0

اگر تا حالا خان ندیدید این مطلب را بخوانید

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

اگر تا حالا خان ندیدید این مطلب را بخوانید

نسخه چاپيارسال به دوستان
آقا معلم-1
اگر تا حالا خان ندیدید این مطلب را بخوانید

خبرگزاری فارس: در مقابل خان مباشر قدیمی‌اش که اینک پیرمرد از کار افتاده‌ای شده بود نشسته بود و سعی می‌کرد با اراجیف و دلقک‌ بازی، قهرمانی‌های! گذشته را بیاد خان بیاورد.

خبرگزاری فارس: اگر تا حالا خان ندیدید این مطلب را بخوانید

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، این نوشته یادآور سالهای (59-60) کردستان است. یادآور روزهایی که کودکان مظلوم کردستان دستان کوچک خود را دراز کرده بودند تا قاصدان بیداری که به دیارشان پرواز کرده بودند دستان آنها را صمیمانه بفشارند و بدینگونه بود که جوانانی پاک و مخلص علیرغم شرایط سخت آن زمان به سویشان پر کشیدند و مربیشان شدند و چه بسیار بودند از این مبشران نور و حقیقت که در پی انجام رسالت الهی خویش بعدا در میادین مختلف نبرد با استکبار جهانی شربت شهادت نوشیدند. مربیانی چون برادر یوسفی، حسینی، مولوی، خورشیدی، رضایی، افتخار، خائفی، خیامی، محمدزاده و ... که تا ابد در خاطره ها زنده اند و یادشان و راهشان جاودان خواهد ماند. اجرهم عندالله. 

 

*صبح است، خورشید پرندگان را از خواب بیدار کرده و روانه دشت و صحرا می‌نماید. همه جا از نغمه‌های دلنواز پراکنده آنها لبریز است.

 

آفتاب از پشت تپه سنگلاخی آرام سرش را بیرون می‌آورد و فرزندان طلائیش را به روستا می‌فرستد تا درهای خانه‌ها را بزند و مردم را برای کار به صحرا بفرستد.

اکنون خورشید مثل کوهنوردی که به نوک قله رسیده باشد می‌رفت تا راه افق‌های دور دست را در پیش گیرد.

 

در هوای گرم تابستان،‌ روستا در دامنه‌ تپه‌ای کوچک دم کرده بود. در بالاترین نقطه آن روستا منزل خان قرار داشت و در مقابلش میدان کوچکی قرار گرفته بود. از روی بالکن منزل خان چشم انداز مقابل خودنمایی می‌کرد. زیر پای منزل خان، روستا با منظره حقیرانه و ساختمان‌های کوچکش پهن شده بود.

 

کمی دورتر در سمت راست، تپه سنگلاخی با سنگ‌هایی که به انسان‌های ایستاده شبیه بودند قرار داشت. مدرسه روستا در زیر تپه و در سمت چپ آن، در مقابل تپه‌ سنگلاخی قرار گرفته بود. بر بالای آن تپه خاکی چشمه کوچکی می‌جوشد که از سال‌های قبل تک درختی را به همدمی پذیرفته بود. نجوای معصومانه آن دو همراز در طول مدت عمرشان که حکایت از بسی رازهای نهفته داشت صفای دلپذیری را در محیط روستا به وجود آورده بود.

 

در اتاق نشیمن، خان در حالی که «کوا» و «پانتوی» خانیش را به تن داشت به ناز بالشش تکیه داده بود و به قلیانی که روی زانوی پایش قرار داشت پک می‌زد. یک تفنگ دو لول شکاری بالای سرش به دیوار آویزان بود و در کنار آن چند قاب بزرگ از عکس‌های خانوادگی‌‌اش به دیوار میخ شده بود.

 

قاب بسیار زیبایی با عکس بزرگی از خاندان سلطنت! رو به دیوار آویزان بود، بطوری که عکس‌های داخل آن مشخص نمی‌شد.

 

خان صورتی پف کرده و گوشتالو، ابروانی پر پشت و موهایی سفید داشت. سبیل‌های جو گندمی بلندش، چون مار ضحاک به دو طرف سرش کشیده شده بودند. در مقابل خان مباشر قدیمی‌اش که اینک پیرمرد از کار افتاده‌ای شده بود نشسته بود و سعی می‌کرد با اراجیف و دلقک‌ بازی، قهرمانی‌های! گذشته را بیاد خان بیاورد و به اصطلاح او را مسرور و شادمان کند.

 

خان که سعی می‌کرد تا زیاد به حرف‌های مباشر که بیش از حد با چاشنی چاپلوسی و دروغ مخلوط شده بود گوش ندهد، با خود اندیشید: از جوانی ما جز این سبیل بلند ( که آن هم حالا رنگش پریده) و انبوه خاطرات گذشته چیزی به یادگار نمانده است و از اینکه جوانیش رفته و شلاق پیری بر روی صورت صاف او خط انداخته بود افسوس می‌خورد اما زیاد جای تاسف نبود!

 

چون خان اعتقاد داشت که از جوانی حسابی بهره برده، تا توانسته شرابی نوشیده، تفریح کرده به شهوترانی و خوشگذارانی پرداخته، ... به حدی که گاه خوشی زیر دلش را می‌زده است!

 

مباشر در حالی که قوری چای را در دست گرفته و استکان خالی را پر می‌کرد به تعریفش ادامه داد:

 

- خاطر مبارکتان هست؟ زمانی که خان بزرگ در قید حیات بودند و آن وقت شما هیئتی چون شاهزادگان داشتید! وقتی بر اسب سفید سوار می‌شدید، و در روستا جولان می‌دادید مردم هم مثل الان که اطراف ماشین شما را می‌گیرند مدام از اسب شما تعریف می‌کردند؟ وقتی که یورتمه می‌رفتید، بچه‌ها ابتدا دنبال اسب‌تان می‌دویدند و بعد می‌ایستادند و با حسرت به شما خیره می‌شدند واقعا که چه روزهای خوبی بود و چقدر این مردم ده وفادار بودند!

 

خان که لحظات شاد گذشته او را ناراحت کرده بود، ناگهان مثل زمانی که دستور بگیر و ببند می‌داد نفس عمیقی کشید و با خشم گفت: خلاصه کلام مباشر، تا این یک مشت آخوند نبودند دنیا واقعا بر وفق مرادمان بود.

 

تا بوده پدر در پدر ما خان و خان زاده بوده‌ایم، و مردم هم رعیت ما بوده‌اند، از روزی که اینها به قدرت رسیدند نظم عالم بهم ریخته شده و میتران و حضرت صدام حسین ! هم اعصاب‌شان از دست اینها خرد شده و چیزی نمانده که دیوانه شوند!

 

خان که از خشم و ناراحتی مشغول جویدن سبیلش بود دهانش را باز کرد و حبه قندی را به داخل آن پرت نمود و مشغول نوشیدن چای شد.

 

این حرف‌ها او را به یاد شب‌های انقلاب انداخته بود، شب‌هایی که از ترس مردم خواب راحت از چشمان خان گرفته شده بود. زیرا اولین بار بود که خان در میان پچ پچ های مخفی مردم و در پشت نگاه‌های آرام آنها، شراره‌های خشم و نفرتی عمیق را احساس می‌کرد. شراره‌هایی که منتظر فرصتی بودند تا زبانه بکشند و خرمن هستی‌اش را خاکستر کنند.

 

مباشر که تند و تند چای می‌ریخت، گفت: باز به خیر گذشت، خان‌های کردستان همه زرنگی کردند و گرنه الان وضع‌شان از دهقان‌های پاپتی هم بدتر می‌شد.

 

خان همینطور که در فکر فرو رفته بود لبخندی از روی رضایت زد و خواست چیزی بگوید اما زبانش را کشید و در دلش به سادگی این مردم خندید! با خود گفت:

تا دیروز این مردم خدمتگزار ما بودند و برای ما نوکری می‌کردند، حالا هم که به قول بعضی‌ها انقلاب شده و اوضاع خطرناک است ما هم یک شبه تبدیل به هواداران خلق کرد شدیم! و خانه‌هایمان را به مراکز حزب دمکرات و کومله تبدیل کردیم، فردا هم که پیروز شویم و حکومت خود مختار تشکیل دهیم باز هم ما رئیس هستیم و اینها نوکر‌های ما.

 

مگر الان که پسرم یک دمکرات است کمتر از قبل قدرت دارد؟ اگر الان هم در هر روستایی وارد شود هر چه دستور دهد همه آنها مثل غلام حلقه بگوش مجبورند که اطاعت کنند.

 

مباشر که حوصله‌اش سر رفته بود نگاهش را به چهره‌ خان که در فکر عمیقی فرو رفته بود دوخت. ناگهان خان چهره‌اش از هم شکفت و قهقه بلندی سر داد، به طوری که مباشر یکه خورد و بعد بدون اینکه بداند چرا خان می‌خندد خودش هم برای خوشایند او خندید.

 

خان فکر کرد که بهتر است این خوشحالی را هدر ندهد و دمی به خمره بزند. این بود که فریاد کشید:

 

- چیمن، چیمن!

 

دختر خان سراسیمه به داخل اتاق دوید. خان گفت:

دختر جان هر چه زودتر بساط کوچکی بر پا کن.

بعد هم خان از سر غرور و نخوت با قدم‌هایی آرام و متکبرانه روی بالکن رفت تا نفسی تازه کند!

 

خان وقتی به اتاق برگشت سفره پهن شده بود. بر روی سفره یک بطری شراب عراقی که تازه پسرش آنرا به عنوان سوغانی برایش فرستاده بود، همراه با وافور و تریاک و متعلقاتش و آتش تازه‌ای که درون منقل ریخته شده بود خودنمایی می‌کرد.

 

مباشر در گوشه‌ای ایستاده و منتظر بود تا خان از او دعوت کند. خان دستی به سیبل بلندش کشید و دوباره آنها را تاب داد و به گردش روزگار که کار را به اینجا رسانده بود که ناچار شود با مباشرش روی یک بساط بنشیند لعنت فرستاد؛ و بعد در حالی که می‌نشست رو به مباشر کرد و گفت: اگر چه بساط ناچیزی است ولی بنشین و از ما پذیرای کن!

 

مباشر سریع خودش را پای بساط جا داد و مشغول نوشیدن شراب شد. این صحنه مباشر را به یاد بساط‌هایی انداخت که در همین اتاق برپا می‌کرد و مامورین اعلیحضرت! هم در آن شرکت می‌کردند. آن وقت آنها بعد از بزن و بکوب و بریز و به پاش‌های بسیار دنبال یکی از دهاتی‌های بیچاره می‌فرستادند همان‌هایی که از دستشان پیش مامورین دولت شکایت می‌کردند بعد از احضار هم به مباشر دستور می‌دادند تا او را حسابی ادب کند!

 

به طوری که بیچاره دندان‌هایش توی شکمش بریزد، چون با این کار دیگر کسی حق اعتراض پیدا نمی‌کرد. خان هم که در این میان حسابی از ناله و فریاد دهاتی‌ها لذت می‌برد! ...

 

مباشر که حالا مشغول پذیرایی شده بود رو به خان کرد و پرسید:

 

- از آقا کامران چه خبر؟

 

کامران پسر خان بود که حالا جزء دار و دسته دمکرات‌ شده بود.

 

چون آن وقت‌ها او معمولا مست و لایعقل از منزل بیرون می‌رفت و وقتی دوباره سرو کله‌اش پیدا می‌شد چه شکایت‌هایی که از گوشه و کنار به پدرش نمی‌رسید! ولی خان معتقد بود که پسرش جوان است و باید از جوانی‌اش بهره ببرد. خان همیشه می‌گفت:

پسر کو ندارد نشان از پدر.

 

فکر نمی‌کنم این شراب عراقی باشه، بیشتر مزه‌اش به شراب‌های فرانسوی می‌خوره.

مباشر که عادت کرده بود فورا حرف‌های خان را تایید کند گفت: احسنت! درست فرمودید. اتفاقا من هم به همین موضوع فکر می‌کردم. جدا باید به جان حضرت صدام حسین دعا کرد که از برکت وجودشان این چیزها در کردستان گیر می‌آد!

 

و گرنه اگر دست این عمامه‌ دارها بود ترجیح می‌دادند همه را آتش بزنند تا نگذارند مردم آنها را بنوشند و صفایی بکنند!

 

خان قهقه‌ای زد و گفت: عجب حرف‌هایی می‌زنی مباشر! اصل دعوا سر این چیزهاست. اگر آخوند‌ها همین آب حیات و چیزهای دیگر را آزاد می‌کردند که دعوا همین فردا تمام می‌شد، ولی اینها که من می‌بینیم...

 

زبانش را فرو کشید و خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند تا حرفی که روحیه مباشر را خراب کند نزند، چون در آن صورت معلوم نبود که حتی او هم وفادار بماند! همین دیروز بود که خان سرشیو برایش پیغام فرستاد که: اوضاع دارد خراب می‌شود همه جا به تصرف نیروهای دولتی درآمده و ما هم باید هر چه زودتر به طرف مرز عراق برویم تا اگر اتفاقی افتاد غافلیگر نشویم.

 

جدایی از این، پسرش هم از ترس نیروهای اسلام از یک ماه قبل پیدایش نشده بود. اگر چه شنیده بود که پسرش مدتی در عراق بوده و تازه برگشته است.

 

ادامه دارد...

 

انتهای پیام/

 

 
 
یک شنبه 17 اردیبهشت 1391  11:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها