مرحوم "سیدعلیاکبر ابوترابی" را به اسارت کشیدند اما روح بلندش در میان آن همه اسارت لطمهای ندید و هیچگاه در بند، بندگی خدا را از یاد نبرد. در بخشی از خاطرات سید آزادگان آمده است:
به خاطر دارم که یک روز در اردوگاه تکریت مرا صدا کردند و چشمم را بستند و از اردوگاه بیرون بردند. فکر کردم میخواهند مرا به بغداد ببرند. چشمهایم را بستند و تا حدود 300 متری بیرون اردوگاه بردند. آنجا صدای افسر بعثی، ستوان عبدالرحیم را شنیدم که گفت: چه کسی به شما گفته چشم ابوترابی را ببندید؟ آنها چشمم را باز کردند عبدالرحیم مرا محترمانه داخل ساختمان برد.
هیچ فرد دیگری آنجا نبود. نشستیم و او گفت: در این ساختمان، جز من و تو و خدا، کس دیگری نیست و من تو را میشناسم که وابستگیات به خمینی و جمهوری اسلامی زیاد است. ما این را میدانیم و مسئله تازهای نیست من میخواهم که آنچه را شما از ویژگیهای اخلاقی امام میدانی برایم بگویی. مرتب قسم میخورد که من قصد درست کردن پرونده برای شما ندارم.
بسمالله را گفتم و آرام آرام صحبت را آغاز نمودم و در مورد حضرت امام مطلبی را بیان کردم. در بین صحبتهایم، چند مرتبه به او گفتم: فکر نکن من گزافهگویی میکنم ولی او گفت: من مطمئنم که شما کمتر از آنچه که هست میگویی و عظمت رهبر شما بیش از اینهاست. از آن پس، هر چه ما از شجاعت، صلابت، روحیه سازشناپذیری با دشمن و عظمت روحی حضرت امام میگفتیم، او با تکان دادن سر تصدیق میکرد و گاهی هم میگفت: من میدانم که رهبر شما کمالاتش بیش از اینهاست.
جلسه ما حدود دو ساعت به درازا کشید. او پس از 3 روز مجدداً مرا برد و در ادامه جلسه قبل، اصرار میکرد که در مورد حضرت امام صحبت کنم. من نیز در این مورد برخی از ویژگیهای حضرت امام را برای او بازگو کردم و او نیز همه را تصدیق کرد.(فارس)