0

خاطرات سيدالاسرا

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

خاطرات سيدالاسرا

 

در خاطرات شهيد سرتيپ خلبان «حسين لشكري» آمده است: من بر خلاف همه،عدد 13را مبارك مي‏دانم و براي اين عدد احترام خاصي قائل هستم؛ مي‏دانيد چرا؟ براي اينكه در سيزدهمين پرواز جنگي ام به تأسيسات نظامي دشمن در خاك عراق توانستم تانك ها و نفر برهاي دشمن را بمباران كنم.
 

آنچه مي‌خوانيد گوشه‌اي از خاطرات اسارت 18 ساله سردار "حسين لشگري" است كه او را به حق سيد الاسراي ايران نام نهادند.

سيدالاسراي ايران در گوشه اي از خاطرات خود مي‌گويد: در بعضي از فرهنگ ها، بعضي از اعداد، نحس هستند و در فرهنگ ما، معمولاً عدد 13را نحس مي‏دانند؛ شايد به همين دليل است كه سيزدهمين روز از آغاز سال نو را، به بيرون از خانه مي‏رويم و به كوه و دشت و بيابان پا مي گذاريم كه مبادا نحسي 13، در طول سال جديد گريبان مان را بگيرد و كار دستمان بدهد و اين كه اگر پلاك سر در خانه مان عدد 13است، از شهرداري منطقه‏اي كه در آن زندگي مي‏كنيم، مي‏خواهيم كه به جاي عدد 13، پلاك 1+12 را نصب كند! جالب اين است كه برخي از مسئولان شهرداري ها، خودشان اين خرافه را باور كرده اند و پلاك هاي 1+12 را آماده‏ نصب، در كارگاه‏هايشان دارند تا به متقاضيان ارائه دهند.

اما من برخلاف آنها، عدد 13را مبارك مي‏دانم و براي اين عدد احترام خاصي قائل هستم؛ مي‏دانيد چرا؟ براي اينكه در سيزدهمين پرواز جنگي ام به تأسيسات نظامي دشمن در خاك عراق، هواپيمايم مورد اصابت راكت هاي آنان قرار گرفته و آسيب ديد؛ من كه مأموريت داشتم در ارتفاع 8 هزار پايي، تانك ها و نفر برهاي دشمن را بمباران كنم چون سقوط هواپيمايي را كه خلبانش بودم در خاك عراق قطعي مي‏ديدم و اطمينان داشتم كه اسير نيروهاي دشمن خواهم شد.

برخلاف دستورات نظامي كه در ايران به من ابلاغ كرده بودند به ميزان 2 هزار پا، از نقطه‏ پرواز پيش بيني شده، فرود آمدم و در ارتفاع 6 هزار پايي از سطح نيروهاي دشمن بعثي با هواپيماي در حال سقوطم، هدف هاي مشخص شده‏ آنها را با دقت بيشتري نشانه گيري و بمباران كردم كه بر اثر اين تدبير، حدود 22 دستگاه از تانك هاي متجاوزان عراقي منهدم شد و تعدادي از نيروهاي آنها زخمي شدند يا به هلاكت رسيدند.

بعد از اين بمباران كه با چتر نجاتم، از هواپيما بيرون پريدم؛ پريدن همان و فرود آمدن من در جمع نيروهاي دشمن متجاوز همان؛ در اين سانحه، به دليل ناقص عمل كردن چتر نجاتم، با شدت و با تمام وزنم به قرارگاه دشمن برخورد كردم و به افتخار جانبازي نايل آمدم و چون نيروي گريز از مهلكه‏اي را كه در آن گرفتار آمده بودم، نداشتم، اسيرم كردند و هم زمان، مرا به جمع همرزمان «آزاده»ام اعزام كردند.

آيا شما، كسب 2 افتخار همزمان را، در سيزدهمين پرواز جنگي ام، به حساب نحسي عدد 13 مي‏گذاريد؟ اگر آري، كه من برخلاف شما فكر مي‏كنم و اگر نه شما هم به جمع كساني كه عدد 13 را «مبارك» مي‏دانند، اضافه شده ايد؛ پس مقدمتان گرامي باد.


سفره‏ هفت سين با 7 سرباز اسير ايراني

عيد يعني «يا مقلب القلوب و الابصار»؛ عيد يعني رقص ماهي در تنگ بلور آب؛ عيد يعني چرخيدن سيب سرخ بر سطح صيقلي آينه‏ سفره‏ هفت سين؛ عيد يعني سيب و سنجد و سماق؛ عيد يعني سير و سركه و سمنو؛ عيد يعني سبزه، اما زندان «ابوغريب» كه سبزه نداشت؛ اسارت گامي بود در برهوت و زندانبان ها اسرايشان را كه تماماً رزمندگان ايراني بودند، با تمام قوا زير نظر داشتند تا مبادا بگريزند! به كجا؟ به هرجا كه ابوغريب، نباشد.

حدود 6 ماهي از اسارت من در اسارتگاه «ابوغريب» مي‏گذشت كه بوي بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و ساير اسرايي كه ايراني بودند؛ تعدادمان 70 - 80 نفري مي‏شد؛ تصميم گرفتيم لحظه‏ تحويل سال را سفره‏ هفت سين بياندازيم و هفت سين بچينيم و فرا رسيدن سال نو را به هم ديگر تبريك بگوييم.

اين خبر دهان به دهان به گوش تمام اسراي هم بندمان رسيد؛ همگي از آن استقبال كردند و برنامه ريزي ها، به دور از چشم زندانبان ها انجام شد اما ما كه نمي دانستيم چه لحظه‏اي از چه روزي سال نو آغاز مي‏شود؛ از طرفي ما كه هفت سين نداشتيم؛ مايي كه غذاهامان جيره بندي و ناسالم با بدترين كيفيت ممكنه بود؛ مايي كه لباس هاي تنمان بدون حتي يك دكمه بود؛ مايي كه در اين چند ماه انگار سال ها بود بوي سيب را و طعم سنجد را از ياد برده بوديم؛ چگونه مي‏توانستيم سفره‏ي هفت سين آغاز سال جديد را در اسارتگاه مان بچينيم؟

فكري به ذهن مان رسيد؛ قرار گذاشتيم در يكي از روزها كه فرقي نمي كرد چه روزي باشد و در يكي از ساعت ها كه فرقي نمي كرد چه ساعتي باشد، هنگامي كه از سلول هاي مان بيرون مان مي‏آوردند تا به «بند» برويم و قدمي بزنيم كه پاي مان از كرختي در بيايد، فرا رسيدن سال نو را با لبخندهاي اميدبخشي كه بر چهره‏هامان مي‏رويانديم، به يك ديگر تبريك بگوييم؛ مبادا كه زندانبان ها از نشاط ما بهانه جويي كنند و بيش از پيش آزارمان بدهند؛ ديگر اينكه سين هاي سفره‏ هفت سين مان را 7 اسير جنگي تشكيل بدهند كه از افسران و درجه داران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان يك، سروان، سرگرد، سرهنگ دو.

روزي كه آغاز سال نو را با حضور اين چنين سفره هفت سيني در اسارتگاه ابوغريب، جشن مي‏گرفتيم، احساس كرديم دشمن بعثي حقيرتر از آن است كه بتواند به اعتقادات ما، به مليت ما و به انديشه‏ ما، كوچك ترين خدشه‏اي وارد كند و با اين چنين سفره‏اي كه هفت سين اش، 7 رزمنده‏ ايراني بودند، پي برديم كه همدلي آدم هاي يك رنگ است كه به سفره‏ هفت سين مان بركت مي‏دهد نه همراهي سيب، سنجد و سماق و نه حضور سير، سركه و سمنو يا سبزي روييده از جوانه‏هاي گندم مانده در آب كاسه اي؛ با اين انديشه توانستيم دانه‏ رويش و سرسبزي را در برهوت ابوغريب، برويانيم.


پس از درخواست هاي مكرر فقط يك جلد قرآن كريم به ما دادند

مي گويند «فرانسوا تروفو» فيلمساز صاحب نام فرانسوي، فيلمي ساخته است با نام «فارنهايت 451» كه من نه آن فيلم را ديده ام و نه كارگردانش را مي‏شناسم اما حكايت فيلم بر اساس كتاب سوزان هيئت حاكمه‏اي شكل گرفته است كه «كتاب» را و «كتابخواني» را مانع تسلط خود بر مردمي مي‏دانند كه اهل كتاب و مطالعه اند؛ پس كتاب ها را جمع آوري مي‏كنند و آنها را به آتش مي‏كشند؛ در اين ميان، جمعي از «كتابخوانان» گرد مي‏آيند و تصميم مي‏گيرند براي مقابله با اين تهاجم فرهنگي، هر يك كتابي را برگزيند و متن آن را تمام و كمال به حافظه بسپارد؛ ديري نمي گذرد كه هر يك از مردم تحت سلطه‏ آن حكومت، خود كتابي مي‏شود كه تمام نسخه‏هاي آن به زودي سوزانده خواهد شد؛ در انتهاي فيلم نام هر انسان به نام كتابي تبديل مي‏شود كه آن را به ياد سپرده است؛ اين يكي «بينوايان» ويكتورهوگو است، آن يكي «هملت» ويليام شكسپير و ديگري «پيرمرد و دريا» ارنست همينگوي.

در دوران اسارت براي شروع كار از آيات الهي مدد گرفتيم؛ آياتي از كلام الله مجيد را كه در حافظه داشتم، به هم بندم مي‏آموختم و دانش رياضي را كه او مي‏دانست به من منتقل مي‏كرد؛ آن كه جملاتي از زبان انگليسي مي‏دانست به ما ياد مي‏داد و ديگري كه بر ادبيات فارسي مسلط بود، ساعاتي از وقتش را صرف آموزش آن به ديگري مي‏كرد.

امروز كه روزهاي اسارت را به ياد مي‏آورم، احساس مي‏كنم كه ما، هم استاد بوديم و هم دانشجو؛ هم شاگرد بوديم و هم آموزگار؛ هم آموزش دهنده بوديم و هم آموزش گيرنده و با عزمي كه جزم كرده بوديم، محيط اسارتگاه‏ها به دانشگاهي بدل شد كه دانشجويانش به فارغ التحصيل شدن، نمي انديشيدند؛ مي‏خواستند بيشتر بياموزند تا در جمع دانايان، به نيكي از آنان ياد كنند.

مدت ها بر اين منوال گذشت و سرانجام پس از درخواست هاي مكرر يك جلد، فقط يك جلد، قرآن كريم به ما دادند تا چشم هامان را با آياتش شست وشو دهيم؛ ساعات اسارت مان چه زود مي‏گذشت؛ وقتي در فضاي كوچك نمازخانه به ترجمه و تفسير آن آيات شريفه مي‏پرداختيم و خداوند را با تمام عظمتش احساس مي‏كرديم كه به ملاقاتمان آمده است و براي ما از «رويش» سخن مي‏گويد و از «تعالي»حرف مي‏زند و از «آزادگي»؛ آن گونه كه هرگز در مقابل هيچ چيز و هيچ كس تن به «اسارت» ندهيم؛ اينگونه «آزاده» شديم.

واژه مي ساختيم تا فضاي روحي مان عوض شود

اسارت آداب و رسوم خاص و زبان و فرهنگ مخصوص به خود دارد؛ واژه‏هاي ابداعي اسرا در دوران اسارت، در پاره‏اي موارد هشدار دهنده اند و در برخي موارد نيرو دهنده؛ ما آموخته بوديم در دوران اسارت فكرمان را، ذهن مان را و انديشه مان را پويا نگاه داريم اگر ناملايمتي براي هر يك از ما پيش مي‏آمد، آن را نه تنها به ديگري منتقل نمي كرديم، بلكه تلاش مان بر اين بود تا خودمان هم به دست فراموشي بسپاريمش؛ مبادا روحيه مان شكننده شود و اگر لطيفه اي، خاطره‏ شيريني يا طنزي به يادمان مي‏آمد براي ديگري تعريفش مي‏كرديم تا او هم در شادي لحظه‏هاي ما سهيم باشد.

ساختن اصطلاحات و تعابير كنايي، يكي از دل مشغولي هاي من بود و به كاربردن اين اصطلاحات، فضاي روحي ما را شاد و سرزنده نگاه مي‏داشت؛ روشن يا خاموش شدن تلويزيون، يكي از اين موارد بود.

شرح آن از اين قرار است كه سلول هاي انفرادي ما فاقد هرگونه روزنه‏اي به بيرون بودند؛ مگر پنجره‏اي بسيار كوچك نصب شده بر ارتفاع ديوار سلول كه با ميله و مقوا و تخته 3 لايه از بيرون پوشانده بودندش و سوراخي به عنوان هواكش بر سقف كه نور ناچيزي از روشنايي روز را به داخل سلول منتقل مي‏كرد و دري ساخته شده از ورقه‏ آهن كه بر آن دريچه‏اي نصب شده بود با ابعادي كه دستي بتواند غذايي را به اسير بدهد تا سد جوع كند و فقط زنده بماند.

هنگامي كه نگهبان مي‏آمد و دريچه را باز مي‏كرد تا غذاي اسير را به او بدهد، چهره‏ او را در روشنايي بيرون از سلول به وضوح مي‏شد ديد و هنگامي كه دريچه را مي‏بست، دوباره تاريكي به سلول هجوم مي‏آورد.

ما باز و بسته شدن دريچه‏ سلول را به روشن و خاموش شدن تلويزيون تعبير مي‏كرديم؛ وقتي نگهبان دريچه را باز مي‏كرد و چهره‏ او را مي‏ديديم، مي‏گفتيم تلويزيون روشن شد و هنگامي كه غذاي اسير را به او مي‏داد و دريچه را مي‏بست و مي‏رفت، مي‏گفتيم تلويزيون خاموش شد كه در اين تعبير، طنز تلخي نهفته بود.

حالا خودتان حساب كنيد در طول شبانه روز، چه مدت اجازه داشتيم تا اوقات اسارتمان را به ديدن تلويزيون بنشينيم؛ آن هم با تصاويري از نگهبانان كج خلق كريه المنظر كه وقتي دير مي‏آمدند، دلمان برايشان تنگ مي‏شد!

چرا مي‏خندي؟ باور كن اگر مدتي در آن سلول ها نگهت مي‏داشتند، ديدن آن چهره‏ها، از پس آن چنان تلويزيوني، برايت از هر غنيمتي با ارزش تر مي‏شد! باور نمي كني؟ خب؛ خدا را شكر.

يك دندان مي داديم تا جرعه اي شير بنوشيم

يك بار يكي از هم بندهامان در اسارتگاه «ابوغريب» دچار دندان درد شديد شد؛ بي چاره از درد به خودش مي‏پيچيد و محوطه‏ اسارتگاه را گذاشته بود روي سرش؛ ما هم از آن جا كه دنبال بهانه‏اي براي ضربه زدن به روان دشمن بوديم سر و صدا راه انداختيم؛ نگهبان ها، اول توجهي نكردند؛ سرانجام كم آوردند و آن دوست من را به درمانگاه برده تا دندان دردش را آرام كنند، مدتي چشم به راهش مانديم، نيامد؛ مدتي ديگر، باز هم نيامد و مدتي بيشتر؛ دل نگرانش شديم و سرانجام از درمانگاه، تحت الحفظ آوردندش؛ خوشحال و خندان بود؛ دندانش را كشيده بودند و دردش ساكت شده بود.

شب، هنگامي كه تعدادي از ما دور هم نشسته بوديم تا خوراك لوبيايي را كه از جيره‏ ظهرمان پس انداز كرده بوديم به عنوان شام بخوريم، ديديم او هم به جمع ما پيوست و يك بطري شيري را كه به جاي شام به او داده بودند وسط سفره گذاشت و گفت: «بسم الله»


ما هم كه مدت ها بود رنگ لبنيات را در آن اسارتگاه به چشم نديده بوديم، خوراك لوبيايي را كه دوست ‏داشتيم و خوش مزه ترين غذايي بود كه در آن دوران مي‏خورديم، فراموش كرديم و هر كدام، نيم جرعه‏اي از شير سهميه دوستمان را سر كشيديم.

فردا و پس فردا هم به همين منوال گذشت و از آن روز بعد به او همان غذايي را دادند كه به ما مي‏دادند و ديگر از شير خبري نشد.

مدتي بر همين منوال گذشت؛ دوباره همان غذاهاي آبكي بي رمق؛ دوباره همان آش هايي كه از توش كرم در مي‏آورديم يا شمع اتومبيل كه ماجراي آن هم شنيدني است.

يك روز يكي از اسرا، كار عجيبي كرد؛ او كه يكي از دندان هايش پوسيدگي مختصري داشت، خودش را به دندان درد زد؛ آن قدر سر و صدا كرد كه بردندش به درمانگاه؛ سر ضرب، دندانش را كشيده بودند؛ موقعي كه برگشت، يك شيشه شير دستش بود؛ به جمع كه رسيد، تعارف كرد؛ هر كدام نيم جرعه خورديم؛ فردا و پس فردا هم به همين منوال گذشت و از روز بعدش، به او همان غذايي را دادند كه به ما مي‏دادند و ديگر از شير خبري نشد؛ ديگر راهش را ياد گرفته بوديم؛ هر وقت هوس شير مي‏كرديم، يكي كه دندان پوسيده‏اي داشت، خودش را به دندان درد مي‏زد.

از اين راه، من 3 تا از دندان هايم را جمعاً براي 9 شيشه شير سرمايه گذاري كردم؛ سرمايه‏اي كه سودش علاوه بر خودم، به 60 - 70 نفر ديگر هم در اسارتگاه «ابوغريب» رسيد و از اين راه دست كم بخشي از كلسيم بدن ما تأمين شد تا هوش و حواسمان از دست نرود.


بر كنج ديوار گچي سلول جمعي مان، با ناخن نوشتم: «اين نيز بگذرد»

كاغذ در «ابوغريب» حكم كيميا را داشت؛ از كتاب، دوات و دفتر هم كه اصلاً اثري نبود؛ يادم مي‏آيد در نخستين روز ورودم به اسارتگاه بر كنج ديوار گچي سلول جمعي مان، با ناخن نوشتم: «اين نيز بگذرد» و هرگاه، هر يك از ما چشم ها مان به آن نوشته مي‏افتاد، اميدمان به رها شدن از بند اسارت، افزايش پيدا مي‏كرد.

روزنامه‏هايي كه به زبان عربي چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامي و با ژست هاي آن چناني نمايش مي‏دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه كاذب بود به مردم خود نمايش بدهند؛ اين روزنامه‏هاي عربي بين اسراي ايراني دست به دست مي‏گشت و آنهايي كه كم و بيش عربي مي‏دانستند، متن آنها را براي ديگران ترجمه مي‏كردند و با مضحكه كردن صدام، لبخند مي‏زديم و دروغ هاي نظامي شان را تفسير مي‏كرديم.

يك روز، يكي از اسرا پيشنهاد كرد، روزنامه‏اي ايراني در اسارتگاه ابوغريب منتشر كنيم؛ روزنامه‏اي كه فقط يك نسخه داشته باشد و مطالب جديدي را به خواننده‏ ايراني ارائه كند؛ دست به كار شديم؛ هر كدام از ما، هر قطعه‏ سياهي را كه قابليت حل شدن در آب داشت، جمع آوري كرديم؛ از خاكه‏ سيگار گرفته تا ذرات پراكنده‏ ذغال؛ پس مواد اوليه‏ مركبمان تأمين شد؛ چوب كبريتي، پوشال بادآورده اي، ميخ نازك زنگ زده‏اي اگر مي‏يافتيم، ذوق زده مي‏شديم؛ انگار كه خودنويس نوك طلايي فلان كارخانه‏ خودنويس سازي را يافته ايم؛ پس، قلم هاي مان را هم پيدا كرديم؛ حالا مانده بود كاغذ كه اگر تأمين مي‏شد، نخستين شماره‏ روزنامه مان در مي‏آمد.

كاغذ در ابوغريب حكم كيميا را داشت؛ از كتاب، قلم، دوات و دفتر هم كه اصلاً اثري نبود اما روزنامه به دست مان مي‏رسيد؛ يك باره فكري به ذهن مان رسيد؛ استفاده كردن از مقواهاي قوطي هاي پودر لباسشويي كه به ما مي‏دادند تا هر چند وقت يك بار لباس هايمان را بشوييم؛ فكر خوبي بود، فقط يك اشكال داشت و آن اين كه قوطي هاي خالي را از ما پس مي‏گرفتند.

چاره را در اين ديديم كه چند تايي از قوطي ها را تكه پاره شده به آنها تحويل بدهيم، در حالي كه تكه پاره‏هايي از آنها را براي خودمان كش رفته بوديم؛ خدا از سر تقصيراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خيساندن اين تكه پاره‏ها در آب و لايه لايه كردن آنها و خشك كردن شان در جايي كه نگهباني نبيند، كاغذمان تأمين شد؛ مشكل روزنامه نويسي همين است: مركب، قلم و كاغذ؛ ما چون آنها را داشتيم ديگر غمي نداشتيم.

توي اين روزنامه‏ها كه هر 20 روز يكبار منتشر مي‏شد و هركدام به اندازه كف دست بود، لطيفه مي‏نوشتيم، جدول طراحي مي‏كرديم، كاريكاتور صدام را مي‏كشيديم؛ تا اين كه ششمين شماره‏ اين نشريه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغريب افتاد؛ در آن شماره در كاريكاتوري، فرهنگ مردم عراق را به مضحكه گرفته بوديم؛ فرهنگ آش خوري هر روزه‏ آنها را هنگام صبحانه؛ اين كاريكاتور، آتش شان زد و بيش از پيش مراقبت كردند تا مبادا قطعه‏اي كاغذ به دست ما بيافتد و ما در اسارتگاه ابوغريب توقيف شدن نشريه‏ تك نسخه‏اي مان را پس از نشر ششمين شماره، به تلخي تجربه كرديم و معناي «سانسور» را فهميديم.

يادم مي‏آيد، شب بعد از لو رفتن نشريه مان، دوستي كه مطالب صفحه‏ طنز و شعر نشريه را مي‏نوشت و اهل شعر و شاعري بود؛ به قصد تقويت كردن روحيه‏ ما، يك بيت شعر خواند كه اميدوارمان كرد: «آن كس كه اسب تاخت، غبارش فرونشست گرد سم خران شما نيز بگذرد»
شايد اين شعر، با ناخن اسيري بر كنج ديواري از ديوارهاي اسارت گاه ابوغريب نوشته شده باشد.

(نويد شاهد)

 

جمعه 27 مرداد 1391  12:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها