
یازدهم آبان ماه سال ۱۳۶۱بود که رزمندگان بسیجی چند لشگر از جمله لشکر ۱۷علی بن ابیطالب(ع) برای اجرای مرحله دوم عملیات محرم گوش به فرمان فرماندهان بودند، ذکر خدا بر لبان همه جاری بود، قرار بود عملیات در قسمت جنوب دهلران و غرب عین خوش و چند محور دیگر به اجرا درآید.
نیروهای دشمن به خاطر ترس و وحشت از اجرای عملیات شب قبل ( مرحله اول عملیات محرم ) در حالت آ ماده باش کامل به سر می بردند ، قرار بود نیروها بعد از باز شدن معبر (معبر به راهی در میدان مین می گویند که فاقد هر نوع مین باشد) توسط تخریبچیان (تخریبچی به خنثی ساز مین و مین گذار می گویند) و علامت گذاری معبرها با قرص های فسفری و نوارهای فسفری، به جلو هدایت شوند.
فرمان حرکت نیروها به سمت دشمن با رمز مقدس یا زینب (س) صادر شد، آ ماده حرکت به منطقه عملیاتی شدیم، بارش باران شب قبل سطح زمین را گل و لای کرده بود، به همین جهت حرکت را برای نیروها دشوار می ساخت، آتش دشمن به قدری شدید بود که اگر نیروها در طول مسیر، حالت سینه خیز هم به خود می گرفتند باز خمپاره های زمانی دشمن در بالای سر همه منفجر می شد و کسی را امان نمی داد، ولی عشق و علاقه رزمندگان به حضرت اباعبدالله الحسین (ع) بیش از این حرف ها بود و هیچ عاملی مانع حرکت نیروهای اسلام نگردید.
این حقیر به اتفاق چند تن از تخریب چیان و نیروهای اطلاعات و عملیات لشکر ۱۷علی بن ابیطالب (ع) برای عبور نیروها از میدان مین، وظیفه باز کردن معبرها را داشتیم. یک یا دو نفر از نیروهای تخریبچی، جلوتر از ستون های عملیاتی حرکت می کردند، ساعتی گذشت، چند معبر جهت عبور نیروها باز شد، عده ای از نیروها به اتفاق فرمانده هان خود میدان مین را پشت سر گذاشتند و عده ای هم منتظر باز شدن معبرهای بعدی بودند، ما هم نیروها را یک به یک از معبر به جلو هدایت می کردیم، این کار ساعتی به طول انجامید تا اینکه همه برادران از میدان مین عبور نمودند.
در این لحظات، عملیات از چند محور دیگر آغاز و دشمن از حضور نیروها آگاه شده بود، به همین جهت آتش دشمن ثانیه به ثانیه شدیدتر می شد، وصف اوضاع و احوال آن موقعیت با زبان و یا قلم دشوار است؛ باید در لحظات صحنه بود تا حقیقت را فهمید.
در حین عملیات، در قسمتی از منطقه با نیروهای خودمان فاصله زیادی پیدا کردم؛ تنها بودم که یک دستگاه خودروی سیمرغ نیروهای دشمن را در داخل دره کوچکی دیدم. درحالی که چراغ های سوئیچ و پشت آمپرهایش روشن بود، به نظر می رسید نفرات داخل خودرو به تازگی خودرو را ترک نموده بودند، آهسته به سمت خودرو حرکت کردم که دو نفر ناشناس ظاهر شدند، رمز گردان ها و واحدها نام حضرت «علی اصغر»(ع) و پاسخش از طرف نیروی مقابل نام حضرت «علی اکبر»(ع) بود، آن دو نفر به من نزدیک شدند، به آنها رمز علی اصغر را گفتم ولی از پاسخ خبری نشد، با خود گفتم شاید پاسخ رمز یادشان رفته و چون از مسیر سمت خودمان به من نزدیک شده بودند اصلا فکر نمی کردم که نیروی دشمن باشند، ناگهان یکی از آنها که هیکل قوی و درشتی داشت مرا غافلگیر کرده و یک دستش را محکم به دهانم گذاشت و با دست دیگر نیز سینه ام را چسبید، دیگری هم کمی از ما فاصله داشت، من که اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود خودم را در یک قدمی مرگ می دیدم.
در آن لحظه نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم، ولی در دل از خدا کمک می خواستم، فقط توانستم لوله اسلحه ای را که به وسیله بندی بر گردنم آویزان بود به طرف شکم فرد مورد نظر بچرخانم، ناگهان دیدم چند تیر رسام (گلوله های رسام دارای مواد فسفری هستند و بعد از شلیک از خود نور تولید می کنند) به صورت رگبار از پشت فردی که مرا گرفته بود خارج شد و لحظه ای بعد بدنش شل شده و نقش بر زمین گردید، بعد از این تیراندازی فرد دوم فریاد « ادخیل یا خمینی » سر می داد و …
تا آن لحظه نمی دانستم گلوله ها از لوله اسلحه من خارج شده است، بعد از اینکه فرد مقابل به زمین افتاد تازه فهمیدم که ناخودآگاه ماشه اسلحه را چکانده ام، با شلیک گلوله های رسام، چند تن از رزمندگان سر رسیده و با فریاد من متوجه موضوع شدند و فرد دیگری را که ازنیروهای دشمن بود با رگباری به هلاکت رساندند.