وقتی سیدعلی دوامی نقش وَجَعلنا را بازی می کند!
سیدعلی دوامی درست برعکس من، از آن دسته آدم هایی بود که زیاد زخمی می شد. در شوخی هایمان به او می گفتیم: تو همیشه اول و وسط و آخر عملیات زخمی می شوی.
انگار بدن اش آهن ربا داشت. زیاد زخمی می شد، ولی آسیب هایی که
می دید کاری نبود. بچه خوش سیمایی بود. سید عزیزی بود. سارَوی بود و واقعاً بدون ریا کار می کرد. حالا من به شوخی که کمی هم چاشنی جدیت را به خود داشت، می گفتم: سیدعلی را از من جدا کنید.چرا سیدعلی را با من می فرستید برای شناسایی؟
و سید هم اذیتم می کرد و می گفت: جانِ داداش نمی شود. من جز تو با هیچکس دیگری نمی روم.
می گفتم: آقا این تنش آهن ربا دارد. خودش به درَک، من را هم نفله می کند. سیدعلی می گفت: نا سَرِ تِه، مِن دومِه گلوله اصلاً تِه وَر نِنه. تِه دَری مِ خیال جَمعِ. ( نه سرِ تو، من می دانم گلوله اصلاً طرف تو نمی آد. تو هستی، خیال ام راحت است.)
آن شب با هم رفته بودیم تو منطقه فاو برای شناسایی، آنقدر جلو رفتیم که رسیدیم زیر پای نگهبان عراقی. آرام همان جا ایستادیم. ناگهان متوجه شدم چیزی می خورد به سرم.
دیدم سیدعلی است که دارد به طرف ام گِل پرت می کند. حالا نگهبان هم بالای سرمان است و هر لحظه ممکن است متوجه حضور ما شود و کارمان را یکسره کند. با اشاره فهماندم که چه می خواهد؟ دیدم دارد می خندد. فهمیدم دارد با من شوخی می کند. یک چیزی شبیه بازی کودکانه.
با خودم گفتم: این چه مسخره بازیهایی است که تو قلب دشمن سیدعلی دارد از خودش در می آورد. از یک طرف از کار سیدعلی متعجب شده بودم و از طرفی اینکه چرا نگهبان عراقی متوجه ما نمی شود، خیلی جالب بود و بدجوری هم ترسیده بودم.
آقا این تنش آهن ربا دارد. خودش به درَک، من را هم نفله می کند. سیدعلی می گفت: نا سَرِ تِه، مِن دومِه گلوله اصلاً تِه وَر نِنه. تِه دَری مِ خیال جَمعِ. ( نه سرِ تو، من می دانم گلوله اصلاً طرف تو نمی آد. تو هستی، خیال ام راحت است.)
منطقه را شناسایی کردیم و برگشتیم. بین راه وقتی رسیدیم به منطقه ی امن، به سیدعلی به خاطر شوخی اش توی آن موقعیت اعتراض کردم. او هم جواب داد: تا مِن تِه هِمراه درمِ، تِه خیال جَمع بواِ. نگهبان کور بونِه. اِمارِه نَوینِ. مگه تِه وَر هم گلوله اِمو که تِه اَنده تَرسِنی؟ (تا من همراه تو هستم خیالت جمع باشد. نگهبان کور می شود، ما را نمی بیند. مگر گلوله به طرف تو هم می آید که انقدر می ترسی؟)
گفتم: مرد حسابی تو مثل اینکه راست راستی باورت شد؟
گفت: نا سِرَ تِه! مِ حِواس جَمع بیِه.
( نه سَرِ تو! من حواسم جمع بود.)
با خودم گفتم: این علی ای که من می بینم، آخر نمی گذارد من سالم از اینجا بروم.
روایتی از یدالله غفاری، همرزم شهید دوامی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا