0

این داستان را حتماً بخوانید!

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

این داستان را حتماً بخوانید!

 

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

مردمان

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 6 خرداد 1391  9:29 PM
تشکرات از این پست
farshon
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

اختلاف، نمک زندگی است!

 

  

 

با همسرتان اختلاف نظر دارید؟

اختلاف نظر پیش می آید. شما با همسرتان مخالفت می کنید و وقتی می فهمید نظر او در بسیاری از موارد با شما یکی نیست جا می خورید. این طبیعی است و در زندگی همه وجود دارد. در چنین مواقعی حرص و جوش نخورید چون اگر این مخالفت ها نباشند٬ با آدم آهنی هیچ فرقی ندارید. اختلاف نظر شما نه تنها چیز بدی نیست بلکه موجب صمیمیت و علاقه بیشتر شما به یکدیگر می شود.
مشاجره زن و شوهر معمولا بخاطر مسائل مالی٬ کارهای منزل٬ خانواده طرفین یا عقاید و باورهای آنهاست. گاهی اوقات موضوع اختلاف٬ مسائل ناچیزی و بی اهمیتی مانند غذا یا رنگ دیوار یک اتاق است. این مشاجرات بچه گانه با قرعه کشی یا یک شیر خط ساده حل می شوند. برای حل اختلاف نظرهای مهم تر و جدی تر باید بیشتر تلاش کرد. اگر نظرات موافق و مخالف را بنویسید یا نظر شخص سومی را جویا شوید٬ به خوبی می توانید هماهنگی را به زندگی مشترک خود که اکنون دچار اختلال شده است بازگردانید.
شیوه مخالفت زن و مرد با یکدیگر تفاوت دارد. آقایان ممکن است گاهی شیطنت کرده و عذرخواهی از همسر خود را به بعد موکول کنند. خانم ها معمولا زود به حرف می آیند و زبان به اعتراض و شکایت می گشایند تا زمانی که حرف خود را به کرسی بنشانند. این شیوه در طول تاریخ بسیار موثر بوده و توسط بسیاری از خانم ها به کار گرفته شده و نتیجه داشته است. البته ممکن است گاهی جای زن و مرد با هم عوض شود اما به ندرت پیش می آید که هر دو به یک شیوه یکسان مخالفت خود را نشان دهند.
اگر نمی توانید به توافق برسید٬ سازش بهترین راه حل است. برای عده ای از مردم کنار آمدن و سازش کردن با طرف مقابل بسیار لذت بخش است و طرفین را راضی می کند. برای عده ای دیگر سازش تنها یک راه حل معمولی است.
گاهی اوقات هیچ راه حلی پیدا نمی شود و زن و شوهر حتی با یکدیگر کنار هم نمی آیند. اینچاست که همان جمله کلیشه ای معروف به کار می آید: “قبول کنید که با هم اختلاف نظر دارید”. در این مرحله یکی از طرفین باید کمی کوتاه بیاید. شاید این تنها کاری است که از دست تان بر می آید. فرض کنید شما با همسرتان در مورد کف پوش آشپزخانه اختلاف دارید. هیچ کدام از شما هم حاضر نیستید کوتاه بیایید و حرف طرف مقابل را قبول کنید. در این شرایط زن و شوهر اگر نمی توانند به توافق برسند باید موضوع را به بعد موکول کنند به این امید که بتوانند با هم کنار بیایند.
بسیاری از زن و شوهرها لذت و هیجان اختلاف داشتن درباره یک مسئله را درک نمی کنند. با کمی شوخ طبعی و شادی و نشاط با موضوع برخورد کنید و سر به سر یکدیگر بگذارید. ببینید هر کس چقدر می تواند طاقت بیاورد. همه می دانند آشتی بعد از یک مشاجره چقدر لذت بخش است. وقتی زن و شوهر همه مشکلات را خیلی جدی نگیرند٬ زندگی مشترک آنها تقویت و مستحکم خواهد شد. کیست که دوست داشته باشد با یک زن / مرد عبوس٬ لجباز و همیشه حق به جانب زیر یک سقف زندگی کند؟ شاد و بشاش باشید. چه کسی می داند٬ شاید شخصیت آسوده و آرام شما موجب فرمانبرداری و تسلیم همسرتان در برابر خواسته ها و نیازهای شما شود.
سعی کنید هر از گاهی تسلیم خواسته های همسرتان شوید. هیچ چیز زیباتر از این نیست که او بداند شما آنقدر دوستش دارید که اجازه می دهید گاهی راه خودش را برود. اگر واقعا برای همسرتان مهم است که وسیله خاصی را در اتاق نشیمن قرار دهد – حتی اگر دکوراسیون اتاق را به هم می ریزد – شما کوتاه بیایید. اگر همسرتان هر ماه برای ثبت نام در کلاس مورد علاقه خود هزینه می کند٬ بگذارید راحت باشد. لذتی که به این طریق به همسرتان هدیه می کنید٬ به یک دنیا می ارزد. اینطور نیست؟ شاید؟! می توانید امتحان کنید و با چشم های خودتان ببینید.
یکی از خطرات تسلیم شدن و فرمانبرداری همیشگی در مقابل همسرتان این است که احتمال دارد او به یک فرد زورگو تبدیل شود. بجای تشکر از گیر ندادن و بی خیالی شما٬ بهانه ای برای زور گویی و سرکوب تان پیدا می کند. اگر همسرتان در چنین مسیری قرار گرفت بلافاصله و به آرامی او را متوجه رفتار خودش کنید تا بداند اگر بخواهد اینطور رفتار کند شما دیگر در برابر او تسلیم نخواهید شد. آدم های منطقی٬ رفتارشان را با دیگران هماهنگ می کنند و به زندگی مشترک خود ثبات ببخشند.
اختلاف٬ نمک زندگی است. فکر کنید اگر قرار بود همیشه شما و همسرتان هم رای و هم فکر بودید٬ زندگی تان چقدر کسل کننده می شد. با وجود اینکه طبیعی است گاهی با همسرتان اختلاف نظر پیدا کنید اما برای حفظ زندگی مشترک خود باید در برقراری تعادل بکوشید. فکر و عقیده خودتان را داشته باشید اما همسرتان را مجبور نکنید مثل شما فکر کند و همان احساسی را که شما دارید داشته باشد. ازدواج یک معامله دوطرفه است٬ سعی کنید عدالت را رعایت کنید تا هر دو شاد باشید!

منبع: .professorshouse.com

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

دوشنبه 15 خرداد 1391  10:30 AM
تشکرات از این پست
vimkey
vimkey
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1390 
تعداد پست ها : 277
محل سکونت : خراسان جنوبی
شنبه 10 تیر 1391  8:14 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ زاده نشده ولی پشیمان...

 
 
 
«الهام» به‌تازگی از تركیه به ایران بازگشته بود كه در یك مجلس عروسی با او آشنا شدم. الهام نسبت سببی با یكی از اقوام دور ما داشت. رفتار خودمانی و شاد او موجب شد تا آن شب همه حواسم به او باشد. خیلی دوست داشتم دلیل جدایی او از همسرش را بدانم.
 
 
 



 «الهام» به‌تازگی از تركیه به ایران بازگشته بود كه در یك مجلس عروسی با او آشنا شدم. الهام نسبت سببی با یكی از اقوام دور ما داشت. رفتار خودمانی و شاد او موجب شد تا آن شب همه حواسم به او باشد. خیلی دوست داشتم دلیل جدایی او از همسرش را بدانم. وقتی الهام متوجه شد كه من در یك شركت بین‌المللی مشغول به كار هستم به بهانه پرسیدن سؤالاتی درمورد شغلم سرصحبت را با من باز كرد. به‌طوری‌كه مادرش گفت: الهام جون چقدر سؤال می‌كنی؟ ایشون را خسته‌ كردی. من در پاسخ مادر الهام گفتم: نه اصلا! اتفاقا اگر كمكی از دستم برآید خوشحال می‌شوم انجام دهم و پس از آن شماره تلفنم را به مادر الهام دادم. 3روز بعد از آن دیدار بود كه تلفنم زنگ خورد و بلافاصله صدای الهام را شناختم. از آن پس‌ باز هم چندین‌بار به بهانه‌های مختلف زنگ زد و یك‌بار هم از طرف مادرش مرا دعوت به صرف شام كرد.

داستان واقعی: زاده نشده ولی پشیمان...
 
دیدارها ادامه داشت تا اینكه منجر به علاقه دو جانبه بین ما شد. چندماه بیشتر از آشنایی‌مان نمی‌گذشت كه به پیشنهاد الهام به عقد یكدیگر درآمدیم ولی هنوز خانواده من از این جریان باخبر نبودند. با شناختی كه از خانواده‌ام، به‌خصوص مادرم داشتم می‌دانستم كه با این ازدواج مخالفت خواهند كرد. بنابراین بهتر دیدم در این مورد فعلا سكوت كنم. در آپارتمانی كه متعلق به الهام بود زندگی می‌كردیم و بیشتر اوقاتمان در كنار هم می‌گذشت. من سر كار می‌رفتم و به ورزشم می‌رسیدم. الهام صبح‌ها تا نزدیك ظهر در خواب بود و تازه وقتی من از سركار برمی‌گشتم یعنی از غروب تا نزدیك صبح زندگی ما شروع می‌شد. عجیب بود كه الهام پر انرژی‌تر از روزها به كارها رسیدگی می‌كرد. وقتی اعتراض می‌كردم می‌گفت: من سال‌هاست كه به این گونه زندگی و شب‌زنده‌داری‌ها عادت كرده‌ام ضمن اینكه تو روزها سركار هستی و من نمی‌توانم با تو و در كنار تو باشم. به این دلیل شب‌ها را دوست دارم كه تو را بیشتر دركنارم می‌بینم. این عادت الهام در اوایل زندگی برایم عجیب بود و گاهی به شوخی به او می‌گفتم: جای روز و شبت عوض شده است. روزها می‌خوابی و شب‌ها،‌ شب‌زنده‌داری می‌كنی ولی به‌تدریج این موضوع برایم عادی شد و خودم هم همپای او شدم. الهام سیگار می‌كشید و اغلب كه به خانه می‌آمدم بوی سیگار آزارم می‌داد پنجره‌ها را باز می‌كردم  و اجازه نمی‌دادم كه الهام درحضور من سیگار بكشد او هم می‌گفت: باشه عزیزم آنقدر دوستت دارم كه حاضرم به خاطر تو سیگار هم نكشم. 

حالا دیگر خانواده‌ الهام در جریان زندگی مشترك ما قرار داشتند. ولی خانواده من هنوز اطلاعی از این ماجرا نداشتند. یك سالی گذشت وقتی یك شب وارد خانه شدم الهام و چندتن از دوستانش را مشغول كشیدن قلیان دیدم. اعتراض كردم و گفتم: مگه قرار نبود كه دیگر... نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: عزیزم چقدر سخت می‌گیری؟ قلیان كه سیگار نیست! اصلا هم دودش ضرری ندارد. یك بار امتحان كن خودت متوجه می‌شی. ولی من اعتراض كردم و با دلخوری گفتم: دود،‌ دوده هیچ فرقی نداره كه سیگار باشه یا قلیان!‌ آن شب گذشت و مدتی بعد دوباره الهام بساط قلیان را راه انداخت و این‌بار با التماس از من خواست كه یك‌بار امتحان كنم. به اصرار او پكی زدم ولی دچار سرگیجه و تهوع شدم. الهام با خنده گفت: عزیزم اولش همینطوره ولی بعد برات عادت می‌شه و كلی هم كیف می‌كنی. حالا دیگر دوستان الهام بیشتر پیش او می‌آمدند و من هم همپای غلیان كشیدن ‌آنها شدم. 

چندی بعد مادرم در اثر سكته قلبی از دنیا رفت. بعد از فوت مادرم ازدواج پنهانی و زندگی مشتركمان را علنی كردیم،خانواده‌‌ام به‌شدت با این موضوع مخالفت كردند ولی من اصلا گوشم بدهكار نبود و فقط الهام را می‌دیدم. خانواد‌ه‌ام به دلیل اینكه بدون اطلاع آنها پنهانی ازدواج كرده بودم مرا از خود طرد كردند. خواهر و برادرانم  دارای زندگی‌های مشترك خوب و مشاغل آبرومند و موفقی بودند و از اینكه من اینگونه عمل كرده بودم بسیار دلخور و سرشكسته به نظر می‌رسیدند به همین دلیل رابطه‌شان را با من قطع كردند. شب‌زنده‌داری‌های ما ادامه داشت و كم‌كم توتون قلیان تبدیل شد به مواد دیگری كه به قول الهام حال بیشتری بدهد. من هم شده بودم عضو ثابت جلسات و... حالا دیگر اغلب صبح‌ها خواب می‌ماندم و نمی‌توانستم به سركار بروم. به‌تدریج شغلم را از دست دادم و الهام كه از درآمد کارکرد سرمایه​اش زندگی را می‌گذراند، گفت: فدای سرت عزیزم مگه من مرده‌ام؟! خلاصه وارد یك دوره بیكاری و بیعاری و خواب و خوراك شدیم،‌ به‌تدریج ظاهرم شادابی و طراوت خود را از دست داد و دیگر درآمد الهام جوابگوی مصرف مواد ما نبود به‌خصوص حالا كه مصرفمان بیشتر هم شده بود. به توصیه او گاهی تعدادی از دوستانمان به منزل ما می‌آمدند و خود را می‌ساختند و از این طریق نفعی هم به ما می‌رسید. ولی پس از مدتی دوباره دچار مشكل شدیم چون علاوه بر مشكلات مالی كه در اثر اعتیاد گریبانگیر ما شده بود به‌تدریج حرمت خانواده‌ و حریم خانه هم دود می‌شد و به هوا می‌رفت. 

اغلب بوی مشمئزكننده دود و دم و عرق پا و بدن درهم می‌آمیخت و پذیرفتن این مسئله برای من بسیار سخت و دشوار بود. به همین دلیل هم به الهام گفتم: از امروز به بعد دیگه كسی حق نداره پاشو توی این خونه بگذاره. دیگه هرگز به كسی اجازه نمی‌دم كه خماری‌اش را به خونه ما بیاره و حرمت و بركت رو با خودش از خونه ببره!

عجیب بود كه الهام هیچ مخالفتی در برابر من نمی‌كرد و هرچه می‌گفتم می‌پذیرفت. فقط در آن لحظه چشمانش را ریز كرد و پك عمیقی به سیگارش زد و گفت: واقعا حیف تو نیست و نگاهش را به دوردست‌ها دوخت و زیرلب چیزی گفت كه من نشنیدم و متوجه منظورش نشدم.

بعد از مدتی از حرفی كه زده بودم پشیمان شدم ولی چاره‌ای نداشتم. به همین دلیل شروع كردم به خرده‌فروشی و پخش مواد. الهام وقتی مرا در آن حال دید پیشنهاد داد که خانه‌مان را بفروشیم. من اعتراض كردم و گفتم: بعدش كجا زندگی كنیم؟ الهام گفت: با مقداری از پول فروش خانه، جایی را رهن می‌كنیم و با بقیه‌اش هم یك مینی‌بوس می‌خریم تا بتوانی كار كنی. منتظر موافقت من هم نشد و خانه‌اش را فروخت. مینی‌بوسی خریدیم ولی من كه تجربه رانندگی با مینی‌بوس را نداشتم عملا از كار كردن با مینی‌بوس چیزی عایدمان نمی‌شد. مجبور شدیم مبلغی را كه برای رهن خانه پرداخت كرده بودیم پس بگیریم و از آن پس مینی‌بوس شد خانه متحرك ما...! از سختی‌های زندگی در آن نمی‌گویم و اینكه امنیت و آسایش نداشتیم و بدتر از آن اینكه به‌تدریج پولمان ته می‌كشید و دیگر نه شغلی داشتیم، نه خانه و نه وسیله‌ای كه بتوان تبدیل به پول كرد. ما بودیم و یك مینی‌بوس كه خانه و سقف بالای سرمان بود.

دوست و آشنایی هم نداشتیم كه به كمك او امیدوار باشیم. خانواده من كه به كلی منكر وجود من شده بودند و اسمی از من نمی‌آوردند. خانواده الهام هم به دلیل مشكلات مالی فراوان خودشان نیاز به كمك داشتند. دوباره به فكر خرده‌فروشی افتادم ولی این كار كفاف خرج زندگی‌مان را نمی‌داد. پس با فكر اینكه یك‌بار برای همیشه دست به انجام كاری بزرگ بزنم تا از این وضعیت خلاص شویم قبول كردم تا مقدار قابل توجهی مواد مخدر جابه‌جا كنم آن هم توسط یك واسطه كه نمی‌شناختم كیست و كجاست؟ با او در یك پارك قرار گذاشتیم و مواد را تحویل گرفتم و هنوز ساعتی نگذشته بود كه به دام ماموران مبارزه با مواد مخدر افتادم و راهی زندان شدم. بعد ازگرفتاری من،‌ مینی‌بوس هم توسط چند طلبكار مصادره شد و الهام دربه‌در خانه اقوام و من هم در زندان...!‌ چندماهی كه در زندان بودم فقط الهام بود كه به ملاقاتم می‌آمد. در یكی از همین روزها سرش را پایین انداخت و گفت: قبل از اینكه به زندان بیفتی می‌خواستم موضوعی را به تو بگویم، مكث كرد و سكوتش مرا به دلشوره انداخت. پرسیدم: چی شده؟ چی می‌خواستی بهم بگی؟ گفت: اول اینكه خانواده‌ات شنیده‌اند كه اینجا هستی و می‌خواهند كمكت كنند و بعد هم... در حالی‌كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: می‌خواستم بهت بگم كه داری پدر می‌شی! برای یك لحظه شرایطمان را فراموش كردم. خوشحال شدم. با خنده گفتم: جدی می‌گی؟ ولی ناگهان با یادآوری شرایطمان و اینكه در آن لحظه در كجا هستم لبخند بر لبانم یخ زد و با لحنی سرد گفتم: بیچاره اون بچه بینوا كه پدر و مادرش ماییم! سكوتی عمیق سایه‌اش را روی آرزوهایمان انداخت و با تلخی گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ می‌دونی كه او هم قبل از به دنیا آمدنش معتاد شده اون هم ناخواسته. الهام در حالی‌كه برق خاصی در چشمانش بود گفت: 5 ماهشه و خیلی هم بی‌قراری می‌كنه به‌خصوص وقت‌هایی كه من... جمله‌اش را ناتمام گذاشت و سرش را به زیر انداخت و بعد به گریه افتاد. الهام خمیده و گریان رفت و با رفتنش نقشی عمیق، از سیاهی و تلخی در ذهن من به جا گذاشت. 

آن روز به سختی از الهام دور شدم و مدام در فكر بودم كه سرنوشت این كودك معصوم چه خواهد شد؟ ماه بعد منتظر آمدن الهام بودم ولی به جای الهام مادرش كه سرتا پا سیاه پوشیده بود به دیدنم آمد و مقابلم نشست. با اشك پرسید: خوبی پسرم؟! ناگهان بدنم یخ كرد و شروع كردم به لرزیدن؛ جرات آن را نداشتم كه بپرسم چرا الهام نیامده. می‌ترسیدم جوابی بشنوم كه قادر به تحملش نباشم. مادرش اشك‌هایش را پاك كرد و درحالی كه كاغذ مچاله‌ای را در دستم قرار می‌داد ‌گفت: می‌دونم خیلی سختی كشیدی ولی حلالش كن و با بغض ادامه داد: الهام رفت! نگاه یخ‌زده‌ام را به صورتش دوختم و چند قطره اشك سرد به روی گونه‌ام غلتید. مگر چه شده بود؟ یعنی الهام تركم كرده بود؟ آخه بدون من كجا رفته بود؟ تكلیف بچه‌مان چی می‌شد؟ و هزاران پرسش دیگر كه به مغزم هجوم آورده بود و رهایم نمی‌كرد. نمی‌دانم چه مدت در آن حالت بودم ولی وقتی سرم را بلند كردم مادر الهام رفته بود و كاغذ مچاله شده در دستم بود. با دستی لرزان بازش كردم. خط الهام بود مثل همیشه به بدخطی‌اش خندیدم. نوشته بود. عزیزم! شاید زمانی كه این نامه را می‌خوانی من در این دنیا نباشم. می‌دانم كه به خاطر من زندگی‌ات،‌ جوانی‌ات و مهم‌تر از همه تندرستی و خانواده‌ات را از دست دادی ولی باور كن كه دوستت داشتم! بیشتر از خودم یا هركس دیگر...! 

ولی نمی‌دانم باید خود را مقصر بدانم یا خانواده‌ام را كه در سنی پایین و ناپخته مرا مجبور به ازدواج با كسی كردند كه دوستش نداشتم یا همسرم را كه با همه تلاشی كه كردم ولی بی‌فایده بود. درك متقابل از یكدیگر نداشتیم و به تفاهم نرسیدیم و نتوانستیم به زندگی مشتركمان ادامه دهیم. یا خود را كه باعث شدم مشكلات مرا به جایی ببرند به نام ناكجاآباد و در این سفر ترا به همسفری برگزیدم. مرا ببخش!

مدتی بود كه فرزندمان دیگر حركتی نداشت و دیروز مرده به دنیا آمد و دلیلش اعتیاد من بود. اعتیاد باعث شد كه فرزندمان هنوز به دنیا نیامده پشیمان شود. شاید با خود فكركرد من كه هنوز پا به این دنیا نگذاشته‌ام این همه زجر می‌كشم و شكنجه می‌شوم پس دنیا نمی‌تواند جای خوبی باشد. كاش می‌‌توانستیم دنیای خوبی برای فرزندمان بسازیم...



نظر مشاور

ازدواج یك تصمیم مهم و سرنوشت‌ساز است و امری تصادفی و متكی بر شانس و اقبال و بازی سرنوشت نیست. معیار انتخاب و شناخت تك‌بعدی نیست. اگر جوانان به مسائل تك‌‌بعدی نگاه نكنند و همه ابعاد را درنظر داشته باشند، مانند بعد عاطفی، روانی، جسمانی، ادراكی و اجتماعی می‌توانند در آینده انتخاب درستی داشته باشند. تصمیم‌گیری‌های عجولانه و بدون تحقیق و بررسی عاقبتی جز تباهی نخواهند داشت. برخی از افراد وقتی با مشكلی مواجه می‌شوند و شكست می‌خورند به جای یافتن دلیل شكست‌شان و مقابله با آن، متوسل به مكانیسم‌های دفاعی می‌شوند و سعی می‌كنند اشتباه خود را به گردن دیگران بیندازند. از جمله مكانیسم‌های دفاعی مكانیسم «دلیل‌تراشی» است. به وسیله مكانیسم «دلیل‌تراشی» فرد برای اثبات ارزشمندی خود «سفسطه» را به جای «رفتار منطقی» ارائه می‌كند و به این وسیله می‌خواهد به دیگران بقبولاند كه آنها هستند كه در اشتباهند. مثلا فردی به دلیل سستی اراده معتاد می‌شود و دلیل اشتباهش را داشتن دوست نایاب عنوان می‌كند و به گردن دیگری می‌اندازد. درست است كه ازدواج در سنین پایین معقول و پسندیده نیست چون هنوز فرد به رشد عقلی- روانی و اجتماعی... و تكامل لازم نرسیده است ولی دختران بسیاری وجود دارند كه در سنین پایین ازدواج كرده و وارد زندگی مشترك شده‌اند و با تلاش در جهت ادامه تحصیل، كسب شغل و موقعیت‌های اجتماعی و یادگیری مهارت‌های زندگی كوشیده‌اند و با تغییر خود به تكامل رسیده‌اند. معمولا افرادی هم كه نتوانسته یا نخواسته‌اند در آن رابطه باقی بمانند و به زندگی مشترك‌شان ادامه دهند، جدا می‌‌شوند. پس از جدایی باتوجه به تجربه گذشته تلاش می‌كنند تا در انتخاب شریك جدید زندگی‌‌شان دقت بیشتری به خرج داده و سنجیده‌تر عمل كنند. متاسفانه هردوی شما با چشمانی باز و به میل خود چنین آینده ناخوشایندی را برای خود رقم زده‌اید. سعی كنید از خانواده‌تان به همراهی یك مشاور و برای گذر از این بحران كمك بگیرید. 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:13 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

نـامـه ای شگفـت انگـیز که باید 2 بـار خـوانده شـود

 
 
 


داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! 
به شما اطمینان می دهم هیچ خواننده ای نمی تواند با یک بار خواندن آن را رها کند! 
این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری می رود و

 

در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور می شود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل ...

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net


نامه را خواندید؟ اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید: 

پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را "یک خط در میان" بخواند!

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید!

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:18 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

 

 

 

 

تفـاوت عشـق و ازدواج ...

 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net


 

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت  و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته،

و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!


چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز،

من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.


به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم،

همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم.

حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی،

اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء

با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه. 


درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ...

و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:22 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ اعتراف تکان​دهنده مانی

 
 
 
خرید ما حدود 2 ساعتی طول كشید و درست همه آن دو ساعت را «مانی» در تعقیب ما بود؛ بدون اینكه مزاحمتی برای ما ایجاد كند، ولی با این حال الهام هم متوجه او شد و گفت: انگار این پسره خسته‌نمی​شود؟!
 
 
 




به اتفاق دوستم الهام به مركز خرید بزرگی رفته و مشغول خرید بودیم، ولی هر بار كه به اطرافم نگاه می‌كردم او را مشغول تماشای خودمان می‌دیدم. سعی كردم به روی خود نیاورم و از این موضوع چیزی به الهام نگفتم. خرید ما حدود 2 ساعتی طول كشید و درست همه آن دو ساعت را «مانی» در  تعقیب ما بود؛ بدون اینكه مزاحمتی برای ما ایجاد كند،  ولی با این حال الهام هم متوجه او شد و گفت: انگار این پسره خسته‌نمی​شود؟!


آن روز گذشت و به كلی این موضوع را فراموش كرده بودم كه بعد از مدتی دوباره برای خرید به همان مركز خرید رفتیم. باز هم با «مانی» روبه‌رو شدیم. این بار  همین كه ما را دید به سوی ما آمد و گفت: خوشحالم كه دوباره شما را می‌بینم. سپس رو به من كرد و گفت: ببخشید! می‌تونم شماره تلفن شما را داشته باشم؟

من گفتم: نه، نمی‌تونین! بعد از این جواب قاطع و صریح من، سرش را زیر انداخت و از ما دور شد.
وقتی به خانه برگشتم و خریدها را جابه‌جا می‌كردم چشمم به یك یادداشت افتاد كه در یكی از كیسه‌های خرید قرار داشت.

در آن نوشته شده بود «خواهش می‌كنم زیاد منتظرم نذار! به خدا قصد مزاحمت ندارم لطفا به این شماره تلفن زنگ بزن تا برایت توضیح دهم؛ مانی‌»

نوعی صداقت و سادگی در آن یادداشت وجود داشت كه سخت فكر مرا به خود مشغول كرد.

بیشتر از 2 روز  نتوانستم مقاومت كنم و زنگ نزنم. وقتی زنگ زدم و مانی صدایم را شنید با شوق و شعفی كودكانه فریاد زد و گفت: هورا می‌دونستم كه زنگ می‌زنی،  می‌دونستم!

صحبت‌های تلفنی‌مان ادامه پیدا كرد و كم‌كم ساعات تماس‌هایمان طولانی و طولانی‌تر شد. 

طی آن تماس‌ها دریافتم مانی 28 سال  دارد و 4 سال از من بزرگ‌تر است و تك‌پسری است كه سال‌هاست پدرش را از دست داده و با مادربزرگ و مادرش زندگی می‌كند. سال چهارم دانشگاه را می‌گذراند و فعلا هم شغلی ندارد. به گفته خودش مادرش از او خواسته تا پایان درس‌هایش به فكر داشتن شغل نباشد.

از آنجا كه وضع مالی خانواده مانی خوب بود، آنها پس از فوت پدر هم در رفاه زندگی می‌‌كردند. تمامی تصمیمات مالی و اداره همه امور برعهده مادرش بود كه به خوبی از پس آنها برمی‌آمد. آشنایی ما به تدریج بیشتر شد تا آنجا كه خانواده‌هایمان از آشنایی و علاقه‌مان مطلع شدند.

مدت كوتاهی بعد از اطلاع هر دو خانواده از این ماجرا صحبت خواستگاری پیش آمد و طی مراسمی من و مانی به عقد یكدیگر درآمدیم تا پس از پایان تحصیلات‌مان ازدواج كنیم.

از نظر من بیشترین صفتی كه در مانی برجسته بود صداقتش بود و محبت بدون قید و شرط و به نوعی كودكانه‌اش! وجود این صفات در او و علاقه من باعث می‌شد تا نسبت به خیلی از رفتارهای نامعقول مانی حساس نباشم و آن را قبول كنم.

مثلا اینكه بدون اجازه مادر یا مادربزرگش هیچ كاری انجام نمی‌داد. در مورد هر مسئله كوچك و بزرگ اولین و آخرین نظر را آنها می‌دادند. حتی در مورد مسائلی كه فقط مربوط به ما دو نفر می‌شد آنها بودند كه نظر می‌دادند و تصمیم می‌گرفتند.

اگر به مانی اعتراض می‌كردم بلافاصله می‌گفت: من هرگز روی حرف مادرم حرف نمی‌زنم. كارهای مادرم همیشه درست بوده و من به او ایمان كامل دارم. بهتر است تو هم با اطمینان كامل همه كارها را به مادرم بسپاری!

ولی من كه دختر اول خانواده و تا حدی متكی به خودم بار آمده بودم، نمی‌توانستم بپذیریم كه مادرش تصمیم‌گیرنده مطلق همه امور ما باشد. من معتقد بودم راهنمایی گرفتن و استفاده از تجارب بزرگ‌ترها بسیار هم خوب است ولی تفاوت دارد با اینكه اختیارات همه امور را به آنها بسپاریم. به مانی گفتم: ما تا كی‌ می‌توانیم متكی به دیگران باشیم؟ حتی اگر آن فرد مادر دلسوز و مدیری چون مادر تو باشد.

فكر كردم شاید اگر مدتی از خانواده‌اش دور باشیم وابستگی‌اش كمتر می‌شود؛ به همین دلیل به پیشنهاد من،‌ به یك سفر دو هفته‌ای رفتیم. در آن سفر مانی هر چند ساعت یك‌بار به مادرش زنگ می‌زد و تمام اتفاقات را گزارش می‌داد. حتی در مورد لباس پوشیدن یا غذا خوردن باز مادرش بود كه از راه دور می‌گفت كه چه بپوشد كه مبادا سرما بخورد، یا...

اوایل اهمیت زیادی به این وابستگی غیرعادی كه حتی از یك نوجوان هم بعید بود، نمی‌دادم ولی به تدریج همه این توجهات و وابستگی‌ها تبدیل به حساسیت شدید در من شد به طوری كه بیشتر كارمان به مشاجره می‌كشید. به او می‌گفتم: من همسر تو هستم نه مادرت!

من نیاز به همسری دارم كه بتوانم به او تكیه كنم و برای هر مسئله و موضوع كوچكی دیگران برایمان تصمیم نگیرند، پس كی می‌‌خواهی بزرگ و مستقل شوی؟

ما قرار است زیر یك سقف برویم و با هم زندگی كنیم باید یاد بگیریم كه روی پای خود بایستیم و كارهایمان را خودمان انجام دهیم.

یك روز كه بیشتر و جدی‌تر از همیشه جر و بحث كردیم، ناگهان مانی زیر گریه زد و گفت: تو فكر می‌كنی كه خودم مایلم اینگونه رفتار كنم؟ نه! ولی چه كنم كه نمی‌توانم. از همان دوران كودكی یاد گرفتم كه باید به حرف مادرم گوش كنم و هر كاری را كه او تایید می‌كند و دوست دارد،  انجام بدهم حتی اگر برخلاف خواسته و میلم باشد ولی نمی‌توانم با او مخالفت كنم.

بعد از اعترافات مانی در آن روز خیلی دلم به حالش سوخت و نوعی همدلی و همراهی بیشتری نسبت به او در من به وجود آمد.

تا 2 ماه دیگر از دانشگاه فارغ‌‌التحصیل می‌شدیم. به مانی پیشنهاد دادم تا به‌دنبال شغلی بگردیم تا در‌ آینده بتوانیم از درآمدش زندگی‌مان را اداره كنیم.

طبق معمول مانی حرف‌های مرا به مادرش منتقل كرد و مادر مانی گفت: پسر من نیازی ندارد كه كار كند. چون به اندازه كافی سرمایه داریم كه بتواند چرخ زندگی شما بچرخد.

مانی هم از خداخواسته گفت: مامان درست می‌گه! كی حوصله داره كه با ده‌ها نفر ارباب‌رجوع سر و كله بزنه و صبح بره و شب بیاد. ما كه مشكلی نداریم هم خرجی داریم هم خونه! با تعجب پرسیدم: هیچ معلومه كه چی داری میگی؟ كدوم خرجی؟ كدوم خونه؟

مانی گفت: مادرم هر ماه مبلغی به عنوان خرجی به ما می‌ده و بعد هم قرار شده كه مادربزرگم طبقه بالا رو خالی كنه و به اتفاق مادرم در طبقه پایین زندگی كنن و ما هم در طبقه بالا!

با عصبانیت و دلخوری پرسیدم: ممكنه بفرمایید كه این تصمیمات رو كی گرفته‌اید كه من بی‌خبرم؟
گفت: چند روز پیش با مادرم!

من كه دیگر كاسه صبرم لبریز شده بود، گفتم: یعنی بی‌خیال این همه سال درس خواندن و مستقل شدن؟!در ادامه با عصبانیت گفتم: پس بفرمایید با مادرتون زندگی كنید و دیگر هم نیاز نیست كه مادربزرگ‌تون طبقه بالا رو خالی كنن! چند ماه از این ماجرا می‌گذرد نه جواب زنگ‌های مانی را می‌دهم و نه راضی شده‌ام تا به این پیوند خاتمه دهم.ولی هر چه فكر می‌كنم می‌بینم كه نمی‌‌توانم با چنین فرد بی‌اراده و ضعیفی كنار بیایم و از طرفی هم دوستش دارم و می‌دانم كه او هم مرا بسیار دوست دارد.

نمی‌‌دانم چه كنم؟
آیا می‌توان به آینده و یك زندگی مستقل امید داشت؟



نظر مشاور

مسلم است خانواده باید در تمام دوران كودكی از فرزند خود در زمینه‌های مختلف جسمی،روانی، عاطفی و آموزشی حمایت كند. نباید وظیفه خانواده تنها توجه به رشد جسمی باشد بلكه رشد عاطفی، روانی و توجه به رشد آموزشی  (اجتماعی) كودك از اهمیت بیشتری برخوردار است. تربیت یك بعدی بدترین نوع تربیت است كه جبران آن در بزرگسالی اگر غیرممكن نباشد به سادگی نیز انجام نمی‌شود.

در برخی از موارد كودك تحت تاثیر عوامل مختلف از نظر تربیتی و ثبات شخصیت با كمبود و ناهنجاری‌هایی مواجه می‌شود  در این گونه موارد خانواده نقش جبران كمبودها و التیام ناهنجاری‌ها را دارد كه برنامه‌ریزی صحیح قابل درمان است. البته در سنین پایین‌تر آسان‌تر است.

یكی از مشكلات مهمی كه بیشتر كودكان تك‌والدی ناهمجنس با آن روبه‌رو می‌شوند جابه‌جایی نقش‌ها و الگوپذیری نادرست است. پسری كه پدر خود را در كودكی از دست داده است یا به سبب جدایی و طلاق والدین از پدر دور می‌شود از لحاظ عاطفی، احساسی تحت تاثیر مادر قرار می‌گیرد و این وابستگی موجب اختلاف در شخصیت و رفتار او می‌شود. نداشتن الگوی مناسب باعث آسیب در یادگیری كودك و نوجوان و بروز مشكلات در بزرگسالی می‌شود.

در اینگونه موارد می‌توان از دایی، عمو یا شخص موفق و مطمئن دیگری كمك گرفت تا الگوی مناسبی برای فرزند باشد.

به نظر می‌رسد مانی دچار شخصیت وابسته است و باید از طریق روانشناسی و به شیوه خانواده‌درمانی معالجه شود و با كمك یك روان‌درمانگر یا مشاور، همه اعضای خانواده برای رسیدن به درمان قطعی همكاری كنند.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:25 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

دختری که سیاه بخت شد...

 
 
 
اتاق 219! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق 3 شماره‌ای در دادسرای ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟»
 
 
 



اتاق 219! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق 3 شماره‌ای در دادسرای ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌كرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت... كلماتی كه یك عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌كردم. كلماتی كه همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌كردم و فكر می‌كردم آدم آنقدر قدرت دارد كه بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یك شب، فقط یك شب كافی است تا تمام رؤیاها  به خاك سیاه بنشیند.

اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز كرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاك باران خورده می‌آمد. نسیم خنكی برگ‌ها را تكان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها كف خیس  خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسكافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه كه» تكیه كلامش بود. خندیدم. كتری را به برق زدم. قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی كتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه كردن به خانه لذت می‌بردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد. مسعود خیره شده بود به عكس عروسی. لیوان داغ نسكافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عكس برنداشت. «من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌كردم. خیلی جالبه كه صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسكافه را سر كشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشم‌هایم پر از اشك شد. مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشك میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی كار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من 10 صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی كار كنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا 5 و 6 آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم.
    
آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان كردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم ...!» بلند شدم. «شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار كردم. عروسی برادرمه. نازی‌جون خیلی از شما تعریف كرده» یكی از كارمندان آرایشگاه كه لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه كرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول كردم وگرنه واقعا زودتر از 10 روز وقت نمی‌دم. الان میام».

مسعود راست می‌گفت. تمام وقت مفیدی كه صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از 3 ساعت نشد. همیشه فكر می‌كردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی كه می‌خواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود كه باید دم می‌كشید یا خورش بود كه باید جا می‌افتاد. از این فكر خنده‌ام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت
 
خط​های صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج كردی؟» صبر كردم كارش تمام شود. «2 ماه،  یعنی 2 ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم كرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه كنار رفت. تمام این مدت سعی كرده بودم در آینه نگاه نكنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم. گفتم: «كارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از كیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم... «بیا دنبالم تموم شد.»


 
میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌ پروتزی كه توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی می‌کرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز كرد: «گفتی لباست مشكیه؟» سرم را  تكان دادم. لنز سبز را نوك انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه كن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلك بزن» پلك‌هایم را چند بار بستم و باز كردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!

لباسم را پوشیدم و حساب و كتاب كردم. از آنچه حساب كرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یك شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام كارمندهای آرایشگاه خداحافظی كردم. از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عكس‌العمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم كردم: «لوس نشو» در ماشین را باز كرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی كه از خدا آرزو می‌كردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام كرد و رفت تا ماشین را پارك كند. خودش هم در آن كت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود. دستی تكان دادم و از پله‌های تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌كوبید...
    
عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت كه چقدر دیر كردی. عروس لبخندی زوركی زد. تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌كردند كه یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه كیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌كرد. به مینو گفتم: «چشمم درد می‌كنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل كن، بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیك نكرده بودم كه دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. به دستشویی رفتم. چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشك از چشم‌هایم می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد كرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشكش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «كمك كن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز كن» چند بار سعی كردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت. مینو دو طرف پلك‌هایم را كشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون كشید.

اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال كاغذی را تر كرد و زیر چشم‌هایم كشید. گریه‌ام گرفت. مینو اخم كرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» كیف لوازم آرایشش را باز كرد: «بیا دوباره آرایش كن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمی‌دونی چه دردی داره! نمی‌‌تونم اصلا دستمو نزدیك چشمام ببرم.»

مینو روی چتری‌هایم دست كشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشم‌هایم دست كشیدم. انگار یك مشت خرده شیشه روی قرنیه‌ام بود. مینو كمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زوركی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.

همه جا تار بود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمان‌ها از دیدنم شوكه شدند. هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشتم كه از آرایشگاه به تالار رسیدم. مادرم جلو آمد: «همه دارن می‌گن دخترت گریه كرده؟ چی شد؟» درد هنوز بی‌رحمانه توی كاسه چشمم می‌كوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشم‌هایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم كردم، از درد به خودم می‌پیچیدم و لبم را گاز می‌گرفتم.

مینو به مسعود خبر داده بود كه حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند. همین كه مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله می‌كردم. رنگ مسعود پریده بود «می‌خوای بریم دكتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نكنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمی‌خواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر می‌شه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایده‌ای نداشت و از سوزش آن كم نشد. هیچ تصویری غیر از درد كوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بی‌تابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به خانه رسیدیم. دو تا مسكن قوی خوردم و خوابم برد.
    
صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شركت و من از این دردی كه تمام نمی‌شد كم‌كم داشتم می‌ترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد كلینیك بودیم. دكتر گفت: «چشم‌هایت آلوده شده» و سه‌، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر می‌شوم كه نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد 2 روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت كم شده و آن‌وقت بود كه حسابی ترسیدم. دكتر چشم‌هایم را با قطره‌ای شست‌و‌شو داد و زیرلب گفت كه ‌آلودگی لنزها بیشتر از حدی است كه تصورش را می‌كرده همین حرف كافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه كردم. مسعود بیدار می‌شد و دلداری‌ام می‌داد كه حتما بهتر می‌شوم و من از همه‌چیز دلخور بودم. چه می‌شد اگر لحظه آخر می‌گفتم:‌ «لنز نمی‌خواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدم‌ها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر كرده بودم. چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی كه آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم كه قدرت نه گفتن نداشتم و می‌خواستم تمام پول‌های كیفم را تقدیم آرایشگری كنم كه آن بلا را سر من در آورده بود.  باز هم معاینه، قطره‌های جورواجور و درنهایت كم شدن بینایی چشم چپم تا مرحله‌ای كه دكتر‌آب پاكی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تكان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ كاری از دست نه تنها من كه هیچ دكتر دیگری برنمی‌آید.» همین كافی بود تا تمام ترس‌هایم به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌كرد و از آن به بعد بود كه ورق برگشت.

چشم چپم كور شد. به همین سادگی!‌ همه دكترها حرفشان یكی بود و من چاره‌ای نداشتم جز آنكه از دست آرایشگری كه به اصطلاح نازی معجزه می‌كرد، شكایت كنم. رفتار مسعود سرد شده بود. دیر به خانه می‌آمد. با من حرف نمی‌زد و اصلا آدم دیگری شده بود. یك بار به خاطر لیوان چایی كه سرد شده بود گفت كه دیگر نمی‌تواند این وضع را تحمل كند و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید. 

از میترا بارها بازجویی كردند، هربار ادعا كرده بود كه بی‌گناه است. گفته بود:« لنزها را در بسته‌های پلمپ شده می‌خرم حالا اگه آلوده باشه از كجا باید بدونم. من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتری‌هام استفاده كرده‌ام. چرا اونا كور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی می‌دونم اون كه مقصره من نیستم.» راست می‌گفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز می‌گرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی ‌وقت‌ها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی ‌وقت‌ها چند روز و بعضی‌ وقت‌ها فقط چند ساعت!‌ از زمانی كه لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال كردم رؤیایی‌ترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی كمتر از یك ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی كه مسعود كنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، كمتر از یك ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستاده‌ام روبه‌روی اتاق 219 دادسرا كه قرار است سرنوشت مرا دوپاره كند.
    
«نمك‌نشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم می‌گوید كه زن سالمی دارد و تازه زندگی‌اش را شروع كرده و دنیا برایش پر از رنگ‌های تازه است. «شما باید بهش حق بدید! جوونه! می‌تونه دوباره شروع كنه! دلش نمی‌خواد زنی كه یه چشمش كوره مادر بچه‌هاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمی‌دادید؟» این را مادر مسعود می‌گوید كه پسرش را خوشبخت می‌خواهد. مادرم سر تكان می‌دهد و پدر به یكی از گل‌های قالی آنقدر خیره می‌شود كه می‌ترسم در همان حال سكته كند. در نقطه‌ای ایستاده‌ام كه از یادآوری گذشته و تصور فردا می‌ترسم. روزنامه‌ها خبر و عكس مرا  منتشر كرد‌ه‌اند. از این كار ابایی ندارم چون فكر کنم چند آرایشگاه شبیه آنكه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فكر می‌كنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی كه روی میز آرایشگاه بود به چشم من می‌خورد، به‌طور حتم این قصه جور دیگری تمام می‌شد. 
 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:27 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ بی‌تابی بــیتا

 
 
 
رفتن مهرنوش را نگاه می‌كردم. او می‌رفت بدون آنكه به عقب برگردد و نگاهی به پشت‌سرش بیندازد
 
 
 


انگار نه انگار كه سال‌ها خاطره زندگی مشترك را پشت‌سرگذاشته و می‌رود. حتی گریه‌های دختر كوچك‌مان بیتا هم در تصمیم او برای رفتن، تاثیری نداشت. «بیتا» در آغوش من بود و با فریاد مادرش را صدا می‌زد و با دستانش او را نشان می‌داد. حس می‌كردم با طنابی نامرئی از جنس عشق و عاطفه، می‌خواهد با دستان كوچكش مادرش را به سمت خود بكشد. ولی با دورشدن سرد و بی‌مهر مهرنوش احساس كردم كه طناب پاره شد و او كوچك و كوچك‌تر تا اینكه تبدیل به ذره‌ای و بعد هم ناپدید شد.


 روزهای سخت بی‌مادری دخترم و ناباوری من از جدایی‌مان ادامه داشت. هرروز منتظر بودم تا مثل همیشه درخانه را باز كند و با چشمانی كه برق شادی از آن می‌تراوید با لبخندی شیرین در مقابلم ظاهر شود و «بیتا» دخترمان را درآغوش بگیرد و صدای خنده‌های او در فضا پخش شود. ولی دختر كوچولوی من مانند پرنده‌ای غمگین و پرشكسته، پس از روزها بی‌تابی سرش را به زیر بال‌های كوچكش برد و در خود فرو رفت. تا اینكه عاقبت مادرم مرا راضی كرد تا نگهداری از «بیتا» را به او بسپارم. با بی‌میلی پذیرفتم، چون چاره‌ای جز این نداشتم باید به سركار می‌رفتم و درنبود من دخترم «بیتا» تنها می‌ماند. بارها با خود فكر كردم كه كجای كارم اشتباه بود كه به چنین سرنوشت شومی دچار شدم و زندگی‌ام از هم پاشید. همسرم «مهرنوش» فرزند آخر خانواده و ته‌تغاری بود و خواهر و برادران زیادی داشت كه به او توجه خاصی داشتند و تا حدی لوس و لجوج بار آمده بود. اوایل آشنایی‌مان با همین لجاجت‌ها و خودسری‌هایش توجه مرا به خود جلب كرد،‌ همه آن حركات برایم زیبا، جسورانه و شیرین بود. ولی پس از مدتی متوجه شدم، آن رفتارها نه تنها شیرین نبود بلكه ویرانگر و مخرب هم بود. سال‌های اول ازدواجمان بود، هنوز سرشار از شادی، انرژی و امید به آینده بودیم و درگوش یكدیگر غزل‌های عاشقانه می‌خواندیم و با غم‌ها و ناراحتی‌ها بیگانه بودیم، همه جلوه‌های زندگی رنگ و بوی زیبا و عاشقانه داشت. در آن زمان هردو با گرفتن وام و پس‌اندازمان به فكر خرید خانه‌ای افتادیم. به پیشنهاد مهرنوش به جای خرید یك خانه بزرگ، دو خانه نقلی خریدیم. در خانه‌ای كه متعلق به من بود زندگی می‌كردیم و خانه مهرنوش را اجاره دادیم. او حسابی باز كرده بود كه تمامی اجاره‌بهایش را در آن پس‌انداز می‌كرد. پس از گذشت مدتی از زندگی مشترك‌مان متوجه شدم كه مهرنوش در دخل و خرج زندگی هم بسیار حسابگرانه عمل می‌كند و حساب هرریالی را كه خرج می‌شود را دارد. خوشحال بودم! چون فكر كردم همسری آینده‌نگر و قناعت‌پیشه نصیبم شده پس به‌راحتی از این ماجرا گذشتم. بعد از اینكه دخترمان به دنیا آمد زندگی‌مان كامل‌ و سرشار از شادی شد. به اصرار مهرنوش برای آسایش خانواده‌‌مان، هردوخانه را فروختیم تا خانه‌ای بزرگ‌تر بخریم. بعد از مدتی خانه‌ای خریدیم. سند خانه جدید را به نام هردو به ثبت رساندیم، من و مهرنوش به یك اندازه سهم داشتیم. 

وقتی مهرنوش از ماجرا مطلع شد پایش را در یك كفش كرد كه چرا كل خانه را به نام او نكرده‌ام و مدعی بود كه حتما تو به من اعتماد نداری وگرنه چنین كاری نمی‌كردی. تااینكه برسر این موضوع كارمان به مشاجره‌های هرروزه كشید و فضای خانه‌مان تبدیل به میدان جنگ شد. دیگر پرنده‌های رنگین و خوش‌آواز عشق و محبت فرار را برقرار ترجیح دادند، چون حالا هوا و فضای عاشقانه زندگی‌مان با بوی حرص و آز به پول مسموم شده بود. هرروز ناباورانه با بعد جدید و ناخوشایندی از شخصیت مهرنوش آشنا می‌شدم كه قبلا هرگز در او سراغ نداشتم. اما با همه ناسازگاری‌اش او را دوست داشتم و این همه سماجت‌های او موجب شده بود كه من هم به نوعی لجباز شوم و رفتارهایش سبب شد، فكر كنم تصمیمی كه درمورد مالكیت خانه گرفتم بسیار هم اصولی و درست بوده! دیگر صحنه زندگی‌مان تبدیل شده بود به صحنه زورآزمایی و هركدام سعی می‌كردیم قوی‌تر از دیگری از آن خارج شویم. وقتی سماجت‌های او را می‌دیدم من هم سماجت می‌كردم. سرانجام پس از این همه كشمكش‌ها، كارمان به جدایی كشید. روزی‌كه قصد داشتیم به دادگاه برویم، به مهرنوش گفتم: «بیا و از خر شیطان پیاده شو! به فكر «بیتا» باش!» او گفت: «تو خودت خواستی كه اینطور بشه. وقتی تو به من اعتماد نداری پس من چرا باید زندگی‌ام و جوانی‌ام را صرف تو و فدای «بیتا» كنم؟! هیچ‌ می‌دانی كه من چه خواستگارانی داشتم كه حاضر بودند كلی از دارایی‌هایشان را به نامم كنند. ولی چون تو را دوست داشتم پذیرفتم تا با تو ازدواج كنم راستش را بخواهی حالا پشیمانم و فكر می‌كنم كه اشتباه كردم و باید گذشته را جبران كنم.»

من مستاصل نگاهش كردم و گفتم: «به چه قیمتی...؟!» و او سنگدلانه گفت: «قیمتش اصلا برام مهم نیست! تا جوانم باید فكری به حال خودم كنم، فردا كه سن‌و‌سالم بیشتر و جوانی‌ام كمتر شد، دیگر خیلی دیر است. بچه بزرگ می‌شود و یادش می‌رود ولی مگر من چندبار به دنیا می‌آیم و زندگی می‌كنم پس می‌خواهم به دنبال آرزوهایم بروم.» باورم نمی‌شد این همان دختر شوخی است كه روزی حاضر بودم جانم را برایش فدا كنم. 

به او گفتم: «خوب شد بهانه‌ای پیدا كردی تا چهره اصلی‌ات را نشان دهی! تصمیم گرفته بودم كه به خاطر حفظ زندگی‌مان و دخترمان «بیتا» همه دارایی‌ام را به نام تو كنم ولی حالا دیگر پس از شنیدن این حقیقت تلخ هرگز این كار را نخواهم كرد. برو دنبال زندگی‌ات و من و دخترم را به حال خود بگذار! چون دیگر حتی اگر تو هم بخواهی، من راضی نمی‌شوم كه دخترم زیر دست چنین مادر بی‌عاطفه و مادی‌گرایی رشد كند.» موقع بیرون رفتن از خانه برگشتم و نگاهش كردم و گفتم: «دیگر هرگز نمی‌خواهم لحظه‌ای با تو زندگی كنم.» وقتی به خانه بازگشتم، مهرنوش درحال بیرون رفتن بود سوار ماشینش شد و بدون اینكه حتی به پشت سرش نگاه كند، رفت. سال‌ها از این ماجرا گذشته است. دخترم بزرگ‌تر شده و مادرم سرپرستی او را به عهده دارد و با ما زندگی می‌كند. دخترم «بیتا» بعضی از آخرهفته‌ها به دیدن مادرش می‌رود، البته با اكراه! وقتی می‌آید شكایت دارد كه ساعت‌ها در خانه تنها بوده تا مادرش از سركار، باشگاه یا دوره‌های دوستانه‌اش به خانه برگردد. به همین دلیل زیاد مایل نیست كه به دیدن مادرش برود. شنیده‌ام كه از هرراهی پول درمی‌آورد از خرید و فروش اجناس گرفته تا اضافه كاری تا نیمه‌شب! ولی باز هم طمعش فرو نمی‌نشیند و احترامش به افراد به اندازه دارایی‌های آنهاست و هرچه ثروت‌شان افزون‌تر باشد، صمیمیت و احترام او نسبت به آنها بیشتر می‌شود با ظاهر زیبایی كه دارد همه را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد ولی دیگران نمی‌دانند كه در زیر این ماسك زیبا و معصوم دیو حرص و آز، پنهان می‌كند تا به خواسته‌‌اش برسد. حتی فرزندش را...!دخترم بسیار گوشه‌گیر و تنهاست. با همه تلاشی كه برای راحتی و آرامش او می‌كنم، باز هم مضطرب و تنهاست و هرچه بزرگ‌تر می‌شود این حالت در او بیشتر به چشم می‌آید. بیشتر اوقات او تنهاست و درخود فرو می‌رود. حالا دیگر كم‌كم به دوران بلوغ نزدیك می‌شود و من خیلی نگرانش هستم. مادرم دیگر حوصله و توان گذشته را ندارد و نمی‌داند چگونه با او كنار بیاید. فقط غصه می‌خورد و می‌گوید، مادرجان من كه هركاری از دستم برمی‌آید برای راحتی بیتا انجام می‌دهم. پس چرا اینقدر گوشه‌گیر و كم‌حرف است. آنقدر زودرنج است كه با كوچك‌ترین حرف و رفتاری ناراحت می‌شود و زیرگریه می‌زند. دیگر نمی‌دانم چه باید بكنم. لطفا مرا راهنمایی كنید چون خیلی نگران دخترم بیتا هستم. 



نظر مشاور

این موضوع باید با چند عامل بررسی شود. آیا زوج‌ها برای وارد شدن به زندگی مشترك به مرحله تكامل رسیده‌اند؟ مثلا به تكامل جنسی، عاطفی، جسمی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی و... رسیده​اند! علاوه‌بر داشتن فاكتورهای یاد شده یك ازدواج موفق باید برپایه «اعتماد» دوطرف باشد تا زوجین بتوانند در برابر مشكلات و شرایط بحرانی مقاومت كنند كه این اعتماد تنها با تلاش آگاهانه و مداوم هردو طرف به وجود می‌آید. 

شراكت در اموال در زندگی مشترك بسیار معقول و پسندیده است و به هر دو طرف احساس امنیت و آرامش می‌دهد به شرط آنكه با تفاهم و اصولی انجام شود كه خود به استحكام پایه‌های زندگی كمك می‌كند. ولی اینكه تنها هدف و مقصود از زندگی مشترك جمع‌آوری اموال و اختصاص آن به یك نفر باشد، آن هم به قیمت از هم پاشیدن زندگی مشترك و قربانی شدن كودكان بی‌گناه، بسیار خودخواهانه و غیرمنطقی است و چنین پیوندی از ابتدا سست بنیاد بوده و براساس درستی بنا نشده است. به احتمال زیاد چنین افرادی درگذشته از شكست مالی یا فقر در خانواده دچار رنج و عذاب بوده‌اند و به همین دلیل نگرش آنان در مورد مادیات (پول) با نوعی وسواس فكری همراه است و دچار نوعی آینده‌نگری بیمارگونه هستند. اینگونه افراد نه از پول و دارایی‌های خود استفاده مفید می‌برند و نه دیگران را از آسایش مادی بهره‌مند می‌كنند. برای درمان باید مشكل فرد ریشه‌یابی شود درضمن باید قبل از تصمیم به جدایی و لجبازی با همسرتان از یك مشاور یا روان درمانگر برای حل و رفع مشكل‌تان كمك می‌گرفتید. درمورد دختر شما (بیتا) باید گفت، بیشتر كودكان طلاق دچار نوعی دوگانگی می‌‌شوند و به‌نوعی نمی‌توانند با 2 محیط مختلف كنار بیایند. سعی می‌كنند، هردو طرف (والدین) از آنها راضی باشند و این موضوع برای فرزندان فشار عاطفی زیادی به همراه دارد.  در بیشتر اوقات خویش را سرزنش كرده و خود را موجب جدایی والدین می‌دانند. باتوجه به آسیبی كه بر اثر جدایی شما به بیتا وارد شده آن هم در سن پایین! و اینكه در حال حاضر به مرحله بحرانی بلوغ وارد می‌شود باعث بروز چنین حالاتی در وی شده است. وارد شدن به این مرحله (بلوغ) اكثرا فشارهای روحی، روانی و جسمی زیادی به نوجوانان وارد می‌كند. ادامه این مشكل (حالت افسردگی) زیان بار است و هرچه زودتر باید بیتا تحت درمان قرار بگیرد. بهتر است طی جلسات متعدد روان‌درمانی، این مرحله سخت و دشوار را با كمك و همراهی یك روان‌درمانگر یا مشاور بگذراند. 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:28 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ زندگی من و ارسلان

 
 
 
«هستی» ‌چشم‌هایش را بر هم نهاده و ریتم یكنواخت نفس‌هایش نشان از خواب عمیق او داشت. همه وجودم چشم شده بود و نگاهش می‌كردم. آنچنان محو تماشایش شدم كه زمان را فراموش كردم...
 
 
 
 

روزهای آغازین زندگی مشترك‌مان با عشق ناب و شیرین من و ارسلان شروع شد. عاشقانه یكدیگر را دوست داشتیم و با مشكلات زیادی دست و پنجه نرم كرده و سرانجام توانستیم بر مشكلات غلبه كرده و با هم ازدواج كنیم.روزهای با هم بودن‌ها، ایثار و عشق‌ ما ادامه داشت. به حدی یكدیگر را دوست داشتیم كه نمی‌توانستیم لحظه‌ای را دور از هم سپری كنیم.


 عظمت عشق ما به اندازه‌ای بود كه نتوانستن‌ها، نشدن‌ها و یأس و ناامیدی برایمان معنا نداشت.
هر دو با كمك و مشورت هم مشكلات‌مان را چون پر كاهی از سر راه‌مان برمی‌داشتیم و قوی‌تر و سرزنده‌تر به زندگی‌مان ادامه می‌دادیم.

پس از گذشت 2 سال از زندگی مشترك‌مان و پشت سر گذاشتن مشكلات مختلف مانند یافتن شغل، خرید خانه ، تهیه وسایل و... به تدریج درخت زندگی‌مان تناور شده و به بار نشست. درست در زمانی كه احساس می‌كردم در اوج خوشبختی قرار گرفته‌ایم دچار دل‌درد شدید و مشكوكی شدم. هر بار كه احساس درد  داشتم به كمك مسكن یا جوشانده گیاهی سعی می‌كردم تا حدی آن را برطرف كنم تا ارسلان متوجه نشود و به خود می‌گفتم چیزی نیست و  نباید بی‌دلیل موجبات ناراحتی و دلواپسی ارسلان را فراهم كنم. تا آنكه روزی كه مشغول به كار بودم‌ ناگهان احساس كردم كه خنجری را در پهلوی من فرو كرده​اند. آنچنان درد همه وجودم را فرا گرفت كه از شدت آن بیهوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم. دستم در دست ارسلان بود. با چشمانی پر از اشك پرسید: عزیزم خوبی؟ من كه نصف جون شدم، چه بلایی سرت آمد؟

با لبخند گفتم: نگران نباش، چیزی نیست. 

در ضمن خیال نكن به این سادگی‌ها می‌تونی از دست من خلاص بشی چون تا آخر عمر بیخ ریش توام. با چشمانی پر از مهر گفت: پس بهتره بدونی كه من هم لحظه‌ای بدون تو نمی‌تونم زندگی كنم و...

دیگر اشك‌هایش مجال نداد تا بقیه حرف‌هایش را بگوید. به سرعت از اتاق خارج شد. پس از رفتن ارسلان دكتر وارد اتاقم شد و با یكسری اطلاعات پزشكی و كلمات تخصصی كه بیشترش را متوجه نشدم، گفت كه دچار مشكل شده‌ام و مورد مشكوكی را در رحمم مشاهده كرد‌ه‌اند كه باید هرچه زودتر زیر تیغ جراحی بروم. با تعجب پرسیدم عمل؟ چرا عمل؟ مگه چی شده؟ دكتر به حرفش ادامه داد و گفت: متاسفانه باید رحم شما را خارج كنیم تا مشكلات دیگری برایتان پیش نیاید. وقتی این حرف را شنیدم با فریاد اعتراض‌آمیزی گفتم: چی گفتید؟ می‌خواهید رحم مرا خارج كنید؟ آخه چرا؟

دكتر با تاسف سری تكان داد و گفت: متاسفانه چاره‌ای نداریم و باید هرچه زودتر این كار را انجام دهیم.

با فریاد ارسلان را صدا زدم و او با چشمانی كه از شدت گریه متورم شده بود، داخل اتاق شد. پرسیدم: ارسلان دكتر چی داره می‌گه؟ من نمی‌خوام عملم كنن! آخه چرا؟ سرم را از دستم كشیدم و سعی كردم از تخت پایین بیایم ولی ارسلان مانع این كار شد و سرم را به سینه‌اش فشرد و گفت: عزیزم فعلا مهم‌ترین مسئله سلامت‌ توست، بقیه چیزها اصلا مهم نیست. می‌دونم كه تصمیم خیلی مشكلیه! ولی چاره‌ای نیست و باید با انجام عمل جراحی موافقت كنیم،  خواهش می‌كنم! خواهش می‌كنم...! مخالفت نكن و به خودت و من فكر كن. من به تو نیاز دارم، تو همه هستی من هستی! پس لجبازی نكن و دیگر نتوانست به حرف‌هایش ادامه دهد و هر دو به هق‌هق افتادیم.

چشمانم را كه باز كردم ارسلان را كنار تختم دیدم. احساس كردم كه در آن چند ساعت سال‌ها پیرتر و شكسته‌تر شده!

دوران نقاهت را به پایان بردم ولی دچار افسردگی شدید شدم. فكر اینكه دیگر هرگز نمی‌توانم صاحب فرزند شوم به شدت آزارم می‌داد، آن هم باتوجه به آنكه می‌دانستم ارسلان عاشق بچه‌هاست. طی آن 2 سالی كه از زندگی مشترك‌‌مان می‌گذشت، ما حتی نام فرزندان‌مان را هم انتخاب كرده بودیم. حالا چگونه می‌توانستیم همه آن رؤیاها را به فراموشی بسپاریم؟

روزها به‌سختی می‌گذشت. هردو مانند پدرومادری بودیم كه فرزندان خود را در یك حادثه از دست داده‌اند و حالا هریك سعی داشت دیگری را دلداری دهد و به آرامش دعوت كنید. یك سال از این ماجرا گذشت ولی دیگر نتوانستیم به دوران بانشاط و شیرین گذشته‌مان برگردیم. هرگاه لبخند برلب یكی از ما ظاهر می‌شد، هاله‌ای از اندوه و حسرت نیز دركنارش بود تا آن لبخند را تبدیل به آهی جانسوز كند.

روزی یكی از دوستان هم‌دانشگاهی‌ام پس از سال‌ها بی‌خبری، به من زنگ زد. بعد از كلی احوالپرسی و تجدید خاطرات گفت كه در یك خانه كودكان بی‌سرپرست به عنوان مربی مشغول كار است. این موضوع آنقدر برایم جالب بود كه دوستم وقتی اشتیاقم را دید از من دعوت كرد تا روزی به محل كارش بروم. وقتی داشت گوشی تلفن را قطع می‌كرد، گفت: یادت باشه كه پنجشنبه من و بچه‌ها تو رو به صرف ناهار دعوت كرده ایم. قرار دیگه‌ای نذاری!

فقط چندروز به قرارمان مانده بود و نمی‌دانستم چه باید بكنم؟ یك شب به ارسلان می‌گفتم: به دیدن دوستم می‌روم و روز دیگر می‌گفتم: نه باشه یه وقت دیگه الان نمی‌تونم. 

ولی عاقبت صبح روز قرارمان فرا رسید و من زودتر از همیشه از خواب برخاستم. وقتی ارسلان بیدار شد و مرا مصمم و آماده رفتن دید، با تعجب گفت: می‌بینم كه تصمیم خودت رو گرفتی! با لبخند گفتم: بله می‌رم! دیشب خواب دیدم یه پروانه كوچولو و زیبا من رو دنبال خودش به یه باغ گل برد. روی یه گل نشست، وقتی دستم رو به طرفش بردم، از خواب پریدم. ولی احساس بسیار خوبی داشتم كه آن حس هنوز با من است. در راه با خود فكر كردم كه چه چیزهایی می‌تواند بچه‌های سنین5 تا 14سال را خوشحال كند. همانطور كه به اطراف نگاه می‌كردم، چشمم به ویترین فروشگاهی افتاد كه شكلات‌های رنگارنگ در آن چیده شده بود. آه... بله! خودش بود؛ شكلات،‌ شیرینی، آبمیوه یا اسباب‌بازی! 

به‌راحتی آدرس را یافتم و به مقصد رسیدم. پیش‌زمینه‌ای كه از اینگونه مراكز در ذهن داشتم، زیاد جالب نبود. وقتی وارد ساختمان شدم، آنچنان جا خوردم كه دوستم با لبخند پرسید: چی شد؟ گفتم‌: چیزی نیست، فقط انتظار این همه نظم و ترتیب رو نداشتم. تصور من چیز دیگه‌ای بود. دوستم با مهربانی و لبخند همیشگی‌اش گفت: درسته، هركس اینجا میاد همین نظر رو داره! سپس تمام اتاق‌ها را در هر 4طبقه ساختمان به من نشان داد كه شامل دفاتر كار، كتابخانه، اتاق كامپیوتر، كلاس درس، اتاق خواب‌ها و سالن ورزشی می​شد. 

وارد یكی از اتاق خواب‌ها شدیم. دوستم دختركوچكی را به من معرفی كرد. او چشمان گیرایش را از من دزدید و رویش را با لبخند محزون و شیرینی از من برگرداند. برای اینكه راحت باشد از دوستم خواهش كردم تا از آنجا برویم. در دفتر نشسته بودیم كه به بهانه درخواست چیزی وارد شد و دوباره همان لبخند و نگاه گیرایش مرا تحت تاثیر قرار داد. در سالن غذاخوری بازهم مسخ نگاه آن دختربچه شدم. نمی‌دانم، این كودك چه تاثیری بر من گذاشت‌ كه‌ حتی یارای گرفتن چنگال را در دستانم نداشتم و احساس می‌كردم باید وزنه سنگینی را بردارم. خود را با سالاد سرگرم كردم. ولی نگاه‌هایی كه بین من و آن فرشته كوچولو ردوبدل می‌شد هرلحظه قوی‌تر، گرم‌تر، دلپذیرتر و آشناتر می‌شد. آن روز وقتی به خانه برگشتم در خود فرورفته بودم و هربار كه ارسلان صدایم می‌زد مانند این بود كه مرا از دنیایی دیگر به سوی خود می‌خواند و به سختی از آن حس قوی ای كه نسبت به آن كودك پیدا كرده بودم، فاصله می‌گرفتم. تقریبا تمام آن شب را نخوابیدم. وقتی به آشپزخانه رفتم او را روی صندلی می‌دیدم. روی صفحه تلویزیون چهره او نمایان می‌شد. در آینه او را می‌دیدم كه با چشمان معصوم و لبخند گیرایش به من نگاه می‌كند. فردای آن روز تصمیم خود را با ارسلان درمیان گذاشتم و او ناباورانه و شادمانه حرف مرا تكرار كرد‌: درست شنیدم؟ تو می‌خوای كه ما سرپرستی اون دختر كوچولوی شیرین و بانمكی كه تعریفش را می‌كنی قبول كنیم و اون فرزندخونده ما بشه؟ من باخوشحالی گفتم: بله! اگر آرزوی مرا برآورده كنی، دیگه سعی می‌كنم تا آخر عمرم هیچ خواسته‌ای از تو نداشته باشم به جز اینكه من و «هستی» رو دوست داشته باشی و همه دركنار هم زندگی كنیم. ارسلان با شوق بسیار تكرار كرد «هستی»؟!... پس اسمش «هستی» است! هستی...

بلافاصله با دوستم تماس گرفتیم. با توجه به شناختی كه از ما داشت و به كمك خداوند بزرگ‌‌ مراحل قانونی هم به خوبی پیش رفت و تا گرفتن حق سرپرستی «هستی» اغلب روزها وقتم را با او می‌گذراندم. حالا دیگر او هم به من وابسته شده است. لطف خدا و علاقه دوجانبه قلبی ما باعث شد كه زحمات‌مان به ثمر برسد و عاقبت این فرشته كوچولو عضوی از خانواده ما شد و با آمدنش چراغ خانه ما را روشن‌تر كرد و با وجود آن غنچه زیبا، زندگی‌مان رنگ و عطر دیگری گرفت. حالا من در كنارش نشسته‌ام و موهایش را نوازش می‌كنم. او در خواب عمیقی فرورفته و گاهی لبخندی برگوشه لبانش نقش می‌بندد. قلب من مالامال از عشق است. «هستی» همه هستی من و ارسلان است كه حاضریم برایش جانمان را هم فدا كنیم. با خود فكر می‌كنم اگر این گل زیبا در زندگی‌مان نبود، شاید در آینده‌ای تاریك به زندگی سرد و بی‌روحمان ادامه می‌دادیم و دچار افسردگی می‌شدیم و دلمردگی و شاید هم...!  

صدای زنگ در خانه مرا به خود آورد و به زمان حال كشاند. ارسلان برگشته بود با عروسكی زیبا در دست!



نظر مشاور

برای پرورش یك كودك، خانواده بهترین و امن‌ترین محیط است ولی ممكن است شرایط خانوادگی به گونه‌ای باشد كه برای رشد كودك مناسب نباشد. در این صورت پرورشگاه یا پانسیون برای زندگی كودكی كه دارای خانواده آشفته یا نابسامان بوده، مناسب‌تر است. 

پرورش درخانواده‌ای كه والدین مدام درحال جنگ و مشاجره و ناسزاگویی بوده یا معتاد باشند برای كودكان نامناسب است و از تربیت شایسته و درستی بهره‌مند نمی‌شوند و دچار مشكلات و مسائل جدی‌تر شده و حیات ذهنی، عاطفی و اجتماعی چنین كودكانی در معرض خطر جدی قرار می‌گیرد. كودك، عنصر اصلی خوشبختی زوجین و موجب احساس سعادت آنها و نیز سبب دوام و ثبات خانواده است و هم دلیلی است برای جلوگیری از نابسامانی خانواده و متاركه و طلاق. اگر بنای خانواده براساس عشق، محبت، انس، تعاون و همكاری باشد، درصورت بروز هرگونه مشكل با كمك و همفكری یكدیگر بر مشكلات غلبه كرده و در راهی درست و اصولی قدم برمی‌دارند كه نتیجه‌اش آرامش و خوشبختی خانواده است. ولی متاسفانه بسیاری از زوج‌ها چنین نیستند و برخلاف آغاز زندگی و قول و قرارهای اولیه، تغییر روش داده و با بروز كوچك‌ترین مشكل بنای ناسازگاری را می‌گذارند و موجب تزلزل خانواده و انحراف آن از مسیر توازن و تعادل می‌شوند. فرزند، امانت خداوند است اما برخی از والدین امانتدار خوبی نبوده و این كودكان معصوم را به دنیا آورده و رها می‌كنند. از سوی دیگر افرادی مانند شما با عاطفه و مثبت‌اندیش، سرپرستی آنها را بر عهده گرفته و از آنان حمایت می‌كنند و موجبات امنیت روحی- روانی و جسمی‌شان را در محیطی امن فراهم می‌آورند كه عملی بسیار پسندیده و انسانی است. 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:29 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛مادر با ازدواجشان مخالف است

 
 
 
گاهی اوقات درست زمانی كه 2 جوان به این نتیجه می‌رسند كه از هر نظر برای هم مناسب هستند و می‌توانند زندگی مشترك خوبی داشته باشند خانواده‌ها سد بزرگی برابر آن‌ها می‌شوند، این همان اتفاقی است كه برای سپیده و دانیال افتاد...
 
 
 



 سپیده و دانیال بعد از مدتی آشنایی با یكدیگر به این نتیجه رسیدند به درد زندگی با هم می‌خورند و از این موضوع خوشحال بودند و در رویای ساختن یك زندگی ایده‌آل بودند اما این آغاز یك ماجرای جدید بود چون مادر سپیده مخالف این ازدواج بود و به‌نظر می‌رسید راضی كردن او كار ساده‌ای نیست؛ اتفاقی كه شاید برای خیلی از زوج‌هایی كه تازه اول راه ازدواج هستند، پیش بیاید. مادر سپیده به نوعی خود را مالك دخترش می‌دانست و نمی‌خواست او را از دست بدهد. او برای به‌اصطلاح از دست ندادن سپیده دلایل زیادی می‌آورد؛ از این‌كه قد دانیال كوتاه است تا... فكر می‌كنید این 2 جوان چه باید می‌كردند؟



مادر موافق نیست
 
سپیده و دانیال با هم وارد اتاق مشاوره شدند و این‌طور توضیح دادند كه بیشتر از یك سال است یكدیگر را می‌شناسند و به‌منظور ازدواج با هم آشنا شده‌اند اما مشكلی كه وجود دارد این است كه مادر سپیده از ابتدا با این وصلت مخالف بوده و به هیچ وجه هم حاضر نیست از موضع خود عقب‌نشینی كند. 

سپیده گفت: «من از یك طرف نمی‌خواهم در مقابل خانواده‌ام قرار بگیرم و از طرف دیگر نمی‌خواهم دانیال را از دست بدهم چون ما فكر می‌كنیم خیلی برای هم مناسب هستیم ولی مادر من به هیچ عنوان این را قبول نمی‌كند.» در واقع بعد از این‌كه خواستگاری انجام شده، مادر سپیده گفته دانیال به درد تو نمی‌خورد و نمی‌تواند تو را خوشبخت كند و مرد زندگی نیست و...



علت مخالفت چیست؟

از سپیده خواستم بگوید مادرش دقیقا از چه مواردی ایراد می‌گیرد؛ سپیده گفت: « یكی از ایرادهایی كه مادرم مطرح می‌كند این است كه ما هم‌سن هستیم و او فكر می‌كند همسر من باید از من بزرگ‌تر باشد تا بتواند مسئولیت یك زندگی را به‌عهده بگیرد.» این در حالی بود كه دانیال و سپیده هر 2، 27 ساله بودند و در این سن افراد از حالت  هیجانی و احساسی تصمیم گرفتن دور شده‌اند و تمركز بر این فاكتور كمی عجیب به‌نظر می‌رسید.

 ایراد دیگری كه مادر سپیده مطرح كرده بود، این بود كه دانیال از نظر مالی وضعیت خیلی خوبی ندارد اما مشكل بعدی قد دانیال بود كه البته هم‌قد سپیده بود و مادر سپیده معتقد بود اگر سپیده بخواهد كفش پاشنه بلند بپوشد از دانیال بلندتر می‌شود و این اصلا جلوه مناسبی ندارد. لاغری دانیال مسئله دیگری بود كه از نظر مادر سپیده قابل چشم‌پوشی نبود. این مورد باعث تعجب من شد چون من دانیال را از نزدیك می‌دیدم و به‌نظرم وضعیت جسمانی او طبیعی بود.



آن‌ها مناسب هم بودند

به پیشنهاد من و با توافق سپیده و دانیال موضوع مخالفت مادر سپیده را موقتا كنار گذاشتیم و قرار شد بسنجیم آن‌ها چقدر برای هم مناسبند. به آن‌ها گفتم: «من برای احساس و انتخاب شما احترام قائلم اما بعضی وقت‌ها دخترها و پسرهای ما ابزارهای درستی برای انتخاب هم ندارند و ممكن است این انتخاب یك انتخاب هیجانی و احساسی باشد كه بعدها منجر به شكست شود.» خوشبختانه هر 2‌موافقت كردند و ما سنجش را شروع كردیم. در مصاحبه‌های فردی كه من با دانیال و سپیده داشتم به مرور زمان و با انجام تست‌های مربوطه به این نتیجه رسیدم مشكل بزرگی كه باعث شك من برای ادامه ارتباط شود و من را به این نتیجه برساند كه این‌ 2 برای هم مناسب نیستند، وجود ندارد. درست است كه بیشتر مشاوران خانواده اعتقاد دارند پسر بهتر است برای ازدواج حداقل 3 سال بزرگ‌تر از همسرش باشد ولی سن در كنار فاكتورهای دیگر سنجیده می‌شود. سنجش من روی دانیال نشان داد با توجه به این‌كه او زود وارد بازار كار شده و درسش را در حالی می‌خوانده كه توأم با آن كار هم می‌كرده، نشان می‌دهد سن عقلی خوبی دارد و به‌اصطلاح عاقل است. در كل سنجش‌هایی كه صورت گرفت نشان‌دهنده این بود كه این 2 نفر تا حدود زیادی به هم نزدیك هستند و تفاوت بزرگ و عمیقی برای تأمل وجود ندارد.



نتایج بررسی مثبت بود

بعد از این‌كه این مرحله به پایان رسید، من به‌عنوان مشاور آن‌ها به این نتیجه رسیدم كه دانیال و سپیده تقریبا با هم هماهنگ بوده و برای هم مناسبند. اینجا بود كه خواستم موشكافانه ‌علل مخالفت شدید مادر سپیده را جست‌وجو كنم. فاكتورهایی كه مادر سپیده به آن‌ها اشاره كرده بود بیشترشان شكل بهانه داشت. من از سپیده خواستم مادرش را به جلسه مشاوره دعوت كند اما مادر سپیده مخالفت كرد. در این مرحله مجبور شدم از تاكتیكی برای آوردن مادر سپیده به اتاق مشاوره استفاده كنم كه خوشبختانه جواب داد؛ من از سپیده خواستم با مادرش مطرح كند كه من هم به‌عنوان مشاوربه مناسب بودن آن 2 برای هم كمی شك كرده‌ام و به دیدگاه مادر سپیده بیشتر نیاز دارم. این موضوع باعث شد مادر سپیده با میل و رغبت وارد اتاق مشاوره شود. ما با هم شروع به صحبت كردیم و من از او خواستم از زاویه دید خودش موضوع مخالفتش را بیان كند.



همه چیز از زبان مادر

مادر سپیده گفت: «من 54 سال دارم و مسائل زیادی در زندگی‌ها دیده‌ام. هر مادری می‌خواهد فرزندش خوشبخت شود و به‌نظر من دانیال پسری نیست كه بتواند دختر من را خوشبخت كند به این دلیل كه پسر پخته‌ای نیست و هم سن دخترم است و دختر من به كسی نیاز دارد كه حداقل بالای 30 سال بوده و فرد قدرتمندی باشد و از پختگی بیشتری برخوردار باشد. از سوی دیگر من فكر می‌كنم این 2 نفر در كل برای هم مناسب نیستند و به‌نظر من این آشنایی از ابتدا اشتباه بوده. شما هم كمك كنید موضوع تمام شود چون دختر من نمی‌پذیرد این وصلت اشتباه است. او قطعا می‌تواند خواستگارهای بهتری داشته باشد و ازدواج مناسب‌تری كند.» خیلی آرام با مطرح كردن این موضوع كه در عین این‌كه والدین، فرزندان‌شان را دوست دارند و به آینده آن‌ها علاقه‌مندند و حتی گاهی نگران مسائل آینده آن‌ها هستند و ازدواج هم به‌عنوان یكی از مهم‌ترین انتخاب‌ها حائز اهمیت است، از او سوال كردم: «به‌نظر شما به‌عنوان والدین باید مراقب و در نهایت در حال كمك به فرزندان‌مان باشیم و نظرات‌مان را به آن‌ها گوشزد كنیم یا خودمان را مالك آن‌ها بدانیم و آن‌ها موظف باشند هر چه ما می‌گوییم انجام دهند؟» پس از مدتی مقاومت، موفق شدم بخش منطقی ذهن مادر سپیده را فعال كنم.



من مالك فرزندم نیستم

مادر سپیده عنوان كرد: «من نمی‌خواهم مالك فرزندم باشم ولی می‌خواهم فرزندم خوشبخت شود.» به او گفتم: «شما در عین این‌كه مطرح می‌كنید نمی‌خواهید مالك فرزندتان باشید و او را به این سمت نمی‌برید كه آنچه میل شماست انجام دهد ولی دقیقا در حال انجام این كار هستید. به‌عنوان مثال فاكتوری كه شما از نظر فیزیكی آن را ایراد می‌دانید موضوعی است مربوط به دختر شما زیرا او می‌خواهد با دانیال زندگی كند و در اینجا شما در نهایت می‌توانید پیشنهاد‌دهنده باشید اما اعمال نظر كرده و مطرح می‌كنید این فرد چون جثه خیلی قدرتمندی ندارد نمی‌تواند برای سپیده مناسب باشد.» در این مرحله به او گفتم: «قدرت در موضوع ازدواج به وزن افراد و به میزان قدرت فیزیكی آن‌ها ربطی ندارد و قدرت واقعی در پختگی شخصیتی و خویشتنداری است و این قدرت و استقلال شخصیتی است كه شما باید روی آن حساب كنید و من در بررسی‌هایی كه روی دانیال داشتم، تصور می‌كنم این فرد این ویژگی را دارد. به موقع سربازی رفته، به موقع دانشگاه رفته، كارش را انجام می‌دهد و فرد موفقی در كار و اجتماع است.» 




 
آیا دخترم تامین خواهد بود؟

مادر سپیده با این موارد موافقت كرد اما بعد موضوع مالی را مطرح كرد و گفت: «شما تضمین می‌كنید كه این فرد بتواند از نظر مالی دختر من را تامین كند؟» اینجا بود كه من وارد این بحث شدم: «اگر دقت كنید در حال حاضر بسیاری از دختر و پسرهایی كه در شرف ازدواج هستند، هر 2 شاغل هستند و ابتدا هم ممكن است ثروت زیاد و خانه شخصی نداشته باشند اما با دست در دست هم قرار دادن و تلاش آن را به دست می‌آورند. اگر ما بخواهیم به خاطر این موضوع جلوی ازدواج 2‌نفری را كه به خاطر هم تلاش می‌كنند بگیریم، در جامعه مسائلی پیش می‌آید كه در نهایت دودش به چشم خود خانواده‌ها خواهد رفت. واقعیت این است كه هیچ كس نمی‌تواند به شما تضمین دهد. ازدواج ریسك خاص خودش را دارد منتهی ما با راه و روش‌ها و تكنیك‌هایی كه به كار می‌بریم این ریسك را به حداقل می‌رسانیم.» به او گفتم: «زمانی كه من متوجه شدم شما مخالف هستید بررسی‌ها و آزمایش‌های مختلفی را انجام دادم تا ببینم چقدر می‌توانم به‌نظر شما نزدیك باشم ولی همه این‌ها نتیجه عكس داشت.» در این‌جا بخشی از تفسیر تست‌هایی كه از دانیال و سپیده گرفته بودم را به او نشان دادم و فاكتورهایی كه این 2 در آن‌ها خیلی به هم نزدیك بودند و همچنین فاكتورهایی كه تفاوت‌هایی جزئی را مطرح می‌كرد نشان دادم.




 
از جنگ تا صلح

با توجه به این‌كه درون هر فردی هر چقدر هم كه بخواهد خودش را مستحكم نشان دهد یك كودك زندگی می‌كند، اگر ما یاد بگیریم آن را درست نوازش كنیم دیگران بهتر به حرف ما گوش می‌دهند و پذیرش‌شان برای ما بیشتر خواهد بود و حداقل كمی سعی می‌كنند از بخش منطق‌شان برای گوش دادن به صحبت ما استفاده كنند. در نهایت پس از صحبت‌های دو طرف  سپیده كمی با مادرش همراه شد. به این معنا كه به پیشنهاد من حتی گفت: « من هم در زمینه مالی كمی نگرانم ولی به‌دنبال راه‌حل هستم. از نظر موضوع قد هم كه شما درست می‌گویید و من اگر بخواهم كفش پاشنه بلند بپوشم، از دانیال بلندتر می‌شوم. این‌ها همه فكر من را هم مشغول كرده است.» گفتن این حرف‌ها باعث شده بود، مادر سپیده راغب‌ شود كه به سپیده نزدیك‌تر شود تا از جنگ و روبه‌روی هم ایستادن خارج شوند. در این حین مشاوره دانیال و سپیده ادامه پیدا می‌كرد. از سویی خانواده دانیال موافق این ازدواج بودند و او را حمایت می‌كردند، منتهی آن‌ها هم از وقتی متوجه شدند مادر سپیده مخالف است كمی كناره‌گیری كردند... 



دست از جنگ بردار

با خواندن تفسیرها تغییرات زیادی در مادر سپیده ایجاد شد و او به فكر فرو رفت. با این حال به او گفتم: «من نمی‌خواهم نظرم را به شما تحمیل كنم. بهتر است روی موضوعاتی كه مطرح شد كمی فكر كنید و در جلسه بعد با هم صحبت كنیم.» این در حالی بود كه من قبل از این‌كه مادر سپیده را ببینم از سپیده خواسته بودم دست از جنگ كردن با مادرش بردارد. او تلاش زیادی كرده بود كه مادرش را متقاعد كند و وقتی موفق نشده بود، شروع به جنگ كرده بود و این جنگ و جدال باعث شده بود مادر سپیده بیشتر مخالفت كند. از سوی دیگر موضوع را برای سپیده باز كردم و گفتم كه درست است شما و دانیال به‌عنوان 2 فرد بالغ اگر در نهایت موفق نشدید خانواده را راضی كنید، می‌توانید از مجوز دادگاه برای ازدواج استفاده كنید اما تا جایی كه می‌توانید باید از این اتفاق جلوگیری كنید و خانواده‌ها هم بهتر است یك زنجیره حمایتی برای شما ایجاد كنند تا شما بتوانید وارد ارتباط بهتری شوید. سپیده گفت: «اگر من دست از این تلاش بردارم مادرم متقاعد نمی‌شود.» به او گفتم: « اگر قرار بود این روش كارساز باشد تاكنون حتما اتفاق خوبی می‌افتاد، پس چون به نتیجه نرسیده‌ایم باید روش‌مان را عوض كنیم.» 



اضطراب از دست دادن دختر

جلسه بعدی كه من با مادر سپیده داشتم،جلسه جالبی بود. در این جلسه مادر سپیده به گریه افتاد و گفت: «من جز خیر و صلاح دخترم چیز دیگری نمی‌خواهم ولی تا قبل از این‌كه با شما صحبت كنم، فكر می‌كردم دخترم ناپخته انتخاب كرده است. صحبت‌های شما و نتایج بررسی‌هایی كه شما انجام دادید نظرم را تغییر داده است ولی نمی‌دانم چرا درون من احساس بدی وجود دارد.» سعی كردم این حس بد را در مادر سپیده بررسی كنم و علت آن را پیدا كنم. با این سوال شروع كردم: «زندگی عاطفی‌ات را برای من توصیف كن.» وقتی مادر سپیده توضیح داد، متوجه شدم متاسفانه رابطه عاطفی كه بین پدر و مادر سپیده وجود دارد، رابطه‌ای است مختل و آن‌ها مدتی است كه از هم طلاق عاطفی گرفته‌اند و هركسی زندگی خودش را دارد. متوجه شدم با توجه به این‌كه برادر سپیده هم ازدواج كرده مادر سپیده با سپیده به‌اصطلاح ازدواج روان‌شناختی كرده است. به این معنا كه همدم او سپیده شده و می‌خواهد همه خلاهای خود را با دخترش پر كند و حالا كه فكر می‌كند سپیده را از دست می‌دهد، دچار اضطراب شده است. این اضطراب و حال بد باعث شده بود نه تنها دانیال بلكه هركس دیگری كه كنار سپیده قرار می‌گرفت با مخالفت مادر سپیده روبه‌رو شود. این موضوع در ناخودآگاه مادر سپیده وجود داشت كه با رفتن سپیده او تنها خواهد ماند. بنابراین تلاش می‌كرد به‌صورت غیرمحسوس سپیده را برای خودش نگه دارد. 



اصلاح بخش‌های اشتباه

وقتی ما در مشاوره به این موضوع رسیدیم كه مشكل در ناخودآگاه مادراست، مادر سپیده ابتدا به‌شدت مخالفت كرد و گفت: « نه، من اصلا چنین قصدی ندارم.»ولی با ادامه دادن مشاوره خودش گفت: «فكر كنم شما درست می‌گویید چون من احساس می‌كنم حتی زمانی كه سپیده با دوستانش بیرون می‌رود من حالم بد می‌شود و از این‌كه او نیست احساس بدی پیدا می‌كنم.» چند جلسه را تنظیم كردیم كه به دور از موضوع ازدواج سپیده، خود مادر سپیده تحت روان‌درمانی قرار بگیرد و به او كمك شود كه بخش‌هایی كه اشتباه شكل گرفته اصلاح شود. او سپیده را به‌عنوان تنها منبع عاطفی خود قرار داده بود و این موضوع خودش و دخترش را با مشكل مواجه كرده بود. جلسات ادامه پیدا كرد و هرچه جلوتر می‌رفت مادر سپیده با آشنا شدن بیشتر با خویشتن واقعی خودش پی ‌برد كه شرایطش در تصمیم‌گیری‌اش نقش پررنگی داشت. خوشبختانه نتایج خوب بود و به پیشنهاد من مراوده بیشتر با دانیال را شروع كرد. شرایطی ایجاد شد كه خانواده‌ها هم به یكدیگر نزدیك‌تر شدند و در نهایت پس از گذشت حدود 2 ماه، یك روز مادر سپیده به اتفاق سپیده و دانیال با گل و شیرینی وارد اتاق مشاوره شدند و این نشان می‌داد همه چیز به سمت بهتر شدن و ایجاد زنجیره حمایتی خانواده‌ها برای سپیده و دانیال پیش رفته است.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:32 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ چشمان تاریک بین همسرم...

 
 
 
پسرم را در آغوش گرفته بودم. دستانم را روی گوش‌هایش نهاده تا صدای نعره‌های خشمگین پدرش (سیروس) را نشنود ولی بی‌فایده بود و پسرم چون ابر بهار اشك می‌ریخت و با رنگ‌پریده در آغوشم می‌لرزید.
 
 
 


 

پسرم را در آغوش گرفته بودم. دستانم را روی گوش‌هایش نهاده تا صدای نعره‌های خشمگین پدرش (سیروس) را نشنود ولی بی‌فایده بود و پسرم چون ابر بهار اشك می‌ریخت و با رنگ‌پریده در آغوشم می‌لرزید. او 5 سال بیشتر نداشت ولی به اندازه 50 سال عذاب كشیده و بارها شاهد جنجال‌هایی بوده كه پدرش با من به پا كرده بود.
 



زمانی كه با سیروس آشنا شدم، 22‌سال سن داشتم و تازه لیسانسم را گرفته بودم و مدت كمی از مهاجرت‌مان از یكی از شهرهای جنوبی به تهران می‌گذشت كه توسط یكی از آشنایان مشترك هر 2خانواده به هم معرفی شدیم. سیروس در ابتدای آشنایی، خود را فردی بسیار روشنفكر، مهربان و عاشق نشان می‌داد. مدام اصرار داشت زودتر با هم ازدواج كنیم و سر زندگی‌مان برویم. بعد از ازدواج از همان روزهای اول متوجه بعضی از حالات غیرعادی او شدم كه به اشتباه همه آنها را به پای شیفتگی و شیدایی او درباره خود می‌گذاشتم ولی به تدریج بهانه‌جویی‌های بی‌دلیلش از حد به در شد.

كم‌كم نقاب از چهره اصلی‌اش برداشت. سیروس قبل از ازدواج به من قول داده بود كه وقتی زندگی مشترك‌مان شروع شد، اجازه می‌دهد من برای خودم شغلی پیدا كنم تا هم از لحاظ مالی مستقل شوم و هم كمك خرج زندگی‌مان باشم ولی بعد از ازدواج به كلی منكر قول و قرارش شد.
با خانواده‌ام درباره این موضوع صحبت كردم ولی آنها هم برای اینكه درگیری‌ای پیش نیاید و آبروریزی نشود، گفتند «هرطور كه همسرت می‌خواهد همان‌گونه عمل كن. حالا كه او دوست ندارد تو سركار بروی خب نرو...!»

به نصیحت مادرم گوش كردم و خانه‌نشین شدم تا همسرم از من راضی باشد. پس از آنكه آن ماجرا خاتمه پیدا كرد، ایرادهایش درباره سر و وضع و لباس پوشیدن من آغاز شد كه باید لباس‌هایت چنین و چنان باشد تا جلب توجه نكنند و همه لباس‌هایی را كه برایم انتخاب می‌كرد، بزرگ‌تر از سایزم بودند و حق پوشیدن لباس‌هایی با رنگ روشن را هم نداشتم، فقط رنگ‌های تیره!
من این موضوع را هم پذیرفتم چون فقط او برایم مهم بود و دوستش داشتم.

وقتی به مغازه‌ای برای خرید كفش می‌رفتیم تاكید داشت، حتما كفش‌های بدون پاشنه بخرم. اعتراض كه می‌كردم می‌گفت «چیه؟ قصد داری با تلق و تولوق كفش‌هایت از یك كیلومتری توجه همه را به خودت جلب كنی؟» كم‌كم از این فشارهای غیرعادی و بیمارگونه كه مشابهش را هرگز در اطرافم ندیده بودم خسته شدم. ولی دیگر چاره‌ای جز تحمل نداشتم آن هم به این دلیل كه موجودی زنده را در بطن خود می‌پروراندم. بله! من باردار شده بودم.

كم‌كم نه‌تنها دوستانم از ما فاصله گرفتند بلكه پای آشنایان و خانواده را هم از خانه‌مان برید. بعضی وقت‌ها كه سیروس در خانه نبود فقط یكی از دوستانم كه كاملا شرایط من را درك می‌كرد به دیدنم می‌آمد.

دیگر من مانده بودم و فرزندم. هر بار كه اعتراض می‌كردم می‌گفت «برای چی می‌گویی تنها هستم، مگر این بچه كنارت نیست.  اگر خوب به او برسی، هم خودت سرگرم می‌شوی و هم بچه رشد خوبی خواهد داشت.»

هیچگاه عادت نداشت كه به من خرجی بدهد، چون می‌گفت «هر چه كه بخواهی من تهیه می‌كنم دیگر پول برای چه می‌خواهی؟»

داشتن وسایل ارتباطی مثل تلفن، كامپیوتر و... در خانه ما ممنوع بود. به حدی حوصله‌ام سر می‌رفت كه بیشتر  پای تلویزیون می‌نشستم یا برای فرزندم بافتنی می‌بافتم یا مطالعه و باغبانی انجام می‌دادم و خلاصه به روش‌های مختلف خودم را سرگرم می‌كردم.

شاید باورتان نشود در عصر كامپیوتر‌ من مانند مادربزرگ‌ها در خانه زندگی می‌كردم یا بهتر بگویم زندانی بودم.

گاهی دوستم مینا سراغم می‌آمد و دور از چشم سیروس برایم پارچه می‌آورد و خودش كه خیاط قابلی بود برش می‌زد و طرز دوختش را به من می‌آموخت و از همین طریق گاهی مزدی می‌گرفتم و چیزهایی را كه نیاز داشتم تهیه و پس‌انداز می‌كردم تا روزی كه ناگهان سیروس از راه رسید و من را پشت چرخ خیاطی دید. چرخ را از تراس به وسط حیاط پرتاب كرد و هرچه ناسزا بود به من گفت. باز هم تحمل می‌كردم و دم نمی‌زدم. حالا دیگر سیروس به بهانه‌های كوچك و بزرگ قهر می‌كرد و روزهای زیادی با من صحبت نمی‌كرد. فقط اگر چیزی می‌خواست آن هم با اخم می‌گفت.
یک بار به سفر رفتیم و در آن مسیر 700 یا 800 كیلومتری فقط چند بار كه چای می‌خواست با من صحبت كرد و دیگر هیچ...!

حالا نمی‌دانم چه كنم و به كه پناه ببرم. خانواده‌ام دوباره به شهر زادگاهمان بازگشتند كه كیلومترها از من دورند و نمی‌خواهم با مطرح كردن مشكلاتم موجب رنجش و آزارشان شوم. ولی تحمل این رفتارها هم دیگر برایم میسر نیست به خصوص حالا كه فرزندمان بزرگ‌تر شده و متوجه همه مسائل می‌شود و آزار می‌بیند.

نزدیك به 30 سال از سنم می‌گذرد اما احساس مادربزرگ‌ها را دارم. در این سال‌ها عذاب زیادی كشیده‌ام و مشكلات زیادی را پشت‌سر گذاشته‌ام.

به خاطر وجود فرزندم نمی‌توانم به جدایی فكر كنم. سیروس نه‌تنها با جدایی موافقت نمی‌كند بلكه اگر متوجه شود من به جدایی فكر می‌كنم، زندگی‌ام را سیاه‌تر می‌كند.

من هم نمی‌خواهم كه مشكلی بیشتر از این پیش بیاید، پس به ناچار می‌سوزم و می‌سازم ولی سوختن فرزندم كه همچون شمع در حال آب شدن است را نمی‌توانم تحمل كنم.

به همین دلیل به صرافت افتاده‌ام كه فكری به حال این زندگی جهنمی و این همسر بیمارم بكنم. از دوست صمیمی‌ام كه مانند خواهری مهربان در هر شرایطی من را تنها نگذاشته كمك گرفته‌ام تا بلكه با كمك یكدیگر راهی بیابیم. ابتدا فكر كردیم كه به یك مشاور یا روانپزشك مراجعه كنم ولی وقتی با ترس و لرز تصمیمم را برای رفتن نزد مشاور با همسرم در میان گذاشتم كه من نیاز به مشاور یا پزشك دارم آنچنان خشمگین شد و با غضب گفت«برای چه می‌خواهی پیش مشاور بروی؟» گفتم«احساس می‌كنم می‌توانیم از آنها كمك بگیریم تا آرامش بیشتری داشته باشیم. به خصوص كه نگران پسرمان هستم. چون هر شب با فریاد از خواب می‌پرد و دچار شب‌ادراری شده!» او گفت «خب اینكه چیزی نیست برادرم هم در دوران كودكی همین‌طور بود ولی بعد كه بزرگ شد خوب شد.»

من ادامه دادم «كدام برادرت همان كه درسش را نیمه‌كاره رها كرد و ترك‌تحصیل كرد؟! و حتی نتوانست...»

بعد از شنیدن این جمله من، ناگهان به شدت از جا پرید و با لگد گلدان را پرتاب كرد و گفت «آهان حالا فهمیدم منظورت چیه؟ می‌خواهی یك جوری به من بفهمونی كه من و خانواده‌ام مشكل داریم و روانی هستیم؟ خوب گوش‌هاتو باز كن كه از من عاقل‌تر وجود ندارد! یادت باشد من هیچ‌كس غیر از خودم را قبول ندارم و آخرین باری باشد كه از این حرف‌های مزخرف می‌زنی!»

آن شب پس از آن ماجرا پسرم با فریاد از خواب پرید و باز هم تختخوابش خیس بود.

از دست این مرد خودخواه، لجوج و... دیگر جانم به لبم رسیده، می‌ترسم عاقبت بلایی سر خودم و فرزندم بیاورم چون دیگر تحملم تمام شده. دوستم مینا من را با مجله شما آشنا كرد خواهش می‌كنم به من و فرزندم كمك كنید. نمی‌دانم چه كار كنم؟



نظر مشاور 

با ازدواج نمی‌توان دوستان و خانواده را كنار گذاشت چون همسر هرگز به تنهایی نمی‌تواند جایگزین همه آنها باشد.

در چنین شرایطی فرد مقابل (همسر) به زودی احساس ناخوشایند در بند یا زندانی بودن داشته و زندگی مشترك دستخوش مشكل می‌شود. از این رو، رابطه عاطفی سالم در زندگی مشترك بسیار اهمیت دارد. در غیر این صورت، پایان نافرجام و تلخی در انتظارشان خواهد بود. این‌گونه حالات كه برخی از افراد به آن دچار می‌شوند ناشی از اختلالات شخصیت است كه شامل آن دسته از نابهنجاری‌های رفتاری است كه عمیقا طی سال‌های اولیه تكامل شخصیت در فرد ایجاد شده و معمولا در سنین نوجوانی یا پایین‌تر قابل تشخیص هستند.

یكی از انواع آن اختلال شخصیت «پارانویید» است كه شخص مبتلا به آن، احساس سوءظن شدید و غیرواقعی، حساسیت زیاد، انعطاف‌ناپذیری و خودبزرگ‌بینی دارد. در ضمن اینگونه افراد تمایل دارند به اینكه دیگران را ملامت كنند و به آنها نسبت‌های ناروا بدهند.

این افراد نه‌تنها خود در عذابند بلكه موجب آزار اطرافیان نیز می‌شوند. لازم به تاكید است كه برای رشد فرزندان محیط توأم با آرامش و تك‌والدی مناسب‌تر است تا زندگی دو والدی كه پر از تنش و اضطراب است.

در صورت تأیید بیماری همسرتان توسط یك یا چند روانشناس و روانپزشك و خودداری او از معالجه برای بهبود، می‌توانید درخواست جدایی كنید تا محیط امن و آرام برای خود و فرزندتان فراهم سازید. عمده‌ترین علت مشكلات فرزندتان در نابهنجاری‌های موجود در ارتباط خانوادگی است.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:33 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی : اشكان و اشك‌های من...!

 
 
 
اشكان روی صندلی در مقابلم نشسته بود و من كه پس از شنیدن حرف‌هایش مات و مبهوت شده بودم با حیرت و ناباورانه به بقیه صحبت‌هایش گوش می‌دادم و در آن مدت كوتاه از توجه او نسبت به خودم متعجب شده بودم؛ آن هم در زمانی كه من در اوج بی‌تفاوتی و ناراحتی روحی قرار داشتم كه ناشی از جدایی و طلاقم در آن روزها بود...
 
 
 



 اشكان رئیس شركتی بود كه من به تازگی در آن مشغول به كار شده بودم، فقط چند ماه از اشتغال من در آن شركت می‌گذشت كه از اشكان ‌شنیدم از همان روزهای اول به من توجه داشته و نشانی تك‌تك لباس‌ها و رنگ كیف و كفش و حتی حالات مرا در روزهای مختلف می‌داد.

برای من كه سال‌ها از بی‌توجهی همسرم دچار رنج و عذاب بودم و به همین دلیل از او جدا شده بودم، شنیدن این حرف‌ها از زبان اشكان كاملا موجب شگفتی و تعجب آشكار و در عین حال شعف و شادی پنهانی بود. در ادامه صحبت‌هایش اظهار داشت به این دلیل مرا درك می‌كند كه او هم سرنوشتی همانند من داشته و تجارب تلخی را در مورد زندگی مشترك پشت سر گذاشته است. همسری كه انتخاب خانواده‌اش بوده و هیچ‌گونه علاقه‌ای به او نداشته؛ او گفت سال گذشته از همسرش جدا شده است چون دیگر تحمل بدخلقی‌ها و بهانه‌جویی‌های بی‌دلیل او را نداشته و حالا احساس رهایی می‌كند. به چشمانم نگاه كرد و گفت: «تو همان كسی هستی كه من سال‌ها به دنبالش بودم. ضمن این‌كه هر دوی ما دردی مشترك را تجربه كرده‌ایم.»

آن روز وقتی به آپارتمان كوچكم برگشتم مدام حرف‌های اشكان در گوشم تكرار و چهره‌اش در برابرم نمایان می‌شد.

فردای آن روز وقتی به سركار رفتم سعی كردم به روی خود نیاورم كه چه حرف‌هایی از اشكان شنیده‌ام. تلاشم این بود مثل همیشه وظیفه‌ام را به بهترین نحو انجام داده و از شركت به خانه برگردم ولی پس از آن ملاقات و صحبت‌های بین ما رفتار اشكان با من متفاوت شده بود.

گهگاهی به صورت تصادفی به من برخورد می‌كرد یا مرا برای توضیح مسائلی جزئی به دفترش فرا می‌خواند. بار آخری كه به دفترش رفتم لحظه‌ای كه قصد داشتم آنجا را ترك كنم صدایم زد و پرسید: «در مورد پیشنهاد من فكر كردی؟»

بدون این‌كه جوابی به پرسش بدهم فقط نگاهش كردم و او ادامه داد: «خواهش می‌كنم به حرف‌هایم جدی‌تر فكر كن. هر دوی ما سرگذشتی مشترك داشته‌ایم پس می‌توانیم به خوبی یكدیگر را درك كنیم و در صورت قبول پیشنهادم، مطمئنم آینده خوبی در انتظارمان خواهد بود.» سپس ادامه داد: «اگر به زمان بیشتری برای فكر كردن نیازی داری من حرفی ندارم و تا هر زمان كه تو بخواهی منتظر می‌مانم.» خلاصه هر روز كه می‌گذشت او با حرف‌هایش فكر مرا بیشتر به خود مشغول می‌كرد. روزی كه در برابر آینه نشستم و از خود پرسیدم: «نظرت درباره اشكان چیست؟» به خود پاسخ دادم: مرد بااحساسی است كه بسیار به تو توجه دارد. یك جورهایی باید بگویم دوستت دارد! اما تو چطور؟ به او علاقه داری؟!»

مردد بودم و نمی‌دانستم در جواب آینه چه بگویم؟

شاید به این دلیل بود كه می‌خواستم منكر این موضوع شوم كه من هم اغلب به او فكر كرده و از توجه و نكته‌سنجی‌هایش نسبت به خودم احساس رضایت می‌كردم. به خصوص كه هر روز بیشتر متوجه می‌شدم چقدر زندگی‌مان به یكدیگر شباهت داشته و به قول اشكان هر 2 در زندگی مشترك شكست خورده و تنها هستیم.

دوباره به آینه خیره شدم و پرسیدم: «آیا او واقعا مرد سرنوشت‌ساز و همراه آینده من است؟»

هر روز كه می‌‌گذشت بیشتر به سوی او جذب می‌شدم و نگاه‌های منتظرش را با همه وجود احساس می‌كردم. عاقبت تصمیم خود را گرفتم و با خود گفتم: «دیگر غم و غصه و تنهایی بس است! حالا دیگر نوبت شادی و عشق و نشاط است.»

این بار كه اشكان باز هم به بهانه‌ای مرا به اتاقش فرا خواند خواسته‌اش را مجددا تكرار كرد و از من پرسید: «خب... فكرهایت را كرده‌ای؟» من در سكوت نگاهش كردم و با اشاره سر جواب مثبت دادم. اشكان آنچنان ذوق‌زده شده بود و با خوشحالی از جایش پرید و مثل بچه‌ها واكنش نشان داد كه اصلا انتظارش را نداشتم و هر2 از این حركت او به خنده افتادیم. او همان روز مرا برای صرف ناهار دعوت كرد.

همان‌جا بود كه گفت: «اگر صلاح بدانی تا سر و سامان دادن به كارها برای این‌كه به زیر یك سقف برویم، كسی از ماجرای آشنایی‌مان باخبر نشود. فعلا برای محرمیت به عقد موقت یكدیگر درآییم.»
ابتدا از پیشنهادش به شدت جا خوردم و از آن همه تاكید برای پنهان‌كاری از جانب او متعجب شدم ولی پس از كمی فكر، گفتم: «حق با توست! فعلا در مورد این موضوع به كسی چیزی نگوییم بهتر است.»

در آن لحظه وقتی موافقتم را اعلام كردم استقبال و واكنش شادمانه او موجب شد تا دیگر این موضوع چندان فكر مرا به خود مشغول نكند. یك هفته بعد به محضر رفتیم و صیغه محرمیت بین ما جاری شد. چند روزی را به اتفاق به سفر رفتیم. در آن سفر اشكان تلفن همراهش را جا گذاشته بود و بارها با شادمانی اظهار می‌داشت چه خوب شد كه تلفنش را جا گذاشته و در آن مدت كسی مزاحم‌مان نمی‌شود. من كه زنی شكست‌خورده بودم و فقط 6 ماه از جدایی‌ام می‌گذشت و در زندگی مشترك قبلی‌ام مشكلات زیادی را تجربه كرده بودم، قدر هر لحظه از زندگی جدیدم را در كنار اشكان می‌دانستم و از این‌كه در انتخابم اشتباه نكرده بودم خود را خوشبخت احساس می‌كردم. اشكان هم در توجه و ابراز علاقه به من لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

سفرمان به پایان رسید؛ در بازگشت برای حفظ ظاهر به زندگی عادی بازگشتیم. كلید آپارتمان كوچكم را به اشكان دادم و از او خواستم كه بهتر است فعلا تا عقد رسمی و دائمی دیدارهای‌مان پنهانی و دور از نظر اطرافیان و خانواده‌های‌‌مان باشد. از آن پس در شرایط انتخابی از معاشرت در حضور دیگران پرهیز داشتیم و مراقب بودیم كسی متوجه ارتباط ما نشود.

نزدیك به 6 ماه از ازدواج‌مان گذشته بود كه احساس می‌كردم دیگر اشكان آن شور و شوق سابق را ندارد. هرگاه در مورد عقد دائم صحبت به میان می‌آمد عصبی می‌شد و واكنش شدیدی از خود نشان می‌داد و می‌گفت: «مگر همین‌طور كه هستیم چه اشكالی دارد؟» می‌گفتم: « هنوز خانواده من در جریان زندگی مشترك ما نیستند و نمی‌خواهم ماجرای ما را از زبان دیگری بشنوند. دوست ندارم با افشا شدن اتفاقی رابطه ما اطرافیان در مورد من قضاوت‌های نابجا داشته باشند.»

پافشاری‌های مكرر من برای علنی كردن ازدواج‌مان ادامه داشت ولی اشكان باز هم در رابطه با من نه‌تنها تغییری نمی‌داد بلكه روزبه‌روز بیشتر متوجه رفتارهای سرد و بی‌تفاوتش می‌شدم.

دیگر مثل سابق برایم وقت نمی‌گذاشت. اغلب اوقات اظهار خستگی و كسالت می‌كرد. بیشتر اوقات تلفن همراهش خاموش بود. وقتی پیگیر می‌شدم پیامك می‌فرستاد كار دارم و خودم تماس می‌گیرم. منتظر می‌ماندم ولی فردایش یا چند روز بعد تماس می‌گرفت. دیگر كمتر به دیدنم می‌آمد و بیشتر سعی می‌كرد از من دور شود، به نوعی فرار كند. در پاسخ به تماس‌های تلفنی من، جواب‌هایش توام با خشونت و تهدید بود كه مگر نگفتم زنگ نزن خودم زنگ می‌زنم یا این‌كه حالا كه به حرفم گوش ندادی حق نداری تا یك هفته به من زنگ بزنی!

خلاصه آن اشكان  عاشق و دلباخته و بااحساس تبدیل به مردی خشن و بدرفتار شده بود. همین رفتارهایش سبب شد تا در مورد او حساس شوم و شروع به تحقیق كنم. خیلی زود پس از چند روز پیگیری متوجه شدم اشكان نه تنها از همسرش جدا نشده بلكه 2 فرزند هم دارد و در تمام آن مدت نقش مرد شكست‌خورده و... را بازی می‌كرده است. وقتی فهمیدم چگونه فریب حرف‌هایش را خورده‌ام و در دام او افتاده‌ام از شدت ناراحتی یك هفته خود را در خانه زندانی كردم و در تب و هذیان به سر بردم. در این مدت حتی پیگیر این نشد كه بداند من كجا هستم و چه بلایی به سرم آمده! حالا دیگر ناراحتی و غصه‌ام تبدیل به عصبانیت شده بود. زنگ زدم ولی جوابم را نداد. از تلفن عمومی زنگ زدم و وقتی گوشی را برداشت گفتم: «خیلی نامردی! دستت برایم رو شده؛ آبرویت را می‌برم!چطور وجدانت قبول كرد به من دروغ بگویی كه مجرد هستی؟ چرا با احساس من بازی كردی؟» و دیگر گریه مجالم نداد ولی معلوم بود كسی در اطرافش هست و نمی‌تواند به راحتی صحبت كند.

به همین دلیل در سكوت به حرف‌هایم گوش می‌داد وگرنه او كسی نبود كه در مقابل توهین‌های من سكوت كند و چیزی نگوید. این احساس كه مورد سوءاستفاده قرار گرفته‌ام عذابم می‌داد. از طرفی نمی‌دانم با توجه به نكاح موقتی چگونه می‌توانم پیگیر ماجرا شوم. ضمن این‌كه هرگز راضی نمی‌شوم آشیانه‌ام را روی ویرانه‌های آشیانه‌ای دیگر بنا كنم.



نظر مشاور 

در اجتماع، افرادی وجود دارند كه بدون توجه به احساس و عواطف دیگران آن‌ها را به بازی گرفته و مورد سوءاستفاده قرار می‌دهند و باعث ایجاد مشكلات و آسیب‌های روحی و روانی در انسان‌های دیگر می‌‌شوند.

این‌گونه افراد سودجو خود دچار اختلالات شخصیتی هستند كه نیاز به درمان دارند. شما انسانی بسیار باوجدان و درست‌كار هستید ولی متاسفانه زود تحت تاثیر اشكان و حرف‌هایش قرار گرفته‌اید.در ابتدای هر رابطه، قرارداد و به خصوص ازدواج قبل از هرچیز، اندیشیدن، تحقیق و شناخت در مورد آن شخص یا... بسیار ضروری و الزامی است. مشكل شما از چند جهت قابل بررسی است. ابتدا در مدت كوتاه بعد از جدایی عجولانه‌ تن به ازدواج دیگر داده و وارد رابطه‌ای جدید شده‌اید.قبل از این‌كه بپذیرید به عقد اشكان درآیید در مورد وی خصوصیات فردی و خانوادگی و... تحقیق نكرده و تحت تاثیر حرف‌های او به مشتی دروغ كفایت كردید كه نتیجه چنین اعتمادی همین است كه شما تجربه كرده‌اید آن هم تجربه‌ای بسیار ناخوشایند!ازدواج‌تان را از اطرفیان به خصوص خانواده‌ پنهان كرده و در صورتی كه اگر مطرح می‌‌شد ، می‌توانستید از تجارب و حمایت آن‌ها بهره‌مند شوید یا توسط همكاران و اطرافیان‌تان كه شناخت بیشتری از اشكان داشتند و پی به دروغ‌پردازی‌هایش ببرید.

با توجه به این‌كه از جنبه روحی و روانی به شما آسیب جدی وارد شده است نیاز به مشاوره و روان‌درمانی دارید.

ضمن این‌كه مشكل شما از لحاظ حقوقی قابل بررسی و پیگیری است كه می‌توانید با یك حقوقدان مشورت كنید.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:34 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ توهم خیانت 60 ساله...

 
 
 
هر 2 آنها پا به سن گذاشته بودند و از مرد هم هیچ خیانتی سر نمی‌زد اما بعد از سال‌ها زندگی مشترك، زن فكر می‌كرد شوهرش به او وفادار نیست. از دخترهای همسایه گرفته تا همكاران اداره
 
 
 



هر 2 آنها پا به سن گذاشته بودند و از مرد هم هیچ خیانتی سر نمی‌زد اما بعد از سال‌ها زندگی مشترك، زن فكر می‌كرد شوهرش به او وفادار نیست. از دخترهای همسایه گرفته تا همكاران اداره، زن همه را به ارتباط داشتن با همسرش متهم می‌كرد و با هیچ دلیل و منطقی هم حاضر نمی‌شد نظرش را تغییر دهد؛ انگار در ذهن او اتفاقاتی می‌افتاد و همه این توهم‌ها را طوری می‌دید كه نمی‌توانست به درست نبودن‌شان شك كند. همه جا همراهش می‌رفت و حتی در محیط كار هم او را تنها نمی‌گذاشت. حتی وقتی تمام لحظات روز را با همسرش می‌گذراند، باز هم قانع نمی‌شد اتفاق پنهانی بین او و زن‌های دیگر نمی‌افتد. بالاخره این زوج، بعد از 2، 3 سال شك و دعواهای بیهوده، تصمیم گرفتند برای حل مشكل‌شان به دفتر یك روانپزشك بروند. ادامه ماجرا را از زبان این مرد و درمانگرشان بخوانید...



فكر می‌كرد به او خیانت می‌كنم

سال‌ها بود كه با هم زیر یك سقف زندگی می‌كردیم. هر دو ما كه از جوانی برای ساختن این زندگی تلاش كرده بودیم، حالا میانسال شده بودیم. حدود 60 سال از زندگی‌ام می‌گذشت و همسرم هم 50 و چند ساله بود اما خیلی از بحث‌ها كه در زندگی جوان‌ترها هم آزار‌دهنده بود و كمتر دیده می‌شد، 2، 3 سالی می‌شد كه وارد زندگی ما شده بود. همسرم به من بدبین بود و هیچ‌چیز نمی‌توانست به اندازه شك و نگاه‌های سنگین او مرا آزار دهد. با اینكه مرد جوانی نبودم كه هوس به سراغم بیاید اما همسرم هر وصله‌ای كه می‌توانست به من می‌چسباند و هر طور كه می‌خواست در موردم قضاوت می‌كرد. مدام حس می‌كرد،ارتباطات و رفت‌وآمدهای مشكوك داشته و نگاه نادرستی به زنان و دختران اطراف دارم.



در ذهنش مرا با دیگران می‌دید

مرا متهم می‌كرد با یكی از دخترهای همسایه ارتباط دارم. گرچه همسایه‌مان همسن دختر من بود و هرگز به‌خودم اجازه نمی‌دادم كوچك‌ترین تصوری نسبت به او یا هر زن دیگری داشته باشم اما همسرم در ذهن خودش این رابطه را پرورانده بود و برایش هزار و یك دلیل هم می‌آورد. منی كه حتی در دوره جوانی خطایی نكرده بودم و همسرم هم در آن زمان كوچك‌ترین بی‌اعتمادی‌ای نسبت به من نداشت، حالا برای كارهایی مواخذه می‌شدم كه دخالتی در آنها نداشتم. همسرم می‌گفت وقتی این دختر با سنگ به پنجره می‌كوبد و به من علامت می‌دهد، فورا پشت پنجره می‌روم و وقتی او می‌خواهد ماشینش را روشن كند و از خانه بیرون برود، با شنیدن صدای اتومبیلش من هم بیرون می‌روم. می‌گفت این دختر كشیك می‌دهد كه تو از خانه بیرون بیایی تا خودش را به تو برساند و هزار و یك تهمت دیگر كه به هیچ وجه واقعیت نداشت را به من یا زن‌های اطراف‌مان نسبت می‌داد. 



زندگی‌ام مختل شده بود

حساسیت‌های او تاجایی پیش رفت كه خارج شدنم از خانه هم دردسر ساز شد. حتی نمی‌توانستم با آرامش سركار بروم. همسرم همه جا با من می‌آمد تا مبادا به زنی نگاهی بكنم یا به برنامه‌هایی كه فكر می‌كرد برای خیانت كردن به او چیده‌ام، برسم. حتی وقتی می‌خواستم سركارم بروم، با من می‌آمد و می‌خواست درون ساختمان شركت‌مان هم بیاید تا مبادا با یكی از همكارهایم ارتباطی بگیرم و به زندگی‌مان آسیب بزنم. اگرچه این رفتارهایش آزارم می‌داد اما از طرف دیگر، می‌دیدم كه از این خیانت‌هایی كه در ذهنش ساخته چقدر رنج می‌برد و حاضر بودم هر كاری بكنم تا به آرامش برسد اما او با هیچ دلیل و منطقی قانع نمی‌شد. انگار چشم‌هایش واقعا چیزهایی را می‌دید كه هرگز اتفاق نمی‌افتاد.



خانه را به‌خاطرش عوض كردیم

برای من كه تا پیش از این اتفاقات زندگی خوب و موفقی كنار او داشتم، تحمل این مشكلات بیش از اندازه سخت بود. وقتی دیدم همسرم با دیدن دختر همسایه آنقدر رنج می‌برد و تلاش‌های من هم برای رفع تردید بی‌تاثیر است، تصمیم گرفتم خانه را عوض كنم. این موضوع را با او مطرح كردم و گفتم اگر از اینجا رفتن ما تو را آرام‌تر می‌كند و باعث می‌شود به من اعتماد كنی، حاضرم به خانه‌ای دیگر اسباب‌كشی كنیم و او هم از این پیشنهاد استقبال كرد. برخلاف انتظار من، همسرم بعد از اسباب‌كشی هم هیچ تغییری نكرد. در ساختمان جدید هم دختر جدیدی پیدا و مرا به ارتباط داشتن با او متهم كرد. گرچه فكر می‌كردم این تغییر می‌تواند نگاه او به من و زندگی‌مان را تغییر دهد اما او روزبه‌روز سختگیرتر شد و این ماجرا به جایی رسید كه احساس كردم بعد از این همه سال، قدرت كنترل زندگی مشترك‌مان را از دست داده‌ام و نمی‌توانم آینده زندگی‌ای كه سال‌ها برایش تلاش كرده‌ایم را تضمین كنم. بدبینی او روز به روز زندگی را برای‌مان سخت‌تر می‌كرد. او فكر می‌كرد مشكل ما خیانت‌های من است و این موضوع فاصله ما را بیشتر می‌كند. اما واقعیت این بود كه من هرگز حاضر نبودم به همسرم خیانت كنم و تمام تلاشم را می‌كردم تا رفتاری نكنم كه حساسیتی در او ایجاد كند.



می‌خواستم مراقبش باشم

من تا آنجا كه می‌توانستم خودم را محدود كرده بودم و می‌خواستم از این طریق از همسری كه دوستش داشتم، مراقبت كنم اما این موضوع هم او را راضی نمی‌كرد. سعی می‌كردم در مقابل حرف‌ها و تهمت‌هایش واكنشی نشان ندهم اما حتی این آرامش و تلاش من برای حفظ زندگی از نظر او دلیلی برای خیانت‌هایم بود. فكر می‌كرد اگر واقعا مرد سالمی بودم، می‌توانستم او را قانع كنم و به هر طریقی شده از خودم دفاع كنم اما نمی‌خواستم با دفاع كردن‌های من جروبحث میان‌مان طولانی‌تر شود. از طرف دیگر كاری نمی‌كردم كه بخواهم توجیهش كنم و وقتی او با نشانه‌های نادرست به من حمله می‌كرد، حرفی نداشتم كه بخواهم برای تبرئه كردن خودم بزنم. می‌دانستم همسرم از درون از موضوعی رنج می‌برد اما نمی‌توانستم به این بهانه او را به دفتر یك روانپزشك ببرم. او خودش را سالم می‌دید و می‌گفت تمام مشكلات زندگی به خاطر رفتارهای من ایجاد شده، به همین دلیل بدون اینكه او را نشانه بگیرم و به بیماری متهمش كنم، از او خواستم برای حل اختلاف‌هایمان و بهتر كردن شرایط زندگی مشترك‌مان، به دفتر یك متخصص برویم.



از روانپزشك كمك گرفتیم

همسرم آنقدر با این تفكرات به‌خودش فشار آورده بود كه به‌شدت افسرده و عصبی شده بود و بالاخره راضی شد برای آرام كردن این زندگی، از فرد دیگری كمك بگیریم. وقتی به دفتر روانپزشك رفتیم، سعی كردیم مشكل‌مان را شفاف توضیح دهیم. من هم گرچه با خیلی از حرف‌های همسرم مخالف بودم اما اجازه دادم تمام حرف‌هایش را بزند تا روانپزشك‌مان بتواند دید دقیقی نسبت به این موضوع به دست بیاورد. هدفم از مراجعه قانع كردن همسرم نبود و تنها نمی‌خواستم به خاطر برنده شدن در این دعواها، به او نشان دهم كه صد در صد دراشتباه است، بلكه تنها می‌خواستم این زندگی مثل سال‌های قبل شود و همسرم به‌خاطر فكر و خیال‌هایش این همه رنج نبرد. خوشبختانه متخصص هیچ قضاوتی در مورد حرف‌هایش نكرد و از مسیری رفت كه همسرم بتواند به او اعتماد كند. او را به توهم متهم نكرد و بعد از گوش دادن به درددل‌هایش، بدون اینكه به تصوراتش یا حتی رفتارهای من حمله‌ای بكند، از همسرم خواست یك دوره درمانی را شروع كند.



نگفتیم كه همه اینها خیال بوده

او به همسرم توضیح داد به خاطر حس و تفكری كه پیدا كرده و فشاری كه این موضوعات به او تحمیل می‌كند، دچار نوعی اضطراب و افسردگی شده و باید به خاطر آرام‌تر شدنش مدتی دارو مصرف كند. روانپزشك‌مان گفت كه این داروها تنها قرار است استرس بیش از حدی كه به همسرم وارد می‌شود را كمتر كند و تحمل او برای كنار آمدن با شرایط موجود را بالاتر ببرد. برایش توضیح داد كه آشفتگی و افسردگی‌اش نمی‌گذارد فكری منطقی به حال این مشكلات كند و گفت بعد از مدتی دارودرمانی همسرم قادر می‌شود به تفكری دقیق‌تر و منطقی‌تر برسد و با آرامش بیشتری در مورد من و اتفاقاتی كه گمان می‌كند در زندگی‌مان می‌افتد، قضاوت كند. همسرم هم كه دیگر از این همه بحث و دعوا خسته شده بود، برابر مصرف داروها مقاومتی نكرد و تصمیم گرفت به گفته‌های روانپزشك اعتماد كند.



دیگر مرا به چشم یك خائن نمی‌دید

با شروع دوره درمان، اوضاع آرام آرام بهتر شد. همسرم بدون آنكه خودش بداند تغییر كرد و دیگر به رفت‌وآمدها و تمام رفتارهایم بدبین نبود. او كه حتی تحمل نداشت من با یك غریبه صحبت كنم، حالا می‌توانست بپذیرد كه به تنهایی هم احتیاج دارم و در مواقعی كه از او دور هستم، هیچ اتفاقی قرار نیست بین من و دیگران بیفتد. البته او فكر می‌كرد جلسه‌های‌مان با روانپزشك روی رفتارهای من هم تاثیر گذاشته و احساس می‌كرد رفتار من بهتر شده است. بعد از مدتی دارودرمانی افسردگی‌اش تا حدودی كنترل شد و به پیشنهاد متخصص، دوز داروها را كمتر كردیم؛ البته همسرم هیچ وقت قانع نشد كه من در تمام این سال‌ها به او وفادار بودم اما بعد از دارودرمانی و جلسات مشاوره، پذیرفت كه رفتار نادرستی از من سر نمی‌زند و درواقع می‌گفت چون دیگر از من اشتباهی سر نمی‌زند، او هم به رفتارهای من حساسیتی نشان نمی‌دهد.



فكر و خیال‌ها رهایش كردند

گرچه همسرم هرگز نپذیرفت كه در این سال‌ها به او خیانت نكرده‌ام اما دیگر این موضوعات و حتی اتفاقاتی كه فكر می‌كرد در گذشته افتاده، دغدغه ذهنی‌اش نبود و هیچ وقت هم به آنها اشاره‌ای نمی‌كرد. او دوباره برای ترمیم مشكلات زندگی‌مان تلاش كرد و می‌گفت تغییر رفتارهای من به او انگیزه داده است اما واقعیت این بود كه رفتارهای من هیچ تغییری نكرده بود و تنها این نگاه او بود كه مرا این بار همان‌طور كه بودم، می‌دید. من هم كه تنها هدفم آرام شدن این زندگی بود، دلیلی نمی‌دیدم برای قانع كردن همسرم و اثبات اینكه او مقصر این بحث‌هاست، مشكلات‌مان را بیشتر كنم و او را از خودم برنجانم. همین كه حالا زندگی‌مان به آرامش رسیده بود و می‌توانستم بدون اضطراب و ترس از دعواهای همیشگی به زندگی‌ام ادامه دهم، برایم كافی بود و نمی‌خواستم همسرم را به خاطر مشكلاتی كه ناخواسته درونش ایجاد شده بود و هر دو ما را آزار می‌داد، سرزنش كنم.



همه چیز در ذهنش می‌گذشت

مراجع با اضطراب و نوعی افسردگی كه در چهره و رفتارهایش نمایان بود، همراه شوهرش به دفترم آمد. وقتی خواستم دلیل مراجعه‌شان را بیان كنند، زن گفت همسرم مدتی است ارتباطات نامناسبی را با زنان دیگر شروع كرده است و دیگر نمی‌توانم به او اعتماد داشته باشم. او گمان می‌كرد شوهرش با زن‌های دیگر در ارتباط است و برای اینكه جلوی خیانت‌های او را بگیرد، یك لحظه هم تنهایش نمی‌گذاشت؛ درحالی‌كه هیچ نشانه‌ای از خیانت در رفتارهای مرد و حرف‌هایش دیده نمی‌شد، اما زن با بیان كردن نشانه‌هایی كه می‌شد در واقعیت‌شان تردید كرد، به مشكوك بودن رفتارهای شوهرش اصرار می‌كرد. 

باتوجه به نشانه‌ها و شرح حال، تشخیص اختلال هذیانی از نوع حسادت برای او مطرح شد زیرا مبتلایان این اختلال، بدون مستندات معقول نسبت به وفاداری شریك زندگی‌شان بدبین می‌شوند و درحالی‌كه دلایل منطقی كافی برای گفته‌های‌شان ندارند، همسرشان را به خیانت متهم می‌كنند. از آنجا كه در این مواقع برای از دست ندادن اعتماد بیمار به روند درمان نباید به او گفت كه به‌طور قطع در اشتباه است و این موضوعات تنها در ذهن او می‌گذرد، سعی كردم با توجه به علائم دیگری كه داشت او را به درمان راضی كنم. علائمی از قبیل اضطراب، نگرانی و تحریك‌پذیری كه هم او و هم شریك زندگی‌اش را آزار می‌داد؛  از او خواستم برای اضطرابش مدتی دارو مصرف كند تا بتواند در مورد این موضوعات منطقی‌تر تصمیم بگیرد و با آرامش بیشتری در مورد رفتارهای همسرش قضاوت كند. 

بعد از مدتی دارودرمانی، نشانه‌های این اختلال در زن كمرنگ‌تر شد و به مرور از بین رفت و توانستیم دوز داروها را تا حد زیادی كمتر كنیم؛ البته زن هیچ‌گاه قانع نشد كه همسرش در گذشته رفتار‌های مشكوك نداشته و معتقد بود كه به خاطر تغییر كردن رفتار مرد، دوباره آرامش به زندگی مشترك‌شان برگشته است اما خوشبختانه این موضوع دیگر برایش مشغله ذهنی ایجاد نمی‌كرد و او بعد از درمان بیماری‌اش، دیگر دلیلی برای كنترل كردن همسرش و سوال و جواب از او نمی‌دید.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:35 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: این داستان را حتماً بخوانید!

 

داستان واقعی؛ دل نامزدم پیش من نیست

 
 
 
داستان واقعی زوجی كه ترس از دیگران دلیل اصلی‌شان برای ادامه زندگی بود
 
 
 


بدون عشق ادامه می‌دادیم

26 سالم بود كه با همسرم آشنا شدم. دورادور همدیگر را می‌شناختیم و شاید ماهی یك‌بار موقعیتی پیش می‌آمد كه با هم حرف بزنیم یا از طریق دوستان مشترك‌مان حال همدیگر را بپرسیم. این آشنایی محدود، دو سالی ادامه پیدا كرد و بالاخره به پیشنهاد ازدواجش پاسخ مثبت دادم و او هم به همراه خانواده‌اش برای خواستگاری، به‌خانه ما آمد. گرچه قبل از این اتفاق همدیگر را می‌شناختیم اما آشنایی ما آنقدر نزدیك نبود كه از ریزه‌كاری‌های شخصیت یكدیگر باخبر باشیم و با اطمینان به سمت ازدواج قدم برداریم. بالاخره خانواده‌ها با ازدواج‌مان موافقت كردند و ما به هم محرم شدیم؛ اما در همان دوره عقد و نامزدی هم فاصله‌ای میان ما بود. فاصله‌ای كه گاهی ما را نسبت به خوشبختی آینده‌مان دچار تردید می‌كرد اما باز هم جدی‌اش نمی‌گرفتیم و به راه‌مان ادامه می‌دادیم. هنوز آغاز آشنایی رسمی‌مان بود و ما هم باید مثل نامزد‌های دیگر، یك دنیا شور و هیجان داشته باشیم اما این اشتیاق را نه خودمان در رابطه‌ای كه داشتیم احساس می‌كردیم و نه دیگران آن را در ما می‌دیدند. وقتی از ما در مورد این فاصله و سردی می‌پرسیدند، درس، مشكلات مالی و شغلی و استرس‌های قبل از ازدواج را بهانه می‌كردیم و از گفتن احساس واقعی‌ای كه داشتیم، طفره می‌رفتیم. اما واقعیت این بود كه هر دو ما، احساس می‌كردیم عجولانه تصمیم گرفته‌ایم و خودمان هم می‌دانستیم كه با هم راحت نیستیم و اشتیاق ساختن یك زندگی مشترك را نداریم.



فكر می‌كردیم راه برگشتی نداریم

باوجود اینكه هزار و یك دلیل برای این سردی وجود داشت اما نمی‌توانستیم در مورد احساس‌مان راحت با هم حرف بزنیم و مشكل‌مان را بگوییم. در تمام این مدت، به‌جای اینكه با صراحت از هم انتقاد كنیم و بخواهیم شرایط را به شكلی منطقی تغییر دهیم، تنها بهانه‌گیری كرده و به دلایلی با هم بحث می‌كردیم كه مشكل اصلی ارتباط ما نبود و هیچ كمكی به تغییر وضعیت‌مان نمی‌كرد. ما می‌دانستیم كه با هم خوشبخت نیستیم اما فكر می‌كردیم كه راه برگشتی هم نداریم. دیگر همه از رابطه ما خبر داشتند و هیچ‌كدام‌مان نمی‌خواستیم در چشم دوست و فامیل، خودمان را انگشت‌نما كنیم و با این جدایی، همیشه در معرض سرزنش قرار بگیریم. بعد از گذشت چند ماه از رسمی شدن ارتباط ما، دیگر علاقه نبود كه ما را به ادامه این رابطه تشویق می‌كرد، بلكه ترس از واكنش دیگران و سرزنش‌هایشان و همین‌طور هراس از اینكه با چنین شكست عاطفی‌ای نتوانیم زندگی‌مان را ادامه دهیم، باعث می‌شد كه برای برگزار كردن جشن عروسی قدم برداریم.




نمی‌خواستم دیگران سرزنشم كنند

می‌ترسیدم خانواده‌ام مرا به دلیل یك تصمیم نا‌پخته سرزنش كنند، اما از طرفی هم حس می‌كردم كه دل نامزدم پیش من نیست و تنها به دلیل احساس مسئولیتی كه نسبت به من دارد، مانده است. با تمام این اوصاف، دلم را به دریا زدم و به‌خیال اینكه یك زندگی سرد، از سرزنش‌های خانواده‌ام و بودن در یك خانه ناآرام، بهتر است، لباس عروسی به تن كردم. بالاخره زندگی زیر یك سقف را شروع كردیم و امیدوار بودیم كه این اتفاق به مشكلات‌مان پایان دهد. اما اوضاع برعكس شد و همه چیز به جای آنكه بهتر شود، روز به روز بدتر شد. با وجود تمام مشكلات، هنوز هم به مردی كه با او زندگی می‌كردم، علاقه داشتم اما فكر اینكه او با اكراه و بدون میل با من زندگی می‌كند، آرامم نمی‌گذاشت و باعث می‌شد كه من هم دلسرد‌تر شوم و برای نجات این ارتباط تلاشی نكنم. كم‌كم بحث‌ها میان‌مان شدت گرفت و بدون اینكه از مشكل خاصی صحبت كنیم، مدام به هم گوشه و كنایه می‌زدیم و به‌جای اینكه مثل یك زن و شوهر با هم درد دل كنیم و از ترس‌هایمان بگوییم، سر كوچك‌ترین مسئله‌ای بحث و دعوا راه می‌انداختیم و زندگی را برای یكدیگر جهنم می‌كردیم. 



زیر یك سقف شكنجه می‌شدیم

بعد از گذشت 9 ماه از زندگی مشترك‌مان، وقتی دیدیم خودمان از پس حل این مشكل كه روز به روز بزرگ‌تر می‌شد، برنمی‌آییم، تصمیم گرفتیم با یك روانشناس صحبت كنیم و برای حل این اختلاف‌های آزار‌دهنده جدی‌تر تلاش كنیم. ما كه قبل از ازدواج هیچ جلسه مشاوره‌ای را تجربه نكرده‌ و كاملا ناآگاهانه به سمت این زندگی آمده بودیم، مشكلات‌مان را با روانشناس در میان گذاشتیم و هر كدام گناه شكست خوردن این زندگی را به گردن دیگری انداختیم. مشاوره دو نفره ما چند جلسه‌ای طول كشید و بعد از آن سراغ مشاوره انفرادی رفتیم. ما كه نمی‌توانستیم در مقابل دیگری، حرف دلمان را بزنیم و با صداقت بگوییم كه از چه چیزی عذاب می‌كشیم، بعد از گذشت چند جلسه، توانستیم به شكلی ناخودآگاه، دلیل نارضایتی‌مان را بیان كنیم.



خوب زندگی كردن را بلد نبودم

خانه پدری‌ام، خانه آرامی نبود. پدر و مادرم تا‌حدودی با هم مشكل داشتند و بحث‌هایشان تا ‌جایی پیش رفته بود كه تحمل خانه را برایم سخت كرده ‌بود. در خانه ما حریم خصوصی هم معنایی نداشت. گاهی احساس می‌كردم آنطور كه سزاوار‌ش هستم به من و تصمیم‌هایم احترام گذاشته نمی‌شود. همیشه باید برای كوچك‌ترین كار یا تصمیمی، ساعت‌ها جواب پس می‌دادم و خستگی‌ام از این جواب پس ‌دادن‌ها، گاهی باعث می‌شد كه در تصمیم‌گیری‌های مهم، منفعلانه پیش بروم و بگذارد كه دیگران روش زندگی من را تعیین كنند. از طرف دیگر من دختر محدودی بودم؛ از آن دختر‌های خوب خانه كه سرم به كار خودم بود، آرام می‌آمدم، آرام می‌رفتم و دنیای دور و برم را از همان دریچه بسیار بسته‌ای می‌دیدم كه خانواده‌ام به من نشان داده بودند. خیلی چیز‌ها را نمی‌دانستم. نمونه‌اش همین عاشق شدن و زندگی مشترك. به دلیل آگاهی‌های محدود‌م، شناخت درستی هم از مشكلات زندگی نداشتم. تنها چیزی كه در دوره نامزدی به آن فكر می‌كردم این بود كه سر خانه و زندگی خودم بروم و به دلیل بیان‌ كردن مشكلاتی كه با نامزدم داشتم، سرزنش‌های اعضای خانواده‌ام را به‌جان نخرم. شاید در دوره نامزدی و حتی عقد، این موضوع به‌طور ناخودآگاه روی تصمیم‌گیری من اثر می‌گذاشت اما بعد از چند جلسه مشاوره، انگار توانستم خود واقعی‌ام را ببینم و بدانم كه محرك من برای این تصمیم شتاب‌زده، چیزی جز این افكار نادرست و ترس‌هایم نبوده‌ است. واقعیت این بود كه زندگی محدود و پر از سرزنش خانوادگی‌ام، باعث شده بود مهارت درست زندگی كردن و درست تصمیم گرفتن را یاد نگیرم و بعد از سال‌ها، حالا در جلسات مشاوره سعی می‌كردم آگاهی‌ام را در مورد یك زندگی درست بالاتر ببرم.



دلش پیش من نبود

در طول جلسات، بدون آنكه همدیگر را متهم قرار دهیم و آنجا را به یك دادگاه تبدیل كنیم، توانستیم حرف‌هایمان را شفاف بیان كنیم و هم خودمان و هم یكدیگر را بیشتر بشناسیم. در جریان صحبت‌های ما و سؤال‌هایی كه مشاور برای بیرون كشیدن حرف‌های دلمان می‌پرسید، خیلی چیز‌ها روشن شد. حدسم درست بود. همسرم علاقه زیادی به من و زندگی كردن با من نداشت و دلیل او برای این ازدواج، تنها ترس از آسیب دیدن من بود. او به خیال خودش می‌خواست در حق من مردانگی كند و در چشم دیگرانی كه از نامزدی ما خبر داشتند، من را با یك جدایی زودرس تحقیر نكند. 



از دعوا‌ها فاصله گرفتیم

وقتی دیدیم زیر یك سقف هم نمی‌توانیم خوشبخت باشیم، تصمیم گرفتیم رودربایستی با خودمان و خانواده‌هایمان را كنار بگذاریم و فكری جدی به حال ارتباطمان بكنیم. بعد از مدتی مشاوره، بدون آنكه برای جدایی هم مثل ازدواج‌مان عجولانه تصمیم بگیریم، به توصیه مشاور با هم قرار گذاشتیم كه بدون جدایی رسمی، 6 ماه دور از هم زندگی كنیم. گرچه این موضوع هم برایمان آسان نبود اما از این راه می‌توانستیم رابطه‌مان را بهتر ارزیابی كنیم و با آرامش و آگاهی بیشتری تصمیم نهایی را بگیریم. هدف این 6 ماه، تنها سنجیدن میزان علاقه ما به یكدیگر بود و اینكه بدانیم آیا می‌توانیم در آینده یك زندگی موفق با هم داشته باشیم یا خیر. برای مایی كه حتی در دوره نامزدی به این موضوعات فكر نكرده بودیم و در مورد احساس واقعی‌مان با هم حرف نزده بودیم این 6 ماه فرصت خوبی بود، فرصتی كه ما هم بهترین استفاده را از آن بردیم.



بدون فكر جدا نشدیم

تمام آن 6 ماه را طاقت آوردیم و نگذاشتیم دلتنگی‌ها روی قضاوت‌مان تاثیر بگذارند. واقعیت این بود كه دوره نامزدی و همان 9ماهی كه با هم زندگی كرده ‌بودیم، علاقه‌ای را هم در دل ما ایجاد كرده بود، اما علاقه‌ای كه بیشتر از سر عادت و احساس مسئولیت بود و نمی‌توانست هیچ كدام‌مان را خوشبخت كند. با گذشت چند ماهی، خانواده‌ها را هم بیشتر در جریان شرایط‌مان و روزهای سختی كه پشت‌سر گذاشته بودیم، گذاشتیم و هر دو‌ ما، جلسات مشاوره انفرادی را هم ادامه دادیم. شناخت بهتر احساسات‌مان و شرایطی كه به جای ما تصمیم می‌گرفتند، باعث شد كه ترس از واكنش‌ها و نگاه‌های دیگران را كنار بگذاریم. دیگر احساس مسئولیت‌مان باعث نمی‌شد كه به این زندگی سرد و سخت ادامه دهیم. در این 6 ماه فهمیدیم كه مشكل از هیچ كدام‌مان نیست. مشكل اصلی این است كه ما زوج خوبی برای هم نیستیم و اگر یك‌بار دیگر هم زیر یك سقف برویم، تفاوت‌های بی‌شماری كه داریم، نمی‌گذارد یك زندگی موفق را بسازیم. انگار بهترین تصمیم همین بود. تصمیمی كه از اول ماجرا به دلیل دیگران از گفتنش طفره می‌رفتیم و شاید اگر زودتر می‌گرفتیم، هر دو ‌ما آسیب كمتری می‌دیدیم. ما كه حالا از نظر روانی هم به تعادل بیشتری رسیده بودیم و درك واقعی‌تری نسبت به زندگی مشترك و اقتضائاتش داشتیم، تصمیم گرفتیم بعد از 9ماه و با توافق یكدیگر از هم جدا شویم و به‌جای بیشتر آزار دادن هم، برای خوشبختی دیگری دعا كنیم.

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 5 مهر 1391  12:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها