0

لالايي انتظار.........

 
ali.sh
ali.sh
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : مرداد 1391 
تعداد پست ها : 11
محل سکونت : اصفهان

لالايي انتظار.........

لالايي انتظار

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 

هر مادري لالايي طفلش را با نغمه هاي انتظار مي آميزد... هر شهيدي که پرپر مي شود، تا آخرين لحظه حيات، اميد ديدار «او» را به دوش مي کشد. هر خزاني که به بهار مي رسد، آرزومند آمدن اوست... اما... تو اي خداي اين همه انتظار! هنوز پايان اين قصه را اراده نکرده اي؟                                              

آه اي پروردگار! بيش از اين طاقت بده به اين دل هاي صبور! گويا هنوز شام سياه سر کوچيدن ندارد! شکيباتر کن دل هاي به تاريکي خو ناکرده را! تا دميدن سپيده... تا صبح صادق... تا صبح فتح... «اللهم اني اسئلک صبراً جميلاً و فرجا قريباً» (دعاي ابوحمزه ثمالي)

«کجايي اي تب توفاني زمين، اي مرد!»

سلام بر تو... بر عشق ناديده! تو کيستي که اين گونه به قداست، خيالت را با خويش زمزمه مي کنم؟ کجاي روزگار نام بلند بالايت را آموختم و نديده دچارت شدم؟ چه کسي به من نشانت داد؟ چه کسي انتظارت را به من ياد داد؟

در انتظار تو بودن درد کمي نيست. مثل داستاني طولاني که در گوش بي خوابي بخواني و افاقه نکند. مثل مرهم ناپديدي که آرزوي بودنش را به زخم هاي خويش بگويي و دل خوشي هاي معوّق فراهم کني.

آه اي مرد! اي صاحب روزگار! چرا هرگز صدايي از تو نشنيده ام؟ چرا هرگز رد پايي از عبورت را نديده ام؟ چرا چشم هايم براي رويت تو کورند؟ چرا به هر طرف رو مي کنم، سخني از تو هست. نشاني از بودنت، حضورت... اما خودت ناديدني تر از خيال و آرزويي؟ آيا کسي هست که اعتماد آمدنت را به من خاطر نشان کند؟ آيا کسي هست که قطعيت «تو» را از دل تمام احتمال هاي مأيوس برايم به ارمغان بياورد؟ من دل تنگم و نااميد و تو نيستي مثل هميشه... مثل تمام روزهاي اين هزاره... هزاره نبودن... هزاره غيبت... هزاره ناپديدي... دارم به انتهاي صبر خويش مي رسم. به پايان اميد... به آخرين ايستگاه زنده ماندن در آرزوي تو... دارم ته مانده هاي جان و تنم را درين جاده پيش مي برم. درين راهي که عمري ست به مقصد نمي رسد. چرا پيدايت نيست؟ «ليت شعري اين استقرت بک النّوي».

کـي مـي رسـم به لـذتِ در خـواب ديـدنـت؟

سـخـت اسـت سـخـت... از لـب مـردم شـنـيـدنـت...                                                                                                                                                                                                               نامت را فراوان بر زبان مي آورند در اين شهر... صدايت مي زنند... نامت را قاب مي کنند روي ديوارها... نامت را آذين مي بندند در کوچه ها و معبرها... نامت را به يکديگر مي گويند و من چه بسيار نام تو را شنيده ام اي مهربان!

اما دريغا که ديدارت را هرگز... گفته اند تو را نمي توان ديد با اين چشم هاي بيهودگي... گفته اند از پيش رويمان مي گذري، اما نمي شناسيمت با اين نگاه هاي غافل... اما اي کاش در خواب، راهي به تماشاي تو داشتم. اي کاش شميم پيراهنت از خوابم گذر کند تا بيداري ام را به عطر پيرهن يوسف بيناتر کنم.

خواب ديدن تو به تمام بيداري ها، به تمام عمر مي ارزد. خواب تو را ديدن عين بيداري است و بيداريِ تو را نديدن خواب است... غفلت است... از خوابم گذر کن مثل نسيم بهاره اي که شکوفه ها را به لبخند فرامي خواند. مثل شفاي ناگهاني که درد را بر باد مي دهد. مثل معجزه بي بديلي که ايمان را نو مي کند. از خوابم گذر کن تا چشمان گنه کارم به يمن رؤيت تو بخشوده شوند و تقواي خويش را از سر بگيرند.

حس مي کنم گويا هزار سال است که دوستت داشته ام. انگار هزار سال است که به تو، به آمدنت دل بسته ام. انگار هزار سال است که خدا مرا به پاي انتظار تو نشانده و هنوز تو را نياورده است. آري، به راستي، هزار سال است که تو را دوست دارم... که تو را دوست داريم... که برايت دل تنگيم... منتظريم و تنها آه مي کشيم... خسته مي شويم، ناله مي کنيم و سجاده ها تنها انتظارمان را مي دانند و تسبيح ها و نذرها عمق درد ما را ديده اند و سه شنبه ها بي قرارترمان مي کند و جمعه ها دل هايمان را به آتش مي کشند. هر روزي که آغاز مي شود و به پايان مي رسد يا شبيه بغض سه شنبه است يا پر از اندوه جمعه... .

همه انتظار تو را مي کشند همه... حتي پرندگان مهاجري که مدام در رفت و آمدند و جز سفر نمي دانند. حتي کوچه هاي زبان بسته که هيچ عاشق نيستند و درد چشم انتظاري نچشيده اند. حتي کوه هاي برف بر سر که قلبشان از سنگ است... همه منتظرند. از هر مذهب و کيش، با هر زبان و بيان، تو را مي شناسند و دست هاي مهربانت را بي قرارند. دستان آبادگر... دستان دل سوز... دستاني که ويرانه ها را از نو خواهد ساخت و رسوم و آيين مقدس از ياد رفته را دوباره بنياد خواهد کرد. همه صف به صف در انتظارند. قدم بگذار درکوچه هاي زمين و خانه دنيا را در بکوب!

قبيله اي که مي گريد، شمشيرش را گم کرده و قهرمانش را سوار بر اسب سپيد... قبيله اي که شبانگاه بر گندم زارها و رودخانه هاي خويش خون مي بارد، برکت روزگاران خود را از قفس هاي بهاراني مي داند که پيدايش نيست، که گويا سر باز آمدن ندارد... آه اي قبله قبيله! نگاه کن که سقف آسمان اين حوالي ترک برداشته و هر لحظه اي تکه اي از خود را بر سرمان آوار مي کند. ببين که زمين گسل هاي خويش را همه جا گسترده و ويراني را هر لحظه بر ما مژده مي دهد. نگاه کن که مزرعه ها را آفت به يغما برده و داس هاي خستگي هيچ جز حسرت و انتظار و نوميدي درو نمي کنند.

سال هاي سال، پيران و موسپيدان ايل قصد آمدنت را در گوش جوان تر زمزمه کردند و شب هايمان را به اميد رسيدن صبح با تو به خواب بردند. قصه يوسف گم گشته و چشمان سپيد شده يعقوب نزد داستان انتظار ما هيچ نيست. اين انتظار بالابلند، قصه هزار و يک شبي است که اندوه نفس گيرش به افسانه هاي محال مي ماند که هزاران سال تکرار شده و چشمان ما را نه به خواب که به اضطراب، به بي قراري و جنون برده است.

آه! قبيله اي که مي گريد، دليل بودنش را، آبروي آسمان و زمينش را گم کرده. قبيله اي که نماز خون مي خواند، دسته دسته شهيدان پرپرش را که به آسمان مي روند، بدرقه مي کند. خورشيدِ بي غروب خويش را مي جويد که طلوع و غروب همه روها به اذن شمس چشمان اوست. خورشيدي که پشت کوه هاي ناپديد نشسته و اهالي مضطرب اين عشيره را دلواپس است.

هـمـه آرام گـرفـتـنـد و شـب از نـيـمـه گـذشـت آنـچـه در خـواب نـشـد، چـشـم مـن و پـرويـن اسـت (3)

هر شب شماره ستاره هاي آسمان افزون مي شود؛ چرا که اشک هاي معصوم تو هر شب از چشمانت فرو مي چکند و به آسمان مي روند که تو هر شب، در انهاي هر روز رفته زمين، بر گناه بي شمار خاکيان گريه مي کني و هيچ کس نمي داند که هر سپيده، سرخي آفتاب مشرق، سرخي چشمان به خون نشسته توست. چشمان خواب نديده اي که نگران حال روزگارند و تکيده و غمگين براي انسان دعا مي کنند. سحر آمده! برخيز!... ستاره ها را از گونه هاي خيست پاک کن. سجاده غمناکت را ببند و بگذار قدري بيارامد. چشم هاي خسته ات را، چشم هاي شب تا سحر گريسته ات را به شرق بدوز. بگذار از امواج مقدس نگاه تو خورشيد جان بگيرد و طلوع کند. سياهي عبايت را از روي سر شب بردار؛ بگذار هوا روشن شود.

در کوچه ها صداي قدم هايت راجاري کن. چراغ خانه هاي شهر را بيفروز. مردم در خواب را بيدار کن. زير لب، نام تک تک شان را صدا بزن تا خداوند به يمن زمزمه پر مهر تو روز خجسته ديگري را بر اياشن بياغازد. دعا کن سفره هاشان به برکت نام تو برقرار و حلال باشد. دعا کن عبادتشان را به حرمت آبروي تو خدا پذيرا شود. دعا کن براي خاطر قلب پر عطوفت تو با يکديگر مهرباني کنند. دعا کن آب در آسياب ستم نريزند. دعا کن تو را از ياد نبرند... تو را غافل نمانند... تو را چشم به راه باشند. دعا کن براي مردم زمين! براي غفلت روزگار... دل هاي سنگ شده... دل هاي تنگ شده... دل هاي تنگ شده براي سينه هاي لبريز از درد و داغ... براي قلب هاي عاشق، قلب هاي مظلوم... . براي صبرهاي به سر آمده... جان هاي به لب رسيده... براي اشک هاي خسته دعا کن... براي بغض هاي گلوگير... براي چشم هاي در جست و جو... همه را دعا کن! که تو فرزند آن مهر مادرانه اي هستي که شب تا به سحر تک تک مردمان را دعا مي کرد و سحرگاه از سجاده پر برکتش نور و سرور در تمام عالم گسترده مي شد. دعا کن فرزند کوثر! دعا کن!

خدايا، خداوندا! عشق نبايد ناکام بماند. نبايد زمين بخورد. نبايد به زانو دربيايد. به بن بست برسد. عشق نبايد آرزو به دل بماند. «انتظار» نبايد دست رد بر سينه اش فرود آيد. نبايد تنها و سرگردان رها شود. انتظار نبايد بيهوده به هدر رود. نبايد ناديده گرفته شود و بي سرانجام بماند.

خدايا! فکري به حال عشق و انتظار کن. به حال چشم به راهي... فکري به حال اين همه جست و جو... اين همه دلتنگي... تنها تويي که مي تواني. تنها تويي که قادري. خدايا! خودت اين سرنوشت را رقم زدي. خودت انتظار را آفريدي و تقدير محتوم بشر قرار دادي. حالا خودت طاقت و تحمل بده. خودت صبر عطا کن.

بگو چگونه خط خوردن روزهاي تقويم را يک به يک ببينيم و نااميد نشويم. بگو چگونه غروب هاي خانمان سوز جمعه را پشت پنجره ها نگاه کنيم و شکوه سر ندهيم. بگو چگونه با تو گله نکنيم؟ با تو که آن بالا نشسته اي و اين همه بي قراري، اين همه انتظار را مي بيني، ولي «او» را به ما نشان نمي دهي. خدايا! مگر انسان تا کجا طاقت انتظار دارد؟ مگر هزاران سال خون دل خوردن، هزاران سال تاريخِ بي ظهور، بي امام، بي معصوم کم است؟ مگر اين همه خون شهيد، اين همه چشم انتظارِ جان باخته بس نيست؟

چقدر چشم منتظر پير شدند و از خاک کوچيدند. چقدر کودکان که به دنيا آمدند و در اين هواي غربت و چشم به راهي بزرگ شدند. چقدر دل ها که تولد يافتند و عشق و انتظار آموختند و به پيري رسيدند و هنوز هيهات... هر کودکي که پا به روزگار مي نهد، از زبان همه حديث انتظار مي شنود... .

 

 

 

سه شنبه 17 مرداد 1391  7:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها