معجزات و كرامات به اذن خداوند سبحان از نشانه هاي ائمه معصومين (ع) است .
نمود معجزات و كرامات ائمه اطهار(ع) از آغاز دوره امامت امام جواد(ع) به بعد در زندگي و سيره معصومين (ع) از جايگاه ويژه اي برخوردار است؛ چرا كه محدوديت شديد ائمه در اين دوره از سوي مخالفين و ظهور فرقه ها و نحله هاي گوناگون موجب گشت تا امام جواد (ع) و ائمه پس از او براي اثبات حقانيت و امامت خويش بيش از ائمه قبل، از قدرتي كه خداوند سبحان در اين خصوص به آنها عطا كرده بود استفاده كنند.
شهادت عصا بر امامت
قاضى يحيى بن اکثم که از دشمنان سرسخت اهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام و مال دنيا بود مى گويد:
روزى داخل شدم که قبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را زيارت کنم ، امام جواد عليه السلام را ديدم که با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره کردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : ميخواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم ، امام فرمود: من پاسخ آنرا بدون آنکه سؤ الت را بر زبان آورى مى گويم ، تو مى خواهى سؤ ال کنى ، امام کيست ؟
گفتم : آرى به خدا سوگند سؤ الم همين است .
فرمود: منم
گفتم : نشانه يى بر اين مدعا دارى ؟
در اين هنگام عصايى که در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :
ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .
همانا مولاى من حجت خدا و امام اين زمان است(1).
برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعد دست مرا گرفت از کنار ماءمون زندان عبور داد در حاليکه مرا مى ديدند، ليکن ياراى صحبت کردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا که براى هميشه نه دست ماءمون به تو برسد و نه دست تو به او
نجات همسايه
على جرير مى گويد: در نزد امام جواد عليه السلام نشسته بودم ، گوسفندى از خانه امام گم شده بود يکى از همسايگان را به اتهام دزدى کشان کشان به پيش آن حضرت آوردند، فرمود: واى بر شما از همسايه ما دست برداريد، گوسفند را او ندزديده الان گوسفند در فلان خانه است برويد و گوسفند را بگيريد. رفتند گوسفند را در همان خانه يافتند و صاحب خانه را گرفته ، زدند و لباسش را پاره کردند، اما او گوسفند ياد مى کرد که گوسفند را ندزديده است ، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما بر اين شخص ستم کرده ايد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته ، آنگاه امام عليه السلام آن مرد را به نزد فراخواندند و براى دلجويى و جبران خسارت لباسش مبلغى به او بخشيدند(2)
آزاد شدن اباصلت از زندان
اباصلت هروى مى گويد: وقتى که در حضور حضرت رضا عليه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
اى اباصلت: به قبه هارونيه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاک بياور، حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاک آوردم . امام عليه السلام خاک طرف در قبه را يعنى پشت سر هارون را گرفت ، بوکرد و ريخت ، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر کنند سنگى ظاهر خواهد شد که اگر تمام کلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بکنند سپس خاک طرف بالا سر و پايين پاى گور را گرفت و بوئيد همان سخن را فرمود، آنگاه خاک پيش روى او را گرفت و فرمود: تربت من در پيش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهيه خواهند کرد هنگاميکه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمايند، آنگاه زمين را بشکافند و اگر امتناع کردند و خواستند لحدى براى من ترتيب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و يکجوجب قرار دهند که از آن پس خدا به اندازه اى که بخواهد آن را وسيع گرداند.
در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من به چشمم مى رسد! اين دعائى که به تو مى آموزم بخوان ابى جريان پيدا مى کند چنانچه همه لحد را فرا مى گيرد و ماهيان کوچکى در آن آب پيدا مى شود بعد از آن نانى به که به تو مى دهم ريز کرده در ميان آن آب بريز ماهيان ريزه هاى نان را مى خورند تا چيزى از آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پيدا مى شود و همه آن ماهيان کوچک را مى بلعد چنانچه اثرى از آن ماهيان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپديد مى شود در آن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى ديگر که به تو مى آموزم بخوان آب خشک مى شود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود. البته همه اين دستورات را در حضور ماءمون انجام خواهى داد. پس از شهادت امام رضا عليه السلام به وصيت مذکور عمل شد.
سپس ماءمون از اباصلت درخواست کرد که آن دعائى را که خواندى و آن همه آثار به ظهور رسيد به من بياموز اباصلت نقل مى کند گفتم : به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گرديد، راست گفتم ليکن ماءمون باور نکرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجير بستند(3).
حضرت رضا عليه السلام دفن شد و من مدت يک سال در زندان بسر بردم .پس از يک سال از تنگناى زندان و بيدار خوابى شبها به ستوه آمدم ، دعائى خواندم و براى آزادى خويش به محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا کردم به برکات آل محمد گشايش در کار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفر عليه السلام منجى گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى ؟
عرض کردم : به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود: برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعد دست مرا گرفت از کنار ماءمون زندان عبور داد در حالي که مرا مى ديدند، ليکن ياراى صحبت کردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا که براى هميشه نه دست مامون به تو برسد و نه دست تو به او.(4)
سرانجام گستاخى
محمد بن زکريا مى گويد: مامون هر نيرنگى که داشت براى امام جواد عليه السلام بکار برد (تا آن حضرت را آلوده و دنياطلب نشان دهد) ولى چيزى دستگيرش نشد چون عاجز شد و خواست دخترش را براى زفاف حضرت فرستد – دستور داد – دويست دختر از زيباترين کنيزان را خواسته به هر يک از آنان جامى که در آن گوهرى بود بدهند که حضرت در کرسى دامادى مى نشيند در پيشش دارند – و چنانکه دستور داده بود کردند – لکن امام به آنها توجهى نکرد.
مردى بود بنام مخارق که آوازه خوان ، تارزن و ضربگير بود و ريش درازى داشت ماءمون او را دعوت کرد.
مخارق گفت : يا اميرالمؤمنين اگر امام جواد عليه السلام مشغول کارى از امور دنيا باشد همانطوريکه تو مى خواهى او را به دنيا مشغول مى کنم . سپس در برابر امام جواد عليه السلام نشست و آوازى شروع کرد که اهل خانه دورش جمع شدند و شروع کرد به ساز زدن و آواز خواندن ، ساعتى ادامه داد.
چون امام جواد عليه السلام بر من فرياد زد دهشتى به من دست داد که هرگز از آن بهبود پيدا نمى کنم
امام جواد عليه السلام به او اعتنايى نمى فرمودند و به راست و چپ هم نگان نمى کرد سپس سرش را به طرف او بلند کرد و فرمود:
اى دراز ريش از خدا بترس ، ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى که مرد دستش کار نمى کرد.
ماءمون از حال او پرسيد جواب داد:
چون امام جواد عليه السلام بر من فرياد زد دهشتى به من دست داد که هرگز از آن بهبود پيدا نمى کنم. (5)
صله شاعر ولائى
جابربن يزيد مى گويد: روزى به خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب شدم و از حاجتم به او شکايت کردم .
فرمود: اى جابر در نزد ما درهمى نيست ، پس از فاصله کوتاهى کميت (شاعر نامى اهل بيت ) وارد شد و به امام جواد عليه السلام عرض کرد فدايت شوم آيا اجازه مى فرمائيد براى شما قصيده اى بخوانم ؟ امام على عليه السلام فرمودند بخوان . کميت قصيده اش را براى امام عليه السلام خواند.
امام عليه السلام فرمود:
اى غلام از آن اتاق بدره اى (کيسه اى حاوى ده هزار درهم ) بياور و به کميت بده . غلام آورد و داد.
پس کميت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده اى ديگر بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان . پس او قصيده ديگرش را خواند.
و امام عليه السلام فرمود: اى غلام از آن اتاق بدره اى بياور و به کميت بده ، غلام آورد و به کميت داد.
کميت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده سوم را بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان و او خواند.
امام عليه السلام به غلام دستور داد از آن اتاق بدره اى بياور و به کميت بده.
آنگاه کميت گفت: به خدا سوگند براى خواسته دنيوى شما را مدح نکردم و براى اين مدحم چيزى نمى خواهم ، مگر صله رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را و آن حقى که خداوند بر شما واجب کرد.
پس امام به کميت دعا کرد و به غلام فرمود آن کيسه ها را به جايشان برگردان .
جابر مى گويد: من در دلم چيزى احساس کردم که امام به من فرمود در نزد من درهمى نيست و امر کرد به کميت سى هزار درهم دادند امام فرمود:
اى جابر برخيز و داخل خانه شو، بلند شدم و به خانه داخل شدم ، ولى در در آن چيزى نيافتم و به سوى امام عليه السلام آمدم ، و آنگاه امام عليه السلام به من فرمود: اى جابر آنچه که ما از شما مخفى مى کنيم بيشتر از آن چيزى است که بر شما آشکار مى سازيم . سپس دستم را گرفت مرا به خانه داخل کرد، پس از آن به پايش زد انبوهى از طلا پيدا شد(6) فرمود: اين جابر به اين نگاه کن و به احدى مگر از افراد موثق از برادران دينى خود خبر مده ؛ همانا خداوند ما را بر آنچه اراده کنيم قادر ساخته است. (7)
شفاى چشم
محمدبن ميمون مى گويد: من در مکه همره امام رضا عليه السلام بودم به حضرت عرض کردم : من مى خواهم به مدينه بروم ، نامه اى بنويس به ابى جعفر عليه السلام ببرم امام رضا عليه السلام تبسم فرمود و نامه اى نوشت .
به مدينه رفتم و چشمهايم درد داشت (و درست نمى ديد) به خانه امام رفتم نامه را دادم موفق – غلام امام – گفت سرنامه را بگشا و بازکن و در پيش روى امام بگير (چنان کردم ) سپس حضرت جواد عليه السلام به من فرمود: اى محمد حال چشمت چطور است؟
عرض کردم يا ابن رسول الله بيمار است و نور چشمم رفته همانطور که مشاهده مى فرمائيد.
آنگاه دستش را دراز کرد و بر چشم من کشيد بينائيم برگشت همانند سالمترين وضعيتى که بود شده بودم ، سپس دستها و پاهاى حضرت را بوسيدم و برگشتم در حاليکه بينا شده بودم و حضرت جواد عليه السلام در اين زمان کمتر از سه سال داشت.(8)
پىنوشتها:
1- فرازهايى از زيارت امام محمد تقى – مفاتيح الجنان ص 880,
2- شجاع الدين ابراهيمى .
3- اثبات الوصيه ، مسعودى ص 210 – عيون المعجزات – اصول کافى ج 1 ص 320 – ارشاد ص 318,
4- اثبات الوصيه ، ص 210,
5- مناقب ابن شهرآشوب – ج 4، ص 377
6- تحفة الازهار فى نسب انبياء الائمه الاطهار- دلائل الامامه ص 209
7- ارشاد مفيد ص 316,
8- دلائل الامامه ص 209,