنگ‌تر می‌شد. خدمه دوشکا قصد تغییر موضع در مسافت پایین‌تری را داشتند، اما بر اثر شلیک سهمگین تانکهای دشمن، ناچار به عقب‌نشینی تا سه راه گور سفید شدیم.

در آنجا خمپاره‌ها را راه انداخته و شروع به شلیک کردیم. نزدیک گیلان غرب، عده‌ای از مردم بومی، که هنوز شهر را ترک نکرده بودند، کم و بیش مقاومت می‌کردند. غروب هنگام، شهر گیلان غرب کاملا به تصرف دشمن در آمده بود و 5 کیلومتر پس از آن هم، زیر رگبار انواع سلاح‌های دور برد دشمن قرار داشت.

تفنگهای M1 نیروهای محلی هم نمی‌توانست کاری از پیش ببرد.

نیروهای ما در روستایی به نام «تق و توق» مستقر شدند و خمپاره‌ها را کار گذاشتند. این روستا دارای ارتفاع خوبی نسبت به منطقه بود. از فراز آن به خوبی می‌شد، دشت وسیع اطراف آن را مشاهده کرد. تانکهای عراقی از آن بالا، به صورت یک زنجیر مستقیم و به هم پیوسته آهنین، شلیک کنان در حال پیشروی بودند. به خمپاره‌ها مجددا دستور آتش داده شد و من به عنوان دیده‌‌بان گراهای لازم را به خمپاره انداز می‌دادم. گلوله‌ها اکثرا اطراف تانکها به زمین می‌خورد و من دوباره دستور آتش می‌دادم: «ده تا نخود، پانصد به چپ، یا مهدی (عج).» بی‌سیم‌چی آتشبار، جواب می‌داد: «ادرکنی؟» و شلیک می‌کرد. بعد می‌گفتم: «پنج نخود پشت سر هم، الله‌اکبر!» و بدین ترتیب یکی از خمپاره‌ها به نزدیکی تانکی از دشمن برخورد کرد. نیروهای عراقی شروع کردند به موضع‌گیری زیر تانکهای خود، تانکهای ما نیز حالا از فراز روستای تق و توق به طرف تانکهای دشمن نشانه می‌رفتند. قیامتی بود که تا آن تاریخ نظیرش را حتی در هیچ فیلمی ندیده بودم.

ما بر بالای سوله‌ای، سنگر گرفته بودیم و به تبادل آتش می‌پرداختیم. ناگهان سه هلی‌کوپتر عراقی سوله ما را دور زدند و با موشک هدف‌گیری کردند. خوشبختانه، به موقع به داخل سنگر‌ها رفتیم و هیچ یک از ما آسیبی ندید. نبرد تا ساعت 12 شب همچنان ادامه داشت. در این هنگام متوجه شدیم که حوالی جاده کرند به سوی اسلام‌آباد، صدها منور چتری منطقه را به کلی روشن کرده است. این همه منور در آن منطقه چه معنایی داشت؟ تا آنجا که می‌دانستیم، کرند در دست نیروهای ما قرار داشت و منطقه‌ای جنگی نبود، پس این همه منورها، برای چه بود؟ اوضاع به شدت مشکوک به نظر می‌رسید. چه کسی آنها را شیک کرده است؟ این سوالی بود که به زودی، گذشت زمان پاسخ حقیقی آن را آشکار ساخت.

تیپ کماندویی 75 ظفر از مازندران، همراه تعدادی نیروی مردمی آماده، به کمک ما شتافت و مقابل دشمن به تحکیم مواضع پرداخت. این باعث شد که عراقی‌ها نتوانند تحرک خاصی نشان دهند و تقریبا زمین‌گیر شدند. روز بعد چندین قبضه خمپاره و مینی‌کاتیوشا، در یک کلیومتری سوله ما موضع گرفته و به طرف عراقیها شلیک کردند.

در میان نیروهای ما آنچه بیش از همه جلب نظر می‌کرد، حضور طلبه جوابی بود به نام دارابی، که بسیار فعال و پر روحیه، دائم با موتور خود در منطقه تردد می‌کرد و به همه سنگرها سرک می‌کشید.

صادقی دانشجوی رشته برق، نیروی سرزنده و تازه نقش دیگری بود که از مقر عقبه گردان ما، واقع در جهاد سازندگی گیلان غرب به یاری ما شتافت. برادر او به تازگی در جبهه‌ها به شهادت رسیده و هنوز هفت شب بر او نگذشته که صادقی برای تداوم راه او به جبهه‌ها آمده بود. من و او هر کدام در مسئولیت‌های جداگانه، او به عنوان دیده‌بان و من در سمت بی‌سیم‌چی، با هم قرار گذاشتیم که به پیش تاخته و به موشک‌اندازها دستور شلیک بدهیم. از خط مقدم نیروهای خودی نیز گذشتیم و در میان صخره‌ها، داخل منطقه دشمن، نزدیک سنگر‌های عراقی، باز هم از صادقی خواستم که جلوتر برویم، تا با دیدی دقیق‌تر، بتوانیم گرا بدهیم.

اینطوری گلوله‌های کمتری به هدر می‌رفت. اکنون فاصله ما با دشمن، به اندازه یک دره کوچک بود. ما در عمق دره و دشمن بالای آن قرار داشت. از آن فاصله، حتی لباسهای کماندویی عراقیها قابل تشخیص بود. چنین پیشروی فقط با توجه به در هم بودن منطقه و به هم ریختن آرایشهای نظامی دو طرف درگیر، امکان‌پذیر بود. من حتی یک لحظه به تردید افتادم که کماندوهایی را که می‌بینم، از نیروهای خودی هستند، یا عراقی؟ صادقی هشدار داد که: «مواظب باش، عراقین. بهتره بیش از این بهشون نزدیک نشیم.»

در فاصله صد متری عراقیها، پشت سنگی کمین کردیم و بعد از شناسایی منطقه با تطبیق تماس گرفته و دستور شلیک به خمپاره‌های 80 و 120 میلی‌متری ارتش دادیم. ارتش نیز با ما همکاری خوبی داشت. اولین خمپاره حدود 50 متری تانکهای عراقی منفجر گردید. به مسئول قبضه دستور دادیم که 50 متر به سمت راست شلیک کند، روی تانک دومی. خمپاره انداز ارتش بسیار ماهر و کارکشته بود. شلیک کرد و گلوله درست برجک تانک عراقی را در هم کوبید. تانک آتش گرفت و به دنبالش در دشمن آثار ترس و دلهره پدید آمد. سپس به مینی کاتیوشا، دستور شلیک دادیم، آتش سنگینی روی مواضع عراقی‌ها برقرار شد. دشمن کاملا غافلگیر و زمین‌گیر شده بود. سه هلی‌کوپتر خودی نیز بر فراز منطقه به پرواز درآمد و دشمن را زیر آتش گرفت. غریو شادی‌بخش و افتخار ‌آفرین «الله‌اکبر» از هرگوشه، به گوش می‌رسید. دشمن زخم‌خورده، چاره‌ای جز عقب‌نشینی ندیده بود.

 

نبرد شدید در روستای تق و توق، نام این روستا را حقیقتا با مسما ساخته بود. می‌جنگیدیم و از پشت سر خود خبر نداشتیم. عراق از سال 65 توان نظامیش را افزایش داده بود. وضعیت تدارکاتیش نسبت به ما 6 به 1 بود و بنا به گزارش خبرگزاری‌ها، هر سال 12 تا 14 میلیارد دلار تجهیزات و ابزار آلات نظامی می‌خرید؛ در حالی که کشور ما تنها 6 الی 8 میلیارد دلار خرید داشت. به گفته یکی از فرماندهان بزرگ ما، توان نظامی ایران در مقابل عراق، مثل پیاده‌نظام در مقایسه با سواره‌ نظام بود و 150 هزار نیروی عراقی در قالب 39 لشکر در مقابل 100 هزار نیروی رزمنده ما می‌جنگیدند.

 

عراق در سال 67 علاوه بر موشک‌های دوربرد، از سلاح‌های شیمیایی نیز به صورت غیر قانونی استفاده کرد و توان شلیک موشک‌های «اس، اس، م، اس» ما در برابر 150 موشک «اسکادبی» عراقی، به یک سوم بیشتر نمی‌رسید. مضاف بر همه اینها، نیروهای پنهانی و ستون پنجم یعنی منافقین کوردل نیز به کمک او شتافته بود. بنابراین ارتش عراق که تا قبل از سقوط فاو، آرایش دفاع متحرک را به عنوان یک استراتژی به کار می‌بست، به تهاجم روی آورد و از ماهواره‌های اطلاعاتی و هواپیماهای آواکس آمریکایی، نیز برای شناسایی مناطق جنگی و بمباران مناطق استفاده می‌کرد. با این شرایط تنها نیروی اخلاص و ایمان و ایثارگری رزمندگان ما می‌توانست، در برابر چنین ارتش تا دندان مسلحی، تاب مقاومت آورد.

 

بعدازظهر روز بعد، یکی از نیروهایی که از پشت خط به ما می‌پیوست، خبر آورد که: «شهر اسلام‌آباد در تصرف منافقین قرار دارد.»

 

این خبر به خوبی نشان از همکاری و همدستی منافقین با نیروهای عراقی داشت و ما علت واقعه شب قبل، یعنی ظهور صدها منور را در آسمان کرند غرب، فهمیدیم. این منورها را عراقی‌ها به هوا فرستاده بودند و به دنبال آن منافقین با پشتیبانی آنان دلگرم شده و جرأت و جسارت بیشتری برای حمله، در خاک ما یافته بود.

 

هنگامی که به گردان ما ماموریت داده شد به سوی اسلام‌آباد حرکت کند، متوجه شدیم راه به کلی بسته است. منافقین شهر را در اختیار داشتند و جز از مسیر اسلام‌آباد، راهی به باختران وجود نداشت. راه دیگری نیز از سمت ایلام به نظر می‌رسید، اما حرکت در این مسیر بسیار سخت و دشوار بود و معلوم نبود که منافقین آن را نیز مسدود نکرده باشند. بنابراین تقریبا محاصره شده بودیم.

 

ساعت حدود 10 شب بود که به نزدیک شهر اسلام‌آباد رسیدیم که حالا خط مقدم نیروهای ما به شمار می‌آمد. نیروهای تیپ نبی اکرم(ص) در آنجا مستقر شده و برای حمله به شهر نقشه می‌کشیدند.

 

از جاده که می‌‌گذشتیم، پیکرهای مطهر چند تن از نیروهایی که توسط منافقین به شهادت رسیده بودند، مشاهده می‌شد. فرصتی برای برداشتن آنها نبود. فرماندهان تیپ نبی اکرم(ص) می‌گفتند شب قبل منافقین به شهر نفوذ کرده و عده‌ای را شهید و مجروح ساخته‌اند. ما در اطراف اسلام‌آباد، اطراف پادگانی به نام «سلمان» که مشرف بر شهر بود، مستقر شدیم. نیروهای به غایت خسته و کوفته ما، با همان لباس نظامی و پوتین به پا، به خواب رفتند. زیراندازشان زمین و لحافشان آسمان خدا بود. علف صحرا و کلوخ هم بالششان.

 

من یک وقت چشم باز کردم دیدم که سپیده دمیده و اذان پخش می‌شود. عده از نیروها، که سه شب، نخفته بودند، توان بیدار شدن نداشتند. با این حال گروه کثیری برخاسته و وضو می‌ساختند، در تاریک روشن هوا، کمی دورتر، کنار تلی از خاک، نسیم را دیدم که مشغول وضو گرفتن بود. نزدیکش رفتم. وقتی برای مسح سر از زمین بلند شد، نگاهمان به هم تلاقی کرد، گفتم: «آقا چطورن؟ قبول حق باشه، چرا ما را بیدار نکردی؟» با همان تبسم ملیحانه خاص خودش،‌ گفت: «آفتاب از غرب در می‌آد. مگه آخرالزمون شده؟ آدم وقتی از خر شیطون می‌آد پائین، تازه احساس راحتی می‌کنه. تازه اونوقت نوبت نفاق می‌رسه؟ خدا خودش رحم کنه، از این مرحله هم بتونیم رد بشیم.»

 

به طعنه گفتم:‌ «آره، حتما رد می‌شیم!»

 

گفت: «این کلمه رد شدن، دو پهلویه، تو هم که همش پهلو می‌زنی!»

 

آن روز هوا ابری و بارانی بود و یک ریز خبرهای دردآور می‌رسید. حسن طاطیان، فرمانده گردان شهادت از تیپ 75 ظفر، اهل بهشهر به فیض شهادت نایل آمده و دیدگان نیروها نیز مثل آسمان، بارانی بود. او که برای شناسایی دشمن به گیلان غرب رفته بود.

 

شنیده‌ها حکایت داشت که وی به دست منافقین کوردل، پس از شکنجه‌های بسیار، مثله شده و به شهادت رسیده است.

 

من و نسیم به عنوان بی‌سیم‌چی دیده‌بان و خمپاره‌انداز، بالای تپه‌ای مشرف بر شهر اسلام‌آباد، همراه دیگر نیروهای موجود منطقه، مستقر شده بودیم. هواپیماهای عراقی پشت سر هم و یک بند، هر نیم ساعت، بر بالای سرمان به پرواز در می‌آمدند و شهر بی‌دفاع را بمباران می‌کردند. این حملات به قدری ناشیانه و با دلهره بود که حتی یکبار به اشتباه مواضع منافقین در شهر بمباران در گردید. ما توسط بی‌سیمی که از منافقین به غنیمت گرفته شده بود، می‌شنیدیم که دختری منافق به شخصی به نام باقر پیام می‌دهد که: «عراقی‌ها مواضع ما را بمباران کردند، به آنها بگویید جنوب شرقی را که نیروهای ایرانی هستند، بکوبند.» گاهی نیز با رمز به یکدیگر پیام می‌دادند که «سر کلاش ما تمام شد، فورا برایمان سر کلاش بفرستید.»

به زودی با غیرت و تلاش و پشتکار رزمندگان اسلام، از چند محور مختلف، با پشتیبانی مستمر هوانیروز، روزگار بر منافقین تیره و تار شده و هر لحظه خبر شکست و انهدام مواضع آنها به گوش می‌‌رسید. نیروهای بومی منطقه نیز، منافقین را دور می‌زدند و مدت کوتاهی نگذشت که منافقین کاملا در محاصره قرار گرفتند. یک سویشان جاده گیلان غرب و سوی دیگر آنان باختران بود و تنها می‌توانستند از سمت جاده کرند غرب بگریزند. با این حال ناشیانه هجمه می‌آوردند و توسط نیروهای ما به هلاکت می‌رسیدند. نسیم این شعر را به یاد آورده بود:

چشم باز و گوش باز و این عما

حیرتم از چشم‌بندی خدا

لحظاتی بعد، نیروهای توانمند و پر روحیه اسلام، دو ماشین 106 منافقین را هدف قرار دادند و تعدادی دختر و پسر منافق که به بالای تپه رسیده بودند، به هلاکت رسیدند. بقیه نیز عقب رانده شدند. اجساد منافقین بر فراز تپه، نشان از پیروزی جبهه اخلاص و ایمان بر دورویی و نفاق و کفر داشت. نسیم دوباره شعری از جواد محدثی را برایمان می‌خواند:

آن روز که پشت پرده افشا گردد

سیمای گریم کرده، رسوا گردد

تزویر و ریا، نمایشی ننگین است 

زشت است، اگرچه خوب «اجرا» گردد

بی‌سیم به غنیمت گرفته شده از منافقین خود ماجرایی دیگر داشت. رزمنده‌ای که آن را به غنیمت گرفته بود، داستان را برای ما چنین تعریف کرد:

«نیمه‌های شب در اسلام‌آباد، در حاشیه خیابانی، به کمین نشسته بودم. منافقین در اطراف ما مرتب تیراندازی می‌کردند.

نزدیک صبح، اندکی از فشار حملات آنان کاسته شد. من برای وضو گفتن، وارد خانه‌ای مخروبه در آن طرف خیابان شدم. پیش از اینکه وضو بگیرم، یادم آمد که این خانه هنوز صاحب دارد، هرچند که اکنون در شهر نیست. بنابراین برای وضوع و استفاده از آب لوله‌کشی نیاز به اجازه او بود. لذا منصرف شدم و با خود گفتم اگر وقت باشد، به گونه‌ دیگری آب تهیه خواهم کرد. یا با تیمم نماز خواهم خواند. هنگام خروج از آن خانه، متوجه صدای شرشر آبی شدم. فردی داشت در دستشویی از آب استفاده می‌کرد. گفتم شاید از مردم بومی شهر باشد، اما کنار دستشویی کوله‌پشتی و یک دستگاه بی‌سیم قرار داشت. اسلحه‌ای هم در کار نبود. گمان کردم از نیروهای خودی است. هرچه صدا کردم؛ کسی پاسخ نداد و تنها صدای سرفه زنانه‌ای از داخل دستشویی شنیده می‌شد.

حتما از نیروهای گروهک منافقین بود. اسلحه همراه داشتم و می‌توانستم او را به رگبار ببندم، اما ناگهان دچار تردید شدم. در آن وضعیت تصمیم گرفتن برایم بسیار مشکل بود. شاید اگر کسی دیگر بود، سریعا دست به کار می‌شد و آن منافق را در همان دستشویی به هلاکت می‌رساند. اما من دچار احساسات شدم و تنها به برداشتن بی‌سیم او اکتفا کرده و از خانه خارج شدم. پس از آن مدتی دچار عذاب وجدان شده بودم، آیا به وظیفه خود عمل کرده بودم. آیا نکشتن آن منافق کار درستی بود؟ یا نه، باید او را هلاک می‌کردم؟ بعدا به خود دلداری دادم، با این توجیه که وظیفه انسانیم ایجاب می‌کرده، او را نکشم و وظیفه نظامی‌ام با برداشتن بی‌سیم، انجام شده است. بعدا به یاد ماجرای حضرت علی (ع) در جنگ صفین افتادم که آن حضرت از کشتن عمر و عاص به جهت آنکه برای قضای حاجت، روی زمین نشسته بود، صرف‌نظر کرده بود و او با این حیله گریخت. اما اینجا حتی حیله‌ای در کار نبود.

نسیم به آن رزمنده گفت: «آن وضعیت با اینکه تو می‌گویی فرق دارد. عمر‌وعاص در مقابل حضرت آن عمل را مرتکب شد، ولی آن دختر داخل دستشویی بود.» رزمنده پاسخ داد: «من به طور سربسته و کوتاه گفتم، حالا درست نیست که ماجرا را بیش از این کش بدهیم. به همه هم گفتم که بی‌سیم را از داخل خانه‌ای نیمه خراب پیدا کردم. دروغ هم نگفتم. فعلا هم راضی نیستم این ماجرا را برای کس دیگری نقل کنید.»

غرش مهیب هواپیماهای عراقی، در بعد از ظهر داغ، منطقه که در ارتفاع پایین پرواز کرده و مواضع ما را بمباران می‌کردند، رشته کلام ما سه نفر را پاره کرد و هر کدام سرآسیمه و آشفته برای سنگر‌ گیری، خود را به گوشه‌ای انداختیم. دوباره تعدادی از نیروهای ما شهید شده بودند. اما آنچه بیشتر ما را ناراحت می‌ساخت، عکسهایی بود که مریم و مسعود رجوی با هم گرفته بودند و  هواپیماهای عراقی آنها را دسته دسته از آسمان روی شهر می‌ریخت. در آن حال پیر‌مردی که ساقی رزمندگان بود و آنها را سیراب می‌کرد، به شوخی می‌گفت: «با خودم عهد کردم، وقتی اسلام‌آباد آزاد شد، با آب تانکر، حمام و غسل کنم.»

چند روز از محاصره ما می‌گذشت و هیچ غذا و خوراک گرمی به ما نمی‌رسید از ناچاری نان خشکها را سق می‌زدیم و مقداری هم خرمای خشک بود که جواب همه را نمی‌داد. گرسنگی و خستگی و گرما بر ما فشار می‌آورد، اما چشم و دلمان سیر بود و آرزویی جز پیروزی بر کفر و نفاق نداشتیم. نسیم در آن شلم شوربا، شوخیش گل کرده بود:

«بهتره چند تا آشپز از عراقی‌ها به اسارت بگیریم، تا برامون غذا بپزن.»

جمعه 27 مرداد 1391  11:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها