26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان به ميهن اسلامي است به همين مناسبت مروري داريم بر خاطرات «مسعود هادوي» و« عباس ميرزايي» دو نفر از آزادگان دفاع مقدس.
...در حين نبرد تن به تن «محمود شعار» را ديدم كه پايش تير خورده است. گفتم محمود ميتواني راه بروي؟ گفت ميتوانم. اما چشمش هم تير خورد و از پشت سرش بيرون آمد. در اسارت خودم خبر شهادتش را دادم اما به يكباره او را در اردوگاه ديدم كه دو نفر زير بغلش را گرفته بودند.
بعدها گفت آماده شهادت بودم، يكي از عراقيها تكان خوردن مرا را ديد و كف پايم را با اسلحه كلاش هدف قرار داد و ما را اسير كردند، وقتي خواستند من را بلند كنند ضامن نارنجك را رها كردم تا هم عراقيها را كشته باشم هم خودم به اسارت نروم اما حيف كه نارنجك منفجر نشد.
****
در «پادگان الرشيد» اسرا در سلولهاي سه در چهار و به تعداد 51 نفر نگهداري ميشدند و سهم هر يك از اسرا از يك سلول تنها 33 سانتيمتر بود. خوابيدنمان سرپايي بود و با توجه به فضاي موجود طوري برنامهريزي مي كرديم كه همه بتوانيم استراحت كنيم.
****
تركشهاي بدنمان را با وسايل دستساز بيرون ميآوردند آن هم زماني كه بدنمان مجروح بود. كاري نميشد كرد. اسارت بود و دشمن بعثي.
****
بدنش آن قدر به دليل مجروحيت متعفن شده بود كه ماموران استخبارات او را از ساير اسرا جدا كرده و در وسط راهرو خواباندند. نصف شب بود. بوي خاصي به مشام ميرسيد. اول تصور كرديم سربازان عراقي به خودشان عطر زدهاند. اما اشتباه ميكرديم مجروحي كه تا ساعتي قبل بوي تعفن ناشي از مجروحيتاش همه را اذيت ميكرد حالا از بدنش بوي خوشي به مشام ميرسيد. تا جايي كه عراقيها نيز تحت تاثير قرار گرفتند و يكي از آنها گفت والله هذا شهيد. او جعفر نام داشت و اهل بردسكن كاشمر بود.
***
هر يك از سلولهاي زندان الرشيد عراق 64 نفر از اسرا را در خود جاي داده بودند. سه روز در را باز نكردند. وقتي هم باز كردند تنها پنج نفر سالم بوديم بقيه مجروح شده بوديم.
***
12، 13 سالم بود خواستم بروم جبهه. پوتين برادر بزرگم را قرض كردم و چادر مادرم را در پوتين گذاشتم تا قدم بلندي شود و به اين صورت خودم را به جبههها رساندم.
****
بايد پدافند ميكرديم تا نيروهاي تازه نفس خودشان را برسانند. اما رفتيم جلو تا جايي كه نيرويي براي پشتيباني نبود. از يك گردان تنها پنج نفر سالم مانده بودند همه شهيد شده بودند.
****
در مقر سپاه سوم و هفتم عراق كه «ماهر عبدالرشيد» فرمانده آن بود از من بازجويي كرد. دستهايم را از پشت دستبند زده بودند. قبل از ترجمه حرفهايم سرهنگي كه فارسي بلد بود، پرسيد ميتواني انگليسي صحبت كني به انگليسي گفتم «نه». گفت عربي بلدي گفتم «لا». گفت تركي بلدي گفتم «بيلميرم». عصباني شد و با پوتين به دهانم كوبيد. آنقدر مرا زدند كه چهار بار بيهوش شدم. بازجو به من گفت من به هر زباني از تو سوال ميپرسم جواب ميدهي آن وقت ميگويي نه انگليسي بلدي نه عربي، نه فارسي و نه تركي؟.
****
ميخواستيم وارد اردوگاه شويم بر سر مسير ورود ما آب و صابون ريخته بودند كه وقتي ما با عجله و از ميان باتومهاي سربازان عراقي عبور ميكنيم به زمين بخوريم تا به ما بخندند. در حالي كه بدنهاي ما مجروح بود.
****
چهار ماه از مجروحيتم ميگذشت. پزشك عراقي براي سركشي آمده بود. دستور داد مرا به بيمارستان ببرند. در بيمارستان «صلاحالدين» عراق پزشكي به نام «عباس» رئيس بيمارستان بود. من به عراقيها بد و بيراه ميگفتم كه مرا بكشند تا درد اين مجروحيت نجات يابم. يكباره ديدم يكي دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت حرف نزن فكر خانوادهات باش.
مرا به اتاقي بردند كه بيشتر به يك خرابه ميماند تا اتاق عمل. نميدانستم عراقيها ميخواهند از من به عنوان موش آزمايشگاهي استفاده كنند. دكتر عباس به مأموران گفت ميخواهم به دشمنم نشان بدهم كه چقدر ما عراقيها انساندوست هستيم. بنابراين خودم ميخواهم او را عمل كنم. بعدها به من گفت ميدانستم ميخواهند بدن تو را قطعه قطعه كنند. براي همين اين ترفند را به كار بردم تا از كشته شدن نجات پيدا كني.
وقتي به هوش آمدم دكتر عباس را ديدم كه بالاي سرم ايستاده است و گريه ميكند. گفت: نذر كردم شما زنده بمانيد و بروم به نيابت از شما امام حسين (ع) را زيارت كنم. چند نوع ميوه در دستش بود،گفت: اين ميوهها را متبرك كردم. دكتر عباس بعدها به من گفت كه برادرش در ايران اسير است. او حتي عكسي هم از حرم امام حسين براي من آورده بود تا باور كنم كه به زيارت رفته است.
****
خواستيم سينهزني كنيم يكي از اسرا را دم پنجره گذاشتيم تا نگهباني بدهد. ما مشغول سينهزني بوديم كه سه سرباز عراقي وارد آسايشگاه شدند در حالي كه نگهبان ما سمت ديگر را نگاه ميكرد. گفتند چه كار ميكنيد؟. گفتيم اين اسير حالش خوب نيست ميخواهيم حالش خوب شود و در حالي كه يك دستمان به سينهمان بود و با دست ديگرمان بشكن ميزديم، عراقيها را قانع كرديم كه سينه نميزنيم بلكه ميخواهيم حال دوستمان بهتر شود و آنها هم قبول كردند اما يكي از نگهبانان عراقي بعدها بارها از من پرسيد شما آن روز چه كار ميكرديد؟
(ايسنا)