سید ابوالفضل کاظمی را با نام کتاب کوچه نقاش ها باید شناخت. او قبل از آغاز جنگ مراوده نزدیکی به شهید چمران داشت و این نزدیکی تا شهادت دکتر ادامه داشت. دوستی و بچه محلیاش با حاج احمد متوسلیان نیز یکی از نکان مهم خاطرات اوست. آنچه پیش روی شماست برش های از خاطرات کاظمی از عملیات الی بیت المقدس است:
اواسط اردیبهشت 1361، یک روز خلیل حجازی - برادرزادهی آقای فخرالدین حجازی - را دیدم. گفت: «یک عملیات بزرگ در پیش است و من فردا به منطقه میروم.»
صبح فردا، حقیر و امیر برادران، مصطفی کاشانی، محمدرضا بقایی و علی واعظی جمع شدیم دور آقای خلیل حجازی و خودمان را با او تو کوپهی قطار جا کردیم و غروب به اندیمشک رسیدیم. از اندیمشک با تویوتا به دوکوهه رفتیم. آقای خلیل حجازی به اعتبار عمویش فخرالدین حجازی که خیلی بین بچهها نفوذ داشت، نشانی گردانها را گرفت و فهمیدیم نیروها در ساختمان انرژی اتمی در 30 کیلومتری جادهی اهواز مستقر هستند.
بین راه، تو اهواز توقف کردیم. گشتی تو شهر زدیم و شب را در هتل میامی که یکی از هتلهای بزرگ اهواز بود و بعد از جنگ بیمارستان شده بود، خوابیدیم.
فردا در انرژی اتمی بچهها گفتند که مرحلهی اول عملیات بیتالمقدس در شب دهم اردیبهشت بوده و انجام شده؛ گردانهای حبیب و مالک، شب اول، خط را شکستهاند، از کارون رد شدهاند و به جادهی اهواز - خرمشهر رسیدهاند و قرار است بروند برای آزادی خرمشهر و میخواهند عراق را تا مرز عقب بزنند. کار، دست حاج احمد بود و ما هم میخواستیم در معیت او باشیم.
آن روز تا غروب در مقر انرژی اتمی ماندیم. آن قدر نیرو آمده بود که جا برای نگه داشتنشان نبود. نتوانستم منتظر تصمیم بچهها باشم و ببینم کجا میروند. غروب، تنهایی به طرف جادهی اهواز- خرمشهر و خط مقدم راه افتادم. دنبال گردان حبیب میگشتم. میخواستم با محسن وزوایی باشم.
بین راه، حسین طاهری، بچه محلمان را دیدم که پیک محسن وزوایی شده بود. سوار موتورش شدم و تا نزدیک خط گردان حبیب رفتم. از آنجا سوار یک آمبولانس شدم که پشتش پر از مهمات بود و به خط مقدم میرفت. آمبولانس تا خاکریز حبیب رفت. میخواست مهمات را تحویل بدهد و زخمیها را به عقب منتقل کند. خط آرام بود و فقط تک و توک گلولهی توپ میخورد. اوج کار خوابیده بود. آنجا، علی موحد را دیدم. سلام و علیک کردیم.
علی گفت: «ما دیشب به خط زدیم. شما کجا بودید؟»
- تهرون بودم. رفتم و با بچه محلها برگشتم.
- درگیری مختصر بود.
- چرا مختصر؟ مگه شب اول عملیات و خط شکنی نبود؟
- احتمال میدم عراق میخواد ما رو قیچی کنه. برای همین، راه رو باز کرده. ذهنم نمیره عقبنشینی کرده باشه. بالاخره، عراق شنود داره، آدم داره این طرف. الکی نیست. عقب کشیده، خط را کیپ کنه.
- آخرش چی؟
- شب، گردانهای سلمان و میثم قراره بیان و از ما بگذرن و ما احتیاط آنها باشیم.
تا غروب در خاکریز حبیب ماندم. دم صبح، یک نیمچه درگیری شد؛ اما نه خیلی شدید.
دم غروب، خوردم به پست گردان میثم و نیروهای عباس شعف که ستونکش میآمدند. رو حساب آشنایی که با کاظم رستگار - معاون گردان- داشتم، زدم تو ستون آنها و رفتم جلو. رسم بود تو جبهه که اگر دو نفر را میشناختی، سوگلی میشدی تو گردان.
یک مقدار پیاده رفتیم. توی راه با بچهها حرف میزدم و آشنایی میدادم. دنبال رفیق میگشتم و زیاد با کسی اخت نبودم. بعضی از بچههای میثم که داش مشتی بودند، زود با من گرم گرفتند. روزها داشت بلند میشد. آخرهای اردیبهشت بود و آفتاب دیر غروب میکرد. نماز مغرب را در ستون خواندیم.
دور و بر ساعت 12،صدای تیراندازی و خمپاره از محورهای چپ و راستمان بلند شد. صدا نزدیک نبود؛ اما معلوم میکرد که گردانهای مالک و سلمان سخت درگیر هستند. آنها قرار نبود قبل از رسیدن ما کارشان را شروع کنند؛ اما درگیر شده بودند. گردان مالک، سمت چپ ما، و سلمان، سمت راست ما مستقر بودند.
چند دقیقه از شروع درگیری میگذشت که روی بیسیم فهمیدم سلمان کارش گیر است.
فرمانده گردان، حسین قجهای بود که تا حدی میشناختمش. بچهی اصفهان بود؛ کشتیگیر، پهلوان و مشتی. از آن آدمها که هم فرماندهیاش عالی و هم شجاعتش بینظیر بود.
در همان شیش و بش شنیدم چند تا از ریش سفیدهای محلمان آمدهاند بستان و برای لشکرها آشپزخانهی صلواتی زدهاند. آن شب دلم هوای بچههای محل را کرد و چون نیروی آزاد بودم، نیازی به اجازه نداشتم. هر وقت عشقم میکشید، میرفتم. آن شب با دو - سه تا از بچههای گردان میثم جدا شدیم و رفتیم سمت هویزه و پادگان حمید. پرسان پرسان نشانی آشپزخانهی لشکر را گرفتیم و عاقبت پیدایشان کردیم.
سرشان حسابی شلوغ بود. چه بساطی! روز قبل، خمپاره خورده بود بغل یک گاو؛ سرش را بریده بودند و داشتند کله پاچهاش را بار میگذاشتند که ما سر بزن گاه رسیدیم. همهی آشپزهای خبرهی محل که دههی محرم تو محل پنجاه تا دیگ میگذاشتند، دور هم جمع بودند؛ آقا عباس زینالعابدین. حاج محمد نور تاج، حاج آقا قیدانی، حاج غلام شاطریان، حسین باقری ...
صبح، کله پاچه جا افتاده بود. سر صبحانه، بچهها گفتند که تو یکی از روستاهای اهواز، یک مرغ سخنگو پیدا شده، یک جوری صدا میدهد، انگار میگوید :«وای حسین کشته شد» . اولش خندیدیم. بعد ویرمان گرفت برویم مرغ را ببینیم. ساعت 10 صبح، سوار یک تویوتا شدیم و رفتیم اهواز.
از مردم نشانی مرغ را گرفتیم. همه هم الحمدلله مرغ را میشناختند. با دست، دشت را نشانمان دادند و گفتند: آنجا میپرد. صبر کنید، می آید.
رفتیم طرف دشت. چند دقیقه نگاه کردیم. آنجا پرنده و حیوان زیاد بود. یک پرنده را نشان دادند و گفتند: همین است. خوب گوش کنید؛ میگوید: وای حسین کشته شد.
پرنده، چیزی شبیه شانهبه سر بود. آواز میخواند. ذکر میگفت. خوب، همهی پرندهها ذکر حق میگویند.
گوشهایمان را تیز کردیم و چند دقیقهای فقط به صدای آواز مرغ گوش دادیم. نمیدانم؛ شاید در ناخود آگاهمان این جمله شنیده میشد: «وای حسین کشته شد»؛ اما حقیقت این بود که این مرغ هم مثل بقیهی مرغها، آواز و صدای مخصوص داشت. خنده بازار شد. من، نه گفتم آره، نه گفتم نه! چون مرم به آن مرغ احترام میگذاشتند و اعتقاد داشتند، جرأت نکردم «نه» توی کار بیاورم. به هر حال، عشق حسین این حس را برای مردم به وجود آورده بود. بعد از ظهر، مرغ را به حال خودش گذاشتیم و برگشتیم به قرارگاه تاکتیکی.
تو قرارگاه، هنوز قصهی درگیری گردان سلمان و حسین قجهای سر زبانها بود. حاج احمد با بیسیم حرف میزد. از قیافهاش پیدا بود خیلی ناراحت است. داشت به یک نفر میگفت که «حسین و بچههاش در محاصره هستند. هر چی بهشون میگیم بیایند عقب، گوش نمیدن...» و تا مرا دید، گفت:« سید، خدا خیرت بده، برو سراغ حسین. چند نفر را بردار برو، حسین را وادار کن عقب بیاد.»
دیگر معطلش نکردم. نشستم ترک موتور یکی از بچهها و رفتم سمت محور گردان سلمان.
گردان سلمان، روی محور نعل اسبی موضع گرفته بود و بچههاش از شدت آتش روی یال خاکریز جمع شده بودند و دو طرف، خالی بود. آن طرف، سمت خط عراق، چندین جنازه و زخمی از عراقی و پیکر شهدایمان در هم ریخته بود. زخمیها ناله میکردند، اما کسی جرأت نداشت آن طرف برود. کار بدجوری گره خورده و از دست در رفته بود.
وقتی درگیری طولانی شود، اعصاب نیرو تلیت میشود و به هم میریزد آنجا فقط حسین را دیدم که عین کوه ایستاده بود. خدا وکیلی ذرهای ترس در صورتش ندیدم.
شب، عراق یک نیم حلقه دورمان زد. قشنگ دیدیم که کم کم داریم تو محاصره میافتیم. قرار بود یک گردان کمکی بفرستند؛ اما تا نصف شب خبری نشد.
نزدیک سحر، تانکها از طرف جادهی اهواز- خرمشهر راه افتادند به طرفمان، و انگار تازه جان گرفته بودند. اول صبح چنان آتش دلبری ریختند که زمین زیر پایمان لق شد و مثل این که زلزله آمده باشد، خاکریز عقب میرفت و جلو میآمد. تازه با توپخانهاش هم میکوبید. خیلی زود از گردان مالک که سمت چپ ما مستقر بود، جاپا گرفت و حاکم شد. از آنجا، حسابی فشار آورد. آن قدر آتش دوربردش سنگین بود که آدمهاش بیکار مانده بودند. بچهها گفتند: پیادهاش رو نگه داشته برای تیر خلاص. من سلاح یکی از بچهها را که زخمی شده بود، برداشتم. خشابش پر بود. چسبیدم به سینهی خاکریز.
زخمیها، بنده خداها، خودشان با هر چه دم دستشان بود، زخمشان را میبستند. آن قدر زخمی زیاد بود که امدادگر به همهشان نمیرسید.
خون که از بدنها میرفت، تشنگی غالب میشد. قمقمهها را بر میداشتند، بی نفس میخوردند و چند دقیقهی بعد شهید میشدند. محشری دیگر بود. همه چیز میدیدی؛ دست و پا قطعی و رفیق بیسر و دست. یک چیز اما نمیدیدی؛ آن هم ترس از مردن بود. هر کس آنجا بود، میدانست برگشتی در کارش نیست. این گردان و آن گردان نداشت. همه یک دل بودند. این طرف، قشون حق بود؛ آن طرف، قشون باطل. میبایست میجنگیدیم. هر کس یک گوشهی کار را چسبیده، و حسین هدایتگر بود. خدا وکیلی خوب هدایت میکرد. کشتی گیری پهلوان و دلاور بود. سکوتش بجا بود و عربدهاش بجا.
بچهها را تقسیم کرد و هر چند نفر را یک گوشهی خاکریز گذاشت.گفت: «آر پی جی بردارید، بیفتید به جان تانکها. تک تیر فایده نداره.»
بعد سلاح مرا به یکی از بچهها داد و آر پی جی او را داد به من، و من، بیحرف و معطلی، گلوله را گذاشتم نوک قبضه و نشانه رفتم و چکاندم.
گلوله رفت و مولایی خورد به تانک؛ اما اثر نکرد. مثل توپ لاستیکی کمانه کرد و افتاد یک طرف دیگر. چند گلولهی دیگر زدم که همهاش بیاثر بود. نیم ساعت طول کشید تا فهمیدم باید شنی و لوله را هدف بگیرم؛ و الا اثر نمیکند. تانکهای تی - 62 و تی - 72 بودند که آر پی جی برشان کارساز نبود. لاکردارها، بدنهشان چهل سانت فولاد سخت بود و سوراخ نمیشد.
تو گیر و دار آتش و خون، حاج همت و حاج علی میرکیانی آمدند. قصه، همان قصهی برگشتن حسین و اصرار به حسین و انکار از حسین بود. حسین، پیکر بچهها را نشان میداد و میگفت : «چطور بچههام رو بگذارم و بیام؟»
بعد از یک ساعت، حاج همت و میرکیانی برگشتند عقب.
قلق تانکها که دستم آمد، سه - چهار نفر را جمع کردم و شدیم تیم شکارچی تانک. تک و توک میزدیم و بچهها الله اکبر میگفتند.
حسین گفت: «فسفری بزنید، توپخونهمون عمل کنه. یادشون رفته ما این جا هستیم.»
اما آتش توپخانهی ما، قدر نبود. از 15 کیلومتر جلوتر برد نداشت. وسط درگیری، یک مشت توپ 106 آوردند که روی جیپ سوار بود و خبرهها با آن کار میکردند.
چند ساعت گذشت؛ اما از شمار تانکها کم نشد. دیگر خسته و داغان بودم. سرم منگ بود. از بس آر پی جی زده بودم، از گوشهام خون میآمد.
گلولههام که تمام شد، تکیه زدم به سینهی خاکریز و یک نفر را فرستادم تا گلوله بیاورد. طرف رفت و چند دقیقهی بعد با چند گلوله برگشت و گفت: «چپ را گرفتهان؛ همه دارن میرن عقب...»
گلولهها را ازش گرفتم و گفتم: «تو برو داداش. ما فعلا هستیم.»
واقعا وای به آن وقتی که تو جنگ،دلهره و خوف به جان نیرو بیفتد. اگر یک نفر عقب برود، یک میلیون نیرو هم که باشند، قلقلکشان میآید که عقب بنشینند.
آمدم توک خاکریز و دیدم بله، تانکها آمدهاند سینهی خاکریز و سمت چپ را کاملا گرفتهاند. تک و توک آدم مانده بود آن طرف.
حسین در یک دست، قبضهی آر پی جی، و در دست دیگرش گوشی بیسیم داشت. رفتم طرفش. حسین پشت بیسیم میگفت: «اگه میتونستم بیام عقب و محاصره رو بشکنم، خوب، می رفتم جلو.»
چند دقیقه ساکت شد و دوباره گفت: «بحث ولایت نیست. ولایت هم بگه، من قبول نمیکنم. من همه رو آزاد گذاشتهام. هر کس میخواد، برگرده .»
مرا که دید، گفت: «سید، تو نیروی آزادی، فعلا که ما بز آوردهایم. تو پابند من نشو. هر کس رو میتونی، بردار و برو عقب. من نمیگم کسی که رفته عقب، ترسیده...»