سرتیپ پاسدار "اسدالله ناصح" خاطراتش را از عملیات مرصاد و اعزام مردم برای نبرد با منافقین چنین بیان می کند: در اواخر جنگ من در غرب بودم و سمت جانشینی سپاه چهارم را برعهده داشتم. سپس برای مدتی شدم جانشین قرارگاه نجف و زمان عملیات مرصاد فرمانده سپاه نبی اکرم بودم. با توجه به سابقه من در غرب و آشنایی که با این منطقه داشتم، پیش "محسن رضایی" رفتم تا در مورد هماهنگی با برادران ارتشی با او گفتگو کنم. آن موقع خط قصر شیرین دست لشکر 81 ارتش بود.
به محسن رضایی گفتم اگر ممکن است به آنها بگویید تانکهایشان را بیاورند عقب. چون اگر در حرکتی که عراق در غرب انجام دهد تمام تانکها را از بین خواهد برد و یا به غنیمت میبرد. در این هماهنگیها بودیم که متوجه شدیم تردد در غرب زیاد شده است. با شهید شوشتری که فرماندهی قرارگاه نجف را بر عهده داشت رفتیم به آن منطقه.
نیروی احتیاط برای ضربه زدن به عراق خیلی مهم بود. به همین دلیل با آقای مرادی (رییس سابق سازمان هدفمندی یارانه)که جانشین من در تیپ نبی اکرم بود صحبت کردم. با ایشان رفتیم به لشکر 81 ارتش و با فرمانده آن صحبت کردیم و گفتیم شما نیروهایتان را به عنوان احتیاط ببرید پادگان ابوذر. تیم نبی اکرم هم 3 یگانش را برد پادگان ابوذر. همانطور که گفتم تردد خیلی زیاد شده بود. ما اعلام کردیم که عراقیها دارند میآیند. چون از دیدگاهی که داشتیم دیده بودیم که مثلا اگر در روز 20،30 تردد بود، حالا شده بود 600 تا یعنی حدوداً چند برابر. خوب همین معلوم بود که عراق در حال تحرکاتی است. کنار آقای دانشیار که جزو فرماندهی کل بود، بودم که همان شب دشمن آتشش را شروع کرد.
جلسه ای که با آقای هاشمی رفسنجانی برگزار شد
به من گفتند برو اسلامآباد آنجا کارت دارند، آقای هاشمی آمده بود کرمانشاه و بعد از ظهر جلسهای گذاشته بودند که دقیقا یادم هست روز 3 مرداد بود. در جلسه آقای هاشمی میخواست ارزیابی کند که عراق با چه استعدادی حمله کرده. که چون من جا مانده بودم بخشی از نیروهای عراقی را دیده بودم. عراق هم سرپل را تا تنگه کلداوود گرفته بود. آنجا چند تنگه دیگر هم وجود دارد که نهایتا به قصر شیرین وصل میشود. البته این تنگهها با همدیگر فرق میکند.
عراقیها شهر را گرفته بودند و در دهلیز پشت تنگه کلداوود مستقر شده بودند. آقای هاشمی همان موقع به آقای محصولی و آقای نوری که فرمانده لشکر 57 لرستان بود پیغام داد که هر کدام با یک یگان بروند کمک به تنگه کلداوود. آقای هاشمی آن زمان نماینده فرمانده کل قوا بودند. ایشان دنبال اطلاعات و اخبار بود تا بتواند تصمیمگیری کند.
آن زمان به خاطر فشاری که عراقیها در جنوب آورده بودند حتی آقای شوشتری هم که فرمانده غرب بود رفته بود جنوب. من داشتم برای آقای هاشمی توضیح میدادم که ساعت 5/5 خبر دادند عراقیها دارند از تنگه پاتاق بالا میآیند. با تعجب گفتیم این امکان ندارد چون نیروی منظم از این کارها نمیکند. آن موقع کسی به این حرف توجه نکرد و دوباره شروع کردیم به زدن حرفهای خودمان. من میگفتم یک لشکر زرهی آمده اما آقای هاشمی معتقد بود تنها یک تیپ است. در این بحثها بودیم که ساعت شش و ربع خبر دادند که دشمن منافقین هستند که به کرند هم رسیده اند.
بچه هایی که آنجا بودند به دستور آقای هاشمی رفتند در منطقه پخش شدند. من و یکی دیگر از آقایون هم که انجا بودیم بعد از نیم ساعت بحث کردن به ما هم گفتند که برویم. شب ساعت تقریبا 8 غروب منافقین رسیدند اسلام اباد.
استقبال مردم با شنیدن صدای چرخ تانک ها
روز سوم مرداد منافقین حرکت کردند و طبق زمان بندی ای هم که کرده بودند قرار بوده 48 ساعته برسند تهران. در این زمان بندی تا اسلام آباد را درست آمده بودند ولی بعدش دیگر تصور نمی کردند چنین اتفاقی بیفتد. مسعود گفته بود زمانی که صدای چرخ تانک های شما بلند شود مردم می آیند به استقبالتان. اما مردم وقتی متوجه حمله شدند هجوم می آوردند تا شهر را تخلیه کنند. رزمندگانی که داشتند می رفتند داخل شهر با ملت برخورد کرده و ترافیکی ایجاد کرده بودند که کسی نمی توانست رد شود.
12 شب خط ما با منافقین مشخص شد
من 48 ساعت پیاده راه رفته بودم خیلی خسته بودم برای همین رفتم در سپاه کرمانشاه مستقر شدم و نیروهایی که می آمدند را سازماندهی می کردم و با یک راهنما می فرستادمشون بروند. ساعت 12 شب تقریبا خط ما با منافقین مشخص شد. قبلش همه تو هم می لولیدند و حتی ممکن بود نیروها همدیگر راه هم به اشتباه بزنند.
12 شب در چهارزبر مرز مشخص شد. یعنی آن طرف منافقین و این طرف ما. لشکر انصار الحسین که بچه های همدان بودند در پشت چهارزبر مقری داشتند که یکی از گردان هایشان آنجا مستقر بود. بچه های 12 قائم هم همینطور. بچه های ویژه پاسداران هم به فرماندهی آقای محصولی آنجا عقبه داشتند. این بچه ها یک گردان حاضر کرده بودند و می خواستند بفرستند برای درگیری با عراق که در دشت حسن آباد با منافقین برخورد کردند که همه چیز به هم ریخته بود.
جنگ در مرصاد بر عکس شده بود
بچه های لشکر بدر عراقی هایی بودند که برای ما می جنگیدند. آنان هم یک خط در جنوب داشتند که در حال رفتن به جنوب در حسن آباد برخوردند به منافقین. درگیری ای بود بین عراقی های موافق ما و ایرانی های مخالف ما. درگیری عجیبی بود. فرمانده آنها ابوعلی خودش هم عراقی بود البته یک مدت کوتاهی آقای نقدی فرمانده لشکر بدر بود ولی جانشین ها همه عراقی بودند. افراد دیگری مثل ابو حسن و ابو مصطفی هم به خاطر دارم. الان یکی دوتا از آنها در عراق وزیر هستند. ترافیک جمعیت باعث شد در برنامه منافقین سکته ایجاد شود.
6 روز بعد از قطعنامه 598
26 تیر 1367 قطع نامه پذیرفته شد اما 27 تیر اعلام شد و سوم مرداد یعنی 6 روز بعد عملیات مرصاد شروع شد. منافقین هم به همه جای دنیا اطلاع داده بودند که همه از هر جایی که هستند بپیوندند.
منافقین در ذهن نیروهای شان القا کرده بودند که این جنگ طلسم اختناق است و باید با آن مقابله کرد و انها با با این حرف ها جنگ خودشان را سر پا نگه داشتند. مسعود به نیروهایش گفته بود: «پذیرش صلح توسط ایران یعنی رژیم خود به خود سقوط کرده. پاسدارها هم که همه جنوب هستند و اگر در بعضی پاسگاه های مسیر هم چندتا پاسدار باشند در درگیری ها حذف خواهند شد. به همین دلیل شما 48 ساعته تهران خواهید بود.» قرار بود به محض رسیدن به تهران هم حکومت جمهوری دمکراتیک اعلام کنند.
حرکت منافقین در مرصاد انتحاری بود
تصورات و برآوردهای منافقین برای انجام عملیات غلط بود. حرکت آنها یک حرکت معقول نظامی نبود و در واقع حرکت انتحاری بود و بگیر نگیر داشت. تحلیلشان از مردم نیز غلط بود.
ما در عملیات مرصاد بیشترین اعزام نیرو را در طول تاریخ جنگ داشتیم. یعنی من کسانی را در کرمانشاه دیدم که در مقابل منافقین اسلحه دست گرفتند که در طول جنگ اصلا جبهه نیامده بودند و حالا برای مقابله با منافقین خودشان را به کرمانشاه رسانده بودند. مردم آنقدر از منافقین تنفر داشتند و از نفاق بیزار بودند که حتی در حالی که روی عراقیها اسلحه نکشیده بودند روی منافقین کشیدند و دیدیم بعد از اینکه این اتفاق میافتد یک هجمه بسیار زیادی از رزمندگان پدید میآید.
شخص شهید صیاد شیرازی هم آمدند آنجا و با ارتباطاتی که ایشان با ارتش و هوانیروز گرفت، باعث شد که بچههای هوانیروز صبح اول وقت برای انجام عملیات بیایند.
رزمندگانی که سر کوچه شان به شهادت رسیدند
خیلی اتفاقات عجیبی در این عملیات افتاد که همه اینها کار خدا بود. مثلا یکی از گردانهای نبی اکرم که بچههای خود کرمانشاه بودند از روی ارتفاعات قلاجه عملیات کردند و تا وسط میدان شهربانی جلو رفتند. ما نیروهایی داشتیم که سر کوچه خودشان به شهادت رسیدند، یعنی در پاکسازی شهر خودشان و در محلهشان به شهادت رسیدند. شاید در تصور کسی نمیآید که در جنگ شرکت کند و زمانی اتفاقی بیفتد که برای پاکسازی شهر خودش جلوی خانهاش به شهادت برسد. و این اتفاق در مرصاد افتاد.
به یاد بچه های کنگاور
یک گردان از بچههای کنگاور در غرب مانده بودند و آماده رفتن به جنوب می شدند. در حالی که خبر نداشتند که قرار است کرمانشاه تصرف شود و کسی به آنجا حمله کند. تعداد زیادی از این بچهها با شروع عملیات مرصاد وارد جنگ شدند و در همانجا به شهادت رسیدند. بچههایی که در این گردان توجیه بودند از پشت حمله کرده و خیلیها تا وسط میدان رفته بودند. تا زمانی که از جناحین بچههای لشکر روحالله از اراک و دیگر رزمندگان به کمکشان آمده بودند.
از پلدختر جادهای است که به این طرف اسلام آباد یعنی دقیقا 7-8 کیلومتر مانده تا اسلام آباد می رسد. بچه های کنگاور چنان منافقین را غافلگیر کردند که از وسط آنها بیرون ْآمدند و البته خیلی هم در این عملیات شهید دادند.
5 مرداد عملیات اصلی آغاز شد
رفته رفته نیروهای دیگر هم هلی بورن شدند به ارتفاعات اطراف. روز پنجم مرداد هم عملیات اصلی آغاز شد. در عملیات اصلی رزمندگان از عقب و جلو حمله کردند و از چند جا زدند به منافقین. من با نیروهایم و سردار سلیم آبادی هم با نیروهایشان رفتیم به پادگان که وقتی رسیدیم عملیات منافقین تمام شده بود و همهشان فرار کرده بودند. بعد از آن یک ماه پاکسازی منطقه را انجام دادیم که من وظیفه پاکسازی منطقه گیلانغرب را بر عهده داشتم.
120 نفر از منافقین را بچههای ما گرفتند و بعضیهایشان اسیر و تعدادیشان کشته شدند. منافقین وقتی ضربه خوردند از چند طرف فرار کردند تا خود را به مرز برسانند.
پاکسازی منطقه غرب از وجود منافقین
در پاکساز ی مثلا خبر می دادند دو نفر از منافقین در فلان نقطه دیده شدند. بچه ها می رفتن و آنان را می گرفتند. درگیری هم پیش می آمد. مثلا در 20 روز بعد از عملیات که رسیده بودند سر پل و راحت می توانستند از مرز خارج شوند در آنجا بچه ها یک زن و مرد را دیدند که مرد کشته و زن اسیر شد. اتفاقا همان موقع خانواده شهدا برای بازدید آمده بودند آنجا. این خانمی را که اسیر شده بود بردند تا برای آنها سخنرانی کند. نمی رفت. زن اهل آباده شیراز بود و می گفت فرمانده مان به من قول داده بود بعد از این عملیات فرزندانم را که در تهران هستند می توانم ببینم.
در پاکسازی ها یک مورد دیگر هم در اطراف شهر اتفاق افتاد که اول صبح بود، یکی از بچه های پرسنلی تهران داشت با ماشین رد می شد که او را با رگبار زده بودند و شهید شد. نیروها را اعزام کردم آنجا و خودم هم رفتم. یکی درگیری مختصری شد و منافق را زدیم. کارتش را که نگاه کردم مهندسی داشت در خارج از کشور که در آن فراخوان عمومی به منافقین پیوسته بود و گیر افتاده بود، می خواست فرار کند که درگیر شده بود. یک زن فرانسوی هم در این عملیات شرکت کرده بود که اعدام شد.
دوستی که اشکم را درآورد
من برادر هم دارم اما هیچ وقت از دوریش دلتنگ نمی شوم. البته دلیلش این نیست که به ایشان ارادت ندارم بلکه به لحاظ شخصیتی شاید کمی سرد هستم. به یاد نمی آورم تا کنون از شوق دیدار کسی گریه کرده باشم اما وقتی "مهدی شرع پسند" مجروح شده بود رفتم عیادتش در بیمارستان، به محض وارد شدنم در اتاق، دو نفری همدیگر را بغل کردیم و از خوشحالی شروع کردیم به گریه کردن. ما انسانهایی هستیم که خیلی هم احساسات بروز نمی دهیم اما این ارادت ها چیزی است که آدم نمی تواند بگوید. این آدم ها دیگر گیر نمی آیند. احساسم از آنها مانند احساسی است که مردم موقع دیدن امام داشتند که قابل وصف نیست این روابط هم توصیف پذیر نیست.(فارس)