0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 جعفر شكرگزار

- زماني‌كه من با جعفر ازدواج كردم، 18 سالم بود و او 25 سال داشت. ابتدا خانواده‌اش براي خواستگاري آمدند و بعد از اجازه‌ي والدينم ما با هم صحبت كرديم. به من گفت: « من كارگر ساده‌ي چيت سازي هستم، خانه از خود ندارم. بايد مدتي را پيش پدر و مادرم بمانم. » با اين وجود من قبول كردم چون اعتقاد داشتم همه‌ي اين مشكلات با گذشت زمان برطرف مي‌شود. 
- او يك مرد به تمام معني بود؛ سخت‌كوش و خانواده‌دوست. شايد باورتان نشود وقتي از سركار مي‌آمد، با همان خستگي مي‌رفت سر وقت بچه‌ها با آن‌ها بازي مي‌كرد. حتي بعضي وقت‌ها من به او معترض مي‌شدم كه تو خسته‌اي كمي استراحت كن. در جواب فقط به من مي‌گفت: اشكالي ندارد. 
- زماني‌كه جعفر از ميان ما پر كشيد، پسرم مهدي 5/3 ساله و علي 2 ساله بود. چون به پدرشان خيلي وابسته بودند، بعد از شهادت پدر خيلي بي‌قراري مي‌كردند. 
- احترام خاصي به پدر و مادرش و هم‌چنين به پدر و مادرم مي‌گذاشت. شايد باورتان نشود هيچ وقت پيش بزرگ‌ترها پاهايش را دراز نمي‌كرد. وقت‌شناس بود، از هر ساعت زندگي‌اش به نحو احسن استفاده مي‌كرد. 
- سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد؛ در عمليات كربلاي 5. پدرم آن وقت در جبهه بود. وقتي شنيد جعفر به شهادت رسيده،‌ رفت دنبال پيكرش؛ آن‌هايي كه مسئول حمل و نقل شهداء بودند، اشتباهي اسم جعفر را نوشتند: صفر. براي همين مدتي تشييع جنازه‌اش عقب افتاد. 
- همسرم راهي را برگزيد كه مي‌خواست مشكلات كشورش حل شود و در اين راه شهيد هم شد. اگر زنده مي‌ماند، مشكلات زندگي چيزي نبود كه نتواند حل كند. الآن هم هر وقت او را در خواب مي‌بينم، مرا دلداري مي‌دهد و مي‌گويد من هميشه در كنار شما هستم و من اين را بارها حس كرده‌ام. 

راوي:سيده صغري طلاپور
منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 5 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:16 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 بازعلي شمس الديني


- سال 1355 بازعلي با برگزاري يك مراسم ساده و ذكر صلوات مرا به خانه‌ي بخت برد. تنها خواسته‌ام، اخلاق خوب و ايمان بود. فرزند اولمان به دنيا آمده بود كه جنگ آغاز شد. بازعلي عشق وافري به نهادهاي انقلابي داشت. براي همين در سپاه پاسداران ثبت‌نام كرد. اكثر افراد خانواده‌مان به جبهه رفتند. علي آرام و قرار نداشت. مي‌گفت: « اگر روزي جنگ تمام شد، ما جواب خانواده‌هاي شهدا را چه بدهيم؟ » تا اين‌كه سال 1363 بالاخره به جبهه رفت. 24 ماه در جبهه بود. من بودم و مشكلات يك زندگي روستايي كه به تنهايي مي‌بايست با آن‌ها دست و پنجه نرم مي‌كردم. اگر فرزندانم بيمار مي‌شدند، مي‌بايست آن‌ها را براي درمان به شهر مي‌بردم. 
- عمليات والفجر 8 بود كه بازعلي از ناحيه‌ي دست مجروح شد و بعد از دو ماه استراحت به جبهه بازگشت. امام تا 2 ماه از او خبري نشد تا اين كه نامه‌اي برايم فرستاد كه نوشته بود: « من حالم خوب است اما به اين زودي نمي‌توانم بيايم. خيلي از بچه‌هاي لشكر ثارالله شهيد شده‌اند، برايمان دعا كن. عمليات نزديك است. »
- من هر روز شاهد عروج بچه‌هاي گردان عاشورا بودم. حديث هجران عاشوراييان با زندگيم عجين شده بود. از يكي از برادرانم كه از جبهه برگشته بود، سراغ بازعلي را گرفتم. گفت: « تمام شمس‌الديني‌ها شهيد شده‌اند به جز يك نفر. » روزها گذشت و از بازعلي خبري نشد. به هر دري كه زدم، بي‌فايده بود به كرمان آمدم و با بچه‌هاي لشكر ثارالله و گردان عاشورا تماس گرفتم؛ اما هيچ كدام از همسرم خبري نداشتند. ديگر مطمئن بودم كه بازعلي اسير شده. با گريه و زاري به روستا بازگشتم نمي‌دانستم جواب بچه‌ها را چه بدهم. 
بعد از شهادت آصف‌علي ، بچه‌ها خيلي بي‌تابي مي‌كردند. علاقه‌ي زيادي به آصف‌علي ( از دوستان بازعلي بود ) داشتند و حالا هم سراغ بابا را مي‌گرفتند. بعد از چند هفته از بيمارستان طالقاني باختران تلگرافي آمد كه در آن نوشته بودند: «‌ بازعلي شمس‌الديني از ناحيه‌ي كمر و دست مجروح شده. »‌ برادرم آن تلگراف را به من نمي‌داد. فقط گفت: « بازعلي مجروح شده. » بعد از چند رز يك تلگراف ديگر از بيمارستان اصفهان به دست برادرم رسيد. به خانه‌ي برادرم رفتم و ديدم او و همسرش گريه مي‌كنند. پيش خودم گفتم حتماً بازعلي شهيد شده. خيلي زود به خانه برگشتم. 
منزل را جمع و جور كردم و منتظر ماندم اما برادرم خبر داد بايد به اصفهان بروم. بچه‌ها را به خانه‌ي برادرم بردم و با هم راهي اصفهان شديم. پاهايم ناي راه رفتن نداشت. وقتي بالاي سر بازعلي رسيدم، حالش خيلي بد بود. تمام سر و صورتش را خون فرا گرفته بود. تركش خمپاره، كمرش را تكه‌تكه كرده بود. هراسان از دكتر پرسيدم: همسرم خوب مي‌شود يا نه. گفت: بايد از گوشت پاها به كمرش پيوند بزنيم. 
بعد از 20 روز عمل جراحي را انجام دادند و بعد از سه ماه بستري بودن، به بيمارستان كرمان منتقل شد و به اصرار من از بيمارستان به خانه آمد. » آن زمان من 9 ماهه باردار بودم و مي‌بايست پرستاري " بازعلي " را هم مي‌كردم. هر دو دستش مجروح شده بودند و نمي‌توانست غذا بخورد. خودم غذا را به دهانش مي‌گذاشتم. 
كم‌كم بهتر شد؛ كمكش مي‌كردم تا روي ويلچر بنشيند. ديگر همسرم نمي‌توانست راه برود. وقتي صداي ناله‌اش بلند مي‌شد، او را دلداري مي‌دادم و با صبر و آرامش به او كمك مي‌كردم. خيلي ناراحت دوستان و آشنايان بود. مي‌گفت: « همه شهيد شده‌اند؛ من مانده‌ام و حالا هم مزاحم شما هستم.‌» اما من طي اين چند سال به همه چيز عادت كرده بودم. خدمت به همسرم را بهترين سعادت مي‌دانستم و تا به امروز هيچ وقت احساس خستگي نكردم. رنج‌ها و سختي‌هاي فراواني را متحمل شدم؛ اما با توسل به ائمه‌ي اطهار و كمك گرفتن از شهدا، آن‌ها را پشت‌سر گذاشته‌ام تاكنون هم زندگي بسيار خوبي داشته‌ام. 6 فرزند دارم كه به لطف خدا همه اهل تحصيل و علم هستند. 
بهترين و شيرين‌ترين خاطراتم لحظاتي است كه به همسرم خدمت مي‌كنم و لحظاتي كه در كنار او هستم، آرامش‌بخش‌ترين اوقات زندگيم را تشكيل مي‌دهد. اميدوارم فرادي قيامت شرمنده‌ي جان‌فشاني‌هاي همسرم نباشم و آرزوي سلامتي رهبر و فرج امام زمان (عج) را از خداوند دارم. 




راوي:جميله شمس الديني

منبع:مجله شميم عشق

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:16 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 جعفر شيرسوار


 

-سفره‌ي عقدمان يك پارچه مليله‌كاري زيبا بود. اين سفره جهيزيه مادرم بود. دو تا شمع‌دان شيشه‌اي به قيمت 25 تومان و يك آينه معمولي كه دور آن آبي‌رنگ بود. آن هم به قيمت 25 تومان. مهريه‌ام فقط يك جلد كلام‌الله مجيد بود.
-اگر برايتان بگويم از همان ابتداي زندگي با بهروز (1) تا موقع شهادتش هيچ مشكل خاص و غير قابل حلّي برايمان پيش نيامد، گزاف نگفته‌ام. هميشه دلخوري‌هاي نه چندان جدّي‌مان با گذشت طرفين حل مي‌شد. -شهريور سال 1359 بود كه فهميدم دارم مادر مي‌شوم و كودكي در راه دارم. در ارديبهشت‌ماه سال 1360 دخترم زينب به دنيا آمد. اما متأسفانه به خاطر نداشتن تغذيه مناسب و ضعف مفرط بدني، بعد از 40 روز فوت كرد.
-محمدعلي يك ساله بود كه فهميديم ميهمان ديگري در راه است. آن موقع ما چالوس بوديم و بهروز هم مدام به مأموريت مي‌رفت. اما متأسفانه اين زايمان نيز ناموفق بود. تكرار اين ضايعه‌ها تأثير نامطلوبي روي من گذاشت و براي اولين بار در طول 5 سال زندگي مشترك از او خواستم كنارم بماند و موقتاً از رفتن به جبهه و اعزام خودداري كند. بالاخره مجاب شد. همان سال خداوند زينب را به ما هديه داد و دوباره جبهه رفتن‌ها شروع شد.
-سال 1363، من و محمدعلي را به اهواز برد و ما در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مستقر شديم. -توي جبهه مجروح شد؛ شب‌ها از درد زانويش پيچ مي‌خورد و موقع راه رفتن مي‌لنگيد. اما او اعتقاد داشت كه درد هميشه هست و مي‌شود خوبش كرد، يا با آن ساخت. اما اگر زود نجنبد، مهران ديگر از نقشه‌ي ايران حذف مي‌شود. به همين خاطر دوباره به جبهه رفت. -عاقبت بعد از 7 سال زندگي مشترك كه حدود نيمي از آن در تنهايي و جدايي سپري شد، بهروز پرواز كرد و من ماندم و محمدعلي 5/5 ساله و زينب 5 ماهه با كوله‌باري از خاطرات شيرين و تلخ. -بهروز در يادداشتي براي محمدعلي نوشته بود: « پسرم ناراحت نباش محمد رسول الله (ص) هم يتيم بود و تو بالاتر از پيامبر (ص) نيستي. » (1) شهيد جعفر شيرسوار 



راوي:سوسن ملکيان

منبع:كتاب مجموعه عشق و آتش 4 (چهارفصل)

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:17 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 محمد صبوري




_ من اصالتاً تهراني هستم. ولي با شروع زندگي مشتركم كه با آقاي صبوري وارد اين خطه سرسبز شدم كه از آن روز تا الان، 30 سال مي‌گذرد. 
_ با آقاي صبوري در يك كتاب‌فروشي در منطقه 9 (13 آبان) آشنا شدم در جريان فعاليت‌هاي فرهنگي با ايشان همكار بودم و بعد از دو ماه ايشان از من خواستگاري نمود. 
_ من وقتي به قائم‌شهر آمدم تب و تاب انقلاب به اوج خود رسيده بود. مسجد صبوري قائم‌شهر مركز تحركات انقلابي بود. آن‌قدر نماز جماعت‌هايش شلوغ مي‌شد كه بعضي وقت‌ها در چند نوبت نماز خوانده مي‌شد. پدرشوهرم يك عالم فرزانه بود. 
_ آن روزها قسمتي از اعلاميه‌هاي قائم‌شهر را ما در منزل چاپ مي‌كرديم. با پيروزي انقلاب چون شهيد فياض‌بخش محمد را مي‌شناخت و رشته تحصيلي محمد نيز مددكاري بود، او را مسئول راه‌اندازي سازمان بهزيستي در استان‌ها كرد. 
_ محمد از اين‌كه با قشر بي‌بضاعت جامعه سر و كار داشت و مشكلات آن‌ها را مرتفع مي‌كرد، بسيار خوشحال بود. يك بار با من تماس گرفت و گفت: مصطفي و مقداد (پسرانم) لباس نو دارند؟ خيلي خوشحال شدم كه او مي‌خواهد آن‌ها را جايي ببرد گفتم بله وقتي به خانه آمد دو پسر هم‌قد و قواره‌ي مصطفي و مقداد را با خود آورده بود. سر و وضع خوبي نداشتند. آن‌ها را به حمام برد و شست و لباس‌هاي نو بچه‌ها را به تنشان كرد مدتي آن‌ها با ما زندگي كردند تا جايي برايشان پيدا شد. 
_ در بيمارستان شريعتي تهران بستري بود كه دو تا از دوستان سپاهيش آمدند و قضيه شيميايي شدنش را به ما و پزشكان معالجش گفتند وقتي به او گفتم چرا تا به حال چيزي در اين خصوص به ما نگفتي؟ در جوابم گفت: آخر چيز مهمي نبود كه بگويم. در ادامه گفت: خيلي دوست داشتم در جبهه به شهادت برسم حالا هم كه مي‌بينم بر اثر جراحت جنگ دارم مي‌روم خيلي خوشحالم... 
_ شايد باورتان نشود، هيچ خللي در روحيه‌اش مشاهده نكرديم. اگر از نظر جسمي ضعيف نشده بود، كسي از رفتار و يا در سخنانش متوجه اين نمي‌شد كه او چند صباحي بيش، مهمان ما نيست. پايان‌نامه‌ي كارشناسي ارشد را با همان وضعيت به پايان برد وقتي موقع دفاع آن رسيد استاد مشاور و راهنمايش به او گفت لازم نيست دفاع كني كه او در جوابشان گفت: لذت پايان‌نامه به دفاعيه آن است. با وجود اين‌كه هر چند دقيقه مي‌بايست از اسپري استفاده مي‌كرد ولي آن روز تا پايان دفاعيه يك مرتبه هم از اسپري استفاده نكرد و اين خودش تعجب ما را به همراه داشت. 
_ براي آخرين بار به من وصيت كرد كه او را دم‌ در مسجد دفن كنند به طوري كه نمازگزاران هنگام ورود به مسجد از روي قبرش عبور كنند كه هيئت امنا مسجد موافقت كرد و او را در حياط مسجد صبوري كه همه فعاليت‌هايش از آن‌جا آغاز شده بود، دفن كرديم. 





راوي:جميله قلعه نوعي
منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 8

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:18 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 مهدي طياري

 
 

*** يك‌باره از خواب پريدم. دستانم مي‌لرزيد؛ خود را در صحراي بي‌انتهايي ديده بودم. دستي از ميان ابرهاي سپيد به طرف پايين آمد. آن دست، گل ارغواني زيبايي به طرفم گرفت. تا آن زمان خوش رنگ‌تر از آن گل نديده بودم. ناگهان بادي وزيدن گرفت و گل‌برگ‌هاي گل را دانه‌دانه جدا كرد و جلوي پايم ريخت. فرداي آن شب حاج مهدي به خواستگاري‌ام آمد و ما در يكي از روزهاي آبان ماه سال 1360 در زير بارش تند باران با هم پيمان بستيم تا همراه و همسري وفادار براي يكديگر بمانيم. بعد از مراسم، من به انديمشك رفتم تا در بيمارستان صحرايي، امدادگر باشم و او به خط مقدم رفت.
*** پاهايم مي‌لرزيد. نمي‌دانستم بايد چه‌كار كنم. از وقتي برادران رزمنده‌ي جيرفتي به بيمارستان آمدند و با خواهران جلسه گذاشتند، دلم يكپارچه آتش بود. گفتند: چون احمد فاتح شهيد شده، بايد به جيرفت برگرديم. اما من نمي‌فهميدم؛ او را من نمي‌شناختم. فكر كردم شايد براي حاجي اتفاقي افتاده و آن‌ها به من نمي‌گويند. وقتي به جمعيت رسيدم، متوجه شدم حاجي مجروح شده و دكترها احتمال مي‌دادند به شهادت مي‌رسد. سه ماه بعد ما زندگي مشتركمان را آغاز كرديم.
*** مهدي علاقه‌ي شديدي به زينب داشت؛ اما نمي‌دانم دست تقدير يا بي‌احتياطي من، زينب را از ما گرفت. آب جوش سماور تمام بدنش را سوزاند. مهدي هراسان و شتاب‌زده او را به بيمارستان جيرفت رساند، اما آن‌ها او را به كرمان فرستادند و از آن‌جا به تهران. زينب غريبانه بر روي دستان پدر جان سپرد. خيلي برايم سخت بود. بعد از فوت زينب با حاجي رو به رو شوم. در آن چند روز چهره‌اش خيلي شكسته‌تر شده بود. وقتي همديگر را ديديم، هر دو زديم زير گريه. چند دقيقه‌اي كه گذشت، مهدي گفت: «خدا مصلحت دانسته زينب را از ما بگيرد، زينب امانتي بود در دست ما، صاحبش امانت را گرفت.»
*** مهدي تا سال 1362 فرمانده‌ي عمليات سپاه جيرفت بود و تا نيمه شب خانه نمي‌آمد و من چشم انتظار مي‌نشستم تا صداي ماشين سپاه به گوشم مي‌‌رسيد. يك شب كه خانه بود، صدايش كردم و گفتم: بلند شو، آمدن دنبالت. گفت: «تو از كجا مي‌داني؟» گفتم: من اين قدر گوش به اين در چسباند‌ه‌ام كه هر ماشيني عبور كند از صدايش مي‌فهمم، ماشين سپاه است يا نه. از آن روز به بعد هر وقت مي‌خواست مأموريت برود، مرا به خانه‌ي مادرم مي‌برد.
*** شب‌هايي كه عازم عمليات بود، اصلاً به من و فرزندش نگاه نمي‌كرد، مي‌ترسيد اسير دنيا شود و من هر بار از او مي‌خواستم در وصيت‌نامه‌اش بنوسيد به من اجازه دهند بالاي سر جنازه‌اش دو ركعت نماز بخوانم. اين جمله را كه مي‌شنيد، مي‌خنديد و مي‌گفت: «مواظب باش آن لحظه خودت را نكشي دو ركعت نماز پيشكش.»
اما خدا ياري كرد و من آن دو ركعت نماز را خواندم.

 

راوي:سوسن شاهرخي _ همسر سردار شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 109

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

محمد عباديان
 
- تحصيلات براي من اهميتي نداشت. حتي به شغل و پول و اين حرف‌ها هم خيلي فكر نمي‌كردم. آن وقت‌ها اوج رونق كتاب‌هاي شريعتي بود و من هم به شدت تحت تأثير آن‌ها بودم. بعد از مدرسه و روزهاي تعطيل، از اين مكتب به آن جلسه و از آن جلسه به فلان هيأت مي‌رفتيم. شنيده بودم حاجي هم مهديه مي‌رود و پاي منبر آقاي كافي مي‌نشيند. همان شبي كه به مشهد آمدند، من و حاجي با هم مفصل بحث كرديم. من آتشم خيلي تند بود. خودم را خيلي مكتبي مي‌دانستم. به حاجي گفتم: « چادر مشكي و جوراب مشكي از من جدا نمي‌شه. فكر نكنيد اگه تهران بيايم، وفق مراد تهراني‌ها مي‌شم. » پيش خودم فكر كردم محيط تهران خيلي خراب است. حاجي آدم‌شناس بود. بيش‌تر شنيد و كم‌تر گفت. گذاشت من خوب خودم را لو بدهم. فقط آخر سر گفت: «‌ من هم چون دنبال اين‌طور آدمي مي‌گشتم، اومدم سراغ شما. »
- بهترين سال زندگيم همان سال بود كه بچه نداشتيم. تابستان سال بعد حميدرضا به دنيا آمد. يك سال گذشت تا استعفايش را قبول كردند بعد هم چند ماه طول كشيد تا استخدام سپاه شد. توي اين يك سال و چند ماه از هيچ‌جا حقوق نمي‌گرفت. سخت گذشت. خيلي. مجبور شد مادرش را بفرستد گنبد پيش خواهرش. ما را هم بعد از چند ماه، صاحب‌خانه جواب كرد. گفت خانه قديمي است مي‌خواهيم درستش كنيم. زنگ زد گفتم: صاحب‌خانه جوابمان كرده، چه كار كنيم؟ تازه رفته بودند اسلام‌آباد غرب كه تيپ 27 را تشكيل بدهند. گفت: من تا 6 ماه ديگر نمي‌توانم بيايم هر جور خودت مي‌داني. بند و بساطمان را جمع كردم و با بچه‌ها رفتيم مشهد خانه‌ي مادرم و تمام مدتي كه آن‌جا بوديم، حتي يك بار هم به ما سر نزد. طوري شد كه صداي آقاجان درآمد. مي‌گفت: « دخترجان بگو بيايد يه سري بزند و بره. اين بچه‌ها بايد بفهمند پدر بالاي سرشان هست يا نه؟ » حميدرضا مريض شد. دكتر مي‌گفت مشكل روحي پيدا كرده. تلگراف زدم كه بچه مريض شده هر طور شده، خودت را برسان. يكي دو روز بعد زنگ زد گفت: حالش چه‌جوره؟ نتوانستم دروغ بگويم، گفتم: يه ذره بهتره. گفت: خدا را شكر من نمي‌توانم بيايم. 
- گفت: پاشو بيا منطقه. خيلي از بچه‌ها همسرانشان را آورده‌اند. رفتيم. نصف شب رسيديم شوش. هوا سوز داشت. خيلي. قرار بود بيايد دنبالمان ولي كسي منتظرمان نبود. برادرم گفت: بذار از راننده‌ي اين وانت بپرسم بچه‌هاي سپاه كجا هستند. انگار سپاهي است ماشين. كنار خيابان پارك بود. ولي راننده پشت فرمان خوابش برده بود. برادرم كه بيدارش كرد، متوجه شديم خودش است. خيلي ناراحت شدم. 6 ماه تمام كه نيامده بود سراغمان هيچ، حالا هم كه ما آمديم، خوابش برده بود. 
- آخرهاي فروردين، برگشتيم دزفول. يكي دو ماه بيش‌تر مي‌آمد خانه. پانسمانش را بايد هر روز عوض مي‌كرد. زخم پايش خيلي عميق بود. وقتي با پنبه و الكل زخم را تميز مي‌كردم، دستم تا مچ توي زخم مي‌رفت. هر روز مي‌آمد خانه كه حمام كند و پانسمانش را عوض كنم بعد دوباره برمي‌گشت دوكوهه. 
- تصادف كرده بود. با ماشين كوبيده بود به تير چراغ برق. هر كس ماشين را مي‌ديد، باور نمي‌كرد كه كسي از آن زنده بيرون آمده باشد. از زور بي‌خوابي تصادف كرده بود. رفقايش مي‌گفتند: توي اين هفته چشم روي هم نگذاشته است. اين‌قدر محكم به تير كوبيده بود كه نصف تير افتاده بود روي ماشين. نگذاشت ببريمش بيمارستان مي‌گفت: وقت تنگه فردا بايد برگردم. همين كه سرش به زمين رسيد، خوابش برد. اين‌قدر درد داشت كه توي خواب هم ناله مي‌كرد تا آن شب هيچ وقت صداي ناله‌اش را نشنيده بودم. تا صبح بالاي سرش نشستم گريه مي‌كردم و تكه‌هاي شيشه را از سرش مي‌كشيدم بيرون. سرش پر از خرده شيشه بود. 
- اين‌قدر نگاهش كردم تا نمازش تمام شد. آمد طرفم محكم بغلم كرد. گفت: به خدا سپردمت و راه افتاد طرف در. عصايش را برداشت و بيرون رفت و ديگر هيچ وقت برنگشت. روز بيست و سه دي پرواز كرد و من براي هميشه چشم در انتظار بازگشتش بودم. 

 
راوي:قدسيه بهرامي

منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره10

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 خیرمحمد عوینی 



- من همسر شهید "خیرمحمد عوینی" رزمنده ی راه دین هستم. علاوه بر همسرم سه دختر را نیز در بمباران آمریکایی ها بعد از حمله ی صدام بر کویت از دست داده ام و اکنون تنهای تنها شده ام؛ نه همسری برایم باقی مانده و نه فرزندی. 12 نفر از اعضای خانواده ام شهید شده اند و حالا فقط برادرم باقی مانده که با او و خانواده اش زندگی می کنم. به خدا پناه می برم و او را شکر می کنم که خانواده ام در راه او شهید شدند. 
- خیرمحمد زمستان از خانه رفت؛ از سال 1982 تا انتفاضه سال 2003. در همه ی این مدت او مفقود بود و دیگر او را ندیدم. البته بعد از یک سال نامه ای از او به ما رسید و بعد نامه ها قطع شد. نامه ای نمی رسید و من انتظار می کشیدم. چندی بعد نامه های دیگری از او رسید. در آن ها نوشته بود که زنده است. روزها را به انتظار سپری کردیم. بعد از آن که عراق علیه کویت در سال 1991 م جنگی را آغاز کرد و به آن جا یورش برد، هواپیماهای آمریکایی منطقه را بمباران کردند. یکی از بمب ها به خانه ی ما اصابت کرد و خانه کاملاً ویران شد و همه ی اعضای خانواده ام شهید شدند؛ از جمله دختران نازنینم. تنهای تنها شده بودم و فقط انتظار می کشیدم تا همسرم بازگردد. بعد از این که یک حرکت سیاسی اتفاق افتاد و حکومت صدام سقوط کرد، خبر رسید که خیرمحمد در ایران به شهادت رسیده است و مزارش در قم یا مشهد است. 
- بالاخره مزارش را دیدم. برایش سوره ی حمد را می خوانم و خدا را ستایش می کنم و از او تشکر می کنم و از او می خواهم که از خدا برای من طلب صبر و شکیبایی و همدردی کند. برایش قرآن می خوانم و برایش تعریف می کنم که در همه ی مدتی که او نبود، چه بر ما گذشت. حرف های زیادی دارم که به او بگویم که آیا می دانی دختران عزیزت بر اثر بمب های آمریکای جنایتکار به شهادت رسیده اند. 
- وقتی اولین گروه از اسرا آمدند و ما انتظار می کشیدیم تا او هم همراه با آن ها بازگردد، غذا و لباس و خوراکی مهیا کردیم و شادمان در انتظار بازگشت او بودیم. بچه هایم می گفتند: « مادر چه زمانی پدر باز می گردد. ما لحظه ها را تاب نمی آوریم و دلمان می خواهد دیگر پدر را رها نکنیم و تا ابد با او زندگی کنیم. » ولی امیدشان ناامید شد و آن قدر انتظار کشیدند تا با شهادت به آرزوی دیدار پدر رسیدند. البته ما خدا را شکر می کنیم که او به شهادت رسیده است. 


راوی: - 
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف (سایت صبح)

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها