0

شیرودی بود که این بار هم گولم زد

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شیرودی بود که این بار هم گولم زد

نسخه چاپيارسال به دوستان
همرنگ زمین در آسمان-1
شیرودی بود که این بار هم گولم زد

خبرگزاری فارس: دست تکان دادم برام یا برامان. فقط من آنجا نبودم. گفتم تو دلم به خودم گولت زد باز. و سرم را خاراندم.

خبرگزاری فارس: شیرودی بود که این بار هم گولم زد

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، خلبان شهید علی اکبر شیرودی، در دی ماه 1334 درشیرود تنکابن به دنیا آمد.

شهید شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره ی مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند؛ سپس دوره ی هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان دید و با درجه ی ستوان یاری فارغ التحصیل شد.

با اوج گرفتن جریانات انقلاب اسلامی شهید شیرودی از ارتشیانی بود که به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام (ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها او نیز خارج شد.

شهید شیرودی پس از جریانات پیروزی انقلاب با پیش مرگان کرد مسلمان همکاری کرد و سپس با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست. شهید علی اکبر شیرودی درنهایت به خلوصی که خواهانش بود، رسید و مورد دعوت حق قرار گرفت و در هشتم اردیبهشت ماه سال 1360 در حالی که تانک های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند. با هلی کوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

*بچه‌ها، سلام یه خبر خوش

شیرودی بود. صداش می‌لرزید از خوشحالی. هیجانزده بود. چهره‌اش برق می‌زد از شادی. همه‌مان دست از غذا کشیدیم، چشم دوختیم به دهانش مثل همیشه نمی‌خواست منتظرمان بگذارد. آمد نشست کنارمان. عملیات "بازی دراز" تائید شد. باید آماده شیم برا حمله.

 

از خیلی وقت پیش انتظار این خبر را می‌کشیدیم. همهمه شد تو غذاخوری. همه سر تکان می‌دادند. خوشحال بودند.

 

کسی گفت: خدا رو شکر بالاخره نوبت ما هم شد.

سروان حامد لقمه‌اش را داد پایین گفت: من باید جزو اولی‌ها باشم تو این پرواز.

 

آرزوی همه همین بود. همهمه پیچید تو غذاخوری

من هم می‌خوام تو اولین پرواز باشم.

 

- پس من چی؟

 

- من که خیلی وقته منتظر همچی وقتی‌ام.

 

صدای شیرودی همه را آرام کرد این که جای بحث نداره همه‌مون تو این عملیات هستیم. فوقش یکی زودتر یکی دیرتر. فرقی نمی‌کنه که. رو کرد به من و گفت: فرهاد جان تو خلبان هلی کوپتر کمکی هستی. بعد از غذا بیا پیشم، برا توجیه.

 

خوشحال بودم خوشحال‌تر شدم. دیگر میل به غذا نداشتم. لقمه‌های بعد را تندتر خوردم منتظر شدم شیرودی هم غذاش رو تموم کند.

 

نزدیکای ده شب زدیم از غذا خوری بیرون. احمد پیشگاه هادیان با چند تا پوشه زیربغل و دو سه تا نقشه عملیاتی آمد طرفمان. با هم رفتیم اتاق عملیات. نقشه را پهن کردیم روی میز. خطوط خودی و دشمن مشخص شده بودند با علامت‌هایی.

 

شیرودی گفت به من: فرهاد جان عملیات سنگینی منتظرمونه. باید خیلی مواظب باشیم. بخصوص تو که باید با چند تا کبرا همراه بشی.

 

جای هیچ سؤالی نبود. چشم دوختم به نقشه. هدف‌ها را با خط‌های قرمز مشخص کرده بودند.

این بار باید بیشتر از همیشه چشم و گوشت رو باز کنی. البته من به کارت ایمان دارم. اگر هم اصرار می‌کنم برای اینه که منطقه کوهستانیه. اگه خدای نکرده هلی کوپتری آسیب ببینه. جایی نیس واسه نشستن تو باید تو کمترین زمان خودتو برسونی بش.

 

به نقشه نگاه می‌کردم و بعد به شیرودی. چشم اکبر جان دیگه چی؟

 

لبخند زد: دیگه این که خیالم راحت بود راحت تر شد حالا.

 

تمام پایگاه شور و حال دیگری پیدا کرده بود. همه‌مان منتظر شروع عملیات بودیم. تیم‌های فنی با عجله می‌رفتند و می‌آمدند. هلی‌کوپترها را آماده می‌کردند برای عملیات. هر کس هر جا شیرودی را می‌دید با اصرار ازش می‌خواست او را تو پرواز اول جا بدهد. بین بچه‌ها خیال من از همه راحت‌تر بود. من خلبان هلی کوپتر دویست و ششی بودم که طبق برنامه، رسکیوی آن عملیات را بش داده بودند یعنی نجات بچه‌های دیگر یا هلی کوپترشان.

 

داشتم صبحانه می‌خوردم. احمد صدام زد. رفتم از غذاخوری بیرون. سریع. شیرودی نشسته بود پشت فرمان پاترول. اشاره کرد عجله کنم با دست رفتم سوار شدم. از پایگاه بیرون رفتیم تو جاده دانه خوش.

 

پرسیدم: چه خبر؟

 

شیرودی گفت: میریم شناسایی.

 

- از کجا؟

 

هادیان گفت: شیارهای بازی دراز.

 

نزدیکای بازی دراز شیرودی رفت پاترول را پارک کرد. جلوی ژاندارمری. پیاده شدیم. برج دیده بانی بالاتر از پاسگاه بود. پیاده رفتیم سمت برج. مسئول برج احترام نظامی داد. هماهنگ کردیم رفتیم بالای برج ایستادیم به بررسی شیارهای آن دور و بر. بعضی‌هاشون اصلا مناسب پرواز نبودند.

 

صدای سوت خمپاره آمد. خیز رفتیم افتادیم زمین. زیرپامان لرزید از انفجارها. چند ثانیه بعد ترکش‌ها و تکه سنگ‌ها باز بالا سرمان کمانه کردند خوردن به اطراف.

هادیان گفت با خنده این هم از پذیرایی‌شون باز هم بگو. به فکر ما نیستند.

 

خندیدم و بلند شدیم خودمان را تکاندیم و چند تا شیار را برای پروازمان شناسایی کردیم. به هر ترتیبی بود برگشتیم پایگاه. آمدم پیادم شوم که دستی آمد نشست رو شانه‌ام. شیرودی بود.

 

آخرین توجیه ساعت نه امشب تو اتاق توجیه. یادت نره به بقیه بچه‌ها هم بگو. سرتکان دادم رفتم پیش بچه‌ها برای رساندن پیام.

 

از ساعت هشت و نیم شب همه منتظر شروع توجیه بودیم. شیرودی را می‌شناختیمش. می‌دانستیم طراح خوبی است کسی نمی‌توانست به طرح‌هایش ایراد بگیرد. همیشه موفق بود. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه آمد تو اتاق بریفینگ. نقشه‌ها را پهن کردیم جلومان. گوش سپردیم به حرفهایش. تاکتیک‌های پیشنهادیش حرف نداشت. همه قبولش داشتیم.

 

به پیچ و خم‌ کارهامان که آشنا شدیم صلوات فرستادیم. بلند شدیم رفتیم تو نمازخانه برای خواندن دعای توسل. تو چهره تک تک بچه‌ها شوق پرواز موج می‌زد.

 

زنگ بیداری زدند ساعت چهار صبح. بعد از نماز باز رفتیم اتاق توجیه. منتظر آمدن شیرودی بودیم. دل توی دلمان نبود. لحظه‌ شماری می‌کردیم همه‌مان. می‌توانستم حدس بزنم تو دلشان چه می‌گذرد. همه‌شان آرزو می‌کردند اسمشان تو لیست اولین پرواز باشد.

 

شیرودی پیداش شد پوشه به دست. بازش کرد و گفت: با عرض معذرت از آنهایی که تو سورتی اول منظور نشدن پیش از همه اسم خلبان‌های سورتی اول را می‌خونم بقیه همه آماده باشن برا سورتی‌های بعدی.

 

و اسم‌ها را خواند. آنهایی که اسمشان تو لیست بود بلند می‌شدند می‌رفتند خودشان را آماده می‌کردند. با خوشحالی زیاد. من از قبل آماده بودم. از زیر قرآن گذشتیم رفتیم سروقت هلی کوپترهامان. صدای بال‌هایشان پیچید تو  پایگاه. با دست اجازه خواستیم برای پرواز و بلند شدیم همه با هم.

 

نگاه به هلی کوپترهای کبرا کردم. سینه آسمان را می‌شکافتند و می‌رفتند سمت هدف. فاصله‌ام با شان کم بود. این طور تصمیم گرفته شده بود. رسیدیم به منطقه درگیری بعد از مدتی توپخانه خودی کار می کرد به شدت و با آتش زیاد. این را از گرد و خاک و دود سنگرهای دشمن فهمیدیم. رفتیم جلوتر. من راحت‌تر از بقیه همه جا را می‌دیدم. به خاطر اینکه آخرین هلی کوپتر بودم.

 

سنگرهای اجتماعی و مقر توپخانه و تانک‌هاشان آنجا بود. زیر بال هلی کوپترهامان زیر پاهامان. طرفشان پیکه رفتیم با هلی کوپترهامان. موشک‌هامان رها شدند رفتند طرف نقطه‌هایی سیاه. سنگرهای اجتماعی آنها را با چشم غیر مسلح هم می‌توانستیم ببینمشان.

 

تبریک گفتم به خلبان‌های کبرا. با پیامی رادیویی توپخانه هم رفت هوا. فرامین را فشار دادم رفتم پایین. تانک‌های خودی مثل باد می‌آمدند طرف دشمن. نیروهای پیاده هم دست تکان می‌دادند می‌رفتند جلو با خاموش شدن سنگرهای اجتماعی روبروشان.

 

هیجانزده شده بودم. از دیدن پیشروی بچه‌ها و آتش بازی‌ها گوشم به رادیو بود برای کمک به کسی اگر کمک بخواهد. کسی صدام نزد. همه مهماتشان را ریختند روی هدف‌هاشان و برگشتیم با هم به پایگاه برای لودگیری به دستور لیدر تیم شیرودی.

 

همه منتظرمان بودند. آمدند استقبالمان. پامان که رسید زمین ریختند سرمان. تیم‌های فنی رفتند سراغ هلی کوپترها منتظر شدیم برای سوختگیری و لودگیری.

 

تیم دوم رفت برای پرواز. خواستند برم همراهشان رفتم. حتی طرف هلی کوپترم کسی دستم را گرفت گفت تو این سورتی نه. شیرودی بود.

 

- خسته شدی برو استراحت.

 

- وقت هست حالا تو سورتی‌های بعد. کی می‌ره پس به جای من؟

 

اشاره کرد به هلی کوپتر دویست و چهاردهی پشت سرم. داشت بلند می شد.

 

گفتم: خیلی باید منتظر بمونم؟

 

- زیاد نه.

 

- چقدر یعنی؟

 

- تا سورتی سوم.

 

فکر کردم خودش هم می‌ماند. دلم خوش به این بود که هیچ نگفتم. بعد دیدم نیست. دیدم دوید رفت طرف هلی کوپترش.

 

داد زدم: کجا؟

 

- می‌آم الان.

 

- فقط من باید می‌موندم؟

 

صداش به زور می‌آمد از تو صدای هلی کوپترها. دست تکان دادم برام یا برامان. فقط من آنجا نبودم. گفتم تو دلم به خودم گولت زد باز. و سرم را خاراندم.

 

- هیچ فکرشو می‌کردی.

 

قدم‌هام را هم شمردم ولی این بار بار آخرشه. از خودم پرسیدم مطمئنی. به آسمان نگاه کردم به هلی کوپترها که می‌رفتند گفتم زیاد مطمئن نیستم. همیشه گولم می‌زنه. اگه بشه بش گفت گول زدن ولی این بار ....

 

ادامه دارد...

 

انتهای پیام/

 
 
شنبه 9 اردیبهشت 1391  3:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها