يادم هست كه يكي از همين جوانها نامش مراد بود. مادربزرگ يك بار به او هم گفت: مرادجان، ننه، خدا مراد دل تو رو هم ميده. غصه نخور.
با خودم ميگفتم: اين مادر بزرگ ما هم حالش خوب نيست. به مراد هم ميگه مراد دل بگيري. اين كه خودش مراده.
مراد دل عزيز، مرادجان، من بعدها كه مادربزرگ رفت و جوانهاي فاميل هم بامراد يا بيمراد شدند، فهميدم كه مراد دل چيست.
فهميدم كه وقتي ميگويند زندگي بر وفق مراد هست يا نيست، يعني چه؟
فهميدم، آهي كه خيليها بعد از اين سوال ميكشند، چه معنايي دارد. البته بعدها ديگر مراد را نديدم. همان جوان فاميل را ميگويم. البته بعدها تو را هم نديدم و هنوز كه هنوز است نميدانم زندگيام بر وفق مراد هست يا نيست ـ من هم هنوز گاهي آه ميكشم ـ اما يك چيز را ميدانم و آن اين كه اين روزها و اين سالها آدمها خيلي با مراد دل و زندگي بر وفق مراد حال نميكنند.
اين روزها و اين سالها تو انگار كم پيدا شدهاي. خيلي وقت است كه سراغي از تو ندارم. نميدانم شايد تو هم پير شدهاي و ديگر ناي آمدن پيش ما را نداري.
شايد گوشهاي كز كردهاي و از اين كه كسي صدايت نميزند، ناراحتي. حالا ديگر به نسبت آن وقتها كه مادربزرگ مدام ورد زبانش مراد بود و تو هم عين يك غلام حلقه بهگوش انگار، هميشه حي و حاضر بودي، كمتر سر و كلهات پيدا ميشود.
اين را از اينجا ميفهمم كه آن وقتها جوانهاي فاميل هي ميآمدند و دست مادربزرگ را ميبوسيدند و ميگفتند: خدا نگهت داره ننه، ما به مراد دلمون رسيديم. حالا مادربزرگ نيست. ما بزرگ شدهايم و مرادها و آرزوهامان هم آنقدر بزرگ شده كه ديگر از دست هيچ مادر بزرگي كاري بر نميآيد.
حالا تو نيستي و خيليها كه زندگيشان براساس بودن تو تنظيم شده بود زندگيشان بر وفق نيست. حالا زندگي بر وفق مراد نيست مرادخان.
يادش بخير، وقتي تو بيشتر پيش ما ميآمدي دستان ما از زندگي پرتر بود. دلمان جوانتر بود. حالا ما پيرتر شدهايم و زندگي راه خود را ميرود.
زندگي با تو هم انگار ناسازگارتر شده است. ديگر دوره، دوره مراد نيست. جوانهاي ما هم انگار ديگر با تو حال نميكنند.
حالا آرزو جاي مراد را گرفته است. حالا كمتر ميگويند: برو كه خدا مراد دلت را بدهد. حالا ميگويند: برو كه خدا روزيات را جاي ديگر حواله كند.
مرادخان، يادم هست كه تو هم مثل مردهاي قديم زياد اهل پرچانگي نبودي. مرد عمل بودي. پس، زياده عرضي نيست. هر جا هستي مراقب دلهاي ما باش.
صولت فروتن