0

اینجا برگه‌ها به دست تو جان می‌گیرند

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

اینجا برگه‌ها به دست تو جان می‌گیرند

 

  اینجا تعدادی برگه و یک قلم‌ داری، می‌خواهی مردم را از جهالت نجات دهی، می‌شنوی "ن‌ والقلم و مایسطرون" خبرت را تنظیم کرده‌ای، تیتری انتخاب می‌کنی تا مردم را از جهالت نجات دهی.

 

خبرگزاری فارس: اینجا برگه‌ها به دست تو جان می‌گیرند

 

، اینجا برگه‌ها گاهی کاهی‌اند، گاه سپید اما تو به جنس کاغذ کاری نداری تو به دنبال فرصتی هستی تا با قلمت به روی برگه‌ها بنویسی و بنگاری از مشکلاتی که فقط از طریق چشمان تو دیده می‌شوند و آن را هم‌چون تلألؤ نور در آینه به چشمان خواب‌آلود مسئولان منعکس می‌کنی تا همیشه بیدار باشند و فکر نکنند کاغذهای پیش تو در قبال رسم کاغذبازی‌ ادارات و سازمان‌هایشان سکوت اختیار می‌کنند.

اینجا تو برای تنظیم خبرهایت به آرامش نیاز داری و اما در درون تو کلمات هیاهویی به پا کرده‌اند تا از قلم تو به روی برگه‌ها جست و خیز کنند، یکی پررنگ و یکی کم‌رنگ چندتایی اجزای سئوالی می‌شوند که به وسیله آن خیلی از سکوت‌ها شکسته می‌شوند و خیلی نیز کلمات تو را دروغی واهی می‌دانند و در قبال آن سکوت اختیار کرده‌اند.

اینجا تیترها پررنگ است اما این تیتر گاهی تیری می‌شود که از چله کمان تو بر پیکر جهالت فرو می‌رود و گاه تیری است که تو از تنها سلاحت که قلم است بر پیشانی دشمنانت می‌زنی تا همگان چشم‌های خود را باز کنند و حقیقت را ببینند.

اطراف تو پر است از دیوارهای بلند، دیوارهایی که گاهی برخی بر شانه‌های خبریت سوار می‌شوند تا به بلندای آن برسند که در این صورت تو را فراموش می‌کنند و اگر هم پایشان لغزید و در سراشیبی سقوط قرار گرفتند دیواری کوتاه‌تر از تو نمی‌یابند و تو را باعث و بانی آن می‌دانند.

اینجا تو با عکست به اندازه صدها کتاب سخن می‌گویی عکسی می‌بینند اما عکس آن عمل می‌کنند و گاهی تو برای دل‌خوشیت آن را قاب کرده بر دیواره‌های نمایشگاه آویزان می‌کنی تا همگان ببینند که تو دیدی و نشان دادی، اما چشم‌هایی بسته شد و نخواست که ببیند.

اینجا میکروفن در دست می‌گیری دوربینی به دنبال توست تا لحظه به لحظه اتفاقات به دست تو ثبت شود آن را تدوین می‌کنی گاهی تصاویر را به سیاهی و گاهی نیز از سفیدی فید می‌کنی و تو از میان شات‌های بی‌معنی روزگار گزارش معناداری آماده می‌کنی با صدایت نریشنی می‌خوانی تا همگان واقعیت را ببینند و از زبان تو بشنوند.

اینجا گاهی خبرت در گوشه پیاده‌رو می‌بینی که گاه از این واقعه خوشحال می‌شوی و گاهی هم ناراحت، از این خوشحالی که خبرت زیرانداز بی‌خانمان‌ها شده است و از این ناراحتی که خبری که با خون دل آماده کرده‌ای زیر پای رهگذران لگدمال می‌شود و تیترت را سنگ‌فرش‌های خیابان می‌خوانند.

اینجا خداوند هم به آن قسم یاد کرده است، به چیزی که با آن می‌توان جهانی را از جهالت نجات داد.

خداوند قسم یاد کرد به قلمی که می‌توان با آن نوشت حقیقت را و به وسیله آن خط بطلانی کشید به روی دروغ ...

قلم به دست می‌گیری، شروع می‌کنی به نوشتن، دقت می‌کنی تا جایی کلمه‌ای را به اشتباه و یا آماری را به غلط ننویسی، دقت می‌کنی دقت و دقت و دقت ...

به کلمات درهم برهم و جملات پیچیده نظم می‌دهی، آن را آب و تاب داده و ویرایش می‌کنی و باز دقت می‌کنی دقت و دقت و دقت ...

از میان همه کلمات و جملات پر زرق و برق و زیبا، از بین خطوط و پاراگراف‌ها بهترین جمله را انتخاب می‌کنی، سعی می‌کنی زیبا باشد، سعی می‌کنی تا پربازدید باشد، می‌گویند نباید کم‌تر 10 کلمه باشد، نام آن را تیتر می‌گذاری جمله‌ای که اگر آن را "تیر" هم بنامی سخنی به گزاف نگفته‌ای تیری که دشمن را هدف گرفته است و اگر کمی بی‌دقتی کنی همان تیری می‌شود به قلب دوست و سونامی دهشتناک آن همه چیز را از میان می‌برد ...

خداوند به قلم قسم یاد کرده است اما گاهی برخی با آن قسم‌ها را می‌شکنند ... تیترهای خبر سفید است اما متن آن سیاه، سیاه، سیاه ...

خبر می‌آوری تا غبار شیشه وجود آدم‌ها پاک بشود اما یک روز خبرت پاک‌کن شیشه‌ پنجره‌های شب عید خانه‌ها می‌شود.

تو خبر می‌آوری تا بگویی خبرنگاری، اما بعضی مواقع با آن خبر نون و کار آدم خبربیار می‌شوی.

تو خبر می‌آوری تا با قلم پلی باشی میان مردم و مسئول‌های بی‌خبر، اما روزی همان خبر موشک بلندپروازی مسئول‌ها می‌شوی.

تو خبر می‌آوری تا خبرت تاپ شود، توی روزنامه‌ها چاپ بشود، اما یک روزی همان خبر زیرانداز گدای توی کوچه‌ها می‌شود.

تو خبر می‌آوری تا سبزی و روشنی را نشان بدهی اما یک روزی همان خبر کاغذپیچ سبزی‌ِ سبزی‌فروشی‌ها می‌شود.

تو خبر می‌آوری تا راه درست را به آدم‌ها نشان بدهی اما همان خبر یک روزی تو جاده‌ها زیر پای آدم‌ها می‌رود.

تو خبر می‌آوری از بی‌خبری آدم‌ها اما آدم‌های بی‌خبر تیتر همه خبر‌هایت می‌شوند.

تو خبر می‌آوری تا یک روز پول و سرمایه بشود اما کسی خبر نداشت بی‌خبری کل سرمایه آن خبر می‌شود.

تو خبر می‌آوری که یک روز کار بشود، اما پیش روشنی چشم همه تار می‌شود، توی پای آدم‌ها خار می‌شود، همان خبر برای برخی تجارت و کار می‌شود، بله خبر ما کار می‌شود، تجارت و سود رسانه‌ها می‌شود، بمب می‌شود، می‌ترکد، یک روز هم برای کشتن آدم‌ها خون‌بها می‌شود، آری خون‌بها می‌شود، بها می‌شود، ها می‌شود، یک روزی قیچی روبان آرزوها می‌شود.

اینجا برگه‌ها به دست تو جان می‌گیرند چه کاهی باشند چه سپید

---------------------------------

یادداشت از مجتبی جان‌نثاری

---------------------------------

سه شنبه 17 مرداد 1391  1:04 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها