«مرصاد» به روایت شفیع شکوهی
اسیری که در مرصاد آزاد شد
خبرگزاری فارس: میدونستم قراره همین روزا حمله کنن. برای همین به ظاهر خودم رو طرفدارشون نشن دادم تا بیام خودم رو تسلیم کنم.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، آنچه پیش روی شماست روایتی است از عملیات غرور آفرین مرصاد در مرداد 1367 به نقل از رزمنده ای که خود مستقیما در میدان نبرد حضور داشته است.
دو ظهر رادیو اعلام کرد حضرت امام خمینی قطعنامه 598 را قبول کرده است. ما ناراحت شدیم و گریه کردیم. ولی چون این تصمیم از جانب امام بود، حرفی نزدیم و چون و چرا نکردیم. چند روز بعد از طرف فرماندهی دستور داده شد وسایلمان را جمع کنیم و به اهواز برویم.
ما هم همه چیز را بار کمپرسی، مینیبوس و تویوتا کردیم. آقای اکرمی آن روزها به علت شیمیایی شدنش و ترکشی که به مچ پایش خورده بود به اردبیل برگشت تا مداوا شود.
از آنجا حرکت کردیم. پنج عصر از کرمانشاه که میگذشتیم، در سه راه اسلامآباد، متوجه شدیم مردم در تب و تاباند. با آبی که در کنار جاده بود وضو گرفتیم، نماز خواندیم و به راهمان ادامه دادیم. دوازده نیمه شب خودمان را به ترابری لشکر در اهواز رساندیم و شام خوردیم.
ساعت یک شب، هفت هشت تا ماشین به آنجا آمدند. وقتی نگه داشتند محسن رضایی، امین شریعتی، رحیم صفوی و تعدادی از فرماندهان پیاده شدند. با آقای محسن رضایی سلام و علیک کردیم و با هم دست دادیم. آنها به اتاق امین شریعتی رفتند. رحیم نوعی اقدم ما را که دید پرسید: «از کدوم مسیر اومدین؟»
گفتیم: «سه راه اسلام آباد»
گفت: «چه خبر بود؟»
گفتیم: «مردم داشتن به خاطر بمبارون از شهرها بیرون میرفتن.»
خندید و گفت: «نه اینطوریام نیست. منافقا حمله کردن.»
به تته پته افتادیم.
ادامه داد: «حدود هفت شب به اونجا رسیدن.» بعد رو به بچهها گفت: «برین امشب رو استراحت کنین. صبح باهاتون کار دارم.»
شب را همان جا خوابیدیم. صبح اول وقت رفتم سراغ آقا رحیم و گفتم: «چی کار باید بکنیم؟» نامهای نوشت و گفت: «سریع میرین پادگان شهید باکری توی دزفول. مهمات تحویل میگیرین و همه رو بار ماشینا میکنین و میبرین به مدرسهای که نشونیش رو تو این کاغذ نوشتم.
تو کرمانشاهه. خودش و آقای کبیری میخواستند با هلیکوپتر بروند.
ما حرکت کردیم. فرصت نشد غذا بخوریم. از تدارکات جیره غذایی گرفتیم و توی راه پشت ماشینها با هم قسمت کردیم و خوردیم.
در کرمانشاه آر. پی. جی، موشک آر. پی. جی و مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. گفتند باید از راه بهبهان برویم.
من قبلا بیراههای را سمت خرمآباد پیدا کرده بودم. نیازی نبود از داخل بهبهان برویم. از پل دختر که میپیچیدی، میرفت به طرف سه راه اسلاماباد و آنجا دیگر مسدود بود.
منافقها تا بیست و پنج کیلومتری کرمانشاه آمده بودند و در مقر شهید احد مقیمی، که قرارگاه لشکرمان بود، با دژبانهایمان درگیر شده بودند.
از میانبر رفتیم و سه ساعتی جلو افتادیم. وقتی به بیستون رسیدیم اوضاع به هم ریخته بود. راهی برای حرکت ماشینها وجود نداشت. مردم کرمانشاه آن اطراف پراکنده شده بودند. بوق زدیم و به سختی از بینشان راه باز کردیم و رد شدیم. رفتیم و آقای کبیری و بچهها را پیدا کردیم. به همراه آنها حرکت کردیم و موقعیت شهید مقیمی را دور زدیم و رو به روی روستای حسنآباد رسیدیم که مقر منافقها بود.
قرار شد شب عملیات شود. ساعت هشت که هوا کمی تاریک شده بود آقا امین به ما گفت: «برین جلو ببینین چه خبره؟»
کمی جلو رفتیم و برگشتیم. هیچ خبری نبود. در آن لحظه، یکی از بچهها گفت: «یه نور اون طرف روشن شد.»
من با دوربین مادون سبز نگاه میکردم. منور برایمان علامت خوبی بود. جلوتر به یکی برخوردیم که کنار تختهسنگی نشسته بود. پشتش به ما بود. ایست دادیم. به آرامی بلند شد و به طرف ما چرخید. گروهبان دوم بود. وقتی مشخصاتش را پرسیدیم، فهمیدیم ایرانی است و در حمله حاج عمران اسیر شده و بعد از دو سال و نیم به منافقها ملحق شده.
او را برداشتیم و عقب آمدیم. به او گفتم: «چرا رفتی سراغ اونا؟»
گفت: «میدونستم قراره همین روزا حمله کنن. برای همین به ظاهر خودم رو طرفدارشون نشن دادم تا بیام خودم رو تسلیم کنم. ماشینم رو هم دور از اینجا ول کردم.»
پرسیدم: «چند نفرین؟»
گفت: «نمیدونم.»
گفتم: «از کجا اومدین؟»
گفت: «پاتاق و اسلاماباد و همون طرفا.»
پرسیدم: «هدفتون از این حمله چی بود؟»
گفت: «نمیدونم. ولی گفتن باید بریم کرمانشاه و بجنگیم. از اونجا هم سه روز بعد توی تهران همدیگه رو ملاقات میکنیم.» او را به حفاظت اطلاعات تحویل دادیم.
طرفهای ظهر روز بعد در دشت حسنآباد یازده هلیکوپتر در آسمان دیده شدند. دو تا کبری جلو بودند و چهار تا شنوک پشت آنها.
این ردیف عینا در عقب هم تکرار شده بود. دو تا گردان خیبر و بدر از لشکر ولیعصر کرمانشاه را هلیبرن کردند.
آقا امین گفت: «شفیع برو سراغ اونا و فرمانده گرداناشون رو بیار.»
سوار موتور شدم. از تپه مانندی پایین رفتم و به آنها رسیدم. خودم را به آنها معرفی کردم و گفتم بیایند بالا. فرماندهها آمدند. حفاظت اطلاعات و اداره اطلاعات تیپی به نام امام زمان (عج) تشکیل داده بودند و از تنگه احد مقیمی شروع به پیشروی کرده بودند. به این ترتیب، عملیات مرصاد حول و حوش ساعت یازده شروع شد. هیچ آتش عقبهای نداشتیم و همه روی تپهای ایستاده بودیم و منافقها ما را میدیدند. نیروها برای حمله به راه افتادند. فرماندهان تیپ هم از همان ارتفاع نیروها را هدایت میکردند.
دوازده و نیم بود که آقای کبیری گفت: «بد نیست برین از جلو یه ماشین گیر بیارین.»
سوار موتور شدیم و با محبوب تیزپا به آنجاها سرک کشیدیم. یک تویوتای دو کابینه میتسوبیشی پیدا کردیم و آوردیم. از طرف اطلاعات آن را به آقای کبیری هدیه دادیم. او هم آن را به رحیم نوعی اقدم داد.
چپ و راست جاده پر بود از جنازه منافقها، همان طرفها یک روستایی آمد و اتاقی را نشانمان داد و گفت: «اونجا چند تا دختر قایم شدن.»
یکی از بچهها را برداشتم. اسلحههایمان را مسلح کردیم و رفتیم سراغشان.
وارد اتاق که شدیم، چشممان به هفت تا دختر افتاد که لباس چریکی تنشان بود. دو سه نفر مرده بودند و دهان چند تایشان کف کرده بود. معلوم بود دقایقی پیش قرص سیانور خوردهاند. جنازهها بو گرفته بود. زود برگشتیم.
باز یکی از روستاییها آمد و گفت: «هفت هشت نفر از منافقا جایی جمع شدن.»
رفتیم سر وقتشان. چند نفر دستهجمعی با سیانور خودکشی کرده بودند. سه دختر و نه پسر، دایره وار کنار هم خوابیده بودند. سرهایشان به هم نزدیک بود و پاهایشان از هم باز. چیزی شبیه ستاره درست کرده بودند.
بیشترشان لباسهای جالبی داشتند. بچهها بعضی از لباسهای آنها را برداشتند. کنسرو و کمپوتهای جورواجوری توی کولههایشان بود که تا به آن روز ما بعضی از آن کمپوتها را به چشم ندیده بودیم. از کمپوتها تا جایی که توانستیم خوردیم. بنزین ماشینهایشان هم سوپر بود. کمی از آن بنزین را که توی موتورم ریختم، حس کردم سرعت موتور بیشتر شده. کمی که گاز دادم، کنترل موتور از دستم خارج شد.
سه روز بعد آقای کبیری دستور داد به کرمانشاه برگردیم. از کرمانشاه هم تیپ به اردبیل برگشت.
در اردبیل به سر کارم در شهرداری برگشتم. خانوادهام که خیالشان کمی از بابت من راحت شده بود، برایم آستین بالا زدند. سال 1370 ازدواج کردم. یک سال بعد اولین فرزندم، که دختر بود، به دنیا آمد.
همین سال در مسابقات دو میدانی، در پرتاب نیزه و وزنه، اول شدم و در پرتاب دیسک هم دوم. برای همین به عنوان عضو تیم استانی برای شرکت در مسابقات قهرامنی کشور به تهران رفتیم.
روز مسابقه در کلاس اف 8، در هر سه پرتاب (نیزه، وزنه و دیسک) مدال طلا گرفتم و برای تیم ملی انتخاب شدم.
سال 1993، که قرار بود مسابقات قهرمانی مجروحان جنگی جهان با حضور نود و هشت کشور در استوک مندویل انگلستان برگزار شود، من هم برای شرکت در اردوی آمادگی این مسابقه دعوت شدم. هر سه رکورد ورودی را به دست آوردم و انتخاب شدم.
مسابقات پانزده روزه بود و بیست و نه نفر از کشورهای مختلف پرتاب کننده بودند. در هر دو پرتاب (وزنه و دیسک) مدال طلا گرفتم.
برگزاری رشته پرتاب نیزه مصادف شد با روزهای آخر مسابقه و اهدای جوایز سایر رشتههای ورزشی. در اولین پرتابم هنگام اعطای مدال تیم شنا صدای پخش سرود جمهوری اسلامی ایران را که شنیدم نیزهام را زمین زدم و به احترام سرود سر جایم ایستادم. در پرتاب دوم هم سرود کشور میزبان پخش شد و من باز همان کار را انجام دادم. داوران انگلیسی هم به احترام سرود بلند شدند. بعد از تمام شدن سرود نیزهام را پرتاب کردم. در پرتاب سوم سرود رژیم صهیونیستی پخش شد و من بیاعتنا به آن با فریاد «یا علی» رکورد دنیا را زدم و مدال طلا را گرفتم. این برخوردم به عنوان اقدام سمبولیک در مطبوعات منعکس شد. به همین علت، هدیهای از طرف کشور میزبان به من دادند. در همین مسابقات توانستم با کسب سه مدال طلا اول شوم و حریفانی از کشورهای انگلیس و آمریکا، بعد از من، در سکوهای دوم و سوم قرار گرفتند.
سال 1995، در مسابقات جهانی رشتههای موردنظر در آلمان شرکت کردم. اما به علت نداشتن تمرینهای مناسب مصدوم شدم و یک پزشک آلمانی به من گفت تا پنج سال نباید از بازویم کار بکشم. برای همین هم با دنیای ورزش حرفهای خداحافظی کردم؛ همانطور که روزی با دنیای جنگ خداحافظی کرده بودم.
پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (59)
انتهای پیام/