آن شب، هر ثانيه اش، هزار شب گذشت، همه از هم شفاعت مي خواستند؛ يكي حلاليت مي گرفت، ديگري طلب آمرزش مي كرد. همه يكديگر را در آغوش گرفته بودند. با هم خداحافظي كرده و آماده اعزام به منطقه عملياتي شده بوديم. در آن شب، دل كندن از يكديگر واقعاً سخت بود. تك تك حركت ها و وقايع گذشته از مقابل چشم هايمان رژه مي رفتند و خاطرات روزهاي گذشته در ذهن ها، دوباره تداعي مي شد.
ما شب هاي زيادي را در زيرزمين گمرك خرمشهر (محل استقرار گردان محمد رسول الله 9 قزوين) دعا ونماز خوانده بوديم، اما بدون سر و صدا. بچه ها گاهي اوقات دعا و نمازشان را هم زير پتو مي خواندند تا صدا يشان به گوش دشمن نرسد!
شايد باورش سخت باشد، ولي آن شب، حضور ملائك در آن محيط روحاني كاملاً محسوس بود. شبي كه خيلي از بچه ها معتقد بودند كمتر از شب قدر نيست.
عمليات كربلاي 4 در پيش بود. عملياتي كه لو رفته بود و ما از همه جا بي خبر بوديم. در اين جمع سي وسه جفت برادر حضور داشتند كه بعد از عمليات، هركدام يك برادر خود را به معيادگاه عاشقان فرستاده بودند.
آ نهايي هم كه مانده بودند يا زخمي بودند يا به نوعي آسيب ديده. عمليات عجيبي بود، از يك طرف آب رودخانه و از طرف ديگر باتلاق و دشمني كه راه حمله و عقب نشيني را بر روي ما بسته بود، در عمليات كربلاي 4 دشمن كاملاً مجهز بود و مدام خمپاره مي زد و زمين را خون برداشته بود... ا لله اكبر.(نويد شاهد)