0

برای جنگ با منافقین منتظر ساعت 9 بودیم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

برای جنگ با منافقین منتظر ساعت 9 بودیم

نسخه چاپيارسال به دوستان
«مرصاد» به روایت علی محمد زند-7
برای جنگ با منافقین منتظر ساعت 9 بودیم

خبرگزاری فارس: این را می‌دانستم که همه اتفاقات معمولا ساعت 9 می‌افتد. لذا منتظر ساعت 9 بودیم.

خبرگزاری فارس: برای جنگ با منافقین منتظر ساعت 9 بودیم

 

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

روز چهاردهم

همین که بلندگو روشن شد بیدار شدم و برای گرفتن وضو به طرف منبع‌های آب رفتم. امروز زودتر و سریع‌تر از دوستان بیدار و آماده نماز شدم. بعد از به جا آوردن نماز امام جماعت که بیشتر وقت‌ها فرمانده بود (متاسفانه هر چه فکر می‌کنم اسم و قیافه‌اش به خاطرم نمی‌آید) میکروفن را برداشت و گفت: برادران انشاءالله امروز برای پاکسازی راهی می‌شویم. وقتی دستور به صف شدن دادند همه سریع به صف شوید و ... ما هم با یک صلوات به چادر برگشتیم و برای خوردن صبحانه آماده شدیم.

این را می‌دانستم که همه اتفاقات معمولا ساعت 9 می‌افتد. لذا منتظر ساعت 9 بودیم. ساعت 8 بود که تعدادی کامیون و کمپرسی به جلو مقر آمدند. دوستان از یکدیگر سؤال می‌کردند که برای چه آمده‌اند؟ بعضی‌ها به شوخی و بعضی به جدی می‌گفتند: برای بردن ما آمده‌اند البته ما تجربه سوار شدن به این ماشین‌ها را داشتیم.

بعد از چند دقیقه‌ای بلندگو روشن شد و اعلام کردند: از برادران تقاضا می‌شود به صف شوند.

به صف شدیم و بعد یکی یکی سوار بر کمپرسی‌ها حرکت کردیم. از میان چادرها و مقرهای مختلف گذشتیم. به انتهای پادگان که رسیدیم منظره جالب و مهیجی دیده می‌شد. متوجه شدم در سمت چپ جاده که پادگان بود تعداد بسیار زیادی راکت در زمین کاشته شده است. همه در گل فرو رفته بود و ته آنها بیرون بود.

با تعجب پرسیدم: این موشک‌ها چرا این طوری است؟

گفتند: این موشک‌هایی‌اند که از هواپیما پرتاب شده ولی به علت نرم بودن سطح زمین در گل فرو رفته و منفجر نشده است.

فهمیدم نقش چاشنی انفجاری که در نوک موشک‌ها و راکت‌ها وجود دارد چیست. و اگر ضربه به آن قسمت وارد نشود گلوله‌ منفجر نمی‌شود. بهترین نمونه‌ای که شنیده بودم در تنگه چهار زبر اتفاق افتاده بود.

زمانی که یک تانک منافقین به عنوان پیش قراول تصمیم داشته از تنگه عبور کند، برادران با گلوله آر پی جی آنر ا زده بودند ولی به علت اینکه محافظ و روکش چاشنی انفجاری آن را برنداشته بودند، منفجر نشده بود. اما راننده تانک از ترس برگشته و رو به فرار گذاشته بود. شاید همین گلوله محافظ دار، ترس در دل منافقان کور دل انداخت و باعث عقب نشینی و زمین گیر شدن آنها شد. همان جا بود که ادوات را گذاشتند و دیگر نتوانستند آنها را بردارند.

بعد از گذشتن از تنگه چهارزبر به جنازه‌های منافقان برخوردیم. کنار جاده به طور موقت با بیل مکانیکی روی آنها خاک ریخته بودند. افراد هر جا که بودند و کشته شده بودند همان جا روی آنها خاک ریخته بودند.

یک جنازه هم بالای یک تپه بود. به نظر در بالای تپه تیر خورده و به پایین افتاده بود. بین زمین و هوا به سنگ‌ها گیر کرده و میان زمین و آسمان آویزون شده بود. بوی تعفن جنازه‌ها محیط را فرا گرفت بود طوری که تنفس بسیار سخت و مشکل بود.

این صحنه‌ها و طبیعت سوخته و آثار به جا مانده از سوختن گندم زارها با فکر اینکه برای پاکسازی باید چه کار کرد همه و همه در هم آمیخته و فکر ما را به خود مشغول کرده بود.

بعد از ساعتی به منطقه‌ای رسیدیم. آنجا پیاده و دسته بندی شدیم و به حرکت برای پاکسازی ادامه دادیم. بعد از گذشت ساعتی یک از دوستان یک اسلحه کلاش پیدا کرد. با توجه به کد چهارتایی شماره بدنه اسلحه مشخص شد که مربوط به منافقین است. قرار شد آن را به من که اسلحه نداشتم بدهند. کسی که آن را پیدا کرده بود خیلی ناراحت بود و رضایت نمی‌داد.

یکی از مسئولان گفت: این را نمی‌توان غنیمت برد و باید در پادگان به ما بدهی که همین جا بده تا یکی هم استفاده کند. بعد از دو سه ساعت گشت و پاکسازی چند تپه دوباره به محل تجمع برگشتیم. آنجا من یک بسته سیگار خریدم و به یک آقای تقریبا مسن که چندین بار از او سیگار گرفته بودم، دادم.

من چون طبق عادت وقتی بوی سیگار را استشمام می‌کردم سردرد می‌گرفتم گهگاه از او یک سیگاری می‌گرفتم و دود می‌کردم. کلا سه نخ سیگار از او گرفته بودم این باعث شده بود به او احساس بدهکاری کنم. وقتی می‌خواستم سیگار را به او بدهم زیر بار نمی‌رفت ولی من به خاطر اینکه قبول کند گفتم می‌آیم دوباره ازت سیگار می‌گیرم که قبول کرد و سیگار را از من گرفت.

اما شروع رفاقتم با او به این صورت بود که بعد از برگشتن از خط دیدم که خیلی محکم دارد به سیگار پک می‌زند. این نوع پک زدن به سیگار، نشانه ناراحتی و عصبانیت زیاد بود. رفتم بلکه بتوانم مقداری از ناراحتی او را کم کنم که با گرفتن سیگار شروع شد.

گفتم: حاج آقا چی شده؟

گفت: دیدی این نامردها چطور گندم‌ها را آتش زده بودند. من هم گندم کارم و الان می‌دانم اگر این گندم و کشت‌های ما را آتش زدند باید از گشنگی می‌مردیم. آخه این نامردا به گندم به این نعمت خدا چه کار دارند؟ همین طور نیمه ترکی و نیمه فارسی نفرین می‌کرد.

گفتم: حاج آقا ناراحت نباش خدا کریم است.

مقداری با او گفت‌وگو کردم و متوجه شدم اهل فامنین است. خلاصه این مطلع دوستی ما شد. راستش اگر این زمان به او نزدیک نمی‌شدم محال بود که به من سیگار بدهد و بعدا دیدم که کسی برای گرفتن سیگار به سراغش رفت و به او سیگار نداد.

دوباره کمپرسی‌ها آمدند و ما سوار شدیم. در میان راه دیگر خبری از جنازه‌ها و جنازه آویزان نبود. فکر کنم آنها را نیز پاکسازی کرده بودند. خلاصه خسته و کوفته ساعت یک به مقر رسیدیم. بعد از نماز و ناهار تا غروب خوابیدیم.

روز پانزدهم

روز پانزدهم با صدای تلاوت روح بخش قرآن و نماز شروع شد ولی مشخص بود که ادامه روز خوردن و بیکاری و بی حوصلگی است.

هر کس به کاری مشغول بود و دیگر آتش جنگ کاملا خاموش شده بود و هیچ جا خبری نبود. ما هم خسته از بیکاری، نمی‌دانستیم چگونه وقت بگذارنیم. ساعت 10 صبح بود که گفتند هر کس می‌خواهد برای خانواده نامه بنویسد و یا تلگراف بفرستد بیاید نامه و برگه مخصوص بگیرد. من هم رفتم و کاغذ نامه را گرفتم و در حد دو خط نوشتم:

سلام پدر عزیزم من حالم خوب است. به همه سلام برسانید. فرزند شما علی محمد. آدرس ملایر خیابان طالقانی کوچه شهید نصرت الله زند بابارئیسی پلاک 48

همه متن تلگراف همین بود و با آدرس پستی تحویل آقای مسئول دادیم و برگشتیم. هر چند این تلگراف هنوز هم به خانه ما نرسیده است.

بعد از نماز و ناهار برای استراحت اجباری به چادر رفتیم و تا مغرب به استراحت و تعریف و تفسیر کارهای آن نوجوان و دوستش پرداختیم. بعد از نماز مغرب و عشا و شام هم برای خواب واستراحت به چادر برگشتیم. ساعت 10 شب چراغ‌ها خاموش شد و ما هم به اجبار به خواب رفتیم.

روز شانزدهم

صبح چشمانمان با صدای بلندگو باز شد ولی حال بلند شدن نداشتیم. به هر زحمتی بود بلند شدم و بعد از وضو و نماز برای خوردن صبحانه رفتیم. زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید. مبنی بر اینکه می‌خواهند ما را به مرخصی بفرستند. خیلی بحث را جدی نگرفتم. ساعت9 بود که بلندم شدم و با خود فکر کردم بروم و چادرهای دیگر را ببینم بعد از ساعتی پیاده به مقر برگشتم.

نزدیک ظهر متوجه شدم داستان مرخصی ظاهرا جدی‌تر از آنی است که من فکر می‌کردم. حالا من مانده بودم و انتخاب مرخصی یا ماندن با اعصاب خرد. می‌دانستم که اگر بروم دیگر نمی‌توانم برگردم زیرا خانواده به خصوص خواهرم اجازه بازگشت به من نمی‌دادند. تصمیم گرفتم به مرخصی نروم.

دوستم آمد و گفت: علی مرخصی گرفتی؟

گفتم: نه.

گفت: برو بگیر.

گفتم: من مرخصی نمی‌روم.

گفت: حتما باید برویم چون همه گردان به مرخصی می‌روند و کسی باقی نمی‌ماند.

این را که گفت هر چه بافته بودم پنبه شد. دیگر فکرم کار نمی‌کرد. ناخواسته به طرف چادر کارگزینی رفتم و برگ مرخصی را گرفتم. گفتند سه روز مرخصی بگیرند. انگار برگه‌ها آماده بود و ما فقط اسم و اطلاعات فردی را نوشتیم و تحویل دادیم. من با ناراحتی برگشتم ولی چه کار می‌توانستم بکنم.

هوا داشت تاریک می‌شد. من از ناراحتی و فکر اینکه دیگر نمی‌توانیم برگردم، کلافه شده بودم. با این افکار نگران و در هم ریخته، به خواب هم نمی‌توانستم فکر کنم. اصلا نمی‌دانستم اطرافم چه می‌گذرد. چه کار می‌کنم و یا باید چه کار کنم نتوانستم بخوابم. بعد از نماز مغرب و عشا فرمانده بلند شد و سخنرانی کرد. با نام خدا و آیاتی از قرآن کریم شروع کرد.

گفت: بسم رب الشهدا و الصدیقین.. برادران توجه بفرمایند همانطور که می‌دانید امروز جبهه‌ها به شما خیلی نیاز دارد و حضور شما در مناطق جنگی از اوجب واجبات است. با توجه به شهادت فرمانده عزیز برادر مبارکی، ما برای اینکه بتوانیم در مراسم ایشان شرکت کنیم یک مرخصی سه روزه به شما می‌دهیم و به امید خدا فردا با اتوبوس راهی همدان و در آنجا از هم جدا می‌شویم. اما سه روز بعد بعداز ظهر همه در پادگان دور هم جمع می شویم تا با اتوبوس به اینجا برگردیم. برادران بر شما تکلیف است که برگردید... اگر کسی سوالی داره بفرماید.

هر کسی سؤالی می‌کرد. تنها سوالی که به یادم می‌آید این بود که فردا کی حرکت می‌کنیم؟ و جواب دادند 9 صبح اتوبوس‌ها می‌آید ورودی پادگان تا آنجا که باید پیاده برویم و آنجا سوار اتوبوس‌ها می‌شویم.

خلاصه بعد از خوردن شام همه برای خواب به طرف چادر رفتیم و هر کس چیزی می‌گفت و من همه‌اش نگران رفتن و برنگشتن بودم و اینکه چگونه باید با خانواده برخورد کنم.

روز هفدهم

برای آخرین بار با اذان صبح و طعم جنگ و منطقه بیدار شدیم. آخرین نماز در جنگ را خواندیم. که امروز هم بعد از این همه اتفاقات و با گذشت سال‌ها، بیشتر خودنمایی می‌کند. آن روزها خیلی این الطاف خدا را متوجه نمی‌شدیم و امروزه با گذشت سال‌ها از آن روز خود را نشان می‌دهد. خاطرات این روز مانند یک سنگ نوشته بر دیوار دلم نقش بسته است و هرگز فراموش نمی‌شود. تنها چیزی که این روزها بسیار خود را نشان می‌دهد این است که ما آدرسی از این دوستان نگرفتیم تا بتوانیم با هم خاطراتمان را مرور کنیم.

امروز مثل اینکه زمان حرکت نمی‌کرد بلکه پرواز می‌کرد. نماز صبح و صبحانه و لباس پوشیدن و تحویل تجهیزات همه انجام شد و این کارها تا ساعت 9 به طول انجامید. همه وسایل تحویل شد. با تحویل ته برگ مرخصی ما را به صف کردند ولی با کیف سفر و لباس بسیجی، هر چه نگاه کردم خبری از اتوبوس نبود. به ما دستور حرکت دادند. به دستور به خط یک به صف شدیم و بعد ما را به سمت در پادگان حرکت دادند.

وقتی به در پادگان رسیدیم دژبان‌ها افراد را بازرسی می‌کردند. افرادی را می‌دیدم که از آنها گلوله خرج گلوله‌های تکه تکه شده و حتی گلوله‌های منور می‌گرفتند. من یک سر تبر پیدا کرده بودم و چون فکر می‌کردم این وسیله نظامی نیست در ساک گذاشته بودم. به من که رسیدند آن را دیدند و از خروج آن ممانعت کردند. هر چه گفتم این غنیمت است آنها اجازه خروج ندادند. با تحویل وسایل از پادگان خارج شدیم. این آخرین بار بود که از پادگان چهار زبر خارج می‌شدیم.

به طرف اتوبوس‌ها رفتیم اما انگار دیگر ارزش افراد پایین آمده بود. یک راننده اتوبوس که به نظر من خیلی بی‌تربیت بود چنان توهین آمیز با بچه‌ها برخورد می‌کرد که من بسیار ناراحت شدم. همه‌اش می‌گفت درست بنشینید به صندلی‌ها دست نزنید، صندلی‌ها را خاکی نکنید و از این قبیل حرف‌ها...

راستش می‌خواستم بلند شم و دو سه تا حرف به او بگویم ولی حیفم آمد که دهانم را آلوده کنم. خشم خود را خوردم و سکوت کردم. ظهر به کرمانشاه رسیدیم و در آنجا مقداری نان و پنیر به ما دادند فکر می‌کنم در طاق بستان بود. بعد از ناهار و نماز به راه ادامه دادیم تا به همدان رسیدیم در یک پادگان ما را مرخص کردند.

هر کس به دنبال کار خود رفت. من هم فکرم مشغول چگونگی به خانه رسیدن بود. فکر می‌کردم چگونه باید با پدر و خانواده برخورد کنم؟ این فکرها باعث شد اصلا نتوانم بفهمم که چه اتفاقاتی افتاد و با کی به ملایر آمدم. و اصلا چگونه و کی به خانه رسیدم. دوستم کجا رفت. و خیلی سؤالات دیگر تا جایی که یادم می‌آید که در طاق بستان نماز خواندیم و ناهار خوردیم و شب وقت شام در خانه بودم. دیگر هیچی در ذهنم نیست.

بعد که دیدم انگار در خانه همه چیز طبیعی است. بلند شدم و به خانه خواهرم رفتم. بچه‌های او را دیدم و دیده بوسی کردیم بعد از چاق سلامتی طولانی به خانه برگشتم. حالا داداشم نیز آمده بود و کلی با او صحبت کردیم. فقط مانده بودم که بگویم یک روز از مرخصی من تمام شده و دو روز دیگر باید برگردم. با خود گفتم حالا وقت هست و خوابیدیم تا فردا صبح.

دومین روز مرخصی هم به همین منوال گذشت. هنوز نمی‌دانستم که این افکار خودم است که مشکل درست کرده و خانواده پذیرفته بودند که من به جبهه بروم. ای کاش این اتفاق چند سال جلوتر اتفاق می‌افتاد. نوشتن درباره این سه روز بسیار سخت است زیرا نمی‌دانستم که شرایط چه طور می‌شود نمی‌توانستم این موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کنم. جرات حرف زدن با خانواده را نداشتم و شرمی ممانعت می‌کرد که حرفم را بزنم. از طرف دیگر فکر می‌کردم شاید نگذارند بروم. جرات فرار هم نداشتم.

اصل واجب بودن برگشت همه که فرمانده گفته بود مانند صدای یک بلندگو در ذهنم طنین انداز بود تنها چیزی که می‌دانستم این بود که جنگ تمام شده است.

خدا کند دوست داشتن آن زمان‌ها به خاطر اخلاص و هدف الهی دست‌مان را جایی که به آن نیاز داریم بگیرد. خدا را شکر که این اتفاقات دست‌مان را در این دنیا گرفته است و خواهد گرفت.

روز بیستم

به پدرم گفتم که می‌خواهم برگردم.

با ملایمت گفت: برای چه؟

گفتم: نرو جنگ دیگر تمام شده.

ما که داشتیم حرف می‌زدیم داداشم گفت: جنگ تمام شده همه کلی زحمت می‌کشیدند و خدا خدا می‌کردند که در یک عملیات حضور داشته باشند تو دو روزه رفتی سعادت یک عملیات را نیز پیدا کردی. حالا دیگر جنگ تمام شده کجا می‌خواهی بروی.

خلاصه‌ای از صحبت‌های فرمانده را به آنها یادآوری کردم که واجب است و در نهایت رضایت را با سکوت گرفتم.

بعد از ظهر به طرف همدان حرکت کردم. وقتی به پادگان همدان رسیدم در دژبانی را زدم یکی از مسئولان آمد و گفت: برادران دیگر نیاز نیست شما بروید ما اگر نیاز شد به شما اطلاع می‌دهیم.

به جز من تعداد دیگری نیز آمده بودند همه با هم رسیده بودیم. مثل اینکه گروه گروه که آمده بودند آنها را برگردانده بودند. نمی‌دانم دوستم هم آمده یا نه. ما را برگرداندند و عجب برگرداندند. شاید سخت‌ترین زمان عمرم همین لحظه بود که باید با تمام جنگ خداحافظی می‌کردم.

در نهایت به قول معروف که می‌گویند کار را که کرده آن که تمام کرد ما هم جنگ را تمام کردیم.

به خانه برگشتیم و دوباره روز از نو روزی از نو به زندگی عادی خود ادامه دادم و... که تا به امروز هم ادامه دارد. هنوز چشمم به دنبال آن چند روز است.

این بیست روز جنگ با همه لذت‌ها،‌خوبی‌ها،‌گرسنگی، تشنگی و خستگی‌ها و خاطرات تمام شد. هنوز چشم در راهم. شاید که برگردی به دامنت بپیوندیم شاید و شاید و شاید..

شهادت می‌دهم که جنگ بزرگترین نعمتی بود که خداوند در مقابل انسان‌های زمان قرار داد تا آزمایشی باشد و سعادتی برای آنهایی که مشتاق سعادت هستند.

آنچه گفتیم قطره‌ای ز دریا بود

یک نشان از نشانه‌های دنیا بود

قطره‌ام هان شما که دریایید

رو کنید هر چه را که رویا بود

 

پایان

 

پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (76)

انتهای پیام/

چهارشنبه 25 مرداد 1391  9:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها