هر دو مرد با هم به راه افتادند؛ در حالي كه گاريهايشان پر از خاك بود. مرد اولي با لبخند به مرد دوم سلام كرد و گفت: «اي برادر! خاكها را براي چه كاري ميبري؟»
مرد دوم نفس عميقي كشيد و جواب سلام او را داد و گفت: «من كوزهگرم، برادر! ميخواهم با اين خاك كوزهاي بسازم تا در آن آب خنك نگهداري كنم و از نوشيدن آن لذت ببرم. راستي تو خاك را براي چه كاري لازم داري؟»
مرد اول جواب داد: «من ميخواهم با اين خاك در خانهام تنوري بسازم و در آن با آتش داغ و فروزان نانهاي گرم و خوشمزهاي بپزم و با لذت بخورم.»
2 مرد خنديدند و به راهشان ادامه دادند. پس از لحظهاي مرد اولي آهي كشيد و همان طور كه در فكر بود، گفت: «ميبيني برادر! هر دو خاك هستند، از جنس هم! اما اولي به كوزهاي براي نگهداري آب خنك تبديل ميشود و دومي به تنوري براي درستكردن نان داغ!»
مرد دوم گفت: «آري! درست ميگويي برادر، براستي كه تن ما نيز روزي به همين خاك بيجان تبديل ميشود، اما خدا كند كسي كه سالها بعد از خاك ما استفاده ميكند، از ما كوزهاي براي نگهداري آب خنك و گوارا بسازد، نه تنوري داغ و گرم كه آتشي فروزان را دربربگيرد.»
مرد اول حرف او را تاييد كرد و پس از خداحافظي راهش را جدا كرد و رفت.
مرد دوم هم هنگامي كه به خانهاش رسيد، ميخواست خاكها را خالي كند كه با تعجب ديد خاكها از لابهلاي شكافهاي گاري روي زمين ريخته و حتي يك ذره از آن هم باقي نمانده است.
مرد با خنده، سري تكان داد و گفت: «اي خاك بيچاره! تو كه طاقت تحمل آتش تنوري را در اين دنيا نداري، چطور ميخواهي آتش آن دنيا را تحمل كني! اينجا فرار كردي و رفتي، اما مطمئن باش كه در آنجا هيچ راه فراري نداري!»
فرشته رامشيني