0

گفتگو با مردي كه بهترين سال‌هاي عمرش را در زندان بود

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

گفتگو با مردي كه بهترين سال‌هاي عمرش را در زندان بود

گفتگو با مردي كه بهترين سال‌هاي عمرش را در زندان بودسال‌هاي جواني شايد بهترين دوران زندگي هر فردي باشد اما جواد كسي است كه به گفته خودش آن سال‌ها را تباه كرده است
.

او اكنون 42 ساله است و سابقه 4 سال زندان دارد. جواد در گفتگويي كوتاه داستان زندگي‌اش را تعريف مي‌كند.

چه شد كه به زندان افتادي؟

به خاطر رفيق‌بازي. سربازي‌ام تمام شده بود و بيكار بودم. از صبح تا شب با بچه‌هاي محله‌ كه آنها هم وضعيتي شبيه به خودم داشتند، مي‌گشتم و وقتم را تلف مي‌كردم. آن زمان فكر مي‌كردم دوستاني كه دارم بهترين رفقاي دنيا هستند. ما اهل خلاف نبوديم نه موادي در كار بود و نه مشروب و نه مزاحمت‌هاي خياباني فقط سر كوچه مي‌نشستيم و با هم حرف مي‌زديم و بعضي وقت‌ها هم به گردش و تفريح مي‌رفتيم.

اگر خلافي در ميان نبود پس چرا سر و كارت به زندان افتاد؟

يك روز رفته بوديم فرحزاد.خيلي به ما خوش گذشت و داشتيم برمي‌گشتيم كه يكي از دوستانم با 2 موتور سوار دعوايش شد. راننده موتور براثر بي‌احتياطي نزديك بود به دوستم بزند، او هم حرف ركيكي زد و دعوا شروع شد. من و رفيق ديگرم كه نمي‌توانستيم فقط شاهد باشيم به هواداري دوستمان وارد درگيري شديم و من از چاقو استفاده كردم.

‌ قتل؟

نه ولي ترك‌نشين موتور بدجوري زخمي شد در واقع شانس آوردم كه زنده ماند. من به زندان و پرداخت ديه محكوم شدم، البته بيشتر مدتي را كه در حبس بودم به خاطر نداشتن پول ديه بود.

خانواده‌ات تو را كمك نكردند يا نتوانستند پول ديه را جور كنند؟

هر دوي ما وضع مالي خوبي نداشتيم. پدرم آنقدر پول درمي‌آورد كه مي‌توانست خرج خورد و خوراكمان را بدهد و كمي هم لباس و وسايل ضروري ديگر را بخرد، در واقع او هيچ پس‌انداز ديگري نداشت اما مي‌توانست از آنهايي كه مي‌شناخت قرض بگيرد.

چرا اين كار را نكرد؟

خيلي از دستم ناراحت بود او هميشه به من غر مي‌زد و مي‌گفت سر كوچه نشستن براي كسي آب و نان نمي‌شود و هميشه نصيحتم مي‌كرد دور دوستانم را خط بكشم و دنبال كار بگردم، وقتي هم آن اتفاق افتاد گفت بايد تاوانش را پس بدهم. البته مادرم خيلي اصرار مي‌كرد هر طور شده مرا از زندان بيرون بياورد ولي به او هم مي‌گفت نمي‌تواند زير دين مردم برود و خودش را بدهكار كند.

بالاخره چطور آزاد شدي؟

پدرم از صاحبكارش وام گرفت. بخشي از ديه را هم با پس‌انداز خودش جور كرد و كمي هم از دوستش قرض گرفت.

دوستان خودت هيچ كمكي به تو نكردند؟

آنها از همان شب حادثه خودشان را كنار كشيدند. انگار نه انگار كه من به خاطر رفاقت با آنها در حبس بودم اصلا سراغي از من نگرفتند حتي يكي دو باري هم كه خودم به آنها تلفن زدم، خيلي سر سنگين برخورد كردند.

بالاخره تو از زندان بيرون آمدي.كمي درباره آن دوران توضيح بده.

وقتي آزاد شدم، آنقدر شرمنده خانواده‌ام بودم كه رويم نمي‌شد در چشمانشان نگاه كنم. آرام و سر به زير شده بودم و پدرم برايم دنبال كار مي‌گشت. خودم هم البته خيلي دوست داشتم هر چه زودتر شغلي پيدا كنم و بدهي‌هاي پدرم را بپردازم. تا قبل از زندان فكر مي‌كردم بايد شغلي پشت ميزي براي خودم دست و پا كنم ولي بعد از آزادي نظرم عوض شده بود براي همين وقتي در يك سوپرماركت برايم كار پيدا شد با جان و دل قبول كردم.

در آن مغازه چه مي‌كردي؟

چون سابقه زندان داشتم، صاحب سوپر ماركت اعتماد زيادي به من نداشت و اجازه نمي‌داد پشت دخل بروم و كارهاي جزئي انجام مي‌دادم، كف مغازه را تي مي‌كشيدم،بارها را جا به جا مي‌كردم و براي چند مشتري مسن جنس‌هايشان را مي‌بردم. آن موقع اين طور نبود كه همه مغازه‌ها پيك داشته باشند و ما فقط براي مشترياني كه سن و سالشان بالا بود اين نوع خدمات را انجام مي‌داديم.

چه مدت آنجا ماندي و بعدش كجا رفتي؟

يك سال بيشتر نماندم، بعدش صاحب مغازه عذرم را خواست، چون پسر خودش از سربازي برگشته بود و مي‌توانست كمكش كند. اين بار به يك جگركي رفتم و البته چون رضايت‌نامه صاحب سوپرماركت دستم بود، زودتر به من اعتماد كردند. حدود يك سال و نيم هم آنجا بودم تا اين كه در يك مرغداري برايم كار پيدا شد و چون حقوقش بيشتر بود، ترجيح دادم به آنجا بروم. مرغداري بيرون تهران بود، نزديكي شهريار و براي اين كه هر روز اين مسير را نروم، اجازه گرفتم شب‌ها پيش نگهبان بمانم و فقط آخر هفته‌ها به خانه برمي‌گشتم.

متاهل هستي و بچه هم داري. چطور ازدواج كردي؟

با دختر سركارگر همان مرغداري ازدواج كردم، البته از همان اول همه حقايق را گفتم تا بعدها مشكلي پيش نيايد. مدتي بعد از ازدواجم، پدرزنم خودش يك مرغداري كوچك راه انداخت و مرا به آنجا برد و حقوقم را بيشتر كرد من هم در كارم خبره شده و راه و چاه را ياد گرفته بودم.

هنوز هم در همان مرغداري هستي؟

پدر زنم خودش را بازنشسته كرده و الان بيشتر كارهاي آنجا را من انجام مي‌دهم و همين هم باعث شده وضع مالي‌ام بهتر شود و همسر و پسرم كم و كسري در زندگي‌شان نداشته باشند.

حالا كه به گذشته و دوران جواني‌ات نگاه مي‌كني چه احساسي داري؟

بهترين سال‌هاي زندگي‌ام را سر هيچ و پوچ تباه كردم اما باز هم خدا را شكر كه توانستم خودم را نجات بدهم و زندگي خوبي براي خودم بسازم.

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

جمعه 23 مهر 1389  6:45 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها