0

داستان واقعی؛ چشمان تاریک بین همسرم...

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

داستان واقعی؛ چشمان تاریک بین همسرم...

 

پسرم را در آغوش گرفته بودم. دستانم را روی گوش هایش نهاده تا صدای نعره های خشمگین پدرش (سیروس) را نشنود ولی بی فایده بود و پسرم چون ابر بهار اشك می ریخت و با رنگ پریده در آغوشم می لرزید. او 5 سال بیشتر نداشت ولی به اندازه 50 سال عذاب كشیده و بارها شاهد جنجال هایی بوده كه پدرش با من به پا كرده بود.

زمانی كه با سیروس آشنا شدم، 22 سال سن داشتم و تازه لیسانسم را گرفته بودم و مدت كمی از مهاجرت مان از یكی از شهرهای جنوبی به تهران می گذشت كه توسط یكی از آشنایان مشترك هر 2خانواده به هم معرفی شدیم. سیروس در ابتدای آشنایی، خود را فردی بسیار روشنفكر، مهربان و عاشق نشان می داد. مدام اصرار داشت زودتر با هم ازدواج كنیم و سر زندگی مان برویم. بعد از ازدواج از همان روزهای اول متوجه بعضی از حالات غیرعادی او شدم كه به اشتباه همه آنها را به پای شیفتگی و شیدایی او درباره خود می گذاشتم ولی به تدریج بهانه جویی های بی دلیلش از حد به در شد.

كم كم نقاب از چهره اصلی اش برداشت. سیروس قبل از ازدواج به من قول داده بود كه وقتی زندگی مشترك مان شروع شد، اجازه می دهد من برای خودم شغلی پیدا كنم تا هم از لحاظ مالی مستقل شوم و هم كمك خرج زندگی مان باشم ولی بعد از ازدواج به كلی منكر قول و قرارش شد.

با خانواده ام درباره این موضوع صحبت كردم ولی آنها هم برای اینكه درگیری ای پیش نیاید و آبروریزی نشود، گفتند «هرطور كه همسرت می خواهد همان گونه عمل كن. حالا كه او دوست ندارد تو سركار بروی خب نرو...!»

به نصیحت مادرم گوش كردم و خانه نشین شدم تا همسرم از من راضی باشد. پس از آنكه آن ماجرا خاتمه پیدا كرد، ایرادهایش درباره سر و وضع و لباس پوشیدن من آغاز شد كه باید لباس هایت چنین و چنان باشد تا جلب توجه نكنند و همه لباس هایی را كه برایم انتخاب می كرد، بزرگ تر از سایزم بودند و حق پوشیدن لباس هایی با رنگ روشن را هم نداشتم، فقط رنگ های تیره!

من این موضوع را هم پذیرفتم چون فقط او برایم مهم بود و دوستش داشتم.

وقتی به مغازه ای برای خرید كفش می رفتیم تاكید داشت، حتما كفش های بدون پاشنه بخرم. اعتراض كه می كردم می گفت «چیه؟ قصد داری با تلق و تولوق كفش هایت از یك كیلومتری توجه همه را به خودت جلب كنی؟» كم كم از این فشارهای غیرعادی و بیمارگونه كه مشابهش را هرگز در اطرافم ندیده بودم خسته شدم. ولی دیگر چاره ای جز تحمل نداشتم آن هم به این دلیل كه موجودی زنده را در بطن خود می پروراندم. بله! من باردار شده بودم.

كم كم نه تنها دوستانم از ما فاصله گرفتند بلكه پای آشنایان و خانواده را هم از خانه مان برید. بعضی وقت ها كه سیروس در خانه نبود فقط یكی از دوستانم كه كاملا شرایط من را درك می كرد به دیدنم می آمد.

دیگر من مانده بودم و فرزندم. هر بار كه اعتراض می كردم می گفت «برای چی می گویی تنها هستم، مگر این بچه كنارت نیست. اگر خوب به او برسی، هم خودت سرگرم می شوی و هم بچه رشد خوبی خواهد داشت.»

هیچگاه عادت نداشت كه به من خرجی بدهد، چون می گفت «هر چه كه بخواهی من تهیه می كنم دیگر پول برای چه می خواهی؟»

داشتن وسایل ارتباطی مثل تلفن، كامپیوتر و... در خانه ما ممنوع بود. به حدی حوصله ام سر می رفت كه بیشتر پای تلویزیون می نشستم یا برای فرزندم بافتنی می بافتم یا مطالعه و باغبانی انجام می دادم و خلاصه به روش های مختلف خودم را سرگرم می كردم.

شاید باورتان نشود در عصر كامپیوتر  من مانند مادربزرگ ها در خانه زندگی می كردم یا بهتر بگویم زندانی بودم.

گاهی دوستم مینا سراغم می آمد و دور از چشم سیروس برایم پارچه می آورد و خودش كه خیاط قابلی بود برش می زد و طرز دوختش را به من می آموخت و از همین طریق گاهی مزدی می گرفتم و چیزهایی را كه نیاز داشتم تهیه و پس انداز می كردم تا روزی كه ناگهان سیروس از راه رسید و من را پشت چرخ خیاطی دید. چرخ را از تراس به وسط حیاط پرتاب كرد و هرچه ناسزا بود به من گفت. باز هم تحمل می كردم و دم نمی زدم. حالا دیگر سیروس به بهانه های كوچك و بزرگ قهر می كرد و روزهای زیادی با من صحبت نمی كرد. فقط اگر چیزی می خواست آن هم با اخم می گفت.

یک بار به سفر رفتیم و در آن مسیر 700 یا 800 كیلومتری فقط چند بار كه چای می خواست با من صحبت كرد و دیگر هیچ...!

حالا نمی دانم چه كنم و به كه پناه ببرم. خانواده ام دوباره به شهر زادگاهمان بازگشتند كه كیلومترها از من دورند و نمی خواهم با مطرح كردن مشكلاتم موجب رنجش و آزارشان شوم. ولی تحمل این رفتارها هم دیگر برایم میسر نیست به خصوص حالا كه فرزندمان بزرگ تر شده و متوجه همه مسائل می شود و آزار می بیند.

نزدیك به 30 سال از سنم می گذرد اما احساس مادربزرگ ها را دارم. در این سال ها عذاب زیادی كشیده ام و مشكلات زیادی را پشت سر گذاشته ام.

به خاطر وجود فرزندم نمی توانم به جدایی فكر كنم. سیروس نه تنها با جدایی موافقت نمی كند بلكه اگر متوجه شود من به جدایی فكر می كنم، زندگی ام را سیاه تر می كند.

من هم نمی خواهم كه مشكلی بیشتر از این پیش بیاید، پس به ناچار می سوزم و می سازم ولی سوختن فرزندم كه همچون شمع در حال آب شدن است را نمی توانم تحمل كنم.

به همین دلیل به صرافت افتاده ام كه فكری به حال این زندگی جهنمی و این همسر بیمارم بكنم. از دوست صمیمی ام كه مانند خواهری مهربان در هر شرایطی من را تنها نگذاشته كمك گرفته ام تا بلكه با كمك یكدیگر راهی بیابیم. ابتدا فكر كردیم كه به یك مشاور یا روانپزشك مراجعه كنم ولی وقتی با ترس و لرز تصمیمم را برای رفتن نزد مشاور با همسرم در میان گذاشتم كه من نیاز به مشاور یا پزشك دارم آنچنان خشمگین شد و با غضب گفت«برای چه می خواهی پیش مشاور بروی؟» گفتم«احساس می كنم می توانیم از آنها كمك بگیریم تا آرامش بیشتری داشته باشیم. به خصوص كه نگران پسرمان هستم. چون هر شب با فریاد از خواب می پرد و دچار شب ادراری شده!» او گفت «خب اینكه چیزی نیست برادرم هم در دوران كودكی همین طور بود ولی بعد كه بزرگ شد خوب شد.»

من ادامه دادم «كدام برادرت همان كه درسش را نیمه كاره رها كرد و ترك تحصیل كرد؟! و حتی نتوانست...»

بعد از شنیدن این جمله من، ناگهان به شدت از جا پرید و با لگد گلدان را پرتاب كرد و گفت «آهان حالا فهمیدم منظورت چیه؟ می خواهی یك جوری به من بفهمونی كه من و خانواده ام مشكل داریم و روانی هستیم؟ خوب گوش هاتو باز كن كه از من عاقل تر وجود ندارد! یادت باشد من هیچ كس غیر از خودم را قبول ندارم و آخرین باری باشد كه از این حرف های مزخرف می زنی!»

آن شب پس از آن ماجرا پسرم با فریاد از خواب پرید و باز هم تختخوابش خیس بود.

از دست این مرد خودخواه، لجوج و... دیگر جانم به لبم رسیده، می ترسم عاقبت بلایی سر خودم و فرزندم بیاورم چون دیگر تحملم تمام شده. دوستم مینا من را با مجله شما آشنا كرد خواهش می كنم به من و فرزندم كمك كنید. نمی دانم چه كار كنم؟

نظر مشاور

با ازدواج نمی توان دوستان و خانواده را كنار گذاشت چون همسر هرگز به تنهایی نمی تواند جایگزین همه آنها باشد.

در چنین شرایطی فرد مقابل (همسر) به زودی احساس ناخوشایند در بند یا زندانی بودن داشته و زندگی مشترك دستخوش مشكل می شود. از این رو، رابطه عاطفی سالم در زندگی مشترك بسیار اهمیت دارد. در غیر این صورت، پایان نافرجام و تلخی در انتظارشان خواهد بود. این گونه حالات كه برخی از افراد به آن دچار می شوند ناشی از اختلالات شخصیت است كه شامل آن دسته از نابهنجاری های رفتاری است كه عمیقا طی سال های اولیه تكامل شخصیت در فرد ایجاد شده و معمولا در سنین نوجوانی یا پایین تر قابل تشخیص هستند.

یكی از انواع آن اختلال شخصیت «پارانویید» است كه شخص مبتلا به آن، احساس سوءظن شدید و غیرواقعی، حساسیت زیاد، انعطاف ناپذیری و خودبزرگ بینی دارد. در ضمن اینگونه افراد تمایل دارند به اینكه دیگران را ملامت كنند و به آنها نسبت های ناروا بدهند.

این افراد نه تنها خود در عذابند بلكه موجب آزار اطرافیان نیز می شوند. لازم به تاكید است كه برای رشد فرزندان محیط توأم با آرامش و تك والدی مناسب تر است تا زندگی دو والدی كه پر از تنش و اضطراب است.

در صورت تأیید بیماری همسرتان توسط یك یا چند روانشناس و روانپزشك و خودداری او از معالجه برای بهبود، می توانید درخواست جدایی كنید تا محیط امن و آرام برای خود و فرزندتان فراهم سازید. عمده ترین علت مشكلات فرزندتان در نابهنجاری های موجود در ارتباط خانوادگی است.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 6 خرداد 1391  10:26 AM
تشکرات از این پست
farshon
farshon
farshon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 43957
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به: داستان واقعی؛ چشمان تاریک بین همسرم...

فقط اینومی دونم که بایستی همسرمونودرجریان بعضی کارهامون قراربدهیم

مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه

شنبه 22 مهر 1391  12:34 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها