0

درس هاي آموزنده از زندگي امام جواد(ع)

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

درس هاي آموزنده از زندگي امام جواد(ع)

محمد بن ريان گويد: مامون هر نيرنگى که داشت براى دنياطلبى امام جواد عليه السلام بکار برد ولى نتيجه اى نگرفت . چون درمانده شد و خواست دخترش را براى زفاف نزد حضرت بفرستد، دويست دختر از زيباترين کنيزان را خواست و به هر يک از آنان جامى که در آن گوهرى بود داد تا وقت حضرت به کرسى دامادى نشيند به او تقديم کنند اما امام عليه السلام به آنها توجهى نکرد.

مردى آوازه خوان و تارزن را که مخارق نام داشت و از ريش بسيار بلندى برخوردار بود طلبيد و از او خواست تا کارى کند که امام جواد عليه السلام به امور دنيوى سرگرم شود.

مخارق گفت: اگر آن حضرت مشغول کارى از امور دنيا باشد من او را آن گونه که بخواهى به سوى دنيا مى کشانم . سپس در برابر امام عليه السلام نشست و از خود صداى الاغ در آورد و بعد از آن ساز مى زد و آواز مى خواند و امام عليه السلام به او توجهى نداشت و به راست و چپ هم نگاه نمى کرد اما وقتى حضرت ديد آن بى حيا ادامه مى دهد سرش را به جانب او بلند کرد و فرياد زد: اتق اللّه يا ذا العثنون (از خدا بترس اى ريش بلند)

مخارق از فرياد امام عليه السلام آنچنان وحشت زده شد که ساز و ضرب از دستش افتاد و تا آخر عمر دست او بهبوده نيافت .

راه تنگ نبود تا من با رفتم آن را وسيع کنم و گناهى هم نکرده ام که بترسم گمانم اين بود که تو به کسى که جرمى نکرده است آزارى نمى رسانى

مامون از حال او پرسيد، جواب داد هنگامى که آن حضرت بر سرم فرياد کشيد آنچنان وحشت زده شدم که هيچگاه اين حالت از وجودم بر طرف نمى شود.

 

کمک به گرفتاران

فردى بيکار بوده و دنبال کار مى گشت ، به فکرش رسيد از امام جواد عليه السلام بخواهد تا براى او کارى انجام دهد، از اين رو به اباهاشم داود بن قاسم گفت : وقتى نزد امام عليه السلام رفتى از او بخواه مرا به کارى گمارد. من هم وقتى به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم خواستم در اين باره با او صحبت کنم که ديدم غذا مى خورد و گروهى نيز نزد او هستند و نشد سخنى بگويم .

امام جواد (ع)

امام عليه السلام فرمود: اى ابا هاشم ! بيا غذا بخور و مقدارى غذا نزد من گذارد، آنگاه بدون آنکه من سؤ ال کنم فرمود: اى غلام ! ساربانى را که ابا هاشم آورده است نزد خود نگهدار.  

 

شيوه سخن گفتن

روزى مامون به قصد شکار بيرون آمد و با جاه و جلال سلطانى عبور مى کرد، عده اى از بچه ها در راه بازى مى کردند و امام جواد عليه السلام هم که حدود يازده سال داشت در کنار آنها ايستاده بود. بچه ها که چشمشان به مامون و اطرافيانش افتاد از ترس فرار کردند اما آن حضرت از جاى خود حرکت نکرد.

مامون به او نزديک شد و با يک نگاه آثار متانت و بزرگى را در چهره او مشاهده کرد. آنگاه به او گفت : چرا مانند بچه هاى ديگر فرار نکردى ؟

حضرت جواب داد: راه تنگ نبود تا من با رفتم آن را وسيع کنم و گناهى هم نکرده ام که بترسم گمانم اين بود که تو به کسى که جرمى نکرده است آزارى نمى رسانى .

مامون از سخنان شيواى او در شگفتى فرو رفت و گفت : اسم تو چيست ؟

حضرت پاسخ داد: محمد.

مامون : فرزند على بن موسى الرضا عليه السلام .

مامون از خداوند براى پدرش که خود او را به شهادت رسانده بود طلب رحمت کرد و به راه خود ادامه داد.

 بخش عترت و سيره تبيان


 منبع : سايت انديشه صادقين(ع) 

عالم محضر خداست درمحضر خدا گناه نکنید حضرت امام (ره)

پنج شنبه 11 خرداد 1391  2:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها