به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جادهی خاکی کنار دریاچهی ماهی، آخرین نگاهها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم میخورد، دود بود و دود. انفجار خمپارههای زمانی در آسمان، از همه هراسانگیزتر بود.
گریهکنان هذیان میگفتم و راه میرفتم. همانطور که به خط نگاه میکردم، یکدفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریهام تندتر شد. جنازهشان را بچهها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپارهای نزدیکشان خورد و گل و لای رویشان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمیخواستند بیایند عقب.
تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. همه مبهوت و غمگني بودند و ياد بچههايي ميكردند كه جا مانده بودند، هر کدام از بچهها چیزی میگفت؛ يكي از بچه ها گفت: ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد به بدنش... روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.
يكي ديگر از بچهها گفت: یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسهی سرش داغون شد.
آن يكي هم مبهوت گفت: شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اونقدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفهاش کرد. مثل اینکه اونم جا مونده.
شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همهی بچهها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورتشان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچهی ورامین بود. او هم جا ماند.
بهمن 1365/ عملیات کربلای 5 ؛ گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول(ص)(فارس)